کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,774
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
**********
خودمو حبس کردم تو اتاق. شام و نهارمم به سفارش رهام، میارن اتاقم؛ اما نمی خورم.امروز سومین روزه که میدونم اون کسی که تو این همه مدت فکر می کردم یه مهندس با تجربه و موفقه، یه قاچاقچیه مواد مخدره. البته خوشحالم از اینکه عمو مهرداد تبرئه شد. روی رفتن پیششو ندارم با عکسش حرف میزنم .عمو من بهت قول میدم کار نیمه تمومتو تموم می کنم. داداش محمدتو نجات میدم.انتقامتم از قاتلت میگیرم. فقط کافیه بفهمم کیه. گوشیمو زدم شارژ. روشنش کردم فقط تماس بی پاسخ از رهام بود. تصمیم واسه کمک به بابام قطعی بود. احساس میکردم بعد از شنیدن حرفای رهام، بابامو بیشتر از قبل دوست دارم.خدا خودت تو قرآن گفتی بابات حتی اگه بدترین آدم دنیام باشه حق بی احترامی نداری.منم عمو مهرداد بر اساس قرآن بزرگ کرده.منم به پدرم بی احترامی نمی کنم، مثل کوه پشتشم.اعتقادم اینه اشتباه کرده تاوانشو میده. گوشیمو از شارژ در آوردم زنگ زدم به رهام.....
-بله بفرمائید
من:الو رهام.......
-ببخشید من تا نیم ساعت دیگه باهاتون تماس میگیرم.
حتما نمیتونه حرف بزنه .گوشی رو انداختم رو تخت.پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض شه.چمدونامو باز نکردم .وسط اتاق موندن. از اونموقع تاحالا قلبم درد میکنه.تیر میکشه قرصام تموم شدن. اینا تو بیمارستان بهم دروغ گفتن ،من ضعف نکرده بودم.بعد اون قلبم درد میکنه.باید یه دکتر برم.رهام زنگ زد....
من:سلام.
-سلام.خوبی؟
من:آره.تصمیممو گرفتم هروقت تونستی بیا دنبالم ببرم پیش بابام.....
-مطمئنی؟راه برگشتی وجود نداره . این کارو که شروع کردی باید تا تهش بری .نمیشه باباتو وسط راه ول کنی.
من:منتظرتم.خداحافظ...
زیاد حرف میزنه حوصلشو ندارم. از تو چمدون یادگاریای عمو کتاب قصه انگلیسی رو در آوردم .بعد دو سال هنوزم بوی عطرشو میده.چسبوندمش به سینم .
********
رهام
فکر می کردم گفتن واقعیت به پانیذ سخت ترین کار دنیا باشه، اما طفلکی عادت کرده به شنیدن خبر بد. سعی کرد خیلی زود هضمش کنه .بهم زنگ زد ،خیلی خوشحال شدم. بهراد و صدا کردم.....
من:سروان سپهری؟جناب سروان؟؟؟؟؟؟؟
همتی اومد تو:قربان تو آبدارخونه عصرونه می خورن......
ای کارد بخوره به اون شیکمت. نمیدونم این همه رو میخوره چرا چاق نمیشه؟واقعا برام جای سوال داره.
پا شدم رفتم آبدارخونه...... دستمو گذاشتم رو چارچوب و سرمو گذاشتم روش.......
من:خوردنت تموم نشد؟
-بیا توام یه لقمه بزن.
من:پانیذ قبول کرد....
-چی میگی!واقعا واقعا واقعنی؟
من:اوهمممممم.........
-عالی شد. فقط بین خودمون بمونه ها........
من:باشه
--مبارکه دیگه؟بله رو داد؟
سرگرد مشیری بود.یه مرد مهربون 40 ساله.روپیشونیش سه تا خط داره.چشمای مشکی و مژه های متوسطی داره.برعکس ما همیشه ته ریش داره .بینیشم قلمی بزرگه.زیر چشماش یکمی پف داره .لب پایینشم کلفت تر از بالاییست.وقتی میخنده چال می افته رو لپش.
از حرفش جا خوردم .پاشدیم احترام گذاشتیم.......
من:بله چی رو جناب سروان؟
--اونجوری که تو خوشحالی بله درخواست ازدواجتو......
سرمو انداختم پایین.
من:نه جناب سرگرد.مال پرونده 3065مواده.....
--گفتم با سروان سپهری یه عروسی افتادیم قسمت نشد.بهراد جان برای خوردن چی داری؟
نشستن و باهم چای شیرین و حلواشکری خوردن.منم اومدم بیرون....
************
تو هال نشستیم ،بابا کانالارو بالا پایین می کنه، مامان هم با تلفن حرف میزنه.
مامان:آقا رهام این پرونده کی تموم میشه باهات حرف بزنیم؟
من:الآن......
بابا:خانم بازم اوقات تلخی می کنه.بذار یه روزم خونست پیشمون بشینه....
مامان:اون حرفا چی بودبه طناز زدی؟
من:کدوم؟
مامان:فکر ازدواجو از سرش بیرون کنه....
پوزخند زدم و سر تکون دادم :واقعا متاسفم برای طناز.
بابا:چرا؟
من:جالبه هرجارو که دوست داره میاد میگه.من نخوام ریخت این دختره رو ببینم کیو باید ببینم؟
مامان:حالا شد این دختره؟
من:از اولم این دختره بود.کف دستمو ببینین.از افروز خانوم بپرسین چرا اونشب که رهام طنازو دید دستش خراش برداشته؟
بابا:رهام کدوم شب؟چرا حرف نمیزنی؟
عکساشونو تو گوشیم داشتم، آوردم تا به بابام نشون بدم. یه لحظه مردد شدم ولی بعد نشون دادم.
من:اینم مدرک برای اثبات حرفام.فقط دیگه حرف این دختره رو تو این خونه نزنین.
بابا دو سه تا رو نگاه کرد. بعد گوشی رو داد بهم.......
مامان:حاج آقا چی شد؟
بابا:خانم دیگه این خونه جای حرف اونا نیست. حق ندارن بیان یا حتی تلفن کنن.
مامان گوشیمو برداشت و نگاه کرد و زد به صورتش:یا قمر بنی هاشم.....
من:اونشب من جلو رفتم تا طناز نزنه زیرش ،اما انگار استعداد خوبی دارن تو پیچوندن حرفا. دستمم همون شب شیشه برید.وسایلای رو میزشونو ریختم زمین. خود طنازم تهدید کردم.اما از این به بعد یه جور دیگه برخورد می کنم.......
بابا:پسرم دیگه همه چی تموم شد.حرفشو نزن.حالا مادرتم بخواد دیگه من نمیخوام...
گوشیمو از مامانم گرفتم میترسیدم بالا پایین کنه عکس منو پانیذو ببینه گیر بده.احساس خوبی داشتم که این مسئله حل شد و دیگه طنازی وجود نداره. به پانیذ اس دادم فردا شب حاضر باش میام دنبالت.
اونم به یه اوکی خوش و خالی اکتفا کرد.
********
راوی
زری به فریده خبر داد که فقط خودش به ایتالیا میرود. وسیله هایش را جمع کرد . هیچ مدرکی از محمد به دست نیاورده بود تا به پرونده سازی فریده برای محمد کمک کند!فریده میخواست از محمد انتقام بگیرد؛چون محمد درخواست ازدواج اورا در سالهای پیش رد کرده بود. دختر فریده هم ناخواسته تن به خواسته های مادرش میداد. زری با اولین پرواز به ایتالیا رفت. فریده چشم های قهوه ای اش را زیر لنز سبز پنهان کرده بود و موهایش را دودی رنگ کرده بود چشم هایش کوچک بودند.بینی قلمی کوچکی داشت و لب هایش نازک بودند اما فک پایینش کمی جلو بود.
صدف به استقبال خاله اش در فرودگاه رفت......
زری:سلام صدف جون.خاله به زحمت افتادیا.
صدف که سعی داشت نگرانی اش را پشت لبخندش قایم کند، گفت:وظیفست خاله.
چمدانش را برداشت و به سمت ویلای فریده راهی شدند.ویلای بزرگی بود در منطقه ای بیرون از میلان. در وسط محوطه ویلا نمای آب بزرگی وجود داشت . نمای خود ساختمان با سنگ های سفید کار شده بود.دو نگهبان کنار در ورودی ایستاده بودند. خدمتکاری در را برای فریده و صدف گشود و به داخل ویلا راهنماییشان کرد. لوستر بزرگی از طبقه بالا تا پایین آویزان شده بود. و کف ویلا با سرامیک های طرح دار فرش شده بود. دیوارها به رنگ سفید بود و پرده های سفید و قهوه ای که با سرامیک ها ست بودند آویزان بودند.
به قسمت اصلی ویلا رفتند . فریده در تالار بزرگ ویلا منتظر خواهرش بود. تالار دو پنجره بزرگ داشت که دیوار را از بالا تا پایین پوشانده بودند.مبل سلطنتی گلبهی بالشت دار دور چیده شده بود .چند آباژور بزرگ نیز در هر طرف تالار وجود داشت.فضای تالار با خردلی و خاکی و گلبهی دیزاین شده بود.در سمت چپ شومینه بزرگی وجود داشت.یک کشکول برنز هم روی میز قرار داشت. پرده های زمینه گلبهی با طرح های خاکی نیز آویزان بودند.
نگهبانان خواستند زری را بگردند که فریده دستور داد عقب بروند.همدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند.
فریده:خوش اومدی.بشین.....
خدمتکار نوشید*نی بوردو برایشان سرو کرد.
فریده:صدف میتونی بری.....
صدف:نشینم پیش خاله؟
فریده با چشمانش اشاره کرد که برود.... روی مبل نشستند، فریده پا روی پا انداخت و دستانش را درهم گره کرد.
فریده:محمد و چیکار کردی؟
زری:هیچی نتونستم پیدا کنم.نمیدونم از کجا میفهمید که قراره یه اتفاق تازه براش بیفته ،هر دفعه هوشیار عمل می کرد.
فریده:شایدم تو زیادی احمقی!آروین کجاست؟
زری:شب که پانیذو برد بیمارستان دیگه برنگشت.حتی پانیذهم دیگه خونه نیومد........
فریده:پس این همه مدت اونجا چه غلطی میکردی؟حتی از سیستم امنیتی ویلاشم نتونستی سردربیاری؟
زری:خیلی حواسش جمعه.این شوکت خایه مالم گفتم بیاد نیومد.....
فریده:خراب کردی زری.خراب!نکنه محمد توروهم خریده؟اومدی جاسوسی؟
زری:فریده تو چته؟
فریده:فرستادمت بری پیش محمد سر از کارش دربیاری.تو انقدر بی عرضه ای که نتونستی حتی باهاش صمیمی بشی. اگه فشارای من نبود تاحالا صددفعه پرتت کرده بود بیرون.جواب رئیسم خودت باید بدی.
زری:تو که گفتی ازش جداشدی!
فریده:فعلا وقتش نشده.هرموقع محمدو از سر رام برداشتم .نمیدونم تا کی باید تاوان حماقتای تورو بدم .گفتم مهرانو بی سروصدا بکشین اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد.......
زری:من اصلا سوتی ندادم.نمیدونم محمد از کجا فهمید.
فریده:با خدمتکار برو بالا استراحت کن.موبایلتم تحویل بده.
فریده از جایش برخواست تا از تالار خارج شود...
زری:موبایلو برای چی؟
فریده:قانون قانونه.قانون ویلاهم اینه.
******
محمد؛ بابک و ونوشه را به آلمان فرستاد و خود کارخانه را به دست مدیر داخلی اش سپرد . چندروزی بود که زری رفته بود.می دانست فریده کار خود را آغاز کرده. از آوا هم بی خبر بود.اتابک وارد اتاق شد....
محمد:چیه اتابک؟
قربان این نامه همین الآن براتون اومد.
محمد پاکت را نگاه کرد اسم نویسنده رویش درج نشده بود.....
محمد:از کجاست؟
-نمیدونم.یه پیک موتوری آوردش،کلاهشم در نیاورد.
محمد:باشه.برام یه قهوه بیار.....
نامه را باز کرد.نامه از طرف سرخه ای بود......
-بیا باهم حرف بزنیم مهندس٬ساعت 7 ویلای شمالی........
زنگ خطر زده شد. این نامه میتوانست نوعی تهدید برای محمد باشد.چندبار با آوا تماس گرفت .
آوا:سلام......
محمد:آوا٬گرگ پیر احضارم کرده......
آوا:صبر کن یه لحظه..............
چی گفتی؟
محمد:گفته ساعت 7 برم ویلا!
آوا:نباید بری.
محمد:میتونم نرم؟
آوا:میکشتت.میفهمی؟
محمد:به این راحتیا سرمو زیر آب نمیکنه....
آوا:محمد.....میکشتت....بفهم.شوکت هم خونه نیست.احتمال داره اونجا باشه....
محمد:نامه میذارم تو گاوصندوقم.کلیدشم چسبوندم زیر کشوی میزم.اگه برنگشتم برسونش دست پلیس باشه؟
آوا صدایش می لرزید:محمد...........
محمد:فقط گوش کن٬ اگه برنگشتمو اونو دادی به پلیس پانیذو پیدا میکنی.هرجا که باشه.همه اموالمو زدم به اسمش .میبری محضر..........تا امضا کنه. دوتایی میرین آلمان پیش بابک.....
آوا:محمد توروخدا...گوش کن به حرفم....نرو.....
محمد:خداحافظ.
آوا گریه می کرد:لعنتی.....دارم میگم بهت زندت نمیذاره.....الووووو.....اه
دوباره شماره محمد را گرفت اما خاموش بود.
محمد نامه ای را که به آوا گفته بود نوشت.حاضر شد. اتاق پانیذ نگاه کرد.ضربان قلبش تند شده بود. اسلحه اش را چک کرد و پنهانش کرد.

پشت در ویلا ایستاد و بوق زد.نگهبان در را برایش باز کرد. دستش را در جیبش گذاشت و از پله های ویلا بالا رفت....
-دیر کردی مهندس...
سرخه ای پشتش به محمد بود و به تابلویی خیره شده بود. تابلو عکس نقاشی شده پانیذ بود محمد دستش را از خشم مشت کرد.
-بشین.فتاح مهندسو راهنمایی کن.
میخواست کتش را بگیرد محمد نذاشت....
-فتاح شنیدی میگن با ما به از این باش که با دیگرانی؟
--بله آقا.....
-پس مهندس چرا نیست؟
--نه قربان جناب مهندس ارادت دارن خدمت شما...
-سردی مهندس از سنگینی نفسش معلومه.....
دست تکان داد به فتاح:مرخصی....
-نمیخوای چیزی بگی؟
محمد:اومدم حرفای شمارو بشنوم.
-عالیه.مهندس ریاحی وقت داده تا حرفای منو گوش بده.
با صدای بلند خندید.خنده هایش محمد را آزار میداد.....
-اینو میشناسی؟
با دست به عکس روی دیوار اشاره کرد...
محمد جواب نداد و سوالش را با صدای بلندتری تکرار کرد.
محمد:میشناسم.که چی؟
-کجاست؟
محمد:نمیدونم.
-د نشد دیگه.اومدیو نسازی.....
محمد:از بیمارستان فرار کرده.
-میدونی کجاست.اما به من نمیخوای بگی.
محمد مشتش را محکمتر کرد....
-میخوامش.یه معامله خوب.دخترتو میدی به من ،عوضش هرچی که بخوای بهت میدم.
محمد:و اگه ندم؟
سرخه ای به کره زمین بزرگ کنار دستش نگاه کرد و تکانش داد:اونوقت خودم ازت میگیرمش.به هر قیمتی که شده.
محمد:تو یه مریض روانی ای.....
-میخوام دخترت بشه ملکه قصر این گرگ پیر.
محمد:دستت به جنازش هم نمیرسه.
-مطمئنی؟مهردادم مثل تو خیلی مطمئن حرف میزد.
محمد:مهرداد؟
-آره.ولی خدابیامرزتش، عمرش قد نداد ببینه برادر زادش چجوری ملکه من میشه.
دیگر طاقت نداشت،از جایش بلند شد ؛ از پله ها پایین رفت.
-ببین مهندس محمد ریاحی،طول نمیکشه دودستی دخترتو تقدیمم میکنی.
محمد خشمگین بود. پایش را روی پدال فشار داد و ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد.
محمد میتوانست امشب بدون سر و صدا سرخه ای را بکشد اما یک لحظه تردید.........
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***********
    پانیذ
    با رهام میریم دکتر دستمو ببینه و از اونجام برم پیش بابا.حالم خیلی بد بود، دلم هوای گریه داره.اما نمیخوام این اشکا قدرت و شهامتمو ازم بگیره...
    دکتر:خب عزیزم دستت خوبه.بخیه هاییم که موندن تا چند روز دیگه جذب میشن.میتونی باندو برداری..
    رهام:خانم دکتر لازمه داروهاشو بخوره؟
    دکتر:نه خداروشکر عفونت نداره.لازم نیست.دختر خوب آدم هرچقدرم از زندگی متنفر باشه، خودکشی نمیکنه.
    رهام:خودکشی نبود.با پلیس همکاری می کرد.
    از مطب اومدیم بیرون.من تو فکر بودم .چجوری برم تو؟با چه رویی باهاش حرف بزنم ؟اصلا چی بگم؟ الآن که زری نیست راحت تر میشه حرف زد باهاش.عمو مهرداد٬دارم کاریو که دوست داشتی انجام میدم توروخدا پیشم باش، بذار حضورتو حس کنم. اگه الآن مهران هم بود نمیذاشت بیام ،اون عاشق باباست منم عاشقشم و چون عاشقشم می خوام کمکش کنم.
    رهام:پانیذ؟عزیزم رسیدیم.....
    کیفمو انداختم رو شونم.....
    رهام:منم باهات بیام؟
    من:نه....کاریه که خودم شروع کردم خودمم تمومش می کنم.
    رهام:پس منتظرم برگردی.
    من:نه رهام برو.معلوم نیست من که میرم تو چه اتفاقی بیفته.
    رهام:باشه .کمک خواستی زنگ بزن.
    پیاده شد و تکیه داد به ماشین. چند قدم که رفتم وایسادم وسط کوچه.
    من:برو دیگه...
    رهام:تو برو بعدا میرم.
    در زدم نگهبان درو باز کردم.بدون هیچ حرفی رفتم جلو درو بست.
    من:آقا خونست؟
    -نه خیر .بیرون تشریف دارن.
    رفتم تو.دیگه تو باغ نگهبان نبود اما اون نگهبان ها دم در وایساده بودن.درو برام باز کردن. اون شکوه و بروبیا ی سابقو نداشت. هردوتا تالار خاموش بودن و تالار روبروم فقط یه چراغ روشن داشت.ویلا توی سکوت فرو رفته بود. حتی اتابک هم نبود. رفتم بالا اتاقمو نگاه کردم.همه چی سر جاش بود. اتاق زری رو هم چک کردم.هیچی توش نبود.حتی یه نشونه از بابا.پس چجوری زن و شوهر بودن؟سمت اتاق بابا نرفتم ترسیدم....
    چراغ اتاقمو روشن کردم.نینو رو از کیفم در آوردم. محکم بغلش کردم.
    اتابک:خانم کی تشریف آوردین؟
    من:یه چند دقیقه ای میشه....
    اتابک:آقا الآن رسیدن .
    من:فهمید اینجام؟
    اتابک:نه .اما عصبانی ان.شما بیاین پایین.....
    رفتم پایین، هنوز وارد ساختمون نشده بود.وقتی اومد بدون اینکه جایی رو نگاه کنه یا حرف بزنه از پله رفت بالا.
    اتابک:آقا......
    بابا:الآن نه اتابک.....
    اتابک:پانیذ خانوم اومدن آقا....
    از پشت اتابک خزیدم و اومدم بیرون.سرم پایین بود. سرانگشتام یخ زده بود. به خاطر سرمای بیش از حد سر شده بودن....
    من:سلام.......
    دزدکی نگاهش کردم.جوابمو نداد و رفت بالا.در اتاقشو چنان محکم کوبید که من سکته کردم.سرجام خشکم زد.
    اتابک:خانم برین اتاقتون ،امشب حوصله ندارن. اوقات تلخی می کنن.....
    من:اینجا چه خبره؟
    اتابک:کمتر میرن شرکت.چندتا از خدمتکارارو اخراج کردن. تو آشپزخونه فقط سه نفر موندن.....
    من:اتابک همتون برین تو آشپزخونه تا صداتون نکردم نیاین.....
    پشت در اتاق بابا وایسادم .خودمو واسه هر واکنشی آماده کرده بودم.در زدم و منتظر نشدم اجازه بده پریدم تو
    من:بابا......
    بابا:واسه چی برگشتی؟
    من:به خاطر شما...
    با تمسخر و خشم نگاهم کرد. چشماش شده بودن دوتا توپ که مدام بهم گلوله آتیش پرتاب می کردن...
    بابا:به خاطر من عروسیتو بهم نمیزدی.
    من:بابا.......من آروینو انتخاب نکرده بودم، انتخاب شما بود.
    بغضم گرفت؛ صدام می لرزید...چشمامو محکم روی هم فشار دادم و نفس کشیدم تا لرز تو جونم کمتر شه.
    بابا:پس برای حرف من ارزش قائل نیستی....
    من:نه به خدا...آروین خودش رفت.من ازش نخواستم بره....
    بابا:نمیدونی باهام چیکار کردی.حالام برو هرجا که بودی.
    با دست به در اتاق اشاره کرد. چند قدم رفتم جلو.....
    من:هرجا برم باز اول و آخر اینجا خونمه.بابا حق داری هرکار دلت خواست بکنی، اصلا بزن تو گوشم ولی روتو ازم برنگردون.
    بابا:پولت تموم شده؟
    اینو که گفت گریم گرفت.یعنی واقعا فکر می کرد ارزشش برای من به خاطر پولاشه؟
    من:پول نمیخوام..........
    نذاشتم صدام بلرزه....
    من:الآن که اینجام ،اومدم بگم تنها نیستین و تنهاتون نمیذارم. بابا شاید خودتونو از منو مهران دور بدونین، اما بابا ما مثل عمو مهرداد عاشقتونیم.برگردیم به قدیما؟یه سال درمیون حج میرفتی.یادته؟تو یکی از این حجا عمو رو هم با خودت بردی .من 7 سالم بود.مهران 11 سالش.هرسال واسه حسین خرجی میدادی. احسان مهندس ریاحی معروف بود.همه از اون سر شهر میکوبیدن میومدن تا از حلیم و غذای تو برای امام حسین بخورن.ایام فاطمیه کل محلو سیاه پوش میکردی٬نیمه شعبان چراغونی میکردی٬اینا یادته بابا؟اولین پیرهن مشکی عمو مهردادو تو براش از کربلا آوردی. بابا تو یادش دادی بره به سمت خدا.چی شد یهو که همه چیزو ول کردی؟ مگه عشق به خدا تمومی داره؟چرا عمو مهرداد راه تورو ادامه داد؟چون دوست داشت.چرا باهات تا دم مرگ رفت؟ چون میخواست داداششو نجات بده.بابا تو از مامان جدا شدی از ما که جدا نشدی. امشب اومدم بگم بابا من همه چیو میدونم.از خودت، از کارت.بابا خودت میدونی جایی که الآن هستی دقیقا لبه پرتگاهه؟
    بابا اشکاشو پاک کرد و اخمی رو روی صورتش آورد. خودکارو تو دستش تکون تکون میداد......
    بابا : چی میخوای بگی؟
    دستمو گذاشتم رو چشمامو تمرکز کردم.
    من:میخوام بگم بابا تو یه راه بیشتر نداری.اونم فرصتیه که خدا بهت داده تا گذشته رو جبران کنی.
    بابا:پانیذ.......
    من:خواهش می کنم گوش بدین.پلیسا نهایتا فردا رو بهتون مهلت دادن که خودتونو معرفی کنین.خیلی وقته تحت نظرین. میخوان دستگیرتون کنن. بهم گفتن شرایطو، منم فکر کردم.بابا بهترین راهت اینه باهاشون همکاری کنی.
    بابا:چرا چرت میگی؟میدونی منو بگیرن چیکارم می کنن؟
    من:میدونم.بابا تو بچگیم یه بار با شما رفتم پارک . رو تاب برام شعر تاب تاب عباسی رو میخوندین. یادتونه گفتم خدا منو نندازی اگه میخوای بندازی ،گفتنی بغـ*ـل بابام بندازی. بابا من جز شما هیچکسو ندارم.شمارو به روح عمو عمو مهرداد وضعو از اینی که هست خرابتر نکنین.
    زانو زده بودم جلوش سرم پایین بود.
    بابا:نمیتونم.......بفهم نمیتونم.
    من:بابا سرهنگ خودش شخصا این امتیازو بهتون داده.....
    بابا:هنوز کارم تموم نشده، انتقام مهردادو نگرفتم.تورو نمیتونم تنهات بذارم.
    من:بابا الآن نری دو روز دیگه خودشون میگیرنت.
    بابا:باید برم پانیذ.
    میخواست از اتاق بیاد بیرون که دویدم جلوشو گرفتم.دستامو به طرفینم باز کردم تا نتونه بره....
    من:بابا مرگ پانیذ نرو.نمیذارم بری.به روح عمو نمیذارم.
    بابا:برو کنار. باباتو با دستای خودت به کشتن نده.
    من:میخوام نذارم اعدام شی.
    بازوهامو گرفت اما از جام تکون نمیخوردم.
    من:بابا به منم فکر کنین، من طاقت این همه غصه رو ندارم.حداقل بذارین شمارو داشته باشم.
    بابا:لجبازی نکن....
    از زیر لباسش یه اسلحه در آورد...
    بابا:پانیذ برو کنار، مجبورم نکن............
    گذاشتم رو پیشونیم.گریه امونم نمیداد.دیگه نمیترسید. لحنم قاطع بود!
    من:باشه.....اگه میخوای بری بزن و بعد برو...
    بابا:لجباز عین مامانت. من بیفتم دست پلیسا ...........
    من:هیچی نمیشه.نمیذارم که بشه.
    با هم تو جدال بودیم که یه صدا ...... میخواست اسلحه رو از دستم بکشه...
    افتادم زمین دستمو بردم جلو پاشو بگیرم اما ازم رد شد....
    من:بابا..............
    دستم رو پهلوم بود.بهم شلیک کرده بود. دستمو گذاشتم روش . سعی کردم برم سمت کیفم. به نفس نفس افتاده بودم.دست بردم تو کیفم گوشی رو در آوردم.دستم خیس خون بود نمیتونستم شماره بگیرم.
    رهام:الو پانیذ......چی شد؟
    من:رها.....م...بیا........
    گوشی از دستم افتاد.صدای الو گفتنشو چرا جواب نمیدیشو شنیدم اما دیگه نا نداشتم جواب بدم.حتی نمیتونستم اتابکو صدا کنم.چشمام کم کم تار میشدن....
    رهام:پانیذ...........
    دوید طرفم.بغلم کرد.محکم فشارم میداد تا سرد نشم... می لرزیدم. لبام خشک شده بود.
    رهام:چی شدی؟
    گریه می کرد.
    لبخند زدم اونم به زور.دستمو بردم جلو اشکشو پاک کنم، خونم مالیده شد رو صورتش....
    من:گریه...نکن کوچولو موچولو....
    رهام:حرف نزن پانیذ.طاقت بیار.
    منو محکم فشار میداد تا سرد نشم.
    گوشیشو در آورد:عباس یه آمبولانس بفرست خونه مهندس ...عجله کنین....
    من:بابام...رفت....
    صدام خش دار شده بود.نمیتونستم نفس بکشم. گلوم خس خس می کرد. رهام سرمو چسبونده بود به سینش و گریه می کرد....
    رهام:حرف نزن پانیذ، حرف نزن.فدای سرت....
    از درد به خودم میپیچیدم.رهام دستمو گرفته بود و فشار میداد.لبخند میزدم فکر کنه حالم خوبه.دستمو برداشتم، خون ریخت رو لباس رهام. محکم جاشو فشار دادم.نمیدونم ولی بوی عطرش بهم آرامش میداد.
    سرفم گرفته بود. سرفه کردم...
    من:آخ..رهام مطمئنم میاد صبر کن...........
    -پس این آمبولانس لعنتی کجاست؟ وقتی عصبانی میشه به نفس نفس می افته از حرص....
    دوباره زنگ زد.....
    -کدوم گوری موندی عباس؟
    بهم نگاه کرد.... با لحنی که توش التماس موج می زد بهم گفت....
    -نخواب پانیذم؛ نخواب خانوم!
    پانیذ؟صدامو میشنوی؟ بهت قول میدم دیگه وارد بازیت نکنم... باشه؟تو فقط قول بده خوب میشی.....
    ************
    رهام
    دلشوره عجیبی تو دلم افتاده. پانیذ گفت برم اما نتونستم.احساس کردم یه چیزی بهم میگه بمون. یک ربع بعد از رفتن پانیذ؛ مهندس اومد. منم رو صندلی خوابیدم منو نبینه.هوا تاریک بود.آهنگ کی فکرشو میکرد مرتضی رو گوش میدادم. آرومم میکرد. انگشتامو ضرب میزدم رو فرمون.هووووووف چرا انقدر طولش میده.
    من:سلام عسلم.
    بهراد:عسلم؟مرتیکه به کی میگی عسلم؟
    من:به عشقم ،به آقا بهراد......
    بهراد:بابا به پسرت گفت عسلم.میبینیش؟میخواد مخمو بزنه...
    من:بسه بچه.میخوام چیکار مخ تورو بزنم؟
    بهراد:کجایی؟
    من:پانیذو آوردم خونه مهندس، منتظرشم.....
    بهراد:رفته صحبت کنه؟
    من:آره....
    بهراد:بیام؟
    من:نه بابا به منم گفت برم .بیاد ببینه اینجام شر میشه.
    بهراد:یعنی تو از پانیذ میترسی؟
    من:آره جون تو.
    بهراد:جون خودت بچه پررو....
    من:یکساعته رفته.خبری هم نیست.
    بهراد:حواست باشه.کار نداری؟
    من:نه فعلا......
    مردم از این همه احساسی که بهراد به خرج داد.نمیدونم کی دست از این اخلاقاش بر میداره.هیچوقت نمیشه باهاش جدی حرف زد.
    سرمو تکیه دادم به فرمون.از خدا خواهش میکردم همه چیو بخیر بگذرونه.
    ایول پانیذه.همه چی تموم شد...
    من:سلام، جانم؟
    فقط گفت بیا و دیگه جواب نداد. هرچی صداش زدم جوابمو نداد. خواستم از دیوار بپرم، از سگا ترسیدم در زدم. نگهبان باز کرد....
    -نمیتونید تشریف ببرید داخل.
    من:وایسا کنار.
    کشوندمش کنار.... اسلحمو گرفتم تو دستم.امکان داشت نقشه باشه و مهندس منو کشونده باشه اینجا. وارد تالار اصلی ویلا شدم.......
    صداش کردم:پانیذ...........پانیذ............کجایی؟
    جواب نمیداد، با احتیاط پله هارو رفتم بالا.با پام در اتاقشو باز کردم کسی نبود، در اتاق مهندس باز بود.با احتیاط جلو رفتم.داشتم از ترس سکته میکردم.جلوی در خشکم زد........
    پانیذ لباساش خونی بود و رو زمین افتاده بود.بغلش کردم تا بدنش سرد نشه. هرکاری کردم حرف نزنه اما گوش نمیداد.
    تا آمبولانس برسه از حال رفت.گذاشتنش تو آمبولانس.
    من:پانیذ.....عزیزم چشماتو باز کن......
    -نگران نباشید.
    این پسرم شر میگه.جواب نمیده چجوری نگران نباشم؟
    دستش تو دستم بود بی حرکت و بی حال.
    زنگ زدم بهراد....
    بهراد:بابا جان من که گفتم جوابم منفیه.قصد ازدواج ندارم.....
    من:بهراد...........
    صدای گرفته و لرزون منوشنید لحنش عوض شد.....
    بهراد:چی شده رهام؟
    من:برو جلوی خونه مهندس؛ ماشینمو بردار سوئیچ روشه...
    بهراد:تو کجایی؟
    من:پانیذو میبرم بیمارستان.
    بهراد:چی؟چی گفتی؟قطع و وصل میشه.
    من:میرم بیمارستان.
    تماسو قطع کردم. رو زخم پانیذ گاز میذاشتن.رسما داشتم جون میدادم.تقصیر ما شد. خیلی حالم بد بود. به حرفش اعتماد کردم.گفت باباش برمیگرده.
    (بیمارستان)
    --اقای محترم بیمار پذیرش نشه اجازه نداریم کاری انجام بدیم.
    من:فقط دعا کنین بلایی سرش نیاد که اینجارو رو سرتون خراب می کنم.
    کارای پذیرشو انجام دادم ،دکترش وایساده بود تو ایستگاه پرستاری.
    من:دکتر چرا ایستادین؟میفهمین حالش بده؟
    دکتر:رضایت نامه رو پدرش امضا کنه بعد......
    من:دکتر هر یه لحظم واسه اون یه لحظست.پدرش نیست.
    دکتر:بدون اجازه پدر که نمیشه...... نمیشه آقای محترم.....
    من:میشه.....
    دکتر:زخمش برای چیه؟چرا تیر خورده؟
    من:الآن مگه اینا مهمه؟
    یه ستوان نیروی انتظامی هم اومده بود برای صورت جلسه. همه مدارکم موند تو ماشین.....
    من:ستوان من همکارتونم. سروان تمجیدی!
    -کارت همراهتونه؟
    همشون خیلی بی تفاوت و خونسرد بودن......پانیذ تو اون حال روی تخت بود.اینا هیچ کاری نمی کردن. دکتر پرونده رو امضا کرد.... یه آدم چقدر میتونه بی عاطفه باشه؟
    دکتر:ببرینش یه بیمارستان دیگه.... شما مشکوکین!
    مغزم هنگ کرد. دلم میخواست دکترو بگیرم زیر مشت و لگدم. لبامو روهم فشار دادم و با حرص خیره شدم تو صورت دکتر. دستامو زدم به کمرم تا فکر کنم.... چشمم افتاد به اسلحه اون ستوانه.... چاره دیگه ای ندارم.... اسلحشو برداشتمو گذاشتم رو سرش.....
    من:دکتر، عملش نکنی میزنم......
    همه از کار من جا خورده بودن.همه جمع شده بودن دورمون. نمیدونن من کله خرم.
    من:نشنیدین؟
    پرستارا قیافه هاشون وا رفته بود. همشون میترسیدن.....
    من:با کسی شوخی ندارم.....
    ستوان به دکتر اشاره کرد که قبول کن... میخواستن سرمو شیره بمالن. الکی قبول کنن و بعد اینکه ستوانه اسلحه رو گرفت، بزنن زیر همه چی! من گول نخوردم.من رهامم،منو نشناختن....
    دکتر:باشه میبریمش. فقط رضایت عمل.......
    من: ببرینش، پدرشم میاد بعدا.به جز پدر کی میتونه اجازه بده؟
    دکتر:مادر یا......
    من:یا؟
    دکتر:همسر.....
    من:بدین رضایت نامه رو.......
    دکتر:شما چه نسبتی باهاش دارین؟
    من:همسرشم.
    تعهد دادم اگه پانیذ تو عمل طوریش بشه مسئولیتش با منه.یعنی خاک تو سر این پرسنل بیمارستان کنن. هنوز با اسلحه تهدیدشون می کردم. از رفتن پانیذ که مطمئن شدم، اسلحشو پس دادم.....
    ستوان با عصبانیت نگاهم کرد:گور خودتو کندی......
    پوزخند زدم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی. اما اگه غلطی از دستت بر اومد؛ دریغ نکن!
    چشمک زدم بهش و یه لبخندم آوردم رو لبم تا حرص بخوره!
    بهراد زنگ زد جواب دادم:بله؟
    بهراد:کدوم بیمارستانی؟
    من:بیمارستان (.........).
    بهراد:اومدم......
    مشخصاتشو به پرستارا میدادم تا براش اتاق رزرو کنن ،بهراد سراسیمه اومد.
    بهراد:این چه وضعیه؟لباسات چرا........
    وقتی دیدمش نتونستم گریمو نگه دارم. من که اصلا گریه نمی کردم حالا عین ابر بهار اشک میریزم.
    من:بهراد....پانیذ.......
    بهراد:یا حسین، پانیذ چی؟
    -آقا آروم اینجا بیمارستانه.
    بردمش پشت در اتاق عمل. نشستم رو صندلی، خم شدم، زانو هامو گذاشتم رو پام و دستامو گذاشتم رو گونه هام.
    برای بهراد تعریف کردم .هیچی نگفت و خیره شد به ساعت.....
    بهراد:رهام......میگم نمیره!
    رهام:نه .اون زنده میمونه، یعنی باید زنده بمونه!
    بهراد:با اجازه کی عملش کردن؟
    رهام:من...
    بهراد:تو که.......
    رهام:گفتم شوهرشم.
    خانواده های دیگه هم پشت در اتاق عمل منتظر بودن.
    --ببخشید ناخواسته شنیدم .خانم شما هم داخل هستن؟
    از حرفش جا خوردم. یه پسر جوون بود.سرتکون دادم چی بگم حالا؟
    من:خانمم؟
    --همین خانمی رو که بردن.مگه همراهشون شما نیستین؟
    من:بله.....
    --خب خانمتونن دیگه.
    بهراد زیر گوشم گفت:چی میگه این؟
    من:شما همراه کی هستین؟
    --منم خانمم زایمان داره.
    بهراد:مبارکه بابا میشین....
    --مرسی.خواستم بگم نگران نباشین انشاءا...... صحیح و سالم بر میگردن.
    من:ممنون .
    انگشتای اشارمو انقدر دور هم چرخوندم سر گیجه گرفتم.بچه اون مرد رو بهش تحویل دادن . خانمشم اومد؛
    پاشدم که از داخل بپرسم پانیذ چطوره یه آقایی اومد بیرون.
    ---همراه خانم ریاحی...
    من:بله.
    ---کمک کنین منتقل شن بخش.
    باید از رو تخت برش میداشتمو میذاشتمش رو برانکارد.بهراد هم اومد جلو که کمک کنه.
    من:نه بهراد.خودم میذارمش.
    ---احتیاط کنین.
    دستمو بردم زیر گردن و زانوهاش و با یه حرکت بلندش کردم. 50 کیلو به زور میشد. همراهش تا بخش رفتیم .
    پرستارش اومد داخل.....
    من:حالش چطوره؟
    -خوبه.به هوش اومده.منتهی الآن خوابه.بیدار که شد صدام کنین.در ضمن فقط یه نفرتون میتونه همراهش بمونه. یا شما ،یا برادرشون.
    من:برادرش؟
    -اون آقا مگه برادرشون نیستن؟
    سرتکون دادم و رفت بیرون.دستامو بردم تو جیبم..... بهراد وایساده بود بالا سرش.
    بهراد:خب من بمونم تو برو.
    من:مثلا من شوهرشما.
    دست راستشو گذاشت رو کمرش و برگشت سمتم و با لبخند کجی رو لبش و نگاه تمسخر آمیـ*ـزش نگاه کرد بهم.
    بهراد:مثل اینکه راس راسی باورت شده. بیدار شو اخوی، خواب نیستی. تو شوهرش باشی من از تو نزدیک ترم من برادرشم.....
    من:توروکه نمیشناسه ؛بیدار شه نمیگه این نره غول کیه بالا سرم؟
    بهراد خندید.
    بهراد:پس کار داشتی زنگ بزن.من بیرون منتظرم.
    من:نه برو اداره ببین چه خبره.
    بهراد:الآن که شبه، صبح میرم.
    باهاش دست دادم و بغلش کردم.
    بهراد:خونم برو مامانت نگرانت نشه...
    جلوی در بود که برگشت.
    بهراد:راستی٬سوئیچت....
    سوئیچمو پرت کرد،رو هوا گرفتم.
    من:خودت چی؟
    بهراد:میرم یه جوری.
    یکم که از رفتنش گذشت، دوباره برگشت...
    من:چیزی جا گذاشتی؟
    بهراد:رهام تو گفتی چیکار کردی؟
    من:با اسلحه تهدیدشون کردم.....
    بهراد:چی؟
    من:همون که شنیدی!
    بهراد:رهام کله خر شدی؟
    من:نمیتونستم پانیذو تو اون حال ببینم.......
    بهراد:به گوش طلوعی برسه..... بیچارت می کنه....
    با عشق خیره شدم به پانیذ که چه ناز و مظلوم خوابیده بود.....
    من:مهم نیست... مهم این خانم کوچولو بود که زندست........
    از نیمه شب هم گذشته بود، از پنجره بیرونو تماشا میکردم.پانیذ هم آروم و ناز خوابیده بود.خداروشکر که عملش خوب بود.پرستار اومد، پرده رو کشید.
    من:ببخشید چیکار میکنین؟
    من:یه بیمار دیگه هم میاد...
    من:پول اتاق ایزوله رو گرفتین از من.
    -اتاق ایزوله خالی نداریم. این بیمارهم صبح مرخص میشه.صبح خالی میشه میتونین منتقلشون کنین.
    رفتم پذیرش داد و هوار راه انداختم ؛پول یه شبو بهم پس دادن.مسئله پولش نبود ،میخواستم پانیذ راحت باشه. برگشتم بالا سوپروایزر بخش عین مادر فولادزره اومد.....
    --نمیتونید تشریف ببرید.
    من:یعنی چی؟من همراهشم....
    --فقط همراه خانم میشه بمونه.
    من:الآن پرستارش گفت میتونم بمونم.....
    --تا وقتی که اتاق خالی بود بله میتونستین.
    من:گند بزنن به این بیمارستان و همه دم و دستگاهش....
    --قانونه.
    من:هرجا کم میارین می اندازین گردن قانون خوبه.خانم محترم من امشب باید بالا سرش باشم.
    --اگه همراه خانم ندارین میتونین هزینه بدین ما براشون یه نفرو میذاریم.
    من:نخیر لازم نکرده.فردا تکلیفمو باهاتون مشخص می کنم.کی بیدار میشه؟
    --فردا نزدیکای ظهر
    میترسیدم تنهاش بذارم باز مثل مهران یه پرستار قلابی بره سراغشو بدبخت شم.
    هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم. بالاخره پیدا کردم.مامان........
    رفتم حراست کارتمو نشون دادم و خواستم که یه مامور بیرون اتاق ورود و خروجارو کنترل کنه.بهراد مدارکمو برام آورده بود.مجبور شدم بگم مجرمه.خودمم با سرعت رفتم خونه.خواب بودن.....
    چجوری بیدارش کنم؟در اتاقو آروم باز کردم و از لای در صداش کردم،تو نرفتم.
    من:مامان.......مامانم......
    -هوممم چی میگی؟
    جا به جا شد و پتو رو تا سرش بالا کشید.
    من:میشه یه دقیقه بیاین بیرون.کارتون دارم....
    خمیازه کشیدو دوباره خوابید....
    من:مامان........بیدار شین یه لحظه.....
    -چی میگی رهام.دیوانم کردی تو بچه.
    من:بیاین بیرون.....
    وایسادم دم در تا اومد. چشماشو با دستاش می مالید تا بتونه بازشون کنه.
    منو که دید انگار برق گرفتش.چشماشو بست و باز کرد دوباره. با دست رو صورتش زد.
    -یا قمر بنی هاشم رهام چی شدی؟حاج آقا........
    دستامو بالا آوردم و گرفتم سمتش....
    من:هیششششش!مامان چیزی نشده بابارو بیدار نکنین.
    -این چیه رو صورت و لباست؟
    در دستشویی رو باز کردم ،تو آینه نگاه کردم، خون بود.پانیذ موقع پاک کردن اشکام خونش مونده بود رو صورتم.
    من:خونه مامان خون.چیزی نیست یه لحظه گوش بدین....
    -سالمی؟
    من:برای من اتفاقی نیفتاده.اما باید باهام بیاین بیمارستان.
    -تصادف کردی و بعدشم فرار کردی؟
    من:نه مامان جون. اجازه میدین بگم؟
    -بگو.....
    من:مربوط به پروندست .نذاشتن بالا سر بیمار بمونم گفتن باید همراه خانم باشه....
    -کیه؟
    من:یه دختر.
    -به تو چه ربطی داره؟
    من:مامان هیچکسو نداره.خواهش میکنم عجله کنین.
    -به من چه پاشم بیام .نمیام.
    من:مامان خواهش میکنم.به کمکتون نیاز دارم.
    -گفتم که نه؛ یه عالمه همکار خانم دارین.
    رفت تو اتاق.چه خاکی بریزم سرم. به سروان جمالی بگم؟بابا این وقت شب خوابه. رفتم بالا پیرهنمو در آوردم. عطرم با عطر پانیذ قاطی شده بود. گذاشتم رو صورتمو گریه کردم.مچالش کردمو انداختم زیر تخت. صورتمو شستم، لباسامو عوض کردم.به جهنم خودم بالا سرش میمونم. شده ببرم بخش مردان تو اتاق ایزوله خالی میبرمش.رهامو نشناختن.
    سوئیچم افتاده بود جلوی در برش داشتم.
    -رهام صبر کن بیام....
    چادرشو انداخت رو سرش...
    من:عاشقتم.یه دونه ای...
    بغلش کردم
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    -اینجاست؟
    من:آره رو تخت کنار پنجرست.
    مامور حراستو فرستادم رفت. خودمم نشستم رو صندلیای بیرون بخش. گوشیمو چک کردم، خبری نبود. اتابک و بقیه خدمتکارا انقدر ترسیده بودن.منم خودم وحشت کرده بودم.پانیذ همش لبخند می زد.دختره دیوونه..........
    بدنم بی حس شده بود.پلکام سنگین بودن خوابم میومد.سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم.
    -رهام جان.پسرم؟
    خودمم فهمیدم بد از خواب پریدم.
    من:بیدار شده؟
    -ناله می کنه تو خواب.این کیه؟چرا برام آشناست.
    من:یادتونه عکسشو برداشته بودین به خاله نشون بدین؟
    -این همونه؟
    من:آره.
    -اسمش چیه؟
    من:پانیذ.صبح شده؟
    -آره.بیدارت کردم برم نماز بخونم. حواست بهش باشه....
    من:ممنون..
    -رهام؛ ولی خیلی خوشگله.....
    لبخند زدم.نمیدونستم باید چی جواب بدم.سرویس بهداشتی رو پیدا کردم.صورتمو آب زدم رفتم بالا سرش. لباش خشک شده بودن.عزیزم چه ناز خوابیده.چرا انقدر برام مهمه؟چرا وقتی دیدمش یکی تو وجودم گفت بغلش کن.چرا؟
    ناله میکرد اما چشماش بسته بود. پا شدم پرستارو صدا کنم چشماشو آروم باز کرد....
    پانیذ:بابا.....
    صداش گرفته بود.
    من:سلام عزیزدلم.
    پانیذ:بابام کو؟
    من:میاد.باباتم میاد.خوبی؟
    پانیذ:آب......
    بالا سرش نوشته بودن چیزی نخوره؛ دستمالو خیس کردم و گذاشتم رو لبش.
    من:نمیتونی آب بخوری خانومی...
    پانیذ:من چم شده؟
    من:هیچی خوب خوبی.میرم پرستارتو صدا کنم.
    لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون.مامان دم در منتظر بود با دیدن من هول شد.
    من:بیدار شد.میخواین ببینینش؟
    -آره...
    مامان رفت بالا سرشو منم پرستارشو خبر کردم.
    پرستار اومد بالا سرش .
    -خانم خوشگلمونم که بالاخره بهوش اومد.
    درجه سرمشو یکم بیشتر کرد.
    -کاری داشتین صدام کنین....
    من:ممنون. خوبه الآن؟
    -بله،خوبه.....
    مامان رفت جلو و پیشونیشو بوسید.
    --دخترم من شکوهم، مادر رهام.
    پانیذ یه لحظه هنگ کرد.لبخند زد اما درد داشت هنوز!
    پانیذ:از دیدنتون خوشحالم.ببخشید نمیخواستم تو زحمت بیفتین!
    --نه عزیزم کاری نکردم.
    پانیذ:شرمندم به خدا.من خوبم برین شما.
    --نه خانوم من میمونم اگه کاری چیزی داشتی انجام بدم.
    پانیذ:جناب سروان شما بگین به مادر.خوبم!
    من:مامان میخواین برین خونه؟
    --مگه همراه خانم نخواستن؟
    من:بله!
    منتظر شدیم اومدن و بردنش اتاق ایزوله. خم شدم رو صورتش و بهش گفتم:
    من:پانیذ جان من مامانو میبرم .توام تا برگردم نخواب باشه؟هرکی جز پرستارت اومد نذار چیزی بهت تزریق کنن، زود میام.....
    چشماشو هم گذاشت و دستشو بالا آورد.
    من:بریم مامان....
    --لالاییت تموم شد؟
    من:وا مامان........
    تو ماشین بودیم که بی مقدمه گفت:
    --چجور دختریه؟
    من:مهربونه.پولداره.با خانوادست.
    --خب دیگه چیه؟
    من:همه چی تمومه.
    --پس دختر خوبیه....
    من:بله خوبه.
    --رابـ ـطه تو باهاش چیه؟
    من:کدوم رابـ ـطه؟
    --بیرون بودم، شنیدم بهش گفتی عزیزدلم.تو به من که مادرتم نمیگی عزیزدلم.
    من:مامان یعنی چی این حرفا.من فقط خواستم غریبی نکنه.خیلی دختر حساسیه.نخواستم فکر کنه تنهاست. داداشش قبل رفتن سپردش بهم...
    --تا کی؟
    من:تا وقتی پرونده تموم شه.
    --تو بیمارستان بهم گفتن عروسته جا خوردم...
    من:مجبور شدم اونجوری بگم.
    --من بزرگت کردم میشناسمت.وقتی نگاهش میکنی نگاهت پر از عشقه.نگاه معمولی نیست. جلوی بقیه دخترا میتونی سرد باشی اما جلو این نه.باهاش مهربونی چون دوسش داری.رهام تو عاشقشی.
    زدم رو ترمز و ترمز دستی رو با حرص کشیدم بالا......
    من:مامان یعنی چی؟منظورتونو نمیفهمم.
    --منظورم واضحه.دوسش داری....
    من:نه....
    دستمو بالا بردم.....
    --داری.به من دروغ نگو...
    من:جای خواهر منه.
    --نه نیست.اگه بود بغلش نمیکردی تا لباسات خونی شه....
    خدای من مامان چقدر تیزه.
    من:من فقط......
    --خیلی خب حالا نمیخواد رنگ عوض کنی.
    من:مامان توروخدا بهش چیزی نگین، ناراحت میشه.دوسش ندارم.پرونده تموم شه دیگه قرار نیست ببینمش.
    --خودتو رنگ کن کوچولو....
    بینیمو کشید.
    من:مامان......
    --هیچی نگو.من خودم میرم برو پیشش. میدونم دلت پر میزنه،تنهاش نذار...
    پیاده شد و اصرار من بی فایده بود.وقتی به حرفاش فکر می کردم خندم میگرفت.من با پانیذ......؟عشق؟ غیرممکنه.
    مثلا به خانم سپردم مواظب خودش باشه، انگار نه انگار! گرفته خوابیده.دکترش اومد بالا سرش.
    دکتر:خانمتون بهترن؟
    سرمو از رو تخت برداشتم و نگاهش کردم.
    من:فکر می کنم بله.
    دکتر:دیروز خیلی نگران بودین.معلومه خیلی دوسش دارین.اون غوغایی که شما برپا کرده بودین.....
    لبخند زدمو سرمو تکون دادم.....
    من:آقای دکتر، بهتره آدم جون بیمار براش مهم باشه؛ نه موقعیت خودش!
    دکتر:چرا تیرخورده بود؟
    من:به خاطر همکاری با پلیس تویه درگیری.
    نمیتونستم بگم باباش بهش تیر زده.
    دکتر:همه چی خوبه، بهتون تبریک میگم.جناب سروان خانم بسیار زیبایی دارین .درست گفتم دیگه؟
    من:نظر لطفتونه.بله درسته سروان....
    مرتیکه هیز.دارکوب بزنه اون چشماتو در بیاره،وقتی از اتاق بیرون رفت، اداشو در آوردم:تبریک میگم خانم بسیار زیبایی دارین.حقته بزنم بکشمت مرتیکه.
    پانیذ:با کی حرف میزنی؟
    برگشتم سمت پانیذ، با تعجب نگاهش کردم. سرم و خم کرده بودم سمتش!
    من:بیداری؟
    پانیذ:بودم....
    با شیطنت می خندید.....
    من:آهان پس میخواستی منو اذیت کنی.
    پانیذ:آره.با خودت حرف نزن چل میشیا.....
    من:باشه عزیزم، نمیزنم.حرفاشم شنیدی؟
    به جای اینکه جوابمو بده خندید......
    من:پانیذ می خندی چرا؟
    پانیذ:چرا این دروغو گفتی؟
    من:وقتی عملت نمیکرد،من چاره ای نداشتم .مجبور بودم بگم....
    پانیذ:چرا اونجا بغلم کردی؟نذاشتی بهراد کمکت کنه؟
    من:بهرادم دیدی؟
    پانیذ:آره،اما حال نداشتم چشمامو باز نگه دارم.
    من:ای جلب....
    پانیذ:نگفتی.....
    من:چیو؟
    پانیذ:جواب سوالمو......
    پشتمو کردم بهش ویخچالو گشتم:تو فکر کن غیرتم اجازه نداد دست کسی بهت بخوره.
    از اتاق اومدم بیرون.رهام دیوونه این چی بود گفتی؟فضای اتاق خیلی برام سنگین شد.
    خب واقعیت بود. دلت نمیخواست اون مرده و بهراد به پانیذ دست بزنن.رهام خواهش می کنم چرا اینجوری شدی تو پس؟قلبم تند میزد. دوتا مشت زدم رو قلبمو نفس عمیق کشیدم.یه چیزی برام شک برانگیز بود.یخچال اتاق پر بود.با یه لبخند تصنعی برگشتم تو اتاق......
    از پرستار پرسیدم در نبود من کسی اومده گفت نه .پس کار مهندسه.اون اینجا بوده.نمیدونم واقعا چجوری دلش اومد دخترشو ٬پاره تنشو بزنه و بره.شایدم میدونست کمکش می کنیم.برگشتم تو اتاق.نمیتونم دیگه نگاش کنم.سرم پایینه.
    پانیذ:حوصلم سر رفت.
    من:تلویزیونو روشن کنم؟
    سرشو بالا برد یعنی نه.
    پانیذ:مامان مهربونی داری.
    من:قابل شمارو نداره....
    پانیذ:صاحبش قابل داره.
    من:بابات اینجا بود؟
    پانیذ:نه. هنوز نیومده؟
    من:نه نرفته اداره.
    پانیذ:مطمئنم میره.
    من:پانیذ٬عشق چجوریه؟
    پانیذ:یعنی چی چجوریه؟
    من:از کجا میفهمی عاشق شدی؟
    پانیذ:منطق سوالتو نفهمیدم.لازمه بگم؟
    من:نه بابا همینجوری یه چرت و پرتی پرسیدم.بیخیال.....
    سرمو برگردوندم سمت پنجره.یه لحظه بینمون سکوت بوجود اومد، با یه صدای مهربون و زنگ دار بهم گفت:
    پانیذ:عشق اومدنش یه دفعه ایه.نمیتونی حسش کنی، ازت اجازه نمیگیره. عشق مثل رویاست ولی خوبه.وقتی عاشق کسی میشی برات مهم میشه. یه روز نبینیش اخلاقت عوض میشه.وقتی پیششی حالت خوبه.نمیتونی نگاش کنی دلت میلرزه. قلبت ناآروم میشه.دوست نداری کسی باهاش باشه، میخوای فقط و فقط مال خودت باشه. عشق مثل چشمای خیس منه برای عموم . عشق مثل نگاهای مهربون پر از نگرانی مهرانه.
    من:به آروین گفتی عاشقی........
    پانیذ:عشق من خداست.اونه که بهم زندگی داده.بهم مهران و عمو وبابامو داده.
    من:پشیمون نیستی از اینکه گذاشتی آروین بره؟
    پانیذ:دوسش نداشتم.نمیتونستم باهاش بمونم.
    دستمو گذاشتم جیبم و بازم خیره شدم به بیرون.حرفاش قشنگ بود خوشم اومد. صداش برام مثل یه موزیک آرامش بخشه.نگاهش دریایی از محبت و مهربونیه. وجودش پر از تسکینه و دستاش منبع آرامشه. نفسش ریتم زنده بودنه و صدای قلبش صدای تپش زندگیه.اینارو جا انداخت.به همه حرفاش فکر می کردم راست می گفت همه چی یهویی شد، همه چی از اون روز اول جلوی خونه دکتر شروع شد.اون نگاه اول.وقتی چشمام تو چشمش افتاد؛ احساس کردم یه جوری شدم.حس آتیش گرفتن و یخ زدنو باهم یه جا داشتم.وقتی اونجوری جوابمو داد، هیچ کاری نتونستم بکنم.میخواستن دبیر انتخاب کنن، خوشحال بودم دوباره میبینمش.وقتی شناختم نگاهش برام آرامش بخش بود.میدونستم چشماش بهم دروغ نمیگه.
    رد رژ لبشو رو فنجون میدیدم حالم عوض میشد.اما بازم نمیفهمیدم چمه.روز تعطیل که میشد کلا همه چی بهم میریخت.این چند روز تا کنکورشم برام عین صدسال گذشت.وقتی پیششم آرومم.ساعتا انگار بی عقربن.زمان معنی نداره پیشش.من زیاده از حد با این دختر خوبم و دلیلشم فقط یه چیزه.من عاشقشم.آره عاشقم....... نمیتونم انکارش کنم.وقتی بهراد اومد جلو احساس کردم قلبم میخواد تیکه تیکه شه ،خودم جلو رفتمو بغلش کردم.اما همین که کافی نیست .اونم عاشق منه؟دوسم داره؟ اون که نمیدونه من چه حسی بهش دارم.ولی شایدم میدونه مثل مامان که فهمید.وای خدا.چرا اینجوری شد؟ چرا جلوی قلبم کوتاه اومدم؟حالا مهران بفهمه میگه تو امانت خــ ـیانـت کردی.
    کلافه دست بردم تو موهام.چشمم افتاد به ساعت.یکساعته دارم با خودم حرف میزنم.برگشتم ،خوابیده بود. رفتم بالا سرش.از صدای نفساش معلوم بود خوابه.خم شدم و دزدکی پیشونیشوو بوسیدم. اما این دفعه دیگه معنی حرکتامو کارامو میفهمیدم. دلم میخواست بار دیگه که سمتش میرم، اونم احساسی بهم داشته باشه!چقدر دزدکی عاشقش بودن لـ*ـذت داره مثل همین بـ..وسـ..ـه. معنی زندگی تو وجود پانیذه. با عشق نگاش می کردم.بهرادو دیدم پشت در شکلک در میاورد.
    بهراد:همچین نگاه می کنه کسی ندونه فکر میکنه چند ساله لیلی و مجنونن.....
    من:چطوری؟
    بهراد:خوب نیستم.
    من:چرا؟
    بهراد:خیلی بده غرور یه مرد زیر پای بعضی از آدما له بشه.....
    من:چیزی شده؟
    بهراد:مهندس اومد.بازجویی رو دادن به عسگری.اونم دستبند و پابند زد بهش و بردنش....
    من:چیکار کرد؟
    بهراد:خیلی صحنه بدی بود.فکر کن مهندس با اون شکوه و عظمتش باهاش عین یه حیوون پست رفتار بشه.
    من:مرتیکه عسگری نمیخواد دست از این کاراش برداره؟
    بهراد:رفتم پیش مهندس.گفتم من ازتون معذرت میخوام.
    من:چی گفت؟
    بهراد:گفت......گفت.......
    اشکش از گونش پایین اومد.
    بهراد:با بغض سردی تو صداش گفت، خود کرده را تدبیر نیست.....
    من:عسگری عین سگ هاره.آدمو میبینه پیش خودم میگم الآنه پاچمو بگیره ،باید رو لباسش حک کنه خطر گاز گرفتن.لطفا نزدیک نشوید.من اینو نمیتونم تحمل کنم.
    بهراد:یه سری مدارک ناشناس به دفتر طلوعی ارسال شده که ثابت می کنه مهندس همه کارست....
    من:اما ما که میدونیم مهندس فقط واسطه بوده.
    بهراد:سرهنگ گفت حواسش بهش هست.....
    من:حیف نمیتونم پانیذو تنهاش بذارم. بهراد یادت نره بگی که خودشو معرفی کرده ،یادش نره چه قولی داده.
    بهراد:حواسم هست.پانیذ چطوره؟
    من:از تو داغونه اما ظاهرش خوبه.
    بهراد:گفتی قراره بیاد خونمون؟
    من:نه هنوز...........
    بهراد:الآن منو معرفی کن بهش بگیم دیگه....
    من:الآن خوابه.....
    بهراد:طفلکی پانیذ خیلی مظلومه.بمیرم برات دختر!
    زد رو سینش.......
    من:بهراد من تغییر کردم؟
    زوم کرد رو صورتم از حالتش خندم میگرفت. بعد چند دقیقه لب و لوچشو آویزون کردو گفت:
    نه فقط یکم زشت تر شدی......
    من:مسخره، اخلاقمو گفتم.
    بهراد:یکم کمتر پاچه میگیری....
    من:با تو نمیشه جدی حرف زد، اه!
    بهراد:خیلی فرق کردی.چطور؟
    من:همینجوری پرسیدم....
    بهراد:اون کوه یخ سابق نیستی.این خیلی خوبه.....
    من:پس غیرقابل تحمل بودم.....
    بهراد:من اینو نگفتم . ببین پانیذ کارت داره فکر کنم.
    درو باز کردم.
    من:جونم؟
    پانیذ:پرستارو صدا میکنی؟
    من:درد داری؟
    پانیذ:نه میخوام برم اونجا.
    با دستش دستشویی رو نشون داد. با بهراد اومدیم اینور .سن داشت. در این مورد نمیتونستم کمکش کنم خخخخ.
    من:بهراد راستی برای چی اومدی؟
    -اومدم بمونم پیش پانیذ و تو بری!
    یه تای ابرومو دادم بالا......سرمو یکمی کج کردم.....
    من:کجا؟
    با دست پشت سرمو نشون داد.... برگشتم،دوتا از بچه های اداره بودن.
    من:اینا اینجا چیکار می کنن؟
    -طلوعی حکم بازداشتتو صادر کرده.....
    پوزخند زدم.....
    -باهاشون برو. وضعو از اینی که هست خرابتر نکن. من پیشش میمونم....
    من:بهراد مواظبش باشیا.....
    -خیالت راحت!
    نگران نگاهش کردم اما بهم اطمینان داد. بغلش کردم و رفتم پیش بچه ها.... دوتاشونم بازومو گرفتن. وایسادم. با عصبانیت گفتم....
    من:دزد و قاتل که نگرفتین....
    حتی یک درصد هم از کاری که کرده بودم ناراضی و پشیمون نبودم....... مهم جون پانیذ بود؛ نه موقعیت خودم
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    راوی
    محمد هر چه سعی کرد پانیذ را از جلوی در کنار بکشد نتوانست. صدای شلیک گلوله محمد را به خود آورد. دستش روی ماشه بود و دخترش غرق خون.الآن فعلا وقت فرار بود. میدانست اتابک کمکش می کند از در مخفی ویلا وارد خانه مجاور شد و با سمند نقره ای از خانه خارج شد.سمند ماشینی بود که کسی شک نکند . با آوا تماس گرفت.
    آوا هم آدرس کلید آپارتمانش را داد تا محمد شب را در آنجا بگذراند. کلید بالای چراغ راه پله بود.محمد در را باز کرد.عکس سید کریم را دید.برگرداند تا اذیت نشود.آوا هم مانند پانیذ عاشق برادرش بود.
    روی کاناپه دراز کشید و به حرف های پانیذ فکر کرد ،نگران حالش بود. هم نمیخواست و هم نمیتوانست خود را معرفی کند. جرمش سنگین بود. واسطه جابه جایی مواد کم جرمی نبود.زندگی اش به پایان رسیده بود.اما پانیذ اورا به زندگی وصل میکرد.چشمانش را هم گذاشت و خوابید.
    **********
    آوا صبح زود قبل از شوکت از ویلا بیرون رفت.در طول مسیر مواظب بود تا کسی تعقیبش نکند.برای صبحانه محمد خرید کرد و به خانه اش رفت. محمد هنوز خواب بود.کیسه ها را زمین گذاشت روی مبل نشست و به محمد خیره شد.
    محمد چشمانش را باز کرد.
    آوا:چرا اینجا خوابیدی؟
    محمد:حوصله نداشتم.
    آوا:چی شد دیروز؟
    محمد:دستم رفت رو ماشه.پانیذ........
    آوا:الآن کجاست؟
    محمد:نمیدونم.آوا پلیس دنبالمه....
    آوا:چرا دنبال تو؟
    محمد:به خاطر پرونده قتل مهرداد.....
    آوا:کار زری و فریدست.مطمئنم.
    محمد:پانیذ دیروز میگفت قول دادن کمکم کنن..........
    آوا:میخوای چیکار کنی؟
    محمد:بیرون باشم سرخه ای میکشتم ؛اونجا باشم احتمالش هست زنده بمونم.
    آوا:اعدامت می کنن. می فهمی؟میخوای بری زیر تیغ؟
    محمد:دیروز التماسم میکرد به روح مهرداد قسمم داد.مهرداد برای نجات من مرد .نمیتونم آوا. میخوام برم، خسته شدم از این زندگی سگی.....
    آوا:برات وکیل میگیرم......
    محمد:اونا در ازای همکاری من کمکم میکنن.نمیخوام کمکم کنن. میخوام خلاص شم.
    آوا:تو نباشی مثل آب خوردن به دست آوردن پانیذ.....
    محمد:مرتیکه عوضی خجالت نمیکشه......
    آوا:پانیذم مثل بقیه.توهم عشق میگیرتش بعد از توهم درمیاد .
    محمد:آوا........
    آوا:جانم؟
    محمد:یادته گفتی بچه هام مثل بچه های خودتن؟
    آوا:هنوزم میگم......
    محمد:پس قول میدی وقت من نیستم مواظب پانیذ باشی؟
    آوا:این چه حرفیه،چرا اشکمو درمیاری.هزارتا راه وجود داره تا قانونو دور بزنی.
    محمد:قول میدی؟
    آوا:آره.قول میدم چشم ازش برندارم.
    محمد:خیالم راحت شد.
    محمد برخاست.کتش را برداشت و در آستانه در ایستاد.
    محمد:آوا پای حرفت وایسا.....
    آوا:کجا میری؟
    محمد:پی کفن....
    در با شدت زیادی کوبیده شد.آوا میترسید، هردو میدانستند چه انتظار محمد را میکشد اما آوا دوست داشت باورش نکند.دیگر نتوانست جلوی اشک های خود را بگیرد.
    محمد نزدیک ترین بیمارستان ها به ویلایش را سر زد .بالاخره پانیذ را پیدا کرد.به خدمتکار پول داد تا خرید ها را دریخچال جا دهد و از حال پانیذ برایش بگوید.وقتی مطمئن شد پانیذ خوب است به اداره ای رفت که رهام مسئول پرونده مهرداد بود.سراغ رهام را گرفت.امانبود.به اتاق بهراد راهنماییش کردند.
    بهراد با دیدن محمد جا خورد....
    محمد:اجازه هست؟
    بهراد:بفرمائید خواهش می کنم.
    محمد:به پانیذ گفته بودین راضیم کنه.اومدم خودمو معرفی کنم....
    بهراد توان حرف زدن نداشت....
    بهراد:یک لحظه اینجا تشریف داشته باشین برمیگردم.
    بهراد به اتاق سرهنگ رفت تا جریان را برایش توضیح داد.
    سرهنگ هم سرهنگ طلوعی را در جریان گذاشت.طلوعی هم مدارک را ضمیمه پرونده کرد و پرونده را دست یکی از افسران تندرو داد. اصرار بهراد برای به دست گرفتن پرونده بی فایده بود...
    طلوعی:برو بیارش....
    بهراد به اتاق بازگشت.
    محمد:بریم؟
    بهراد سرتکان داد.
    محمد دستان مشت شده اش را به سمت بهراد گرفت:دستبند نمیزنی؟
    بهراد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. میدانست اگر یک ثانیه بیشتر بماند اشک هایش سرازیر خواهد شد . به محمد دست بند و پابند زدند، بهراد میخواست اعتراض کند که سرهنگ روانبخش مانع شد.
    محمد در اتاق بازجویی منتظر بود. بهراد وارد شد.
    بابت رفتار زشت همکارانش از محمد عذرخواست اما برای محمد دیگر مهم نبود.چون مقصر فقط خودش بود .اگر به حرف مهرداد گوش داده بود الآن اینجا نبود.
    ********
    پانیذ
    کلا یه قرارداد با بیمارستان بنویسم اتاق همیشگی بهم بده سنگین ترم بوخودا. حوصلم زیادی سر میره نگران بابام. میخوام زود مرخص شم برم ببینم چه خبره.رهام که هیچی بهم نمیگه.
    دکتر اومد بالاسرم.....
    من:ببخشید کی مرخص میشم؟
    دکتر:مگه بد گذشته بهت؟
    من:نه اون بیرون کار دارم...
    دکتر:سه روز دیگه خوبه؟
    من:عالیه..........
    دکتر:خداروشکر خوبی.فقط باید احتیاط کنی.
    من:ممنون.چشم حتما.فقط اگه رهام اومد چیزی بهش نگین.
    دکتر:نمیگم تا خودت سوپرایزش کنی!
    من:بازم ممنون.
    دکتر:چه شود!یه سروان عاشق پیشه با یه .....راستی درجه تو چیه؟
    من:پلیس نیستم.خودم خواستم باهاشون همکاری کنم...
    دکتر:نمیدونی چه سروصدایی راه انداخته بود قبل اینکه ببرنت اتاق عمل.....
    قیافش جدی شد.....
    دکتر:دست به یه کار احمقانه زد.....
    الکی لبخند زدم.مگه دکترم انقدر حرف میزنه؟
    یکم جا به جا شدم.....
    من:چیکار کرد؟
    دکتر:با اسلحه تهدیدمون کرد...
    زدم رو صورتم:خاک بر سرم.... کسی طوریش شد؟
    دکتر:نه...... چندساعت پیش بردنش....
    من:کجا؟
    دکتر:بازداشتش کردن.....
    من:ای وای......
    دکتر:کار داشتی خبرم کن. راستی یه آقایی بیرونه. بگم بیاد؟
    من:لطف می کنید....
    اومد تو..... بدون هیچ مقدمه و حرفی گفتم...
    من:رهام کجاست؟
    لبخند زد:طوریش نشده. برمی گرده........
    من:پرسیدم کجاست؟
    -بازداشته.....
    آخه این چه کاری بود دیوونه... مثلا خودت پلیسی. این کارا مال لات های چاله میدونه. چیکار کنم حالا؟
    دستم اونهمه طول کشید تا جوش بخوره این چقدر میخواد طول بکشه؟بیچاره شدم....
    همون آقا یکم بعد اومد تو... گوشیشو داد دستم.... نگاهش کردم.....
    -رهامه.....
    لبخند زدم.....
    من:الو رهام؟
    صدای گرم و آرومش که حتی تو این شرایط هم آروم و آرامش بخش بود، تو گوشی پیچید...
    -سلام عزیزم....
    من:خوبی؟ چیکارت کردن؟نزدنت که؟اذیتت کردن؟
    ریز خندید...
    -نه خانومی، نگران نباش..... مگه میتونن با رهام کاری داشته باشن؟
    من:کی برمی گردی؟
    -امشبو میمونم، فردا شب هم مهمونشونم. پس فردا میام.....
    من:منتظرم.... رهام؟
    -جانم؟
    من:مواظب خودت باش!
    -هستم عزیزم......
    ***
    این پسره تو نمیومد و همش بیرون بود. همه رفت و آمدارو هم کنترل می کرد...... لب به غذا نمیزدم. خیلی نگران رهام بودم. خودمو مقصر می دونستم. کله شق!تو فکر بودم،وقتی رهامو از پشت شیشه در دیدم، خوشحال شدم.... اومد تو.... براش دست تکون دادم...... یکم خم شد و دستاشو باز کرد.....
    -به به سلام، خانم دکتر! چه خبرا؟ خواهش می کنم، شرمندم نکنین....
    من:حالا کی خواست از جاش پاشه؟سلامتی..... خوبی؟
    -چرا بد باشم؟
    همه عضلات صورتش میخندید از خوشحالی......با اون چشمای دوست داشتنی آبی خاکستریش، بهم نگاه می کرد.
    من:چرا اینکارو کردی؟
    -به خاطر تو......
    دوتا غذا دستش بود . یه کمپوت باز کرد برام......
    رهام:بذار تختتو بیارم بالا.....خوبی؟
    من:خوبم ولی شما مثل اینکه زیادی خوبی.
    رهام:چرا خوب نباشم؟
    من:همینطوری.
    رهام:مامانم میخواست بیاد، نذاشتم. گفتم خودم میرم.
    بدجنسی کردم. میخواستم یه ذره اذیتش کنم. حال میداد آخه!
    من:مرسی ولی لازم نبود خودتم بیای .من خوبم.
    اخم کرد :یعنی برم؟
    من:نه فقط راضی نیستم تو زحمت بیفتی.
    رهام:تا باشه از این زحمتا..
    چشمک زد.
    پیرهن نخودی تنش بود با شلوار خاکی.اگه مهران بود یه شال هم می انداخت دور گردنش.
    رهام:لباسم بد وایساده تو تنم؟
    من:نه خوبه.چی خریدی برای نهار؟
    رهام:خواستم معدتو با آت و آشغالای اینجا پر نکنی.باقالی پلو با ماهیچه.....
    من:خوبه.....مرسی. اولین نهاریه که میخورم....
    اخم کرد... از گوشه چمش نگاهم کرد. از این حالتش ترسیدم...
    رهام:یعنی چی؟غذا نمیدادن بهت؟
    من:نه! نگران باشم نمیتونم چیزی بخورم.....
    غذارو باهم خوردیم و بعد به اصرار من رو صندلی همراه چرت زد. چشماش از زور بی خوابی قرمز شده بود و زیر چشمش گود افتاده بود. سر پرونده بابا خیلی خودشو اذیت کرد.
    پرستارا میومدن رهام و میدیدن میخندیدن میگفتن شوهرت چقدر خستست.مگه نیومده مواظبت باشه چرا خوابه؟شوهر گفتنی میخوام بزنم تو دهنشون اه تمومم نمیکنن.همچین خوابیده بود توپم در میکردی بیدار نمیشد. دوبار گوشیش زنگ خورد بیدار نشد.
    بعد از اذان مغرب بیدار شد. کش و قوسی به خودش داد .
    رهام:ساعت چنده؟
    من:8
    عین فنر از جاش پرید:هشت؟
    من:آره دیگه......
    رهام:چرا بیدارم نکردی؟چیزی لازم نداشتی؟
    من:نه.خسته بودی دلم نیومد.
    رهام:آره خیلی خستم.الآنم بهم مرخصی دادن، اداره نمیرم.
    مشکوک نگاهش کردم......
    من:مرخصی دادن؟
    خندید.....
    -نه، یه هفته اخراجم کردن......
    من:اگه میخوای بری برو.نترس عین مهران نمیشه.
    رهام:فردا ظهر، بنگاه قرار دارم اون موقع میرم خوبه؟
    من:باشه.....
    رهام:میخوام ماشینمو عوض کنم.
    من:مبارکه.....
    رهام:یه شاسی بلند.....
    من:بازم مبارکه.من اجازه هست بخوابم؟دارو هام کم کم داره اثر میکنه.... خوابم میاد.
    رهام:آره بخواب...
    اومد جلو پتومو مرتب کرد.تختو آورد پایین.
    رهام:شب به خیر.
    چراغو خاموش کرد و رفت بیرون.
    ********
    پرستار اومد پیشم.
    -عزیزم دکتر برگه ترخیصتو امضا کرده.همسرت میدونه که مرخصی؟
    لبخند زدم:بله میدونه.لباسای من کجاست؟
    -مانتوت که شکاف داره.
    من:مهم نیست...
    -تو کمده.
    من:ممنون.
    لباسامو پوشیدم.نمیتونستم صاف راه برم. روی پهلوم خم شده بودم .سعی کردم آروم برم کسی نبینتم و به رهام خبر بده. تاکسی دربست گرفتم.خداروشکر خانم بود.یه خانم زبر و زرنگ حدودا 45ساله.
    --کجا میرین؟
    آدرس خونه باغ رو دادم .وقتی رسیدیم پول همراهم نبود گفتم وایساد.
    در زدم نگهبان درو باز کرد.
    من:کی هست تو ویلا؟
    -اتابک و چند نفر دیگه....
    به اتابک گفتم پول تاکسی رو حساب کرد ؛خودمم دیگه نای راه رفتن نداشتم بی حال افتادم روی مبل.
    آفرین خانم برام معجون درست کرد تا تقویت بشم.
    اتابک:خانم نمیدونین آقا کجان؟
    من:میدونم.فعلا تا یه مدتی برنمیگردن.....
    اتابک:شما بهترین؟چی شد تیر خوردین؟
    من:سهل انگاری خودم.وسایلای من بالاست؟
    اتابک:بله....
    من:لطفا بیارشون......
    کیفو گوشیمو آورد.خونم رو گوشی خشک شده بود.
    من:اتابک میخوام دیگه کسی تو ویلا نباشه.چون نه من تو ویلا میمونم نه مهندس برمیگرده.همتون برین.اگه مهندس برگشت خبرتون میکنم.
    اتابک:ولی آقا گفتن تحت هیچ شرایطی اینجارو ترک نکنیم.
    من:میگم آقا فعلا برنمیگرده.دستور خودشه....
    اتابک:اینا به پول نیاز دارن خانم.خودم جایی رو ندارم برم.
    من:هرکی جا داره بره هرکیم جا نداره میتونه بمونه.فقط دیگه مثل قبل اون قانون و مقررات وجود نداره. حقوقتونم من متاسفم، نمیتونم بدم چون پول ندارم . اگه میخواین با هزینه خودتون بمونین.
    اتابک:چشم بهشون میگم.
    من:این شماره منه هرمشکلی که پیش اومد بهم زنگ بزن. آقا دیگه موبایلشون خاموشه.
    اتابک:رو چشمم....
    من:راننده هست؟
    اتابک:بله خانم.
    من:بگو منو برسونه تا یه جایی.
    اتابک:خانم میشه هرچندوقت یه بار بهمون سر بزنین؟اینجا بدون آقا صفا نداره.شما که بیاین باز برامون دلگرمیه.
    من:سعی میکنم سر بزنم.از بابا هم میپرسم اگه اختیار حساب شرکتو بهم داد حقوقاتونو بهتون میدم.
    اتابک:مواظب خودتون باشید.
    کیفمو تا دم در برام آورد با راننده رفتم هتل. کارتو دادم بهشون کلیدمو دادن رفتم بالا خوابیدم رو تخت.از درد داشتم خفه میشدم. نسخمو یادم رفت بگیرم.دوتا ژلوفن خوردمو خوابیدم
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **************
    رهام
    رفتم اداره... از ترس طلوعی بهم دستبند زدن.... خدا خدا می کردم طناز منو نبینه! درو باز کردن، من بزنم به سیم آخر ، قاطی می کنم.
    طلوعی:به به جناب سروان، خبر میدادین گاوی گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردیم...
    اومد جلو، انتظار داشت من احترام بذارم اما نذاشتم.... دستشو آورد بالا تا بزنه تو گوشم .چشمامو بستم و سرمو خم کردم. منتظر بودم بزنه اما هیچ حرکتی نکرد. یه چشممو باز کردم و زیر چشمی نگاهش کردم..... دستش رو هوا مونده بود....
    -سرهنگ، با خشونت چیزی درست نمیشه.....
    بله! سرهنگ روانبخش بود که به دادم رسیده بود. چهره طلوعی عین لبو قرمز شده بود. دستشو مشت کرد و آروم آروم پایین آورد. دستامو باز کردن. مچ دستمو ماساژ دادم و وایسادم تا ببینم چه مجازاتی برای تخطی من در نظر میگیرن.....
    طلوعی:که توی بیمارستان شلوغ بازی راه می اندازی، اسلحه کش میری و تهدید می کنی..... میخوام بدونم چه دلیلی داره که به خاطر یه دختر...... اونم دختر یه خلافکار اینکارو کردی؟
    من:اون لحظه جلو چشم من اون فقط یه آدم بی پناه بود که کمک می خواست. همین....
    طلوعی:بار اولتم که نیست.... تو اگه میخواستی تو کارت خودسر باشی دیگه چرا پلیس شدی؟
    زیر لب گفتم:مطمئنا بار آخر هم نخواهد بود....
    سرهنگ روانبخش شنید و یه چشم غره بهم رفت که ساکت شدم....
    طلوعی:من دیگه نمیدونم با شما چیکار کنم......
    مستقیم نگاه کردم تو چشماش..........
    من:مشکل شما با من چیه جناب سرهنگ؟شما فکر کنم از قیافه من خوشتون نمیاد...
    طلوعی:مسئله رو شخصی نکن.....
    من:شمارو موضوع رو شخصی کردین. هرکی شکایت داره بیاد تو روی خودم بگه....
    با صدای بلند سرهنگ روانبخش دیگه حرفمو ادامه ندادم.
    -رهام.... بیرون باش، صدات می کنم.....
    از اتاق اومدم بیرون. نفهمیدم چی گفتن و چی شنیدن.... سرهنگ یکم بعد اومد بیرون......
    -از اولشم کله شق و یه دنده بودی. کار گروهی تو ذاتت نیست.....
    من:قربان.......
    -میخواست کارت خدمتتو ازت بگیره و تعدیل از خدمت بخوری. رهام این دفعه رو درست کردم، دفعه بعدی وجود نداره....
    بهش احترام گذاشتم......
    -عجالتا دو روز میری بازداشتگاه تا آتیشش بخوابه. یه هفتم که موقتا اخراج میشی......
    لبخند زدم. وقتم آزاد می شد و میتونستم کنار پانیذ باشم....
    -چیش خنده داره؟
    من:هیچی قربان!
    دو روزی که تو بازداشتگاه بودم، پلک رو هم نذاشتم. نگران حال پانیذ بودم. واسه آیندم تو رویام نقشه می کشیدم. وقتی که آزاد شدم رفتم پیشش و خوابیدم........یه خواب آروم و راحت.....
    ***
    از وقتی مامان پانیذو دیده میگه ببرم پیش عروسم.منم میگم مامان چرا شلوغش میکنی. به خدا بدش میاد از این حرفا.اون از هیچی خبر نداره.منم نمیدونم دوسم داره یانه.میگه دلم میخواد ببینمش .عکسشوو از پرونده در آوردم و دادم بهش.
    -مال من؟
    من:آره مال شما.
    عکس تو گوشیمو نشونش دادم...
    من:مامان اینو ببین.....
    -الهی دورت بگردم مادر.ماشالا هزار ماشالا چقدر بهم میاین.کی شام بردیش بیرون؟
    من:مامان پانیذ نمیدونه چیزی.... شام کنکورش بود!
    -یعنی دوست نداره؟
    من:خیلی آدم عجیبیه، سخت میشه احساسشو فهمید.
    -تو چی؟تو دوسش داری؟
    من:من......؟نمیدونم...
    -اگه نداشتی یه سال خودتو اسیر این پرونده نمیکردی.اگه دوسش نداشتی بیخیال طناز نمیشدی.
    من:مامان......طنازو پانیذو باهم مقایسه نکنین.
    -دیدی؟دیدی میگم دوسش داری!
    من:حالا بر فرضم داشته باشم.مامان ما قابل مقایسه با اونا نیستیم.آینه بغـ*ـل ماشین داداشش اندازه دیه ما سه تاست....
    -وا......!
    من:والا.میدونی مامان فکر می کنم این یه حس اشتباهه.
    -اصلا به این چیزا نیست.تو این دوره نجابت مهمه نه پول.چرا نمیری با داداشش صحبت کنی؟
    من:خارجه، نمیشه.قبل رفتن سپردتش به حاج آقا سپهری و رفته.
    -یعنی بره پیش اونا بمونه؟
    من:بله....
    -نه........نذاریا...بهراد.
    من:بهراد چی؟
    -شاید بهراد عاشقش شد...
    من:نه مامان.بهرادم پیشم بود دیگه.چیزی ندیدم نشون بده عاشقشه.منم هنوز مطمئن نیستم دوسش دارم.
    -خب الآن برو برو پیشش .تنهاش نذار.براش غذا ببر. بیمارستان غذاش خوب نیست....
    من:الآن که میرم بنگاه.بعدش میرم پیشش.به بابا چیزی نگیا.
    دستمو گرفتم رو چونم.....
    -باشه.
    رفتم بنگاه، معامله کردم و با یه قوطی شیرینی رفتم سراغ پانیذ.
    اتاق مرتب بود.انگار قلبم افتاد زمین.دست و پام سست شد کجاست؟
    من:خانم ببخشید بیمار این اتاق کجاست؟
    -دوساعته مرخص شده.خانومتونو میگین دیگه؟
    من:بله........پس چرا به من خبر ندادین؟
    -گفت خبر دارین.
    از پله ها دویدم پایین. یعنی کجا رفته؟
    زنگ زدم به بهراد...
    من:الو بهراد.
    -چی شده؟
    من:پانیذ....پانیذ رفته.
    -اداره هم نیومده.بگرد دنبالش.
    من:اومد اونجا خبرم کن.
    شیرینی رو گذاشتم رو صندلی کناریم و رفتم ویلا.گفتن با راننده رفته و راننده هنوز برنگشته. یه دفعه یادم افتاد بردمش هتل.خودمو رسوندم اونجا.
    من:خانم ببخشید مسافر اتاق356 اومدن ؟
    -بله.بالا تو اتاقشونن...
    من:یه تماس میگیرین بگین بیان پایین؟
    منتظر شدم و دوبار زنگ زد. گوشی رو از گوشش فاصله داد.
    -جواب نمیدن، احتمالا خواب هستن.
    من:ممنون.....
    پایین منتظرش شدم. یکی دو ساعت خبری نشد، شیرینی رو دادم بدن بهش. منم برگشتم خونه. چرا بهم نگفت مرخص شده؟دختره مغرور..........باید یه سر برم اداره ببینم این عسگری با مهندس بد برخورد نکرده باشه. کلافه بودم هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
    مامان:بازم برو......
    -جوابمو نمیده.
    نمیتونم یه جا بشینم.یه دقیقه رو مبلم دقیقه بعدی سر پام.دختره بی فکر .شام هم نخوردم.مامان هم که با نگاهاش اذیتم می کنه.رفتم بالا تو اتاقم.باتری ساعتمو در آوردم تا صداش اذیتم نکنه....
    زانوهامو بغـ*ـل کردم و خیره شدم به گوشیم، اما جواب نمیداد.چندبار زنگ زدم هتل میدونم سفارش کرده تلفن وصل نکنن براش.اصلا نکنه گوشیش ویلا مونده رو زمین جواب نمیده؟دوباره زنگ زدم هتل.
    من:ببخشید خانم لطف کنید به خانم ریاحی بگین یه پیغام از برادرشون دارم با من تماس بگیرن.....
    -بگم کی تماس گرفته بود؟
    من:رهام....
    -آقای رهام .چشم میگم بهشون.
    مجبور بودم دروغ بگم .
    لباس خونیمو برداشتم و مرتب گذاشتم تو نایلکس ،می خواستم یادگاری بمونه. گوشیم زنگ خورد شیرجه بردم روش...
    من:الو پانیذ.........
    صدای خنده میومد.
    من:الو......
    -هنوز منتظری زنگ بزنه؟
    دلم می خواست موهامو بکنم دونه دونه.
    من:مامان........
    بازم خندید:جانم پسرم؟
    من:چرا اذیتم می کنین؟
    درو باز کرد، گوشی تو دستش بود .تماسو قطع کردم.....
    -پسرم چیزی نیست ،حتما خوابه .چرا نگرانی؟
    من:آخه نمیدونی چه بلایی سر عمو و داداشش آوردن.میترسم .اگه چیزیش بشه من.....من.......
    سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم.......
    با شیطنت نگام کرد، آنتن گوشی رو گذاشت تو دهنش و تکیه داد به چارچوب.
    -تو چی؟
    دستامو گذاشتم زیر سرم و تکیه دادم به پشتی تختم.به سقف نگاه کردم!
    من:هیچی......
    -اگه چیزی بشه ،توام زبونم لال یه چیزیت میشه.اما بهت قول میدم هیچی نمیشه.اون الآن خوابه. مسکن قوی میدن به اونی که از عمل برگشته.
    من:خدا کنه همینجوری باشه که میگین.
    اومد نشست کنارم.
    -میگم الآنم برات زوده؟
    من:یعنی چی؟
    -عاشقی و ازدواج....
    فهمیدم منظورش چیه. قضیه طنازو گفت من بهش گفتم هنوز خیلی کوچیکم.اما برای پانیذ کوچیک نیستم.
    خندیدم و لب پایینمو یکمی جویدم.
    من:نه اتفاقا الآن کاملا وقتشه...
    -ای شیطون......
    دست برد تو موهامو بهمشون ریخت.....
    -پدر و مادرش چیکارن؟
    من:مهندسن....
    هنوز نگفته بودم باباشو به جرم قاچاق گرفتن.آخه تقصیر پانیذ چیه؟گـ ـناه باباشو که به پای این بیچاره نباید بنویسن. خودش انقدر خانومه که مهم نیست خانوادش کین و چین.
    -خونشون کجاست؟
    من:کدوم یکیشون؟
    -وا یعنی چی؟
    من:خب یه دونه نیست که .مامان خیلی پولدارن.خیلی !!!!!! جوری که اصلا پولاشون به شمردن نمیاد .
    -خدا بیشترش کنه براشون.
    گوشیم زنگ زد دوباره....
    من:سلام پانیذ ،کجایی تو پس؟
    صداش گرفته بود :ببخشید خواب بودم.پیغام گذاشته بودی؟
    مامان چشمک زد و رفت بیرون....
    من:آره عزیزم نگران شدم.چرا نگفتی مرخص میشی؟
    -نخواستم زحمت بدم .دیگه خجالت میکشم.
    من:وظیفمه.شیرینی به دستت رسید؟
    -آره مرسی.....
    من:نوش جون.مامانم سوپ میپزه فردا برات میارم.حالام برو بخواب مرسی که تماس گرفتی.....
    -وای نه اذیتشون نکن.من خوبم.
    من:بگیر بخواب رو حرف بزرگترت حرف نزن.
    خداحافظی کردیم مامان باز اومد تو.
    -من کی گفتم براش سوپ میپزم؟
    پاشدم خم شدم و گونه راستشو بوسیدم.دست کشیدم رو چونم و سرمو تکون دادم......
    من:مامانی خودمی دیگه.لطفا به خاطر رهام.
    -فکر می کنم راجع بهش......
    میخواد اذیتم کنه.
    من:قربونت برم.
    دستش رفت رو کلید برق:خیالت راحت شد حالا بگیر بخواب.شب به خیر.
    بره خونه بهراد اینا خیالم راحت تر میشه.....
    **************
    پانیذ
    رهام نگفت راجع به مهران چی میخواد بگه حتما میخواسته کاری کنه زنگ بزنم بهش.اینم منو اسکل کرده. دیگه ببین کجای دنیاست....ای بابا.
    چادرمو سر کردم و راه افتادم. هدفون تو گوشم بود و آهنگ گوش میدادم:
    نشستم که این روزها بگذرن
    روزایی که دلتنگی دادن به من
    نمیتونی که جای من باشیو
    تا این حد تو دنیات تنها شی
    بسوزی بسازی و هیچی نگی
    برات غیرممکن بشه زندگی
    بیان و بگیرن همه حستو
    فقط درد باقی بمونه و تو
    یه کاری کنن از خودت بگذری
    یه شب هرچی داری
    بذاری بری....
    بشینی به یه نقطه هی خیره شی
    نشه قصه هاتو به هیچ کس بگی
    یه کاری کنن از خودت بگذری
    یه شب هرچی داری
    بذاری بری....
    بشینی به یه نقطه هی خیره شی
    نشه قصه هاتو به هیچ کس بگی
    تو یه لحظه ویرون بشه باورت
    نمونه دیگه کسی دور و برت
    به دنیا و به آدما شک کنی
    رو دیوار تنهاییتو حک کنی
    تو باشی و روزای پر اضطراب
    شبایی که با گریه میری به خواب
    ندونی چی باشی برات بهتره
    اونی که میاد کی قراره بره
    یه کاری کنن از خودت بگذری
    یه شب هرچی داری
    بذاری بری....
    بشینی به یه نقطه هی خیره شی
    نشه قصه هاتو به هیچ کس بگی
    هدفون و در آوردم از گوشمو گذاشتم تو کیفم.رفتم اداره تا ببینم بابا تو چه وضعیتیه.دم در سربازه نذاشت برم داخل.....
    من:ببین آقا من اومدم برم تو.پس بیخود جلومو نگیر . یه کاری رو بخوام انجام میدم.
    -خانم محترم.قانون برای همه یکسانه......
    من:حتی برای من که از آشناهای نزدیک سروان تمجیدی هستم؟
    -چه نسبتی دارین باهاشون؟
    من:از فامیلاشونم....
    چی بگم بهش؟نسبتی نداریم که.....
    -اجازه بدین.ستوان، جناب سروان هست؟
    خانم نیستن متاسفانه.
    اینو که گفت عصبانی شدم:بابا بیا برو اینور ببینم......
    از یه راه کوچیک خزیدم و رفتم تو. پشت سرم داد میزد، دستمو تکون یعنی خفه شو حوصلتو ندارم.....
    رفتم پیش منشی سرهنگ روانبخش.
    -خانم الآن نمیتونن ببیننتون....
    من:وقتشونو نمیگیرم.بگین از طرف سروان تمجیدیه.
    -جناب سرهنگ ببخشید یه خانم از طرف سروان تمجیدی کارتون دارن بفرستمشون داخل؟
    میتونید تشریف ببرید....
    من:اگه کل کشور مثل شما پایبند قانون و مقررات بودن ایران الآن بهشت بود.......
    سرتکون دادمو رفتم تو. گستاخ نبودم اما یکی اینجوری اذیتم میکرد عصبی میشدم...
    در زدم،با یه سرفه گلوشو صاف کرد.....
    -بفرمائید.
    من:سلام جناب سرهنگ.
    -سلام.
    اشاره کرد بشینم...
    من:ببخشید واسه ملاقات با شما مجبور شدم دروغ بگم.از طرف سروان تمجیدی نیومدم. من دختر مهندس ریاحی ام.محمد ریاحی..
    در خودکار تو دستشو بست. عینکشو در آورد چشماشو مالش داد.
    -خوش اومدی دخترم...
    من:ممنون.
    -ما باید برای تشکر میومدیم، شما زحمت کشیدی.
    من:خواهش میکنم.وظیفم بود.
    -چه کمکی از دستم بر میاد؟
    من:امکان داره ببینمش؟
    -تا وقتی پرونده بازه امکان نداره دخترم.
    من:خواهش می کنم.
    چشمامو مطلوم کردم و خیره شدم بهش. بغض داشتم .چند قطره اش چکید رو گونم....
    -خیلی کوتاه میتونی ببینیش.
    من:ممنون.....
    یه سربازی رو صدا کرد؛ منم اشکامو پاک کردم و دنبالش راه افتادم. در اتاقو باز کرد، سرمو بلند کردم؛ چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم.اینجا چه خبره؟
    بدنم میلرزید .اشکام بی اختیار میریختن جلو رفتم.یه طناب از سقف آویزون بود .دست راست بابا رو از رو شونش بـرده بودن پشت و دست چپشم از کنار پهلوش بردن.دستاش بهم نمیرسیده به زور بستن و از سقف آویزونه. صورتش خونیه.زیر پیراهنیش هم خونیه.خواستم صورتشو لمس کنم اما همه جاش زخم بود.از دهنش تف خونی آویزون بود.
    من:بابایی.......چیکارت کردن نامردا....
    سرشو بلند کرد.چشماشو گرد کرد منو بهتر ببینه.
    -پانیذ اینجا چیکار میکنی؟برو.......
    من:خوبی؟
    -من خوبم.برو...........
    من:نشونشون میدم.
    دستمو گاز گرفتم صدای هق هق ام بلند نشه.تا اتاق سرهنگ دویدم، اصلا تو حال خودم نبودم.در اتاقشو باز کردم.
    با حرص نفس میکشیدم.فهمید عصبانیم؛
    -چی شده دخترم؟باباتو دیدی؟
    من:این چیه ؟
    دستمو نشونش دادم....
    -خب خونه.
    من:بهتره بپرسین خونه کیه؟
    -خون کیه؟
    من:خون بابام.جناب سرهنگ واقعا یک ذره عاطفه تو وجود شماها نیست؟اسم خودتونم گذاشتین آدم؟ این چه وضعیه؟مگه مفسد فی الارضه؟ مجازاتش هرچی باشه این نیست.حق ندارین باهاش اینکارو بکنین. اون که خودش اومد، اگه نمیومد مطمئن باشین دستتون بهش نمیرسید. آدم با حیوون هم اینکارو نمی کنه.آدم شرافت داره.مقدسه به خاطر اینکه روح خدا تو وجودشه.واقعا میخوام بدونم کدوم یکی از شماهایی که اینجایین و مرد قانونین گناهتون ازش کمتره؟واسه خودتون حکم صادر کردین.آره دیگه همتون شدین مدینه فاضله.یکی که گـ ـناه کرد یا خطا رفت همه باید از روش رد شن. کسی نیست دستشو بگیره پس اون همه وعده و وعید مساعدت همش الکی بود؟ازتون شکایت میکنم.کجای قانون نوشته بازجویی همراه با زور و شکنجه باشه؟اون میتونه تا سالها هم حرف نزنه.......
    -دخترم.من اصلا نمیفهمم منظورتو.چی شده؟مگه باباتو ندیدی؟
    من:دیدمش. ولی کاش نمیدیدم.
    -چی شده مگه؟
    من:خبر ندارین که تو چه وضعیه؟
    -نه والا.به من گزارش بازجویی رو میدن فقط.آروم باش....
    من:شما جای من بودین چیکار می کردین؟حتما اینجارو به آتیش می کشیدین.
    حضور یه نفرو پشت سرم احساس کردم....
    -سروان؛ خانم ریاحی چی میگن؟
    صدای رهام بود:قربان من خبر ندارم... امروز تازه اومدم.
    -کی از آقای ریاحی بازجویی میکنه؟
    رهام:فکر می کنم عسگری..
    -صداش کن.
    رهام:پانیذ بشین آروم باش.
    رفت بیرون و چند دقیقه بعد با عسگری برگشت. سرهنگ بهم یه لیوان آب داد.از ته لیوان دیدم اومدن تو اتاق
    -عسگری تو از آقای ریاحی بازجویی میکنی؟
    --بله قربان.......
    -خب به کجا رسیدین؟
    --قربان مرتیکه انقدر حروم خورده گردنش کلفت شده.انقدر جون سخته مگه مغور میاد.
    -جون سخته؟
    --قربان حرف نمیزد ماهم مجبور شدیم دستاشو ببندیم..........
    دیگه نشنیدم چی میگه از رو صندلی پاشدم، چادرم افتاد زمین. رفتم جلو یه برگشتی زدم رو صورتش که پرت شد اونورتر. همه حرصمم جمع کردم تو مشتم و کوبیدم تو دهنش.از دهنش خون ریخت.برام گارد گرفت زدم رو دستش.مطمئن بودم با این ضربه دستش میشکنه .خم شد رو دستش.
    --آخ دختره کثافت......
    من:کثافت تر از من تویی آشغال......
    پریدم بالا و یه لگد محکم با تمام وجودم زدم رو سینش افتاد زمین.
    --حروم لقمه.....
    من:حروم لقمه هفت جد و آبادته مرتیکه.اینو بدون دستی که رو بابام بلند شه میشکنم.
    چندتام لگد زدم به شکمش.رهام گوشه مانتومو کشید و رفت کمک عسگری....
    من:تو از حیوونم کمتری آشغال لایق تف نیستی . مرتیکه عقده ای.......
    خواستم نفسمو بدم بیرون پهلوم درد گرفت اما جلوی اینا نمیخواستم ضعف نشون بدم.
    سرهنگ دستاش مشت شده بود و فقط نگاه میکرد، رهام عسگری بلند کرد.
    سرهنگ:یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟
    از درد جمع شده بود و از دهنش خون میریخت.
    --تا جایی که می خورد زدمش....
    سرهنگ با یه ضربه پرتش کرد رو میز شیشه ای کنفرانس.میز تیکه تیکه شد.
    -مرتیکه الاغ تو دانشگاه چی بهت یاد دادن؟گمشو از ستاد من بیرون.دیگه نبینمت که اگه جلوم سبز شی میذارمت تا آخر عمرت مسئول توالت باشی. برو به طلوعی بگو من خودم آدمای خودمو دارم .حییوونایی مثل تورو نگه داره برای خودش.
    جثه سرهنگ بزرگ بود فکر کنم کلا به فنا رفت.حقش بود بیشتر از اینام حقش بود.عوضی لگد زده بود رو سـ*ـینه بابام.جای کفشش مونده بود رو پیرهنش.شلاق نداشتم ولا انقدر میزدم میمردی.
    رهام خشکش زده بود. سرهنگ خیلی عصبانی بود این دفعه دیگه نرفت جلو تا کمک کنه عسگری پاشد وایساد جلوی من...
    -مطمئن باش می افتی به پام.....
    پوزخند زدم:به پای تو؟مال این حرفا نیستی.
    با پشت دستم زدم تو دهنش خون از دهنش پاشید . لبخند رضایت اومد رو لبم. سرهنگ از زور عصبانیت فقط می لرزید .رهام نشوندش رو صندلی و بهش آب داد.میخواستم خم شم چادرمو بردارم نفسم قطع شد. پهلوم تیر میکشید بدجور.گوشه شو گرفتم دستم و پشت سرم کشیدم نمیتونستم همشو بردارم.
    سرهنگ دستش رو پیشونیش بود متوجه شد دارم میرم آروم به رهام گفت......
    -نذار بره...
    چادرمو جمع کرد و تو دستش نگه داشت.
    رهام:پانیذ وایسا....
    وایسادم اما برنگشتم طرفش.....
    رهام:منو نگاه کن....
    سرمو بلند نکردم.
    رهام:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن.....
    تن صداش انقدر بلند بود همه ترسیدن.
    من:سر من داد نزن...
    خواستم برم نذاشت و جلومو گرفت.
    رهام:صبر کن سرهنگ کارت داره.
    من:چشم جناب سروان.امر دیگه ای ندارین؟
    با حرص چادرمو از دستش کشیدم.برگشتم تو اتاق سرهنگ آروم شده بود.....
    -دخترم بشین.
    اصلا نمیتونستم تکون بخورم .خیلی درد میکرد پهلوم.
    -به سر بریده امام حسین دارم قسم میخورم من خبر نداشتم .
    من:شما که تقصیر ندارین.گـ ـناه زیر دستتونه.منم تند رفتم ببخشید.
    -نه اتفاقا بهم تلنگر زدی.ممنونم ازت.من عوض اون ازت معذرت میخوام.
    من:لطف کنین بگین بیارنش پایین، دستاشم باز کنن.
    -خودم شخصا میرم پیششون.عموت به گردن من خیلی حق داره.
    من:مهرداد؟
    -نه مهدی.همکلاسیم بود .تو جبهه هم هم رزم بودیم.
    چیزی نگفتم...
    -سه روز دیگه بیا باباتو سالم از ما تحویل بگیر.
    من:چشم.
    -دخترم اگه ازش بخوای آدم معرفی کنه ،حکمش سبک تر میشه....
    من:چشم.سه روز دیگه که حالش بهتر شد میپرسم ازش.
    -بذار سروان برسونتت.وضعیت جسمیت خوب نیست.به خودت فشار نیار.
    لبخند زدم:ممنون خودم میرم.با اجازه.
    رهام دم در وایساده بود.
    تو سالن راه می رفتم اومد دوباره....
    رهام:پانیذ .....چرا درگیر شدی؟
    من:گفتم که.دستی که رو بابام بلند شه میشکونمش...
    رهام:وایسا برم سوئیچمو بیارم.
    من:جناب سروان تمجیدی لازم نیست دیگه نقش بازی کنی .به هدفتون رسیدین.پروندم تموم شد ،پس جوری وانمود نکن انگار نگران منی.خودم از پس کارام برمیام.تا همینجاشم خوش گذشت.شمارو به خیرو مارو به سلامت.
    رهام:دیوونه شدی؟یعنی چی؟
    یه نگاه عمیق بهم کرد و رفت.......
    من:یعنی همین.خداحافظ
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    رهام
    مامان برای پانیذ سوپ درست می کرد.بهراد بهم گفت برم اداره تا باهم گزارشو تکمیل کنیم.
    چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود. وسایلامو گذاشتم و رفتم پیش بهراد. متنشو از قبل آماده کرده بود یه کم جابه جاش کردم و بردم تا بدم به سرهنگ.در اتاقش باز بود و صدا میومد.یه خانم چادری هم تو قاب در بود وایسادم پشتش.فقط داد میزد.
    إ.........!!!!!! این که پانیذه.اینجا چیکار داره؟چرا انقدر عصبانیه؟ بالاخره فهمیدم عسگری کار خودشو کرده و مهندسو زده.پانیذم عصبانیه.البته ته دلم خوشحال بودم که سرهنگ بفهمه پرتش می کنه بیرون.
    با خودم بردمش اتاق سرهنگ.پانیذ رو صندلی نشسته بود و آب می خورد ،حرف از دهن عسگری در نیومده بود که پانیذ هجوم آورد سمتش.سرجام خشکم زده بود. عکس العملش خیلی یهویی بود.چه چیزایی بلده. دیگه دیدم میزنه میکشتش کشیدمش کنار و رفتم عسگری رو بلند کردم.این دفعه نوبت سرهنگ بود.پرت شد رو میز. به تیکه های میلیمتری تقسیم شد شیشه میز.همه از بیرون نگاه میکردن. بهراد هم بود قاطی جمعیت بود.رفتم بیرون.....
    من:بهراد خلوت کن اینجارو.سرهنگ عصبانیه.
    -رهام، پانیذ....داره از غصه دق می کنه، برو پیشش آرومش کن.
    دستامو زدم رو سینش و یکم هلش دادم عقب.
    من:باشه تو اینارو ببر.
    چجوری باید سرهنگو آروم کنم حالا.سمت پانیذ که اصلا نمیشه رفت....
    ازش خواستم وایسه برسونمش.چی میگه این؟انگار یه تشت آب سرد ریختن رو سرم. چشمام سیاهی می رفت. تکیه دادم به دیوار.خیلی بد بود جلوی همکارام بیفتم زمین.من فکر میکرد اونم دوسم داره چرا .
    بهراد اومد....
    بهراد:چت شد رهام؟
    من:پانیذ کو؟
    بهراد:رفت.......
    دویدم تا بهش برسم.میدونم این عسگری ساکت نمیشینه و یه بلایی سرش میاره . دنبالش می کردم.به زور راه میرفت انگار قلبم میخواست از سینم جدا شه.چرا با خودش اینجوری میکنه. مطمئن شدم رفت هتل برگشتم اداره. حوصله هیچی رو نداشتم. مرخصی گرفتمو برگشتم خونه.
    مامان:رهام جان اومدی ببری؟آمادست.
    من:دیگه لازم نیست.....
    رفتم بالا کتمم پشت سرم رو زمین کشیده میشد.درمو قفل کردم . خوابیدم رو تخت.
    مامان:رهام؟چی شده؟باز کن درو.....
    من:دیگه سوپ نمیخواد . واسه همیشه رفت.
    مامان:کجا رفت؟
    من:گفت شمارو به خیرو مارو به سلامت......
    دیگه هیچی نگفت. همه حرفامون و خاطره هامون یادم افتادن و عین یه فیلم میومدن جلوی چشمم.اون اشتباه میکنه من چون دوسش دارم کنارش بودم نه به خاطر پرونده.سه روز دیگه دوباره میبینمش.باید باهاش حرف بزنمو بگم به خاطر پرونده نبوده.اما پانیذ دیگه اون پانیذ مهربون نیست.
    ************
    بهراد
    چه روز گندی بود امروز اه. دلم نمیخواست پانیذو تو اون حال ببینم.خیلی عصبی و داغون بود.کاملا معلوم بود درد داره و به روی خودش نمیاره.قبلا هم فهمیده بودم بازیگر خوبیه. این وسط چرا حال رهام بد شد؟مگه چی گفت بهش؟شونه بالا انداختم سرباز گفت که سرهنگ باهام کار داره.احترام گذاشتم.
    -صدات کردم باهم بریم پیش آقای ریاحی....
    من:درخدمتم......
    رفتیم اتاقی که اونجا بود . وقتی دیدمش ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب و خوردم به در. این چه وضعیه؟پانیذ طفلک حق داشت به خدا.
    -لا اله الا الله دختر بیچاره حق داشت.خدایا منو ببخش.....
    طنابو باز کردم و مهندس افتاد تو بغـ*ـل سرهنگ .از حال رفته بود.پاهاشو باز کردیم.دور پاهاش کبود بود.....
    -میبینی سپهری مرتیکه چیکارش کرده؟
    سرتکون دادم . یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین.
    -خدا باعث و بانیشو ذلیل کنه.
    بردیمش اتاقی که برای استراحتمون بود.خوابوندمش رو تخت. دستاش خشک شده بودن اصلا تکون نمی خوردن.سرهنگ دستور داد سرباز آب گرم بیاره.منم صورتشو پاک کردم.هم زخم بود هم کوفته شده بود.
    چند بار آب گرم آوردن دستاشو ماساژ دادیم ،به زور یکمی حرکت کرد.به خدا مهندسه این چند روزو طاقت آورده، اونم چون نمیخواسته غرورش بشکنه.زیر چشماشو تمیز می کردم که تکون خورد ،چشماشو باز کرد.
    -آقای ریاحی ؟سرهنگ روانبخش هستم. بهترین؟
    سر تکون داد.دروغ میگه خوب نیست.
    -من شرمندتون شدم.شرمنده مهدی خدابیامرز هم شدم. من خبر نداشتم همچین بلایی سرتون اومده .حلالمون کنین....
    مهندس:دخترم........
    -خیلی خانمه ماشالا. قدرشو بدونین.تلنگر اون بود که باعث شد به خودمون بیایم.سروان بالاسرشون باش کاری داشتن انجام بده....
    چشم گفتم و رفت بیرون.واقعا شرمندگی رو میشد تو چشماش خوند.....
    من:بهترین جناب مهندس؟
    -ممنون.پانیذ چی شد؟
    من:حساب اون کسی که با شما اینکارو کرد گذاشت کف دستش.تا جایی که میخورد کتکش زد .گفت میشکنم دستی رو که رو بابام بلند شه و واقعا هم فکر کنم دستشو شکوند.
    -پانیذ؟
    من:بله!!!!!!
    حالش اصلا خوب نبود.
    لبخند زد اما لبخندش پره درد بود......
    من:مهندس به نظرم چیزایی که سرهنگ میخواد رو در اختیارش بذارین براتون بهتره.حق پانیذ نیست به خدا. اون کسیو جز شما نداره.مهران بود که اونم رفت.با اجازه.....
    خواستم پاشم مچ دستمو گرفت.
    -مهران کجاست؟
    من:آلمان.....
    -چجوری رفت؟
    من:مافرستادیمش بعد از اینکه دوبار تا سر حد مرگ رفت.جونش در خطر بود.
    -مدیونتونم....
    من:وظیفمون بوده.
    -آب میدین بهم؟
    کمکش کردم آب بخوره اما هنوز دستش گرفتگی داشت.
    -پانیذ کجاست؟
    من:مهران قبل رفتنش پانیذو سپرد به بابای من.بابام برادرتون مهردادو میشناخت . چند روز دیگه میرم دنبالش تا ببرمش پیش خودمون خیالتون راحت.الآنم هتله....
    -اسم شما چیه؟
    من:بهراد......
    -منم خواهش کنم مثل خواهرت مواظبش میشی؟
    من:افتخاره برام.چشم.
    دستمو گذاشتم رو چشمم یعنی رو چشم.
    من:براتون غذا میارم.چیزی خواستین صدام کنین.
    اومدم بیرونو تکیه دادم به در.هوف!روز گند به این میگنا.
    غذا بردم براش .
    ************
    پانیذ
    از اداره اومدم بیرون از بخیه ام خون میومدم.به زور رو پا بودم نمیدونم چجوری خودمو رسوندم هتل. یه لحظه هم گریم بند نیومد.حالا راننده میگه دختره شکست عشقی خورده اینجوری زار میزنه.احساس می کردم از تو آینه نگاه میکرد.رسیدم هتل و یه راست رفتم بالا.گاز رو بخیه هارو عوض کردم و دراز کشیدم.سر استخونای دستم و بند انگشتام قرمز شده بودن.مربیم میگفت زورت زیاده، حسابشو حسابی رسیدم. هنوز چمدونامو باز نکردم.بلاتکلیفم کجا میخوام بمونم؟
    تلفن زنگ زد....
    من:بله؟
    -خانم ریاحی.یه خانمی تو لابی منتظرتونن.
    من:میشه راهنماییشون کنین بالا؟
    درو باز کردم کیه اومده دیدنم؟
    -سلام عزیزم....
    مامان رهام بود.
    من:خوش اومدین بفرمایید......
    -چی شده؟درد داری؟
    من:نه بهترم.
    -رهام نتونست سوپو برات بیاره .من آوردم ،بخور جون بگیری.......
    من:بازم شرمندم کردین ممنونم......
    لبخند مامانی تحویلش دادم.
    -عزیزدلم!!!!! امروز چی به رهام گفته بودی؟
    من:فکر می کردم بزرگ شده باشن دیگه چغولی نکنن.
    خندید:نه خانومی وقتی اومد خیلی پکر بود....
    من:چیز خاصی نگفتم.خداحافظی کردم.دیگه پرونده تموم شده بود.منم کنکورمو دادم.دلیلی نداشت جناب سروانو اسیر خودم کنم.
    -به چشم سروان رهام تمجیدی بداخلاق نگاهش میکنی؟
    من:نه.بداخلاق نیستن.
    -پسر حساسیه. تو کارشم خیلی جدیه.
    من:موفق باشن انشاءا........
    -من برم عزیزم آژانس منتظرمه ؛اینم حتما بخور.
    خواستم پاشم نذاشت و بوسم کرد و رفت.
    خب ببینیم شکوه خانوم چه کرده......
    خوبه بالا نیاوردم این چیه؟طفلکی رهام....اووق.....
    سوپ سبز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!مگه اصلا داریم همچین چیزی؟
    ولی خب عصاره گوشت داشت باید میخوردم بینیمو گرفتم و سر کشیدم.
    پسر میره ،مامان میاد. بابا دیگه این دست عنایت و از سر من بر دارن دیگه. نمیخوام کسی دلش برام بسوزه.
    *************
    خرید کردم و دونوعم غذای خونگی گرفتم رفتم پیش بابا.زخماشو پانسمان کرده بودن یکمی حالش بهتر بود.
    -چیکار کردی دختر؟
    دستاشو گرفتم:خوبی بابایی؟فرستادمش بیمارستان.....
    -همه جا حرفته.انقدر با آب و تاب تعریف می کنن.
    لبخند زدم:البته سرهنگ دوست عمو مهدی بود .هوامو داشت.ولا الآن باید پیش شما میخوابیدم.
    -هرچی فکر می کنم یادم نمیاد سرهنگو.
    غذاشو که تموم کرد زانو زدم جلوش و سرمو گذاشتم رو پاهاش.
    من:بابا جونم تا همه جا باهاتم حتی اگه تهش مردن باشه ،مثل عمو مهرداد.بابا این شهر بدون تو رنگ نداره.خیابونو بهم میخندن.تنهام........خیلی تنهام....... هرکاری می کنم تا خلاص شی و از این در بیای بیرون. بابا یه باره دیگه ازتون خواهش دارم.مرگ من بابا توروخدا هرچی میخوان بهشون بده. منو تنها نذار من از گرگ تو این شهر میترسم.....
    گریه میکردم . سرمو بلند کرد و با دستاش قاب گرفت......
    -دخترم......میدونی چی ازم میخوای؟اونا منو میکشن.
    من:بابا به هر دری میزنم و نمیذارم .به خاطر من.
    -نمیشه........
    من:ازت محافظت می کنیم.نمیذاریم.یه اسم و فامیله اونم عوض می کنیم.با سرهنگ هماهنگ میکنم.
    -پانیذ...............
    سرمو چسبوند به سینش.
    من:بابا بذار از این به بعد باهم زندگی کنیم.مهرانم پیدا می کنیم.
    -چی میخوان ازم؟
    من:اسم و آدرس.
    -کاغذ بده.چیکار کنم که اون چشمات آخر کار خودشونو میکنن.
    صورتشو بوسیدم:خیلی مخلصیم.
    -ٳ دختر این حرف لاتیا رو از کجا یاد گرفتی؟
    من:ببخشید عامیانه خیلی دوستون دارم بود.
    کاغذو دادم دستش.خیلی تحمل این لحظه ها برام سخت بود نمیخواستم بابارو تو اون وضعیت ببینم.
    کاغذو ازش گرفتم .
    کشون کشون رفتم سمت صندلیا، پشت دستمو گذاشتمو رو صورتم و با شدت گریه میکردم.
    -گریه نکن.......
    نفهمیدم کیه و به گریه کردنم ادامه دادم.
    -پاشو پانیذ.تو باید قوی باشی.گریه نکن.دل باباتو نلرزون.
    سرمو بلند کردم.چقدر آشنا بود.
    -منو یادت اومد؟بهرادم.سپهری.دوست رهام....
    سرمو تکون دادم.
    -تو که عسگری هارو اونجوری زمین زدی باید قوی تر از این حرفا باشی.جا نزن.تا آخرش برو.
    من:دیگه از بدبختی کشیدن خسته شدم.... یه روز خوش ندارم......
    -پانیذ،آدم به این چیزا که حل میشه نمیگه بدبختی. بدبختی اینه پول نداشته باشی و خودفروشی کنی .بدبختی اینه پدری شرمنده روی بچه هاش بشه و ماهی یه بار غذا بذاره جلوشون.بدبختی اینه مریضی لاعلاج داشته باشی.مثل سرطان........
    من:اگه نشه چی؟اگه نتونین کمکش کنین چی؟
    -کاغذو میدی بهم؟
    من:اسم 35 نفره.کافیه؟به ترتیب اهمیت نوشته.
    -آره خوبه.توکلت به خدا باشه.بمون بر میگردم کارت دارم.
    رهام:سروان سپهری؟
    بهراد رفت پیشش....
    رهام:چیکارش داشتی؟
    -خواستم آرومش کنم.خوبی تو؟
    رهام:میبینی که نه.نیستم.
    نشست پیشم خواست دستشو بذاره رو دستم.دستمو کشیدم.
    رهام:پانیذ......
    جواب ندادم....
    رهام:دلم میگیره نگام نکنیا.ببین منو.
    سرمو بلند کردم.
    رهام:قربون اون اشکات برم.گریه نکن درست میشه.بهت قول میدم.
    من:رهام چی می خوای ازم؟چرا نمیذاری به درد خودم بمیرم؟
    رهام:من؟میخوام خوب باشی.
    اشکامو پاک کردم:باشه من خوبم.حالا میشه بری؟به این کارا و حرفات حس خوبی ندارم.فضاش برام سنگینه.
    چیزی نگفت.از جاش بلند شد :مواظب خودت باش....
    منتظر بهراد شدم وقتی اومد ازم خواست باهاش برم جایی......
    من:میریم سر خاک عموم؟
    -اونجام بخوای میریم.جای دیگه میریم.
    رفتیم بالا سر یه سنگ قبر.
    من:شاداب؟کیه؟
    -سلام شادابم. امروز خوبی عزیزم؟
    اشک تو چشماش حلقه زده بود. نشستم کنار سنگ قبرش براش فاتحه خوندم.
    -شاداب اینم پانیذ.برات که گفته بودم.
    میخوای بدونی شاداب کیه؟
    من:آره.....
    -شاداب خواهر بزرگ منه.دو سال هست که از پیشمون رفته.داداششو تنها گذاشته آجی بی معرفت.میبینی دنیا چقدر نامرده؟تورو داداشت میذاره میره و منم خواهرم.نفسم....
    من:لطفا تمومش کن.من به حد کافی غم دارم.دیگه مهرانو یادم نیار.....
    -گوش بده.خواهرم 5 سال پیش سرطان روده داشت. بعد کلی دوندگی گفتن حالش بهتره و خطر رفع شده اما سه سال بعد دوباره عود کرده. خیلی زود همه بدنشو پر کرد و خواهر منو تسلیم خودش کرد.جلوی چشمام ذره ذره آب شد .پانیذ از مرگ میترسید، تو بیمارستان قرار شد من بهش بگم دوروز دیگه میمیره. دستمو گرفت و گفت پیشم بمون تا نترسم.دستمو گرفت و همون لحظه جون داد....
    تحت تاثیر قرار گرفته بودمو بی اختیار اشک میریختم.
    ادامه داد:بعد اون مامانم فراموشی گرفت و ماهم بردیمش بیمارستان.خیلی وقتا سراغ شادابو میگیره.شاداب یه دختر مهربون بود.
    یه عکس بهم داد......
    من:این......شاداب اینه؟
    سرشو تکون داد.
    من:انگار خود منه.......
    اشکامو پاک کردم.لبخند زدم.
    -ماهم همه میدونیم اینو.حتی مهران هم گفت که شبیهین.
    من:اگه من بیام پیش مامانت نمیفهمه شاداب نیستم؟
    -نه. آلزایمر داره.یعنی میای؟
    من:آره.میام.خودم که مامان ندارم.نمیخوام یه مادر دیگه رو چشم انتظار بچش ببینم.
    -راحتم کردی.مونده بودم چجوری ازت بخوام....
    من:عموی منم سرطان داشت.اما خوب شد مثل تو ذره ذره آب شدنشو ندیدم...
    -مهران روزای آخر خونه ما بود.....
    من:خبر داری ازش؟
    -حالش خوبه.موقع رفتن وقتی فهمید بابام با عموت دوست بوده ،ازش خواهش کرد ازت مراقبت کنه .از منم خواست مثل خواهر خودم مواظبت باشم. میخواستم بگم بیای پیشمون.بابام خودش میخواست بیاد دنبالت
    من:بیام و هرروز جلو چشمتون باشم دردتونو زیاد کنم؟
    -نه.ما حالمون خیلیم خوب میشه.ماهنوز رفتن شادابو باور نکردیم
    من:نمیدونم.......نمیتونم..........
    اشکامو پاک کردمو پاشدم و تا سر خاک عمو دویدم. افتادم رو سنگش و گریه کردم.
    احساس کردم بغلم کرده و تو بغلشم.یکمی آروم شدم. فکر کردم به اینکه چقدر بهراد سختی کشیده خودمو گذاشتم جاش نتونستم تحمل کنم. اهل نا امید کردن و شکستن دل آدما نبودم.به زور قبر شادابو پیدا کردم .هنوز اونجا بود.سرش رو سنگ بود.دلم براش کباب شد .چیکار کنم خدا؟بهشون اعتماد کنم؟آخه من با دوتا مرد غریبه؟ تو یه خونه میشه بمونم؟وحشت میکردم وقتی فکرشو میکردم.پشیمون شدم برگشتم که برم.
    -پانیذ.....
    خدایا کمکم کن. من اگه الآن برم دلش میشکنه. دل شکسته تاوان داره. خب مهران دیدتشون حتما باباش مرد خوبیه که ازش خواسته.واقعا تنها بودم نیاز داشتم یکی بهم محبت کنه. دیوونه شدم. با قلبم و مغزم درگیر بودم، دیدم بهراد جلومه.
    -میدونم تو فکرت چیه.نگران نباش.ما خیلی خونواده مذهبی هستیم.بهت گفتم مثل شاداب قبولت دارم.توی قلبم خواهر منی.بابامم تورو دخترش میدونه همونجوری که مهرانو مثل پسر خودش حمایت کرد موقع رفتنش.
    چیکار کنم عمو؟مهران کاش قبل رفتن باهام حرف میزدی.
