- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
*****
رهام
هرشب که میخواهم بخوام، با خود می گویم صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ؛وانمود می کنم که هیچ دلتنگ نبوده ام. صبح که بیدار میشوم با خود می گویم؛شب با چمدانی بزرگ می آید و دیگر نمی رود.
چرا من باور نکردم رفتنتو؟چرا شبا قبل خواب میشینی کنارم رو تختو تا میخوام لمست کنم غیب میشی؟!پانیذ با من بازی نکن. بدتر داغونم می کنی. چرا وقتی جسمت نیست، چرا وقتی رفتی یادتم از ذهنم نمیبری؟!
صدای آبمیوه گیر اعصابمو به هم میریخت. دکتر فکر می کنه دوای درد من ایناست. نمیدونه که فقط کافیه نفساشو کنارم حس کنم، خوب میشم.... اما دریغ و افسوس که نیست. هدفونو گذاشتم تو گوشم و گوش دادم؛
کوچه به کوچه خونه به خونه
دنبالت گشتم منه دیوونه
سایه به سایه دنبالت کردم
اما گم شدی دورت بگردم
بارون می بارید چشمام نمی دید
قلبم یه لحظه صدات نشنید
به هم می ریزه تموم دنیام
وقتی تو نیستی من خیلی تنهام
گریه ام می گیره وقتی که حرفام از یادت میره
یادت می افتم یادت می افتم یادت می افتم بارون می گیره
جایی نمیرم وای چه دلگیرم از دنیا سیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو میمیرم
چشمامم بستم خسته ی خسته ام
با عکسات اینجا تنها نشستم
تو رو ندارم هی بد میارم
دلم گرفته از روزگارم
چشمامم بستم خسته ی خسته ام
با عکسات اینجا تنها نشستم
تو رو ندارم هی بد میارم
دلم گرفته از روزگارم
گریه ام می گیره وقتی که حرفام از یادت میره
یادت می افتم یادت می افتم یادت می افتم بارون می گیره
جایی نمیرم وای چه دلگیرم از دنیا سیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو میمیرم
فرزین چندروزیه رو مود نیست. ازش میپرسم اما چیزی نمیگه. شایدم نزدیک به سالگرد پانیذه دلگیره. دومین ساله که پیشمون نیستی سکنجبین. نیستی ببینی من میتونم رو پام وایسم؛ اما فعلا راه نمیتونم برم. آخر همین هفته میرم و شانسمو امتحان می کنم. اگه خوب نشم دیگه ادامه نمیدم. نمیتونم. تا همینجاشم فقط فرزین مجبورم کرده.بیمارستان که بودم چند بار بهراد اومد دیدنم.چند شب پیشم دعوتشون کردم خونمون. یه دوره همی کوچیک. چقدرم که دخترش ناز بود. ولش می کردی غش غش می خندید.زنشم خوبه اما هیچکس فرشته من نمیشه.نامرد به من هیچی نگفت راجع به ازدواجش.
***
فرزین:آقا من آمادم بریم؟!
یقمو درست می کردم که چشمم افتاد به عکس قدی منو پانیذ.... رو پا بودم.
من:فرزین به نظرت همه چی درست میشه؟
-چرا نشه؟ خدا بزرگه و صد البته مهربون. مگه تا اینجای درمانتون همراهتون نبوده؟ اینم یه عمل کوچیکه.
من:خیلی اضطراب دارم.
خدا،خدا،خدا! فقط همین.
تو همون اتاق همیشگی بستری شدم. بعد از انتظار چهارساعته وقت عملم رسید. امیدوارم آخرین باری باشه که رو ویلچیر میشینم. از در اتاق عمل به اونور؛ فرزینو راه ندادن و من با یکی دیگه رفتم. کمکم کردم و خوابیدم رو تخت. دکتر لبخند زد و گفت:
-آقا رهام حاضری؟!
من:بله...
***
چشمامو باز کردم و فرزینو دیدم. چیزی یادم نمیومد. اما کم کم ذهنم بالا اومد.لبخند می زد بهم. به سرم دست کشید.
-خوبین آقا؟
من:خوبم فقط سرگیجه دارم.
-چشم آقا،به دکترتون خبر میدم....
خواست بره که مچ دستشو گرفتم.
من:چرا انقدر بهم میگی آقا؟
خندید و گفت:خب آقایی دیگه......
بعد از معاینات و تایید دکتر، باید بلند میشدم و راه می رفتم. واسه بار اول استرس داشتم. سختمه. انگار پاهام با چسب به زمین چسبیدن.
دکتر:رهام؛سعی کن بتونی بدون کمک فرزین یه قدم بیای سمت من...
فرزین دستمو ول کرد. تونستم صاف بایستم، اما میترسیدم پامو حرکت بدم و قدم بردارم. میترسیدم بیفتم زمین...... آروم آروم پای راستمو از رو زمین بلند کردمو جلو بردم. پای چپمم همینطور.... من تونستم؟اشک شوق از چشمام سرازیر شد.
من:دکتر؟میبینین؟ من تونستم، فرزین من میتونم.....
فرزین اشکاشو پاک کرد و بهم تبریک گفت.
دکتر:مبارکه پسر. تو شکستش دادی. خوشحالم....
دوباره خوابیدم رو تخت. دلم میخواست راه برم. کل بیمارستانو بگردم اما دکتر گفت فعلا استراحت. رنگ و بوی همه چی برام عوض شد. اما.... وقتی یادم افتاد سلامتم، اما عشقمو ندارم،دوباره دنیا تیره و تار شد...
دستم دیگه جای سالم نداشت.رگ می گرفتن و سرم میزدن بهم. اشکام از رو شوق نبودن. از غم نبود پانیذ بود. فرزینم همراهم شده بود...
-کاش خانم دکتر هم بودن اینجا....
من:نمیدونی چقدر دلم هواشو کرده.
***
به زندگی عادیم برگشتم. شدم همون رهام قبل. کسی که عاشق جنب و جوش بود. خیلی زود همه چی تغییر کرد. آدمای دور و برم، زندگیم و خلاصه خیلی چیزای دیگه. رفتم اتاق بهراد، هنوز خبر نداشت که خوب شدم... در زدم.
من:سلام دوستم....
سرشو بلند کرد و نگام کرد.
-رهام.....
من:انتظار دیدنمو نداشتی نه؟!
-وای نه؛ نمیدونم چی بگم. فقط خوشحالم همین.
من:برگشتم تو همین بخش...
-خوش اومدی داداش.
من:مهران چطوره؟ میخوام برم دیدنش.
-خوبه، از کما برگشته. اما فعلا نرو.
من:پس یه خواهشی بکنم؟!
-آره حتما....
من:میشه عصری عسلو بیاری بریم پارک؟
با مهربونی چشماشو هم گذاشت. نمیدونم چرا ازش خواستم همچین کاری بکنه. دلم شادی میخواست؛ هرچی فرق نداشت اما دلم میخواست به یاد بچه ای که تو نطفه مرد عسلو بغـ*ـل کنم.برای آخرین باری باشه که یه بچه رو بغـ*ـل می کنم. انقدر از آدمای دور و برم بریدم که حتی مامانمم خبر نداره پسرش میتونه راه بره. قبل اینکه بریم پارک رفتم پیش پانیذ.
دختری که با نگاه اولش منو درگیر خودش کرد. یه ترانه ساز که از زندگیم یه ترانه ناب ساخت. اما حالا بدترین زمان زندگیمه. دیگه واقعا برام زنده بودن فرقی نداره تو هجوم این لحظه ها؛ لحظه سرد و تلخ بی کسی و بی پناهی. نبود اون کسی که صداش بهترین آهنگ بود آزارم میده. من این همه راهو رفتم تا به تو برسم. یه باره دیگه شروع کنیم.... بذار دستاتو بگیرم پانیذ و کنارت بمیرم.... مثل مجنون که بالا سر قبر لیلی جون داد. یه شب تو رویاهام میشه آفتابی بشی برام؟ بیای و زخم خستگیمو مرهم کنی. برات خوندم که قرار تو و عشق ما این نبود...... نبود پانیذ. من جا زدم اما تو باید میموندی!
وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد.....
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالی ست،
همه ی پنجره ها بسته است،
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد....
واقعا
وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد
بیاید بالای کوه،
اما دیوارها
تا دلت بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود نور ندارند،
سایه ندارند....
من قرار بود
روی همین واقعا
فقط روی همین واقعا
تاکید کنم!
بگویم:
واقعا
وقتی که تو نیستی
خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند...
واقعا
وقتی که تونیستی،
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام......
واقعا
وقتی که تونیستی،
بدیهی ست که تو نیستی!
یه غریبه میشینه کنار قبر پانیذ. هیچ حرفی نمیزنه. نگاهش نمی کنم، تا پانیذ و دارم به هیچ کس نگاه نمی کنم. شاید مینوشه و شایدم یکی دیگه. گل میزاره رو قبرا و میره. وقتی بلند میشه یه بوی آشنا نفوذ می کنه تو شیارای مغزم و خاطراتمو درد میاره. پانیذ؛ هنوز نوبتم نشده بیام پیشت؟!
***
بهراد با عسل تنها اومده بود. پارک بالای خونمون بودیم. صدای بچه ها اذیتم می کنه، اما تحملش می کنم. میخوام آخرین بار آروم باشم تا یه خاطره خوب تو ذهنم بسازم. بعدش دیگه هیچ بچه ای رو نمیبینم. هیچی. بغلش کردم و از رو سرسره پایینش آوردم. نمکی خندید. بهراد دستشو به پشتی نیمکت تکیه داده بود و نگامون می کرد. تموم اون کارایی که قرار بود برای دخترم انجام بدم برا عسل انجام میدم. فقط تو همین لحظه! تصور می کنم یه وجودی از وجود منو پانیذه، نه طلا و بهراد. تو اگه دختر من بودی ..... نشستم رو چرخ و فلک و بغلش کردم.
از ترسش محکم پیرهنمو چسبیده بود. گاهی اوقات غرق شدن تو رویاها حس خوبی داره. یعنی در حد شایعه هم امکان نداره پانیذ زنده باشه؟!
عسل عمو میخوای قصه زندگیمو بشنوی؟! آره دختر خیالی یه ساعته من گوش کن. گونشو نوازش کردم و براش گفتم:
قصه من ، قصه کسی است که در هجوم باد های سخت
تمام بودنش را از دست داده و چیزی برایش نمانده .
قصه من ، قصه دلی است شکسته
که تکه های آن کاری جز زخم زدن و درد ، چیزی برای دیگران ندارد.
قصه من ، قصه انسانی است عاشق
که همیشه مورد قضاوت بی رحم دیگران قرار گرفته ...!
عسلم دیگه وقت خداحافظیه. رویای یه ساعتمون تموم شد. تو دوباره برای من همون غریبه. دختر من نیستی ، اما حسم پیشت خوب بود. دادمش بغـ*ـل بهراد و پیاده برگشتم خونه. چند وقتی بود دیگه سیگار نمی کشیدم. رسیدم خونه . سیگارمو روشن کردم و نشستم رو مبل. فرزین با تلفن حرف می زد. دستشو گذاشت رو گوشی و گرفت سمتم.
من:بگو نیستم.....
-نمیشه آقا. صحبت کنید.
چشم غره بهش رفتم. گوشی رو گذاشتم رو گوشم.
من:بله بفرمائید.
هیچ صدایی نمیومد. فقط صدای نفسای کسی که پشت خطه.
من:الو.... من صداتونو ندارم.
به فرزین اشاره کردم کیه گفت نمیدونه...
یه صدای گرم و آروم تو گوشم .....
-سلام جناب سرگرد....
صدا؛ صدای آشنایی بود اما گرفته و خسته.
من:مه...رااان.... سلام داداش.
-خوبی بی معرفت؟
من:شرمندتم، شرمنده.
-تو این چندسال نباید باهام تماس بگیری ببینی مردم یا زنده؟قبل اینکه فامیل شیم، دوست بودیم مثلا!
من:مهران خودت که میدونی..... حالت خوبه؟
-عالی....
صداش خوشحال بود.
من:خوبه تونستی با نبودنش کنار بیای.....
-کنار نیومدم...
من:پس چرا خوشحالی؟
-اوووممم چون تو داداش بدی هستی و باهات قهرم نمیتونم بگم.
من:اذیتم نکن.... به حد کافی خرابم.
-الآن خوبی؟ میتونی ....
آخر حرفشو خورد.
من:زمانی تونستم راه برم که پانیذ کنارم نیست.
-میخوای باهم آشتی کنیم؟
فیـلتـ*ـر سیگار افتاد رو دستم، گرفتم تو دهنم.....
من:منکه با تو قهر نیستم.
-ولی من هستم....
من:خب آشتی؟
-آشتی. رهام؟
من:جونم؟
-تنهایی؟ کسی جاش نیومده؟
من:این چه سوالیه؟
-هنوزم عاشقشی؟
من:عاشقشم.....
-دوست داشتی کنارت بود؟
من:از دستش دادم چون لیاقتشو نداشتم.
-جواب سوال منو بده.
من:مگه میشه دوست نداشته باشم؟!
-یه خبر خیلی خوب برات دارم.
من:توروخدا تو دیگه شروع نکن. من زن نمیگیرم.
-مگه من میذارم بگیری؟
صداش حرصی بود.
من:پس چی؟
-میتونی بیای رامسر؟
من:خسته تر از اونم بخوام سفر برم. دیگه پا تو جاده شمال نمیذارم.
-ولی یکی اینجا منتظرته ها......
من:مهران به جون خودت اصلا حوصله ندارم.
-برادر زنت بهت دستور میده اطاعت کن.
من:مهران داری با حرفات آزارم میدی......
-"إ روشا گذاشتیش اونجا؟" صدارو شناختی؟
من:داری با من چیکار می کنی؟!
-بهت پیشنهاد می کنم بیای چون اینجا یکی منتظرته که تو تموم زندگیشی.
من:اون صدا؛ خودشه؟!
-خودشه. بهار نارنج من زندست. همش یه دروغ و کابوس بد بود.
نفسم در نمیومد، سعی می کردم نفس بکشم. بریده بریده بیرون میومد.
من:ای وای... پانیذ...
داد زدم.
من:توروخدا گوشی رو بده بهش.
-اینجوری نه. پاشو بیا اینجا..... فردا صبح یه پرواز ساعت 11 به اینجا هست.....
من:میام......
گوشی رو قطع کردم. نمیدوستم چیکار کنم. ربان مشکی دور عکس پانیذو کندم. فرزین مات مونده بود.
من:فرزین؛ پانیذم زندست......
لبخند زد.دستمو محکم رو قلبم فشار میدادم . حس می کردم میخواد کنده شه.....
-میدونستم که برمی گردن.
مشکوک نگاهش کردم:یعنی میدونستی زندست؟
-یه روز تو فروشگاه دیدمشون و گفتم بیان اما گفتن فعلا نه.....
من:ببین بیخیال اینا. برای فردا بلیط رامسر می خوام.
-براتون میگیرم.
رفت بیرونو من نمیدونستم چی باید جمع کنم. وقتی گفت بلیطو گیر آورده کلی ذوق کردم. اصلا خوابم نبرد و فقط فیلمای عروسیمونو نگاه می کردم. همه عکساشو......فکر نمی کردم زندگیم در عرض یه دقیقه این همه زیر و رو بشه.
***
خدایا من نمیخوام بمیرما. مارو سالم بنشون زمین. یه پرواز مزخرفی بود که لنگه نداشت. فکر کنم خلبان جفت پا رانندگی می کرد.خخخخ. گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به مهران. فرزین همراهم نیومد. گفت تا شب میرسه با دربستی. مهران گفت فعلا یه چند ساعتی منتظرش بمونم تو هتل. منم یه هتل رو به دریا انتخاب کردم و منتظر شدم. بهم گفت که متن یه آهنگو حفظ کنم و شب که رفتم دیدن پانیذ لازمم میشه. راحت حفظش کردم.
مهران بهم گفت بیرون ویلا منتظر باشم و هرموقع تک زد برم تو. تو ویلاشون جشن بود. دیدم که پانیذ دوید جلوی دریا. پیاده شدم از آژانس و فرستادمش بره. مهران دید میرم جلو اما گفت نه. سرجام خشکم زد. بغلش کرد و همون آهنگو خوند. یکم بعد اشاره کرد برم جلو. رفتم جلو ؛ دستمو آروم جای دست خودش گذاشتو پانیذ تو خودش بود و متوجه نشد. باورم نمیشه الآن تو آغـ*ـوش منه؟زیر این نم نم بارون؟ جلوی دریا....... جلوی اشکامو گرفتمو بقیه آهنگو براش خوندم. اما یهویی دوید تو دریا. پاهام نمیکشیدن برم دنبالش. شالش رو آب پخش شد و خودش گم شد. صداش زدم و دویدم دنبالش.
نکنه غرق شه؟!
من:پانیذم؟خانومم من اومدما....
دنبالش می گشتم اما پیداش نمیکردم. کشیده شدم تو آب. زیر آب دیدمش و کشیدمش بالا..... چندتا سرفه کرد ، موهای خیسش رو صورتش افتاده بودن. کنارشون زدم و صورتشو قاب گرفتم.
******
از زبان نویسنده
پیشنهاد من برای این قسمت زمزمه کردن آهنگ اسمش عشقه مرتضی عزیزمه.
این یه حسه جدیده یکی دوباره از راه رسیده
مثله اون چشمم ندیده انگار اونو خدا واسه من آفریده
یکی که صافو ساده آروم قدم زد تو امتداد شبه تنهایی جاده
مثه خودم نیست قلبم میلرزه بی اراده
میریزه دله دیوونه اسمش عشقه
کسی نمیدونه اسمش عشقه
همیشه میمونه اسمش عشقه
اگه من اونو دوست دارم اسمش عشقه
تنهاش نمیذارم اسمش عشقه
میاد کنارم آخه اسمش عشقه
شبیه بغضو بارون اشکام میریزه
تویه خیابون حالو روزم مثله مجنون
یخ کرده دستام مثله زمستون
زلاله مثله آبه شکی ندارم این انتخاب آخر مثله یه خوابه
اما میترسم شاید دوباره این سرابه
غمه تو دله دیوونه اسمش عشقه
کسی نمیدونه اسمش عشقه
میره نمیمونه اسمش عشقه
همه جا جل چشمامه اسمش عشقه
نمیدونه که دنیامه اسمش عشقه
دلیله اشکامه اسمش عشقه
******
با چشمای خوشگلش بهم خیره شده بود. آبای رو گونشو با انگشت شستم پاک می کردم. من خواب نیستم؟! اینا واقعیه؟!
دوتامونم پر از التهاب بود. نفسامون تند بود . حرکات قفسه سینمون محسوس بود. واسه دوتامونم این لحظه سخته.
من:پانیذ.....
لبخند زد و چشماشو بست. دوباره بازشون کرد و نگام کرد.
-یه بار دیگه صدام کن....
من:همه زندگی من؟!پانیذم؟
آروم سرمو بردم جلو ، فاصلمون خیلی کم بود. ابراز احساسات فشار دادم.... نرم و ریز بوسیدمشون. دستامو فرو بردم تو موهاش.... عاشقونه همراهیم میکرد. از هم جدا شدیم. بغلش کردم و چرخوندمش..... زندگی من الآن تو دستامه...... باورم نمیشه.
وقتی آوردمش پایین بهم آب پاشید و از دستم فرار کرد. دستشو گرفتم کشیدمش تو بغلم.
من:مگه میذارم بری؟
دستامو از دور تنش باز کرد و پشت بهم وایساد. صورتشو نوازش کردم. چقدر این لحظه رو دوست داشتم. چندسال انتظارشو کشیدم.بی دلیل می خندم.
-به من میخندی؟
من:میخندم برای اینکه خوشحالیم از ظرفیت دلم بالا زده....
حلقشو از جیبم در آوردم.
من:پانیذ......
دست چپشو بالا آوردمو بوسیدم.
من:یه باره دیگه؛ بگو که رویا نیست.
-نیست اما اون دیگه مال من نیست!
من:باشه خانومی! فعلا ازت چیزی نمیخوام. .
از دریا بیرون اومدیم. دستشو گرفتم تو دستم... من خواب نیستم...
-فکر می کردم تا آخر عمرم باید با شبو تنهایی و غم رفیق باشیم.....
من:یادته تو دلتنگیات دستتو می گرفتم؟
باورم نمیشه دستت تو دستمه..... تونستم تو این دنیای بی عشق و زندگی،گمشدمو پیدا کنم... تو حسرتت بودم... خیلی!
مهران زیر سایه بون منتظرمون بود. حوله رو انداختم دور پانیذ و رفت بغـ*ـل مهران.
-داداشی کار تو بود؟
-باید به عشقی که سزاوارش بودین میرسیدین.
من:مرسی مهران.................
*****
پانیذ
خدایا باورم نمیشه. رهام پیش منه؟! منو بین بازوهای مردونش گرفته؟! مهران این چه کاری بود؟ چرا بهم نگفته بودی؟نمیگی از خوشحالی پس میفتم؟!حوله رو از مهران گرفت وموهامو با وسواس خاصی خشک می کنه. رفتیم بالا تا لباس عوض کنیم. نشستم جلوی آینه و موهامو شونه میکردم. یاد اتفاقای دریا افتادمو خندم گرفت... شونه رو گذاشتم زمین و موهامو بردم بالا تا ببندم که رهامو دیدم وایساده دم در.......
-پانیذ یه چیزی رو نمیدونی و خیلی عذابم میده........
موهامو آزاد ریختم رو شونم و برگشتم طرفش.... فضای اتاقو آباژور روشن کرده بود که خیلی رمانتیک بود.
من:چیه که من نمیدونم؟
-خودت نمیدونی که امشب منو وابسته تر کردی! نمیدونم ولی بدون تو نمیتونم..... میخوام بگم اشتباهم از روی احساس بود.... ازم دلگیر نباش چرا تنهات گذاشتم.
من:هممون تو زندگی اشتباه می کنیم. بهش فکر نکن.....
رفتم جلو و روبروش وایسادم.سرمو تکیه دادم به سینش و شونه و بازوشو نوازش کردم....
-من این روزاتو حالاتو دوست دارم. مثل همین چند دقیقه پیش که میخندیدی.... یا وقتی که نگاهت می کنم و چشماتو نمیبندی.....حتی اینکه موهاتو رو به آینه شونه می کنی یا عطرت که رو پیرهنم میمونه؛همه رو دوست دارم......
من:عاشقتم دیوونه.....
-مثل چی؟!
شونمو دادم جلو و با شیطنت نگاهش کردم. میدونم تو این حالت نگام یه برق خاصی داره....
من:مثل بارون پاییزی....
لباسامو پوشیدم و رفتیم پایین. همه نگرانمون شده بودن. فقط رژ لبم پاک شده بود. همه ماتشون بـرده بود. رهام دست بابا رو بوسید.
بابا تبسمی کرد و گفت:خوشحالم ..... فقط همین.
امشب یه حس عجیبی دارم. حسی که تا به حال نداشتم.... مثل این آهنگ........
دوباره تو قلبم یه حسی اومده نمیدونم چیه
شبیه عشقیه که از روزایه دور میمونه یادگار
که میگفتم نرو منو تنها نذار , منو تنها نذار
چهرت مثه قلبم شکسته تر شده چشامون تر شده هوا بدتر شده
دلم میخواد بگی کجا بودی یه عمر
روزایه بی منت چجوری سر شده , چجوری سر شده
اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
میخوام تموم شه انتظار
روزا میگذره بی اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
بارون شو تو قلبم ببار
وابسته که میشی زمان بی معنیه
چه حسه خوبیه همون دلشوره ها
همون حرفایه خوب تو چشم خیسه ما
یه عالم قصه تو صدایه بی صدا
انگار یه عالم حرف تو قلبم جمع شده
خدا عشقم شده شبیه اون روزا
بیا با من بیا هنوزم پیشمه تمومه نامه ها
مثه دیوونه ها , مثه دیوونه ها
اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
میخوام تموم شه انتظار
روزا میگذره بی اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
بارون شو تو قلبم ببار
***
بابک خبر دومو بهمون گفت. منو مهران شوک زده شدیم. نگاهامون تو هم قفل شد. بابا با نگرانی نگاهمون می کرد. به مهران چشمک زدم یعنی بریم. منو رهام کنار هم و روشا و مهران هم کنار هم ایستادیم.
-خب به مبارکی انشاءا.... بسم الله...... خانم ماهور تاجبخش آیا وکیلم شمارا به عقد دائمی آقای محمد ریاحی در بیاورم؟! بابا دستشو آورد پشت و یه جعبه داد دستم.
ماهور به من من افتاد و گفت:بله......
بابک : اینم اتفاقی که 30 سال منتظرش بودیم.
30 سال منتظر بودن باهم ازدواج کنن؟!
رفتم جلو و ماهور و بوسیدم. حلقه رو انداختم دستش و صدای تشویقا بلند شد.
من:مامان ماهور به خونواده ما خوش اومدی.....
اینو که گفتم به بابا نگاه کرد و دوتایی لبخند زدن.
ماهور و بغـ*ـل کردم و اومدم کنار تا بقیه کادوهاشونو بدن.
آروین و صدف باهم میوه می خوردن. آروین صدفو اذیتش می کرد. چاقو رو میزد تو تیکه های میوه و می گرفت طرف صدف؛ صدف تا میخواست بخوره پس می کشید. خندم گرفته بود. چشم چرخوندم تا دنبال رهام بگردم. دیدم نشسته پیش مهران. مهران گیتار دستشه و رهامم میخونه.
رهام خیره شده بهم، چشماش پر از عشق و حس خواستن منه..... چه شوهر مطربی داشتم خبر نداشتم... ولش می کنن آهنگ میخونه......
از روز اول روزگار تورو نوشت به اسم من
پشتت به کوهه با منی بسپار دلت رو دست من
حواسمو هرجا که پرتش میکنم میوفته باز کنار تو
هرجا میری اونجاییه مونده خودش تو کار تو
جای پاهای گریه ها که دنبال تو مونده
فقط تو بودی که منو تا اینجاها کشونده
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
جون میدمو وایمیستم
مگه اینو نمیخواستی
مگه اینو نمیخواستی
♫♫♫♫♫♫
میخوام ثابت کنم تنها من از عشق تو میمیرم
این عشق بودن با توست که وایمیستم نمیمیرم
میونه باد و بارون ،رعد و برقم باز میخندم
چه احساس لطیفیست عاشقم گُر میکشم زندم
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
جون میدمو وایمیستم
مگه اینو نمیخواستی
مگه اینو نمیخواستی
رفتم و نشستم کنارش. سرمو تکیه دادم به شونش.... اونم با مهربونی دستشو دورم حلقه کرد. آروین و صدف اومدن تو جمعمون.آروین رو به رهام گفت:
-خوشحالم که سلامتی. یادت نره مواظب آجی کوچولوی من باشیا......
بالاخره به آرزوش رسید و به عشق من گفت مواظبم باشه.
روشا فکر می کرد منو رهام نامزدیم. اما نمیدونست یه بار از هم جدا شدیم. وقتی هرکسی سرش به کار خودش مشغول بود منو از خونه بیرون برد. نشوند رو سکو و خودش رفت پایین روبروم وایساد. پاهامو عقب جلو میبردم....
-پانیذ؟!
من:جانم؟!
-ازم ناراحتی؟!
من:نه....
-چرا باهام حرف نمیزنی؟!
من:فقط تعجب کردم همین.
-خب آخه نگاهمم نمی کنی....
من:دلم واسه چشمات یه ذره شده؛ اما نمی تونم.......
-اگه یه چیزی ازت بخوام؛ نه نمیگی؟!
من:تا چی باشه......
-اگه ازت بخوام برگردی پیشم؛ برمی گردی؟!
من:الآن باید جواب بدم؟!
-نه. هروقت خواستی.....
من:چه حسی داری ؟! خوبه ؟
-خواستم جوری بیام پیشت که آزارت ندم.......
من:آزارم دادی رهام. خیلی..... بیشتر از همه مامان بابات. اما مهم نیست، خوشحالم خوبی.
جعبه حلقه رو گذاشت کنارم. رهام نمیدونه نه یعنی چی! خوبه بهش گفتم نمیخوام پسش بگیرم. فکر می کنه به این آسونیه. یه روزم ولم کنه، هر وقت عشقش کشید برگرده دنبالم.......
-یادت نره 10 روز وقت داری جوابتو بهم بگی....
من:باشه.....
دستاشو برد پشت گردنمو سرشو به سرم نزدیک کرد. پیشونیمو بوسید.
-مواظب خودت باش.
دستاشو به هم زد و نوک انگشتاشو گذاشت زیر چونش.آروم آروم رفت سمت در خروجی ویلا.... نگاهش می کردم. نه میتونستم بگم بمونه؛ نه میتونستم بگم بمونه.
برگشتم ویلا، داشتن سفره عقدو جمع می کردن. بشقابای میوه رو برداشتم و خالی کردم تو سطل.
صدف:چی شد؟باز که تنهایی!
من:رفت....
صدف:چی گفت بهت؟!
من:هیچی....
با گوشه آرنجش زد به پهلوم.در حال ماساژ پهلوم بودم که گفتم:
من:خشن رفتار می کنیا..... ریلکس...
خندیدیم.
من:گفت برمیگردی پیشم؟!
صدف:تو چی گفتی؟
من:هیچی......
صدف:100 روزم بسط بشینه دختر بهش نمیدیم. بره اخلاقشو درست کنه بعد.
من:صدف.....
با اخم شیرینی نگاهش کردم.
دستاشو زد به کمرش و طلبکارانه نگاهم کرد...
صدف:دروغ می گم؟
من:نه. کاملا درسته.عروس خانم شما چرا زحمت می کشی؟
قیافه حق به جانب گرفت به خودش و با غرور نگاهم کرد......
صدف:من نباشم هیچ کاری انجام نمیشه.....حالا بدو برو دوتا بشقاب الویه بیار که دارم میمیرم.
من:صدف اونهمه خوردی......
صدف:شما که مشغول عشـ*ـق بـازی بودی نخوردی. یه وعدم باید باتو بخورم دیگه.... غذا خوردن با تو یه مزه دیگه داره....
من:آخی شام نخورده رفت.....
صدف:اوهوع! جنابعالی دلتونم میسوزه برای کسی؟!
آروین اومد پیشمون و با تحکم به صدف گفت....
-اذیتش نکن؛ إ.....
خندیدم. رو میز فقط الویه مونده بود. داشتم می کشیدم که روشا اومد.
-پانیذ چیکار می کنی؟!
من:غذا می کشم برای خودم و صدف....
-برات میارم، برو پیشش.
برام نگه داشته بود. چقدر مهربونه. دقیقا اون تیکه ایه که قلب مهربون مهرانو کامل می کنه. غذا محلی هم بود.
من:من سیر نمیخورم......
با لب و لوچه آویزون صدفو نگاه کردم.
صدف:تو شمال که سیر بو نمیده......
تا به خودم بیام یه لقمه چپوند تو دهنم.مجبور شدم بجوم وقورتش بدم. چقدر نازه این دختر.....
آروین و مهران بالشتا رو بهم پرت می کردن..... ماهم باهاشون بازی کردیم..... یه لحظه اومدم کنار و به بازیشون نگاه کردم. تنهایی حق من نیست. کاش میتونستم غرورمو بذارم کنار و به رهام بگم بمونه.
وااای برای خونه دلتنگم
نه اینجا جای موندن نیست نه میتونم که برگردم
وااای چه دردی داره دلتنگی
یه لحظه عاشقی اما براش یک عمر می جنگی
دارم حس میکنم تنهام میون این همه آدم
چرا اینجــــــــام …
نه میتونم خودم باشم نه اونی که نمیشناسم
که همراشـــــــم …
چه پشت هم بد آوردم چه زخمهایی که از تو…
بی صدا خوردم.....
دستامو گذاشتم رو صورتم. هنوزم خستم. فعلا اون انگیزه لازمو ندارم... رهام رفت تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم. بابا اومد پیشم....
-به خاطر رهام بهم ریختی؟!
من:آره...
-نمیخواستی بدونه؟
من:فعلا نه.....
-خب بهش بگو فعلا حالت خوب نیست.
من:یه روزی آرزوم بود بیاد دنبالم اما حالا.....
-فکراتو بکن. به نظرم با پانیا بری پیشش بهتره.
یادم رفته بود پانیارو. انقدر بهم خوش گذشته تو شمال که اصلا یادم نیست برم دنبالش.....
***
برگشتیم تهران و برای آروین و صدف مراسم گرفتیم. میخواستن برن ماه عسل. دلم برای صدف تنگ میشد.
شب عروسیشون موقع خداحافظی بغلش کردم و گریه کردم.
من:صدف دلم برات تنگ میشه.
صدف:گریه کنی نمیرما.....
من:نه برو. دیگه گریه نمیکنم.
صدف:دلت برای خودم تنگ میشه یا دیوونه بازیام؟
من:هردوش...
صدف:پانیذ گفتم گریه نکن دیگه......
من:باشه، بیا برو که از دستت راحت شیم..... آروین جون تو و جون صدف؛ مواظبش باش....
دستشو با یه لبخند شیرین گذاشت رو چشمش......
لپمو کشید. تو آرایشگاه وقتی آروین اومده بود دنبالش، فیلمبردار گفت به عنوان خواهر دوتاییشون دستاشونو بذارم تو دست هم. منم گذاشتم. حالا خواهرم داره میره. همونی که با فداکاریاش تا پای مرگم باهام اومد.
رهام
هرشب که میخواهم بخوام، با خود می گویم صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ؛وانمود می کنم که هیچ دلتنگ نبوده ام. صبح که بیدار میشوم با خود می گویم؛شب با چمدانی بزرگ می آید و دیگر نمی رود.
چرا من باور نکردم رفتنتو؟چرا شبا قبل خواب میشینی کنارم رو تختو تا میخوام لمست کنم غیب میشی؟!پانیذ با من بازی نکن. بدتر داغونم می کنی. چرا وقتی جسمت نیست، چرا وقتی رفتی یادتم از ذهنم نمیبری؟!
صدای آبمیوه گیر اعصابمو به هم میریخت. دکتر فکر می کنه دوای درد من ایناست. نمیدونه که فقط کافیه نفساشو کنارم حس کنم، خوب میشم.... اما دریغ و افسوس که نیست. هدفونو گذاشتم تو گوشم و گوش دادم؛
کوچه به کوچه خونه به خونه
دنبالت گشتم منه دیوونه
سایه به سایه دنبالت کردم
اما گم شدی دورت بگردم
بارون می بارید چشمام نمی دید
قلبم یه لحظه صدات نشنید
به هم می ریزه تموم دنیام
وقتی تو نیستی من خیلی تنهام
گریه ام می گیره وقتی که حرفام از یادت میره
یادت می افتم یادت می افتم یادت می افتم بارون می گیره
جایی نمیرم وای چه دلگیرم از دنیا سیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو میمیرم
چشمامم بستم خسته ی خسته ام
با عکسات اینجا تنها نشستم
تو رو ندارم هی بد میارم
دلم گرفته از روزگارم
چشمامم بستم خسته ی خسته ام
با عکسات اینجا تنها نشستم
تو رو ندارم هی بد میارم
دلم گرفته از روزگارم
گریه ام می گیره وقتی که حرفام از یادت میره
یادت می افتم یادت می افتم یادت می افتم بارون می گیره
جایی نمیرم وای چه دلگیرم از دنیا سیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو میمیرم
فرزین چندروزیه رو مود نیست. ازش میپرسم اما چیزی نمیگه. شایدم نزدیک به سالگرد پانیذه دلگیره. دومین ساله که پیشمون نیستی سکنجبین. نیستی ببینی من میتونم رو پام وایسم؛ اما فعلا راه نمیتونم برم. آخر همین هفته میرم و شانسمو امتحان می کنم. اگه خوب نشم دیگه ادامه نمیدم. نمیتونم. تا همینجاشم فقط فرزین مجبورم کرده.بیمارستان که بودم چند بار بهراد اومد دیدنم.چند شب پیشم دعوتشون کردم خونمون. یه دوره همی کوچیک. چقدرم که دخترش ناز بود. ولش می کردی غش غش می خندید.زنشم خوبه اما هیچکس فرشته من نمیشه.نامرد به من هیچی نگفت راجع به ازدواجش.
***
فرزین:آقا من آمادم بریم؟!
یقمو درست می کردم که چشمم افتاد به عکس قدی منو پانیذ.... رو پا بودم.
من:فرزین به نظرت همه چی درست میشه؟
-چرا نشه؟ خدا بزرگه و صد البته مهربون. مگه تا اینجای درمانتون همراهتون نبوده؟ اینم یه عمل کوچیکه.
من:خیلی اضطراب دارم.
خدا،خدا،خدا! فقط همین.
تو همون اتاق همیشگی بستری شدم. بعد از انتظار چهارساعته وقت عملم رسید. امیدوارم آخرین باری باشه که رو ویلچیر میشینم. از در اتاق عمل به اونور؛ فرزینو راه ندادن و من با یکی دیگه رفتم. کمکم کردم و خوابیدم رو تخت. دکتر لبخند زد و گفت:
-آقا رهام حاضری؟!
من:بله...
***
چشمامو باز کردم و فرزینو دیدم. چیزی یادم نمیومد. اما کم کم ذهنم بالا اومد.لبخند می زد بهم. به سرم دست کشید.
-خوبین آقا؟
من:خوبم فقط سرگیجه دارم.
-چشم آقا،به دکترتون خبر میدم....
خواست بره که مچ دستشو گرفتم.
من:چرا انقدر بهم میگی آقا؟
خندید و گفت:خب آقایی دیگه......
بعد از معاینات و تایید دکتر، باید بلند میشدم و راه می رفتم. واسه بار اول استرس داشتم. سختمه. انگار پاهام با چسب به زمین چسبیدن.
دکتر:رهام؛سعی کن بتونی بدون کمک فرزین یه قدم بیای سمت من...
فرزین دستمو ول کرد. تونستم صاف بایستم، اما میترسیدم پامو حرکت بدم و قدم بردارم. میترسیدم بیفتم زمین...... آروم آروم پای راستمو از رو زمین بلند کردمو جلو بردم. پای چپمم همینطور.... من تونستم؟اشک شوق از چشمام سرازیر شد.
من:دکتر؟میبینین؟ من تونستم، فرزین من میتونم.....
فرزین اشکاشو پاک کرد و بهم تبریک گفت.
دکتر:مبارکه پسر. تو شکستش دادی. خوشحالم....
دوباره خوابیدم رو تخت. دلم میخواست راه برم. کل بیمارستانو بگردم اما دکتر گفت فعلا استراحت. رنگ و بوی همه چی برام عوض شد. اما.... وقتی یادم افتاد سلامتم، اما عشقمو ندارم،دوباره دنیا تیره و تار شد...
دستم دیگه جای سالم نداشت.رگ می گرفتن و سرم میزدن بهم. اشکام از رو شوق نبودن. از غم نبود پانیذ بود. فرزینم همراهم شده بود...
-کاش خانم دکتر هم بودن اینجا....
من:نمیدونی چقدر دلم هواشو کرده.
***
به زندگی عادیم برگشتم. شدم همون رهام قبل. کسی که عاشق جنب و جوش بود. خیلی زود همه چی تغییر کرد. آدمای دور و برم، زندگیم و خلاصه خیلی چیزای دیگه. رفتم اتاق بهراد، هنوز خبر نداشت که خوب شدم... در زدم.
من:سلام دوستم....
سرشو بلند کرد و نگام کرد.
-رهام.....
من:انتظار دیدنمو نداشتی نه؟!
-وای نه؛ نمیدونم چی بگم. فقط خوشحالم همین.
من:برگشتم تو همین بخش...
-خوش اومدی داداش.
من:مهران چطوره؟ میخوام برم دیدنش.
-خوبه، از کما برگشته. اما فعلا نرو.
من:پس یه خواهشی بکنم؟!
-آره حتما....
من:میشه عصری عسلو بیاری بریم پارک؟
با مهربونی چشماشو هم گذاشت. نمیدونم چرا ازش خواستم همچین کاری بکنه. دلم شادی میخواست؛ هرچی فرق نداشت اما دلم میخواست به یاد بچه ای که تو نطفه مرد عسلو بغـ*ـل کنم.برای آخرین باری باشه که یه بچه رو بغـ*ـل می کنم. انقدر از آدمای دور و برم بریدم که حتی مامانمم خبر نداره پسرش میتونه راه بره. قبل اینکه بریم پارک رفتم پیش پانیذ.
دختری که با نگاه اولش منو درگیر خودش کرد. یه ترانه ساز که از زندگیم یه ترانه ناب ساخت. اما حالا بدترین زمان زندگیمه. دیگه واقعا برام زنده بودن فرقی نداره تو هجوم این لحظه ها؛ لحظه سرد و تلخ بی کسی و بی پناهی. نبود اون کسی که صداش بهترین آهنگ بود آزارم میده. من این همه راهو رفتم تا به تو برسم. یه باره دیگه شروع کنیم.... بذار دستاتو بگیرم پانیذ و کنارت بمیرم.... مثل مجنون که بالا سر قبر لیلی جون داد. یه شب تو رویاهام میشه آفتابی بشی برام؟ بیای و زخم خستگیمو مرهم کنی. برات خوندم که قرار تو و عشق ما این نبود...... نبود پانیذ. من جا زدم اما تو باید میموندی!
وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد.....
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالی ست،
همه ی پنجره ها بسته است،
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد....
واقعا
وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد
بیاید بالای کوه،
اما دیوارها
تا دلت بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود نور ندارند،
سایه ندارند....
من قرار بود
روی همین واقعا
فقط روی همین واقعا
تاکید کنم!
بگویم:
واقعا
وقتی که تو نیستی
خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند...
واقعا
وقتی که تونیستی،
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام......
واقعا
وقتی که تونیستی،
بدیهی ست که تو نیستی!
یه غریبه میشینه کنار قبر پانیذ. هیچ حرفی نمیزنه. نگاهش نمی کنم، تا پانیذ و دارم به هیچ کس نگاه نمی کنم. شاید مینوشه و شایدم یکی دیگه. گل میزاره رو قبرا و میره. وقتی بلند میشه یه بوی آشنا نفوذ می کنه تو شیارای مغزم و خاطراتمو درد میاره. پانیذ؛ هنوز نوبتم نشده بیام پیشت؟!
***
بهراد با عسل تنها اومده بود. پارک بالای خونمون بودیم. صدای بچه ها اذیتم می کنه، اما تحملش می کنم. میخوام آخرین بار آروم باشم تا یه خاطره خوب تو ذهنم بسازم. بعدش دیگه هیچ بچه ای رو نمیبینم. هیچی. بغلش کردم و از رو سرسره پایینش آوردم. نمکی خندید. بهراد دستشو به پشتی نیمکت تکیه داده بود و نگامون می کرد. تموم اون کارایی که قرار بود برای دخترم انجام بدم برا عسل انجام میدم. فقط تو همین لحظه! تصور می کنم یه وجودی از وجود منو پانیذه، نه طلا و بهراد. تو اگه دختر من بودی ..... نشستم رو چرخ و فلک و بغلش کردم.
از ترسش محکم پیرهنمو چسبیده بود. گاهی اوقات غرق شدن تو رویاها حس خوبی داره. یعنی در حد شایعه هم امکان نداره پانیذ زنده باشه؟!
عسل عمو میخوای قصه زندگیمو بشنوی؟! آره دختر خیالی یه ساعته من گوش کن. گونشو نوازش کردم و براش گفتم:
قصه من ، قصه کسی است که در هجوم باد های سخت
تمام بودنش را از دست داده و چیزی برایش نمانده .
قصه من ، قصه دلی است شکسته
که تکه های آن کاری جز زخم زدن و درد ، چیزی برای دیگران ندارد.
قصه من ، قصه انسانی است عاشق
که همیشه مورد قضاوت بی رحم دیگران قرار گرفته ...!
عسلم دیگه وقت خداحافظیه. رویای یه ساعتمون تموم شد. تو دوباره برای من همون غریبه. دختر من نیستی ، اما حسم پیشت خوب بود. دادمش بغـ*ـل بهراد و پیاده برگشتم خونه. چند وقتی بود دیگه سیگار نمی کشیدم. رسیدم خونه . سیگارمو روشن کردم و نشستم رو مبل. فرزین با تلفن حرف می زد. دستشو گذاشت رو گوشی و گرفت سمتم.
من:بگو نیستم.....
-نمیشه آقا. صحبت کنید.
چشم غره بهش رفتم. گوشی رو گذاشتم رو گوشم.
من:بله بفرمائید.
هیچ صدایی نمیومد. فقط صدای نفسای کسی که پشت خطه.
من:الو.... من صداتونو ندارم.
به فرزین اشاره کردم کیه گفت نمیدونه...
یه صدای گرم و آروم تو گوشم .....
-سلام جناب سرگرد....
صدا؛ صدای آشنایی بود اما گرفته و خسته.
من:مه...رااان.... سلام داداش.
-خوبی بی معرفت؟
من:شرمندتم، شرمنده.
-تو این چندسال نباید باهام تماس بگیری ببینی مردم یا زنده؟قبل اینکه فامیل شیم، دوست بودیم مثلا!
من:مهران خودت که میدونی..... حالت خوبه؟
-عالی....
صداش خوشحال بود.
من:خوبه تونستی با نبودنش کنار بیای.....
-کنار نیومدم...
من:پس چرا خوشحالی؟
-اوووممم چون تو داداش بدی هستی و باهات قهرم نمیتونم بگم.
من:اذیتم نکن.... به حد کافی خرابم.
-الآن خوبی؟ میتونی ....
آخر حرفشو خورد.
من:زمانی تونستم راه برم که پانیذ کنارم نیست.
-میخوای باهم آشتی کنیم؟
فیـلتـ*ـر سیگار افتاد رو دستم، گرفتم تو دهنم.....
من:منکه با تو قهر نیستم.
-ولی من هستم....
من:خب آشتی؟
-آشتی. رهام؟
من:جونم؟
-تنهایی؟ کسی جاش نیومده؟
من:این چه سوالیه؟
-هنوزم عاشقشی؟
من:عاشقشم.....
-دوست داشتی کنارت بود؟
من:از دستش دادم چون لیاقتشو نداشتم.
-جواب سوال منو بده.
من:مگه میشه دوست نداشته باشم؟!
-یه خبر خیلی خوب برات دارم.
من:توروخدا تو دیگه شروع نکن. من زن نمیگیرم.
-مگه من میذارم بگیری؟
صداش حرصی بود.
من:پس چی؟
-میتونی بیای رامسر؟
من:خسته تر از اونم بخوام سفر برم. دیگه پا تو جاده شمال نمیذارم.
-ولی یکی اینجا منتظرته ها......
من:مهران به جون خودت اصلا حوصله ندارم.
-برادر زنت بهت دستور میده اطاعت کن.
من:مهران داری با حرفات آزارم میدی......
-"إ روشا گذاشتیش اونجا؟" صدارو شناختی؟
من:داری با من چیکار می کنی؟!
-بهت پیشنهاد می کنم بیای چون اینجا یکی منتظرته که تو تموم زندگیشی.
من:اون صدا؛ خودشه؟!
-خودشه. بهار نارنج من زندست. همش یه دروغ و کابوس بد بود.
نفسم در نمیومد، سعی می کردم نفس بکشم. بریده بریده بیرون میومد.
من:ای وای... پانیذ...
داد زدم.
من:توروخدا گوشی رو بده بهش.
-اینجوری نه. پاشو بیا اینجا..... فردا صبح یه پرواز ساعت 11 به اینجا هست.....
من:میام......
گوشی رو قطع کردم. نمیدوستم چیکار کنم. ربان مشکی دور عکس پانیذو کندم. فرزین مات مونده بود.
من:فرزین؛ پانیذم زندست......
لبخند زد.دستمو محکم رو قلبم فشار میدادم . حس می کردم میخواد کنده شه.....
-میدونستم که برمی گردن.
مشکوک نگاهش کردم:یعنی میدونستی زندست؟
-یه روز تو فروشگاه دیدمشون و گفتم بیان اما گفتن فعلا نه.....
من:ببین بیخیال اینا. برای فردا بلیط رامسر می خوام.
-براتون میگیرم.
رفت بیرونو من نمیدونستم چی باید جمع کنم. وقتی گفت بلیطو گیر آورده کلی ذوق کردم. اصلا خوابم نبرد و فقط فیلمای عروسیمونو نگاه می کردم. همه عکساشو......فکر نمی کردم زندگیم در عرض یه دقیقه این همه زیر و رو بشه.
***
خدایا من نمیخوام بمیرما. مارو سالم بنشون زمین. یه پرواز مزخرفی بود که لنگه نداشت. فکر کنم خلبان جفت پا رانندگی می کرد.خخخخ. گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به مهران. فرزین همراهم نیومد. گفت تا شب میرسه با دربستی. مهران گفت فعلا یه چند ساعتی منتظرش بمونم تو هتل. منم یه هتل رو به دریا انتخاب کردم و منتظر شدم. بهم گفت که متن یه آهنگو حفظ کنم و شب که رفتم دیدن پانیذ لازمم میشه. راحت حفظش کردم.
مهران بهم گفت بیرون ویلا منتظر باشم و هرموقع تک زد برم تو. تو ویلاشون جشن بود. دیدم که پانیذ دوید جلوی دریا. پیاده شدم از آژانس و فرستادمش بره. مهران دید میرم جلو اما گفت نه. سرجام خشکم زد. بغلش کرد و همون آهنگو خوند. یکم بعد اشاره کرد برم جلو. رفتم جلو ؛ دستمو آروم جای دست خودش گذاشتو پانیذ تو خودش بود و متوجه نشد. باورم نمیشه الآن تو آغـ*ـوش منه؟زیر این نم نم بارون؟ جلوی دریا....... جلوی اشکامو گرفتمو بقیه آهنگو براش خوندم. اما یهویی دوید تو دریا. پاهام نمیکشیدن برم دنبالش. شالش رو آب پخش شد و خودش گم شد. صداش زدم و دویدم دنبالش.
نکنه غرق شه؟!
من:پانیذم؟خانومم من اومدما....
دنبالش می گشتم اما پیداش نمیکردم. کشیده شدم تو آب. زیر آب دیدمش و کشیدمش بالا..... چندتا سرفه کرد ، موهای خیسش رو صورتش افتاده بودن. کنارشون زدم و صورتشو قاب گرفتم.
******
از زبان نویسنده
پیشنهاد من برای این قسمت زمزمه کردن آهنگ اسمش عشقه مرتضی عزیزمه.
این یه حسه جدیده یکی دوباره از راه رسیده
مثله اون چشمم ندیده انگار اونو خدا واسه من آفریده
یکی که صافو ساده آروم قدم زد تو امتداد شبه تنهایی جاده
مثه خودم نیست قلبم میلرزه بی اراده
میریزه دله دیوونه اسمش عشقه
کسی نمیدونه اسمش عشقه
همیشه میمونه اسمش عشقه
اگه من اونو دوست دارم اسمش عشقه
تنهاش نمیذارم اسمش عشقه
میاد کنارم آخه اسمش عشقه
شبیه بغضو بارون اشکام میریزه
تویه خیابون حالو روزم مثله مجنون
یخ کرده دستام مثله زمستون
زلاله مثله آبه شکی ندارم این انتخاب آخر مثله یه خوابه
اما میترسم شاید دوباره این سرابه
غمه تو دله دیوونه اسمش عشقه
کسی نمیدونه اسمش عشقه
میره نمیمونه اسمش عشقه
همه جا جل چشمامه اسمش عشقه
نمیدونه که دنیامه اسمش عشقه
دلیله اشکامه اسمش عشقه
******
با چشمای خوشگلش بهم خیره شده بود. آبای رو گونشو با انگشت شستم پاک می کردم. من خواب نیستم؟! اینا واقعیه؟!
دوتامونم پر از التهاب بود. نفسامون تند بود . حرکات قفسه سینمون محسوس بود. واسه دوتامونم این لحظه سخته.
من:پانیذ.....
لبخند زد و چشماشو بست. دوباره بازشون کرد و نگام کرد.
-یه بار دیگه صدام کن....
من:همه زندگی من؟!پانیذم؟
آروم سرمو بردم جلو ، فاصلمون خیلی کم بود. ابراز احساسات فشار دادم.... نرم و ریز بوسیدمشون. دستامو فرو بردم تو موهاش.... عاشقونه همراهیم میکرد. از هم جدا شدیم. بغلش کردم و چرخوندمش..... زندگی من الآن تو دستامه...... باورم نمیشه.
وقتی آوردمش پایین بهم آب پاشید و از دستم فرار کرد. دستشو گرفتم کشیدمش تو بغلم.
من:مگه میذارم بری؟
دستامو از دور تنش باز کرد و پشت بهم وایساد. صورتشو نوازش کردم. چقدر این لحظه رو دوست داشتم. چندسال انتظارشو کشیدم.بی دلیل می خندم.
-به من میخندی؟
من:میخندم برای اینکه خوشحالیم از ظرفیت دلم بالا زده....
حلقشو از جیبم در آوردم.
من:پانیذ......
دست چپشو بالا آوردمو بوسیدم.
من:یه باره دیگه؛ بگو که رویا نیست.
-نیست اما اون دیگه مال من نیست!
من:باشه خانومی! فعلا ازت چیزی نمیخوام. .
از دریا بیرون اومدیم. دستشو گرفتم تو دستم... من خواب نیستم...
-فکر می کردم تا آخر عمرم باید با شبو تنهایی و غم رفیق باشیم.....
من:یادته تو دلتنگیات دستتو می گرفتم؟
باورم نمیشه دستت تو دستمه..... تونستم تو این دنیای بی عشق و زندگی،گمشدمو پیدا کنم... تو حسرتت بودم... خیلی!
مهران زیر سایه بون منتظرمون بود. حوله رو انداختم دور پانیذ و رفت بغـ*ـل مهران.
-داداشی کار تو بود؟
-باید به عشقی که سزاوارش بودین میرسیدین.
من:مرسی مهران.................
*****
پانیذ
خدایا باورم نمیشه. رهام پیش منه؟! منو بین بازوهای مردونش گرفته؟! مهران این چه کاری بود؟ چرا بهم نگفته بودی؟نمیگی از خوشحالی پس میفتم؟!حوله رو از مهران گرفت وموهامو با وسواس خاصی خشک می کنه. رفتیم بالا تا لباس عوض کنیم. نشستم جلوی آینه و موهامو شونه میکردم. یاد اتفاقای دریا افتادمو خندم گرفت... شونه رو گذاشتم زمین و موهامو بردم بالا تا ببندم که رهامو دیدم وایساده دم در.......
-پانیذ یه چیزی رو نمیدونی و خیلی عذابم میده........
موهامو آزاد ریختم رو شونم و برگشتم طرفش.... فضای اتاقو آباژور روشن کرده بود که خیلی رمانتیک بود.
من:چیه که من نمیدونم؟
-خودت نمیدونی که امشب منو وابسته تر کردی! نمیدونم ولی بدون تو نمیتونم..... میخوام بگم اشتباهم از روی احساس بود.... ازم دلگیر نباش چرا تنهات گذاشتم.
من:هممون تو زندگی اشتباه می کنیم. بهش فکر نکن.....
رفتم جلو و روبروش وایسادم.سرمو تکیه دادم به سینش و شونه و بازوشو نوازش کردم....
-من این روزاتو حالاتو دوست دارم. مثل همین چند دقیقه پیش که میخندیدی.... یا وقتی که نگاهت می کنم و چشماتو نمیبندی.....حتی اینکه موهاتو رو به آینه شونه می کنی یا عطرت که رو پیرهنم میمونه؛همه رو دوست دارم......
من:عاشقتم دیوونه.....
-مثل چی؟!
شونمو دادم جلو و با شیطنت نگاهش کردم. میدونم تو این حالت نگام یه برق خاصی داره....
من:مثل بارون پاییزی....
لباسامو پوشیدم و رفتیم پایین. همه نگرانمون شده بودن. فقط رژ لبم پاک شده بود. همه ماتشون بـرده بود. رهام دست بابا رو بوسید.
بابا تبسمی کرد و گفت:خوشحالم ..... فقط همین.
امشب یه حس عجیبی دارم. حسی که تا به حال نداشتم.... مثل این آهنگ........
دوباره تو قلبم یه حسی اومده نمیدونم چیه
شبیه عشقیه که از روزایه دور میمونه یادگار
که میگفتم نرو منو تنها نذار , منو تنها نذار
چهرت مثه قلبم شکسته تر شده چشامون تر شده هوا بدتر شده
دلم میخواد بگی کجا بودی یه عمر
روزایه بی منت چجوری سر شده , چجوری سر شده
اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
میخوام تموم شه انتظار
روزا میگذره بی اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
بارون شو تو قلبم ببار
وابسته که میشی زمان بی معنیه
چه حسه خوبیه همون دلشوره ها
همون حرفایه خوب تو چشم خیسه ما
یه عالم قصه تو صدایه بی صدا
انگار یه عالم حرف تو قلبم جمع شده
خدا عشقم شده شبیه اون روزا
بیا با من بیا هنوزم پیشمه تمومه نامه ها
مثه دیوونه ها , مثه دیوونه ها
اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
میخوام تموم شه انتظار
روزا میگذره بی اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار
بارون شو تو قلبم ببار
***
بابک خبر دومو بهمون گفت. منو مهران شوک زده شدیم. نگاهامون تو هم قفل شد. بابا با نگرانی نگاهمون می کرد. به مهران چشمک زدم یعنی بریم. منو رهام کنار هم و روشا و مهران هم کنار هم ایستادیم.
-خب به مبارکی انشاءا.... بسم الله...... خانم ماهور تاجبخش آیا وکیلم شمارا به عقد دائمی آقای محمد ریاحی در بیاورم؟! بابا دستشو آورد پشت و یه جعبه داد دستم.
ماهور به من من افتاد و گفت:بله......
بابک : اینم اتفاقی که 30 سال منتظرش بودیم.
30 سال منتظر بودن باهم ازدواج کنن؟!
رفتم جلو و ماهور و بوسیدم. حلقه رو انداختم دستش و صدای تشویقا بلند شد.
من:مامان ماهور به خونواده ما خوش اومدی.....
اینو که گفتم به بابا نگاه کرد و دوتایی لبخند زدن.
ماهور و بغـ*ـل کردم و اومدم کنار تا بقیه کادوهاشونو بدن.
آروین و صدف باهم میوه می خوردن. آروین صدفو اذیتش می کرد. چاقو رو میزد تو تیکه های میوه و می گرفت طرف صدف؛ صدف تا میخواست بخوره پس می کشید. خندم گرفته بود. چشم چرخوندم تا دنبال رهام بگردم. دیدم نشسته پیش مهران. مهران گیتار دستشه و رهامم میخونه.
رهام خیره شده بهم، چشماش پر از عشق و حس خواستن منه..... چه شوهر مطربی داشتم خبر نداشتم... ولش می کنن آهنگ میخونه......
از روز اول روزگار تورو نوشت به اسم من
پشتت به کوهه با منی بسپار دلت رو دست من
حواسمو هرجا که پرتش میکنم میوفته باز کنار تو
هرجا میری اونجاییه مونده خودش تو کار تو
جای پاهای گریه ها که دنبال تو مونده
فقط تو بودی که منو تا اینجاها کشونده
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
جون میدمو وایمیستم
مگه اینو نمیخواستی
مگه اینو نمیخواستی
♫♫♫♫♫♫
میخوام ثابت کنم تنها من از عشق تو میمیرم
این عشق بودن با توست که وایمیستم نمیمیرم
میونه باد و بارون ،رعد و برقم باز میخندم
چه احساس لطیفیست عاشقم گُر میکشم زندم
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
جون میدمو وایمیستم
مگه اینو نمیخواستی
مگه اینو نمیخواستی
رفتم و نشستم کنارش. سرمو تکیه دادم به شونش.... اونم با مهربونی دستشو دورم حلقه کرد. آروین و صدف اومدن تو جمعمون.آروین رو به رهام گفت:
-خوشحالم که سلامتی. یادت نره مواظب آجی کوچولوی من باشیا......
بالاخره به آرزوش رسید و به عشق من گفت مواظبم باشه.
روشا فکر می کرد منو رهام نامزدیم. اما نمیدونست یه بار از هم جدا شدیم. وقتی هرکسی سرش به کار خودش مشغول بود منو از خونه بیرون برد. نشوند رو سکو و خودش رفت پایین روبروم وایساد. پاهامو عقب جلو میبردم....
-پانیذ؟!
من:جانم؟!
-ازم ناراحتی؟!
من:نه....
-چرا باهام حرف نمیزنی؟!
من:فقط تعجب کردم همین.
-خب آخه نگاهمم نمی کنی....
من:دلم واسه چشمات یه ذره شده؛ اما نمی تونم.......
-اگه یه چیزی ازت بخوام؛ نه نمیگی؟!
من:تا چی باشه......
-اگه ازت بخوام برگردی پیشم؛ برمی گردی؟!
من:الآن باید جواب بدم؟!
-نه. هروقت خواستی.....
من:چه حسی داری ؟! خوبه ؟
-خواستم جوری بیام پیشت که آزارت ندم.......
من:آزارم دادی رهام. خیلی..... بیشتر از همه مامان بابات. اما مهم نیست، خوشحالم خوبی.
جعبه حلقه رو گذاشت کنارم. رهام نمیدونه نه یعنی چی! خوبه بهش گفتم نمیخوام پسش بگیرم. فکر می کنه به این آسونیه. یه روزم ولم کنه، هر وقت عشقش کشید برگرده دنبالم.......
-یادت نره 10 روز وقت داری جوابتو بهم بگی....
من:باشه.....
دستاشو برد پشت گردنمو سرشو به سرم نزدیک کرد. پیشونیمو بوسید.
-مواظب خودت باش.
دستاشو به هم زد و نوک انگشتاشو گذاشت زیر چونش.آروم آروم رفت سمت در خروجی ویلا.... نگاهش می کردم. نه میتونستم بگم بمونه؛ نه میتونستم بگم بمونه.
برگشتم ویلا، داشتن سفره عقدو جمع می کردن. بشقابای میوه رو برداشتم و خالی کردم تو سطل.
صدف:چی شد؟باز که تنهایی!
من:رفت....
صدف:چی گفت بهت؟!
من:هیچی....
با گوشه آرنجش زد به پهلوم.در حال ماساژ پهلوم بودم که گفتم:
من:خشن رفتار می کنیا..... ریلکس...
خندیدیم.
من:گفت برمیگردی پیشم؟!
صدف:تو چی گفتی؟
من:هیچی......
صدف:100 روزم بسط بشینه دختر بهش نمیدیم. بره اخلاقشو درست کنه بعد.
من:صدف.....
با اخم شیرینی نگاهش کردم.
دستاشو زد به کمرش و طلبکارانه نگاهم کرد...
صدف:دروغ می گم؟
من:نه. کاملا درسته.عروس خانم شما چرا زحمت می کشی؟
قیافه حق به جانب گرفت به خودش و با غرور نگاهم کرد......
صدف:من نباشم هیچ کاری انجام نمیشه.....حالا بدو برو دوتا بشقاب الویه بیار که دارم میمیرم.
من:صدف اونهمه خوردی......
صدف:شما که مشغول عشـ*ـق بـازی بودی نخوردی. یه وعدم باید باتو بخورم دیگه.... غذا خوردن با تو یه مزه دیگه داره....
من:آخی شام نخورده رفت.....
صدف:اوهوع! جنابعالی دلتونم میسوزه برای کسی؟!
آروین اومد پیشمون و با تحکم به صدف گفت....
-اذیتش نکن؛ إ.....
خندیدم. رو میز فقط الویه مونده بود. داشتم می کشیدم که روشا اومد.
-پانیذ چیکار می کنی؟!
من:غذا می کشم برای خودم و صدف....
-برات میارم، برو پیشش.
برام نگه داشته بود. چقدر مهربونه. دقیقا اون تیکه ایه که قلب مهربون مهرانو کامل می کنه. غذا محلی هم بود.
من:من سیر نمیخورم......
با لب و لوچه آویزون صدفو نگاه کردم.
صدف:تو شمال که سیر بو نمیده......
تا به خودم بیام یه لقمه چپوند تو دهنم.مجبور شدم بجوم وقورتش بدم. چقدر نازه این دختر.....
آروین و مهران بالشتا رو بهم پرت می کردن..... ماهم باهاشون بازی کردیم..... یه لحظه اومدم کنار و به بازیشون نگاه کردم. تنهایی حق من نیست. کاش میتونستم غرورمو بذارم کنار و به رهام بگم بمونه.
وااای برای خونه دلتنگم
نه اینجا جای موندن نیست نه میتونم که برگردم
وااای چه دردی داره دلتنگی
یه لحظه عاشقی اما براش یک عمر می جنگی
دارم حس میکنم تنهام میون این همه آدم
چرا اینجــــــــام …
نه میتونم خودم باشم نه اونی که نمیشناسم
که همراشـــــــم …
چه پشت هم بد آوردم چه زخمهایی که از تو…
بی صدا خوردم.....
دستامو گذاشتم رو صورتم. هنوزم خستم. فعلا اون انگیزه لازمو ندارم... رهام رفت تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم. بابا اومد پیشم....
-به خاطر رهام بهم ریختی؟!
من:آره...
-نمیخواستی بدونه؟
من:فعلا نه.....
-خب بهش بگو فعلا حالت خوب نیست.
من:یه روزی آرزوم بود بیاد دنبالم اما حالا.....
-فکراتو بکن. به نظرم با پانیا بری پیشش بهتره.
یادم رفته بود پانیارو. انقدر بهم خوش گذشته تو شمال که اصلا یادم نیست برم دنبالش.....
***
برگشتیم تهران و برای آروین و صدف مراسم گرفتیم. میخواستن برن ماه عسل. دلم برای صدف تنگ میشد.
شب عروسیشون موقع خداحافظی بغلش کردم و گریه کردم.
من:صدف دلم برات تنگ میشه.
صدف:گریه کنی نمیرما.....
من:نه برو. دیگه گریه نمیکنم.
صدف:دلت برای خودم تنگ میشه یا دیوونه بازیام؟
من:هردوش...
صدف:پانیذ گفتم گریه نکن دیگه......
من:باشه، بیا برو که از دستت راحت شیم..... آروین جون تو و جون صدف؛ مواظبش باش....
دستشو با یه لبخند شیرین گذاشت رو چشمش......
لپمو کشید. تو آرایشگاه وقتی آروین اومده بود دنبالش، فیلمبردار گفت به عنوان خواهر دوتاییشون دستاشونو بذارم تو دست هم. منم گذاشتم. حالا خواهرم داره میره. همونی که با فداکاریاش تا پای مرگم باهام اومد.
دانلود رمان های عاشقانه