کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,750
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
********
رهام
یه سفر با فرزین رفتیم مازندران. میخواستم بدونم ماشینم چی شده. افسر بهم گفت بعد چهارسال تازه اومدی؟! پارکینگارو گشتن و آخر پیدا شد.... سمت راننده همچین له شده بود ، خودم باور نمیکردم زنده از اونجا تونسته باشم بیرون بیام.هماهنگ کردم بفرستنش تهران. فروختمش و یه ماشین خریدم. ماشین مهندسم پس فرستادم. پیر شدم.... دوری پانیذ پیرم کرده..... نمیدونستم اگه نبینمش اینجوری از پا می افتم. دکتر پشت سرهم پیگیری می کنه که درمانو شروع کنم اما دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. چراغ خونم نیست... حالا دیگه من یه قاتلم.... قاتل بچم...... بچه ای که نمیدونستم دختر بود یا پسر.... خدایا منو ببخش....
مامان و بابا از وقتی شنیدن میخوام پانیذو طلاق بدم خونشونو اجاره دادن و اومدن پیشم موندن. ازم خواستن برم پیششون نرفتم. من با پانیذ تو جای جای این خونه خاطره دارم. طلاقش میدم نه اینکه باهاش مشکل دارم ودوسش ندارم، فقط میخوام اینجوری خوشبختش کنم....
چندبار خواستم سیگارو ترک کنم اما نمیشه،نمیتونم....... حتی بیشتر میکشم. نمیذاره به نبود پانیذ فکر کنم. عکسمون هنوز رو دیواره. مامان میخواست برش داره نذاشتم. از اتاق بچه فقط عروسکارو بسته بندی کرده بود که فرزین دوباره چیدشون.میخوام جلو چشمم باشه یادم نره باهاش چیکار کردم....
پانیذ رفت و از این خونه گذشت،دل دیوونم شکست و صدای قلبم در اومد........میشه از این شبایی که هر دقیقش ترس و سیاهیه رها شم؟ تموم حرفم این غرور لعنتمیه که شکسته. تموم حرفم رفتن پانیذه که نهایته درده.....
میخوام در بزنم ببینی باز منمو
منمو
میخوام بهت بگم جاگذاشتم دلمو
دلمو
میخوام سرزنش کنم دنیامو
میخوام تمدید کنم فردامو
بذار همه بدونن غممو
غممو
بذار پروانه شم دورت بگردم
عزیزم عشقم
واست بترسم از روزی که منو نداریو
ببخش از چیزایی که من نداشتم
و تو عشق واسه تو کم گذاشتم
آخه لحظه های من
پر غم بود
بودنم باتو خیلی کم بود
کاشکی میشد دنیا
مال من بود
زمین و آسمون مال من بود
و قدرت خدا مال بود
که نریو
یا برمیگردی دستاتو میگیرم
یا خدا میشمو دنیاتو میگیرم
یا انقدر در میزنم که
نه نمیتونم با کس دیگه ای ببینم
*********
پانیذ
-بچت سالمه.... اما .....
نگران شدم.لبخند رو لبم محو شد.... یکمی سرمو بلند کردم تا بهتر ببینمش.
من:اما چی؟
-خیلی تپله....
من:خانم دکتر سکته کردم......
دستمو گذاشتم رو قلبم؛ تند می زد...
-یه دختر خوشگل و نازه مثل مامانش......
وقتی گفت دختر ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم. بهراد بیرون منتظرم بود.....
-چی شد؟!
من:پسر......
-پس مهران کوچولو دوباره متولد میشه.
من:مهران چرا؟
-میگن پسر شبیه داییش میشه....
من:داداشای من یه دونن واسه نمونن. شوخی کردم. دخمله.....
-ای جانم........ پس میشه پانیذ کوچولو....
من:شایدم رهام کوچولو بشه....
-نه....
از همونجا یه راست رفتیم براش سیسمونی بگیریم. بهراد خیلی اصرار کرد بگیم از کیش یا ترکیه بیارن گفتم نه. اصلا نمیخواستم بخرم. اتاق خودم تو ویلا بود . نذاشت گفت باید پیش ما بمونی.
یه سرویس خواب صورتی خاکستری انتخاب کردیم. کلیم براش لباس خریدیم. نذاشتن من کار کنم و با باباش دوتایی اتاقو چیدن.
من:خسته نباشید........
براشون چایی آورده بودم....
-پانیذ رو این دیوارم عکسشو میزنیم.
من:عالیه. دستت درد نکنه دایی......
شکمم جلو اومده بود. حسش می کردم. تکون میخورد. لگد میزد.... حتی بعضی وقتا ضربان قلبشو میشنیدم. براش ملودیمو میزدم بشنوه....
بهراد هرروز عکس سونو گرافی رو نگاه می کرد و کلی قربون صدقش می رفت، بعد به زور میفرستادمش بره اداره.
تاریخ زایمان مشخص بود. ولی من غم داشتم. دلم میخواست وقتی میرم تو اتاق مهران و رهام و عمو بیرون منتظرم باشن.... تصور اون لحظه که بی حال میام بیرون و کسی منتظرم نیست اشکمو در میاره.... عکس رهامو گرفتم بغلم و دور اتاق راه میرم.
احساسم پره بغضه

من که جز تو هیچکسی رو ندارم

انقده تنها شدم که

واسه گریه سر رو دیوار میذارم

چشمامم با غم تو نمیسازن

وقت و بی وقت میبارن

بعد تو دیوونه میشم

همه دنیا منو تنها میذارن

واسه این که تو بمونی

پیش هرکی گله کردم

حتی بیشتر از اونی که فکر کنی

حوصله کردم

اینروزا نیستی پیشم

تا ببینی باخودم

حرف میزنم

خسته میشم از نبودت

آخه تا کی من بمونم با خودم

دنیام از چشمای تو خالی میشه

میرسم به ته خط

تو فقط بمون کنارم

من که جز این

چیزی نمیخوام ازت

واسه این که تو بمونی

پیش هرکی گله کردم

حتی بیشتر از اونی که فکر کنی

حوصله کردم
***
چیزی نمونده کوچولو دنیا بیاد اما هنوز اسم نداره......
بهراد صبح ها معمولا دیر بیدار میشه...... منو نی نی 20 دقیقه طول می کشه تا بیدارش کنیم. دیگه سنگین شدم ، سخت راه میرم. هرروز نیم ساعت با بهراد میریم پیاده روی......
امروز صبح هم طبق معمول بیدار نشده. باباش هرچی صداش زد بیدار نشد...
با لحن بچه گونه وایسادم روبروش و گفتم.......
من:دایی تنبل نمیخوایم،دایی خوابالو نمیخوایم،دایی بی حوصله و کسل هم نمیخوایم.پاشو دایی. دیرت میشه!
خمیازه کشید،دستاشو باز کرد....
-کی گفته این دایی تنبله؟حرف تو دهنش نذار.......
آروم آروم پله هارو اومدم پایین. صبحونه شو چیدم رو میز... اومد پایین. دکمه سر آستیناشو می بست...
-از کی تا حالا شما جای این کوچولو حرف میزنی؟!
من:از وقتی داییش تا لنگ ظهر میخوابه و به حرف باباشو خواهرش گوش نمیده.....
ساعتشو دید
-اوه دیرم شد باید برم....
من:وقت داری؟
هول بود،مربا میخورد....
-5 دقیقه
من:پس تو 5 دقیقه میشه باهات حرف زد..
-چیزی شده؟
باز لحنمو بچگونه کردم. انگشتامو تو هم فرو کردم و گذاشتم زیر چونم......
من:نه..... این کوچولو باهات کار داره دایی.
چشمامو کوچیک کردم و براش پشت چشم نازک کردم.
-ای قربونش برم...... خب؟
من:خب اسم میخواد...
-الآن.......
تعجب کرده بود.... سرش پایین بود، مردمک چشماشو بالا آورد.
من:آره خب چون دقیقا 4 روز و 21 ساعت دیگه میاد. بابابزرگش گفت داییش انتخاب کنه...
لیوان شربتشو گرفت بالا ،وقتی پایین آورد گفت.....
-اسمشو بذار.... عمه قزی....
مسخرش کردم:دور کلاش قرمزی.....
-شب که برگشتم اسم انتخاب می کنیم. امروزم عجالتا خاله سوسکه صداش کن...
من:إإإ......!!!!!!!! دایی؟!
-جون دایی؟
من:میشه اسمم شاداب باشه؟!
پا شده بود بره که سر جاش وایساد...
-نه.....
من:چرا؟!
-شب بهت میگم....
من:آخ.
دست گذاشتم طرف چپ شکمم.....
-چی شد؟!
لبخند زدم:تکون خورد....
-مواظب خودت باش. این کوچولو خواست زود بیاد یه موقع بهم زنگ بزن....
من:خدافظی..
نمیذاشتن غذا بپزم. میگن حرارت مستقیم ضرر داره. منم به جاش میرفتم تو حیاط با گلا بازی می کردم...
شب که اومد نشستیم تا باهم اسم انتخاب کنیم...
من:چرا شاداب نه؟!
-اسم یه آدمی که فوت شده رو رو بچه نمیذارن.......
من:پس چی؟!
-بذار دنیا بیاد.... پانیذ.....
من:جونم؟!
-شناسنامه میخواد.... به اسم کی میخوای بگیری؟!
من:خودم......
-میدونی چقدر دنگ و فنگ داره؟!
من:بهراد من به رهام نمیگم.... مطمئن باش....
-کی جرأت داره بهش بگه اصلا......
من:بهراد اگه یه موقع من از عمل برنگشتم چی؟
-این چه حرفیه..... زبونتو گاز بگیر
من:نه بی شوخی.... میبریش پرورشگاه؟!
-باباش چیکارست؟!
من:به روح شاداب قسم خوردی بهش نگی؛ یادت رفته؟!
-نه پرورشگاه، نه رهام... تا زمانی که مهرانو پیدا کنم نگهش میدارم... ولی این اتفاق نمی افته. تازه روزای خوب در راهه.....
من:یعنی واقعا امیدیم به برگشتن مهران داری؟معلوم نیست سالمه یا......
-خدا بزرگه. برمیگرده. بهت قول میدم......
***
سر وقتی که دکتر گفته بود رفتیم بیمارستان.... گفتن اجازه شوهر باید باشه....
من:بهراد برو بگو فوت شده.... اسم مهرانو جای خودت بنویس...
-باشه......
دم در اتاق عمل ازش دوباره قول گرفتم و گفتم اگه نبودم به رهام بگه چقدر دوسش دارم.....
***
--پانیذ جون؟
یکی زیر گوشم گفت.
چشمامو آروم باز کردم.یادم نمیومد کجام.
--حالت خوبه بگم بیان ببرنت؟
سرتکون دادم..... دست کشیدم رو شکمم. نی نی نبود.... بهراد کمکم کرد بخوابم رو برانکارد و پیشونیمو بوسید.....
من:بهراد...
-حرف نزن فعلا.
یکم خوابیدم . بیدار که شدم سراغ دخترمو گرفتم...
بهراد گرفته بود جلوی صورتش و با لحن بچه گونه حرف میزد.
-سلام مامانی.....
من:قربونت برم من..... بیا ببینم....
چشمامو پف کردن... دستامو به طرفش باز کردم....
-اینم پانیا خانم
من:پانیا؟!
-اسم انتخابیه منه...
من:محافظ و نگهدارنده.......
-دقیقا...
یه دختر تپله و لپاش عشق منه. بدنش سفیده عین برف......
-دیدی گفتم میشه پانیذ کوچولو..... کپی برابر اصل
دقیقا شبیه من بود..... نازی جیگرم... جای مهران خالی بچلوندت.... رهام........
تو دلم با پانیا حرف زدم و بهش گفتم گله نکن که بابات نیست.... خودم هم مامانتم هم بابات......
بهراد رفت بیرون تا بهش شیر بدم... مک میزد یه جوری میشدم. چه حس خوبیه مادر شدن..... خدایا ممنونم که نذاشتی بکشمش. خوش اومدی خانومی. خوشگل مامان. تازه میفهمم چرا همه بهم میگفتن خوشگل..... خخخخ سقفو بگیر نریزه....
باباشم اومد دیدنم. یه دسته گل آورده بود.. پرستار گفت جاشو عوض کنین..... قیافه بهراد دیدنی بود.....
من:میخواستی دایی نشی....
چسبشو بست و بغلش کرد:قربونشم میرم... جیـ*ـگر داییشه... دست بهش نمیزنیا....
من:حسودیم شد.... چند کیلو إ؟
-حدودای 4
من:دکتر همچین گفت تپله... گفتم بچه غوله حتما.....
***
گرفتمش بغلم و از ماشین پیاده شدیم..... جلو پامون گوسفند قربونی کردن. حاج آقا و بهراد برای من و پانیا هیچی کم نذاشتن واقعا.....
من هنوز اونقدر رو پا نشدم که بتونم راه برم... غذا همچنان از بیرون می گیرن. یکم بخیه هام خوب شن پا میشم...
گوشیم بیرون بود و من خودم اتاق بودم...... به زور از جام پاشدم.
من:بله بفرمائید
-خانم ریاحی؟
من:بله...
-من افسر نگهبان زندان هستم. خانم ریاحی الآن پدرتونو بردن دادگاه... گفتن شما هم برید
من:دادگاه؟ برای چی؟!
عقب عقب رفتم و محکم خوردم به دیوار...
پانیا گریه میکرد.... گرفتم بغلم .....
-یه سری مدارک دیشب به قاضی داده شده که پدرتون قاتله.....
گوشی از دستم افتاد. یا امام حسین...قتل.....؟!
پانیا رو گذاشتم زمین از دستم نیفته... دستام می لرزیدن... شماره بهرادو گرفتم.
-جانم آجی.....
من:بهراد...
گریه می کردم....
-پانیا طوریش شده؟
من:نه. بابام...... بردنش دادگاه.... میگن قاتله..... چیکار کنم.؟!
-میام الآن بریم. گریه نکن. اومدم....
از صداش معلوم بود هول شده..... این مدارک از کجا میان آخه؟! قتل؟! تازه از اعدام نجاتش داده بودم.....
پانیا رو برداشتم و منتظر موندم زود اومد...
-پانیا رو کجا میاری؟
من:بمونه خونه؟!
-راست میگیا ، ببریم اداره بابا نزدیکه.....
رسیدیم دادگاه.... حالا کجا بردنش؟! بهراد رفت کارتشو نشون داد و پرسید گفت پیش بازپرسه...
من:بهراد چی شد؟
-گفتن پرونده محرمانست.....
با دست زدم تو سرم..... وای........
-تا نیاد بیرون چیزی مشخص نمیشه..... تو خونسرد باش.
انگار مغزم توی آب شناور بود. صداها مبهم به گوشم می رسید . هیچی نمیدونستم ...... یعنی چی؟! در اتاق باز پرس باز شد... بابا رو آوردن بیرون.... چادر از سرم افتاد
من:چی شده بابا؟!
به سرباز نگاه کرد .... بغلم کرد....
-پانیذ......
من:بابا حرف بزن..... بگو دروغه....
-همه چی علیه منه......
سرباز بردش.... نشستم رو زمین...
-پانیذ پاشو... بازپرس کارت داره....
--بشین خانم ریاحی......
انگار اطرافمو نمیدیدم. خواستم بشینم ولی صندلی نبود بهراد رو هوا بازومو گرفت.....
--سرکار یه لیوان آب برای خانم بیارین......
من:چی شده؟!
--اطلاعاتی از یه منبع نامشخص به دفتر من ارسال شده.
من:بعد این همه سال؟
--نه این به پرونده قبلی ربط نداره..... مربوط به قتل یکی از شراکای پدرتونه که مربوط به 15 سال قبله.....
من:یعنی چی؟
--ظاهرا تو یه درگیری بین اون و پدرتون این اتفاق می افته. پدرتون شبانه یه زمین خارج از شهر پیدا می کنن و خاکش می کنه... حالا بعد 15 سال اون زمین و گود برداری کردن و استخوناشو....... اینم عکسا.....
بابا تو عکس بود...... لحظه به لحظه ......
من:کی این عکسارو گرفته؟
--معلوم نیست.......
من:دروغه.....
--نخیر خانم محترم....
***
دیگه خسته شدم..... میگن به یه بدبختی قانع نباشی یه عالمه بدبختی سرت میاد. نیازی به دونستن حکم نبود اعدااام...... بابام.... بابا محمدم،تنها کسم چه بلایی سرش میاد؟ قسم خوردبه جون من و مهران،به روح عمو که کار اون نبوده.بهم گفت میدونه کار کیه... گفت از این شهر فرار کنم. با آوا.....
-پانیذ، اینو بخور... پانیا گشنست.... شیر نداری....
من:بهراد من چیکار کردم؟ زندگی این بچه رو هم به گوه کشیدم..... واسه چی دنیا آوردمش؟!
-این حرفو نزن خدا بزرگه.....
من:خدا؟ مگه اصلا منو میبینه؟
-قربونت برم، زود قضاوت نکن......
چند روز بعد آوا بهم زنگ زد و گفت باید بریم. وقت تنگه..... بهراد اصرار داشت برم اما نه با آوا.... گفت خودش باهام میاد.... اما نمیتونستم برم. باید یه راهی باشه بابام نجات پیدا کنه.... من هیچ جا نمیرم...... حتی با بهراد
جز پانیا فقط بابامو دارم..... خدایا باز تو اوج خوشبختی زدی پس سرم آره؟
دادگاهش برگزار شد و یک هفته بعد حکمش اومد..... قصاص........ چندروزی تو خونه زیر سرم بودم. پانیا مجبور بود شیرخشک بخوره چون دیگه شیر ندارم... منو ببخش دخترم..... قلبم اذیتم می کنه... دکتر قرصامو عوض کرده. میگه مال فکر و خیاله،فقط عصبیه.... دیگه هیچ کس نمیتونه کمکش کنه....
***
صدای گریه پانیا میومد. چرا بهراد آرومش نمیکنه ؟! سرمو از دستم کندم و پاشدم..... پانیا رو تخت بود و بهراد هم خواب بود..... یه چیزی باعث شد برگردم..... رو میزشو نگاه کردم.... چهارتا نامه بود برای من....... بازش کرده بود. روش آدرس فرستنده رو ننوشته بود..
-اگه جون بابات برات مهمه به حرف ما گوش کن.
-جون بابات تو دستای ماست.
-باباتو بالای دار فرض کن.
-اخطار، مدارک اثبات بی گناهی بابات دست ماست...
پانیا هم فقط جیغ میزد . بهراد خواب بود. فکر کنم خسته است. این نامه ها از طرف کین؟از طرف اونایی که واسه بابام پرونده سازی کردن؟!
نامه هارو مرتب گذاشتم تا بهراد نفهمه برشون داشتم.پانیا رو بغـ*ـل کردمو از اتاق اومدم بیرون . وقتی تکونش می دادم تا آروم شه اون چهارتا جمله رو تکرار می کردم.
مدارک اثبات بی گناهی.... دست ماست....
چجوری باید بفهمم کین این آدما؟! بهراد چیزی میدونه که بهم نگفته؟!
اونروز تو مدرسه، اون تماس مشکوک.... کشتن عمو مهرداد ؛ فرار مهران از ترس جونش.... نکنه اینا کار یه نفره؟ این کیه که اینجوری داره گند میزنه تو زندگیم؟
پانیا رو خوابوندم رو تخت. سعی کردم خودمو خوب و آروم نشون بدم تا شاید بهراد از اون نامه ها چیزی بهم بگه، اما نگفت. پانیا الآن دقیقا 28 روزشه. خنده ها و گریه هاش شبیه منه . اما مژه هاش شبیه عمو و مهرانه. گوگولی.... دنیا؛این دفعه رو کوتاه بپوش. هم بیشتر بهت میاد ، هم خوشتیپ تری.... خستم کردیا! می فهمی؟! خسته. جز این بوده که پا به پای عمو برای خدا بندگی کردم؟
**********
بهراد
کوچولومون دست از آب کردن دل ما برداشت بالاخره دنیا اومد... رضایت عملو من امضا کرده بودم. مردم و زنده شدم تا پانیذ و دخترش از اون اتاق سالم بیان بیرون. یه اسمی براش انتخاب کردم نمیدونم پانیذ بپسنده یا نه. پانیا...
هم به پانیذ میاد هم با مفهومه.....
بالاخره دایی گریتو بعد 9 ماه شنید، وقتی دیدمش اشک شوق ریختم... خیلی ناز و معصوم بود.
انقدر دلم میخواست به رهام بگم. میدونم طاقت نمیاورد و میومد دنبال پانیذ و پانیا. دوتاییشونم سختشونه. اینا
عاشق همدیگن. کاش قسمم نمیداد به رهام نگم قضیه پانیا رو . بالاخره پدرشه،حق داره.... اون که مخالف بودنش نبوده!
رهام دیگه رهام قبل نیست. مثل مهران شکسته شده. قرار بود از وجود پانیا کسی باخبر نباشه حتی مهندس، به مهران هم چیزی نگفتم. از وقتی دیدم مامان بابای رهام بعد رفتن پانیذ اومدن پیش رهام ، دیگه نرفتم اونجا. کسی هم تهدیدش نکرده.
***
پانیا هنوز شناسنامه نداره. پانیذ خسته است. دیگه نمیکشه. یه ماجرای تازه با چاشنی درد....
حکم قصاص مهندس،همه مونو شوکه کرده. پانیذ خوب نیست. نمیتونه به پانیا شیر بده. برای هردوشون نگرانم. این مدارک از طرف همون آدمان. میخوان پانیذو تسلیم کنن. مطمئنه باباش بی گناهه، اما نمیتونه اثبات کنه. فرزین وقتی رهامو رسوند ،اومد دفترم و چهارتا پاکت داد بهم. برای پانیذ بود:با خط درشت روشون نوشته شده بود :برسد به دست خانم ریاحی.... این دفعه اخطار برای پانیذ. منظورش چیه از اینکه مدارک اثبات بی گناهی باباش دست اونه؟ خیلی محتاطاتانه تر رفتار می کردم از قبل. همچین عادتی نداشت بی اجازه بیاد اتاقم.هرشب نگاهشون می کردم. به خدا دلم براش میسوزه. طاقت این همه بدبختی رو نداره.... الآن تنهاست. خیلی تنهاست. غم داره تا دلت بخواد. هیچی به رهام نگفتم. میخواستم دیگه از حال و هوای پانیذ بیاد بیرون و بتونه درمانو شروع کنه.
پانیذ نماز نمیخونه، با خدا قهره.
**********
پانیذ
دارم دیوونه میشم. بهراد چرا هیچی راجع به اون نامه ها نمیگه؟!
اصلا دلم نمیخواد روزا شب شن و ساعت بگذره. هرچی جلو میرم به اجرای حکم بابا نزدیک میشم و من هنوز هیچ کاری نکردم. نمیتونستم پانیا رو تنها بذارم. یه روز از بابای بهراد خواهش کردم بمونه خونه من برای دانشگاهم کار دارم... رفتم پیش بازپرس ، گفت هنوز ولی دم مراجعه نکردن. سه بار تو روزنامه ها اعلام کردن اما کسی نبوده. آدرس خونه قدیمیشونو داد تا دنبالشون بگردم.....گفت ولی دمو پیدا کنی، میتونی از ما کمک بگیری برای رضایت. میگفت خودمم موندم تو کار بابات!
هی..... از همسایه هاشون پرس و جو کردم اما هیچکس نمیشناختشون. همه جا آپارتمان شده بود. اسم کوچه و پلاک ها هم عوض شده بودن . کوچه رو پیدا کردم. اما از قدیمیا کسی نبود. کسایی هم که بودن نمیشناختنشون. اگه پیدا نشن، دادستان تقاضای قصاص میده. حیرون تو کوچه دور خودم میچرخم. فقط صدای نفسامو میشنوم ، چادرمو جمع می کنم تا زمین نخورم.
-خانم.....
رفتگر محله بود....
من:بله؟!
-دنبال خونه وزیری می گردین؟
من:بله.. پیداش نکردم.
-من میدونم کجاست. 15 تومن بهم بدین بگم....
پولو بهش دادم و پشت سرش رفتم. وایساد....
-اونجاست، اون در آبی.
یه در آبی فیروزه ای بزرگ بود. پیچک ها روی دیوارا خشک شدن.زنگشون خرابه... دستمو کوبیدم رو در....
در با صدای قیژی باز شد.... پس قفلشم خرابه. کسی اینجا ساکن نیست؟!
من:خانم وزیری؟!
منتظر شدم تا جواب بدن اما کسی جواب نداد. دوباره صدا کردم....
من:نیستین خانم وزیری؟!
درو آروم باز کردم تا برم تو حیاط. روبروی در یه دستشویی بود و وسط حیاط یه حوض آبی کوچولو . باد درو کوبید . از ترس عقب رفتم..... انگار کسی اینجا نیست . رفتم تو خونه.. نه کسی نیست. خونه مخرو بست. فقط ظاهرش درسته. مرتیکه روانی 15 تومن گرفت به من خرابه نشون بده؟!
روی طاقچه یه عکس دارن. از لابه لای سنگ و خاک ها میرم جلو. سقفش فروریخته.نکنه دیوارا سست باشن بریزن روم؟ نه که خیلی شانس دارم......
عکس خونوادگیشونه. سه تا پسر و خانومش و خود وزیری.... عجیبه من اصلا تا حالا فامیلیشم نشنیدم. عکسو گذاشتم کیفم. یه صدایی از آشپزخونشون به گوشم خورد. چادرمو انداختم رو شونم و رفتم ببینم هستن یا مثلا گربست یا نه؟
به زور نفس میکشم، گلوم خشک شده.... درو باز کردم. جز چهارتا کابینت و یه یخچال قدیمی خراب چیزی نبود. چهارتا موش از روی پام رد شدن. وقتی نرمی بدنشونو روی پام حس کردم جیغ زدم و ناخودآگاه به عقب پرت شدم.
-کجا؟!
دوباره جیغ زدم. یه صدای کلفت دو رگه بود.....
-نترس........
پشت سرم ایستاده بود.نمیتونستم تکون بخورم. بازوهامو محکم گرفته بود و فشار می داد. تلاش کردم تا دستشو بردارم نشد. نمیذاشت،زورش از من بیشتر بود.
من:ولم کن.....
-تلاش بی فایدست. فقط خودتو خسته می کنی......
من:تو کی هستی؟
-حالا زوده بدونی.....
من:ولم کن برم.
-کجا بری؟ پیش اون سرگرده؟
من:کدوم سرگرد؟
جیغ زدم و کمک خواستم اما دستشو گذاشت رو دهنم.
-سرگرد رهام تمجیدی. همسر خانم دکتر ریاحی !!!!!!!
یه لحظه یادم افتاد باید چیکاار کنم.... رو نوک پام وایسادم، سرمو محکم بردم عقب و کوبوندم تو دهنش. دستاشو از دور بازو هام برداشت و گذاشت روی دهنش... از فرصت استفاده کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون . دوتا مرد با هیکلای ورزشکاری بزرگ و بازوهای پف کرده جلو راهمو گرفتن.....
-خانم دکتر دیر اومدی زودم میخوای بری؟
دورلباش خونی بود. خون تو دهنشو تف کرد رو زمین. خودم صدای قورت دادن آب دهنمو میشنیدم. جلو میومد و من عقب می رفتم....
-کجا؟ نترس . کاریت ندارم که..
دیگه نه میتونستم و نه میخواستم حرف بزنم. محکم خوردم به دیوار و سر جام ثابت موندم. چیکار کنم حالا؟ جلو اومد و دست راستشو گذاشت رو دیوار کنار سرم...
-اینجا هیچ مدرکی واسه اثبات بی گناهی بابات وجود نداره. همشون مردن.... نمیخوای که باباتم مثل عموت بذاری توی قبر؛میخوای؟!
سرمو انداختم پایین تا صورتشو نبینم....
-رئیس دیگه صبرش تموم شده. به بابات بگو.
از جیبش یه چاقو در آورد. قفسه سینم به شدت بالا پایین می رفت. ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار میخواد بکنه. چاقو رو آورد بالا . به نفس نفس افتاده بودم. چشمامو بستم.....
-اینم یادگاری من.بازم همدیگه رو میبینیم.
صدای کوبیده شدن در چوبی پوسیده چهارستون بدنمو لرزوند. صورتم می سوخت. دست بردم خون میومد. چاقو رو کشیده بود رو صورتم.....
چادرو آروم آروم کشیدم رو صورتمو گریه کردم. به بخت بد خودم لعنت فرستادم. این اگه امتحانه، میشه من برگمو سفید بدم؟هیچی بلد نیستم. میخوام صفر بگیرم. رئیس کیه، چرا صبرش تموم شده؟!
صورتمو پاک کردم و یه دستمال گذاشتم روش.
***
بهراد:پانیذ دیگه تنها جایی نمیری، فهمیدی؟
من:دست رو دست بذارم بابام بره بالای دار؟
-پانیا چی؟مادر نمیخواد؟
جوابی نداشتم بهش بدم. عصبانی بود . پیشونیشو مالش می داد.
بهراد:تو کاریت نباشه، خودم درستش می کنم.
من:به من اعتماد کن، من پشتتم، بهراد گوشم از حرفای رهام پره. تو دیگه اونارو تکرار نکن.
پانیا رو گرفتم بغلم و رفتم بالا. زخمو گذاشت رو صورتم تا وقتی که دوباره میان سراغم عذابم بدن..... عکس عمو مهردادو چسبوندم به سینم و گریه می کنم. عمو بهت قول دادم کار نیمه تمومتو تموم می کنم. نمیدونم چی میخواد پیش بیاد فقط یکمی ترسیدم. ولی تو میدونستی که قراره بکشنت... گفتی یک جنگجو که نجنگید اما من میجنگم تا آخرش..... این قصه لعنتی رو تمومش میکنم. کتاب مرگی که باز کرده رو می بندم. انتقام تورو هم میگیرم .
***
امروز رفتم ملاقات بابا......
-چه خبر؟رهام خوبه؟
چون نمیدونست لبخند زدم و گفتم:بله خوبه. سلام رسوند.
اون روزای حاملگی هم می نشستم و چادرمو می کشیدم روم تا متوجه نشه....
-صورتت چی شده؟
من:اومدن سراغم....
-کیا؟
من:آدمای رئیس... اینم یادگاریشونه!
-مرتیکه کفتار عوضی.....
من:گفت بهتون بگم صبر رئیس تموم شده...
-مگه بهت نگفتم با آوا فرار کن؟!
من:بابا اصلا آوا کیه؟ مطمئن باش اونم آدم اوناست.....
-نیست. الآن کجاست؟
من:نمیدونم....
-پانیذ اینجا نمون. برو....
من:نه بابا. به عمو مهرداد قول دادم. شمارو تنها نمی ذارم.
-این بازیه خطرناکیه. شوخی نیست، با رهام برین.
من:ثابت می کنم شما بی گناهین.
-فکر می کنی برای چی تورو از مهران جدا کردم؟
من:چرا؟
-به خاطر رئیس. پانیذ اون تورو میخواد. هرجور شده دنبال اینه خودت تسلیمش بشی. ازت خواهش می کنم برو . منم تقدیرم همینه.....
من:نه بابا،نه!
گریم گرفته بود. اگه بابا نبود کل دنیارو می گشتم و مهرانو پیدا می کردم. اونوقت می رفتم پیشش. اونموقع حتی دنیام حق نداشت اذیتم کنه. مهران من تنهام، به کسی نمی تونم بگم درد دلمو. بی معرفت شدی ، 8 ساله رفتی... نمیگی منم آدمم،دل دارم؟
صدای بابا تو گوشم میپیچید:رئیس تورو می خواد......
من فقط 16 سالم بود. یعنی از اونموقع؟ باورم نمیشه..... پس آروین کجای این قصه بود؟ شایدم قرار بوده بعد ازدواج با آروین مال رئیس بشم.... فکر کردن بهش آدمو تا مرز جنون می کشه....
پخشو روشن کردم و غرق شدم تو آهنگا......

هر وقت که تو غروبا نارنجی میشه دنیا دنیام سیاه میشه
دست خودم فقط باز مرهم رو زخمه اشکه رو گونه هام

میشه دنیام سیاه میشه
قبل از اینکه چادر شب وا بشه

میگردم تا گمشدم پیدا بشه
میدونم اون صورتمو یادشه

میدونه دلخورم خیلی ازش پرم
حتما اونم یه جایی منتظره

عادت نداشت یهو بی خبر بره
حاله اونم از من الان بدتره

درگیره درد اون روزایه آخره
هرکیو دیدم پرسیدم عشقه منو دیده یا نه

پایانه این گریه رسیده یا نه پیدا شو یه آره بگو تو یا نه بگو به من
دلواپس میشم تو پیشم نیستیو دلم آشوبه

مشتاشو رو دیوار شب میکوبه
پیدا شو حالت بگو خوبه تنها پناه من حرفی به من بزن

دنیارو زیر پاهام میذارمو هنوزم پیدات نمیکنم
رسوا شدم عزیزم میگم تو خوبیو باز رسوات نمیکنم پیدات نمیکنم

فک میکردم تو شبیه خودمی اما هر وقت میرسم یه قدمی
زودتر رفتی فکر کردم عاشقمی این فکرا اشتباست چشمای تو کجاست

هیچی اونجور که فکر میکردم نبود
پاک شد جا پات جلو چشمام خیلی زود

این حد دوری حقه عشقمون نبود مغرور بی حواس چشمایه تو کجاست
هرکیو دیدم پرسیدم عشقه منو دیده یا نه

پایانه این گریه رسیده یا نه پیدا شو یه آره بگو تو یا نه بگو به من
دلواپس میشم تو پیشم نیستیو دلم آشوبه

مشتاشو رو دیوار شب میکوبه
پیدا شو حالت بگو خوبه تنها پناه من حرفی به من بزن
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    بهراد
    نگرانم.... رهام پانیذو رها کرد تا اینکهبهش زندگی دوباره ببخشه،اما پانیذ گوش نمیده. دست به هرکاری میزنه تا باباشو نجات بده. واسش دوتا از بچه های اداره رو گذاشتم تا مراقبش باشن و لحظه به لحظه خبر بدن که کجا میره و چیکار می کنه. فعلا خبری نشده بعد اون اتفاق تو خونه وزیری. باهام حرف نمیزنه ، اگه می پرسید می گفتم خونشون مخروبست. قبلا رفته بودم دنبالشون. همشون مردن... اینم حتما کار رئیسه.... ولی دمی وجود نداشته باشه دادستان میتونه تقاضای قصاص بده........ چرا مهندس هیچی نمیگه؟ از اون کارخونه سنگ بری گفت مطلع نیست، اما میدونه مطمئنم. میشناسه رئیسو .
    پانیذ انقدر درگیر کار باباشه اصلا یادش رفته پانیا یه ماهشه و شناسنامه نداره نمیدونم چی تو سرشه و میخواد چیکار کنه.
    وقتی همه چی رو برای بازپرس تعریف کردم، حتی رهامو. اول یه آه کشید و بعد لبخند زد.
    -دختر زبر و زرنگیه. از پس اینم بر میاد.
    من:رهام خیلی سعی کرد تا از دست اونا فراریش بده تو گذشته!
    -این از هوشمندی سرگرده.
    من:من الآن باید چیکار کنم؟
    -با اوصافی که تعریف کردین فکر می کنم خانم ریاحی رو زیر نظر داشته باشید بهتره. آدمای خطرناکین.
    صدای اذان اومد،رفت نماز و منم اومدم بیرون....
    پانیذ اگه دست اونا بیفته هر بلایی ممکنه سرش بیارن. مخصوصا هم اینکه روز به روز خوشگل تر میشه. من مردم مردا رو می شناسم. اگه هـ*ـوس زنی بیفته تو سرش ول کن نیست. آروم نمیشه تا حتی شده برای یه ساعت بدستش بیاره. پانیذ به دادگاه تجدید نظر امیدواره ؛ اگه اونم حکم قصاصو بده دیگه نمیدونم چی میشه. گیج شدم.
    *******
    پانیذ
    به هر دری که میزنم به روم بسته میشه. هیچ کس خبر نداره از خونواده وزیری . انگار واقعا اون مرده راست می گفت مردن. زخم رو صورتم بهتر شده. جلو آینه نمیرم تا چشمم بهش نیفته. جواب دادگاه تجدید نظر هم همون قصاص بود. عکسا همه چی رو مشخص می کنن. چرا یه درصد هم فکر نمی کنن که ممکنه فوتو شاپ باشه.... دنبال تاریخ سفرای بابا هم رفتم. اما تو اون زمان هیچ جا نرفته بود... یعنی هیچی.... وایسا تا باباتو بالای دار ببینی پانیذ خانم...
    همه برنامه هام بهم خورد. میخواستم کنسرت بذارم، به پانیا خودم شیر بدم....... حتی وقت نکردم برم دنبال کارای شناسنامش.
    ***
    شبا بیشتر تو بیمارستان میمونم. میخواستم برای پانیا پرستار بگیرم بهراد نذاشت. گفت خودش نگهش می داره. بیمارستان بودم اما همه فکرم پیش پانیا بود. ساعت 7 صبحه و شیفت منم تموم شده. حاضر میشم تا بیام بیرون.
    پرستار:خسته نباشید خانم دکتر...
    من:ممنون....
    ریموت ماشینو زدم که......
    -دوباره همدیگه رو دیدیم خانم دکتر...
    کیفم از دستم افتاد. صداشو که می شنیدم چهارستون بدنم می لرزید.
    -خوشحال نشدی از این دیدار دوباره؟
    حرفاشو لحن حرف زدنش حرص آدمو در میاره. میخواد عصبانیم کنه. ترجیح میدم جوابشو ندم....
    -مثل اینکه امروز بداخلاقی. خب بذار یه چیزی بگم خوشحال شی. یه راه نجات برای بابات وجود داره. اونم تو دستای ماست ، حالا خوددانی.....
    پشتشو کرد بهم مثلا میخواد بره. کارشو خوب بلده، بالاخره ازم حرف کشید.
    من:چیه؟
    -خوبه. مثل بابات نیستی. اهل معامله ای....
    من:پرسیدم چیه که پیش شماهاست؟
    -میخوای بدونی؟
    من:آره...
    -یه شب اضافه کاری تو خونه رئیس.... برای رئیس و آدمای دور و برش...
    عرق سرد نشست رو پیشونیم.... صداش واسم مبهم بود. تکیه دادم به ماشین...
    -این کارت منه. فکراتو کردی خبرم کن. 20 روز مهلت داری.... بشه 21 روز و یک ثانیه اونوقت هم برای تو و هم برای بابات گرون تموم میشه.....
    کارتو ازش نگرفتم..... انداخت تو کیفم و رفت.... خیره موندم به آسفالت خیابون... این چی میخواد ازم؟! من برم با اون کثافتا....؟! عمو مهرداد.... تو کمکم کن.
    ***
    10 روزه خواب و خوراک ندارم. از تصور روز 21 امی که مهلت تموم شده وحشت می کنم. میخوان باهام چیکار کنن؟! مثل یه حیوون کثیف دورم بندازن؟ من همچین کاری رو نمی کنم. نمیذارم دستشون بهم بخوره. رهام بی غیرتم به جای اینکه حامی من باشه، بالا سرم باشه، منو طلاق داد تا کار این کثافتا رو راحت کنه. شاید تصمیم بابا درست بوده. آروین میتونسته ازم نگهداری کنه. من در مقابل این خواسته مردا ضعیفم. توان دفاع ندارم. دستشون به من برسه عین لاشخور دورم می کنن. خدایا خودت کمکم کن. به صورت پانیا نگاه می کنم... مامان تو چرا شبیه من شدی؟! میخوای زجر بکشی مثل من؟! اینا روز 21 ام یه بلایی سر من میارن. اونوقت سرنوشت تو چی میشه
    قربونت برم؟!! اون بابای نامردت که تورو نخواست. فکر می کنه قاطی آشغالا مردی...
    تورو دست کی بسپرم؟!
    نمیخوام تو مثل من آواره خونه اینو و اون بشی. از کسی که دوسش داری جداشی و شوهرت ولت کنه...
    ***
    نشستم جلوی دوربین و میخوام برای بهراد و آینده پانیا حرف بزنم. تصمیم خودمو گرفتم،پانیارو تا زمانی که مهران ایران نیست میسپرم دست بهراد. همین روزاست که بیان سراغم. مهلتم داره تموم میشه. من نمیرم .... خدا خدا می کنم بیخیالم شن. افسر نگهبان می گفت بابا شبا از خواب میپره. از ترس چوبه داره..... اگه اینا بیان سراغم، مدارکو که گرفتم خودمو می کشم. چرا اونشب رهام پرتم کرد زمین؟چرا نذاشت بمیرم؟ دیگه خسته شدم. توان ندارم برای تحمل هرچی که سرم میاد......
    ***
    دفتر خاطراتم که تموم اتفاقای زندگیم؛ ریز و درشت توش ثبته رو گرفتم دستم.... آخرش چی میشه؟! الآم خودمو با گذشتم مقایسه می کنم. الآن یه وجود زخمی و پر از درد، یه دل درمونده با یه دفتر خونده شده دارم.... دفتر زندگیمو همه خوندن.... نظر دادن و حتی بعضی صفحه هاشو حذف کردن.... به مهمون عادت ندارم اما انگار این دفعه یه مهمون ناخونده دارم... غصه داره در میزنه... دلم بین این همه آدم بازم تنها و بی کسه.... شدم مثل مسافری که تا ابد به مقصدش نمیرسه... پرده رو کنار میزنم و به آسمون و زمین خوب نگاه می کنم... خیلی سخته گم بشی و ندونی که بی راهه نرفته؛ مسیر پیش روته... چه سخته این دلهره همیشگی و حتی باور اینکه شاید تقدیرت سقوط بوده.کاش یکی بود بهم می گفت یا نه اصلا کاشکی میشد که بفهمم کجای قصه گم شدم و اصلا چی شد به اینجا رسیدم... چرا کسی نیست تا بفهمه حرفایی که تو قلبمه رو... صورتم از سیلیای روزگار سرخه و دلم پر از غمه....
    امروز بیستمین روزه. یعنی آخرین روز مهلتم... توی فیلم به بهراد گفتم مواظبش باش و حتی محضری حضانت پانیارو دادم بهش .... کاملا آماده بودم . برای حاج آقا سپهری هم یه نامه نوشتم.با این کارم دارم تسلیمشون میشم. شب شده و هیچ خبری نیست. اینا معمولا کاراشونو تو شب انجام میدن. عمو مهرداد دستمو ول نکنی؟پا به پام بیا....
    از در خروجی اومدم بیرون، بارون میاد.... دستمو گذاشتم رو سرم خیس نشه. دویدم تو ماشین. کفشامو گذاشتم زیرپایی سر بلند کردم تو آینه اون مردو دیدم. با لبخند ترسناکی خیره شده بود بهم.انگشتامو فشار دادم روی قفسه سینم و چشمامو بستم و آروم نفس کشیدم تا آروم باشم.
    -سلام،خانم دکتر......
    دستمو روی فرمون فشار دادم.
    من:از ماشین من برو بیرون....
    -لازم به یادآوری نیست. امروز روز 20 امه که داره به روز 21 ام نزدیک میشه.....
    من:گفتم برو بیرون......
    -مثلا نرم به جناب سرگرد میگی بیاد کمکت؟اون که نمیتونه.پا نداره..
    قهقهه زد.
    من:نه خودم.....
    نذاشت حرفم تموم شه اسلحه رو گذاشت رو گردنم......
    -خودت چی؟
    زمان بلبل زبونی نبود. پانیذ خفه شو هیچی نگو . عصبانیش نکن.....
    -راه بیفت.......
    دستمو آروم بردم سمت سوئیچ و چرخوندمش.....
    من:کجا برم.....؟
    -فعلا راه بیفت......
    داشتم از ترس سکته می کردم... چه کاری بود من کردم آخه... یه جای بایر بیرون شهر گفت که نگه دارم...... به زور پیادم کرد و سوار ون شدم.....
    -داریوش،چشماشو ببند...
    چشمامو بستن.
    -خب خانم دکتر چطوره یکم باهم اختلات کنیم...... اگه با من راه بیای دیگه لازم نیست عروس حجله گرگ پیر بشی.... یه کپی از اون مدارک دست منه....
    جواب نمیدادم. من صدتا عین تورو می خرم و میفروشم. بدبخت چی فکر کردی؟! حیف زورت اون اسلحته و نمیخوام پانیام بی مادر شه ولا حسابتو میرسیدم.....
    -بذار اول از مهران شروع کنیم. خانم خوشگله برادرت کجاست؟!
    جواب ندادم....
    -نشنیدم، چی گفتی؟!
    دلم میخواست جفت پا میومدم تو صورتت مرتیکه. هنوز مهرانو ول نکردن....
    -خب تو این مورد به توافق نرسیدیم. حالا بگو آوا کجاست؟
    وقتی نمیدونم کجان چی باید بگم؟اصلا آوا کیه؟
    -اومدیو نسازیا.....
    دوباره اسلحه رو گذاشت زیر چونم. صورتشو آورد نزدیک . نفساش به گونم میخورد . لحنشو آروم کرد و گفت:
    -حیف این لبا نیست.......
    فهمیدم کثافت چیکار میخواد بکنه. اسلحه رو گذاشته منو بترسونه. نخواستم اونو بزنم خودمو از صندلی پرت کردم کف ماشین...
    -جناب سرگردتون خوبه؟
    با یه حرکت منو نشوند رو صندلی.....
    من:چرا راحتم نمیذاری؟ نذار به رئیست بگم چی ازم خواستیا.....
    دستمالو با حرص از چشمم کند. اولش نور اذیتم کرد بعد عادت کردم.....
    -حرفتو باور نمی کنه.....
    من:اتفاقا باور می کنه...
    -هنوزم رو حرفم هستم، نرسیدیم. فکراتو بکن....
    من:میدونی چیه؟ من حتی شمارو برای لیس زدن کفش بابامم استخدام نمی کنم...
    اینو که گفتم حرصش گرفت و با پشت دست زد تو صورتم. بینیم یکم کوفته شد و خون اومد....
    -زبونت زیادی درازه... خودت خواستی......
    جوابش فقط تفی بود که انداختم توی صورتش. دوباره چشمامو بست.
    -از عاقبت عموت عبرت نگرفتی؟
    با اون چشمای سبز روشنی که به آبی میزد خیره شد تو چشمام. کامل صورتشو دیدم . مرد قد بلند چهارشونه ، با چهره کشیده مثل اسب،موهای بلوطی رنگی که از پشت بسته بودشون و لبای کلفت و آویزون و تیره رنگ و بینی قلمی متوسط،سبیل چخماقی که وقتی احساس پیروزی می کرد گوشه هاشو با انگشتش بالا میداد و یه گودی هم روی چونش بود. قیافه ترسناکی داشت....
    با اون چشماش که حالت تهوع بهم دست میداد ، خیره شده بود بهم.....
    -میخوای تحریکم کنی؟چرا اونجوری با خشم نگام می کنی؟!
    صورتش فاصله ای با صورتم نداشت و من کاملا داغی نفساشو روی صورتم حس می کردم. حیف دستامو بستی. حیف........
    داره آزارم میده، از این نگاهای معنی دار بدم میاد. هوای ماشین سنگینه برام. چشمامو دیگه نبست و خیره شد بهم. من چیکار می کنم پیش این بی همه چیز؟! این که میخواد عزت منو لکه دار کنه؟ عمو خودت گفتی همیشه کنارتم. کنارم باش نذار این روانی به هدفش برسه... نمیخوام آلوده شم... آلوده یه گـ ـناه ناخواسته. دارم از خجالت آب میشم پیش نگاه وحشی و حریص این مرد. انقدر ازشون متنفرم که حتی اسمش که رو کارت بود رو نخوندم. بالاخره ماشین ایستاد. در و باز کرد هوای تازه و خنک خورد به صورتم. حتما بهراد تا الآن متوجه نبود من و تأخیرم شده. ماشینمم یکی از آدماش آورده بودن... یه گاوداری بود که بعضی جاها علوفه خشک ریخته شده بود. یه چاه هم کنار یه درخت درست سمت چپ محوطه بود. انداختنم تو یه اتاق تاریک که بو گند پهن می داد بعد درو بستن. اینجا دیگه کجاست؛ آدماش آوردنم اینجا خودش نمیدونم کجا گم و گور شد......
    ********
    پرویز
    دیگه خبری از سرگرد نیست. نامه ها رو برای پانیذ ارسال کردیم. منتظر شدیم اما هیچ عکس العملی نداشت. از آخرین اخطارم به سرگرد زمان زیادی می گذره ، رئیس می گـه دیگه پانیذو باید ببریم پیشش. یه عکس بزرگ از پانیذ رو دیوار اتاقشه. منم بدم نمیاد یه شبم مال من باشه. چه لبای سرخی داره.... شاید وقتی دلش رو زد بتونم یه ناخنکی بهش بزنم... بالاخره محمد ریاحی رو از پا در آورد تا التماسشو بکنه و دخترشو دو دستی تحویلش بده. اما اون محمد ریاحیه. برای خودش کسیه. اگه میخواست میتونست خیلی وقت پیشا رئیس بشه. اما نخواست، عادت به کار گروهی نداره. اما داداشش، اون یادم داد که چجوری از پشت خنجر بزنم و کسی متوجه نشه. مثل اون مدارکی که از دفتر رئیس گرو برداشت. زرنگ بود، منم همین کارو کردم. از همه مدارک مهم رئیس یه کپی دارم اما اون مدارکی که دست مهرداد بود رو کسی نداره. یه چندباری خواست دوستاشو با پول بخره تا جای مدارکو بگن ، یه قسمت کمی رو تو کارگاهش پیدا کرد اما اون چیزای مهم که کل دودمانشو به باد میده رو پیدا نکرد. یا دست پانیذه، یا مهران........
    ***
    میتونستم الآن که جلوم بود کارو یه سره کنم. با پانیذ باشم . مگه همه چیزای خوب باید برای اون کفتار باشه؟ اگه قراره چیزی از اون به کسی ارث برسه به من باید برسه......
    امشب یه مهمونی دیگست دور هم جمعیم. زری که از ایران رفت دیگه برنگشت... شوکتم با یه زن دیگه اومده، آوا کنارش نیست.....
    همه چی هست؛گرس،شیشه،کک،کراک و گیلاس.....
    دختر و پسر همه قاطین. منم کوکائینارو قسمت قسمت کردم و شروع کردم با شوکت بالا کشیدن...... بالا سرمون دوده. نور های رنگی می چرخن و فلاشر هم فلاش سفید می زنه. دی جی هم آهنگ می خونه. رئیس امشب سوگلی جدیدشو بـرده بالا تو اتاق. شوکت لیوان مشروبش دستشه و میچرخونتش . یخش میخوره به دیواره ها صدا میده.....
    انگشتمو گذاشتم رو یه سوراخ بینیم و کشیدم به نفسم.... وقتی بالا رفت بدنم سرد شد و لرزید ....... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و سقفو نگاه کردم... خندم میگرفت ....
    -چته؟
    من:عجب چیز حقیه شوکت......
    دوباره خندیدم....
    ته مونده لیوانشو سر کشید و وقتی قورتش داد تلخیش گلوشو سوزوند... گره کراواتشو شل کرد....
    -پانیذو کی میاری؟
    من:هروقت گرگ پیر بگه.....
    -گرگ پیر؟ 50 سالشه.....
    من:وقتی به پانیذ نگاه می کنه مثل گرگ پیر خر خر می کنه....
    خندش گرفته بود که سکسه زد.....
    یه تیکه پیاز گاز زد تلخی مشروبش از بین بره... رفت قاطی جمعیت شد تا برقصه. منم رفتم بالا.... اتاقا همه پر بودن. اتاق سوگلی و رئیس درست ته راهرو بود.... اتاقا دور بودن و میشد پایینو کامل دید....
    نزدیک اتاقشون میشدم که سوگلی جدیدش بیت بیت یا همون بیتا دوید بیرون......
    من:چی شده؟
    -دستشو گذاشت رو دلش و افتاد رو تخت....
    یه نگاه به سر تا پاش انداختم...... بدون لباس اومده بود بیرون. فرهنگ و داریوش و صدا زدم و بردیمش بیمارستان.
    گند زد تو خوشی امشبم . هرچی زده بودم پرید. بردنش اتاق عمل. میگن آپاندیسش ترکیده......
    به هوش که اومد مدام سراغ پانیذو می گرفت..... مرتیکه تو این وضعیت هم ول کن نیست.... یه شب تا صبح صبر کردم تا مهلت خانم خوشگله تموم شه و برم دنبالش. قیافش مثل محمده... دلنشینه.
    ***
    میخوام اینبار مطیع حرفاش نباشم. باید بدونه منم قد خودم قد کشیدم. به هرچیزی که بخوام میرسم. پانیذو نمیبرم کارخونش. میبرم جایی که خودم کارمو بکنم و بعد می اندازمش جلوی گرگ پیر......
    پانیذم مثل باباش مغروره. دلم میخواد جیغ بزنه،التماسم کنه و تحـریـ*ک شم که برم سمتش اما همینجوری سرسنگینم منو جذب خودش می کنه. میخوام بیبنم وقتی لای حصار دستای من گیر افتاده بازم همینجوری سرد و مغرور میمونه یا التماسم می کنه..... عضلاتم شل شده بودن از جاذبه نگاه این دختر.....
    گفتم بندازنش تو یه اتاقی تا خودمو بسازم.....
    -دستتون بهش بخوره یه گلوله حرومتون می کنم......
    از قبل یه اتاق آماده کرده بودم.... تخت و یه کاناپه..... نشستم بغـ*ـل تخت،از جیبم بسته کوچیکو در آوردم و ریختم رو کاغذ و با کارت سه قسمتش کردم...... هر سه قسمتو کشیدم به نفسم. میخواستم امشب کوک باشم.پرنسس
    محمد ریاحی تو دستای منه... به زانوت در میارم صبر کن.... اونموقع که اینجا دست و پا میزنی که ولت کنم، حالتو میپرسم خانم زیبا.... در آوردنش از چنگ سرگرد سخت بود. آدم سرسختیه..... بالاخره به زانو در اومدن. آدمی که لقمه بزرگتر از دهنش برداره عاقبتش همینه.
    سیگارمو روشن کردم و سرمو تکیه دادم به لبه تخت. به لباسی که رو بروم بود خیره شدم. تو این لباس قرمز با اون لبای قرمزش محشر میشه. سه تا سیگار کشیدم و فیـلتـ*ـر آخری رو انداختم تو جا سیگاری و هلش دادم زیر تخت. کتمو انداختم رو انگشت وسطم و گرفتم رو دوشم. تلو تلو میخوردم.... جنسش خیلی خوبه لامصب. حالمو عوض کرد...
    من:باز کن درو....
    یه چراغ داشت که روشنش کردم. رو زمین افتاده بود و چشماش بسته بود. صورتمو بردم نزدیک گوشش و گفتم: ملکه زیبایی؟!
    انگار یه شوک ناگهانی به بدنش وارد و شد و تکون خورد، چشماشو باز کرد......
    من:پاشو که میخوایم بریم یه جای خوب.....
    دستاشو باز کردم. جای طناب رو دستش افتاده بود و کبود شده بود. چقدر حساسه پوستش... سفیدی پوستش یه لحظه باعث شد خیره بمونم رو دستش..... دستش و با حرص از دستم بیرون کشید.... وقتی جلوشم حرکاتم ارادی نیست. انگار منو به بند می کشه....
    -به من دست نزن...
    شالشو کشید جلو تا موهای مشکیشو بپوشونه...
    -چادرم کجاست؟!
    وقتی از شرم سرشو می انداخت پایین خیلی جذاب میشد. محو نگاهش بودم که صدای بلندش منو به خودم آورد.
    -چادرمو بهم بده.....
    به یکی از بچه ها گفتم که از ماشینش براش آوردن....
    از اتاق اومدم بیرون و درو قفل کردم..... سرم داغ بود، نتونستم بهش دست بزنم. براش شام بردن و منم برگشتم دفتر..... کلافه شده بودم که چرا نتونستم کاری کنم... با یه حرکت همه وسایلای میزو ریختم زمین. رئیس هرچی زنگ میزد رد می دادم... این دختر یه چیزی داره که 10 ساله رئیس دنبالشه. نمیدونم شاید همون چیزیه که امشب نذاشت من بهش دست بزنم. من کار درستی کردم که زندگیشو به خاطر هـ*ـوس 10 ساله رئیس بهم زدم؟! مطمئنم پیش رهام حتی با اون وضعیت، خوشبخت بود... دکمه های پیرهنمو تا وسط باز کردم... هوا گرم بود، یا هم من گرمم بود نمیدونم!
    کلیدو از جیب کتم برداشتم و دویدم سمت اتاق... کارایی که می کردم دست خودم نبود. وحشیانه درو باز کردم ، پانیذ با دیدن من چادرشو محکم گرفت و پاشد وایساد...
    گوشه چادرشو گرفتم دستمو دنبال خودم کشوندمش. رسیدم اتاق پرتش کردم طرف تخت. لباسو با حرص انداختم تو بغلش.
    من:بپوشش.....
    اصلا نگاهش نکرد و مچاله ،پرتش کرد رو زمین. خم شدم برش داشتم .
    من:بهت گفتم همینجا جلوی من بپوشش.
    نپوشید. دستامو به تخت تکیه دادم و خم شدم روش... زیر لب گفت حیوون کثیف.... شنیدم. سعی کردم مانتوشو دربیارم و اینو تنش کنم. جیغ نمیزد ولی نمیذاشت کاری کنم... گلدون کنار تختو کوبید تو سرم. تو حالت منگی بودم که فهمیدم چیکار کرده. خون جلوی چشمامو گرفته بود. با عصبانیت داد زدم...
    من:گفتم بپوشش...
    من:مرتیکه روانی، ولم کن. حالم ازت بهم میخوره...
    اینو که گفت آتیشی شدم. کمربندو از کمرم باز کردم. دور دستم پیچیدمش. من جلو میرفتم عقب می رفت.
    من:به کی گفتی روانی ها؟ یه روانی نشونت بدم...
    پاش گیر کرد گوشه کاناپه و افتاد زمین. تو حال طبیعی خودم نبودم. اون کوکائینه بـرده بودم هوا. با تمام قدرتم میزدمش.
    من:جیغ بزن،التماس کن که ولت کنم...
    بی حال بود، زیادی کتکش زده بودم.
    لحنم دوباره آروم شد. با یه حرکت پیرهنمو از تنم در آوردم.
    من:چرا یه کار می کنی دیوونه بشم؟
    دستمو بردم نزدیک. مچشو ماساژ می داد.
    من:بمیرم الهی. درد داری؟
    باهام حرف نمی زد. گریه نمی کرد اما، نفساش تند و نامنظم بود. میخواستم لباشو ببوسم. فقط همین..... یقشو گرفتم تا به خودم نزدیکش کنم ...
    گوشی لعنتیم زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر.....
    -الو پر پر، کجایی عسیسم؟ مهمونا منتظرن....
    خم شدم و از زیر تخت برش داشتم...
    من:کدوم مهمونا؟
    -عسیسم، تولد سرویناست .
    من:دست به سرشون کن.
    -بیا منتظرم. هدیه یادت نره....
    پانیذ پوزخند زد و صاف نشست. انگار نه انگار اونهمه کتک خورده....
    من:چیه؟
    --خاک تو سر زنت که عزیزدلش تویی....
    سری از تاسف تکون داد. تو حال طبیعی خودم بودم. از حرفش خندم گرفت.
    من:انقدر رقت انگیزم؟
    نگام نکرد. جوابمم نداد....
    من:بمون اینجا،کارم باهات تموم نشده... برمی گردم...
    درو قفل کردم و اومدم بیرون. فرهنگ و داریوشم فرستادم دنبال نخود سیاه. یه خرس بزرگ گرفتم هم قد خود سروینا.... لباسامو با لباسای ماشین عوض کردم. جای گلدون روی سرم درد میکرد. تازه فهمیدم باهاش چیکار کردم. تقصیر خودش بود عصبانیم کرد...
    *******
    بهراد
    کریر پانیا دستم بود و باهاش حرف میزدم...
    من:دایی قربونت بره،دیر کردیم حتما مامان نگرانمون شده.
    درو باز کردم.فقط چراغ پذیرایی روشن بود.
    من:سلام... ما اومدیم. باباجون؟مامان؟
    بابا با لبخند جلو اومد.
    -به به عزیزای دل من. إ پانیذ کجاست؟
    من:یعنی چی که کجاست؟ مگه نیومده؟
    -نه.. من فکر کردم با همین....
    کریر رو دادم دستش و دویدم بالا. اتاقو نگاه کردم،نبود. شمارشو گرفتم. خاموش بود.
    من:بابا من برم دنبالش بیمارستان.
    امیدوار بودم اونجا باشه. نگهبان نذاشت ماشینو ببرم تو. دم در گذاشتمش و دویدم داخل.
    من:ببخشید میشه خانم دکتر ریاحی رو پیج کنید؟!
    -خانم دکتر ریاحی لطفا به پذیرش.......
    چندبار پیجش کرد و منتظر موندم اما نیومد. رفتم بخش. شیفتا عوض شده بودن. پانیذ هم کارت خروجشو زده بود. از نگهبان پرسیدم، گفت چیزی ندیده. یعنی کجاست؟!
    بهشت زهرا آخرین امیدم بود. شب نمیذاشتن برم داخلش برگشتم خونه و منتظرش موندم.
    -بیمارستان بود؟
    من:نه...
    -بچه از گرسنگی تلف شد. شیرشو درست کن بیار...
    شیر پانیا رو دادم بابا بهش بده. ساعت از نیمه شب هم گذشته و خبری ازش نیست. با بابا نشستیم و منتظرشیم. دستم مشته و گذاشتمش رو میز. کجاست؟! ستوان هم گفت یهویی غیب شده، میگم چرا خبرم نکردین؛ میگه طلوعی زنگ زده برگردن اداره. هرچی آتیشه از گور تو بلند میشه سرهنگ ....
    -پیش رهام نیست؟
    من:نه بابا. اونجا چیکار داره؟ ویلاهم نرفته.
    پانیا بیدار شد و شیر خواست. درست کردم و دادم خورد. طفلکی کمرش دو تیکه شد تو کریر. اصلا حواسم نبود برش دارم...
    تا صبح خیره به در نشستم، اما پانیذ نیومد... زنگ زدم به دختر خالم گفت که امروز شیفت نیست. خواهش کردم پانیا پیشش بمونه گفت اشکالی نداره... گذاشتمش پیش اون و خودم رفتم دنبال پانیذ. همه بیمارستان ها،تصادف های دیشب، پزشکی قانونی و حتی بازداشتیای دیشبو گشتم کسی نبود. بهشت زهرا هم نرفته بود چون سنگ قبر خاکی بود.... محاله پیش رهام بره.... پس حتما دزدیدنش... رئیس و آدماش! یه پرونده آدم ربایی تشکیل دادم و عکسشو به همه واحدای گشت دادم. نه طلوعی فهمید ؛ نه روانبخش که دایی رهامه. از کار مامان باباش دل شکسته شدم. از خود رهامم همینطور، اون که پانیذو دوست داره باید با مامان باباش حرف میزد. این، کار درستی نیست. دلم شور می زنه. روز ملاقات اگه نره، مهندس هم میفهمه چه خبره. نکنه بلایی سرش بیارن؟ رهامم هرجا بردن ، نهایتا 6 ساعته برش گردوندن. اما پانیذ از سر شب نیست. خدایا خودت کمکم کن. شاداب، آجی تو به خدا بگو....... حالا امروز همه چی برعکسه. رهام داره میاد پیشم. یه لبخند زورکی آوردم رو لبم ، درو باز کرد.
    -سلام رفیق قدیمی.
    من:سلام. از این ورا...
    -همینجوری دلم برات تنگ شده بود.
    مشکوک نگاهش کردم.
    من:برای من یا...
    -برای دوتاتون. خوبه؟
    من:بد نیست. خودت چطوری؟
    -خسته......
    تعداد موهای سفیدش بیشتر شده بود. پاکت سیگارش تو جیب بغلش بود.
    من:رهام نکن با خودت اینکارو....
    -الآن یکساله تقریبا، اما هنوز نتونستم فراموشش کنم... به بودنش عادت کرده بودم.
    من:مامان و بابات ........
    -دیگه باهاشون حرف نمیزنم. از خونم رفتن. با فرزین زندگی می کنم...
    من:خیلی ناراحت شدم تا پانیذ رفت برگشتن.
    -فکر می کنی من خوشحال بودم؟! هنوز صورتم از اون سیلی بابام گرمه. اگه از اول اونجوری نه نمیاورد خدام باهام اینجوری نمیکرد. طفلکی پانیذ گفت نمیخوام آه و ناله پشت سرمون باشه من خر گوش ندادم....
    گریش گرفته بود. دستمال برداشت و چشماشو پاک کرد.
    من:خجالت بکش مرد گنده.
    -بهراد راستشو بگو. دلت شکست وقتی من پانیذو....
    من:چرت و پرت نگو رهام. قبل اینکه ازش خواستگاری کنی مگه تو خونه ما نبود؟ خب کنار اومده بودم با قضیه که خواهرمه. مخت تاب برداشته ها دیوونه.
    -پس چرا اینجوری شد؟! دلم هواشو کرده.....
    من:راهیه که خودت انتخاب کردی. بهت گفتم برو آلمان هم درمان شو ، همم پانیذ به برادرش میرسه. الآن بچتونم زنده بود.
    -بچه.....
    خیره موند روی میز....
    -من کشتمش. من قاتل بچمم.
    من:آروم باش رهام.
    گفتم من که دروغ گفتم مرده بذار یه دروغ دیگم بگم از عذاب وجدانش کم شه...
    من:پانیذ خواهش کرده بود بهت نگم اما مجبورم بگم.
    با صدای لرزون پرسید :چی رو؟ازدواج کرده؟!
    من: نه. ازدواج کنه ناراحت میشی؟!
    -میمیرم......
    من:پس فکر می کنی بازم پیشت برمیگرده با اون بلاهایی که سرش آوردی؟
    -برنمیگرده؟!
    من:نمیدونم!
    طفلک رهام نمیدونه پانیذو بردن.
    اصلا دیگه حرف من یادش رفت چی میخواستم بگم. از دروغ بافتن راحت شدم... میخواستم بگم خودش سقط شد اما دنبالشو نگرفت منم حرف نزدم...
    من:بگم فرزین بیاد ببرتت؟
    -نه کارم تموم نشده. ازش جدیدا عکس داری؟
    من:نه ولی همون پانیذه.
    -پانیذی که از مهران تحویل گرفتی یا.......
    من:نه پانیذی که از تو تحویل گرفتم. یه خانم شیک پوش چادری.....
    -پس هنوز سرش می کنه.
    دستشو دیدم. حلقش تو دستش بود.پانیذم حلقه می اندازه تو دستش. اینا دیوونن به خدا.
    من:شاید یادگاری از تو نگهش داشته.
    رهام که رفت برگشتم خونه با پانیا. بابا نگران بود، نگران تر شد.گوشیش خاموش بود همچنان.
    ******
    پانیذ
    بوی پهن داره خفم می کنه. مرتیکه آشغال عوضی منو انداخته اینجا. میخواد باهام چیکار کنه؟! یه تیغ گذاشته بودم تو جیبم سمتم بیاد یا رگمو میزنم یا شاهرگ اونو. میکشم تا از شرفم دفاع کرده باشم... پانیذ یه کار کن بفهمی جای اون مدارک کجاست. الآن به کار این میگن آدم ربایی. من به خواست خودم نیومدم که.
    سعی کردم نخوابم اما خیلی خوابم میومد. حالا که منو انداخت اینجا و رفت تا برگرده یه کوچولو بخوابم. از استرسی که توی ماشین داشتم همه عضله هام شل شدن و درد می کنن. خستم....
    ***
    در باز شد و من همچنان خودم و به خواب زدم. گفتم اگه ببینه خوابم بیخیالم میشه. از بوی عطرش فهمیدم همون عوضیه.
    دستامو ماساژ میداد که داد زدم اینکارو نکنه. حیوون حق نداره به من دست بزنه. کشون کشون بردم تو یه اتاق. یه تخت سفید وسط اتاق بود با یه کاناپه آبی نفتی گوشه اتاق. پانیذ آخر خطه. دستم تو جیبم بود. تیغو فشار می دادم. انداختم رو تخت میخواست ازم اون لباس مضحکو بپوشم. حرصمو در آورد،کوبیدم گلدونو تو سرش. زیاد محکم نه. فقط تا حدی که از روی تخت پاشه. عصبانیش که کردم با کمربند افتاد به جونم. عمو ببین به خاطر بابا ، گل نازت داره پرپر میشه. کثافت آشغال همه حرصشو ریخته تو کمربندش. به خدا روانیه. سالم نیست.

    بدنم درد می کرد و بیشتر از همه مچم. دوست داشت التماسش کنم،اما کور خوندی. میمیرم اما التماس تورو نمی کنم. مگه التماس رهامو کردم که طلاقم نده؟ اینو بدون اگه جون بابام تو دستای شما نبود صد سال سیاه حق نداشتین اسم منم بیارن. یعنی اگه میدونستم بابا منو به خاطر اینا محافظت می کنه، عمرا با رهام همکاری نمی کردم. فراریش میدادم. حداقلش این بود زیر دست این آشغال له نمیشدم. حالا مهربون شده. میگم مشکل داره بگو نه. از اینکه وانمود کنم خوبم حرصش میگیره. سعی کردم بشینم اما درد داشتم. زنش زنگ زد نتونستم خودمو نگه دارم حرف زدم . گفتم خاک تو سرش. وقتی ازم پرسید انقدر رقت انگیزم جوابشو ندادم. از رقت انگیزم اونورتری. حیف تف که آدم بندازه رو صورت شماها. والا...
    ولم کرد و رفت. منم بدنم خیلی درد می کرد. اصلا از جام تکون نخوردم. شب زود صبح شد برخلاف تصورم. تا حالا دیگه حتما بهراد فهمیده. شایدم به رهام خبر داده. رهام چی میشد اگه بازم باهم بودیم؟ مگه اذیتت کردم؟ چرا منو نخواستی؟! اگه بدونی الآن تو چه حالیم... وضعم چیه، دست یه مرد غریبه خورده بهم و حتی کتکم زده چیکار میکنی؟! مطمئنم اونموقع عمو مهرداد پیشم بود که تلفنش زنگ خورد. بازم معرفت عمو. مهران رو هم سرزنش نمی کنم. اونم حق زندگی داره،اما اگه میدونست من تو چه حالیم با اولین جت ؛ خودشو میرسوند. با یاد آوری دعواهاش با هرکی که بهم تیکه می انداخت خندم میگیره. بدنم واقعا درد می کنه. تا حالا بابا یا عمو بهم اخم نکرده بودن. میخواستن دعوام کنن نیم ساعت باهام حرف نمی زدن. حتی اونموقع که بابا اون تیرو به پهلوم زد انقدر خرد نشدم که الآن شدم. عیبی نداره. بابام که آزاد شد ؛ حال همتونو میگیرم . مخصوصا تو آقا پر پر.... اگه نزدمش ترسیدم حرصی شه یه گلوله بزنه تو مخم... واسه یه حرف اینجوری می کنه، واسه کتک خوردنش آدم میکشه.
    ********
    راوی
    سرخه ای پس از عمل آپاندیس، به بخش مردان منتقل شد... حالش مساعد نبود و در همان حال هم میخواست زودتر پانیذ را ببیند. نگران پرویز بود که نکند به ملکه قصرش دست درازی کند. زمانی که نمیخواست کسی بفهمد که ایران است سفر را بهانه می کرد و الآن نیز همه فکر می کردند در ایتالیا است. میخواست مرخص شود اما
    امکان نداشت. به محافظانش دستور داد تماسی با پرویز برقرار کنند تا با او صحبت کند اما هربار فقط یک صدا شنیده می شد:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
    ***
    آوا منتظر بود تا پرده ها بالا بروند. محمد با تصور اینکه طبق معمول پانیذ را پشت شیشه می بیند، لبخندی روی لبش آورد تا از شادی اش دخترش شاد شود. با دیدن آوا پشت شیشه جا خورد. گوشی را برداشت ؛صدای گرفته آوا بر پریشانی محمد افزود.
    آوا:سلام،چطوری؟
    محمد دست روی پیشانی اش گذاشت .....
    -آوا چی شده؟پانیذ کجاست؟!
    --اول خودت. خوبی؟
    -نه! حالا میگی کجاست؟!
    -نمیدونم...
    محمد مشتش را روی سنگ کوبید و با صدای بلند گفت:
    -بگو چی شده....
    آوا:جواب تلفنمو نمیده! اومدم اینجا ببینمش دیدم نیومده!
    -جواب نمیده؟چند روزه؟!
    آوا:یک روز.
    -شوکت هیچی بهت نگفته؟!
    آوا:یک هفتست ازویلاش فرار کردم .تو آپارتمان خودم میمونم.
    -نکنه برای تبرئه من رفته سراغ سرخه اى؟!
    آوا با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد! محمد نگران به صورت آوا خیره شد و با اضطراب پرسید:
    -رفته؟!راستشو بگو....
    آوا:نه،یعنی نمیدونم. تو میدونی تو چه وضعیه دخترت؟!
    -کار یا....
    آوا:زندگی....
    -هروقت میاد اینجا از رهام راضیه!
    آوا:شب عروسیشون تو جاده چالوس با یه تریلی تصادف می کنن...
    -امکان نداره!
    آوا:گوش کن محمد، رهام بعد اون تصادف فلج میشه... چهارساله پانیذ میاد میره یه کلمه بهت حرف نزده راجع به زندگیش که اذیتت نکنه! اون عاشقته،میترسم تهدیدش کنن که اگه نره سمتشون تورو میفرستن بالای دار و اونم بره...
    -چی میگی آوا؟!ازکجا فهمیدی؟!
    میخواستم بلیط بگیرم اما پیداش نمی کردم! رفتم به آدرسی که دادی. مادرشوهرش برام تعریف کرد!
    -رهامو دیدی؟!تو چه وضعی بود؟!
    آوا:مادر شوهرش خیلیم عصبانی بود از دست پانیذ ،میگفت تقصیر اونه پسرش رو ویلچیره! رهامو ندیدم!
    -خدای من.... تصادف؟!
    آوا: محمد ؟
    -بله؟
    آوا:یه چیز دیگه روهم نمیدونی؛ یکساله جدا شده از رهام . باردار بوده بچشم انداخته.
    محمد از حرص به خود می لرزید. دیگر صدای آوا را نمیشنید که صدایش می زد. آوا فقط از زبان محمد این حرف را شنید:مرتیکه بی غیرت!
    پس از آن محمد از شدت فشار عصبی دهانش کف کرد و به زمین افتاد.سرباز ها و زندانیان به بهداری منتقلش کردند. آوا گوشه چادرش را دست گرفت و صورتش با چادر جوری که شناخته نشود،قاب گرفت واز درب زندان خارج شد! سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داد و غرق در گذشته شد.
    *******
    بابک طی تماسی که با آوا داشت در جریان تمام اتفاقات قرار گرفت. فهمید محمد قرار را بر فرار ترجیح داده، اما کار درستی نبود. با شناختی که از خواهرش داشت ؛میدانست به خوبی از پس کارهای شرکت بر می آید. تا چند روز آینده شرکت را به ونوشه میسپرد و خود به ایران باز می گردد! همه می دانند که قتل وزیری کار محمد نیست و برای جمع کردن مدرک به ایران می آید.تلاش ۶ ساله اش برای پیدا کردن مهران در آلمان نیز بی نتیجه بود. دانشگاه اش را میشناخت اما مسئولان اطلاعات را در اختیارش نمی گذاشتند. فاصله شهری که در آن اقامت داشت با شهری که مهران در آن بود نیز زیاد بود و عملا غیر ممکن بود که کارهای شرکت را رها کند و به دنبال مهران برود!
    ونوشه: حالا چی میشه؟!یعنی پانیذ پیش اوناست؟!
    -از اولشم نباید به حرف پانیذ گوش میداد و خودشو تسلیم می کرد. باید میومدن اینجا! شک ندارم که بهش گفتن مدارک بی گناهی محمد دست اوناست! واقعا هم دست اوناست اما این راهش نیست. وقتی پانیذم مثل مهرداد مهره سوخته شد؛ به وحشیانه ترین حالت ممکن می کشنش!
    ونوشه:زری کجاست؟!
    -نمیدونم! مگه الآن مهمه اون کجاست؟
    ونوشه:برو من هستم اینجا.
    -دعا کن دست پر برم پیش قاضی
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    پانیذ
    کافیه فقط یه کم از انگشتای دستمو تکون بدم ؛اونموقع مچم چنان درد میگیره که وقتی تیر خوردم این دردو حس نکردم. همه جای پشتم کوفته شده و نمیتونم به جایی تکیه بدم. رو زمین افتادم و سردمه،خیلی سرده... وزنمو انداختم رو پای چپم و بی حرکت نشستم! در انتظار یه صبحی که معلوم نیست این حیوون قراره چه بلایی سرم بیاره.عجیبه که اصلا گریم نمیگیره. حرف زنش یادم می افته خندم میگیره،ببین اون چه هیولاییه که به این میگه عسیسم. تالاپ تولوپ قلبمو کاملا حس می کنم.سردی هوا باعث شده لرز بیفته به جونم.نفسام تند شده و قلبم تند می زنه.
    کم کم سپیده صبح می زنه و صدای گاوا بلند میشه. من میون یه مشت گاو زبون نفهم ، اینجام. اون یکی گاو زبون نفهمم فعلا پیداش نشده. الآن یعنی پانیا چیکار می کنه؟! بهراد و حسابی اذیتش کرده. من اگه چیزی بهش نگفتم ؛فقط میخواستم مشکلمو خودم حل کنم. قفل رو با شدت از لولا کشید بیرون و اهرم درو عقب کشید و باز شد.خدایا بازم شروع شد.... خودت ختم به خیرش کن.
    یه پیرهن چهارخونه آبی نفتی تنشه که توش ترکیب آبی های مختلف روهم داره.شلوارشم لی سرمه ایه. موهاشو ریخته رو شونه هاش و یه عینکم رو چشمشه.
    -صبحتون بخیر خانم دکتر....
    کپکش خروس میخونه.صداش خوشحاله و تن صداش هم بلنده. چون از بچگی جلو چشمم فقط عمو و مهران بودن واسه همینه مردا رو خوب میشناسم.
    -گرسنت نیست؟!
    گشنم بود اما واسه غذا منت تورو نمی کشم الدنگ! نگاش نکردم. روی زانو راستش خم شده بود طرفم. از بوی عطر غریبه ها حالم بهم میخورد. بوی کپک می داد. دست چپم دور مچم بود و محکم فشارش میدادم تا دردو حس نکنم...
    -درد داری؟!تقصیر خودت بود، اگه باهام راه میومدی؛الآن اینحا نبودی....
    پوزخند زدم و هیچی نگفتم.
    -مهمونی دیشب بهم خوش نگذشت.هرچی زده بودمو پروندی. میخوای الآن ؛باهم بزنیم؟!
    سرمو بلند کردم و با عصبانیت نگاهش کردم.لبامو رو هم فشار میدادم....
    -خیلی خب ؛ تو نزن خودم میزنم...
    بساطش و روی تخت علم کرد.خدا بخیر کنه. معلوم نیست می خواد چه بلایی سرم بیاره! تزریق نکنه بهم؟!
    وقتی که با بینیش گردو بالا کشید ،نفس حبس شدشو بیرون داد و یه آه بلندگفت.... چند باری دستشو کشید رو بینیش و بعد اومد سمت من....
    -حتما تا الآن سرگرد خیلی نگرانت شده....
    بازم جوابش فقط سکوت بود،سرگرد سپهری نگرانه اما سرگرد تمجیدی نه!
    -میخوای یه انگشتتو ببرم براش بفرستم؟!
    حرصم دراومد.طرف حساب من این نبود که.
    من:رییست میدونه من اینجام؟!
    -نوچ؛نه!!! رفته مرخصی رییس!
    من:د ؟!نه بابا؟!
    خستم کردی مرتیکه گوه.اه..... با اون چشمای حال بهم زنت خیره نشو بهم...
    -چه شبی بشه اونشبی که تو مال رییس میشی.
    خیلی یه جوری حرف میزنه.میخواد چیکار کنه مگه؟! دلم برای پانیا یه ذره شده.یعنی بهراد تا الآن اون فیلما رو دیده؟
    گوشیش از دیشب مونده بود رو تخت.از کشوی میزش شارژر در آورد و زد به شارژ. انقدر بدنم درد می کرد نای راه رفتن نداشتم به میزش یه سرک بکشم....
    پیغاماشو گوش میداد!
    --فردا بعدازظهر پانیذ باید ویلا باشه فهمیدی؟!
    -پرویز ؛ آوا آب شده رفته تو زمین....
    قطعش کرد تا نشنوم. آوا؛قراره اونم کشته شه؟!
    اولیه صدای مردونه کلفتی بود که معلوم بود سنش زیاده. ولی خب ته صداش زار بود. انگار مثلا درد می کشه.....
    منو میخواد برای یک شب؟! ارزش من یعنی انقدره؟! خاک بر سرت پانیذ. شدی بازیچه دست این هـ*ـوس بازا.
    تکیه داده بود به صندلی و پاهاشو رو میز دراز کرده بود،با در روان نویسش بازی میکرد.
    -خب فکراتو کردی؟!
    سرم سنگین بود. دست چپمو گذاشتم رو کاناپه و سرمو تکیه دادم بهش....
    -خب از کجا شروع کنیم؟؟؟!!!
    تکیشو از صندلی برداشت و خودکارو پرت کرد روی میز.
    -عموت مدارک مهمشو کجا گذاشته؟!
    فقط حرفاشو گوش میدادم،قدرت جواب دادن نداشتم.
    -با توام؛ حرف بزن....
    من:نمیدونم.....
    -مگه تو و داداشت وارث اموالش نبودین؟!
    من:اونش دیگه به خودمون مربوطه!
    - د نه د به منم مربوطه....
    من:تو میخوای رییستو دور بزنی به من ربطی نداره. کاری رو که ازت خواسته انجام بده.
    -خواسته سیندرلاشو ببرم پیشش.
    من:هه؛ سیندرلا.....
    -اما قبلش سیندرلا به سوالای من جواب میده....
    من:و اگه حرف نزنه؟!
    -همون بلای دیشب سرش میاد.
    سرمو بلند کردم و خیره شدم بهش: بالاترین تهدیدت مرگه؟! بیا... بکش تا از این وجود زخمی راحت شم....
    -پس نمی خوای سالم برگردی پیش شوهرت؟!
    سرمو به طرفین تکون دادم و بردم بالا یعنی نه.....
    -ما هنوزم میتونیم باهم مسالمت آمیز برخورد کنیم.... تو یه قدم بیا طرف من،من صد قدم میام سمتت....
    من:خوبه فلسفه باف خوبی هستی.
    کاناپه رو با پاش هل داد اونطرف و شالمو گرفت دستشو پیچوند و روی گلوم فشار داد....
    -اون مدارک کجاست؟!
    من:صدبارم بپرسی بازم جوابت نمیدونمه....
    -نمیدونی نه؟! الآن نشونت میدم. شاید اونموقع یادت بیاد.
    -برادرت کجاست؟!
    چاقو رو گذاشت زیر چونم.... میترسیدم اما سعی می کردم خونسرد باشم.هنوزم بیخیال مهران نشدن.خیلی عصبانی بود!مال اون کوکایینه که تعادل روانی نداره. نوک چاقو یکمی فرو رفت تو پوستم،از سوزش پوستم حس کردم.
    -عموت جاسوس بابات بود.مدارکی رو دزدیده که برای ما مهمه. حالا بگو کجاست؟!
    وقتی دید جوابشو نمیدم عصبانی شد و داد زد:دختره ... منو دست می اندازی؟! نشونت میدم!....
    بلند شد و با شدت یه لگد زد تو شکمم.... نفسم بریده شد،کفشاش هم سنگین بودن...
    کتک زدناش شروع شد... اول با مشت و سیلی و لگد بود.
    -بهت گفتم حرف بزن، مثل بابات و عموت افتادی سر لج. اصلا لیاقتتونه مثل حیوون جون بدین.
    یقه مانتومو گرفت و بلندم کرد . با پشت دست زد تو دهنم خون پاشیده شد بیرون. نمیتونستم نفس بکشم. بدنم انقدر درد می کرد نای وایسادن نداشتم و افتادم زمین،
    چه فحشایی هم میداد. به منو بابا و عمو و مهران... میخواست حرصمو در بیاره اما من ذکر می گفتمو با عمو مهرداد حرف می زدم. تمام بدنم زخم شده بود. دید به حرف نمیام دوباره کمربندشو باز کرد. دستامو با سیم محکم بست و شروع کرد.... برای چیزی که نمیدونم کجاست و اصلا وجود داره یا نه دارم کتک می خورم. اینا قرار بود مدارک بی گناهی بابارو بهم بدن، منو آوردن اینجا....
    دیگه نمیتونستم تحمل کنم. گریم گرفت و از ته دل خدارو صدا زدم... کجایی پس؟! نمیشنوی صدای هق هقمو؟! از همون گلو میاد که تو از رگشم بهش نزدیک تری،چرا تنهام گذاشتی؟!
    بدنم بی حس شده بود از شدت درد و چشمام سیاهی میرفت. مرتیکه ول کن نبود. تو دلم اسم مهران و عمو رو صدا می زدم..
    احساس کردم روحم از بدنم جدا میشه،چشمام بسته شدن و دیگه هیچی نفهمیدم....
    ******
    بهراد
    یه روزه نخوابیدم. میخوام هر جوری شده پانیذو پیدا کنم. یه بار رهاش کردم و سپردمش دست رهام،اینجوری شد. فکر کردم رهام میتونه،اما تقصیریم نداره! مثلا اگه همین فردا زنگ در زده شه و مهران پشت در باشه باید جوابشو چی بدم؟! پانیا یک دقیقه هم آروم نمیگیره، باباهم از صبح تو تکیه آ میز حسینعلیه ! میخواد دعا کنه برای پانیذ.
    من:پانیا دایی فدات شه گریه نکن دیگه.....
    تکون تکونش میدادم. وایسادم رو تخت و پریدم فکر کنه ماشینه و خوابش ببره اما بی فایده بود. گذاشتمش رو تخت پانیذ و رفتم براش شیر بیارم. چای سازو زدم تا آب و جوش بیاره . همه کارهاشون یه شکله، تصادف.... اونم تو اکثر مواقع تریلی.... جالبه. با اون دوستم تو نوشهر که بعد از تصادفشون پیدا کردم ،صحبت کردم گفت راجع به وضعیت پانیذ هیچ فرضیه ای هم وجود نداره. چون معلوم نیست اصلا واسه چی میخوانشو ده ساله دنبالشن. منکه دنبال مدرک بودم برای باباش چرا خودشو قاطی کرد؟! اگه میدونست میخوام بفرستمش پیش مهران عمرا اگه می رفت...
    اگه مهرداد میدونست دیگه برگشتنی وجود نداره عمرا میرفت. اگه مهندس باهامون راه میومد الآن وضعیت این نبود... اگه،اگه،اگه ..... اگه یکی از این اگه ها یه جور دیگه میچرخید؛ کاسه چه کنم چه کنم دستم نگرفته بودم الآن. شیرو درست کردم. چندقطره ریختم رو دستم ؛ خوب بود.... نازى!! عزيزم؛ كنار لباس خواب پانیذ خوابش بـرده.... بوی پانیذو استشمام کرده و آروم شده. دراز کشیدم کنارش و به صورتش خیره شدم.پانیذ کوچولو... رهام دیوونه اگه بدونی یه دختر داری کپی پانیذ، حتی یه لحظم ازشون دور نمیمونی.دیگه مامانت نمیشینه همه جارو پر کنه ... نه البته بازم حرف میزنه چون بچت پسر نیست. بیخیال داداش. فعلا بیخیال.... ندونی به نفعته! خدا این همه آدم تو این دنیا، عدل باید گیر بدی به پانیذ؟! بهش پول دادی اما خوشیشو ازش گرفتی.انصافه؟! پانیذ تو کجایی؟!
    سرمو گذاشتم رو بازومو خوابیدم....
    صبح با صدای زنگ در بیدار شدم. فکر کردم پانیذه تا دم در دویدم. درو با عجله باز کردم.
    -شست پات نره تو چشمت بچه....
    من:سلام صبح بخیر.... ببخشید ترسیدین؟!
    دستشو گذاشت رو در ،رفتم کنار تا بیاد تو.
    -اینجارو..... چقدر تغییر کرده!
    من:کار پانیذه همش!
    به گل های تو حیاط اشاره می کرد.
    -هنوز که برنگشته؟!
    من:نه فعلا! کنفرانسش طول کشیده!
    چه دروغیم گفتم،کنفرانس..... هه!
    -خب پس حاضر شو برو اداره. من پیش پانیا میمونم.
    من:مرسی دخترخاله.
    -خواهش می کنم...
    پانیذ تو بیمارستان هم که بود همش بهش زحمت میدادیم.همشون خیلی خوب کنار اومدن با اینکه پانیذ دختر باباست، بابا انقدر سنجیده حرف می زنه و رفتار می کنه که کسی چیزی نمیتونه بگه.
    همه چی رو بهش سفارش کردم و گفتم....
    من:فقط....
    خودش فهمید چی می خوام بگم لبخند زد و گفت.
    -فقط یادم باشه وقتی رهام اومد یا زنگ زد راجع به اینکه پانیا دخترشه هیچی نگم....
    من:ممنون!پس خیالم راحت باشه؟!
    -آره،برو.
    من اگه روشنک رو نداشتم چیکار می کردم، دخترخاله مهربونیه!
    رفتم اداره و اولین کاری که کردم به همه گشتیا بی سیم زدم و گفتن مورد مشاهده نشده. مجبور بودم بگم خلافکاره تا تو کارشون دقیق باشن... نا امید نشستم رو صندلی. تو این شهر بزرگ؛من کجا دنبال تو بگردم آخه؟! دروغ گفتم رفتی خارج اما برگشتنت طولانی شد چی بگم؟! امروز اون روزیه که رهام میخواست بله رو از پانیذ بگیره. عجب شبی بود.... خدا نگذره ازتون که باعث جداییشون شدین. لپ تاپو باز کردم اما مهران هم آنلاین نبود. در زدن!
    من:بفرمایید....
    -سلام جناب سرگرد،اجازه هست؟!
    من:بفرمایید جناب سرگرد.
    رهام بود، اومد کنارم و صندلی رو نگه داشت.
    من:حالت خوبه؟!
    -بد نیست....
    من:با مهران صحبت کردی؟!
    -نه،
    دیگه چیزی نگفتم.بوی سیگار و بوی عطرش قاطی شده بود. بوی خوبی داشت!
    -حالش چطوره؟!
    خودکارمو گذاشتم تو جا خودکاری و گفتم:کدوم یکیشون....؟!
    یه لحظه یادم افتاد چه گندی زدم وااای
    -همون دیگه....
    فکر کنم متوجه نشد منم خواستم گندی که زدمو ماسمالی کنم گفتم:
    من:عشقت یا پانیذ؟!
    لبخند تلخی زد و گفت:همونی که نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه!
    من:مرتضی گوش میدی! جالبه .... آره حالش خوبه!
    -مهندس قضیه طلاقمونو فهمیده...
    من:مگه نمیدونست؟!
    -حتما نمیدونسته. افسر نگهبان برای پانیذ پیغام گذاشته بود که حالش بده بره دیدنش...
    دستامو گذاشتم رو صورتم.هوووف ..... این همه وقت پنهان کرده از باباش؟! پس چجوری نفهمیده بارداره؟!
    من:من میرم.میترسم اگه پانیذو ببینه دعواش کنه....
    -همش تقصیر منه!
    من:گذشته ها گذشته.به آیندت فکر کن.
    -هه... آینده!
    من:رهام تا وقتی پانیذ بود با این کارات اونم عذاب میدادی اما حالا زورت به هیچکس نمیرسه به خودت عذاب میدی؟! مگه هر کی نقص عضو داشت باید بره بمیره؟! این همه جانباز قطع نخاعی داریم که زندگیشونو می کنن. تو که قطع نخاع نشدی پس شانست برای بهبودی زیاده. تو داری بدنتو،ذهنتو،وجدانتو و حتی قلبتو عذاب میدی. مگه الآن که اینجوری ای چیزی از رهام بودنت کم شده؟! تو همون رهامی که به همه انرژی میداد.
    دست بردم تو جیبش و پاکت سیگارشو در آوردم و انداختم تو سطل آشغال
    من:این ،اون رهامی نبود که من میشناختم.... تو نمیدونی داری با خودت چیکار می کنی!
    -اون لعنتی تنها همدم منه.... من رو به سقوطم. رهامی که تو میشناختی به عشق پانیذ زنده بود!
    من:ازدواج کن....
    -چرت نگو....
    من:خب پس فکرم نکن که پانیذ برمی گرده. از وقتی که فهمید هم خودشو هم بچه رو نمیخوای از دستت خیلی ناراحت شد!
    -بهراد دعا کن برام.حالم خیلی خرابه....
    اصلا دست خودم نبود چی بهش میگم،شاید پانیذ میخواد که برگرده،من چرا نا امیدش کردم...
    من:از فردا میام باهم درمانتو شروع می کنیم!
    -دیگه واسم مهم نیست....
    من:نیای به زور میبرمت...
    خدایا حداقل یه اسفناج میفرستادی بخورم بازوهام چاق شن تا از پس کارام بر بیام. از حرفای امروزم عذاب وجدان گرفتم،حالا میخوام جبران کنم....
    ******
    آروین
    صدف بهم گفت که عمو و مامانش ، زری رو کشتن. چندبار بهش گفتم تو کاراشون سرک نکشه اما گوش نمیده. منو صدفم جز هم سنگ صبوری نداریم. اون دنبال باباشه و منم دنبال مامان و بابام. فکر می کنه که دارن بهمون دروغ می گن.
    عمو تو این چندسال سه بار عمل جراحی پلاستیک داشته. خوبه هست تا بتونه قیافشو تغییر بده. برای همین دقیق نمیدونم من شبیهشم یا نه! انقدر تو این بازی رابـ ـطه ها پیچیده بودن که سر در نمیاوردم. نکنه عمو دروغ میگه که مامان بابای من تو تصادف مردن و خودش اونارو کشته؟! هیچ عکسی بهم نشون نداده تا ببینم شبیه کدومشونم.

    بهم یاد داد مثل خودش پست و کثیف باشم اما نمیتونم. وقتی دیگه فهمیدم کارش چیه سعی کرد منم مثل خودش کنه،زنای جور واجور، مهمونیای شبونه،دورهمیای مختلف،نوشیدنی،سیگار،رابـ ـطه نامشروع و حتی اعتیاد رو بهم القا می کرد.اما من میگفتم خدا یکی،زنم یکی! عشق واقعی هیچ وقت نمیمیره، این هوسه که کمتر و کمتر میشه.

    بچه که بودم تو یه خونه بزرگ و متروک تاریک تو شمال با یه پرستار و خدمتکار بداخلاق حبس بودم. وقتی بزرگ شدم منو آورد پیش خودش... و وقتی دید مثل خودش نمیشم خواست بفرستتم خارج. تویکی از همین مهمونیا بود که پرویز به زور منو باخودش برد... یه تولد،تو یه ویلای بزرگ و مجلل.مثل فیلمای خارجی. خواننده فرانسوی،موزیک لایت و اوه همه چی تموم بود. لیوان شربتم دستم بود و به مردا و زنـ*ـا نگاه می کردم. وقتی مهندس اومد فهمیدم تولدشه.خودشو دیده بودم چندبار و کاملا میشناختمش مرد محترمی بود و بی نهایت خوشتیپ،موقر و متین. چهره زیبایی داشت جوری که همه دور و وریای عمو میخواستن قاپشو بدزدن و نفر اول فریده مادر صدف بود. کیک رو که گذاشتن جلوی مهندس چشماش تو جمعیت دنبال کسی می گشت که اعلام کردن دخترو پسر و برادرش وارد مراسم شدن.همه تعجب کردن ،چون هیچکس از زندگی خصوصی مهندس خبر نداشت اما عمو انگار منتظر بود و گوشه کتشو بالا زده بود و دستشو تو جیبش گذاشته بود. با دست راستش هم پیپ می کشید. وقتی که رد میشدن صورت هیچ کدومشونو ندیدم!وایسادن کنار مهندس، سازهاشونو بهشون دادن و آهنگ تولد رو براش زدم. مهندس دستاشونو گرفت و چهارتایی باهم شمع هارو فوت کردن.بعد از اینکه شمع هارو فوت کردن،برادرش کادو رو داد بهش و باهم رفتن بیرون.

    مهندس هم از فرصت استفاده کرد و شراکت خودشو عمو رو اعلام کرد.شراکت تو قاچاق مواد و اسلحه... اما من فکرم درگیر این چیزا نبود،درگیر دخترش بودم. زیباییش چشم آدمو خیره می کرد.حتی پرویز هم دلشو صابون زد که مخ دختره رو بزنه! اونموقع ۱۳ سالش بود اما عین یه پرنسس بود.من فکر میکردم شاید همسن خودم باشه!از وقتی فهمیدم تو دنیای اطرافم چه خبره، عشق پانیذ اومد سراغم.خواب و خوراکمو ازم گرفت. به خودم میگفتم هرجور شده به دستش میارم،اما شهامت گفتنش به عمو رو نداشتم.اول رفتم پبش مهندس چون میدونستم دستمو میگیره. مهندس کار اصلیش خلاف نبود،کارخونه دار بود!
    رفتم پیش مهندس و گفتم دنیام شده دخترت، خندید و گفت دنیات زیادی بزرگه دختر من کجا؛تو کجا،گفتم عمومو بذارین کنار؛ نظرتون راجع به خودم چیه؟! اخم کرد و گفت بچه ای.... چهار سال دوری کردم تا بزرگ شم و از نظر مهندس مرد شم. مگه همه آدمای دور و بر عمو باید لجن باشن؟! ولی من تونستم از بین اون همه آدم که تو کثافت دست و پا میزنن سالم بیام بیرون.
    اولین اشتباه..... مهندس به عمو خبر داده بود که منو منصرف کنه، عمو هم برای اینکه دست و پاشو نگیرم فرستادم خارج.۴ سال موندم اما دیگه دووم نیاوردم.فکر پانیذ نمیذاشت رو هیچ کاری تمرکز کنم.وقتی رسیدم ایران تازه فهمیدم که چه خبره.... فهمیدم عمو چشمش پانیذو گرفته... کسی که برای روابطش حد و مرزی قائل نبود! زن متاهل و مجردم فرقى نداشت؛ چشمشو که میگرفت، به دستش میاورد... مثل زری،فریده؛مامان صدف و .... کثافت دیگه خود وجودشه... برای همین منو فرستاد تا دور باشم. میگن عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند! بدمم نمیاد رسوا شه، جواب خیلی چیزارو منتظرم که بدونم...
    و یه اتفاق مهم دیگه... یه شب که تو دفتر گاوداری پرویز گوشیمو جا گذاشته بودم، یه چیزایی فهمیدم. برگشتم گوشیمو بردارم متوجه شدم که دستور مرگ مهرداد خدابیامرز رو عمو داده. ازشون عکس گرفتم تا داشته باشم. خط ربط مهرداد به این تشکیلات چی بود نمیدونستم. گفتم برگ برنده خوبیه .نشون مهندس میدم و در عوض پانیذو مال خودم می کنم!
    اینا اون اتفاقاتی بودن که منو از پانیذ دور کرد.... کاش مهندس اینکارو نمی کرد.... کاش دلش قد یه دریا بود....
    دوباره رفتم پیشش،انتظارم این بود مهندس دوباره مخالفت کنه، اما نکرد و منم مدارکو نشونش ندادم .برامون جشن گرفت.کاری که پانیذ با من کرد دلمو شکوند ، دلم حق داره عاشقش باشه؛ ولی نمیتونستم به زور عاشقش کنم. یه وقتایی چیزی تو تقدیر و سرنوشتمون نیست... انگار سهم من نبود،مال من نبود.... خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم کلا بیخیالش شم. برای همین همون شب که بهوش اومد،جوری که کسی نفهمه کجام فرار کردم.از زمین و آدماش.از پانیذ،از عمو،از همه چی... رفتم تو سایه. نمیخواستم عمو که گیر افتاد پای منم گیر باشه! از بیمارستان که بیرون اومدم حالم خیلی خراب بود، هنوزم که هنوزه اون لباس عروس خونیشو یادگاری دارم... رگشو زد تا باهام ازدواج نکنه... قلبمو تیکه تیکه کرد.. کاش با اون دخترا نمی رفتم تو پیست و حواسم به پانیذ بود، ولی بعدها فهمیدم نقشه عمو بوده تا منو تو نظر پانیذ بد جلوه بده...

    صدف مخبر همیشگیم بهم گفت که عموت میخواست همون شب عروسی بکشتت. چون کسی حق نداره بره سمت پانیذ.... خوب نبودم اما لجن هم نبودم. به اندازه خودم کسی هستم، پای بدیای خودم هستم و حتی پای بدی پانیذم موندم. ترکش کردم تا آدم بده من باشم. همه داستانا پایان خوب ندارن. عمر خوشبختی منم یه روز بود. همون روز خرید برای جشن. وقتی بی حال رو زمین بود دنیا رو سرم خراب شد. خیلی گشتم دنبال مهران ، تا اون پانیذو راضی کنه اما نمیشد. اگه با من ازدواج میکرد الآن باید بهشت زهرا بودم نه اینجا.
    دلم میخواست بودم تا میدیدم آخر قصه چی میشه! غیرتم اجازه نداد بمونم و پانیذو تو اسارت عموی لا،،، ببینم... من به خاطر خود پانیذ رفتم نه به خاطر ترس از عمو.... صدف بهم گفت که پانیذ بالاخره ازدواج کرده.عمو هم حسابی بهم ریخته.دلم میخواست شب جشنشون بودم و خودم به داماد میگفتم مواظبش باشه... بگم مواظب عشقم باش.... هی...
    من هیچی نیستم،یه آدم بی هویتم.... من کیم؟! پدر مادرم کین؟! جای من تو این دنیای بی در و پیکر کجاست؟!کنج این اتاق تو یه خونه،تو استکهلم؟!تو سکوت کاغذای سفید واسه خودم مرد شدم... تکرار،تنهایی،ابهام،تهدید و سکوت مردم کرد! تکرار روزای تکراری، سوختن تو تنهایی،ابهامات زندگیم،صدای تهدید آمیز پرستار بداخلاقی که خدمتکار و معلمم بود تو گوشم و این سکوت قلم و ذهنم ک اجبارا سکوت و به کاغذ تحمیل می کنن مردم کرد... مرد شدم،اما قلبم بچست... یه مرد اجباری... سخت و سنگ و نفوذ ناپذیر که باشی مرد میشی...
    ذهنم دیگه هیچ فرمانی به دستم نمیده که قلمو رو کاغذ بکشه تا شعرایی که لابه لای شیارای مغزم متولد میشن رو روی کاغذ بیاره... این نشون میده تکرار این سکوت روی کاغذا سختم کرده و احساسمو از بین بـرده. کاغذ سفید..... میشه ساعت ها با نگاه کردن بهش خودتو سرگرم کنی... میتونی تصور کنی داستان زندگیت روشه ولی با خودکار سفید...نویسندش خودتی.... میتونی خوب بنویسی یا مثل آخر داستان منو پانیذ؛تلخ.... یام حرفایی که جرات گفتنشو نداری رو لابه لای سفیدیا قایمش کردی... تو یه لحظه میتونی هجوم هزاران فکرو روش پیاده کنی و بعضی وقتام مثل حالای من ذهنت قفل میشه.. نمیتونی بنویسی و فقط به کاغذ سفید خیره میشی.... کاش زندگی منم اینجوری بود،سفیده سفید... سهم من از زندگی یعنی پانیذ نبود؟!
    فراموش کن

    سهمت را از زندگی

    حق تو نیست

    گرچه سهم توست

    ولی حق تو نیست حتی بدانی چرا حق تو نیست

    سهمت را از روزگار

    به او که

    از سهم تو حقی دارد

    واگذار

    و فراموش کن....

    نسیان،نوشداروی نایابی

    که ندانی

    حقی نداری

    از این چرخ پر تکرار....
    اینو فورا نوشتم رو کاغذ تا یادم نره. بعد مدت ها... یه شعر اومد تو ذهنم!
    چقدر دلم میخواست تو بزنی و من برات بخونم،
    همه چی تمومی عشق و آرزومی دنیا پر خوشبختی میشه وقتی روبرومی.... من واست جون میدم،معنی احساسو از چشات فهمیدم....
    پانیذ نمیدونی باهام چیکار کردی... فهمیدم شاعرو و شعرو هردو رو تو عذاب میخوای...حالا خوبه؟! دارم عذاب می کشم.... دارم میشم شکل یه زخم عمیق .... من که همه شعرام برای تو بود .... اما؛
    فریاد نمیکشم

    که خواهند گفت از استخوان درد است.......

    مویه نخواهم کرد،

    باور نمی کنند

    این صدای زخمی یک مرد است.....

    گریبان نمیدرم...

    که عریانی؛

    عادت درختان بی تصمیم

    در تازیانه هوای سرد است....

    صله ای نخواهم خواست
    چرا که طلا

    تمام افتخار از این دارد

    که به رنگ گونه های من زرد است......
    زمان زیادی می گذره از اون موقع ها....
    گوشیم زنگ خورد ، ویدیو انسر رو زدم.....
    من:سلام صدف بانو...
    موهاشو کوتاه کرده بود تا شونش. یخی بود رنگش... دختر خوبی بود مثل باباش!من که ندیدمش،خودش تعریف می کرد!
    -سلام آروین ،نیستی!!!
    من:ما هستیم بانو،شما مارو نمیبینی....
    -دلم برات تنگ شده بود....
    من: منم! خونه که نیستی؟!
    -نه اومدم کافه بار....
    من:خوش بگذره....
    -میخوام هفته دیگه برم ایران، هم دنبال بابام،همم حال و هوام عوض شه!
    من:از مامانت اجازه گرفتی؟!
    -نه،کره است.اینجا نیست.
    من:خب پس منم میام تنها نباشی!
    -به خاطر من میای یا هوای یار به سرت زده؟!
    من:هرسه تاش....
    -سه اش چیه؟!
    من:دلم برای حافظیه تنگ شده،شاهچراغ!!!
    -یه خبر جدید....
    من:چی؟!
    -پانیذ جدا شده......
    زدم رو صورتم گفتم.....
    من: وای از شوهرش؟!
    با تمسخر نگام کرد و گفت:نه چسبیده بود به ماهیتابه از اون جدا شده!!!!
    خندم گرفت: جدا شده!!! ولی به حال من فرقی نداره....
    -دلم براش میسوزه... حتما خیلی ناراحته...
    من: من میام پیشت چند روزی بمونم و بعد بریم ایران...
    -باشه .فعلا!
    سوتی جالبی بود، آخه انتظار شنیدن همچین حرفی از صدفو نداشتم. صدف می گفت عاشق همن ، بازم رد پای عمو و آدماش مخصوصا پرویز تو این قضیست،شک ندارم! پرویز بدش نمیاد بعد اینکه پانیذ دل عمو رو زد یه چندشبی تصاحبش کنه. موهامو که جلوی صورتم بود ،عقب بردم. از خونه زدم بیرون تا از هجوم فکرای مزاحم دوری کنم. فکر کنم قصه پانیذ با غصه همدسته. هی آقا آروین بازم بخون این شعرو ،بخون یادت نره. هیچی عوض نشده، پانیذ همون پانیذیه که به خاطر فرار از تو رگ زد!
    ديوانه و دلبسته ي اقبال خودت باش
    سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
    يک لحظه نخور حسرت آن را که نداري
    راضي به همين چند قلم مال خودت باش
    دنبال کسي باش که دنبال تو باشد
    اينگونه اگر نيست به دنبال خودت باش
    پرواز قشنگ است ولي بي غم و منت
    منت نکش از غير و پر و بال خودت باش
    صد سال اگر زنده بماني گذراني
    پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش
    صدسال اگه بدون عشق پانیذم اگه زنده بمونی میتونی بگذرونی، مثل دوتا خط موازی از کنار هم رد شین و تو تا آخر عمرت تو انتظار این باشی که بالاخره تو بی نهایت به هم برسین....
    ***
    بعد از کلی گشتن دنبال بلیط بالاخره پیداش کردم. به صدف نگفتم که میرم تا غافلگیر شه... براش یه چمدون کوچیک خوراکی خریدم. نگهبانشون به ایتالیایی یه چیزایی بلغور می کرد بالاخره فهموندم بهش که با صدف کار دارم. تو استخر تمرین شنا می کرد،حوله شو که پوشید ؛اومد سمتم و بغلم کرد...
    -چه بی خبر...
    من:بی خبر بی خبرم نبود ،میدونستی قراره بیام...
    باهم رفتیم تو ساختمون. احساس می کنم رو هر دیوار یه چشم هست و منو می پاد.تلویزیونو روشن کردم و یکمی شبکه های ایرانو بالا پایین کردم تا خاطراتم مرور شه.روزی یک ساعت تلویزیون برنامه کودک داشت که من فقط ۱۰ مین اجازه داشتم تماشا کنم... مایوشو با یه پیرهن بندی آبی نفتی عوض کرد.وقتی راه می رفت انگار پیرهنش تو هوا پروازمی کرد.... نشست کنارم و به چمدون اشاره کرد....
    -تو اونه نه؟!
    من:نه.
    -پس سوغاتیای من کو؟!
    من:این مال یه خانم به اسم صدفه....
    -و اگه منم صدف باشم؟!
    من:راجع بهش فکر می کنم...
    چمدونو از دستش بیرون کشیدم و دور تالار دویدم... اونم دنبالم می کرد تا اینکه نفسش گرفت و با تعجب گفت:آروین.....
    قیافش عین ماست وا رفت.
    من:چیه؟!
    -مامانم.....
    چمدون از دستم افتاد و برگشتم تا ببینم عکس العمل فریده ازدیدنم چیه؟!
    شنیدم صدای خنده صدفو فهمیدم سرکارم....
    -قیافشو... انگار جن دیدیه!!!
    من:خیلی بدجنسی صدف،خیلی ترسیدم.
    دستمو گذاشتم رو قلبم،واقعا ترسیدم.
    -فهمیدم،ببخشید. به حرف گوش بدی اینجوری نمیشه.
    با میـ*ـل مشغول خوردن شد و وقتی تموم کرد شروع کرد کالری هاشونو نوشتن تا ببینه چقدر باید بسوزونه....
    من:مگه مجبوری تو دختر؟!
    -نمیدونی چه لذتی داره، ولی بعد که تموم میشن خودمو فحش می دم.
    دختر خوشگلی نبود اما تیپش آرتیستی بود،قد بلند و خوش هیکل.
    من:از بابات خبری شده؟!
    -یه آدرسی پیدا کردم ،برای همینه دارم میرم ایران!تو چرا میری؟!
    من:نمیدونم،شاید الکی... شایدم به هوای پیدا کردن بابای تو...
    -یعنی کمکم می کنی؟!
    من:اگه بخوای آره.
    حیف این دختر که دختر فریده باشه...
    ***
    مسافرین محترم پرواز شماره ۴۴۵ به مقصد ایران،کاپیتان پرواز صحبت می کنه. ورود شمارو به خاک ایران خوش آمد میگوییم. ساعت ۱۲ ظهر به وقت تهران است.دمای هوا ۱۵ درجه بالای صفر و بارانی است. امیدوارم پرواز خوبی رو تجربه کرده باشید!
    چشمامو باز کردم،مهماندار بالا سرم بود.
    -لطفا همسرتونم بیدار کنید،تا دقایقی دیگه میشینیم رو زمین....
    به سرش اشاره کرد که باز بود. هرکی که کنار آدم باشه و نشناسن می گن همسر.. امان از دست ایرانیا!
    من:صدف... بیدار شو،رسیدیم...
    از پنجره بیرونو نگاه می کردم ، بارونی بود هوا...
    شالشو از کیفش در آورد و انداخت رو سرش... رژ لبشو گرفت دستشو
    من:صدف؛اینجا؟؟؟!!!!
    -آره بابا یکم بیا جلو کسی منو نبینه .
    دختره خل و چل ، یکم اومدم جلو و سرمو تکیه دادم به صندلی جلویی...
    -میتونی درست بشینی.
    تکیه دادم به به پشتی و از مهماندار اون ساک صدفو خواستم که تو باکس بالا سرمون بود...
    من:صدف اینم....
    حرفم نصفه موند،خندم گرفته بود...
    -یعنی انقدر خوشگلم زبونت بند اومد؟!
    من:تو این مدت کوتاه چجوری تونستی؟! به این زودی؟!واو....
    ساکشو دادم دستش، هواپیما با یه تکون شدیدی نشست.
    تاکسی گرفتیم. از پنجره بیرونو نگاه می کردم...... برج میلاد؛ دلم تنگ شده بود براش..... عکس ساختمونا و برجای مختلف می افتادن رو صورتم..... دست کشیدم رو شیشه و نوشتم پانیذ.... تو توی این شهری که حالمو عوض می کنه؟!
    محبوب من.......
    نگاهت؛
    تلاطم رودخانه ای است
    که شب هنگام به شکار ماه آمده است
    و سکون دشتی که به روز
    خود شکار خورشید است...
    .............
    رسوندمش به هتل و خودم رفتم خونه عمو... دیگه از تو سایه در اومدم.میخوام بدونم مامان بابام چی شدن.
    نگهبان منو نشناخت.۷ سالم بود که از این خونه بیرون اومدم و رفتم تو اون جهنم سرد و تاریک... خودم جلوتر می رفتم . زن عمو پشت میز کارش بود و یه چیزایی رو مینوشت... شاید حساب کتابای خونه رو . رفتم بالا و وایسادم.
    من:الستون و ولستون،بیا بریم کردستون،بیا بریم لرستون،بیا بریم خراسون،بیا بریم خوزستون؛دنبال یار بگردیم،به هر دیار بگردیم،به هر دری در زنیم،به هرکجا سر زنیم........
    سرشو بلند کرد و اولش نشناخت،یکم بعد گفت:
    -پسرم،آروین ....
    همیشه بهم میگفت پسرم.مثل مامانم دوسش داشتم.
    من:سلام زن عمو...
    از پشت میز بیرون اومد و خیلی مادرانه و ملیح بغلم کرد...
    -عموت ایران نیست...
    من: اومدم پیش خودتون زن عمو...
    -رفتی حاجی حاجی مکه ها... چشمم به در خشک شد...
    من: رفتم خودمو پیدا کنم.الآن اومدم که بمونم،اما عمو....
    -چیزی شده بینتون؟!
    من:نه؛ میدونم نمیذاره بمونم....
    -تو بمون بقیش با من...
    من:این گلا بوی بچگیمو میده...
    گلای توی باغو می گفتم!تموم مدت دستش رو دستم بود و با محبت خیره شده بود بهم. همه چی این خونه برام غریبه بود،جز هرم نفس های زن عمو... تنها صدای آشنایی که میشناختم...
    اتاقمو جمع کرده بودن و بردم اتاق مهمان تا استراحت کنم... توپ تنیسمو برداشتمو کوبیدم به دیوار.... این کار بهم آرامش میداد... عمو کجاست که من میتونم اینجا بمونم؟! واسه شام که رفتم زن عمو صندلی عمو رو برام گذاشت...
    من:بر مسند بزرگان نتوان تکیه زد زن عمو... همین جا ها یه جایی میشینم.
    لبخند زد و نشست.دستمالو گذاشت رو دامنش...
    من:همیشه تنهایین؟!
    -همیشه....
    خدمتکارو مرخص کرد و دوتایی تنها موندیم. تنها، سخته تنها باشی و کسی کنارت نباشه...
    من:راستی عمو کجاست؟!
    -کره....
    لیوان نوشابشو دست گرفت و چندتا قرص خورد...
    وقتی قیافه متعجب منو دید گفت:چربی،فشار خون و اعصاب....
    شک کردم، صدف گفت مامانش رفته کره نه عمو ....
    شبو خوابیدم و صبح زود زدم بیرون.... قدم زدن بعد بارون رو زمین خیس و استشمام بوی خاک ،به آدم جون میده.... یکم که از صبح گذشت به صدف زنگ زدم.
    -سلام .
    من:صبح بخیر،صدف؟!
    -جونم؟!
    من: مامانت با کی رفته کره؟!
    -تنها... با ایجنتش
    من: عموی من چی؟!
    -چیه زن عمو هه رو پیچونده؟!نه نرفته... ایرانه!
    من:اطلاعات باز کن صدف به جون خودم....
    خندید:باشه.. میای صبحونه رو باهم بخوریم؟!
    -نه مرسی.جلو شرکت عمو ام. برم ببینم کجا رفته...
    با آسانسور رفتم طبقه ۱۸... شرکتش مثل همیشه شلوغ بود و تلفن پشت تلفن،جوری که آدم کلافه میشد.... دیزاین کف و دیوارا زرشکی بود با طرح های مشکی روش. از در که وارد میشدی سمت راست دوتا میز بود و سمت چپم همینطور.روبروم در بزرگه که اتاق رییسه... منشیش تا منو دید از جاش بلند شد...
    -إ سلام.... برگشتین؟!
    من:نه تو راهم قراره برگردم حالا.عمو هست؟!
    -سفرن...
    رفتم سمت اتاق پرویز...
    -ببخشید....
    من: زفتن به اتاق پرویزم اجازه میخواد؟!
    -آخه تشریف ندارن...
    من:کی میاد؟!
    -معلوم نیست....
    در شرکتو با حرص بستمو اومدم بیرون.... پرویز گوشیشو جواب نمیداد. اینجا نیست حتما گاوداریه! تاکسی دربست گرفتم و رفتم اونجا....
    خلوت بود،صدای ماو چندتا گاو میومد.آسمون ابری بود . با نزدیک شدن من به درخت خشکیده ای که کنار چاه بود ،کلاغا از رو شاخه ها پریدن . بو گند پهن خفم می کنه. یقمو آوردم بالا تا جلو بینیمو بگیره. عینکمو گذاشتم رو موهام... رو ماشینش پارچه انداخته بود! بلند کردم! اووو پرویز و این همه ولخرجی؟! نه مثل اینکه مهمونشه. ماشین خودش اونجا پارکه.تو قسمت مدیریت در باز بود.نرده رو کنار کشیدم و در با صدای قیژی باز شد.میزش که روبروم بود خالی بود.چندتام صندلی روبروی میزش داشت. اینجا که نیست پیش گاواست حتما.پیش هم زبونای خودش خخخ.
    پام گیر کرد گوشه میز پذیرایی و کم مونده بود کله پا شم که صداشو شنیدم. عصبانی بود و داد می زد. اومدم بیرون و پیش گاو هارو گشتم نبود... اسلحمو هم وقت نکردم بردارم . قایمش کرده بودم. عمو بهم میگفت نزنی،میزننت.... روی جعبه کادوی تولدم بود... یه اسلحه به عنوان کادوی تولد...چوب گرفتم دستمو دنبالش گشتم اما تو بیرون صداش نمیومد. دوباره برگشتم تو.باز صداش میومد. اینجا که جز این اتاق ،اتاق دیگه ای نداره!!! در آبدارخونشو باز کردم صدا نزدیک تر شد. یه در آهنی بود، بازش کردم و دیدم با کمربندش افتاده به جون یه خانم... زنشه؟! نتونستم تحمل کنم،وحشیانه کتکش میزد. دویدم و هلش دادم افتاد رو تخت...
    من:چیکار می کنی روانی؟!
    نفس نفس می زد:برو کنار من باید حسابشو برسم...
    محکم زدم تو گوشش تا به خودش بیاد. رفتم جلو تا خانمه رو ببینم که چیکارش کرده.نبضشو گرفتم ضعیف می زد، دستاشو باز کردم،شالشو کنار زدم. لابه لای اون زخما و کبودیا چیزی بود که باور نمی کردم... پانیذ؟!
    موهاشو که آغشته به خون بود رو کنار زدم .
    من:پانیذ،عزیزم؟!!!
    جوابمو نمیداد،یه لحظه که به خودم اومدم و صحنه کتک زدن پرویز به پانیذ یادم افتاد خون جلوی چشمامو گرفت. با کشیده ای که بهش زده بودم ،خون دماغ شده بود ؛گوشه تخت بینیشو با دستمال گرفته بود.هجوم بردم سمتش.
    من:کثافت آشغال،می کشمت روانی....
    با مشت اولم افتاد رو تخت.تا جایی که حقش بود کتکش زدم.دو سه بار هم منو خوابوند اما نذاشتم بزنتم و پشت سر هم مشت میزدم به دهنش.اما جبران یه کوچولو از اون کتکایی نیست که به پانیذ زده.. با پشت دستم محکم کشیدم رو بینیم...
    رفتم سمت پانیذ،همه جاش زخم بود... چادرشو انداختم روشو با یه حرکت بلندش کردم....
    -کجا؟؟؟!!!
    من:میبرمش درمونگاه....
    یه تیر زد به چراغ بالا سرم تا تهدیدم کنه.
    -جایی نمیری،شیرفهم شد؟!
    من:کثافت بی همه چیز... داره میمیره نمیبینی؟!
    -اون از اینجا بیرون نمیره.تو که نمی خوای همینجا چالت کنم؟!
    جون سخت بود،اون همه کتک خورد بازم رو پاست پانیذو گذاشتم رو کاناپه. اسلحشو گرفته بود سمتم.... دستامو بردم بالا و گفتم:
    من:پانیذ باید از اینجا بره.نمیفهمی حالیت کنم ،میخوای؟!
    -تا من اجازه ندم هیچ جا نمیره! میخوای یه گلوله تو مغزت خالی کنم؟!
    گذاشت رو شقیقم.
    من:بدم نمیاد از این زندگی راحت شم، اما قبلش توی حیوون و باید به سزاش برسونم.
    زدم به دستش ،اسلحه پرت شد اونطرف و با هم گلاویز شدیم.... با لگدایی که تو شکمش میزدم خون از دهنش میپاشید بیرون.... وقتی دیگه بی حال شد، دستاشو با همون سیم بستم و اسلحشو برداشتم... سوییچش رو میز بود برداشتم و با پانیذ اومدم بیرون.... خدایا این اینجا چیکار می کنه آخه؟! مدام صداش می کردم،داشتم از استرس میمردم ! نکنه بلایی سرش بیاد.قلبش نا آرومه..
    من:پانیذ جان،قربونت برم میشنوی صدامو؟!جوابمو بده...
    جوابمو نمیداد، گریم گرفته بود، به اولین بیمارستانی که رسیدم وایسادم و بردمش تو.....
    وقتی رو برانکارد میبردنش باهاش حرف میزدم...
    من:پانیذم؟!خانومی من پیشتم... چشماتو باز کن....
    منو راه ندادن و در اتاقو بستن... از شیشه در میدیدم که صورتشو پاک می کنن.دکتر اومد بیرون... عصبانی بود،
    -خجالت نمیکشی؟!دوره مردسالاری دیگه گذشته...زورت به زنت رسیده؟!
    من: چی شده خانم دکتر؟!
    -برو ببین خودت چیکارش کردی،چرا فکر می کنی چون مردی حق داری دست روش بلند کنی؟!
    من:حالش چطوره؟!
    دیگه عصبانیم کرد...
    -بهتره سمتش نری.فکر نکنم بخواد ببینتت.
    من:اجازه میدین منم از خودم دفاع کنم؟ من شوهرش نیستم.برادرشم
    -پس خودش کدوم گوریه؟!به هر حال من مجبورم گزارش بدم....
    من:بذارین بیدار شه برام تعریف کنه چی شده،من قول میدم خودم شکایت می کنم ...
    رفتم بالا سرش.یه جای سالم تو بدن و صورتش نمونده بود...
    بمیرم برات پانیذم... اون شوهر بی وجودت کجاست که تو شدی طعمه لاشخورا؟! منو ببخش که رهات کردم.... دلم میخواست پرویزو با همین دستام میکشتم!نگاه کن چه بلایی سرش آورده.کاش همه دردات تو جون من بود... نمیتونم زجر کشیدنتو ببینم. آخه تو هنوزم نفس منی.... کاش کور میشدم و تورو تو این حال نمیدیدم....
    خیلی منتظرش بودم بیدار شه،اما قلبم بی قرار بود. یه دیدار دوباره... تو روی اون تخت و من اینجا منتظر تا چشماتو باز کنی... دفعه پیش که رو تخت بودی تنها بودی،پناه نداشتی،الآنم بازم تنهایی... چشمات و باز کن و منو نگاه کن... فعلا که مهمون منی... نمیذارم پرویز دستش بهت برسه.
    دستش بشکنه،چرا اینجوریت کرده؟!پدرشو در میارم....

    خیره شده بودم بهش که آروم چشماشو باز کرد،دستم رو دهنم بود که متوجه صدای هق هق ام نشه،نمیدونم چرا ولی نتونستم نگاش کنم و برگشتم.... با یه صدای پر درد و گرفته گفت:من کجام؟!
    اشکامو با دستام پاک کردم ،نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتش...
    من:بیمارستان عزیزم....
    -سرم، درد می کنه....
    به پرستارا گفتم براش مسکن تزریق کنن،فعلا اونقدر تو حالت طبیعی نیست و منو نشناخته....
    نگاهش خیره رو سقف بود و گریه می کرد. اومدم بیرون تا یکمی تنها با خودش خلوت کنه.... دستور عمو بوده پانیذو این شکلی عذاب بده؟! پرویز یه حیوون کثیفه. نتونستم طاقت بیارم و برگشتم داخل....
    من:پانیذ جان.....
    -من چجوری اومدم اینجا؟!
    من:من آوردمت عزیزم...
    -چرا اونوقت؟!
    من:منو نشناختی خانووم؟!
    با تعجب نگام کرد.عینکمم تو دعوا شکست... موهامو ریختم پایین یادش بیاد.
    -آآآ... روین؟!
    با لبخند چشمامو هم گذاشتم...
    من:حالا بهم میگی چطور سر از اینجا در آوردی؟!
    ملحفه رو کشید رو سرش و شروع کرد به تعریف کردن،میخواست من اشکاشو نبینم، خیلی متاثر شدم از داستانی که برام تعریف کرد! فکر نمیکردم عمو تا این حد بخواد پیش بره و مهندسو ببره بالای دار... همیشه بهش حسودی می کرد چون مهندس آدم موفقی بود. راجع به شوهرش پرسیدم،تعریف کرد تو تصادف چه اتفاقی افتاده. عمو داره با این کارش گرو کشی می کنه...
    من:آروم باش،خودم که نمردم.هواتو دارم،تا زمانی که عمومو نبینم مطمعن باش نمیذارم کسی بفهمه کجایی باشه؟!
    لبخندی از رو تشکر زد و گفتم:شکایت بکنم از پرویز؟!
    -نه.....
    فعلا که خبری نشده بود از عمو و دارو دستش....
    هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،مظلوم شده بود.با خودم زمزمش می کنم......
    هوای دلت باز ابری شده

    چرا غصه داری بگو چی شده

    از اول دلت قسمت من نبود

    بگو آخرش قسمت کی شده

    چه بغضی نشسته تو لحن صدات

    چقدر گریه کردی بمیرم برات

    باید راهم از تو جدا شه ولی

    منو حبس کردی تو عمق چشات

    چقدر گوشه گیری

    کجا داری میری

    واسه کی قراره از امشب بمیری

    همش بی قراری

    همش بغض داری

    میخوای مثل ابر بهاری بباری

    دیگه خستم از خواهش بی اثر

    بیا هرچی داری از اینجا ببر

    آخه من به هر در زدم وا نشد

    همینه که موندم همش پشت در

    حالا که نگاه تو غمگین شده

    فضای اتاقم چه سنگین شده

    بشین قبل رفتن به من بگو

    چرا آخر قصمون این شده
    پانیذ چی شده که تو اینجایی؟!چرا بغضتو قورت میدی؟من غریبه نیستم،دوست دارم و قلبم درد میگیره اینجوری میبینمت.... باهام حرف بزن.... چرا حرف نمیزنی آخه!
    ******
    راوی
    وقتی آروین انتقام پانیذ را با مشت های سنگینش از پرویز می گرفت، یک لحظه هم بیم نکرد از اینکه نکند مبادا فرداروزی بابت دخالت در کار عمویش به مرگ متهم شود.فعلا مهم حال پانیذ بود، اورا به نزدیک ترین بیمارستان رساند... مچ دست راست پانیذ شدیدا آسیب دیده بود و همینطور تمام بدن و صورتش زخم و کبود بود. کاش میشد دیگر بیدار نشود و درهمان حالت خواب،آرام و بی خبر بمیرد. نمیدانست چه چیزی انتظارش را می کشد... آروین فارغ از دنیای اطرافش فقط محو تماشای پانیذ بود.
    پشت آن زخم ها چهره دلنشینی بود که آروین هنوز هم عاشقش بود. آخر بازی چه می شود؟!آیا با برگشتن آروین، همه چیز به روال عادی برمی گردد؟! سرنوشت صدف و آروین و پانیذ و بقیه شخصیت های داستان ، همه و همه درگیر انتخاب پانیذ هستند.... بازهم انتخاب،جدال بین عشق،تقدیر و سرنوشت.... زندگی پانیذ سراسر زاده انتخاب و تصمیم اوست...گاه عقلانی و گاه احساسی...
    ***
    بابک عینکش را به روی چشم گذاشت و از پله های هواپیما پایین آمد. هوای تهران،دیگر آن هوای همیشگی نبود،سنگین بود و بی رحم... چهره شهر را دود سیاه کرده بود... با اولین تاکسی خود را به ویلای محمد رساند... اتابک چهره اش تغییر کرده بود،اما ویلا همان شکوه سابقش را داشت... مانند شکوه تخت جمشید،
    بابک:اتابک،چقدر تغییر کردی....
    -زمانه پیرمون کرد آقا،تحمل دوری آقا از خونه سخته....
    چندقطره اشک از چشماش پایین ریخت...
    -امانت دار خوبی بودم؟!
    عالی بود،ویلا همون جوری بود...
    من:عالیه.
    مجبور شدم قضیه رو تا حدی که خبر دارم براش تعریف کنم...
    من:برگشتم بهش کمک کنم.... تو کمکم می کنی؟!
    -باید چیکار کنم؟!
    من:اول کلید گاوصندوقشو بهم بده...
    اتابک تردید کرد اما وقتی فهمید تنها راه نجات دست بابک است ،کلید یدک را برایش برد!
    بابک گاوصندوق را باز کرد، جز چند پوشه زرد رنگ و یک گوشی موبایل چیز دیگری در آن نبود،پس چه دلیلی داشت محمد ، گاوصندوق به این بزرگی را در اتاق قرار دهد.اتاق پانیذ را نیز چک کرد اما هیچ چیز نبود... یکی یکی اتاق هارا بررسی کرد اما به نتیجه نرسید. برای همین به کارخانه رفت...
    به مدیر داخلی دستور داد تمامی کارگر های زمان شراکت با وزیری را به اتاقش بیاورد. اتاقش خاک گرفته بود. بعد از اینکه تمیز شد،کارگر ها یکی یکی وارد اتاق شدند...
    از همه آنها سوال کرد و همه شان پاسخشان این بود: آقای مهندس به گردن ما خیلی حق دارن....
    اما پیرمردی بود در میانشان که ماجرا را از زاویه دیگری برای بابک تعریف کرد: وزیری خودش خرده شیشه داشت... حتی اونروز دعوا هم آقای مهندس اصلا عصبانی نبودن و وزیری بود که هی میپرید به آقای مهندس. از دفتر اصلی که بیرون اومدن ، طبق عادتشون به رختکن ماها سر زدن و وزیری با یه چاقو از پشت به آقای مهندس حمله کرد، فکر می کنم باید این قسمت شونشون باشه....
    با دست قسمت راست شانه اش را نشان داد...
    -زن و بچه آقای مهندسو فحش میداد تا کفریش کنه. چاقو رو که فرو کرد آقای مهندس درد داشتن... ما جداشون کردیم و رسوندیمشون بیمارستان. بهمون گفتن فقط برادرشونو خبر کنیم.اونموقع کم سن و سال بودن آقا مهرداد خدا بیامرز.تعجب می کنم شما چرا متوجه نشدین؟!
    بابک:من اصلا اینارو نمیدونستم... چرا به من نگفته بود؟!
    -وزیری چندتا چاقو به صورتش زد تا بعدا علیه مهندس ازش استفاده و دست آخرم با پای خودش از کارخونه رفت بیرونو دیگه برنگشت....
    چند روز گذشت و بابک توانست ملاقاتی را ترتیب دهد. اصلا دوست نداشت محمد را در آن وضعیت ببیند،بیرون ایستاد تا دستبند را در دستان بهترین دوستش نبیند .وقتی باهم روبرو شدند،عرق سردی بر پیشانی بابک نشست. در این سالها محمد به اندازه تمام عمرش پیر شده بود....
    -بابک؛تو.. اینجا؟!
    به گرمی باهم دست دادند...
    بابک:وقتی شنیدم بلافاصله خودمو رسوندم....
    -نگفتم هر اتفاقی که افتاد برنگرد؟!
    بابک:تو رو تو این وضعیت بدونم و اونجا بمونم؟!نمیتونستم...
    -حتی سنگم از آسمون بیاد صخره ،چیزیش نمیشه. میبینی که دووم آوردم...
    بابک:غرورتو بذار کنار مرد، جای دستت درد نکنته؟!
    -بابک،نمیخوام برام کاری کنی؛فقط پانیذو پیدا کن برام....
    بابک:کجاست مگه؟!
    -آوا می گفت خبری ازش نداره...
    بابک:کار خودشو کرد؟!
    محمد سر تکان داد و از شرم سر به زیر انداخت....
    بابک:محمد؛میتونم شونه تو ببینم؟!
    -تو ساکمه اینجا نیست....
    بابک:نه شونه .....
    وبه شانه های محمد اشاره کرد.... درست بود،جای بخیه روی پوست شانه محمد بود....
    بابک:این رد چاقو مال چه زمانیه؟!
    -کدوم؟!
    بابک:همینی که رو شونته!!!
    -مال خیلی سال پیشه!
    بابک:واسه دعوای تو و وزیریه آره؟!
    -فکر کنم....
    بابک:تمرکز کن،جواب قاطع میخوام!
    محمد پس از کمی فکر رو به بابک کرد و گفت:آره... مال اونموقعست... دعوامون شد،اما بعدش غیبش زد....
    بابک عینکش را به چشم زد وپرونده را باز کرد .
    بابک:اینجا تو عکسا،نشون داده شده تو هلش دادی و سرش خورده به اینجا....
    -من رفتم بیمارستان،اما دیدم وقتی من و زد سالم بود سر و صورتش...
    بابک:شاید بتونیم تو دادگاه ازش استفاده کنیم....
    -حکم قصاصو دادن..
    بابک:ولی تو که نکشتیش..
    -از کجا فهمیدی این رد رو شونمه؟!
    بابک:یه شاهد زنده بهم گفت....
    -حتما تا الآن می کشنش....
    بابک:دستشون بهش نمیرسه.... فقط دعا کن و از خدا بخواه کمکت کنه....
    -بابک،پانیذمو برگردون بهم....
    بابک: نگران نباش....
    -تونستی مهرانو پیدا کنی؟!
    بابک:نه.... فقط یه آدرس قدیمی که واسه چندماه اونجا بوده و از اونجا رفته رو پیدا کردم...
    -زندگی بچه هارو خراب کردم....
    بابک به آرامی دست های محمد را فشرد،
    بابک:قوی باش....
    ***
    حال سرخه ای زیاد مساعد نبود،اما در آن حال هم میخواست پانیذ پرستارش باشد،هـ*ـوس تمام وجودش را پر کرده بود.مدام به پرستارش دستور میداد با پرویز تماس بگیرد،اما پاسخ نمیداد... روزی که از بیمارستان مرخص شد، اولین کاری که انجام داد به سراغ پرویز رفت،در شرکت نبود.. در گاوداری هم نتوانست پیدایش کند... آروین در را قفل کرده بود تا پرویز را زندانی کند.... چمدانش را از پشت ماشین برداشت، کمی لباس ها را به هم ریخته کرد، به خانه بازگشت...
    ***********
    پانیذ
    حسی که داشتم یه جور بی وزنی بود،انگار تو خلا مطلقم.... نکنه من مردم؟! میترسیدم چشمامو باز کنم.. وقتی چشمامو باز کردم،درد وحشتناکی از ناحیه پشت گردنم حس کردم... تمام بافتای بدنم درد می کرد،مرتیکه عوضی،یکمی که دردم ساکت شد،تازه فهمیدم چه خبره و آروین؛ کسی که من یه بار غرورشو شکستم،منو نجات داده... البته نمیتونستم بهش اعتماد کنم. اینم لنگه همون پر پر عسیس دل زنشه،اما فعلا فرشته نجاتمه....
    هنوزم میشه عشق از تو چشماش خوند،اما چشمای پر پر جنون و هـ*ـوس و فریاد می زد. مثل همون وقتا مهربونه، کل ماجرارو که براش تعریف کردم، انگار سبک شدم!
    من:میبینی بعد تو چقدر بلا سرم اومده؟!نفرینم کردی آره؟!
    -نه!گفتم که بخشیدمت..
    من:آروین...
    -جانم....
    من: مرسی بابت همه چی.
    با لبخند ملیحی خیره شد بهم....
    -اینا بلا نیست پانیذ،همش زیر سر عمومه. راستی شوهرت چه شکلی بود،چیکاره بود؟!
    من:مسئول پرونده بابا،رهام تمجیدی...
    -پانیذ چرا رگتو زدی؟!
    من:حماقتمو یادم نیار... رهام گفت تنها راهه تا فرار کنی.فکر می کردم تو از طرف عموتی و میخوای منو بکشی...
    -کاش با خودم حرف می زدی ... هرچند فکر نکنم فرقیم می کرد... آقا رهام بذراشو همون موقع کاشته بوده!
    من:هردومون تاوان دادیم بابت دل شکستت.
    بعد چند روز از بیمارستان مرخص شدم. آروین گفت کمکم می کنه مدارکو پیدا کنم.یعنی من یه باره دیگه،باید میرفتم تو دهن شیر؟!
    نگران نگاهش کردم....
    من:منو میبری پیش عموت؟!
    -نه ، باید فکر کنم. فعلا بمون پیش صدف...
    ********
    آروین
    برای پانیذ توضیح دادم صدف کیه،ترسید و گفت نمیره پیشش. هتل هم نمیتونست بره،شناسنامش پیشش نبود.... گذاشتمش آپارتمان خودم ، با این که وضعیتش خراب بود،ولی مجبور بودم. برگشتم پیش زن عمو تا بپرسم عمو برگشته یا نه.... دستپاچه اومد طرفم و گقت عموت برگشته،اما حوصله نداره.جلوش آفتابی نشم. رفتم تو اتاق و درو بستم. آپارتمانم نه برق داره نه آب. یه کمی خرید کردم براش،اما باید برم برق و آبو وصل کنم..
    با توپم بازی می کردم که در اتاقم باز شد.
    - بی خبر میری،بی خبر برمیگردی..
    توپو گذاشتم کنار و مثلا به احترامش بلند شدم.
    من: شما که خبر داشتین...
    عصبانی نبود،اما رو صورتش اخم داشت...
    منو خیلی دوست داشت،اما خب فکر می کنم عشق پیری قوی تر از دوست داشتن منه... چون حاضر بود منو بکشه به پانیذ برسه... وانمود کردم از دیدنش خوشحالم و بغلم کرد. دستشو گذاشت رو شکمش...
    من:خوبین؟!
    -خوبم،چیزی نیست....
    من:به محض اینکه رسیدم رفتم شرکت،گفتن سفرین....
    -آره یه چندروزی رفته بودم...
    موهاشو رنگ کرده،از قیافه جدیدش خوشم نمیاد.... لبخند تصنعی رو لبش بود..... حالا چجوری بفهمم آزار پانیذ دستور عمو بوده یا نه؟
    کل بعداز ظهرو خوابید ، یادم افتاد که پانسمان زخمای پانیذ باید عوض شه، عین فنر از جام پریدم....
    جوری که متوجه نشن رفتم بیرون و با چندتا گاز استریل رفتم خونه... پانیذ خواب بود، یه حوله کوچیک از وسایلام پیدا کردم و انداختم رو سرش، موهاش جمع شد و بعد بیدارش کردم،
    -اومدی ببریم؟!من دیگه پیش اون حیوون نمیام....
    من:نه عزیزم،اومدم پانسمان زخماتو عوض کنم....
    -خودم میتونم...
    رفت تو حموم ،چندتا آب معدنی هم دادم بهش، همون حوله دور سرش بود ، هرکار کردم براش غذا بگیرم نذاشت، از صدف خبر نداشتم و حالشو پرسیدم،گفت دنبال باباشه.... قول داده بودم کمکش کنم اما قضیه پانیذ پیش اومد... برگشتم خونه عمو، داشتن شام می خوردن . حس شام خوردن نداشتم ،رفتم بالا... دلم میخواست پیش پانیذ میموندم....
    صدای بلند فریاد عمو از تو حیاط میومد... از جام بلند شدم و پشت یه درخت قایم شدم.دور استخر قدم میزد و داد میزد...
    -پرویز، توضیح نده،فقط بیارش....
    وای،الآن میگه پیش آروینه. قلبم داشت از جا کنده می شد.
    -چرت و پرت تحویل من نده.آروین پیش ماست،چجوری میتونه پیش اون باشه... فکر می کنی میتونی منو بپیچونی؟!
    نفس عمیق کشیدم و دویدم بالا تو جام.... پتو رو نامرتب کردم و خوابیدم. من که نمیترسیدم،چی شد یهو؟!
    لای درو باز کرد و دید من خوابم ،رفت.... نمیدونه من شبا از ترس جونم ، عین جغد بیدارم....
    صبح به زور منو با خودش برد شرکت حتما با پرویز روبه روم کنه.قیافه حق به جانب به خودم گرفتم و پشت سرش وارد اتاق شدیم! پرویز نشسته بود و با دسته در خودکار بازی می کرد،مرتیکه تیک داره... عصبیه،همیشه باید با یه چیزی بازی کنه... زیر چشمش هنوز زخم بود، و کنار لبشم کاملا جر خورده بود، دستم درد نکنه...
    -به به آقا آروین،پارسال دوست؛امسال آشنا!
    آروم آروم اومد طرفم دستشو دراز کرد سمتم تا باهام دست بده بعد یهوو با مشت کوبید تو صورتم.... منم خوردم به در.یکمی خم شدم و دستمو گرفتم رو گوشه لبم که خون میومد.... شماره صدفو گرفتم تا یه جوری حالیش کنم پانیذو از اون خونه ببره!
    پوزخند زدم رو به پرویز گفتم...
    من:قبلنا گاز می گرفتی،الآن جفتک می اندازی....
    -از زیر دست من پانیذو می کشی بیرون، حقته بمیری....
    اسلحه رو گرفت سمتم.... حالا صدف صدامونو می شنید!
    عمو وقتی این صحنه رو دید،بلند داد زد:بندازش زمین پرویز....
    هیچی نمیگفتم تا ببینم عکس العملشون چیه....
    -اون خائنه، سزاوار مرگه....
    عمو رو به کرد و گفت:کجاست؟!
    لحنش انقدر قاطع و محکم بود که ترسیدم....
    من:کی کجاست؟! چرا چرت و پرتای این مافنگی رو باور کردین؟!
    عمو:آروین؛با من بازی نکن....
    من:بازی؟!خیلی وقت ناک اوت شدم...
    عمو:اگه بگی کجاست،میارمت تو بازی....
    من:بازی یعنی اینکه وایسمو ببینم اونی که عاشقشم، معشـ*ـوقه جدید عموم میشه؟!دوره این بازیا خیلی وقته گذشته،اینجوری بازی نمی کنم....
    بازوهامو بغـ*ـل کردمو از پنجره به بیرون خیره شدم....
    عمو:نذار کاریو که دوست ندارم ،انجام بدم.
    من: که مثل رهام پرتم کنین بیرون.آره؟! اما من از پا نمیفتم،مثه اونم بی غیرت نیستم... تا تهش میرم.اما اگه منو بکشی هیچوقت دستت بهش نمیرسه.
    مطمئن بودم جداییشون کار عموإ!
    عمو:مثلا چیکار می کنی؟!
    من:یهو دیدین جنازشو براتون فرستادم،خوبه؟!
    پرویز:دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی....
    من:عمو؛به این آقا پرویز چقدر اعتماد دارین که به من ندارین؟!
    عمو:میبینی که؛خیلی....
    من:سزای اونی که رییسشو دور میزنه چیه؟!
    عمو:پرویز؟!
    سر تکون دادم! با خشم نگاهش کرد...
    -آقا چرا به حرفاش گوش میدین؟!میخواد منو خراب کنه....
    من:حالا که قراره بازی کنیم،بازی رو من شروع می کنم.
    انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم،چه دل و جراتی!!!
    من:من که از فرودگاه رسیدم،دنبالتون گشتم. نبودین،رفتم گاوداریه پرویز، آقا پرویزتون لطف کرده بودن و سوگلیتونو دو روز بی آب و غذا ول کرده بودن اونجا،
    -فضولیش به تو نیومده....
    من:پرویز نذار بگم با کمربند دو روز کتکش زده بودی،طاقت مشت و لگداتو نداشت و از حال رفت. بازم بگم؟! بگم که داشت میمرد و من بردمش بیمارستان؟!عمو میدونه میخواستی اون چیزایی که عمو دنبالشه رو خودت از پانیذ بگیری؟!
    صورتش از خشم قرمز شده بود و تندتند نفس می کشید....
    عمو هیچی نمیگفت فقط دستشو مشت کرده بود و محکم فشار می داد....
    من:بازم بگم؟!عمو شما که انقدر بهش مطمئنین ،اینم بدونین که میخواست با پانیذ..... اینا مثل کفتار رو شونه های شمان،منتظرن یه اشتباه بکنین تیکه تیکتون کنن...فقط خواستم بدونین دور و برتون کیه....
    یه دستمال برداشتمو اومدم بیرون... گوشیمو گذاشتم رو گوشم...
    من:الو صدف....
    -چه خبره اونجا؟!
    من:فهمیدی چرا زنگ زدم بهت؟!
    -آره با پانیذم، باهم میریم یه جای امن...
    من:بابا ایول گیرایی بالا.گوشی رو بده بهش...
    -سلام....
    من:سلام عزیزم،خوبی خانم؟!
    -بهترم... آروین به خاطر من خودتو تو هچل ننداز....
    من:به خاطر خیلی چیزاست... مواظب خودت باش...
    گوشیمو گذاشتم تو جیب بغـ*ـل کتم.دستمالو انداختم سطل زباله و به حرفاشون گوش دادم....
    عمو:این باید باشه نتیجه اعتماد من؟!
    -آقا، دروغ میگه به خدا....
    عمو:خفه شو یابو .... دلت میحواد شام امشب سگای باغ باشی؟!
    -نه آقا،غلط کردم... شیطون گولم زد....
    آی بی چشم و رو.چرچیل دودوزه باز........
    عمو:پرویز با این بار شد دو بار... بار سوم نیست و نابودت می کنما،الآنم فقط به دخترت رحم می کنم و نمیکشمت....
    درو باز کرد من با کله رفتم تو.... آخه به در تکیه داده بودم!حالا موقع خوبیه واسه گرو کشی،یه نگاه خشمگین بهم انداخت و از دفتر بیرون رفت.
    منم خواستم برم که عمو گفت:آروین،باش....
    رفتم داخل البته با یه آب قند برای خودشیرینی....
    عمو:حالش چطوره؟!
    من:خیلی بده...
    عمو:خب وقتشه بیاریش....
    من: إ عمو... گفتم که بازی رو من شروع کردم....
    عمو:تو یه الف بچه میخوای منو بازی بدی؟!
    من:عمو جر نزن.خودت خواستی بیام تو بازی،منم اومدم...هر بازی ای قاعده و قانون خودشو داره....
    عمو:من فقط پانیذو میخوام....
    من:قاعده بازی اینه،در مقابل چیزایی که میخواین،چی دارین که عرضه کنین....
    عمو:نذار به روش خودم....
    پوزخند زدم:تریلی تو جاده ،شب؟!اینا دیگه قدیمی شدن...
    عمو:چی میخوای؟!
    من:شما این مدتو ایران بودین،نه؟!
    عمو:برفرضم باشم،به تو چه؟!
    من:به من که ربطی نداره..... اما جالبه برام بدونم قرارتون با پانیذ سر ۲۰ امین روز بود و شما یهویی غیب شدین....
    عمو:بیمارستان بودم.... ۲۰ سوالیت تموم شد؟!
    من:عه خدا بد نده!
    اینارو با یه لحن کاملا خونسرد می گفتم و حرصش در اومده بود....
    عمو:جمع کن این بازی مسخره رو...
    از جام بلند شدم،
    من:باشه پس پانیذ،بی پانیذ.....
    درو باز کردم که دوباره صدام کرد.... وای چه حالی میده،چقدر برای رسیدن به پانیذ به خودش خفت میده!!!!
    عمو:چی میخوای؟!
    من:هرچی که راجع به من و گذشتمه....
    عمو:تو پسر برادر منی،جمال.... تو یه تصادف مردن...
    من: خب اینا ظاهر قضیست.... اصلشو بگو....
    عمو:اصلی وجود نداره....
    من:تا این سوالمو جواب ندی به سوال دوم نمیرسی....
    عصبانی شد و اومد طرفم.یقم و گرفت....
    عمو:فکر نکن تونستی منو بازیم بدی... تا فردا مهلت داری،پانیذ باید فردا همینجا جلوی من باشه....
    دستشو از یقم جدا کردم،پوزخند زدم:
    من:حرف منم یه دونست، وقتی حقیقتو بهم گفتی، پانیذو میارم....
    وایسادم کنار در و گفتم:تا فردا....
    نمیتونستم برم دیدن پانیذ،دلم براش یه ذره شده. پانیذ،پانیذ،پانیذ، فقط همین..... رفتم خونه پیش زن عمو! واقعا چرا عمو رو ترک نمی کنه؟! یعنی نمیدونه شوهرش بهش خــ ـیانـت میکنه؟!
    صدف گفت مراقبشه و جاشون امنه.... امروز زیادی شوکه شد، بسشه... حالا فردا اگه حقیقتو بهم بگه چی؟! کاش فردا نشه،میشه؟!
    **********
    پانیذ
    ای کاش میتونستم یه زنگ به بهراد بزنم و حالشونو بپرسم.... تنها چیزی که ذهنم درگیرشه، دوری پانیاست،فدای تو بشم من عزیزدلم.... حالا که پیشم نیستی یه عالمه شیر دارم! آروین که رفت کلی به بخت بد خودم گریه کردم و لعنت فرستادم.... بدن درد هم داشتم،خدا چی میشد من این پر پر رو می کشتم؟! کثافت آشغال.... رهام چرا منو رها کردی؟! مگه چی کم داشتیم؟! بچمونم که میومد و تا بزرگ شه تو خوب میشدی،خیلی نامردی؛خیلی.... دلم برای رهامم تنگ شده بود اما از دستش دلخور بودم...
    زنگ درو چند بار زدن... از چشمی در نگاه کردم ،یه دختر جوون بود.
    از پشت در گفتم:بفرمایید
    -پانیذ جون من صدفم.از طرف آروین اومدم...
    درو باز کردم ،بغلم کرد .چقدر موهاش خوش رنگه وااای....
    -خوبی عزیزم؟!
    من:مرسی...
    -پانیذ لباساتو بپوش که باید بریم...
    من:کجا؟!
    اومده ببرتم پیش رییس حتما...
    وقتی نگرانیمو دید لبخند زد و گفت:بجنب، الآن پرویز میرسه ها...
    اسمشو که شنیدم تک تک اعضای بدنم درد گرفت.... یه شال داشتم و یه مانتو که آروین از بیمارستان مرخص شدم برام خرید... پوشیدم و همراه صدف، رفتیم یه جای امن، تو ماشین حرفای آروین و عموشو گوش میدادیم.من فقط گریه می کردم...
    -پانیذ جون؟! چی شدی خانومی؟
    من:وسط این بازی چرا سر خواستن و نخواستن من دعواست؟!
    -فعلا که همه میخوانت،سر خواستنت دعواست.
    من:اما من درگیر اونیم که نمیخوادم...
    -کی؟!
    من:کسی که یه عشق خوبو باهاش تجربه کردم اما آخرش جا زد...
    -متاسفم...
    آروین بهم گفت مامان صدف زری رو کشته،یه حس خوب و بدی باهم قاطی شدن. زری هم تو از هم پاشیدن خونواده ما نقش داشت،اون بود که نقشه قتل مهران و تو تلفن گفت و من شنیدم.... نمیدونم چی بگم....
    دیگه آروین نیومد،حتما ترسیده جامو پیدا کنن،آخرش که چی؟!بالاخره که منو میده دست اون رییس آشغال ..... صدف ظاهرا دختر مهربونیه اما باطنشو خدا می دونه ....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    آروین
    شب عمو رو ندیدم، بیمارستان بوده برای چی؟!
    مهلت که تموم شد خودش آدم فرستاد سراغم، و حالا ما روبه روی هم نشستیم. با گوشیم بازی می کنم تا خونسرد باشم،اما استرس دارم.
    عمو یه پوشه انداخت جلوم.توش چندتا عکس بود،
    عمو:الوعده وفا آقا آروین....
    عکسارو نگاه کردم... یه زن ومردی که مرده شبیه خودم بود ، تو آشغالا مرده بودن، معتاد؟!!!!
    همه بدنم گر گرفته، قطره قطره عرق از روی پیشیونیم می خزه پایین....
    عمو:حالا دیدی بچه بازی در آوردی و دونستنش ارزشی نداشت؟!پدر و مادرت معتاد بودن، پدرت هم برادر من بود، تو ۲ سالت بود که اهالی پیدات کردن و بردنت شیرخوارگاه. منم پیدات کردم. حالا بد کردم این همه سال ، بزرگت کردم؟!
    هیچی نمیتونستم بگم، عصبانی بودم و دلم میخواست داد بزنم....
    عمو:حالا آدرس جایی که پانیذ هست رو بده....
    من:با چه طمعی کشوندینش پیش خودتون؟!
    عمو:مدارک بی گناهی باباش....
    من: عمو میدونستی خیلی پستی؟! میخوای به زن عمو خــ ـیانـت کنی؟!
    عمو:آره پستم، من چندساله تو انتظار بدست آوردن پانیذم....
    پوزخند زدم: واقعا ارزششو داره؟!
    عمو:کارم که تموم شد میدمش به تو،خوبه؟!
    از روی تاسف سری براش تکون دادم....
    عمو:تو که به خواستت رسیدی،پس دیگه با پانیذ کار نداری....در واقع پست تویی نه من.
    من:بابای صدف کجاست؟!
    عمو:چرا از مادرش نمیپرسه؟!
    من:میدونم کار شماست...از وقتی تصمیم گرفتین فریده معشوقتون باشه باباش غیب شد...
    عمو:غیب؟! به نظرت شبیه جادوگرام....
    من:اینم جواب بدیم،سوگلیتونو میارم پیشتون...
    عمو:آروین.... من حالم خوش نیست،اینو بفهم... فعلا دکترا منعم کردن از رابـ ـطه.... بذار حداقل پیشم باشه،مثل پرستار بالا سرم باشه....
    من:اون دکتره،یکی از بهترینا،پرستار شما باشه؟!
    عمو:مگه بابای صدفو نمیخوای؟!
    سر تکون دادم...
    با حرص یه چیزی رو کاغذ نوشت و داد دستم....
    عمو:اینجاست... البته اگه زنده باشه....
    آدرس بود با اسم... پوشه رو برداشتمو اومدم بیرون ... خیلی قدم زدم تو خیابونا،به هر پارکی که میرسیدم وایمیستادم و بچه هارو با پدر و مادراشون نگاه می کردم.... اعتیادشونم کار عمو بوده،شک ندارم....
    رفتم به اون آدرس،کلی پرس و جو کردم،هیشکی نمیشناختش... از مغازه الکتریکی که میگفتن صاحبش همه رو میشناسه و نشناخت اومدم بیرون... از چندتا رهگذر هم پرسیدم اما،کسی خبر نداشت...
    موهامو یکمی جابه جا کردم رو صورتم ...
    میخواستم از صدف بپرسم آدرسی که پیدا کرده همینه یا نه.
    -هی عمو با صابر چیکار داری؟!
    پشت سرمو نگاه کردم خبری نبود....
    -پایینو ببین...
    یه مرد ژنده پوش معتاد بود که کنار چرخ دستیش نشسته بود.روی چرخ دستیش هم چیزای کهنه و آت و آشغال بود...
    من:کارش دارم.میشناسیدش؟!
    خندید و دندونای زرد و کرم خوردش بیرون اومدن.
    -صابر کس و کاری نداره...
    من:من کس و کارشم.میگی کجاست؟!
    -تو؟!
    سیگاری روشن کرد و از جاش پاشد.
    -آقا شیکه ،برو خونتون... اینجا جای تو نیست.
    چرخ دستیشو حرکت داد و با صدای بلند داد زد ضایعات ...
    دویدم دنبالش
    من:خیلی خب. میگی کجاست؟!
    -نمیدونم....
    من:ببین من از طرف دخترش اومدم....
    وایساد و خیره شد به آسمون... با صدای غمگینی گفت...
    -صدف؟؟؟!
    من:آره آره...صدف،میشناسیش؟!
    -عکسشو داری؟!
    نشونش دادم یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد....
    -برو...
    من:خیلی دلش میخواد باباشو ببینه....
    بی توجه به حرفم رفت... این چش بود؟!
    شماره صدفو گرفتم..
    من:الو صدف....
    صداهای نامفهوم میومد....
    دویدم و با تاکسی رفتم اونجایی که با پانیذ بودن... در خونه باز بود...
    من:صدف.... ،کجایی؟!
    خونه بهم ریخته بود....
    من:پانیذ؟!کجایین شما دوتا؟!
    صدایی که میومد رو دنبال کردم... در کمد دیواری رو باز کردم . دست و پا و دهن صدفو بسته بود.گریه کرده بود و ریمل و خط چشمش ریخته بود.بازش کردم....
    من: صدف چی شده؟
    گریه می کرد:بردن... ۵ نفر بودن ریختن اینجا و پانیذو بردن....
    من:کیا بودن؟!
    -نمیدونم،نشناختمشون... آروین بلایی سرش نیارن؟!
    من: میرم دنبالش... تو که گفتی امنه اینجا!!!!
    -تو نمیدونی مامانم و عموی تو هرکاری رو بخوان انجام میدن؟!
    با عجله پاشدم که برم، یادم افتاد نگفتم یکیو دیدم که باباشو میشناسه
    من:صدف برو به این آدرس... یه پیرمردی که با چرخ دستیش تو محله میگشت باباتو شناخت...
    نگاه نگردم عکس العملش چیه و دویدم...
    **********
    بهراد
    بعد از چند روز تازه بیمارستانی که پانیذ بستری بود رو پیدا کردم. اما دیر رسیده بودم، از اونجا رفته بود. پرستار می گفت شوهرش حسابی کتکش زده بود. حدسم درست بود،دنبال دفترچه و مدارکن... این وسط یه حالیم باهاش می کنن.کثافتای آشغال...
    کاملا به بن بست خوردم... دیگه نمیدونم باید کجارو بگردم تا پیداش کنم..
    امروز قراره چندتا پرستار برای پانیا بیاد، صبح ها که نیستم نگهش داره... امانت پانیذه... رفتم خونه و با بابا نشستیم تا بیان پرستارا....
    بعد از کلی کشمش بین منو بابا بالاخره یکیشونو انتخاب کردیم. طلا... طلا معتضدی...
    یه دختر ۲۵ ساله چادری... از یه خونواده معمولی. راجع بهشون تحقیق کردم، پدرش بازنشسته آموزش و پرورش بوده که فوت شده،مادرش خیاطه و خودشم تک فرزنده، خیلی دختر با حجب و حیاییه... قرار شد هرروز راس ساعت ۸ خونمون باشه... منتظرم تا بیاد و برم اداره...
    یکم دیر کرد، ولی اومد....
    -شرمندم آقای سپهری،ترافیک بود...
    من:خواهش می کنم. پانیا بالا خوابه . فقط رو تخت مادرشه، برید پیشش نیفته از رو تخت...
    -چشم...
    منم با عجله رفتم اداره،سرپرستی بخش ما با سرهنگ روانبخش بود و طلوعی رو بردن یه جای دیگه... کارایی که امروز قراره انجام بدم رو چک می کنم... خیلی زود ظهر میشه.... دم در رهام و فرزینو دیدم... سرمو بردم نو ماشین با رهام حرف بزنم.قرار بود من ببرمش اما خودش درمانشو شروع کرده بود...
    -خوبی بهراد؟!
    من:خوبم...
    -یه روزم نمیشه مال ما باشی؟!
    من:انقدر سرم شلوغه برم خونه پان...
    حرفمو خوردم! میخواستم بگم پانیا سرفه کردمو ادامه دادم...
    من:پانیذ تنهاست....
    نگاه پر از حسرتشو دیدم و به روی خودم نیاوردم...
    -باشه،به حاج آقا سلام برسون.
    یه روز باید بگم طلا بمونه و برم پیش رهام... رفتم خونه،درو که باز کردم داشتم شاخ در میاوردم... خونه برق میزد از تمیزی،انگار پانیذ برگشته.بوی قرمه سبزی هم تا دم در حیاط میومد....
    من:یا الله ...
    با یه چادر گل ریز صورتی اومد پایین... پوست سبزه،چشمای مشکی ،بینی گوشتی متوسط و لبای نازکی داشت. ولی خب خیلی مهربون بود!
    -خسته نباشید...
    من:شما خسته نباشید، لازم نبود زحمت بکشید...
    -پانیا که اذیتم نمیکنه گفتم یه دستی به خونه بکشم و تمیزش کنم.
    من:ممنون
    دختر خوبی بود،مسئولیت پذیر....
    رفت تو آشپزخونه سر غذا،منم دویدم پیش پانیا. خواب بود. ای قربونت برم ماهی کوچولو... لباسامو عوض کردم و پول طلا رو گذاشتم رو اپن. پولشو روزانه میدادیم.یکم بیشتر گذاشتم برای نظافت خونه....
    -آقای سپهری اتاق پانیا جون رو مرتب می کردم اینارو از زیر تشک تختش پیدا کردم...
    چندتا سی دی و یه نامه بود.
    من:ممنون.
    پولو برداشت و رفت... نامه رو باز کردم،دست خط پانیذ بود....

    این روزهــــایم به تظاهر می گذرد
    تظاهر به بی تفاوتی،
    تظاهر به بی خیـــــالی،
    به شادی،
    به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست
    اما . . .
    چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
    بهراد عزیزم،سلام... وقتی این نامه رو میخونی من دیگه پیشت نیستم،مهلت ۲۰ روزه من داره تموم میشه و میدونم رفتنم برگشتن نداره. از وقتی اون نامه هارو تو اتاقت دیدم، فهمیدم که این دفعه نوبت منه قربانی این قصه باشم،چون میدونم تنها راه نجات بابا همینه؛پس خودمو میسپرم دست سرنوشت و میرم... اما بهراد، قولی که دادی رو هیچوقت فراموش نکن. تا زمانی که مهران برنگرده پانیای منو مثل دختر خودت مراقبت کن. راجع به منم هیچی بهش نگو. نه مامانشو بشناسه نه باباشو... امیدوارم هرجا که هستی خوش باشی... این فیلمارم وقتی بزرگ شد و خانوم شد براش بذار ببینه. امشب خیلی شب سختیه،دوست ندارم صبح برسه... دوست داشتم برمیگشتم عقبو نمیذاشتم رهام ، شب عروسی بزنه به جاده و این همه بلا سرم بیاد! اما خب قسمت منم از زندگی این بوده. همتونو دوست دارم ،قول بدین مواظب همدیگه باشین....
    زن ها ميتوانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند...
    آواز بخوانند...
    غذای دلخواهت را تدارک ببينند...
    کودکانه با بچه ها بازی کنند...
    زن ها ميتوانند با قلبی شکسته باز هم دوستت بدارند...
    ببخشند و بخندند...
    تو از طرز آرایش موهايش...
    يا رنگ لب هايش...
    لباسش...
    يا حتی حرف هايش...
    هرگز نميتوانی حدس بزنی زنی که روبرويت ايستاده دلتنگ يا دلشکسته است...
    زن بودن کار ساده ای نیست...
    اینو همیشه یادت باشه تا وقتی ازدواج کردی، همدم زنت باشی نه یه رفیق نیمه راه مثل رهام...
    پانیذ ریاحی.... امضاشم کرده
    چرا هیچی به من نگفتی؟!مهلت ۲۰ روزه چیه پانیذ؟! دوسه بار سرمو به دیوار کوبوندم...حالم خیلی بد بود. چرا یه درصد فکر نکردی ممکنه اون مدارکو بهت ندن؟! حالا من تورو از کجا پیدا کنم؟!
    به اسم رهام که رسیده یه قطره اشک چکیده رو کاغذ... منم ناخودآگاه گریم گرفت، شما که انقدر همو دوست داشتین غلط کردین جدا شدین اه.... ما یه بار دیگه شادابو از دست دادیم..... نشستم زمین و تا میتونستم گریه کردم تا خالی شم. بابا که حالمو دید گفت: از خدا خواستم،برمیگرده....
    **********
    پانیذ
    صدف منو برد تو یه خونه ویلای کوچیک و جمع و جور تو غرب شهر، میگفت خونه مادر همبازی بچگیاشه و الآن خالیه!هرموقع ایران میاد،اینجا میمونه... وسط حیاط یه باغچه کوچیک بود و نمای ساختمون مرمر سفید بود. یه خونه کاملا معمولی... یه مبل قدیمی داشت. از در که وارد میشدیم سمت راستمون دستشویی بود و کنارش آشپزخونه و روبروی آشپزخونه هم هال و پذیرایی. اتاق ها هم اون سمت خونه بود. یه پاسیو هم بین اتاقا بود...
    من:پس اینجا چرا کسی نیست؟!
    -دوستم ازدواج کرده؛اینجا زندگی نمی کنه...
    برام یه غذای ایتالیایی پخت... میگفت خیلی ساله ایتالیاست....
    -راستی پانیذ داداشت که هست آره؟!
    -بودنش و که هست اما نمیدونم کجاست،بعد اینکه خالت میخواست بکشتش دیگه ازش خبر ندارم....
    -خالم.... آدمای بد خیلی زود به سزاشون میرسن!
    من:خالتو از مامانتو رییس گناهکارتر میدونی؟!
    -مامانم و سرخه ای بد میبینن،ببین کی بهت گفتم.....
    من:مامان منم اگه ولم نمیکرد، منم اینجوری نبود وضعیتم....
    نهارو کشید و شروع کردیم به خوردن.
    -اگه داداش منم زنده بود الآن شاید همسن و سال تو بود.....
    من:آخی،چی شده؟!
    -اون پیش بابام موند و من پیش مامانم. یه شب قندش بالا بود و بابام نفهمیده بود ،تو خواب....
    من:متاسفم....
    مچ دست راستم همچنان درد می کرد ، کارامو بیشتر با دست چپ انجام میدادم... غذای خوبی بود، ظرفارو از رو میز جمع می کردم که در با صدای وحشتناکی از جا کنده شد، صدف وایساد جلوی من. منم عین بید میلرزیدم، ۵ نفر مرد سیاه پوش بودن اما خداروشکر پرویز پیششون نبود.
    -به شما یاد ندادن وقتی جایی میرین در بزنین؟!
    --به ما دستور دادن اون خانمو از اینجا ببریم...
    -اون خانم هیچ جا نمیره.
    سه نفرشون بازوهای صدفو گرفتن و بردن تو اتاق.
    من:چیکارش دارین؟!
    -حرف نباشه.... راه بیفت...
    میخواست بهم دست بزنه که گفتم
    من:خیلی خب،خودم میتونم راه برم....
    رسیدیم دم در ،ماشین خالی بود، به سرم زد قید مدارکو بزنم و برگردم پیش بهراد و از بابک بخوام به بابا کمک کنه... یکیشون رفت سمت ماشین و یکیشونم پشت سرم بود، از سمت راست که میرفتم کوچه زود تموم میشد و میتونستم برسم خیابون اصلی.... بیشتر ضربه هامو چون با دست راست میزدم،به دست چپ عادت نداشتم... دست چپمو مشت کردم و با آرنج کوبیدم تو شکم اونی که پشت سرم بود. شالم از سرم افتاده و برام مهم نبود و فقط میدویدم.... تازه یادم افتاد به جای سمت راست دارم میرم سمت چپ و کوچه طولانی شد... دوتاشونم پشت سرم میدویدن ... سرم و که برگردوندم فقط جلوم یه ماشین بود و تنها فرمانی که مغزم به پاهام داد این بود که وایسم تا با مخ نرم تو ماشین.... وایسادم ،ماشین حرکت نکرد، اون دوتا غول بیابونیم وایساده بودن.ماشین شیشه هاش دودی بود،یه نفر از جلو پیاده شد و در عقبو باز کرد....
    -بفرمائید...
    شالمو انداختم رو سرمو توی ماشینو نگاه کردم... چقدر دلم میخواست بابام الآن تو این ماشین بود.... انتظار داشتم پرویزو ببینم اما یه مرد دیگه تو ماشین بود. منو که دید یه لبخند زد و دست به سـ*ـینه تکیه داد به صندلی.... مجبور شدم بشینم تو ماشین. کت شلوار مشکی براق تنش بود با پیرهن سفیدی که یه طرف یقش مشکی بود و یه طرف سفید.... یه دستمال گردن مشکی هم دور گردنش بود.
    ریش پروفسوری،چشمای مشکی و موهای جو گندمی، ابروهای هلالیو بینی قلمی و لبهای گوشتی.
    -بالاخره آهوی گریز پا به دام افتاد....
    تقریبا همسن بابام بود....
    من:میتونم بپرسم شما؟!
    خودم صدای نفسامو میشنیدم...
    -من سرخه ایم...
    میخواستم بگم منم زرده ایم .... حالا کجا منو میبره...
    -آروین اینجاست؟!
    من:نه....
    -خب پس وقتی به خواستش رسید تورو ول کرد...
    میخواست آروینو پیش من خراب کنه...
    من:بابای من چه بدی ای در حق شما کرده که انقدر عذابش میدین؟!
    -اینا بمونه برای بعد خانم کوچولو...
    منو برد تو یه ویلا تو کرج، وقتی که از در وارد شدیم،فقط یه ربع تا ساختمون اصلی با ماشین رفتیم... انقدر زیباییش خیره کننده بود که حد نداشت.بوته هایی که شکل آدما و حیوونا تراشیده شده بودن، یه عالمه مجسمه بود تو باغ... ویلای بابا پیش اینجا کلبه مخروبست... رسیدیم به ساختمون اصلی که یه در خیلی بزرگ داشت. ۶ تا نگهبان وایساده بودن.جلوی ساختمون هم مجسمه های فرشته بود. رفتیم داخل عظمتش چشمتو خیره میکرد. سرامیکای کف ترکیب زرشکی و طلایی و سفید و نوک مدادی بودن. پالتوشو خدمتکارا ازش گرفتن. سرامیکا کنار هم دایره های متحدالمرکزی رو درست کرده بودن که رفته رفته بزرگ میشد... یه راه پله طولانی روبرومون بود که ما از آسانسور کنارش استفاده کردیم. نقاشیای مینیاتوری، لوستر های کریستالی همه و همه قشنگ بودن... با آسانسور رفتیم یه طبقه که پر از حیوونای تاکسیدرمی بود. نشست رو مبلای سلطنتی چرم مشکی که چوب هاشون قهوه ای سوخته بود.
    -میتونی بشینی....
    یه گرگ اومد و کنار دستش وایساد.یکمی ترسیدم که خندید و گفت:
    -نترس،کاریت نداره.دوست منه،الکس. مگه نه؟!
    گرگ سری تکون داد و با پاش صورتشو خواروند.گرگ حرفشو تایید کرد؟!
    -آفرین پسر خوب. با آسانسور آوردمت تا ببینی چه ویلایی دارم، اینایی که دیدی تازه یک چهارم از کل محوطه و ساختمون اینجاست. قراره تو بشی ملکه اینجا،اونوقت بابات نذاشت. مگه اینجا بده؟!
    من:دختر خودتونم معامله میکردن راضی میشدین؟!
    -دختر من به زیبایی تو نمیشد مطمئنا. تو مثل باباتی. سخت و نفوذ ناپذیر،خوش سیما و دلنشین...
    من:هیچکس لیاقت بابای منو نداره.
    -اما من لیاقت تورو دارم...
    پوزخند زدم:فکر نمیکنین یکمی سن لیاقتتون زیاده؟!
    -تا حالا هیچ زنی منو راضی نکرده اما چهره تو ،همونیه که میخوام....
    صدایی که از پایین میومد،باعث شد نتونه حرفشو کامل کنه....
    منتظر شدیم تا ببینیم صدا مال کیه... آروین درحالی که عصبانی بود از پله ها اومد بالا.....
    -عمو ...
    دید خیلی عصبانیه گفت:بشین...
    نشست اما مشتو ریز میکوبید رو دسته مبل...
    -قرارمون این نبود عمو.
    -تو جواب سوالاتو گرفتی،منم به ماه پیشونیم رسیدم....
    -جواب هیچکدومو نگرفتم،مدارکو که فرستادی،پانیذو پس میگیری... مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید...
    -تو حق نداری از اینجا ببریش...
    به طبقه پایین که رسیدیم محافظا دورمون کردن... پشت به هم وایساده بودیم....
    من:چرا اینکارو کردی؟! حالا میکشنت....
    -جرأتشو نداره...
    -خب آروین،بازم میخوای بری؟!
    من: پانیذ اول و آخرش مال منه،بالاخره باید یه روزی تکلیفمو باهات روشن می کردم...
    -تکلیفت روشنه. برمی گردی همونجایی که بودی... منم اینجا با پانیذ ، زندگیمونو شروع می کنیم...
    جانم؟!زندگیمونو؟!
    اومد جلوی آروین وایساد و گفت:پانیذ لقمه تو نیست... مثل رهام لیاقتشو نداری...
    من عصبانی شدم:حق نداری به رهام توهین کنی.
    آروین دست منو محکم گرفته بود و فشار میداد....
    -اتفاقا لقمه منه،تو اون دهن حروم خورتو ببند...
    سیلی محکمی رو زد به صورت آروین که انعکاسش تو همه فضای خونه پخش شد...
    -ببرینش...
    به زور ازم جدا کردنش و بردنش.
    من:اگه بلایی سرش بیاد...
    -نمیاد،فقط یاد میگیره به بزرگترش احترام بذاره...
    چند روزی رو استراحت کن.میدونم پرویز خیلی اذیتت کرده... بعد چند روز دوباره همو میبینیم...
    از پله ها رفت پایین... تو هیچ جای ویلا تلفن نبود.یه خدمتکار خشن و عصا قورت داده اومد و منو برد اتاقم... تخت دونفره و کاناپه و اوه پیانو... کنار پیانو ویولن و ویولن سل هم بود.... تخت ، روی چوب های سفیدش طرح های یاسی بود با یه کاناپه و رو تختی سفید... میز آینه هم مثل تخت بود !کشویی بودن...
    نشستم پشت پیانو. دستام خودشون حرکت می کردن.

    حالم آرومه تورو وقتی شبا تو خواب میبینم

    تورو وقتی شبا تو صورت مهتاب میبینم

    حالم آرومه تو روزایی که با فکر تو درگیرم

    یه عالم زندگی رو از خیالت قرض میگیرم

    بدون تو نمیتونم اگه با مرگ میخوابم

    اگه تو تازه گل کردی منم یک عمره مردابم

    همه دنیا میدونن منو تو مال هم بودیم

    تو عکس دسته جمعی هم فقط دنبال هم بودیم

    کدوم فصل زمستونی تورو از دامن من چید

    چه باد بی سر و پاییی همه چیزو تو هم پیچید

    نمیدونم چه آتیشی یهو تو جون باغ افتاد

    نفهمیدم چه جوری شد تو یک شب اتفاق افتاد

    شبای بی صدای تو شبای زهر نوشیمه

    هنوزم قبل خوابیدم حواسم پیش گوشیمه

    اگه این برکه دلمردست اگه با مرگ هم خوابه

    تو از دنیای من دوری که خوابت....

    مال مردابه....
    آخی ،خیلی وقت بود ساز نزده بودم... باید ناراحت باشم اما از دیدن ساز ها ذوق زده شدم. چشمم افتاد به در سرویس، باز کردم اما خبری از حموم نبود . بیخیال شدم و دراز کشیدم رو تخت... مچ دستم درد گرفت...
    *******
    آروین
    عمو مجبور شد دو هفته بره ایتالیا،منم خیالم از پانیذ راحت شد ولی فکرم مشغول بود که چجوری بیارمش بیرون... فعلا با صدف میخوایم بریم به اون آدرس و دنبال باباش بگردیم... باز رفتیم اونجا اما این دفعه دیگه اون مرد رو ندیدیم... از مغازه دار ها سوال کردم تا آخر یکیشون گفت ، ۶ کوچه پایین تر، یه خونه خرابه هست... اونجا میخوابه شبارو ...
    صدف:آروین من میترسم بیا برگردیم...
    من:آروم باش، باید بریم. این تنها راهه.......
    یه خونه خرابه بود که اتاقاش مثل حجره های بازار از هم جدا شده بودن... وسط حیاط هم یه حوض بود که کبوترا توش جمع شده بودن. دونه به دونه اتاقارو نگاه می کردیم... از یکی از اتاقا صدا میومد. چرخ دستیش هم دم در بود... در زدم بعد از چند دقیقه گفت
    -کیه؟
    من:آقا میشه بیاین دم در؟!گفتین آقا صابر رو میشناسین.،.
    -ای بابا،پسر جون صابر مرده...
    صدف دستاشو گذاشته بود رو بینیش....
    من:شما یه دقیقه بیاین دم در...
    اما دیگه جواب نداد... با لگدم در باز شد و مرد سرنگ به دست از حال رفته بود.صورتش ریش داشت....
    صدف تا مردو دید جیغ زد.... روی زانوهاش افتاد زمین.
    من:نترس، بیهوشه...
    صدف:آآآ روین... خودشه.
    انگشتشو که می لرزید نشونه گرفت سمت اون مرد......
    -بابامه...
    زنگ زدم به اورژانس،صدف همچنان گریه می کرد،
    من:صدف مطمئنی؟!
    صدف:طوریش نشه؟!
    رفتیم بیمارستان و بعد از یه ساعت دکترش از اتاق اومد بیرون،کار احیاش طول کشیده بوده...
    خیلی کلافه بود وقتی که صدف حرفاشو میشنید اصلا تکون نمیخورد...
    من:صدف جان ببین منو...
    خیره شده بود به دیوارو با حرص نفس می کشید..... صداش می لرزید و لحنش عصبانی بود....
    صدف:خودم میکشمش...
    من:کی رو؟!
    صدف:مامانمو......
    من:آروم باش.... اونو بکشی دنیا به آرامش میرسه؟!
    صدف:اون بابامو ازم گرفت....
    من:بابات که اینجا پیشته...
    دکتر بهش گفت که پدرش مبتلا به ایدزه... فوق فوقش دووم بیاره دو ماهه.... میگفت به خاطر تزریق بیش از حده.
    صدف:اون همه چی بابامو ازش گرفت و به این روزش انداخت...
    هیچی نمیتونستم بگم.اصلا چی باید می گفتم تا آروم شه؟! بگم برو مامانتو بکش تا آروم شی؟! اینم از این، هی میگفت پیداش کنم،واقعا ارزششو داشت؟! هنوز قضیه پدر و مادرمم برام حل نشده بود. مطمئنم اگه میخواست راستشو بگه به این زودی حاضر نمیشد حقیقتو بگه...
    ***
    میخواست برگرده ایتالیا نذاشتم،میدونستم بره یه بلایی سر خودشو فریده میاره! فریده به درک مهم نیست،خودش نباید طوریش شه، ازش خواستم این دو ماه باقی مونده از زندگی باباشو پیشش باشه... نمیتونم ببینم پانیذ اونجاست، نمیذارمم دست عمو بهش برسه... نمیدونم چی تو فکر عموإ. زندگی مشترک و اینا همش دروغه... پانیذو می کشه. باهاش خوش رفتاری می کنه تا بره سمتش ، مدارکو که پیدا کرد میکشتش... مهرداد خیلی زبله ، جایی نمیذاره که تابلو باشه... چقدر اون لحظه که دستاش تو دستم بود آرامش داشتم، بهم جرأت داد تا اون حرفو به عمو بزنم.... به نظرم پانیذ اشتباهی دنیا اومده،باید آسمونی میموند... یعنی تو این دنیای درندشت من اندازه پانیذم سهم ندارم؟!چرا نباید مال من باشه؟!
    ***
    دو هفته تموم شد و من نتونستم کاری کنم تا پانیذو از اونجا بیرون بیارم... عمو هم برگشت... میترسم تو یکی از همین شبا.... تصورشم زجر آوره،اونجا نباشه مهم نیست پیش من باشه یا نه... زدم به سیم آخر و دوباره رفتم ویلا.
    عمو:فکر کردم تا الآن برگشتی....
    من:نه میخوام بمونم و جشن ازدواج شمارو ببینم...
    عمو:خوبه پس قبول کردی... میخوام براش یه جشن بزرگ بگیرم...
    من:زن عمو چی؟! خبر داره؟!
    عمو:اون خیلی وقته با دانشگاه و شاگرداش ازدواج کرده...
    من:عمو این پاداششه بعد از ۳۰ سال زندگی؟!
    عمو:نمیدونی عشق پانیذ به آدم زندگی می ده....
    احساس کردم یکم بیشتر حرف بزنیم میخوام روش بالا بیارم....
    من:جشن کیه؟!
    عمو:هرموقع دکترم اجازه بده...
    یه ابرو دادم بالا و موهامو یکم کنار زدم...
    من:پس فکر نکنم من بتونم باشم...
    عمو:میل خودته...
    من:میشه ببینمش؟!
    عمو:آره.
    رفتم بالا تو اتاقش،صدای ویولن سل میومد.چه آهنگ قشنگی... وایسادم تموم شد و رفتم تو...
    من:سلام.....
    -کجایی تو؟!
    پاشد و درو بست..
    من:راهم نمیدادن که بیام...
    ملتمسانه نگام کرد ......
    -آروین منو ببر از اینجا...
    میدونستم همه مکالمه هامونم گوش میده، دستشو گرفتم و نشستیم رو تخت... دستمو گذاشتم رو صورتش و آروم آروم نوازشش کردم.
    من:میارمت بیرون.تحمل کن...
    خیلی آروم گفتم، نگاهامون تو هم قفل بود، چقدر دلم میخواست الآن یه بـ..وسـ..ـه ... آروین نه!از اعتمادش سو استفاده نکن...
    دستشو گذاشتم رو قلبم...
    من:پانیذ، به همینی که واسه تو فقط میزنه قسم میارمت از اینجا بیرون...
    -در عوضش چی میخوای؟!
    من:بعدا بهت میگم...
    -آروین، من هنوزم عاشق رهامم؛ نمی خوای که...
    خندیدم و موهاشو از رو شونش کنار زدم...
    من:حالا اگه بخوام چی؟!
    -ولی من جوابمو قبلا بهت گفتم...
    من:این حرفا بمونه برای بعد... سه روز دیگه به عموم میگی که میخوای بری خرید و دلت برای بیرون تنگ شده... میدونم سخته برات اما قبلا هم این فیلمو بازی کردی، بلدی...
    لبخند زد: چرا میگی منو بخشیدی بعد هی میزنی تو سرم اونموقع رو؟!
    من:بخشیدمت ولی حق دارم اشتباهتو یادآوری کنم یا نه؟!
    -کجا بریم؟!
    من:همونجا که بردمت خرید یادته؟! جلوی جواهر فروشیه ساعت ۴
    -باشه...
    دستشو گرفتم بین دستم و سر انگشتاشو بوسیدم... دست گذاشتم پشت سرشو تکیه دادم به شونم. قلبم داشت از جا کنده میشد.....
    من:مواظب خودت باش....
    اومدم بیرون و دستم رو دستگیره بود و تکیه داده بودم به در. سرمو تکون دادم ،موهام یکم کنار رفت. عینک طبیمو زدم رو چشمم و اومدم پیش عمو...
    من: با اجازتون من میرم...
    -وایسا....
    یه پاکت داد دستم...
    -پیشت باشه...
    منم گرفتمش... فکر کنه یه درصد جبران کرده گرفتن پانیذ از منو،اما نکرده... میخواد دهنمو ببنده.....
    مطمئنم پانیذ نقششو خوب بازی می کنه، آخر این بازی ممکنه بمیرم اما حداقلش اینه برای عشقم تونستم یه کاری کنم...
    خیلی دنبال رهام گشتم، پیداش کردم،بعضی وقتا از دور میبینمش... با یه پسره میاد و میره... رو ویلچیره... از اولشم همین جوری شکسته بوده یا نبود پانیذ به این روز درش آورده... کاش میشد باهاش حرف بزنم... رسیدم به خونه عمو،زن عمو هم تازه از دانشگاه برگشته بود.. دلم واسش میسوزه...
    من:خسته نباشید زن عمو...
    -مرسی پسرم ...
    من:اگه اشتباه نکنم چند روز دیگه سالگرد ازدواجتونه آره؟!
    -آره ...
    لبخند زدم: کادو چی خریدین برای عمو؟!
    -فعلا هیچی.. اما خب تو که اینجایی بدم نمیاد باهم بریم خرید...
    دست به سـ*ـینه وایسادم..
    من:با کمال میل...
    ***
    3روز بعد
    آهنگ جوجو رو با خودم زمزمه می کنم، موهامو درست کردم و یکمی افتر شیو هم به صورتم زدم،ساعت عروسیمون با پانیذو بستم دستم، کت صورتیمو با شلوار و پیرهن سفید پوشیدم... حلقم هنوز دستمه. تو گذشته موندم. من هنوز نمیدونم از زندگیم چی میخوام. عیب نداره زندگیم سیاه شده؛ کی به کیه مگه؟! اینروزا برام مثل آتیشه.......
    من:من آمادم...
    -میخوای عروس بشی مگه انقدر طولش میدی؟
    سوئیچ ماشینشو داد دستم و تا من بشینم...
    من:کجا برم زن عمو؟!
    -میخوام برای خودم یه گردنبند بخرم،میدونم یادش میره کادو بگیره. تو یواشکی بده بهش...
    من:چشم.......
    یکساعت تو راه بودیم ، رفتیم پارکینگ پاساژ و از اونجا رفتیم طبقه بالا ... زن عمو ویترین مغازه ها رو دونه به دونه نگاه می کرد...
    ********
    پانیذ
    کاش رهام میومد دنبالم و میگفت غلط کردم گفتم بری،برگرد. اما نیومد،چشمام به در خشک شد... میرم تو ویلا میگردم اما باهاش غریبم،جای من اینجا نیست، بازم هوای ملودی ساختن زد به سرم... خودمو با ساز زدن سرگرم می کنم... آروین بی هوا اومد تو منم مات موندم... روسری سرم نبود، ازم چی میخواد در ازای کمکی که بهم میکنه؟! نکنه بگه باهام ازدواج کن؟! درسته من یه زن مطلقم اما یه بچه دارم... عاشق شوهر سابقمم،یعنی من انقدر احمقم که هنوزم رهامو دوست دارم؟!شاید پانیاست که قلب منو به قلبش وصل می کنه.... آروین گفت که سه روز دیگه با این زرده ای برم بیرون، خخ مگه میشه آخه؟!دو دقیقه قیافشو نمیتونم تحمل کنم...
    مجبور شدم روز سوم رفتم پایین، نشسته بود تو اتاق تلویزیونش، فیلم تماشا میکرد،
    من:میشه منم بشینم؟!
    کنترلارو از کنارش برداشت و دستشو باز کرد. گفت....
    -آره بیا پیشم..
    ای بمیری پانیذ با این حرف زدنت... رو مبل کامل ننشستم،راحتی چرم قهوه ای بود..
    -فیلم قشنگیه...
    یه ذره که نگاهش کردم فهمیدم چیه ، از اون قشنگای خاک برسری بود... جو سنگین بود انگار برق گرفته باشتم پا شدم؛
    من:فیلم که تموم شد بیرون منتظرم...
    لبخند زد و سری تکون داد... تلویزیونو خاموش کرد و اومد بیرون...
    روی دیوار یه پارچه بزرگ بود، پشت این چیه یعنی؟!
    -کنجکاو شدی؟!
    من:نه...
    بازو هامو بغـ*ـل کرده بودم ، اومد جلو و پارچه رو کنار کشید...
    -تعجب نکن...
    من:ای ای این منم؟!
    -بله،شمایی... کار یه نقاش حرفه ایه!
    محو تماشای عکس رو دیوار بودم.یه نقاشی زنده بود.انگار من خودم نشسته بودم تو قاب... لب و لوچمو جمع کردم،زمان زیادی نداشتم تا قرارم با آروین. یه وری نشستم رو مبل یه سیب پرت کرد طرفم و گفت پوست بگیر... همینجوری که داشتم پوست می گرفتم ، گفتم:
    من:چقدر هوا خوبه امروز...
    -نگاه کرد بیرون و گفت:آره ، الآن بوی چمن ها تو فضا پیچیده...
    من: یعنی تو این هوا فقط بوی چمنا آدمو مـسـ*ـت می کنه؟!
    خودم داشتم آب میشدم از حرفام... چاقو رو زدم تو سیب و گرفتم طرفش،کاش میتونستم تورم اینجوری بکشمت، اه...
    -چرا عالیه واسه قدم زدن...
    من: پس حاضر شم؟!
    لبخند گشادی اومد رو لباش،
    -تو از بابات و عموت عاقل تری،حاضرشو ...
    خودش خواست نهار ببرتم بیرون، رفتیم یه رستوران اون حوالی که آروین گفته بود، آدماش رستورانو برامون خالی کردن تا تنها باشیم.لیوان نوشابشم براش پر می کنن. مونده دستشویی رفتن هم با خدمتکار بره.... موزیک پخش میشد،
    به گوشت میرسه روزی

    که بعد از تو چی شد حالم

    چجوری گریه می کردم

    که از تو دست بردارم

    نشد گریه کنم پیشت

    نخواستم بد شه رفتارم

    نمیخواستم بفهمی تو

    که من طاقت نمیارم

    دلم واسه خودم میسوخت

    برای قلب درگیرم

    یه روز تو خنده هات گفتی

    تومیمونی ،من میرم...

    -بگم عوضش کنن؟
    دید حالتم تغییر کرد و ناراحت شدم.... لیوان نوشابمو برداشتم.
    من:نه خوبه.....
    سرم رو گرم میکردم..

    که از یادم بره این غم

    ولی بازم شبا تا صبح

    تورو تو خواب میدیدم

    نمیدونستی اینارو

    چرا باید میفهمیدی

    منو دیدی ولی یکبار

    ازم چیزی نپرسیدی
    دیگه غذا از گلوم پایین نرفت؛ بغضم گرفت... اما صدای آروین که تو گوشم پیچید ، غصه رو گذاشتم کنار... از رستوران اومدیم بیرون ،
    محافظاش با فاصله کمی ازمون میومدن.
    من:خب حالا هدیه من چیه؟!
    -هدیه چی ؟!
    من:مثل اینکه امروز تولدمه ها.
    انگشت اشارمو بردم بالا..........
    من:البته به ماه قمری...
    خندید: اونم به چشم. هرچی میخوای بگو بهترینشو برات میارم...
    من:میخوام خودم انتخاب کنم...
    یکمی جلو افتادم ازش ...
    من:بیا دیگه...
    دقیقا همون مرکز خرید، همون جواهر فروشی... آروین میخوای چیکار کنی؟! احمق نشی بری سمت رهام؟! عجب خریتی کردما...
    یکم جلو ویترینش لفت دادم شد چهار و ۱۰ دقیقه خبری نشد ازش...مجبور شدم یکیو انتخاب کردم...
    -ماه پیشونی .... تو جواهر میخواستی می گفتی برات سفارش میدادم،
    من:من همینو میخوام... اینم جزو همون دنیاییه که قول دادی به پام بریزی....
    اینا چیه من میگم.... رفتیم داخل مغازه... بیرونو نگاه می کردم اما خبری از آروین نبود....
    فروشنده کلافه شد از دستم، هزارتا گردنبند آورد و من به زور انتخاب کردم.....
    میخواستم برم بیرون ببینم چرا نیومده... چک رمز دار داد بهش و اومدیم بیرون ...
    -حالا راضی شدی ؟!
    سرمو با لبخند روی لبم تکون دادم....
    ******
    آروین
    نمیدونستم از کدوم ورودی مرکز خرید میان برای همین بنا رو گذاشتم به ورودی اصلی و منو زن عمو از پارکینگ اومدیم... ویترین هارو با دقت نگاه می کرد، از وجود اون ویلا و کثافت کاریای عمو اصلا خبر نداشت... خیلی نامحسوس ورودی رو میپاییدم ،وقتی دیدم اومدن سرمو انداختم پایین.پانیذ منو ندید، تپش های قلبم تندتر شده .. وایسادم از جواهر فروشی که بیرون اومدن نگاهشون کردم، چه لبخنداییم می زنه ،فکر منم بکن... منتظر من بود واسه همین زیادی لفتش میداد... زن عمو چیزی پسند نکرد...
    -چقدر سخته هدیه خریدن برای شما مردا...
    من:جز لباس چیز دیگه ای نمیشه خرید... یه مغازه هست اونور بریم اونجارو هم ببینین...
    زیر چشمی نگاهشون می کردم که زن عمو وایساد،
    سرشو آورد نزدیکم و با انگشتش اشاره کرد به عمو و زیر گوشم گفت....
    -آروین اون جلال نیست؟!
    از بالای عینکش نگاهش می کرد...
    من:عمو جلال؟!محاله....
    دستام تو جیب شلوارم بود، یکمی شونه هامو جلو دادم......
    یکم نگاه کردم و گفتم : انگاری عمو جلاله...
    گوشه کتمو کشید و رفتیم جلو... همه چی بر خلاف انتظارم خیلی زود انجام شد...
    من:زن عمو چیکار می کنین؟!
    -باید بفهمم کیه دختره......
    زن عمو عصبانی رفت سمتشون.
    -به به آقا جلال ، چشم ما روشن....
    پانیذ مثلا جا خورده باشه فقط نگاه می کرد...
    --سرور جون تو اینجا چیکار می کنی؟!
    -جواب منو بده،این خانم کیه جلال؟!
    جوابی نداشت بده، به هدفم رسیدم، میخواستم زن عمو پانیذو ببینه ! میخواد بگه سرور جون my friend جدیدمه؟! تو یه حرکت جعبه رو از دست پانیذ کشید.... الآن یعنی حسادت می کنه؟!
    -اوه چه خوش سلیقه.... مبارکتون باشه خانوم.....
    با طعنه حرف میزد.... دستش رو هم مدام به بند کیفش فشار می داد........
    --سرور داری اشتباه می کنی...
    -چی رو؟! با چشمای خودم دیدم جلال...
    پانیذ که نمیدونست هدفم چیه جلو اومد و گفت:
    -اشتباه نکنید سرور خانم،من از این به بعد قرار شده در خدمت آقا جلال باشم ، به عنوان دکتر اختصاصی و خانوادگیتون... میخواستن براتون هدیه بخرن من گفتم تنها نباشن بهتره... من سلیقه خانمارو بهتر میشناسم...
    بغلش کرد...
    -من دکتر ریاحی هستم ،از آشناییتون خوشوقتم...
    کاملا هنگ بودم... خودش فهمید چیکار کنه.... زن عمو لبخند زد....
    -یعنی این برای منه؟!
    عمو هم از فرصت استفاده کرد،
    -آره عزیزم...خانم دکتر به من لطف کردن و اومدن....
    زن عمو محو برق جواهر شده بود...
    -این آسم جلال هم ول کن نیست، مگه اذیتت می کنه جلال؟!
    -نه اما کنترل شه بهتره...آروین شما خانم دکترو برسون... منم با سرور میرم....
    زن عمو یهوویی برگشت طرف پانیذ و گفت....
    -مرسی خانومی.. امشب افتخار میدین شامو همراه ما باشین؟!
    پانیذ به عمو نگاه کرد،عمو یقشو درست کرد.....
    -نه سرور وقتشون پره...
    -شام سالگرد ازدواجمونو با خانم دکتر و آروین میخوریم...
    به من چشمک زد...
    -شایدم یه اتفاقای خوبی افتاد...
    بالاخره قبول کردیم، اونا باهم رفتن و ماهم با محافظای عمو...
    -آروین...
    من:هیش... هیچی نگو...
    رسیدیم خونه عمو ، زن عمو محو تماشای پانیذ شده بود، عمو هم حرص میخورد... منو کشید کنار.
    عمو:تو نباید یه خبر به من بدی ؟!
    با تمسخر نگاهش کردم:سالگرد ازدواجتونو من یاد آوری کنم؟!
    عمو:میگفتی من پانیذو اون مرکز خرید نمیاوردم...
    من:عمو جون من چه بدونم،شما که جواهر ساز خودتونو دارین،نمیدونستم از مغازه هم خرید می کنین....
    عمو:خیلی خب،یه جوری جمعش کن... بردار پانیذو ببر...
    من: باشه اگه تونستین از زن عمو جداشون کنین من میبرمش...
    عمو: سرور نباید بفهمه تو پانیذو میشناسی...
    هرکار کردیم زن عمو کوتاه نیومد، موقع شام ، پانیذ گفت...
    -این شب،یه شب استثناییه برای شما... تنها باشین بهتره ... ماهم باهم تو محوطه یه گشتی میزنیم ....
    یه میز برامون آوردن بیرون و عمو اینا دوتایی موندن...
    نشستم رو پله ها و خندیدم...
    -آروین پاشو توروخدا... هرچی رشتیم پنبه میشه ها...
    من:پانیذ خیلی بلایی...
    محکم لپشو کشیدم...
    من:ازت چی میپرسید؟!
    -کجا خوندم،تخصص دارم یا نه ،چند سالمه،مجردمو از این حرفا...
    من:خوبه پس یه عروسی افتادیم...
    نگام نکرد.... گلبرگای گل رز تو گلدونو نوازش می کرد......
    -ابر و باد و مه و خورشید و زن عمو درکارن تا پانیذو بدن به من...
    باشیطنت نگاهش کردم...
    بشقابمو گرفتم سمتش.....
    من:حرص نخور،اینو بخور.....
    گوشتارو تیکه کرده بودم براش ....
    عشقولانه بازیاشون که تموم شد رفتیم داخل ...
    عمو:خب آروین جان زحمت بکش خانم دکترو برسون دیرشون شده...
    -کجا؟!
    پانیذ: فعلا تا یه جای مناسبو پیدا کنم هتل...
    -کجا بهتر از اینجا؟! وجودت اینجا لازمه ...
    همینه، به خواستم رسیدم،... میخواستم جلو چشم زن عمو باشه...
    یه اتاق براش آماده کردن و هممون رفتیم خوابیدیم... امشبو با آرامش می خوابم. همه چی انقدر طبیعی بود که عمو اصلا شک نکرد....
    ***
    روبروی قنادی ای که تو محله خونه رهامه وایسادم..... منتظرم بیاد... نمیدونم برای چی همش میام اینجا و نگاهش می کنم. مگه اینجا اومدن من چه دردی ازش دوا می کنه؟اون که نمیفهمه! من از دستش عصبانیم، خیلی...... اون زندگی منو ازم گرفت. به آسمون خیره شدم و با خدا حرف می زنم. خدایا میگن هستی، میشنوی، تنهام نمیذاری.... پس کو؟همش حرفه! تو باشی تا ته خط ،منم به قولم عمل می کنم. پانیذو نجات می دم. اما بعدش نمیدونم مال من میشه یا نه.... اگه مال من بشه، دریا رو به آتیش می کشونم و خورشیدو دست می گیرم... به خدا حق من این نیست. من که بد کسی رو نخواستم......
    -ببخشید آقا.......
    برگشتم سمت صدا..... باهاش چشم تو چشم شدم. بی احتیاطی کردم، این از کجا منو دید......
    بدون این که حرف بزنم؛ عینکو زدم به چشمم و دویدم..... یه پسره هم دنبالم میومد......
    --آقا صبر کنید......
    یکم دویدم، فایده نداشت. پا به پام میومد.... وایسادم، رو زانوهام خم شدم تا نفس بکشم......
    --شما آقا آروینی ؛ درسته؟
    من:نه، اشتباه گرفتی!
    --اگه اشتباهه پس چرا فرار می کردی؟
    من:حالا حرفتو بزن. بر فرض که باشم......
    --آقا کارتون داره.....
    دست به سـ*ـینه وایسادم.
    من:کدوم آقا؟
    --دیدینشون که، آقا رهام......
    دست گذاشتم رو شونش.....
    من:برو بگو من باهاش هیچ کاری ندارم. با دزد عشقم کار ندارم.....
    --به خدا آقا تو وضعیت خوبی نیستن.... راجع به خانم دکتر حرف نزنین.....
    با خواهشش رفتم پیش رهام........ سرشو انداخته بود پایین...... وایسادم جلوش.....
    من:پاشو، مرد و مردونه حرفاتو بزن....... سـ*ـینه به سـ*ـینه من وایسا! مستقیم تو چشمام نگاه کن، چجوری میخوای نگاهم کنی؟روت میشه؟نمیتونی پا شی؟
    نگاهشو ازم گرفت و به خیابون خیره شد......
    گریم گرفته بود اما سعی می کردم گریه نکنم..... زانو زدم کنارش. میخواستم ببینمش اما تو صورتم نگاه نمی کرد...
    من:حرف بزن، باهام حرف بزن رهام .... مگه نمیتونی حرف بزنی؟ روت نمیشه؟ با حرفات پانیذو خامش کردی، یادت رفته؟چرا هرچی رو من رشته بودم، پنبه کردی؟
    رهام:آروین..... تمومش کن!
    من:نه؛ بذار بگم...... 4 سال طول کشید تا مهندس راضی شه، پاشو گرفتم و گفتم خودمو پیدا می کنم..... مگه خوشبختی دخترتو نمیخوای؟خوشبختش می کنم....... لگد زد تو صورتم. تحقیرم کرد، اما بالاخره راضی شد.... اما تو، تو ی لعنتی همه زندگی منو ازم گرفتی...... تنها امیدمو . کی گفتش اگه با تو باشه خوشبخته؟
    بلند شدم و پشتمو کردم بهش. دستامو گذاشتم رو دهنم.....
    من:چی شد؟ از حال و روزش خبر داری؟میدونی کجاست؟نگاه کن، خودتو نگاه کن .تو حتی به خودتم رحم نکردی! چی شد اون سرگرد تمجیدی که وقتی تو راهرو اداره راه می رفت همه زیر دستاش کل راهرو رو براش خالی می کردن و ازش حساب میبردن؟ها؟ جواب منو بده! جا زد؟دختری که تنها پناهش شوهرش بودو ول کرد؟
    دو سه بار محکم زدم رو سینم.......
    من:منو میبینی؟مگه من چه هیزم تری به تو فروخته بودم...... میبینی از پا در اومدم؟دیدن زجر کشیدنم خوشحالت می کنه؟
    نفس عمیق کشیدم. از شدت عصبانیت سر درد گرفتم..... دستام گذاشتم پشت سرم....
    من:آخ... آخ !
    -می دونی پانیذ کجاست؟
    من:نه! اومده بودم از تو بپرسم......
    -آروین، پانیذ.....
    من:دیگه حرفی نزن، واسه دفاع از خودت خیلی دیره...... پانیذ از پیشمون رفته، تو گذاشتی بره. نمیدونی کجاست؟!..... تمومش کن! اون نه مال منه ، نه مال تو...
    -تو نمیدونی حقیقت چیه!قلبت از احساسات من دوره.... من خودم خواستم آدم بده باشم و دلیلشو خودمم نمیدونم..
    --آقا اینجا خوب نیست. بریم داخل......
    بردنم خونه. اون پسره هم پرستارش بود........ خونشون قشنگ بود. خیلی رمانتیک و ملیح. تو همه دیوارا عکس پانیذ بود. انگار نه انگار طلاقش داده!هم جالبه، هم عجیب......
    رهام:تو حرفاتو زدی اما به من مهلت ندادی حرف بزنم.... بذار حداقل به تو بگم....
    روزای سختی واسه هر دوتامون بود. من هنوز عادت به این ویلچیر نداشتم. احساس می کردم خودشم داره اذیت میشه اما به روی خودش نمیاره. هرچقدر باهاش تندی کردم تا ازم زده شه، بیشتر باهام خوب میشد و میومد سمتم.... یه روز رفتم اداره..... برام یه نامه آوردن....
    -قربان یه نامه براتون اومده.
    من:إ؟ از طرف کی؟
    -نمیدونم.......
    من:بده ببینم.
    بی نام و نشون بود. بازش کردم....
    امیدوارم سر عقل اومده باشی، تا حالا دوتا اخطارمو نادیده گرفتی.مهلت 28 روزتو با تصادف شب عروسیت. از زندگی پانیذ برو بیرون!
    کاغذ تو دستمو مچاله کردم همه بدنم میلرزید. تصادف!!!!!
    -قربان حالتون خوبه؟
    سرمو تکون دادم. نفسام و با حرص بیرون میدادم. قبل ازدواجمون بردنم بیرون شهر و کتکم زدن تا پانیذو ول کنم. اما نمیتونستم، عاشقش بودم. حتی بیشتر از خودم....وقتی پانیذ از قاطی آشغالا پیدام کرد ،میخواست بدونه چرا اونجا بودم. بهش دروغ گفتم که پولمو دزدیدن. کتکم زدن به خاطر اینکه پانیذو ول کنم. اولش مقاومت می کردم اما چاقو که خوردم دیگه توانمو از دست دادم. اونجا بهم گفتن 28 روز و .... آخرین مهلتته. ولا جلوی چشم عشقت میمیری. جدیش نگرفتم و همه سعیمو کردم قبل اون زمان پانیذ مال من شه. خبری ازشون نشد ،فکر کردم بیخیالش شدن. فکر می کردم تویی که میخوای انتقام بگیری. نگو دارن نقشه میکشن برای شب عروسیمون. اون تصادف،اون ماشین لعنتی که زد رو ترمز و اون تریلی الوار چوبی....... ! شبیه مرگ مهردادو اون تریلی...
    خدای من......!!!! دندونامو رو هم فشار میدم. دلم میخواست زار بزنم.... مهندس میدونست چه آدمای خطرناکین که پانیذو پیش خودش نگه میداشته...... اونا از پانیذ چی میخوان؟اون دفترچه رو؟یا خودشو؟
    نامه رو سوزوندم. اگه این دفعه بخوان بلایی سر پانیذ بیارن چی؟یا بدزدنش..... من میمیرم. رهام میفهمی که زندگی دوتاییتونم خراب کردی؟! خیلی بهم ریخته بودم. این کثافتا هرکاری می کنن. مهردادو منو........ از خودم بدم میاد. آوردمش تو زندگیم تا ازش محافظت کنم اما نتونستم..... کاش میفرستادمش بره آلمان..... مهران داداششه. میتونه ازش محافظت کنه... نه من که خودم به مراقبت احتیاج دارم.
    تهدیداشون ادامه داشت. اخطار،هشدار،عاقبت....
    من چیکار میتونستم بکنم؟!از یه طرف، نمیتونستم پانیذو بذارم بره و از طرف دیگه جونش در خطر بود. می گفتم اگرم نذارن پیشم بمونه خودمو میکشم...... خسته شده بودم.
    . نمیتونستم نگاش کنم... دلم میلرزید... میترسیدم گریه کنم بفهمه چه خبره. من دوسش دارم. نمیخواستم هیچ اتفاقی براش بیفته.دلم میخواست خودکشی کنم. دلم میخواست وقتایی که برای سیگار کشیدن بیرون میرفتم رو تراس از همونجا خودمو پرت کنم پایین از دستم راحت شه. اگه میدونست تصادف کار قاتلای عموشه دق می کرد. کجاباید میفرستادمش بره؟! اصلا میرفت؟ انقدر لجبازه نمیرفت. عاشق عشقشو فقط به خاطر خودش نمیخواد. باید یه کار می کردم خودش خسته شه بره. از کم محلی و حرف نزدنم،اوقات تلخیا و بداخلاقیام رنج میبرد. آره آزارش دادم. وقتی ازم زده شد تصمیم گرفتم خودمو بکشم. راحت....... باید می رفت پیش کسی که بتونه ازش محافظت کنه.مثل بهراد. از اولم اون باید عاشقش میشد نه من. اگه.... میخواستم بسپرمش دست دوستم.
    گریه نذاشت دیگه به از اینجا به بعدش فکر کنم.داشتم زنمو معامله می کردم. از کجا معلوم با بهراد خوشبخت میشد؟
    من به همین راحتی گذاشتم بره....
    چند وقت بعدش پرویز، یکی از آدمای عموت منو برد ببینمش.......
    فرزین منو پیاده کرد. رفت تا ماشینو جابه جا کنه.... منم منتظر آسانسور شدم.
    -سلام سرگرد......
    سرمو بلند کردم. یه مرد سیاه پوش با عینک آفتاابی رو صورتش بود.قد و هیکلش از من خیلی بزرگتر بود.
    -چیه؟!تعجب کردی؟! نشناختی؟!
    ترسیده بودم.مطمئن بودم الآن فرزین میرسه و منو نجات میده از دست این غول بی شاخ و دم.
    جوابشو ندادم آسانسور که اومد ، خواستم برم تو نذاشت....
    -کجا؟!
    من:خونمون....
    -اول با من میای بعد میری خونتون......
    من:میتونم بپرسم شما؟!
    -پس نشناختی بدخلقی می کنی.
    عینکشو برداشت.
    -پرویزم. یادته 6 سال پیش یه دیدار دوستانه باهم داشتیم؟!
    یادم افتاد خود عوضیشه.اونموقع هم منو اینجوری از در خونمون برد و اون بلاها رو سرم آورد.
    من:دوستانه؟!دیگه جون کتک خوردن ندارم.
    -فکر می کردم پانیذ بیشتر از اینا برات اهمیت داشته باشه........
    من:آشغال عوضی اسم اونو نیار.....
    -آهان حالا شد. پس با ما میای.
    به دو نفر اشاره کرد و منو سوار یه ون بی صندلی کردن و خودشم نشست رو تنها صندلی ای که روبروم بود.
    -راه بیفت.خب سرگرد عروسی خوش گذشت با سوگلی رئیس ما؟!
    من:سوگلی؟
    -عروس خانمتون منظورمه. خانم دکتر پانیذ ریاحی........ فرزند ......
    بازم بگم؟اینارو دیگه خودت میدونی..... حوصله رئیس سر رفته. چند ساله تو انتظار این لحظست... پانیذ الآن تو اوج زیباییه.
    با هـ*ـوس راجع به پانیذ حرف میزد. عصبانی شدم.
    من:کثافت......
    -داشتم به این فکر می کردم چی میشه رئیسو بپیچونم و یه ناخنکی به پانیذ خانم شما بزنم.
    من:تو یه حیوونی..... یه مریض روانی...
    دهنمو محکم بست. خدایا چرا منو جلوی اینا انقدر خوار و ذلیل می کنی؟چرا میذاری فکر کنن بی غیرتم؟! توانمو گرفتی.اگه رهام سابق بودم یه دندون نمیذاشتم تو دهنش بمونه.....
    چشمامو بستن و پیادم کردن. یه جایی بود که فضاش بازه. اینو از بادی که به دستام میخوره فهمیدم.....
    -دیر کردی پرویز......
    --مکالممون با سرگرد طول کشید......
    چشمامو باز کردن..... کارخونه سنگ بری بود. این حتما رئیسه ولی نقاب داره. صداش مثل اون رئیسه تو گجته.
    -جناب سرگرد تمجیدی...... بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد.
    دور سرم میچرخید و حرف میزد. حال خودمو نمیفهمیدم....
    -تصمیمتو گرفتی؟!
    من:تصمیم چی؟!
    -تو تلفنایی که بهت میشد ،هشدار دادیم. از زندگی پانیذو برو بیرون.
    من:اون دیگه الآن زن منه.هیچ نیرویی نمیتونه اونو ازم جدا کنه.
    اسلحه رو کشید و گذاشت رو سرم.
    -حتی این؟!بعد اینکه مردی بخوای یا نخوای اون مال منه......
    من:تو یه کثافت آشغالی........
    دهنمو با حرص بست.
    -آی آی آی. بلبل زبونی موقوف.... اومدم باهات حرف آخرو بزنم. مجبورم کنی ،میدزدمش. کارم که باهاش تموم شد جنازشو برات میفرستم تا یه عمر با مردش زندگی کنی.
    با خشم نگاش می کردم. دلم میخواست دهنم باز بود تف می کردم تو صورتش.
    -خوبه؟! دوست داری؟!
    سرش نزدیک شونم بود........
    -نه دوست نداری. چون عاقلی. چون خوشبختیشو میخوای. فکر می کنی پیش تو اونم با این وضع خوشبخته؟!
    هرچند تو این وضعیتتم نبودی بازم خوشبخت نبود. اما من خوشبختش می کنم. وقتی بیاد همه داراییمو به پاش میریزم.این آهوی گریز پا قراره بشه ملکه قصر من.
    از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.
    -پانیذو بهم بفروش...... چند؟!
    دهنمو باز کرد . تف کردم تو صورتش. با پشت دست زد تو صورتم....
    -خودت خواستی.باهام راه نیومدی منتظر عواقبش باش. تا چند روز دیگه پانیذ مال منه......
    مسـ*ـتانه قهقه زد............
    حرفاش که تموم شد دستامو گذاشتم رو صورتم.......
    من:پانیذ خودش فهمید برای چی ولش کردی؟
    چشماش خیس بود و عکس پانیذو بغـ*ـل کرده بود........
    -هیچوقت.... مطمئن باش اگه عموت نبود؛ پیش من خوشبخت بود اما......
    من:اون زندگی منم بهم ریخت.دروغ مثل سرطانه که اگه عود کنه، آماده میشه تا آینده رو محکم از هم بپاشونه!
    رهام:آروین، تو از ته دلت آه کشیدی؟
    من:نه؛ هیچ وقت! من فقط پانیذو دوست داشتم ، همین. بالاترین گناهم اینه!
    با حال نزاری از پیشش برگشتم. پانیذ اینارو نمیدونه؟!رهامم حق داره. زندگی اونم خراب شده. پیش خودش فکر می کرده اگه رهاش کنه میتونه سالم نگهش داره.....
    *******
    پانیذ
    نقشه منو آروین بدون هیچ کم و کاستی اجرا شد و الآن ۴ ماهه از اومدن من به اینجا می گذره... الآن پانیام ۶ ماهشه و میتونه بشینه... این گرگ پیر از من چی میخواد آخه؟! به تاریخ اجرای حکم بابا نزدیک میشدیم... دیگه عصبانی شده بودم و یه روز باهاش حرف زدم....
    من:الآن شد ۴ ماه که من اینجا،این مدت هم خانومی کردم به زنت هیچی نگفتم، من وقت ندارم... اون مدارکو بده بهم...
    -خودم میفرستم برای قاضی...
    من:دروغ میگی،داری وقت تلف می کنی تا حکمش اجرا شه...
    -صبر کن ، باید یه جوری سرور رو متقاعد کنم که بری ...
    من:این مشکل من نیست؛بفهم......هرکار می کنی فقط زود... من دیگه طاقت ندارم...
    با نفرت نگاه کردم بهش،حقشه تف کنم تو صورتت اما لایق اونم نیستی.....
    من:خیلی بی رحمی که فقط به خاطر مدارک ....
    -جور دیگه نمیشد بدستت بیارم...
    من:عاشق چشم و ابروت نیستم، الآن باید تو بری بالای دار نه بابای من، تو قاتل عموی منی...
    بلند قهقهه زد.....پیپشو از گوشه لبش برداشت...
    -مجبورم کنی باباتم می کشم... ما حالا حالا باهم کار داریم... تو هرموقع اولین شب کنارم بودی ،صبح بابات آزاد میشه فقط، فکر نکن خرت که از پل گذشت میتونی برگردی پیش رهام و زندگیتونو ادامه بدین...
    من:یهو دیدی همون شب اول به جای اسارت اینجا رفتم زندان نسوان.. دوست نداری که بمیری نه؟!
    -نه، اما توام دلت نمی خواد که ...
    گوشیش زنگ زد... بعد اینکه جواب داد؛ پرتش کرد رو میز.
    -خانم زرنگه اهل معامله ای نه؟!اگه بخوای از اینجا خلاص شی بعد آزادی بابات باید مدارک عموتو بدی به ما...
    من:چرا نمیفهمی که هیچی دست من نیست؟!
    -پس داداشتو پیدا کن،دست اونه ...
    با حرص اومدم بیرون.درو با شدت زیادی کوبیدم.....
    آروینو دیدم؛
    -چی شده پانیذ؟!
    من:مرتیکه زده زیر همه حرفاش......
    دستاشو بالا آورد...
    -آروم باش الآن.... حرص نخور!
    من:میکشمش ....
    -بهت گفتم آروم باش بذار من کارمو بکنم.....
    سوئیچشو داد بهم....
    -برو تو ماشین منم میام.
    یکم بعد برگشت و منو رسوند.......
    وقتی ترمز دستی رو کشید، تازه متوجه شدم که رسیدیم و من تو فکر بودم این همه مدت......
    نشستم تو ماشین دلم نمیخواست برم تو...
    من:آروین خیلی تند میره... من نمیدونم دنبال چیه ، میترسم نکنه بابامو ...
    چشمام پر شد،
    -غصه نخور... یعنی عموت هیچی بهت نداده ؟!
    من:نه فقط یه نامه دردو دل . همین....
    -درستش می کنم... میای باهم بریم پیش صدف ؟!
    من:چی شده ؟!
    -باباش فوت شده... تنهاست !
    دلم میخواست از خونه دور باشم ، رفتم باهاش...
    سرشو گذاشت رو شونمو بی صدا گریه کرد.... خدایا من نمیخوام عین صدف رفتن بابامو ببینم. من داغ دیدم؛ دیگه بسمه.خیلی ناراحت بود... منم همراهیش کردم و یه عالمه گریه کردیم...
    من:صدفم بریم عزیزم.... حالت خوب نیست.....
    فقط گریه می کرد و هیچی نمیگفت....
    من:آروین کمکش کن.... ببریمش خونه!
    رفتیم همون خونه مامان دوستش و براش سرم زدم...
    یکم آروم شد؛ لباش خشک شده بودن. دست کشیدم رو سرش. آروین بیرون بود.... در اتاقو آروم بستمو رفتم بیرون.
    من:آروین پیشش بمون، من خودم میرم ... تنهاش نذار. سرمم که تموم شد آروم از دستش بکش...
    -میتونی بری خودت؟!
    من:آره...
    برگشتم خونه و سرور همش از آروین میپرسید،گفتم امشب نمیاد... خودمم رفتم اتاق و تا میتونستم گریه کردم... خسته بودم...
    آخر این بازی چی میشه؟! چقدر پشیمونم از اینکه با بهراد مشورت نکردم و اومدم اینجا... یعنی پانیا رو نگه داشته ؟! جرأتشو ندارم یه خبر ازشون بگیرم....
    *******
    آروین
    سیاوش

    نیستم،اما

    گریزی نیست از آتش

    اگرچه برایم گلستان نخواهد شد

    اگرچه برد و سلام نخواهد شد

    گزیری نیست

    باید گذشت از این صحاری سوزان

    اگرچه دل به دریا همیشه نتوان زد

    اگرچه خوف است از کشاکش طوفان

    گریز و گزیری نیست....

    باید گذر کنم از این دوران....

    خودنویسمو گذاشتم رو دفتر، دستامو بردم پشت گردنم، چشمامو بستم. خستم..... باید یه جوری پانیذو نجات بدم .بابای صدف تو یه شب سرد زمستونی از این دنیا رفت و دخترشو برای همیشه تنها گذاشت. از مدت زمانی که دکترا مشخص کرده بودن بیشتر زنده موند ، اما خب ایدزه ، مثل سرطان وجود آدمو پر میکنه....

    دیر میشه اگه نتونیم مدارک بی گناهی مهندس رو پیدا کنیم... خیلی سال از رفتن مهرداد می گذره اما مطمئنم مدارکی که پیشش بوده برای عمو زیادی مهمه... رفتم پیش تک تک دوستاش سعی نکردم تهدید کنم فقط گفتم جون پانیذ در خطره... ولی انگار هیچ کدوم هیچ خبری نداشتن... کلید تکیه رو از حامد گرفتم. دو سال پیش به طور اتفاقی که میدونم اتفاق کار عمو بوده تکیه آتیش می گیره...

    عکس سوخته مهرداد رو دیواره ... هیچی نمونده فقط چون ساختمونشو با مهرداد شریک بودن نگهش داشته... یه علم بزرگ آهنی روی دیوارشه . حس خاصی بهم میده ... پیشونیمو گذاشتم رو شو دعا کردم .... اصلا از جاش تکون نمیخورد... برای بار اول بود که تو یه همچین فضایی بودم... حالمو خوب می کرد. احساس می کردم خود مهرداد اینجاست... علم به دیوار چفت شده بود... دستمو از زیر بردم پشتش. هیچی نبود.. کل تکیه رو گشتم اما هیچ خبری نبود ... ناامید به علم خیره شدم و از اتاقی که اونجا بود اومدم بیرون... یه صدایی اومد که تو جهمو جلب کرد.... پارچه سبز بالای علم با زنگوله اش افتاده بودن زمین... نگاه کردم ته پارچه رو علم مونده بود و این پارچه انگار پاره شده بود، پس این یه نشونست... از پشت ماشین پیچ گوشتی آوردم و سعی کردم بازش کنم از رو دیوار...
    اما اصلا پیچا نمیچرخیدن... یه بار دیگه خدارو صدا زدم...
    بالاخره تونستم بازش کنم خیلی بزرگ بود... از پشت ترمه اش یه کاغذ افتاد زمین... میدونم صاحبش مواظبش بوده که دست عمو بهش نرسه....
    "پانیذ و مهران عزیزم، امیدوارم هیچوقت اون روزی نیاد که شما مجبور بشین این علمو جابه جا کنین و به رازی که پشتشه دست پیدا کنین... رازی که نمیشد تو سینم باشه و با من دفن بشه... تاحالا چیزی نبوده که ما از هم پنهان کرده باشیم ، حتما تا الآن خودتون فهمیدین چه خبره و شایدم جون هر سه تاییتون در خطره... چیزهایی که توی این گاوصندوقه به باباتون و خیلی از آدمای بی گـ ـناه دیگه کمک می کنه... اما نباید دست نا اهلش بیفته... من قراره جونمو سر اینا بدم ... پس مواظبشون باشین... اگه به این مدارک رسیدین، میفهمین که باباتون کاملا بی گناهه... شاید مجبور شین از هم دور بمونین اما میدونم برای رسیدن به این مدارک مجبورین دوباره کنار هم باشین... پانیذ فکر کنم تا الآن خودت میدونی با اون امانتی ای که بهت دادم چیکار کنی.....
    دوستون دارم و به خدا میسپرمتون...
    دیوار دو تیکه بود جابه جاش که کردم پشتش یه گاو صندوق بود... پس پانیذ این همه مدت بهم دروغ می گفت که عموش چیزی بهش نداده؟!علمو برگردوندم سرجاش وباخونسردی رفتم خونه عمو....
    پانیذ کتاب میخوند،
    من:پانیذ؟!
    -بله؟!
    من:میشه یادگاریای عموتو نشونم بدی؟!
    -آره ولی تو ویلای بابامه...
    من:نمیشه رفت ؟!
    -شبا فقط اتابک میمونه اونجا... اتاقمو که بلدی؟! نیمه شب برو و برشون دار... هیچی با خودت نیاری، فقط نگاشون کن!
    نیمه شب فردا ، جوری که اتابک نفهمه وارد ویلا شدم... همه خاطراتم برام زنده شد. اون اتاقی که پانیذو توش پیدا کردمو نگاه کردم... مثل فیلم بود برام... اتاق خودش تو کمد دیواری یه چمدون بود ... بازش کردم، یه عالمه چیز میز بود... اما تو شیشه عطر و برس موهاش که قایمش نکرده... تو پیرهنا و کلاهش هم نبود... یه جعبه بزرگ هم بود که چیزای فانتزی داشت... کاملا چکشون کردم هیچی نبود.... خود چمدونم گشتم که تو جیب مخفیش یه بسته پیدا کردم.... همه چی رو جا دادم توشو از ویلا اومدم بیرون... پانیذو به بهونه دیدن صدف کشوندم خونه و جعبه رو بهش دادم....
    من:توش چیه؟!
    نگاهش کرد
    -میبینی که باز نشده...
    با چاقو بازش کردیم! یه نامه و یه جعبه کوچیک بود توش ... چقدر نامه تو نامه شد... نامه رو که خوند گریش گرفت....
    -این همون جعبست که حامد بهم داد و گفت عمو گفته بعد کنکورت باز کن، انقدر درگیر بودم یادم رفت.
    من:توش چیه؟!
    -کلیپ یه گاو صندوقی که مدارک اثبات بی گناهی بابام تو قضیه مواد توشه.... ولی... گاو صندوقه کجاست؟!
    لبخند زدم:من میدونم....
    چشماش چهارتا شد:از کجا؟!
    من:خودش خواست و تو تکیه پیداش کردم.
    اشاره کردم به آسمون....
    -اینجوری بری سراغش عموت شک میکنه. به بهانه مسافرت سه روزی رو قایم شو و بعد برو....
    کاری رو که گفته بود انجام دادم و با کلی تغییر چهره رفتم تکیه... گاوصندوق باز شد ،باورم نمیشد... تو یه دفترچه ریز و درشت تشکیلات عمو رو نوشته بود، و یه سری مدارک تو یه پوشه که نشون میداد این همه مدت عمو مهندس رو با تهدید بازی داده. از اعتبارش استفاده کرده و کلا مهندس هیچ کاره بوده. فوق فوقش بخوان محکومش کنن ۲ سال... تازه اون همه هم همکاری کرده.... زندان هم کشیده... اما جز اون دفترچه یه چیز مهم دیگه هم فهمیدم.... خیلی مهم.... منتظر فرصت بودم.... خیلی از گند کاریای عمو ثابت می شد... ترجیح دادم پانیذ از این قضایا چیزی ندونه و مدارکو پیش خودک نگه داشتم. اون مدارک قتل رو هم پیدا می کنم شک نکن....
    ***
    درست تو حساس ترین زمان نقشمون من مریض شدم.... یه سرماخوردگی خیلی حاد. جوری که از جام نمیتونستم بلند شم. البته بهانه خوبی هم بود برای قایم شدن. به پانیذ هم نمیتونستم بگم بیاد ببینه چمه.. دستگاه بخور رو روشن کردم و خوابیدم. دلم میخواست هرکی که پشت دره رو خفه کنم...... نگاه کردم؛ صدف بود که از زور سرما دستاشو تو هم فرو کرده بود و با دهنش گرمشون می کرد. درو باز کردم اما کامل نه؛وایسادم جلوی در.
    من:به،خانووم!از این طرفا....
    -شبیه جوجه خیس شدی! مگه مریض نیستی؟!
    من:دارم میمیرم....
    -خب برو کنار ؛ اومدم پیشت بمونم...
    کشیدم کنار تا بیاد داخل...
    -چه خبره اینجا بابا......
    به وضعیت خونه اعتراض می کرد. کثیف و خاک گرفته بود همه چی. پرده هارو هم کشیده بودم و تاریکه تاریک بود.
    دستشو گرفت جلوی دهنشو سرفه کرد......
    -اینجا واقعا وضعیتش خرابه.....
    من:آپارتمان سازی زیاد شده ؛ خونه هم تند تند خاک میگیره....
    رفت سمت پنجره و تلاش کرد بازش کنه.....
    -ایش،چقدر سفته.....
    من:چیکارش داری؟فکر نکنم باز شه....
    -خونت اکسیژن نداره. واسه همینه مریض شدی......
    من:بیخیال صدف.بیا بشین.....
    هالوژنارو خاموش کردم و لوسترو روشن کردم......
    نشستم رو مبل و افتادم به سرفه.....
    -اوه اوه چه خبره.......
    اومد جلو و دستشو گذاشت رو پیشونیم....
    -آروین داغی،بذار از پانیذ بپرسم....
    من:نه بابا مگه میخواد چیکار کنه؟ خوب میشه دیگه!
    -اون دکتره،میدونه چی برات خوبه......
    من:نشنیدی می گن ز دست طبیب خطا آید و ز دست حبیب جفا؟
    دستشو زد به کمرش.....
    -إ؟ اینجوریاست؟
    با لبخند سرمو تکون داد....
    رفت سمت نایلکسی که آورده بود و از توش کمپوت و آبمیوه در آورد......
    -طبیبو که نمیدونم؛فعلا تو چنگال گرگ پیره.اما اگه حبیب نمیخواست،الآن اینجا نبود برات یه سوپ خوشمزه درست کنه.....
    من:شما از این هنرام داشتین و ما نمیدونستیم بانوی نور؟!
    -از دست تو آروین......
    می خندید.....
    سوپو برام آورد .
    دهنش باز کرد و قاشقو گرفت سمتم.....
    -بگو آ......
    برام خنکش می کرد و میذاشت دهنم. با دستمال هم دور دهنمو پاک می کرد.چندتام آبمیوه به خوردم داد... نمیدونم ولی واقعا حس کردم یکمی بهتر شدم....
    من:صدف خیلی لوس شدم دیگه......
    به پارکت خیره شد.....
    -دارم کارایی رو انجام میدم که دوست داشتم وقتی مریضم مامانم برام انجام بده....
    من:نمیخواستم ناراحتت کنم. مرسی برای همه چی!
    برام پتو بالشت آورد و دستور داد رو کاناپه بخوابم....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    بهراد
    پانیذ از دیدن خیلی از لحظه های شیرین پانیا محروم شد... پانیام از حس مادرانه پانیذ... طلا که خیلی باهاش مهربونی می کنه...
    بابا بهم گفت خیلی جدی باهم صحبت کنیم امشب....
    بابا:بهراد، نمیخوای ازدواج کنی؟!
    من:نه ، به پانیذ قول دادم حضانت پانیارو قبول کنم...
    بابا:پانیا رو من نگه میدارم.. تو باید ازدواج کنی... اگه من مردم یکیو پیشت داشته باشی....
    من: انشاءالله صدسال دیگم پیشم هستین ....
    بابا:آفتاب لب بومم. دلم برای شاداب یه ذره شده، برای مادرم، پدرم... دلتنگشونم. یه چیزی بگم به حرف من پدر گوش میدی؟!
    من:بله...
    بابا:هنوزم پانیذو دوست داری؟!
    یکمی خودمو جمع و جور کردم و نگاهم جدی شد.....
    من: به اندازه شاداب...
    بابا:پس منتظرش نیستی که باهات ...
    من: نه بابا جون. من بخوامم خود پانیذ نمیخواد. حالام که نیست. امانتیش پیشمه.....
    بابا:پس حالا که دیگه مطمئن شدم ازت فردا میریم خواستگاری....
    من: بابا.....
    بابا:گفتی به حرفم گوش میدی....
    من: دختر آقای شهریاری تو این ۸ سال ازدواج نکرده؟!
    بابا خندید و گفت:دوتام بچه داره.... یکی دیگه که هم خیلی خانمه، هم مومنه و هم نجیب....
    من: جز پانیذ مگه کس دیگه ای هم هست؟!
    بابا:آره همینجاست،پیش خودمون....
    من:خانم معتضدی؟!!!!
    دقیقا شده بودم شبیه گربه تام و جری که تعجب می کنه....
    بابا:چه اشکالی داره؟!
    من: نه بابا ... نمیشه....
    بابا:ازدواج سنت پیغمبره... دختره چادریم هست. تو ادارت بهت گیر نمیدن...
    من:بابا امان از دست شما.....
    طلا دختر خوبی بود اما هیچوقت به چشم همسر آیندم بهش نگاه نکرده بودم....
    ***
    فردا شب پانیا رو دادیم به روشنک و رفتیم خواستگاری... یه مادر زحمتکش داره که خیلی خانم خوبیه....
    بابا همه شرایطو بهشون توضیح داد، گذاشت به عهده خود طلا که انتخاب کنه پانیا پیش من باشه یا بابا نگهش داره.کاملا از برگشتن پانیذ ناامید شده بودم ولی دنبالش می گشتم.... تو چندجلسه بعدی باهم حرف زدیم و قول و قرارامونو گذاشتیم ... طلا میخواست ببینتم منم خیلی سرم شلوغ بود، گفتم بیاد اداره.
    من:خوش اومدی،بشین.
    -آقا بهراد من فکرامو کردم....
    من:راجع به ازدواج؟!
    -نه راجع به پانیا....
    من:خیلی خب،میشنوم.......
    -میخواستم بگم پانیا پیش ما بمونه....
    من:به همه چی فکر کردی؟
    -آره.... بچه طفلک مادر میخواد،شاید نتونم مثل پانیذ خانم باشم براش اما مادر خوبی میشم.....
    من:میدونی که کسی نباید بفهمه اون بچه ما نیست....
    -میدونم....
    من:پس تاریخ عقدمونو قبل تولد پانیا میزنیم .بقیش با من......
    -حالا میتونم برم پیشش؟!
    من:الآن پیش خالمه ، اما از فردا میتونی.....
    یه عقد خودمونی گرفتیم و طلا با چادر سفید سر سفره نشست.... کم کم فکر می کنم عاشقش می شم... هرچی اصرار کردم لباس عروس بپوشه اما گفت میخواد به روش حضرت زهرا ساده ازدواج کنه.... تو تمام لحظات عقد یاد مراسم عقد پانیذ و رهام افتادم.... چقدر شور و شوق داشتن.... مهریه اش شد ۱۴ سکه تمام، دختر خوبی بود.... بعد عقد یه هفته رفتیم مشهد با پانیا یا از این به بعد عسل.... مثل دختر خودم دوسش داشتم!
    با کلی پارتی بازی تونستم اسم طلا رو به جای پانیذ تو برگه تولد پانیا بزنم.... اسم شناسنامش شد پانیا و عسل صداش کردیم.... حالا دیگه بابا خوشحاله... از همکارام هیچکس خبر نداشت... چون همه چی خیلی خودمونی بود، از مشهد که برگشتیم زندگی سه نفرمونو شروع کردیم....
    *******
    آروین
    این مدارکی که دستمه بهای خون مهرداده،همین خونا یه روز دامن گیر عمو میشه.... صدف هم برنگشت ایتالیا و موند تو شهری که برادر و پدرش تو آغوشش خوابیدن... فنجون رو آوردم بالا و یه قلپ خوردم... هنوز قورتش نداده بودم که تفش کردم بیرون... چی؟! میاد ایران؟! تاریخی که گفته میشه .... یه تقویم دان کردمو نگاه کردم... سه روز دیگه میاد ایران... اینو کجای دلم بذارم.....
    پانیذ نگرانه اما قول میدم انتقام خون مهرداد، پاهای رهم، عذابایی که پانیذ و مهندس کشیدن و حتی تنهاییای خودمو صدفو از فریده و عمو بگیرم... اما چه جوریشو نمیدونم....
    ***
    از فرودگاه پرسیدم که ساعت نشستن هواپیما کیه و رفتم دنبالش... کاش نمیومدی... جلو ویترین سنگ ماه تولد وایسادم و تماشا می کنم،پرواز تاخیر داره... یه سنگ ماه تولد برای پانیذو صدف خریدم... اعلام کرد پرواز نشست.... وایسادم تا ببینمش اما جمعیت خیلی زیاد بود... پیداش نکردم، رفتم گفتم پیجش کنن و بعد از چند دقیقه با دوتا چمدون اومد... دلم براش حسابی تنگ شده بود...
    -چرا تو زحمت افتادی؟!
    من: بابا مشتاق دیدار،۱۰ ،۱۵ سالی میشه ندیدیم همو...
    مشکوک نگام کرد: همش ۵ ساله...
    من: ۵ سال پیش من استکهلم بودم اومدی اونجا،به من ایمیل زدی گفتی میای؛ اگه اینجا نبودم چیکار می کردی؟!
    -حسم بهم دروغ نمیگه، میدونستم ایرانی...
    یکی از چمدوناشو گرفتم و بردمش خونه خودم... خونه رو مرتب کرده بودم و خریدای لازمم انجام داده بودم... از دیدن خونه تعجب کرد...
    -چه خونه زیبایی...
    من:پس باید بیای سوئیتمو تو سوئد ببینی.پر از گل و گیاهه،یه عالمه بچه دارم من...
    -هیچی نمیخورما بیا بشین ببینمت...
    یه ذره نگاه کرد تو صورتمو گفت..
    -عوض نشدی اصلا...
    من:اما تو..
    دهنمو باز گذاشتمو با دستم زدم زیر چونم تا بسته شه....
    -خب حالا... همچین میگه انگار...
    زنگ درو زدن ، خانم همسایه آش آورده بود...
    من:اینم شام امشب...
    -من برم دوش بگیرم و بعدش شام بخوریم ...
    می خواستم یه سرکی تو چمدوناش بکشم که پشیمون شدم. به من چه که برای چی اومده و چی توشونه. از توی حموم صداش میومد....
    -آروین حولمو میدی؟!
    من:کجاست؟!
    -تو چمدون بزرگه...
    چمدونو باز کردم، همون عکس... حوله رو دادم دستش ... لباس پوشید و نشستیم تا آش بخوریم....
    من:هنوزم خواب میبینی؟
    -هر شب... اما بعضی وقتا کابوسن... یه جمعیت میدون دنبالم ... میرسم به یه استخر، از ترس جمعیت میپرم تو آب و بعد بیدار میشم...
    من:اینا همه توهم بچگانست،بیخیال بابا...
    -تو بیداریم ولم نمی کنن...
    من:خوابه ولت نمی کنه یا تو ولش نمیکنی؟!
    -هردوش....
    من:تهش که چی؟ به چی میخوای برسی؟!
    -اگه رسیدم نتیجشو میبینی....
    من:توش بمونی و بیرون نیای ...... خودت میدونی چی میشه.
    -از بلاتکلیفی خستم. ته این قصه روشن نیست. میترسم این خواب دیدنا برام عادت شه.
    ***
    گذاشتمش خونه و خودم زدم بیرون، باید بیشتر دور و بر عمو بپلکم تا بدونم چه خبره... پرویز رو هم کرده مسئول حسابداری و دیگه تو کاراش ازش استفاده نمی کنه... اگه دست من بود جوری میکشتمش که تیکه هاش هم پیدا نشه،خائن....
    یه تلفنای مشکوکی داشت،بالاخره سر در میارم از کارت...
    از وکیل مهندس به طور غیر مستقیم جویای احوال مهندس شدم ، گفت فقط دنبال اینه از اونجا بیارتش بیرون...گفتم میاد انشاءالله..، امید بی خودی نمیدم اما پیداش می کنم.... عمو اجازه داده بود پانیذ نیمه وقت تو بیمارستان خصوصی یکی از سران کار کنه... تو اون خونه پوسید.. تعجب می کنم عمو چرا پانیذو نمیبره از خونه ، چی تو سرشه؟!
    زمان زیادی به اجرای حکم نمونده...آروین تمرکز کن،توروخدا...
    صدف که بهم زنگ زد رفتم تا خونش، زیادی مـسـ*ـت کرده بود... یه کار کردم بالا آورد...حالش بهتر شد، رفتم آپارتمانمو برای مهمونی امشب آماده شدم... یه چیزایی فهمیده بودم میخواستم ببینم درسته یا نه ...
    مهمونی شروع شد و همه مـسـ*ـت و پاتیل شروع کردن به رقصیدن... یه نوشیدنی برداشتم و دستمو گذاشتم تو جیبم.همه چی رو زیر نظر داشتم.... لیوانو به لبم نزدیک می کردم اما نمیخوردم. تصویر پانیذ و چشماش جلوی چشمم بود. همون نگاهاش که عین یه نمکه رو زخمم.شایدم براش اجرا مهمه و اجرای رهام از من قوی تر بوده و عاشقش شده.دی جی جدید که اومد، فضا تاریک تر شد. تونستم یه جوری برم بالا که کسی منو نبینه. از در تراس طبقه بالا خودمو انداختم تو حیاط. اینجا به دوربینا دید نداشت... گوشه حیاط خلوت یه در بود که جلوش کلی آت و آشغال ریخته بود... دقیقا طبق چیزی که مهرداد تو دفترچه نوشته بود پیش میرفتم،پشت درخت کاج کنار اون در، یه در مخفی دیگه بود... آروم بازش کردم.دوتا راهرو داشت ، مهرداد گفته بود سمت چپی... رفتم تو سمت چپی، خودم از انعکاس صدای قدمام میترسیدم،آب دهنمو چندبار قورت دادم.... از پشت سرمم غافل نبودم. همش برمی گشتم و نگاه می کردم. صورتمو کشیده بودم تا اگه احیانا دوربینی بود متوجه نشن منم... رسیدم به یه اتاق... مهرداد گفته بود اگه سمت چپ در خودتو بچسبونی به دیوار و بالای چارچوبو لمس کنی، به گرمای دست حساسه و باز میشه... باز شد. یه در گاوصندوق اندازه دیوار جلو روم بود اما هندسکوریتی بود،اومدم اینجا تا صحت گفته های مهرداد برام ثابت شه ... دیگه شک ندارم مدارک اینجان....
    اون یکی راهرو هم میرسید به کارگاه تولید قرص و مواد....
    اومدم بیرون و،حالا چجوری برگردم تو ساختمون؟! عین گربه از دیوار صاف بالا رفتم و رسیدم به همون اتاق... یه دختره اونجا بود، صبر کردم، بیرون که رفت،رفتم داخل...
    هنوز مهمونی برقرار بود، وانمود کردم شیشه کشیدم تا باور کنن. من هیچوقت دست بهشون نزدم اما با پول همینا بزرگ شدم.... به قیمت بدبخت شدن جوونا و مردم ایران...
    پرویز اومد جلو،چشماش کاسه خون بود...
    -چیه بچه،توش موندی؟!اینکاره نیستی که...
    من:چه حالی میده،چقدر اینجا برف نشسته رو زمین....
    چه توهمیم زدم..
    -بیا برو بالا ببین عموت چه جیگرایی رو آورده. حالت خوب میشه...
    آشغال تو زن و دختر داری، خجالت بکش... رفتم بالا تو یکی از اتاقا تا شک نکنه... مهمونی که تموم شد برگشتم خونه... کتاب به دست رو کاناپه خوابیده بود، روش پتو کشیدم.... کتابو که از دستش گرفتم، از لاش همون عکس افتاد... منم کنارش خوابم برد.
    ***
    ظرفارو میچیدم تو ماشین ظرفشویی.
    من:نمیخوای بری؟!
    -کجا؟!
    من: دیدنش...
    -فعلا تصمیمی نگرفتم...
    من:بریم گردش؟!
    کلی باهم گشتیم و خاطره بازی کردیم... چه دورانی داشتیما یادش به خیر....
    بعضی از شبا آسمون خیلی غم داره.منم دلم خیلی میگیره، با خودم میگم تو این نیمه شبای غم انگیز که آروم چشمای پانیذو خواب بـرده؛ کاش میشد صدای گریه هامو بشنوه.... یا اشکام جمع بشن و همه دنیاشو آب ببره.....
    ********
    راوی
    بابک نتوانست کاری از پیش ببرد،ظاهرا سرخه ای همه چیز را نابود کرده تا محمد را با خاک یکسان کند..
    محمد هرشب از ترس طناب دار با کابوس وحشتناکی از خواب میپرید... میدانست بی گـ ـناه است اما آن چهارپایه و طناب که مرز میان مرگ و زندگیست حتی برای آدم بی گـ ـناه هم وحشتناک است...
    ***
    پانیذ و مهران هردو برادر ۵ ساله ای به نام ماهان دارند، بچه شهرزاد و نیازی. کمیل همان روزهای اول تمامی پول های شهرزاد را به باد داد... زندگی سختی را گذراندند و حال جزو شهروندان معمولی کانادا هستند، شهرزاد اگر میدانست قرار است چه بلایی سر دختر و پسرش بیاید، بازهم همین راه را انتخاب می کرد... ماهان نیز بچه ناخواسته بود...
    ***
    آوا دو ماهی را برای حفظ جانش نزد دختر خاله اش ونوشه رفت... میخواست مهران را پیدا کند و بگوید که خواهر و پدرش به کمکش احتیاج دارند... اما مهران مانند سوزنی در انبار کاه بود که گم شده بود... ونوشه کارهای شرکت را به خوبی انجام میداد و با تیرداد در تماس بود،تیرداد هم هر از گاهی به ملاقات محمد نیرفت. چهره گرفته محمد خاطر او را نیز آشفته می کرد و هرچه میپرسید
    -اتفاقی افتاده؟!
    فقط یک جواب میشنید:نه....
    محمد به خاطر زندگی تباه شده پانیذ و مهران و مهرداد ناراحت بود... از وقتی با تهدید سرخه ای وارد باند شد، نمیدانست این اتفاقات برایش می افتند....
    ***
    مادر رهام سخت مشغول ارزیابی و سنجش دختران فامیل و محله برای رهام است... میخواست به محض بهبودی رهام، از تنهایی درش بیاورد!اما اگر حمایت های لازم را می کردند،پانیذ هیچوقت آزرده دل خانه را ترک نمی کرد و رهام هم به جای ترس از مشکل حلش می کرد.. اما هرچه خدا مصلحت میداند،بهتر است...
    دیگر رهام نه پدر و نه مادرش را به خانه اش راه نمیدهد ، زندگی بدون پانیذ معنایی ندارد...
    طناز هم بالاخره ازدواج کرد ، با پسری که آنروز رهام در رستوران دیده بود. به نظر زندگی خوبی داشتند، رهام حتی حسرت آن راهم میخورد، روزی که دچار غرور شد و دلش میخواست به نوعی طناز را بی لیاقت جلوه دهد، فکر این روز را نمی کرد....
    ********
    پانیذ
    به آروین شک دارم،حس می کنم داره میپیچونتم.نکنه با سرخه ای همدسته و منه احمق اون کلیدو دادم بهش؟! اصلا چجوری گاوصندوقو پیدا کرد؟! اینارو هرروز از خودم میپرسم ، چون آروین فقط میگه صبر کن و منم وقت ندارم،۵ ماه دیگه؛ اجرای حکم باباست... ساعت شنی داره تموم میشه شن هاش... سرور خانمم که انقدر آقا جلال آقا جلال می کنه یه جورایی رو مخه. اما رهام من که مثل این نبود، تو نگاهش شرم بود ، تا اینکه بهم گفت عاشقمه یه دفعه نگاهش پر از عشق شد...گاهی وقتا فکر می کنم برای چی هنوزم به فکرشم اصلا برای چی دوسش دارم؟! اون که منو نمیخواد من چرا درگیرشم... فنجون قهومو گرفتم دستمو تکیه دادم به لبم... داغیش وجودمو گرم می کرد.. دیگه از تکرار آهنگ ها هم خستم.. دلم میخواد تو یه روز از همین روزا،روی شب پا بذارم.
    تو یه قاب زشت و کریح لحظه هام،عکس فردا رو بذارم... تا که خوبه خوب بشه زخمای دلواپسیم.... از عشق مرهم میسازمو روی دلم میذارم.......
    -خانم دکتر...
    فنجونو گذاشتم سر جاش... صدف بود...
    -بریم؟!
    تولد آروین بود، میخواستم باهاش حرف بزنم، هر یه ثانیه هم که میگذره قلبم تپشاش نامنظم میشه. نزدیک میشه به زمان اجرای حکم... همه چی رو آماده کرده بود... کلید خونشم من داشتم ،میخواستیم غافلگیرش کنیم... کلیدو انداختم تو در و بازش کردم.....
    من:اگه غذا بود؛
    الویه،
    اگه دسر بود؛
    کیک ،
    اگه نوشیدنی بود ؛
    نوشابه ،
    اگه سرگرمی بود؛
    رقـ*ـص،
    اگه مناسبت بود...
    راهرو رو تموم کرده بودیم و رسیدیم به پذیراییش که صدام قطع شد...
    آروم و لرزون گفتم : تولد آروین...
    ترسیده بودم ، صدف جلو اومد و گفت: سلام...
    دست به سـ*ـینه ایستاده بود و نگامون می کرد...
    صدف: آروین نیست؟!
    -نه متاسفانه....
    وسیله هارو گذاشتیم رو اپن و اومدیم بیرون... درو نبسته بودیم که صدامون کرد....
    صدف سرشو برد تو...
    -بگم کی آورده بود اینارو؟!
    صدف: هیچی نگین... خودش میدونه.
    دستم می لرزید، صدف هم ترسیده بود...
    -کی بود پانیذ؟!
    من:من چه بدونم آخه!
    رسوندمش خونه و برگشتم خونه آقا جلال... آروین اینجا بود... واسه اینکه سرور شک نکنه خشک و زیرلبی سلام دادم و رفتم بالا. الآن جلال آقو میومد حوصله نداشتم... دلم برای همه چی تنگ شده؛آخر هفته ها،آلوچه ها،پشمکا،ترک دوچرخه مهران، قربون صدقه های عمو،صدای نفس کشیدن پانیا... الآن دیگه من کاملا براش غریبم... حتی نشستنشو ندیدم. من چه مادر بی رحمیم...
    همه فکر می کنن بچه پولدارا شادیای بچه معمولیارو ندارن اما منو مهران داشتیم...
    پتو رو کشیدم سرمو خوابیدم. حالم گرفته بود...
    ********
    آروین
    از حرفای زن عمو خندم میگیره... سفارشای عمو رو بی کم و کاست انجام میده... چندتا عکس نشونم داد و برای همشون ایراد گرفتم...
    -آروین خستم کردی، اینا هیچ کدوم عیب ندارن...
    من: از اینا تو سوئد زیاده ، ولی خب هنوز اونی که میخوامو پیدا نکردم...
    تو دلم گفتم بی زحمت پانیذو برام جور کن خخخ.
    -جلال گفت با پانیذ صحبت کرده، گفته قصد ازدواج ندارم...
    پوزخند زدم: عمو؟!
    به نشونه تایید سر تکون داد...
    انگشتامو تو هم فرو کردم و روی زانوم گذاشتم،
    من:چاره نداریم صبر می کنیم تا قصدشو پیدا کنه...
    یکم بعد خودشم اومد. چهرش گرفته بود، نگرانه میدونم... من خودمم نگرانم... میترسم نتونم تو این ۵ ماه کاری انجام بدم... سلام خشکی گفت و رفت بالا، خب برای اینکه شک نکنن مجبوره ... میدونم الآن فکر می کنه من هیچ کاری نکردم، همه چی آمادست فقط منتظر یه زمان مناسبم... همیشه یه آویز فلزی از بند کیفش آویزونه، صدای بهم خوردنشون یه جورایی آرامش بخشه... چقدر تو این لباس قشنگ شده بود. مانتو شلوار شیری با شال و کیف و کفش زرشکی.... خوبه حوصلشو داره آرایش کنه. یه آرایش ملایمم رو صورتش بود... اما صدف انگار همیشه عروسی میره.... زن عمو وقتی دید پانیذ ناراحته گفت
    -چش بود؟!
    من: نمیدونم...
    خودمم بهم ریختم،دستامو رو هم می کشیدم....
    از جام بلند شدم...
    من: با اجازتون من دیگه برم...
    -معلومه چه خبره اینجا؟!
    لبخند نمکی ای زدم و گفتم:
    من:میخوام برم استخر؛ دیرم میشه......
    خداحافظی کردم و اومدم بیرون، تو راه همش به پانیذ فکر می کردم. الآن چه عذابی می کشه !!! نمیدونم اگه پانیذ نبود و یه دختر دیگه بود بازم من براش کاری می کردم یا نه... میخواستم شام ببرمش بیرون اما وقتی درو باز کردم چراغا خاموش بود، بازم خوابه حتما... آباژور کنار آینه رو روشن کردم... یه یادداشت چسبونده بود رو آینه
    میرم قدم بزنم، اونارم وقتی نبودی برات آوردن ... تا ساعت ۱ برمیگردم، راستی تولدت مبارک...

    امروز تولد منه؟! یادم نبود... کادو رو باز کردم یه ساعت از طرف صدف و پانیذ... پس به خاطر اینکه خونه نبودم پکر بوده دخمل نازه؟! از صدف تشکر کردم اما از پانیذ نتونستم ... نخواستم اونا بفهمن... منتظر شدم وقتی اومد کیک و الویه رو خوردیم....
    ***
    از وقتی برگشتم ایران فقط پانیذو دیدم... اصلا چشمام هیچ دختر دیگه ای رو نمبینه. من یه مردم، یه مرد تنها... دلم میخواد یه همنفس داشته باشم. همنفسی که دلم بی قرارشه، پانیذه! به این جور دیدنش راضیم. با این که مال من نیست اما دیدنشم تسکین درد تو قلبمه. درد و زخم عشقی که رو قلبم گذاشت با دیدنش آروم میشه.نمیتونم بهش بگم که من هنوزم دوسش دارم. اگه دوباره بره و تنها شم چی؟! یعنی من قرار نیست دیگه ازدواج کنم؟! بدون پانیذ چی پیش میاد برام؟!تو این مدت خیلی وابستش شدم... پانیذ دیوونتم..... همین و بس!
    عشق من نسبت به پانیذ تنها افسانه خوبیه که میمونه. مثل گذشته ها کاشکی دوست نداشتم. خیلی بی انصافی پانیذ.... گفتم تحمل می کنم اما دروغ گفتم. بدون تو نمیتونم.... چرا نمیشه تو باشی کنارمو منم خودمو واسه تو همراه بدونم؟ میدونی اگه الآن دلت به آغـ*ـوش من گرم بود، این همه عذاب نمی کشیدی؟! باید چیکار کنم تا باور کنی؟!همه نگاهم و چشمم پر از التماس و خواهشه، واسه اونی که همه آرزوی منه و باور نمی کنه. چرا وقتی گفتم میخوام برم و تنهات بذارم نگفتی نرو؟! یعنی من ..... پانیذ از من گذشتی، خیلی راحت اما نامردی بود. نفهمیدی تو دلم چه خبره، چه آشوبیه..... با چه حال خرابی بالا سرت وایسادم تا بهوش بیای و اون حرفا رو بهت بزنم. نمیدونم شاید رهام از من مهربونتر بوده برات..... باشه، قلب من شکستنی نیست..... اینجوری حالت خوبه نه؟! پس خیال کن که خوبم........
    یه میز دارم بیرون از اتاق عمو و میتونم همه رفت و آمد هارو ببینم. دخترای رنگارنگ،خوشتیپ، خوشگل.... هه! یه دختر دیگه امروز مهمون کاری آقا پرویزه. انگار داره بچه گول میزنه، مهمون کاری! این دهمین my friend پرویزه.. سری از روی تاسف تکون دادم . به کار خودم مشغول بودم پرونده ای که لاش عکس پانیذه... چه کار مفیدی به به... عمو رفت سالن کنفرانس قرار داشت،منم رفتم آبدارخونه ، آبدارچی رو فرستادم برام خبر بیاره ... مواظب بودم که راپورتشو به عمو نده چون قبلش ازش یه آتو داشتم... چقدر جلب شدم من... با خبرای خیلی خوبی اومد سراغم، پولشو گرفت و رفت... همه رو یادداشت کردم تو دفترچم... ظهر غذا گرفتم و رفتم خونه ... بازم خواب بود. آروم دستشو نوازش کردم.. با لبخند بیدار شد ..
    من: کم کم داره حسودیم میشه ها......
    با اخم نگاهش کردم. لبخند شیرینی زد و چشماشو ریز کرد.
    -از وقتی اینجا اومدم دیگه نمیبینم...
    دستامو بردم سمت آسمون.
    من:خدارو شکر ...
    نهارو باهم خوردیم ، زباله هارو جمع می کردم. بو گند میده کیسه. گذاشتم تو شوتینگ . آماده شده بود، خیلی شیک و اتو کشیده.
    من:جایی تشریف میبرین؟!
    -همراهم میای؟!
    من:وقتشه؟!
    -آره ...
    حاضر شدم، موهامو اتو کشیدم ؛ صاف شد و ریختم رو صورتم... تصنیف همچو فرهادو از رادیو پخش می کرد که یه سی دی آهنگ انگلیسی گذاشت...
    خواستم بوق بزنم که دستمو گرفت......
    -هنوز مطمئن نیستم.
    من:تا الآنم زمان زیادی گذشته و نباید می گذشته. تردید نکن.
    صدای قرچ قروچ سنگ ریزه ها زیر لاستیکای ماشین بدنمو یه جوری می کرد، پیاده شدیم، دست گذاشتم پشتش اما بی حرکت وایساده بود...
    من: این همه راه نیومدم که دوباره برگردما ...
    درو با دوتا دستام باز کردم یکمی جا خورد . از وقتی رفته خب خیلی چیزا عوض شده...
    منتظر موندیم تا پایین بیاد ، بهش گفتم پشت پرده بمون و تا نگفتم بیرون نیا ...
    ********
    مهران
    ۷ سال عین برق و باد گذشت.
    من حالا یه مهندس خبره شدم ، عین دایی شهنام... ۷ سال گذشت اما دقم داد، عکس عروسی پانیذو رهامو که میبینم جون میگیرم. انقدر عاشقانه است نگاهشون که به عمو میگم ببین؛ گل نازت خوشبخته. دوتاییشون از ته دل لبخند میزنن. با رهام نمیتونم تماس داشته باشم، نمیخوام پانیذ متوجه بشه... عروسک شده تو لباس عروسی... پانیذ دیگه جدایی و تنهایی تمومه. فقط یک سال... یک سال دیگه مونده تا بیام پیشت، انقدر بغلت کنم رهام حسودی کنه بگه زن منه... تا الآن دایی نشده باشم خوبه،چون میخوام باشم و اولین نفری که نی نی میبینتش من باشم... اگه رهام و بهراد نبودن نمیدونم پانیذ میتونست دوریمو طاقت بیاره یا نه... منم شانس آوردم که آدمای خوبی بودن... روشا با اخم به کاغذ رو بروش نگاه می کنه و منم تو هپروتم ...
    -آقای مهندس شنیدین چی گفتم؟!
    من: نه چیزی گفتین؟!
    کاغذو داد دستم... معاونشو از اتاق انداخت بیرون...
    -تو منتقل شدی واحد امارات...
    من: نه؛ امکان نداره...
    -به عنوان مدیر دفتر اونجا...
    من:چطور؟
    -تو نمی گفتی دوست دارم برم نمایندگی امارات؟
    فنجون قهوه داد دستم.....
    من: ولی خیلیا قبل من تقاضا داده بودن که...
    -نظر هیات مدیرست...
    یه تای ابرومو دادم بالا...
    من:هیات مدیره یا روشا مدیره؟!
    نتونست خندشو نگه داره و خندید...
    -همیشه تو بدترین شرایطم یه چیزی میگی آدم میخنده...
    من:خوشحال باش که از دستم راحت میشی...
    ابروهامو تو هم کشیدم و با لحن جدی پرسیدم:
    من:پس شرط تاهل.......
    -مگه گفتم مأموریت خانوادگیه؟!
    من:نه؛ آخه تو یکی از شرطاش این بود......
    از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره. یکمی انگار عصبیه.....
    -ماموریتت که تموم شه برمیگردی اینجا؟!
    من:نه ؛ ایران...
    -ولی....
    من:تاحالاشم به زور اینجا بودم.... این دوری برات خوبه؛منو نبینی عادت می کنی!
    کاغذو گذاشتم رو میز و اومدم بیرون ... تو اتاقم واسه خودم کلی شادی کردم،دلم برای عمو و پانیذ یه ذره شده... روشا هم دلش می خواد جلو روش باشم و هم نباشم. میخواد فراموشم کنه اما نمیتونه. میدونم این مأموریتم کار خودشه و الآن پشیمونه ولی دیگه نمیشه کاریش کرد. من میخوام برم.
    ***
    اگه موضوع ماموریت پیش نمیومد، میخواستم رستوران رو تحویل بدم به عمو تا یکی دیگه رو استخدام کنه.تو این مدت خیلی کمکم کرد،خیلی... اما وقتی نیاز ندارم،میتونه به جوونای دیگه کمک کنه. از وقتی بهش گفتم،سردردو بهونه کرده و رفته تو اتاق گریه می کنه.احترام جون هم یه شعری رو زیر لب زمزمه می کنه و با گلا ور میره... این اواخر یگانه و دخترش بهم میگفتن داداشی... جالبه پانیذ جای شادابو برای بهراد پر می کنه منم جای یاسینو برای اینا... بعضی وقتا تو رستوران، عمو محمد اشتباهی یاسین صدام می کرد و بعد که میدید منم سرمو میبوسید... بعضی وقتا جوابشو با یه جانم میدادم... نمیدونم بعدش متوجه میشد که منم یا نه... فرشته های محافظ من تو آلمانن ...
    عمو محمد بهم گفت که یکی تو خونه قبلی رفته سراغم... چون میترسیدم بازم بخوام بکشنم برای همین خودمو نشون ندادم... از روشا هم خواهش کردم اصلا نگه من مهران ریاحیم.. خیلی دلش میخواد بدونه داستان زندگی من چیه... اگه تو فرودگاه با احترام جون آشنا نمیشدم، نمیدونم چه بلایی سرم میومد... حسابم از طرف شرکت بابا هر ماه پر میشد اما من اصلا بهشون دست نزدم.... حالا باید این شهرو با تموم خاطرات خوب و بدش، با همه دلتنگیا و صبوریا، با همه آدمای دور و برم، با همه روزای تلخ و غمزده اش یا روزای شاد و پر از شانسش، با همه لحظه های سخت یا حتی شیرینش رها کنم و برم، مرد مهربونی رو که از پدری برام کم نذاشت رو رها کنم و پیرزن نازنینی رو که مثل دوست کنارم بود ، دوباره یه رفتن و از جا کندن و دل کندن دیگه...
    كلمات بعضى... دير به زبون میان.من؛ياد گرفتم چنين مواقعى باچشمام حرف بزنم. مثل الآن که نمیدونم باید چی به عمو محمد بگم تا آرومش کنم... زندگى ...یه وقتایی یه چيزى غير از خودِ زندگیه ....
    ***
    رفتم شرکت هیچ کدوم از همکارا به خاطر اینکه من انتخاب شدم باهام بد نشدن و مثل قبل باهام خوبن... حالا اگه ایران بود ، یکی سرشو برمی گردوند، یکی پشتشو میکرد... همکارای خوبی داشتم همه مهندسای با تجربه بودن که خیلی چیزا یادم دادن. دلم میخواست این پروژه که تموم شد خبرش به دایی شهنام میرسید که من ناظرش بودم... ژنیک، منشی روشا ناراحت بود... یه کاغذ داد دستم... کاغذو که دیدم با عصبانیت رفتم تو اتاق... تلفن دستش بآد و شقیقه اش رو هم مالش میداد.. قربون صدقه طرف میرفت... اصلا به روی خودش نیاورد من اونجام... پستمو گذاشتم رو دکمه قطع و بهش نگاه کردم...
    -قبلنا که این کارو می کردی فکر می کردم دوسم دای اما حالا دلیلشو نمیفهمم...
    با انگشتام دور لبمو پاک کردم و کاغذو انداختم رو میز...
    من: این چیه؟!
    -استعفا...
    من: استعفا؟! یعنی به باد دادن زحمت های کل عمر داییت...
    -وقتی دیگه اینجا برنمیگردی انتظار بی فایدست...
    من: روشا چرا داری خودتو اذیت می کنی؟!من که بهت گفتم حس تو قلبت یه طرفست....
    -فکر می کنی من هرزم؟!
    یه شیشه ووتکا از کشو در آورد و پرت کرد رو زمین...
    -یه ساله لب بهش نزدم...
    من:دیگه دیره روشا ... این همه مدت فقط حرف زدی... 3 سال وقت داشتی.
    صداش می لرزید،چشماش خیس بود. دستشو کوبید رو سینش......
    -مهران،بی انصاف .. حال منم بفهم ...
    من:چون میفهمم میگم ما مال هم نمیشیم...
    -ترک عادتای بد انگیزه میخواد....
    انگشتامو فرو کردم تو هم و گذاشتم زیر چونم....
    من: من و تو ، تو دوتا دنیای متفاوتیم....
    -دنیای مهران،دنیای روشا، چیزی به نام اینا وجود نداره.. منو ببر تو دنیای خودت، به سمت نور...
    کاغذو پاره کردم و خواستم بیام بیرون که دستاشو دورم حلقه کرد...
    -فکر کردی الآن که دلمو جادو کردی میذارم بری؟!
    باباش درو باز کرد و منم آب شدم از خجالت... حصار دستاشو از دور تنم باز کردم. ببخشید زیر لبی گفتم و فقط دویدم بیرون. حالا پیش خودش هزارجور فکر و خیال می کنه...
    *******
    آروین
    از پله ها اومد پایین. لبخند زدم و اونم با لبخند جوابمو داد...
    -اومدی بگی پشیمون شدی؟!
    لبخند کجی نشست رو لبم...
    -نه... براتون سوپرایز دارم...
    -دیگه عادت به شنیدن هیچ خبر خوشی ندارم....
    من: میخوام ببینم یک دقیقه بعد هم همینو میگین یا نه. چشماتونو ببندین...
    رفتم پشت پرده و دستشو گرفتم و آوردمش بیرون. دستاش یخ کرده بودن....
    من:وایسا جلوش...
    چشماشو آروم باز کرد و وقتی روبروشو دید بلند شد و بغلش کرد...
    -جاوید ...
    همدیگه رو بغـ*ـل کردن... با خوشحالی بهم نگاه کرد و گفت.....
    -آروین تو جاویدمو برام آوردی...
    من:حالا دیگه این بهترین خبر خوب تمام عمرتونه...
    باهم حرف زدن و من اومدم بیرون تا تنها باشن...
    جاوید وقتی رفت؛14 سالش بود... عمو از زن عمو جداش کرد تا بره خارج و درس بخونه. هنوزم نفهمیدم هدفش از این همه دوری چی بوده؟! چرا جاوید دلش نمیخواست بیاد دیدنشون. حرفاشون زیادی طول کشید ، نگاه به ساعتم کردم. رفتم تو باغ. چشمم افتاد به پنجره اتاق پانیذ. پردش نیمه باز بود.عمو مثل یه غلام حلقه به گوش در اختیار پانیذ بود. این اتاقو با سلیقه خودش از نو چید و عمو هم به حرفاش گوش داد. باهم اومدن بیرون.
    سه تایی زیر لوستر بزرگ روبروی ورودی وایساده بودیم که با دیدنش جا خوردیم، هول بود، مانتو جلو باز،با یه شلوار گشاد تنش بود. شالش هم باز بود، با دیدن ما یه طرفشو انداخت رو شونش...... موهاش از زری شال اومده بود بیرون.
    -سرور جون من برمی گردم...
    زن عمو خواست حرف بزنه از در رفت بیرون.....
    من:پانیذ صبر کن......
    وایساد،یکم ازشون فاصله گرفتم.
    دسته عینکش رو دندونش بود......
    -زود تمومش کن.
    من:کجا میری؟!
    -صدف....
    یکم سرمو بردم نزدیک صورتش.....
    من:صدف چی؟!
    -دستشو بریده ...
    من:با چی؟!
    -نمیدونم، گریه می کرد. میای باهام؟
    من:برو توماشین میام.....
    زن عمو پانیذو صدا کرد... جاویدم مات مونده بود...
    -چی شده دختر چرا هولی؟! برای جلال اتفاقی افتاده؟!
    پانیذ:نه ...
    من:جاوید من برم...
    --چیزی شده بذار منم بیام.......
    باهاش دست دادم.......
    من:نه ممنون.
    رفتیم پیش صدف... جوری بریده بود که به استخون رسیده بود... گوشت خرد می کرده... بردیمش بیمارستان پانیذ پانسمانش می کرد و گریه می کرد .چندتا بخیه خورد... صدف با انگشتش اشکای پانیذو پاک کرد.
    صدف:آجی گریه نکن... جون صدف.. باشه؟!
    پانیذ:یاد خودم افتادم ، وقتی عموم رفته بود.. فاصلم با مرگ همون تیکه شیشه ای بود که تو دستم بود. تردید کردم، شایدم ترسیدم......کاش میزدم، کاش مهران جلومو نمیگرفت....
    صدف:غصه نخور.... منم که زندم، نمردم....... به خدا یه قطره اشکت از سرم زیاده...
    پانیذ:این حرفا چیه؟! من که جز تو و آروین کس دیگه ای رو ندارم.
    از حرفی که زد خوشم اومد. نمیدونم یه جورایی دلگرمی بود برام . الکی روز و شبامو تو نگاهش جا نذاشتم... شاید دلش پیش منه و روش نمیشه بگه. گفت باید بمونه بیمارستان و فردا عکس بگیرن ازش... برش گردوندم خونه... زن عمو خوشحال بود،انگار ۱۵ سال جوون شده ... رنگ لباساشم عوض کرده.... جاوید هم لباس راحتی پوشیده و دوتاییشون جلوی در وایسادن برای استقبال ما.....
    -جاوید جان اینم فرشته ای که گفتم...
    جاوید اومد جلوی پانیذ و یکمی تعظیم کرد.
    -سلام فرشته خانم...
    پانیذ لبخند زد و لباشو به هم فشار داد.......
    -من پانیذم...
    -منم جاویدم، پسر مامانم .از آشناییتون خوشبختم ... ما قبلا همدیگه رو دیدیم نه؟!
    دستشو آورد جلو تا با پانیذ دست بده. پانیذ به من نگاه کرد ولی من عکس العملی نشون ندادم. دستشو مشت کرد و جواب جاوید و خیلی سرد داد.
    -فکر نمی کنم،نه...
    زن عمو هم که قند تو دلش آب میشد پسرش حرف میزد...
    -قربون پسر شیرین زبونم برم....
    جاوید منو برد تو باغ، دستش تو جیبش بود...
    -این دختره کیه؟!
    من:همکارته آقای دکتر..
    -پزشکه؟!
    من:بله. پزشک پدرت...
    -چقدر چهرش برام آشناست...
    من:خب اونروز برام کادو آوردن با صدف...
    -آره... راست میگی حواسم نبود...
    نگهبان درو باز کرد و عمو با رانندش اومد. جاوید مشکوک نگاه می کرد.
    -مهمون داریم؟!
    من:مهمون؟!نه.....
    -پس.......
    خندیدم و دست گذاشتم رو شونش.....
    من:نه بابا، دیگه باباتم نمیشناسی بی معرفت؟!
    جاوید با دیدنش جا خورد... بعد رفتنش دوبار جراحی پلاستیک انجام داده بود.. جالبه آدم باباشو نشناسه! انقدر تو کثافت غرقه که مجبوره. اما مهندس همیشه راست و درست بود.
    عمو فکر نمی کرد جاوید برگرده... یه بار تو سوئد اومد پیشم برای کنفرانس چه برو بیاییم داشت... جاوید خشکش زده بود . دوتاییشون با فاصله از هم وایساده بودن و هیچ کدوم نمیرفتن سمت هم....
    من:جاوید برو؛ باباته دیگه.....
    یکم هلش دادم بره جلو....
    زن عمو تو درگاه در وایساده بود و نگران بیرون و نگاه می کرد.... پانیذ از پشت سرش اشاره کرد میره بالا...... پانیذ که رفت بالا و منم پشت سرش رفتم...
    خودشو با کتابای تو کتابخونه سرگرم کرده بود.... بی تفاوت ولی با لحن و صدای آرومی پرسید...
    -پسرشه؟!
    من:آره....
    مدام پایینو نگاه می کرد ببینه کسی بالا میاد یا نه!
    -چه عجب اومده.کجا بوده؟!
    من:ال ای...
    -چرا باباشو نشناخت؟!
    من:چون باباش قیافشو عوض کرده... ۱۴ سالش بود فرستادش خارج و الآن یه پزشک ماهره... دکتر جاوید سالار کیا .....
    اومد کنارم نشست و خم شد طرفم.....
    -چی؟! سالار کیا؟!
    من:خب آره منم آروین سالار کیام...
    -پس چرا نگفتی؟
    منکتو نپرسیدی ، منم نگفتم....
    -پس سرخه ای...
    من: مستعاره...
    -تخصصش چیه؟!
    من: آنکولوژی...
    -شوخی می کنی؟! دکتر سالار کیا معروف؟؟!! پسر جلال... باورم نمیشه...
    من:میشناختیش؟!
    -آره ، خیلی دکتر نامبر وانیه... ای بابا،چه دنیای کوچیکیه...
    من:میخوای باهاش آشنا شی بیشتر؟!
    سرتکون داد....
    -نه زوده فعلا...
    با جاوید موندیم اونجا.. عمو ،پانیذو می پایید ببینه چیکار میکنه... اصلا از دیدن جاوید خوشحال نبود.... جاوید منچو ول کرد و خوابید رو بالشت......
    -آروین چقدر این خونه غریبست برام.......
    من:تو خری پاشدی اونجا رو ول کردی اومدی اینجا...... دیدی که،هیچ خبری نیست... مامانت همیشه تنهاست.
    -واقعا به نظرت نباید میومدم؟
    من:گفتم که؛خری دیگه.......
    خندید و آباژورو خاموش کرد.....
    من:داشتیم بازی می کردیما....
    -بگیر بخواب.
    رفت سمت پنجره... اتاق پانیذو نگاه می کرد.....
    -دختره نخوابیده هنوز....
    توپ تنیسو رو سینم حرکت می دادم......
    من:بیخیال..... عادت داره....
    ***
    صدای سر و صدا نذاشت بخوابم....
    من:جاوید.......
    دستمو گرفتم به گوشم...
    من:اه، جاوید ساکت باش دیگه.....
    بالشتو گرفتم رو گوشام و بلند شدم. نه بابا جاوید نیست.
    پلیورمو پوشیدمو رفتم بیرون. زیپشو می کشیدم که پانیذ غر غر کنان از پله ها اومد بالا......
    من:چه خبره پانیذ؟!
    به پایین چشم غره رفت و با حرص گفت...
    -به مناسبت ورود شازده پسرش جشن گرفته....
    خندم گرفته بود...
    من:تو چرا عصبانی ای حالا؟!
    -به من میگه اینارو بپوش...
    با درموندگی لباسارو نشونم داد.
    چندتا سرفه کردم. میخواستم نخندم تا عصبانی تر نشه....
    من:ببینمشون......
    حق داشت، وضعیت لباسا اصلا مناسب و در شأن یه خانم دکتر نبود. مردای فامیل هم بودن. نمیتونستم بذارم اونارو بپوشه.
    من:بذارشون رو مبلا . لازم نکرده بپوشی...
    پیرهنای باز و دکلته داده بود دستش تا انتخاب کنه....
    برگشتم اتاق و حاضر شدم. شالمو انداختم دور گردنم و رفتم پشت در اتاق پانیذ....
    من:پانیذ حاضر شو بریم....
    بدون اینکه درو باز کنه گفت...
    -کجا؟!
    من:خرید.... فقط زیاد طولش ندیا...
    دو دقیقه طول نکشید لباس پوشیده و آرایش کرده جلوم ظاهر شد....
    من تعجب کردم ؛چشمامو گشاد کردم....
    من:جانم؟!....
    خندید و گفت:میدونستم الآن میای دنبالم.....
    رفتیم مرکز خرید. دنبال یه چیز سنگین بودم براش. هم خیلی تو چشم نباشه،همم شیک و تک باشه.....
    یه پیرهن مشکی ساتن بلند گردنی انتخاب کردیم دوتایی که چپ و راستی بود. مشکل آستیناش بود که یه کت هم گرفتیم روش بپوشه...
    من:حالا راضی شدین خانم دکتر؟!
    -خیلی قشنگه......
    ما وقتی رسیدیم که جاوید همه رو دور خودش جمع کرده بود.. سوغاتیارو به همشون داد ... منم کنار پانیذ وایساده بودم... همه مردای فامیل با نگاه هیزشون خیره شده بودن بهش.. بعضیام که موقع خوردن نوشید*نی بهش خیره می شدن .انگار مزه است.... پانیذ دستشو گرفت رو دهنش و خم شد طرفم.
    پانیذ:چقدر گشنه اینجا هست...
    خندیدم و گفتم...
    من:شما بیا اینور وایسا ...
    اینجا دید نداشت...
    یکم بعد پرویز و زن و بچش اومدن تا به همه خوش آمد بگن....
    پانیذ:پرویز دقیقا چیکاره عموته؟!
    -دامادش...
    لیوان از دستش افتاد زمین و پیرهنش یکم لک گرفت...
    نگاه کرد به دامن پیرهنش......
    -آروین....
    من:عیبی نداره. کیفتو بده به من....
    دستشو گرفتم و رفتیم بالا ، باهم تمیزش کردیم.پارچه رو می کشیدم به دستم تا تمیز شه......
    من:مگه نمیدونستی؟
    -نه! بدت نیاد ولی دختر عموتم مثل زن عموت احمقه... یه روز از عمرم مونده باشه زهرمو به پرویز میریزم...
    خندیدم و موهامو مرتب کردم...
    من:تازه فهمیدی که احمقن؟!
    شونه بالا انداخت و با شیطنت خندید.
    من:پانیذ مدل موهام درسته؟!
    چند تار مو رو جا به جا کرد.....
    -آروین خیلی خاصه مدل موهات....
    من:عشقمم خاصه..... شما قبولش نکردی خانم.....
    -برگردیم پایین.... حالا فکر بد می کنن.
    وقتی برگشتیم همه میرقصیدن... دستشو گرفتمو بردم وسط... دهنم باز مونده بود از رقصش... دیگه دیدم زیادی ضایعم کشیدم کنار... سروین اومد پیشمون....
    -آروین جان معرفی نمی کنی؟!
    من: خانم دکتر ریاحی پزشک عمو...
    -خوشبختم منم سروینم دختر مهندس سالار کیا...
    مهندس ههه...!!!
    پانیذ خیلی خشک باهاش دست داد ، جاوید اومد پیشمون، زن عمو دست پانیذو گذاشت تو دستشو رفتن وسط... منم خون خونمو میخورد....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    پانیذ
    جلال سالار کیا.. جاوید سالار کیا... سالار کیا... ۱۴ سالگی از ایران رفته،دکتر سالار کیا معروف... من؛ تو این خونه! خونه بابای دکتر سالار کیا. باورم نمیشه... جاوید پسر جلال باشه... همونیه که تو خونه آروین دیدم و ترسیدم... قیافه مردونه ای داره، چشم و ابرو مشکی،بینی قلمی متوسط و لبای گوشتی... قیافش هارمونی جالبی داره.مدل ابروهاش که ترکیبی از هلالی و هشتیه ویا چشماش... گفتم چشماش یاد چشمای رهام افتادم... پانیذ سعی کن رهامو تو ذهنت تموم کنی... بابا که آزاد شه پانیارو برمیدارم و میریم پیش مهران... جاوید نه خوشگله و نه زیادی خوشتیپ... ولی خب ایده آله... و از همه مهمتر همون دکتر سالار کیا معروفه که دنیارو ترکونده .. رژگونمو که زدم از اتاق اومدم بیرون،امشب جشنه و پایین پر از مهمونه... ترجیح دادم با آروین یه گوشه بشینم. تو یه فرصت مناسب حتما باید با جاوید حرف بزنم واطلاعات بگیرم راجع به رشتش.... وقتی فهمیدم پرویز داماد جلاله اوقم گرفت... خاک تو سر سروین کنن و پرویزم بره بمیره... بابا که بیرون اومد میگم پدرشو در بیاره... سرور خانم منو جاوید رو مجبور کرد برقصیم، منو به چه کارایی که وا نمیدارن... بچه های دانشکده میدونستن من الآن کجام با سر میومدن... رقصمون تموم شد و من برگشتم پیش آروین. عصبی بود اما به روی خودش نمیاورد.
    من:آروین؟!
    جوابمو نداد و سرشو پایین انداخت.
    من:خب نگفته بودی........
    -من نگفته بودم،تو خودت نمیدونی نباید نزدیک اینا بشی؟!
    من:نزدیک اینا نشم،چشم.....
    دستمو با حرص گرفت تو دستش.......
    -دیگه از پیشم جم نخور.....
    چقدر تو این سه روز من چیز فهمیدم ... مخم داشت سوت می کشید... آروین هم فامیلیش همینه، چرا زودتر نفهمیدم؟! حتما پرویز آشغال تا حالا آوا رو هم کشته...
    آروین پوسته دور ناخنش می کند . گفت:
    -چیزی تا آزادی بابات نمونده ها...
    خوشحال برگشتم طرفش...
    من: راهشو پیدا کردی؟!
    -آره... اما ممکنه مجبور باشی یه شب....
    من :یه شب چی؟!
    نفسام تند شده بودن... جواب نداد و بلند گفتم.
    من:یه شب چی؟!
    -با عمو باشی....
    من:نه، غیر ممکنه.... نمیشه،
    -دارم سعی می کنم یه کاری کنم لازم نباشه، اما اگه تنها راه باشه مجبوری... واسه اونم یه راه حل دارم نترس....
    من:آروین چرا این لطفو در حقم میکنی؟!
    -میخوام به مامان بابام برسم...
    من:فکر همه جاشو کردی؟!
    -یه نقشه حساب شده،فقط تو باید باهام هماهنگ باشی....
    *******
    بهراد
    همه چی زندگیم خوب بود. طلا آروم و مهربون بود و مهمتر از همه اینکه عاشق پانیا بود... لبخند رضایتو رو لبای بابا میدیدم. از وقتی مامان دیگه اطرافشو حس نکرد، زندگی نباتیشو شروع کرد.بابا خیلی تنها شده . هرروز میره سر خاک شاداب... کم مونده باز نشسته شه... طلا، پانیا به دست اومد بالا سرم...
    -بابایی دیرت میشه ها...
    من:طلا فقط ۵ دقیقه...
    پانیارو گذاشت رو سینم، با دستاش نوازشم می کرد... یه بـ*ـوس محکم از لپش کردم.... رفتیم پایین تا صبحانه بخوریم...
    من:این عسل خانم همیشه منو بیدار می کرد صبح ها.....
    طلا:اتفاق منم همیشه برای نماز بیدار می کنه..... از ساعت 4 بیداره.
    طلا روبروم نشسته بود. یاد اونروز افتادم که پانیذ ازم میخواست برای پانیا اسم انتخاب کنم....
    کتمو از طلا گرفتم و پوشیدم، دوتاشونم بوسیدم و رفتم سمت اداره... واسه طلا یه ماشین فسقلی خریده بودم تا پانیا رو راحت ببره پارک... تو ذهنم پانیاست اما تو ظاهر عسل... وقتی رسیدم سرهنگ روانبخش گفت باید بریم جاده تصادف شده... رفتیم سر صحنه ، یه (...) سفید ته دره افتاده بود... زانو زدم کنارش. سروان اتحاد داشت توضیح می داد. زیپ کاور و کشیدم، بوی بد جنازه دلمو آشوب کرد،مثل همون موقع که رفتم شناسایی رهام... ابروهامو جمع کردمو لبامو محکم بهم فشار دادم، نفسمو حبس کردم تا بالا نیارم. وقتیم دیدمش فوری چشمامو بستم.... کاش میشد از دایره جنایی برم.
    -جناب سرگرد...
    من:بله؟!
    -این وسایلایی که همراه جسد بوده....
    یه نایلکس وکیوم داد دستم . با دستکش گرفته بودمش... یه انگشتر و گردنبند و گوشی ...
    این انگشتر؟!
    خواستم اونا نفهمن حالم بده.... میخواستم پلاکارو ببینم و مطمئن شم اشتبا می کنم......
    من:سروان اتحاد میشه پایین رفت؟!
    -بله.... اما ما همه چی رو خارج کردیم.چیزی نمونده!
    من:لازمه برم....
    نه.... پلاکای ماشینو که دیدم دنیا رو سرم خراب شد....
    بر گشتم بالا....کف دستمو محکم به پیشونیم فشار میدادم.... رو زانو هام افتادم زمین و به جسد خیره شدم.... سرهنگ اومد پیشم...
    -بهراد جان آروم باش.. میشناختیش؟!
    صدام می لرزید. نمیتونستم حرف بزنم.......
    من: ق ق رررربان ... پانیذه...
    -پانیذ، زن سابق رهام؟!
    جوابی ندادم. دیگه زبونم تو دهنم نمیچرخید.زانو هامو فشار می دادم. صورتمو با دستاش قاب گرفت و داد زد......
    -زن رهامه؟! دختر مهندس ریاحی؟! برادرزاده مهدی؟!
    سرمو تکون دادم.سرشو چسبوند به سرمو گریه کردیم. مرده متحرک بودم. به زور نشوندنم تو ماشین و بردن اداره... آب قند میدادن اما من فقط به یه نقطه خیره شده بودم!باید آزمایش انجام میدادن تا مطمئن شن، چه اطمینانی؟ ماشین و وسیله ها همه مال خودشن. اون انگشتر و گردنبند،مال خودشه. رهام براش خریده بود. همیشه می انداخت گردنش. با یکی از بچه ها رفتم خونه، افتادم تو بغـ*ـل بابا اول فکر کرد شاید مستم، صدام میزد، تو چشمام نگاه کرد و دید کاسه خونه فهمید خبریه...
    -برای پانیذ اتفاقی افتاده؟!
    افتادم رو زانوهام زمین و گفتم خدااااااا .....
    طلا با شنیدن فریاد من دوید تو حیاط.وقتی منو خورد عقب عقب رفت و محکم خورد به در.
    من: جنازه پانیذو برام آوردن، جنازه سوختشو....
    بابا دستشو گرفت رو قلبش و با کمک طلا نشست...
    طلا نگران اومد طرفم و پرسید: یعنی خودش بود؟!
    سر تکون دادم، این دیگه چه اتفاقی بود؟!چرا پانیذو ازمون گرفتی؟!جواب مهران و مهندسو چی بدیم؟!
    پانیا رو از طلا گرفتم و چسبوندمش به خودم . گریه می کردم... حس می کردم قلبم وایمیسته اما بازم میزد. حجم زیاد دردو رو قفسه سینم حس می کردم.
    ***
    بهمون گفتن که میتونید دفنش کنین، رفتم زندان تا به مهندس بگم ، وقتی شنید دست برد تو موهاشو کندشو ، لباساشو می کند و صندلیارو به دیوار می کوبید.... سربازا به زور نگهش داشتن.کاری با من نداشت. خودمو آماده کرده بودم اگه بزنه تو گوشم نیفتم زمین.... داغون و خسته از پیشش برگشتم، به رهامم سرهنگ خبر داده بود... طلا گریه می کرد و حلوا می پخت....
    من:طلا ، جلوی عسل اینکارارو نکن...
    قاشق دستش بود که با پشت دستش جلو دهنشو گرفت تا صدای هق هق اش بابارو ناراحت نکنه....
    سرشو تکیه دادم به شونم.... پانیذ باید رو قولم بمونم و به رهام نگم پانیا دخترشه؟!
    من:طلا تو چرا ابر بهار شدی؟!تو که تاحالا ندیدیش.
    -بابا واسم تعریف کرده... کی به آقای تمجیدی خبر میده؟
    من:داییش، سرهنگ روانبخش.
    -بمیرم الهی، حتما حالش خیلی بد میشه....
    من:خدا خودش بهش صبر بده....
    حلواهارو واسه تشییع جنازه آماده می کرد... نشستم تو حیاط و زانوهامو بغـ*ـل کردم... صدای خنده هاش تو گوشمه. از هرخاطره ای که باهاش دارم یه تیکه صدا تو گوشمه.... من دوست داشتم پانیذ... خیلی... حالا چه جای شاداب، چه جای همسرم که نشد بشی...... دوست داشتم. خودت هیچوقت نفهمیدی!فکر نمیکردم انقدر زود تنهامون بذاری.... بابا برام پیرهن مشکی آورد... همونی که وقتی شاداب رفت تنم بود.... دوباره خونه همون حال و هوارو داره... سرد و بی روح.... نمیدونم رهام الآن چه حالی داره... دنبال مهران گشتم اما پیداش نکردم.... بیاد تف می کنه تو صورت دوتاییمون. مهران مارو ببخش.....
    -بهراد....
    صدای پانیذ بود، برگشتم .ندیدمش اما مدام صدای خندش تو گوشم تکرار میشه...
    طلا تلفن به دست اومد...
    -بهراد جناب سرهنگن. میگن آقا رهامو کجا بیارن؟!
    اشکامو پاک کردمو بینیمو یکمی بالا کشیدم.
    من:سلام قربان.....
    -بیارمش سر خاک؟!
    من:بله... ماهم راه می افتیم.
    رفتیم سر خاک.... رهام نیومده بود، منتظرش بودیم... هنوز کامل نمیتونست راه بره اما اگه زیر بغلاشو می گرفتن میتونست سرپا وایسه،با فرزین و سرهنگ اومدن... مهندس انقدر حالش بد بود که اصلا رهامو نمیدید، مطمئنم اگه تو حال خودش بود باهاش دعوا می کرد.... چندبار گفتن بذارتش تو قبر اما مهندس نمیتونست . بالا تنشو گرفته بود تو بغلش زار میزد.... نمیتونست یا نمیخواست بذارتش نمیدونم. لحظه سختی بود.... باباهم نتونست بذاره شادابو.... من گذاشتم... جمعیت خیلی زیادی اومده بود همه فامیلاشون، عمه هاش، باربد دوست مهران.... طلا هم گریه می کرد ... رهامم بغلش کرد ، بابا رفت جلو تا جلوشو بگیره...
    من:بابا ....
    صداش کردم تا نره. اونا دیگه نا محرم بودن و بابا می گفت درست نیست. اما دیگه این چیزا الآن مهم نبود. پانیذ کاملا سوخته بود تو شعله های آتیش.بالاخره گذاشتش تو قبر... روش خاک ریختن ، آبجی کوچولوی من رفت... واسه همیشه.... رهام تحمل دیدنشو نداشت ، بالا آورد. خواستم ببرمش یه گوشه، دور از پانیذ.... نذاشت.جمعیت یکم خلوت شد و منو طلا و دوستای پانیذ و رهام موندیم... فرزینم عین ابر بهار بود.... رهام قربون صدقش میرفت، خوابیده بود رو خاک و نوازشش می کرد...
    -پانیذم، فدای تو بشم تو چرا خوابیدی اینجا؟!بذار من برات بمیرم و تو جای هردوتامون زندگی کن... دلم خونه، پانیذ ... پانیذ جوابمو بده. داری اذیتم می کنی نه؟ مثل اونوقتا! پاشو، پاشو دیگه.... لذار همشون باور کنن تو داری منو اذیت می کنی.....
    براش لالایی میخوند و آهنگ زمزمه می کرد، دوستاشم همصدا شدن با رهام و خوندن...

    میخوای بری از پیشم دیگه عشق من

    بی همسفر میری سفر دلواپسم واسه تو

    دلواپسم واسه تو عشق من برو تنها برو

    اما بخند این لحظه های آخرو...

    توروخدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه

    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه

    نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو

    کی میاد جای تو

    دقیقه های آخره میری واسه همیشه

    منم همون که عشق تو تموم زندگیشه

    همون که دلخوشی نداره بعد تو تموم میشه

    کی مثل تو میشه

    بعد من هرجا میری یاد من نیفت

    هرچی بشه من عاشقم راحت برو

    عشق من

    گریه نکن آخه طاقت ندارمو

    میمیرمو اما بخند این لحظه های آخرو..
    .
    بلندش می کردیم بیشتر میچسبید به خاک و سنگا... کنار مهرداد خاکش کردن...
    من: رهام شب شده...
    -زندشو نذاشتن برا من باشه .حالا مردشم شما نمیذارین؟! از این به بعد اینجا دیگه خونه منه...
    باهاش حرف میزد.
    -قسم خوردم ولی باور نکردی، خیال کردم یه روزی برمیگردی... قلبمو تو چمدون با خودت بردی. بی معرفت تنهام گذاشتی؟!رفتی پیش فرشتمون؟!
    میخواستم بگم فرشتتون پیش منه باز به خودم لعنت فرستادم.... یکی از قشنگترین عکساش رو مزارش بود... لبخندی رو لب داشت که باهمه لبخنداش فرق داشت...
    فرزین:شما برین من تا هروقت بخوان میمونم....
    من:به خاطر خودش می گم...
    فرزین: عاشق خانم دکتر بودن. خودتون که میدونین،
    من: هر اتفاقی افتاد خبرم کن....
    حوصله رانندگی نداشتم. طلا میروند ماشینو. اومدیم خونه نشستم رو مبل و ملحفشو انداختم رو سرم.. من چرا هنوز زندم و نفس می کشم؟
    کاش به جای شاداب و پانیذ من میمردم.... خسته شدم، طاقت هیچی رو ندارم دیگه... یه چیزی رو قلبم سنگینی می کنه...
    طلا پانیا رو داد بغلم....
    -حواست باشه.... میرم براش شیر بگیرم...
    من: من میرم...
    ملحفه رو کنار زدم.
    -نه، تو حالت خوب نیست...
    بوی تن پانیا، انگار عطر تن پانیذه... میچسبونمش به خودم و گریم می گیره... مامان پانیذت رفت پانیا، تو دیگه فقط یه مامان داری، اونم طلاست... مامان پانیذتم از بالا مواظبته.... پانیذ همه چی رو تو فیلما گفته، بزرگ که شدی ، نشونت میدم... کاش مامان پانیذت اجازه میداد به بابا بگم که تورو داره ، بدون مامانت دق می کنه، به عشق دوباره مامانت بود که تونست وایسه... اما مامانت رفت....
    مامانت رفت و هممون تنها شدیم. ما مامان پانیذتو دیر پیدا کردیم ، اما خیلی زود تو دل هممون جا گرفت، حالا با رفتنش قلب هممون شکسته. دستو بابا رهامت ول کرد؛ دعا کن زمین نخوره... خدا به حرف تو گوش میده.
    پانیا یه چیزی رو فقط به تو میگم؛مامان پانیذت خود آرامش بود. نمیدونم الآن بابات آروم شده یا نه.
    مامان پانیذت نموند و تنها چیزی که مونده جای خالیشه. تو خونه، تو ذهنمون و تو قلبمون... مامانت دنیای بابات بود اما حالا با نبودنش دنیای بابا رهامت بهم میریزه. قلبشو جا گذاشت و رفت.....
    شاید وقتی بزرگ شدی بتونی جای مامانو برای بابا رهام پر کنی!
    ***********
    رهام
    دکتر از روند بهبودیم راضی بود، با حرفای قشنگی که بهم میزد ، بهم امید می داد. یه بار برام قصه گفت. فکر کنم از اونجا به بعد بود که یکم روحیه گرفتم.
    یه روز بازم همونجوری خیره نگام کرد و گفت:
    قهرمان مسابقات افسانه ای ویمبلدون؛
    توی یه عمل جراحی،اشتباهی بهش خون آلوده به ایدز تزریق می کنن...
    مریض میشه،
    طرفداراش از سراسر دنیا براش پیغام میفرستن.
    یکیشون میپرسه خدا چرا تورو برای این بیماری دردناک انتخاب کرد؟!
    آرتور می گـه:تو دنیا 50 میلیون کودک شروع به بازی تنیس می کنن،بین اونا 500 هزارتاشون حرفه ای میشن. از بین اونا 50 هزارتا میان تو مسابقات،5 هزارتا سرشناس میشن،50 نفر میان تو مسابقات ویمبلدون ؛4 نفر میرسن به نیمه نهایی. دو نفر؛ به فینال..... گفت وقتی جام قهرمانی رو بالا سرم بردم نگفتم خدایا چرا من؟ الآنم که مریض شدم نمیگم خدایا چرا من.
    اونروزا هم که پانیذو داشتم و خوشبخت ترین بودم نگفتم خدایا چرا من؟! الآنم نمی گم. ازش محافظت می کنم... میخوام برم دنبال پانیذ... هرجای دنیا که شده... دوری ازش یه اشتباه محض بود، دوباره بچه دار شیم... اون مهربونه. منو میبخشه... میخوام وقتی تو قرنطینم پانیذ بیرون منتظرم باشه... به عشق اون درد و تحمل کنم... کم کم گز گز رو تو پاهام حس می کنم... پانیذ برگرده همه نقشه های مامانم نقش بر آب میشه... به هیچی تو خونه دست نزدم...
    ***
    دایی اومده دیدنم، خیلی خوشحالم .... دستش که رو صورتش بود رو برداشت و با صدای گرفته و غمگین گفت:
    -عکسای پانیذو چرا جمع نکردی؟!
    من: بیاد ببینه چیزی نیست ناراحت میشه....
    -مگه قراره بیاد؟!
    من: میخوام برم دنبالش...
    نشست کنارمو پشت دستمو نوازش کرد....
    -رهام جان اون برنمیگرده...
    من: اون دوسم داره، مطمئنم...
    -دوست داشت!
    من: چی میخواین بگین؟ نکنه ازدواج کرده؟!
    -نه،
    سکوت تلخی کرد و بعد از یه مکث طولانی با چشمایی خیس از اشک نگام کرد و گفت:
    -واسه همیشه رفته...
    نتونستم جلو خودمو بگیرم و پوزخند زدم.....
    من: امکان نداره...
    شروع کردم به خندیدن... پانیذ حق نداره بره. من باور نمی کنم...
    من: دایی شوخیاتونم بی مزن...
    قهقهه می زدم که یه دونه محکم زد تو گوشم...
    -به خودت بیا پسر، پیرهن مشکی تنمو نمیبینی؟! پانیذ رفته ....
    تازه فهمیدم منظورش چیه!پانیذ تنهام گذاشتی؟! بی وفا ... من بدون تو چیکار کنم؟! عصبانی شدم و تمام بالشتای رو مبلو با حرص انداختم زمین. رفتم تا خودمو تو اتاق حبس کنم...
    من:اه لعنتی......
    فرزین دستش یه بشقاب بود که خشکش می کرد. با لحنی که توش التماس موج می زد گفت....
    -آقا، به مراسم امروز نمیرسیم.....
    دایی: رهام یه جماعتی معطل توان اونجا...
    باور نمی کردم رفته باشه.. بازم برام خنده دار بود..
    فرزین اعلامیشو نشونم داد... یعنی راسته؟! شروع کردم و خودمو کتک زدم. از سر و صورتم میزدم. دایی دستامو محکم گرفته بود و نمی ذاشت..... به زور پیرهن مشکی تنم کردن. عکس پانیذو بغـ*ـل کردم و رفتیم بهشت زهرا. اشکم که می ریخت فوری پاکش می کردم. تا با چشمام نبینمش باور نمی کنم. مثل یه خواب از رو دلم رد شد... وقتی هیکل ظریف کفن پیچشو دیدم، فهمیدم که کار از کار گذشته... باید بخوابه تو آغـ*ـوش خاک.... تنها تو یه جای ۲ متری ، سرد و تاریک.... پانیذ خیلی نامردی... من بدون تو... میمیرم....
    اجازه دادن برای بار آخر بغلش کنم، سرشو بوسیدم! ازش فقط چهارتا تیکه استخون مونده بود......

    نفس بکش پاشو بهم بگو که خواب می بینم بگو همش یه شوخیه بخند میخوام ببینم

    پاشو هنوز خیلی کارا مونده که ما نکردیم آخر این هفته باید باهم بریم بگردیم

    نفس بکش این شوخی رو دوست ندارم عزیزم دلم میگره کار نداری به کارام عزیزم

    چقد واسم ناز میکنی من که واست می میرم کلافه ام دلم میخواد دستاتو باز بگیرم

    پاشو برام قصه بگو میخوام منم بخوابم نفس بکش نفس بکش پاشو نده عذابم

    تورخدا جواب بده دلم داره می پوسه با چشم بسته می بینی کیه تو رو می بـ..وسـ..ـه

    نفس بکش (2) بازی بسه دیونه چیزیت بشه دلم می میره رو دستت می مونه

    سر به سرم نزار گلم پاشو منو نگاه کن تو رو خدا نفس بکش دیگه چشاتو وا کن

    تحمل این صحنه ها برام سخته ، من تاحالا عزیزی رو از دست ندادم... با ازدست دادن پانیذ، کل دنیام خاک شد باهاش.. دیگه امیدی به برگشتن وجود نداره... انقدر برات لالایی میخونم تا ترس از وجودت بره، بدونی که من اینجا پیشتمو تنهات نمیذارم.. اگه من احمق تنهات نمیذاشتم الآن زنده بودی... عشق نازم، میشه منم بیام پیشت؟! الآن بچمون تو بغلته خانومم؟! منو اینجا میبینین که تنهام؟!... هرچی مورچه و جونور میومدن نزدیک ، پرتشون میکردم اونور.
    مراسمی براش برگزار نکردن. نزدیکای صبح بود فرزین بی حال منو رسوند خونه... رفتنت حقمه پانیذ، امانت دار خوبی نبودم... بهم آرام بخش زدن تا آروم باشم، تا نفهمم چی سرم اومده...
    همه فیلمامونو نگاه کردم... فرشته کوچولو و مامانش الآن تو بهشت جشن گرفتن.... مهرداد خوشحاله... امشب اولین شب آرامشته پانیذ.
    ******
    آروین
    جاوید بهم زنگ زد و دستور داد برم پیشش، حاضر شدمو از خونه زدم بیرون، چندتا بوق زدم و درو باز کردن... یقه کتمو درست کردم ، یه تابی به موهام دادم و وارد ساختمون شدم... بالا تو اتاقش بود... بازم لای کتاب به همون عکس نگاه می کرد...
    اینو ول کنی از باباش بدتره. دستشو خیلی ملو تکون داد و فرمود:بشین......
    من: جاوید چقدر مطمئنی که پیداش می کنی؟!
    -صد در صد...
    من: تهران با اون وقتا خیلی فرق کرده. همه خونه های کلنگی آپارتمان شدن.....
    -خب بالاخره یکی از همسایه ها هست که بدونه ، نیست؟
    من:میخوای بری بگی تق تق همبازی بچگی منو ندیدین؟!
    -بار اول اون عشقو به من یاد دادو وسط همون بازیای بچگونه.
    من:خب از من چی میخوای؟!
    -کمکم کنی... !
    من: من تمام و کمال در خدمتم ...
    کلی محله رو بالا پایین کردیم، همونی بود که من میگفتم... همه خونه ها،حتی خونه مادربزرگ جاوید آپارتمان شده بود...
    من: دیدی گفتم؟!
    -گفتن اون حاج آقا خبر داره..
    من: حجه، دو هفته طول می کشه تا برگرده... من دیگه خسته شدم. میخوام برگردم.
    -بریم. انگار امروز رو شانس نیستم.......
    ***
    دو هفته هرروز صبح به اونجا سر می زدیم اما حاج آقا نیومده بود، دابل حاجیه خخخ.... عین این راههای پیچ در پیچ هرچی جلو میریم بازم سر جای اولمونیم... چه حافظه ایم داره، همبازی خونه مادربزرگش یادشه... آروین خان خودتو یادت رفته با یه نگاه عاشق شدی؟!اونم رخ تو رخ نه ، تو فقط نیمرخشو دیدی...
    یه روز بعداز ظهر رفتم تو محله و به پسر حاجی پول دادم و گفتم جاوید اومد بگو بابام نیست و نذار ببینتش.... توهم بچگانه داشت زندگیشو نابود می کرد.....
    دیگه تقریبا بعد از اینکه از دیدن حاجیه نا امید شد یکمی تو دنبال عشقش گشتن مردد شده بود... سعی می کردم هر جا میره باهاش برم و ببینم آخر قصش چی میشه....
    ***
    وقتی دیدم کاملا نا امید شده وقت اجرای نقشم شد... نقشه خبیثانه ای بود اما خب ارزششو داشت....
    یکم پیاده روی کردم تا راحت تر فکر کنم... هدفون تو گوشم بود. نگام یه لحظه رو دیوار قفل شد و با نگاه سرسری رد شدم.... دوباره برگشتم و نگاه کردم... همه چی رو خوندم، درست بود.... اعلامیه پانیذ بود.. پس کار خودشو کرد.... به همه گفته پانیذ مرده. ببین طفلکیا تو چه حالین... خدا این اهریمنو از رو زمین بردار. خوشت میاد بنده هاتو اذیت می کنه؟!
    در اتاقش که باز شد رفتم تو....
    یه روسری لیمویی خوشگل سرش بود با عینک فریم لیمویی.... رژ لبشم صورتی بود.... چشم های مشکی خوشگلش ، برق خاصی داشت..... صندلی رو یکم عقب برد . با مهربونی لبخند زد......
    -از اینورا؟
    من: باهات کار داشتم...
    حالت صورتش جدی شد،میشد یکمم تو عمق نگاهش نگرانی رو دید.
    -خب میشنوم...
    یکم جا به جا شدم و گوشه کتمو کشیدم سمت خودم.
    من: وقت زیادی نداریم ، حواستو خوب جمع کن...
    -قراره چیکار کنم؟!
    من: یه نقش دیگه بازی کنی...
    -نقش کی رو؟!
    من: میتونی؟!
    -تنها راهه؟!
    من: آره....
    -نقش کی رو بازی بکنم؟!
    من: یه دختر تو گذشته یه پسر...
    -واضح تر بگو...
    من:جاوید دنبال یه گمشدست....
    قضیه رو براش تعریف کردم...
    از جاش پا شد و دستاشو به کمرش زد...... روشو کرد سمت پنجره و با صدایی لرزون گفت.
    -نه آروین... من با دلش بازی نمی کنم، تاوان دل شکسته ... زندگیشو خراب کنم تا زندگی خودمو از نو بسازم؟
    من: پس دل من دل نبود؟!اگه شکست و نذاشتم لبه هاش دستتو ببره فکر نکن فراموش کردم. وقتی با رهام قرار گذاشتی جلو کسی که عاشقته جون بدی و زندگیشو خراب کنی این حرفا یادت نبود؟! زندگی منو خراب کردی و با رهام ازدواج کردی. من حق اعتراض ندارم؟ تا به ما رسید آسمون تپید؟
    دستاش رو شقیقه هاش بود که با صدای نسبتا بلند و لحن عصبی ای گفت...
    -آروین گذشته، گذشته. تو اونموقع تو شرایط من نبودی، جونت در خطر نبود...
    تکیه دادم به صندلی و دستامو فرو کردم تو هم.......
    من:باید نقش اون دخترو برای جاوید بازی کنی...
    - من نمیخوام با کسی ازدواج کنم...
    من: میخوای برگردی؟!
    -آره...
    من:نمیتونی،
    اعلامیه رو پرت کردم رو میز....
    من:دیگه هیچکس منتظرت نیست. با جاوید ازدواج کن و برو یه عمر زندگی کن.خسته نشدی از در به دری؟!
    چشماش پر از اشک بود....
    دستاش میلرزید؛ هربار که میخواست برش داره نمیتونست......
    -یعنی الآن بابام تو چه حالیه؟!مهران برگشته؟!
    نشست ،سرشو گذاشت رو میز و چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد.
    -چیکار باید بکنم؟!
    من: یه کار کن جاوید عاشقت شه و به جای اون دختر تورو قبول کنه...
    -سخته....
    من:وقت نداریم....
    اومدم بیرون، عصبی شده بودم. یه مشت کوبیدم رو سقف ماشین. رو همون حالت سرمو گذاشتم رو دستم که رو سقف بود...... رهگذارا نگاهم می کردن اما مهم نبود.....
    ***********
    پانیذ
    چقدر دلم به حال همه سوخت، الآن چه حالی دارن تو نبود من.... مهران داره چیکار می کنه؟ بابام حالش چطوره؟! مهران حتما تو بیمارستان بستریه.... دیگه برگشتی وجود نداره پانیذ، حواستو جمع کن... خدایا منو ببخش که میخوام جاویدو بازی بدم. مجبورم... شمارش معکوس شروع شده....
    ***
    رفتم خونه ،جاوید نبود. کمدو نگاه کردم.... یه دست لباس سفید پیدا کردم. جلال جونم برام خریده بود اینارو... اوووق!
    پالتو سفیدو پوشیدم و شال قرمز رو هم سر کردم. نشستم جلو آینه... رژ لب تو دستم بود و نگاهش می کردم. چندبار آوردمش بالا و بعد بردمش پایین.پانیذ داری چیکار می کنی؟! خودتو برای یه مرد غریبه عروسک می کنی؟! آره دیگه، عروسک میشی تا بازیت بدن..... رژ لبو محکم تر از دفعه های قبل کشیدم. بقیه آرایشم که کامل شد ، بلند شدم.... کیفمو برداشتم و از پنجره نگاه کردم.
    جاوید با ماشین اومد تو محوطه خونه. نفس عمیق کشیدم و دستگیره رو چر خوندم. یه صدایی همش صدام می کرد. از وجود خودم بود. زهره مار پانیذ؛ انقدر صدام نکن......
    از پله ها رفتم پایین،به ساعتم نگاه می کردم. سعی می کردم خودمو نگران نشون بدم... جاوید کتشو انداخت رو مبلای ورودی و مامانشو صدا کرد.... متوجه من نشد...
    من:سلام آقای دکتر.....
    دوتا پله ای رو که بالا رفته بود،برگشت.ته ریش داشت، نگاهش هم متعجب بود....
    -سلام خانم دکتر....
    حرفشو کشید..... یه نگاه سرسری بهم انداخت.
    -جایی تشریف میبرین؟
    من:بله...
    لبخند زدم.... سرمو انداختم پایین.
    -مزاحمتون نمیشم.با اجازه!
    یعنی یکی موهامو می کند انقدر حرصی نمیشدم.از پله ها بالا رفت، لبامو جمع کردم و دندونامو رو هم فشار دادم. بیشعور احمق.... آروم باش پانیذ.... چندبار نفس عمیق کشیدم. اصلا شروع خوبی نبود... واسه این که ضایع نشم ، میخوام به آروین بگم بیاد با صدف بریم بیرون.... دنبال گوشیم تو کیفم می گشتم که بازار شام بود.
    -چقدر شلوغه.....
    دستمو گذاشتم رو قلبم و یه جیغ کوچولو زدم....
    سرمو برگردوندم، جاوید بود که می خندید......
    -عذر میخوام،ترسیدین؟
    من:خیلی......
    -اگه دیرتون شده میتونم برسونمتون....
    من:نه دیگه مزاحم شما نمیشم.
    کیفمو انداختم رو دستم و دستمو خم نگه داشتم.
    -تو ماشین منتظرم......
    من:آخه......
    به حرفم گوش نداد و رفت بیرون. کتشو از رو مبل برداشتم برای خودشیرینی تا بدم بهش....
    نگاهمو به جلو دوختم و خیلی با ناز راه رفتم.... نشستم تو ماشین.
    یکم بو کشید و گفت:چه بویی! سلیقتونو تو انتخاب عطر تحسین می کنم.......
    من:ممنون.......
    جلو یه ساختمون اداری وایساد،
    -ببخشید من الآن بر می گردم.میتونید با پخش خودتونو سرگرم کنین.
    یکمی منتظر حضرت آقا موندم. کلافه بودم. نمیتونستم تمرکز کنم. انگار مغزم درد می کرد.... مغز درد نمی کنه که خل و چل! یه پاکت دستش بود..... نشست تو ماشین....
    -عکسای شب مهمونیه....
    من:إ چه جالب...... میتونم ببینم؟
    هممون عکس گرفته بودیم باهاش.... عکس خودمو نگاه کرد،کاملا معلوم بود لبخندم زوریه.....
    -آروین اجازه میده عکستونو یادگاری داشته باشم؟!
    سرمو برگردوندم طرفش،لبخندی از رو تعجب زدم...
    من:چرا آروین باید اجازه بده؟!
    -خب دیگه.......
    گوشه سرمو خاروندم.
    من:فکر کنم اشتباه می کنین. بین منو آروین هیچی نیست.
    دستشو گذاشت رو دنده، رو دستش خم شد یکم.....
    -واقعا؟
    من:دلیلی نداره دروغ بگم.......
    -اصلا نپرسیدم کجا تشریف می برین؟!
    آدرس یه رستورانو دادم و گفتم با همکارام قرار دارم........
    یکم که گذشت گوشیمو در آوردم و الکی حرف زدم.....
    من:ببخشید توروخدا تو زحمت افتادین. قرارمون بهم خورد....
    -چه عالی.....
    من:چیش عالیه؟
    -میشه امروز در خدمت شما باشم؟
    به حالت گیجی سرمو تکون دادم.....
    -ما که تا اینجا اومدیم. یه نهار بخوریم،ببینیم تو دنیا چه خبره...... خانم دکترای تازه کار در چه حالن...
    من:جز من مگه چند نفر اینجاست؟
    هیچی نگفت و خندید.
    یادمه رهام عاشق خنده هام بود، پس از خنده شروع می کنیم... سعی کردم بیشتر به جاوید نزدیک شم و چیزای با مزه براش بگم و عشـ*ـوه خرکی بیام براش... وقتی ببینه برای من اهمیت داره عاشقم میشه... جاوید نمیخوام زندگیتو خراب کنم ولی من و درک کن توروخدا....
    براش ساز میزدم، میخندیدم، مهربونی می کردم، باهاش بیرون می رفتم.... اما واقعا شخصیت عجیبی داشت... نمیتونستم ۱۰۰ درصد ذهنشو در اختیار خودم بگیرم... آخه هیپنوتیزم بلد بودم...
    یه شب رفتیم بام تهران... سرد بود، کتشو داد بهم...
    من:بامو خیلی دوست دارم....
    کتشو رو دوشم مرتب می کرد....
    -دلیل خاصی داره؟!
    من:وقتی رو بلندی وایمیستم احساس قدرت می کنم...
    آرنجاشو تکیه داد به نرده ها و به شهر خیره شد....
    -قدرت فساد میاره......
    پوزخند ریزی زدم...
    من:ولی نداشتنش فساد کامله........
    -یه لحظه وایسا، چیزی تو ماشین جا گذاشتم. برمی گردم.
    سرمو تکون دادم . به عظمت آسمون خیره شده بودم. چقدر رنگ مشکیش به آدم قدرت می داد....
    سرمو که بالا آوردم با یه کیک و فشفشه روبروم بود...
    -تولدت مبارک...
    من:وای عزیزممم از کجا میدونستی؟!
    -خب دیگه...
    من:مرسی...
    لبخند زدم بهش...
    -خب حالا دستتو ببر تو جیب کتم.......
    من:نه؛
    -خودم اجازه دادم دیگه......
    دست بردم تو جیبش و یه جعبه در آوردم.خواستم باز کنم که گفت:
    -بازش نکن..... این هدیته ولی فعلا بازش نکن....... وقتش نرسیده....
    رفتیم رستورانو غذا سفارش دادیم... دستاشو گذاشت رو صورتش و با درموندگی گفت:
    -فکر می کردم بیام میتونم پیداش کنم، اما آب شده رفته تو زمین...
    من: این عشق ارزششو داره؟!
    -از وقتی شناختمت فهمیدم نه...
    من: از وقتی مامان و بابام تو تصادف مردن پشت سر هم بدبختی آوردم، به یه بدختی قانع نباشی اونوقت ابر سیاه بدبختی وایمیسته بالا سرت و هی میباره به گلیم بخت تیره روزت و خیس آبش می کنه...
    -چه تعبیر شاعرانه و قشنگی....
    من: خیلی تلخه... کل داستان زندگی من خلاصه شده توش...
    -اینارو ول کن شبمونو خراب نکنیم.
    از گلدون یه شاخه رز برداشت و داد بهم ،بوش کردم مثلا خیلی خوشم اومده...
    -پانیذ؟!
    من: جونم؟!
    -میخوام یه چیزی بهت بگم...
    من: چی؟!
    -با من ازدواج می کنی؟!
    الکی خندیدم....
    -مشکل شما دخترا میدونی چیه؟!چیزای جدی رو شوخی میگیرین و چیزای شوخی رو جدی....
    من:عزیزم ما هنوز ۱ ماه نشده باهم دوستیم... ازدواج؟!
    -باید برگردم بیمارستان. اما میخوام موقع برگشت تنها نباشم.. من دوتا بلیط رو میخرم چه بیای چه نیای ... اگه نیای نمیخوام یه عکس باشی تو یه قاب خوشگل که هروقت گریه می کنمم میخندی...
    من: بهش فکر می کنم.. خیلی بی مقدمه و یهویی شد!
    -دو دقیقه، اونم از الآن شروع شد....
    تند تند میشمرد....
    دستمو گرفتم سمتش و بلند گفتم نشمره . مثلا هول شدم.......
    من:خیلی خب....
    دیگه نشمرد...
    من: قبول می کنم...
    نفس حبس شدشو بیرون داد و یه آب معدنی سفارش داد...
    -این شام خوردن داره...
    پانیذ تو چی هستی، بابا تو دیگه کی هستی؛ دست شیطونو بستی....
    -حالا اون انگشتر زشته رو در بیار.......
    من:این که خیلی خوشگله!من دوسش دارم.
    -اما من دوسش ندارم.
    در آوردم.
    -حالا میتونی هدیه تو باز کنی.......
    حلقه ازدواج بود.... خیلی کار سختی بود رام کردن جاوید، ولی کار نشد نداره........
    به آروین اس دادم: همه چی طبق نقشه انجام شد....
    گوشی رو خودش برام خریده بود تا خبرارو بهش بگم... مطمئنم آروینم رو مخ زن عموش کار کرد تا جاویدو راضی کنه... کاش میشد به جای من صدف این نقشو بازی کنه....
    غذاشو که خورد به خواننده پول داد تا آهنگ بخونه...
    کسی جز تو ،تو فکر و قلبم نیست
    علاقم به چشمای تو کم نیست
    از اون روزی که چشماتو دیدم
    کسی مثل تو زیبا ندیدم
    منم که به عشق تو دل بستم
    تو هرجا بری من باتو هستم
    نمیذارم باشی دور از چشمام
    تورو از خودمم بیشتر میخوام
    نباشی با من تو دنیا تنهام
    تو باشی میشه پایان غم هام
    تویی که به من آرامش میدی
    میدونم تو چشمام عشقو دیدی
    دل بستم به تو که دنیامی
    آخر حرفامی تو خود رویامی
    میدونم پای من میمونی
    از نگات میخونم پیش من آرومی
    وقتی رفتیم خونه سرور بردش تو اتاق و باهم حرف زدن، منم خسته بودم؛ پریدم رو تخت و پتو رو تا سرم آوردم... حریرای دور تختم باز کردم، تاریکه تاریک بود... بابام الآن دلش میخواد روز اعدام برسه تا زودتر بیاد پیش منو عمو... اما بابایی من زندم. نمیذارم توام بری... کاش به مهران نگفته باشن. خستم از خوابای پریشون ، شب، دلتنگی، اتاق و دیوار.... دلم پرواز می خواد ... مهران خودت برام لالایی خوندی، یکم که بزرگتر بشیم باهم پر می کشیم تو آسمون و میریم دیدن عمو.... خو دلم تنگ شده.... جاوید درو باز کرد ، خودم به خواب زدم، یادم رفته بود درو قفل کنم.... یه چیزی گذاشت رو پاتختی و رفت. منم اصلا حوصله نداشتم گرفتم خوابیدم و صبح بیدار شدم...
    جعبه جواهر رو با یه شاخه گل گذاشته بود اونجا... به دستم نگاه کردم... اون انگشتر عمو دستم نبود ، همه جارو دنبالش گشتم .یادمه تو جشن با گردنبندم گذاشتم تو کشوی میز آینه.... اما نیست، اشکم در اومد، من عاشق اونا بودم... صددفعه خودمو لعنت کردم که چرا یه جای مطمئن نذاشتمشون...
    *******
    آروین
    نقشمو کاملا برنامه ریزی شده جلو می بردم... پانیذ تونست مخ جاویدو بزنه و قرار ازدواج باهاش بذاره... خیلی زود رسیدن به ازدواج، حتی فکرشم نمی کردم... جاوید باید برمیگشت آمریکا، برای همین خیلی زود باید با پانیذ ازدواج می کرد... عمو هم خون خونشو می خورد، میدونست پانیذ بپره دیگه پرنده ای نیست که به دام بیفته.... چندبار برای جاوید بلیط گرفت که تنهایی بره اما جاوید نرفت... به من گفت راضیش کن بی پانیذ بره.... تا اینجا خوب بود، حالا باید منتظر بمونم. صدف یه کار پیدا کرده و مشغول شده، کاری که همیشه دوسش داشت، نقاشی انیمیشن....
    باید تو یه موقعیت مناسب عمو رو بکشونم اونجا....
    ********
    پانیذ
    راست راستی داشتم زن جاوید میشدم، مردی که هیچ فرقی با بقیه برام نداشت... دوسش نداشتم... حتی خوشحال نبودم از اینکه همسر پزشک نامبر وان آمریکا میشم... نسبت به همه چی سرد بودم. به خودم گفتم هیچ کاری نکن، فقط زنش باش... جاوید مهر پای سند آزادی باباته.... اینو آروین میگه... من نمیخوام زیر چنگالای اون گرگ پیر باشم.... التماس برای من معنی نمیده، هیچ وقت تسلیمت نمیشم گرگ پیر.... با سروین و جاوید یه سری خریدای اولیه رو انجام دادیم، بعد از جشن باهم میرفتیم آمریکا... از اونجام شاید میتونستم برم آلمان دنبال داداشی.... بابا هردومون رو با این جدایی عذاب داد. من میدونم مهران چی میکشه، چون خودم از اون بدترم.... چقدر سروین و سرور شوق داشتن برای اینکه پسرشون داماد میشه.... تو باغ قدم میزدم، دوبار پروانه نشست رو دستم.... یه تیکه از بهشت تو خونه دیو سه پوزه سه سر شش چشم، مثل ضحاک... از پشت یکی از درختا یکی پرید بیرون.... دستمو گذاشتم رو قلبمو جیغ زدم....
    -به به عروس خانم، چه رمانتیک و رویایی....
    من: چی میخوای از جونم؟!
    -هیچی اومدم تبریک بگم.....
    من: گفتی، حالا گمشو...
    -از شما بعیده این ادبیات خانم دکتر....
    من:به تو ربطی نداره...
    پشتمو کردم بهش و به سمت ساختمون قدم برداشتم...
    -بیا رئیس کارت داره....
    گوشی رو ازش گرفتم.... با نفرت نگاهش کردم. لبامو رو هم فشار میدادم.
    من: میشنوم.... بگو.
    صدای خش دار و کلفتش لرزه به جونم انداخت....
    -گفتم که نمیذارم از دستم بری...
    من: فعلا که میبینی رفتم...
    -بیا اینجا ،مهمونی داریم....
    من: نه...
    -کاریت ندارم فقط بیا تو جشن شرکت کن....
    من: نه....
    -پس هر اتفاقی که برای دوستات بیفته مقصرش خودتی...
    آروین و صدف و....
    من: با اونا چیکار داری روانی....
    --پانیذ نیا هیچ غلطی اومممم....
    صدای آروین بود....
    جلال به نوچه هاش گفت: خفش کنین....
    -خب، منتظرتم....
    صدای شلیک اومد و ترسیدم....
    من:کثافت تو داری چیکار می کنی؟! صدای چی بود؟
    -شلیک.....
    من:چیکارشون کردی آشغال؟ گوشی رو بده آروین.
    -نمیتونه حرف بزنه متأسفانه........
    یه جوری می خندید تا حرصمو در بیاره. صدای خنده هاش عصبیم می کرد....
    من: کجا بیام؟!
    آدرسو داد و من نفهمیدم چجوری تا اونجا رفتم.... نگاه نکردم ببینم چی تنمه. همونجوری رفتم....
    وقتی رسیدم، خواستن بگردن منو نذاشتم... یه اسلحه رو گذاشتن رو پهلومو پا به پام اومدن... صدای مهتابی خرابی که هی قطع و وصل میشد و یا چراغی که به خاطر قاطی شدن سیم فاز و نولش روشن خاموش میشد، منو میترسوند... وقتی سرعتم کم میشد؛ با قنداق اف ۱ ای که دستش بود، می کوبید تو پهلوم که : راه بیفت...
    از جاهای پر پیچ و خم که رد شدیم رسیدیم به اتاق شیشه ای.. صدف و آروین رو بسته بودن به صندلی، صدف بی حال بود و آروینم دهنش بسته بود، با دیدن من پیشونیش یکم جمع شد و با خشم خیره شد تو چشمام. فهمیدم که دلش میخواد هرچی فحش تو دنیاست بارم کنه... هردوتاشون سالم بودن، میخواست با صدای گلوله بترسونتم و واقعا هم ترسیدم..... آروین چند بار تلاش کرد دستاشو باز کنه اما بی فایده بود....
    جلال دستاشو کوبید به هم و گذاشت زیر چونش......
    -آهوی گریز پا به جمع ما خوش اومدی....
    من: اومدم، ولشون کن برن....
    -نه، شاید تو بخوای باما راه نیا... اونموقع شاهد مرگشون میشی...
    من: گفتم بذار برن....
    -اونا هروقت میرم که من بگم....
    انعکاس صداش تنمو لرزوند. موهای صدف ریخته بود رو صورتش و سرش رو به پایین بود... برگشتم و دیدم دو نفرم بالا سرم با اسلحه وایسادن.
    -دیدی خانم دکتر؟!تنها راهش اینه با من راه بیای...
    کلاه لبه دارشو که دورش زر بافت بود رو روی سرش جابه جا کرد... یه فندک از گولاخ کناریش گرفت و پیپشو روشن کرد.. سه چهارتا پک زد بهشو بعد آب دهنشو با صدای سیس قورت داد... با چشماش کم مونده بود منو ببلعه.
    من: چی از جونم میخوای؟!
    -قرارمون که یادت نرفته؟!
    من: هنوز مدارکی به دستم نرسیده...
    -او خانم کوچولوی جر زن، قرار شد اول تو بیای پیش من، یک شب با من باشی و بعد مدارکو بگیری...
    من: چه تضمینی وجود داره که مدارکو بهم میدی؟!
    -اگه کارتو خوب انجام بدی، مدارکم میگیری...
    یه خودکار گذاشت تو دستم و ازم خواست کاغذی رو که رو صندلیه امضا کنم... کاغذ تو دستم می لرزید. چیکار کنم؟ اسلحه رو گذاشت رو شقیقه آروین.
    -امضاش کن، اگه نکنی دوستات میشن طعمه الکس.
    بازم تهدید و مرگ.. اجبار و تحمیل... کاغذو خوندم. تعهد بود که اگه دورش زدم دوستامو میکشه.. امضا کردمو خودکارو پرت کردم زیر پاش...
    با حرص پارچه دور دهن آروینو باز کرد و یا پارچ آبم ریختن رو سر صدف... آروین هیچی نمیگفت و دور دستاشو ماساژ میداد. اما از نگاهش معلوم بود چقدر عصبیه، صدف با نگاه گنگ و مبهم و پرسش گرانه اش خیره شده بود بهم. نباید صدف وارد این بازی شه.... بردنشون بیرون..
    -میمونه قرار ازدواجت با جاوید...
    من: با اون کار نداشته باش!
    -بهمش میزنی...
    من: تو به خواستت رسیدی ، منم ول کن برم به زندگیم برسم...
    -تو دیگه مال منی. طبق خواسته من عمل میکنی چون طلسمت کردم....
    من: چرا دوست داری آزارم بدی؟!دیگه جاویدو که نمیتونی بکشی!
    دست تکون داد که منو ببرن بیرون... جوابمو نداد. از در که اومدم بیرون، صدفو آروینو دیدم که گوشه جوب نشسته بودن... رفتم سمتشون ..
    من: صدفی ببخش منو که اذیت شدی...
    دست کشید رو صورتم و نوازشم کرد.
    لبخند مهربونی زد: تقصیر تو نیست که خانومی...
    میخواستم تاکسی بگیرم براشون که آروین بالاخره لب وا کرد...
    -چرا امضاش کردی؟!
    من: ندیدی؟!میخواست بکشتتون...
    -وجودشو نداشت... نمی کشت. اون فقط ترسوندت. نباید امضا می کردی... می دونه نقه ضعفت چیه! خراب کردی پانیذ!
    من: آروین...
    صدام انقدر بلند بود که دو سه تا رهگذر سرشونو بلند کردن و یه نگاه سرسری انداختن و رد شدن...
    -آروین چی؟! میخوای بگی برات مهم بودم که اومدی؟!تو اگه من برات مهم بودم که دیگه اینجا نبودی...
    من: تو دیگه آزارم نده.
    -برات مهمم یا نه؟!
    بازوهامو گرفته بود، سرشو خم کرده بود طرفم. بلندی صداش پرده گوشمو لرزوند...
    من: چی دوست داری بشنوی؟! تو میتونستی شاهد مرگ دوتا آدم باشی؟!
    دستاشو که کشید منم یکم به عقب پرت شدم و صدف نگهم داشت...
    -بسه دیگه سرم رفت... کم یکی به دو کنین...
    شقیقه هاشو با دست گرفت و نشست...
    پشتمو کردم بهشون، نمیخواستم اشکامو ببینن...
    من: صدفو ببر خونه، این مشکل منه... خودم حلش می کنم... دیگه خطری شمارو تهدید نمی کنه. اگه قراره اتفاقی بیفته، کسی طوریش نمیشه. نمیذارم بشه... فقط من تو این بازیم!
    دویدم اونطرف خیابون و ماشین گرفتم برای بهشت زهرا... واسم مهم نبود کسی میبینتم یا نه، فقط می خواستم عمو رو بغـ*ـل کنم و گریه کنم... زانو زدم کنارش.
    من: عمو ازم خواست... ازم خواست...
    از به زبون آوردنش شرم داشتم، گریه امونم نمیداد. بالای قبر خودم که کنار عمو بود گریه کردم...
    من: عمو اگه نتونستم از دستش خلاص شم، تمومش می کنم... دستم رو ماشه و فقط یه حرکت.... تو مغزم حرومش می کنم... نمیخوام آلوده خواسته اش بشم...
    صورتشو بوسیدم ، بازم مثل اونموقع خیسی صورتم گونشو خیس کرد... منتهی اونموقع داشت می رفت مهمونی، لباس سفید تنش بود... میرفت پیش خدا، الآن عکس رو سنگشه که خیس شد...
    بلند شدم ، نمیخواستم کسی منو ببینه ... پام گیر کرد به یه سنگ...
    نگاهش کردم
    "فرشته کوچولوی نازنینم، من همیشه به یاد تو و مامان پانیذت هستم"
    بکش آقا رهام بکش... هرچقدر عذاب بکشی برات کمه... اینجوری قولت قول بود؟! اینه جواب اعتمادم بهت؟! قلبت وایساد که منو رها کردی؟ خودت گفتی تا قلبت میزنه نمیذاری برام اتفاقی بیفته. پس کو اون رهام که فکر می کرد آروین نقشه قتلمو داره و منو فراری داد؟ منو وسط این گرگا ول کنی، بچتو بکشی... قاتل... آره فکر کن قاتلی... اونقدر عذاب بکش تا بفهمی من دارم چی می کشم... فکر کن بچت مرده... درد بکش...
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    آروین
    یه مهمونی بزرگ تو قصر جلال سالار کیا... مهمونی ای که سوگلی این دفعش پانیذه... سه روز وقت دارم، نقشه ویلا رو از مهندسش گرفتم با کلی مکافات... دارم روش کار می کنم تا کوتاهترین مسیر از طبقه بالا به حیاط پشتی پیدا کنم... صدفم خودش خواست که تو بازی باشه، میخواست انتقام بابا و داداششو بگیره.،. یعنی طاقتشو دارم که روبرو شم با مامان بابام بعد این همه سال؟! یا اصلا شاید زنده نباشن... نقشم کاملا حساب شده بود، آدمای مطمئن رو هم پیدا کرده بودم...
    ***
    بالاخره روز مهمونی رسید، میدونم که الآن پانیذ زیر دست ماهر ترین آرایشگراست.. منم آدمامو با صدف جمع کردم و نقشه رو توضیح دادم... وسیله های مورد نیازشونم بهشون دادم، دوتا گریمور منو صدفو گریم کردن تا با چهره مبدل بریم. عمو عمرا مارو راه بده اونجا... باید با تغییر قیافه بریم... بالاخره به زانو در میای جلال سالار کیا... تو مشتم خردت می کنم... حالا من میزنم تو برقص... مدارک مهرداد نبود من عمرا میتونستم این نقشه رو عملی کنم... چون جای گاوصندوقو نمیدونستم.. یه مانتو و شال اضافی هم برداشتیم... درو برامون باز کردن، دخترا و پسرا تو بغـ*ـل هم می رقصیدن... . نوشیدنی و کشیدنی ،هرچی که دلت میخواست بود،
    صدف: اوه چه جاییه اینجا... مهمونیای مامانو نمیرفتم کلاه سرم می رفته...
    من: صدف واقعا این جوری دوست داری؟!
    صدف: نه ، شوخی می کردم... آروین؛ منو پانیذ دلیل داریم، تو چرا خودتو قاطی این بازی کردی؟!
    -یه چیزی تو زندگی گذشته من نامفهومه. یه جا طناب قطع شده... باید بفهمم چه خبره، اگه زنده بودن انتقام این همه سال دوری رو می گیرم اما اگه نبودن انتقام مرگشونو... دلیل من موجهه صدف... بیشتر از همه به خاطر پانیذه که اینجام....
    صدف: به خاطر عشقت یا حس دلسوزی؟!
    من: نمیدونم حسم بهش عشقه یا نه، ولی یه حس جدیده برام....
    جلال خان وارد شدن و همه نقاب به چهره زدن، الکس هم کنار دستش راه می رفت.... این چه رازیه؟! نقاب.... میخواد نشناسنش؟! بعد از چندتا آهنگ فرانسوی و ایتالیایی ، نور صحنه افتاد رو پله ها... پانیذ با یه لباس مجلسی بلند و دکلته اومد... نورهای سبز و قرمز و آبی رو دامنش می افتادن... چشماش غمگین بودن... دستاشو بهم چسبونده بود و رو دامنش بود.
    با صدف رفتیم لابه لای خدمتکارا، من اونی که برای پانیذ نوشید*نی سرو می کردو بیهوش کردم و صدفم اونی که بساط شرابو تو اتاق علم می کرد... لباساشونو پوشیدیم و انداختیمشون تو انبار سیب زمینی و پیاز ... من رفتم جلو پیش پانیذ،..
    خم شده بودم اما صورتم کاملا سمت پانیذ بود.
    من: پانیذ عکس العمل نشون نده، یکم بعد میبرتت بالا ، .. نوشیدنی می خوره، تو گیلاس چهارم کارو یه سره کن... یه پودر زیر میوه هاست... برش دار... اگه دیدی در خطری دستت بره رو ماشه. تو کشوی میز آینست....
    رفتم آشپزخونه و لباسای خودمو پوشیدم ... هرکی سرش به کار خودش گرم بود، کسی بهمون شک نکرد.... صدف بهم زنگ زد و گفت اسلحه رو جاساز کرده... اون یارو غولتشن هم همون دور و برا می چرخید... صدف مونده بود بالا تا بهمون خبر بده پانیذ کی کارو تموم می کنه.... یکساعت منتظر موندم تا صدف بیاد... اعتماد داشتم بهش، پس شک نکردم... رفتیم بالا و غولتشنه عمو رو انداخت رو دوشش و از در مخفی خارج شدیم... پانیذو پشت یه کاج قایم کردم، شال و مانتو رو دادم دستش ...
    من:هر اتفاقی که افتاد به گوشی صدف زنگ بزن ...
    -آروین...
    می خواستم بلند شم که دستمو گرفت.
    من: جون دلم ، تحمل کن... میدونم برات سخته و میترسی . اما بشین اینجا....
    دستاشو یکم فشار دادمو با اطمینان به چشماش نگاه کردم... تا آخرین لحظه دستش تو دستم بود....
    من:حواستو جمع کن... به خاطر عمو مهردادت.
    دستشو چسبوندم به لبام......
    با اونا رفتیم تو راهرو ها... دوباره طبق چیزی که مهرداد نوشته بود عمل کردم و در اتاق باز شد...
    دست چپ عمو رو گذاشتیم رو شناسگر و در باز شد. یه گاوصندوق نبود، معدن طلا بود.. اون تاج هم بین طلا ها بود...
    من: صدف خوب حواستو جمع کن....
    هردوتامون می گشتیم و اون غولتشنه هم طلا جمع می کرد... لابه لای کاغذارو... صدف جیغ خفیفی کشید و پرید بغلم... سه تا اسکلت اونجا ، پشت پرده بودن که صدف پیداشون کرده بود....
    از ترس به خودش می لرزید.
    من: آروم باش صدف...
    همه چی مرتب و بایگانی شده بود. اما هیچی لابه لاشون پیدا نکردیم... پشت اسکلتا مجسمه بود.مجسمه طلا رو کنار کشیدم... پشتش یه شیشه بود که به صندوقو از محیط جدا می کرد... با اسلحم کوبیدم روش و شکست...
    صدف:آروین در...
    دیدم در بسته شد، جای فکر کردن نبود، جعبه رو برداشتم ... رمز داشت... یه گلوله زدم به رمزشو باز شد، مدارک... همینجاست.......
    گوشی صدفو گرفتم و زنگ زدم به پانیذ...
    -به به آقا آروین....
    سر بلند کردم، پرویز بود... پس بسته شدن در کار این بود... اسلحشو تو دستش می چرخوند. با نگاهی پیروزمندانه خیره شده بود به ما......
    من: الآن وقتشو ندارم پرویز...
    با عصبانیت تو چشمام نگاه کرد. گوشه پلکش می پرید. با زبونش لابی یکی از دندوناشو پاک کرد......
    -سزای خائن چیه؟!
    من:چرت نگو؛ برو کنار.....
    -میخوای بری؟!
    بلند قهقهه زد،با دستش به دستم اشاره کرد.
    -اونارو میدی به من و بعد میری...
    من: پرویز نذار کار دستت بدم...
    یه تیر زد که تیرش به خطا رفت... صدف منو کشیده بود کنار از تیر رأسش.من چشمامو بستم ولی صدای دوتا شلیک اومد... آروم بازشون کردم، صدف با دوتا دستاش اسلحه رو گرفته بود و یه تیر زده بود پهلوی پرویز.... با پام اسلحشو هل دادم اونور... پانیذ درو باز کرد....
    -پیدا کردین؟!
    من: آره بدو، صدف بیا...
    دست صدف و گرفتمو کشیدم....... پانیذ از ما عقب موند تا در گاوصندوقو ببنده.
    صدای شلیک باعث شد وایسم.... برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. پرویز اسلحه از دستش افتاد و بیهوش شد... پانیذ تیر خورده بود،
    من: پانیذ....
    جعبه رو انداختم زمین وزانو زدم کنارش....
    من:پ...پ.... صد.... پانیذ.....
    ناله می کرد.... به زور نفس می کشید....
    میخواستم بلندش کنم، دست بردم زیر زانو هاش اما دستم که بالا تنش خورد دادش هوا می رفت...
    -آروین، تا دیر نشده برسونشون به دست قاضی....
    از درد صورتش جمع شد و نفس نفس میزد...
    صدف جلوش زانو زده بود و گریه می کرد......
    من: پانیذ....
    -د برو بهت میگم لعنتی... الآن بیدار میشه...
    یکم ازش دور شدیم، وایسادمو نگاهش کردم، دوباره داد زد که برو...
    با صدف و اون مرده دویدیم بیرون...
    صدف: آروین این نامردیه... تنهاش نذار، برگرد.
    من: صدف تا سه ساعت دیگه باباش اعدام میشه... تو الآن زنگ بزن به پلیس و بگو کجاست پانیذ...
    کل باغو دویدیم.جعبه رو محکم گرفته بودم. میترسیدم دیر برسیم.... ماشینی که منتظرمون بود سوارمون کرد....
    من: برو برو برو...
    دستمو میکوبیدم رو داشبورد، راننده قهرمان مسابقات آزاد اتومبیل رانی تو کیشه... با تمام قدرت ماشین گاز میداد... رفتم پیش قاضی کشیک، دو ساعت وقت مونده بود تا اعدام. رییس زندان موظفه بعد از تماس یه مقام مربوط اعدامو متوقف کنه.... لحظات سختی برای هممون بود، پر از استرس.. از یه طرف میترسیدم دیر برسم و از طرف دیگه هم از وضعیت پانیذ نگران بودم...
    *******
    راوی
    محمد بعد از شنیدن خبر مرگ دخترش فقط به یک چیز فکر می کرد، مرگ... بعد از شنیدن خبر دیگر با هیچ کس حرف نزد. پزشکان براین باور بودند که شوک بزرگی براو وارد شده است.... یک هفته مانده بود به اعدام. تمام هم بندی هایش غمگین بودند.. محمد را دوست داشتند و نمی خواستند او بمیرد... یک هفته هر شب زیارت عاشورا خواندند تا شاید فرجی شود... اما محمد برای مرگ لحظه شماری می کرد. ۲۶ سال از دخترش دور بوده و میخواهد با دل سیر در آغوشش بگیرد.... یک هفته لب به آب و غذا نزد، صدای بابک در گوشش میپیچید که می گفت: سید کریم یه هفته هیچی نخورد تا سر اعدام خودشو خراب نکنه....
    خبری از اثبات بی گناهی محمد نبود... ماموران با اینکه قلبا راضی نبودند اما مجبور بودند تا محمد را به قرنطینه ببرند.... محمد اختیاری برای راه رفتن نداشت، سرباز ها بازو هایش را گرفته بودند و روی زمین می کشیدند.... تمامی زندانیان با صدای بلند گریه می کردند... محمد می ترسید، از مردن، از اعدام... فکر می کرد مانند به زبان آوردنش راحت است اما نبود... کاغذ و قلمی را به دستش دادند تا وصیت بنویسد، اما هیچ ننوشت. بابک پشت در زندان منتظر بود... از اینکه نتوانسته بود کاری انجام دهد، شرمنده بود... در را گشودند و اجازه دادند داخل شود... طناب از یکماه پیش آماده بود. محمد هرروز از پنجره آنرا نگاه می کرد،..
    ***
    چهار ساعت بعد
    محمد در گوشه اتاق کز کرده است و از سرما به خود می لرزد، اما هوا سرد نبود. ترس از اعدام بود که لرز بر جان محمد انداخته بود.... سرباز در را باز کرد، محمد خودش را بیشتر به دیوار چسباند...
    -آقای ریاحی، وقتشه....
    خودش را به دیوار ها چسباند و با نگاهی وحشت زده به سرباز خیره شد. بازهم محمد توانی در پاهایش برای راه رفتن نداشت. همچنان می لرزید.... طناب را که دید ، ترس بیشتر براو چیره شد و از دست سرباز ها سر خرد... همه عضلاتش را سفت کرده بود، همه ایستاده بودند...
    هم بندی هایش از پنجره نظاره گر ماجرا بودند و به شدت اشک می ریختند... بابک گریان به محمد خیره شده بود... سرباز ها به زور او را به بالای چهارپایه بردند، دمپایی هایش در میانه راه بر زمین افتاده بود که بابک آنهارا برداشت، باقی وسیله هایش را نیز به بابک تحویل داده بودند... حکم قرائت شد و دادستان زمانی که میخواست چهارپایه را بکشد محمد چهره زیبای برادرش را دید که با لبخند به او خیره شده است... صدای چند کلاغ در فضا پیچیده بود. نوک بینی محمد میسوخت.خودش با پای خودش چهارپایه را زد.....
    به طرز وحشتناکی می لرزید و جان میداد اما ...
    راه نجاتی برایش پیدا شد، صدای صلوات فضای حیاط زندان را پر کرد... راست است که می گویند: بی گـ ـناه تا پای دار میره اما بالا نمیره...
    صدف از خوشحالی گریه می کرد، عمو محمدش را دوست داشت. نمیخواست او بمیرد...
    ******
    آروین
    سرباز تا حکم قاضی رو دید کنار رفت... بـرده بودنش بالا رو چهارپایه، دستاشو بسته بودن و طناب دور گردنش بود، من باهاش فاصله داشتم، قاضی هم هی تن تن می کرد... حکمو ازش گرفتم و دویدم، اما وسط راه... چهارپایه رو کشیدن.... مهندس می لرزید...
    بلند داد زدم نه و با تمام وجودم دویدم.... شونه هامو گذاشتم زیر پاهاش.... فشار زیادی رو تحمل می کردم... خدایا کمکم کن... طاقتم تموم شده بود داد زدم: خداااا
    صدفم تو اتاق بود و گریه می کرد، قاضی که توضیح داد، آوردنش پایین. دور گردنش کبود شده بود، افتاد تو بغـ*ـل من..... کسایی رو که اعدام می کنن یکساعت بالای دار نگه میدارن تا جون بدن، اما من زود رسیده بودم و مهندس نفس می کشید. با آمبولانسی که منتظر بود منتقلش کردن بیمارستان.. کارایی که می کردم ارادی نبودن... وقتی دکتر دست گذاشت رو شونم و گفت به موقع بود، افتادم به سجده..... دو نفر بلندم کردن و بردنم بیرون، بیرون زندان صدفو از خوشحالی زیاد بغـ*ـل کردم و چرخیدیم.... کم کم سپیده زد و آفتاب بالا اومد... انگار از هر بافت بدنم یه وزنه ۲۰۰ کیلویی آویزون کردن، خیلی خسته بودم....
    اما هردومون یهو ساکت شدیم، پانیذ.... بابک دنبال آمبولانس رفت و منم بعد از رسوندن صدف به خونه، رفتم دنبال پانیذ.... شونه هامو مالش دادم.... اسلحمو پرت کردم زیر صندلی، ازش بدم میومد، کادوی تولد ۱۸ سالگی عمو بود، شعارش این بود؛ نزنی میزننت... نمیدونست یه روزی بر علیهش این جمله رو استفاده می کنم...
    رفتم ویلا، پلیسا هنوز اونجا بودن، پرس و جو کردم گفتن که زخمیارو بردن بیمارستان.... گفتن دو نفر فوت شده و یه نفر زخمی... وقتی گفتن پانیذ زخمیه دنیارو بهم دادن،
    ***
    صدف نگران حال پانیذ بود.تا از کرج که ویلای عمو بود بیام تهران و برسم اون سرش یه عالمه طول کشید.....
    تلفنی با صدف حرف میزدم تا تشویش و اضطرابم آروم شه......
    صدف:زخمش عمیق بود؟
    من:نمیدونم. صدف نخورده باشه به قلبش؟
    صدف:نه سمت راستش بود....
    من:دارم میرم، صدف بلند شو توام بیا! میخوام از دربونش رشوه بدم تا اون بالا........
    صدف:اینکارو نکنیا........
    هنوز تماس برقرار بود. دویدم تو و پرسیدم کجاست. گفتن اتاق عمله.......
    صدف:آروین هیچی نگو بهشون. اونا وظیفشونو می دونن.
    من:خواستی بیا......
    پرستارا هیچ کدوم امید نداشتن به زنده برگشتن پانیذ.......
    من:همه سعی و تلاشتونو بکنین.... من زنده میخوامش فهمیدین؟ زنده برگشت هیچی، اگه زنده برنگشت همتونو می کشم...... انجا رو به آتیش می کشم.... خانم پرستار برو به دکتر بگو....... بگو آروین اومده، راه دومی نداری.... باید نجاتش بدی.......
    پرستار از ترسش رفت اتاق عمل..... هوف! چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.......
    پشت در اتاق عمل منتظرم...
    صدف پشت سر هم زنگ میزد بهم....
    من:بله؟
    -چی شد؟ پانیذ کجاست؟
    من:صدف براش دعا کن...
    نتونستم جلوی گریمو نگه دارم.
    -کجاست الآن؟
    من:تو نیا صدف. نمیخوام تورو اینجا ببینن.
    -آروین دروغ که نمیگی؟زندست دیگه؟!
    من:حالش خیلی بده. امید الکی نمیدم ، پرستار می گفت دکترش اصلا امیدوار نبوده قبل عمل....
    -میبردیش بیمارستان خصوصی...
    من:تا من برسم آورده بودنش اینجا.
    باهاش خداحافظی کردم و به جاوید زنگ زدم... سراسیمه خودشو رسوند... من گریه می کردم...
    با چشمای خیس از اشکم ملتمسانه خیره شدم تو چشماش......
    من: جاوید هیچی به من نمیگن....
    دست گذاشت رو شونم....
    -خیلی خب،آروم باش.....
    با هماهنگی پرستارا رفت داخل... اومد بیرون، کلاهو از سرش کند... پوفی کرد و گفت:
    -چه بلایی سرش اومده؟!
    من: کار پرویزه.....
    -چرا از اول حقیقتو به من نگفتین؟!
    من: اصلا وقتشو نداشتیم که بگیم... من وسط اعدام رسیدم....
    پرستار هول اومد بیرونو گفت: باید بهش خون تزریق کنیم....
    جاوید:گروه خونیش چیه؟!

    جاوید: من آب ام نمیتونم....
    من: من میتونم.
    رفتم تو و بهش خون دادم... میخواستم ببینمش اما نمیذاشتن.خواستم درو باز کنم اما کشیدنم کنار......
    خیلی منتظر شدم تا بیارنش. به خودم امید میدادم، آره آروین چیزیش نشده. اگه مرده باشه تا الآن همه کادر و تیم پزشکی میومدن بیرون.... چندتا دکتر دیگه هم رفتن داخل...
    نمیدونستم چی بخونم و تو دعاهام چی بگم. خدا فقط یه چیز، پانیذو از تو میخوام... نبرش، به خاطر دل شکسته من. میگن که خدا به قلبهای شکسته نزدیک تره، دل شکسته منم ازت یه چیزی میخواد؛ پانیذشو، تنها امیدشو ازش نگیر......
    -همراه خانم ریاحی تشریف بیارید......
    منو جاوید دوتایی بلند شدیم.
    پا به پای برانکارد می رفتم، خم شده بودم و نگاهش می کردم.تو شرایط ویژه و اتاق شیشه ای بستری بود. نیاز به هوای تمیز داشت و اکسیژن تازه....... منم زیاد نمیتونستم کنارش باشم. می گفتن هوای اطرافش باید تمیز باشه و میکروب نداشته باشه.....
    از کلانتری به جاوید زنگ زدن تا بره... اجازه گرفتم و رفتم داخل، نشستم بالا سرش... طول کشید تا چشماشو باز کنه... اینم بار سوم، تا سه نشه بازی نشه.... به زور نفس می کشید، ماسک و نذاشتم برداره... زانو زدم کنارش...
    من: خوشحالم که سالمی...
    با نگاه نگران خیره شد بهم... یه قطره اشک از چشمش خزید و افتاد رو گوشش...
    من: تو دقیقه آخر نجاتش دادم.... در ضمن، نمیتونی ببینیش...
    لبخند محوی زد و اشکاش از چشماش پایین ریخت... دستی به سرش کشیدم...
    من: بالاخره باباتو نجات دادی... باید به داشتن تو افتخار کنه. اگه عموت نبود، نمیدونم الآن وضعیتمون چی بود....
    با صدای خس خس نفس می کشید.....
    پرستار اشاره کرد برم بیرون... جاوید با دوتا مامور بود.... مامور آگاهی خودشو معرفی کرد و یه کاغذ داد دستم.......
    جاوید: آروین دیگه نمیتونی بری داخل،
    من: چرا؟!
    -خانم ریاحی به اتهام قتل بازداشتن...
    دستامو باز کردم و با تعجب گفتم.....
    من: قتل کی؟!
    -آقای جلال سالار کیا و پرویز محبی...
    من: امکان نداره...
    -بفرمایید اونطرف....
    سرباز موند دم در و اون افسر خانم رفت داخل....
    من: جاوید اینا چی می گن؟!
    با صدایی آروم گفت: کنار پانیذ یه اسلحه پیدا کردن که اثر انگشتش روش بوده، با همون به بابا و پرویز شلیک کرده....
    چشمای جاوید کاسه خون بود؛ خبر مرگ پدرشو بهش داده بودن.آخه این اصلا امکان نداره، وقتی من بیرون اومدم ،پانیذ از حال رفت... جلال سالار کیا بالاخره مرد.... با کلی خواهش اجازه گرفتم باهاش حرف بزنم، فکر کردم شاید خواسته انتقام بگیره و کشتتشون....
    من: پانیذ اینا راست می گن؟!
    چشماش خیس بود و سر تکون داد یعنی نه...
    من: همه چی بر علیه توا !!!!!
    نمیتونست حرف بزنه، اذیتش نکردم. عمل سختی داشته.... به صدف خبر دادم و خودشو رسوند بیمارستان. اونم بهت زده بود. خودش دید که ما که بیرون اومدیم پانیذ از حال رفته بود...
    ***
    بعد از یک ماه که مرخص شد، اومدن تا ببرنش.مامور خانم انقدر وحشیانه باهاش برخورد می کرد که آخر اعتراض کردم...
    من:خانم محترم یواش تر... میبینید که حالش خوب نیست....
    بدون توجه به حرف من داد زد...
    -دستاتو بیار جلو....
    پانیذ دستاشو مشت کرده بود.به زور بهش دستبند زدن..... صدف گریه می کرد،سرشو چسبوندم به سینم و دستامو گذاشتم رو چشماش....
    چادر انداختن سر پانیذ و بازوشو گرفتن.... راه نمی رفت و به من التماس می کرد....
    -آروین نذار ببرنم..... من دق می کنم...... توروخدا.....
    میخواستم برم نزدیکش اما اون افسر خانم هلش داد..... پانیذ برگشت و با چشمای مظلوم و مشکی خیره کنندش که الآن خیس بود نگاهم کرد.... من میخواستم نجاتش بدم اما حالا.....
    صدف خواست بره جلو تا با اون خانمه دعوا کنه، جلوشو گرفتم..... پانیذ از پشت اون میله ها که شیشه رو پوشونده بودن نگاهمون کرد...... صدف دوید دنبال ماشین ؛اما بی فایده بود..... منتقلش کردن زندان. طبق شکایتی که زن و عمو و سروین ازش کرده بودن، دادگاه تشکیل شد... هرچقدر باهاشون حرف زدم تا متقاعدشون کنم کار پانیذ نیست اصلا به حرفام گوش نمیدادن.. جاوید از هردوی اونا بدتر بود. پانیذ از مردنشون خوشحال بود اما کار اون نبود.... توی دادگاه همه چی رو برای قاضی تعریف کرد... از قاضی خواهش کردی تا پرونده رو رسانه ایش نکنه و تو دادگاه ، هیچ خبرنگاری حضور نداشته باشه...
    وکیل جاوید که حرف می زد؛ منو صدف بی اختیار اشک میریختیم.
    پرونده شماره کلاسه(...) شعبه 28 دادگاه جنایی تهران؛ موضوع قتل آقایان جلال سالار کیا و پرویز محبی .... براساس تحقیقات ضابط قضایی، بررسی اسناد و شواهد و همینطور بازجویی های فنی بازپرسی و دادستانی که به پیوست پرونده به شماره کلاسه مذکور خدمت دادگاه محترم ارائه شده؛دادستانی پانیذ ریاحی فرزند محمد را به قتل از نوع درجه اول متهم می کنه و تقاضای اجرای مجازات مندرج در مواد 207،206و209 قانون مجازات اسلامی رو داره.در ضمن بنا بر اشعار روانپزشکی قانونی،متهم فاقد هرگونه پیشینه روانی بوده وبا قصد و نیت مادی و معنوی و انگیزه قبلی این جرم رو مرتکب شده که جزئیاتش بعدا در دادرسی مشخص میشه.....اولیای دم از محضر محترم دادگاه تقاضای قصاص و اجرای عدالت رو داره.....
    منو صدفم شهادت دادیم، وقتی حکم قصاص و اعلام کردن داد زد: لااقل یکی بگه من برای چی دارم قصاص میشم، برای گـ ـناه نکرده؟! به خاطر اینکه قربانیم؟! کجای دنیا قربانی مجازات میشه، من شکایتمو پیش کی ببرم؟! اون مردی که مرده قاتل عموی من بوده،یه عمری مارو عذاب داده.....
    اما نظر قضات تغییر نکرد، براش وکیل گرفتم اما انگار قاضیا از جایی دستور گرفته بودن... عمو و پرویز کنار هم تو مقبره خونوادگیشون دفن کردن. دوتا کثافت کمتر مگه چی میشه؟!
    با هماهنگی وکیلش یه قرار ملاقات گرفتم......
    -آروین دیگه خسته شدم، قول دادی بیرونم میاری...
    من: هیچی یادت نیست؟!
    -شما رفتین من بیهوش شدم.
    دستامو جلو بردم اما میز بزرگ بود. دستم بهش نمیرسید.
    من: اشکاتو پاک کن پانیذم....
    اشکاش بیشتر شد،
    -نمیدونستم دیگه قرار نیست مهرانو ببینم...
    دستمو گذاشتم رو صورتم و هیچی نگفتم.
    من: پانیذ بخند...
    وسط گریه هاش لبخند زد...
    من: نه قشنگ تر، میخوام ببینم دندونات سر جاشه....
    میخندید،
    من: قربونت برم غصه نخور.... همه چی درست میشه....
    چادرشو کشید جلو، بازهم همون قانون که زن قاتل باید چادر سرش کنه....
    من: پانیذ، حالا بگو کی اینجاست.....
    صدفو وقتی دید خیلی خوشحال شد، دوتاییشونم گریه می کردن....
    یه سالن بزرگ سفیده که فقط یه میز وسطشه.... یه چراغم از بالا آویزونه. از اون بزرگاست که تو میوه فروشی ها هست... برای صدف صندلی میذارن و میشینه، دستاشو می گیره.
    -غصه نخور آجی... من فقط تورو دارم، نمیذارم بری...
    تو این مدت خیلی باهم دوست شده بودن.... البته صدف مهندسم دوست داشت، همیشه بهش می گفت عمو محمد... پانیذم دختر خوبی بود، انقدر خونگرم و مهربونه که هرکی ببینتش فوری باهاش اخت میشه.....
    -پانیذ خودم میارمت بیرون.
    وقتمون تموم شده بود... صدف بغلش کرد و اومدیم بیرون...
    صدف: آروین تو از زندان برگشتی اونجا....
    من: خب منظور؟!
    -خب تو فقط وقت داشتی....
    من: صدف از اونجا اومدیم بیرون، نگفتم به پلیس خبر بده؟!
    -خب گفتی...
    من: برو از پلیسا بپرس، من وقتی رسیدم پانیذو بـرده بودن بیمارستان....
    -من فقط شک کردم، همین...
    من: میدونم، پلیسا سراغ منم اومدن، اما اسم سربازی که ازش پرسیدم پانیذ کجاست رو حفظ کرده بودم... اون شهادت داد که من بعدا رسیدم اونجا... دیدی که ما درگیر اعدام بودیم... کار من باشه میرم میگم من کشتم. چرا باید پای پانیذ که عشقمه رو وسط بکشم؟
    -باید بریم باغ...
    من: اما هر اقدام ما ممکنه بر علیهمون باشه، اونجا پلمپ هم هست....
    -آروین اون دختر تو اون جهنم داره تلف میشه برای گـ ـناه نا کرده... حداقل پای حرفی که زدی وایسا. نقشش کجاست؟!
    رفتیم خونه و نقشه رو نشونش دادم... یکمی نگاهش کرد، سرشو خاروند و با نگاهی مستأصل بهم خیره شد.... کلافه بود. دقیقا همون حسی رو داره که من دارم.... گم شدن تو کوره راه......
    -اگه عموت نمرده بود می گفتم کار اونه...
    من: حتما تو قبرم دست بردار نیست....
    پوزخند زدم... نگاهمو ازش گرفتم و خیره شدم به زمین....
    -اون اسکلتا معلوم نشدن برای کین؟!
    من: نمیدونم، خبر ندارم...
    دستمو گذاشتم زیر چونم...
    -اصلا اون جعبه رو بهم میدی؟!
    گذاشتم جلوش.... پرونده سازی برای همه بود، حتی فریده....
    من: اینارو بهشون بدم سراغ مامانتم میرن...
    مدارک اثبات همدستی فریده بود با عمو. نشونش دادم و رو هوا نگهشون داشتم....
    -برن ،به جهنم...
    شونه بالا انداخت و بی تفاوت به نقشه نگاه کرد....
    من: صدف مادرته...
    - من فقط دو نفرو داشتم ،الآنم بهشت زهران....
    بی توجه به حرفی که زدم به کاغذا نگاه می کرد.
    من: پس میدم بهشون...
    زبونش گرفت و قیافش مثل ماست وا رفت.....
    -ا آروین....
    چشماش کم مونده بود از حدقه در بیاد... با انگشتای کشیده اش که لاک داشت به یه عکس خیره شد...
    من: ایییی...ن....
    دوتامونم بهت زده مونده بودیم... گیج شده بودیم. به هم نگاه کردیم.قیافه دوتامونم خنده دار بود.عکسو گذاشت رو میزو نقشه رو نشونم داد.
    -باید برم اونجا، ببین از اینجا میتونیم بریم....
    من:غیر ممکنه صدف.....
    ***
    دیگه نمیتونستم دست رو دست بذارم. پانیذه که اونجا گیره..... قلب منه، زندگی منه، عشقم اونجاست... من این بیرونم.... خسته شدم..... صدای تیک تیک ساعت و ترسی که توی وجودمه، عذابم میده....... قاطی کردم... میخواستم حالا که به راه قانونی درست نمیشه، از راه غیر قانونی برم......
    زنگ زدم به صدف و از خونه اومدم بیرون.....
    من:دارم میرم، صدف بلند شو توام بیا! میخوام از دربونش رشوه بدم تا اون بالا........ به همه، میخوام پانیذو از اونجا بیارم بیرون. میرم، اگه رشوه جواب نداد، خودم گردن میگیرم......
    صدف:اینکارو نکنیا........تو آروم باش.... باید بریم ویلا.....
    من:نمیای نیا......
    صدف:نیام که میری گند میزنی......
    تند میرفتم تا زود برسم...... جلوی دادسرا وایسادم.... جای پارک نبود.... تو یه کوچه گذاشتم و منتظر صدف شدم....
    صدف:آروین تو هیچ کاری نمی کنی؛ فهمیدی؟
    من:پانیذ........
    با اطمینان تو چشمام نگاه کرد......
    صدف:میارمش بیرون. اطمینان کاملو تو چشمای من نمیبینی؟
    تکیه دادم به نرده های پله ها.......
    من:همه راهارو رفتم...... نشد، نمیشه! دیگه طاقت دیدن اشکای پانیذو ندارم.
    صدف:باید بریم ویلا.... نیای خودم میرم!
    با اخم نگاهم کرد. لحنش تحکمی بود.
    باهاش همراه شدم. ظاهرا تنها راه چاره بود!از زیر آشپزخونه یه راهی پیدا کرده بود. چقدر پیچ در پیچه اینجا.... از سمت غرب ویلا واردش شدیم... از بالای دیوار مثل لاک پشتای نینجا.زدم پشتش. برگشت سمتم و با صدای آروم گفت:
    -چیه؟
    من: اسلحه ام یادم رفت،
    صدف واسه خودشو در آورد...
    -بگیر...
    میدونم میخواد امتحانم کنه ببینه من اسلحه دستم باشه عکس العملم چیه.... یعنی نمیترسه من قاتل باشم و بکشمش؟شایدم داره امتحانم می کنه.....
    من: دست خودت باشه...
    واسه اینکه پلمپو دست نزنیم از تراس طبقه بالا رفتیم داخل... اول صدفو گذاشتم رو شونه هامو رفت، خودمم از ستون ها کمک گرفتم... شیشه رو شکوندیم و وارد شدیم... اون ویلا، حالا یه متروکه ای بیشتر نبود.. ترسناک بود، میترسیدم، آب دهنمو به زور قورت میدادم.. هر قدمی که می رفتم برمیگشتم و پشت سرمو نگاه می کردم.... کفشامونو در آورده بودیم، دستکشم پوشیده بودیم تا آتو دست پلیسا ندیم... همه چی گندیده بود و مگسا تو هوا می چرخیدن و سوسکا رژه میرفتن... در مخفی زیر فر بزرگی بود که برای بریون کردن ازش استفاده میشد. صدف که زور نداشت و باید من جابه جاش می کردم.... خیلی بزرگه... پدرم در اومد... راهرو نبود، پله بود... پله هارو رفتیم پایین،
    صدف: آروین من که اینجارو نمی خواستم.
    صاف در اومده بودیم وسط گاو صندوق...
    من: صدف من دیگه اون راه پله وحشتناکو بر نمی گردم ..
    دست زد به کمرشو نگام کرد،
    -پس پیشنهادتون چیه آقا؟!
    چراغ قوه از کیفش در آورد، بلا چه مجهزم اومده.... پشتامون به هم بود، اون جلو میرفت و من عقب عقبکی.... تاریک بود،خم شد رو زمین......
    -ببین آروین، خون پرویز پاک شده..
    هیچ خونی رو زمین نبود.... پرویز اگه قراره مرده باشه اینجا مرده... اونم نه با گلوله صدف... با گلوله ای که به سرش خورده...
    پرده دوباره سر جاش بود، تکونش که دادیم گرد و خاکا ریختن تو حلقمون...
    با دستش اشاره کرد....
    - بفرما آقا آروین، میگم اینجا خبریه،
    نگاه کردم، یکی از اسکلتا نبود...
    من: اینجا چه خبره؟!صدف من دارم سکته می کنم ، قلبم الآنه که بیاد تو حلقم...
    -منم میترسم اما پانیذ گـ ـناه داره.... چون فقط ما میتونیم کمکش کنیم... به نظرت چجوری میشه بریم بیرون؟!
    من: مهرداد تو دفترچه فقط همون یه راهو نوشته بود....
    همه چی رو برگردوندیم سر جاش... رفتیم حیاط پشتی...
    -آخه این که پلمپه....
    آروم از گوشه پلمپ گرفتم و بازش کردم.... وقتی به اتاق گاو صندوق رسیدیم، درش باز بود... عکس جنازه عمو رو کشیده بودن رو زمین.... عکس پرویزم پشت در رو دیوار بود... به حالت نشسته و تکیه داده به دیوار....
    صدف رفت سمت در گاوصندوق......
    -ببین آروین، از کار افتاده....
    هندسکوریتی از کار افتاده بود و کلا دیگه در قفل بود.... یه چیزی این وسط اشکال داشت....دوتامونم نفس نفس می زدیم اما مجبور بودیم...... گلومو با دست گرفتم و فشار دادم تا از سوزشش کم شه.
    من: صدف تو تیرو به کجای پرویز زدی؟!
    با دستش نشون داد...
    من:ببین، خونی رو دیوار نیست.... اصلا رو زمینم حجم خون زیادی نیست....
    -میتونه یه نشونه باشه؟!
    من: امیدوارم....
    -چه دل و جرأتی به خرج دادیم اونشب....
    من:الآن که فکر می کنم ،باور نمی کنم که من اونشب امده باشم اینجا برای دزدی.....
    جایی که پانیذ افتاده بود رو نوازش می کرد.....
    -آروین خودمو معرفی می کنم....
    من:تو اینکارو نمی کنی!
    -منم شریکشم....
    من: میدونی چیکارت می کنن؟!ما قصه رو وارونه براشون تعریف کردیم....
    -آخه اونا باید بدونن پرویز توی گاو صندوق مرده ، اگه من نرم دیگه اینجا نمیان.... و اگه نیان متوجه هیچی نمیشن..
    من: اول باید بفهمیم علت مرگ پرویز تو گزارش چی بوده....
    تو دادسرا پاسمون دادن از این اتاق به اون اتاق. منشی قاضی اجرای احکام بهمون گفت که یه مبلغی میگیره و گزارشو نشونمون میده. منو صدف یه نگاه بهم کردیم و پولو بهش دادیم......
    بعد از کلی رشوه تونستیم گزارشو ببینیم ... علت مرگ؛ گلوله ای بوده که به سرش خورده...
    صدف تو سالن دادگاه میدوه تا قاضی رو ببینه، بازوشو گرفتم تا وایسه...
    من: نمیشنوی صدات می کنم؟!
    -میشنوم اما کار دارم....
    من: نرو، معلوم نیست چی پیش میاد....
    -این تنها راه نجات پانیذه....
    سرمو بردم جلو و تو صورتش دقیق شدم. سرمو خم کرده بودم تا راحت ببینمش....
    من:دوتامونم با وثیقه آزادیم. یادت نرفته که جرم ما دزدی بوده؟
    پشت در وایساد،سرشو بالا گرفت و بعد نفس گرفت و یه نفس عمیق کشید...... نگاه کرد تو صورتم و لبخند زد و هیچی نگفت.
    دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق قاضی شد.... منتظرش موندم، اما با دستبند بردنش بازداشتگاه.... منم بازداشت کردن... توضیحاتو که دادم بازپرس گفت میدونی که مشروط آزادی؟ چون زن عمو رضایت داده بود. الآن بهم گفت میتونی بازم به قید وثیقه آزاد باشی.... سند آپارتمانو گذاشته بودم....دادگاه تشکیل شد و صدف و پانیذ دوباره ماجرا رو شرح دادن.... منم به عنوان شاهد ، شهادت دادم.... قاضی دستور داد برای بازسازی صحنه ببرنمون همونجا.... وقتی بازپرس دید پلمپ جابه جا شده ،ما صدامونو در نیاوردیم. چون دستکش دستمون بود، هیچ اثر انگشتی نمونده بود. صدف همه ماجرا رو براشون تعریف کرد، تصدیق منو پانیذم گرفتن.... حتی گفتیم که داخل سه تا اسکلت بود. اما از کم شدن یکی هیچ حرفی نزدیم. برای اینکه لو نریم پلمپو ما باز کردیم. قرار شد خودشون بعدا برن بررسی کنن... سوار ماشین شدم و برگشتم خونه... خسته بودم، ذهنم زیادی درگیر بود... عمو و هرچی که به عمو مربوطه طلسم شدست... تو دادگاه آخر زن عمو به پانیذ گفت مثل سگ می کشمت... جوابش فقط یه پوزخند از طرف پانیذ بود و یه نگاه معنی دار، انگار به شعورش شک کرده... دست زن عمو رو، رو هوا گرفتم تا به پانیذ سیلی نزنه.... نمیدونم ولی طاقت ندارم پانیذ طوریش شه... منم شدم چوب دوسر طلا...
    ***
    دو هفته بعد
    پانیذ غم نداشت، به آرامش رسیده بود که قاتلای عموش مردن... اما خب میترسید، از طناب دار میترسید... اگه کشته بود، می گفت کشتمو دارم مجازات میشم... دادگاه هیچ تخفیفی تو حکمش نداد... سعی کردم براش پرونده جور کنم که بیمار روانیه اما خودش نذاشت... چشمامو بستم و با انگشتام ماساژشون دادم...
    سه بار گوشیم زنگ خورد اما واقعا حالشو نداشتم برم جواب بدم... بار چهارم برداشتم...
    من: بله....
    -آقای سالار کیا؟!
    من: بفرمائید....
    -اگه ممکنه تشریف بیارید دادسرا...
    رفتم دادسرا، فیلمارو باهم چک کردیم، یه خدمتکاری که صورتش معلوم نبوده رفته اتاق کنترل و بعد اون فیلم همه دوربینا برفکی شده.... خم شده بودم جلو تا با دقت ببینم اما نا امید شدم. تکیه دادم به پشتی صندلی. بازپرس بالا سرم وایساده بود. اتاق تاریک بود.
    من: این یعنی بن بست...
    -ظاهرا بله...
    مشکوک نگاهشون کردم.
    من: به من که شک ندارین نه؟!
    -خودتون چی فکر می کنید؟!
    من: فیلمو برگردونید.... اونجا که من لباس خدمتکارارو پوشیدم ، بعدش با لباس خودم رفتم بالا و عمو رو خارج کردیم، مدل موهای من اصلا اونجوری نیست....
    مدل موهام خاص بود، کسی اینجور کوتاه نمی کرد موهاشو...
    -فعلا ما داریم تحقیقاتمون رو انجام میدیم... خود خانم سالار کیا چی؟!
    من: سرور خانم؟!
    پرونده رو باز کرد و یه اخم رو پیشونیش آورد...
    -نه، خانم سروین...
    من: خب که چی؟!
    -اونشب کجا بودن؟!تو مهمونی بودن؟!
    یه ذره فکر کردم...
    من: نه؛ سروینو ندیدم...
    -ممکنه طبق گفته های متهمه که پرویز محبی به زنش خــ ـیانـت می کرده ، قبل از قتل فهمیده باشه و برای انتقام ازش، پدرشو که باعثش بوده و همسرشو به قتل رسونده...
    من: نمیدونم....
    یعنی ممکنه کار سروین باشه؟! همچین بی راهم نمی گـه ها. پرویز آدم درستی نبود.... مطمئنا به گوشش رسیده...
    -آقای سالار کیا حواستون هست؟!
    خیلی ضایع تو فکر بودم، گلومو صاف کردمو گفتم...
    من : بله ...
    -پرسیدم کجا هستن خانم سروین سالار کیا...
    من: پیش مادرش....
    -شما میتونید تشریف ببرید ولی فراموش نکنید که از تهران نمیتونید خارج بشید...
    من: چشم، با اجازه....
    هنوز درو کامل نبسته بودم که گفت: اومم، راستی آقای سالار کیا....
    برگشتم تو اتاق...
    من:جانم؟!
    -اینارو بچه ها از محوطه ویلا پیدا کردن.. فکر کنم تو بازسازی صحنه دست شما دیدمش. میتونید برش دارید...
    من: ولی این مال من نیست....
    -مال خودتون پیشتونه؟!
    من: بله، از سوئیچم آویزونه...
    -خب پس مال کیه؟!
    گوشه لبمو میجویدم....
    من: فکر کنم بدونم مال کیه....میشه بدینش به من؟!
    قیافش متعجب شد....
    من: تا فردا برش می گردونم....
    دلش نمیخواست بده ولی داد.... این جا کلیدی....
    یه ریزه کار داشتم و انجامشون دادم.از همت شرق رفتم که خلوت تره. انداختمش رو میز.... هوف عجب روزای گندین .... سه تا کوسن گذاشتم زیر سرم و دستمو گذاشتم رو پیشونیم... میخواستم یه ذره ریلکس باشم اما انگار مغزم چرخ شده، همه چی قر و قاطی و گنگ و مبهمه... جاکلیدی توی نایلکس بود.... نگاهش نمی کردم.... میتونم پانیذ و صدفم مثل مهندس نجات بدم؟!
    *******
    مهران
    موقع خداحافظی بازم دلم گرفت، هیچ کدومشونو نخواستم که بیان.... روشا رو هم این اواخر دیگه ندیدم، حتما فهمیده ما بهم نمیایم. هدفون تو گوشمه و موزیک بی کلام گوش میدم... کنار پنجره نشستمو بیرونو تماشا می کنم. یک هفته زودتر اومدم چون پرواز مستقیم فقط امروز بود... یه شهر تازه با آدم های تازه.... یک عالمه واسه پانیذ و بهرادو بابامو رهام سوغاتی خریده بودم. واسه بابای بهرادم یه چیزایی خریدم، خیلی اذیتشون کردم تو این چندسال...
    خواهر ناز کوچولو، دلم واست یه ذره شده... نمیدونم چجوری باید این یه سالو تحمل کنم...
    هواپیما نشست ، با یه تاکسی رفتم یه هتل شیک. میخواستم یه هفته مال خودم باشم... اگه پانیذ ازدواج نمیکرد، میخواستم بیارمش پیش خودم... به هر قیمتی! یه عالمه گشتم و خرید کردم برای پانیذ و نی نی کوچولویی که قراره دنیا بیاد. بچه خوبیه، قول داده تا داییش برنگشته دنیا نیاد... دیروز باهاش صحبت کردم گفت چشم دایی؛ تا شما نیای،من نمیام.....دیوونه شدما... چون نمیدونم دختر میشه یا پسر، چون هنوز اصلا وجود نداره یه رنگ مشترک بین دختر و پسر، براش دندون گیر و از این چیزا خریدم... پانیذ همچین می گفت ازدواج نمی کنم، می گفتم آخ جون تا آخر خواهری پیشم میمونه و غذای خوشمزه می خورم... رهام ناقلا قشنگ مخشو زد. خوشم اومد...
    ***
    چهار ماه عین برق و باد گذشت، همه چی شرکت خوبه... همه زیر دستیام حرفه ای و حرف گوش کنن. اسم شرکتی که دایی باهاشون کار می کرد رو از دفترچه خاطراتم پیدا کردم به منشیم گفتم برام پیداش کنه... پنت هـ*ـوس یه برج رو بهم دادن. خیلی شیک و لوکسه. منشیم انگلیسیش خوب نیست باهاش فرانسه حرف میزنم. دیگه همه فن حریف شدم.بلد بودم ، دوتایی با پانیذ دبیر خصوصی داشتیم، اومد تو ....
    -آقای ریاحی، مهندس صبوری رو پیدا کردم. اینم آدرسشون.
    وای انقدر خوشحال شدم که حد نداشت. ساعت کاری که تموم شد رفتم به اون آدرس... خونه ویلایی قشنگی بود... در زدم، یه خانم درو باز کرد. انگلیسی گفتم مهندسو می خوام... صدای یه خانم از داخل میومد که پرسید کیه ....
    -منتظر باشید صداشون می کنم...
    دستامو بردم تو جیب شلوارم و با نوک کفشم با سنگا بازی کردم. صدای خودش بود که انگلیسی گفت بفرمائید در خدمتم...
    سرمو آروم بردم بالا، موهاش و ریشاش یکمی سفید شده بودن و کلا جوگندمی بود. ای جانم چقدر دلم براش تنگ شده، بغلش کردم... مات مونده بود، ازش جدا شدم...
    من:دایی یعنی انقدر تغییر کردم که منو نمیشناسین؟!
    -مهران... ؟!
    من: آره خودمم دایی...
    حالا که فهمید منم خیلی مهربون بغلم کرد... گریش گرفته بود..
    -کجایی تو پسر... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!
    چونشو به شونم تکیه داده بود و به پشتم دست می کشید...
    من: دایی انقدر بهم سخت گذشت...
    باهم رفتیم تو. به فرگل گفت منم و فقط باهم دست دادیم! انگار از دیدنم اصلا خوشحال نیست. فرگل خیلی پیر شده،پوستش چین و چروک داره... تیک هم عصبی هم داره.... چرا این شکلی شده؟ به دیدن زنای بی حجاب عادت کردم اما خب فرگل فرق داشت،شر بود! زیاد نگاهش نکردم.... حالا فکر می کنه اومدم از دایی پول بگیرم. یه پسر ۶ ساله هم داشتن، لیمان.... خونشون معماری قشنگی داره، از در که وارد میشی میری سمت چپ ، یکم که میری راه پله های طبقه بالاست و بازم بری میرسی به آشپزخونه، دست راسته، دست چپم یه هال و پذیرایی جمع و جوره که با زیتونی پررنگ و لیمویی دیزاین شده... یه ست نهارخوری دارن و دو ست هم مبل. یکی جلوی تلویزیون و یکیم برای مهمون...
    -از ایران میای؟!چه خبر؟!
    من: نه از آلمان منتقل شدم اینجا...
    فرگل پاروی پا انداخت و گفت: منتقل شدی یا دیپورت شدی؟!
    با چشمام جوری نگاهش کردم که یعنی خفه شو، بعد با لبخند رو به دایی گفتم که بورسیه شدم و بعد از گرفتن مدرکم مشغول شدم...
    -اینکه خیلی عالیه... اینجا کجا کار می کنی....
    من: مدیر عامل شرکت ... واحد اینجا.
    -جدی؟!
    من: بله...
    -نمیدونم چی بگم، خوشحالم...
    فرگلم خون خونشو میخورد. با حرص نفس می کشید..
    -از پانیذ چه خبر؟!
    من: آخرین خبرم اینه ازدواج کرده...
    -با کی؟!
    من: با سرگرد تمجیدی...
    -ما که خیلی وقته بی خبریم، هم از تو هم از پانیذ. اومدیم اینجا برای زندگی...
    من: پس مامانی...
    -۶ ماه پیش شهرزادن، ۶ ماه اینجا...
    پیش دستیمو گرفتم دستم و چندتا دونه انگور خوردم،
    -من منتظرم که بپرسی...
    من: چی رو؟
    -از مامانت....
    من: مهم نیست.
    -ولی...
    من: دایی خواهش می کنم.... من اومدم خودتونو ببینم.
    -خب پس اینو بدون، یه برادر داری....
    من: پسر مرتیکه نیازی برادر من نیست...
    -اسمش ماهانه.
    عکسشو دیدم ،کپی نیازی بود، اما حالم ازش بهم میخورد. من فقط یه خواهر دارم همین....
    -راستی از دوستت باربد خبر داری؟!
    من: نه.
    -چهارسال پیش که ایران بودم کارت دعوت آورده بود. با ...
    من: پرستو؟!
    -آره با پرستو ازدواج کرده....
    من: بالاخره کار خودشو کرد....
    دیگه دیدم فرگل بس خشن شده و الآن کار به تیغ و تیغ کشی میرسه پاشدم...
    من: دایی جون من میرم . اما حتما پیشم بیاین. ۸ ماه اینجام فقط...
    -به جون لیمان اگه بذارم بری...
    من:شما نمیذارین اما من میرم. کارای شرکت زیاده یه سری رو تو خونه انجام میدم. اصلا چطوره دوشنبه همو ببینیم، اینم آدرس خونم...
    به زور خداحافظی کردم و اومدم بیرون. فرگل زن من بود همچین ادبش می کردم که حض کنه...
    ***
    دوشنبه شد و دارم تدارک میبینم. نمیخوام چیزی کم باشه بعد بره رو مخ دایی که خواهر زادت به ما احترام نذاشت... اکثر منوی غذای رستوران عمو محمد و غذاهای تو شرکت و درست کردم با باربیکیو. هر روز دو ساعت با احترام جون و عمو حرف میزدم، دو بارم یگانه تماس گرفت و با شوهرشو بچش حرف زدم... هنوزم براشون داداشیم. عمو خیلی ناراحته از دوریم، میگفت میخواد رستورانو تعطیل کنه. من باهاش حرف زدم که بیخیال بشه. حالا دیگه نمیدونم. زنگ درو زدن. درو باز کردم، چون دیزاین خونه طلایی و اتاق خوابا و هال فرق داره، یکم زیادی تو چشمشون بود. بردمشون پذیرایی ، لیمان یه گل داد دستم..... خم شدم و سرشو بوسیدم.
    -مرسی آقا، خیلی خوشگله.
    فارسی بلد نبود... انگلیسی صحبت می کرد. شربت و میوه خوردن و وقت نهار که شد میزو چیدم. با دایی باربیکیو هارو درست میکردیم، فرگلو تنها گذاشتم تا از حس کنجکاویش کم شه و خونه رو بگرده...
    من: دایی راضی ای از زندگیت؟!
    -خودت متوجه نشدی؟!
    من: فهمیدم... چرا جدا نشدین؟!
    -سعی کردم مسئولیت انتخابمو برعهده بگیرم. مثل شهرزاد فرار نکنم...
    من: از زندگیش راضیه؟!
    -به ظاهر خوشحاله اما همه پولاشونو نیازی به باد داد.
    من: حقشه، بیشتر از اینام حقشه...
    دیدم ناراحت شد......
    من: منظورم نیازیه...
    -نیازی از بابات چقدر گرفته بود تا شهرزادو منصرف کنه؟!
    من: اونموقع یه میلیارد...
    -شهرزاد فهمید و ناراحت شد، اما با چرب زبونی خامش کرد دوباره...
    من: دایی بدتون نیادا اما مامانم خیلی سادست...
    -تو ازدواج نکردی؟!
    انگشتمو نشونش دادم...
    -بمون اینجا زندگی کن، ایران چی داره؟!
    من: دایی... پانیذ داره، نی نی پانیذ داره. عمو مهرداد داره...
    -مگه بارداره؟!
    من:نه ، یعنی نمیدونم، احتمالا نیست...
    سیخارو بردیم داخلو نهار خوردیم، وقتی رفتن دویدم دنبال اون نشونه ای که گذاشته بودم... پس فرگل گشته خونه رو. خخ مثل نسیمه، خواهر بابا...
    ***
    یه آهنگو واسه خودم زمزمه می کردم و موهامو تو آینه آسانسور مرتب می کردم.... در با صدای تیکی باز شد. ریموت ماشینو زدم.... نشستم تو ماشین و مشغول درست کردن آینه شدم. در پارکینگو باز کردم اما یه چیزی دیدم که پشت ستون تکون میخورد، پیاده شدم و رفتم جلوتر، یه آدم بود... دستاشو گذاشته بود رو دهنش ، یه کلاه قرمز با پالتوی قرمز تنش بود... موهاشم فر و رو شونش پخش بود، جلوش وایسادم و به انگلیسی گفتم چه کمکی ازم بر میاد؟ سرشو بلند کرد و نگاهامون تو هم قفل شد...
    من: روشا.... تو اینجا چیکار می کنی؟!
    یه دفعه نگاهش خیس شد و برگشت تا اشکاشو نبینم، دستاشو باز کرد به طرفین،
    -بار اولی نیست که میام اینجا، وقتی آلمانم دلم میخواد بیام اینجا، وقتی اینجام میخوام برگردم، نمیدونم چم شده...
    من: بیا تو ماشین یخ نکنی...
    نشستیم تو ماشین و بردمش سمت یه دکه چای سبز....
    من: چرا خودتو اذیت می کنی؟!
    -تو منو اذیت می کنی، چرا نمیفهمی عاشقتم؟!
    من: چرا تکرار می کنی؟!من که گفتم از عشق زده شدم. وقتی میخواستم عاشق شم، عشقمو تو حراج تنش دیدم، تو بغـ*ـل مردای هـ*ـر*زه.
    برگشت سمتم. دستشو جلو آورد تا قطره اشکی که از کنار بینیم پایین میخزید رو پاک کنه...
    -نگفته بودی....
    من:حالا که فهمیدی. پس بیخیال شو...
    -اما مهران من مثل اون نیستم، من اون دختری نیستم که تو فکر می کنی....
    من: نسبت به همه بی اعتمادم روشا و این تقصیر تو نیست...
    -اما من همه اونکارارو میکردم توجهتو نسبت به خودم جلب کنم.فکر می کردم منو اونجوری ببینی عصبی میشی.
    من: یعنی تو با مردا....
    صداش مهربون شد:نه، معلومه که نه. هیچکس پشت خط نبود. واسه اینکه باور کنی من دخترم و هـ*ـر*زه نیستم میتونیم بریم دکتر....
    من: روشا؟!
    -جون روشا؟!
    من: این همه راهو به خاطر من میای و میری؟!
    -آره....
    من: اما روشا؛ نمیتونم....
    دستمو ضرب می زدم رو فرمون....
    -مهران چرا؟!من که باتو صافم.. مثل این.
    کف دستشو نشونم داد...
    من: خاطره اونشب میاد جلوی چشمم...
    -مهران میتونی فراموشش کنی....
    من:سخته روشا... من تا چندماه دیگه برمیگردم ایران....
    -تا آخر دنیام که بری باهات میام...
    من:اینارو میگی دلمو خوش کنی؟!
    -مهران من هرشب که میخوابم خواب چشماتو میبینم، یک لحظه نمیشه از فکرت بیرون بیام، الآن که اینجام فقط به خاطر تو إ نه کس دیگه. نه پسر دیگه، نه پسری هست ،نه مـسـ*ـتی و ویسکی ای....
    من: بهم فرصت بده قلبیو که مچاله شده صافش کنم...
    -باشه. تا هروقت که بخوای....
    ********
    رهام
    پانیذ تنهام گذاشت ، حالا دیگه من هیچی ندارم جز یه درد تو قلبم که نتونستم بهش بگم دوسش دارم، نمیدونم چندنفر تو این وجود داره که عاشقن، اما میدونم همه اونا مثل من عشقو می پرستن.... پانیذ مثل یه کبوتر بود تو آسمونا، پروازو دوست داشت، پرواز با منو.... اما خودش تنهایی پر کشید... فکر می کنم من اولین نفریم که واسه زنی که یه بار دلشو شکسته طلاقش داده گریه می کنه....
    وقتی تنهام از تو آشپزخونه صدای پختن غذا و ظرف شستن میاد.. چقدر دلم میخواست وقتی خوب شدم بیاد پیشم، ظرف که میشست میرفتم و بغلش می کردم، یه کوچولو از کف میمالیدم رو بینیش... اما الآن با شنیدن اون صداها وقتی خودمو با آشپزخونه می رسونم فقط پرتو نوری رو میبینم که از تراس خزیده تو آشپزخونه.... عکسشو بغـ*ـل کردم و موزیک گوش میدم........

    هیشکی اینجا حال منه تنها رو نمیدونه

    منه احساساتیه دیوونه

    تو دلم ریختن غم دنیارو

    دلم از دنیای خودم خونه

    خستم از خوابای پریشون و شب و دلتنگی

    خستم از تکرار هر آهنگی

    که یادم می اندازه چقدر تنهام

    وسط این آدمای سنگی

    منو تنها گذاشت....

    کوهم ، اما لک زده روحم

    واسه اونی که توی دلم جاشه

    کجاست؟!

    اون کسی که میخواست

    تا قیامت هم نفسم باشه

    منو تنها گذاشت

    منمو رویایی که رنگش رفته و پژمرده....

    منمو قلبی که ترک خورده

    منمو دل شوره و بی تابی

    یه نفر آرامشمو بـرده

    یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده

    قفسم تنگه نفسم سرده

    به همین بغضی که خفم کرده

    میدونستم که برنمیگرده...
    قبلنا وقتی سیگار می کشیدم سرفم نمی گرفت، الآن به همین سرفه هام عادت کردم... فرزینم پا به پام میاد... برای درمان...
    درو باز کرد، رفته بود خرید...
    وقتی منو دید که رو صندلی نهار خوری نشستم و گریه می کنم ، خریدارو گذاشت رو میزو نشست کنارم...
    -آقا مگه دکتر گفتن استراحت مطلق؟!
    تو خریدا نوتلا بود...
    من: اینو چرا خریدی؟!
    -خانم دکتر ....
    فرزینم باور نکرده رفتنشو.... پانیذ عاشق نوتلا بود....
    من: اما قبل رفتنشم که اینجا نبود....
    -من همیشه می خریدم، به امید روزی که برگردن....
    نایلکسارو از رو میز برداشت....
    -امروز قراره همکاراتون بیان اینجا....
    من: برای چی؟!
    -برای تسلیت....
    غمم گرفت... تو عروسیمون که دعوتشون نکردیم، حالا شریک غممن... پانیذ پیرم کردی.....
    همشون اومدن و تسلیت گفتن ، ازم خواستن برگردم اداره ... به خاطر حرف دکتر نبود که خونه میموندم... بعد پانیذ دیگه روحیه کار کردن ندارم....
    ***
    فرزین اومد تو اتاق، از هرچی نور بود فرار می کردم... تو تاریکی میموندم تا سیاهی درونمو که بعد کشتن بچم وجودمو فرا گرفته کسی نبینه...
    -آقا مادرتون اومدن....
    من: پیرهن مشکیمو از خشکشویی گرفتی؟
    -میارم الآن....
    لباسامو پوشیدم و نشستم رو ویلچیر. میتونستم با کمک وایسم اما دکتر می گفت به خودت فشار نیار ، چون زود خسته میشم...
    مامان از سرم بوسید، انتظار داشت منم از دستش ببوسم، اما همینا باعث شدن پانیذم بره، اگه از اول ازدواجمون نه تو کارمون نمیاوردن اینجوری نمیشد،
    -خوبی پسرم؟!
    من: خیلی....
    با لحن مسخره ای گفتم... آرنجمو به دسته صندلی تکیه داده بودم و انگشتام رو چشمای بستم بود....
    -سرت درد می کنه؟!
    من: واستون مهمه؟!
    -تو پسر منی....
    من: نه درد نمی کنه...
    یکم لحنمو آروم تر کردم...
    -چیزی شده که مشکی پوشیدین تو و فرزین؟!
    نگاه کردم فرزین عکس پانیذو برداشته بود اما شمعا سر جاش بودن... اشاره کردم بذاره سرجاش... دلم نمیخواست هیچ وقت رو قاب عکست روبان مشکی ببینم....
    من: از اینورا....
    -راستش اومدم یه چیزایی نشونت بدم، ببین پسرم ...
    عکس میداد دستمو دونه دونه توضیح میداد. یک عالمه دختر بود.... پارشون کردم و انداختم زمین....
    من: مامان از لباس عزای من خجالت نمی کشین از اون عکس خجالت بکشین....
    وقتی عکس پانیذو دید، بقیه عکسا از دستش افتاد، اون لبخندی که من عاشقش بودم حالا اشکمو در میاره....
    از جاش بلند شد و آروم رفت سمت عکس....
    -یعنی پانیذ..... چرا به من نگفتی؟!
    من: به حلواش رسیدین.. عیبی نداره! برای شما چه اهمیتی داشت اگه می گفتم؟!از ژست بی گناهی شما و بابا خسته شدم....
    هیچی نمیگفت ، فقط گریه می کرد. کیفشو برداشت و رفت بیرون.... بالاخره یه روزی باید اینارو می گفتم. اونا که یه بار منو طرد کرده بودن.... یه زمانی بی پولیمو کوبیدن سرم، هرکاری میخواستم بکنم می گفتن حرامه... واسه خودشون رساله داشتن. اصلاح صورت با ژیلت حرامه، موزیک گوش دادن حرامه، دکمه یقم باید بسته باشه... اما من هیچکدومئ از حرفاشونو گوش ندادم. از لج اونوقتا و حرفاشون همیشه صورتم تمیزه، هیچ وقت نمیذاشتن صورتمو اصلاح کنم، البته الآن حوصلشو ندارم دیگه. من پسر اونا نیستم، هرچی هستم به خاطر لطف خدا بوده... به هر چیزی که لایقش بودم رسیدم اما حتما لایق پانیذ نبودم که ازم گرفتش... فقط خیلی بد گرفت...
    ********
    آروین
    خیلی خستم، نه اولش معلومه و نه آخرش، اما تا آخرش میرم.... از هر سوراخ سنبه ای یه آشغال پیدا می کنم و میریزم تو نایلکس... کار که می کنم ، ذهنم کمتر مشغول پانیذو صدف میشه.دسته جاروبرقی رو گرفتم دستم و فرچشو کشیدم رو فرش......
    صدای زنگ آیفن
    این کیه دیگه....با پام دکمه آف جارو رو زدم و درو باز کردم، زن عمو بود.... درو براش باز گذاشتم و خودم برگشتم تا دوتا قرص بخورم.
    -صابخونه،
    من: تو آشپزخونم.... بفرمائید....
    اومد، بغلم کرد... یه کلاه رو سرش بود و تور مشکی رو صورتش. یه کیف کوچیک هم دستش بود.
    -پس چرا عکس جلالو نذاشتی؟! دلت تنگ نشده براش؟ اون که تورو خیلی دوست داشت.....
    من:عمو هوسشو دوست داشت ؛ نه منو!
    -هوسش؟!
    من:پانیذ....
    -یعنی چی؟
    من:یعنی تا الآن نفهمیدین که عمو دنبال پانیذ بوده و اون ملاقات اولتون تو مرکز خرید اتفاقی نبوده؟ کار من بود، میخواستم شما پانیذو پیش خودتون نگه دارین تا عمو بهش دست نزنه.عمو یه بار پانیذو از من گرفته بود اما این دفعه نفس خودش گرفت..
    -خوبیت نداره پشت سر مرده حرف نزدن.
    من:باشه زن عمو؛ مثل همیشه سرتونو بکنین زیر برف و خودتونو بزنین به بیخیالی...
    -چه خبرا؟
    من:هیچی!
    منتظر بود یه چیزی بیارم بخوره. منم خواستم بهش بی احترامی کنم. کاری که اونا با من و پانیذ کردن.
    من: جز آب هیچی واسه پذیرایی ازتون ندارم...
    -نمیخوام هیچی...
    با نگاه مرموز و سردی خیره شدم بهش.
    من:چه عجب یادتون افتاد منم هستم.
    سری تکون داد و به زمین خیره شد.
    -یکم پیش سروینو بردن....
    دستمو تکیه دادم به تشک مبل و خم شدم سمتش.
    من: کجا؟!
    -بازداشت کردن... تو بهشون گفتی کار سروینه؟!
    بازو هامو بغـ*ـل کردم و تکیه دادم به مبل. با تحقیر و تمسخر نگاهش کردم.....
    من: نیست؟
    -پس کار خودته... نه که نیست...
    من:اما انگیزشو داشته....
    -نه نداشته....
    من: چرا فکر می کنین پانیذ داشته؟!
    -چون قاتل عموشو کشته...
    من: پس قبول دارین عمو بی گـ ـناه نبوده.سروینم میتونسته برای انتقام از پرویز کشته باشتش.. میدونین که، پرویز یه کثافت به تمام معنا بود.... جاوید تو پزشکی، میدونه پانیذ بعد از اون گلوله از حال میره... این خیلی دروغ بزرگیه که پانیذ مقصره...
    -اون شوهر و داماد منو کشته، چون تو دوسش داری دلیل نمیشه قاتل نباشه....
    من:بهتون ثابت می کنم کار اون نیست....
    -برو و به بازپرس بگو سروین بی گناهه....
    من:زن عمو ، عمو و پرویز انقدر تو کثافت غرق بودن که بعد از دستگیریشون اعدام میشدن. منتهی پانیذ شانس نداشت تا اون روز و ببینه.
    -سروینا بی پدر مونده؛ نذار بی مادر بشه......
    من: به یه شرط، شماهم رضایت بدین ...
    -آروین اون روی سگ منو بالا نیارا....
    کف دستمو گرفتم سمتش...
    من:نمیخواد زن عمو، به حد کافی تو این مدت روی سگ دیدم...
    کیفشو با حرص برداشت و رفت... عمرا بیام بگم سروین بی گناهه . من گرو کشی رو خوب بلدم.. از اینکه صدف و پانیذ پیش همن و تنها نیستن خیالم راحته....
    ***
    یه هفته سروین بازداشت بود... نمیدونم هدف بازپرس چی بود از این کار...
    توی راهرو منتظرم تا بازپرسو ببینم.... دستشو گذاشت پشتمو باهم رفتیم تو اتاقش......
    نشست پشت میزش و صندلی رو یکم کشید سمت میز. تسبیحشو تو دستش می چرخوند.....
    رو به سروین کرد،سروین سرش پایین بود و گریه می کرد.....
    -خانم شما خوبین؟!
    سروین بدون اینکه سرشو بلند کنه سر تکون دادم و آب بینیشو پاک کرد........
    -خب، آقای سالارکیا شما بگید...
    ابروهامو جمع کرد و خیره شدم بهش.
    من: چی رو؟!
    -از آقا پرویز....
    من: میشه سروین بیرون باشه؟
    -نه؛ میخوایم باهم بشنویم حرفاتونو....
    من: از وقتی بزرگ شدم عمو سعی می کرد منو ببره مهمونیای مختلف. اما از اینکار بدم میومد. نمیخواستم برم مهمونیایی که توش صدجور کثافت هست... یه بار پرویز منو به زور برد و اون هم تولد پدر پانیذ بود، پانیذو برای باراول من اونجا دیدم... مهمونی خوب و سالمی بود... اما پرویز شده بود لاشخور عمو. عمو هرزن و دختریو که دلشو می زد پاس میداد سمت پرویز. پرویز تو همه کارا با عمو شریک بود...
    دستمو گرفتم به گلوم؛ برام آب ریخت.......
    یکم آب خوردمو گفتم: میشه صدف و پانیذهم باشن؟!
    -الآن میگم منتقلشون میکنن، تو دادسرا هستن...
    یکم منتظر بودیم تا بیان... سروین خون جلوی چشماشو گرفته بود و با خشم نگام می کرد.. پانیذ اومد تو، دستبندشو باز کردن. سروین از خشم و نفرتی که تو وجودش بود می لرزید... حمله برد طرف پانیذ و دستشو گذاشت دور گردنش.....
    بازپرس عصبانی شد و داد زد:خانم سالار کیا........
    سروین صداش گرفته بود و باهمون صدای گرفتش که یکمی هم جیغ قاطیش بود به پانیذ گفت...
    -کثافت؛ تو شوهرمو کشتی......
    صدف مواظب بود دوباره به پانیذ حمله نکنه. بازپرس دوباره به سروین اخطار داد که بشینه.....
    سروین گوش نمیداد و دوباره خواست بره سمت پانیذ که غافلگیر شد. پانیذ با یه سیلی جانانه جوابشو داد... سیلیش آنچنان محکم بود که انعکاس صداش گوشمو درد آورد....سروین دستشو گذاشت سمت چپ صورتش و تو همون حالت موند...... پانیذ گوشه چادرشو گرفت و با انگشت اشارش به سروین اشاره کرد...
    من: کثافت منم یا شوهر تو که روز تولد دخترت از من میخواست.... تو یه ساده لوح احمقی... میفهمی؟ احمق...
    بازپرس اخم داشت اما هیچی نگفت...
    من:پانیذ جان؛ بشین عزیزم......
    من آروم به پانیذ گفتم: ازت میخوام آروم باشی....
    نشست کنارم و صدفم کنارش...
    ادامه دادم: هر کثافت کاری ای که می کردن، قتل، زد و بند، پول شویی ، قاچاق، تجـ*ـاوز به عنف. از اون روزی که از تولد مهندس برگشتیم من عاشق پانیذ شده بودم به مهندس گفتم اما گفت بچه ای... رفتم سوئد تا بزرگ شم و برگردم! اما بعد فهمیدم عمو چشمش پانیذو گرفته بوده... پانیذ اونموقع ۱۴ سالش اینا بود... ما نمیدونستیم مهندس چرا با عمو همکاری می کنه چون لجن نبود مثل بقیه همکاراش... تو کارش درست بود. بدون هیچ خلافی... نقشه قتل مهرداد ، عموی پانیذو کشیده بودن که به عنوان نفوذی برای نجات برادرش به گروه عمو وارد میشه. بعد اون هی تهدید پشت تهدید که پانیذو از مهندس میگیره. مهندس هم پانیذو پیش خودش نگه می داره و برادرشو میفرستن خارج... چندبار هم سوء قصد به جون مهران شده بود. مهندس دستگیر میشه و پانیذ هم با سرگرد تمجیدی قرار ازدواج میذاره. یه روز سرگردو میبرن خارج شهر و پرویز و آدماش کتکش میزنن و ۲۸ روز به سرگرد مهلت میدن تا پانیذو بهشون بده....
    پانیذ متعجب شده بود،
    پانیذ : یعنی اونروزی که گفت دزد پولشو زده....
    سر تکون دادم... یعنی آره....
    من: تصادف شب عروسیتونم کار اونا بود و باعث شد رهام فلج شه....
    پانیذ گریش گرفته بود....
    پانیذ:باور نمیکنم......
    من: یه روز دیگه پرویز رهامو از جلو خونتون میبره کارخونه عمو تا ازش زهر چشم بگیره، این دفعه دیگه مدارا نمی کنن. بهش می گن جنازتو براش میفرستن..
    پانیذ: آروین بسه.....
    -خانم ریاحی شما اطلاع نداشتین؟!
    پانیذ: نه. خوشحالم که مردن.. اونا زندگی منو بهم ریختن...
    سعی می کرد عصبانیتشو پشت لبخند رضایتش قایم کنه.....
    من: بعد جناب بازپرس خودپانیذو می دزدن ، پرویز عمو رو دور میزنه تا یه ناخنکی بهش بزنه و وقتی پانیذ مخالفت میکنه با کمربند سیاه و کبودش می کنه. من اگه دیر رسیده بودم مرده بود ....
    -خب خانم سالار کیا اینا اون چیزایی بود که شما باید به ما می گفتین و نگفتین....
    سروین گریه می کرد: من از هیچ کار پرویز و بابام خبر نداشتم...
    بازپرس داد زد: یعنی نمیدونستین بهتون خــ ـیانـت می کنه؟!
    --نه نمیدونستم....
    سروین داد میزد......
    --چند بار بگم نمیدونستم..... فقط تورو خدا دیگه داد نزنین. من به حد کافی خرابم.
    بازپرس یه چیزایی رو یادداشت کرد و پرونده رو با حرص بست......
    -مرخصین..... نامه انتقال متهمین رو بیارین امضا کنم.....
    از اتاق اومدیم بیرون. پانیذ دستاشو جلو برد تا بهش دستبند بزنن... چندتا تار موش از روسریش اومده بود بیرون...
    روسریشو مرتب کردم، چادر یکمی جلو بود و صورتش دیده نمیشد. سرمو خم کردم رو صورتش.....
    من:مواظب خودت هستی دیگه؟
    سر تکون داد.....
    من:نمیخواستم اونارو بدونی.....
    با التماسی که تو چشماش موج می زد خیره شدد بهم....
    -آروین؟
    من:جونم خانومی؟
    -جونمو گذاشتم کف دستت....
    من:سفت گرفتمش......
    صدفم آماده شده بود.... نگاه صدفم نگران بود.....
    -آروین؛ما همه امیدمون به توإ....
    من:نگران نباش خانم الو بفرمائید اطلاعات....
    خندید.... با حرکت سرش،چادرش یکم عقب رفت.....
    انگشتمو گذاشتم رو بینیش.....
    -برین دیگه،اشکمو در آوردین......
    **********
    راوی
    بابک همراه محمد به بیمارستان رفت. رد طناب دور گردنش مانده بود و کبود بود. مهم فقط این بود که نفس می کشید... به محض رسیدن به بیمارستان با برانکارد به اورژانس منتقل شد. ماسک اکسیژن را روی بینی و دهانش گذاشتند تا در تنفس دچار مشکل نشود. بابک به ساعتش خیره شده بود... ونوشه و آوا و تیرداد هیچ کدام از ترس نمیتوانستند با بابک تماس بگیرند. فکر می کردند محمد اعدام شده است، بابک با تیرداد تماس گرفت... تیرداد وقتی شماره بابک رادید، اشک در چشمانش حلقه زد....
    -سلام ...
    سکوت کرد تا صدای بابک را بشنود. لحظه ای سکوت بینشان برقرار بود که صدای بابک در گوشی پیچید..
    بابک: بیداری تیرداد؟!
    تیرداد با صدایی لرزان و غم گرفته گفت:
    -تموم شد بابک؟!
    بابک: آره تمومه تموم....
    صدای گریه تیرداد، بابک را ناراحت کرد...
    بابک: تیرداد برای چی گریه می کنی؟!
    -محمد....
    بابک: اول قول میدی به من مژدگانی بدی؟
    -چرا؟!
    بابک: محمد زندست... الآن بیمارستاانه.....
    -یع...نی چی بابک؟!
    بابک: بیا منتظرتیم....
    -یه لحظه صبر کن، طنابش برید؟!
    بابک: نه مدارک بی گناهیش رسید...
    تیرداد خوشحال شد. اشکهایش را پاک کرد و سجده شکر به جای آورد. مهرنوش چادر نمازی بر سر داشت . برای شنیدن خبر بد آماده بود...
    -چی شد تیرداد؟!
    -محمد زندست...
    فریاد شادی اش آنچنان بلند بود که مینوش را بیدار کرد...
    بابک به ونوشه و آوا نیز خبر داد و آنها یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند... تیرداد و بابک هردو بالای سر محمد بودند که محمد چشمانش را باز کرد....
    تیرداد دستی بر سرش کشید...
    -چطور رفیق قدیمی؟!
    محمد هنوز به طور کامل متوجه قضیه نشده بود...
    محمد: من، زندم؟!
    بابک: آره تعجب نکن... اینجام بیمارستانه...
    محمد: ولی چطور ممکنه؟!
    بابک: برادرزاده سرخه ای مدارکو لحظه آخر آورد. شونه هاشو گرفت زیر پاهات... تو مدیون اونی....
    محمد: آروین؟!
    بابک: بله، آروین...
    ***
    پس از مرخص شدن محمد از بیمارستان، به همراه بابک به آلمان رفتند. با مدارکی که آروین به دست قاضی رسانده بود محمد بی گـ ـناه بود و حتی بیشتر از جرمش زندان کشیده بود و برای همین مقداری از جریمه اش را که معادل روزهای اضافی زندانش بود پس دادند...
    آوا بی صبرانه منتظر بود تا محمد را سالم ببیند. همراه ونوشه در فرودگاه منتظر بودند، وقتی محمد را دید اشک شوق بر گونه هایش جاری شد... نمیدانست چطور باید خدارا شاکر باشد....
    پس از استراحتی چند روزه محمد تصمیم گرفت به دنبال مهران برود. آدرس شرکت را پیدا کرد و وقتی به آنجا رسید، مهران نزدیک به یکسال بود که از آنجا رفته بود... قرار بود به امارات منتقل شود ، بعد از پیگیری های لازم مشخص شد مهران به ایران بازگشته...
    محمد: بابک من باید برم ایران..
    بابک: بذار یه چندروز کارای اینجارو راست و ریس کنیم میریم...
    محمد: مهران رفته، نمیدونه چه اتفاقی برای پانیذ افتاده...
    بابک: با آوا برین...
    محمد: نه تنها میرم، فعلا صلاح نیست آوا ایران باشه....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    پانیذ
    تحقیر و توهین...
    شاید دارم تقاص اون رفتارای مغرورانمو نسبت به هرکی که ازم پایین تر بود و رو اعصابم بود پس میدم، با این چادری که به زور سرمون می کنن هم کاملا مضحک میشم.. خیلی وقتا فکر کردم به اینکه شاید قاتل آروینه و خالی میبنده اما تصمیم گرفتم راجع به هیچکس قضاوت نکنم، ما وکیل رفتای خودمونو قاضی رفتارای مردمیم. اما من نکشتمشون، تقاص چی رو پس میدم؟!
    بین یه مشت دزد و جیب بر و بـدکـاره افتادم.... بعضیام قتل... مثل خودم، پای درد و دل هرکدوم که بشینی کلی قصه میتونی بنویسی از رو زندگیشون. جالبه برام اونایی که قتل کردن اصلا خودشونو گناهکار نمیدونن. فکر می کنن اونی که مرده سزاوار مرگ بوده... اما هیچی از من نمیدونن. یه خانم میانسال هم داریم که ابدیه. معصومه... شب ها خوابم نمیبره، جام انقدر سرد و سفته که حد نداره... منی که همیشه بهترین بالشت پر قو ترکیه ای زیر سرم بود حالا بالشت ندارم... دیروز یکی رو آورده بودن، میگفت اومده ملاقات شوهرش و توی بدنش براش شیشه آورده و گرفتنش... ۱۵ سال حبس خورده.... اینجا سر همه چی دعوا میشه، سر صف غذا و حموم و دستشویی...
    یه اعدامی رو میبردن جیغ زد و از دستشون فرار کرد و خورد به تخت من... یعنی منم باید برم یه روز اینجوری؟! بهم میگن خانم نازنازی.... بایکیشون دعوام شد میگفت هرروز میری حموم میخوای بگی ما کثیفیم؟! خداییشم کثافت بود، دستشوییاش که گند بودن.. اونیکی میگفت چرا مسواک خارجی می خری، لباساتو میشوری و چرت و پرت... آروین میگفت غذای اینجارو نخورم، منم نمی خوردم....
    خوراکیایی که آروین آورده رو میتونم یه روز بخورم. بعدش یا گم میشه یا له... چیپسمو گرفتم دستمو مجله می خونم.....
    ***
    انقدر همشون زمخت و خشنن که آدم باور نمی کنه ظرافت زن تو وجود اینا باشه... هرموقع میبرنم دادگاه واسم از عذاب الیم هم بدتره... یه عالمه کتاب آروین برام آورده بود . منم با قهوه میخوندمشون... کتابو گذاشتم رو صورتم و دراز کشیدم .... بچه ها داشتن شرط بندی می کردن....
    خانم ایزدی اومد: معصومه، مهمون جدید داری....
    معصومه یکی رو انداخت پایین و تازه واردو گذاشت رو اون تخت...
    نمیدیدم ولی صداشونو میشنیدم، کتابو بستم که برم بیرون، بوی سیگارشون حالمو بهم می زد....
    از تخت پریدم پایین...
    از دیدنش تعجب کردم، رفتم جلو تا بهتر ببینمش...
    من: صدف، تو چرا اینجایی؟!
    - شریک جرم توام...
    خندید و بغلم کرد...
    من: وای نمیدونی چقدر خوشحالم اینجایی...
    -خوشحالی؟!
    مشکوک نگام کرد... فهمیدم گند زدم اومدم درستش کنم....
    من: نه از اینکه زندانی خوشحال نیستم، اینکه تنها نیستم خوشحالم...
    یکی گفت: خدا بخیر کنه، فیس و افاده ها کم بود، اضافه ام شد...
    معصومه خانم گفت: خفه کپک...
    منو صدفو آورد بیرونو به من گفت: زندان جای اینکارا نیست ... اینارو خونه پاپا جونت انجام بده...
    وقتی رفت منو صدف پقی زدیم زیر خنده....
    من: آروینم گرفتن؟!
    -نه....
    بردم تو حیاط و برام تعریف کرد که با آروین رفتن اونجا و چی دیدن و اومده اینجا تا بتونه با بازپرس بره محل جنایت...
    من: صدف خیلی مهربونی که به خاطر من خودتو گیر انداختی...
    اشکمو پاک کرد و گفت: یه آبجی پانیذ بیشتر ندارم که...
    دستشو انداخت دور شونم و سرامونو گذاشتیم رو هم.....
    من:صدف من حال این ملی رو باید بگیرم....
    صدف:پانیذ شر نکن... بیخیال!
    من:ببین آخه،من کاریش ندارم.الکی به من گیر میده.....
    ملی اومد جلو و دست به کمر وایساد.....
    -به به خانم خانما......
    منو صدف نگاهش نکردیم. دور و بر زندانیا میپلکه پول جمع کنه برای دیش... گنده لات زندانه....
    -نمیدونستم زندونم مهدکودک داره.....
    صدف : پانیذ این بو گند آشغال از کجا میاد؟!
    اینو که گفت ملی حرصی شد.......
    -هی جغله ننت یادت نداده جلو پای بزرگتر وایسی؟
    نوچه هاشم از اون ور اومدن.....
    یکیشون رو به من گفت:پاشو دستشو ببوس ببینم....
    پوزخند زدم و گوشه لبمو پاک کردم.......
    مصی اومد ؛
    -چته ملی؟!
    -هیچی من با این قشنگا حال نمیکنم.......
    دستشو از سر تا پامون پایین آورد.دوتایی پاشدیم که بریم؛دست گذاشت رو شونم و مانع شد......
    -چیه قهر کردی؟!
    صدف:دفعه اولیه بهت میگم،دفعه آخریه که میشنوی...... از من بگذر تا ازت بگذرم.....
    -مثلا نگذرم چیکار می کنی؟!
    زد تخت سـ*ـینه صدف و صدف افتاد زمین. دستشو برد بالا تا بزنتش ،دستشو رو هوا گرفتمو پیچوندم....
    بلند که شد چندتا زدم تو شکمش...... یه جواب حسابی بهش دادم.... مصی داد زد....
    -میون دار شدی!گرد و خاک می کنی......
    من:گفتم که گفته باشم..... دور و بر منو صدف نمیپلکین. شیرفهم شد؟!
    -قد کشیدی بچه..... می خوای بزنم تو سرت کوتاه شی؟!
    من:چرا تاس نمیریزی بختتو امتحان کنی؟!
    ببین؛ نذار یه قتله دیگه بیفته گردنم.....
    با پا در میونی بقیه جدامون کردن. دست صدفو گرفتم تا بلند شه. هر هر می خندید......
    من:چیه؟
    -همچین قشنگ لات بازی بهت میاد......
    من:دیوونه......
    ***
    از وقتی صدف اومده و بعد اون دعوا دیگه کمتر بهم گیر میدن. آروینم همیشه میاد و اگه بتونه حضوری میاد دیدنمون.ماهم هرروز بهش زنگ می زنیم...
    امروز یه بعدازظهر جمعه دلگیره... خیلی سخته آزادی رو بخوای اما اون بیرون کسی منتظرت نباشه... با صدف نشستیم تو حیاط، یه سوییشرت تنمه و صدفم دورش شال داره. دستش دور شونه هامه... زانوهامو بغـ*ـل کردم و دستم لای کتابه تا گم نشه صفحه. خیره شدم به زمین ... یه سری والیبال بازی می کنن، چند نفرم دور گردن کلفت زندان جمع شدن...
    -بده ببینم چی میخونی....
    کتابو ازم گرفت و متفکرانه نگاهش کرد...
    -ته خیار؟!
    من: آره آروین خریده...
    -خب چرا ته خیار؟!موضوعش چیه؟!
    من: تلخه... مثل زندگی من، مثل سرنوشتم. صدف میدونی من یه دختر دارم؟!
    خودشو چسبوند بهمو چندبار دستشو رو بازوم حرکت داد....
    -ای جانم نگفته بودی....
    من: کسی نمیدونه.... رهام نمیدونه دختر داره... فکر می کنه قبل ازدواج سقطش کردم...
    -الآن کجاست؟!
    من: پیش بهراد.... تا الآن فهمیده که مامان نداره؟!
    -قربونت برم، تو گریه کنی منم گریم میگیره ها....
    من: همیشه آدم خواب چیزی رو میبینه که ازش وحشت داره، بچم که بودم از تاریکی می ترسیدم، شبا یا عمو قصه می گفت یا مهران.برق که می رفت فقط به خاطر اینکه بهم نخندن و مسخرم نکنن گریه نمی کردم. بچه که بودم از گم شدن می ترسیدم، از اینکه توی خواب بمیرم می ترسیدم، از غرق شدن وحشت داشتم... غرق که میشی بدنت باد می کنه، دریا جسمتو می بلعه و روحتو میک میزنه.میترسیدم از اینکه وقتی از تو کوچه رد میشم یهویی دیوارا بهم بچسبن و من اون وسط حبس بشم. بچه که بودم.....
    وقتی آدم با تموم این ترسا بزرگ میشه می فهمه هیچ وقت بچه نبوده و بچگی نکرده. من تمام ترسام یادمه، اما یادم نیست کی بچه بودم. یادم نیست وقتی بچه بودم دوست داشتم چجور آدمی بشم....الآن یادم نمیاد و دیگه هیچ وقتم یادم نمیاد....
    سیاه، سیاه، سیاه، سیاه
    سیاهی.....
    سیاهی تو قلبم، سیاهی تو سمر، سیاهی تو دستم....
    سرمو گذاشدم رو شونه های صدف و اونم مثل یه خواهر نوازشم می کرد،
    من:من به دنیا اومدم گریه نکردم حتما، حتما بزرگ نشدم، حتما قد نکشیدم، حتما کودکانه نخندیدم...
    وقتی به دنیا اومدم ۲۶ سالم بود.... قبل از ۲۶ سالگیو یادم نمیاد... یعنی نمیخوام که یادم بیاد، همه رو با خاطرات خوب و بدش تو ذهنم سوزوندم.... دیگه پانیذی وجود نداره، همه فکر می کنن مردم... دفتر زندگی من باید تو یه گرگ میش سرد و بی رحم و دلگیر تو حیاط این زندان تموم شه.
    ۲۶ ساله به دنیا اومدم با درد و رنج و زخم....
    صدف: پانیذ اینجوری نمیمونه..... من همیشه به مامانم می گفتم زندگی خودمه، بهم نگو چی خوبه چی بد... الآن که پیش توام تازه فهمیدم خوبی یعنی چی.... مامان من تو خراب کردن زندگی بابات همونقدر سهم داشت که خالم ، شایدم بیشتر.... میدونم تقصیر مامانم بود که مامانت رفت ....
    من: من یه مامان داشتم اونم عمو مهردادم بود، انقدر خوب بود و مهربون که همه چی خوب بود با وجودش..... میگم صدف آدم بعضی چیزا رو میبینه و تعجب می کنه. اگه خیلی عجیب باشن شک می کنه که بیداره یا خواب... مثل ۱۰ سال پیش من تا حالا.... یه روز ، تو یه لحظه خودشو تو خواب میبینه که یکاری کرده که تو بیداریم امکان نداشته اون کارو انجام بده. من ، تو خونه جلال سالار کیا. شیطان بزرگ، یا الآن منو تو، دوستای صمیمی شدیم...
    بدتر از اون میدونی چیه؟!اتفاقی رو که تو خوابم بهش فکر نکرده بودی الآن مثل یه هیولا جلوت وایساده و باورت نمیشه که مربوط به زندگی تو ا! باورت نمیشه که خواب نیستیو باورت نمیشه که امکان برگشت وجود نداره... مثه اینه که به آدم صاعقه بزنه، یا برق بگیرتش... یه لحظست؛ که حتی به حسابم نمیاد...
    به اندازه یه چشم باز کردن و بستنه....
    اما بعدش دیگه نمیتونی مثل قبلت زندگی کنی....
    قبل شبیه بعد نیست؛
    گذشته شبیه آینده نیست؛
    آینده تصویر گذشته تو آینه شکسته و هزارپارست....
    اعلام کردن زمان شامه، ما رفتیم بوفه و تن مرغ گرفتیم، مجبورم از هیچی بهتره....
    من: صدف مردن چجوریه به نظرت؟!
    نون تو دستشو انداخت زمینو تکیه داد به دیوار...
    -سه باری که مردم هر دفعش راحت بوده چطور؟!
    من: جدی پرسیدم...
    -یه بار دیگه از این حرفا بزنی با من طرفیا...
    من: یه بار رفتم ملاقات بابام یه نفرو اعدام کرده بودن، نگاه مظلوم زنش دلمو سوزوند...
    تیکه نون تو دستم بود که صدف دستشو گذاشت رو دستم....
    -دختر تو چته؟!
    من: از مردن میترسم.... از طناب دار....
    -اگه قراره بمیری پس این چند روز باقی مونده رو زندگی کن... اگه ما بمیریم هیچ جا تعطیل نمیشه، هیچ کوچه ای به اسممون نمیخوره و حتی تو تقویمم نمینوسن اسممونو... اینجور مردن ارزش نداره.... از خدا بخواه یه بار دیگه بهت فرصت بده...
    من: فرصت؟! من یه مردم که دائما وصیت می کنم....
    -پانیذ آروینو دوست داری؟!
    من: نمیدونم.... ازش بدمم نمیاد... اما ... هیچ حسی ندارم.
    -اما اون عاشقته و داره همه تلاششو می کنه، اینجوری ناامید نباش...
    من: صدف؟!
    -جونم؟!
    من: اگه من مردم و خاکم کردین زود از سر خاک بر نگردین باشه؟! یه ذره پیشم بشینین...
    قاشقو انداخت تو قوطی و با زبونش دندونشو پاک کرد....
    -اصلا یه پاسگاه میزنیم یه هفته اونجا پاس بدن......سر مراسم خاکسپاری سوریت اونجا بودم....
    من: کیا بودن؟!
    -رهام تا صبح نشست پیش قبر....
    من: صدف من از جونورا میترسما....
    -پانیذ این دفعه یه چیزی بهت می گما....
    من: هرشبی که خوابم میبره خواب میبینم که خوابم و خواب زندگیمو میبینم، از یه راهروی طولانی رد میشم ، شبیه همونی که اعدامیارو میبرن... میرسم به یه اتاق ، عموم اونجا نشسته و توش پره نوره... خیلی بده تو خواب کسی باشی و تو خواب خودتو ببینی....
    -بیا ببینم دیوونه....
    خوابیدم رو پاش... یاد عمو افتادم... وقتی از آقا قدیر میترسیدم پناه می برم به آغوشش... آقا قدیر راننده تریلی بود که چشمای درشت و سر کچلی داشت. همیشه سبیل هاش می افتاد رو لباش.... یه لنگ می انداخت رو شونه هاش... عمو منو میخوابوند رو پاهاش و موهامو نوازش می کرد و میگفت: گل نازم نترس، آقا قدیر کارت نداره... تا وقتی منو داری از هیچی نترس....
    صدف:گل نازم نترس، تا وقتی منو داری از هیچی نترس.....
    من:صدف داغونم؛
    -هیش.... فقط آروم چشماتو ببند.....
    من:یه آتیش روشن کن تا ببینی تو دلم چه خبره!
    ******
    راوی
    محمد به ایران بازگشت.... سراغ مهران را از همه جا گرفت. حتی از باربد و پدرش اما نبود. محمد ناامید شده بود، بچه هایش را از دست داده بود. بعد از مراجعتی که مهران به آپارتمانش داشته دیگر ناپدید شده است. محمد به کلانتری خبر داد، آنها هم عکسی از مهران را گرفتند تا پیدایش کنند...
    برای دیدن برادر و دخترش رفت، با دیدن سنگ قبر کودک پانیذ و رهام، خاطرش آزرده شد... به ویلا رفت تا اتابک را ببیند. یار وفادارش در ویلا بود، اتابک با دیدن محمد ، عینکش را به چشم زد تا ببیند که اشتباه نکرده است... همدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند، از شنیدن خبر فوت آفرین خانم، همان که مادر صدایش می کرد ؛ ناراحت شد.... در اتاق پانیذ نیمه باز بود، با دیدن لبخندش در عکس گریه اش گرفت. اتابک خبر نداشت چه اتفاقی افتاده است....
    -آقا دیگه همیشه هستین؟!
    محمد تبسمی کرد و گفت: تا وقتی زنده باشم....
    -براتون قهوه میارم....
    محمد دفتر خاطراتش را باز کرد...کاغذ ها کهنه و فرسوده شده بودند... روان نویسش را برداشت... اما جوهر نداشت. از اتابک خودکاری گرفت و شروع به نوشتن کرد....
    نیستش

    نمیدونم کجاست

    چه میکنه

    ولی میدونم که ندارمش

    هیچ وقت نخواستم که تو را با چشمات به یاد بیارم

    نمی خواستم که تورو تو گم ترین آرزو هام ببینم

    نمیخواستم که بی تو به دیوارا بگم هنوزم دوست دارم

    اخه تو هول و ولای پریشونی تو رو نداشتن

    تو گیر و دار ای بابا دل تو هیچ حالمون خوش

    ای بی مروت

    دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بتپه ؟

    که با شما از جون زندگیش بگه

    بگه که هنوز زنده ام

    اگه صدا صدای منه

    نفس اگه نفس تو

    بزار که اون خوش غیرتاش بدونن

    که دل ، دل بابایی دیگه دل نیست

    دیگه دل نمیشه

    نه دیگه این واسه ما دل نمیشه....

    تاریخ را یادداشت کرد و نوشت، من ؛ تنها بدون پانیذ و مهران...
    ***
    محمد کارش را در شرکت شروع کرد، در این مدت تیرداد را به زحمت انداخته بود. چون تمامی اموالش به نام پانیذ بود ، دوباره به نام خودش سند خوردند... میخواست با سهم الارث پانیذ، کاری برایش انجام دهد. در مراسم تشییع پانیذ،پدرش نیز بود و این محمد را بسیار متعجب کرد. دلش می خواست بداند شهرزاد و نیازی در چه وضعیتی هستند. هیچ خبری از مهران نداشت ، میخواست به دیدن رهام برود....
    پشت در ایستاد و زنگ زد.... با دیدن مرد دیگری جا خورد ، نگاهی به شماره واحد انداخت و گفت:
    -ببخشید مثل اینکه اشتباه اومدم....
    -خواهش می کنم....
    در نیمه باز بود که محمد گفت: ببخشید آقای تمجیدی از اینجا رفتن؟
    -نه منزلشون همینجاست..
    محمد: تشریف دارن؟!
    -بله بفرمائید داخل تا من بهشون بگم....
    محمد وقتی عکس پانیذ را دید؛ برش گرداند... مدتی منتظر ماند، فرزین به اتاق رفت .
    رهام: کی بود فرزین؟!
    -آقا رهام یه آقای خیلی خوشتیپ اومده باهاتون کار داره....
    رهام: نگفت کیه؟!
    -نه، منتظرتونن....
    رهام مدتی فکر کرد و سپس گفت: شبیه خانم دکتره؟!
    -آهان آره، میگم چقدر آشناست قیافش....
    رهام: جوونه؟!
    -نه...
    رهام فکر کرد مهران است... اما متوجه شد که مهندس است... از شنیدن اینکه مهندس زنده است جا خورد... آماده شد، روی ویلچیر نشست ....
    محمد ایستاده بود و به تابلوی روی دیوار نگاه می کرد. رهام اضطراب داشت، میدانست محمد برای گله و دعوا آمده است....
    محمد با دیدن رهام اخمی بر صورتش آورد ، اما ظاهرش را حفظ کرد تا رهام متوجه عصبانیتش نشود...
    رهام: خوش اومدین آقای مهندس....
    -پانیذم اینجارو دیده بود؟!
    رهام سرش را پایین انداخت و گفت: بله....
    -دیگه بهم نمیگی پدر؟!
    رهام: من لیاقت نداشتم پسر شما باشم....
    -اومده بودم باهات دعوا کنم اما پشیمون شدم. حالا که پانیذ نیست دیگه هیچی درست نمیشه. اما بهم بگو، هرچی که اتفاق افتاده...
    رهام تمامی ماجرا را از اولین برخوردش با پرویز برای محمد تعریف کرد...
    رهام: به خدا آقای مهندس من عاشقش بودم، نمیخواستم بره اما ترسیدم بکشنش.... حالا خودم دارم تدریجی میمیرم.
    -خودم به حسابشون می رسم....
    رهام: نه، پانیذ می خواست شما از اونجا بیاین بیرون، دوباره نرید اون تو،
    -نه فقط تسویه حساب می کنم باهاش... اون برادر و دختر منو کشته...
    محمد با فهمیدن ماجرا خودش را لعنت کرد که چرا بار اولی که جلال را دید و با تهدید وارد گروهش کرد به پلیس خبر نداد...
    -از مهران خبر نداری؟!
    رهام: نه چون میدونستم سراغ پانیذو میگیره و نمیتونم دروغ بگم بهش، اصلا باهاش حرف نزدم...
    محمد همچنان در جستجوی مهران بود. اما پیدایش نمیکرد...
    -میخوای بیای ویلای من؟!
    رهام: نه، اونجا پر خاطرست...
    -هرچی خواستی بهم بگو...
    در گوش فرزین نیز گفت که حساب بانکی ای برایشان باز می کند تا هرماه پول واریز کند برایشان...
    ******
    آروین
    بعد از اون جلسه پیش بازپرس پانیذ خیلی حالش گرفته شد... میگن بی خبریه خوش خبریه واسه الآنه ها... بازپرس دید سروین هنگ کرده فعلا آزادش کرد .... همچین معنی دار بهم نگاه می کنه خودم به خودم شک می کنم.... همه راهارو امتحان کردم برای نجات پانیذ اما آخر همشون بن بست بود... یعنی چی آخه.... سروینو من رسوندم خوندم.
    -آروین؟!
    من: بله؟!
    -اونارو راست میگفتی؟!
    -سروین من اصلا دروغ نگفتم، تازه خیلی چیزارو هم نگفتم. تا همینجاشم کافی بود. حالتو نمیبینی؟!
    -حالا واقعا کار پانیذه؟!
    من: نه نیست. پانیذ انقدر مهربونه که قلبش نفرتو قبول نمی کنه،اگه با کسی قهر کنه مریض میشه..... بعد یه همچین قلبی،اجازه میده بهش آدم بکشه؟
    -کاش اینارو زودتر بهم میگفتی...
    من: حالام دیر نشده. کمک کن پانیذ بی گـ ـناه بالای دار نره...
    -مرسی که رسوندیم..
    من:مواظب خودتو سروینا باش...
    دلم براش سوخت....خدا لعنتت کنه پرویز گور به گور شده...
    برگشتم خونه حالم خیلی بد بود... مدارکو نگاه کردم.. هنوز یه چیزایی مبهم بود. نمیدونستم متعلق به کین و این عکس... اینا کجای پازل جا دارن؟! کجای گذشته گم شدن که نیستن الآن؟!منتظر تماس پانیذ و صدف بودم، خوشحال بودن از کنار هم بودن.... اما صدف نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد...
    من: جونم صدف؟!
    -آروین به بهانه حموم پیچوندم باهات حرف بزنم. کم مونده از ترس سکته کنه... خیلی میترسه .. توروخدا یه کاری کن...
    من: خب سعی کن آرومش کنی...
    -نمیشه، آروم نمیشه. آروین مگه دوسش نداری؟! براش یه کاری کن...
    من: صدف خودت میدونی چقدر عاشقشم و دیدن این لحظه های عذابش چقدر برام سخته اما واقعا دیگه هیچ راهی به ذهنم نمیرسه...
    -نمیدونم، آروین میترسم از ترس اعدام خودزنی کن....
    تایمش تموم شده بود و تماس قطع شد. هرچی منتظر شدم دیگه زنگ نزد. عجیب حالمو گرفت... دنبال یه تی بگ چای رو آت و آشغالای اپن بودم، خونه خیلی کثیفه... وسایلارو اینور اونور می کردم که چشمم خورد بهش... یک هفتست این اینجاست؟! چرا یادم نبود؟! خوبه قاطی آشغالا ننداختمش تو سطل... گذاشتمش تو جیب کتم...
    ***
    از بوی گند آشپزخونه حالم بهم میخورد، نتونستم تو هال بخوابم و رفتم تو تختم. بوی گرد و خاک میداد اما قابل تحمل بود... سردرد سرسام آورم ول کن من نیست... آخی این عکس پانیذ که به زور گیرش آوردم... تو ساعت بود... چه ذوقیم می کردم. با اون موقع هاش خیلی فرق کرده، هم بزرگ شده همم خوشگل... ولی دیگه شاداب نیست، لبخنداش همه از رو درده... ۶ ماهه که تو زندانه... چرا من اونشب قاطیش کردم آخه؟! پرویز کثافت اگه اون تیرو بهش نمیزد با ما فرار کرده بود، کاش میتونستم بغلش کنم و از اونجا بیارمش بیرون... حرفای اونروز صدفم خیلی بهمم ریخت...
    *****
    پانیذ
    دیگه کم کم متلکا شروع شده بودن، بهم میگفتن اعدامی، همین روزا طنابت میاد؟! اعدام فلانه، اعدام بهمانه. منم میخزیدم تو بغـ*ـل صدفو فقط میلرزیدم... صدف بهشون تشر می زد اما پررو تر از این حرفا بودن. سروین اومده بود ملاقاتم نتونستم برم، صدف رفت و بهش گفته بود مامانشو راضی می کنه اما پانیذم باید بیفته به پاش و التماس کنه... برای کار نکرده التماس کنم؟!برای کسی که تو دادگاه بهم گفت عین سگ می کشتم التماس کنم؟! نمیتونستم، مردن باعزت تر از این بود... صدفم میدونست همچین کاری نمی کنم هیچی نمی گفت، اصرار نمی کرد.آروین اومد دیدنم....
    من:سلام.....
    -سلام،بشین.....
    نگاهش نمی کردم.
    -این بار آخریه که میام اینجا، دیگه فکر نکنم اجازه ملاقات بدن. بهت قول دادم کمکت کنم.... پروندتو صدبار با وکیل خوندیم. همه جور مدرکی توش هست.... از شهادت شهود گرفته تا گزارش پزشکی قانونی و حرفای کارشناسان روانی و مشاهدات ضابط قضایی و همه چیز.... یه پرونده کامل کامل....... بدون هیچ نقصی! این پرونده میگه تو قاتل پرویز و عمویی.پانیذ خواهش می کنم،فکر کن ... باید یه چیزی باشه تا باهاش ثابت کنیم بی گناهی. من:آروین خودت که دیدی من چقدر درد کشیدم...
    -پس چرا وقتی خواستم بلندت کنم نذاشتی؟!
    من:چون درد داشتم....همه چی روهم خودت میدونی....
    -من کجای این بازیم؟
    من:تو خودت اومدی.... یادت رفته؟!
    -این پرونده با این همه سند و مدرک میگه تو قاتلی.....
    داشت اشکم در میومد. چرا اینجوری می کنه؟میدونه که من .. من از درد به خودم میپیچیدم....
    من:پس هستم،دیگه خودتو اذیت نکن.....
    پاشدم که برم بیرون،برگشتم طرفش......
    من:آروین نمیدونم چت شده اما این دو سه بار آخر هر بار اومدی دیدنم،فقط یادم انداختی زودتر قراره برم بالای دار.... اشکالی نداره،منم توقعی ندارم. فقط شب که تو جای گرم و نرمت می خوابی ، خودت قضاوت کن... چرا یه آدمی مثل من که میخواد انتقام زندگی از دست رفتشو بگیره،همه چیزش با همه چیزش جور در میاد که مردم ندید بگن قاتله..... چیزی یادم نمیاد،چون بلایی سرم اومده... اون تیر تو سینم.... اصلا قاتلم، ولی آروین؛ یه پرونده قتل به این سرراستی ،واسه منی که اون شب بیهوش بودم،واست عجیب نیست؟اگه کشتم و نمیگم،پس بذار بمیرم.... لابد حقمه.... ولی اگه غیر این فکر می کنی،ببین سوراخ این قصه کجاست.... اگه توام به من شک کنی که دیگه فرقت با جاوید چیه؟! اون ادعا داشت دوسم داره،اما تو ثابت کردی..... حداقل قد خواستت و حرفت وایسا....
    -پانیذ.....
    من:زندون رحم نداره؛ یکی رو با انتظار می کشه،یکی رو هم با بی فردایی.
    اومدم بیرون. صدف فهمید پکرم،هیچی نپرسید.
    فکر می کردم الآن اگه آروین پیشم بود آروم میشدم، انقدر رفتاراش آرومه و خونسرد ،آدم ناخودآگاه آرامش می گیره... اما یه تشویشی رو انداخت تو جونم که.....
    ***
    دل تنها و غریبم؛منو این حال عجیبم..... حال بارون زده از چشمای ابری..... دله دل،دل دله تنگم.... منو این حال قشنگم،حال ابری شده از درد و بی صبری! انگار دل منه که داره میشکنه،صبور و بی صدا هر لحظه با منه. انگار از این همه حس که تو عالمه ،سهم منو دلم احوال تلخمه.....
    وقتی هیشکی نیست که حتی از نگاش آروم بشی،دل تنهات رام نمیشه؛این تویی که رامشی.....
    وای از این حال که دلت رو پای اعدام میکشی....
    بال پرواز دلت با پتک عقلت میشکنه.... دله بی دل بی صدا تو مقطلش جون می کنه.....
    روزی چندبار قتل حسم کار هرروز منه....
    این یه حسه تازه نیست،
    این حال هرروز منه!
    صدف شطرنج بازی میکرد، منم همش تصویر طناب جلو چشمم بود... الآن بابا کجاست؟! اگه اول تلفنا اعلام نمی کرد اینجا زندانه ، زنگ میزدم و پیداش می کردم.... تاحالا تو عمرم انقدر تحقیر نشده بودم، من ۲۰ نمیخوام خدا. منو امتحان نکن... تموم شد صبری که داده بودی... داد زدن که نگهبان داره میاد.... همه صداشونو گرفتن سرشون... خوشحال شدن که صدف دیگه بازی نمی کنه. همشونو بـرده بود... صدف بلند شد و پولایی که بـرده بود رو پرت کرد رو میز. رئیس و دو تا نگهبان اومدن تو بند.....
    به احترامش بلند شدیم... من تمام بدنم می لرزید..... صدف محکم گرفته بودم.
    من:باید جمع کنم؟!
    رئیس تسبیحشو دور دستش چرخوند و با شرمندگی نگاهم کرد....
    -دلم رضا نبود بیام...... میدونم قاتل نیستی اما حکم دادگاه میگه قاتلی....
    دلم فرو ریخت و بندش پاره شد. نفسام تند شد......
    ********
    آروین
    آسمونو به زمین دوختم،زمینو به آسمون. اما یه جا شکاف از هم باز شده. پیدا کردم اما خودمم نمیدونم اون چیه که فهمیدم پیدا کردم. هروقت میرم تو اون چهاردیواری تنگ و تاریک و خفه بی زندگی؛فقط یه چیزی بهم نفس و جون ادامه دادن میده. فقط پانیذ..... دفعه آخر که رفتم دیدنش، حکم خداحافظی آخرو داشت. حال سه تاییمون همینطوره. گفتنش سخته؛ یه جورایی زیر پوستمون ذق ذق می کنه،درد داریم اما نمی دونیم کجاست که درد می کنه. دلمون میخواد فرار کنیم،نمیدونیم کجا... نمیدونیم چرا! یه دنیا حرف تو دلمه و سنگینی یه دنیا رو دوشم.... نمیدونم این قصه چرا ته نداره! نمیدونم کجام و چیکار می کنم..... از آخرین باری که پانیذو دیدم،بیشتر بهم ریختم..... نمیتونستم بهش بگم این در ،اون درامو زدم و رفتم واسه بار آخر ببینمش.... ساکت بودم و نگاهش می کردم.... میخواستم کلمه پیدا کنم اما سر زبونم قفل بود.... هرچی تو حرفاش گشتم هیچی پیدا نکردم تا بتونم مانع بشم تا زبری طناب،گردنشو لمس نکنه..... زردی صورتش؛می گفت اون تو چه خبره... اون یه بهونه بود برای روزای من. نفس عمیق می کشم و ولو میشم رو تختم.... حرفای پانیذ تو گوشمه که می گفت وقتی رو تختمم،نگام به آهن بالای سرمه و صدام به گوش نگهبانه که کی وقتش میشه؟
    گفتنی نیست.... این همه اومدن و رفتنم به اونجا بی فایده بوده. می رفتم تو اون دخمه و زل می زدم به دیوار سیاه و خاکستری تا در وا بشه و پانیذ بیاد تو.... هردفعه که می رفتم، می گفتم این دفعه حتما یه چیزی یادش میاد........
    ساعت مچیمو نگاه می کنم. نکنه اشتباهه؟ رفتم پذیرایی، ساعت پذیراییم همینو نشون میداد. هرچقدر منتظر موندم زنگ نزدن.نکنه دعوا کردن و محرومن؟
    اما این زنگ نزدن ادامه داشت، شنبه که روز ملاقات بود، رفتم ببینم چشون شده، دعوا موا نکردن ببرنشون انفرادی یا نه....
    منتظر شدم اما نیومدن، رفتم پیش افسر نگهبان....
    *******
    پانیذ
    رئیس:خوبی خانم دکتر؟!
    من: بله ......
    اشک میریختم.... از ترس....
    -شما چی خانم؟
    صدف: ممنون...
    -خب آماده این خانم دکتر؟
    اینو که گفت قلبم تالاپی افتاد پایین، بدنم سست شد که صدف نگهم داشت نیفتم. وقتشه؟! خدایا خودت کمکم کن... کجایی پس؟!عمو مهرداد؟!
    -خانم ریاحی حالتون خوب نیست؟!
    صدف: آدم این خبرو اینجوری میگه؟!
    همه بدنم یخ کرده بود....
    -چه خبری رو؟!
    صدف: آمادگیش برای...
    رییس خندید...
    -نه خانم ریاحی ، اشتباه متوجه شدین... شما آزادین...
    نشنیدم چی گفت ...
    من: صدف چی گفت؟!
    صدف خوشحال لبخند گشادی رو لبش آورد و گفت: آزادی عشقم....
    من: آزااد؟!
    انقدر بلند داد زدم که رییس خندش گرفت...
    من: صدف چی؟!
    -ایشونم آزادن....
    دلم میخواست پاشم برقصم از خوشحالی... فقط با اشک صدفو بغـ*ـل کردم....
    از رییس خداحافظی که کردیم حکممونو داد دستمون. هنوزم باورم نمیشه... آزادم؟! گفت خود سرور اومده رضایت داده...
    وسایلامو جمع کردم و بی توجه به همه با صدف از در اومدیم بیرون. ساکمو انداختم زمین ، دستامو به طرفین باز کردم و سرمو گرفتم سمت آسمون...
    من: خداجونم، عاشقتم....
    صدف کشیدم کنار...
    صدف: دیوونه ماشین میزنتت بیا اینور.
    باهم یه تاکسی گرفتیم و آدرس خونه آروینو دادیم. حتما خیلی خوشحال میشه...
    ***
    تو تاکسی نشسته بودیم و برنامه میچیدیم چجوری آروینو غافلگیر کنیم....
    صدف: پانیذ سکته می کنه از خوشحالی....
    من: خوبه که، می خندیم....
    قرار شد در بزنیم و جلوی در واینستیم ،بعد آخرش که عصبانی شد با برف شادی جلوش ظاهر شیم.... صدف دستمو کشید و من پرت شدم بغلش ، تو گوشم گفت:
    - این مرتیکه از اول زل زده به تو... تنش میخاره، پیاده شیم؟!
    من: آره دیگه.... ولا دوباره باید برگردیم تو اون جهنم...
    صدف از ساکش پول برداشت و گفت: ممنون آقا....
    اما انگار اصلا گوش نمیداد ما چی می گیم، راه خودشو می رفت...
    صدف: آقای محترم کجا تشریف میبرید؟! ما همینجا پیاده میشیم....
    دستش رفت سمت چپ بدنشو با یه اسلحه برگشت طرف ما... من نباید میترسیدم بعد دوبار تیر خوردن ولی دوتایی همدیگه رو بغـ*ـل کردیم و جیغ زدیم،...
    -زر زر اضافه ممنوع . بذارین به کارم برسم....
    خواستیم درو باز کنیم اما درهم قفل بود....
    صدف می کوبید به شیشه تا شاید یکی کمکمون کنه... خواست بزنتش که من نذاشتم....
    من: صدف آروم بگیر....
    ایتالیایی گفت بلدی ایتالیایی؟!
    جوابشو دادم....
    لبخند زد و گفت چیکار کنیم.... گفتم بذار برسیم یه جا ، الآن آروم باش ، بعد تو شلوغ کن. اسلحه رو گرفت سمتت من میزنم رو دستش، تو اسلحه رو بردار....
    راننده عصبانی شد و از تو آینه گفت: چی برای هم بلغور می کنین؟!
    ما جواب ندادیم و منتظر شدیم... حدودا ۴۰ دقیقه دیگه راه رفتیم که سرعتشو کم کرد....
    -رسیدیم، پیاده شید..
    کاملا نقشه هامونو بهم ریخت. میخواستم بزنم رو دستش که صدف یه نیشگون ریز گرفت ازم.... دیدم با یه ون منتظرمونن... پیش خودم گفتم حتما اونی که مرده پرویز نبوده و الآن میخواد ازمون انتقام بگیره... اولش تو نمیرفتیم که به زور انداختنمون تو....
    من: صدف بدبخت شدیم، کار پرویزه....
    -نه بابا اون انتر که رفته به درک....
    من: نبرنمون یه شربت بدن بخوریم، بیهوش شیم، ازمون سو استفاده کنن و بعد بکشن، تیکه تیکمون کنن، هرتیکمونو بدن به یکی....
    به زور خندشو نگه داشت: اینارو از کجات در آوردی؟
    دستامونو بسته بودن، با هرتکونی که میخورد من سینم درد می گرفت، صدف کمکم کرد بشینم...
    -واسه چی نشستی؟!
    صدف سرشون داد زد: مگه نمیبینی نمیتونه آشغال؟!
    اون مرده هیچی نگفت .به راهمون ادامه دادیم... توی باغ متروک وحشتناک نگه داشتن و پیاده شدیم... اطرافو خوب نگاه می کردیم، صدف با آرنجش زد به پهلوم. دوتا قبر کنده شده زیر یکی از درختا بود...
    زیرلب گفتم: مال ماست؟!
    صدف گفت: خوب حواستو جمع کن، باید یه جوری یه اسلحه گیر بیاریم....
    رفتیم داخل عمارت باغ.... همه چیزش قدیمی و فرسوده بود.... دوتا صندلی قدیمی هم بود.... ساعت بزرگی داشت که وقتی ساعت عوض میشد، بلند صدا می داد.... نشوندنمون رو صندلیا و بستنمون بهشون....
    صدف: چهارتا قبر بودن . دیدی؟!
    من: کجا بود؟!
    -اون سمت.... فضای اتاق تاریک بود، آفتاب هم غروب می کرد... وقتی هوا کاملا تاریک شد، چشمامون به تاریکی عادت کرد... یکم بعد یه پروژکتور جلومون روشن کردن که آدمای پشت سرمونو نمیدیدیم. فقط صداش میومد..
    -به به خانما... میتونم بپرسم کجا تشریف می بردین؟
    جوابی از ما نشنید گفت:
    -هرجا، مهم نیست... حالا بازی دست منه.... میخوام امشب این کابوس تموم شه....
    صدف:چه کابوسی؟!
    -عجله نکن،به اونم میرسیم.گاماس گاماس....
    *******
    آروین
    -دیدی فامیلاتو؟!
    من: نه، نمیشه خبر بگیری کجان؟
    -چی بود اسماشون؟!
    من: پانیذ ریاحی و صدف فکور...
    فریده فامیل خودشو براش گذاشته بود....
    یکم دفترارو نگاه کرد... لبخند زد،دفترو با ژست خاصی بست......
    -آقای سالار کیا ۴ روزه آزاد شدن...
    من: آزاد شدن؟!مگه ممکنه؟!
    -شاکیشون رضایت داده...
    دست کشیدم رو موهامو پشت گردنم نگه داشتم . هوف!!!! چرا خبرم نکردن؟! الآن کجان؟!
    سریع رفتم خونه زن عمو، میخواستم تشکر کنم و ببینم اونجان یا نه.. سروین نشسته بود پیش سروینا و براش پازل درست می کرد.... آروم بود و لبخند می زد......
    -آروین اینجا نیومدن... مامان هم دانشگاهه،
    من: یعنی کجان؟!
    -نمیدونم...
    من: مامانت رضایت داد یا جاوید؟!
    -دوتاشون...
    من:خودت چی؟!
    -من خیلی وقته رضایت دادم...... چی میخوای بیشتر از این؟ پانیذ خوبه....
    گریش گرفت؛دستشو گذاشت زیر بینیش..... با لحن تلخی گفت.....
    -خوبه.....
    من: هیچی لازم نداری؟!
    -نه ،مرسی که حواست بهمون هست...
    دستمو گذاشتم رو سینمو گفتم: خواهش می کنم...
    اومدم بیرون... عمو مرده پس اینا کجان؟!
    دستمو بردم تو جیبام... یه چیزی رو لمس کردم، الآن وقتشه... باید بدونم چه خبره... عکسو برداشتم و رفتم تا ببینمش... پشت میز نشسته بود و عینک رو چشمش بود.... منشیش که راهنماییم کرد ، رفت بیرون...
    من: سرت شلوغه ؟
    به میز اشاره کرد: میبینی که....
    من: پس وقتتو نمیگیرم... از جیبم درش آوردم و گذاشتم رو میز، از بالای عینک نگاه کرد و دوباره مشغول شد...
    من: گمش کرده بودی من پیداش کردم...
    -ولی من از اینا ندارم. مال خودته....
    من: خوب یادمه، دوتاییمونم هدیه گرفتیم ، فقط نمیدونم اونجا چیکار می کرد...
    -چیز مهمی نیست....
    من: نمیخوای بدونی از کجا پیداش کردم؟
    خیره شد تو چشمام و محکم گفت: نه...
    من:خب پس بیا یه معامله بکنیم..... من اینو بهت می فروشم...
    -اگه پول می خوای بگو . این کارا لازم نیست!
    من:پول؟
    پوزخند زدم.....
    -آره،پول....
    من:خیلی زود جو مدیریت گرفتت!
    -آروین حوصله شر و ور ندارم.....
    من: شاید دوست نداشته باشی اما من مجبورم بدمش به بازپرس پرونده و بگم مال توإ...
    -دیر اومدی بچه... پرونده مختومه اعلام شده...
    دستامو گذاشتم رو میز و خم شدم طرفش ... با پوزخند رو لبم گفتم:نه، نشده... گفتم شاید خریدارش باشی...
    -اینجا سمساری نیست.... اگه پول میخوای بگو بهت بدم، من باج به کسی نمیدم.
    من: فقط حرف بزن، این چیه....
    عکسو پرت کردم جلوش، سعی کرد عصبانیت خودشو نگه داره....
    -این دست تو چیکار می کنه؟
    من: فکر کردی میتونی بازیم بدی؟
    داد زد و دستشو کوبید رو میز...
    -از کجا آوردیش؟!
    من: بیا باهم معامله کنیم، من میگم از کجا آوردمش اما تو ... بعدش از این در که بیرون رفتی میری پیش بازپرسو همه چی رو تعریف می کنی...
    -چرا فکر می کنی با وجود این اطلاعاتی که داری میذارم بری از اینجا؟!
    من: اونقدر احمق نیستی یه قتله دیگه به پروندت اضافه کنی....
    -بستگی به تشخیص خودم داره، بدونم باید بمیری، میمیری... جوری که هیچکس نفهمه...
    من: د، نه بابا؟! بچه میترسونی؟!
    -کشتن تو برای من کاری نداره، من تورو بکشم انگار سگ کشتم. میفهمی؟!
    سری از روی تاسف براش تکون دادم و برگشتم به طرف در تا برم بیرون.... دوتا گولاخ جلو روم وایسادن، برگشتم سمتش،شونه بالا انداختو دستشو به نشونه بی اعتنایی بالا و آورد و یه لبخند مسخره زد......
    -با پای خودت اومدی تو بازی....
    خواستم با آرنجم بکوبم تو شکمشون که دستامو گرفتن.......
    یه دستمال گذاشتن رو دهن و بینیم ....
    ********
    پانیذ
    جز پرویز هیچکس به ذهنم نمیرسید، کی میتونه باشه؟! حجم نور زیاد بود و غیرممکن بود آدمارو ببینیم. نمیتونستیم تشخیص بدیم چند نفرن..... فقط صدای پاهاشو میشنیدم..... کشیدگی دستام به سینم فشار می آورد و واقعا عذاب می کشیدم.
    مدتی سکوت بود که یکی دیگه رو آوردن و بستن به صندلی.....خوب که نگاه کردیم فهمیدیم آروینه...آروین به هوش اومد .... با دیدن ما خوشحال شد ولی یهویی داد زد....
    -میشنوی صدامو عوضی؟!بذار برن... من پیشتم....
    صدای جیر صندلی چرخ دار اومد... حالا یه صدای جدید...
    -همتون باید باشین... هیچ کس قرار نیست از اینجا بیرون بره.... یا همه باهم میمیرین یا هم یکی به جای بقیه...
    پروژکتور رو خاموش کرد و چراغای اطراف روشن شد... حالا میتونستیم صورتشو ببینیم. البته فکر کنم آروین می دونست کیه... منو صدفم فهمیدیم، کسی که اصلا فکرشم نمی کردیم....
    -خانم ها و آقا آروین؛ باید به اطلاعتون برسونم من، دو ساعت دیگه تو استانبولم...... از این جهنم میرم.... البته بعد اینکه همتونو اینجا دفن کردم..... میخوام حمام خون درست کنم........
    آروین:وایسا ببینم..... مارو کشوندی آوردی اینجا..... چه پروازی، چه کشکی، چه دوغی! پرواز مرواز کنسله!
    -میتونم بپرسم شما؟ مهماندارین یا خلبان؟!
    آروین پوزخند زد و با خشم بهش نگاه کرد........
    -خب شروع کنیم، از اونشبی که شما میخواستین دزدی کنین...
    آروین: تو از کجا پیدات شد؟!
    -من؟! باید از شما ممنون باشم که اون صحنه رو برام آماده کردین....
    من: چرا من؟! مگه من چه بدی ای در حقت کردم؟!
    -یکی یکی....
    صدف: گند زدی تو زندگیمون دیگه این بازی مسخره برای چیه؟!
    -اونشب قرار بود همتون توی گاو صندوق بمیرین و اسکلتاتون هم به آرشیو اضافه میشد، اما قصه رو خودتون عوض کردین.. اون گاوصندوق یه راه مخفی دیگه از سمت آزمایشگاه داشت که هیچکس خبر نداشت. از اونجا واردش شدم ، منتظر موندم تا بیاین... اما وقتی پانیذ شمارو تنها فرستاد ، تصمیمم عوض شد... میخواستم جوری از پانیذ انتقام بگیرم که ذره ذره آب شه... از اون دوتا عوضی که انتقام گرفتم ، اسلحه رو گذاشتم تو دست پانیذ که اون پاش گیر باشه....
    دستاشو زد به همو گذاشت زیر چونش...
    -اونشبم همین لباسا تنم بود... چون ازشون خاطره دارم... آروین خیلی زود خودتو پانیذو وارد بازی کردی... همتون کار منو راحت تر کردین،
    آروین: پس، همه اون عشق بازیات...
    - شما فکر کردین میتونین بازیم بدین؛ اما من از شما زرنگ تر بودم... نقش یه عاشقو بازی کردم. اومدم تو زندگی پانیذ...
    من: من چه بدی ای به تو کردم مگه؟!
    -یکی از اسکلتا از اونجا کم شد، اونی که برای من خیلی ارزش داشت، اونقدر طبیعی بازی کردم که آروین فکر کردی واقعا اومدم دنبال گمشدم. اما من گمشده ای نداشتم، خارج هم نبودم، اومدم استکهلم تا ببینمت و ازت اطلاعات بگیریم راجع به بابا!خیلی وقت بود برگشته بودم برای انتقام. وقتی شنیدم همتون ایرانین تصمیم گرفتم کاری رو سالها آرزوشو داشتم انجام بدم...
    یه سری عکس بهمون نشون داد، مهران و من.... یه زن و مرد دیگه...
    -پانیذ، مهران، فریده و....
    بعداز یکمی مکث گفت: سید کریم...
    فریده قیافش قشنگ بود اما سید کریم عجیب برام آشنا بود، آروینو ول می کردن ، خرخرشو می جوید، خیلی عصبانی بود... منم یه جور میزدمش صدا سگ بده کثافت...
    -بچه که بودم یه دختری همبازیم بود که از همون موقع ها منو عاشق خودش کرد، اما یه مدتی ازم دور بودیم، باهم قرار گذاشتیم ۱۰ سال بعد هرجا که باشیم خودمونو به همینجایی برسونیم که خداحافظی کردیم... بعد از ۱۰ سال بی خبری همونجا رفتم... دیر کرده بود، فکر کردم دیگه نمیاد.... اما همون دستای مهربونش اومد رو چشمام... برگشتم و انقدر از دیدنش خوشحال بودم بغلش کردم... من خوشحال بودم اما اون ناراحت بود... همه خانوادشو از دست داده بود... برام تعریف کرد که ۵ سال بعد فریده باعث شده مامانش از باباش جدا شه، چون بابا به مامانش چشم داشته و فریده رو انداخته جلو، بابا از باباش خواسته بوده که دخترشو بده بهش تا دست از سرش برداره. کثافت به خودشو مامانش چشم داشت...
    باباش یکی از گنده لاتایی بود که هرکی اسمشو میشنید غلاف می کرد ، اما بابا انقدر اذیتش کرده بود که چیزی از اسم و رسمش نمونده بود. برادر ۱۳ سالش تو صندوق عقب یه ماشین سوزونده میشه. کار پرویز و یکی دیگه از آدمای بابا بوده، سید کریم.... بابای عشقم بعد از اینکه از سید کریم انتقام میگیره خودشو می کشه....
    آروین: من کجای این بازیم؟!
    -نمیدونی؟!سید کریمو نشناختی؟!
    صندلی آروین برگردوند طرف پرده....
    -میبینی چقدر شبیهین؟! تو پسر اون کثافتی....
    آروین نفساش تند شده بود و از عصبانیت می لرزید....
    آروین: کثافت تویی و بابات ....
    محکم کوبید تو دهن آروین که سرش برگشت اونطرف....
    -سها ۶ سال ناپدید شد، هرجارو دنبالش می گشتن هیچکس خبر نداشت ازش.. واقعا نبود.. میدونستم نامرد نیست و فرار نکرده... بهم قول داده بود باهام ازدواج می کنه...تا اینکه یکی بهم گفت با پسر شریک بابا دوست شده.... از شراکت بابا خبر نداشتم، آمارشو گرفتم؛ یه مهندس با تجربه و پولدار و خوشتیپ. پسرشو همه میشناختن... جذاب و خوشگل بود، فهمیدم اسمش مهرانه...
    بابا برای اینکه چشمش پانیذو گرفته بود می خواست مثل سها زندگیتو به آتیش بکشه...
    میخواست خانوادشو از هم بپاشونه، این وسط عشق منم قربانی کرد...
    باورم نمیشد، قصه زندگی ما این همه پیچ بخوره و برسه به اینجا، برسه به سهایی که مهران ازش متنفر بود... منتظر بودم برسه به آخر قصه. گلوم از زور خشکی میسوخت... سخت نفس می کشیدم.....
    -بابا سهارو به زور میکشونه تو یه مهمونی، یه کاری می کنه تا از حالت طبیعی خودش خارج میشه و زندگی آیندشو تباه می کنه، اون دوست عوضی مهران ، بهش آمار میده سها امشب خودشو حراج کرده و هـ*ـر*زه هر دست درازی شده.... مهران اونشب سها رو میبینه و فکر میکنه سها یه دختر هرزست. اما نمیدونه فرشته من پاک بود، آلوده دست ناپاکا شده... هرچی سها بهش زنگ میزنه ؛ مهران فقط می خواسته رابطشون تموم شه. سها عاشق مهران بوده و منم عاشق سها... خودش زد زیر همه چی و نخواست بیاد پیش من، مثل بابام ازم نفرت داشت... مهران یه روز سها رو میبره یه جایی و کتکش میزنه، اما بازم سها میخواسته بهش توضیح بده و مهران گوش نمیداده. پانیذ یادته تو مجلس عموت ؛ تو و مهران چیکارش کردین؟!تحقیرش کردین، قلبشو شکستین... سها که از اونجا اومد ، دستگیرش کردن، تو یکی از پارتیا... وقتی مهران حرفشو قبول نکرد، تصمیم گرفت هـ*ـر*زه بمونه و سر خرد رفت تو باتلاق...
    وقتی آزاد شد فهمید ایدز داره، زندگی براش تموم شده بود. میخواستم ازش تقاضای ازدواج کنم اما مهران لعنتی نذاشت. اول که عشقمو دزدید، بعدم باعث شد ایدز بگیره... یه روز بهم زنگ زد و خداحافظی کرد. گفت دیگه همو نمیبینیم. سریع رفتم به اتاقی که تو یه خونه قدیمی پایین شهر گرفته بود... وقتی اتاقو باز کردم ، سهارو غرق در خون دیدم، دوتا رگشم زده بود... چون تو و مهران نذاشتین براتون توضیح بده،
    چشمامو بستم . به زور نفس می کشیدم... سرم به جوش اومده و بود و مغزم داشت واقعا تبخیر میشد.... این چی میگه؟!
    من: مممم... ن اصلا نمیدونستم.
    -حالا همتون باهم تقاص خون سهارو پس میدین....
    اسلحشو گرفت سمت آروین ...
    -پانیذ؛ میخوام مردن دوستاتو ببینی ... مثل داداشت که الآن رو تخت بیمارستان جون میده....
    بدنم گر گرفت و داد زدم: چیکارش کردی حیوون؟!
    -من کاریش نکردم... خودش مرگو انتخاب کرد!
    عکساشو نشونم داد.... رو تخت بود و سرش بانداژ داشت.... یک عالمه دستگاه بهش وصل بود.....
    گریم گرفته بود و داد زدم: مهرااان...
    -آره زجر بکش،بهم آرامش می ده. داد بزن و خواهش کن برگرده پیشت!
    چشماش پر شد....
    -دیدن زجر کشیدنت بهم آرامش میده، داد بزن و التماس کن نکشمتون..
    یه قهقهه بلند زد. دوباره اسلحه شو گرفت سمت آروین....
    -عاشق دلخسته نمیخوای برای بار آخر با عشقت حرف بزنی؟!
    آروین: جاوید اون اسلحه رو بذار کنار... بچه نشو....
    -آروین با عشقت خداحافظی کن....
    آروین: جاوید ؛ به ما چه ربطی داره؟! اگه پانیذ هم دلشو نمی شکست بابات انقدر آبروشو میبرد که بازم خودشو می کشت....
    -میدونی چرا تورو بزرگ کرد؟
    آروین: چون پسر برادرش بودم...
    -د نه د... بابات میره ژاپن برای کار، وقتی بر می گرده بابا به یکی دستور میده همه پولای باباتو بدزده... بعد اون بابات میشه آدم جلال سالار کیا، اولین زنی که جلال بهش چشم داشته مادر تو بوده، بابات تو آتیش انتقام بابای سها میسوزه و اعدام میشه، مادرت هم به بابات می گـه بچه مرده و صیغه جلال خان سالار کیا میشه... حالا فهمیدی تو کی هستی؟!
    آروین: جاوید تو بیماری. یه بیمار روانی...
    من اصلا با اونا کار نداشتم، فقط محو تماشای داداشیم رو تخت بودم، این کثافت آشغال معلوم نیست چه بلایی سرش آورده، قلبم داشت تیکه تیکه میشد، میخواستم گریه کنم اما نمیتونستم... مهرانم، عزیزدلم چه بلایی سرت اومده؟ الآن زنده ای؟! این همه سال کجا بودی ؟! حالام که میخواستیم همو ببینیم اینجوری باید باشه دیدارمون؟! صدای بلند جاوید منو به خودم آورد....
    -این فرصت آخره، پانیذ برای زنده موندن صدف و آروین التماس نمی کنی؟!
    صدف : نه ، نمی کنه. تقصیر هیچ کدوممون نبوده... اون بابای لا... و مامان کثافت من باعث این همه مصیبتن....
    -نکنه تو میخوای اول بمیری؟!اصلا بذار ببینیم قرعه به اسم کدومتون در میاد...
    کاملا معلوم بود تعادل روانی نداره، شعر ده بیست سی چهلو خوند و به آروین افتاد....
    -خیلی خب آقا آروین مثل اینکه وقت رفتنه .... تا ده میشمرم، عشقت وقت داره برای زنده موندت التماس کنه...
    من و صدف از دلهره داشتیم میمیردیم... بهم نگاه می کردیم و بعدش به آروین... آروم بود؛ از مردن نمیترسه؟! شاید دیگه دلیلی برای زنده موندن نداره.....
    -یک، دو، سه، چهار....
    یه گلوله زد به بازوش... منو صدف جیغ زدیم.... صدای های خفه ای از ته گلومون در میومد اما واقعا غیرقابل پیش بینیه 1 دقیقه بعد چی پیش میاد. آروین از درد به خودش پیچید، من میفهمم الآن چه حالی داره، جای زخمش میسوزه... حس آتیش گرفتن و یخ کردن باهم به آدم دست میده....... میخواستم حرف بزنم و التماسش کنم... نمیخواستم آروین بمیره...
    آروین داد زد: پانیذ هیچ کاری نکن....
    سرجام خشکم زده بود، صدای نبض گردنمو کاملا میشنیدم، آب گلومو به سختی قورت میدادم. گلوم میسوخت.هرچی تلاش کردم دستامو باز کنم اما نمیشد... جاوید دوباره شروع کرد به شمردن ، اما این دفعه داد می زد....
    -پنج، شیش....
    یه گلوله دیگه زد به پهلوش....... آروین صورتش عرق کرده بود. از موهای خیسش فهمیدم چه فشاری رو تحمل می کنه.... دندوناشو رو هم فشار میده...
    صدف گریه می کرد و میگفت: کاریش نداشته باش.....
    -خب قصه داره جالب میشه....
    دستشو گذاشت زیر چونش و بهمون نگاه کرد.....
    -هفت.....، هشت.....
    یکی از قلچماقا درو باز کرد، نفس نفس می زد گفت: آقا پلیسا....
    جاوید برگشت سمتش تا یه چیزی بگه که صدای شلیک باعث شد دستاشو حصار سرش کنه و یکم خم شه......
    صداشون از بیرون میومد، اون مرده رو که دم در بودن با تیر زدن پلیسا .... جاوید سر تکون داد و اسلحشو گرفت سمت من....
    -خیلی خب عوضیا؛ پانیذ تو از همشون سزاوارتری....
    چشمامو بستم و اسم خدا وعمو مهردادو صدا کردم.... صدای شلیک اومد، یه داغی ای رو کنار گوشم احساس کردم. من مردم؟! چشمامو آروم باز کردم، گوشم هنوز گرم بود.... صدف افتاده بود رو زمین.... چشمام فقط صدفو می دید...
    من:صدفم، حالت خوبه؟! صدف........
    چشماشو باز کرد و لبخند زد....
    - از بیخ گوش تو و از رو شونه من رد شد...
    من گریم گرفته بود، یه لحظه از حرفش خندم گرفت.
    من: دیوونه واسه چی خودتو انداختی جلوی من؟!
    -خودت میگی دیوونه، دیوونم دیگه...
    هنوز به صندلی وصل بودیم...یهویی دوتامونم برق گرفت و مات موندیم.
    من: صدف، آروین...
    نگاه کردیم؛ افتاده بود رو زمین.... اسلحه جاویدم رو زمین بود.. به خاطر برخورد شدید سرش به دیوار مرده بود.... خونش رو دیوار بود و چشماش باز مونده بود، گوش من و شونه صدف زخم شده بود و خونریزی داشت.... پلیسا داد می زدن: بهتره خودتو تسلیم کنی....
    من بلند گفتم: مرده، ما زخمی ایم....
    با احتیاط اومدن داخل، چقدر دلم میخواست الآن بهراد میومد از در تو...
    همکارای خانمشون دستای مارو باز کردن، رفتم سراغ آروین... بدنش سرد میشد.... مانتوم پارچش نازک بود، یکم کندم و بستم دور بازوش... تا آمبولانس بیاد بالا سرش بودیم... آروم میزدم رو صورتش تا هوشیار شه....
    من: آروین؛ صدامو میشنوی؟!
    صدف گریش گرفته بود.. زانو زده بود کنارش...
    صدف: آروین جواب بده... توروخدا......
    داد میزد...
    من: صدفم آروم آجی...
    موهای رو صورت آروینو کنار زدم، چقدر فشارو تحمل کرد... هممون شوکه شدیم. واسه یه لحظه مهران یادم رفت و فقط می خواستم آروین چشماشو باز کنه.... سرمو گذاشتم رو سینش تا صدای قلبشو بشنوم.....
    دستمو محکم فشار میدادم رو زخم پهلوش تا خونریزیش کنترل شه...... سرمو بلند کردم،اشکامو پاک کردم....
    من: صدف سرشو آروم بذار رو پات... نفساش نامنظمه.
    نبضش ضعیف نبود، نرمال بود. این آرومم می کرد... با این کار صدف تونست بهتر نفس بکشه، با یه سرفه چشماشو باز کرد....
    -اینجا بهشته؟
    وسط گریه هام خندم گرفت: آره، ماهم حوری ایم آدم خوشگله...
    خودشم خندش گرفت اما بازوش و پهلوش تیر کشید...
    من: الآن آمبولانس میاد... تحمل کن....
    صدف: خوبی آروین؟!
    -خوبم چون شما خوبین... جاوید...
    صدف: مرده...
    موهای جلوی صورتمو عقب زدم...
    من: آروین ، فعلا حرف نزن....
    -میخوام بینمش...
    آروم بلندش کردیم، مامورام همینجوری مات مونده بودن...
    نفس نفس می زد و بعضی وقتا صورتشو جمع می کرد از درد.......
    -تو فیلما میدیدیم این صحنه هارو،فکر می کردیم چه شکلین قاتلا.....
    من:هیش.... هیچی نگو. بعدا حرف می زنیم....
    صدای آژیر آمبولانس اومد و آروین و جاویدو بردن، گوش منو شونه صدفم پانسمان کردن... کم مونده بود صبح بشه، صدای کلاغا فضای باغو پر کرده بود.. راحت میشد لونه هاشونو رو تن عـریـ*ـان درختای بلند باغ دید. از پشت اون ون ساکامونو برداشتیم.... دستامو به طرفین باز کردم و چندبار نفس عمیق کشیدم: خدایا ممنونم واسه این زندگی و نفس.....
    بارون نم نم ریخت رو گونه هام، صدف بغلم کرد و چند دور چرخیدیم.... چشممون که به قبرا افتاد تنها کاری که کردیم این بود ازشون دور شیم.... مارو رسوندن بیمارستان... آروین جراحی شده بود و تو بخش خوابیده بود... تو دستشویی مانتومو عوض کردم.
    من:صدف؛ جاوید مرده بود دیگه؟!
    تو آینه خودشو نگاه می کرد و شالشو درست می کرد. با قیافه خونسرد گفت:
    -دیدی که......
    من:خب چرا مرد؟!
    -سرش خورد به دیوار و ترکید.... بومب..... عین یه ترقه!
    من:تو زدیش؟!
    ساکشو گرفت دستش...
    -نه عزیزم. من که از تو دفاع می کردم....
    من:بازم یه داستان دیگه.... نیان سراغمون؟
    -نه بابا بچه شدی مگه؟این فکرا چیه؟همراهت رژلب نداری؟
    دست زدم به کمرم و مسخره نگاهش کردم....
    من:مهمونی نبودیما،زندان بود!!!!
    -یه بارم ما میخوایم خوشگل کنیم تو نذار......
    رفتیم بالا... در باز بود، من تا کمر خم شدم، صدفم از بالا سرم خم شد...
    من: چطوری پهلوون؟!
    دستش زیر سرش بود و بیرونو تماشا می کرد.... با دیدن ما خوشحال شد...
    -بالاخره اومدین، منتظر بودم...
    صدف: آروین خان پهلوون پنبه خوبه؟
    لبخند زد و گفت: آره بابا بادمجون بم آفت نداره.... از بی کفنیه که زندم....
    صدف: آروین دیگه هیچوقت اینجوری منو نترسون....
    -ای بابا...
    با نگاه شیطونی نگاهمون کرد.....
    لبخند زد... صدفم فهمید مسخرش میکنه مشتشو برد نزدیک بازوی زخمیشو گفت: بزنم؟!
    -نه، قربونت برم....
    من:پهلوت چطوره؟
    -دکتر گفت زیاد عمیق نبوده. گلوله پیش نرفته تو بدنم. ثابت مونده بوده.
    من:آروین،جاوید.....
    -مطمئن بودم میزنتت. همه توانمو جمع کردم تو پاهام و محکم بهش لگد زدم... خورد به دیوار و .....
    نگران شدم.قتل عمد بوده دیگه!
    من:یعنی الآن دنبال توام میان؟
    جوابمو میخواست بده که چندنفر آقا با گل و شیرینی اومده بودن.... آروین خواست یکم بلند شه که نذاشتن. منو صدفم مثل منگلا نگاهشون می کردیم.... یکم رفتیم عقب تا اونا راحت تر ببیننش..... همشون ریش های بلندی داشتن.
    صورت مردا رو نمیدیدم اما آروینو میدیدم که کاملا از این رو به اون رو شد.... پیرهنشو مرتب کرد و دست به سینش کشید... یه آقای میانسالی رفت جلو و باهاش دست داد و سرش رو بوسید. سقلمه ای به صدف زدم و پرسیدم...
    -کین اینا؟!
    زیرلب ؛ جوری که متوجه نشه گفت:
    صدف: نمیدونم!!!!
    همون مرد شروع کرد به حرف زدن...
    -خوشحالم که سالمی و سلامت، تو یکی از بهترینایی... تبریک میگم که تونستی به سرانجام برسونی این ماجرارو...
    آروین موهاشو کنار زد و گفت: شرمندم نکنید جناب سرهنگ. بدون وجود خانم فکور و خانم دکتر قطعا میسر نمیشد...
    منو صدف یه نگاهی بهم انداختیم ، انگشت اشاره صدف رو لباش بود....
    صدف: آروین تو پلیسی؟!
    آروین خواست یه چیزی بگه که سرهنگ گفت:
    - بله، جناب سرگرد سالار کیا، نمونه ترین و با اخلاق ترین افسر ما هستند....
    یکم خم شدم جلو و با تعجب گفتم...
    من: سرگرد؟!
    با صدف یه چشم غره ای به آروین رفتیم اما انگار از کنف شدن ما خوشحال شده بود....
    -سرگرد استراحت کن، ماهم مزاحم نمیشیم....
    منو کشید کنار: خانم دکتر من واقعا راجع به برادرتون متاسفم. اگه زنده میموند، میتونستید شکایت کنید...
    نذاشتم حرفش تموم شه...
    من: چه بلایی سرش اومده؟!
    -کما.....
    دستمو گرفتم به دیوار، نه میشنیدم نه میدیدم... به خودم اومدم، رو صندلی بودم و یه کاغذ دستم بود...
    صدف بادم میزد......
    صدف: میخوای بری؟!
    بغضم شکست و شروع کردم به گریه....
    -مهران همه زندگی من بود، همه چیزی که از دنیا میخوام، حالا میگن چشماش بسته است، من دار و ندارمو میدم تا چشماشو باز کنه....
    صدف و آروین یه نگاهی بهم انداختن و صدف سرمو به سینش چسبوند...
    -برمی گرده... بهت قول میدم. اون خواهر ناز کوچولوشو تنها نمیذاره، خودت گفتی برات میخوند: خواهر ناز کوچولو، دیگه نترسی از لولو... داداش کنارت میمونه، برات لالایی میخونه....
    -پانیذم، تو که هنوز نمیدونی وضعیتش چیه...
    انگشت اشارمو بالا آوردم و با عصبانیت گفتم:
    من: تو میدونستی و هیچی بهم نگفتی.... مثل همه این مدت که سرکارمون گذاشته بودی..........
    -به روح مامان بابام که تازه فهمیدم فوت شدن نه. اون چیزایی که جاوید می گفتو نمیدونستم.... حتی کاری که تو با سها کردی ....
    من: من نفرین شدم؛ نه؟! زندگیم طلسم شده، همون روز؛ تو همون کوچه پشتی... من فقط خواستم مهران ولش کنه... عمو ناراحت بود....
    آروین:تقصیر جلال سالار کیا بوده، هیچ کس مقصر نیست... تو آروم باش...
    صدف:تو چرا از پلیس بودنت استفاده نکردی تا نجاتمون بدی؟
    آروین سرشو انداخت پایین:پوششم مخفی بود. حتی بازپرس هم نمیدونست من پلیسم....
    ***
    جرأت نداشتم تنها برم دنبال مهران... بعد از مرخص شدن آروین، باهم رفتیم بیمارستان تا من ببینم چه بلایی سرم اومده.... صدف یه بازومو گرفته بود و آروینم اون یکی رو، موهامو یه وری از شال بیرون ریخته بودم، مهران رنگ یاسی رو دوست داره، یه مانتو یاسی پوشیده بودم. از بیمارستان و راهروی انتظارش متنفرم.... بهمون گفت تو آی سی یو بستریه.... حالم داشت بد میشد وایسادم....
    آروین:چی شدی؟!پانیذ؟!
    سرمو چسبوندم به دیوار خنک...
    من: نمیخوام ببینمش....
    داشتم از گرمای تنم میسوختم... صدف جلوی شالمو باز گذاشت و عرق های روی صورتمو با دستمال پاک کرد.... با گوشه شالم بادم می زد.... آروین دستشو گذاشت کنار سرم رو دیوار و خم شد تا نگام کنه......
    آروین:بیا برگردیم ، الآن آمادگیشو نداری....
    از دیوار جدا شدم و همراهشون راه افتادم، منم تو کما بودم ؛مهران حالش بد شد. حتما حالا هم نوبت منه. پیچ دیوار رو که پیچیدیم من میخکوب شدم...
    من:نه! نمیرم....
    صدف: آجی بالاخره که باید بفهمن زنده ای...
    من: آمادگیشو ندارم.
    آروین: ما اومدیم برات دلگرمی باشیم... پس برو..
    ازشون جدا شدم و آروم آروم ، چسبیده به دیوار راه می رفتم. بابا رو صندلیا نشسته بود، آرنجاش رو زانوهاش بودو به جلو خم شده بود... صدای قدمام اونو از فکر بیرونش آورد....
    منو که دید ، رو صورتم قفل شد؛ دستاشو گرفت به صندلی و پاشد....
    -بسم ا....
    نفساش بریده بریده بیرون میومد... ترسیده بود و میخواست یه راه فرار پیدا کنه....
    -پانیذ؟!
    من: بابایی....
    دویدم و بغلش کردم، دستامو دور گردنش حلقه کردم ؛ چون قدم بهش نمیرسه رو نوک پا وایسادم...
    -دختر من الآن تو بغلمه؟!تو پانیذ منی؟!راسته؟!من خواب نمیبینم؟
    من: قربونت برم، خودمم... نازنین پانیذت بابا، جوجو...
    -الهی من فدای اون صدات بشم، تو زنده ای ....
    ازش جدا شدم... شونه هامو گرفت و نگام کرد.... گریه می کرد....
    من: بابا؛
    با چشمای لرزون و خیس خیره شدم به بابا...
    -بذار نگاهت کنم......
    من: مهران....
    اشکاشو پاک کرد و لبخند زد...... دستمو گرفت.
    -بیا ببینش، اتفاقا منتظرت بوده....
    دستمو گرفت تا با خودش ببره، دستشو گرفتم...
    من: بابا اول بگو چی شده بهش....
    -خودکشی کرده....به خاطر تو!
    من: به خاطر خبر مرگ من؟!
    سر تکون داد... دستمو گذاشتم رو صورتم.....
    با نفسایی که نشون دهنده نفرتم بود گفتم......
    من: بابا کابوس بالاخره تموم شد... جلال سالار کیا؛ یا همون سرخه ای ، با همه دارو دستش نابود شدن.... مردن! قاتل عمو مرده... باورت میشه؟!
    -بیا برادرتو ببین...
    کلی دستگاه و لوله بهش وصل بود. سه تا سرم همزمان، دستگاه شوک هم کنارش بود... دستمو گذاشتم رو شیشه و نوازشش کردم. الهی من بمیرم که تو اینجایی... مهرانم، پاشو داداشی من برگشتم... بی معرفت نشو... اگه بدونی وقتی نبودی چقدر سختی کشیدم... نبودی من خودم بین حصار دستای مردونت جا بدم... پاشو ما هنوز خیلی کارای نکرده داریم، مهرانی؛ دیوونه،من که دوست دارم، منو دوست نداری دیگه؟!
    برگشتمو پشتمو کردم بهش. صدف و آروین نگام می کردن... گریم بند نمیومد... یه دستی گره خورد دور شونم...
    -خیلی منتظرت بود....
    گریه می کرد و ناراحت بود، ازم جدا شد ،خوب نگاهش کردم...
    من: ببخشید...
    خودش فهمید چی میخوام،
    -من روشام پانیذ جون...
    یه نگاه پر از عشق به مهران کرد و گفت:
    -اومده بودیم ایران....
    گریه نذاشت حرفشو ادامه بده....
    بغلش کردم، دوتامونم از بودن مهران تو این وضعیت ناراحت بودیم.
    با دکترش حرف زدم گفت زمان مشخصی نداره، فقط خدا میدونه کی بر می گرده ، تمام لخته های خونو از سرش خارج کردن و منتظرن...
    من:بابا بهترین دکترارو براش بیار.... اون نباید بره......
    بابا رو کرد به آروینو دستاش گذاشت رو شونه هاش و گفت: پسرم من جونمو مدیون توام...
    -خواهش می کنم، کاری نکردم....
    آروین میخواست راجع به باباش بپرسه اما نمیتونست..... چشماش دو دو می زد و مردد بود.من کارشو راحت کردم.
    من: بابا شما سید کریمو میشناختین؟!
    بابا: دورادور، چطور؟!
    آروین هول شد: واقعا میشناختینش؟!
    بابا: آره...
    من: بابا آروین برادرزاده جلال نیست.... پسر سید کریمه....
    بابا بغلش کرد: خوشحالم عزیزم، گمشده؛ میدونی عمه و دایی و خالت چقدر منتظرت بودن؟!
    آروین: من فامیل دارم؟!یعنی کسی هست که منتظرم باشه؟
    لبخند زد و دستشو گذاشت رو صورتش... شونشو ماساژ دادم.... هنوز زخماش خوب نشده بودن. با صدف کمک کردیم بشینه رو صندلی!
    بابا لبخند مهربونی زد و گفت: آره، بابک داییته، ونوشه خالته؛ آوا زن سابق شوکت هم عمته... البته آوا نه؛ ماهور ....
    آروین: بابک، وکیل شما؟!
    -بله....
    اشکای شوقش پایین میومدن، صدف رفت و یه گوشه کز کرد... چقدر سخته بی کسی. اما من که نمردم،خودمو خواهری رو در حقش تموم می کنم. ;
    صدفحالش چطوره؟!
    من: نمیدونم...
    چشمامو با انگشتام ماساژ دادم...
    -یادته چقدر از رفتن میترسیدی؟!دیدی دوتاییمونم سالمیم؟!
    من: چه فایده. داداشم رو تخته.. اون کثافت زهرشو ریخت و رفت...
    -این دختره کیه؟!
    من: نمیدونم...
    صداش کردم بیاد پیش ما...
    روشا: پانیذ جون خیلی دوست داره؛ میدونی؟!
    من: این ۸ سال؛ چیکار می کرد؟!
    -لحظه شماری می کرد بیاد پیش تو...
    من: اصلا چی شد که اینجاست؟!
    برام تعریف کرد و یه نامه داد دستم... گفت یه جورایی حرف دلشه به روشا و منی که داره میاد پیشم...
    ********
    مهران
    باور نمی کردم بتونم یه باره دیگه به قلبم انگیزه بدم برای زندگی، زندگی من فقط نفسای پانیذه، خواهرم؛ خواهری که ۸ سال برای دیدنش لحظه شماری کردم،... اما روشا؛ انقدر بی پروا و شیطونه که نمیشه نادیدش گرفت. از اینکه فهمیدم اون آدمی نیست که تو ذهن منه خوشحالم. از وقتی اومد اینجا، دیگه برنگشت آلمان. تصمیم خودشو گرفته... اما من هیچ تصمیمی ندارم... میتونم بهش اعتماد کنم؟!میتونم قلبمو بدم دستش؟!قلبی که تیکه پارست؟! یعنی عشق؛ زندگی منو از نو میسازه؟! روشا همون آدمیه که پانیذ تاییدش می کنه یا نه؟! نمیدونم.... میترسم.
    زندگی بابا و دایی رو میبینم میترسم. اما روشا به خاطر من این مسافتو هر بار رفته اومده... بی انصافیه... خیلی فکر کردم، روشا دختر خوبیه؛ هیچ ایرادی نداره.... واحد پایینی منو گرفته تا پیشم باشه.... به همین سادگی من به عشق روشا اجازه دادم وارد قلبم بشه! پسش نزدم مثل رویا، دختری که دوست داشت چیزی رو که دوست داره به دست بیاره...
    بهترین لباسمو پوشیدم، به دستامو گردنم عطر زدم، انگشترامو انداختم. همه چی خوب بود.... جعبه و گل رو برداشتمو رفتم پایین، میدونم دل تو دلش نیست ؛ میخواد جواب منو بشنوه.... با لبخند درو باز کرد، یه پیرهن کوتاه مغز پسته ای تنش بود، سرمو انداختم پایین و فهمید که لباسش مناسب نیست...
    -الآن برمی گردم....
    رفتم داخل، یکی از عکسای من جلو تلویزیونشه... قلبشم با زبونش یکیه؟اومد، بلیز و شلوار پوشیده بود...
    من:چه بویی.....
    -دوسش داری؟!
    -معرکه است... بوی قدیمارو میده.
    -پس باید بمونی و امتحانش کنی....
    دستامو بهم کشیدم و گفتم....
    من:با کمال میل....
    لبخند زدم. نشستیم دور میز کوچولوش، تخته نرد بازی می کردیم.... همه حواسشو داده بود به بازی... انگشتاشو گرفتم دستم...
    جا خورده بود،
    -مهران بازیمون خراب میشه...
    من: بازی تعطیل، همه چی تعطیل... فقط خودت و خودت...
    حلقه رو بردم تو انگشتش....
    من: اینو تو دستت داشته باش و قول بده هیچ وقت درش نیاری....
    لبخند میزد، دو سه قطره اشک از چشماش پایین ریخت...
    -باورم نمیشه مهران....
    من: منم باورم نمیشه، اما اتفاقیه که افتاده میبینی؟! تو دلم ولولست واسه خواستنت...
    با عشق به حلقه نگاه می کرد...
    -خیلی دوسش دارم، خوش سلیقه ای....
    من: سه روز دیگه برمی گردم ایران، اونجا پیش بابام اینا صیغه محرمیت میخونیم.... بابات که اومد عقد می کنیم....
    -بابا و پانیذ منو قبول می کنن؟!
    من: چرا قبول نکنن؟!دارم براشون عروس خوشگل می برم...
    خوشگل فقط پانیذه، اینجوری میگم دلش نشکنه...
    -دلم میخواد این سه روزم تموم شه... میخوام پانیذو ببینم.
    من: پانیذم میبینی، یه فرشته نازیه که لنگه نداره.
    -مثل داداششه پس....
    من: روشا مطمئنی تا آخرش هستی؟
    -گفتم هستم یعنی هستم، استفهام انکاری میپرسی چرا؟!
    خندیدم:خیلی خاطرخواتیم ما خانم مهندس....
    ***
    من و روشا دوتامونم خیابونای تهرانو نگاه می کنیم. زیاد عوض نشده، دستم رو دستشه.نمیتونم فعلا به دوست داشتنش فکر کنم، چون هنوزم کاملا از قلبم مطمئن نیستم! فکر کنم بلدم نیستم ابراز کنم علاقمو... چشمای پانیذ برام آشنا بود، اما نگاه روشا فعلا رو قلبم تاثیری نداره.... میخوامش اما میخوام روش سرپوش بذارم. بردمش هتل و خودمم رفتم آپارتمان... میخواستم ببینم پانیذ اینجا اومده یانه، جعبه سوغاتیای ترکیه همونجوری دست نخورده بود. یعنی نیومده؟! البته میشناسمش میدونم نیومده تا تو فکرم نباشه... پانیذ نکنه باهام قهر کردی؟! خودمو انداختم رو صندلی چرمم، گردوخاک بلند شد... سرفه ام گرفت. شماره بهرادو گرفتم جواب نداد، جز روشا کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، براش نوشتم
    ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ
    ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺒﻮﯾﻤﺸﺎﻥ
    ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﺏ
    ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻢ
    ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺧﻮﯾﺶ.
    ﺁﻩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ
    ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺘﯽ ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺷﺨﻢ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ
    ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ
    ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ
    ﺣﺠﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺁﻏﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
    ﻗﻠﺒﯽ ﺳﻮﺧﺘﻪ
    ﺩﺭ ﮐﻮﺯﻩ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺎﻧﯽ ﺍﻡ.
    همونجا، بازوهامو بغـ*ـل کردمو خوابیدم. دیگه حتی از این نمیترسیدم که اینجور خوابیدن باعث بشه سرم درد کنه.
    ***
    صبح رفتم نمایندگی تا از باربد خبر بگیرم. باباش نبود،
    من: ببخشید آقای کمالی تشریف ندارن؟!
    -کدومشون؟!
    من: پدر آقا باربد...
    -نخیر، اما خودشون هستن...
    خیلی خوشحال شدم که خودش هست، بعد این همه درس خوندن اومدی اینجا مدیر شدی باربد؟! منتظر شدم تا هماهنگ کنه. خودش اومد دم در. تا منو دید پرید بغلم....
    -مهران باورم نمیشه برگشتی....
    من: باور کن چون برگشتم....
    تو بغـ*ـل هم رفتیم تو دفترشون، یه دفتر معمولی که با نارنجی ذغالی دیزاین شده بود، میز و صندلیا نارنجی و دیوارا ذغالی بود. اتاق فقط یه میز داشت و روبروش هم چندتا صندلی...
    -کجایی تو پسر، رفتی که رفتیا...
    من: رفتم مهندس شدم دیگه....
    -مثلا ماموندیم با لیسانس مهندس نشدیم؟!
    من: کارت به رشتت میخوره؟!اولین نفری که اومدم سراغت....
    -نه؛ منت گذاشتین سرم جناب مهندس. عروسیمون نیومدی....
    من: تازه چندوقت پیش داییمو دیدمو بهم گفت؛ نمیتونستم بیام. تعهد داشتم... پرستو خوبه؟!
    -آره، دارم بابا میشم...
    لبخندی زد، مثل همون وقتا....
    -تو چی؟!
    من: مجردم....
    -پس باید بگردیم برات یه زن پیدا کنیم... پانیذ چطوره؟!
    لحنش یکم فرق کرد....
    من: نمیدونم. نرفتم پیشش...
    بلند شد و از رو میزش چندتا بیسکوییت برداشت.
    -چرا برگشتی؟!
    من:اومدم پانیذو بابامو ببینم....
    -ازدواج کن....
    من: چشم قربان..... کو زن ...
    -همه آرزوشونه زن تو باشن....
    من: یکی هست؛ البته فعلا بابام ندیدتش..
    تو چشماش هزارتا علامت سوال بوجود اومد..
    -خب مشتاقم بدونم این کیه دل مهران مارو بـرده....
    من: مدیر شرکتمون تو آلمان....
    -اجنبی میخوای بگیری؟!
    دستاشو زد تو سرم یعنی خاک برسرت... از حالتش خندم گرفت:
    من: نخیر؛ایرانیه....
    همه چی رو براش تعریف کردم، اونم مشتاقانه به حرفم گوش میداد. حتی منو روشا رو دعوت کرد خونشون. از اونجا رفتم شرکت، دلم به تالاپ تلوپ افتاده بود.... بازهم همون دعوای مضحک بین منو منشی... چرا این احمقو نمی اندازه بیرون....
    من: خانم محترم من هردفعه باید همین بحثو باشما داشته باشم؟ من پسرشونم.....
    درو با لبخند باز کردم اما لبخند رو لبم ماسید.... بابا نبود....
    -چه خبره آقا؟!
    من: آقای مهندس نیستن؟!
    -نخیر.... شما؟!
    من: پسرشون....
    -خوبین آقا مهران؟! ببخشید نشناختمتون بفرمائید...
    با دست به صندلیا اشاره کرد،
    من: بابا کجاست؟!
    -خیلی وقته دیگه تشریف نمیارن؛ به جاشون دکتر فاتح میومدن که الآن تشریف بردن ترکیه برای قرارداد....
    نگران شدم، پس بهراد چرا چیزی بهم نگفته بود؟! دستگیر شده بود؟!
    بازم به بهراد زنگ زدم اما جواب نداد. رهام هم جواب نمیداد....
    چندبار رفتم در خونه بهراد اینا اما کسی نبود.... خونه پانیذ و رهامم بلد نبودم. رفتم ویلا؛ سکوت مرگباری تو فضاش حاکم بود، هوای سرد اول صبح، نوک بینیمو میسوزود. هیچ کس نبود.... جز اتابک... گفت بعد از عروسی پانیذ خانم دیگه هیچکس اینجا نیومده. پس بابا دستگیر شده. اولش ناراحت شدم که چرا بهراد خبرم نکرده اما بعد فکر کردم بهترین کار همین بوده.چون من که نمیتونستم بیام و کنارشون باشم. بابک هم خاموش بود.... دلو به دریا زدم و خود پانیذو گرفتم: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.....
    ناراحت و نگران رفتم هتل پیش روشا. عصبی شده بودم، تو لابی نشستیم و من شقیقه هامو ماساژ میدادم.
    -مهران قرصات کجان؟!
    من: خوبم، نمیخواد....
    -خب پس حرف بزن...
    من: هیچکدوم نیستن....
    -الآن که بعدازظهره ؛ فردا صبح باهم میریم اداره بهراد . خوبه؟!
    من: مگه میشه آخه هیچکدوم نباشن؟!
    سر تکون داد و به قهوش خیره شد.....
    ***
    زود حاضر شدم و با ماشینم میخواستم برم دنبال روشا. بابک اونروز آورده بودش خونه. من پسش داده بودم!بار اول روشن نشد، بار دوم بالاخره روشن شد. جیـ*ـگر خودمی... برف پاک کنا رو زدم تا شیشه رو تمیز کنه. پخش کار نمی کرد.... فلشو در آوردم و فوت کردم. شروع کرد به خوندن. آهنگایی که همیشه بهم آرامش میدن.... جلوی هتل وایسادم، گوشیمو گرفتم دستم، بارون میومد و شیشه هارو بخار گرفته بود. ماشین کثیف بود؛ حالا تمیز میشه...
    تقه ای به شیشه خورد.... شیشه رو پایین دادم. لبخند زدم و پرسیدم:
    جانم؟!
    -آقای ریاحی؟!
    یه تای ابرومو دادم بالا و کامل برگشتم طرفش....
    من: شما؟!
    -من وکیل پدرتون هستم....
    من: وکیل؟!شما؟!
    -اجازه دارم بیام داخل؟ خیس شدم.
    من: حتما....
    قفل درو باز کردم. گوشی رو انداختم پشت فرمون.
    -رسیدن بخیر، سفر خوش گذشت؟!
    یه لحظه یادم افتاد نباید بهش اعتماد می کردم، ممکنه هنوزم دنبالم باشن....
    من: بله ممنون....
    -خب بفرمائید...
    اشاره کرد راه بیفتم و منم گفتم کار دارم....
    -باید چیزی رو ببینید....
    یکم که رفتیم؛ گفت نگه دارم.... داشتم بهش شک می کردم کم کم....
    -یه چیزی هست باید بدونید.... زمانی که شما نبودین.....
    حرفایی که میزد مثل یه میخ تو قلبم فرو می رفتن.... این چی میگفت؟!به خودم که اومدم تازه فهمیدم مسیری که بهم گفت برم، به بهشت زهرا ختم میشده.... باور نمی کردم، فکر می کردم یه شوخیه.... یه شوخی مسخره .... پشت سرش می رفتم.... انگار همه عکسایی که رو قبرا بودن بهم میخندیدن. چندجا پام گیر کرد به گوشه قبرا و نزدیک بود با مخ بخورم زمین.... وایساد... قلبم داشت از جا کنده میشد....
    -اینجا خواهرته، این خواهرزادته، اینم بابات....
    دستمو گذاشتم رو قلبمو رو زانو هام افتادم زمین.... گلای روی قبرو کنار زدم؛ پانیذ ریاحی فرزند محمد..... بچه پانیذ و رهام؟! بابام؟! چندتا محکم کوبیدم رو قلبم، پیشونیمو گذاشتم رو قبر پانیذ و بلند داد زدم خدااااا.... سرمو بلند کردم سمت آسمون.... دستم رو قلبم بود و هق هق می کردم... این چه بلایی بود سرم آوردی؟! سه تایی کنار عمو خوابیده بودن.... خوشبحالتون.... منو تنها گذاشتین و رفتین؟!
    رهام بی غیرت تورو ول کرده خواهری؟! اون قاتل کثافت توروهم مثل عمو ازم گرفت، بابا قهرمانت اومده ها... نمیتونی ببینی؟! نمیتونی بغلم کنی؟! قهرمان زندگی من تو بودی بابایی.... با صدای بلند گریه می کردم. این یه خوابه نه؟! دوتا محکم زدم رو صورتم... بیدار شو مهران.... پانیذم تو نیستی و دلم برات تنگ شده.... پاشو بازم ازم بخواه برات لالایی بخونم.... بگم خواهر ناز کوچولو، پاشو بهارنارنجم داداشی اومده ها.... جوابمو بده لعنتی.... چشمامو نمبینی ؟!پاشو ببوسشون بگو نبینم گریه کنیا.... دیوونه؛ رفتی؟!من که نگفتم برو؛ خودت گفتی اگه تو بگی برو میرم، دوسم داشتی دیگه نه؟! برگرد .... پانیذ برگرد....
    چشمم به اسم رهام رو قبر بچش افتاد اشکامو با حرص پاک کردم و تا ماشین دویدم. اون وکیل هم یهویی غیب شد. اطرافو نگاه کردم نبود.... رفتم ادارشون و بدون توجه به تذکر سرباز؛ در اتاق بهرادو باز کردم.... از جاش بلند شد....
    -مهران....
    من: از دیدنم جا خوردی نه؟! تا کی میخواست این موش و گربه بازی رو ادامه بدی؟! تا کی میخواستی ازم پنهون کنی همه کسمو از دست دادم؟! لعنتی چرا هرچی می پرسیدم می گفتی همه چی خوبه؟! چرا خبرای خوب بهم می دادی؟!
    یقشو گرفته بودم و داد میزدم....
    -مهران...
    من: هیچی نگو، خیلی امانت دار خوبی بودی آقا بهراد... تو و اون رهامو نامرد زندگی منو ازم گرفتین... نفسمو بهتون سپردم، نفسمو بریدین....
    یقشو ول کردم و تکیه دادم به دیوار، رو زانو هام خم شدم. آروم شدم. زیر لب گفتم:
    -گفتم بدون پانیذ نمیتونم، زندگیمه؛ خدا یادش رفته زندگیمو بگیره یا قراره پانیذ برگرده؟
    از اداره اومدم بیرون،به صداهای بهراد که صدام میزد گوش نمیدادم.... خمـار بودم، از رفتن پانیذ. از نبود بابام.... برای روشا تو رسپشن پیغام گذاشتم... گفتم میرم، بهش بگین ببخشید که نتونست همنفست باشه.... سیگاری که خریده بودمو در آوردم... میگن واسه هر دردی بکشی خوب میشی.... اما اینم نمیتونه نبودشونو خوب کنه... افتاد رو پام، نتونستم بکشم.... نامه ام که تموم شد؛ گذاشتمش تو جیبم.... پله هارو با تردید بالا می رفتم، رسیدم به پشت بوم... بازش کردم، هوا ابری بود.... داد زدم:
    خداااا، منو میبینی؟!صدامو میشنوی؟!دیگه کم آوردم.... خیلی حرف تلخ دارم تو دلم.... تو یادت رفت بعد پانیذ جون منو بگیری، من یادت میارم.... وایسادم لبه پشت بوم، بهراد اومده بود، همه پایین جمع شده بودن... تعقیبم کرده....
    بهراد: وایسا مهران.... آره تقصیر ماست. تو نباید اینکارو بکنی.... وایسا برات توضیح بدم.....
    نگاش کردم و پوزخند زدم... چشمامو بستم، دستامو باز کردم... خواهری دارم میام. گفته بودم تنهات نمیذارم، عمو گفت تحه هیچ شرایطی تنهات نذارم. الآن جبران می کنم.... پریدم....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    راوی
    روشا وقتی پیغام را از رسپشن دریافت کرد سریع خودش را به آپارتمان مهران رساند... چند بار با او تماس گرفت اما گوشی اش خاموش بود. جاوید می دانست با دادن این خبر به مهران به خواسته اش میرسد، در گوشه ای از خیابان نظاره گر خودکشی مهران بود.
    بهراد با شنیدن آخرین جمله مهران فهمید چه در ذهنش می گذرد. برای همین اکیپی از آتش نشانان و ماموران را با خود به آپارتمان برد. وقتی رسید که مهران در پشت بام خانه ایستاده بود و باخدا حرف میزد. مهران یک لحظه هم به بهراد اجازه حرف زدن نداد و از بالا به پایین پرید.
    روشا وقتی از تاکسی پیاده میشد، صدای جمعیت را شنید و سرش را به بالا چرخاند. مهران در حال سقوط بود.... چشمانش را بست. جاوید منتظر ماند و وقتی دید مهران کارش تمام است، لبخندی زد و دور شد،
    جسم نیمه جان مهران روی تشک مخصوص آتش نشانان افتاده... روشا کنار عشقش، عشقی که تنها دلخوشی اش بود زانو زده و می گرید...
    روشا: پاشو، پاشو دیوونه بی احساس.... پاشو ببین بازم اشکمو در آوردی، مهران توروخدا....
    مهران را روی برانکارد گذاشته و به بیمارستان منتقل کردند. در تمام طول راه؛ روشا داخل آمبولانس بود و بی صدا اشک می ریخت.... مهران نفس می کشید اما معلوم نبود تا کی ادامه دارد.....
    وقتی به بیمارستان منتقل شد، برای جراحی به اتاق عمل منتقل شد. ۸ ساعت تمام روشا منتظر بود تا عمل مهران تمام شود. دکتر با حالتی نزارو و خسته بیرون آمد، کلاه را از سرش برداشت.
    روشا: زندست؟!
    -بله، زندست، این یه معجزست. تمام لخته های خون از بدنش خارج شد. فقط دعا کنید تو محل دیگه خونریزی داخلی نداشته باشه...
    روشا چشمانش را بست و از خدا تشکر کرد.... همین که میدانست زنده است برایش کافی بود. پرستار همراه لباسهای مهران ؛ نامه ای را به روشا تحویل داد. بهراد از دور نگاه می کرد. نمی توانست جلو برود.خودش را مسئول مرگ پانیذ و خودکشی مهران می دانست....
    ******
    پانیذ
    نامه رو باز کردم؛ دست خط خودش بود.... لبامو چسبوندم بهش و بوسیدم، بوی عطرش بینیمو نوازش داد.... آروین و بابا هم به جمع ما اضافه شدن... نامه رو گرفتم سمت آروین... شروع کرد بخونه....

    زندگی یک چمدان است که می آوریش
    بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
    خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
    دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
    گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
    به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
    گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
    قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
    چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
    این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
    قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
    هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
    قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
    طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
    مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
    شعله آغـ*ـوش کنم حضرت نمرودم باش
    مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
    هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
    مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
    مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
    من خرابم بنشین!زحمت آوار نکش
    نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
    آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
    آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
    توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
    کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی
    چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
    جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
    تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
    بازی منتهی العافیه را می بازم
    سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
    رطب عرشِ نخیل، او قدِ کوتاه منم
    ماده آهوی چمن،هوبره ی سـ*ـینه بلور
    قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
    مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
    و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
    ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
    نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
    خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
    بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
    مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
    و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
    قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
    شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
    هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
    یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
    من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
    و از آن روز که در بندِ توام آزادم
    چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
    نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

    به خودم آمدم انگار تویی در من بود
    این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
    پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
    پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
    ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
    ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
    آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
    کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
    چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
    آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
    و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
    و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
    تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
    از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
    تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
    زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
    تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
    شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
    هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
    من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
    همه شهر مهیاست مبادا که تو را
    آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
    این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
    پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
    دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
    مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
    پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
    نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
    تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
    پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
    دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
    برف و کولاک زده راه خراب است نرو
    بی تو من با بدن عـریـ*ـان خیابان چه کنم
    با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
    بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
    این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
    بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
    گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
    بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
    و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
    پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
    بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
    می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
    خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش!!
    دست کشیدم رو گونه ها ی خیسم.... چشمامو بستم و دستامو چسبوندم به هم و گذاشتم رو بینیم. اصلا حالم خوب نیست، غم یه دنیا رو دوشم تلنباره.... خندم میگیره از تقلات که چجوری سعی می کنی همیشه زمینم بزنی دنیا.....
    آروین: پانیذ....
    جلوم دو زانو نشسته بود.... دست برد زیر شالمو موهامو مرتب کرد، با دست راست دست چپمو گرفت....
    -ببین اون الآن دلش هلاکه واسه یه لبخند تو. میدونی چقدر براش ارزش داشتی که اینکارو کرده؟! فقط براش دعا کن.... اون تورو بیشتر از جونش دوست داره....
    من:آروین؟!
    -جونم؟
    من:از رو تخت بلند میشه؟!
    -چرا نشه؟!میاد پیشت...........
    من:تو چجوری اومدی تو بازی؟
    -اولش افتخاری بود همکاریم. اما چون مدت زمان همکاریم زیاد شد ازم خواستن وارد نیرو بشم. منم از خدا خواسته....
    من:یعنی از جاویدو کاراش خبر نداشتی؟
    -نه. خیلی تمیز کار کرده بود. البته عکسش با سها رو صدف نشونم داد. قاطی همون مدارک بود. بعد اون یکمی بهش مشکوک شدم. تا اینکه بازپرس جاکلیدیشو از محوطه پیدا کرده بود. مثل این... ببین! قرار شده بود پلیس مخفی بمونم.
    یادم افتاد رهام فیلمامو ازم گرفت تا برای مهران پخش کنه. منم همینکارو کردم.... از لپ تاپ خودش برشون داشتم و هرروز براش پخش می کردم....
    ***
    بهراد که میومد دیدن مهران ،من قایم میشدم،صدف پابه پام بود و میومد... منم واقعا جای خواهرم دوسش داشتم. یه جشن تقدیری برای آروین گرفتن و درجه سرگردیشو گرفت. اونموقع که اومده بودن دیدنش سروان بوده، سرهنگ خواسته بهش بفهمونه که سرگرد شده.... وقتی بالای سن بود اسم منو صدفو گفت و همه برامون دست زدن.... وقتی حرفاش تموم شد گفت: بارون تلنگر کوچیکیه تا یادمون نره آسمونو. به ما اشاره کرد، چقدر لباس فرم بهش میومد، حالا موهاشو به دو طرف شونه کرده بود،
    اومد پایین و تقدیر نامه دستش بود. درجه شو چسبوندن رو لباسش... چندتا باهم عکس یادگاری گرفتیم . یه پسر مودب و متین شده بود.خخخ گفتم حالا تو عکسا بهمون نزدیک میشه اما فاصله قانونی رو رعایت کرد.
    تصمیم گرفتم برم پیش بهراد و بهش بگم برگشتم.... پانیا رو بغـ*ـل کنم ؛ اندازه تمام این وقتایی که ازش دور بودم..... یه دسته گل خریدم و رفتم دم درشون.... زنگو زدم.... یه دختر اومد دم در، یعنی گفتم بیاد... وقتی اومد، پانیا بغلش بود.... گل از دستم افتاد و بغلش کردم... قربونت برم من دخترم... دختره عصبانی شد و گفت.
    -چیکار می کنی خانم؟! بچمو بده به من.....
    پانیا نمیترسید. عوضش فقط لبخند میزد....
    من: بچتو؟!
    خواست درو ببنده دستمو گذاشتم رو در....
    من: بهراد کجاست؟
    -شما؟!
    درو باز کردم و رفتم تو....
    -خانم من که شمارو نمیشناسم....
    بلند داد زدم......
    من: خواهرشم، پانیذ... خوب شد؟!
    عینکمو در آوردم. منو که دید خشکش زد.... حق داره طفلک خب..... بهراد با لباس خواب اومد بیرون!من پشتم بهش بود....
    -طلا چی شده؟!
    طلا با دهن باز منو نشون داد.... برگشتم طرف بهراد....
    منو دید، عقب عقب رفت و خورد به در.....
    -یا خدا.... چی دارم میبینم....
    رفتم جلو؛ بازوهامو بغـ*ـل کرده بودم.
    من: سلام ، آقا بهراد....
    نفساش تند بود، دست برد تو موهاش.
    -یا ابوالفضل.پانیذ این یه خوابه نه؟!
    چندبار زد تو صورتش.
    من: نه من نمرده بودم.... زندم...
    -باورم نمیشه....
    طلا هرچی سعی کرد پانیا رو آروم کنه آروم نمیشد و گریه می کرد.... ازش گرفتم و سرشو تکیه دادم به قلبم... خیلی زود آروم شد و گریش بند اومد.... یکم می چرخیدم تا بخوابه. طلا گریش گرفت و رفت تو.... بهرادم پشت سرش رفت... چه استقبال گرمی.... پانیا رو نوازش می کردم! مامانو ببخش عزیزم! مجبور بود به این دوری و تنهایی. انگار زیادی فراموش شدم. دیگه اون احساس خوبی که تو این خونه داشتم رو ندارم. دلم میخواست برم تو اما نمیتونستم. واقعا پام نمی کشید برم تو. هرچی باشه پانیذ تو یه غریبه ای! طلا هم حتما زنشه.
    *******
    بهراد
    امروز طلا مریض بود ، موندم خونه تا پانیا رو نگه دارم. جونم خوشگلم .... بخند برای بابایی ببینم.... دستمال کاغذی رو فوت می کردم تو صورتش، غش غش می خندید.... مثل پانیذ؛ از ته دل.... صدای زنگ در اومد؛ نمایشگر نگاه کردم.... بابا رو صدا زدم....
    بابا: چی شده ؟!
    من: بابا مهران......
    بابا با دقت نگاه کرد،
    -بده من عسلو، برو استقبالش....
    من: نه، میدونین اگه بفهمه چی میشه؟!
    -چی میشه؟!بالاخره که باید بفهمه.... اینجا ندیدیش یه جای دیگه میبینیش.مگه میتونی ازش فرار کنی؟!
    من: بابا خواهش می کنم، باز نکنید....
    یکم وایساد و وقتی دید کسی جوابشو نمیده رفت.... داداشم ببخش منو، از دیدن روت شرمندم.... نمیتونم ببینمت.... ترس همه وجودمو پر کرده. چجوری بهش بگم؟! اصلا طاقت داره؟! گوشیمو برداشتم و شماره رهامو گرفتم...
    من: الو رهام....
    -سلام، چی شده؟!چرا صدات اینجوریه؟!
    من: رهام مهران برگشته.
    -کی؟!
    من: نمیدونم، ببین اصلا آفتابی نشو.
    -یعنی نمیدونه؟!
    من: نه.....
    یه آه بلندی کشید...
    باهاش خداحافظی کردم.... دور اتاقو چندبار متر کردم ... هی رفتم ، اومدم.... چجوری بگم آخه؟! بگم عرضه نداشتم امانتتو نگه دارم بیا جنازشو تحویل بگیر؟! نمیشه که....
    ***
    چندبار دیگه هم اومد دم خونمون. بابا هم نمیتونست بهش بگه. ماها امانت دار خوبی نبودیم. حق داره هر چی بهمون بگه....
    گزارش مینوشتم که سرباز زنگ زد...
    -جناب سرگرد یه آقای خیلی عصبانی اومدن بالا...
    گوشی رو گذاشتم سر جاش... با کاغذا ور می رفتم تا برسه... چشماش کاسه خون بود.... یقمو گرفت، هیچی نتونستم بگم.... وقتی آخرین جملشو گفت، سریع از اداره بیرون رفت. بیسیم و کتمو برداشتمو دویدم. چندتا نیرو بردم با خودم... نمیدونم از کجا فهمیده ولی میدونست.... بازم به غیرتش که یه کاری نکرد حرمتامون از بین بره. با آژیر میرفتیم. می رفت سمت خونه خودش، وسط راه پیاده شد و از سوپری یه چیزی خرید... چند دقیقه بعد از این که رفت بالا ، نگهبان درو برام باز کرد....
    در خونش باز بود. صداش کردم جواب نداد، تو خونه نبود. پس بالاست. رفتم بالا پشت بوم. جلوی در خشکم زد. وایساده بود رو لبه... رفتم جلو اما... لحظه آخر... از بالا پایینو نگاه کردم، نیروهای آتش نشانی رسیده بودن... یه بار حدسم درست در اومد، چون خودش می گفت ارتفاع و پروازو دوست داره... مردم دورش کرده بودن و یه دختر هم کنارش جیغ میزد... دویدم پایین... دیگه کار تموم بود... میترسیدم برم جلو ببینم زندست یا نه.... بردنش بیمارستان، ۸ ساعت منتظر موندم تا خبر زنده بودنشو بشنوم. دیوونه این چه کاری بود کردی... یاد خودم افتاپم، بعد هفتم شاداب منم چندبار قرص خوردم اما هیچی نشد...
    ***
    مهران که خودکشی کرد ، به خودم میگفتم اگه بره من هیچوقت خودمو نمیبخشم. همیشه میرفتم پیشش اما از دور.... بالاخره تونستم با دختره حرف بزنم. میگفت قراره باهم ازدواج کنن. نمیتونستم جلو برم. ازش خجالت می کشیدم....
    تو اداره سر درد بدی داشتم ... خونه که رفتم خوابیدم....
    ***
    صداهای طلا و یه صدای آشنای دیگه خوابمو بهم زد.... رفتم تا بپرسم چه خبره، از خواب بیدار شدم و کاملا کلافم.... وقتی برگشت ترسیدم.... پانیذ؟!زنذست؟!فقط سعی می کردم رو پام وایسم. زبونم بند اومده بود.....سرم تیر می کشید... انگشتامو محکم رو پیشونیم فشار دادم...
    من: پانیذ....
    لبخند زد و خواست بیاد سمتم که عسل گریش گرفت... پانیذ از بغـ*ـل طلا گرفتش. طلا نمیخواست بده بغلش.... اما پانیا وقتی بوی مادرش به بینیش خورد ،آروم شد .طلا ناراحت شد و دوید تو. پانیذ اصلا حواسش به ما نبود، محو پانیا شده بود...
    پانیذو با دخترش تنها گذاشتمو رفتم تو.... چادر طلا رو از رو زمین برداشتم و انداختم رو اپن، صدای گریش از اتاق نماز بابا می اومد...
    من: طلا؟!فدات شم چرا ناراحتی؟!
    منو که دید گریش شدید شد،
    -چرا برگشته؟!
    من: یعنی چی چرا برگشته؟! اومده پیش ما و دخترش....
    -بهراد اگه... اگه ببرتش....
    خودمم دلم نمیخواست پانیا بره. طلا دوبار بچه سقط کرد! نمیتونه بچه دار شه. ماهم دیگه قبول کرده بودیم که پانیا دخترمونه. شاید تقدیر اینجوری بوده.
    من: طلا اگرم ببره مادرشه. حق داره. گریه نکن خانومم....
    بین دوتاییشون گیر افتاده بودم، بین مادری حق قانونیشه دخترشو بگیره و مادر دیگه ای که مهر و محبت پانیا یا همون عسلش تو دلش خونه کرده!رفتم حیاط و لبخند میزدم ... پانیذ فکر کنه از دیدنش خوشحالم، خوشحالم ولی دلم نمیخواد پانیا رو ببره....
    هنوزم باورم نمیشه زندست،
    من: اگه بدونی ما چی کشیدیم.... اونروزا واسه هممون سخت بود. پانیذ چی شد؟!
    -مفصله بهراد.... اما الآن نمیتونم برات تعریف کنم.. اومده بودم پانیا رو ببینم....
    وقتی اینو گفت مطمئن شدم که اومده دنبال دخترش.با صدای لرزون پرسیدم:
    من: میخوای ببریش؟!
    گونه هاشو نوازش می کرد،
    -ببرمش؟! نمیدوونم.... حالم حوب نیست اصلا..... مهران تو اون وضعیت.... تو شوک خیلی از مسائلم....
    من:به شنیدن خبر بد دیگه عادت کردیم.... ولی یه خبر خوب دارم برات....
    بهش گفتم و میون اشکاش لبخند زد.... خوشحال شد....
    -بهراد؛ ببرش پیش طلا.... میخوام یکمی خودمو پیدا کنم.... خستم.... روحم خستست.... احساس می کنم دیگه توان هیچ کاری رو ندارم...
    لبخند زدم: تا هروقت که بخوای پیش ما میمونه.....
    قندم نه؛ تو دلم کله قند آب می کردن. فعلا نمیبرتش....
    -مرسی، کسی نفهمه من برگشتم.....
    چشمامو هم گذاشتم.... گلو از رو زمین برداشتم....
    -وسایلام هستن یا....
    من:نه هستن. میخوای؟!
    وسایلاشو براش بردم. با دست پانیا باهاش بای بای کردم... چقدر چهرش شکسته شده، اما همونجوری خوشگله. به خودم اومدم ؛ ضربان قلبم زیاد بود... هوف.....
    برگشتم تو، طلا در اتاقو بست، زانو زدم جلو در...
    - مامان طلا....
    جوابمو نمیداد...
    -مامان طلا جونم؟! من نرفتم... پیشتم...
    درو باز کرد؛ اشکاشو پاک کرد و زانو زد جلوی من...پانیا رو وقتی دادم بغلش لبخند زد و گونشو به گونه پانیا تکیه داد.
    -مامان فدات شه عزیزم....
    من: دیدی زود قضاوت کردی!
    -چرا رفت؟!
    من: حالش اصلا خوب نیست...
    بهش گفتم فعلا نمیبرتش.... خوشحال بود اما بازم غم داشت. میدونست بالاخره یه روزی برای بردنش میاد. اونموقع ما تنها میشیم.
    **********
    پانیذ
    ۶ ماهه هرروز ، برای مهران قصه میخونم، حرف میزنم و باهم فیلم میبینیم.... اما هیچ ری اکشنی نشون نمیده..... خدایا نذار خسته بشم.... گان پوشیدم و رفتم بالا سرش...
    من: مهرانم؛ داداشی؟!تو که بدقول نبودی... بیا دیگه. امشب بذار آخرین شبی باشه که برات لالایی می خونم... دستشو گرفته بودم، تو دهنش شلنگ داشت... دلم براش کباب میشد. چرا با خودت اینکارو کردی؟! سر بلند کردم ، روشا پشت شیشه بود. خم شدم رو صورت مهران؛
    من: مهران ببین...
    با انگشتم روشا رو نشون دادم....
    من: بیرون، پشت اون شیشه منتظرته... برگرد...
    به روشا لبخند زدم و اونم وسط گریه لبخند تلخی زد، ۸ سال انتظار برای شنیدن یه دوست دارم از طرف مهران.... پسره مغرور بی حواس.... میخواستم نیشگونش بگیرم دلم نیومد... موهاشو که زده بودن داره در میاد... گاز استریلو فرو کردم تو آب و کشیدم رو صورتش... براشم لالایی می خوندم...
    پرم از دلشوره ..پرم از بی تابی
    لحظه هام سردر گم تو چشام بیخوابی

    هنوزم رو تخت تو لباسی آبی
    عزیزم بیدار شو چه عمیق میخوابی

    میرمو دستاشو میذارم رو قلبم
    میبوسم چشماشو با لبای سردم

    میخونم تو گوشش که خواهری اینجاست
    فکر نکن تنهایی که خدا هم با ماست

    لالای لالای بخواب ای گل نازم
    که واسه چشمای تو قصه میسازم

    لالای لالای بخواب ای گل شب بو
    که میری به سفر مثل کوچ پرستو

    لالای لالای بخواب ای گل سوسن
    همه ی فرشته ها روتو میبوسن ..

    لالای لالای بخواب آروم و کم کم
    دیگه نمیباره چشای تو از غم
    لالای لالای ....لالای لالای

    ساعتا خوابیدن نمیشه باور کرد
    نمیشه بعد از اون لحظه ها رو سر کرد

    میخونم تو گوشش که عزیزم بر گرد
    قطره های اشکم صورتشو تر کرد

    میگیرم دستاشو ..دستایی که سرده
    میخونم از چشماش نمیخواد برگرده

    با چشای گریون میخونم لالایی
    تو زمینی نیستی اهل اون بالایی

    لالای لالا ی بخواب ای گل نازم
    که واسه چشمای تو قصه میسازم

    لالای لالای بخواب ای گل شب بو
    که میری به سفر مثل کوچ پرستو

    لالای لالای بخواب ای گل سوسن
    همه ی فرشته ها روتو میبوسن ..

    لالای لالای بخواب آروم و کم کم
    دیگه نمیباره چشای تو از غم
    لالای لالای ....لالای لالای

    مهران زمینی نیستی ولی برگرد.... من بعد عمو ، شاهزاده قلبشو نمیتونم از دست بدم... چقدر نازی تو آخه داداشم... پیشونیشو بوسیدم. لحظه آخر بغضم گرفت و اومدم بیرون. تو این مدت اصلا نخوابیده بودم. نمیتونستم بخوابم.
    من: روشا جون برو پیشش....
    بابا رو نیمکتا خوابش بـرده بود. مثل همیشه، حتی تو این وضعیت هم شیک پوش و خوشتیپ... کت طوسی با پیرهن ذغالی... اوه اوه، چشمش نزنم خوبه. نشستم کنارش و نگاهش کردم... چشماشو با لبخند باز کرد.
    -چیه؟!بازم میخوای بپرسی کی اصلاح می کنم؟!
    لبامو غنچه کردمو سرمو چندبار تکون دادم...
    من:اوهم....
    دستشو انداخت دور گردنمو رو پاش خوابوندم....
    -فکر نمیکردم یه روزی ما سه تایی کنار هم جمع بشیم...
    من: بابا؟!
    -جونم؟!
    من: نکنه مهران داره تقاص پس میده؟!
    -مهران نه دل شکسته، نه گـ ـناه کرده. هیچی نمیدونسته؛ تازه اگرهم میدونست بازم همینکارو می کرد. چیزی که شکست، دل مهران بود...
    من: بابا روزای زندان خیلی سخت بود برام...
    -بدتر از اون، روزایی بود که خبر نبودنتو برام آوردن... اون روزی که آوا برام گفت چه بلایی سرت اومده...
    من: بابایی ببخش منو، اذیتت کردم... من به عمو مهرداد قول داده بودم کار نیمه تمومشو تموم می کنم....
    -اون مدارک چی بود؟!
    براش گفتم...
    -آروین خیلی دوست داره. میدونی؟
    من: اگه دوسم نداشت که من الآن پیش شما نبودم....
    -حالا که فهمیدم پسر سید کریمه بیشتر از قبل دوسش دارم. پسر خوبیه....
    من: همه چیزمو مدیونشم.... مدیون جناب سرگرد....
    -کدوم سرگرد؟!
    دستمو گذاشتم رو دستش...
    من: آروین پلیسه...
    -شوخی نکن دختر...
    من: بابایی شوخی نیست ؛ خودمون تو اتاقش بودیم که سرهنگ اومد دیدنش....
    -اونموقع بهم گفت شراکتتو با عمو بهم بزن، همه چی به اجبار بود. گفت زندگیتو به گو... میکشه... من پوزخند زدمو گفتم کیه که یه ذره گ.. قاطی زندگیش نباشه... به حرفش گوش ندادم و این همه بلا سرم اومد.صدف برمیگرده ایتالیا؟!
    من: نمیدونم....
    -پانیذ نمیخوای به آروین فکر کنی؟اصلا پشیمون نیستی از اینکه ازدواجتونو بهم زدی؟!
    من:صدف تو زندان همه چی رو بهم گفت. اگه باهم ازدواج می کردیم؛ جلال میکشتش.
    بهراد و طلا با پانیا اومدن دیدن مهران، بلند شدم و باهاشون احوالپرسی کردم. بابا پرسید :
    -آقا بهراد خانومتونن؟! آخی چه دختر کوچولوی نازی....
    هنوز بغـ*ـل طلا بود... بهرادو نگاه کردم، پانیارو از طلا گرفت و داد بغلم... بردمش پشت شیشه...
    دایی مهران من اومدم با خودم ببرمت خونه، ببین منو چه تپل مپلم... تو دوش دالی اینجولی... دخمل سفید و تپل. مثل مامانم؛
    دست پانیارو بوسیدم... دادمش بغـ*ـل طلا....
    من: طلا جون محیط بیمارستان براش خوب نیست...
    -با اجازتون پس من برم ....
    بهراد هم یکمی پیشمون موند و رفت...
    -چه دختر نازیم داره، خدا حفظش کنه....
    خیره شده بودم به سرامیکای کف؛دستام رو گونه هام بود و گفتم:
    من:بابا میدونین دختره کی بود؟!
    -آره دیگه خانومشه....
    من: نه دختر بچه...
    -دختر بهراد...
    من: اون نوه شما بود، دختر من؛ دختر رهام....
    دستامو گذاشتم رو صورتم....
    -پانیذ؛ دخترم.... چرا زودتر نگفتی؟!من... من فکر می کردم... الآن باید بدونم؟
    من: همه فکر می کنن سقطش کردم. اما عمو ازم خواست نگهش دارم... دختر منه پانیا....
    -میگم چرا قیافش برام آشنا بود. پس شبیه تو إ!
    دست کشید پشتمو از سالن خارج شد...

    حالم بده مثل کسی که گریه کرد اما اشک نداشت

    مثل کسی که تنها نبود اما هیچکسی رو نداشت

    حالم بده مثل کسی که درد کشید اما دم نزد

    مثل کسی که تو این زندگی مردو حرف نزد

    حالم بده غم دنیا تو قلبمه حس میکنم زندگیم بدجور درد اومده

    حالم بده همه فکر میکنن خوبم ولی روزگار لعنتی هر روز زخمم زده

    حال من شبیه ی درخت پژمردس

    مثل کسی که میخنده ولی از تو افسرده

    مثل سکوته بعد طوفانم مثل غروبم سرد

    درست مثل ی عاشقیم که عشقش فراموشش کرد
    *******
    راوی
    محمد با شنیدن این که نوه دارد و کسی از وجودش با خبر نیست؛ کلافه شد. به حیاط رفت تا کمی هوا بخورد. بعد از اینکه کمی آرام شد به داخل بازگشت... پانیذ، روی صندلی ها خوابش بـرده بود. کتش را رویش انداخت.... روشا هم داخل بود... با مهران صحبت می کرد! در این مدت سعی کرد اورا بشناسد. دختر مناسبی بود... دلش میخواست هرچه زودتر پسرش چشمانش را باز کند. تمامی پزشکان مجرب ایران و خارج را بالای سرش آورد. همه شان اتفاق نظر داشتند: معجزه.... چیزی که این روزها زیاد میبینیم و میشنویم.
    محمد به آوا و بابک خبر داد که پسر سید کریم را پیدا کرده است...
    محمد: بابک چه پسری. ماشالا، انقدر آقاست...
    بابک: محمد راست میگی؟!پیداش کردی؟!
    محمد: آره...
    صدای بلند بابک باعث شد محمد گوشی را از گوشش فاصله دهد...
    بابک: ماهور، ونوشه.... مژده بدین گمشدمون پیدا شد....
    آوا گوشی را از محمد گرفت تا با او صحبت کند. محمد با لحن گرمی جواب سلام آوا را داد....
    -سلام.... ماهور خانم...
    -محمد الآن پیشته؟!بده باهاش حرف بزنم!
    -عجله داری چقدر... اینجا نیست. با پانیذ رفتن بیرون...
    -چجوری پیداش کردی؟!
    -میدونی کیه؟!
    -کی...
    -برادرزاده سرخه ای، همون برادرزاده توإ...
    -آروین؟!غیرممکنه...
    -هرچی زودتر جمع کنین و بیاین برای دیدنش...
    -محمد من هنوزم باورم نمیشه..
    -باورت بشه. ماهور؟!
    -جونم؟!
    -دلم برات تنگ شده.... میبینم همو؟!
    -ما با اولین پرواز ایرانیم....
    محمد تماس را قطع کرد و لبخندی بر لبش نشست.
    ********
    مهران
    همه چی تموم شد؛دقیقا وقتی که حس کردم دارم میمیرم تصویر پانیذ میون چندتا شب پره که دور سرشو طواف می کردن و صورتش از نور اونا روشن شده بود و میشد لبخند خوشگلشو دید،همه ذهنمو پوشوند.دیگه هیچی یادم نمیاد.
    جز پانیذ؛نه گذشتم،نه آدمایی که باهاشون زندگی کردم و نه حتی خطوط صورت خودم.
    همه پاک شدن؛ انگار تو یه لحظه،کمتر از یه لحظه به جای همه خاطراتم،همه حافظم یه تصویر گنگ همه ذهنمو پر کرده.
    تصویر چندتا شب پره که پشت بالاشون با رنگای زرد و قرمز و آبی با یه جور درخشش غیر طبیعی پوشیده شده.رنگا موقع بال زدن شب پره ها با هم ترکیب میشن،رنگا؛ تو هوا پخش میشن.
    این تصویر بدون اینکه خودم بخوام منو یاد بچگیم می اندازه.یاد پانیذ که هروقت تو باغ بودیم ،چندتا از این شب پره ها دورش می چرخیدن. صدای خنده های از ته دلش.....اگه اون زنده بود میتونست کسی باشه که من میشناسمش.با همون نگاه؛نگاه مبهوت و انگار طلسم شدش. تو ذهنم تصویرشو بعد از این همه سال دوری میسازم.اولین آدمی که تونست ثابت کنه فرشته ها رو زمینن.
    میخوام داستان زندگیمو جوری بسازم که خودم دوست دارم باشه. من با ساختن این داستان دارم از مردن فرار می کنم.الآن تو کمام. یادم نیست چرا؛یادم نیست چند وقته و هیچ چیز دیگه ای هم یادم نیست. تنها چیزی که میدونم اینه که ذهنم زندست و دوست ندارم با یه مغز خالی بمیرم.میخوام قبل از مردنم خاطراتی داشته باشم.آدمایی رو بشناسم،دوست دارم قبل از جدا شدن از این دستگاها؛ زندگی کرده باشم. عاشق شده باشم .حتی یه زندگی فرضی..... خودمو میبینم که رو تختم. بیرون چند نفر منتظرمن،جز پانیذ هیچ کدومشونو نمیشناسم. برخلاف اون چیزی که همه فکر می کنن؛من میتونم بشنوم. یه صدای آشنای آروم،گوشمو نوازش میده.تنها چیز قابل تحمل دنیا تو وضعیت من.میتونم فرض کنم من نوازنده همین موسیقی ام که هر روز صبح تو گوشم طنین انداز میشه.داستانمو شروع می کنم؛ با یه پدر و مادر رویایی و دختر زیبایی که اسمش پانیذه و دوست دارم خواهر من باشه.زندگی خوب ما؛کنار هم ، دست تو دست هم پیش میره. ما بزرگ میشیم و زندگی می کنیم.
    میشه همینجا،وقتی همه چیز هنوز بهم نریخته؛ مسیر داستانو عوض کنم.یا یکی از شخصیتارو از داستان حذف کنم.اما ترجیح میدم وقتی میخوان دستگاهارو ازم جدا کنن؛کسی بالا سرم باشه و بی تاب باشه از رفتنم. دوست ندارم تو تنهایی تموم بشه.
    طراحی گذشته تو ذهن شخصیتی که تو آیندست کار جالبیه. پانیذ ؛ تو آینده ای که وجود نداره، به گذشته ای فکر می کنه که قراره بعدا به وجود بیاد.اگه پرستارا با دقت نگام کنن؛اگه پانیذ که بالا سرمه نگام کنه می بینه که تکون می خورم.
    ذهن آدم مدام چیزایی رو حذف می کنه و اضافه می کنه.باید بتونم چیزای حذف شده رو بازسازی کنم.روزی که بهراد درو برای من باز نکرد، قرار بوده خبر یه اتفاق بدی رو به من بده.مثلا خبر جدایی پانیذ و رهامو.. داره یادم میاد، فقط رویاهام رنگ ندارن. سفید سفیدن.احساس می کنم تو تمام پیچ و خمای مغزم یه چیزای داغ و لزج موج می زنه. احساس می کنم خون تو مغزم منجمد شده. دوست داشتم اون قسمت از مغزمو که منو به این روز انداخته بکشم بیرون.حس می کنم تمام رگای مغزم دارن پاره میشن.رنگای جادویی بالای شب پره ها همه مغزمو پوشوندن.من واقعا برای چی رفتم کما؟
    اینطوری که گذشتم مثل فیلم داره برام پخش میشه چندتا احتمال وجود داره؛یا از شدت بهم ریختگی عصبی و سردردای زیاد تو خواب سکته کردم.یا نه وسط یه خیابون شلوغ یه ماشین کوبیده بهم... یا.... شایدم خودکشی کرده باشم.میبینم که یه مهندس موفقم؛ دقیقا همون چیزی که می خوام. زندگیم خوبه؛ پس همه چی اگه خوبه من برای چی تو کمام؟خسته کنندست تو گذشته ای که هنوز زنده ای، مدام دنبال دنبال دلیل مرگت تو آینده باشی.
    ممکنه کار من با گذشته تموم شده باشه ولی کار گذشته با من تموم نشده که هنوز اینجام....
    قصدم انبار غم به روي غم نيست. قصدم اين نيست كه دور تسلسل غم هاي بي بخشش و فراموشي باشم. اسم اون هفته و روزها چنگ به همه جونم مي كشه. تموم ثانيه هاش دنياي من تهي از تمام زيستن بود. تهي از هر چی كه مي تونه بوي زندگي بده. رنگي پريده، دستي لرزان، قلبي پريشان، دلي خون، تهوعي كه به خوش ترين بوها به حلقم چنگ مي انداخت، ناي راه رفتني كه نبود و اشكي كه قرار نمي گرفت. دنيا رسيدن يك پيغام بود كه گاه نبود، نه رسيدن بود و نه دنيا. واژه ها از فكر و زبان مي گريخت. نااميدي بود و سياهي، نذر بستن و دخيل فال گرفتن و خرافه و حقيقت و كاويدن خودم و هر ذره خود را ناخواسته پنداشتن. شب به صبح نمي رسيد بي تن تب دار و به عرق نشسته از كابوس. مي خونم عميق ترين مرحله خواب و بعد دلم مي خواد كه اين روزها از سر آرامش و عشق تجربه اش كنم. دلم مي خواد و تنها مي خواد كه كسي بفهمه اونن روزها به من چی گذشت و بعد آخرش كاهيده نشه به حرف نزدن و حرف هاي ناگفته. اسم اون روزها كه میاد، دلم پر از سؤال مي شه. تناسب گـ ـناه و كيفر، اينكه تو به چه حال بودي، تو چه مي كردي، خاطرت بود كه وقتي گفته بودم كه تمام زندگي، تمام زندگي بودي؟ و تمام زندگي درد نبودن درد حرف نزدن نبود. دلم فقط چشم بستن مي خواست بي باز كردن. تا صبح بيدار نشستن به پاي نشانه اي و بعد انتظار و انتظار براي آنكه كسي نداند كه تو بيداري و از اون طرف هم كسي فکر نکنه كه تو فارغي. بعضي روزها را خدا تنها مي داند... اگر به تمامي درد جان را او بداند.
    ********
    آروین
    پرونده که مختومه شد دیگه مجبورم برم اداره! دستم که تیر خورده بود تازه خوب شده و میتونم راحت تکونش بدم.کمتر صدف و پانیذو میبینم و تلفنی حال مهرانو میپرسم.... هیچ فرقی نکرده... جاوید هم خاک شد و من به سروین گفتم که پسر عموش نیستم. انتظار داشتن بعد جاوید و عمو پیششون بمونم اما من دیگه هیچ نسبتی باهاشون نداشتم، شاید نهایت گربه صفتی باشه اما دیگه نمیخوام برگردم به گذشته. سروین بهم گفت دوست داشته با من ازدواج کنه و پرویز با دوز و کلک باباشو راضی کرده تا بدتش بهش. فکر می کرد حالا که مرده من میرم خواستگاریش اما نمیتونم. سروینا عذاب منه. یادگاریه پرویزه. عشق من فقط یه نفره، پانیذ! امروز مهندس بهم زنگ زد و گفت پانیذو ببرم بیرون حال و هواش عوض شه. دلم واسه آروین تو قصه بودن تنگ شده ، موهامو همونجوری درست کردم و با یه تیپ خفن، رفتم دنبالشون. صدفم پیشش بود.... روز خوبی رو داشتیم... چندجا رفتیم باهم. اما خب پانیذ غم دلش زیاد بود .
    -چه خبر جناب سرگرد؟!
    صدف با اخم نگام کرد.
    من: صدف میترسم اونجوری نگام نکن....
    -باید کلتو بکنم. نگاه چیه....
    من: چرا؟
    -ما نباید میدونستیم که جنابعالی پلیسی؟!
    من: پوششم مخفی بود. حتی خود همکارامم نمیدونستن.
    پانیذ: کلکسیون سرگردامونم کامل شد.....
    من: واستون پاستیل بخرم، باهام دوست میشین؟!
    صدف روشو برگردوند و به حالت قهر گفت:
    -قول نمیدیم... مگه نه پانیذ؟!
    پانیذ: نه من کاملا خر شدم، پاستیله رو بده بیاد.
    -إ پانیذ تو که آدم فروش نبودی!
    خندیدم و از فروشگاه براشون دو جعبه پاستیل بزرگ خریدم... چندوقت بود فکر کنم صدف اینجوری خوراکی نخورده بود.
    من: راستی سوء پیشینتونم پاک شد....
    صدف: میتونم برگردم سر کارم؟!
    من: بله.... پانیذ شمام میتونی طبابتو شروع کنی....
    -نمیتونم... تا وقتی مهران خوب نشه نمیتونم...
    *******
    راوی
    آروین و صدف و پانیذ هرسه درآن لحظه خوشحال بودند. آروین سعی می کرد لبخند را میهمان لب های پانیذ کند. هریک لحظات سختی را در این پرونده تجربه کرده بودند. این شادی های کوچک گاهی لازم بود.... همراه هم به بیمارستان رفتند تا مهران را ملاقات کنند....
    روشا سرش را روی بازویش گذاشته و خوابیده است... صدای هشدار دستگاه های کنترل حیات و ونتیلاتور مهران اورا بیدار کرد.... دکمه پیجر بالای سر مهران را فشرد تا تیم پزشکی حاضر شوند، روشا را به خارج از آی سی یو هدایت کردند و با جدیت مشغول احیای مهران شدند، تنفس مصنوعی را شروع کردند، دست دکتر؛ قفسه سـ*ـینه مهران را می فشرد اما؛ تعداد تنفسش هر لحظه کم میشد. روشا مضطرب و نگران مهران را نگاه می کند.... از ته دل فقط خدارا صدا میزند. دستگاه شوک را به مهران متصل کردند... با هر بار فریاد شوک دکتر، ولتاژ بالا می رفت. در همین لحظه پانیذ و صدف و آروین وارد سالن شدند. پانیذ می دید که بدن برادرش چگونه بر اثر شوک بالا پایین می رود، پاهایش سست شدند؛ آروین و صدف بازوهایش را گرفتند...
    ****
    از زبان نویسنده
    میتونید این قسمتو که میخونید فکر کنید مثل فیلما این آهنگ زمینشه..... شاید التماسیه که هرکدومشون از مهران دارن....
    به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو
    به تلخیه ترانه ام نگاه کن نرو
    به روزهای تیره از غبار آه و درد
    به هق هقه شبانه ام نگاه کن نرو
    ببین که التماس نعره میزند
    ز واژه واژه ی سکوت من
    نرو که با هلول رفتنت طلوع میکند سقوط من
    نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه میبرد به دورها
    نرو بمان که کوچه خسته است ز خاطراته زخمیه غرورها
    به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو
    به تلخیه ترانه ام نگاه کن نرو
    ببین کنار جاده صف کشیدند امیدوار ماندنت بنفشه ها و بید ها
    نرو که پیش چشم یاس ها به یاس ها بدل شود امیدها
    نگاه کن کبوترانه جلد خانگی از این غریبگی شکسته خسته اند
    کشیده سر به زیر بال خویش ز خشم از تو چشم بسته اند
    به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو به تلخیه ترانه ام نگاه کن نرو
    به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو به تلخیه ترانه ام نگاه کن نرو
    به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو
    به تلخیه ترانه ام نگاه کن نرو
    *******
    هر کدام لحظه های سختی را می گذراندند. خط حیات دستگاه ضعیف بالا و پایین می رفت. ضربات محکمی که به قفسه سـ*ـینه مهران میزد باعث میشد راحت تر نفس بکشد.
    دکتر:1234؛
    پشت سر هم قفسه سـ*ـینه مهران را می فشرد.......
    دکتر:5678،مهران..... مهران......
    هیچ واکنشی نشان نداد......
    دکتر:دستگاه شوک....
    دکتر بازهم به ضرباتش ادامه داد....
    دکتر:مهران،آقا مهران....
    سعی داشت تا با وارد کردن ضرباتی بر صورتش او را هوشیار کند.....
    دکتر:آقای مهران،آقای گل......
    ولتاژ شوک بالا رفت.... پانیذ و روشا فقط یک چیز از مهران می خواستند:طاقت بیار.......
    دکتر دستی بر پیشانی اش کشید .
    دکتر:2 سی سی آمپول .....
    ظاهرا آمپول تزریق شده تا حدی هوشیاری مهران را بیشتر نمود . سه آمپول دیگر نیز برایش تزریق شد، پانیذ مهران را صدا میزد و التماس می کرد که برگردد، روشا چشمانش را بست و لحظه ای آرام گرفت.... چشمانش را باز کرد، تیم پزشکی از اتاق بیرون آمدند.... به دستگاه نگاه کرد.... مهران آرام و طبیعی نفس می کشید.... دکتر با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و به اتاقش رفت.
    ******
    پانیذ
    منو صدفو آروین روزای خیلی زیادی رو کنار هم داشتیم. روزایی که بعضیاشون خوب بودن؛ روزایی که اصلا خوب نبودن و یادآوریشون عذابم میده.هر سه مون برای یه چیزی تلاش می کردیم؛ زنده موندن من و پیدا کردن اون مدارک. وسط این بازی نمیدونم صدف چرا خودشو انداخت تو بازی!من واقعا مدیونشونم. خود آروینم میخواست گردن بگیره. نذاشتم، با این کارش کاملا ثابت می کرد که کار ماست، در حالی که نبود......
    وقتی کنارشونم انگار از غم آزادم. روحم تو آسمون به پرواز در میاد و من سبک سبکم. به جای خوردن همبرگر ،فکر می کنم. یه تیکه سس ریخته تو رو دستم. این شهربازی و خاطره های قدیم.
    آروین:پانیذ؟!
    دستشو جلو صورتم تکون می داد.سر تکون دادم و از وسط اون همه فکر پرت شدم اینجا. جلوی آروین....
    من:جونم؟
    -خوشحال برگره،خوشحالت می کنه...... بخور.
    انگشتمو گذاشتم تو دهنم تا سس رو بمکم. میخوام امروزم جز روزای خوب عمرم باشه. کنار دوستای خوبی مثل صدف و آروین....
    صدف دستاشو گذاشته بود زیر پاهاش و به آسمون نگاه می کرد......
    من:صدف شبیه اونروزاست نه؟
    صدف:خیلی.....
    شبیه روزایی که طناب دار من اومده بود و هرشب با فکر اعدام میخوابیدم.
    آروین:بچه ها قرار شد فراموش کنین هرچی رو که بوده.
    لبخند زدم:پس یه خوشحال برگر دیگه بهم بده....
    بعد از چند دقیقه برگشت. اشتهام باز شده بود.
    چرا نگاهاش معنی داره؟ میفهمم که بهم خیره میشه بعضی وقتا. آروین چیکار می کنی با من؟نمیخوام دوباره عاشق بشم...
    با هم دیگه رفتیم فست فود... این دوتا چرا امروز انقدر پچ پچ می کنن؟ مشکوک میزننا! هر از گاهی هم که میدیدن من نگاهشون می کنم،یه لبخند می زدن و به کارشون ادامه می دادن...... صدف از جاش بلند شد و دستمو کشید...
    من:کجا؟
    تو گوشم گفت دستشویی...... رفتیم، ازم خواست خط چشمشو دوباره براش بکشم....... وقتی برگشتیم آروین نبود....
    من:کجا رفت ؟
    صدف برای خودش صندلی گذاشت:نترس؛ بر می گرده......
    نشستم رو به روش. حواسش به من نبود. به ساعتش نگاه کرد.....
    صدف:راس راسی این پسره کجاست؟دیر نکرده؟
    من:نرفته باشه تو خیابون بهش ماشین بزنه؟
    پشتم به در ورودی بود، میخواستم از جام بلند شم و برم دنبالش که صدای ترکیدن یه چیزی منو ترسوند. سرمو بین دوتا دستام گرفتم تا ازش محافظت کنم.......
    -تولدت مبارک...... تولدت مبارک....
    سر بلند کردم، آروینو همه آدمایی که تو فست فود کار می کردن، بالا سرم بودن..... صدف اومد کنار دستم وایساد و دست به بازوهام کشید. آروین دستش یه کیک بود . گارسون ها هم برف شادی می زنن....
    من:وای..... یادم نبود.... چه کردی!
    آروین لبخند زد و سرشو یکمی کج کرد:دیگه دیگه! ما اینیم......
    از همشون تشکر کردم، رفتن و بازم ما سه نفر موندیم.... چقدر خوشحال شدم امشب! عزیزم...... دوتایی برای همین پچ پچ میکردن. یه تولد بعد از سه سال وقفه. خوبه! کاش یه شبم عمو مهرداد همینجوری بیاد به خوابم...
    ***
    وقتی رسیدیم بیمارستان؛ همهمه و عجله پرستارا منو ترسوند. دست صدفو ول کردم و دویدم. روی قفسه سینم فشارو حس می کردم. آروم فشارش میدادم. مهران؛ تو نباید بری وضعیت مهران خوب بود، اما بعد اون اتفاق خیلی ترسیدم، قلبم واقعا کم مونده بود از حرکت وایسه. خدایا شکرت که داداشم هنوز اجازه داره پیشم بمونه، اومدم پیشش باهاش حرف بزنم.
    من: قهرمان بابا و من، میدونم اگه بخوای میتونی شکستش بدی. مهران فقط بخواه که برگردی. بخواه......
    یه خط دیگه رو کاغذ کشیدم. مهران نذار تعداد این خطا رو این کاغذ زیاد بشه. تعداد خطایی که تو خوابی! رفتم سمت پنجره، بازوهامو بغـ*ـل می کنم.......
    همه چراغای شهر خاموشه؛هیچ صدایی از بیرون نمیاد جز صدای جیرجیکایی که خستن از این همه روزمرگی مفرط. تنها نوری که توی شهر روشنه، انعکاس چراغ مطالعه منه که روی سقف افتاده.نشستم کنار پنجره و خیابونو نگاه میکنم و کاغذارو خط خطی.از این خط به اون خط که شاید بین این همه عدد و رقم خودمو که گم شدم پیدا کنم.خستم از اینکه هر روز یه کار عادی رو انجام بدم و انتظار یه نتیجه متفاوت داشته باشم٬ از اینکه مجبورم وانمود کنم من خوبم و هیچ مشکلی نیست٬از اینکه خنده های مصنوعی تحویل اطرافیان بدم.غمگینم مثه اون مادری که پسرش بهش میگه مامان جون امسال سین هشتم سفرمون تو عید سرطان منه؛مثه عکسی تو اعلامیه ترحیم که لبخندش اشک بقیه رو در میاره خستم از همه چی، اونقدر خستم که دلم میخواد داد بزنم خدایا خستم فردا صبح بیدارم نکن؛بذا بخوابم مثه اصحاب کهف؛ اما قصه اصحاب کهف یه شوخیه، اینجا یکه روز که بخوابی همه فراموشت میکنن.
    بعضی وقتا دلم میخواد دور شم از هرچی که منو از خودم دورم کرده.دوست دارم همه چیو فراموش کنم .بیخیال شم !تکلیفم با خودم مشخص نیست٬ ذهنم پره از سوالایی که وقتی بهشون فکر میکنم میترسم! وقتی که می بینم راهو اشتباه اومدم، دوست دارم جبران کنم. ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ اما اینو میدونم که همیشه زندگی رو باید زندگی کرد نه اینکه بعضی وقتا زندگی کنم و بعضی وقتا بمیرم .دارم از شبای سرد و ساکتم حرف میزنم، شبایی که انقدر ستاره میشمرم تا خوابم ببره ... به 1359 که میرسم نا خودآگاه دست می کشم از شمردن .1359........ تاریخ تولد عمو مهرداد.....بعضی شبایی که سکوت به اوج خودش میرسه ٬وقتی مطمئن میشم کسی جز من بیدار نیست ٬شروع می کنم بغضایی رو که دارم بیرون ریختن. بغضام به وسعت قلبم هستن و قلب منم یعنی..... تموم زندگیم! گریه می کنم، انقدر آروم که خدا هم صدامو به زور میشنوه.
    تو دلم خاطراتمو مرور میکنم؛ ولی خستم از خاطرات موندگار، بدم میاد از همشون. از خوابیدن متنفرم و خواب دیدن برام معنی نداره ... سخته نه؟چند سال تو انتظار یه خواب باشی ولی دیگه دلت نخواد بخوابی فقط به خاطر اینکه نکنه یه موقع انتظارت به پایان برسه. عشق من ویولنم بود ٬عشق من بوم نقاشیم بود ٬درد و دل بود و خیلی چیزای دیگه که همشو ازم گرفتن. 6 سال زمان زیادی برای پنهان کردنه آره! بعد 6 سال امشب اولین شبیه که نه دوست دارم ستاره بشمرم و نه به خیابون زل بزنم نه مثه تیر چراغ برق سرمو بندازم پایین و بیخیال باشم و نه روزای تکراریمو مرور کنم و یا حتی دلم نمیخواد به شادی عروس دامادی که امشب بهترین شب زندگیشونه فکر کنم. ولی یه چیزی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که از خدا بپرسم چقدر میگیری شب اول قبر قبل از اینکه تو از من سوال کنی من بپرسم چرا؟واقعا چرا؟من زندگیمو باختم خدا منو از جهنم میترسونی؟مگه جهنم تر از دنیاتم وجود داره؟همین کافیه که من تو شهری زندگی می کنم که برای دیدن آسمون آبیش باید دعا کرد ٬دعا کرد که بارون بیاد و آسمون آبی شه... هوا خیلی کثیفه و آلوده اما دلا بیشتر . دلم گرفته از لبخند هایی که مصنوعیه ٬از جهنمی که اسم دیگه زمینه!
    امشب با همه شب ها فرق داره، امشب حالم خنده داره،چشمام شده مثل ابر بهاری، تو نخند به حالم چون اشکتو در میاره!چهار ساعته دارم با خودم کلنجار میرم ولی نه پلکام روی هم میرن و نه می تونم از تماشای بارون دست بکشم!وقتی ابر داره گریه می کنه وقتی آسمون چشماش قرمز شده حتما با من همراه شدن تا همگی بگیم خدا رحمت کن کسی رو که نیازمند رحمتته!دیروز از اخبار شنیدم که قراره تو اتاقم زلزله ای با قدرت ۸ ریشتر بیاد....
    **********
    با اصرار بابا و روشا رفتم ویلا تا یکمی استراحت کنم.... خسته ام......
    فردای دیروز ؛تنها تو اتاقم نشستم،تمام حرفا و خاطراتو سوزوندم و این آخرین حرفمه که دارم می نویسم واسه سوزوندن !امروز داره به دیروز نزدیک میشه ولی هنوز هیچ خبری از زلزله نیست !نه حوصله نصیحت دارم و نه کسی از حالم سر در میاره! هیشکی هیچی دربارم نمیدونه ،همه میگن مرموزی! آدم تو نگات گم میشه و چشمات چیزی رو نمیگن !من با یه موج بیمار تکیه دادم ب دیوار اتاقم خسته از شلوغی آدمای دور و برم ام!
    کلمات روزه سکوت گرفتن ،من هم همینطور،نه نیازی در من برای نوشتن هست و نه حوصله ای برای گفتن اتفاقات ... فقط می خوام سکوت کنم و باز دوباره سکوت کنم .یادم نمیاد آخرین بار کی کنترل تلویزیون رو دستم گرفتم. بعد از مدت ها نینو (همون عروسک خرسیه) رو بغـ*ـل کردم و دلتنگیمو با سکوت بهش گفتم ... به یاد اولین باری که نینو رو هدیه گرفتم واسه تولدم و خوشحال بودم ،الآنم سعی می کنم خوشحال باشم .ولی درد داره وقتی واست جشن گرفتن تو ،تو جشن نباشی.چند ساعت پیش بین یه جمعیت انبوه بودم اما بازم احساس تنهایی کردم.فهمیدم حوصلم فروکش شده.
    تا قبل این که بزرگ شم فکر می کردم دنیای آدم بزرگا خیلی قشنگه ولی نمیدونستم بزرگ که می شی غصه ها و دردها زودتر از خودت قد می کشن. به خیابون نگاه می کنم، به این فکر می کنم راه و جاده و اتوبان و خیابون چیزایین که آدمو ب مقصد می رسونن اما آدما راه ها رو نساختن فقط برای اینکه یه بار از روش رد شن ،ساختن و آباد کردن که موقع برگشتن زودتر برگردنو و گمراه نشن. جاده فقط برای رفتن نیست،برای برگشتنه! اینا وجود دارن تا ما زودتر به خونه هامون برسیم... هدف زندگی رفتن نیست؛برگشتنه. تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. عاشق اون دیالوگ پدر ژپتو ام که می گفت: پینوکیو! چوبی بمون آدم ها سنگی ان دنیاشون قشنگ نیست! زندگی برام یه جنگ روزمرست اما هرچیزی ارزش جنگیدن نداره! زندگی از دروغ تا سوگند ،خسته از زیر و روی رو در رو ،زیر صورت هزار ها صورت ،خسته از چهره های تو درتو!
    هجوم فکرای مسموم آزارم داد. نتونستم تو خونه بند بشم. برگشتم بیمارستان.......
    بابک و آوا و ونوشه میخواستن بیان بیمارستان. زنگ زدم به آروین و ازش خواستم بیاد.
    من: آروین؟!
    -جونم....
    من: میشه بیای بیمارستان؟!
    -الآن؟!
    صدامو مظلوم کردم: آره؛ الآن...
    -باشه عزیزم میام....
    اونا از آروین زودتر رسیدن... همشون از دیدنم جا خوردن، رفتم بغـ*ـل ونوشه. یه زمانی چقدر بهم آرامش میداد... بابا بهم گفته بود دیگه آوا صداش نکنم....
    ماهور: کجاست ؟!
    من: خاله صبر کنین ، میاد....
    همشون نشستن رو صندلیا، آروین با لباس فرم اداره و اون کلاهش اومد، رفتم جلو تا بهش بگم....
    -مهران خوبه؟!
    چهرش نگران بود، لبخند زدم....
    من: آره خوبه، سه نفر میخوان ببیننت... ببین....
    با دست نشونشون دادم، کلاه از دستش افتاد و دوید بغـ*ـل بابک. کلاهشو برداشتم و رفتم پیششون، همشون خوشحال بودن. مخصوصا آروین که میدونه باباش ، برادر اون حیوون نبوده..... روشا کلا دختر کم حرفی بود، یا هم با ما غریبی میکرد.نمیذاشتم تنها باشه اما من حالشو بهتر از هرکسی میفهمم. مظلومانه ازم میخواست بره پیشش و منم از پرستارا اجازه می گرفتم.... چقدر لحظه خوبی بود....
    ***
    دلم واسه بچگی تنگه. واسه اونموقع ها که از مادیات و دنیای مادی دور بودم.... دلم واسه عادی بودن تنگه....
    هـ*ـوس کردم برم یه جای دور، یه جای بی صدا و سوت و کور،برم جایی که آدما نباشن، میخوام برم..... بریدم، آخراشم..... هـ*ـوس کردم دیگه دلم تنگ نشه،میخوام کور و کر و دیوونه و منگ بشم......
    هـ*ـوس کردم برم یه جایی که هرشب رو گونه هام سیل اشکم بریزه........ هـ*ـوس کردم فراموشی بگیرم.
    فراموشم شه از زندگی سیرم...... هر کاری کردم نشد، هر راهی رفتم نشد....
    دلگیرم از همه، شاید که تقدیرم اینه... هـ*ـوس کردم از احساسم جدا شم،برم یه گوشه مثل بچه ها شم... میخوام بازم دغدغه هامون فقط شکستن عروسکامون بشه. من از این مردمانت می هراسم. صدام کن، من صداتو میشناسم!
    امشب،شب بیست و سوم رمضانه. شب نجوای عاشقا و انابه گناهکارا. ما هم مثل همه مردم شهر تو نماز خونه بیمارستان جمع شدیم ، زیر آسمون خدا و شب بیدار.... میخوایم برای شفای مهران دعا کنیم.... شب از نیمه گذشته و صدای جوشن کبیر از بلندگو پخش میشه.خدا من چرک نویس امتحانات نیستم.... امتحاناتو یه جا دیگه تمرین کن!
    صدای خوشحال روشا توجهمو جلب کرد....
    -تکون خورد.... انگشتش تکون خورد، به خدا راست می گم....
    رفتم بالا سرش، انقدر منتظر موندم تا بالاخره تکون خورد، یه تکون خیلی آروم و ضعیف. همه منتظرم بودن تا بشنون چه اتفاقی افتاد... با اشکای رو صورتم تو روشون خندیدم و رفتم بغـ*ـل بابا.
    من: داداشی تو راهه بابا....
    بابا سرمو بوسید و گفت: تبریک می گم بهت دخترم....
    من:داداشی، بالاخره میاد.
    خدا بخواد همه چی خوبه خوب میشه و غما دور میشن.... زندگیمونو از نو میسازیم؛ منو بابا و مهران و روشا.... بابا با تلفن حرف میزد. مشکوک میزنه ها؛ یعنی کیه؟! بهش میگه پانیذ تو ذوق پلک تکون خورده مهرانه.... دیگه به هیچی فکر نمی کردم. آروین یه شونه شو تکیه داده بود به دیوار پای راستشو خم کرده بود. خیلی معنی دار نگام می کرد، میون همهمه بابک و ونوشه و روشا و ماهور و بابا منم نگاهش کردم، من زندگیمو مدیونشم.... بهش لبخند زدم؛ یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد، سریع پاکش کرد و رفت بیرون.... خواستم برم که ونوشه نذاشت... گفت خودش میره.... بازم از همون نگاهای معنی دار و آرامش بخش...
    رفتم طبقه بالا که پر از گل بود. یه بیمارستان با همچین فضایی..... برای خودم با خدا حرف زدم:
    دونه دونه چیکه چیکه اشکام میریزه رو کاغذایه خیس

    تو که حاله همرو نوشتی حاله دله مارو بنویس

    بنویس از اون همه غصه که تو دله دیوونه نشسته بغض منو بنویس

    بنویس از عاشق دیروز که منو نمیشناسه امروز بد شدنو بنویس

    کاغذ کمه دیگه غمو دردا داره قد دریا میشه

    هر روز تویه دنیا یه نفر هست که داره تنها میشه

    من قلبی رو نشکستم من خسته تر از خستم

    با دستایه خیسم میپوشونم اشکامو زیر این بارون

    میسوزونم هر روز نفسامو تویه غربت این زندون

    من قلبی رو نشکستم مغرورمو وابستم

    یه دفعه دیگه زیر یه بارون دیوونگیامو بنویس

    تو همه ی ترانه ها اسم اونی که میخوامو بنویس

    بنویس از عذابایه هر روز که میکشم از همه ی دنیا از یه بومو دو هوا

    بنویس از حالت چشمام هر کی ببینه میفهمه تنهام

    هیچی دیگه نمیخوام

    کاغذ کمه دیگه غمو دردا داره قد دریا میشه

    هر روز تویه دنیا یه نفر هست که داره تنها میشه

    من قلبی رو نشکستم من خسته تر از خستم

    با دستایه خیسم میپوشونم اشکامو زیر این بارون

    میسوزونم هر روز نفسامو تویه غربت این زندون

    من قلبی رو نشکستم مغرورمو وابستم
    ***
    یک ماه دیگه هم منتظر موندیم تا داداشی بیدار شه. خیلی خوابیدیا... خسته نباشی.... دستگاه هارو چک می کردم، همه چیش نرماله. وقتی برگشتم سمتش ، دلم میخواست داد بزنم. با چشمای باز به سقف خیره شده بود. دویدم بیرون و روشا رو صدا کردم. دکترش رفت بالای سرش و با خبرای خوب برگشت. منو روشا همدیگه رو بغـ*ـل کردیم و چرخیدیم... کم کم دستگاها رو ازش جدا می کردن. وقتی منتقل شد بخش رفتم بالا سرش، چشماشو باز کرد. لبخند زد و گفت:
    -خوشحالم پیشتم، عمو کجاست....
    دستشو گرفتم تو دستمو پشت دستشو بوسیدم....
    من: عمو تو خونه خداست، دست ما از اونجا کوتاست؛ اون ولی مارو میبینه....
    -یعنی.... اینجا؟!من نمردم؟!
    من: نه عسیسم!تو زنده ای....
    -پ... س تو !!!!!
    من: اون جاوید کثافت به تو دروغ گفته بود، حالت که بهتر بشه برات تعریف می کنم! مهران؟!
    -جونم بهارنارنجم؟!
    لبخند زدم: میدونی چقدر دلم برای بهارنارنج گفتنت تنگ شده بود؟! یکی بیرون منتظرته....
    -روشا؟!
    من: آره، میگم بیاد....
    رفت تو و همدیگه رو دیدن، دستامو چسبوندم به دیوار و تکیه دادم بهش... خدایا شکرت که همه کابوسا تموم شد....
    ***
    بعد از تشخیص بهبودی مهران دکترا اجازه دادن ببریمش خونه، بردیمش خونه باغ و آروین و صدف و خانواده جدید آروینم دعوت کردیم. وسیله های روشارم آوردیم تا پیش ما بمونه... مهران یکم تو تکلم دچار مشکل شده بود اما دکترا گفتن بهتر میشه.... چون میخواستم همه چی عالی باشه و آشپز هم نداشتیم ؛ رفتم خرید.. سه سبد پر شد ؛ تو صف حسابدار بودم که یه چهره آشنا دیدم. کارم که تموم شد خودش اومد سراغم....
    -خانم دکتر....
    صداش می لرزید..
    من: سلام،
    -شما زنده این؟! یا خدا...
    من: آره زندم. خوبی؟
    -خانم دکتر اگه آقا بدونه؛ توروخدا بیاین بریم دیدنش....
    من: فرزین ؛نه! فعلا هیچی نگو...
    -خانم چشم به راهتونه، هرروز میره سر خاک...
    من: فرزین به خدا بهش بگی هیچوقت نمیبخشمت...
    ناراحت شد: یعنی نگم؟!
    من: نه نگو؛ بذار عادت کنه به نبودم.... همه چی خوبه؟!پول لازم نداره؟!
    -نه خانم، پس اجازه بدین کمکتون کنم....
    تا ماشین وسیله هامو آورد و رفت.... روشا و اتابک کمکم می کردن. یکم بعد صدفم به جمعمون اضافه شد، فقط ناخنک زد... آروین هم با خونواده جدید اومد... نمیدونم فامیلیشو عوض می کنه یا نه.... همه چی رو آماده کردیم. اتابک؛ یار وفادار بابا ویلارو عین دسته گل نگه داشته بود.... میزو صدف چید و صداشون کردیم....
    مهران: وای آلبالو چه کرده... روشا از همش بخور که نخوری از دستت رفته.
    روشا لبخند زد و گفت: با صدف جون ناخنک زدیم کلی.
    بابک ازم خواست من به آروین قضیه باباشو بگم. میدونم اگه کل قضیه رو میشنید خیلی خوشحال میشد. براش یه لیوان شربت و یه شیرینی بردم و رفتیم بیرون. صدفم با خودم بردم.
    -خواهرای افسانه ای؛ کجا میرین؟مگه مهمون ندارین؟
    لبخند زدم....
    من:اومدیم پیش تو...
    -برین تو ، منم میام یکم بعد. یکم زیادی خوشحالم و اشک شوق میریزم. نمیخوام خاله و عمه و دایی ببینن و ناراحت شن.
    من:داییت فرستاد بیایم پیشت...
    صدف:آروین گریه نکن. برای اتفاقای خوب که گریه نمی کنن.
    -داییم فهمید حالم خوب نیست؟
    سر تکون دادم. به صدف نگاه کردم که اشاره کرد من بهش بگم قضیه رو....
    من:عمو بابک گفت بهم همه چی رو. ازم خواست تا من بهت بگم.
    نگاهش نگران شد...
    -چیزی مونده که من نمیدونم؟
    من:نه. اون اسکلتا مال کی بودن؟
    -یکیش مال سها بود، دوتای دیگم مال بابا و مامانم....
    من:متاسفم.....
    صدف:اما یه چیز خوب میخوایم بهت بگیم.....
    من:بابات اصلا نمیدونسته برادر سها توی اون ماشینه. همش کار جلال بوده... بابات خیلی مرد خوبی بوده!
    -برای دلخوشی من اینو میگی؟
    من:نه! بابام که دروغ نمیگه. اونم تایید کرد حرفاشونو....
    خندید، اشکاشو پاک کرد....
    -باورم نمیشه؛ بابای من.....
    صدف:حالا بریم تو آروین....
    بابک بهمون گفت که تصمیم داره یه سفر برنامه ریزی کنه، هم برای جبران گذشته و هم دوتا خبر خوب و اونجا بهمون میخواد بگه. ماهم مخالفتی نداشتیم؛ یه ماشین منو صدف و آروین و مهران و روشا، یه ماشینم بابک و ونوشه و ماهور و اتابک... میرفتیم ببینیم یاور چجوری امانت داری کرده.... وسیله هامونو جمع کردیم. تولد عمو امروزه، به مهران چیزی نگفتم تا استراحت کنه... فکر کنم من اولین نفریم که قبل مردن قبر خودشو دیده... دسته گل خریدم و رفتم... کاج جلوی قبرو که رد کردم؛ سر جام خشکم زد... صدای آشنایی که زمزمه می کرد....

    قراره تو و عشق ما این نبود
    که دنیامو تنها بزاری بری
    بگیری ازم قلب و احساسمو
    خودت قلبتو جا بزاری بری

    قرار تو و من به رفتن نبود
    به اینکه تو اشکای من سر بشی
    به اینکه درست پیش چشمای من
    تو طوفان بشینی و پرپر بشی

    چشاتو به چشمای کی دوختی
    که پشت نگاهت یه دریا غمه
    که هر کی تو رو دید گفت با خودش
    چه حسی تو چشمای این آدمه
    چشاتو به چشمای کی دوختی
    که پشت نگاهت یه دریا غمه
    که هر کی تو رو دید گفت با خودش
    چه حسی تو چشمای این آدمه

    داری نقشت رو با تمام وجود
    با حس عمیقت یکی می کنی
    نه مرگ تو اینبار بازی نبود
    داری مرگت رو زندگی می کنی

    تو با کوچه بی وقفه دیوانه ای
    تو عمق نفس هات رو نشناختی
    تو تنها کسی تو جهان منی
    که با مرگتم زندگی ساختی

    داری نقشت رو با تمام وجود
    با حس عمیقت یکی می کنی
    نه مرگ تو اینبار بازی نبود
    داری مرگت رو زندگی می کنی

    عینکمو گذاشتم رو چشممو شالمو کشیدم جلو، تا اینجا اومده بودم نمیتونستم برگردم، نشستم پیش قبر خودم، چند شاخه گل گذاشتم روش ... اشکاشو پاک کرد و نگام کرد... سرم پایین بود و منو نشناخت. زیاد ننشستم، فاتحه برای عمو خوندمو یه چند شاخه هم گذاشتم رو قبرش... هیچی نمی گفت، فقط نگاه می کرد. منم ازش دور شدم.
    ***
    من: داداشی جات راحته؟!
    -آره خواهری....
    یه عالمه تی ام بکس گوش دادیم، مهرانم از تو آینه به روشا نگاه می کرد، یه کوچولو حسودیم شد. دلم نمیخواست مهرانو با کسی تقسیم کنم، خب خودخواهم دیگه.... میوه پوست گرفتم و دادم به آروین، مهران نمیدونست گذشته منو آروین چیه.
    آروین:بابا انقدر منو لوس نکنین.
    صدف خوراکی میداد بهش ، منم میوه و چایی. به مهران و روشا هم میدادم. انقدر واسه مهران و روشا دلقک بازی در آوردیم ؛ داشتن از خنده روده بر میشدن. چقدر حالم خوبه، خدایا خوشیمو ازم نگیر.... یاور از قبل ویلارو مرتب کرده بود، وقتی رسیدیم با سروناز و دخترش وایساده بودن. برامون اسپند دود کردن. بابارو بغـ*ـل کرد و یه عالمه اشک ریخت، به خاطر دلتنگی... دخترش همونجوری تپل بود.... آخرین بار منو مهران باهم اومدیم اینجا، چقدرم خوش گذشت، کلاهامونو از کمد در آوردم... یه چرخ زدم و گفتم:
    -یادته مهران؟!
    خندید و گفت: یادمه....
    لباس محلیامونم اونجا بودن، گرفتم تو دستمو باهاش چرخیدم... آخی سطل شنمون که قلعه درست می کردیم.... جای مهرانو که درست کردم ، برای آروین هم جا مرتب کردم، شب بود خسته بودن. روشا و صدفم بردم اتاق خودم... تا صبح نخوابیدیم و فقط خندیدیم. کنار صدف هله هوله خوردن چه حالی داره.... صبح ؛ سپیده نزده رفتیم دریا.... همدیگه رو خیس کردیم... هوا که روشن شد کامل، دیدم آروین رو صندلیای تراس نشسته، دورم یه حوله انداخت....
    -سردت میشه....
    خواست شالمو برداره....
    من:نمیخواد.
    -نمیخوام مریض شی.
    من: مرسی. تو نمیری تو آب؟!
    -تو استکهلم انقدر آب دیدم دریا زده شدم...
    من: بازم برمیگردی؟!
    -نه؛ برای ماموریت اونجا بودم. به شرکتی هم که توش کار می کردم گفتم نمیرم....
    من: خوبه....
    *******
    آروین
    از اداره به زور مرخصی گرفتم تا بتونم همراه دایی اینا برم سفر. واسه هممون لازم بود؛ مخصوصا منو صدف و پانیذ. خستگی هنوز تو جونمون مونده بود.ماشینو نگاه کردم و تنظیمش کردم. رفتم دنبال صدف و باهم رفتیم ویلای مهندس. جوونا نشستن تو یه ماشین و بزرگترام تو یه ماشین دیگه. خاله ونوشه و عمه ماهور خیلی مهربون بودن و دایی بابکم واقعا یه پشتیبان و تکیه گاه خبره بود. وجود همشون برام دلگرمی بود. جالبه سروین بعد مرگ جاوید چندبار بهم زنگ زد و من جواب ندادم.میخواستم از حال و هوای کثیف و تاریک و کدر و متعفن گذشتم دور باشم.شب اولی که رسیدیم همه از زور خستگی پناه بردن به رختخواب و خوابیدن. من خوابم نمیومد. دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به سقف خیره شدم....
    مهران:آروین بیداری؟
    من:آره...
    -به چی فکر می کنی؟
    من:به کل زندگیم....
    -لبخند میاره رو لبت یا.....
    من:بعضی جاهاش لبخنده و بعضی جاهاشم درد و اشک.....
    -اما مال من از وقتی عموم رفت اشک و آهه.
    من:خدابیامرزتش.
    -آروین تو میشناختی اون کسی که پانیذ نامزدیشو باهاش بهم زد؟
    یعنی نمیدونست منم؟! با صدایی لرزون و لحنی ترسیده گفتم:
    من:آره داداشی. چطور؟!
    -خیلی قلبش شکست؟!
    من:خیلی. انگار یه پرنده بود تو آسمونو و یه تیر اونو از تخت به بند کشید. از اوج به زمین افتاد.
    -من نمیدونم اونموقع رهام پانیذو دوست داشته که همچین پیشنهادی داده بود بهش...
    من:منم تازه فهمیدم.
    -طرف دوستت بود؟!
    رومو ازش گرفتم و گفتم:
    من:خودم بودم.....
    گوشیشو گذاشت کنارشو نیمخیز شد سمتم.
    -اون نامزد تو بودی؟!
    من:آره..... خیلی مفصله ها. یه روز برات تعریف می کنم. میخواستم بیام باتو صحبت کنم پانیذو راضی کنی اما انگار قسمت نبوده.
    -تونستی فراموشش کنی؟!
    من:نه. تا حس واقعیشو بهم نگه نمیتونم.
    -ولی پانیذ عاشق رهامه. نمیدونی؟!
    من:امیدوارم به اینکه شاید نظرش تغییر کرده باشه.خودش بهت گفته؟
    -نه. بهراد گفته....
    من:بهراد؟
    -سرگرد سپهری...
    من:آهان. میشناسمش. رو پرونده بابات کار می کرد.
    -تو میدونی پانیذ یه دختر داره؟!
    من:مهران اینا رو از کجا میدونی؟
    -یه دختر داره از رهام که هیچکس از وجودش با خبر نیست. حتی خود رهام.
    من:یعنی میتونه یه رشته ای باشه برای پیوند دوباره شون؟
    -نمیدونم.... خواستم اینارو بهت بگم خالی شم. چون مثل داداشم دوست دارم. صدفم مثل خواهرم میدونم.
    من:تو تونستی سهارو فراموش کنی؟
    -دلیل سردی من با روشا به خاطر همینه. هروقت قلبمو باز می کنم بوی تعفنش همه جارو میگیره. از عاشق شدن میترسم.
    من:باید بتونی. سها اگرم آدم خوبی بود، قسمت تو نبود.
    -بخوابیم دیگه. باشه سعی می کنم.
    چشمامو بستم و به حرفاش فکر کردم. خیلی زود خوابم برد...
    ***
    دو سه روزی از اومدنمون به اینجا می گذره.روشا و مهران عین دوتا مرغ عشق باهم حرف می زدن. من همه حواسم پی پانیذ و صدف بود. نمیدونم مثل خواهرام بودن یا.... با چندتا بادکنک کنار دریا بازی می کردن و عکس می گرفتن. هنوزم کودک درون پانیذ زندست. اگه بخواد خیلی راحت میتونه شادی کنه. عمه و مهندس پشت ویلا با هم قدم میزننو خاله و دایی هم بساط نهارو آماده می کنن. منم کلاه حصیری رو صورتمه و لم دادم به صندلی.
    خاله:آروین بیداری خاله؟
    کلاه و برداشتمو گفتم:بله خاله......
    -دیدی آقا بابک؟بیداره.
    چاقو رو گرفته بود طرف دایی و پیروزمندانه نگاهش می کرد.
    دایی:تو چرا نمیری پیش پانیذ؟
    من:همینجا راحتم......
    خاله:کی گفته دوری بهترین راهه؟
    مشکوک نگاهش کردم....
    خاله:دوری از پانیذ...
    خندیدم:نه خاله، بحث دوری نیست. میخوام خلوت کنم.
    دایی:این همه سال تنهایی برای خلوت بس نبود؟
    مهندس و عمه هم به جمعمون اضافه شدن.
    عمه:ای عمه قربون قد و بالات بشه عزیزم.....
    هرسه شون عاشقمن. منم دوسشون دارم. از بی هویتی بهتره.
    من:خدانکنه عمه جون.
    دایی:ماهور داشتیم بحث می کردیم ...... خوب موقعی اومدین.
    مهندس:به ماهم میگین راجع به چی بود؟
    دایی:راجع به زن گرفتن آروین......
    مهندس لبخند زد و سیخارو جابه جا کرد.
    من:کی به من زن میده؟!
    خاله:زنت حاضر و آمادست. میخوای همینجا هم رضایتشو بگیریم؟
    من:خاله؛ این حرفا یعنی چی؟
    دایی:مگه نمیخوای به آرزوت برسی؟!
    من:آرزوی من شما بودین که رسیدم.
    عمه:محمد میخوایم ازت اجازه پانیذو بگیریم. نون و پنیر آوردیم میخوایم دخترتو ببریم....
    مهندس خندید و گفت:نون و پنیر، فرش حصیر،کماج شیر ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون..... خود آروین میدونه من چقدر دوسش دارم. پانیذ موافق باشه من حرفی ندارم.
    تو دلم قند آب می کردن اما صداشو در نیاوردم. حرفای اونشب مهران از درجه اطمینانم نسبت به جواب مثبت پانیذ کم می کرد.
    من:داماد هنوز نظرشو نگفته ها......
    خاله:تو و پانیذ ازدواج که کردین اونموقع صدف هم میره ایتالیا.....
    من:خاله خیلی بی انصافیه ها. صدف اصلا عین فریده نیست. اون داغ دیده، نمیتونه تنهایی رو تحمل کنه. خیلی مهربونه،شما باهاش نبودین،ندیدین.... دلش خیلی نازک و پاکه. یه همچین دلی میتونه مثل مامانش باشه؟! اون وقتی دید پانیذ طاقت اون جهنمو نداره ،سینشو ستبر کرد و رفت جلو تا کنارش باشه. حتی یک لحظه به بدنامی خودش فکر نکرد......
    مهندس دستش رو چونش بود و به حرفای من گوش میداد.
    -منم با حرفای آروین موافقم. اون دختر به ما پناه آورده. به جای روندنش؛ براش یه زندگی خوب درست می کنیم.
    قربون اون دل مهربونت برم که مثل مهرداد قد یه دریاست...
    خاله:پس من با پانیذ حرف می زنم.
    من:خودم باهاش صحبت می کنم.
    دایی:زیاد طولش نده.....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    پانیذ
    خبرایی که بابک بهمون گفت کاملا غیر منتظره بود؛ به آروین نگاه می کردم، خوشحال بود و لبخند میزد... منم بهش لبخند زدم.... چقدر این لباس بهش میاد.... هر موقع قیافشو میبینم به وجودم شادی تزریق می کنه. خیلی شیرینه...یه چشمک خوشگل بهم زد. خیلی منتظر این لحظه بودم. لحظه ای که فقط یه بار تو عمر آدم اتفاق می افته.
    همه جا آروم شد و گوش دادیم....
    -با نام و یاد خدا شروع می کنیم،پیمان زناشویی مقدس ؛ این ازدواج پیمان مقدسی بین دو نفر در حضور کسانی که دوست دارین است، بسم الله الرحمن الرحیم؛ قال رسول الله النکاح سنتی،با کسب اجازه از بزرگان مجلس....
    وای باورم نمیشد، ما؛ تو این لحظه. پیش سفره عقد....
    -دوشیزه مکرمه خانم صدف فکور آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای آروین سالار کیا با صداق و مهریه معلوم دربیاورم؟!
    تو مراسم عقد ما وقتی گفتن عروس رفته گل بچینه زیر گوشش گفتم: من که اینجام... خندید و گفت توروخدا نذار خندم بگیره آبرومون بره.... حالا نوبت من بود قندو بسابم.... اصلا انگار تو مجلس نبودم، سفره عقدشونم خودم براشون چیدم ... رفتم به اون سالا... چقدر شوق داشتیم. نا خودآگاه غمم گرفت... برای بار سوم پرسید و ما منتظر جواب صدف موندیم.....
    صدف: با اجازه عمو محمد؛
    ساکت موند و هیچی نگفت. حاج آقا رو به بابا گفت:
    -جناب مهندس اجازه هست؟!
    بابا لبخند زد و گفت:بله.....
    یه باره دیگه هم صدف بله رو گفت. چادر بالا سرشونو جمع کردیم و کنار گذاشتیم. خم شدم و گونه های صدفو بوسیدم.
    من:خوشحالم که دوتاییتونو کنار هم میبینم.
    الهی؛ از بابا اجازه گرفت. یه ازدواج و عقد ساده تو شمال... قراره وقتی رفتیم تهران بترکونیم براشون، دیگه نتونستم تحمل کنم. بارونیمو انداختم رو دوشمو رفتم جلو دریا.... صدای آهنگ و رقصشون میومد، یه لحظه برگشتم و نگاه کردم. اما دوباره سرمو بر گردوندم.... حالم اصلا خوب نبود، سرمو سمت آسمون بردم ، قطره های بارون میریخت رو صورتم و با اشکام قاطی میشد.... سردم بود اما از جام تکون نمی خوردم، دستای گرم یکی دور تنم گره خورد....
    -الهی من فدات شم بهارنارنجم، تنها ؛ این وقت شب زیر نم بارون نبینم گریه کنی....
    چونشو گذاشت رو شونم،
    من: یاد مراسم عقد خودم افتادم....
    -عزیزدلم!!!! دلت تنگ شده براش؟!
    انگشتامو چسبوندم بهم و گفتم: یه ذره....
    دست کشید رو صورتمو چشمامو بست....
    -دوسش داری؟!
    من: خیلی.....
    عادت یا عشق، نمیدونم
    نمیتونم نبینمت
    نمیتونم حتی یه شب
    به تنهایی بسمپرمت
    عادت یا عشق فقط بدون
    مثل نفس دوست دارم
    خودم اگه از یاد برم
    تورو به خاطر میارم
    دیگه ادامه نداد و ساکت موند، چشمام بسته بود و از صداش لـ*ـذت میبردم، چقدر دلم میخواست دوباره اینجوری تو آغـ*ـوش گرم و مهربون مهران ، داداشیم باشم، صدای گریش میومد.... دستاشو کشید رو بازوهام، دوباره دور تنم حلقش کرد... حالتاش عادی نبود، مهران چرا اینکارارو می کنه؟! خواستم برگردم که دوباره صدای آواز...
    هر اسمی که میخوای بذار
    رو منو احساسم به تو
    عادت ،هـ*ـوس، عشق یا هوا
    یه اسم یا یه واژه نو
    اما بدون هزار دفعه اگه بازم دنیا بیام
    دوباره عاشقت میشم همیشه دنبالت میام
    ساده بگم ساده بگم
    ساده گیاتو دوست دارم
    ساده نمی گذرم ازت
    تورو تو شعرام میارم
    ساده بگم عاشقتم
    ساده بگم میخوام تورو
    عادت دارم با تو باشم
    یه وقت نگی بهم برو
    دوست ندارم سختش کنم
    احساسمو نسبت به تو
    میخوام بهت ساده بگم
    فقط توهم ساده بشو
    حرفامو گوش بده میخوام حال دلم رو بدونی
    شاید اثر کرد حرفامو
    بشه کنارم بمونی
    شاید بشه رویای من
    به سادگی دنیا بیاد
    حس بد خداحافظی دیگه سراغمون نیاد
    *******
    آروین
    پانیذ پیاز خورد می کرد و اشک میریخت. سوئیچمو دادم به صدف تا با مهران و روشا و خاله برن بیرون. پانیذ میخواست شام درست کنه....
    من:اینجوری نکن خب دختر...
    روسری حریرشو از سرش باز کردم و انداختم رو صورتش تا جلوی چشماشو بگیره....
    من:حالا بهتر شد....
    -آخه اینجوری.....
    لبخند زدم.....
    من:از من خجالت می کشی؟ من که هزار بار اینجوری دیدمت....
    همونجوری وایسادم کنارش...... موهاش مثل شعره. هم تب داره، هم تاب.... یه جوری که نفهمه، یه طره از موهاشو میگیرم دستمو بو می کشم....... بو میکشم عشقو... نمیدونه ولی من عاشق این عطرم...
    چاقو رو گرفت دستشو پیازارو خرد کرد... راحت تر رنده میشد.
    -فکر کردم باهاشون رفتی....
    من:نه. موندم پیش تو...
    دستمو گذاشتم زیر چونمو خیره شدم بهش. خیلی عمیق. چشماش حالت معصومی دارن. البته تو ته نگاهش شیطونی موج میزنه. چشمام آرومه،میخوام تک تک اعضا و اجزای صورتش یادم بمونه. خیلی خودمو نگه داشتم تا اشک نریزم.... دل میبری ازم آسون.... تو نمیدونی آدم کنارت دنیاشو می بازه.این صدا مدام تو گوشم تکرار میشد:

    یه حس عجیبی تو چشمای تو

    به من میگه این لحظه میرنو

    باید بی تو از این بعد سر کنم

    نباید دیگه دل ببندم به تو

    یه حس عجیبی تو چشمای تو

    داره زندگی منو میکشه

    ببین حس و حالم چقدر تلخه و

    ببین حال و روزم چقدر ناخوشه

    تو چشمات میخونم ازم دل بریدی

    یه جورایی از عاشقی ناامیدی

    دلم غرق درده ؛هوا بی تو سرده

    میترسم که عشقت به من برنگرده

    خدایا چه روزای دلگیریه

    چرا باید اینجوری داغون بشم

    همه زندگیم رو به نابودیه

    خدایا چه زجری دارم میکشم

    داره جون میده عمر این رابـ ـطه

    داره تلخ و غمگین میشه آخرش

    آخه اونهمه عشق و رویای خوب

    چرا باید اینجوری شه آخرش
    با اخم شیرینی یه لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهشو ازم گرفت.
    -باز تنها شدیم اونجوری نگام کردی؟!
    من:ولی این بار اوله......
    -نخیرم.... چندمین باره. انقدر نگام می کنی زشت میشما.....
    من:تو هنوزم مثل یه عتیقه هزارساله زیبایی....
    -چه تشبیهی.....
    من:به نظر من عتیقه ها زیباترینن.....
    ندیدم چی شد،فقط صدای آخ گفتنشو شنیدم.... پوست دستشو رنده کرده بود....
    من:وایسا بذار چسب بیارم.....مگه یوسفو دیدی که دستتو می بری؟
    خندید... رفت سمت سینک تا دستشو بشوره.....
    -این نارسیسم داره آزارت می ده ها...........
    نفهمیدم چی گفت. یه تای ابرومو دادم بالا و مشکوک نگاهش کردم....
    من:یعنی چی؟
    -زیادی خودشیفته ای!خب آقای باستان شناس میشه کمکم کنی سیب زمینی هارو پوست بگیری؟
    براش پوست می گرفتم و بهش خیره میشدم. هردفعه میخواست یه چیزی بگه اما پشیمون میشد و لبخند میزد... چشمام همه خواهش و نیازه. نمیخواد بفهمه من چمه یا فهمیده و به روی خودش نمیاره؟
    -آروین چته امروز؟!
    من:یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟!
    -آره.....
    من:حاضری بعد رهام به یه مرده دیگه فکر کنی؟
    -نه......
    من:انقدر زود جواب نده....
    -نه به هیچ وجه.
    من:یعنی اگه منم ازت بخوام....
    سرمو انداختم پایین..... شیر آبو بست و نشست کنارم.
    -آروین جان عزیزم ببین منو تو یه بار این راهو رفتیم و برگشتیم. پایان خوبی نداشته.... اصلا شروع خوبیم نداشته.
    من:پانیذ؛گذشته رو ول کن. رهامم ول کن. الآن،؛تو این لحظه میتونی بهم فکر کنی؟
    -من یه بار عشقو تجربه کردم. میخوام نوبتمو بدم به یکی دیگه......
    من:اما منم حق دارم کنار اونی باشم که دوسش دارم.
    -آروین جون من، فکر کن. فکر نمی کنی دوست داشتن من فقط یه توهم بچگانه بوده؟
    من:نه.....
    -یعنی کنار من کسی دیگه رو دوست نداشتی.....
    من:نه..
    -حسم نکردی اون دوست داره؟
    من:نه...
    -إ انقدر نگو نه.....
    من:خودت چی؟فکر نمی کنی ازدواج با رهام یه کار کاملا احمقانه بوده؟
    -به هیچ وجه....
    من:اون چی داره که من ندارم؟ اون حتی یک هزارم باباتم پول نداره....
    -من اونو به تو ترجیح دادم چون بیشتر از تو دوسش داشتم. این اون واقعیتی بود که هیچ وقت نخواستی بفهمی.....
    من:اونی که ازش حرف زدی، کیه؟!
    -صدف.....
    سیب زمینی رو انداختم تو سبد....
    من:صدف مثل خواهره برام.
    -اما تو براش مثل برادر نیستی... قبول دارم شاید اگه صدف و رهام نبودن منم عاشقت میشدم و زندگی خوبی رو شروع می کردیم اما قلبم این اجازه رو بهم نمیده. بذار همه چی همینجور خوب بمونه. ما هم مثل آجی داداش باشیم.
    من:پس تو چی؟
    -من باید برم دنبال دخترم. من یه مادرم. اما تو و صدف لیاقتتون اینه یه عشق نابو از نو تجربه کنین. تو با یه زن مطلقه خوشبخت نمیشی....
    من:میشم پانیذ؛خودت نمیخوای.....
    -میخوام منم در حق خواهرم فداکاری بکنم و یه زندگی جدید بهش ببخشم. مطمئنم بهش فکر کنی توام یه احساسی بهش داری.
    من:پانیذ......
    -هیششش.... هیچی نگو....
    من:بذار سیر نگات کنم.... بذار اولین عشقمو برای بار آخر ببینم.... من بدون تو ساده میمیرم، تقصیر توام نیست... تقدیرم اینه... چون علت مرگ خیلی از مردا عشق یه زن بوده...
    اشک تو چشمام حلقه زده بود.... اختیارمو از دست دادم . سرشو به سینم فشردم....
    من:تمومش می کنم چون تو میخوای. اما بدون تا ابد تو قلبمی. هرجوری که خودت دوست داری؛یه دوست، یه خواهر یا یه......
    -یه خواهر......
    اشکامو که دید پاکشون کرد......
    -اینجوری میخوای مرد صدف باشی؟با این روحیه؟!
    من:دوباره دلم شکست.....
    -الآن چسب صدف میرسه و میچسبونتش. اینجوری نگو . غصه میخورما......
    من:شاید تو زندگی بعدیمون مال هم شدیم.....
    لبخند زد.لحظه غم انگیزی بود برام. من با شوق اومده بودم ازش بله رو بگیرم اما حالا باید با صدف حرف بزنم. صدف؟! دختر شیرین و بامزه ای که رویاهامو با مداد رنگیاش رنگ می کرد؟ تو هر جای گذشتم که دنبالش می گردم اون قسمت رنگی و خوش آبرنگ تر از قسمتاییه که توش نیست. شاید پانیذ راست میگه و منم عاشق صدفم. عمه نگران نگاهم کرد. وقتی دیدمش بغضم شکست و دویدم جلوی دریا..... همه چی رو مرور کردم. اون ملاقات اولمون تو تولد مهندس، اولین سلامش تو ویلا وقتی برای خرید میرفتیم. وقتی از دست پرویز نجاتش دادم... آتیش روشن کردم و همه رو دور ریختم. گریم میگیره وقتی که به همشون فکر می کنم. من با پانیذ کلی تو ذهنم زندگی کردم......
    یه سلام ساده انگار
    سرنوشتمو عوض کرد
    نمیدونم که چی میشه
    توی این روزای دلسرد
    تو آتیش اشتباهم
    بی صدا دارم میسوزم
    میتونی منو ببخشی
    اگه یادمی هنوزم.
    بی تو دلگیرمو خسته
    بی تو ویرونم و مبهم
    باورم کن دیگه
    اون من همیشه نیستم.
    تو که پیشمی انگار
    یه دنیا عشق و شادی روبرومه.
    نگو فرصتی نمونده
    نگو که دیگه تمومه
    تمومه
    هرچی بین ماست تمومه...
    تمومه...
    تمومه.....
    هرچی بین ماست تمومه..
    داد می زدم تمومه و با پام به شن و ماسه ها لگد میزدم. خدایا تمومه...... حالا دیگه بین ما یه فاصلست تا نا کجا...
    گذشتم و پانیذ گذشتی از گذشته خیلی ساده..
    تمومش کردی خیلی آسون.باشه! منم تمومش می کنم...... خط می کشم رو هرچی دلیل با تو بودنه...
    رو زانوهام خم شدم و گریه کردم. چجوری یه باره دیگه عاشق بشم؟!
    -آروین، زیر آسمون خدا..... کی دلتو شکسته ؟
    صدای صدف بود. نمیخواستم اشکامو ببینه. اگه پانیذ اینو میخواد انجامش میدم. حتما میدونه که بهترین راهه. بلند شدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم. از حالتم جا خورده بود.
    من:صدف تو منو دوست داری؟
    -نمیتونم بگم....
    داد زدم.
    من:توچشمام نگاه کن و بگو....
    نگاهشو ازم گرفت،یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد. دوباره تو چشمام خیره شد...
    -آره. دوست دارم. اینو میخواستی بدونی؟ میخواستی خفتمو ببینی؟ من میدونم تو هنوزم عاشق پانیذی. تو زندان همیشه حواسم بهت بود اما همیشه دست میذاشتم رو قلبمو میگفتم آروم باش.دنبال چیزی که سهمت نیست نباش..... حالا راز دلمو فهمیدی...
    خیلی بی پروا حرفاشو می زد. فکر نمی کردم این صدفه که داره این حرفارو بهم میزنه.....
    من:صدف ،من.....
    دستشو گذاشت تو گوشش و دوید. داد می زد.
    -نمیخوام بشنوم. هیچی نمیخوام بشنوم.
    عین دختربچه های لجباز چهارساله دور می چرخید. بعضی وقتا ازم دور می شد و بعضی وقتام نزدیک. فکر کردم. با همین حسم بهش هم میتونم خوشبختش کنم. اون هیچکسو جز من نداره... وقتی اومد نزدیکم دستشو گرفتم.
    من:بسه صدف. نچرخ.....
    خواست فرار کنه محکمتر مچ دستشو گرفتم.
    من:وایسا کارت دارم...... من پانیذو دوست داشتم قبول. اما الآن ندارم......
    -دروغ میگی. چشمات همه چی رو بهم میگه....
    من:صدف توروخدا به حرفام گوش بده. آزارم نده...
    -بگو.....
    من:من میخوامت .
    -اما من حس بدی دارم.
    من:نداشته باش چون تو عشق منی. بهترینم ؛ دل تو قشنگترینه... مثل دریایی.
    -باور ندارم، اما اگه بهم اطمینان بدی؛اگه بهت اعتماد کنی.... باور می کنم.
    نمیدونستم چیکار باید بکنم. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم. همش از این لحظه میترسیدم. لباشو بوسیدم. راه دیگه ای پیدا نکردم..... وقتی ازم جدا شد بهم خیره شد.....
    -همیشه از این لحظه میترسیدم....
    مگه بلده ذهنمو بخونه؟منم که الآن همینو گفتم...
    من:حالا مطمئنی؟
    -آره......
    من:پس باهام ازدواج کن.....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا