کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,770
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
سلام خدمت همه دوستان عزیز و کاربران انجمن نگاه دانلود
می خوام اولین رمانمو براتون بذارم اگه استقبال بشه بقیه رو هم می ذارم .این سومین رمانمه البته اولیشه که قراره تایپ بشه. دومیش هم رمان وجدانه بی وجدانه!
من با این رمان زندگی کردم.همراهشون خندیدم همراهشون گریه کردم.رمان جذابیه و پیرامون یه موضوع اجتماعیه.همه رمانای من قصشون واقعیه! تخیلی نیست.... همه اتفاقاشم مستنده!تو سراسر داستان شخصیت هایی وجود دارن که ممکنه بعضی جاها حذف بشن و بعضی جاها دوباره به قصمون برگردن. از زیاد بودن صفحاتشم ناراحت نشید مجبور بودم. با یه نگرش تازه تر بهش پرداخته شده.
به ترتیب شناسنامه و خلاصه رمان رو براتون میذارم.با من همراه باشید
شناسنامه:
نام نویسنده:tedis یا همون negin.mp.. دو اسمه شد، چون نمی دونستم نمیشه تو انجمن ها نام کاربری رو تغییر داد....
ژانر:اجتماعی -پلیسی- عاشقانه -پر رمز و راز-هیجانی-غمگین
از چند زاویه روایت میشه و گاهی اوقات هم یه راوی بیرون از قصه داستان رو روایت میکنه
سال انتشار:94

شخصیت ها:
مهران ریاحی:یه پسر 20 ساله پولدار و بی نهایت خوشتیپ . یه پسر صاف و ساده با جذبه و رفتار مردونه و یکمی هم مغرور .دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه شریف با رتبه دو رقمی.که تنها پناه ترسا و خستگیاش عمو و خواهرشه.این پسر داستان ما دچار حوادثی توی داستان میشه که..........
پانیذ ریاحی:دختری هنرمند مهربون دلسوز و همیشه نگران.16 سالشه وقتی قصه شروع میشه و تا 10 سال بعد زندگیشو روایت می کنه.تنها کسایی که تو زندگیش داره برادرشه عموشه و ویولنش.
دوتا شخصیت بعدی رو هم تو خلال داستان بخونین بهتره

یه چیز مهم دیگه اینکه این رمان برای طرفدارای مرتضی پاشایی خواننده محبوب خودمو و شخصیاتای قصه جذابه.حس و حال هر لحظشونو فقط صدای مرتضی توصیف میکنه. پس طرفدارا پیشنهادم اینه از دستش ندین

مقدمه:(البته احتمال داره عوض شه)


رها می شوم روزی ز بندت زندگی
که خوش نیست در بندت این بندگی زندگی
گرچه دو روزی خوش دادی ما را زندگی
فردا و پس فردا را زهر بودی زندگی
سه چهار روزی را سخت گیرم به خود زندگی
که پس فرداها خوش باشم در آن زندگی
ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ :
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!...
ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!...
ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...
ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !!...
ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!...
ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ !!...
ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ :
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ !!...
"ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...
ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !!...
ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ...!!
ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ...

بهت فکر می کنم
با عشق با بغض
پیانو میزنم گریم میگیره


امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشین دوستون دارم تا ابد

3314-photogrid_1450627764227-jpg


 

پیوست ها

  • PhotoGrid_1450627764227.jpg
    PhotoGrid_1450627764227.jpg
    76.7 کیلوبایت · بازدیدها: 78
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:





    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    همه چراغای شهر خاموشه؛هیچ صدایی از بیرون نمیاد جز صدای جیرجیکایی که خستن از این همه روزمرگی مفرط. تنها نوری که توی شهر روشنه، انعکاس چراغ مطالعه منه که روی سقف افتاده.نشستم کنار پنجره و خیابونو نگاه میکنم و کاغذارو خط خطی.از این خط به اون خط که شاید بین این همه عدد و رقم خودمو که گم شدم پیدا کنم.خستم از اینکه هر روز یه کار عادی رو انجام بدم و انتظار یه نتیجه متفاوت داشته باشم٬ از اینکه مجبورم وانمود کنم من خوبم و هیچ مشکلی نیست٬از اینکه خنده های مصنوعی تحویل اطرافیان بدم.غمگینم مثه اون مادری که پسرش بهش میگه مامان جون امسال سین هشتم سفرمون تو عید سرطان منه؛مثه عکسی تو اعلامیه ترحیم که لبخندش اشک بقیه رو در میاره خستم از همه چی اونقدر خستم که دلم میخواد داد بزنم خدایا خستم فردا صبح بیدارم نکن؛بذا بخوابم مثه اصحاب کهف؛ اما قصه اصحاب کهف یه شوخیه، اینجا یکه روز که بخوابی همه فراموشت میکنن.

    بعضی وقتا دلم میخواد دور شم از هرچی که منو از خودم دورم کرده.دوست دارم همه چیو فراموش کنم .بیخیال شم !تکلیفم با خودم مشخص نیست٬ ذهنم پره از سوالایی که وقتی بهشون فکر میکنم میترسم! وقتی که می بینم راهو اشتباه اومدم، دوست دارم جبران کنم. ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ اما اینو میدونم که همیشه زندگی رو باید زندگی کرد نه اینکه بعضی وقتا زندگی کنم و بعضی وقتا بمیرم .دارم از شبای سرد و ساکتم حرف میزنم، شبایی که انقدر ستاره میشمرم تا خوابم ببره ... به 1359 که میرسم نا خودآگاه دست می کشم از شمردن .بعضی شبایی که سکوت به اوج خودش میرسه ٬وقتی مطمئن میشم کسی جز من بیدار نیست ٬شروع می کنم بغضایی رو که دارم بیرون ریختن. بغضام به وسعت قلبم هستن و قلب منم یعنی..... تموم زندگیم! گریه می کنم، انقدر آروم که خدا هم صدامو به زور میشنوه.

    تو دلم خاطراتمو مرور میکنم؛ ولی خستم از خاطرات موندگار، بدم میاد از همشون. از خوابیدن متنفرم و خواب دیدن برام معنی نداره ... سخته نه؟چند سال تو انتظار یه خواب باشی ولی دیگه دلت نخواد بخوابی فقط به خاطر اینکه نکنه یه موقع انتظارت به پایان برسه. عشق من ویولنم بود ٬عشق من بوم نقاشیم بود ٬درد و دل بود و خیلی چیزای دیگه که همشو ازم گرفتن. 6 سال زمان زیادی برای پنهان کردنه آره! بعد 6 سال امشب اولین شبیه که نه دوست دارم ستاره بشمرم و نه به خیابون زل بزنم نه مثه تیر چراغ برق سرمو بندازم پایین و بیخیال باشم و نه روزای تکراریمو مرور کنم و یا حتی دلم نمیخواد به شادی عروس دامادی که امشب بهترین شب زندگیشونه فکر کنم. ولی یه چیزی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که از خدا بپرسم چقدر میگیری شب اول قبر قبل از اینکه تو از من سوال کنی من بپرسم چرا؟واقعا چرا؟من زندگیمو باختم خدا منو از جهنم میترسونی؟مگه جهنم تر از دنیاتم وجود داره؟
    همین کافیه که من تو شهری زندگی می کنم که برای دیدن آسمون آبیش باید دعا کرد ٬دعا کرد که بارون بیاد و آسمون آبی شه... هوا خیلی کثیفه و آلوده اما دلا بیشتر . دلم گرفته از لبخند هایی که مصنوعیه ٬از جهنمی که اسم دیگه زمینه!
    امشب با همه شب ها فرق داره، امشب حالم خنده داره،چشمام شده مثل ابر بهاری، تو نخند به حالم چون اشکتو در میاره!چهار ساعته دارم با خودم کلنجار میرم ولی نه پلکام روی هم میرن و نه می تونم از تماشای بارون دست بکشم!وقتی ابر داره گریه می کنه وقتی آسمون چشماش قرمز شده حتما با من همراه شدن تا همگی بگیم خدا رحمت کن کسی رو که نیازمند رحمتته!دیروز از اخبار شنیدم که قراره تو اتاقم زلزله ای با قدرت ۸ ریشتر بیاد....
    **********
    فردای دیروز ؛تنها تو اتاقم نشستم،تمام حرفا و خاطراتو سوزوندم و این آخرین حرفمه که دارم می نویسم واسه سوزوندن !امروز داره به دیروز نزدیک میشه ولی هنوز هیچ خبری از زلزله نیست !نه حوصله نصیحت دارم و نه کسی از حالم سر در میاره! هیشکی هیچی دربارم نمیدونه ،همه میگن مرموزی! آدم تو نگات گم میشه و چشمات چیزی رو نمیگن !من با یه موج بیمار تکیه دادم ب دیوار اتاقم خسته از شلوغی آدمای دور و برم ام!

    کلمات روزه سکوت گرفتن ،من هم همینطور،نه نیازی در من برای نوشتن هست و نه حوصله ای برای گفتن اتفاقات ... فقط می خوام سکوت کنم و باز دوباره سکوت کنم .یادم نمیاد آخرین بار کی کنترل تلویزیون رو دستم گرفتم. بعد از مدت ها نینو (همون عروسک خرسیه) رو بغـ*ـل کردم و دلتنگیمو با سکوت بهش گفتم ... به یاد اولین باری که نینو رو هدیه گرفتم واسه تولدم و خوشحال بودم ،الآنم سعی می کنم خوشحال باشم .ولی درد داره وقتی واست جشن گرفتن تو ،تو جشن نباشی.چند ساعت پیش بین یه جمعیت انبوه بودم اما بازم احساس تنهایی کردم.فهمیدم حوصلم فروکش شده. تا قبل این که بزرگ شم فکر می کردم دنیای آدم بزرگا خیلی قشنگه ولی نمیدونستم بزرگ که می شی غصه ها و دردها زودتر از خودت قد می کشن. به خیابون نگاه می کنم، به این فکر می کنم راه و جاده و اتوبان و خیابون چیزایین که آدمو ب مقصد می رسونن اما آدما راه ها رو نساختن فقط برای اینکه یه بار از روش رد شن ،ساختن و آباد کردن که موقع برگشتن زودتر برگردنو و گمراه نشن. جاده فقط برای رفتن نیست،برای برگشتنه! اینا وجود دارن تا ما زودتر به خونه هامون برسیم... هدف زندگی رفتن نیست؛برگشتنه. تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. عاشق اون دیالوگ پدر ژپتو ام که می گفت: پینوکیو! چوبی بمون آدم ها سنگی ان دنیاشون قشنگ نیست! زندگی برام یه جنگ روزمرست اما هرچیزی ارزش جنگیدن نداره! زندگی از دروغ تا سوگند ،خسته از زیر و روی رو در رو ،زیر صورت هزار ها صورت ،خسته از چهره های تو درتو!
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *********
    از زبان نویسنده داستان
    مسخ دفترچه خاطراتی بودم که روبروم بود ! برا یه خودم یه چای سبز می ریزم و شروع می کنم بقیه اش رو بخونم ! دفترچه خاطراتی که باعث شد تا من این داستانو شروع کنم . سرگذشت.......به قول صاحبش گذشت ولی از سر گذشت.کاش نمیگذشت.....
    .
    .
    .
    -:چشمامو می بندم و می شینم رو به روی دیوار سعی می کنم خرت و پرتای ذهنمو جا به جا کنم ۱۲ سال پیش ......
    صدای هلهله و کی و آهنگ کل فضای کوچه رو پر کرده و همسایه ها از پنجره خونشون دارن تماشا میکنن .
    -برای سلامتی عروس داماد صلوات .....
    همه فلاشرا روشنن و منتظرن تا عروسو همراهی کنن.
    آقا جون: نیما جان پسرم مواظب دخترم باش .
    یه بـ..وسـ..ـه به پیشونی عمه لادن می زنه !قرآن رو میبره بالا و از زیرش رد می شن، فامیلای آقا نیما همراهیشون میکنن !هممون به طرف خیابون برگشتیم و به مسیر حرکتشون خیره میشیم. عمه پریوش تو دستش کاسه خالی رو نگه داشته و لبخند می زنه.یه قطره اشک از گونش می افته رو لباسش. نفس عمیق کشید و برگشت سمت خونه. بابا دست گذاشت پشتم تا باهم بریم تو خونه......
    عمه پریوش:خداروشکر لادنم رفت.حالا نوبت مهرداده.
    عمه نسیم وسیله هاش تو دستش بود، بابا سرشو گذاشت رو سرم.
    بابا:نازنین پانیذ من چطوره؟
    من:خوبم....
    می خواست نشون بده اصلا حواسش به عمه نسیم نیست.
    عمه نسیم:خب آبجی منم میرم، صبح میام .محمد میمونه؟
    -آره.در پناه خدا .خیر پیش.
    بدون خداحافظی از ما میره. البته ما اونجا نبودیم. با فاصله از اونا وایساده بودیم. مامان شنل رو دوششو جا به جا کرد و رفت داخل خونه.ریسه هارو خاموش می کنن! فقط یه چراغ روشن میمونه ،اونم برای اینه که وقتی عمو مهرداد میاد تو تاریکی نمونه.
    عمه پریوش:پانیذ جون جاهارو انداختم تو اتاق عمه لادن !
    من:مرسی!
    منو بابا موندیم بیرون. بابا به بالا نگاه می کرد.... دستاش تو جیبش بود. چه تیپی زده بود امشب. کت شلوار براق مشکی با پیرهن سفید و کروات مشکی.... کفشای براق ورنی نوک دراز هم پاشه. این دفعه حجم موهاشو کم کرده . موهای مشکی حالت داری داره که الآن صافن چون کوتاهن. پیشونی بلندی داره و این باعث میشه جلوه چشماش دو چندان بشه. چشمای مشکی نافذ و گیرا، ابروهای هلالی متناسب با صورت، بینی خوش فرم و لبای نازک..... اندازه یه انگشت تو امتداد بینیش رو جای سبیلش فرو رفتگی داره. صورت صافی داره و یه ماه گرفتگی هم رو دست چپش داره. قد بلند و هیکل چهارشونه ........
    صدای گرم و بم مردونش که همیشه آرامش داشت ، منو به خودم آورد.
    بابا:مهرداد نیومده هنوز؟
    به بالا نگاه کردم.
    من:نه بابایی.... بعد از تالار دیگه نه مهرانو دیدم، نه عمو رو......
    سرشو پایین آورد و رفت سمت ماشین.... آب دهنشو قورت داد و دستشو گذاشت رو سقف و بهم گفت.....
    بابا:برو خونه، دیر وقته!
    سنگینی نگاهشو رو شالم حس کردم. فهمیدم منظورش چیه،شال رو سرم که زیادی عقب رفته بود رو جلو آوردم.....
    من:مگه شما نمیاین؟
    بابا:میام، ماشین رو قفل کنم......
    لبخند زدم.....
    من:پس وایمیستم باهم بریم.....
    دست به سـ*ـینه وایسادم ،ماشینو قفل کرد،یه سیگار برگ از جعبه مخصوص سیگارش برداشت و فندک نقره ای کوچیکش که روش طرح دوتا ماره رو در آورد، سیگارشو گذاشت رو لبش تا روشنش کنه.... برداشتم و شکوندمش..... با اخم شیرینی نگاهش کردم.
    من:بابایی مگه قول نداده بودی؟
    خندید و دست گذاشت پشتم. منو به خودش چسبوند.....
    بابا:میدونستم نمیذاری.....
    واحد همکف خونه مامانبزرگ بابابزرگمه.اما بالا.......یه چیز دیگست.اتاق عمو....... اتاقی که همه خاطره های خوبمو ساخته.... اتاقی که یه واحد کامله ، آشپزخونه داره، سرویس داره.... همه چیش تکمیله. واسه مردی که تنها رفیقش سقف و دیواره و شباش هم با تنهایی سر میشه، بسه. کاناپه و یه مبل تک نفره گذاشته روبروی در تراس که سمت چپ در ورودیه و یه تخت و یه تلویزیون هم دقیقا وسط اتاقه.پیانو و گیتارش هم یه گوشه از اتاقشه. دیزاین اتاقش سفیده. حتی بدنه پیانو هم سفیده... یه آرامش خاصی داره اتاقش.....کاش میشد برم بالا و اتاق عمو مهرداد بخوابم.همه خسته شدن و زود خوابشون می بره .اما من طبق معمول خیره میشم به سقف.