    -خواهری؟
    خدایا کمکم کن:جانم داداشی؟
    -بریم؟
    من:بریم.....
    -بهم گفتی داداشی یعنی قبول کردی دیگه؟
    من:آره. اما هرکار کنم بازم نمیتونم جای خالی شادابو برات پر کنم.
    -تو فقط باش.همین.بذار منم که منم به قولم پابند بمونم.
    لبخندی زد و برگشت به سنگ شاداب خیره شد.
    -بریم پیش مامانت.......
    من:به این زودی؟
    -آره. میخوام برم تو بغـ*ـل مامانم.
    من:بذار با دکترش صحبت کنم.الآن بریم خونه بابا منتظره.
    -نه !بذار هرموقع خودم خواستم بیام.
    من:باشه.هرموقع دلت خواست ما منتظرتیم.....
    -مهران منو به رهامم سپرده ؟
    من:گفتم چرا به من میگی؟ گفت با تو بیشتر احساس راحتی می کنم اما چون رهام میتونست بیاد پیشت، ازت مراقبت کرد به جای من.
    -منو ببر هتل.خستم..........
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***********
    بهراد
    بردمش هتل، ظرف غذای مامان رهامم داد که براشون ببرم .پشت در وایسادم.
    رهام:کجا بودی؟
    من:بردمش جایی که حالش بهتر شه یکم.
    رهام:گفتی قضیه رو؟
    من:آره......
    رهام:خب.....؟
    من:خیلی سخت قبول کرد. الآنم گفت بذار هرموقع خودم خواستم میام.
    دست کشید رو موهاش.کلافه بود.
    من:رهام داداش خوبی؟
    رهام:نمیدونم....برای چی اومده بودی؟
    من:ظرف غذای شکوه خانومو داد بیارم.
    رهام:مرسی.....
    بازش کرد ،همون شکلاتایی که باهم خریدیمو ریخته بود توش.
    من:شکلات اصل سوئیسه، کوفتت شه.
    رهام:یادم رفت تعارف کنم...
    من:نه به منم داده، تو ماشینم هست.برم دیگه.فعلا.
    برگشتم خونه.همش به پانیذ فکر می کردم.اگه مهران اونو به من نمیسپرد شاید الآن پانیذ زن من میشد. زندگیم عوض میشد اما نشد.نخواستم به مهران خــ ـیانـت کنم.میدونم دوست نداشت وقتی برگشت ببینه خواهرش شده عشق کسی که یه روزی به عنوان برادر قبولش داشت. چون میدیدم چقدر دوست صمیمیشو دعوا میکرد به خاطر گفتن اسم پانیذ.شاید منم مثل آروین، پانیذ قسمتم نبوده.منم باید مثل اون مردونگی کنم و برم از زندگیش. هیچوقت نباید بدونه من یه روزی عاشقش بودم.بعضی حسا باید سر به مهر توی دل آدما بمونه.
    بابا از اینکه دید تنها رفتم، جا خورد و تعجب کرد.....
    بابا:بهراد پس پانیذ.......؟
    من:بابا خواهش کرد که اجازه بدیم هرموقع دلش خواست بیاد....
    بابا:حالش چطوره؟
    من:حالش اصلا خوب نیست.داغونه.
    بابا:چطور راضیش کردی؟
    من:بردمش پیش شاداب.با دکتر مامان صحبت کردین؟
    بابا:گفت مشکلی نداره.خیلیم خوبه.طلوعی سرهنگ روانبخشو بازخواست نکرد؟
    من:نمیتونست چیزی بگه بابا.جایی قید نشده که اجازه دارن تو بازجویی خشونت به کار ببرن.
    بابا:آقای ریاحی چطورن؟
    من:بهتره.
    رفتم با مهران صحبت کنم اما آنلاین نبود براش پیام گذاشتم.نگرانه چرا پانیذ نمیاد پیشمون.
    همه بالاخره یک روز عاشق می شن ولی همه ی زندگی به همون عشق اول ختم نمی شه.....
    معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کنه ، حتی گاهی با اون حرف هم نمی زنه ، اما احساس قشنگیه که همیشه خاطرات آدم رو شیرین می کنه.....
    از پنجره بیرونو نگاه می کردم و با خودم زمزمه میکردم....
    نمیتونم بهت بگم دوست دارم
    تحملم نیست واسه گریه کردنت
    نمیتونم دیگه تورو داشته باشم
    آخه تورو به دست من سپردنت
    نمیتونم باتو بمونم تا ابد
    نمیتونم پا بذارم روی دلت
    هرچی که دارم مال تو عزیز من
    آخه تورو به دست من سپردنت
    ***********
    پانیذ
    سرم درد میکرد.فکر بهراد و شاداب از ذهنم بیرون نمیره، خیلی سخته جون دادن خواهرتو ببینی.واقعا من خوشبختم که ذره ذره آب شدن عمو و جون دادنشو ندیدم....
    منم مثل شاداب از مرگ میترسم. نمیدونم بعدش چی میشه.اگه بدونم بعد رفتن میرم پیش عمو اونموقع باهاش کنار میام. عمو مهرداد شدم عین یه مزرعه گندم سن زده. واقعا موندم .چی میخواد بشه آخرش؟این صلاح بود که بابارو دو دستی تقدیمشون کنم؟بمیرم برات بابا .میدونم غرورت نمی خواست تو اون حال ببینمت. وانمود می کنه خوبه اما نه نیست......
    بچه بودم یه فیلمی رو میدیدم که یه پسر بچه تو یه سفر دریایی همه خونوادشو از دست میده. آخرش تک و تنها میمونه.نفر آخر که میمیره باباشه. انقدر غصه میخوره و تصمیم میگیره خودشو بندازه تو همون دریایی که مامان و باباشو خواهرش توشن.وقتی میپره تو آب یهو از خواب میپره.میفهمه که خواب بوده.میره پایین برای صبحونه میبینه همشون هستن و خوشحال میشه.
    چی میشه منم یه روز که از خواب بیدار میشم دیگه این دیوارای لعنتی اتاق هتلو نبینم.خودمو محبوس تو یه زندان تنگ و تاریک نبینم.بابام پیشم باشه.عمو مهرداد بازم باشه کنارم و مهران برگرده. تعجب کنم هی خودمو نیشگون بگیرم که خوابم یا بیدار، ببینم نه بیدارم.
    اگه بعدش دوباره همه این اتفاقا تکرار بشه چی؟نه من تحمل دوباره ندارم همون خواب باشم و خواب بمونم بهتره.به خواب بودن و خواب دیدن عادت کردم.
    یکم بیشتر اینجا بمونم خل میشم رسما .زدم بیرون.......
    بارون میومد و تنهایی زیر بارون گریه کردن به آدم حال عجیبی میده.وسط تابستون چه هوای سردیه. بارونی پوشیدم .دستمو گرفتم زیر بارون چند قطرش خورد به دستم.انگشتامو جمع کردم تا با تمام وجودم حسش کنم. سرمو یکمی جلو بردم تا بارون به صورتم بخوره...... لبه های بارونی رو یکم جمع کردم، واقعا سرد بود . کلاهمو گذاشتم سرمو راه افتادم...
    -پانیذ.........
    کیه که منتظرمه؟برگشتم.سر جام خشکم زد.......... وقتی دیدمش،رفتم سمتش..... زیر بارون بود.... لبه های کلاهو با دستم نگه داشتم تا بارون به چشمم نخوره....
    من:اینجا چیکار می کنی؟
    رهام بود. وایساده بود زیر بارون و خیس آب بود.دستاشو تو بغلش فرو کرده بود و میلرزید. رفتم جلو بهتر ببینمش.
    -کجا میری؟
    من:مگه جواب سوالمو دادی که جواب سوالتو بدم؟
    -جوابی ندارم برای سوالت...
    من:منم می رفتم قدم بزنم.
    چندتار موش که خیس شده بودن، از کنار ریخته بودن رو صورتش.گرفتم تو دستم و آبشو چلوندم.
    من:سرما نخوری!
    دستمو گرفت.بدنش میلرزید...
    -گرمم شد.......
    من:اینجوری سرما میخوری!
    -واقعا نگران سرما خوردن منی؟
    من:آره خب.رهام داری میلرزی. بریم تو...
    چندتا سرفه کرد.برگشتم داخل و از خانه داری یه حوله کوچیک گرفتم.
    من:بیا پایین.....
    قدم بهش نمیرسید بلند بود.
    موهاشو خشک کردم.
    من:دیگه از این به بعد اینجوری بیرون نیا. سـ*ـینه پهلو می کنی.دربیار پلیورتو....
    -پانیذ........
    خیره شد تو چشمامو هیچی نگفت. چرا اینجوری نگام می کنه.
    من:چیزی میخوای؟
    -نه.یه چیزی رو میدونستی؟
    من:نه....
    -خیلی خوبی....
    نشست تو ماشین..... اشاره کردم شیشه رو بده پایین.
    من:مواظب خودت باش.هیچوقت اینجوری بیرون نرو.
    -بشین.....
    من:میخوام تنها باشم....
    -گفتم بشین.....
    نشستم تو ماشین.منتظر شدم حرف بزنه.حالش خوب نبود اصلا.
    -پانیذ قلبم درد میگیره اینجوری میبینمت. قیافت داغونه.
    من:میخواستی خوب باشم؟اما نیستم.نمیتونم باشم.
    -دلم میگیره از چشمای تو که اشکین و وقتی گریه می کنی دلم میخواد بمیرم..... برای من هرروزم ابر و بارونه... چون از هوای بارونی چشمات منم روزام دلگیر و بارونیه....تقصیر منه که حالت اینه! اگه من از اول......
    من:رهام این حرفا برای چیه؟ تو نبودی، یکی دیگه مسئول پرونده میشد. با فکرای الکی خودتو آزار نده.....
    -پس دیگه گریه نکن...... دنیا همینه، نامرده!!!!!!بریم میخوام بهت برسم.
    منو برد یه جیگرکی.خیلی جای تمیزی بود....
    -دوست داری؟
    من:اووووه آوره.
    دستشو بالا آورد و گرفت سمت من!
    -پس بو نمیده و چندش نیست.....
    من:نه بابا خوبه که.خودتم بخور.
    -میخوام نگات کنم.تو بخور نوش جونت.
    دستاشو گذاشت زیر چونشو خیره شد بهم.....
    هرموقع جیـ*ـگر میخورم از بینیم خون میاد. رهام دستمالو گذاشت رو بینیم....
    -تکون نخور.
    من:چیزی نیست، عادت دارم.
    -چی شد یهوو؟
    من:خب اونجوری نگاه میکنی اینم بی جنبه میشه.....
    -چند وقت یه بار اینجوری میشی؟
    من:فقط جیـ*ـگر خوردنی!!!!!
    -رنگت پریده.نگرانم.با خودت اینجوری نکن.
    من:جای من نیستی که هر ثانیت تو استرس و ترس و عذاب و دلهره باشه.ترس از فردا از آینده.که چی میشه؟ اونی که تو فکرمه پیش میاد یا خدا دوباره دلش خواسته باهام بازی کنه.یه بازی ای که از تحمل من خارجه.
    -پانیذ......بهت قول میدم همه چی جور میشه.بابات برمیگرده پیشت. منتهی یکم زمان میبره.
    من:بند اومد، میتونی دستتو برداری.
    دستاشو شست.باهم اومدیم بیرون.....
    -گردنبندت کو؟
    دست گذاشتم رو گردنم.نبود گشتم.
    من:نیستش..........
    وااااای نکنه گم شده باشه ، به روی خودم نیاوردم.
    من:حتما تو هتله!
    -چشماتو ببند......
    حالا باز کن.....
    من:این دست تو چیکار میکنه؟
    -تو اتاق سرهنگ بود.باهات قهرم، تو هدیه منو گم کردی.....
    من:حواسم نبوده قفلش باز شده .راستی ماشینت مبارکه.
    -مرسی عزیزم.
    من:دیر وقته، میشه منو ببری؟
    منو رسوند هتل.تا آخرین لحظه که برم تو وایساده بود.
    ***********
    رهام
    مامان:پسرم نکن با خودت اینکارا رو.بالاخره مال تو میشه شک نکن.
    من:لحنش خیلی جدی بود.مامان من دق می کنم.
    مامان:پاشو برو به یه بهانه ای دیدنش.....
    من:دیدین که ظرفم داد بهراد آورد.دیگه نمیخواد ببینتم.
    مامان:چرا بهش نمیگی دوسش داری؟
    من:گفتم خودم هنوز از احساسم نسبت بهش مطمئن نشدم.
    مامان:اما.....اما این حالتات نشون میده یه خبری هست.
    دستمو گرفت و پشت دستمو نوازش می کرد.....
    مامان:تو تظاهرات انقلاب بود ،یه دفعه مامورا ریختن سرمون .هرکی دنبال یه راه فرار بود.من یه لنگه کفشم تو تظاهرات گم شد و بایه لنگه برگشتم خونه.یادمه سر گم کردنش یه کتک حسابی از مامانم خوردم درحالی که بزرگ بودم ولی از پانیذ کوچیکتر بودم. اونموقع ها دکه ممد آشی بود، کنارشم کریم سوزنی پشمک میفروخت.بعداز ظهرا با داییت میرفتیم اونجا آش میخوردیم.یه روز مامانم گفت که شب برات خواستگار میاد، اما به بابام نگفته بود.شب که اومدن بابام دادو هوار راه انداخت اما بعدش آروم شد. اون پسر، همون پسری بود که من هر روز تو دکه ممد آشی میدیدمش.دیگه به دیدنش عادت کرده بودم.قایم میشد، فکر میکرد من نمیبینمش.اما میدیدمش و از اینکه حواسش به منه خوشم میومد.شب که چایی بردم دیدم همون پسره است که با لنگه کفشم اومده.
    من:کی بود پسره؟
    مامان لبخند زد و پشت دستمو نوازش کرد......
    مامان:بابات بود.بعد اون دیگه میدونستم دوسش دارم رفت و اومد اما بابام راضی نمیشد میگفت تو این هردم بیلی مملکت؛ کار نداری، دخترمو دستت نمیدم.10 سال رفت و اومد تا بالاخره بابام راضی به وصلت شد. اما یه شرط داشت اینکه3 سال بره جبهه..
    یه گردنبند از گردنش آورد بیرونو ادامه داد
    -این یادگاره.از اولین باری که بابات زخمی شد. هرموقع میرفت جبهه دلم هزار راه میرفت.هرروز حیاطو آب و جارو می کردم و مینشستم خیره به در تا که بیاد.همه تو رسیدن به عشق واقعیشون سختی میکشن اما وقتی پیداش می کنن ،میدونن که ارزششو داشته و داره .رهام توام اگه فکر می کنی این عشق٬ عشق واقعیه رهاش نکن.دوست داشتن با عشق فرق میکنه.دوست داشتن تبدیل به تنفر میشه، فراموش میشه اما عشق نه.عشق اول آدم تکرار نشدنیه.شاید فکر کنی تو آینده بازم برات تکرار میشه اما نه.زمان که بگذره دلت سخت بند دل کسی میشه. اگه رهاش کنی میفهمی حالت با چیز دیگه ای خوب نمیشه. همیشه میگن عشق یعنی حالت خوب باشه.
    دوستش داری ؟
    فقط یادت باشه دوست داشتن فقط کافی نیست.عشق مراقبت میخواد.باید باهاش حرف بزنی.هرموقع احساس کردی میتونی خودتو و خواسته هاتو بذاری کنار و ببینی اون چی میخواد اون موقعست که آماده ازدواجی.اما نه اگه یقین نداری عاشقشی، اگه میترسی، تردید داری، زندگیشو خراب نکن.هواییش نکنه.اگه مردشی تا تهش برو.
    من:مامان چرا تا حالا اینارو بهم نگفته بودین؟
    مامان:چون الآن میبینم که درگیر عشقی......
    من:من اگه به عشقم و احساسم اعتراف کردمو اون دوسم نداشت چی؟
    مامان:اون موقع این احساس قشنگو ته قلبت نگه میداری.چه ازدواج بکنی چه ازدواج نکنی......
    من:بین پولدارا این مسائل براشون عادی شده، میترسم برا پانیذم باشه و ازش بپرسن رابطت با رهام چیه بگه یه دوستی ساده همین...
    مامان:نه پانیذ اینجوری نیست.اگه بی بند و بار بود تو الآن حال و روزت این نبود ور دل من غمبرک بزنی.
    من:تا دیر نشده من برم.اگه دیر اومدم نگران نشین.
    مامان:میری بهش بگی؟
    من:اگه تونستم.
    بارون میاد منم کت چرممو پوشیدم و راه افتادم. زیر بارون وایسادم و خیره شدم به اتاقش. بیدار بود.چند بار خواستم زنگ بزنم بهش اما هر دفعه با خودم میگفتم نه.چرا نمیاد کنار پنجره تا منو ببینه؟
    سرده.خیلی سرده.......این پانیذه؟!!
    خم شدم ونگاه کردم، چراغ اتاقش خاموش بود. خودشه.کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.صداش زدم بازم با مهربونی اومدم سمتم.از علت کارام میپرسه هیچ توضیحی ندارم بدم بهش.دستشو که گرفتم انگار گرما رو به بدنم تزریق کرد. چقدر دلم می خواست الآن مال من بود و بغلش میکردم.
    موهامو خشک کرد.عاشقتم که مثل همیشه فکر منی تو...... به غیر تو همه آدما با من بدن......
    ازش خواستم باهام بیاد. بردمش جیگرکی.محو تماشاش بودم.حتی تماشای غذا خوردنشم برام لـ*ـذت بخشه.خیلی خوب بلده چجوری کلماتو کنار هم بچینه.رسوندمش هتل.
    مامان بیدار بود. فکر می کرد بهش گفتم.اما نتونستم بگم.هرموقع میبینمش ذهنم قفل میشه.
    لباسای خیسمو گذاشتم تا خشک بشن.به اون لحظه فکر می کنم که داشت موهامو خشک می کرد نا خودآگاه خندم میگره.بهم گفت براش مهمه سرما خوردن یا نخوردنم.شاید اونم مثل مامان که نگاهای بابا رو فهمید نگاهای منم بفهمه.بفهمه که دیوونه وار عاشقشم. چون یه دونست.چون هیچکس مثل پاانیذ نیست و اون یه دونه دیوونه فقط و فقط مال خودمه.
    *************
    پانیذ
    چمدونامو جمع کردم و بهراد با هتل تسویه کرد.باهم رفتیم خونشون.یه خونه دوبلکس شیک دارن.خونه خوشگلیه اما خب هیچی دیزاین خونه خودمون نمیشه.
    بهراد:بیا غریبی نکن پانیذ جان......
    من:بابا نیستن؟
    بهراد:نماز می خونه الآن میاد.
    داشتم آشپزخونه رو نگاه می کردم.قابلمه رو گاز بود.یعنی کی پخته براشون؟
    بابا:خوش اومدی دخترم...
    برگشتم باباش بود:ممنونم.
    بابا:کار بهراده. تعجب نکن.
    من:چه چیزایی بلده آقا بهراد!
    بهراد اومد .لباساشو عوض کرده بود یه تیشرت سرمه سرخ آبی هالیدی با شلوار ورزشی سرمه ای.
    بهراد:پشت سرم حرف نزنین.
    اخم خوشگل رو صورتش داشت.
    من:غیبت داداشمو می کردیم.شما؟
    بابا:منو پانیذ تو یه تیمیم.پانیذ آبی یا قرمز؟
    من:قرمز...
    بابا:دیدی؟امشب سوسکی پسر.
    به باباش نمیومد انقدر شوخ و شاد باشه.
    بهراد:باشه پانیذ خانوم بهم میرسیم.منو میفروشی؟
    من:راجع به چی حرف میزنین اصلا؟
    بابا:پرسپولیس و استقلال....
    من:چین اینا؟
    بهراد:پانیذ واقعا نمیدونی؟
    من:نه.واقعا نمیدونم.من از موقعی که چشممو باز کردم سرم با کتاب و موسیقی گرم بوده.
    بهراد:بابا توطئتون نگرفت..
    باباش خندید:آشپز باشی، بی نهار نمونیم.
    به آشپزخونه اشاره کرد،من همینجوری خشکم زده بود.
    بهراد:پانیذ بیا اینجا ببین بهراد چی کار کرده.
    چه بوییم راه انداخته. نهارو خوردیم بهراد برد منو اتاقمو نشون بده.
    بهراد:اینم اتاق خواهرای گل خودم........
    من:من اینجا نمیمونم.....
    بهراد:چرا؟
    من:اینجا اتاق شادابه نه من....
    بهراد:خب فرقش چیه؟ دوتاتونم خواهرمین.
    من:اصرار نکن.مگه اتاق میهمان ندارین؟
    با دست یه دری رو نشون داد.
    من:خوبه من همینجا میمونم.دیگه تمومش کن.
    چمدونامو از اتاق شاداب بردم اتاق مهمون.
    این چند روزی که اینجام خیلی بهم خوش گذشته.دیگه از رهامم خبری نیست.دلم واسه تنگ شده ولی. به اون روزا به بودنش و به دیدنش عادت کرده بودم ،اما میگن از دل برود همان که از دیده برفت. فراموش میشه کم کم.
    صبح ها میرن سر کار و من تنها میمونم.بهراد بهم گفت اگه دوست داشته باشم برم پایین کاراشو ببینم . قشنگ بودن همشون.بهراد خیلی مهربونه.دوسش دارم، مثل مهران نه ولی دوسش دارم .داداشیه خوبیه.باباشم خیلی مرد خوبیه. اما هنوز نتونستم به باباش بگم بابا.میدونم منتظره بشنوه اما خجالت می کشم نمیتونم. پرونده بابارو هم فرستادن دادسرا . زندانه تا دادگاهش. استرس دارم.از اون 35 نفری که بابا معرفی کرده 20 و خرده ای نفرو دستگیر کردن.وقتی فکر می کنم بابا چیکار کرده و کارش چی بوده به تنم لرز می افته.اون دنیا چجوری میخواد جواب پس بده؟خدایا خودت مواظب بندت باش.ببخشش.
    بهراد میگفت هیچ کاری نکن اما دیگه غذارو میپختم. اضافه هم میذاشتم میدونستم خوشش میاد زیاد میخوره وته قابلمه روهم در میاورد.امروز قرار شد بریم مامانشو ببینیم .شاداب یه خال سمت راست صورتش زیر لب پایینش داشت.واسه خودم خال درست کردم، از لباساش پوشیدمو رفتیم.
    بهراد:پانیذ بیا دیگه.....
    وسط سالن وایساده بودم:بهراد میترسم......
    بهراد:بیا چیزی نمیشه
    رفتم تو، مامانش نسبت به باباش خیلی شکسته شده بود.پوست صورتش چروک بود.
    تا منو دید حالش عوض شد..... نگاهش رنگ گرفت:شاداب مادر اومدی............
    دستاشو باز کرد منم خودمو تو بغلش جا دادم. دوتاییمونم گریه می کردیم اون از شوق من از درد نبود شاداب.
    من:خوبی مامان عزیزم؟
    -خوبم.تو که باشی همیشه خوبم.بهراد گفت سفری!
    من:آره مامان تازه براتون سوغاتی هم آوردم.یه روسری گرفته بودیم براش .سرش کردم خیلی خوشش اومده بود ،بهراد میگفت رنگای شاد دوست داره .بهراد اشکاشو با پشت دست پاک کرد جلو اومد.
    بهراد:مامان خانوم اینم شادابت که قولشو داده بودم.دیگه ناراحتی نکنی!قرصاتو بخور خوب شی بیای پیش دخترت.
    مثل بچه ها سرشو تکون داد و گفت:شاداب بازم تنهام میذاری؟
    من:نه مامانی پیشتونم.
    غذاشم از دست من خورد.خدایا داغ بچه رو به هیشکی نده خیلی سخته.
    آرنجم رو حاشیه پنجره گذاشته بودم و انگشت وسطی و اشارم رو پیشونیم بود.
    بهراد:اذیت شدی؟ببخشید.....
    من:نه حالم خوبه . یکم دلم گرفت از نبود شاداب......
    بهراد:خیلی جالبه دو نفر انقدر شبیه هم باشن نه؟
    من:تو خیلی خوش شانسی.کاش یکیم پیدا میشد شبیه عموی من بود...........
    بهراد:بمیرم برای دلت آجی.
    ***********
    دستم قرآنو تسبیح دارم، خدایا کمکش کن.خواهش میکنم.قرآن روی لبام بود و با خودم حرف میزدمو دعا میکردن.لحظه های بدیه.همه میگفتن نیازی به شنیدن حکم قاضی نیست:اعداااام.............
    پچ پچ هارو میشندم و وحشت میکردم.به همون حسینی که براش نذری میداد خدا کمکش میکنه مطمئنم. اگه نمیخواست کمکش کنه هیچوقت رهامو نمیفرستاد برای کمک.
    تو دادگاه منتظریم تا حکم خونده بشه.دارم از اضطراب میمیرم.بینیم خون اومد دوبار. منشی شروع کرد حکمو بخونه:
    دادگاه متهم حاضر را به پرداخت 230 میلیون جریمه نقدی100٬ ضربه شلاق و 15 سال حبس محکوم میکند.....
    ختم جلسه
    کسی نبود بپرم بغلش کنار دستم بهراد بود.مهران بود از خوشحالی جدا نمیشدم ازش.
    انقدر خوشحال بودم حواسم به پابند بابا نشد.بابا مگه قاتل زنجیره ای گرفتن آخه؟
    رفتم پیش سرهنگ روانبخش.
    من:جناب سرهنگ من واقعا مدیون زحماتتونم.ممنون .
    یکمی به نشونه تعظیم خم شدم.
    -خواهش می کنم دخترم.پیش مهدی اون دنیا رو سفید میشم .خیالم راحت شد.
    میخواستن بابارو ببرن.جلوی سربازو گرفتم.
    من:بابا دیدی گفتم به خدا توکل کن؟
    بابا:قربونت برم عزیزدلم.مواظب خودت باش.
    وای دلم میخواست عین ترقه بالا پایین بپرم.
    بهراد:پانیذ بریم دیگه. خوشحالم که خوشحالی.....
    رهام نبود خیلی دنبالش گشتم اما نبود.
    بهراد:به رهام زنگ بزنم بگم منتظر بود.
    من:چرا نیومد؟
    بهراد:بازجویی داشت.
    یکم باهاش حرف زد و بعد گوشی رو داد به من.
    -سلام خانم دکتر.
    من:سلام.
    -دیدی گفتم نگران باش.
    من:آره.خوشحالم....خیلی........
    -بعدازظهر میام پیشتون فعلا.
    بهراد:برسونمت خونه منم برم پیشش.
    من:نه برو میخوام پیاده برم.
    بهراد:باشه.مواظب خودت باش.
    تا خونه رو پیاده رفتم ،از هر چهارراه که گل میدیدم از دست بچه میگرفتم.یه کوه از گل رز با خودم بردم خونه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    بهراد
    امروز دادگاه مهندسه. با پانیذ و سرهنگ روانبخش اومدیم.پانیذ نگرانه. نمیدونم چجوری آرومش کنم.از استرس زیاد دوبار بینیش خون اومد.بعد از تنفس، حکمشو بلند خوندن.پانیذ میلرزید از ترس؛ منم به زور نشسته بودم. داشتم پس می افتادم، اما همین که اون چیزی رو که ازش میترسیدیمو نشنیدیم کافی بود.خدایا یکم آرامشو به این دختر برگردون. هممون خوشحالیم.اشک تو چشمای هممون حلقه زده.اون پرونده ای که دست طلوعی رسیده بود همش سند سازی بوده و مهندس هیچکدوم از اون کارارو نکرده.دلمم میخواست واقعی نباشه ،نمی خواستم نگرش پانیذ نسبت به باباش عوض شه.منتقل شده بند سلامت تا اونایی رو که لو داده نبینه اونا بند موادن اصلا تویه ساختمون جدان. رفتم پیش رهام.
    تو اتاقش بودیم با فنجون چاییش بازی می کرد.
    من:رهام یه چند وقته همچین میزون نیستی.........
    حواسش به حرفم نبود:ها.....؟؟؟؟؟؟؟
    من:حواست کجاست؟میگم چرا خوب نیستی این چندوقته رو؟
    -نه خوبم.بهراد تو خونه پانیذ روسری سر می کنه؟
    من:شال داره همیشه آره..
    -امروز میخوام ببرمش بیرون.بگو آماده باشه......
    من:رهام؟
    -چیه؟
    من:پرونده خیلی وقته تموم شده .
    -خب که چی؟
    من:یعنی اینکه صلاح نیست دیگه پانیذو ببینی.
    -یعنی چی؟چرت میگی چرا؟
    من:بابام هم راضی نیست.یعنی دیگه دلیلی نداره همو ببینین.درست نیست. بابات یه چیزایی به بابام گفته بود بابام حرفشو خورد.مطمئنم اونام راضی نیستن.
    -کی؟
    من:قبل این جریانا.
    -نمیتونم نبینمش.
    من:رهام عادت کردی، چند وقت نبینیش بهتر میشه.
    سرشو بین دوتا دستش گرفت........
    -د لعنتی اگه میخواست درست شه تاحالا شده بود.
    من:رهام خوبی؟
    -میبینی که حال و روزمو.
    من:چی شده؟زیادی وابسته آدمای این پرونده شدی....
    -آره دیگه واسه تو راحته هرروز پانیذ جلوی چشمته.
    خندم گرفته بود:فاز پروندی سروان؟
    -نه.افسرده شدم...
    من:چرا؟
    -از وقتی یه حس لعنتی اومد سراغم .نفهمیدم کی اومد.
    من:نکنه؟........رهام!
    -چیه؟
    من:میدونی چیه این؟ اسمش عشقه.تو عاشق شدی آره؟
    -آره.حالمم خیلی بده.
    من:کاملا معلومه.چرا الآن میگی؟
    -چون تازه فهمیدم که عشقم هـ*ـوس نیست.
    من:و طرف کیه؟!
    -بهراد آی کیو جلبک 1 مال تو نیمه.
    من:خب عزیزم من چه بدونم.قرار بود آخه با طناز.....
    -حرف اون عوضی رو نزن.
    من:باشه.حالا میگی عاشق کی شدی؟
    صندلی رو برگردوند و پشتشو به من کرد.
    -پانیذ.......
    چای پرید گلوم.
    من:چی؟!
    -نخودچی.گفتم دیگه.من عاشق پانیذم.
    من:دیوونه شدی نه؟
    -نه.دیوونه نشدم.
    من:آقا رهام عشق مثل مخـ ـدر نیست که سر به بیابون بزنی،جنس فروشیم نیست که سر خیابون بخری... به همین راحتیه مگه ،صبح عاشق بشیو شب بگیریش؟عشق تنها موندگاره.... عشق خود پانیذه. اما میدونی که لایقشی یا نه؟
    -هرجوری شده به دستش میارم. من از احساسم نسبت بهش مطمئنم.
    من:چجوری میخوای بهش بگی؟
    -میترسم.از جوابش.به خاطر همینه نمیتونم بهش بگم.
    من:درسته قورتت میده.
    -زهره مار کروکودیل نیست که......
    من:ولی خداییش رهام به کارات که فکر می کنم خیلی ضایعی! تا حالا حتما فهمیده با این ضایع بازیای تو.
    -آدم عاشق که کاراش منطق نداره.
    خندم گرفته بود نمیتونستم خودمو نگه دارم....
    -آره بخند.خنده داره.به جای کمکته دیگه.
    من:صددفعه رفتین بیرون چرا بهش نگفتی؟
    -اصلا به حرفام گوش میدی؟میگم از جوابش میترسم.
    من:خب بالاخره که باید بگی و اصلا هم رو من حساب نکن.
    -خیلی خب بابا یه کار ازت خواستیما.رفتاراش خیلی ضد و نقیضه.یه وقت خوبه یه وقت بد.موندم به خدا.
    من:عاشق یه آدم خاص شدن همین مشکلارم داره.
    -امشب خوبه بهش بگم؟
    من:وایسا بعد اعلام نتایجش بگو. بذار بدون دغدغه بهت فکر کنه.تصمیمت دوستیه یا.......
    -نه بابا دوستی چیه.فقط ازدواج.
    من:پس تا اون موقع فکراتو بکن.خودتو باهاش مقایسه کن.
    -باشه.مهندس خوشحال بود؟
    من:هممون اشک تو چشمامون جمع شده بود.
    -بهراد خدایی خیلی سبک شدم بهت گفتم.
    من:مامان بابات میدونن؟
    -فقط مامانم.....
    من:پس کل خاندانتون میدونن. زنگ میزنه الو فلانی خانوم سلام،رهام قراره برام یه عروس خوشگل بیاره.
    واقعا حاج خانوم؟
    آره فلانی جون واقعا.دختره یه مهندس پولداره.خودشم که یه تیکه جواهره........
    -زهره مار خودتو مسخره کن.
    قوطی دستمال کاغذی رو پرت کرد سمتم.
    من:پانیذ راضی شد، مهرانو مهندسو چیکار می کنی؟
    -رسما بدبخت شدم رفته.بهراد نمیتونم حتی یه لحظم ازش دور بمونم.روزایی که نمیبینمش یه جوریم.
    من:تازشم باید کلی منتمو بکشی آبجیمو بهت بدم.
    -بهراد چرا اذیتم میکنی؟
    گریش گرفت و شروع کرد به اشک ریختن.
    من:رهام.دیوونه چت شد؟من که چیزی نگفتم..
    -بهراد بذار دلم خالی شه....
    من:مگه آب انباره دلت اینجوری اشک میریزی؟
    -گفتم که.باور نکردی.نمیتونم دوریشو تحمل کنم.
    من:دختر سختی کشیده ایه.میتونی بهش آرامش بدی؟میتونی خوشبختش کنی؟
    -میتونم.......
    من:خب حالا گریه نکن.من به پانیذ میگم آبروت میره ها.گریه نکنیا. خداحافظ.
    اومدم بیرون.باورم نمیشه رهام برای یکی خودخوری کنه؟عاشق بشه؟فکر نمیکردم انقدر احساساتی باشه، راست میگن آدمارو از روی ظاهرشون قضاوت نکنین.همیشه تو مدرسه به رنگ چشماش حسودیم میشد .الآنم بهش حسودیم میشه چون پانیذو به دست میاره بالاخره.
    درو که باز کردم روی میز پر از گل بود.سوئیچمو آویزون کردم.
    پانیذ اومد سمتم و کتمو ازم گرفت:سلام خسته نباشی.....
    من:مرسی.خبریه؟
    پانیذ:آره برای داداشم میخوام زن بگیرم...
    من:کی؟!من؟
    پانیذ:نه پس عمه جونم......
    من:پانیذ نکن اینکارو بامن.
    از ته دلش قهقه میزد.
    پانیذ:شوخی کردم.ته مونده خوشحالی صبحه.
    دوجور خورشت و سه جور سالاد و ژله و الویه درست کرده بود.شیطون بلا دقیقا هم میدونه چی دوست دارم اونو میپزه.داشتم از گرسنگی تلف میشدم به دادم رسید.
    موقع شام وقتی حواسش نبود بهش خیره میشدم.نمیدونم شاید چون شبیه شاداب بود عاشقش شدم اما اینو میدونم رهام از من بیشتر دوسش داره.
    من:پانیذ رهام شب میاد دنبالت آماده باش....
    پانیذ:واقعا؟
    من:آره دیگه.
    بابا با چشم اشاره کرد چرا گفتی منم گفتم بعدا بهتون میگم چرا.رهام پسر خوبیه .پانیذم کنار رهام میتونه یه عشق خوبو تجربه کنه.
    بابا رو کشیدم کنار .ذکر می گفت.
    من:بابا خود رهام خواست....
    بابا:من که به تو گفتم نامحرمن نمیشه برن بیرون.
    من:خب یه خبر خوب.اگه خدا بخواد قراره بشن.
    بابا:یعنی چی؟
    من:رهام عاشق پانیذ شده.خیلیم مصممه....
    بابا:تو این شرایط؟نه پدرش هست نه برادرش؟
    من:نمیدونم بابا ولی اگه خوده پانیذ هم نمیخواست که باهاش بیرون نمیرفت.
    بابا:تو این وضعیت اصلا صلاح نیست.
    من:بابا ولی اگه پانیذم دوسش داشته باشه نمیشه کاری کرد.
    بابا:خود پانیذ از احساس رهام خبر نداره؟
    من:نه فعلا نتونسته بهش بگه....
    صدای جیغ پانیذو که شنیدیم هردومون دویدیم طبقه بالا.لپ تاپ جلوش بود و خودشم غش کرده بود.اولین چیز فقط مهران به ذهنم رسید شاید اتفاقی براش افتاده لپ تاپو دیدم .
    خندم گرفته بود.
    بابا:چی شد به این دختر؟تو چرا میخندی؟
    من:خواهرمون رتبه کنکورش اومده شوکه شده.
    بابا:چنده؟
    من:95
    بابا:خدایا شکرت .
    از پارچ کنار تخت آب ریختم روش، چشماشو باز کرد.
    من:از خوشحالی زیاده یا از ناراحتی؟
    دستشو برد پشت گردنش:نه از خوشحالی زیاده. گوشیمو پیدا می کنی؟
    من:بیا گوشی من.میخوای چیکار؟
    -میخوام به استادم زنگ بزنم.
    مشکوک نگاهش کردم:استادت؟
    -رهام...
    بهش زنگ زد و ازش تشکر کرد ولی لحنش یکم رسمی بود تو حرفاش. هممون خوشحال بودیم برای مهران پیغام گذاشتم که مژده بده بهارنارنجت 95 شده تو کنکور.
    درمورد باباش فعلا چیزی نگفتم بهش .بالاخره تو غربته، دوره، به زور فرستادیمش بره ،بشنوه دوباره بر میگرده. 15 سال هم خودش یه عمره ها.مهران میشه 35 ساله و پانیذ هم 31
    بچه های رهام و پانیذ خیلی مامانی میشن.پانیذ شیرین و خوشگله و رهام هم خیلی شیرین و مامانیه.
    -میگم تو و رهام رد کردینا.بابا خودتونو به یه دکتر نشون بدین.
    من:چطور؟
    -اون که با خودش حرف میزنه و ادا در میاره اینم از تو که الکی لبخند میزنی.
    من:آره دیگه ما از دست رفتیم.کاری نمیشه کرد.
    *************
    رهام
    از وقتی حرفامو به بهراد گفتم یه حس خوبی دارم.انگار سبک شدم.مثل اونروزای اول که تو اتاقم می نشستمو با عکست حرف میزدم الآنم مجبورم. دختر تو چیکار کردی با من؟با قلبم؟با زندگیم؟احساس می کنم از وقتی فهمیدم عاشقت شدم قلبم یه جوره دیگه میزنه.اما وقتی با توام نسبت به همه خاطره هام حسم خوبه.حتی دستگیری بابات که بدترینش بود.دختره بد نه میاد نه زنگ میزنه.خسته شدم بابا تا کی باید صبر کنم؟اینجوری که میخندیا دلم میخواد بغلت بگیرم و انقدر فشارت بدم و بچسبونمت به خودم تا عقدم خالی شه.یاهم انقدر محکم لپتو بکشم تا جیغت در بیاد.به قول سامی مثل نبضی تو وجودم که میزنی و بی صدایی.
    چی میگه بهراد؟خلوت منو عشقمو بهم میزنه.
    من:چیه بهراد؟
    -سلام آقای بداخلاق.
    من:پانیذ.......تویی؟
    -آره منم.خوبی؟
    من:خوب شدم.
    خندید.صداش خوشحال بود.دیگه درد نمیکشه؟غصه نداره؟
    -رهام؟میشنوی صدامو...
    من:آره حواسم هست بگو.....
    -نتیجه کنکور اومد.....
    من:خب چی شد؟
    بعد از یه مکث با صدای ناراحت گفت.......
    -قبول نمیشم.
    من:نمیشی؟من سازمان سنجشو رو سرشون خراب میکنم.
    -میخوام خودکشی کنم.میخوام بمیرم.دیگه با من حرف نزن. ازت بدم میاد.خداحافظ.
    لحنش جدی بود.....
    من:پانیذ؟........عزیزم؟
    -برو دیگه گفتم که با من حرف نزن.
    من:تقصیر من بوده قبول نشدی؟پانیذ به خدا قهر کنی گریم میگیره ها....
    صدای قهقهه خودشو بهراد از اونور خط میومد...
    من:پانیذ؟
    -جانم؟
    من:حالا دیگه منو دست می اندازی؟آره؟دعا کن نبینمت.
    -زنگ زدم تشکر کنم رتبم شد 95
    من:خو دیوونه این که عالیه.
    یوهوووووووو...........
    -یواش، حالا مگه چیه انقدر ذوق می کنی.............
    من:یه شیرینی بدهکاری.
    -شب منتظرتم.....
    یه قوطی شیرینی خریدم و بعد اداره رفتم خونه.مامان خیلی خوشحال شد.صبح که بهراد گفت تا بعد اعلام نتایجش صبر کن فکر کردم باید یه ماهی صبر کنم.خدا مرسی که دعاهامو شنیدی.
    کت سرمه ای پوشیدم با پیرهن و شلوار سفید.رفتم دنبالش.
    یه فرقی کرده نمیفهمم چیه.زیادم نگاش نمیکنم از تو چشمام راز دلمو بفهمه.
    من:پانیذ یه فرقی کردی....
    -زشت شدم؟
    من:نه! خوشگلتر شدی.
    -چشمامو نگاه کن....
    خیره شدم تو چشماش:لنز گذاشتی؟
    -آره.....
    شامو خوردیم بابت امشب ازم تشکر کرد و رفت .بازم منه احمق نتونستم چیزی بهش بگم.
    شنبه صبح با بهراد و پانیذ رفتیم ملاقات مهندس یک عالمه شیرینی هم خریدیم. وقتی مهندس شنید بلند شد و سر پانیذوبوسید.شیرینی هارو که دادیم اونم چون با سرهنگ روانبخش آشنا بودن منو بهراد اومدیم بیرون تا پدر دختر حرف بزنن.
    بهراد:هنوز بهش نگفتی؟
    من:نه نمیتونم.
    بهراد:میخوام براش جشن بگیرم.میخوای اونجا بهش بگی؟
    من:زمانش کیه؟
    بهراد:یه هفته دیگه.
    من:یه هفته خوبه کار نیمه تموم منم تموم میشه.
    بهراد:رهام سعی کن بگی بهش.
    ************
    پانیذ
    چقدر جای عمو ومهران خالیه ببینن گل ناز و آلبالو براشون چیکار کرده.رتبه رو دیدم خودمم باورم نمیشد.میخوام باباروهم تو شادی خودم سهیم کنم البته برای بار اول.با بهراد و رهام رفتیم اونجا وقتی شنید خیلی خوشحال شد، اما غم تو نگاهشو کامل حس می کردم. هیچ وقت دوست نداشت شکستشو ببینم.دستشو بوسیدم و بعد باهام راجع به جریمه حرف زد.
    بابا:پانیذ کسی نیومده سراغت؟
    من:بابا تو ویلا نمیمونم.پیش بهراد و باباشم.مهران قبل رفتن منو به اونا سپرده.خیالتونم راحت آدمای خوبین.
    بابا:خب پس یه شماره تلفن بهت میدم بهش زنگ میزنی.اون بهت میگه باید چیکار کنی.
    من:در مورد جریمه؟
    بابا:آره.تیردادم خبر داره اینجام؟
    من:نه حتی عمه ها هم نمیدونن.
    بابا:وقتی کارای لازم انجام شد میتونی به حساب شرکت دسترسی پیدا کنی.کارای کارخونه رو سپردم به مدیر داخلی .میری و خودت کارارو دست میگیری.خواستی میتونی از بابک هم کمک بگیری...
    من:بابا نمیتونم سخته.
    بابا:بهم ثابت کردی میتونی.....
    من:بابک کجاست؟چرا تو دادگاه پیشتون نبود؟
    بابا:پای اونم مثل من تو این قضیه گیره، فرستادمش آلمان. آخه اونجا برای مهران شرکت راه انداخته بودم اما با رفتنش همه چی خراب شد.
    من:بابا خونه و ویلا و شرکت که همش مصادرست......
    بابا:نه دیگه اگه بری و امضا کنی میشن مال تو . البته الآنم مال تو ان.تاریخ واگذاریشون به تو قبل از دستگیریمه فقط قول میدی وقتی داداشت برگشت سهمشو میدی.....
    من:حتما بابایی.جریمه رو کلا میگیرن؟
    بابا:اگه شد تیکه تیکه بده.جونشونو بالا بیار.
    خندیدم .پشت دستمو ناز کرد.
    من:بابا این شماره وکیله؟
    بابا لبخند زد:نه یه آشنا.اسمش آواست.خوشحال میشه خاله صداش کنی.توروهم خیلی دوست داره...
    من:بابا چرا اینارو من نمیشناسم؟
    بابا:موقعش الآن بود که بشناسی برو سرباز میگه وقت تمومه.قربونت برم.
    ازش خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون. بهراد و رهامو پیچوندمو زنگ زدم به آوا.
    -بله ؟
    من:سلام ببخشید آوا خانم؟
    -ما همدیگه رو میشناسیم؟
    من:شما منو میشناسین اما من شمارو نه
    -میشه خودتو معرفی کنی عزیزم؟
    من:پانیذم.پانیذ ریاحی.
    -دختر محمد؟
    من:بله.خاله آوا؟
    صداش یهو تغییر کرد.
    -جانم عزیزم؟
    من:بابا گفت یه چیزی بهتون سپرده....
    -بابات کجاست؟
    من:زندانه.....
    -بالاخره کار خودشو کرد، لجبازه یه دنده.
    من:تقصیر من بود......
    -نه عزیزم.کی بیام ببینمت؟
    من:هروقتی که دوس دارین من وقتم آزاده.
    -پس یکساعت دیگه آماده باش.کجا بیام؟
    من:پارک وی...
    -باشه.تنها بیایا.
    من:چشم.
    رفتم و منتظرش موندم با یه ماشین سرمه ای اومد.ماشینو ول کرد و دوید بغلم کرد.
    -الهی عزیزم.چقدر نازی تو.میدونی چقدر دلم میخواست ببینمت؟
    من:منم وقتی بابا گفت مشتاق شدم خاله.
    -قربون اون خاله گفتنت برم.بریم که وقت تنگه.
    رفتیم محضر و یه سری امضا دادم.پای سندارو امضا کردم به شرط اینکه مهران که برگشت سهم قانونیشو بهش برگردونم. سندارو دادن دستم .همه اموال بابا ریز و درشت حتی ماشینا و ماشین مهران و مامان به اسمم خورده بود.ولی عجیبه مگه بابا میدونسته پلیس دنبالشه؟
    برگشتم خونه بهراد نگرانم شده بود...
    من:بابام کار سپرده بود بهم .ببخشید.
    بهراد:تنها هیچ جا نرو.
    من:شما از این به بعد میتونی خواهرتو یه سرمایه دار صدا کنی.
    بهراد:یعنی چی؟
    من:تمام اموال بابام رسیده به من.
    بهراد:اونا که مصادرن.
    من:نه دیگه نیستن. قبل از دستگیریش منتقل کرده بود به اسم من.
    بهراد:تا چند روز دیگه جریمه رو می خوان.
    من:عیبی نداره . میریزیم به حساب. از فردا باید برم شرکت.
    بهراد:از پیش ماهم میری؟
    من:نه. اگه دوست داری میرما......
    بهراد:نه دیوونه.من کی اینو گفتم.
    من:گفتم شاید اذیتتون کردم.
    بهراد:نخیر.
    *************
    واسه روز اول شرکت خوب بود. برای گواهینامه هم اقدام کردم تا دیگه بهراد تو زحمت نیفته.رفتم کارخونه همه گزارشارو از مدیر داخلی گرفتم.بانک هم رفتم، پولا رو توی چندتا حساب تقسیم کردم. فشار کار واقعا روم زیاد بود. به اتابک هم گفتم که حقوقاشونو واریز می کنم براشون.از همه کارگرا خواستم تا هر مشکلی دارن بهم بگن. میز خالی عمو مهرداد هم سر جاشه. بهش نگاه می کنم داغ دلم تازه میشه.
    تازه میفهمم چرا بابا وقت نمیکرده مارو ببینه. هرچقدر میتونستم صدقه میدادم تا حرمیت پولا از بین بره بالاخره حرامم قاطیش بوده.
    بهراد بهم زنگ زد:سلام خواهری.....
    من:سلام.
    -ببین شب زود بیا باشه؟
    من:الآن جمع می کنم بیام.چیزی شده؟
    -نه خیلیم خوبه.
    واسه تشکر از رهام براش یه پیرهن خریده بودم. اما خب چون ندیدمش وقت نشده بدم بهش. کیفمو برداشتمو رفتم.منشی هم عین سگ ازم میترسید.نمیدونم شبیه دراکولام؟
    رسیدم خونه هیچکدوم نبودن .صورتمو شستم و نشستم رو کاناپه.
    گوشیم زنگ می خورد.
    من:بله؟
    -پانیذ کجایی؟
    من:خونه.....
    -بریم یه جایی؟
    من:رهام!فقط امشب باشه؟
    -باشه.بیا بیرون....
    درو قفل کردم و رفتم بیرون.دستش یه گل رز بود سوار شدم داد دستم. امشب باید هدیه رو بهش میدادم و دیگه کلا برای همیشه باهاش خداحافظی می کردم....
    تو ماشین اصلا باهام حرف نزد، حتی آهنگ هم نبود تا سکوتو بشکنه.وایساد؛ پیاده شد، اما من نشستم تو ماشین.
    -بیا دیگه....
    من:آهان منم بیام؟
    -مگه میشه بدون شما خانوم؟
    من:کجاست اینجا اونوقت؟
    -بیا میفهمی...
    نگاه کردم یه برج بود .زیاد با خونه مهران فاصله نداشت.من کجا پاشم دنبال این راه بیفتم تو خونه ای که نمیشناسم کجاست.
    من:من نمیام.
    -پانیذ اومدیو نسازیا.
    لحنش شیطنت آمیز بود، یه لحظه واقعا وحشت کردم. چرا انقدر اصرار داره؟چشماش یه جورایه خاصی برق میزد.
    من:واقعا گفتم نمیام.
    درو باز کرد کیفمو برداشت خواستم نذارم ولی دیر جنبیدم.
    -بیا کیفتو ازم بگیر.
    از دستش آویزون کرده بود...
    من:زرنگی؟
    -پانیذ نیای بغلت می کنم خودم میبرمتا.چت شده تو امشب؟
    من:آخه...........
    -بیا خانم دکتر.
    مچ دستمو گرفت و راه افتاد .منم کشون کشون دنبالش میرفتم.داشتم از استرس میمردم.آخه اینجا دیگه کجاست؟
    راه پله اش خاموش بود، آسانسور هم نور کمی داشت .رهام تکیه داده بود به آینه و منو نگاه میکرد.زیر سنگینی نگاهش معذب بودم.
    دید از آسانسور پیاده نمیشم باز دستمو گرفت و جلوی در یه واحد وایساد.
    درش نیمه باز بود....
    -برو.
    من:نمیرم.چرا دوست داری نظرتو به من تحمیل کنی؟
    -پایین بهت چی گفتم؟با پای خودت نری بغلت می کنم. زورتم به من نمیرسه.
    بازوشو بهم نشون داد.
    من:توام که یادت نرفته؟منم همون پانیذم که عسگری رو عین یه پشه له کرد.
    جلوش گارد گرفتم دستشو آورد نزدیک بازوم.
    من:دستت بهم بخوره جیغ میزنما.
    -هرچقدر که میخوای بزنی بزن.هیشکی نیست کمکت کنه متاسفانه.
    من:رهام فکر نمی کردم واقعا اینجوری باشی....
    انگشتشو گذاشت رو بینیش:هیییییش.....
    هلم داد تو....
    انقدر تاریک بود هیچ جارو نمیدیدم.
    من:رهام بذار من برم.خواهش می کنم.
    دستاشو گذاشت رو چشمام، احساس کردم فضا روشن شد. دستاشو از رو چشمام بر داشت.
    تاری چشمام که درست شد صدای دست و جیغ اومد. روسرمم برف شادی بود.
    رهامو نگاه کردم، دستاشو بهم چسبونده بود و روی بینی و دهنش گذاشته بود.
    برف شادیا که آب شدن تازه دیدم چه خبره......
    من:پریچهر٬ خاطره٬ مزدک٬ نرمین شما ؟اینجا.............
    -تازه داداش بهرادتم اینجاست.....
    من:چه خبره اینجا؟
    نرمین اومد جلو:پانیذ جون مبارکه آجی گلم.
    من:چی مبارکه؟
    مزدک:بچه ها خیلی بهش شوک وارد شده همتون با هم بگین
    دکتر شدنت مبااارک
    بعد دوباره همشون دست زدن.خاک تو سرم یعنی حرفامونو شنیدن؟حالا میگن عجب دختر بی جنبه پسر ندیده ایه.با اخم شیرین و نگاه شیطونی به رهام نگاه کردم و با ناز گفتم......
    من:رهام............
    رهام دستاشو گذاشت رو سینش و لبخند زد..
    رهام:کار من نیست.داداش بهرادو دعوا کن.
    همشون سازاشونو آورده بودن .بهراد هم ویولن منو آورده بود.
    نرمین تو گوشم گفت:آکورد تب تندو یادته؟فقط سر تکون بده.
    سرمو تکون دادم یعنی آره.....
    هممون شروع کردیم......
    من:1234.......
    شروع کردیم .اما نمیدونم مناسبت این آهنگ با امشب چیه.
    سرم رو ویولن بود و اطرافو نمیدیدم اما شنیدم که رهام شروع کرد به خوندن عجب صدایییییی!
    رو نکرده بود؛
    از تب تند من نترس که عاشق چشات منم
    هزار سالم بیاد بره کم نمیشه از خواستنم
    از تب تند من نترس که یه روزی عوض بشم
    از تو به قیمت جونم محاله که دست بکشم
    از تو به قیمت جونم محاله که دست بکشم
    مگه نمیبینی چشام بارونیه خواستنته
    دارم حسودی می کنم به پیرهنی که تنته
    مگه نمیدونی دلم دلتنگه با تو بودنه
    غصه هیچ چیزو نخور عشقت همیشه بامنه
    از تب تند من نترس که عاشق چشات منم
    هزار سالم بیاد بره کم نمیشه از خواستنم
    اومد سمت منو خیره شد تو چشمام:
    یادت باشه با یک نگاه اینجوری عاشقت شدم
    چه برسه به یه روزی بیای بشی مال خودم
    وقتی تورو حس می کنم حتی نفس نمیکشم
    نفس هامو میخوام چیکار من اگه عشق تو بشم
    ترسی نداره عاشقی
    منتظرم بهم بگی دوسم داری
    دوسم داری
    تا آخر دیوونگی
    از تب تند من نترس که عاشق چشات منم
    هزار سالم بیاد بره کم نمیشه از خواستنم
    زانو زد جلوم و گفت:از تب تند من نترس
    آکورد آخرو هم نرمین با گیتار زد
    شوکه شده بودم از کار رهام .همه برای همدیگه دست زدن.ویولن رو از دستم گرفت .دستامو جا داد تو دستاش، یهویی لباشو گذاشت رو پشت دست راستم.بچه هارو نگاه کردم همشون با شیطنت خیره شده بودن بهمون.بهراد هم به دیوار تکیه داده بود و فقط نگاه میکرد.رهام اما آروم بود.از زمین بلند شد و صورتمو با دستاش قاب گرفت.
    رهام:پانیذ خیلی وقته میخوام باهات حرف بزنم اما هر دفعه که میبینمت اونقدر محو تماشات میشم و هول میکنم که اصلا یادم میره چی میخواستم بگم.امشب اینجا جلوی همه کسایی که میشناسی و میشناسم میخوام حرف دلمو بهت بزنم.
    دستمو گذاشت رو قلبش.
    رهام:اینی که دستت روشه رو، همینی که به عشق تو میزنه رو میخوام بذارم وسط تا خودت تصمیم بگیری قبولش کنی یا پسش بزنی.اولین نگات٬اولین خندت ،حس عجیبی رو بهم داد.بهم فهموند افسانه میتونه واقعیت داشته باشه.چیزیو که حتی تو خوابم تصورش برام محال بود تو بیداری برام اتفاق افتاد.من قبل از تو همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.ازت پرسیدم عشق یعنی چی، گفتی یهوو وارد زندگی آدم میشه. توام یهوو اومدی و بدون اینکه خودت بفهمی شدی همه زندگی من.پانیذ نمیدونی خودت، ولی نفس منی. بدون تو دیگه نمیتونم.بخوامم نمیتونم. فقط اینو بدون جاده عشقم یه طرفست، اگه قبول کردی همسفرم باشی؛ تا ته تهش مال خودمی. نمیذارم هیچ چیز و هیچ کس تورو ازم بگیره .یک دقیقه فرصت داری تا جواب پیشنهادمو بدی. اگه قبول نکنی میشیم همونی که خودت دوست داری.دیگه همدیگه رو نمیبینیم.3٬2٬1............59٬58٬57.
    همه منتظر بودن جوابمو بشنون.رهام ازم جا شد و روبروم وایساد.چی بگم بهش؟اصلا چی دارم که بهش بگم؟چرا نگاهای امشبش حالمو یه جوری می کرد؟وقتی بهم گفت قلبم به عشقت میزنه چرا احساس کردم قلبم داره از جا کنده میشه؟همه با نگاهاشون ازم خواهش می کردن جواب بدم. نمیتونستم تصمیم بگیرم برای همین بدون هیچ حرفی کیفمو برداشتم. تو قاب در وایسادمو به رهام گفتم.
    من:نه.............
    واسم مهم بود بدونم علاقش قلبیه یا هوسه.اگه بدونه از دستم داده چه حالی میشه.درو کامل نبستم تا صداشونو بشنوم.پشت جا کفشی دیواری واحد بغلی قایم شدم.
    بهراد:رهام........پاشو.....رفت.برو دنبالش.
    رهام صداش می لرزید:رفت؟.........رفت؟اون که بی معرفت نبود.اون که سنگدل نبود.چطور تونست انقدر بی رحم باشه.من که گفتم همه دنیامه.همه آرزوهامه.بس نبود؟باید جلوش جون میدادم تا میفهمید؟
    بهراد:رهام پاشو خودتو جمع و جور کن برو دنبالش.دنیا که با یه نه پانیذ به آخر نمیرسه.
    رهام:اون دیگه به حرفام گوش نمیده.پانیذ منو نخواست و رفت........
    نرمین:مزدک برو دنبالش نذار بره.
    مزدک اومد بیرون خواست بره کشیدمش کنار.
    من:هیس صدات در نیاد.
    مزدک:پانیذ اون بیچاره داره دق می کنه اونجا.
    گوشه آستینشو کشیدم یعنی خفه ببینم رهام چی میگه.
    بهراد:رهام آروم باش.....هنوز که هیچی نشده. مردم 100 دفعه جواب رد میگیرن هیچیشون نمیشه تو با شنیدن یه نه اینجوری خودتو باختی چجوری میخوای مسئولیت زندگیشو به عهده بگیری؟
    بچه ها شروع کردن به زدن یه آهنگ و همه باهم خوندن.
    یکی هست تو قلبم
    که هرشب واسه اون مینویسم و اون خوابه
    نمیخوام بدونه
    واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
    یه کاغذ٬یه خودکار دوباره شده همدل این دل دیوونه
    یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
    یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه می کردم درو که می بست میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمیتونستم جلوی راشو بگیرم
    میترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
    خدایا کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
    سکوت اتاقو داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
    دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
    یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه می کردم درو که می بست میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمیتونستم جلوی راشو بگیرم
    یکی هست تو قلبم
    که هرشب واسه اون مینویسم و اون خوابه
    نمیخوام بدونه
    واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
    یه کاغذ٬یه خودکار دوباره شده همدل این دل دیوونه
    یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
    رهام:گریه کن تا میتونی پیش اون نمیمونی
    اون دیگه رفته بسه تمومش کن
    حسی که میگه برم پیشش قوی تر از حسیه که از این کار منعم می کنه. چیکار کنم؟ برم تو؟بچه بازی نیست که! گفت عاشقمه، کی این اتفاق افتاد آخه؟ جناب سروان مغرور و خشک و بی احساس از من تقاضای ازدواج می کنه؟ از حرفش خیلی جا خوردم. عشق؟ دوست داشتن؟ دست گذاشتم رو پیشونیم تا تمرکز کنم. من دوسش دارم؟ دارم دیگه!پانیذ دیوونه وقتی عاشقشی چرا طفلکی رو اذیت می کنی؟برو بگو دوسش داری. از چی میترسی؟ نمیتونی منکر احساست نسبت به رهام بشی! مثل الآن که طاقت گریه و بی حالیشو نداری.
    درو باز کردم و گفتم:کی رفته؟من که اینجام.
    همه باهم گفتن پانیذ.................
    رهام به کمک بهراد پا شد اومد طرفم.چشماش قرمز بودن. دیگه خوشگل نبودن.اون چشمای آبی خاکستریش که من عاشقش بودم.
    رهام:چرا برگشتی؟تو که گفتی بعد امشب دیگه منو نمیبینی.فقط میخواستی به زانو در اومدنمو ببینی؟
    وسط حرفش هق هق میزد.آبی چشماش با قرمز قاطی شده بود. مرد گنده گریه می کرد... نگاهش نمی کردم. با صدای بلندی داد زد.....
    رهام:بهت گفتم وقتی باهات حرف میزنی تو چشمام نگاه کن....
    من:هنوز دوساعت از امشبی که مهلتت بود مونده.
    رفتم بی توجه بهش نشستم رو مبل. پا رو پا انداختم و انگشتامو تو هم فرو کردم و گذاشتم رو زانوم.....نشست رو زمین دقیقا روبروم.
    رهام:گفتی دو ساعت مهلت دارم نه؟پس برای بار آخر بذار نگات کنم.خیره شو تو چشمام.....
    چشماش پر امید و زندگی و عشق و حس خواستن من بود.یه دنیا حرف تو چشماش بود. چه وقتی پدرام بود چه حالا که رهامه من عاشقشم.
    منم سعی کردم با چشمام بهش بفهمونم که دوسش دارم.
    چشماش پر اشک بودن دو سه قطرش افتاد رو گونش .منم نشستم روبروش با انگشت اشارم پاکشون کردم.
    من:باز ننر شدی؟گریه نکن کوچولو موچولو.
    خودمم چشمام پر بود اما قدرت پایین اومدنو نداشتن.سرمو چسبوند به سینش .چند قطره اشکشم ریخت رو دستم.
    من:فکر نکن نمیبینم ننر خان.
    نفس عمیق کشید.فکر کنم موهام و بو کرد.
    رهام:میشنوی صداشو؟
    من:قلبت یا نفسات؟
    رهام:هردوشون.دقت کن.وقتی حس میکنن نفسای تو کنارشونه شروع می کنن به آروم و منظم شدن.
    من:قبل اینکه برم یه چیزی بهم گفتی...........
    نذاشت حرفم تموم شه:دلت میخواد دوباره بگم؟گفتم من عاشقتم.همه دنیامی.بدون تو نمیتونم.گفتم میخوام فقط و فقط مال من باشی تا ته دنیا.گفتم میخوام حتی یه لحظه هم ازم دور نمونی .گفتم میشه خانم خونه دل رهام باشی؟
    من:همه اینارو قراره تنهایی باشم؟
    رهام:فقط و فقط خودت.اگه باشی منم برای تو هستم.
    من:اینجوری که نمیشه.باید بهش فکر کنم.
    رهام:تا کی؟
    چشمامو بستم تا 10 شمردم، دستامو گذاشتم رو زانوهامو یکمی به جلو خم شدم و با ناز گفتم:
    من:خب فکر کردنم تموم شد.
    رهام:خب و جوابت؟
    من:الآن که گفتی دوسم داری تعجب کردم. فکر می کردم اون حسارو فقط من دارم.سعی می کردم نسبت بهت بی تفاوت باشم چون از عشق و وابستگی می ترسیدم.اما الآن دیگه نمیترسم چون تو بهم گفتی که مثل منی
    رهام:نباید می گفتم؟
    من:اگه نمیگفتی که دق می کردم.حالام دوست داری اون چیزی رو که میخوای بشنوی؟آره عزیزم من قبول می کنم چون دوست دارم.
    صدای دست و جیغ بچه ها بلند شد.
    رهام:خدایا شکرت.......بالاخره به آرزوم رسیدم.پانیذم دیگه تو خیالم مال من نیست.الآن کنارمه.
    باهم بلند شدیم، بچه ها روبرومون وایسادن و بدون ساز با دست زدناشون شروع کردن یه آهنگ دیگه خوندن.دیوونه ها اینجورین دیگه یه جا جمع میشن تا صبح میزنن و میخونن بعضی وقتام میرقصن:
    مبارکه اومدنت به زندگیم مبارکه
    اومدنت برای من شکوه بی نهایته
    می خوام یه قصری بسازم
    پنجره هاش آبی باشه
    من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه
    میخوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم
    میخوام شبا عکس تورو تو خواب گلها ببینم
    رهام هم قاطیشون شد و دستامو گرفت و تو چشمام خیره شد!پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم و نوک بینیامون به هم خورد.
    مبارکه اومدنت به زندگیم مبارکه
    اومدنت برای من شکوه بی نهایته
    امشب میخوام برای تو یه فال حافظ بگیرم
    اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم
    امشب میخوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم
    برای خوشبخت شدنت خدا خدا خدا کنم
    مبارکه اومدنت به زندگیم مبارکه
    اومدنت برای من شکوه بی نهایته
    ای کاش بدونی چشماتو به صدتا دنیا نمیدم
    یه موج گیسوی تورو به صدتا دریا نمیدم
    امشب می خوام رو آسمون عکس چشاتو بکشم
    اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم
    مبارکه اومدنت به زندگیم مبارکه
    اومدنت برای من شکوه بی نهایته
    حالا نوبت منو رهام بود براشون دست بزنیم.بهرادم که با نگاهای مهربونش همراهیمون می کرد.
    برقا قطع شد صدای همه در اومد.....
    بهراد با دوتا فشفه بزرگ روشن اومد سمتم دستش کیک بود...
    عکس تو رستوران منو رهام روی کیک بود.
    بهراد:پانیذ فوتش کن.
    من:برق نیست که....
    بهراد:بدو فشفشه ها تموم میشن.
    شمع هارو فوت کردم دست برام زدن .برقم وصل شد...
    نرمین:پانیذ این عکس مال کی ٳ کلک؟
    با حالت و لحن جدی بهشون گفتم......
    من:از آقامون بپرسین....
    نرمین:آقاشون عکس مال چه زمانیه؟
    رهام:والا فکر کنم بعد از کنکورش بود میخواست ازم تشکر کنه.
    نرمین:تشکر؟
    من:استاد من بودن دیگه.
    نرمین شونه ای بالا انداخت و نفهمید چه خبره!نفهمی بهتره؛
    مزدک:بزن دست قشنگه رو به افتخار آقا رهام.
    پسرا قاطی شدن و آهنگ وای وای حلیمه مای لاو حلیمه رو خوندن و رقصیدن.بهراد و رهامم قاطیشون بودن. ما دخترا دیگه روده بر شده بودیم.مزدک و پویا و آراد ادا در میاوردن.صدامو نازک کردم و با لحن لوسی گفتم....
    من:رهام؟حلیمه کیه؟!!!!!!!
    رهام:عشق اول و آخر من خودتی خوشگله.
    لپمو کشید. اصلا هم به این فکر نمیکردم که 7 یا 6 سال ازم بزرگتره.انقدر خوب و مهربون هست که حتی 20 سالم بزرگ بود بازم عاشقش میشدم.تو فکر بودم که با صدای بلند و متعجب رهام به خودم اومد؛
    دست راستشو زد رو دست چپش و بلند گفت:ای وای...............
    ما هممون جا خوردیم آخه چی شد یهو؟سریع سرشو به دو طرف تکون می داد.
    من:چی شد؟
    لبخند زد و با شیطنت خاصی تو چشماش گفت:باور نمی کنم که تورو دارم.
    من خندم گرفته بود:ای وایت برای این بود؟
    سرتکون داد.
    نرمین:خوبه ها یکی انقدر عاشق آدم باشه و بتونه بگه.قابل توجه بعضیا.
    با طعنه گفت و با یه لیوان رفت سمت یخچال.
    منظورش مزدک بود که چهار ساله نتونسته به نرمین بگه دوسش داره.
    من:خب آخه بعضیا خجالتین .من کمکش می کنم نرمین جون شمام قبول میکنی که قلب مزدک برای تو باشه؟
    شونه بالا انداخت:من از این شانسا ندارم.
    مزدک:شانس گنده تر از من؟
    دوباره بچه ها هو کشیدن.
    نرمین:مزدک تا آخرش هستس دیگه؟جا نمیزنی که؟مامانم نمیذاره و از این حرفا نداریم.
    مزدک:تا تهش.حتی اگه مردن باشه تهش.
    یه دست و جیغ و هوراییم برای این دوتا کشیدیم.خوشحال بودم.رهام سبب خیر شد این دوتا بهم برسن. دو سال از من بزرگترن هرکدوم.مزدک اومد جلو تا ازم تشکر کنه. همشون مثل آجی داداشام بودن... دستمو گرفت و پشتشو بوسید...
    مزدک:مرسی بانوی احساس!
    رهام منو به خودش چسبوند. ترسیدم غیرتی شه و اعتراض کنه اما نکرد..
    رهام:اونایی که عاشق نیستن دیونن.مثلا بهراد.....
    بهراد:خرت از پل گذشت کارت با من تموم شد بهراد شد اخه. از کجا میدونی عاشق نیستم؟
    رهام:عاشق که هستی منتهی عاشق خودتی....
    دستشو انداخت دور گردنش:قربون داداشی نازک نارنجیم برم.
    وای عجب شبی بود امشب. پیتزا ها رو آوردن و خوردیم .همشون تبریک گفتن و مزدک و نرمینم با هم رفتن
    بهراد:آجی پایین منتظرتم.
    انگشتامو بردم لابه لای انگشتای رهام و روبروش وایسادم.
    من:رهام با وجود تو دیگه به همه اتفاقا حسم خوبه.
    پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم:روزی سه بار صبح و ظهر و شب برای خودت تکرار کن که رهام دوست داره باشه نازم؟
    من:باشه.بمونم کمکت؟
    رهام:نه برو عشقم دیر وقته.
    دستامو ازش جدا کردم:امشب و هیچوقت یادم نمیره عاشقتم......
    رهام:پانیذ............
    من:جانم؟
    رهام:یه چیزی یادت رفت.....
    لبامو غنچه کردم و یه بـ..وسـ..ـه به دستم زدم و چسبوندم رو لپش میدونم پسره خل و چل چی میخواد منم تا محرم نشیم میذارمش تو خماری.
    بهراد:چقدر خسته شدم.
    من:منم همینطور.اما خب خوب بود....
    بهراد:بالاخره رهام به آرزوش رسید.منو مهرانم به آرزومون رسیدیم....
    من:قربون تو و مهران برم من.بابا نگران نشده؟
    بهراد:چرا!الآن میرسیم.آجی جونی برات آرزوی خوشبختی می کنم
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *********
    رهام
    مهران باهام تماس گرفت و حرف زدیم میخواست ازم تشکر کنه.
    مهران:خیلی خوشحالم.
    من:ماهم همه خوشحالیم.بالاخره لبخندو رو لب پانیذ دیدیم.خودت چطوری؟
    مهران:آجیم خوب باشه و من نباشم؟نمیشه که....
    من:مواظب خودت باشیا.قول بده....
    مهران:قول میدم که باشم......
    من:دیسکول اینا نریا.
    مهران:نه بابا من کجام به دیسکول میخوره.قیافم فرق نکرده؟
    من:چرا ریش بهت میاد.
    مهران:برای بار اول خوبه.
    من:مثل اینکه کارت دارن.برو داداشی.
    مهران:مرسی. به بهرادم سلام برسون.فعلا.
    لپ تاپو بستم تکیه دادم به پشتی صندلی.چه احساس قشنگیه یه نفرو تو دلم دارم.پانیذ عشقت بهم زندگی بخشید.حالم خوبه.مامان گفت میگن عشق یعنی حالت خوب باشه.
    مامان:رهام جان؟
    از اتاق اومدم بیرون:جانم مامان؟
    مامان:برو دیگه دیر میشه.
    من:چشم الآن میرم.....
    بیشتر از من مامان شوق داره واسه امشب، البته خودمم دارم.از مهران آدرس کلاس موسیقی پانیذو گرفتم. رفتم داخل یه گروه داشتن تمرین نوازندگی می کردن.صدای خنده هاشونم هوا بود. دختر پسر قاطی...... یه دختره خوش برخورد اومد از اتاق بیرون.
    -میتونم کمکتون کنم؟
    من:بله.....میخواستم بدونم شما خانم ریاحی میشناسید؟
    -پانیذ دیگه؟
    من:بله......
    -عضو گروهمون بود اما الآن اینجا نیست.چند وقتیه بی خبریم ازش....
    دستمو تکیه دادم به میزو و پای راستمو خم کردم.لبخند زدم؛
    من:نگران نباشین .حالش خوبه.امشب براش یه جشن گرفتیم به خاطر قبولیش تو دانشگاه.....
    -به سلامتی ؛چی قبول شده؟
    من:پزشکی.....
    دو تا دفتر گذاشت رو میزو چشماشو بالا آورد و نگام کرد،
    -ماهم دعوتیم دیگه؟
    من:برای دعوت اومدم.شما و همه بچه های گروهتون امشب ساعت 7 با سازهاتون تشریف بیارین به این آدرس.
    -با کمال میل چشم.خودش خبر داره؟
    من:نه قراره سوپرایز بشه......
    -باشه به بچه ها میگم.
    سرشو برگردوند و بلند گفت:
    -ملی، امشب شام دعوتیما.......
    من:ممنون منتظرتونیم.
    رفتم قنادی، کیک حاضر بود.عکس منو پانیذ روش بود .با بهراد هم هماهنگ شدم، همه چی آماده بود. چه شبی بشه امشب.فقط موندم چجوری پانیذو ببرم؟تا شب بشه مردم و زنده شدم.
    معلومه امشب اصلا حوصله نداره، قاطعانه گفت فقط امشبو باهام میاد. عیبی نداره پانیذ خانوم یه امشب مال من باش، مال مردی که دستاش به جز دست تو همراهی نداره.....تو که خودت طرفدار مرتضایی اینارو بهتر میدونی.
    رهام یه امشب یعنی فقط فرصتت امشبه.از دستش نده.
    نمیخواست پیاده شه.میترسید از اینکه با منی که غریبم تنها تو یه خونه باشه. منم نامردی نکردمو اذیتش کردم، البته همراه با شیطنت.کاملا معلوم بود میترسه اما به روی خودش نمیاره. خودش نمیدونه تو چه خبره........
    همه برنامه هایی که میخواستم انجام شد و منم آهنگمو براش خوندم.این که آی کیوش بالا بود چی شد؟
    حرفای دلمو با تمام وجودم بهش گفتم. اما............
    وقتی جواب منفی رو شنیدم انگار سقف آسمون رو سرم خراب شد ،چه نقشه هایی که نکشیده بودم. احساس کردم همه مسخرم میکنن.دیگه بدنم سست شد و رو زانوهام افتادم زمین.چشمام خیره به در موند.
    پانیذ خیلی بی رحمی . ........
    وقتی صداشو شنیدم دوباره جون گرفتم. اما نگاهش نشون نمیداد که اونم مثل من عاشق باشه. گفتم اشکامو ببینه شاید کارساز باشه.و کاملا کارساز بود.
    خدا جونم شکرت.......پانیذمم منو دوست داره. این که انقدر خوبه چرا دوست داره وانمود کنه بده؟جیگرتو نفس رهام.
    ***
    یه تیکه کیک برای مامان نگه داشته بودیم، یعنی پیشنهاد پانیذ بود. بابا خونه نبود رفته بود پیش مامانبزرگ.مامان چادرش سرش بود و تسبیح به دست تو حیاط راه میرفت ،منو که دید ،تسبیح از دستش افتاد. کیکو گذاشتم کنار حوض و بغلش کردم....
    من:قربونت برم من.همه چی جور شد.
    -راست میگی رهام؟روضه حضرت ابوالفضل نذر کردم.
    من:دروغم چیه.با زبون خودش گفت دوسم داره.
    -خیلی خوشحالم عزیزم.
    من:لنگه کفشتون به داد منم رسید.
    -باباتم نجات داده بود.
    من:دلم میخواد داد بزنم...........
    -بریم کیکو چای بخوریم برام تعریف کن.....
    *******
    با بهراد نشستیم و پرونده جدیدو نگاه می کنیم.قتل یه خانم و دخترش.
    بهراد:دویار جدا نشدنی بازم باهم.
    لبخند زدم:خوبه که..........
    بهراد:پانیذ هووی منه.
    قیافه جدی به خودم گرفتم و با خنده گفتم:خب یه شب میام پیش تو یه شب میرم پیش پانیذ خوبه؟
    بهراد انگار چندش شده باشه گفت:ایششش نخواستم، همش برو پیش پانیذ جونت.
    از پشت میز اومد کنار.عکسای مهران و مهرداد و مهندسو از رو برد برداشتم و عکسای تازه ای رو جایگزین کردم. عکسای سه تاییشونو نگاه میکردم به بهراد گفتم:
    -به بابات گفتی؟
    خودکارو گذاشت گوشه لبش:آره؛ گفت رهامم وقت پیدا کرده برای عاشق شدن؟
    من:بی شوخی چی گفت؟
    -جدی بود رهام.گفت وقتی برادر و پدرش بالا سرش نمیشه، نه صلاحه، نه خوبیت داره......
    من:مگه داداشش رفتنی نگفت مواظبش باشین؟
    -گفت مواظب باشین نگفت عاشقش بشین که.
    من:خلاف نکردم که. تو ام جای من بودی عاشقش میشدی.
    -بابای خودت خبر داره؟
    نفس عمیق کشیدم عکسارو گذاشتم تو کشوم:نه فقط مامان.....
    -مامانت چی؟میدونه باباش زندانه.....
    من:نه....
    -میدونی بدونن عکس العملشون چیه؟
    من:میگن نه.اونا وصله تنه ما نیستن.خانوادشون اصیل نیست و از این حرفا.
    -و میدونی که پانیذ هم آدمی نیست که به خاطر تو کاری رو انجام بده.اون رو ارزشای خودش پابنده.
    من:خب منظور؟
    -یعنی اینکه مامان بابات عروس چادری میخوان.شاید ما اینطوری نباشیم، اما شغلمون و خانواده هامون انعطاف مارو ندارن....
    من:اون که حل میشه بابا.مهم فعلا بابامه.اگه بدونه.....دستاشو میزنه کمرش میگه:پسر من٬نه تو پسر من نیستی.چون اون چیزایی که تاحالا گوشت خوندم یاسین به گوش خر بوده.
    -نمیدونم رهام ولی کاش قبل اینکه به پانیذ بگی روهمه اینا خوب فکر می کردی.
    من:مخالفتشون هیچی رو عوض نمی کنه.من بازم پانیذو به دست میارم....
    -باباشم میتونی راضی کنی؟
    من:میشه.......
    -امیدوارم!به نظر من شروع کنی آروم آروم بهشون بگی بهتره.رهام کافیه به گوش مادر این دختره برسه.خودت که میدونی 5 دقیقه ای کل فامیل میفهمه.پچ پچا پانیذو آزار میده.نمیتونه تحمل کنه.اصولا خانواده بی حاشیه این.
    من:منو پانیذ خودمون میخوایم زندگی کنیم به مردم ربطی نداره.
    -گفتم ؛بعدا نگو نگفتی.میترسم رهام........
    من:إ چرا انقدر آیه یئس میخونی؟!
    دیگه هیچی نگفتم، یعنی جوابی نداشتم بدم.سکوت می کردم بهتر بود .نبودن پانیذ پیشم انقدر عذابم میداد که اصلا به این چیزا فکر نمیکردم.اول از مامان بابای خودم شروع کنم تا بعد برسیم به مهندس.یکم مهندس به شرایط اونجا عادت میکنه.پانیذ هم میره دانشگاه.حال و هوای اینروزاشون عوض میشه...
    **********
    پانیذ
    دارم دنبال یه آدم مطمئن میگردم کارای کارخونه رو دست بگیره .من اهل رئیس بازی و این حرفا نیستم. هر شنبه هم میرم ملاقات بابا. ولی کاش نمیومدم.غم داره فضای زندان.خانوما با بچه های کوچیک میان دیدن شوهراشون، به همشون لباس فرم میپوشون.شبیه لباس دالتونا! آخه بابا تو چرا بر خوردی وسط اینا؟ حالش بد بود، از روی پیرهن فرمش یه پیرهن دیگه پوشیده بود دیده نش.ه دمپاییای همه پلاستیکی بود، مال بابا چرمی.اینجام دست از عادتاش بر نمیداره.مغرور و با جذبه !صدای زنگ که میاد پرده ها میرن بالا و میبینیمشون.بابا کاش من میمردم اینروزاتو نمیدیدم.....
    -سلام دخترم.
    من:سلام بابایی خوبی؟
    سرتکون داد....
    من:ولی معلومه نیستی.چیزی شده؟
    دستمو گذاشتم رو شیشه،اونم دستشو گذاشت.....
    -امروز صبح اونی که تو تخت پایینم بود اعدام شد.دوروز پیش به زور بردنش انفرادی.رو زمین میکشیدنش.فرار می کرد تا نتونن ببرنش .ببین اون خانومشه.خبر نداره اعدام شده.
    جیگرم کباب شد یه خانم 27 یا 8 ساله با یه بچه شیرخوار بغلش.
    من:بابایی غصه نخور....
    -پانیذ من اگه تورو نداشتم باید ........
    گریش گرفت، واسه بار اول گریشو دیدم.حتی اونهمه که عاشق عمو مهرداد بود تو مراسمش گریه نکرد.
    من:بابایی؛ سرتو بالا بگیر... چیزی نشده که... حالا که بخیر گذشت.
    -دیروز شیرینی و شربت پخش میکردن مامورا به خاطر اعدامش.همه هم از پنجره نگاش میکردن.
    من:بابایی شما که ندیدیش؟
    -نه نتونستم...
    من:برای آرامشش دعا کن بابا.
    -خیلی سخته تو تنهایی شرمنده بشی.... جلو روی شماها که خیلی وقته....
    من:عیب نداره قربونت برم.... ماها قهرمانیم و بازنده میشیم.....
    اشکاشو پاک کرد :پانیذ؟
    من:جونم؟
    -برو پیش تیرداد...
    من:چرا؟
    -براش تعریف کن.تیرداد حواسش بهت باشه خیالم راحت تره.
    من:من از پس خودم برمیام..
    -بگو چشم....
    من:چشم .چقدر زود تموم شد.........
    -مواظب خودت باش.
    من:شمام همینطور.
    دستش هنوز رو شیشه بود؛خم شدم و بوسیدمش......موقعی که پرده هارو میکشیدن پایین خیلی خودمو نگه داشتم گریه نکنم.حالا چجوری برم پیش عمو تیرداد؟
    چادرمو از سرم در آوردم .
    ******
    -نمیگی یه عمو دارم برم ببینمش؟بی معرفت شدی.
    من:عمو نه نشدم .درگیر بودم...
    -اول قهوتو بخور بعد درگیریاتو برام بگو.
    یه ذره مزه اش کردم.تو جام جابه جا شدم و سرمو انداختم پایین....
    من:عمو تیرداد٬برای بابا یه مشکلی پیش اومده...
    -پول لازم داره روش نشده بگه.میدونم.چقدر بنویسم؟
    من:عمو مسئله پول نیست؛ حساب شرکت پره.....
    -میخواد زن بگیره؟
    من:نه .چجوری بگم آخه.مشکل حقوقی براش پیش اومده!
    -خب....
    من:الآنم زندانه....
    دستم از استرس عرق می کرد، میکشیدم رو مانتوم خشک شه.
    -زندان؟محمد؟
    پوزخند زد...
    من:بله...
    دست کشیدم کنار صورتم تا موهامو بذارم زیر شال....
    عینکشو در آورد وبا انگشتاش چشماشو فشار داد......
    -وای خدا.چی کار کردی با خودت آخه؟
    رفتم بیرونو براش آب آوردم.یکم خورد .
    -مشکلش چیه؟
    من:عضو باند قاچاق......
    -چی شد دستگیر شد؟
    من:خیلی وقت بود دنبالش بودن.از پرونده عمو مهرداد متوجه شده بودن..........
    بقیه داستانو براش تعریف کردم، سرشو تکون داد. گفتم مهران نیست و بابام خواست بیام پیشتون.
    -میتونم ببینمش؟
    من:سعی میکنم جور کنم......
    گیر داده بود باید بیای بریم خونه ما ،منم گفتم حاج آقا ناراحت میشه نمیتونم.احساس کردم انگار سبک شدم وقتی با عو حرف زدم....
    شب؛ تصویر اون مردی که بابا برام تعریف کرد جلوی چشمم بود. تصویر زن و بچه مظلومش که با غم خیره شده بود به شیشه و جای خالی شوهرش .اصلا خوابم نبرد، بهرادم بیدار بود. تو کارگاهش بود اما مزاحمش نشدم. نشستم رو کاناپه تا خود صبح گریه کردم. دلم خیلی پر بود از نامردی دنیا.حتی حرف زدن با رهامم آرومم نمیکردو این موقع شب اونم خوابه.
    **********
    یک هفته بعد
    عمو تیرداد وقتی فهمید پزشکی قبول شدم گفت مهردادو به آرزوش رسوندی و وقتی فهمیدم عمو مهرداد میخواسته دکتر شم خیلی خوشحال شدم . به خاطر شروع دانشگاه عمو دیگه مطب نرفت و فقط بیمارستان رفت تا بتونه به جای من بره شرکت بابا و به کارا رسیدگی کنه.منم بیشتر وقت داشتم کنار رهام باشم، البته این پرونده آخریه که تموم شه اونم وقتش آزاد میشه...
    زنگ زدم باهاش حرف بزنم....
    -سلام پانیذ خانومی خودم.چطوری عزیزدلم؟
    من:سلام خوبم.آقایی من چطوره؟
    -خوووب.به عمو تیردادت گفتی ؟
    من:نه!نتونستم.خودت گفتی به بابات؟
    -نه!نمیشه.خشن نگاه موکونه.
    من:عزیزم.پاتریک من!
    -پانیذ ؟
    من:جونم؟
    -هیچی؛ دلم برای جونم گفتنت تنگ شده بود..
    من:رهام منو چندتا دوست داری؟
    -تهش چندتاست؟
    من:10 تا....
    با لحن بچگانه می گفتم اینارو بهش اونم همینجوری با همین لحن خودم جوابمو میداد.
    -منم 10 به توان عدد آووگادرو دوست دارم که بی نهایته......
    من:من اندازه یه قابلمه.
    -اندازه یه قابلمه چی؟
    من:دوست دارم.
    -آخ قربون عشقم برم من.قلبم بی قراری می کنه.....
    من:بگو بیاد پیش قلب من.
    -کی بیاد؟
    من:الآن....
    -حاضر باشه قلبت اومد.
    من:مگه میای؟
    -آره .
    من:باشه منتظرتم.
    انگار منتظر بود بگم بهش. اومد دانشگاه دنبالم. اما بعد اینکه نصف پسرای دانشگاه هر تیکه ای دلشون خواست بهم گفتن. بالاخره اومد منم عصبانی بودم.
    عینکمو زدم و نگاش نکردم.
    رهام:پانیذم؟
    شونه بالا انداختمو نگاش نکردم.
    رهام:خب ببخشید........
    با عصبانیت نگاش کردم......
    رهام:عزیزم معذرت میخوام دیگه.
    من:یعنی با یه معذرت خواهی حله دیگه؟میدونی یه ربع یه دختره کنار خیابون کاشتن یعنی چی؟
    -بابا ببخشید دیگه، حالا یه بارم اینجوری میشه.سرهنگ معطلم کرد.
    من:میدونه من رو وقت حساسما.میتونستی با اس خبر بدی.
    -ببخشید.خانومی؟عزیزم؟عشقم؟نفسم؟
    من:این آخریه رو که گفتی کاملا خر شدم.خب چه خبرا؟
    با لبخند زل زدم بهش..... بازوهامو بغـ*ـل کردم و برگشتم سمتش.....
    -توکه تا یه دقیقه پیش داشتی......خوبی؟
    من:آره....
    -ناراحت که نیستی؟
    من:آخه منکه نمیتونم باهات قهر کنم.قلبم میگیره.
    -قربونت برم.پانیذ رابطت با چادر چطوره؟
    من:خوبیم.تازه باهم آشنا شدیم....
    -کجا؟
    من:تو ماشین لباسشویی.این چه سوالیه میپرسی.دیدی که سر می کنم.
    -برای همیشه ام میتونی؟
    من:باید سر کنم؟
    -آره.ولا از اداره اخراجم میکنن.
    من:یعنی در این حد؟
    -آره.....
    من:چیکار کنم؛مجبورم دیگه!باشه.هرموقع ازدواج کردیم سر میکنم.
    -مرسی عسلم....
    منو برد پیست سوار کاری....
    -خب پانیذ اینم از طلوع.
    من:سلام طلوع.
    دست کشیدم رو سر اسب.خودشو برام ناز کرد.... موهامو یه طرفی از شال ریخته بودم بیرون، سرمو بردم نزدیک طلوع، اونم خیلی آروم و بی حرکت وایساد.....
    -ببین طلوعم با من همدرده.دوست داره....
    من:خیلی نازه....
    دوباره سرمو تکیه دادم به سرش.آروم بی حرکت وایساد.چقدر مهربونه.عزیزم!!!!!
    -چه عکسی شد.
    من:ببینم؟
    -خب سوارش شو.
    من:نه .نمیخوام اذیتش کنم.
    -پس بریم اونور رو سبزه ها بشینیم.
    نشستیم کنا هم.سرشو گذاشت رو شونم.
    -پانیذ؟
    من:جانم؟
    -اگه بهت نمیگفتم دوست دارم با احساست نسبت به من چیکار می کردی؟
    من:سعی می کردم فراموشت کنم.هیچ وقت هم ازدواج نمی کردم.
    -ولی خب دوسم داشتی؟
    من:آره اما خب بهش فکر نمیکردم.مامانت میدونه بابام زندانه؟
    -نه.
    من:بهش بگو.
    -میگم حالا نگران نباش.
    من:رهام این بیخیالیت منو میترسونه.
    -نترس ؛حتی دنیام نخواد من باتوام.بهت گفتم اونشب هزار سالم بیاد بره، کم نمیشه از خواستنم.
    من: واسه محافظت از من، دیگه به هیچ کس دروغ نگو، حتی خودت.
    -عشقم دروغ نبود، فقط نگفتن همه چیزایی بود که اتفاق افتاده.اونم که بعدش جریان مهرانو برات تعریف کردم.
    من:پس چرا به خودت دروغ میگفتی؟
    -چه دروغی؟
    من:که من جای خواهرتم.
    -از کجا فهمیدی؟
    من:چون مهران منو بهت سپرده بود؛ احساس میکردی باید مثل یه برادر بالا سرم باشی.خیلی وقته میدونم دوسم داری.اونروز که رژلبمو روی فنجون دیدی یادته؟
    -پس میدیدی؟
    من:آره.میدیدم.
    زانو هاشو بغـ*ـل کرده بود؛سرشو خم کرد طرفم و گذاشت رو زانوش......
    -چون تاحالا عاشق نبودم نمیدونستم این احساس عشقه.حتی به مامانمم گفتم پانیذ مثل خواهرمه.... یه جوری خندید که فهمیدم یعنی خر خودمم.
    خندید....
    من:اگه ثروت بابام نبود چی؟
    منو چسبوند به خودش.نفساش به گردنم میخورد.
    -اگه نبود تو بازم همون پانیذی بودی که عاشقش میشدم.من به خاطر تربیت خوبه عموته که عاشقتم. خانومی و نجابتت.اینکه باوفایی و همیشه کنار آدمی.ولا پول یه روز میاد و یه روز میره.
    من:رهام چشمای خوشگلت منو یاد دریا می اندازه.
    -مگه چشمم دریاست؟
    من:انقدر ازش ماهی گرفتم....
    خندید.فهمید دارم اذیتش می کنم.
    -چی گرفتی؟
    من:اکثرا کفال....
    -یه دونم ماهی عید بگیر بدم مامانم بندازه تنگ.
    آفتاب کم کم غروب می کرد و ماهنوز داشتیم رویا هامونو میساختیم و تو ذهنمون واسه زندگی کردنمون میمردیم..... پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم ؛نوک بینیامون مماس بود. انگشتاشو فرو کرد لای انگشتام:
    -میخوامت؛یه دونه ای......
    بارون گرفت و مجبور شدیم برگردیم تو ماشین.
    **************
    رهام
    میترسم.نمیتونم یعنی نمیدونم چجوری باید بهشون بگم.
    مامان:رهام جان نهار حاضره...
    بابا هم بود. به مامان اشاره می کردم که یه جوری سر حرفو باز کنه.یکم آب خورد و شروع کرد.
    -حاج آقا٬نظرتون چیه دنبال یه دختر خوب باشیم برای رهام؟
    بابا:شکوه خانم ما اونشب حرفامونو تموم کردیم.دیگه قرار شد از اون خونواده حرفی تو این خونه نباشه.
    مامان لقمشو زود قورت داد و قاشق گرفت بین انگشت اشاره و وسطی و انگشت اشارشو گذاشت رو لبش:
    -نه حاجی ٬یه دختر دیگه.
    بابا:کدوم دختر؟دخترای الآن زن زندگی نیستن.حاج آقا مسعودی عروس آورد خودتونم بودین دیدین چقدر خرج گذاشته بودن ،یه سال نشده میخوان جدا شن....
    -حاج آقا ما که تو زندگی اونا نیستیم .بخوایم به اونا فکر کنیم که این بچه باید تا آخر عمرش وردل من بمونه.
    بابا:حاج خانم حرف آخرو بزن.چی میخوای؟
    لبخند زد.فکر کنم یه حدسایی زد..
    -یه دختره هست.......منتهی چون از شما اجازه نگرفته بودیم کاری نکردیم.فقط رهام دیدتش و پسندیده.
    بابا:پس لازم شد حتما ببینیمش .کیه که آقا رهام پسندیدتش.آره رهام؟
    سرمو انداختم پایین:بله....
    لقمه از گلوم پایین نمیرفت، یکم آب خوردم..... با اون قسمت از رو میزی که آویزون بود بازی می کردم.
    بابا:خانوادش کین؟میشناسین؟
    -حاج آقا سپهری با عموشون آشنان.از یه خونواده پولداره.
    بابا:چقدر پول دار؟
    از سادگی مامانم خندم میگیره، فکر کنم خیلی از حرفم تعجب کرده بود که عینشو به بابام گفت.چشماشو درشت کرد و دست راستشو آورد بالا برد.
    -حاجی میگن آینه بغـ*ـل ماشین داداش اندازه دیه ما سه نفره.البته خودم که ندیدم، فقط شنیدم.
    بابا:مردم حرف زیاد میزنن.خودتون میگین فقط شنیدین.....
    -نه رهام دیده.با برادرش دوسته.
    بابا:کدوم دوستته که ما نمیشناسیم؟
    من:5 ماهی هست دوستیم، شایدم بیشتر.
    بابا:چرا فکر کردی خواهرشو دودستی تقدیمت می کنه؟
    من:بابا زود قضاوت نکنین ،خیلی خانواده خوبین.
    بابا:آدم لقمه رو به اندازه دهنش برمیداره.
    من:بابا منم اندازه خودم دارم.بعدش اونا انقدر دارن که اصلا براشون مهم نیست کسی که میره خواستگاری پولداره یا نه..... باباش اراده کنه کل خاندان مارو تو یه دقیقه میخره.... اصلا واسش پول مهم نیست.
    بابا:نمیدونم.....ولی راضی نیستم.فاصله طبقاتیمون زیاده.....
    من:از نظر مالی؟
    بابا:از نطر فرهنگی.
    من:بابا!خانواده با خدایین.عموش تو خیریه بود.یه تکیه دارن.دیگه بهتر از این؟
    بابا:حرف من یه کلمس، البته اگه نظرم مهمه ؛میگم نه تمومش کن!
    من:مامان...........
    -حاج آقا........
    بابا جوابشو نمیداد.....
    -آقا ناصر........
    بابا:چیه هی اسم منو ازبر می کنی؟
    من:دلیلتون چیه برای مخالفت؟
    بابا:پولدارای این دور و زمونه معلومه چین دیگه، پدر مادر هرکدوم یه طرفن و بچه ها هم به امون خدا بزرگ میشن.هیچ کس تربیتشون نکرده.به بعضی ارزشای ما پا بند نیستن.
    من:بابا پانیذ اصلا اینجوری که شما فکر می کنین نیست.درسته مامان باباشون حواسشون بهشون نبود اما زیر بال و پر عموشون بودن.هرجایی نیست.عموشم یه آدم کاملا متدین و مومن بوده.
    بابا:بوده؟دیگه نیست؟
    من:دوسال پیش فوت شده......
    بابا:از کجا معلوم تو این دو سال تغییر نکرده باشه؟
    من:میدونم........همون پانیذیه که عموش تربیتش کرده.
    بابا:پسریه نگاه به خودت کردی؟چیت به اونا میخوره؟فکر کردی یه ماشین گرون قیمت داشته باشی کافیه؟از پس مخارجش بر میای؟میتونی نازشو بکشی هر لحظه؟قبل از اینکه باباش بزنه تو گوشت و اینارو بهت بگه بذار من بگم.از خودت خونه داری؟خونه که چه عرض کنم قصر داری شاهزاده خانمو بیاری اونجا؟هرلحظه 10 تا نوکر در خدمتش باشن؟تو چجور به خودت اجازه دادی که اصلا بهش فکر کنی؟

    گریم گرفته بود:بابا پانیذ و مهران هیچوقت از اونجایی که هستن به زمین نگاه نمیکنن. برای منم فقط رضایت مهران داداشش مهمه . همه اونایی رو که گفتین براش انجام میدم جونمم میدم براش من تظاهر به چیزی که نیستم نمیکنم.ماشین دارم تو بالای شهر آپارتمان دارم.اما شما همیشه سعی کردین از اون چیزی که هستین فرار کنین.
    از آشپزخونه اومدم بیرون...
    -رهام پسرم..........
    بابا:ببین شکوه تو این پسره رو خودسر و پرو بارش آوردی.چه غلطا، خونه دارم تو بالای شهر.
    -حاج آقا دروغ نمیگه بچم. داره.تازه تحویل گرفته.پیش فروش خریده بود.
    بابا:تو چه ساده ای خانم......دو روز دیگه باباش میزنه تو گوش پسرت و میگه برو ور دل مامان بابات. لیاقت دختر منو نداری.خونه قسطی رو همه میتونن بخرن.....
    خدا!!!!!حالا خوبه نگفتم باباش زندانه اینهمه قشقرغ به پا کرده.در ورودی رو عمدا محکم بستم تا بفهمن به حرفاشون گوش میدادم. بی هدف تو خیابونا راه میرفتم.قصه عشق من نگاه به کجاها کشید .آخه طفلکی پانیذ مگه تقصیر خودشه که باباش اونجاست؟گـ ـناه پدرو که نباید به پای دختر بنویسن.نجابت باید تو خون آدم که خب پانیذم نجیبه.خانومه.هرچی زیر پام میومد پرت میکردم اونظرف.چقدر خیابون کثیفه.مغزم کار نمیکنه. یه آدم خسته ولی هدفدارم.تا شب موندم بیرونو بعد برگشتم خونه.
    -رهام جان شامت رو ..........
    من:اشتها ندارم.
    رفتم بالا.فقط خیره شدم به لبخند خوشگل پانیذ . محاله بذارم واسه کسی دیگه باشه.خانم خوشگله تو فقط و فقط مال خودمی فهمیدی؟پس فکر فرار به سرت نزنه خاله سوسکه چون آقا موشه تا تهش باهاته.خوشگله خوشگلی خوش به حالم،آره اینجوریاست....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *************
    مهران
    از اومدنم به اینجا سه ماه میگذره.برناممو جوری تنظیم کردم که هم به کارم برسم هم به درسم.یگانه هم عروس شد .احترام جون باهاش رفت ایران و دوباره برگشت پیش ما.عمو محمد خیلی دلتنگی بچه هاشو می کنه. تو چهره یاسین خدابیامرز عمو مهردادو میبینم.عزرائیل واقعا فازت چیه همه جوونارو میبری؟تو سوئیتیم که دانشگاه بهم داده راحت نیستم .فکرم پیش عمو محمد میمونه. خواهر کوچولومم دکتر میشه.چقدر دلم میخواد پیشش بودم بغلم میگرفتم انقدر میچرخوندمش دل و رودش بهم بخوره. پولایی که عمو محمد بهم میده رو با نصف هزینه تحصیلم پس انداز می کنم. تصمیم گرفتم نمازمم بخونم.بعد عمو مهرداد مرتب نمیخوندم.نمیدونم شاید داشتم اینجوری از خدا گله میکردم.توی کلاسمون 3 تا ایرانی داریم.2تا دخترن و یه دونم پسر. فعلا باهم برخورد نداشتیم تا بدونم چجور آدمایین.ای خدا اگه پانیذ هم اینجا بود دیگه خوشبختیم تکمیل بود.بهراد همیشه خبرای خوب بهم میده و میگه همه چی خوبه.دل دیدن اشکای پانیذو ندارم ولا باهاش حرف میزدم.بذار به نبودنم عادت کنه.....
    عمو:مهران جان نمیخوای تعطیل کنی؟
    من:شما میخواین برین من صندلیارو جمع و جور کنم بعد برم.
    عمو:ماماان غذا پخته.امشب عید قربانه تو ایران.تنها نباش.
    من:چشم.....
    عمو:بذار کمکت کنم زود تموم شه....
    دوتایی باهم صندلیارو برگردوندیم تا بچه ها موقع تمیز کردن راحت باشن.سه تاهم فال از رومیز برمیدارم و میذارم تو ظرف...
    اینروزا مردم دیگه به حافظ هم اعتماد ندارن.خوبه و به امید خدا همه چی درست میشه یا به یارت میرسی اینا همش فقط دلگرمیه برای تایید اونی که تو ذهنمونه.
    یه بار با عمو رفته بودیم ویلای لواسون شب یلدا .همه چی بود .انار و آجیلو هندونه.کنار آتیش شومینه نشسته بودیم.حالا که خوب فکر می کنم اگه یکم بیشتر و بهتر تو حرکات و رفتارشش دقیق میشدیم میفهمیدیم که درد داره و معدش اذیتش می کنه.از هرچیزی بهش تعارف می کردیم نمیخورد میگفت نهار زیاد خوردم.فقط سه چهارتا دونه برمیداشت.
    پانیذ:عمو بخورین دیگه.نخورین غصه میخورم.ا
    من:پانیذ جان بذار راحت باشه.من خودم همشو میخورم.
    عمو:برگشتم به دوره شیرخوارگی.مامانمم میدونین کیه؟آبدارچی کارخونه محمد صبح به صبح به سفارش آقا داداش یه لیوان شیر میاره تا ظهر موقع نهار.....
    پانیذ لبخند زد:نه دیگه......نشد.......اینجا کارخونه نیست.اینجا مامان منم باباهم.......
    با انگشتش به من اشاره کرد.
    عمو:ٳ؟مامان شمایی بابا مهران؟
    پانیذ:آره.....
    فال حافظو دادم دستش....
    من:خب حالا یه فال برای مامان باباتون میگیرین؟
    پانیذ:تولوخدا!!!!!!!
    قربون اون اداهای بچگونش برم....
    عمو:به شرط اینکه هرچی دلم خواست بخونم....
    نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
    عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
    نسترن جام عقیقی به سمن خواهد داد
    چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
    آن تطاول که کشید از غم هجران بلبل
    تا سرا پرده گل نعره زنان خواهد شد
    پانیذ:با تشکر از صداسیمای لواسان...
    من:عمو بدین من براتون فال بگیرم.
    هرچندپیر و خسته دل و ناتوان شدم
    هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم
    شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
    بر منتهی همت خود کامروا شدم
    ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
    در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
    اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
    در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
    قسمت حوالاتم به خرابات می کند
    هرچند که اینچنین و آنچنان شدم
    آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
    کز ساکنان درگه پیرمغان شدم
    در شاهراه دولت سرمدبه تخت بخت
    با جام می به کام دل دوستان شدم
    از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
    ایمن ز شر فتنه آخر زمان شدم
    من پیر سال و ماه ونیم یار بیوفاست
    برمن چو عمر می گذرد پیر ازان شدم
    دوشم نوید داد عنایت که حافظا
    بازا که من به عفو گناهت ضمان شدم
    وقتی تو چشماش نگاه کردم یه برق خاصی داشت.وقتی پیش عمو بودیم انقدر محو تماشای صورت و حرف زدنش بودیم که اصلا به رفتن و جداشدن فکر نمیکردیم.
    -مهران جان؟
    به خودم اومدم همه صندلیارو مرتب کرده بود و من تکیه داده بودم به یه صندلی و تو گذشتم غرق بودم. اصلا شب یلدا چه ربطی به عید قربان داشت؟!
    من:جانم؟ای وای ببخشید توروخدا.....
    -خواهش میکنم.چرا انقدر تو فکری؟دلتنگی؟
    من:آره دلتنگ گذشته های خوبم...
    باهم رفتیم و عید قربان رو جشن گرفتیم.چقدر اینروزا سخت میگذره برام.هرمناسبتی که میاد من ناخودآگاه پرت میشم تو گذشته.
    ************
    پانیذ
    تونستم یه ملاقات حضوری بگیرم برای عمو تیرداد اونم به زور.وقتی همدیگه رو دیدن خیلی مردونه همدیگه رو به آغـ*ـوش کشیدن.اشک تو چشمام جمع شده بود.
    من:عمو من بیرون منتظرم......
    منتظر جواب نشدم و اومدم بیرون.خانمی که خانمارو میگشت روبهم گفت:
    -چندسالته؟
    من:18.
    -بهت نمیاد....
    من:یعنی بیشتر میخوره؟
    -مثلا 20 یا 22
    جوابش فقط یه لبخند بود.دیگه چیزی نگفتم و منتظر شدم تا عمو بیرون بیاد.
    عمو:بریم پانیذ....
    من:عمو چطوره؟
    عمو:داغون٬خسته٬خراب!تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
    من:از دست من ناراحت بود؟
    عمو:نه از دست خودش ناراحت بود.خونه حاج آقا جات راحته؟
    من:عمو خیلی آدمای خوبین.قصه دخترشو که گفتم بهتون.هیچ فرقی بین منو شاداب نمیذاره.اونجوری که از حرفای بهراد فهمیدم به مهران پول هم داده.
    عمو:آدم باخدایی باشه مشکلی نداره اونجا موندنت.....
    من:هست...........عین عمو مهرداد!!!!!!به عمو اعتماد نداشتین که موافق ازدواجش با مینوش بودین؟
    عمو:چون داشتم موافق بودم.
    گوشیم زنگ خورد از عمو عقب موندم تا از کیفم درش بیارم:بله؟
    -خوشگله اگه میخوای عشقتو جمع کنی زیر پل........
    من:الو................
    نگاه کردم به گوشی تماس قطع شده بود . شماره ای هم نیفتاده بود.
    عمو:کی بود؟رنگت چرا پریده؟
    شماره بهرادو گرفتم:الو بهراد؟
    --جانم آجی؟
    من:رهام........کجاست؟
    --از صبح نیومده.قرار داشتین؟
    من:نه هیچی خداحافظ...
    عمو:پانیذ..........رهام کیه؟ تماس اولی از طرف کی بود؟!
    من:باهام میاین تا یه جایی؟
    عمو:به شرط اینکه بهم بگی.
    من:توراه میگم.
    لب پایینمو می جویدم و پای چپمو تند ضرب میزدم رو زمین.استرس داشتم.رهام از صبح اداره نرفته.به منم زنگ نزده.نکنه.........
    عمو:اینجا برم؟
    من:آره....
    ماشین کامل واینستاده بود که پیاده شدم...
    من:رهام.............رهام............صدامو میشنوی؟
    گوشیشو گرفتم:صداش از یه جای دور میومد.
    من:رهام اگه صدامو میشنوی جواب بده
    دیگه کم کم داشت گریم میگرفت.
    عمو:مطمئنی گفتن اینجا؟
    من:آره....
    هنوز عمو نمیدونست چه خبره.
    عمو:آقا رهام؟..........
    من:رهام؟عزیز دلم؟چرا جوابمو نمیدی؟
    دوباره زنگ زدم به گوشیش.دنبال صدا گشتم اما بی فایده بود.
    عمو:پانیذ نیست..بریم....
    من:عمو هست.صدای گوشیش میاد وقتی زنگ میزنم....
    عمو:یه باره دیگه بزن...
    ماشینو خاموش کرد تا صدا کمتر شه.
    من:شاید روی اون تپه بالاییا باشه.
    عمو:صبرکن تنها نرو.
    گوشیم زنگ خورد.
    من:عمو رهامه..........
    الو.....رهام؟
    از صداش فقط فهمیدم رهامه.کلماتشو نمیفهمیدم.
    من:کجایی؟
    -اینجا پر آش..غاله نم...ید...ونم.
    همین یه جمله رو هم به زور و با نفس نفس زدن گفت.
    عمو:کجاست؟
    من:میگه پر آشغاله....
    رفتیم بالای تپه بازم هیچ خبری ازش نبود.لعنتیا کی بودن یعنی؟
    عمو یکم ازم جلوتر رفت.به دقت اطرافو نگاه میکردم ببینم چه خبره.
    عمو:بیا اینجا...
    صداشو دنبال کردم.دویدم.تو یه گاراژ متروکه لابه لای شیشه نوشابه ها و آب معدنیا انداخته بودنش.از لابه لاشون دویدم و رسیدم بهش.دهنش پر خون بود.
    من:قربونت برم چرا اینجوری شدی؟
    خون رو صورتشو با شالم پاک کردم.
    عمو:دست نزن بهش شاید جاییش شکسته باشه.میرم ماشینو بیارم.
    نفس نفس میزد:اومدی عشقم؟میدونستم تنهام نمیذاری.
    زیر چشم چپش کبود بود کلا همه جاش زخمی بود.ماشینو که آورد با احتیاط گذاشتیمش رو صندلی عقب. سرفه میکرد بدنش از درد جمع میشد.اشکم بند نمیومد....
    من:دستش بشکنه.
    عمو:میبرمش درمونگاه ،نگران نباش.
    ********
    عمو با لبخند اومد بیرون و دستکشاشو در آورد.
    من:چی شد؟
    عمو:میتونی ببینیش.....
    چشماش بسته بود .زیر لبی گفتم.
    من:آخی الهی قوبونش برم خوابیده پیشی...
    موهاشو از رو پیشونیش کنار زدم.صورتش تمیز بود و یه جاهم رد چاقو بود.پتوشو براش درست کردم.دست چپشم گذاشتم زیر پتو.
    دستمو گرفت و گذاشت رو لباش....
    من:بیداری پیشی؟
    آروم چشماشو باز کرد صورتش از درد جمع شد.
    -آره. میخواستم ببینم چجوری همسرتو لوس میکنی....
    من:همسرم؟فعلا عشقمی...
    -خب همسرتم میشم دیگه.
    من:کی بودن؟چی میخواستن؟
    -مهم نیست.جوابشونو گرفتن و رفتن.
    من:کاملا معلومه چه جوابی بهشون دادی.
    به سرتاپاش اشاره کردم.
    -گور بابای دنیا و آدماش.من از زندگیم تورو میخواستم که پیشمی الآن.
    دستمو گذاشته بود کنار گونش.
    پرده یهو کنار زده شد.صدای سرفه عمو منو به خودم آورد.سریع دستمو برداشتم.
    عمو:بهتره بری دیگه.هیجان زیاد براش خوب نیست پس می افته...
    من:عمو..........فقط یه ذره دیگه.
    عمو:رو همین تخت بودی مهران مرد و زنده شد تا چشماتو باز کنی.حالا توام شدی عین اون؟میبینی که خوابه!
    من:عمو این خوابه؟
    عمو:میبینی که........
    من:آره جون.........
    میخواستم بگم جون عمش حرفمو خوردم.
    با عمو اومدیم اینطرف لحظه آخر خم شدم و گفتم :خیلی بدجنسی یکی طلبت.
    چشماشو باز کرد یه لبخند شیطانی رو لبش بود و بهم چشمک زد.
    خودشو زد به خواب وقتی عمو اومد و منو ضایع کرد.
    عمو:حالا بهم میگی چه خبره؟
    من:رهام و بهراد مسئول پرونده بابا بودن.رهام به عنوان معلم خصوصی من وارد خونه بابا شد البته من شناختمش که پلیسه بعدش منو کمک کرد الآنم که در خدمت شماییم.
    خندید یکمی به جلو خم شد و انگشتاشو تو هم فرو کرد:نه قبل اینکه در خدمت من باشین چه اتفاقی افتاده؟
    من:بهم گفت دوسم داره........
    عمو:باورت شد؟
    من:آره..
    عمو:پسر با محبتیه.اونروزا مهرانم خیلی کمک می کرد .الآن یادم افتاد که کجا دیدمش.اما درمورد دوست داشتن تو فکر نمی کنی یکمی از سرشم زیادی؟
    من:عموووو؟! مگه میخواد با ثروت بابا ازدواج کنه؟مگه مامان و بابا به خاطر پول و موقعیت همدیگه باهم ازدواج نکردن؟چی شد آخرش؟ببخشید ولی مگه خاله مهرنوش مثل شما پولدار بود؟
    عمو:نه نبود.منم نبودم.تو زندگی با مهرنوش به این ثروت رسیدم.
    من:بابام چی؟
    عمو:از 16 سالگی جون کند تا به اینجا رسید.
    من:و برای اینکه بیشتر داشته باشه...........
    عمو:من کار باباتو تایید نمیکنم ولی خب اونموقع شما آسایش نداشتین.
    من:الآن دارم مثلا؟
    عمو:خودتم رهامو دوست داری؟
    لبخند زدم انگشت شست و اشارمو گذاشتم روهم و گفتم:یه ذره....
    لبخند زد و گفت:آرزوم بود یه دختر مثل تو داشته باشم.
    پرستار اومد:آقای دکتر.......
    پرونده رو گرفت جلوی دهنش و یه چیزی بهش گفت من نفهمیدم.
    عمو:پانیذ جان من برم برمیگردم.
    دو ردیف صندلی انتظار روبروی هم اینجاست و آب سرد کن سمت چپمه.ساعت روبروم رو دیواره.
    اس ام اسمو خوندم:نفسم ...........
    فهمیدم چی میخواد:اومدم پیشی......
    رفتم بالا سرش.
    من:جونم ؟
    -بشین پیشم........
    صندلی رو گذاشتم و کنارش نشستم.دستشو آورد جلو و گونمو نوازش کرد.
    من:چرا بهم زنگ نزدی؟
    -توی قلبت هیچ صدایی نیومد؟
    من:پس ایندفعه آلارم تو قلب تو به صدا دراومد و فرشته نجات من بودم!
    لبخند زد چشماشو بست و سرشو برگردوند.
    من:هنوز نمیخوای بگی چی شده؟
    تو همون حالت بود...... اصلا نگاهم نکرد:پانیذ٬یه قولی بهم میدی؟
    منتظر بودم ادامه حرفشو بزنه....
    -28 روز...6ساعت...42 دقیقه...12 ثانیه... دیگه.
    من:28 روز و 6 ساعت و..........دیگه چی؟
    -وقتی رسید، باید اونموقع قول بدی که واسه همیشه پیشمی.حتی اگه دنیا و آدماش نخوان......
    من:تو خواستی، منم اومدم.داستان ساده است ...اگه آدم یه چیزی را از ته ته دلش و از صمیم قلبش بخواد خدا به خواسته قلبش نه نمیگه.تو تویه قسمتی از گذشته از اون موقعی که منو دیدی تا حالا حتما ذهنت یا قلبت یه نشونه ای از من بوده و خودت خبر نداشتی.رهام بهت گفتم راست راسی عاشقت شدم.اذیتم نکن باشه؟ منو تو تا تهش میریم.
    با عشق خاصی تو چشم هاش مستقیم خیره شد تو چشمام.طره ای از موهامو که بیرون بود برد زیر شال....
    یه لحظه از نگاه کردن تو چشماش شرم کردم.سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم.با دست چپم پشت سرمو خاروندم.
    -چه قدر دزدیدن نگاه
    از چشمان تو لـ*ـذت بخش است
    گویی تیلهای از چشمام به دلم میافتد
    بانو!
    با مردی که تیلههای بسیار دارد
    میآیی؟
    من:میام.....
    نفس عمیق کشید، دنده هاش تیر کشیدن.لبخند زد.
    من:چی شدی؟
    -هیچی خوبم. امروز اولین روز از بقیه عمر منه.....
    من:قربونت برم.......
    بالشت زیر سرشو مرتب کردم .لبخند میزدم .
    -چرا لبخند میزنی؟
    من:چون امروز تولد دوبارته.میخوام خوشحال باشم.رهام اینا کی بودن؟ چرا نمیگی؟
    -فکر می کنم قبل اینکه برم بانک زیر نظرم گرفته بودن. وقتی از بانک اومدم بیرون کیفمو میخواستن بزنن .نذاشتم انداختنم تو یه 206 و بردنم اونجا.فکر میکردن از اون بچه مایه دارام.
    من:چقد پول پیشت بود؟
    -واسه شما پول خرده خانم دکتر.
    من:بگو.......
    -20
    من:اعلام سرقت کردی؟
    -خوشگلم من که اینجا پیشتم.غصه نخور پیدا میشه.
    دستشو برد زیر پتو و صورتش جمع شد از درد....
    من:روی شکمته یا پهلوته؟
    -هیچی نیست خانومی.
    پتو رو کشیدم کنار.دستشو خواستم بردارم نذاشت.
    -پانیذ من خوبم برو خونه.
    من:دستتو بردار.........
    -برو خواهش می کنم.....
    من:برنداری از عمو میپرسم.
    -یه خراش کوچیکه....
    من:باشه تو بردار..........
    یه گاز خونی و آغشته به بتادین رو زخمش بود.دستمو گذاشتم رو دهنم.......
    من:اااا....ین این که..........
    چاقو؟!
    -یه ضامن دار تو دستشون بود.کیفو که ندادم زد.البته سطحیه چون کیفو زود ول کردم.
    من:ما قراره شریک غم و درد هم باشیم.همین اول راهی زدی زیرش؟
    -تو برای یه گزیدگی پشه هم نگران میشی.نخواستم نگرانت کنم.
    من:به مامانت خبر دادی؟
    گوشیمو گرفت سمتم.کنار تختش بود..
    من:من؟
    انگشت اشارمو گذاشتم رو سینم.
    -اول بهش زنگ بزن بگو دارم میرم یه ماموریت.بعدم خودت برو خونه شالت خونیه.
    من:من دروغ نمیگم....فکر میکنی من بیشتر از مادرت برات دل میسوزونم ؟هرچقدرم نگرانت باشم و برات دل بسوزونم جای دلسوزیای مادرتو نمیگیره.
    -لج نکن کاری که گفتمو انجام بده.
    عصبانیم کرد.گوشیمو از دستش با حرص کشیدم.
    من:امضای مادر رو قلبه امضای زن رو کاغذ.مادر امضای خداست!درهرصورت چه دلت بخواد چه دلت نخواد من میرم .
    -میری؟کجا؟
    من:از پیشت میرم.
    از اتاق اومدم بیرون.به عمو هم گفتم میرم .
    عمو:خب پس برگرد شبو.تنهاش نذار.
    من:حالا معلوم نیست بیام یا نه.
    عمو:عاشقانه های امروز و ببین با یه اس ام اس عاشق میشن و با یه اس ام اس فارغ.
    من:کاری داشت باهام تماس بگیرین.خداحافظ.
    اومدم بیرون یه دربست گرفتمو رفتم خونشون.قبلا حدودشو گفته بود از همسایه ها پرسیدم نشونم دادن
    گوشیمو چک کردم چندبار زنگ زده بود.
    زنگو زدم..
    -بله؟
    من:خانم تمجیدی میشه تشریف بیارید دم در؟
    -شما؟
    من:پانیذم.
    صداش خوشحال شد:پانیذ جونم بیا تو تنهام.
    درو باز کرد.وایسادم تو حیاط.گوشه چادرش دستش بود اومد.
    یه خونه به سبک معماری قدیمی، دو طبقه بود ؛وسط حیاط حوض داشت.طبقه بالا یه تراس داشت که وسط بود و دو طرفش پنجره بود.تراس هم نیمدایره بود با نرده .نماشم آجری بود.باغچه کوچیکی تو دو طرف حیاط داشتن . روی دیوارا پیچک بود.درخت نبود.یه مجسمه فرشته سفیدم وسط حوضه.
    بغلم کرد.چشماش آبیه.صورت صافی داره.واقعا مثل آینه برق میزنه.لب پایینش نسبت به بالا یکم گوشتی تره. بینیشم یه ترکیبیه بین بینی گوشتی و قلمی.ابروهاشم تتو هشتیه.
    -عزیزم بریم تو
    من:نه خانم تمجیدی من دست خالی جایی نمیرم برای بار اول.
    -پاگشات میکنم خانومی ایشالا اونموقع میای.رهام نیست...
    من:با خودتون کار دارم.....
    از جدی بودن حالت صورتم فهمید خبریه و لبخند روی لبش کمرنگ شد.
    با صدایی لرزون پرسید:چیزی شده؟بین تو و رهام شکرآب شده؟دعوا کردین؟
    من:نه .نگران نشین ما خوبیم.فقط میخواستم یه چیزی رو نشونتون بدم.باهام میاین؟
    -برای حاجی شام گذاشتم .....
    من:ممکنه شب نتونین برگردین.کارم زیاده باهاتون.
    -مشتاق شدم بدونم کارت چیه.
    دست کشید پشتم:میام عزیزم.بذار یادداشت بنویسمو زیر غذامو خاموش کنم....تو که نمیای حداقل بشین گوشه حوض خسته نشی.
    لبخندی تحویلش دادمو رفت.فکر کنم 5 دقیقه طول کشید اومدنش.ساعتمو نگاه کردم .
    -بریم من آمادم.
    تو آژانس نشسته بودیم . شروع کرد حرف زدنو.
    -پانیذ جون راستی پدر و مادرت کجان؟
    من:سفرن....
    نمیدونستم رهام بهشون گفته یا نه مجبور شدم بگم سفرن....
    -واسه عروسیتون برمیگردن؟
    من:حاج خانم حالا کوتا عروسی.مگه به حاج آقا گفتین قضیه رو؟
    سرشو برگردوند طرف خیابونو گفت:فعلا نه.......
    خواست حساب کنه نذاشتم .
    -خب کجا باید بریم؟
    با دست درمانگاهو نشون دادم:اونجا........
    -مطمئنی باید اینجا بریم؟
    من:کاملا.....
    پشت در اتاق وایسادم.دست گذاشتم پشتش...
    من:میتونید برید داخل......
    -نامحرم که نیست؟
    من:نه!میشناسیدش.
    چادرشو دور صورتش گرفت و تا چونش پوشوند.جلو میرفت منم پشت سرش.
    -رهام مادر............
    ***********8
    رهام
    توی دهنم مزه خونو حس می کنم. دستمو میذارم رو زخمم تا هوا بهش نخورده.وقتی میبینن بی حالم ولم میکنن و میرن.لابه لای یه سری آت و آشغالم.تک تک سلولای بدنم درد میکنه.خدایا این چه بلایی داری سرم میاری؟ قدرت حرکت کردن یا حتی حرف زدن رو نداشتم.گلوم میسوخت و نفسام صدای خس خس میدادن.خدااااااا منو میبینی؟با این وضعیت اینجا بمونم میمیرم.کامیون اومد بارشو خالی کرد. سرمو با هزار زحمت بلند کردم تا خواستم حرف بزنم از دهنم خون پاشید بیرون.دوباره افتادم رو بطری پلاستیکی ها.گوشیم رو هم ازم گرفتن و پرت کردن این اطراف.پلکام بسته میشن.رهام نخواب........... باید به یکی خبر بدی .پلکام دیگه بیشتر از این تحمل ندارن .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا