- عضویت
- 2016/09/06
- ارسالی ها
- 54
- امتیاز واکنش
- 94
- امتیاز
- 0
- سن
- 26
روبه روش ایستادم وبرخلاف میلم سرش داد زدم وگفتم:لباسات رو بپوش بریم دکتر
با لجبازی گفت:نمیام
_اون روی سگ منو بالا نیار دلسا،لباسات رو میپوشی تا دو دقیقه دیگه میای پایین،وای به حالت اگر نیای پایین
تهدیدم موفقیت آمیز بود،ماشین رو از پارکینگ در آوردم ومنتظر دلسا شدم،بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد،رنگش پریده بود،خیلی نگرانش بودم،بعد از اینکه دکتر معاینش کرد وچندتا سوال ازش پرسید ،روبه من گفت:بهتر خانومت آزمایش بده؟؟
_آزمایش چی؟؟
_بارداری
دلسا با تعجب گفت:چی؟؟
چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد،کمکش کردم از جاش بلند بشه،وقتی سوار ماشین شدم ،با عصبانیت گفت:نکنه تو حرف دکتر رو باور کردی؟؟
خوشحال بودم،ثمره عشق من ودلسا،چی بهتر از این
خندیدم وگفتم:آره
جیغ آرومی کشید وگفت:وای ما تازه یک ماه باهم ازدواج کردیم،سیاوش همش تقصیر توعه،مردم نمیگن اینا چقد عجله داشتند
با بغض گفت:من بچه نمیخوام
دستش رو گرفتم وگفتم:مردم که همیشه حرف میزدند،بعدم به اونا ربطی نداره،ما زن وشوهریم ودلمون خواست زودتر بچه داربشیم
با تهدید گفتم:بچه نمیخوام از این حرفا نداریم،این بچه یه هدیه ازطرف خداست
دلسا دیگه چیزی نگفت
بعد از اومدن جواب آزمایش که مثبت بود ،خیلی خوشحال شدم،اما دلسا هنوز ناراحت بودوحرفی نمیزد،کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
_دلسایی بچه من وتو؟؟ثمره عشقمون ،دلت میاد دوستش نداشته باشی؟
با مکث دستش رو روی شکمش گذاشت وگفت:بچه من وتو
آروم زمزمه کرد
_دوستش دارم
محکم بغلش کردم وگفتم:الهی من فدای تو وعزیز بابا بشم
دلسا_خدانکنه
دانیال
تو این یک ماه به نازگل تو درساش کمک میکردم،خیلی زرنگ بود ونمره های خوبی میگرفت،عکس بیتا رو از اتاقم بیرون اورده بودم ،عشق به بیتا رو گوشه قلبم سپردم،با مرگش کناره اومده بودم واما حالا نازگلی بود که تواین مدت کنارش بودم،داشت تو قلبم برای خودش جا باز میکرد،بابا دیروز پافشاری میکرد که برم وتو شرکتش کار کنم، اولش مخالفت کردم اما بعد دیدم هرچی هست بهتر از بیکار بودن،امروزم اولین روز کاریم تو شرکت بود
ماشین رو پارک کردم وبا تعجب به پسری که جلوی خونه با نازگل حرف میزد،نگاه کردم
نازگل با دیدنم خجالت زده سرش رو پایین انداخت وخیلی جدی گفتم:معرفی نمیکنی؟؟
پسره با عصبانیت نگاهم کرد وگفت:به تو ربطی نداره بچه سوسول،نازگل برو لباسات رو بردار بریم ده
_نازگل هیچ جا نمیره
حق به جانب گفت:آقا کی باشند؟؟
بدون فکر گفتم:شوهرش
پسره با خشم نگاهم کرد ودستش رو بالا برد که بزنه تو گوش نازگل،که سریع دستش رو گرفتم وگفتم:گمشو از اینجا تا لهت نکردم
_مال این حرفا نیستی؟
دستش رو پیچوندم که از درد قرمز شد ولی هیچی نگفت
_از کجا معلوم تو راست میگی؟؟
دستش رو ول کردم وگفتم:از اونجایی که تو جلوی خونه من ایستادی وبرای زن من مزاحمت ایجادکردی
روبه نازگل گفت:اومدم بهت بگم عموت برگشته ،اگر بیاد اینجا وبفهمه که تو دروغ گفتی،به زور میارتت ده
وبعد از این حرف به سمت پیکانش رفت،نازگل ترسیده نگاهم کرد وگفت:ببخشید آقا دانیال
_بیا بریم داخل
درو پشت سرم بستم وگفتم:میشه به من بگی اینجا چه خبره؟؟
با لجبازی گفت:نمیام
_اون روی سگ منو بالا نیار دلسا،لباسات رو میپوشی تا دو دقیقه دیگه میای پایین،وای به حالت اگر نیای پایین
تهدیدم موفقیت آمیز بود،ماشین رو از پارکینگ در آوردم ومنتظر دلسا شدم،بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد،رنگش پریده بود،خیلی نگرانش بودم،بعد از اینکه دکتر معاینش کرد وچندتا سوال ازش پرسید ،روبه من گفت:بهتر خانومت آزمایش بده؟؟
_آزمایش چی؟؟
_بارداری
دلسا با تعجب گفت:چی؟؟
چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد،کمکش کردم از جاش بلند بشه،وقتی سوار ماشین شدم ،با عصبانیت گفت:نکنه تو حرف دکتر رو باور کردی؟؟
خوشحال بودم،ثمره عشق من ودلسا،چی بهتر از این
خندیدم وگفتم:آره
جیغ آرومی کشید وگفت:وای ما تازه یک ماه باهم ازدواج کردیم،سیاوش همش تقصیر توعه،مردم نمیگن اینا چقد عجله داشتند
با بغض گفت:من بچه نمیخوام
دستش رو گرفتم وگفتم:مردم که همیشه حرف میزدند،بعدم به اونا ربطی نداره،ما زن وشوهریم ودلمون خواست زودتر بچه داربشیم
با تهدید گفتم:بچه نمیخوام از این حرفا نداریم،این بچه یه هدیه ازطرف خداست
دلسا دیگه چیزی نگفت
بعد از اومدن جواب آزمایش که مثبت بود ،خیلی خوشحال شدم،اما دلسا هنوز ناراحت بودوحرفی نمیزد،کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
_دلسایی بچه من وتو؟؟ثمره عشقمون ،دلت میاد دوستش نداشته باشی؟
با مکث دستش رو روی شکمش گذاشت وگفت:بچه من وتو
آروم زمزمه کرد
_دوستش دارم
محکم بغلش کردم وگفتم:الهی من فدای تو وعزیز بابا بشم
دلسا_خدانکنه
دانیال
تو این یک ماه به نازگل تو درساش کمک میکردم،خیلی زرنگ بود ونمره های خوبی میگرفت،عکس بیتا رو از اتاقم بیرون اورده بودم ،عشق به بیتا رو گوشه قلبم سپردم،با مرگش کناره اومده بودم واما حالا نازگلی بود که تواین مدت کنارش بودم،داشت تو قلبم برای خودش جا باز میکرد،بابا دیروز پافشاری میکرد که برم وتو شرکتش کار کنم، اولش مخالفت کردم اما بعد دیدم هرچی هست بهتر از بیکار بودن،امروزم اولین روز کاریم تو شرکت بود
ماشین رو پارک کردم وبا تعجب به پسری که جلوی خونه با نازگل حرف میزد،نگاه کردم
نازگل با دیدنم خجالت زده سرش رو پایین انداخت وخیلی جدی گفتم:معرفی نمیکنی؟؟
پسره با عصبانیت نگاهم کرد وگفت:به تو ربطی نداره بچه سوسول،نازگل برو لباسات رو بردار بریم ده
_نازگل هیچ جا نمیره
حق به جانب گفت:آقا کی باشند؟؟
بدون فکر گفتم:شوهرش
پسره با خشم نگاهم کرد ودستش رو بالا برد که بزنه تو گوش نازگل،که سریع دستش رو گرفتم وگفتم:گمشو از اینجا تا لهت نکردم
_مال این حرفا نیستی؟
دستش رو پیچوندم که از درد قرمز شد ولی هیچی نگفت
_از کجا معلوم تو راست میگی؟؟
دستش رو ول کردم وگفتم:از اونجایی که تو جلوی خونه من ایستادی وبرای زن من مزاحمت ایجادکردی
روبه نازگل گفت:اومدم بهت بگم عموت برگشته ،اگر بیاد اینجا وبفهمه که تو دروغ گفتی،به زور میارتت ده
وبعد از این حرف به سمت پیکانش رفت،نازگل ترسیده نگاهم کرد وگفت:ببخشید آقا دانیال
_بیا بریم داخل
درو پشت سرم بستم وگفتم:میشه به من بگی اینجا چه خبره؟؟
دانلود رمان های عاشقانه