    نور خورشید چشمامو اذیت می کنه ،این نور آخر من و می کشه ! عاشق ی جای تاریکم !پتو رو کشیدم رو سرم. دست میکشم رو تشک کنارم، مامان بیدار شده و رفته. نیمخیز شدم و یه چشممو باز کردم. باباهم نبود. اصلا نای بیدار شدن ندارم، بلند میشم، تو جام میشینم ولی همچنان چشمام بستست. دستی به سرم می کشم، موهام به هم ریخته و چسبناکه به خاطر شنیون دیروز! با چندتا انگشتم ، کف سرمو میخارونم......
    -پانیذ دنبال چی می گردی؟!
    من:هی وای عمو ترسیدم .
    با همون لبخند همیشگیش خیره شده بود بهم. پوست سبزه، لب های نازک و بینی قلمی و چشم های سیاه که آدم تو سیاهی چشماش گم میشه. و اون ته ریشاش که یه عالمه خوشتیپش کرده.
    -ببخشید ترسوندمت ،خوابالو شدی!قبلا اینطوری نبودیا ،می دونی چند وقته نشستم؟!
    به ساعتش اشاره کرد، نگاه کردم به ساعت دیواری.... ساعت 10 صبح بود... چقدر خوابیدم. البته شایدم به خاطر جنب و جوشای بیش از حد منو مهران تو تالار باشه!
    من:هنوز عادتونو ترک نکردی؟۱۶ سالمه .
    عادت داشت از بچگی می نشست بالا سرم و نگاهم می کرد تا وقتی بیدار شم .میگفت حض می کنم وقتی به نقاشی خدا خیره میشم.میگه پانیذ، وقتی خدا سرحال بوده تورو آفریده.
    -تو هنوزم همون پانیذ ناناس خودمی،لـ*ـذت داره تماشای هنر خدا. سامان گردو هارو تموم کرد،پاشو بریم!
    عمو یه درخت گردو داره ک خودش کاشته و هیچ کسی جز خودش حق نداره بهش دست بزنه. البته من فرق دارم با همه.
    سامان:چه عجب میس پانیذ لطف کردن بیدار شدن .
    با چاقو افتاده بود به جون یه گردو. رو زانوی چپش نشسته بود و پای راستش هم خم بود.
    من:سامان خیلی حرف می زنیا ،پاشو بشین اونور !
    سامان پسر عمه زیباست؛ لبای گوشتی ،موهای سیخی سیخی و چشمای قهوه ای .بینیشم ای از بینی بودن گذشته! دندونای بالاشم از هم فاصله داره!با هم قهرن دندوناش!
    من:عمو اینجوری نه قربونت برم ،دستت سیاه میشه!
    می خواستم چاقو رو از دستش بگیرم که مهربون نگاهم کرد....
    -می شورم ،عیب نداره خانومی.
    گردو هارو میشکوند و برای اینکه دعوامون نشه، یه دونه ب من و یه دونه به سامان میداد .چاقو رو گذاشت کنار و با لبخند شیرینش خیره شد بهم.فهمیدم چی می خواد .
    -پانیذ جان حامد اومده، میری پایین؟ بگو میام الآن.
    درو باز میکنم ،حامد با اون بازوهای ورزشکاریش تو قاب در جا میگیره! موهاش فر بود ،همیشه اتو میکشید کلا صورتشم خوش ترکیب بود .
    من:سلام.
    حامد: إإإ.... سلام پانیذ! خوبی؟!
    من:مرسی عمو! بفرمایید تو.
    با دست به داخل اشاره کردم. خودمو پشت در قایم کرده بودم تا سرمو نبینه. روسری سرم نبود.... شلوارک پام بود و نمیتونستم جلوی در وایسم.
    -نه دیگه، مزاحم نمیشم .به مهرداد بگو بیاد بریم.
    من:گفت که منتظر باشین میاد!
    با احتیاط بالا رو نگاه کردم تا ببینم اومده یا نه،
    من:عمو توروخدا مواظبش میشین؟! خیلی تند میره ،من نگرانشم.به حرف من که گوش نمیده.شما گوششو بپیچونین.
    -حواسم هست ....جلو خودش نگیا، ناراحت میشه .
    خم شده بود و آروم بهم میگفت که صدای سرفه عمو از پشت سرمون اومد.
    --:حامد جان ،داداش ببخشید معطل شدی!
    -حلال زادست. اشکالی نداره،آماده ای؟!
    سر تکون داد. آماده نبود، یه چیزی اشکال داشت.
    من:عمو مهرداد یه کوچولو میاین پایین؟
    بوی عطرش بینیمو پر کرد. یقه پیرهنشو درست کردم. یه کت اسپرت نوک مدادی با پیرهن طوسی و شلوار لی طوسی تنش بود.چشمای مشکیش دیوونم میکنه.هیچوقت تا حالا نتونستم مستقیم تو چشماش زل بزنم. ابرو های کشیده مدل هشتی و مژه های پری داره. بینی قلمی و صورت لاغرش زیبایی چشماشو چند برابر کرده .لباشم خوش فرم و نازکن. موهاش عـریـ*ـان مشکیه تار نازکه و اکثرا به طرف راست سرش شونه می کنه البته الآن ژل زده جیـ*ـگر پانیذ شده.
    در خونه باز شد .جادوگر وارد میشود... مادر جون با عصای معروفش که ترکیب زرشکی و طلایی و مشکیه تو دستش میاد بیرون. کت دامن زیتونی تنشه با کفشای مشکی. دوتا دستش روی عصاست و تکیشو داده به عصا. عمو مهرداد که پشتش به طرف راه پله بود، تغییر موضع داد و پشت به حامد وایساد. سرشو آروم تکون داد و زیر لب گفت...
    -بسم ال.... خدا به خیر کنه!
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    موهای مادرجون کلا سفید بود و همیشه مدل توپی کوتاهشون می کرد. یه جفت سنجاق سیاه هم می زد سمت راست سرش.... رو صورتش چروک افتاده،ابروهای نازک هشتی کوتاه، چشمای ریز مشکی و بینی گوشتی بزرگ داره. لباش هم گوشتی ان. یه خال هم گوشه بینیش داره.با اخمی که رو صورتشه، واقعا خدا بخیر کنه.
    مادرجون:داشتین تشریف می بردین آقا مهرداد؟ کجا انشالا..؟!
    عمو:زود برمی گردم .
    اصلا نگاهش نمی کرد. منم دستمو گذاشته بودم رو در و فقط به عمو نگاه می کردم....
    مادر جون: لازم نکرده، جایی نمیری .
    عمو با اخم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت... دست برد تو جیب کتش و سوئیچشو در آورد.
    عمو:پانیذ جونم خداحافظ .
    خم شدو گونمو بوسید و زیر گوشم گفت:دوست دارم گل نازم.
    مادر جون از اینکه بازم عمو مهرداد از دستورش سرپیچی کرد، عصبانی شد و عمو دقیقا میدونست چی عصبانیش می کنه.چون باهاش خداحافظی نکرد.براش دست تکون میدم . از پارکینگ، موتورشو در میاره... موتورهوسانگ مشکی خوشگلی داره که عاشقشه. منو سوار نمی کنه، میگه انقدر جیغ جیغ می کنی آدم هول میشه.
    درو بستم و برگشتم تو راه پله....
    مادرجون:پسره خیره سر! بری دیگه برنگردی !خستم کردی .
    عمه به هوا خواهی عمو مهرداد از پشت سر مادر جون بیرون اومد و بازوشو کشید تا ببرتش خونه.....
    عمه زیبا:مامان بیا تو، چرا حرص می خوری؟پانیذ جان نمی خوای حاضر شی؟!
    من:میام الآن .
    نگران نگاهش کردم، بازوی مادر جون تو دستش بود و میخواست ببرتش تو. با مهربونی چشماشو هم گذاشت که چیزی نیست. نگران نباش. این نگاهو خوب میشناسم. زیاد میبینم... مهران،بابا،عمو مهرداد! این نگاها خاص اوناست.
    از شنیدن حرف مادر جون، یه حسی بهم دست داد ! چرا این کارو می کنه؟مگه جون بچه آدم کشکه؟ اون جادوگر به بچشم رحم نمی کنه! جادوگر اسمیه که عمو مهرداد براش انتخاب کرده.واقعا برازندشه.

    مامان و عمه پریوش رفتن آرایشگاه. منم که شدم دخمل عمه زیبا و قراره موهاشو فر کنم٬ خب طفلکی بارداره ،نمی تونه زیاد بشینه رو صندلی .موهام خدادادی شنیون داشت ،البته اعتماد ب نفس نیست و واقعیته .اگه آب بزنم، فوری حالت می گیرن! لباسمو پوشیدم و با یه رژ صورتی کمرنگ دیگه تکمیل می شدم .... جلو آینه وایسادم و خودمو نگاه کردم.سر جام نیم چرخ میزدم و پیرهنمو نگاه می کردم.به دامنش دست می کشدم و مرتبش می کردم. لبخند رضایت اومد رو لبم.....
    عمه زیبا:وای پانیذ عروسک شدی ٬لباست و از اینجا نخریدی آره؟لباس دیشبیتم تک بود. مثه الماس بودی تو سالن.
    من:مرسی عمه جونم، لطف دارین شما . بله نبود .سه ماه پیش رفته بودیم ترکیه برای خرید... همشونو از اونجا خریدیم. مهران هم کت شلوارش ترک بود.
    عمه زیبا شونه های لباسو مرتب کرد. انگار زیاد قالب تنش نبود.
    عمه زیبا:خیاط پارچه منو خوب ندوخته بود. راضی نبودم، ولی کلا از لباساتون خوشم اومد.
    من:قابل نداره.تقدیم کنم.
    عمه زیبا:مرسی گلم. به تن شماها برازندست خانوم!
    پانیذ می بینی چقدر ورم کردم؟
    خم شدم و سرمو گذاشتم رو شکمش... کوچیکه.. نازی!
    من:اینام خودش براتون خاطره میشه. انشاءا... صحیح و سالم به دنیا میاد .
    میبوسمش. عمه زیبا دقیقا یه کپی پیست از رو قیافه باباست. بینیشون انگار جراحی شده، لب بالاشون نازک و پایین یکم گوشتی و چشمای مشکی و مژه های پرپشت. همه به من میگفتن عین زیبایی ! یعنی هرکی میبینمتم میپرسه دختر زیبا خانمی؟ما سه نفر شبیه همیم!
    پذیرایی رو تزیین کردن. از در که وارد میشیم سمت چپ آشپز خونه و روبه رو دوتا اتاقه کنار اتاق سمت چپی حمومه! پذیرایی و حال هم قاطین!حریرا و تورهای رنگی شاد آویزون بودن از سقف.همه مهمونا جمع میشن اول می رقصیم و پذیرایی میکنیم... آخرش هم کادو هارو باز می کنن . اینارو خلاصه می نویسم چون از حوصله من خارجه .
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *********
    مامان: ایشالا که خوشبخت شن.
    عمه، دستای مامانو گرفت تو دستش و نگاه تشکر آمیزشو به هردوشون دوخت.
    عمه پریوش:مرسی شهرزاد جون لطف کردین،محمد جان داداش مرسی از کادو!
    بابا:وظیفه بود آبجی.من فقط به خاطر شما اومدم... ولا خودت که میدونی نمیومدم!یه تشکر خشک و خالی هم از دهنش بیرون نیومد.
    عمه یه کوچولو سرشو به سمت راست خم کرد و با چشماش خواهش کرد بابا ادامه نده!
    -داداش......کدورتو بذار کنار.خواهرته!
    بابا:خواهری که به حرف برادرش گوش نده خواهر نیست.
    -ای بابا. پانیذ جان مرسی خانومی. خیلی زحمت کشیدیا.
    بابا رفت سمت ماشین...
    لبخند زدم:وظیفم بود عمه جون. با اجازه!
    بابا با ازدواجشون مخالف بود .عمه لادن خودش خواست که ازدواج کنه با نیما.
    هرچه قدر می گشتم نینو رو پیدا نمیکردم .مطمئن بودم کار سامانه. عمو برای تولد ۷ سالگیم خریده بودش .یه عروسک خرسی سفید تپل مپل.یه کادوی خاص، همدم تنهاییام.میدونه من روش حساسم، عمدا میخواد حرصمو دربیاره.بذار عمو بیاد، میگم حالتو میگیره.با اخم نشسته بودم و بیرونو نگاه می کردم.
    من:مامان صبح میشه بیام اینجا؟
    مامان:خب الآن اینجایی دیگه.
    دستشو تکیه داده بود به شیشه و پیشونیشو ماساژ می داد. باز چی شده؟
    من:خب حتما کار دارم .اصلا نمیخوام ،با داداشی میام.
    مهران داداشمه .....۲۰ سالشه، ی پسر خوشتیپ البته از نظر من و قد بلند و موهای موج دار که همیشه صافن چون اتو می کشه وبینی و لب کوچولو و یکمی گوشتی و وایییی امان از چشمای مشکیش.... قرنیش تو سیاهی چشماش گم شده ! ابرو های صاف.یعنی نه هشتی نه هلاله.تویه خط صافه مژه های پر خلاصه که جیـ*ـگر آجیشه!
    میرسیم خونه !طراحیشو داییم انجام داده.تو سبک معماری، میشه گفت جزو خاص ترین خونه های شهره!3سال طراحیش طول کشید و تو زمان خودش فوق مدرن بود. ویلایی تریبلکس جنوبیه که طبقه پایین پارکینگ و حیاطه و یه طبقه پایینتر از پارکینگ سالن ورزشه. و بالا هال و آشپزخونه،طبقه وسط پذیرایی و یه آشپزخونه سرد و طبقه آخرم اتاقا! وسط حیاط یه استخر بزرگ داریم که توش پره از ماهی . دورتا دور حیاط درخت هست.یه باغچه کوچیک هم به گلستان معروفه، چون توش فقط گله.تابستونا پروانه های خوشگل جمع میشن اونجا. تاب دونفره سفید با میز و صندلی هم گوشه راست حیاطه.دقیقا روبروی استخر.
    میریم بالا .
    اقدس خانوم:سلام خانوم؛
    اقدس خانم برامون آشپزی می کنه.نظافت خونه به عهده خدمتکارای دیگست که وقتی ما نیستسم میان .
    مامان:سلام ...
    -:خانوم غذا آمادست .
    مامان:من نمیخورم ،پانیذ؛ مهرانو صدا کن بیاد بخورین .
    من:دیدین که خونه نیست!
    بازم نمیخوره.بازم سرش درد می کنه و من باید تنها بمونم.
    میرم اتاق مهران،دستم میره رو کلید برق و روشنش می کنم.عکسای گرافیکی خوشگلی رو در کمد دیواریشه و همه دیواراش با عکس من پر شده.در اتاق که باز میشه آینه و قفسه و کتابخونش دیده میشه. تخت دو نفره سفید و مشکیش زیر پنجرست. یه میز تحریر کنار در ورودیه و آینه و کتابخونه و قفسش کنار تختن. مدل خاصی نداره و اکثرا شلوغه. من مرتب نکنم، صد سال هم همونجوری میمونه. شلخته نیست، واقعا وقتشو نداره. چون در که باز میشه همه چی دیده میشه، معمولا در اتاقشو می بنده. کت شلوار دیشبش و انداخته رو تخت. وسایلای کمد هم بیرونن. دنبال کفش بوده چون کفشا فقط بیرونن. در کمدو بستم و رفتم سمت آینه. رو آینه یادداشت گذاشته ...
    -پانیذ جونی ،آجی خوشگلم ؛من میرم کویر .... با باربدم !مواظب خودت و همه چی باش .ببخشید بدون خداحافظی رفتم.بـ*ـوس ..... دوست دارم هوارتا!
    لبخند میزنم، یه شکلک ناراحت کشیده .
    مامان سردرد داره و میخوابه. باباهم میره بیرون. من میمونم و یه میز بزرگ خالی ،همیشه متنفر بودم از اینکه تنها پشت ی میز بزرگ غذا بخورم!زیاد طولش نمیدم ،میدونم دیرش شده و منتظر منه.
    من:ممنون اقدس خانوم.
    صندلی رو عقب کشیدم.دستمال رو گذاشتم رو میز. دست گذاشتم رو شعله شمع و خاموشش کردم. فضا یکم تاریک تر شد.
    -نوش جان دخترم.پانیذ خانم من برم؟
    من:بله میتونید تشریف ببرید.شبتون بخیر.
    پخشو خاموش کردم و منتظر شدم تا کارشو انجام بده.
    آژانس میاد دنبالش.دلش میخواست بیاد و با ما زندگی کنه اما چون یه پسر بزرگ داره ،بابا راضی نشد.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    دل درد عجیبی گرفتم! خوابم نمیبره، تو هال میگردم دور خودم. بابا و مامان اتاقشونن ... میرم واسه خودم نبات داغ درست می کنم. قلوپ اولو که می خورم ،حالم بد می شه و می دوم سمت دستشویی.... صورتمو میشستم ک تلفن رفت رو پیغامگیر .
    -:الو....آقا محمد؛نیستین؟!الووووو...
    با حوله صورتمو خشک میکنم... با فاصله سه دقیقه، تلفن دوباره زنگ میخوره :
    --:الو داداش.....محمد زنگ بزن بهم.
    عمه زیبا بود و اولی هم شوهر عمه زیبا، آقا حسین .
    بابا:نصفه شبی هم ول کن آدم نیستن. پانیذ چی شده؟
    من:عمه زیبا زنگ زد ،نمی دونم گفت که زنگ بزنید بهش.ولی صداش گرفته بود و میلرزید.
    بابا:با شوهرشم دعواش میشه من باید پا درمیونی کنم، ای بابا!خودم کم مشکل دارم...
    حوله رو گذاشتم رو مبل. نشستم رو دستش و به بابا نگاه کردم.
    شمارشو میگیره:زیبا چی شده؟زیبا٬گریه نکن.حرف بزن ببینم! کجا؟گریه نکن بگووو!اومدم آبجی، باشه.
    گوشی رو پرت کرد رو مبل .دستاشو گذاشت رو صورتش. اگه کمکش نکرده بودم، افتاده بود زمین. دستمو گذاشتم پشتش و ازش خواستم بشینه رو مبل.
    من:بابا چی شده؟!
    آه بلندی کشید و اخماشو از هم باز کرد....
    بابا:سوییچمو بیار ...
    از پله ها رفتم بالا و از جیب کتش درش آوردم.
    صداشو از پایین شنیدم:عجله کن پانیذ....
    گوشیش رو از پاتختی برداشتم و رفتم پایین.
    از دستم میکشه و رد ناخنش میفته رو دستم. با همون لباسای تنش میره .خدای من چی شده؟! عمه زیبا دعواش شده با شوهرش؟ یا آقاجون و عمو مهرداد ؟وای خدا چی شده !!!!از دلشوره دارم می میرم! صدای تیک تیک عقربه ها اعصابمو خورد کرده.چک چک شیر آب ظرفشویی از تنهایی درم آورده و با ساعت دوتایی رو مخم راه می رن. با صدای ساعت به خودم میام ! یکساعته که بابا رفته، صدای اذان صبح تو فضای خونه می پیچه! نماز میخونم تا شاید آروم شم. جانمازو پهن می کنم ،تلفن دوباره صداش در میاد. کنار سجاده بود، جواب دادم.
    من:الو بابا، چی شده؟
    -پانیذ....
    سکوت کرد.
    من:جونم بابایی...
    بینیشو کشید و گلوشو صاف کرد.
    -مامانتو بیدار کن ،بیاین خونه آقا جون.
    من:بابا چی شده؟نصف عمر شدم. بابا؟ الووووو.......
    صدای بوق اشغال. اصلا گوش نداد که چی میگم، قطع کرده بود.
    آروم درو باز می کنم... مامان خوابیده .ای خدا، حالا اینو چجوری بیدارش کنم؟زانو زدم کنارش. چشم بندشو برداشتم.
    من:مامان.....
    --پانیذ گفتم سرم درد می کنه، بیدارم نکن!بابات بیداره، به اون بگو.
    من : مهمه! بابا گفت بیاین خونه آقا جون.
    --موقع رفتن تورو هم میبرد باخودش دیگه.خرده فرمایشاش تمومی ندارن...
    من:نمیدونم مامانم!زود پاشین بریم ،دارم می میرم از دلشوره ... پایین منتظرم.
    اصلا نفهمیدم چی پوشیدم، فقط می خواستم برم ببینم چه خبره!با کلی تل تل، بالاخره حاضر شد. راه افتادیم...
    --مهرانم اونجاست؟
    من:نه مامان!کویره.
    ماشینو جلوی خونه پارک کرد. بابا جلوی در ایستاده و با دیدن ما میره داخل.
    سکوت خونه عجیبه و یه جورایی سنگین،هواش ی جوریه، آدم نفس کم میاره .... پشت سر مامان میرم داخل!درو که بستم، انعکاس صداش تو راه پله پخش شد. وای، الآن عمو بیدار میشه! شایدم بیداره... مامان میره خونه مادر جون.من به بالا نگاه کردم، خاموشه چراغش. آروم و بی توجه به خونه مادرجون چندتا پله رو رفتم بالا که بابا دستمو کشیدو بردم تو خونه... با دستش به اتاق اشاره کرد. نذاشت صورتشو ببینم.
    بابا:پانیذ برو اتاق لادن.
    من:نمیگی چی شده؟
    بابا: بروووووو.
    دستشو گذاشت پشتم و یکمی به جلو هلم داد.صداش بلند بود.خیلی عصبانیه. بدون مخالفت، راه اتاق عمه رو پیش گرفتم....
    میرم اتاق عمه لادن ،لای درو باز میذارم!با مامان حرف می زنه اما مامان رنگش می پره و میزنه تو سرش . بابا دست می ذاره رو صورتش و تکیه می ده به دیوار. آروم آروم میخزه پایین و می شنیه رو سرامیک.
    -پانیذ درو ببند.
    جیغ زدم...
    - چته؟!
    من:سکته کردم روانی،مگه خفاشی؟چرا تو تاریکی نشستی؟
    دستمو گذاشتم رو قفسه سینم. با شتاب و شدت بالا پایین می رفت. نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.
    -پانیذ حوصله کل کل ندارم.ننشستم، خوابم مثلا!
    چراغو روشن کردم و سرمو برگردوندم سمتش.یه پام موند لای در تا هم بیرونو زیر نظر داشته باشم،هم سامانو....
    من:باشه،حالا بگو ببینم چه خبره!
    در باز میشه و حرفمون نصفه میمونه .تو جاش نیمخیز شد و با حالت پرسشی نگاهم کرد.سعی می کرد بیرونو ببینه اما در اونقدر باز نبود که بتونه ببینه.
    -مامانمه؟!
    من:آره !سامان چی شده؟!اینجا چه خبره؟ عمه لادنو برگردوندن؟
    چشماش پف کرده بودن و خون افتاده بود. دوتامونم 16 سالمون بود اما سامان انگار بچه بود. بلند شد و درو بست... دستمو گرفت و نشوند جلوش.
    -دایی.....
    من:کدوم دایی؟
    - یه اتفاقی برای دایی مهرداد افتاده.
    رفتم جلو تا صورتشو بهتر ببینم... پتو رو کشید رو صورتش و صدای هق هق اش بلند شد.
    من:چی؟عمو مهرداد؟ چی شده؟الآن کجاست؟حالش خوبه؟
    جواب نمیداد و زیر پتو گریه می کرد ... با یه حرکت پتو رو از روش برداشتم.
    -.......دیگه نیست! اون رفته...
    سرشو برد زیر بالشت...
    من:سامان چرت نگو! مطمئنم عمو بالا خوابه.
    -:پانیذ بدبخت شدیم! چی می گی تو؟!دایی مهرداد رفت . رفت پیش خدا.سه ساعته...
    با شدت زیادی هق هق میزد.
    خندم گرفته بود!عضلات پاهام شل شدن... باور نمی کردم، عین دیوونه ها شده بودم. پاهامو دراز کردم تا یکمی دردش ساکت شه. از شنیدن این خبر بهم شوک وارد شده! زل زدم به دیوار ،به آخرین تصویر عمو که تو ذهنمه فکر می کنم.عمو تو نباید بری! هنوز خیلی کارا باید انجام بدی!عمو برگرد.تو افکار خودم غرقم . دست پرستو جلو چشمام تکون تکون می خورد....
    پرستو:پانیذ!پانیذ جان؟!
    پرستو دختر عمه پریوشه، شبیه سامانه فقط دندوناش منظمه و چشماش مثل ژاپنیاست.
    پرستو:زندایی جواب نمیده.
    مامان:پانیذم،دخترم ببین منو. عمو مهرداد ....... میدونی خودت!
    گریه میکرد.
    -حرف بزن .یه چیزی بگو.دق میکنیا!
    انگشت اشارمو به طرف شقیقم نشونه گرفتم و میچرخونمش(به نشونه اینکه قاط زدین)
    من:سامان قاطی کرده!دیوونه شده، عمو نرفته .
    مامان:پانیذ جان، رفته مامان.
    من:همتون دیوونه شدین.الآن می رم بالا و میارمش. شما دروغ میگین. اون هیچوقت منو تنها نمی ذاره.خودش بهم گفت.
    پا میشم، کم مونده بود با سر برم تو چارچوب. همشون پشت سرم میان. مامان صدام می کنه اما واینمیستم.
    مامان:محمد برو دنبالش.
    پشت سرمو نگاه نمی کنم ولی موقع رد شدن از پذیرایی، دیدم نشسته رو صندلی و سرشو بین دستاش گرفته.می دوم طرف پله ها ٬در اتاق عمو رو قفل میکنم .بابا هم پشت سرم میاد.در میزنه. دستشو چسبونده به شیشه های در.
    بابا:پانیذم، درو باز کن دخترم. با این کارات مهرداد برنمیگرده بابا!جوجوی من بیا، دلم دریای آتیشه، تو بدترش نکن. دیدی که نیست. حالا بیا بیرون قربونت برم... کجایی عزیزم؟
    سعی می کرد داخلو ببینه اما شیشه ها مات بودن و نمیتونست. منم دقیقا زیرشون نشسته بودم و نمیتونست منو ببینه.
    صدای مامان دور بود ،فکر کنم پایین وایساده.
    -محمد چی شد؟
    -- جواب نمیده ،برین .تو راه پله واینستین.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    جواب هیچ کسو نمیدادم ،اصلا حرف نمیزدم. گوشه گوشه این اتاق برای من پر خاطرست.عکس عمو مهردادو چسبوندم ب سینم. زل زدم به دیوار روبرو.قدرت انجام هیچ کاری رو ندارم ،حتی حرف زدن.سرم سنگینه.تنم سرده. با شدت زیادی عضلاتمو منقبض کردم.تنها کاری که میتونم انجام بدم، استشمام بوی عطرشه که تو فضا پیچیده.
    بابا:باشه پانیذ ما می ریم پایین .اما یکم بعد نیای، بازم میام دنبالت...
    واسم مهم نبود چی میگن .با شنیدن این خبر، انگار نصف وجودم لمس شد! من عمو مهردادو خیلی دوست داشتم! دیوارای اتاق خیسن.آره شمام به حال من گریه کنین،بوی عطرش همه جا هست. انگار همین چند دقیقه پیش اینجا بوده و رفته. خدا انقدر می شینم، یا از غصه دق می کنم می میرم یا عمو رو برمی گردونی.یام میبری منو پیشش. خدا پانیذو تو خودش کشتی .دنیای من عمو مهرداد بود. توی تاریکی نشستم .آفتاب طلوع می کنه! دیروز وقتی چشمامو باز کردم، عمو مهرداد بالا سرم بود. اینا چی میگن؟ یعنی دیگه نمی یاد بشینه بالا سرم؟نگام کنه؟ صدای آب از حیاط میاد. می رم رو تراس. هوا سرده .لرزم میگیره.
    عمه پریوش:مهرداد من جواب مینوش رو چی بدم؟بگم بی وفا بود و رفت؟تورو نخواست و رفت؟چجوری بگم همه چی تمومه؟چجوری بگم مهردادم زیر خاکه مینوش،بیا ببرش. فردا رو چیکار کنم که قرار بود داداشم داماد شه؛گل خواستگاریتو بذارم رو قبرت ؟آخ مهرداد قلبم میسوزه!
    درخت گردو بی حاله،انگار اونم فهمیده تنها شده و از درد تنهاییه این بی حالیش. یه قطره اشکم نمی ریزم! به رو به رو نگاه می کنم، قسمتی از شهر روبه رومه. من هر گوشه این شهر باهاش خاطره دارم.نمیخوام باور کنم عموی من، کسی که سالم از این در رفت و خودم بدرقه اش کردم، حالا میگن دیگه جونی نداره تا رو پاهاش وایسه.دیگه نیست که با صداش جون بگیرم، عمو انتظار خیلی بده ،خیلی بد! آفتاب همه اتاقو روشن کرده. کت و شلوار آبی کاربنی با کراواتش از گوشه در کمد آویزونه. گوشه کتو می گیرم تو دستم و نوازشش می کنم. بی حال می افتم رو بالشت، نمیدونم چه مدت تو اون حالت میمونم اما یهو ی تصویر ،یه صحنه ،یه صدای گوش خراش!همه جا پره دوده، بوی خون همه جا پیچیده،زمین خیسه،میرم جلو ......
    با دقت همه جارو نگاه میکنم.....چشمم می افته به یه دست. دست آدمی که قطع شده!نه!!!!!!!! دستامو محکم می ذارم رو چشمام...
    عمو رو زمینه و غرق خوون،جیغ میزنمو از خواب میپرم ...به جیغ زدنم ادامه میدم.دستگیره در تکون میخوره . یقه مانتومو محکم گرفتم تو دستم. دلم میخواد بکشم تا پاره شه.
    بابا:پانیذ باز کن ببینم چی شد .ای بابا... حالت خوبه؟!
    پشت سر هم دستگیره رو تکون می داد.صورتم خیس عرقه و نفس نفس می زنم.بالشتو بغـ*ـل کردمو فشار میدم.همه وجودم میلرزه.
    بابا:پانیذ چراغو روشن کن بدونم حالت خوبه.
    دستام می لرزه،واقعا عمو تو همچین تصادفی فوت شده؟! نمیتونم پاشم.چه برسه به اینکه بخوام چراغو روشن کنم.
    بابا:پانیذ برو کنار میخوام درو بشکونم.
    گریه نمی کردم، اما از شدت ترس به سکسکه افتاده بودم .چراغو روشن کردم ،کنار در تکیه دادم به دیوار و نشستم زمین!همه بدنم می لرزید...
    طاقت نمیارم و میرم رو تختش، سرمو فرو می کنم تو بالشت و ریه هامو پر عطرش می کنم. تار موش روی بالشته!
    یاد حرف سامان افتادم،روتخت تو حیاط نشسته بودیم و آسمون و تماشا می کردیم که یه چیزی شبیه ستاره دنباله دار رد شد از جلو چشمامون؛سامان گفت خاله پریوش گفته هرکی ستاره دنباله دار ببینه، صبح نشده یکی از عزیزاش می میره... اینو که گفت ،دلم لرزید... انگار همه چی آماده بوده برای رفتن عمو!
    آلبوم عکسشو نگاه می کنم؛قربونت بره پانیذ که تو اوج خوشبختی خدا تورو برد! با همه عکساش خاطره دارم، همه رو خودم ازش گرفتم .مثه همینی که رو دیوار اتاقشه!
    دیگه حرفاشونو واضح نمیشنوم .تبدیل شدن به همهمه.
    پرستو:پانیذ نهار حاضره،شنیدی؟دایی گفت بگم بیای پایین.
    نهار؟اینا چه خجستن.مگه حالیم برای غذاخوردن مونده؟واسه چی بخورم؟ میخوام بمیرم .
    بعد از ده دقیقه دوباره آرامشمو بهم می زنن.
    عمه پریوش:دخترم؛پانیذ برات غذا آوردم ،میذارم اینجا ،بردار بخور!
    پتو رو می کشم روم. می خوام بخوابم .گرسنه شدم ولی توجه نمی کنم .خوابم نمی بره و زل میزنم به سقف .مثلا این سقف دنیا باشه، آخه عمو مهرداد کجای این دنیای درندشت رو می گرفت؟!مثل یه نقطه کوچیک تو عظمتش گم می شد. جای کی رو تنگ کرده بود مگه؟! گشنگی خیلی بهم فشار میاره .از تو یخچال عمو یه تیکه سوسیس مونده پیدا می کنم ،بوش که بهم میخوره بالا میارم.تو اتاقش سرویس داشت، درشو باز کردم و خم شدم روی روشویی. شیر آب بازه و منم زل زدم بهش.دست راستمو تکیه دادم به دیوار و خودم خم شدم.نفس نفس می زنم.چندتا تار موم از شالم زده بیرون.خیس شدن.پشت سر هم به صورتم آب می زنم.نگام می افته تو آینه.یه مشت آب برمیدارم و میکوبم تو آینه.چقدر دلم میخواست یه چیزی رو با دستام خرد کنم.لـ*ـذت بخشه برام تو این حال.حالا سامانه که خلوتمو بهم میزنه.شیر آبو بستمو تکیه دادم به چارچوب.
    سامان:توام نخوردی نه؟ دایی کوبیده دوست داشت .پانیذ،می شنوی صدامو؟ توام به اون ستاره دنباله داره فکر می کنی؟ کاش اصلا آسمونو نمیدیدیم.پانیذ من از اینجا می ترسم، از روح می ترسم.روح دایی مهرداد پیشته که انقدر آرومی؟ نکنه روح دیدی و دیوونه شدی؟!چرا گریه نمی کنی؟ من دارم دیوونه می شم.مامانم حالش بده ،میدونم اما به من نمی گن. خوابی؟پانیذ!!!! اه.......!چرا جواب نمیدی؟میخوای همه نگرانت شن؟مگه بچه ای!بفهم، دایی مهرداد رفته.خودتم بکشی برنمیگرده.
    با حرص از پله ها می ره پایین.
    دوباره من میمونم و یه عکس و خاطرات اون............
    حتی دیگه صدای مرتضام آرومم نمی کنه.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    مهران
    صبح شده !نسیم خنکی گونمو نوازش می ده. کار باربده، پنجره چادر رو باز گذاشته. این آدم بخاری تو تنش روشنه انگار. همیشه گرمشه! شب کویری عجب صفایی داشت . دستامو چسبوندم به هم و کشیدم به سمت بالا. صدای ویبره گوشیم، لبخندو آورد رو لبم. عشقمه ، دلم براش یه ذره شده.... با دیدن صفحه گوشی لبخندم پر رنگ تر شد. پانیذ نبود، عمو مهرداد بود.از چادر اومدم بیرون.
    -به به عمو مهرداد گل، قربان شما به مام زنگ میزنید؟!
    --مگه جز تو و پانیذ کیو دارم؟شب عروسی یهویی غیب شدی!
    -عمو شما که میدونین اهل عروسی نیستم .کویرم.
    --کویری؟بی معرفت تنها؟کی برمیگردی حالا؟
    - آره .ببخشید. بدون برنامه ریزی و یهویی شد.این دفعه ایشالا!نهایتا تا فردا برمیگردم ،بله!
    --چقدر زود یادت رفت.امشب مگه قرار نداشتیم؟
    -امشب؟!
    سرمو خاروندم. چرا یادم رفته بود؟ هول شدم.
    من:نه نه ،حتما میام ... مبارکا باشه، خوشبخت شین!یادم رفته بود.
    --ماشالا......!دیر نکنی...!زود بیا.
    - .نه عمو دیر نمیشه ،نگران چی هستین؟!زودی میام میبینمتون... خدافظ.
    عمو مهردادم که به جمع متاهلان پیوست . یکمی به صفحه گوشیم نگاه کردم و قربون صدقه پانیذ رفتم. داداشی قربون اون خنده هات بشه. سرمو بردم تو چادر و جلوی آفتابو گرفتم. بلند گفتم...
    من:باربد...
    چشماشو باز نکرد.
    تکونش دادم:پاشو باید برگردیم.
    -ای زهر مار باربد. من نمیام دیگه باهات. خودت تنهایی برو.
    من:پاشو ببینما. حالا یه بار همراهم اومدی دیگه...
    -از دیشب تا حالا چهار بار، میشه یه بار؟
    پتو رو بیشتر به خودش چسبوند.
    من:بابا پاشو دیگه.
    -چرا؟!مهران فقط یکم دیگه بذار بخوابم .
    من:مهمونی دعوت شدم... پاشو ،زوود.
    با لبخند بلند شد...
    -کجا؟تولده؟منم دعوتم؟
    چشماش چهارتا شده بود.
    من:نه. خواستگاری عمومه.
    وسیله هارو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین. باربد طفلکی بیدار شده بود ،دوست خوب من ! ۱۶ سالی میشه دوستیم! خاک روی شلوارشو تکوند و جلومو گرفت و نذاشت سوار شم.
    باربد:سوییچو بده به من .الآن عجله هم داری، دیگه فکر کنم با دنده هوایی میخوای بری.
    من:برو،من خودم رانندگی یادت دادم ،از من ایراد می گیری؟! هیجان داره سرعت، ولی تو محروم می کنی خودتو .
    باربد:چون من زندگیمو دوست دارم ،سوییچو بده .
    منکه حریفش نمی شم ،ازم گرفت و نشست پشت رول .۴ ساعتی فاصله داشتیم. پخشو روشن کرد ،صدای من و پانیذ و عمو مهرداد بود باهم خونده بودیم . ولومو بالا برد.
    باربد:صدای پانیذه؟!
    من:زود عوضش کن!لازم نکرده صدای خواهرمو گوش بدی .
    باربد: خیلی خب حالا ،یه صدا بود دیگه .چته!
    زیر لب بهش گفتم:شیطونه میگه.......لا اله الا الله .
    باربد:چیزی گفتی؟!
    من:نه حواست به جلو باشه به فنامون ندی آقای راننده ..
    راننده رو گفتنی کشیدم ،جوری که دارم مسخرش می کنم .
    باربد:حوصلم سر رفت، توام که مثه میرزا غضب الدوله انقدر با اخم میشینی با یه من عسلم نمیشه خوردت... بابا بیا پیش خودمون، سیست خیلی بالاستا!آهنگی چیزی بذار دلمون وا شه .
    دنبال یه آهنگ خوب براش گشتم.
    آهنگ
    باربد:آفرین اینه٬ صبحونه که ندادی بخوریم، بازم آهنگت خوبه.
    با این آهنگ انتخاب کردنم الآن مامان بود یه چشم غره می رفت و می گفت خاموشش کن!
    باربد:مهران تو عروسیم باید تو بخونیا...
    من:گمشو!پرو شدیا.
    باربد:خواستی پانیذم بیار.
    انگشت اشارمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش. جوری با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش بیاد.
    من:باربد دفعه آخرته اسم پانیذو میاری، فهمیدی؟!چته امروز پانیذ پانیذ می کنی!
    باربد:پانیذ جای خواهر منه، هیچی.اعصاب مصاب تعطیله ها.بردار زنگ بزن بهش یه ذره خوش اخلاق شو.
    من:فقط مال خودمه.دوست ندارم راجع بهش حرف بزنی .
    سرمو برگردوندم طرف جاده ،عصبانی می کنه آدمو ...میدونه من حساسم رو پانیذ اه! مهران خوشحال باش، بیخیال! بالاخره عموت داماد میشه ! آره بیخیال باربد ! هرکی بخواد به پانیذ چپ نگاه کنه ،چشماشو در میارم!
    باربد:بگم ببخشید خوبه؟!
    من:بیخیال!آره.
    با دنده درگیر بود...
    من:بذار رو اتومات. مجبوری مگه...
    باربد:مهران؟
    من:چیه؟
    باربد:بگم؟
    من:چی رو؟
    باربد:بوسم کن بگم.
    من:اییییش!چی؟!تورو؟!نمیخوام آقا جان.
    حرصمو در آورد ،حالا خودش قهقهه میزنه! فهمید عصبیم، یکم معقول شد رفتارش، سر به سرم نذاشت! یه روزه پانیذو ندیدمش ، دلم واسش تنگولیده... چیکار کنم خب، آجی ناز خودمه .قربون اون خنده هاش برم عزیزدلم! نا خودآگاه لبخند رو لبم اومد.
    باربد:بگو منم بخندم ببینم چیه که باعث شد لبخند بزنی.
    من:هیچی... حواست به جلو باشه.
    دستاشو گرفت به فرمون و خودشو فشار داد به پشتی صندلی ! قیافش به باباش رفته ،چشمای سبز ،موهای بور، بینی گوشتی ولی کوچیک و آره یه کپی از روی صورت آقای کمالیه !بهش خیره شدهم، لبخند موذیانه می زنه. الآن چی میخواد بگه؟ داشتم دنبال جواب می گشتم کم نیارم پیشش.
    باربد:خوشگلم نه؟!خودم میدونم.
    من:خوشگل؟!نه خودشیفته ای!
    خواست بزنه پس سرم، نذاشتم.
    باربد:مهران دو ساعت بخواب ،بعدش جامونو عوض کنیم!
    من:باشه ،پس صدای آهنگو زیاد کن، شیشه رم بده پایین خوابت نگیره، باشه؟!
    باربد:خوابم گرفت بیدارت می کنم.
    اطمینان نداشتم بهش؛ چشمامو بستم ولی نخوابیدم .به صورت خوشگل پانیذ فکر می کردم که خدا چه ماهرانه خلقش کرده.چشمای سیاه درشت، وااای برق نگاهش دیوونم می کنه .ولی بیشتر مواقع لنز می ذاره.ابروهای مشکی، بینی کوچولو .بچه بود می گفتم خدایا این چجوری نفس می کشه. لباشم غنچست ،وقتی لنز نیلی مشکی میذاره با رژ قرمز مثه عروسک میشه. عروسی دایی شهنام بود تو آتلیه، انقدر چلوندمش دستش کبود شد.خدایا مرسی که خواهری مثل پانیذبهم دادی، عاشقتم! قوبونت بره داداشی!چشمش نزنم خوبه ،ولی کسی نمی دونه آرامشی که دستای پانیذ داره ؛هیچ چیز دیگه ای نداره!وقتی خطا میکنه ،چشماش خیس میشه ،اما اشک نمی ریزه و با نگاه غمزدش نگام می کنه، میگیرم بغلم و می گم آبجی داداشیم دیگه! عیب نداره، گونمو می بـ..وسـ..ـه! ۴ سال ازم کوچیکتره اما واسم هم مامانه هم آجی!هم برادر، هم بابا... نمی دونم ولی فکر کنم بیشتر از مامان و بابا به پانیذ وابستم! البته عمو مهردادم داداش خودمه !چند وقتیه انگار ازم دلگیره ،به روم نمیاره ....آدم تو چشماش گم میشه؛ انگار انتها نداره! هیچوقت نمیفهمم کی از دستم ناراحته ،البته پانیذم همینطوره... یعنی هیچ موقع نشده بگه من اینو نمیخوام ،از این بدم میاد ،اینو دوس ندارم یا نه به خاطر رفتارت ناراحتم. مثل عمو همه چیو تو خودش حل میکنه، ناراحت بشه به روی طرف نمیاره اما باهاش سرد میشه ...این خودش بدترین مجازاته! پانیذ و عمو خاصن! اینجوری خودشون عذاب می کشن! اما یه چیزیش خوبه.بابا که شدم ،دخترم شبیه عمش میشه ...یعنی مثل پانیذ و بعد زنم حرص میخوره. خخخخ!بدجنسی.خوابم میاد،نه مثل اینکه باید بخوابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    پانیذ
    چرا نمیذارن تنها باشم؟خستم کردن.مگه چی میخوام؟فقط تنها باشم. میرم رو تراس. یه تخت داره شبا می خوابید و ستاره هارو می دید.الآن شب نیست؛شب ! کاش هیچوقت دیشب نمیومد. رفت، ولی نمیگم به سلامت... شب لعنتی، تو عمومو ازم گرفتی! بوی عطرش تو فضا پیچیده!..... می خوای چیو یادم بیاری؟که عموم تو سرد خونست؟که باور کنم دیگه برنمی گرده؟چرا پس انقدر همه جا هست این بو.عمو که خیلی وقته رفته،فکر کنم من به بوی عطرش حساسیت دارم ،یادم می اندازه نبود صاحبشو و گریم می گیره.اما نه، من گریه نمی کنم؛عمو خودت گفتی بر غم هایت صابر باش.صبر می کنم تا خدا برت گردونه. همه اومدن دنبالم اما مهران نیومد،کسی که الآن به شونه هاش احتیاج داشتم.مهران کجایی بیای ببینی عمو تنهامون گذاشته! من بهت چی بگم ؟بگم عمو رفت بدون خداحافظی؟ قلبم داره از جا کنده میشه خدا .شماره مهران رو گرفتم.دستام می لرزید. بعد از چند بار اشتباه کردن، بالاخره درست گرفتم.
    - الو جانم عمو مهرداد؛
    من:مهرااااان؟!
    -جانم عزیزدلم؟
    سرفه کردم... حالم خوب نبود .
    -چی شده گلم؟ حالت خوبه؟
    من:نه .
    -بی اجازه رفتی اتاق عمو؟
    من:دیگه اجازه نمی خواد.
    -پس طلسم شکست.
    من:............
    -الو؛پانیذ؟ الو من صداتو ندارم .
    من: مهرااان؟
    -جون مهران بهارنارنجم؟چی شده؟ نگو هیچی که کاملا معلومه یه خبرایی هست.با سامان دعوات شده؟
    من:نه! عمو مهرداد......
    -خب؟
    من: یکم حالش خوب نبود. البته جای نگرانی نیست،بهتره الآن. میخواد ببینتت.
    -یعنی چی؟چی شده؟
    من:میشه بیای؟
    -دارم میام، نزدیکم ....میگی چی شده؟
    من:قربونت برم گفتم که هیچی.فقط بیا میخواد ببینتت.
    -بابا و مامان کجان؟
    من:گوشیاشون پیش منه ،بیمارستانن ...مهران جون من آروم بیایا!
    -می گم نزدیکم ،عوارضیم... زنگ زدم بیا بیرون.
    من:میام سر خیابون.
    -باشه.پانیذ می گم مطمئنی دیگه؟همه چیزو گفتی؟چیزی که نشده؟عمو مهرداد سالمه؟
    من :آره منتظرم.مهران عجله نکن. دیر نمی شه...
    در اتاقو باز کردم و اومدم رو پله های در ورودی نشستم .کسی متوجه من نشد، چون دوباره در اتاقو قفل کردم.مهران 10 دقیقه بعد زنگ زد ، دویدم سر خیابون، نمی خواستم بیاد داخل کوچه. سوار شدم. دستاشو رو فرمون گذاشت رو هم و سرشو خم کرد طرفم. مهران نگاهم نکن، گریم میگیره.
    -سلام آجی خوشگلم .
    من:سلام.
    -ببین منو؛پانیذ قیافت داغونه، چی شده؟
    چونمو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش. لبخند زدم.
    من:عزیزم گفتم که هیچی.خوش گذشت؟
    -آره جای شما خالی.دفعه ی دیگه تو رو هم می برم.عمو مهرداد چطوره؟
    من:بهتره، یکم با مادرجون بحثش شد به خاطر فشار عصبی سر درد گرفت.
    -راجع به مینوش؟
    من:نه، راجع به دوستاش.
    چجوری بش بگم!تا آخر عمرش از من متنفر میشه .
    -پانیذ یه چیزی شده نمی خوای بگی.
    من:قول میدی آروم باشی؟
    سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
    من :عمو مهرداد بیمارستان نیست، یعنی هستا ولی شرایطش طوری نیست که بتونیم ببینیمش.چجوری بگم آخه ....
    -چی رو؟چی شده بهش؟
    صدای پخشو کم کرد، به ماشین جلویی بوق زد تا بره کنار. یکمی ترسیده بود اما نمی خواست به روی خودش بیاره.
    سرمو برگردوندم طرف خیابون که صورتمونبینه ...چشمامو بستم و همه شهامتمو جمع کردم .پانیذ خیلی آروم بگو بهش.
    من: دیگه نیست،
    - چی می گی پانیذ!حالت خوبه؟
    واسه بار اول بغضم شکست.دستامو گذاشتم رو صورتم.
    من:نه، حالم خیلی بده چون دیگه عمو مهردادم نیست؛حالم بده چون به جای کت شلوار دامادی باید ......،
    یهویی پاشو گذاشت رو ترمز،دود بلند شد ،همه ماشینا بوق زدن.هرکی رد می شد و زیر لب یه چیزی می گفت.
    - پانیذ! چی گفتی الآن؟!کی؟
    من:دیشب ....
    -پانیذ اگه شوخیه حتی شوخیش هم قشنگ نیست .من صبح با عمو تلفنی حرف زدم قبل اینکه تو تماس بگیری...
    تعجب کردم.دست راستمو گذاشتم رو داشبورد و برگشتم سمتش.
    من:با عممم....وووو... چیکار کردی؟!
    -زنگ زد، حرف زدیم. گفت بیا ،امشب قراره بریم خواستگاری.
    انشگت اشارمو گذاشتم لای دندونام و پامو ضرب میزدم رو زمین.
    من: نه!باورم نمی شه،
    -پانیذ یعنی چی؟بخدا من باهاش حرف زدم .
    همه مردم جمع شدن دور ماشین.دستشو کوبید رو فرمون.کلافه دست برد تو موهاش.
    -خودش بهم گفت برگرد،حالا تو میگی عمو مهرداد نبوده .
    من:مهران عمو اصلا نفس نداشته بخواد بهت زنگ بزنه.... عمو دیشب ساعت ۱۲ به بعد توی بیمارستان فوت میشه.
    -خدا!!!!
    ناله ای کرد که دل آدمو آب می کنه.
    فقط گریه می کرد ،هیچی نمی گفت،سرش تو دستاش بود و زجه می زد! تا حالا گریه مهرانو ندیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا