- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
**********
خودمو حبس کردم تو اتاق. شام و نهارمم به سفارش رهام، میارن اتاقم؛ اما نمی خورم.امروز سومین روزه که میدونم اون کسی که تو این همه مدت فکر می کردم یه مهندس با تجربه و موفقه، یه قاچاقچیه مواد مخدره. البته خوشحالم از اینکه عمو مهرداد تبرئه شد. روی رفتن پیششو ندارم با عکسش حرف میزنم .عمو من بهت قول میدم کار نیمه تمومتو تموم می کنم. داداش محمدتو نجات میدم.انتقامتم از قاتلت میگیرم. فقط کافیه بفهمم کیه. گوشیمو زدم شارژ. روشنش کردم فقط تماس بی پاسخ از رهام بود. تصمیم واسه کمک به بابام قطعی بود. احساس میکردم بعد از شنیدن حرفای رهام، بابامو بیشتر از قبل دوست دارم.خدا خودت تو قرآن گفتی بابات حتی اگه بدترین آدم دنیام باشه حق بی احترامی نداری.منم عمو مهرداد بر اساس قرآن بزرگ کرده.منم به پدرم بی احترامی نمی کنم، مثل کوه پشتشم.اعتقادم اینه اشتباه کرده تاوانشو میده. گوشیمو از شارژ در آوردم زنگ زدم به رهام.....
-بله بفرمائید
من:الو رهام.......
-ببخشید من تا نیم ساعت دیگه باهاتون تماس میگیرم.
حتما نمیتونه حرف بزنه .گوشی رو انداختم رو تخت.پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض شه.چمدونامو باز نکردم .وسط اتاق موندن. از اونموقع تاحالا قلبم درد میکنه.تیر میکشه قرصام تموم شدن. اینا تو بیمارستان بهم دروغ گفتن ،من ضعف نکرده بودم.بعد اون قلبم درد میکنه.باید یه دکتر برم.رهام زنگ زد....
من:سلام.
-سلام.خوبی؟
من:آره.تصمیممو گرفتم هروقت تونستی بیا دنبالم ببرم پیش بابام.....
-مطمئنی؟راه برگشتی وجود نداره . این کارو که شروع کردی باید تا تهش بری .نمیشه باباتو وسط راه ول کنی.
من:منتظرتم.خداحافظ...
زیاد حرف میزنه حوصلشو ندارم. از تو چمدون یادگاریای عمو کتاب قصه انگلیسی رو در آوردم .بعد دو سال هنوزم بوی عطرشو میده.چسبوندمش به سینم .
********
رهام
فکر می کردم گفتن واقعیت به پانیذ سخت ترین کار دنیا باشه، اما طفلکی عادت کرده به شنیدن خبر بد. سعی کرد خیلی زود هضمش کنه .بهم زنگ زد ،خیلی خوشحال شدم. بهراد و صدا کردم.....
من:سروان سپهری؟جناب سروان؟؟؟؟؟؟؟
همتی اومد تو:قربان تو آبدارخونه عصرونه می خورن......
ای کارد بخوره به اون شیکمت. نمیدونم این همه رو میخوره چرا چاق نمیشه؟واقعا برام جای سوال داره.
پا شدم رفتم آبدارخونه...... دستمو گذاشتم رو چارچوب و سرمو گذاشتم روش.......
من:خوردنت تموم نشد؟
-بیا توام یه لقمه بزن.
من:پانیذ قبول کرد....
-چی میگی!واقعا واقعا واقعنی؟
من:اوهمممممم.........
-عالی شد. فقط بین خودمون بمونه ها........
من:باشه
--مبارکه دیگه؟بله رو داد؟
سرگرد مشیری بود.یه مرد مهربون 40 ساله.روپیشونیش سه تا خط داره.چشمای مشکی و مژه های متوسطی داره.برعکس ما همیشه ته ریش داره .بینیشم قلمی بزرگه.زیر چشماش یکمی پف داره .لب پایینشم کلفت تر از بالاییست.وقتی میخنده چال می افته رو لپش.
از حرفش جا خوردم .پاشدیم احترام گذاشتیم.......
من:بله چی رو جناب سروان؟
--اونجوری که تو خوشحالی بله درخواست ازدواجتو......
سرمو انداختم پایین.
من:نه جناب سرگرد.مال پرونده 3065مواده.....
--گفتم با سروان سپهری یه عروسی افتادیم قسمت نشد.بهراد جان برای خوردن چی داری؟
نشستن و باهم چای شیرین و حلواشکری خوردن.منم اومدم بیرون....
************
تو هال نشستیم ،بابا کانالارو بالا پایین می کنه، مامان هم با تلفن حرف میزنه.
مامان:آقا رهام این پرونده کی تموم میشه باهات حرف بزنیم؟
من:الآن......
بابا:خانم بازم اوقات تلخی می کنه.بذار یه روزم خونست پیشمون بشینه....
مامان:اون حرفا چی بودبه طناز زدی؟
من:کدوم؟
مامان:فکر ازدواجو از سرش بیرون کنه....
پوزخند زدم و سر تکون دادم :واقعا متاسفم برای طناز.
بابا:چرا؟
من:جالبه هرجارو که دوست داره میاد میگه.من نخوام ریخت این دختره رو ببینم کیو باید ببینم؟
مامان:حالا شد این دختره؟
من:از اولم این دختره بود.کف دستمو ببینین.از افروز خانوم بپرسین چرا اونشب که رهام طنازو دید دستش خراش برداشته؟
بابا:رهام کدوم شب؟چرا حرف نمیزنی؟
عکساشونو تو گوشیم داشتم، آوردم تا به بابام نشون بدم. یه لحظه مردد شدم ولی بعد نشون دادم.
من:اینم مدرک برای اثبات حرفام.فقط دیگه حرف این دختره رو تو این خونه نزنین.
بابا دو سه تا رو نگاه کرد. بعد گوشی رو داد بهم.......
مامان:حاج آقا چی شد؟
بابا:خانم دیگه این خونه جای حرف اونا نیست. حق ندارن بیان یا حتی تلفن کنن.
مامان گوشیمو برداشت و نگاه کرد و زد به صورتش:یا قمر بنی هاشم.....
من:اونشب من جلو رفتم تا طناز نزنه زیرش ،اما انگار استعداد خوبی دارن تو پیچوندن حرفا. دستمم همون شب شیشه برید.وسایلای رو میزشونو ریختم زمین. خود طنازم تهدید کردم.اما از این به بعد یه جور دیگه برخورد می کنم.......
بابا:پسرم دیگه همه چی تموم شد.حرفشو نزن.حالا مادرتم بخواد دیگه من نمیخوام...
گوشیمو از مامانم گرفتم میترسیدم بالا پایین کنه عکس منو پانیذو ببینه گیر بده.احساس خوبی داشتم که این مسئله حل شد و دیگه طنازی وجود نداره. به پانیذ اس دادم فردا شب حاضر باش میام دنبالت.
اونم به یه اوکی خوش و خالی اکتفا کرد.
********
راوی
زری به فریده خبر داد که فقط خودش به ایتالیا میرود. وسیله هایش را جمع کرد . هیچ مدرکی از محمد به دست نیاورده بود تا به پرونده سازی فریده برای محمد کمک کند!فریده میخواست از محمد انتقام بگیرد؛چون محمد درخواست ازدواج اورا در سالهای پیش رد کرده بود. دختر فریده هم ناخواسته تن به خواسته های مادرش میداد. زری با اولین پرواز به ایتالیا رفت. فریده چشم های قهوه ای اش را زیر لنز سبز پنهان کرده بود و موهایش را دودی رنگ کرده بود چشم هایش کوچک بودند.بینی قلمی کوچکی داشت و لب هایش نازک بودند اما فک پایینش کمی جلو بود.
صدف به استقبال خاله اش در فرودگاه رفت......
زری:سلام صدف جون.خاله به زحمت افتادیا.
صدف که سعی داشت نگرانی اش را پشت لبخندش قایم کند، گفت:وظیفست خاله.
چمدانش را برداشت و به سمت ویلای فریده راهی شدند.ویلای بزرگی بود در منطقه ای بیرون از میلان. در وسط محوطه ویلا نمای آب بزرگی وجود داشت . نمای خود ساختمان با سنگ های سفید کار شده بود.دو نگهبان کنار در ورودی ایستاده بودند. خدمتکاری در را برای فریده و صدف گشود و به داخل ویلا راهنماییشان کرد. لوستر بزرگی از طبقه بالا تا پایین آویزان شده بود. و کف ویلا با سرامیک های طرح دار فرش شده بود. دیوارها به رنگ سفید بود و پرده های سفید و قهوه ای که با سرامیک ها ست بودند آویزان بودند.
به قسمت اصلی ویلا رفتند . فریده در تالار بزرگ ویلا منتظر خواهرش بود. تالار دو پنجره بزرگ داشت که دیوار را از بالا تا پایین پوشانده بودند.مبل سلطنتی گلبهی بالشت دار دور چیده شده بود .چند آباژور بزرگ نیز در هر طرف تالار وجود داشت.فضای تالار با خردلی و خاکی و گلبهی دیزاین شده بود.در سمت چپ شومینه بزرگی وجود داشت.یک کشکول برنز هم روی میز قرار داشت. پرده های زمینه گلبهی با طرح های خاکی نیز آویزان بودند.
نگهبانان خواستند زری را بگردند که فریده دستور داد عقب بروند.همدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند.
فریده:خوش اومدی.بشین.....
خدمتکار نوشید*نی بوردو برایشان سرو کرد.
فریده:صدف میتونی بری.....
صدف:نشینم پیش خاله؟
فریده با چشمانش اشاره کرد که برود.... روی مبل نشستند، فریده پا روی پا انداخت و دستانش را درهم گره کرد.
فریده:محمد و چیکار کردی؟
زری:هیچی نتونستم پیدا کنم.نمیدونم از کجا میفهمید که قراره یه اتفاق تازه براش بیفته ،هر دفعه هوشیار عمل می کرد.
فریده:شایدم تو زیادی احمقی!آروین کجاست؟
زری:شب که پانیذو برد بیمارستان دیگه برنگشت.حتی پانیذهم دیگه خونه نیومد........
فریده:پس این همه مدت اونجا چه غلطی میکردی؟حتی از سیستم امنیتی ویلاشم نتونستی سردربیاری؟
زری:خیلی حواسش جمعه.این شوکت خایه مالم گفتم بیاد نیومد.....
فریده:خراب کردی زری.خراب!نکنه محمد توروهم خریده؟اومدی جاسوسی؟
زری:فریده تو چته؟
فریده:فرستادمت بری پیش محمد سر از کارش دربیاری.تو انقدر بی عرضه ای که نتونستی حتی باهاش صمیمی بشی. اگه فشارای من نبود تاحالا صددفعه پرتت کرده بود بیرون.جواب رئیسم خودت باید بدی.
زری:تو که گفتی ازش جداشدی!
فریده:فعلا وقتش نشده.هرموقع محمدو از سر رام برداشتم .نمیدونم تا کی باید تاوان حماقتای تورو بدم .گفتم مهرانو بی سروصدا بکشین اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد.......
زری:من اصلا سوتی ندادم.نمیدونم محمد از کجا فهمید.
فریده:با خدمتکار برو بالا استراحت کن.موبایلتم تحویل بده.
فریده از جایش برخواست تا از تالار خارج شود...
زری:موبایلو برای چی؟
فریده:قانون قانونه.قانون ویلاهم اینه.
******
محمد؛ بابک و ونوشه را به آلمان فرستاد و خود کارخانه را به دست مدیر داخلی اش سپرد . چندروزی بود که زری رفته بود.می دانست فریده کار خود را آغاز کرده. از آوا هم بی خبر بود.اتابک وارد اتاق شد....
محمد:چیه اتابک؟
قربان این نامه همین الآن براتون اومد.
محمد پاکت را نگاه کرد اسم نویسنده رویش درج نشده بود.....
محمد:از کجاست؟
-نمیدونم.یه پیک موتوری آوردش،کلاهشم در نیاورد.
محمد:باشه.برام یه قهوه بیار.....
نامه را باز کرد.نامه از طرف سرخه ای بود......
-بیا باهم حرف بزنیم مهندس٬ساعت 7 ویلای شمالی........
زنگ خطر زده شد. این نامه میتوانست نوعی تهدید برای محمد باشد.چندبار با آوا تماس گرفت .
آوا:سلام......
محمد:آوا٬گرگ پیر احضارم کرده......
آوا:صبر کن یه لحظه..............
چی گفتی؟
محمد:گفته ساعت 7 برم ویلا!
آوا:نباید بری.
محمد:میتونم نرم؟
آوا:میکشتت.میفهمی؟
محمد:به این راحتیا سرمو زیر آب نمیکنه....
آوا:محمد.....میکشتت....بفهم.شوکت هم خونه نیست.احتمال داره اونجا باشه....
محمد:نامه میذارم تو گاوصندوقم.کلیدشم چسبوندم زیر کشوی میزم.اگه برنگشتم برسونش دست پلیس باشه؟
آوا صدایش می لرزید:محمد...........
محمد:فقط گوش کن٬ اگه برنگشتمو اونو دادی به پلیس پانیذو پیدا میکنی.هرجا که باشه.همه اموالمو زدم به اسمش .میبری محضر..........تا امضا کنه. دوتایی میرین آلمان پیش بابک.....
آوا:محمد توروخدا...گوش کن به حرفم....نرو.....
محمد:خداحافظ.
آوا گریه می کرد:لعنتی.....دارم میگم بهت زندت نمیذاره.....الووووو.....اه
دوباره شماره محمد را گرفت اما خاموش بود.
محمد نامه ای را که به آوا گفته بود نوشت.حاضر شد. اتاق پانیذ نگاه کرد.ضربان قلبش تند شده بود. اسلحه اش را چک کرد و پنهانش کرد.
پشت در ویلا ایستاد و بوق زد.نگهبان در را برایش باز کرد. دستش را در جیبش گذاشت و از پله های ویلا بالا رفت....
-دیر کردی مهندس...
سرخه ای پشتش به محمد بود و به تابلویی خیره شده بود. تابلو عکس نقاشی شده پانیذ بود محمد دستش را از خشم مشت کرد.
-بشین.فتاح مهندسو راهنمایی کن.
میخواست کتش را بگیرد محمد نذاشت....
-فتاح شنیدی میگن با ما به از این باش که با دیگرانی؟
--بله آقا.....
-پس مهندس چرا نیست؟
--نه قربان جناب مهندس ارادت دارن خدمت شما...
-سردی مهندس از سنگینی نفسش معلومه.....
دست تکان داد به فتاح:مرخصی....
-نمیخوای چیزی بگی؟
محمد:اومدم حرفای شمارو بشنوم.
-عالیه.مهندس ریاحی وقت داده تا حرفای منو گوش بده.
با صدای بلند خندید.خنده هایش محمد را آزار میداد.....
-اینو میشناسی؟
با دست به عکس روی دیوار اشاره کرد...
محمد جواب نداد و سوالش را با صدای بلندتری تکرار کرد.
محمد:میشناسم.که چی؟
-کجاست؟
محمد:نمیدونم.
-د نشد دیگه.اومدیو نسازی.....
محمد:از بیمارستان فرار کرده.
-میدونی کجاست.اما به من نمیخوای بگی.
محمد مشتش را محکمتر کرد....
-میخوامش.یه معامله خوب.دخترتو میدی به من ،عوضش هرچی که بخوای بهت میدم.
محمد:و اگه ندم؟
سرخه ای به کره زمین بزرگ کنار دستش نگاه کرد و تکانش داد:اونوقت خودم ازت میگیرمش.به هر قیمتی که شده.
محمد:تو یه مریض روانی ای.....
-میخوام دخترت بشه ملکه قصر این گرگ پیر.
محمد:دستت به جنازش هم نمیرسه.
-مطمئنی؟مهردادم مثل تو خیلی مطمئن حرف میزد.
محمد:مهرداد؟
-آره.ولی خدابیامرزتش، عمرش قد نداد ببینه برادر زادش چجوری ملکه من میشه.
دیگر طاقت نداشت،از جایش بلند شد ؛ از پله ها پایین رفت.
-ببین مهندس محمد ریاحی،طول نمیکشه دودستی دخترتو تقدیمم میکنی.
محمد خشمگین بود. پایش را روی پدال فشار داد و ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد.
محمد میتوانست امشب بدون سر و صدا سرخه ای را بکشد اما یک لحظه تردید.........
خودمو حبس کردم تو اتاق. شام و نهارمم به سفارش رهام، میارن اتاقم؛ اما نمی خورم.امروز سومین روزه که میدونم اون کسی که تو این همه مدت فکر می کردم یه مهندس با تجربه و موفقه، یه قاچاقچیه مواد مخدره. البته خوشحالم از اینکه عمو مهرداد تبرئه شد. روی رفتن پیششو ندارم با عکسش حرف میزنم .عمو من بهت قول میدم کار نیمه تمومتو تموم می کنم. داداش محمدتو نجات میدم.انتقامتم از قاتلت میگیرم. فقط کافیه بفهمم کیه. گوشیمو زدم شارژ. روشنش کردم فقط تماس بی پاسخ از رهام بود. تصمیم واسه کمک به بابام قطعی بود. احساس میکردم بعد از شنیدن حرفای رهام، بابامو بیشتر از قبل دوست دارم.خدا خودت تو قرآن گفتی بابات حتی اگه بدترین آدم دنیام باشه حق بی احترامی نداری.منم عمو مهرداد بر اساس قرآن بزرگ کرده.منم به پدرم بی احترامی نمی کنم، مثل کوه پشتشم.اعتقادم اینه اشتباه کرده تاوانشو میده. گوشیمو از شارژ در آوردم زنگ زدم به رهام.....
-بله بفرمائید
من:الو رهام.......
-ببخشید من تا نیم ساعت دیگه باهاتون تماس میگیرم.
حتما نمیتونه حرف بزنه .گوشی رو انداختم رو تخت.پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض شه.چمدونامو باز نکردم .وسط اتاق موندن. از اونموقع تاحالا قلبم درد میکنه.تیر میکشه قرصام تموم شدن. اینا تو بیمارستان بهم دروغ گفتن ،من ضعف نکرده بودم.بعد اون قلبم درد میکنه.باید یه دکتر برم.رهام زنگ زد....
من:سلام.
-سلام.خوبی؟
من:آره.تصمیممو گرفتم هروقت تونستی بیا دنبالم ببرم پیش بابام.....
-مطمئنی؟راه برگشتی وجود نداره . این کارو که شروع کردی باید تا تهش بری .نمیشه باباتو وسط راه ول کنی.
من:منتظرتم.خداحافظ...
زیاد حرف میزنه حوصلشو ندارم. از تو چمدون یادگاریای عمو کتاب قصه انگلیسی رو در آوردم .بعد دو سال هنوزم بوی عطرشو میده.چسبوندمش به سینم .
********
رهام
فکر می کردم گفتن واقعیت به پانیذ سخت ترین کار دنیا باشه، اما طفلکی عادت کرده به شنیدن خبر بد. سعی کرد خیلی زود هضمش کنه .بهم زنگ زد ،خیلی خوشحال شدم. بهراد و صدا کردم.....
من:سروان سپهری؟جناب سروان؟؟؟؟؟؟؟
همتی اومد تو:قربان تو آبدارخونه عصرونه می خورن......
ای کارد بخوره به اون شیکمت. نمیدونم این همه رو میخوره چرا چاق نمیشه؟واقعا برام جای سوال داره.
پا شدم رفتم آبدارخونه...... دستمو گذاشتم رو چارچوب و سرمو گذاشتم روش.......
من:خوردنت تموم نشد؟
-بیا توام یه لقمه بزن.
من:پانیذ قبول کرد....
-چی میگی!واقعا واقعا واقعنی؟
من:اوهمممممم.........
-عالی شد. فقط بین خودمون بمونه ها........
من:باشه
--مبارکه دیگه؟بله رو داد؟
سرگرد مشیری بود.یه مرد مهربون 40 ساله.روپیشونیش سه تا خط داره.چشمای مشکی و مژه های متوسطی داره.برعکس ما همیشه ته ریش داره .بینیشم قلمی بزرگه.زیر چشماش یکمی پف داره .لب پایینشم کلفت تر از بالاییست.وقتی میخنده چال می افته رو لپش.
از حرفش جا خوردم .پاشدیم احترام گذاشتیم.......
من:بله چی رو جناب سروان؟
--اونجوری که تو خوشحالی بله درخواست ازدواجتو......
سرمو انداختم پایین.
من:نه جناب سرگرد.مال پرونده 3065مواده.....
--گفتم با سروان سپهری یه عروسی افتادیم قسمت نشد.بهراد جان برای خوردن چی داری؟
نشستن و باهم چای شیرین و حلواشکری خوردن.منم اومدم بیرون....
************
تو هال نشستیم ،بابا کانالارو بالا پایین می کنه، مامان هم با تلفن حرف میزنه.
مامان:آقا رهام این پرونده کی تموم میشه باهات حرف بزنیم؟
من:الآن......
بابا:خانم بازم اوقات تلخی می کنه.بذار یه روزم خونست پیشمون بشینه....
مامان:اون حرفا چی بودبه طناز زدی؟
من:کدوم؟
مامان:فکر ازدواجو از سرش بیرون کنه....
پوزخند زدم و سر تکون دادم :واقعا متاسفم برای طناز.
بابا:چرا؟
من:جالبه هرجارو که دوست داره میاد میگه.من نخوام ریخت این دختره رو ببینم کیو باید ببینم؟
مامان:حالا شد این دختره؟
من:از اولم این دختره بود.کف دستمو ببینین.از افروز خانوم بپرسین چرا اونشب که رهام طنازو دید دستش خراش برداشته؟
بابا:رهام کدوم شب؟چرا حرف نمیزنی؟
عکساشونو تو گوشیم داشتم، آوردم تا به بابام نشون بدم. یه لحظه مردد شدم ولی بعد نشون دادم.
من:اینم مدرک برای اثبات حرفام.فقط دیگه حرف این دختره رو تو این خونه نزنین.
بابا دو سه تا رو نگاه کرد. بعد گوشی رو داد بهم.......
مامان:حاج آقا چی شد؟
بابا:خانم دیگه این خونه جای حرف اونا نیست. حق ندارن بیان یا حتی تلفن کنن.
مامان گوشیمو برداشت و نگاه کرد و زد به صورتش:یا قمر بنی هاشم.....
من:اونشب من جلو رفتم تا طناز نزنه زیرش ،اما انگار استعداد خوبی دارن تو پیچوندن حرفا. دستمم همون شب شیشه برید.وسایلای رو میزشونو ریختم زمین. خود طنازم تهدید کردم.اما از این به بعد یه جور دیگه برخورد می کنم.......
بابا:پسرم دیگه همه چی تموم شد.حرفشو نزن.حالا مادرتم بخواد دیگه من نمیخوام...
گوشیمو از مامانم گرفتم میترسیدم بالا پایین کنه عکس منو پانیذو ببینه گیر بده.احساس خوبی داشتم که این مسئله حل شد و دیگه طنازی وجود نداره. به پانیذ اس دادم فردا شب حاضر باش میام دنبالت.
اونم به یه اوکی خوش و خالی اکتفا کرد.
********
راوی
زری به فریده خبر داد که فقط خودش به ایتالیا میرود. وسیله هایش را جمع کرد . هیچ مدرکی از محمد به دست نیاورده بود تا به پرونده سازی فریده برای محمد کمک کند!فریده میخواست از محمد انتقام بگیرد؛چون محمد درخواست ازدواج اورا در سالهای پیش رد کرده بود. دختر فریده هم ناخواسته تن به خواسته های مادرش میداد. زری با اولین پرواز به ایتالیا رفت. فریده چشم های قهوه ای اش را زیر لنز سبز پنهان کرده بود و موهایش را دودی رنگ کرده بود چشم هایش کوچک بودند.بینی قلمی کوچکی داشت و لب هایش نازک بودند اما فک پایینش کمی جلو بود.
صدف به استقبال خاله اش در فرودگاه رفت......
زری:سلام صدف جون.خاله به زحمت افتادیا.
صدف که سعی داشت نگرانی اش را پشت لبخندش قایم کند، گفت:وظیفست خاله.
چمدانش را برداشت و به سمت ویلای فریده راهی شدند.ویلای بزرگی بود در منطقه ای بیرون از میلان. در وسط محوطه ویلا نمای آب بزرگی وجود داشت . نمای خود ساختمان با سنگ های سفید کار شده بود.دو نگهبان کنار در ورودی ایستاده بودند. خدمتکاری در را برای فریده و صدف گشود و به داخل ویلا راهنماییشان کرد. لوستر بزرگی از طبقه بالا تا پایین آویزان شده بود. و کف ویلا با سرامیک های طرح دار فرش شده بود. دیوارها به رنگ سفید بود و پرده های سفید و قهوه ای که با سرامیک ها ست بودند آویزان بودند.
به قسمت اصلی ویلا رفتند . فریده در تالار بزرگ ویلا منتظر خواهرش بود. تالار دو پنجره بزرگ داشت که دیوار را از بالا تا پایین پوشانده بودند.مبل سلطنتی گلبهی بالشت دار دور چیده شده بود .چند آباژور بزرگ نیز در هر طرف تالار وجود داشت.فضای تالار با خردلی و خاکی و گلبهی دیزاین شده بود.در سمت چپ شومینه بزرگی وجود داشت.یک کشکول برنز هم روی میز قرار داشت. پرده های زمینه گلبهی با طرح های خاکی نیز آویزان بودند.
نگهبانان خواستند زری را بگردند که فریده دستور داد عقب بروند.همدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند.
فریده:خوش اومدی.بشین.....
خدمتکار نوشید*نی بوردو برایشان سرو کرد.
فریده:صدف میتونی بری.....
صدف:نشینم پیش خاله؟
فریده با چشمانش اشاره کرد که برود.... روی مبل نشستند، فریده پا روی پا انداخت و دستانش را درهم گره کرد.
فریده:محمد و چیکار کردی؟
زری:هیچی نتونستم پیدا کنم.نمیدونم از کجا میفهمید که قراره یه اتفاق تازه براش بیفته ،هر دفعه هوشیار عمل می کرد.
فریده:شایدم تو زیادی احمقی!آروین کجاست؟
زری:شب که پانیذو برد بیمارستان دیگه برنگشت.حتی پانیذهم دیگه خونه نیومد........
فریده:پس این همه مدت اونجا چه غلطی میکردی؟حتی از سیستم امنیتی ویلاشم نتونستی سردربیاری؟
زری:خیلی حواسش جمعه.این شوکت خایه مالم گفتم بیاد نیومد.....
فریده:خراب کردی زری.خراب!نکنه محمد توروهم خریده؟اومدی جاسوسی؟
زری:فریده تو چته؟
فریده:فرستادمت بری پیش محمد سر از کارش دربیاری.تو انقدر بی عرضه ای که نتونستی حتی باهاش صمیمی بشی. اگه فشارای من نبود تاحالا صددفعه پرتت کرده بود بیرون.جواب رئیسم خودت باید بدی.
زری:تو که گفتی ازش جداشدی!
فریده:فعلا وقتش نشده.هرموقع محمدو از سر رام برداشتم .نمیدونم تا کی باید تاوان حماقتای تورو بدم .گفتم مهرانو بی سروصدا بکشین اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد.......
زری:من اصلا سوتی ندادم.نمیدونم محمد از کجا فهمید.
فریده:با خدمتکار برو بالا استراحت کن.موبایلتم تحویل بده.
فریده از جایش برخواست تا از تالار خارج شود...
زری:موبایلو برای چی؟
فریده:قانون قانونه.قانون ویلاهم اینه.
******
محمد؛ بابک و ونوشه را به آلمان فرستاد و خود کارخانه را به دست مدیر داخلی اش سپرد . چندروزی بود که زری رفته بود.می دانست فریده کار خود را آغاز کرده. از آوا هم بی خبر بود.اتابک وارد اتاق شد....
محمد:چیه اتابک؟
قربان این نامه همین الآن براتون اومد.
محمد پاکت را نگاه کرد اسم نویسنده رویش درج نشده بود.....
محمد:از کجاست؟
-نمیدونم.یه پیک موتوری آوردش،کلاهشم در نیاورد.
محمد:باشه.برام یه قهوه بیار.....
نامه را باز کرد.نامه از طرف سرخه ای بود......
-بیا باهم حرف بزنیم مهندس٬ساعت 7 ویلای شمالی........
زنگ خطر زده شد. این نامه میتوانست نوعی تهدید برای محمد باشد.چندبار با آوا تماس گرفت .
آوا:سلام......
محمد:آوا٬گرگ پیر احضارم کرده......
آوا:صبر کن یه لحظه..............
چی گفتی؟
محمد:گفته ساعت 7 برم ویلا!
آوا:نباید بری.
محمد:میتونم نرم؟
آوا:میکشتت.میفهمی؟
محمد:به این راحتیا سرمو زیر آب نمیکنه....
آوا:محمد.....میکشتت....بفهم.شوکت هم خونه نیست.احتمال داره اونجا باشه....
محمد:نامه میذارم تو گاوصندوقم.کلیدشم چسبوندم زیر کشوی میزم.اگه برنگشتم برسونش دست پلیس باشه؟
آوا صدایش می لرزید:محمد...........
محمد:فقط گوش کن٬ اگه برنگشتمو اونو دادی به پلیس پانیذو پیدا میکنی.هرجا که باشه.همه اموالمو زدم به اسمش .میبری محضر..........تا امضا کنه. دوتایی میرین آلمان پیش بابک.....
آوا:محمد توروخدا...گوش کن به حرفم....نرو.....
محمد:خداحافظ.
آوا گریه می کرد:لعنتی.....دارم میگم بهت زندت نمیذاره.....الووووو.....اه
دوباره شماره محمد را گرفت اما خاموش بود.
محمد نامه ای را که به آوا گفته بود نوشت.حاضر شد. اتاق پانیذ نگاه کرد.ضربان قلبش تند شده بود. اسلحه اش را چک کرد و پنهانش کرد.
پشت در ویلا ایستاد و بوق زد.نگهبان در را برایش باز کرد. دستش را در جیبش گذاشت و از پله های ویلا بالا رفت....
-دیر کردی مهندس...
سرخه ای پشتش به محمد بود و به تابلویی خیره شده بود. تابلو عکس نقاشی شده پانیذ بود محمد دستش را از خشم مشت کرد.
-بشین.فتاح مهندسو راهنمایی کن.
میخواست کتش را بگیرد محمد نذاشت....
-فتاح شنیدی میگن با ما به از این باش که با دیگرانی؟
--بله آقا.....
-پس مهندس چرا نیست؟
--نه قربان جناب مهندس ارادت دارن خدمت شما...
-سردی مهندس از سنگینی نفسش معلومه.....
دست تکان داد به فتاح:مرخصی....
-نمیخوای چیزی بگی؟
محمد:اومدم حرفای شمارو بشنوم.
-عالیه.مهندس ریاحی وقت داده تا حرفای منو گوش بده.
با صدای بلند خندید.خنده هایش محمد را آزار میداد.....
-اینو میشناسی؟
با دست به عکس روی دیوار اشاره کرد...
محمد جواب نداد و سوالش را با صدای بلندتری تکرار کرد.
محمد:میشناسم.که چی؟
-کجاست؟
محمد:نمیدونم.
-د نشد دیگه.اومدیو نسازی.....
محمد:از بیمارستان فرار کرده.
-میدونی کجاست.اما به من نمیخوای بگی.
محمد مشتش را محکمتر کرد....
-میخوامش.یه معامله خوب.دخترتو میدی به من ،عوضش هرچی که بخوای بهت میدم.
محمد:و اگه ندم؟
سرخه ای به کره زمین بزرگ کنار دستش نگاه کرد و تکانش داد:اونوقت خودم ازت میگیرمش.به هر قیمتی که شده.
محمد:تو یه مریض روانی ای.....
-میخوام دخترت بشه ملکه قصر این گرگ پیر.
محمد:دستت به جنازش هم نمیرسه.
-مطمئنی؟مهردادم مثل تو خیلی مطمئن حرف میزد.
محمد:مهرداد؟
-آره.ولی خدابیامرزتش، عمرش قد نداد ببینه برادر زادش چجوری ملکه من میشه.
دیگر طاقت نداشت،از جایش بلند شد ؛ از پله ها پایین رفت.
-ببین مهندس محمد ریاحی،طول نمیکشه دودستی دخترتو تقدیمم میکنی.
محمد خشمگین بود. پایش را روی پدال فشار داد و ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد.
محمد میتوانست امشب بدون سر و صدا سرخه ای را بکشد اما یک لحظه تردید.........
دانلود رمان و کتاب های جدید