کامل شده رمان با عشق آرامم کن | beti derakhshande|کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

beti derakhshande

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
54
امتیاز واکنش
94
امتیاز
0
سن
26
فندک رو جلو بردم که سیگار رو روشن کنم،اما همون لحظه دلسا جلوی چشمام اومد،بهش قول داده بودم که سراغ سیگار ومواد نرم
سیگار رو تو دستام مچاله کردم واز دستم انداختمش،ازجام بلند شدم ودیر وقت بود،از بالای بلندی فریادزدم
_خدایاااا،زندگیم روبه تو میسپارم،خودت مراقبش باش
روی زانو افتادم ودانیال هنوز نتونسته بود که هیچ کاری انجام بده،با بغض زمزمه کردم،ببخش که نتونستم تا حالا از دست اون نامردا نجاتت بدم
دانای کل
دانیال نگاهی به ساعت مچیش کرد،هنوز یک ساعتی تا زمان قرارش با مهندس باقی مونده بود،هنوز پیامی از مهندس به دستش نرسیده بود،که باعث نگرانی واضطراب بیش ترش شده بود،طول اتاق رو طی میکرد وعصبی دستی به موهاش میکشید،امشب برای دانیال یکی از بدترین شب های زندگیش حساب میشد،بعد از بیست دقیقه بالاخره پیامی از مهندس به دانیال رسید
بیتا با ناراحتی از پنجره به بیرون نگاه میکرد،چقدر دلتنگ عشقش بود،عشقی که خودش هم میدونست ممنوعست،به یاد روزی بود که تو چشمای سیاه مرد رویاهاش غرق شده بود،دلتنگش بود،از همون اول که دانیال وارد باند شده بود،بیتا متوجه تفاوتش با آدمای اطرافش شده بود،همین تفاوت باعث شده بود که بهش دل ببنده،پنجره روبست وبه خودش داخل آیینه نگاه کرد،امشب با این لباس مجلسی مشکی ،زیبا شده بود،لبخندی روی ل*ب*هاش نقش بست وبا خودش گفت:بیتای قبلی امشب تغییر میکنه
دانیال با کنجکاوی به خونه روبه روش نگاه میکرد،با زدن آیفون،یکی از افراد مهندس درو بازکرد،ماشینای زیادی تو حیاط خونه پارک شده بودند،حالا دانیال مطمئن شده بود که امشب مهندس مهمونی گرفته،اما اینکه چرا ریسک به این بزرگی کرده را جوابی برایش پیدا نمیکرد؟؟
دانیال محکم وبا اقتدار قدم برمیداشت،اما با دیدن بیتایی که در لباس مجلسیش میدرخشید،نفسش گرفت،قلب عاشقش بی قراری معشوق رو میکرد،بیتا با لبخند زیبایی که بر لب داشت،به دانیال مسخ شده،سلام کرد،دانیال به خودش اومد وبرعکس درونش،باغرور جواب سلامش رو داد،بیتا نفس عمیقی کشیدوبا حسرت وعشق گفت:دلم برات تنگ شده بود
بیتا چه میدونست از قلب عاشق دانیال،اینکه چه فشاری رو تو این مدت تحمل میکنه،هردو دلتنگ بودند،دانیال آروم گفت:منم همین طور
بیتا نزدیکش شد ودستش رو گرفت ،دستش گرم بود،مثل همیشه سرمای تن بیتا با وجود او گرم شد،دانیال از حرکات بیتا متعجب بود،مگه او نمیدونست که دانیال پلیسه،پس دلیل این رفتار ها چیه؟
دانیال
با صدای مهندس،بیتا دست سردش رو از دستم بیرون آورد،چقدر از این مرد چشم سبز متنفر بودم،سرم رو به طرفش برگردوندم،با لبخند به سمت اومد،سعی کردم جلوی عصبانیتم رو بگیرم،میدونستم بهترین کار جلوی این مرد حیله گر،اینکه مثل خودش رفتار کنی
به سختی لبخندی زدم واما با حرص گفتم:خوشحالم که دوباره میبینمت
قهقه بلندی زدوگفت:من بیش تر آقا پلیسه،هوا سرد بهتر بریم داخل
سری تکون دادم وبه همراه مهندس وبیتا وارد خونه شدیم،نگاهی به اطراف کردم،خیلی شلوغ بود،صدای موزیک بلند بود،مسن تر ها روی مبل نشسته بودند وبا دخترای جوونی که تو بغلشون بودند،نوشیدنی میخوردند،دخترا وپسرای جوون هم وسط تو بغـ*ـل هم میرقصیدند،بساط قمارم که فراهم بود،پوزخندی روی لبم اومد،نگاهم به بیتا افتاد که با غم بهم زل زده بود،حس میکردم اونم بدونه که شاید امشب آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم
 
  • پیشنهادات
  • beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    مهندس روبه جمعی از افراد ایستادوگفت:خانم ها وآقایون کسی که منتظرش بودین بالاخره اومد
    به من اشاره کردوگفت:اینم از ماهان وحدتی
    چی؟؟؟با تعجب نگاهش کردم،این کارش چه معنی میده؟؟،یعنی که نمیخواد بقیه بفهمند که من پلیسم ودانیال مهرجو،به خودم اومدم ولبخندی به جمع زدم،مردی که کت وشلوار طوسی رنگ پوشیده بود از جاش بلند شد وروبه روم ایستاد،بادقت بهم نگاه میکرد،دستش رو به طرفم گرفت وگفت:من همایونی هستم،مهندس خیلی تعریفت رو میکرد ماهان جان
    گیج شده بودم،باهاش دست دادم وگفتم:خوشبختم
    کنار بیتا روی مبل نشستم،بیست دقیقه ای بود که مهندس مشغول صحبت بود وداشت از من تعریف وتمجید میکردم،دلیل این کارش رو نمیدونستم،مطمئنم این کار به سودشه،اما چه سودی داره رو؟نمیفهمیدم؟؟؟
    مهندس گفت:ماهان جان چند دقیقه با من بیا کارت دارم
    از جام بلند شدم،نگاهم به بیتا افتاد، نگرانی رو ازچشماش میخوندم
    باهاش هم قدم شدم،بدون هیچ صحبتی از پله ها بالا رفتیم،کنار گوشه ای ترین اتاق ایستاد،دونفر از افرادش جلو در ایستاده بودند،مهندس روبه اون دونفر گفت:دروبازکنید
    بعد از اینکه درو با کلید باز کردند،مهندس زودتر از من داخل شد،باتعجب به دخترای روبه روم نگاه کردم،دقیق تر نگاه کردم که شاید دلسا هم ببینم ولی نبود،همشون رو با طناب بسته بودند،با اخم وعصبانیت گفتم:دلیل این کارات چیه؟؟
    مثل دیوونه ها خندید ویهویی جدی شدگفت:اگر تا زمانی که منو بیتا از کشور خارج بشیم،خطایی ازتون سربزنه ومشکلی برای ما ایجاد کنید،جنازه تیکه تیکه شده این دخترا وخواهرت رو تحویل میگیری،اما اگر شما جوجه پلیسا آروم تو لونتون باشید،خواهرت رو دخترا سالم میبینی،وای یه سوپرایز خوبم برات دارم،بیا بریم تا نشونت بدم
    با ناراحتی به بیست دختری که ترسیده بودند واشک میریختند نگاه کردم،مهندس تک تک حرکاتم زیر نظر گرفته بود،از اتاق بیروان اومدیم
    مهندس_بابک لپ تاپ من رو بیار
    بابک_چشم آقا
    مهندس روبه من که ایستاده بودم گفت:بشین
    روی مبل نشستم،استرس داشتم،حس میکردم چیز خوبی درانتظارم نیست،سی دی داخل لپ تاپش گذاشت وروبه من چرخوندش،با شک به فیلم روبه روم نگاه کردم،نگرانی وترس همه حسای بعد سراغم اومد،با عصبانیت دستام رو مشت کردم ،آره خواهرم بود،دلسا،گوشه ی اتاق افتاده بود واز درد به خودش میپیچید وناله میکرد،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،بس بود هرچی از اول شب ساکت مونده بودم،از جام بلند شدم،یقه لباس مهندس رو گرفتم ومجبورش کردم از جاش بلند بشه ،با عصبانیت ،از لابه لای دندونام غریدم
    _چیکارش کردید نامردا؟؟؟
    فریاد زدم وگفتم:میکشمت لعنتی،مگه نگفتم اگر بلایی سرش بیاد نابودت میکنم،هان؟
    با صدای داد من افراد مهندس تو اتاق ریختند،میخواستند جلو بیاند،که مهندس با دست بهشون اشاره کرد ،سرجاشون ایستادند
    مهندس بیخیال به چشمام زل زدوگفت:هنوز بلایی سرش نیومده،اما هرکار اضافه ای ازت سر بزنه،دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش
    دستم رو از یقش آزاد کردم وبا عصبانیت دستی تو موهام کشیدم
    سیاوش
    نگاهم به دانیال افتاد که وارد اون خونه بزرگ شد،از ماشین پیاده شدم،آروم از پشت درختا،نزدیک خونه شدم،باید یه راهی پیدا کنم که بشه وارد خونه شد،بسه هر چقدر دست روی دست گذاشتم،ومنتظر خبری از دانیال شدم،به دیواراش نگاه کردم،زیاد بلند نبود،اما تنهایی نمیشد که از دیوار بالا برم،باید یکی قلاب میگرفت،آروم پشت درخت ایستادم،گوشیم رو از جیبم درآوردم وشماره بهراد رو گرفتم،بعد از چندتا بوق برداشت،دستم رو جلوی دهنم گرفتم وآروم گفتم:الو بهراد سریع به این آدرسی که برات میفرستم بیا،فقط ماشینت رو با فاصله زیاد پارک کن ،خودتم یه لباس تیره بپوش بی سر وصدا به سمت خونه بیا
    از صدای بهراد معلوم بود که تعجب کرده
    _زده به سرت سیاوش،مگه میخوایم بریم دزدی
    کلافه گفتم:بعدا بهت توضیح میدم،سریع به اینجا که میگم بیا،فعلا
    گوشی رو قطع کردم،آدرس رو براش فرستادم،سرم رو بالا گرفتم،از لابه لای شاخه درختا آسمون پیدا بود،باغصه زمزمه کردم،یعنی میشه امشب دلسا رو پیدا کنم،خدایا این دیگه چه امتحانی بود ؟،اگرخدایی نکرده بلایی سرش بیاد،اونوقت چیکارکنم؟
    سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم،دستی روی عکس دلسا که روی صفحه گوشیم بود،کشیدم،مثل همیشه لبخند روی لباش داشت،چقدر دلتنگش بودم،اگر الان کنارم بود،با چشمای زیباش نگاهم میکرد وبهم انرژی میداد که محکم باشم،آهی کشیدم،کجایی عزیزسیاوش؟
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    مهندس روبه جمعی از افراد ایستادوگفت:خانم ها وآقایون کسی که منتظرش بودین بالاخره اومد
    به من اشاره کردوگفت:اینم از ماهان وحدتی
    چی؟؟؟با تعجب نگاهش کردم،این کارش چه معنی میده؟؟،یعنی که نمیخواد بقیه بفهمند که من پلیسم ودانیال مهرجو،به خودم اومدم ولبخندی به جمع زدم،مردی که کت وشلوار طوسی رنگ پوشیده بود از جاش بلند شد وروبه روم ایستاد،بادقت بهم نگاه میکرد،دستش رو به طرفم گرفت وگفت:من همایونی هستم،مهندس خیلی تعریفت رو میکرد ماهان جان
    گیج شده بودم،باهاش دست دادم وگفتم:خوشبختم
    کنار بیتا روی مبل نشستم،بیست دقیقه ای بود که مهندس مشغول صحبت بود وداشت از من تعریف وتمجید میکردم،دلیل این کارش رو نمیدونستم،مطمئنم این کار به سودشه،اما چه سودی داره رو؟نمیفهمیدم؟؟؟
    مهندس گفت:ماهان جان چند دقیقه با من بیا کارت دارم
    از جام بلند شدم،نگاهم به بیتا افتاد، نگرانی رو ازچشماش میخوندم
    باهاش هم قدم شدم،بدون هیچ صحبتی از پله ها بالا رفتیم،کنار گوشه ای ترین اتاق ایستاد،دونفر از افرادش جلو در ایستاده بودند،مهندس روبه اون دونفر گفت:دروبازکنید
    بعد از اینکه درو با کلید باز کردند،مهندس زودتر از من داخل شد،باتعجب به دخترای روبه روم نگاه کردم،دقیق تر نگاه کردم که شاید دلسا هم ببینم ولی نبود،همشون رو با طناب بسته بودند،با اخم وعصبانیت گفتم:دلیل این کارات چیه؟؟
    مثل دیوونه ها خندید ویهویی جدی شدگفت:اگر تا زمانی که منو بیتا از کشور خارج بشیم،خطایی ازتون سربزنه ومشکلی برای ما ایجاد کنید،جنازه تیکه تیکه شده این دخترا وخواهرت رو تحویل میگیری،اما اگر شما جوجه پلیسا آروم تو لونتون باشید،خواهرت رو دخترا سالم میبینی،وای یه سوپرایز خوبم برات دارم،بیا بریم تا نشونت بدم
    با ناراحتی به بیست دختری که ترسیده بودند واشک میریختند نگاه کردم،مهندس تک تک حرکاتم زیر نظر گرفته بود،از اتاق بیروان اومدیم
    مهندس_بابک لپ تاپ من رو بیار
    بابک_چشم آقا
    مهندس روبه من که ایستاده بودم گفت:بشین
    روی مبل نشستم،استرس داشتم،حس میکردم چیز خوبی درانتظارم نیست،سی دی داخل لپ تاپش گذاشت وروبه من چرخوندش،با شک به فیلم روبه روم نگاه کردم،نگرانی وترس همه حسای بعد سراغم اومد،با عصبانیت دستام رو مشت کردم ،آره خواهرم بود،دلسا،گوشه ی اتاق افتاده بود واز درد به خودش میپیچید وناله میکرد،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،بس بود هرچی از اول شب ساکت مونده بودم،از جام بلند شدم،یقه لباس مهندس رو گرفتم ومجبورش کردم از جاش بلند بشه ،با عصبانیت ،از لابه لای دندونام غریدم
    _چیکارش کردید نامردا؟؟؟
    فریاد زدم وگفتم:میکشمت لعنتی،مگه نگفتم اگر بلایی سرش بیاد نابودت میکنم،هان؟
    با صدای داد من افراد مهندس تو اتاق ریختند،میخواستند جلو بیاند،که مهندس با دست بهشون اشاره کرد ،سرجاشون ایستادند
    مهندس بیخیال به چشمام زل زدوگفت:هنوز بلایی سرش نیومده،اما هرکار اضافه ای ازت سر بزنه،دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش
    دستم رو از یقش آزاد کردم وبا عصبانیت دستی تو موهام کشیدم
    سیاوش
    نگاهم به دانیال افتاد که وارد اون خونه بزرگ شد،از ماشین پیاده شدم،آروم از پشت درختا،نزدیک خونه شدم،باید یه راهی پیدا کنم که بشه وارد خونه شد،بسه هر چقدر دست روی دست گذاشتم،ومنتظر خبری از دانیال شدم،به دیواراش نگاه کردم،زیاد بلند نبود،اما تنهایی نمیشد که از دیوار بالا برم،باید یکی قلاب میگرفت،آروم پشت درخت ایستادم،گوشیم رو از جیبم درآوردم وشماره بهراد رو گرفتم،بعد از چندتا بوق برداشت،دستم رو جلوی دهنم گرفتم وآروم گفتم:الو بهراد سریع به این آدرسی که برات میفرستم بیا،فقط ماشینت رو با فاصله زیاد پارک کن ،خودتم یه لباس تیره بپوش بی سر وصدا به سمت خونه بیا
    از صدای بهراد معلوم بود که تعجب کرده
    _زده به سرت سیاوش،مگه میخوایم بریم دزدی
    کلافه گفتم:بعدا بهت توضیح میدم،سریع به اینجا که میگم بیا،فعلا
    گوشی رو قطع کردم،آدرس رو براش فرستادم،سرم رو بالا گرفتم،از لابه لای شاخه درختا آسمون پیدا بود،باغصه زمزمه کردم،یعنی میشه امشب دلسا رو پیدا کنم،خدایا این دیگه چه امتحانی بود ؟،اگرخدایی نکرده بلایی سرش بیاد،اونوقت چیکارکنم؟
    سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم،دستی روی عکس دلسا که روی صفحه گوشیم بود،کشیدم،مثل همیشه لبخند روی لباش داشت،چقدر دلتنگش بودم،اگر الان کنارم بود،با چشمای زیباش نگاهم میکرد وبهم انرژی میداد که محکم باشم،آهی کشیدم،کجایی عزیزسیاوش؟
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    مهندس روبه جمعی از افراد ایستادوگفت:خانم ها وآقایون کسی که منتظرش بودین بالاخره اومد
    به من اشاره کردوگفت:اینم از ماهان وحدتی
    چی؟؟؟با تعجب نگاهش کردم،این کارش چه معنی میده؟؟،یعنی که نمیخواد بقیه بفهمند که من پلیسم ودانیال مهرجو،به خودم اومدم ولبخندی به جمع زدم،مردی که کت وشلوار طوسی رنگ پوشیده بود از جاش بلند شد وروبه روم ایستاد،بادقت بهم نگاه میکرد،دستش رو به طرفم گرفت وگفت:من همایونی هستم،مهندس خیلی تعریفت رو میکرد ماهان جان
    گیج شده بودم،باهاش دست دادم وگفتم:خوشبختم
    کنار بیتا روی مبل نشستم،بیست دقیقه ای بود که مهندس مشغول صحبت بود وداشت از من تعریف وتمجید میکردم،دلیل این کارش رو نمیدونستم،مطمئنم این کار به سودشه،اما چه سودی داره رو؟نمیفهمیدم؟؟؟
    مهندس گفت:ماهان جان چند دقیقه با من بیا کارت دارم
    از جام بلند شدم،نگاهم به بیتا افتاد، نگرانی رو ازچشماش میخوندم
    باهاش هم قدم شدم،بدون هیچ صحبتی از پله ها بالا رفتیم،کنار گوشه ای ترین اتاق ایستاد،دونفر از افرادش جلو در ایستاده بودند،مهندس روبه اون دونفر گفت:دروبازکنید
    بعد از اینکه درو با کلید باز کردند،مهندس زودتر از من داخل شد،باتعجب به دخترای روبه روم نگاه کردم،دقیق تر نگاه کردم که شاید دلسا هم ببینم ولی نبود،همشون رو با طناب بسته بودند،با اخم وعصبانیت گفتم:دلیل این کارات چیه؟؟
    مثل دیوونه ها خندید ویهویی جدی شدگفت:اگر تا زمانی که منو بیتا از کشور خارج بشیم،خطایی ازتون سربزنه ومشکلی برای ما ایجاد کنید،جنازه تیکه تیکه شده این دخترا وخواهرت رو تحویل میگیری،اما اگر شما جوجه پلیسا آروم تو لونتون باشید،خواهرت رو دخترا سالم میبینی،وای یه سوپرایز خوبم برات دارم،بیا بریم تا نشونت بدم
    با ناراحتی به بیست دختری که ترسیده بودند واشک میریختند نگاه کردم،مهندس تک تک حرکاتم زیر نظر گرفته بود،از اتاق بیروان اومدیم
    مهندس_بابک لپ تاپ من رو بیار
    بابک_چشم آقا
    مهندس روبه من که ایستاده بودم گفت:بشین
    روی مبل نشستم،استرس داشتم،حس میکردم چیز خوبی درانتظارم نیست،سی دی داخل لپ تاپش گذاشت وروبه من چرخوندش،با شک به فیلم روبه روم نگاه کردم،نگرانی وترس همه حسای بعد سراغم اومد،با عصبانیت دستام رو مشت کردم ،آره خواهرم بود،دلسا،گوشه ی اتاق افتاده بود واز درد به خودش میپیچید وناله میکرد،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،بس بود هرچی از اول شب ساکت مونده بودم،از جام بلند شدم،یقه لباس مهندس رو گرفتم ومجبورش کردم از جاش بلند بشه ،با عصبانیت ،از لابه لای دندونام غریدم
    _چیکارش کردید نامردا؟؟؟
    فریاد زدم وگفتم:میکشمت لعنتی،مگه نگفتم اگر بلایی سرش بیاد نابودت میکنم،هان؟
    با صدای داد من افراد مهندس تو اتاق ریختند،میخواستند جلو بیاند،که مهندس با دست بهشون اشاره کرد ،سرجاشون ایستادند
    مهندس بیخیال به چشمام زل زدوگفت:هنوز بلایی سرش نیومده،اما هرکار اضافه ای ازت سر بزنه،دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش
    دستم رو از یقش آزاد کردم وبا عصبانیت دستی تو موهام کشیدم
    سیاوش
    نگاهم به دانیال افتاد که وارد اون خونه بزرگ شد،از ماشین پیاده شدم،آروم از پشت درختا،نزدیک خونه شدم،باید یه راهی پیدا کنم که بشه وارد خونه شد،بسه هر چقدر دست روی دست گذاشتم،ومنتظر خبری از دانیال شدم،به دیواراش نگاه کردم،زیاد بلند نبود،اما تنهایی نمیشد که از دیوار بالا برم،باید یکی قلاب میگرفت،آروم پشت درخت ایستادم،گوشیم رو از جیبم درآوردم وشماره بهراد رو گرفتم،بعد از چندتا بوق برداشت،دستم رو جلوی دهنم گرفتم وآروم گفتم:الو بهراد سریع به این آدرسی که برات میفرستم بیا،فقط ماشینت رو با فاصله زیاد پارک کن ،خودتم یه لباس تیره بپوش بی سر وصدا به سمت خونه بیا
    از صدای بهراد معلوم بود که تعجب کرده
    _زده به سرت سیاوش،مگه میخوایم بریم دزدی
    کلافه گفتم:بعدا بهت توضیح میدم،سریع به اینجا که میگم بیا،فعلا
    گوشی رو قطع کردم،آدرس رو براش فرستادم،سرم رو بالا گرفتم،از لابه لای شاخه درختا آسمون پیدا بود،باغصه زمزمه کردم،یعنی میشه امشب دلسا رو پیدا کنم،خدایا این دیگه چه امتحانی بود ؟،اگرخدایی نکرده بلایی سرش بیاد،اونوقت چیکارکنم؟
    سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم،دستی روی عکس دلسا که روی صفحه گوشیم بود،کشیدم،مثل همیشه لبخند روی لباش داشت،چقدر دلتنگش بودم،اگر الان کنارم بود،با چشمای زیباش نگاهم میکرد وبهم انرژی میداد که محکم باشم،آهی کشیدم،کجایی عزیزسیاوش؟
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    با دستی که روی شونم نشست،سرم رو به طرفش برگردوندم،با دیدن بهراد ،نفس عمیقی کشیدم وگفتم:ترسیدم بهراد
    بهراد با اخم گفت:امشب چت شده سیاوش؟؟اینجا دیگه کجاست؟؟
    _به جای اینکه سوال بپرسی،بیا کمک،سر وقت همه چیز رو برات توضیح میدم،الان وقت نیست
    _تا نفهمم جریان چیه نمیام
    با عصبانیت گفتم:بهراد میگم بعد توضیح میدم،حالا با من بیا
    بهراد سری تکون داد وآروم به سمت خونه قدم برداشتیم،نگاه دقیقی به اطراف کردم،کسی نبود،کنار دیوار ایستادم وروبه بهراد گفتم،قلاب بگیر میخوام برم بالا
    متعجب گفت:چی؟؟مگه دیوونه شدی؟
    کلافه گفتم:زود قلاب بگیر،انقدرم حرف نزن
    زیرلب حرف میزد،فهمیدم که داره بهم فحش میده،قلاب گرفت،پام رو بالا آوردم که بهراد گفت:اه کفشات رو دربیار،هرچی من هیچی نمیگم،تو سواستفاده کن
    تو دلم گفتم،چقدرم تو هیچی نمیگی
    با عصبانیت گفتم:بهراد دیگه داری روانیم میکنی،یه چیزی به نام دستشویی هست که بعد میتونی دستت رو بشوری،حالا قلاب بگیر
    روانی زیرلب بهم گفت وقلاب گرفت،به سختی تونستم از دیوار بالا برم،از اون بالا نگاهی به حیاط انداختم،پر بود از ماشین های مدل بالا،چندتا مرد کت وشلواریم کنار در ایستاده بودند،چشمام رو تیز کردم،هواسشون پرت بود وداشتند باهم حرف میزدند،چون لباسام مشکی بود،تشخیصم سخت بود،کفشام رو در آوردم که صدایی ایجاد نکنه،از دیوار پایین پریدم،خب خداروشکر نگهبانا متوجه من نشدند،از پشت ماشینا ،نزدیک در ورودی شدم،یه نفر فقط اونجا بود،مطمئنم امشب اینجا یه خبرایی هست،نگاهم به گوشه حیاط افتاد،یه چوب متوسط اونجا بود،آروم بدون اینکه صدایی ایجاد کنم چوب رو برداشتم وپشت نگهبان ایستادم،باچوب محکم به سرش زدم،بیهوش روی زمین افتاد،زیر کتفش رو گرفتم وگوشه ترین جای حیاط انداختمش،سریع لباساش رو درآوردم وخودم پوشیدم،لباسای خودمم تن اون کردم،سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم،زیر چشمی نگاهی به اطراف کردم،پس پارتی گرفتند،سعی کردم دانیال رو پیدا کنم که خبری ازش نبود،همه سرشون به کارخودشون بود،از پله ها بالا رفتم،پشت دیوار ایستادم،دقیقا یه اتاق کنارم بود که صدایی ازش میومد،سرم رو به در تکیه دادم،صدای صحبت مردا به گوشم رسید
    _مهندس رئیس کی میاد؟
    _فردا شب خونه منه،از خواهر جوجه پلیسه چه خبر؟
    _آقا هواش رو خیلی داره،تا حالا مشکلی برامون نداشته
    _خوبه،فردا حتما میرم دیدنش
    پس دلسا اینجا نیست،صدای پاشون رو شنیدم از در فاصله گرفتم،وسریع از پله ها پایین اومدم،برای آخرین بار سرم رو بالا آوردم ونگاهی به اطراف کردم،تاریک بود وفقط رقـ*ـص نور ها ،دقیق تر نگاه کردم که دانیال با یه دختر وسط پیست رقـ*ـص بودند،سری از تاسف تکون دادم وبه سختی از دیوار بالا رفتم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال
    دیگه تحمل فضای این خونه رو نداشتم،بدون هیچ حرفی از پله ها پایین اومدم،نزدیک در خروجی بودم که کسی مچ دستم رو گرفت،سریع به سمتش برگشتم،بیتا بود،توچشماش نگاه کردم،نگاهش پر از خواهش والتماس بود،چقدر دلم میخواست محکم بغلش کنم وبگم:همه چیز فقط یه کابوس بود،فقط یه خواب بد
    اما خواب وکابوس نیست،حقیقته،یه حقیقت تلخ،دستم رو از مچش آزاد کردم وزیر لب خداحافظی گفتم،اما این بار جلوم ایستاد وگفت:باید باهات حرف بزنم
    دستم رو گرفت وبه سمت پیست رقـ*ـص کشوند،همه لامپ ها خاموش شد،بیتا دستش رو دور م انداخت و زمزمه کرد
    _دلم برات تنگ شده بود دانیال

    من براش دانیال بودم نه ماهان،کاش برای بیتا همیشه ماهان میموندم،دستام رو دور کمرش گذاشتم،سرم رو پایین گرفتم،هردو به چشمای هم زل زده بودیم،چشمای پر از غمش داشت دیوونم میکرد،همون لحظه صدای خواننده پخش شد
    چه احساس عجیبی
    چه تقدیر غریبی
    تو داری میری و
    این آخرین دیدارمونه
    به چشماش زل زده بودم،دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم دست از نگاه کردن بهش بردارم،احساس ما دوتا عجیب بود ،منطقی نداشت،وقتی میگی احساس یعنی عقل کنارش نیست،عشق ماهم عاقلانه نبود، یه حسی بهم میگفت که دیگه قرار نیست ببینمش،هردو پر از غم بودیم،پر از نا امیدی
    برای آخرین بار
    یه سایه روی دیوار
    من و تو زیر بارونیم و هیچکس نمی دونه
    نمی دونه
    کنار ش زمزمه کردم وگفتم:میدونی از اولم احساس ما اشتباه بود؟
    بیتا سرش رو از روی سینم برداشت ،چشماش قرمز شده بودند،لبخند غمگینی زدوگفت:میدونم،اما مگه عشق منطق حالیش میشه
    جمله ای بود که منم هزار بار برای اینکه خودم رو آرومم کنم ،تکرار کرده بودم،انگار این آهنگ حرف دل مادوتا رومیزد،دستم رو گرفت وبا فاصله چرخی زد،باحسرت نگاهش کردم
    امشب چه دیدنی شدی
    باور نکردنی شدی
    دستام و محکم تر بگیر
    حالا که رفتنی شدی
    دستش رو کشیدم که تو بغلم افتاد،سرش رو محکم به سینم فشار دادم،صدای ضربان قلبم رومیشنید،میفهمید که این قلب به عشقش اینقدر محکم به سینم میکوبه،بیتا سرش رو بالا آورد،اشک از چشماش سرازیر شد،دلم خون شد ،با دستام دونه دونه اشکایی رو که پایین میومدن پاک میکردم

    قراره با جدایی قصه مون سر شه
    قراره چشم من خیس و دلم از غصه پر پر شه
    تو می خندی ولی من دلهره دارم
    دیگه آروم نمی گیرم دیگه طاقت نمیارم
    دیگه طاقت نمیارم
    بابغض گفتم:بیتا ما هیچ وقت نمیتونیم مال همدیگه باشیم،کاش همه چیز یه کابوس بود،من وتو پلیس وخلافکار نبودیم
    سرش رو تکون داد وبه چشمام نگاه کرد وگفت:حتی اگر مال هم نباشیم،حتی اگر بمیرم،تنها عشقم فقط تویی
    صداقت کلامش از چشماش معلوم بود،بـ..وسـ..ـه ی عمیقی روی پیشونیش زدم،بعد از چند دقیقه ،خلاف میلم ازش جداشدموگفتم:دوست دارم
    لبخندی روی لباش نقش بست وآروم گفت:کمکت میکنم دانیال،تا هم انتقام پدرومادرم رو بگیرم،همین که از این عذاب وجدان راحت بشم،آدرس یه خونه قدیمی رو برات میفرستم برواونجا،داخل باغچه،زیر درخت گردو،مدارکی هستند که میتونند کمکت کنند
    با تردید نگاهش کردم،چشماش رو بازوبسته کرد وبا خواهش گفت: برو،فقط برو،خداحافظ برای همیشه
    ازم فاصله گرفت،بدون هیچ حرفی پشتم رو بهش کردم و از اون خونه لعنتی بیرون زدم
    دلسا
    چشمام رو باز کردم،احساس ضعف داشتم،نگاهی به اطراف کردم،هنوز تو همون اتاق لعنتی بودم،آهسته از جام بلند شدم وبه تخت تکیه دادم،هنوزم تو شوکم،مگه میشه بنیامین همچین آدمی باشه،شاید خواب دیدم،آره دلسا خواب دیدی،بنیامین کسی که مثل برادرت بود،نمیتونه همچین کاری بکنه،اما با بازشدن در وبنیامین که با سنی دستش وارد اتاق شد،دیگه مطمئن شدم که خواب نیست،با اخم بهش نگاه کردم،لبخندی زدوگوشه تخت نشست ،سینی رو روی پاش گذاشت وگفت:دلسایی بیا یه چیز بخور،که دوباره ضعف نکنی
    پوزخندی زدم وسرم رو برگردوندم
    با خواهش قاشق رو نزدیک دهنم آوردو گفت:بخور عزیز من حالت اصلا خوب نیست
    با دستم زیر قاشق زدم که همش روی لباس خودم وتخت ریخت،با عصبانیت گفتم:من عزیز تو نیستم نامرد
    دوباره قاشق رو پر کرد ومهربون گفت:بخور دلسا،به خاطر خودتم که شده بخور
    شاید اگر التماسش میکردم،میزاشت که من برگردم خونه
    با التماس گفتم:بنیامین توروخدا بزار برم خونه،حتما عمه ودانیال نگرانم شدند،توروخدا سیاوش حتما تا حالا دق کرده
    ابروهای بنیامین توهم رفت وبا عصبانیت گفت:نمیشه
    _اصلا چرا منو دزدیدی؟؟
    از جاش بلند شد وسینی رو روی کنار تخت گذاشت وبا خشم گفت:میخوای بدونی چرا؟؟
    ازش ترسیده بودم،تا حالا این روی بنیامین رو ندیده بودم،سرم روبه معنای آره تکون دادم
    _چون تو رو دوست دارم،نمیخوام از دستت بدم،هیچ وقت با خودت نگفتی شاید بنیامین دوستم داشته باشه،نگفتی طبیعی که به نزدیک ترین دختری که کنارشه دل ببنده،اما تو هیچ وقت منو نمیدیدی،همیشه برات داداش بنیامین بودم،میدونی اونوقت که میگفت داداش ،قبلم میشکست،اما هربار با محبتام سعی کردم متوجه علاقم بشی،اما توفقط اون پسر معتاد رو میدیدی
    تو تک تک کلماتش حسرت میشد رو حس کرد،با حرص گفت:میخواستم دوهفته پیش با مامان وبابام بیایم خواستگاری اما تو به سیاوش بله داده بودی،اون شب بدجور شکستم،چی کم تر از اون معتاد مفنگی کم داشتم ؟؟
    داد زد
    _بگو دلسا چی کم داشتم
    مثل خودش فریاد زدم
    _تو یه نامردی،سیاوش همیشه صادقه،از اعتماد آدما سواستفاده نمیکنه
    بنیامین با ناراحتی گفت:بازم اسم اون لعنتی،به جون خودت که از همه برام عزیزتری نامرد نیستم،فقط عاشق شدم،اونم یه عشق یک طرفه
    با چشمای اشکی بهش زل زدم ،پشتش رو به کرد وگفت:غذات رو حتما بخور،یه هفته دیگه قرار باهم از کشور خارج بشیم
    واز ازاتاق بیرون زد،سرم روی زانوهام گذاشتم،وگریه کردم،خدایاخودت کمکم کن،اگر حرف آخر بنیامین راست باشه وبخواد منو ببره
    سیاوش
    اطلاعاتی رو که دیشب بدست آوردم بهتره به دانیال بگم،از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم اون مرد کی هست که هوای دلسا رو داره،حس خوبی نداشتم،کمی از نگرانیم کم تر شده بود اما هنوز دلواپسشم،گوشیم رو برداشتم وشماره دانیال رو گرفتم
    از صداش معلوم بود که مثل من دیشب نخوابیده وحسابی خستست
    _بله سیاوش
    به خاطر کار دیشبش ازش کینه داشتم،پنج روز خبری ازدلسا نیست،اما دانیال خیلی راحت دیشب با یه دختر میرقصید
    با حرص گفتم:باید ببینمت
    _بیا خونه
    بدون هیچ حرفی تماس رو قطع کردم،اصلا نگاه نکردم که چی پوشیدم،از اتاقم بیرون زدم،خبری از مامان نبود،در اتاقشون رو باز کردم،مامان با چادر سفیدی که گلهای ریزی داشت،در حال نماز خوندن بود،مثل بچگیام به در تکیه دادم ونماز خوندش رو تماشا کردم،وقتی مامان نماز میخوند،وجودم پر از آرمش میشد،یه جای میشستم وبه نماز خوندنش نگاه میکردم،بعد از اینکه نمازش تموم شد، کنارش نشستم وبوسه ای به چادرش زدم وگفتم:قبول باشه
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    مامان نگاه عمیقی بهم انداخت وبا غصه گفت:قبول حق،سیاوش نمیخوای چیزی بخوری،تو این چند روز درست وحسابی غذا نخوردی؟؟
    با یاد دلسا وجودم پر شد از ناراحتی ودلتنگی
    _وقتی نمیدونم دلسا غذا میخوره یا نه؟؟هیچی از گلوم پایین نمیره،مامان دعا کن دلسا پیدا بشه،خدا که انگار دلش نمیخواد صدای منو بشنوه،حتما دعای تو برآورده میشه
    مامان با لبخند مهربونش گفت:ناشکری نکن پسرم،شب وروز دارم دعا میکنم که عروس گلم زودتر پیدا بشه،حالاهم یه چیزی بخور،مطمئن باش دلسا هم راضی نیست اینقدر خودت رو زجر بدی
    سری تکون دادم وگفتم:من بیرون یه کاری دارم،فعلا خداحافظ
    در با صدای تیکی باز شد،وارد حیاط خونه شدم،نگاهم به موتور دلسا افتاد،چقدر دلسا موتورش رو دوست داشت،چه روزای خوبی باهمدیگه داشتیم،آهی کشیدم وبه سمت در ورودی رفتم،عمه با دیدنم لبخندی زدوگفت:خوش اومدی پسرم
    _ممنون ،حالتون بهتر شد؟؟
    با چشمای اشکی گفت:تا دلسا پیدا نشه خوب نمیشم
    _عمه مطمئن باش پیدا میشه
    حرفی که خودمم بهش اطمینان نداشتم
    _دانیال کجاست؟؟
    آهی کشید وگفت:از دیشب تا حالا تو اتاقشه،بمیرم براش فشار زیادی رو تحمل میکنه
    _من میرم سراغش
    از پله ها بالا رفتم،تقه ای به در اتاقش زدم
    _بیاتو
    دروبازکردم،روی تختش دراز کشیده بود وساعد دستش روی چشماش گذاشته بود،پوزخندی زدم وبا عصبانیت گفتم:وقت خواب سرگرد مهرجو
    دستش روو برداشت وبا تعجب نگاهم کرد،ریشاش بلند شده بودند،از چهرش معلوم بود که خیلی آشفتست،روی تخت نشست
    با حرص گفتم: حتما به خاطر خوش گذرونی دیشب خسته ای؟؟
    دانیال سرش رو بالا آورد وتیز نگاهم کردوگفت:نگو که دیشب اومدی اونجا؟؟
    دستم رو مشت کرم وگفتم:بس بود هرچقدر منتظر تو شدم،پنج روز دلسا نیست،اونوقت تو به فکر عشق وحالت بودی؟؟جالا هم گرفتی خوابیدی؟؟
    دانیال اخم کرد وگفت:وقتی از چیزی با خبر نیستی،الکی حرف نزن،با خودت فکر نکردی اگر میدیدنت،حتما بلایی سر خودت ودلسا میاوردند
    _هرچی صبر کردم بسه،راستی جناب سرگرد یه خبر براتون دارم؟؟
    _چی؟؟
    دستم رو داخل جیب شلوارم بردم وتمام حرفایی که دیشب شنیده بودم رو براش گفتم،بعد از تموم شدن حرفام سریع از جاش بلند شد وگفت:دیگه چیزی نفهمیدی؟؟
    _نه
    با عجله به سمت کمدش رفت وگفت:باید بریم
    با کنجکاوی گفتم:کجا؟؟
    _بهت میگم
    از اتاقش بیرون رفتم،بعد از اینکه لباساش روپوشید،با ماشینم به جایی که آدرس داد رفتیم،یه خونه دو طبقه قدیمی،دانیال از در بالا رفت وسرکی کشید،از اون طرف پرید پایین ودرخونه رو برام بازکرد،با تعجب وارد خونه شدم،حیاط کوچیکی داشت،با یه باغچه که درخت گردویی وسطش بود
    دانیال
    گوشیم رو از جیبم درآوردم وشماره محمدی رو گرفتم
    _الو محمدی
    _بله سرگرد
    با عجله گفتم:سریع با بچه های تجسس به جایی که میگم بیایند
    _چشم
    آدرس رو فرستادم،کنار درخت گردونشستم ،همین طور که با دقت به اطراف نگاه میکردم،گفتم:سیاوش ببین میتونی یه چاقویی،بیلی چیزی پیداکنی؟؟
    با دستم خاک رو لمس کردم،سیاوش با یه بیل کنارم ایستاد،تشکری زیرلب کردم وبا بیل اطراف درخت رو کندم،با دیدن کاغذها،بیل رو رها کردم وپوشه رو درآوردم،خاکای روش رو با دست کنار زدم،با دقت نگاهشون کردم،یه لیست بود پر از اسم ومشخصات ،اسم مهندس،بیتا،دکتر،استاد همه داخلش نوشته شده بود،پس این لیست ومشخصات اعضای بانده
    سیاوش با کنجکاوی گفت:این پوشه به چه دردی میخوره؟؟
    لبخندی زدم وگفتم:اطلاعات خیلی مفیدی برای ما داره
    با دیدن محمدی پوشه رو برداشتم وایستادم،احترام گذاشت،به همراه بچه ها وارد خونه شدیم،وسایل خونه همه خاک خورده وقدیمی بودند،با دیدن قاب عکس به دیوار ،نزدیکش شدم،دستی روی قاب کشیدم تاگردوخاک ها پاک بشند،عکس یه خانواده بود،فقط تونستم مهندس رو تشخیص بدم،یه زن ومرد با دختر بچه کنارهم ایستاده بودند،نگاه دقیق به دختر بچه انداختم،خودشه،بیتا،شاید این خونه پدرومادر بیتا بوده
    روبه محمدی گفتم:فهمیدی مالک این خونه کی بوده؟؟
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    _بله ،مهران فرخی،پدر بیتا فرخی،خواهر زاده مهندس
    سری تکون دادم وگفتم:بچه ها چیزی پیدا کردند؟؟
    _نه
    _که اینطور
    دلسا
    بی حال روی تخت دراز کشیده بودم،احساس ضعف شدیدی میکردم،پنج روزی بود که حموم نرفته بودم،حالم داشت از خودم بهم میخورد،از روی تخت بلند شدم ودم پنجره ایستادم،نگاهی به بیرون کردم،یه حیاط بزرگ سرسبز روبه روم بود،فقط ماشین بنیامین تو حیاط پارک بود،مطمئن شدم که اینجاست،خدایا من که بیش تر مواقع تنها بودم،بازم تنهایی،دوروز دیگه قراربود با سیاوشم ازدواج کنم،قرار بود بشه همدم،بشه تکیه گاهم،پس چرا اینجوری شد؟؟حاضرم بمیرم ولی با بنیامین جایی نرم،دیگه از درودیوار این اتاق خسته شدم،خدایا یا جونم روبگیر یا از اینجا نجاتم بده،
    در باز شد،بوی عطر سرد بنیامین بینیم رسید،پوزخندی زدم وبه بیرون نگاه کردم،صدای قدماش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد،با گرفتن بازوم با خشم به سمتش برگشتم وگفتم:بکش دستتو نامرد
    به سینی پر از غذا اشاره کردوگفت:هنوز که چیزی نخوردی؟؟
    اخم کردم وهیچی نگفتم
    لبخند زدوگفت:چرا لجبازی میکنی؟؟
    با حرص گفتم:میخوای بدونی دلیل لجبازیم رو؟؟
    سرش رو به معنای آره تکون داد،به سمت گلدون روی میز رفتم،اونقدر فشار عصبی روم بود که کنترلی روی رفتارم نداشتم،گلدون رو برداشتم ،محکم به زمین زدم،که صدای بدی ایجاد کرد،هرچی دم دستم بود رو میشکستم،با شکستن هرکدوم از وسایل حرصم رو خالی میکردم،اشکام سرازیر شده بود،با هق هق گفتم:از این اتاق بدم میاد،از این تنهایی،ازتو متنفرم،متنفر
    وقتی دیگه چیزی برای شکستن نبودم ،زانوهام خم شد وروی زمین افتادم،سعی میکردم اشکام رو پاک کنم،ولی انگار سمج تر از این حرفابود،متوجه نبودم که شبیه دیوونه ها با خودم حرف میزنم ،نالیدم
    _سیاوشم نگران شده،نکنه دوباره سیگار بکشه،نه سیاوش هیچ وقت قولش رو زیر پا نمیزاره،پس کجاست؟؟مگه قرار نبود لباس عروسم رو انتخاب کنه؟؟
    _نگاه به بنیامین افتاد،با دوتا دستاش سرش رو گرفته بود،وقتی دید من دیگه حرفی نمیزنم،فریاد زد
    _بسه دلسا،سیاوش دیگه نیست،ببین این منم بنیامین،چرا نمیتونی احساسم رو باور کنی؟؟
    بی توجه به حرفای بی ارزشش با التماس گفتم:توروخدا بزار برم بنیامین،مگه عاشقم نیستی؟؟پس چرا نمیزاری خوشبخت بشم؟؟
    بنیامین با تعجب نگاهم میکرد،اما سریع به خود اومد کنارم نشست وگفت:نمیتونم بزارم بری،تو مال منی
    دانیال
    پوشه رو جلوی رضایی ومحمدی گذاشتم وگفتم: محمدی اجازه دادگاه رو گرفتم،هرکدوم از این آدما که تو این لیستن وقابل دسترسی هستند،پیدا کنید،بیارید اینجا
    _چشم قربان
    به مانیتور نگاه کردم که خونه مهندس رو نشون میداد،خدمتکارا در حال تکاپو بودند،پس سیاوش درست گفت
    روبه سروان گفتم:حواستون رو خیلی جمع کنید،متوجه چیزی مشکوکی شدید،خبر بدید
    صدای گوشیم اومد،از جیبم درش آوردم،دوباره شماره ناشناس،مطئنم مهندسه
    _الو
    _سلام آقا پلیسه؟؟
    _با عصبانیت گفتم:علیک،حال خواهرم چطوره؟؟
    صدای خندش اومد
    _اونم خوبه،فردا بیا خونه من یه سوپرایز برات دارم
    _اول باید از سلامتی خواهرم مطمئن بشم،بعد میام سوپرایزت رو میبینم
    _آفرین،زرنگ شدی جوجه پلیس،بهت زنگ میزنم
    لبخندی از پیروزی روی لبم اومد،تماس رو قطع کرد،فردا بهترین زمان برای اجرا عملیات بود،باید دوباره ریسک میکردم،اگر ریسک نکنم کاری رو از پیش نمیبرم
    ،با سرهنگ برای فردا شب هماهنگ کردم،تا صبح مشغول انجام کارای عملیات وهماهنگیش بودم،از شدت خستگی سرم رو روی میز گذاشتم وبه امشب فکرکردم،یعنی چی میشد،اگر همه چیز خراب میشد ،جون دلسا درخطره،راه دیگه ای نیست،چاره ای ندارم
    دلسا
    باعصبانیت نگاهش کردم،اما اون نگاهش فرق داشت پر از عشق وخواستن بودومن پر ازنفرت وبیزاری،چرا آدم یه وقتایی متوجه اطرافش نیست وبعدتازه میفهمه که چه بلایی داره سرش میاد،میتونستم بنیامین رو درک کنم،چون خودمم عاشق بودم،اما تفاوت عشق من واون اینکه من حاضرم به خاطر خوشبختی سیاوش از زندگیش کنار بکشم وخودخواه نباشم،اما بنیامین خودخواهه وباعث عذاب من میشه،این کارش رو نمیتونم درک کنم،عشقش با خودخواهی اون زیر سوال رفته
    وقتی از ایستادن خسته شد،روی زمین روبه روی من نشست،چشم غره ای بهش رفتم وسرم رو پایین انداختم،اما متوجه سنگینی نگاهش بودم
    معذب وکلافه بودم،با خشم سرم رو بالا آوردم وگفتم:میشه به من زل نزنی ؟
    مثل همیشه با آرامش لبخند زدوگفت:نه ،دلم میخواد تا آخر عمرم همین طوری بشینم ونگاهت کنم
    خدایا بهم صبربده،دیگه دارم روانی میشم،دلسا فکر کن باید یه راهی پیدا کنی که از اینجا بری،شاید بتونم راضیش کنم که اجازه بده با دانیال صحبت کنم،میدونستم اگر اسمی از سیاوش میبردم،اجازه صحبت کردن رو بهم نمیداد،چقدر دلتنگشم،حتی نمیتونم صداش رو بشنوم،یعنی میشه برم پیش سیاوشم، حالا چیکار میکنه؟
    با خواهش والتماس به چشماش نگاه کردم وگفتم:بنیامین تورو خدا بزار با دانیال صحبت کنم؟
    _فعلا نه دلسا،وقتش که شد میتونی باهاش صحبت کنی
    هنوز خورده شیشه ها روی زمین بود،یکیش رو برداشتم وروی رگم گذاشتم وبا بغض گفتم:بنیامین اگر نزاری برم خودم رو میکشم،اگر منو از سیاوشم جدا کنی ،قسم میخورم خودمو نابود کنم
    بنیامین با عجله از جاش بلند شد وبا نگرانی به سمت اومد
    _دلسایی،عزیزم ،شیشه رو از دستت بنداز،توروخدا دلسا خطرناکه
    فشار روحی،ضعف جسمی همه باعث شده بودند که نفهمم چیکار میکنم،فقط میخواستم برم پیش سیاوش وخانوادم
    با چشمای اشکی گفتم:من عزیز تو نیستم،نزدیک نشو بنیامین به جون سیاوشم خودمو میکشم
    انگار وقتی فهمید که به جون سیاوش قسم میخورم،مطمئن شد که حتما یه بلایی سر خودم میارم،چند قدمی من ایستاد ونفس عمیقی کشید وگفت:باشه ،باشه،نزدیکت نمیشم
    همزمان گوشیش زنگ خورد،نگاهی به صفحش کرد،پوفی کرد وجواب داد
    _بگو
    _...........
    با تعجب گفت:چی؟
    _.......
    از حرکاتش معلوم بود که خیلی عصبیه،دستی تو موهاش کشید وگفت:باشه
    تماس رو قطع کردوبا ناراحتی بهم نگاه کردوگفت:اون شیشه رو ازدستت بنداز تا منم بزارم با دانیال صحبت کنی؟
    _دروغ میگی بنیامین
    _نه عزیز دلم دروغم کجابود؟اصلا همین الان بهش زنگ میزنم
    سیم کارت گوشیش رو عوض کرد وشماره گرفت ،با تهدید نگاهم کرد وگفت:حواست باشه دلسا حرف اضافه بزنی،جون سیاوش رو به خطر میندازی،حالاهم اون شیشه رو از دست بنداز
    شیشه رو انداختم وگوشیو از دستش گرفتم
    _الو خواهری
    باور نداشتم،صدای دانیال بود،اشکام از چشمام پایین اومدند،انقدر دلتنگش بودم که نمیخواستم صحبت کنم فقط میخواستم صداش رو بشنوم
    _خواهری نمیخوای حرف بزنی؟؟توروخدا یه چیزی بگو دارم از نگرانی میمیرم
    آروم زمزمه کردم
    _دانی
    صدام رو شنید،از صداش معلوم بود که بغض کرده
    _جون دانی،حالت خوبه؟اذیتت که نمیکند؟؟
    با هق هق گفتم:خوبم،نه،توروخدا بیا منو زودتر از اینجا ببر
    _نجاتت میدم،نمیزارم اونجا بمونی
    باید میگفتم،هرطوری شده باید بهش میفهموندم که بنیامین منو دزدیده
    _دانی ب....
    همزمان بنیامین گوشی رو ازدستم کشید وبا عصبانیت گفت:مگه بهت گوش زد نکردم حرف اضافه ممنوع
    با چشمای اشکی بهش نگاه کردم وگفتم:خیلی پستی
    دانیال
    صدای بوق موبایلم روی عصابم بود،با عصبانیت روی میز پرتابش کردم ،سرم رو بین دستام گرفتم وگفتم:لعنتیا
    دوباره صدای زنگ گوشی،برداشتم وبی حوصله گفتم:بله
    _آقا پلیسه با خواهرتم صحبت کردی،بچه ها که بلایی سرش نیاورده بودند؟
    با عصبانیت دستام رو مشت کردم وچندبار محکم به میز زدم وگفتم:حرفت روبزن
    _امشب برای شام منتظرتم،حواست باشه تنها بیای،اگر بفهمم زیر آبی رفتی،دیگه خواهرت واون دخترا رو نمیبینی،فهمیدی؟؟
    _اره
    خندیدوگفت: منتظرتم
    بیشرفی زیرلب نثارش کردم ،از جام بلند شدم واز اتاق بیرون زدم،همه چیز آماده بود،فقط امیدوارم مشکلی پیش نیاد
    مقابل آیینه ایستادم،تیپ رسمی زده بودم،استرس داشتم،نه برای خودم،برای جون خواهرم وبقیه دخترا،اگر خدایی نکرده به خاطر ریسکی که من کردم بلایی سرشون بیارند،امیدت به خدا باشه،همین جمله کافی بود که آرامش عجیبی در دلم ایجاد بشه،اینکه خدا کنارمه
    از اتاقم بیرون زدم ونازگل روی مبل نشسته بود وبه یه نقطه خیره شده بود،از وقتی دلسا رو دزدیدند،وضع نازگل همینه،روبروش ایستادم ،نگاهش رو بالا آورد وبا ناراحتی گفت:دلسا رو پیدا نکردید؟؟
    _نه
    با استرس گفت:نکنه بلایی سرش آورده باشند؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دستم رو داخل جیبم کردم وبی توجه به حرفش گفتم:من امشب نمیام خونه،در رو قفل میکنی،مواظب خودت وعمه هم باش،یادت باشه اصلا از خونه بیرون نرید
    سرش رو تکون داد،بدون حرف دیگه ای به سمت در رفتم،وقتی از خونه خارج شدم،متوجه ماشین بچه ها شدم که امشب وظیفه مراقبت از خونه رو داشتند،سوار ماشین شدم وماشین رو پارک کردم وخونه کاملا زیر نظر بچه ها بود،سرم رو بالا آوردم نگاهی به آسمون پرستاره کردم وزمزمه کردم
    _خدایا به امید تو
    بعد از باز شدن در ،وارد حیاط خونه شدم،بیتا از پله ها پاین اومد،یادم به اولین باری که وارد این خونه شدم افتاد،همون شب این دختر خلافکار جایی برای خودش تو قلبم باز کرد،خودمم نمیدونستم که قرار عاشقش بشم ،مثل همون شب اول زیبا بود،روبروم ایستاد ولبخندی زدوسلام کرد،میدونست این لبخندها منو دیوونه میکنه ،نه دانیال امشب فراموش کن
    بدون اینکه به چشماش نگاه کنم ،گفتم:سلام
    _خوش اومدی،هوا سرد بریم داخل
    سری تکون دادم وکنارش قدم برداشتم
    مهندس روی مبل نشسته بود وسیگار میکشید،متنفر بودم از این آدم،دوست داشتم خودم با دستام خفش کنم،با دیدن من لبخندی زد ،لبخندش پر از بدجنسی بود،بدون اینکه از جاش تکون بخور،گفت:مشتاق دیدار آقا پلیسه
    سلامی کردم روی مبل نشستم،نگاهم رو داخل پذیرای گردوندم ،که شاید کسی دیگه ای رو ببینم ،هیچکس نبود،خدمتکار فنجون قهوه رو جلوم گذاشت ورفت،بیتا روی مبل تک نفر نشسته بود وفقط به من نگاه میکرد،کاش من پلیس نبود واون خلافکار،کاش خواهرم ودخترا دستشون نبودند،کاش دوتا آدم معمولی بودیم،والان مثل بقیه میتونستیم ازدواج کنیم وخوشبخت بشیم،سعی کردم افکارم رو پس بزنم،فنجون قهوه رو برداشتم،جرعه ای ازش نوشیدم وروبه مهندس گفتم:منتظر سوپرایزتون هستم
    مهندس_اونم به موقعش،فعلا قهوت روبخور
    فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم وبا آرامش گفتم:من برای قهوه خوردن اینجا نیومدم،مشتاقم سوپرایزت رو ببینم
    مهندس از جاش بلند شد وگفت:پس پاشو
    از جام بلندشدم،بیتا با نگرانی نگاهم کرد،حس میکردم چیز خوبی در انتظارم نیست،اما من عادت کرده بودم که هر روز اتفاقات جدیدی رو ببینم،پشت سر مهندس کنار بیتا قدم برداشتم،بیتا دستم روگرفت،مثل همیشه دستاش سرد بود،این سردی دستا آرامشی به وجوم تزریق کرد که باعث شد نگرانی که سعی میکردم،بروز ندهم،رو کم تر کنه،مهندس در رو باز کرد،یه اتاق خیلی بزرگ وتاریک،همه چیز مشکی بود،پرده های سیاه رنگ،حتی فرش ها هم سیاه بودند،اما نوری از پنچره ای که پرده جلوش نبود،کمی اتاقو روشن کرده بود،اما یه نفر که پشت ما کنار پنجره بزرگ اتاق ایستاده بود،سعی کردم تشخیصش بدم ولی فاصله خیلی زیاد بود،بیتا دستش رو ازدستم در آورد وبا مهندس از اتاق بیرون رفت،بوی سیگار تمام اتاق رو پر کرده بود،آروم به سمت مرد قدم برداشتم،مغزم پر از سوال بود،تنها پاسخی هم که داشتم این بود که خودشه رئیس باند،،فقط پنج قدم مونده بود که بهش برسم ،اما وقتی آروم به سمتم برگشت،سرجام خشکم زد،باور نداشتم،به چشمام اعتماد نداشتم،نه ..نه.....غیرممکن،اما واقعیت داشت،حس میکردم کمر زیر بار این همه درد وغم داره میشکنه،به چشماش نگاه کردم،بدون هیچ احساسی نگاهم میکرد،اون هیچ وقت اینطوری نگاهم نمی کرد؟
    پوزخندی زدوگفت:چیه انتظار نداشتی؟؟
    نزدیک تر شدم،هنوز باور نداشتم،دقیقا روبه روش ایستادم،خودش بود ،همون چهره،همون قدرت،اما نگاهش فرق میکرد،چرا نمیتونستم باورکنم
    آروم با تعجب وغم زمزمه کردم
    _بابا
    بی تفاوت سیگارش رو روی زمین انداخت وبا پا لهش کردوگفت:من بابای تو نیستم
    با عصبانیت فریاد زدم وگفتم:بابا اینجا چه خبر؟؟تو اینجا چیکار میکنی؟؟
    روی مبل چرم سیاه رنگ نشست وبا بی خیالی گفت:فکر میکردم زرنگ تر از این حرفا باشی،من همونم که دنبالش بودی
    قهقه ی بلندی زدوگفت: ولی توخیلی سادهتر از اونی که فکر میکردم بودی
    با نگرانی گفتم:پس دلسا کجاست؟؟
    _جاش امنه،من کاری نمیکنم که به دخترم آسیبی برسه
    دستام رو مثل همیشه که عصبانی بودم ،مشت کردم وبا ناراحتی گفتم:پس من چی؟؟من بچت نبودم؟؟جواب بده بابا؟؟مگه من پسرت نیستم؟
    پوزخندی زدوگفت:هیچ وقت پسرم نبودی
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    سیگاری روشن کرد ، قدرت حرف زدن نداشتم،حقیقت مثل همیشه تلخ بود واین تلخی داشت حالم روبهم میزد،کام عمیقی از سیگار گرفت وگفت:تک پسر خانواده مهرجو بودم،تو نازونعمت بزرگ شدم،هیچکس حق نداشت باهام مخالفت کنه،عاشق فریبا دختر همسایمون شدم،وقتی به مادرم گفتم،با خوشحالی قبول کرد، رفتیم خواستگاری ولی جواب رد داد،دوستش داشتم وحاضر نبودم که از دستش بدم،انقدر رفتیم خواستگاری اومدیم،که بالاخره بله رو گفت،خیلی زود عقد وعروسی رو گرفتیم،یک سال اول بهترین روزای زندگیم بود،اما وقتی فهمیدیم بچه دار نمیشیم،بهونه گیری های فریبا شروع شد،یکی از دوستام یه پیشنهاد بهم داد،گفت یه خانواده ای رو میشناسه که وضع مالی بدی دارند،نمیتونند از بچشون مراقبت کنند،وقتی به فریبا گفتم با خوشحال قبول کرد،بچه رو از اون خانواده گرفتیم،فریبا خیلی دوستت داشت ،منم وقتی میدیدم با اومدنت زندگیمون بهتر شده،مثل بچه ی خودم میدیدمت،چهارسالی گذشت،فریبا اون فریبای قبلی نبود،خیلی تغییر کرده بود،دنبال خوش گذرونی ومهمونی ودوستاش،حتی دیگه به توهم توجه نمیکرد،وقتی فهمید حاملست،میخواست بچه رو از بین ببره ولی من نگذاشتم،نه ماه تو خونه زندانیش کردم،اون بچه ی من بود،به هیچ قیمتی نمیزاشتم که از بین بره،وقتی دلسا به دنیا اومد،نگاهش نکرد،حتی بهش شیرم نداد،روز بعد از زایمانش رفت،فقط یه نامه برام گذاشت ،میدونی چی نوشته بود؟
    بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم
    _عاشق شده بود وبا عشقش رفته بود،نوشته بود علاقه ای به من وبچم نداره،اون روز شکستم،هر کار کردم نمیتونستم از انتقام بگیرم،وقتی میدیدم خوشبخت،فقط از دور نگاهش میکردم،اما از تو متنفر بودم،وقتی تورو میدیدم یاد روزایی میفتادم که فریبا تورو دوست داشت،اما بچه ی منو حتی نگاهم نکرد،هر روز خودم رو بیش تر از قبل تو کار غرق میکردم،وقتی این باند رو تاسیس کردم،فقط به خاطر پولش بود،روزی که اومدی وگفتی میخوام برم دانشگاه افسری،فهمیدم که یه روزی اینجا میبینمت
    چشمام رو چند بار بازوبسته کردم،چقدر سخت بود باور این حرفا،اینکه ببینی کسی سالها کنارش بودی بابات نیست وبه خاطر پول حاضربه بقیه آسیب بزنه،به سختی گفتم:پس من پسر کی هستم؟؟
    _شهرام وحدتی
    با تعجب نگاهش کردم،خدایا بسه دیگه،من نریمانم،پسر مریم جون وآقا شهرام،غیر ممکنه،چه دروغ بزرگی
    _داری دروغ میگی؟؟
    با دقت نگاهم کردوگفت:باورت نمیشه نه؟؟
    با صدای بلند خندید وگفت:خواهرت نگین شباهت زیادی به تو داشت،اما خیلی سرتق بود،با زبونش خودش رو به باد داد
    خشم،عصبانیت تموم وجودم رو گرفته بود،به سمتش رفتم که از جاش بلند شد،دستم رودور گلوش گذاشتم وگفتم:میکشمت آشغال،تو یه نامردی،چطور میتونستی همچین بلایی سردخترای بیچاره بیاری؟؟یعنی پول انقدر ارزش داشت؟؟تو از یه حیوونم کم تری،چطور این همه سال بهت گفتم بابا ؟؟
    صورتش از بی هوایی قرمز شده بود،همزمان در باز شد ودلسا به سمتم ما دوید وبا تعجب به مادوتا نگاه میکرد،سریع به خودش اومد وبا التماس گفت:دانیال ولش کن،چرا اینطوری میکنی؟الان بابا رو خفه میکنی،توروخدا ولش کن؟
    بابا،بابای من،نه اون یه نامرد،دستم رو از گلوش برداشتم وکه روی زمین افتاد وتند تند نفس میکشید،دلسا کنارش زانو زد وگریه گفت:حالت خوبه بابا؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟
    دلسا روبه من گفت:دانیال تو بگو اینجا چه خبره؟؟
    یعنی دلسا خواهرم نبود،کسی که سعی کردم هم براش مادر باشم هم پدر،خواهرمن نیست
    با عصبانیت گفتم:از بابات بپرس؟
    دلسا با تعجب گفت:بابام؟؟مگه بابای تونیست؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا