- عضویت
- 2016/09/06
- ارسالی ها
- 54
- امتیاز واکنش
- 94
- امتیاز
- 0
- سن
- 26
فندک رو جلو بردم که سیگار رو روشن کنم،اما همون لحظه دلسا جلوی چشمام اومد،بهش قول داده بودم که سراغ سیگار ومواد نرم
سیگار رو تو دستام مچاله کردم واز دستم انداختمش،ازجام بلند شدم ودیر وقت بود،از بالای بلندی فریادزدم
_خدایاااا،زندگیم روبه تو میسپارم،خودت مراقبش باش
روی زانو افتادم ودانیال هنوز نتونسته بود که هیچ کاری انجام بده،با بغض زمزمه کردم،ببخش که نتونستم تا حالا از دست اون نامردا نجاتت بدم
دانای کل
دانیال نگاهی به ساعت مچیش کرد،هنوز یک ساعتی تا زمان قرارش با مهندس باقی مونده بود،هنوز پیامی از مهندس به دستش نرسیده بود،که باعث نگرانی واضطراب بیش ترش شده بود،طول اتاق رو طی میکرد وعصبی دستی به موهاش میکشید،امشب برای دانیال یکی از بدترین شب های زندگیش حساب میشد،بعد از بیست دقیقه بالاخره پیامی از مهندس به دانیال رسید
بیتا با ناراحتی از پنجره به بیرون نگاه میکرد،چقدر دلتنگ عشقش بود،عشقی که خودش هم میدونست ممنوعست،به یاد روزی بود که تو چشمای سیاه مرد رویاهاش غرق شده بود،دلتنگش بود،از همون اول که دانیال وارد باند شده بود،بیتا متوجه تفاوتش با آدمای اطرافش شده بود،همین تفاوت باعث شده بود که بهش دل ببنده،پنجره روبست وبه خودش داخل آیینه نگاه کرد،امشب با این لباس مجلسی مشکی ،زیبا شده بود،لبخندی روی ل*ب*هاش نقش بست وبا خودش گفت:بیتای قبلی امشب تغییر میکنه
دانیال با کنجکاوی به خونه روبه روش نگاه میکرد،با زدن آیفون،یکی از افراد مهندس درو بازکرد،ماشینای زیادی تو حیاط خونه پارک شده بودند،حالا دانیال مطمئن شده بود که امشب مهندس مهمونی گرفته،اما اینکه چرا ریسک به این بزرگی کرده را جوابی برایش پیدا نمیکرد؟؟
دانیال محکم وبا اقتدار قدم برمیداشت،اما با دیدن بیتایی که در لباس مجلسیش میدرخشید،نفسش گرفت،قلب عاشقش بی قراری معشوق رو میکرد،بیتا با لبخند زیبایی که بر لب داشت،به دانیال مسخ شده،سلام کرد،دانیال به خودش اومد وبرعکس درونش،باغرور جواب سلامش رو داد،بیتا نفس عمیقی کشیدوبا حسرت وعشق گفت:دلم برات تنگ شده بود
بیتا چه میدونست از قلب عاشق دانیال،اینکه چه فشاری رو تو این مدت تحمل میکنه،هردو دلتنگ بودند،دانیال آروم گفت:منم همین طور
بیتا نزدیکش شد ودستش رو گرفت ،دستش گرم بود،مثل همیشه سرمای تن بیتا با وجود او گرم شد،دانیال از حرکات بیتا متعجب بود،مگه او نمیدونست که دانیال پلیسه،پس دلیل این رفتار ها چیه؟
دانیال
با صدای مهندس،بیتا دست سردش رو از دستم بیرون آورد،چقدر از این مرد چشم سبز متنفر بودم،سرم رو به طرفش برگردوندم،با لبخند به سمت اومد،سعی کردم جلوی عصبانیتم رو بگیرم،میدونستم بهترین کار جلوی این مرد حیله گر،اینکه مثل خودش رفتار کنی
به سختی لبخندی زدم واما با حرص گفتم:خوشحالم که دوباره میبینمت
قهقه بلندی زدوگفت:من بیش تر آقا پلیسه،هوا سرد بهتر بریم داخل
سری تکون دادم وبه همراه مهندس وبیتا وارد خونه شدیم،نگاهی به اطراف کردم،خیلی شلوغ بود،صدای موزیک بلند بود،مسن تر ها روی مبل نشسته بودند وبا دخترای جوونی که تو بغلشون بودند،نوشیدنی میخوردند،دخترا وپسرای جوون هم وسط تو بغـ*ـل هم میرقصیدند،بساط قمارم که فراهم بود،پوزخندی روی لبم اومد،نگاهم به بیتا افتاد که با غم بهم زل زده بود،حس میکردم اونم بدونه که شاید امشب آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم
سیگار رو تو دستام مچاله کردم واز دستم انداختمش،ازجام بلند شدم ودیر وقت بود،از بالای بلندی فریادزدم
_خدایاااا،زندگیم روبه تو میسپارم،خودت مراقبش باش
روی زانو افتادم ودانیال هنوز نتونسته بود که هیچ کاری انجام بده،با بغض زمزمه کردم،ببخش که نتونستم تا حالا از دست اون نامردا نجاتت بدم
دانای کل
دانیال نگاهی به ساعت مچیش کرد،هنوز یک ساعتی تا زمان قرارش با مهندس باقی مونده بود،هنوز پیامی از مهندس به دستش نرسیده بود،که باعث نگرانی واضطراب بیش ترش شده بود،طول اتاق رو طی میکرد وعصبی دستی به موهاش میکشید،امشب برای دانیال یکی از بدترین شب های زندگیش حساب میشد،بعد از بیست دقیقه بالاخره پیامی از مهندس به دانیال رسید
بیتا با ناراحتی از پنجره به بیرون نگاه میکرد،چقدر دلتنگ عشقش بود،عشقی که خودش هم میدونست ممنوعست،به یاد روزی بود که تو چشمای سیاه مرد رویاهاش غرق شده بود،دلتنگش بود،از همون اول که دانیال وارد باند شده بود،بیتا متوجه تفاوتش با آدمای اطرافش شده بود،همین تفاوت باعث شده بود که بهش دل ببنده،پنجره روبست وبه خودش داخل آیینه نگاه کرد،امشب با این لباس مجلسی مشکی ،زیبا شده بود،لبخندی روی ل*ب*هاش نقش بست وبا خودش گفت:بیتای قبلی امشب تغییر میکنه
دانیال با کنجکاوی به خونه روبه روش نگاه میکرد،با زدن آیفون،یکی از افراد مهندس درو بازکرد،ماشینای زیادی تو حیاط خونه پارک شده بودند،حالا دانیال مطمئن شده بود که امشب مهندس مهمونی گرفته،اما اینکه چرا ریسک به این بزرگی کرده را جوابی برایش پیدا نمیکرد؟؟
دانیال محکم وبا اقتدار قدم برمیداشت،اما با دیدن بیتایی که در لباس مجلسیش میدرخشید،نفسش گرفت،قلب عاشقش بی قراری معشوق رو میکرد،بیتا با لبخند زیبایی که بر لب داشت،به دانیال مسخ شده،سلام کرد،دانیال به خودش اومد وبرعکس درونش،باغرور جواب سلامش رو داد،بیتا نفس عمیقی کشیدوبا حسرت وعشق گفت:دلم برات تنگ شده بود
بیتا چه میدونست از قلب عاشق دانیال،اینکه چه فشاری رو تو این مدت تحمل میکنه،هردو دلتنگ بودند،دانیال آروم گفت:منم همین طور
بیتا نزدیکش شد ودستش رو گرفت ،دستش گرم بود،مثل همیشه سرمای تن بیتا با وجود او گرم شد،دانیال از حرکات بیتا متعجب بود،مگه او نمیدونست که دانیال پلیسه،پس دلیل این رفتار ها چیه؟
دانیال
با صدای مهندس،بیتا دست سردش رو از دستم بیرون آورد،چقدر از این مرد چشم سبز متنفر بودم،سرم رو به طرفش برگردوندم،با لبخند به سمت اومد،سعی کردم جلوی عصبانیتم رو بگیرم،میدونستم بهترین کار جلوی این مرد حیله گر،اینکه مثل خودش رفتار کنی
به سختی لبخندی زدم واما با حرص گفتم:خوشحالم که دوباره میبینمت
قهقه بلندی زدوگفت:من بیش تر آقا پلیسه،هوا سرد بهتر بریم داخل
سری تکون دادم وبه همراه مهندس وبیتا وارد خونه شدیم،نگاهی به اطراف کردم،خیلی شلوغ بود،صدای موزیک بلند بود،مسن تر ها روی مبل نشسته بودند وبا دخترای جوونی که تو بغلشون بودند،نوشیدنی میخوردند،دخترا وپسرای جوون هم وسط تو بغـ*ـل هم میرقصیدند،بساط قمارم که فراهم بود،پوزخندی روی لبم اومد،نگاهم به بیتا افتاد که با غم بهم زل زده بود،حس میکردم اونم بدونه که شاید امشب آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم