- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
********
رهام
یه سفر با فرزین رفتیم مازندران. میخواستم بدونم ماشینم چی شده. افسر بهم گفت بعد چهارسال تازه اومدی؟! پارکینگارو گشتن و آخر پیدا شد.... سمت راننده همچین له شده بود ، خودم باور نمیکردم زنده از اونجا تونسته باشم بیرون بیام.هماهنگ کردم بفرستنش تهران. فروختمش و یه ماشین خریدم. ماشین مهندسم پس فرستادم. پیر شدم.... دوری پانیذ پیرم کرده..... نمیدونستم اگه نبینمش اینجوری از پا می افتم. دکتر پشت سرهم پیگیری می کنه که درمانو شروع کنم اما دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. چراغ خونم نیست... حالا دیگه من یه قاتلم.... قاتل بچم...... بچه ای که نمیدونستم دختر بود یا پسر.... خدایا منو ببخش....
مامان و بابا از وقتی شنیدن میخوام پانیذو طلاق بدم خونشونو اجاره دادن و اومدن پیشم موندن. ازم خواستن برم پیششون نرفتم. من با پانیذ تو جای جای این خونه خاطره دارم. طلاقش میدم نه اینکه باهاش مشکل دارم ودوسش ندارم، فقط میخوام اینجوری خوشبختش کنم....
چندبار خواستم سیگارو ترک کنم اما نمیشه،نمیتونم....... حتی بیشتر میکشم. نمیذاره به نبود پانیذ فکر کنم. عکسمون هنوز رو دیواره. مامان میخواست برش داره نذاشتم. از اتاق بچه فقط عروسکارو بسته بندی کرده بود که فرزین دوباره چیدشون.میخوام جلو چشمم باشه یادم نره باهاش چیکار کردم....
پانیذ رفت و از این خونه گذشت،دل دیوونم شکست و صدای قلبم در اومد........میشه از این شبایی که هر دقیقش ترس و سیاهیه رها شم؟ تموم حرفم این غرور لعنتمیه که شکسته. تموم حرفم رفتن پانیذه که نهایته درده.....
میخوام در بزنم ببینی باز منمو
منمو
میخوام بهت بگم جاگذاشتم دلمو
دلمو
میخوام سرزنش کنم دنیامو
میخوام تمدید کنم فردامو
بذار همه بدونن غممو
غممو
بذار پروانه شم دورت بگردم
عزیزم عشقم
واست بترسم از روزی که منو نداریو
ببخش از چیزایی که من نداشتم
و تو عشق واسه تو کم گذاشتم
آخه لحظه های من
پر غم بود
بودنم باتو خیلی کم بود
کاشکی میشد دنیا
مال من بود
زمین و آسمون مال من بود
و قدرت خدا مال بود
که نریو
یا برمیگردی دستاتو میگیرم
یا خدا میشمو دنیاتو میگیرم
یا انقدر در میزنم که
نه نمیتونم با کس دیگه ای ببینم
*********
پانیذ
-بچت سالمه.... اما .....
نگران شدم.لبخند رو لبم محو شد.... یکمی سرمو بلند کردم تا بهتر ببینمش.
من:اما چی؟
-خیلی تپله....
من:خانم دکتر سکته کردم......
دستمو گذاشتم رو قلبم؛ تند می زد...
-یه دختر خوشگل و نازه مثل مامانش......
وقتی گفت دختر ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم. بهراد بیرون منتظرم بود.....
-چی شد؟!
من:پسر......
-پس مهران کوچولو دوباره متولد میشه.
من:مهران چرا؟
-میگن پسر شبیه داییش میشه....
من:داداشای من یه دونن واسه نمونن. شوخی کردم. دخمله.....
-ای جانم........ پس میشه پانیذ کوچولو....
من:شایدم رهام کوچولو بشه....
-نه....
از همونجا یه راست رفتیم براش سیسمونی بگیریم. بهراد خیلی اصرار کرد بگیم از کیش یا ترکیه بیارن گفتم نه. اصلا نمیخواستم بخرم. اتاق خودم تو ویلا بود . نذاشت گفت باید پیش ما بمونی.
یه سرویس خواب صورتی خاکستری انتخاب کردیم. کلیم براش لباس خریدیم. نذاشتن من کار کنم و با باباش دوتایی اتاقو چیدن.
من:خسته نباشید........
براشون چایی آورده بودم....
-پانیذ رو این دیوارم عکسشو میزنیم.
من:عالیه. دستت درد نکنه دایی......
شکمم جلو اومده بود. حسش می کردم. تکون میخورد. لگد میزد.... حتی بعضی وقتا ضربان قلبشو میشنیدم. براش ملودیمو میزدم بشنوه....
بهراد هرروز عکس سونو گرافی رو نگاه می کرد و کلی قربون صدقش می رفت، بعد به زور میفرستادمش بره اداره.
تاریخ زایمان مشخص بود. ولی من غم داشتم. دلم میخواست وقتی میرم تو اتاق مهران و رهام و عمو بیرون منتظرم باشن.... تصور اون لحظه که بی حال میام بیرون و کسی منتظرم نیست اشکمو در میاره.... عکس رهامو گرفتم بغلم و دور اتاق راه میرم.
احساسم پره بغضه
من که جز تو هیچکسی رو ندارم
انقده تنها شدم که
واسه گریه سر رو دیوار میذارم
چشمامم با غم تو نمیسازن
وقت و بی وقت میبارن
بعد تو دیوونه میشم
همه دنیا منو تنها میذارن
واسه این که تو بمونی
پیش هرکی گله کردم
حتی بیشتر از اونی که فکر کنی
حوصله کردم
اینروزا نیستی پیشم
تا ببینی باخودم
حرف میزنم
خسته میشم از نبودت
آخه تا کی من بمونم با خودم
دنیام از چشمای تو خالی میشه
میرسم به ته خط
تو فقط بمون کنارم
من که جز این
چیزی نمیخوام ازت
واسه این که تو بمونی
پیش هرکی گله کردم
حتی بیشتر از اونی که فکر کنی
حوصله کردم
***
چیزی نمونده کوچولو دنیا بیاد اما هنوز اسم نداره......
بهراد صبح ها معمولا دیر بیدار میشه...... منو نی نی 20 دقیقه طول می کشه تا بیدارش کنیم. دیگه سنگین شدم ، سخت راه میرم. هرروز نیم ساعت با بهراد میریم پیاده روی......
امروز صبح هم طبق معمول بیدار نشده. باباش هرچی صداش زد بیدار نشد...
با لحن بچه گونه وایسادم روبروش و گفتم.......
من:دایی تنبل نمیخوایم،دایی خوابالو نمیخوایم،دایی بی حوصله و کسل هم نمیخوایم.پاشو دایی. دیرت میشه!
خمیازه کشید،دستاشو باز کرد....
-کی گفته این دایی تنبله؟حرف تو دهنش نذار.......
آروم آروم پله هارو اومدم پایین. صبحونه شو چیدم رو میز... اومد پایین. دکمه سر آستیناشو می بست...
-از کی تا حالا شما جای این کوچولو حرف میزنی؟!
من:از وقتی داییش تا لنگ ظهر میخوابه و به حرف باباشو خواهرش گوش نمیده.....
ساعتشو دید
-اوه دیرم شد باید برم....
من:وقت داری؟
هول بود،مربا میخورد....
-5 دقیقه
من:پس تو 5 دقیقه میشه باهات حرف زد..
-چیزی شده؟
باز لحنمو بچگونه کردم. انگشتامو تو هم فرو کردم و گذاشتم زیر چونم......
من:نه..... این کوچولو باهات کار داره دایی.
چشمامو کوچیک کردم و براش پشت چشم نازک کردم.
-ای قربونش برم...... خب؟
من:خب اسم میخواد...
-الآن.......
تعجب کرده بود.... سرش پایین بود، مردمک چشماشو بالا آورد.
من:آره خب چون دقیقا 4 روز و 21 ساعت دیگه میاد. بابابزرگش گفت داییش انتخاب کنه...
لیوان شربتشو گرفت بالا ،وقتی پایین آورد گفت.....
-اسمشو بذار.... عمه قزی....
مسخرش کردم:دور کلاش قرمزی.....
-شب که برگشتم اسم انتخاب می کنیم. امروزم عجالتا خاله سوسکه صداش کن...
من:إإإ......!!!!!!!! دایی؟!
-جون دایی؟
من:میشه اسمم شاداب باشه؟!
پا شده بود بره که سر جاش وایساد...
-نه.....
من:چرا؟!
-شب بهت میگم....
من:آخ.
دست گذاشتم طرف چپ شکمم.....
-چی شد؟!
لبخند زدم:تکون خورد....
-مواظب خودت باش. این کوچولو خواست زود بیاد یه موقع بهم زنگ بزن....
من:خدافظی..
نمیذاشتن غذا بپزم. میگن حرارت مستقیم ضرر داره. منم به جاش میرفتم تو حیاط با گلا بازی می کردم...
شب که اومد نشستیم تا باهم اسم انتخاب کنیم...
من:چرا شاداب نه؟!
-اسم یه آدمی که فوت شده رو رو بچه نمیذارن.......
من:پس چی؟!
-بذار دنیا بیاد.... پانیذ.....
من:جونم؟!
-شناسنامه میخواد.... به اسم کی میخوای بگیری؟!
من:خودم......
-میدونی چقدر دنگ و فنگ داره؟!
من:بهراد من به رهام نمیگم.... مطمئن باش....
-کی جرأت داره بهش بگه اصلا......
من:بهراد اگه یه موقع من از عمل برنگشتم چی؟
-این چه حرفیه..... زبونتو گاز بگیر
من:نه بی شوخی.... میبریش پرورشگاه؟!
-باباش چیکارست؟!
من:به روح شاداب قسم خوردی بهش نگی؛ یادت رفته؟!
-نه پرورشگاه، نه رهام... تا زمانی که مهرانو پیدا کنم نگهش میدارم... ولی این اتفاق نمی افته. تازه روزای خوب در راهه.....
من:یعنی واقعا امیدیم به برگشتن مهران داری؟معلوم نیست سالمه یا......
-خدا بزرگه. برمیگرده. بهت قول میدم......
***
سر وقتی که دکتر گفته بود رفتیم بیمارستان.... گفتن اجازه شوهر باید باشه....
من:بهراد برو بگو فوت شده.... اسم مهرانو جای خودت بنویس...
-باشه......
دم در اتاق عمل ازش دوباره قول گرفتم و گفتم اگه نبودم به رهام بگه چقدر دوسش دارم.....
***
--پانیذ جون؟
یکی زیر گوشم گفت.
چشمامو آروم باز کردم.یادم نمیومد کجام.
--حالت خوبه بگم بیان ببرنت؟
سرتکون دادم..... دست کشیدم رو شکمم. نی نی نبود.... بهراد کمکم کرد بخوابم رو برانکارد و پیشونیمو بوسید.....
من:بهراد...
-حرف نزن فعلا.
یکم خوابیدم . بیدار که شدم سراغ دخترمو گرفتم...
بهراد گرفته بود جلوی صورتش و با لحن بچه گونه حرف میزد.
-سلام مامانی.....
من:قربونت برم من..... بیا ببینم....
چشمامو پف کردن... دستامو به طرفش باز کردم....
-اینم پانیا خانم
من:پانیا؟!
-اسم انتخابیه منه...
من:محافظ و نگهدارنده.......
-دقیقا...
یه دختر تپله و لپاش عشق منه. بدنش سفیده عین برف......
-دیدی گفتم میشه پانیذ کوچولو..... کپی برابر اصل
دقیقا شبیه من بود..... نازی جیگرم... جای مهران خالی بچلوندت.... رهام........
تو دلم با پانیا حرف زدم و بهش گفتم گله نکن که بابات نیست.... خودم هم مامانتم هم بابات......
بهراد رفت بیرون تا بهش شیر بدم... مک میزد یه جوری میشدم. چه حس خوبیه مادر شدن..... خدایا ممنونم که نذاشتی بکشمش. خوش اومدی خانومی. خوشگل مامان. تازه میفهمم چرا همه بهم میگفتن خوشگل..... خخخخ سقفو بگیر نریزه....
باباشم اومد دیدنم. یه دسته گل آورده بود.. پرستار گفت جاشو عوض کنین..... قیافه بهراد دیدنی بود.....
من:میخواستی دایی نشی....
چسبشو بست و بغلش کرد:قربونشم میرم... جیـ*ـگر داییشه... دست بهش نمیزنیا....
من:حسودیم شد.... چند کیلو إ؟
-حدودای 4
من:دکتر همچین گفت تپله... گفتم بچه غوله حتما.....
***
گرفتمش بغلم و از ماشین پیاده شدیم..... جلو پامون گوسفند قربونی کردن. حاج آقا و بهراد برای من و پانیا هیچی کم نذاشتن واقعا.....
من هنوز اونقدر رو پا نشدم که بتونم راه برم... غذا همچنان از بیرون می گیرن. یکم بخیه هام خوب شن پا میشم...
گوشیم بیرون بود و من خودم اتاق بودم...... به زور از جام پاشدم.
من:بله بفرمائید
-خانم ریاحی؟
من:بله...
-من افسر نگهبان زندان هستم. خانم ریاحی الآن پدرتونو بردن دادگاه... گفتن شما هم برید
من:دادگاه؟ برای چی؟!
عقب عقب رفتم و محکم خوردم به دیوار...
پانیا گریه میکرد.... گرفتم بغلم .....
-یه سری مدارک دیشب به قاضی داده شده که پدرتون قاتله.....
گوشی از دستم افتاد. یا امام حسین...قتل.....؟!
پانیا رو گذاشتم زمین از دستم نیفته... دستام می لرزیدن... شماره بهرادو گرفتم.
-جانم آجی.....
من:بهراد...
گریه می کردم....
-پانیا طوریش شده؟
من:نه. بابام...... بردنش دادگاه.... میگن قاتله..... چیکار کنم.؟!
-میام الآن بریم. گریه نکن. اومدم....
از صداش معلوم بود هول شده..... این مدارک از کجا میان آخه؟! قتل؟! تازه از اعدام نجاتش داده بودم.....
پانیا رو برداشتم و منتظر موندم زود اومد...
-پانیا رو کجا میاری؟
من:بمونه خونه؟!
-راست میگیا ، ببریم اداره بابا نزدیکه.....
رسیدیم دادگاه.... حالا کجا بردنش؟! بهراد رفت کارتشو نشون داد و پرسید گفت پیش بازپرسه...
من:بهراد چی شد؟
-گفتن پرونده محرمانست.....
با دست زدم تو سرم..... وای........
-تا نیاد بیرون چیزی مشخص نمیشه..... تو خونسرد باش.
انگار مغزم توی آب شناور بود. صداها مبهم به گوشم می رسید . هیچی نمیدونستم ...... یعنی چی؟! در اتاق باز پرس باز شد... بابا رو آوردن بیرون.... چادر از سرم افتاد
من:چی شده بابا؟!
به سرباز نگاه کرد .... بغلم کرد....
-پانیذ......
من:بابا حرف بزن..... بگو دروغه....
-همه چی علیه منه......
سرباز بردش.... نشستم رو زمین...
-پانیذ پاشو... بازپرس کارت داره....
--بشین خانم ریاحی......
انگار اطرافمو نمیدیدم. خواستم بشینم ولی صندلی نبود بهراد رو هوا بازومو گرفت.....
--سرکار یه لیوان آب برای خانم بیارین......
من:چی شده؟!
--اطلاعاتی از یه منبع نامشخص به دفتر من ارسال شده.
من:بعد این همه سال؟
--نه این به پرونده قبلی ربط نداره..... مربوط به قتل یکی از شراکای پدرتونه که مربوط به 15 سال قبله.....
من:یعنی چی؟
--ظاهرا تو یه درگیری بین اون و پدرتون این اتفاق می افته. پدرتون شبانه یه زمین خارج از شهر پیدا می کنن و خاکش می کنه... حالا بعد 15 سال اون زمین و گود برداری کردن و استخوناشو....... اینم عکسا.....
بابا تو عکس بود...... لحظه به لحظه ......
من:کی این عکسارو گرفته؟
--معلوم نیست.......
من:دروغه.....
--نخیر خانم محترم....
***
دیگه خسته شدم..... میگن به یه بدبختی قانع نباشی یه عالمه بدبختی سرت میاد. نیازی به دونستن حکم نبود اعدااام...... بابام.... بابا محمدم،تنها کسم چه بلایی سرش میاد؟ قسم خوردبه جون من و مهران،به روح عمو که کار اون نبوده.بهم گفت میدونه کار کیه... گفت از این شهر فرار کنم. با آوا.....
-پانیذ، اینو بخور... پانیا گشنست.... شیر نداری....
من:بهراد من چیکار کردم؟ زندگی این بچه رو هم به گوه کشیدم..... واسه چی دنیا آوردمش؟!
-این حرفو نزن خدا بزرگه.....
من:خدا؟ مگه اصلا منو میبینه؟
-قربونت برم، زود قضاوت نکن......
چند روز بعد آوا بهم زنگ زد و گفت باید بریم. وقت تنگه..... بهراد اصرار داشت برم اما نه با آوا.... گفت خودش باهام میاد.... اما نمیتونستم برم. باید یه راهی باشه بابام نجات پیدا کنه.... من هیچ جا نمیرم...... حتی با بهراد
جز پانیا فقط بابامو دارم..... خدایا باز تو اوج خوشبختی زدی پس سرم آره؟
دادگاهش برگزار شد و یک هفته بعد حکمش اومد..... قصاص........ چندروزی تو خونه زیر سرم بودم. پانیا مجبور بود شیرخشک بخوره چون دیگه شیر ندارم... منو ببخش دخترم..... قلبم اذیتم می کنه... دکتر قرصامو عوض کرده. میگه مال فکر و خیاله،فقط عصبیه.... دیگه هیچ کس نمیتونه کمکش کنه....
***
صدای گریه پانیا میومد. چرا بهراد آرومش نمیکنه ؟! سرمو از دستم کندم و پاشدم..... پانیا رو تخت بود و بهراد هم خواب بود..... یه چیزی باعث شد برگردم..... رو میزشو نگاه کردم.... چهارتا نامه بود برای من....... بازش کرده بود. روش آدرس فرستنده رو ننوشته بود..
-اگه جون بابات برات مهمه به حرف ما گوش کن.
-جون بابات تو دستای ماست.
-باباتو بالای دار فرض کن.
-اخطار، مدارک اثبات بی گناهی بابات دست ماست...
پانیا هم فقط جیغ میزد . بهراد خواب بود. فکر کنم خسته است. این نامه ها از طرف کین؟از طرف اونایی که واسه بابام پرونده سازی کردن؟!
نامه هارو مرتب گذاشتم تا بهراد نفهمه برشون داشتم.پانیا رو بغـ*ـل کردمو از اتاق اومدم بیرون . وقتی تکونش می دادم تا آروم شه اون چهارتا جمله رو تکرار می کردم.
مدارک اثبات بی گناهی.... دست ماست....
چجوری باید بفهمم کین این آدما؟! بهراد چیزی میدونه که بهم نگفته؟!
اونروز تو مدرسه، اون تماس مشکوک.... کشتن عمو مهرداد ؛ فرار مهران از ترس جونش.... نکنه اینا کار یه نفره؟ این کیه که اینجوری داره گند میزنه تو زندگیم؟
پانیا رو خوابوندم رو تخت. سعی کردم خودمو خوب و آروم نشون بدم تا شاید بهراد از اون نامه ها چیزی بهم بگه، اما نگفت. پانیا الآن دقیقا 28 روزشه. خنده ها و گریه هاش شبیه منه . اما مژه هاش شبیه عمو و مهرانه. گوگولی.... دنیا؛این دفعه رو کوتاه بپوش. هم بیشتر بهت میاد ، هم خوشتیپ تری.... خستم کردیا! می فهمی؟! خسته. جز این بوده که پا به پای عمو برای خدا بندگی کردم؟
**********
بهراد
کوچولومون دست از آب کردن دل ما برداشت بالاخره دنیا اومد... رضایت عملو من امضا کرده بودم. مردم و زنده شدم تا پانیذ و دخترش از اون اتاق سالم بیان بیرون. یه اسمی براش انتخاب کردم نمیدونم پانیذ بپسنده یا نه. پانیا...
هم به پانیذ میاد هم با مفهومه.....
بالاخره دایی گریتو بعد 9 ماه شنید، وقتی دیدمش اشک شوق ریختم... خیلی ناز و معصوم بود.
انقدر دلم میخواست به رهام بگم. میدونم طاقت نمیاورد و میومد دنبال پانیذ و پانیا. دوتاییشونم سختشونه. اینا
عاشق همدیگن. کاش قسمم نمیداد به رهام نگم قضیه پانیا رو . بالاخره پدرشه،حق داره.... اون که مخالف بودنش نبوده!
رهام دیگه رهام قبل نیست. مثل مهران شکسته شده. قرار بود از وجود پانیا کسی باخبر نباشه حتی مهندس، به مهران هم چیزی نگفتم. از وقتی دیدم مامان بابای رهام بعد رفتن پانیذ اومدن پیش رهام ، دیگه نرفتم اونجا. کسی هم تهدیدش نکرده.
***
پانیا هنوز شناسنامه نداره. پانیذ خسته است. دیگه نمیکشه. یه ماجرای تازه با چاشنی درد....
حکم قصاص مهندس،همه مونو شوکه کرده. پانیذ خوب نیست. نمیتونه به پانیا شیر بده. برای هردوشون نگرانم. این مدارک از طرف همون آدمان. میخوان پانیذو تسلیم کنن. مطمئنه باباش بی گناهه، اما نمیتونه اثبات کنه. فرزین وقتی رهامو رسوند ،اومد دفترم و چهارتا پاکت داد بهم. برای پانیذ بود:با خط درشت روشون نوشته شده بود :برسد به دست خانم ریاحی.... این دفعه اخطار برای پانیذ. منظورش چیه از اینکه مدارک اثبات بی گناهی باباش دست اونه؟ خیلی محتاطاتانه تر رفتار می کردم از قبل. همچین عادتی نداشت بی اجازه بیاد اتاقم.هرشب نگاهشون می کردم. به خدا دلم براش میسوزه. طاقت این همه بدبختی رو نداره.... الآن تنهاست. خیلی تنهاست. غم داره تا دلت بخواد. هیچی به رهام نگفتم. میخواستم دیگه از حال و هوای پانیذ بیاد بیرون و بتونه درمانو شروع کنه.
پانیذ نماز نمیخونه، با خدا قهره.
**********
پانیذ
دارم دیوونه میشم. بهراد چرا هیچی راجع به اون نامه ها نمیگه؟!
اصلا دلم نمیخواد روزا شب شن و ساعت بگذره. هرچی جلو میرم به اجرای حکم بابا نزدیک میشم و من هنوز هیچ کاری نکردم. نمیتونستم پانیا رو تنها بذارم. یه روز از بابای بهراد خواهش کردم بمونه خونه من برای دانشگاهم کار دارم... رفتم پیش بازپرس ، گفت هنوز ولی دم مراجعه نکردن. سه بار تو روزنامه ها اعلام کردن اما کسی نبوده. آدرس خونه قدیمیشونو داد تا دنبالشون بگردم.....گفت ولی دمو پیدا کنی، میتونی از ما کمک بگیری برای رضایت. میگفت خودمم موندم تو کار بابات!
هی..... از همسایه هاشون پرس و جو کردم اما هیچکس نمیشناختشون. همه جا آپارتمان شده بود. اسم کوچه و پلاک ها هم عوض شده بودن . کوچه رو پیدا کردم. اما از قدیمیا کسی نبود. کسایی هم که بودن نمیشناختنشون. اگه پیدا نشن، دادستان تقاضای قصاص میده. حیرون تو کوچه دور خودم میچرخم. فقط صدای نفسامو میشنوم ، چادرمو جمع می کنم تا زمین نخورم.
-خانم.....
رفتگر محله بود....
من:بله؟!
-دنبال خونه وزیری می گردین؟
من:بله.. پیداش نکردم.
-من میدونم کجاست. 15 تومن بهم بدین بگم....
پولو بهش دادم و پشت سرش رفتم. وایساد....
-اونجاست، اون در آبی.
یه در آبی فیروزه ای بزرگ بود. پیچک ها روی دیوارا خشک شدن.زنگشون خرابه... دستمو کوبیدم رو در....
در با صدای قیژی باز شد.... پس قفلشم خرابه. کسی اینجا ساکن نیست؟!
من:خانم وزیری؟!
منتظر شدم تا جواب بدن اما کسی جواب نداد. دوباره صدا کردم....
من:نیستین خانم وزیری؟!
درو آروم باز کردم تا برم تو حیاط. روبروی در یه دستشویی بود و وسط حیاط یه حوض آبی کوچولو . باد درو کوبید . از ترس عقب رفتم..... انگار کسی اینجا نیست . رفتم تو خونه.. نه کسی نیست. خونه مخرو بست. فقط ظاهرش درسته. مرتیکه روانی 15 تومن گرفت به من خرابه نشون بده؟!
روی طاقچه یه عکس دارن. از لابه لای سنگ و خاک ها میرم جلو. سقفش فروریخته.نکنه دیوارا سست باشن بریزن روم؟ نه که خیلی شانس دارم......
عکس خونوادگیشونه. سه تا پسر و خانومش و خود وزیری.... عجیبه من اصلا تا حالا فامیلیشم نشنیدم. عکسو گذاشتم کیفم. یه صدایی از آشپزخونشون به گوشم خورد. چادرمو انداختم رو شونم و رفتم ببینم هستن یا مثلا گربست یا نه؟
به زور نفس میکشم، گلوم خشک شده.... درو باز کردم. جز چهارتا کابینت و یه یخچال قدیمی خراب چیزی نبود. چهارتا موش از روی پام رد شدن. وقتی نرمی بدنشونو روی پام حس کردم جیغ زدم و ناخودآگاه به عقب پرت شدم.
-کجا؟!
دوباره جیغ زدم. یه صدای کلفت دو رگه بود.....
-نترس........
پشت سرم ایستاده بود.نمیتونستم تکون بخورم. بازوهامو محکم گرفته بود و فشار می داد. تلاش کردم تا دستشو بردارم نشد. نمیذاشت،زورش از من بیشتر بود.
من:ولم کن.....
-تلاش بی فایدست. فقط خودتو خسته می کنی......
من:تو کی هستی؟
-حالا زوده بدونی.....
من:ولم کن برم.
-کجا بری؟ پیش اون سرگرده؟
من:کدوم سرگرد؟
جیغ زدم و کمک خواستم اما دستشو گذاشت رو دهنم.
-سرگرد رهام تمجیدی. همسر خانم دکتر ریاحی !!!!!!!
یه لحظه یادم افتاد باید چیکاار کنم.... رو نوک پام وایسادم، سرمو محکم بردم عقب و کوبوندم تو دهنش. دستاشو از دور بازو هام برداشت و گذاشت روی دهنش... از فرصت استفاده کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون . دوتا مرد با هیکلای ورزشکاری بزرگ و بازوهای پف کرده جلو راهمو گرفتن.....
-خانم دکتر دیر اومدی زودم میخوای بری؟
دورلباش خونی بود. خون تو دهنشو تف کرد رو زمین. خودم صدای قورت دادن آب دهنمو میشنیدم. جلو میومد و من عقب می رفتم....
-کجا؟ نترس . کاریت ندارم که..
دیگه نه میتونستم و نه میخواستم حرف بزنم. محکم خوردم به دیوار و سر جام ثابت موندم. چیکار کنم حالا؟ جلو اومد و دست راستشو گذاشت رو دیوار کنار سرم...
-اینجا هیچ مدرکی واسه اثبات بی گناهی بابات وجود نداره. همشون مردن.... نمیخوای که باباتم مثل عموت بذاری توی قبر؛میخوای؟!
سرمو انداختم پایین تا صورتشو نبینم....
-رئیس دیگه صبرش تموم شده. به بابات بگو.
از جیبش یه چاقو در آورد. قفسه سینم به شدت بالا پایین می رفت. ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار میخواد بکنه. چاقو رو آورد بالا . به نفس نفس افتاده بودم. چشمامو بستم.....
-اینم یادگاری من.بازم همدیگه رو میبینیم.
صدای کوبیده شدن در چوبی پوسیده چهارستون بدنمو لرزوند. صورتم می سوخت. دست بردم خون میومد. چاقو رو کشیده بود رو صورتم.....
چادرو آروم آروم کشیدم رو صورتمو گریه کردم. به بخت بد خودم لعنت فرستادم. این اگه امتحانه، میشه من برگمو سفید بدم؟هیچی بلد نیستم. میخوام صفر بگیرم. رئیس کیه، چرا صبرش تموم شده؟!
صورتمو پاک کردم و یه دستمال گذاشتم روش.
***
بهراد:پانیذ دیگه تنها جایی نمیری، فهمیدی؟
من:دست رو دست بذارم بابام بره بالای دار؟
-پانیا چی؟مادر نمیخواد؟
جوابی نداشتم بهش بدم. عصبانی بود . پیشونیشو مالش می داد.
بهراد:تو کاریت نباشه، خودم درستش می کنم.
من:به من اعتماد کن، من پشتتم، بهراد گوشم از حرفای رهام پره. تو دیگه اونارو تکرار نکن.
پانیا رو گرفتم بغلم و رفتم بالا. زخمو گذاشت رو صورتم تا وقتی که دوباره میان سراغم عذابم بدن..... عکس عمو مهردادو چسبوندم به سینم و گریه می کنم. عمو بهت قول دادم کار نیمه تمومتو تموم می کنم. نمیدونم چی میخواد پیش بیاد فقط یکمی ترسیدم. ولی تو میدونستی که قراره بکشنت... گفتی یک جنگجو که نجنگید اما من میجنگم تا آخرش..... این قصه لعنتی رو تمومش میکنم. کتاب مرگی که باز کرده رو می بندم. انتقام تورو هم میگیرم .
***
امروز رفتم ملاقات بابا......
-چه خبر؟رهام خوبه؟
چون نمیدونست لبخند زدم و گفتم:بله خوبه. سلام رسوند.
اون روزای حاملگی هم می نشستم و چادرمو می کشیدم روم تا متوجه نشه....
-صورتت چی شده؟
من:اومدن سراغم....
-کیا؟
من:آدمای رئیس... اینم یادگاریشونه!
-مرتیکه کفتار عوضی.....
من:گفت بهتون بگم صبر رئیس تموم شده...
-مگه بهت نگفتم با آوا فرار کن؟!
من:بابا اصلا آوا کیه؟ مطمئن باش اونم آدم اوناست.....
-نیست. الآن کجاست؟
من:نمیدونم....
-پانیذ اینجا نمون. برو....
من:نه بابا. به عمو مهرداد قول دادم. شمارو تنها نمی ذارم.
-این بازیه خطرناکیه. شوخی نیست، با رهام برین.
من:ثابت می کنم شما بی گناهین.
-فکر می کنی برای چی تورو از مهران جدا کردم؟
من:چرا؟
-به خاطر رئیس. پانیذ اون تورو میخواد. هرجور شده دنبال اینه خودت تسلیمش بشی. ازت خواهش می کنم برو . منم تقدیرم همینه.....
من:نه بابا،نه!
گریم گرفته بود. اگه بابا نبود کل دنیارو می گشتم و مهرانو پیدا می کردم. اونوقت می رفتم پیشش. اونموقع حتی دنیام حق نداشت اذیتم کنه. مهران من تنهام، به کسی نمی تونم بگم درد دلمو. بی معرفت شدی ، 8 ساله رفتی... نمیگی منم آدمم،دل دارم؟
صدای بابا تو گوشم میپیچید:رئیس تورو می خواد......
من فقط 16 سالم بود. یعنی از اونموقع؟ باورم نمیشه..... پس آروین کجای این قصه بود؟ شایدم قرار بوده بعد ازدواج با آروین مال رئیس بشم.... فکر کردن بهش آدمو تا مرز جنون می کشه....
پخشو روشن کردم و غرق شدم تو آهنگا......
هر وقت که تو غروبا نارنجی میشه دنیا دنیام سیاه میشه
دست خودم فقط باز مرهم رو زخمه اشکه رو گونه هام
میشه دنیام سیاه میشه
قبل از اینکه چادر شب وا بشه
میگردم تا گمشدم پیدا بشه
میدونم اون صورتمو یادشه
میدونه دلخورم خیلی ازش پرم
حتما اونم یه جایی منتظره
عادت نداشت یهو بی خبر بره
حاله اونم از من الان بدتره
درگیره درد اون روزایه آخره
هرکیو دیدم پرسیدم عشقه منو دیده یا نه
پایانه این گریه رسیده یا نه پیدا شو یه آره بگو تو یا نه بگو به من
دلواپس میشم تو پیشم نیستیو دلم آشوبه
مشتاشو رو دیوار شب میکوبه
پیدا شو حالت بگو خوبه تنها پناه من حرفی به من بزن
دنیارو زیر پاهام میذارمو هنوزم پیدات نمیکنم
رسوا شدم عزیزم میگم تو خوبیو باز رسوات نمیکنم پیدات نمیکنم
فک میکردم تو شبیه خودمی اما هر وقت میرسم یه قدمی
زودتر رفتی فکر کردم عاشقمی این فکرا اشتباست چشمای تو کجاست
هیچی اونجور که فکر میکردم نبود
پاک شد جا پات جلو چشمام خیلی زود
این حد دوری حقه عشقمون نبود مغرور بی حواس چشمایه تو کجاست
هرکیو دیدم پرسیدم عشقه منو دیده یا نه
پایانه این گریه رسیده یا نه پیدا شو یه آره بگو تو یا نه بگو به من
دلواپس میشم تو پیشم نیستیو دلم آشوبه
مشتاشو رو دیوار شب میکوبه
پیدا شو حالت بگو خوبه تنها پناه من حرفی به من بزن
رهام
یه سفر با فرزین رفتیم مازندران. میخواستم بدونم ماشینم چی شده. افسر بهم گفت بعد چهارسال تازه اومدی؟! پارکینگارو گشتن و آخر پیدا شد.... سمت راننده همچین له شده بود ، خودم باور نمیکردم زنده از اونجا تونسته باشم بیرون بیام.هماهنگ کردم بفرستنش تهران. فروختمش و یه ماشین خریدم. ماشین مهندسم پس فرستادم. پیر شدم.... دوری پانیذ پیرم کرده..... نمیدونستم اگه نبینمش اینجوری از پا می افتم. دکتر پشت سرهم پیگیری می کنه که درمانو شروع کنم اما دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم. چراغ خونم نیست... حالا دیگه من یه قاتلم.... قاتل بچم...... بچه ای که نمیدونستم دختر بود یا پسر.... خدایا منو ببخش....
مامان و بابا از وقتی شنیدن میخوام پانیذو طلاق بدم خونشونو اجاره دادن و اومدن پیشم موندن. ازم خواستن برم پیششون نرفتم. من با پانیذ تو جای جای این خونه خاطره دارم. طلاقش میدم نه اینکه باهاش مشکل دارم ودوسش ندارم، فقط میخوام اینجوری خوشبختش کنم....
چندبار خواستم سیگارو ترک کنم اما نمیشه،نمیتونم....... حتی بیشتر میکشم. نمیذاره به نبود پانیذ فکر کنم. عکسمون هنوز رو دیواره. مامان میخواست برش داره نذاشتم. از اتاق بچه فقط عروسکارو بسته بندی کرده بود که فرزین دوباره چیدشون.میخوام جلو چشمم باشه یادم نره باهاش چیکار کردم....
پانیذ رفت و از این خونه گذشت،دل دیوونم شکست و صدای قلبم در اومد........میشه از این شبایی که هر دقیقش ترس و سیاهیه رها شم؟ تموم حرفم این غرور لعنتمیه که شکسته. تموم حرفم رفتن پانیذه که نهایته درده.....
میخوام در بزنم ببینی باز منمو
منمو
میخوام بهت بگم جاگذاشتم دلمو
دلمو
میخوام سرزنش کنم دنیامو
میخوام تمدید کنم فردامو
بذار همه بدونن غممو
غممو
بذار پروانه شم دورت بگردم
عزیزم عشقم
واست بترسم از روزی که منو نداریو
ببخش از چیزایی که من نداشتم
و تو عشق واسه تو کم گذاشتم
آخه لحظه های من
پر غم بود
بودنم باتو خیلی کم بود
کاشکی میشد دنیا
مال من بود
زمین و آسمون مال من بود
و قدرت خدا مال بود
که نریو
یا برمیگردی دستاتو میگیرم
یا خدا میشمو دنیاتو میگیرم
یا انقدر در میزنم که
نه نمیتونم با کس دیگه ای ببینم
*********
پانیذ
-بچت سالمه.... اما .....
نگران شدم.لبخند رو لبم محو شد.... یکمی سرمو بلند کردم تا بهتر ببینمش.
من:اما چی؟
-خیلی تپله....
من:خانم دکتر سکته کردم......
دستمو گذاشتم رو قلبم؛ تند می زد...
-یه دختر خوشگل و نازه مثل مامانش......
وقتی گفت دختر ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم. بهراد بیرون منتظرم بود.....
-چی شد؟!
من:پسر......
-پس مهران کوچولو دوباره متولد میشه.
من:مهران چرا؟
-میگن پسر شبیه داییش میشه....
من:داداشای من یه دونن واسه نمونن. شوخی کردم. دخمله.....
-ای جانم........ پس میشه پانیذ کوچولو....
من:شایدم رهام کوچولو بشه....
-نه....
از همونجا یه راست رفتیم براش سیسمونی بگیریم. بهراد خیلی اصرار کرد بگیم از کیش یا ترکیه بیارن گفتم نه. اصلا نمیخواستم بخرم. اتاق خودم تو ویلا بود . نذاشت گفت باید پیش ما بمونی.
یه سرویس خواب صورتی خاکستری انتخاب کردیم. کلیم براش لباس خریدیم. نذاشتن من کار کنم و با باباش دوتایی اتاقو چیدن.
من:خسته نباشید........
براشون چایی آورده بودم....
-پانیذ رو این دیوارم عکسشو میزنیم.
من:عالیه. دستت درد نکنه دایی......
شکمم جلو اومده بود. حسش می کردم. تکون میخورد. لگد میزد.... حتی بعضی وقتا ضربان قلبشو میشنیدم. براش ملودیمو میزدم بشنوه....
بهراد هرروز عکس سونو گرافی رو نگاه می کرد و کلی قربون صدقش می رفت، بعد به زور میفرستادمش بره اداره.
تاریخ زایمان مشخص بود. ولی من غم داشتم. دلم میخواست وقتی میرم تو اتاق مهران و رهام و عمو بیرون منتظرم باشن.... تصور اون لحظه که بی حال میام بیرون و کسی منتظرم نیست اشکمو در میاره.... عکس رهامو گرفتم بغلم و دور اتاق راه میرم.
احساسم پره بغضه
من که جز تو هیچکسی رو ندارم
انقده تنها شدم که
واسه گریه سر رو دیوار میذارم
چشمامم با غم تو نمیسازن
وقت و بی وقت میبارن
بعد تو دیوونه میشم
همه دنیا منو تنها میذارن
واسه این که تو بمونی
پیش هرکی گله کردم
حتی بیشتر از اونی که فکر کنی
حوصله کردم
اینروزا نیستی پیشم
تا ببینی باخودم
حرف میزنم
خسته میشم از نبودت
آخه تا کی من بمونم با خودم
دنیام از چشمای تو خالی میشه
میرسم به ته خط
تو فقط بمون کنارم
من که جز این
چیزی نمیخوام ازت
واسه این که تو بمونی
پیش هرکی گله کردم
حتی بیشتر از اونی که فکر کنی
حوصله کردم
***
چیزی نمونده کوچولو دنیا بیاد اما هنوز اسم نداره......
بهراد صبح ها معمولا دیر بیدار میشه...... منو نی نی 20 دقیقه طول می کشه تا بیدارش کنیم. دیگه سنگین شدم ، سخت راه میرم. هرروز نیم ساعت با بهراد میریم پیاده روی......
امروز صبح هم طبق معمول بیدار نشده. باباش هرچی صداش زد بیدار نشد...
با لحن بچه گونه وایسادم روبروش و گفتم.......
من:دایی تنبل نمیخوایم،دایی خوابالو نمیخوایم،دایی بی حوصله و کسل هم نمیخوایم.پاشو دایی. دیرت میشه!
خمیازه کشید،دستاشو باز کرد....
-کی گفته این دایی تنبله؟حرف تو دهنش نذار.......
آروم آروم پله هارو اومدم پایین. صبحونه شو چیدم رو میز... اومد پایین. دکمه سر آستیناشو می بست...
-از کی تا حالا شما جای این کوچولو حرف میزنی؟!
من:از وقتی داییش تا لنگ ظهر میخوابه و به حرف باباشو خواهرش گوش نمیده.....
ساعتشو دید
-اوه دیرم شد باید برم....
من:وقت داری؟
هول بود،مربا میخورد....
-5 دقیقه
من:پس تو 5 دقیقه میشه باهات حرف زد..
-چیزی شده؟
باز لحنمو بچگونه کردم. انگشتامو تو هم فرو کردم و گذاشتم زیر چونم......
من:نه..... این کوچولو باهات کار داره دایی.
چشمامو کوچیک کردم و براش پشت چشم نازک کردم.
-ای قربونش برم...... خب؟
من:خب اسم میخواد...
-الآن.......
تعجب کرده بود.... سرش پایین بود، مردمک چشماشو بالا آورد.
من:آره خب چون دقیقا 4 روز و 21 ساعت دیگه میاد. بابابزرگش گفت داییش انتخاب کنه...
لیوان شربتشو گرفت بالا ،وقتی پایین آورد گفت.....
-اسمشو بذار.... عمه قزی....
مسخرش کردم:دور کلاش قرمزی.....
-شب که برگشتم اسم انتخاب می کنیم. امروزم عجالتا خاله سوسکه صداش کن...
من:إإإ......!!!!!!!! دایی؟!
-جون دایی؟
من:میشه اسمم شاداب باشه؟!
پا شده بود بره که سر جاش وایساد...
-نه.....
من:چرا؟!
-شب بهت میگم....
من:آخ.
دست گذاشتم طرف چپ شکمم.....
-چی شد؟!
لبخند زدم:تکون خورد....
-مواظب خودت باش. این کوچولو خواست زود بیاد یه موقع بهم زنگ بزن....
من:خدافظی..
نمیذاشتن غذا بپزم. میگن حرارت مستقیم ضرر داره. منم به جاش میرفتم تو حیاط با گلا بازی می کردم...
شب که اومد نشستیم تا باهم اسم انتخاب کنیم...
من:چرا شاداب نه؟!
-اسم یه آدمی که فوت شده رو رو بچه نمیذارن.......
من:پس چی؟!
-بذار دنیا بیاد.... پانیذ.....
من:جونم؟!
-شناسنامه میخواد.... به اسم کی میخوای بگیری؟!
من:خودم......
-میدونی چقدر دنگ و فنگ داره؟!
من:بهراد من به رهام نمیگم.... مطمئن باش....
-کی جرأت داره بهش بگه اصلا......
من:بهراد اگه یه موقع من از عمل برنگشتم چی؟
-این چه حرفیه..... زبونتو گاز بگیر
من:نه بی شوخی.... میبریش پرورشگاه؟!
-باباش چیکارست؟!
من:به روح شاداب قسم خوردی بهش نگی؛ یادت رفته؟!
-نه پرورشگاه، نه رهام... تا زمانی که مهرانو پیدا کنم نگهش میدارم... ولی این اتفاق نمی افته. تازه روزای خوب در راهه.....
من:یعنی واقعا امیدیم به برگشتن مهران داری؟معلوم نیست سالمه یا......
-خدا بزرگه. برمیگرده. بهت قول میدم......
***
سر وقتی که دکتر گفته بود رفتیم بیمارستان.... گفتن اجازه شوهر باید باشه....
من:بهراد برو بگو فوت شده.... اسم مهرانو جای خودت بنویس...
-باشه......
دم در اتاق عمل ازش دوباره قول گرفتم و گفتم اگه نبودم به رهام بگه چقدر دوسش دارم.....
***
--پانیذ جون؟
یکی زیر گوشم گفت.
چشمامو آروم باز کردم.یادم نمیومد کجام.
--حالت خوبه بگم بیان ببرنت؟
سرتکون دادم..... دست کشیدم رو شکمم. نی نی نبود.... بهراد کمکم کرد بخوابم رو برانکارد و پیشونیمو بوسید.....
من:بهراد...
-حرف نزن فعلا.
یکم خوابیدم . بیدار که شدم سراغ دخترمو گرفتم...
بهراد گرفته بود جلوی صورتش و با لحن بچه گونه حرف میزد.
-سلام مامانی.....
من:قربونت برم من..... بیا ببینم....
چشمامو پف کردن... دستامو به طرفش باز کردم....
-اینم پانیا خانم
من:پانیا؟!
-اسم انتخابیه منه...
من:محافظ و نگهدارنده.......
-دقیقا...
یه دختر تپله و لپاش عشق منه. بدنش سفیده عین برف......
-دیدی گفتم میشه پانیذ کوچولو..... کپی برابر اصل
دقیقا شبیه من بود..... نازی جیگرم... جای مهران خالی بچلوندت.... رهام........
تو دلم با پانیا حرف زدم و بهش گفتم گله نکن که بابات نیست.... خودم هم مامانتم هم بابات......
بهراد رفت بیرون تا بهش شیر بدم... مک میزد یه جوری میشدم. چه حس خوبیه مادر شدن..... خدایا ممنونم که نذاشتی بکشمش. خوش اومدی خانومی. خوشگل مامان. تازه میفهمم چرا همه بهم میگفتن خوشگل..... خخخخ سقفو بگیر نریزه....
باباشم اومد دیدنم. یه دسته گل آورده بود.. پرستار گفت جاشو عوض کنین..... قیافه بهراد دیدنی بود.....
من:میخواستی دایی نشی....
چسبشو بست و بغلش کرد:قربونشم میرم... جیـ*ـگر داییشه... دست بهش نمیزنیا....
من:حسودیم شد.... چند کیلو إ؟
-حدودای 4
من:دکتر همچین گفت تپله... گفتم بچه غوله حتما.....
***
گرفتمش بغلم و از ماشین پیاده شدیم..... جلو پامون گوسفند قربونی کردن. حاج آقا و بهراد برای من و پانیا هیچی کم نذاشتن واقعا.....
من هنوز اونقدر رو پا نشدم که بتونم راه برم... غذا همچنان از بیرون می گیرن. یکم بخیه هام خوب شن پا میشم...
گوشیم بیرون بود و من خودم اتاق بودم...... به زور از جام پاشدم.
من:بله بفرمائید
-خانم ریاحی؟
من:بله...
-من افسر نگهبان زندان هستم. خانم ریاحی الآن پدرتونو بردن دادگاه... گفتن شما هم برید
من:دادگاه؟ برای چی؟!
عقب عقب رفتم و محکم خوردم به دیوار...
پانیا گریه میکرد.... گرفتم بغلم .....
-یه سری مدارک دیشب به قاضی داده شده که پدرتون قاتله.....
گوشی از دستم افتاد. یا امام حسین...قتل.....؟!
پانیا رو گذاشتم زمین از دستم نیفته... دستام می لرزیدن... شماره بهرادو گرفتم.
-جانم آجی.....
من:بهراد...
گریه می کردم....
-پانیا طوریش شده؟
من:نه. بابام...... بردنش دادگاه.... میگن قاتله..... چیکار کنم.؟!
-میام الآن بریم. گریه نکن. اومدم....
از صداش معلوم بود هول شده..... این مدارک از کجا میان آخه؟! قتل؟! تازه از اعدام نجاتش داده بودم.....
پانیا رو برداشتم و منتظر موندم زود اومد...
-پانیا رو کجا میاری؟
من:بمونه خونه؟!
-راست میگیا ، ببریم اداره بابا نزدیکه.....
رسیدیم دادگاه.... حالا کجا بردنش؟! بهراد رفت کارتشو نشون داد و پرسید گفت پیش بازپرسه...
من:بهراد چی شد؟
-گفتن پرونده محرمانست.....
با دست زدم تو سرم..... وای........
-تا نیاد بیرون چیزی مشخص نمیشه..... تو خونسرد باش.
انگار مغزم توی آب شناور بود. صداها مبهم به گوشم می رسید . هیچی نمیدونستم ...... یعنی چی؟! در اتاق باز پرس باز شد... بابا رو آوردن بیرون.... چادر از سرم افتاد
من:چی شده بابا؟!
به سرباز نگاه کرد .... بغلم کرد....
-پانیذ......
من:بابا حرف بزن..... بگو دروغه....
-همه چی علیه منه......
سرباز بردش.... نشستم رو زمین...
-پانیذ پاشو... بازپرس کارت داره....
--بشین خانم ریاحی......
انگار اطرافمو نمیدیدم. خواستم بشینم ولی صندلی نبود بهراد رو هوا بازومو گرفت.....
--سرکار یه لیوان آب برای خانم بیارین......
من:چی شده؟!
--اطلاعاتی از یه منبع نامشخص به دفتر من ارسال شده.
من:بعد این همه سال؟
--نه این به پرونده قبلی ربط نداره..... مربوط به قتل یکی از شراکای پدرتونه که مربوط به 15 سال قبله.....
من:یعنی چی؟
--ظاهرا تو یه درگیری بین اون و پدرتون این اتفاق می افته. پدرتون شبانه یه زمین خارج از شهر پیدا می کنن و خاکش می کنه... حالا بعد 15 سال اون زمین و گود برداری کردن و استخوناشو....... اینم عکسا.....
بابا تو عکس بود...... لحظه به لحظه ......
من:کی این عکسارو گرفته؟
--معلوم نیست.......
من:دروغه.....
--نخیر خانم محترم....
***
دیگه خسته شدم..... میگن به یه بدبختی قانع نباشی یه عالمه بدبختی سرت میاد. نیازی به دونستن حکم نبود اعدااام...... بابام.... بابا محمدم،تنها کسم چه بلایی سرش میاد؟ قسم خوردبه جون من و مهران،به روح عمو که کار اون نبوده.بهم گفت میدونه کار کیه... گفت از این شهر فرار کنم. با آوا.....
-پانیذ، اینو بخور... پانیا گشنست.... شیر نداری....
من:بهراد من چیکار کردم؟ زندگی این بچه رو هم به گوه کشیدم..... واسه چی دنیا آوردمش؟!
-این حرفو نزن خدا بزرگه.....
من:خدا؟ مگه اصلا منو میبینه؟
-قربونت برم، زود قضاوت نکن......
چند روز بعد آوا بهم زنگ زد و گفت باید بریم. وقت تنگه..... بهراد اصرار داشت برم اما نه با آوا.... گفت خودش باهام میاد.... اما نمیتونستم برم. باید یه راهی باشه بابام نجات پیدا کنه.... من هیچ جا نمیرم...... حتی با بهراد
جز پانیا فقط بابامو دارم..... خدایا باز تو اوج خوشبختی زدی پس سرم آره؟
دادگاهش برگزار شد و یک هفته بعد حکمش اومد..... قصاص........ چندروزی تو خونه زیر سرم بودم. پانیا مجبور بود شیرخشک بخوره چون دیگه شیر ندارم... منو ببخش دخترم..... قلبم اذیتم می کنه... دکتر قرصامو عوض کرده. میگه مال فکر و خیاله،فقط عصبیه.... دیگه هیچ کس نمیتونه کمکش کنه....
***
صدای گریه پانیا میومد. چرا بهراد آرومش نمیکنه ؟! سرمو از دستم کندم و پاشدم..... پانیا رو تخت بود و بهراد هم خواب بود..... یه چیزی باعث شد برگردم..... رو میزشو نگاه کردم.... چهارتا نامه بود برای من....... بازش کرده بود. روش آدرس فرستنده رو ننوشته بود..
-اگه جون بابات برات مهمه به حرف ما گوش کن.
-جون بابات تو دستای ماست.
-باباتو بالای دار فرض کن.
-اخطار، مدارک اثبات بی گناهی بابات دست ماست...
پانیا هم فقط جیغ میزد . بهراد خواب بود. فکر کنم خسته است. این نامه ها از طرف کین؟از طرف اونایی که واسه بابام پرونده سازی کردن؟!
نامه هارو مرتب گذاشتم تا بهراد نفهمه برشون داشتم.پانیا رو بغـ*ـل کردمو از اتاق اومدم بیرون . وقتی تکونش می دادم تا آروم شه اون چهارتا جمله رو تکرار می کردم.
مدارک اثبات بی گناهی.... دست ماست....
چجوری باید بفهمم کین این آدما؟! بهراد چیزی میدونه که بهم نگفته؟!
اونروز تو مدرسه، اون تماس مشکوک.... کشتن عمو مهرداد ؛ فرار مهران از ترس جونش.... نکنه اینا کار یه نفره؟ این کیه که اینجوری داره گند میزنه تو زندگیم؟
پانیا رو خوابوندم رو تخت. سعی کردم خودمو خوب و آروم نشون بدم تا شاید بهراد از اون نامه ها چیزی بهم بگه، اما نگفت. پانیا الآن دقیقا 28 روزشه. خنده ها و گریه هاش شبیه منه . اما مژه هاش شبیه عمو و مهرانه. گوگولی.... دنیا؛این دفعه رو کوتاه بپوش. هم بیشتر بهت میاد ، هم خوشتیپ تری.... خستم کردیا! می فهمی؟! خسته. جز این بوده که پا به پای عمو برای خدا بندگی کردم؟
**********
بهراد
کوچولومون دست از آب کردن دل ما برداشت بالاخره دنیا اومد... رضایت عملو من امضا کرده بودم. مردم و زنده شدم تا پانیذ و دخترش از اون اتاق سالم بیان بیرون. یه اسمی براش انتخاب کردم نمیدونم پانیذ بپسنده یا نه. پانیا...
هم به پانیذ میاد هم با مفهومه.....
بالاخره دایی گریتو بعد 9 ماه شنید، وقتی دیدمش اشک شوق ریختم... خیلی ناز و معصوم بود.
انقدر دلم میخواست به رهام بگم. میدونم طاقت نمیاورد و میومد دنبال پانیذ و پانیا. دوتاییشونم سختشونه. اینا
عاشق همدیگن. کاش قسمم نمیداد به رهام نگم قضیه پانیا رو . بالاخره پدرشه،حق داره.... اون که مخالف بودنش نبوده!
رهام دیگه رهام قبل نیست. مثل مهران شکسته شده. قرار بود از وجود پانیا کسی باخبر نباشه حتی مهندس، به مهران هم چیزی نگفتم. از وقتی دیدم مامان بابای رهام بعد رفتن پانیذ اومدن پیش رهام ، دیگه نرفتم اونجا. کسی هم تهدیدش نکرده.
***
پانیا هنوز شناسنامه نداره. پانیذ خسته است. دیگه نمیکشه. یه ماجرای تازه با چاشنی درد....
حکم قصاص مهندس،همه مونو شوکه کرده. پانیذ خوب نیست. نمیتونه به پانیا شیر بده. برای هردوشون نگرانم. این مدارک از طرف همون آدمان. میخوان پانیذو تسلیم کنن. مطمئنه باباش بی گناهه، اما نمیتونه اثبات کنه. فرزین وقتی رهامو رسوند ،اومد دفترم و چهارتا پاکت داد بهم. برای پانیذ بود:با خط درشت روشون نوشته شده بود :برسد به دست خانم ریاحی.... این دفعه اخطار برای پانیذ. منظورش چیه از اینکه مدارک اثبات بی گناهی باباش دست اونه؟ خیلی محتاطاتانه تر رفتار می کردم از قبل. همچین عادتی نداشت بی اجازه بیاد اتاقم.هرشب نگاهشون می کردم. به خدا دلم براش میسوزه. طاقت این همه بدبختی رو نداره.... الآن تنهاست. خیلی تنهاست. غم داره تا دلت بخواد. هیچی به رهام نگفتم. میخواستم دیگه از حال و هوای پانیذ بیاد بیرون و بتونه درمانو شروع کنه.
پانیذ نماز نمیخونه، با خدا قهره.
**********
پانیذ
دارم دیوونه میشم. بهراد چرا هیچی راجع به اون نامه ها نمیگه؟!
اصلا دلم نمیخواد روزا شب شن و ساعت بگذره. هرچی جلو میرم به اجرای حکم بابا نزدیک میشم و من هنوز هیچ کاری نکردم. نمیتونستم پانیا رو تنها بذارم. یه روز از بابای بهراد خواهش کردم بمونه خونه من برای دانشگاهم کار دارم... رفتم پیش بازپرس ، گفت هنوز ولی دم مراجعه نکردن. سه بار تو روزنامه ها اعلام کردن اما کسی نبوده. آدرس خونه قدیمیشونو داد تا دنبالشون بگردم.....گفت ولی دمو پیدا کنی، میتونی از ما کمک بگیری برای رضایت. میگفت خودمم موندم تو کار بابات!
هی..... از همسایه هاشون پرس و جو کردم اما هیچکس نمیشناختشون. همه جا آپارتمان شده بود. اسم کوچه و پلاک ها هم عوض شده بودن . کوچه رو پیدا کردم. اما از قدیمیا کسی نبود. کسایی هم که بودن نمیشناختنشون. اگه پیدا نشن، دادستان تقاضای قصاص میده. حیرون تو کوچه دور خودم میچرخم. فقط صدای نفسامو میشنوم ، چادرمو جمع می کنم تا زمین نخورم.
-خانم.....
رفتگر محله بود....
من:بله؟!
-دنبال خونه وزیری می گردین؟
من:بله.. پیداش نکردم.
-من میدونم کجاست. 15 تومن بهم بدین بگم....
پولو بهش دادم و پشت سرش رفتم. وایساد....
-اونجاست، اون در آبی.
یه در آبی فیروزه ای بزرگ بود. پیچک ها روی دیوارا خشک شدن.زنگشون خرابه... دستمو کوبیدم رو در....
در با صدای قیژی باز شد.... پس قفلشم خرابه. کسی اینجا ساکن نیست؟!
من:خانم وزیری؟!
منتظر شدم تا جواب بدن اما کسی جواب نداد. دوباره صدا کردم....
من:نیستین خانم وزیری؟!
درو آروم باز کردم تا برم تو حیاط. روبروی در یه دستشویی بود و وسط حیاط یه حوض آبی کوچولو . باد درو کوبید . از ترس عقب رفتم..... انگار کسی اینجا نیست . رفتم تو خونه.. نه کسی نیست. خونه مخرو بست. فقط ظاهرش درسته. مرتیکه روانی 15 تومن گرفت به من خرابه نشون بده؟!
روی طاقچه یه عکس دارن. از لابه لای سنگ و خاک ها میرم جلو. سقفش فروریخته.نکنه دیوارا سست باشن بریزن روم؟ نه که خیلی شانس دارم......
عکس خونوادگیشونه. سه تا پسر و خانومش و خود وزیری.... عجیبه من اصلا تا حالا فامیلیشم نشنیدم. عکسو گذاشتم کیفم. یه صدایی از آشپزخونشون به گوشم خورد. چادرمو انداختم رو شونم و رفتم ببینم هستن یا مثلا گربست یا نه؟
به زور نفس میکشم، گلوم خشک شده.... درو باز کردم. جز چهارتا کابینت و یه یخچال قدیمی خراب چیزی نبود. چهارتا موش از روی پام رد شدن. وقتی نرمی بدنشونو روی پام حس کردم جیغ زدم و ناخودآگاه به عقب پرت شدم.
-کجا؟!
دوباره جیغ زدم. یه صدای کلفت دو رگه بود.....
-نترس........
پشت سرم ایستاده بود.نمیتونستم تکون بخورم. بازوهامو محکم گرفته بود و فشار می داد. تلاش کردم تا دستشو بردارم نشد. نمیذاشت،زورش از من بیشتر بود.
من:ولم کن.....
-تلاش بی فایدست. فقط خودتو خسته می کنی......
من:تو کی هستی؟
-حالا زوده بدونی.....
من:ولم کن برم.
-کجا بری؟ پیش اون سرگرده؟
من:کدوم سرگرد؟
جیغ زدم و کمک خواستم اما دستشو گذاشت رو دهنم.
-سرگرد رهام تمجیدی. همسر خانم دکتر ریاحی !!!!!!!
یه لحظه یادم افتاد باید چیکاار کنم.... رو نوک پام وایسادم، سرمو محکم بردم عقب و کوبوندم تو دهنش. دستاشو از دور بازو هام برداشت و گذاشت روی دهنش... از فرصت استفاده کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون . دوتا مرد با هیکلای ورزشکاری بزرگ و بازوهای پف کرده جلو راهمو گرفتن.....
-خانم دکتر دیر اومدی زودم میخوای بری؟
دورلباش خونی بود. خون تو دهنشو تف کرد رو زمین. خودم صدای قورت دادن آب دهنمو میشنیدم. جلو میومد و من عقب می رفتم....
-کجا؟ نترس . کاریت ندارم که..
دیگه نه میتونستم و نه میخواستم حرف بزنم. محکم خوردم به دیوار و سر جام ثابت موندم. چیکار کنم حالا؟ جلو اومد و دست راستشو گذاشت رو دیوار کنار سرم...
-اینجا هیچ مدرکی واسه اثبات بی گناهی بابات وجود نداره. همشون مردن.... نمیخوای که باباتم مثل عموت بذاری توی قبر؛میخوای؟!
سرمو انداختم پایین تا صورتشو نبینم....
-رئیس دیگه صبرش تموم شده. به بابات بگو.
از جیبش یه چاقو در آورد. قفسه سینم به شدت بالا پایین می رفت. ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار میخواد بکنه. چاقو رو آورد بالا . به نفس نفس افتاده بودم. چشمامو بستم.....
-اینم یادگاری من.بازم همدیگه رو میبینیم.
صدای کوبیده شدن در چوبی پوسیده چهارستون بدنمو لرزوند. صورتم می سوخت. دست بردم خون میومد. چاقو رو کشیده بود رو صورتم.....
چادرو آروم آروم کشیدم رو صورتمو گریه کردم. به بخت بد خودم لعنت فرستادم. این اگه امتحانه، میشه من برگمو سفید بدم؟هیچی بلد نیستم. میخوام صفر بگیرم. رئیس کیه، چرا صبرش تموم شده؟!
صورتمو پاک کردم و یه دستمال گذاشتم روش.
***
بهراد:پانیذ دیگه تنها جایی نمیری، فهمیدی؟
من:دست رو دست بذارم بابام بره بالای دار؟
-پانیا چی؟مادر نمیخواد؟
جوابی نداشتم بهش بدم. عصبانی بود . پیشونیشو مالش می داد.
بهراد:تو کاریت نباشه، خودم درستش می کنم.
من:به من اعتماد کن، من پشتتم، بهراد گوشم از حرفای رهام پره. تو دیگه اونارو تکرار نکن.
پانیا رو گرفتم بغلم و رفتم بالا. زخمو گذاشت رو صورتم تا وقتی که دوباره میان سراغم عذابم بدن..... عکس عمو مهردادو چسبوندم به سینم و گریه می کنم. عمو بهت قول دادم کار نیمه تمومتو تموم می کنم. نمیدونم چی میخواد پیش بیاد فقط یکمی ترسیدم. ولی تو میدونستی که قراره بکشنت... گفتی یک جنگجو که نجنگید اما من میجنگم تا آخرش..... این قصه لعنتی رو تمومش میکنم. کتاب مرگی که باز کرده رو می بندم. انتقام تورو هم میگیرم .
***
امروز رفتم ملاقات بابا......
-چه خبر؟رهام خوبه؟
چون نمیدونست لبخند زدم و گفتم:بله خوبه. سلام رسوند.
اون روزای حاملگی هم می نشستم و چادرمو می کشیدم روم تا متوجه نشه....
-صورتت چی شده؟
من:اومدن سراغم....
-کیا؟
من:آدمای رئیس... اینم یادگاریشونه!
-مرتیکه کفتار عوضی.....
من:گفت بهتون بگم صبر رئیس تموم شده...
-مگه بهت نگفتم با آوا فرار کن؟!
من:بابا اصلا آوا کیه؟ مطمئن باش اونم آدم اوناست.....
-نیست. الآن کجاست؟
من:نمیدونم....
-پانیذ اینجا نمون. برو....
من:نه بابا. به عمو مهرداد قول دادم. شمارو تنها نمی ذارم.
-این بازیه خطرناکیه. شوخی نیست، با رهام برین.
من:ثابت می کنم شما بی گناهین.
-فکر می کنی برای چی تورو از مهران جدا کردم؟
من:چرا؟
-به خاطر رئیس. پانیذ اون تورو میخواد. هرجور شده دنبال اینه خودت تسلیمش بشی. ازت خواهش می کنم برو . منم تقدیرم همینه.....
من:نه بابا،نه!
گریم گرفته بود. اگه بابا نبود کل دنیارو می گشتم و مهرانو پیدا می کردم. اونوقت می رفتم پیشش. اونموقع حتی دنیام حق نداشت اذیتم کنه. مهران من تنهام، به کسی نمی تونم بگم درد دلمو. بی معرفت شدی ، 8 ساله رفتی... نمیگی منم آدمم،دل دارم؟
صدای بابا تو گوشم میپیچید:رئیس تورو می خواد......
من فقط 16 سالم بود. یعنی از اونموقع؟ باورم نمیشه..... پس آروین کجای این قصه بود؟ شایدم قرار بوده بعد ازدواج با آروین مال رئیس بشم.... فکر کردن بهش آدمو تا مرز جنون می کشه....
پخشو روشن کردم و غرق شدم تو آهنگا......
هر وقت که تو غروبا نارنجی میشه دنیا دنیام سیاه میشه
دست خودم فقط باز مرهم رو زخمه اشکه رو گونه هام
میشه دنیام سیاه میشه
قبل از اینکه چادر شب وا بشه
میگردم تا گمشدم پیدا بشه
میدونم اون صورتمو یادشه
میدونه دلخورم خیلی ازش پرم
حتما اونم یه جایی منتظره
عادت نداشت یهو بی خبر بره
حاله اونم از من الان بدتره
درگیره درد اون روزایه آخره
هرکیو دیدم پرسیدم عشقه منو دیده یا نه
پایانه این گریه رسیده یا نه پیدا شو یه آره بگو تو یا نه بگو به من
دلواپس میشم تو پیشم نیستیو دلم آشوبه
مشتاشو رو دیوار شب میکوبه
پیدا شو حالت بگو خوبه تنها پناه من حرفی به من بزن
دنیارو زیر پاهام میذارمو هنوزم پیدات نمیکنم
رسوا شدم عزیزم میگم تو خوبیو باز رسوات نمیکنم پیدات نمیکنم
فک میکردم تو شبیه خودمی اما هر وقت میرسم یه قدمی
زودتر رفتی فکر کردم عاشقمی این فکرا اشتباست چشمای تو کجاست
هیچی اونجور که فکر میکردم نبود
پاک شد جا پات جلو چشمام خیلی زود
این حد دوری حقه عشقمون نبود مغرور بی حواس چشمایه تو کجاست
هرکیو دیدم پرسیدم عشقه منو دیده یا نه
پایانه این گریه رسیده یا نه پیدا شو یه آره بگو تو یا نه بگو به من
دلواپس میشم تو پیشم نیستیو دلم آشوبه
مشتاشو رو دیوار شب میکوبه
پیدا شو حالت بگو خوبه تنها پناه من حرفی به من بزن
دانلود رمان های عاشقانه
دانلود رمان و کتاب های جدید