کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,720
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
*****
رهام
هرشب که میخواهم بخوام، با خود می گویم صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ؛وانمود می کنم که هیچ دلتنگ نبوده ام. صبح که بیدار میشوم با خود می گویم؛شب با چمدانی بزرگ می آید و دیگر نمی رود.
چرا من باور نکردم رفتنتو؟چرا شبا قبل خواب میشینی کنارم رو تختو تا میخوام لمست کنم غیب میشی؟!پانیذ با من بازی نکن. بدتر داغونم می کنی. چرا وقتی جسمت نیست، چرا وقتی رفتی یادتم از ذهنم نمیبری؟!
صدای آبمیوه گیر اعصابمو به هم میریخت. دکتر فکر می کنه دوای درد من ایناست. نمیدونه که فقط کافیه نفساشو کنارم حس کنم، خوب میشم.... اما دریغ و افسوس که نیست. هدفونو گذاشتم تو گوشم و گوش دادم؛
کوچه به کوچه خونه به خونه

دنبالت گشتم منه دیوونه

سایه به سایه دنبالت کردم

اما گم شدی دورت بگردم

بارون می بارید چشمام نمی دید

قلبم یه لحظه صدات نشنید

به هم می ریزه تموم دنیام

وقتی تو نیستی من خیلی تنهام

گریه ام می گیره وقتی که حرفام از یادت میره

یادت می افتم یادت می افتم یادت می افتم بارون می گیره

جایی نمیرم وای چه دلگیرم از دنیا سیرم

بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو میمیرم

چشمامم بستم خسته ی خسته ام

با عکسات اینجا تنها نشستم

تو رو ندارم هی بد میارم

دلم گرفته از روزگارم

چشمامم بستم خسته ی خسته ام

با عکسات اینجا تنها نشستم

تو رو ندارم هی بد میارم

دلم گرفته از روزگارم

گریه ام می گیره وقتی که حرفام از یادت میره

یادت می افتم یادت می افتم یادت می افتم بارون می گیره

جایی نمیرم وای چه دلگیرم از دنیا سیرم

بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو میمیرم

فرزین چندروزیه رو مود نیست. ازش میپرسم اما چیزی نمیگه. شایدم نزدیک به سالگرد پانیذه دلگیره. دومین ساله که پیشمون نیستی سکنجبین. نیستی ببینی من میتونم رو پام وایسم؛ اما فعلا راه نمیتونم برم. آخر همین هفته میرم و شانسمو امتحان می کنم. اگه خوب نشم دیگه ادامه نمیدم. نمیتونم. تا همینجاشم فقط فرزین مجبورم کرده.بیمارستان که بودم چند بار بهراد اومد دیدنم.چند شب پیشم دعوتشون کردم خونمون. یه دوره همی کوچیک. چقدرم که دخترش ناز بود. ولش می کردی غش غش می خندید.زنشم خوبه اما هیچکس فرشته من نمیشه.نامرد به من هیچی نگفت راجع به ازدواجش.
***
فرزین:آقا من آمادم بریم؟!
یقمو درست می کردم که چشمم افتاد به عکس قدی منو پانیذ.... رو پا بودم.
من:فرزین به نظرت همه چی درست میشه؟
-چرا نشه؟ خدا بزرگه و صد البته مهربون. مگه تا اینجای درمانتون همراهتون نبوده؟ اینم یه عمل کوچیکه.
من:خیلی اضطراب دارم.
خدا،خدا،خدا! فقط همین.
تو همون اتاق همیشگی بستری شدم. بعد از انتظار چهارساعته وقت عملم رسید. امیدوارم آخرین باری باشه که رو ویلچیر میشینم. از در اتاق عمل به اونور؛ فرزینو راه ندادن و من با یکی دیگه رفتم. کمکم کردم و خوابیدم رو تخت. دکتر لبخند زد و گفت:
-آقا رهام حاضری؟!
من:بله...
***
چشمامو باز کردم و فرزینو دیدم. چیزی یادم نمیومد. اما کم کم ذهنم بالا اومد.لبخند می زد بهم. به سرم دست کشید.
-خوبین آقا؟
من:خوبم فقط سرگیجه دارم.
-چشم آقا،به دکترتون خبر میدم....
خواست بره که مچ دستشو گرفتم.
من:چرا انقدر بهم میگی آقا؟
خندید و گفت:خب آقایی دیگه......
بعد از معاینات و تایید دکتر، باید بلند میشدم و راه می رفتم. واسه بار اول استرس داشتم. سختمه. انگار پاهام با چسب به زمین چسبیدن.
دکتر:رهام؛سعی کن بتونی بدون کمک فرزین یه قدم بیای سمت من...
فرزین دستمو ول کرد. تونستم صاف بایستم، اما میترسیدم پامو حرکت بدم و قدم بردارم. میترسیدم بیفتم زمین...... آروم آروم پای راستمو از رو زمین بلند کردمو جلو بردم. پای چپمم همینطور.... من تونستم؟اشک شوق از چشمام سرازیر شد.
من:دکتر؟میبینین؟ من تونستم، فرزین من میتونم.....
فرزین اشکاشو پاک کرد و بهم تبریک گفت.
دکتر:مبارکه پسر. تو شکستش دادی. خوشحالم....
دوباره خوابیدم رو تخت. دلم میخواست راه برم. کل بیمارستانو بگردم اما دکتر گفت فعلا استراحت. رنگ و بوی همه چی برام عوض شد. اما.... وقتی یادم افتاد سلامتم، اما عشقمو ندارم،دوباره دنیا تیره و تار شد...
دستم دیگه جای سالم نداشت.رگ می گرفتن و سرم میزدن بهم. اشکام از رو شوق نبودن. از غم نبود پانیذ بود. فرزینم همراهم شده بود...
-کاش خانم دکتر هم بودن اینجا....
من:نمیدونی چقدر دلم هواشو کرده.
***
به زندگی عادیم برگشتم. شدم همون رهام قبل. کسی که عاشق جنب و جوش بود. خیلی زود همه چی تغییر کرد. آدمای دور و برم، زندگیم و خلاصه خیلی چیزای دیگه. رفتم اتاق بهراد، هنوز خبر نداشت که خوب شدم... در زدم.
من:سلام دوستم....
سرشو بلند کرد و نگام کرد.
-رهام.....
من:انتظار دیدنمو نداشتی نه؟!
-وای نه؛ نمیدونم چی بگم. فقط خوشحالم همین.
من:برگشتم تو همین بخش...
-خوش اومدی داداش.
من:مهران چطوره؟ میخوام برم دیدنش.
-خوبه، از کما برگشته. اما فعلا نرو.
من:پس یه خواهشی بکنم؟!
-آره حتما....
من:میشه عصری عسلو بیاری بریم پارک؟
با مهربونی چشماشو هم گذاشت. نمیدونم چرا ازش خواستم همچین کاری بکنه. دلم شادی میخواست؛ هرچی فرق نداشت اما دلم میخواست به یاد بچه ای که تو نطفه مرد عسلو بغـ*ـل کنم.برای آخرین باری باشه که یه بچه رو بغـ*ـل می کنم. انقدر از آدمای دور و برم بریدم که حتی مامانمم خبر نداره پسرش میتونه راه بره. قبل اینکه بریم پارک رفتم پیش پانیذ.
دختری که با نگاه اولش منو درگیر خودش کرد. یه ترانه ساز که از زندگیم یه ترانه ناب ساخت. اما حالا بدترین زمان زندگیمه. دیگه واقعا برام زنده بودن فرقی نداره تو هجوم این لحظه ها؛ لحظه سرد و تلخ بی کسی و بی پناهی. نبود اون کسی که صداش بهترین آهنگ بود آزارم میده. من این همه راهو رفتم تا به تو برسم. یه باره دیگه شروع کنیم.... بذار دستاتو بگیرم پانیذ و کنارت بمیرم.... مثل مجنون که بالا سر قبر لیلی جون داد. یه شب تو رویاهام میشه آفتابی بشی برام؟ بیای و زخم خستگیمو مرهم کنی. برات خوندم که قرار تو و عشق ما این نبود...... نبود پانیذ. من جا زدم اما تو باید میموندی!
وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد.....

من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالی ست،
همه ی پنجره ها بسته است،
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد....

واقعا
وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد
بیاید بالای کوه،
اما دیوارها
تا دلت بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود نور ندارند،
سایه ندارند....

من قرار بود
روی همین واقعا
فقط روی همین واقعا
تاکید کنم!
بگویم:
واقعا
وقتی که تو نیستی
خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند...

واقعا
وقتی که تونیستی،
من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام......

واقعا
وقتی که تونیستی،
بدیهی ست که تو نیستی!

یه غریبه میشینه کنار قبر پانیذ. هیچ حرفی نمیزنه. نگاهش نمی کنم، تا پانیذ و دارم به هیچ کس نگاه نمی کنم. شاید مینوشه و شایدم یکی دیگه. گل میزاره رو قبرا و میره. وقتی بلند میشه یه بوی آشنا نفوذ می کنه تو شیارای مغزم و خاطراتمو درد میاره. پانیذ؛ هنوز نوبتم نشده بیام پیشت؟!
***
بهراد با عسل تنها اومده بود. پارک بالای خونمون بودیم. صدای بچه ها اذیتم می کنه، اما تحملش می کنم. میخوام آخرین بار آروم باشم تا یه خاطره خوب تو ذهنم بسازم. بعدش دیگه هیچ بچه ای رو نمیبینم. هیچی. بغلش کردم و از رو سرسره پایینش آوردم. نمکی خندید. بهراد دستشو به پشتی نیمکت تکیه داده بود و نگامون می کرد. تموم اون کارایی که قرار بود برای دخترم انجام بدم برا عسل انجام میدم. فقط تو همین لحظه! تصور می کنم یه وجودی از وجود منو پانیذه، نه طلا و بهراد. تو اگه دختر من بودی ..... نشستم رو چرخ و فلک و بغلش کردم.
از ترسش محکم پیرهنمو چسبیده بود. گاهی اوقات غرق شدن تو رویاها حس خوبی داره. یعنی در حد شایعه هم امکان نداره پانیذ زنده باشه؟!
عسل عمو میخوای قصه زندگیمو بشنوی؟! آره دختر خیالی یه ساعته من گوش کن. گونشو نوازش کردم و براش گفتم:

قصه من ، قصه کسی است که در هجوم باد های سخت

تمام بودنش را از دست داده و چیزی برایش نمانده .

قصه من ، قصه دلی است شکسته

که تکه های آن کاری جز زخم زدن و درد ، چیزی برای دیگران ندارد.

قصه من ، قصه انسانی است عاشق

که همیشه مورد قضاوت بی رحم دیگران قرار گرفته ...!

عسلم دیگه وقت خداحافظیه. رویای یه ساعتمون تموم شد. تو دوباره برای من همون غریبه. دختر من نیستی ، اما حسم پیشت خوب بود. دادمش بغـ*ـل بهراد و پیاده برگشتم خونه. چند وقتی بود دیگه سیگار نمی کشیدم. رسیدم خونه . سیگارمو روشن کردم و نشستم رو مبل. فرزین با تلفن حرف می زد. دستشو گذاشت رو گوشی و گرفت سمتم.
من:بگو نیستم.....
-نمیشه آقا. صحبت کنید.
چشم غره بهش رفتم. گوشی رو گذاشتم رو گوشم.
من:بله بفرمائید.
هیچ صدایی نمیومد. فقط صدای نفسای کسی که پشت خطه.
من:الو.... من صداتونو ندارم.
به فرزین اشاره کردم کیه گفت نمیدونه...
یه صدای گرم و آروم تو گوشم .....
-سلام جناب سرگرد....
صدا؛ صدای آشنایی بود اما گرفته و خسته.
من:مه...رااان.... سلام داداش.
-خوبی بی معرفت؟
من:شرمندتم، شرمنده.
-تو این چندسال نباید باهام تماس بگیری ببینی مردم یا زنده؟قبل اینکه فامیل شیم، دوست بودیم مثلا!
من:مهران خودت که میدونی..... حالت خوبه؟
-عالی....
صداش خوشحال بود.
من:خوبه تونستی با نبودنش کنار بیای.....
-کنار نیومدم...
من:پس چرا خوشحالی؟
-اوووممم چون تو داداش بدی هستی و باهات قهرم نمیتونم بگم.
من:اذیتم نکن.... به حد کافی خرابم.
-الآن خوبی؟ میتونی ....
آخر حرفشو خورد.
من:زمانی تونستم راه برم که پانیذ کنارم نیست.
-میخوای باهم آشتی کنیم؟
فیـلتـ*ـر سیگار افتاد رو دستم، گرفتم تو دهنم.....
من:منکه با تو قهر نیستم.
-ولی من هستم....
من:خب آشتی؟
-آشتی. رهام؟
من:جونم؟
-تنهایی؟ کسی جاش نیومده؟
من:این چه سوالیه؟
-هنوزم عاشقشی؟
من:عاشقشم.....
-دوست داشتی کنارت بود؟
من:از دستش دادم چون لیاقتشو نداشتم.
-جواب سوال منو بده.
من:مگه میشه دوست نداشته باشم؟!
-یه خبر خیلی خوب برات دارم.
من:توروخدا تو دیگه شروع نکن. من زن نمیگیرم.
-مگه من میذارم بگیری؟
صداش حرصی بود.
من:پس چی؟
-میتونی بیای رامسر؟
من:خسته تر از اونم بخوام سفر برم. دیگه پا تو جاده شمال نمیذارم.
-ولی یکی اینجا منتظرته ها......
من:مهران به جون خودت اصلا حوصله ندارم.
-برادر زنت بهت دستور میده اطاعت کن.
من:مهران داری با حرفات آزارم میدی......
-"إ روشا گذاشتیش اونجا؟" صدارو شناختی؟
من:داری با من چیکار می کنی؟!
-بهت پیشنهاد می کنم بیای چون اینجا یکی منتظرته که تو تموم زندگیشی.
من:اون صدا؛ خودشه؟!
-خودشه. بهار نارنج من زندست. همش یه دروغ و کابوس بد بود.
نفسم در نمیومد، سعی می کردم نفس بکشم. بریده بریده بیرون میومد.
من:ای وای... پانیذ...
داد زدم.
من:توروخدا گوشی رو بده بهش.
-اینجوری نه. پاشو بیا اینجا..... فردا صبح یه پرواز ساعت 11 به اینجا هست.....
من:میام......
گوشی رو قطع کردم. نمیدوستم چیکار کنم. ربان مشکی دور عکس پانیذو کندم. فرزین مات مونده بود.
من:فرزین؛ پانیذم زندست......
لبخند زد.دستمو محکم رو قلبم فشار میدادم . حس می کردم میخواد کنده شه.....
-میدونستم که برمی گردن.
مشکوک نگاهش کردم:یعنی میدونستی زندست؟
-یه روز تو فروشگاه دیدمشون و گفتم بیان اما گفتن فعلا نه.....
من:ببین بیخیال اینا. برای فردا بلیط رامسر می خوام.
-براتون میگیرم.
رفت بیرونو من نمیدونستم چی باید جمع کنم. وقتی گفت بلیطو گیر آورده کلی ذوق کردم. اصلا خوابم نبرد و فقط فیلمای عروسیمونو نگاه می کردم. همه عکساشو......فکر نمی کردم زندگیم در عرض یه دقیقه این همه زیر و رو بشه.
***
خدایا من نمیخوام بمیرما. مارو سالم بنشون زمین. یه پرواز مزخرفی بود که لنگه نداشت. فکر کنم خلبان جفت پا رانندگی می کرد.خخخخ. گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به مهران. فرزین همراهم نیومد. گفت تا شب میرسه با دربستی. مهران گفت فعلا یه چند ساعتی منتظرش بمونم تو هتل. منم یه هتل رو به دریا انتخاب کردم و منتظر شدم. بهم گفت که متن یه آهنگو حفظ کنم و شب که رفتم دیدن پانیذ لازمم میشه. راحت حفظش کردم.
مهران بهم گفت بیرون ویلا منتظر باشم و هرموقع تک زد برم تو. تو ویلاشون جشن بود. دیدم که پانیذ دوید جلوی دریا. پیاده شدم از آژانس و فرستادمش بره. مهران دید میرم جلو اما گفت نه. سرجام خشکم زد. بغلش کرد و همون آهنگو خوند. یکم بعد اشاره کرد برم جلو. رفتم جلو ؛ دستمو آروم جای دست خودش گذاشتو پانیذ تو خودش بود و متوجه نشد. باورم نمیشه الآن تو آغـ*ـوش منه؟زیر این نم نم بارون؟ جلوی دریا....... جلوی اشکامو گرفتمو بقیه آهنگو براش خوندم. اما یهویی دوید تو دریا. پاهام نمیکشیدن برم دنبالش. شالش رو آب پخش شد و خودش گم شد. صداش زدم و دویدم دنبالش.
نکنه غرق شه؟!
من:پانیذم؟خانومم من اومدما....
دنبالش می گشتم اما پیداش نمیکردم. کشیده شدم تو آب. زیر آب دیدمش و کشیدمش بالا..... چندتا سرفه کرد ، موهای خیسش رو صورتش افتاده بودن. کنارشون زدم و صورتشو قاب گرفتم.
******
از زبان نویسنده
پیشنهاد من برای این قسمت زمزمه کردن آهنگ اسمش عشقه مرتضی عزیزمه.
این یه حسه جدیده یکی دوباره از راه رسیده

مثله اون چشمم ندیده انگار اونو خدا واسه من آفریده

یکی که صافو ساده آروم قدم زد تو امتداد شبه تنهایی جاده

مثه خودم نیست قلبم میلرزه بی اراده

میریزه دله دیوونه اسمش عشقه

کسی نمیدونه اسمش عشقه

همیشه میمونه اسمش عشقه

اگه من اونو دوست دارم اسمش عشقه

تنهاش نمیذارم اسمش عشقه

میاد کنارم آخه اسمش عشقه

شبیه بغضو بارون اشکام میریزه

تویه خیابون حالو روزم مثله مجنون

یخ کرده دستام مثله زمستون

زلاله مثله آبه شکی ندارم این انتخاب آخر مثله یه خوابه

اما میترسم شاید دوباره این سرابه

غمه تو دله دیوونه اسمش عشقه

کسی نمیدونه اسمش عشقه

میره نمیمونه اسمش عشقه

همه جا جل چشمامه اسمش عشقه

نمیدونه که دنیامه اسمش عشقه

دلیله اشکامه اسمش عشقه
******
با چشمای خوشگلش بهم خیره شده بود. آبای رو گونشو با انگشت شستم پاک می کردم. من خواب نیستم؟! اینا واقعیه؟!
دوتامونم پر از التهاب بود. نفسامون تند بود . حرکات قفسه سینمون محسوس بود. واسه دوتامونم این لحظه سخته.
من:پانیذ.....
لبخند زد و چشماشو بست. دوباره بازشون کرد و نگام کرد.
-یه بار دیگه صدام کن....
من:همه زندگی من؟!پانیذم؟
آروم سرمو بردم جلو ، فاصلمون خیلی کم بود. ابراز احساسات فشار دادم.... نرم و ریز بوسیدمشون. دستامو فرو بردم تو موهاش.... عاشقونه همراهیم میکرد. از هم جدا شدیم. بغلش کردم و چرخوندمش..... زندگی من الآن تو دستامه...... باورم نمیشه.
وقتی آوردمش پایین بهم آب پاشید و از دستم فرار کرد. دستشو گرفتم کشیدمش تو بغلم.
من:مگه میذارم بری؟
دستامو از دور تنش باز کرد و پشت بهم وایساد. صورتشو نوازش کردم. چقدر این لحظه رو دوست داشتم. چندسال انتظارشو کشیدم.بی دلیل می خندم.
-به من میخندی؟
من:میخندم برای اینکه خوشحالیم از ظرفیت دلم بالا زده....
حلقشو از جیبم در آوردم.
من:پانیذ......
دست چپشو بالا آوردمو بوسیدم.
من:یه باره دیگه؛ بگو که رویا نیست.
-نیست اما اون دیگه مال من نیست!
من:باشه خانومی! فعلا ازت چیزی نمیخوام. .
از دریا بیرون اومدیم. دستشو گرفتم تو دستم... من خواب نیستم...
-فکر می کردم تا آخر عمرم باید با شبو تنهایی و غم رفیق باشیم.....
من:یادته تو دلتنگیات دستتو می گرفتم؟
باورم نمیشه دستت تو دستمه..... تونستم تو این دنیای بی عشق و زندگی،گمشدمو پیدا کنم... تو حسرتت بودم... خیلی!
مهران زیر سایه بون منتظرمون بود. حوله رو انداختم دور پانیذ و رفت بغـ*ـل مهران.
-داداشی کار تو بود؟
-باید به عشقی که سزاوارش بودین میرسیدین.
من:مرسی مهران.................
*****
پانیذ
خدایا باورم نمیشه. رهام پیش منه؟! منو بین بازوهای مردونش گرفته؟! مهران این چه کاری بود؟ چرا بهم نگفته بودی؟نمیگی از خوشحالی پس میفتم؟!حوله رو از مهران گرفت وموهامو با وسواس خاصی خشک می کنه. رفتیم بالا تا لباس عوض کنیم. نشستم جلوی آینه و موهامو شونه میکردم. یاد اتفاقای دریا افتادمو خندم گرفت... شونه رو گذاشتم زمین و موهامو بردم بالا تا ببندم که رهامو دیدم وایساده دم در.......
-پانیذ یه چیزی رو نمیدونی و خیلی عذابم میده........
موهامو آزاد ریختم رو شونم و برگشتم طرفش.... فضای اتاقو آباژور روشن کرده بود که خیلی رمانتیک بود.
من:چیه که من نمیدونم؟
-خودت نمیدونی که امشب منو وابسته تر کردی! نمیدونم ولی بدون تو نمیتونم..... میخوام بگم اشتباهم از روی احساس بود.... ازم دلگیر نباش چرا تنهات گذاشتم.
من:هممون تو زندگی اشتباه می کنیم. بهش فکر نکن.....
رفتم جلو و روبروش وایسادم.سرمو تکیه دادم به سینش و شونه و بازوشو نوازش کردم....
-من این روزاتو حالاتو دوست دارم. مثل همین چند دقیقه پیش که میخندیدی.... یا وقتی که نگاهت می کنم و چشماتو نمیبندی.....حتی اینکه موهاتو رو به آینه شونه می کنی یا عطرت که رو پیرهنم میمونه؛همه رو دوست دارم......
من:عاشقتم دیوونه.....
-مثل چی؟!
شونمو دادم جلو و با شیطنت نگاهش کردم. میدونم تو این حالت نگام یه برق خاصی داره....
من:مثل بارون پاییزی....
لباسامو پوشیدم و رفتیم پایین. همه نگرانمون شده بودن. فقط رژ لبم پاک شده بود. همه ماتشون بـرده بود. رهام دست بابا رو بوسید.
بابا تبسمی کرد و گفت:خوشحالم ..... فقط همین.
امشب یه حس عجیبی دارم. حسی که تا به حال نداشتم.... مثل این آهنگ........
دوباره تو قلبم یه حسی اومده نمیدونم چیه

شبیه عشقیه که از روزایه دور میمونه یادگار

که میگفتم نرو منو تنها نذار , منو تنها نذار

چهرت مثه قلبم شکسته تر شده چشامون تر شده هوا بدتر شده

دلم میخواد بگی کجا بودی یه عمر

روزایه بی منت چجوری سر شده , چجوری سر شده

اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار

میخوام تموم شه انتظار

روزا میگذره بی اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار

بارون شو تو قلبم ببار

وابسته که میشی زمان بی معنیه

چه حسه خوبیه همون دلشوره ها

همون حرفایه خوب تو چشم خیسه ما

یه عالم قصه تو صدایه بی صدا

انگار یه عالم حرف تو قلبم جمع شده

خدا عشقم شده شبیه اون روزا

بیا با من بیا هنوزم پیشمه تمومه نامه ها

مثه دیوونه ها , مثه دیوونه ها

اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار

میخوام تموم شه انتظار

روزا میگذره بی اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار

بارون شو تو قلبم ببار
***
بابک خبر دومو بهمون گفت. منو مهران شوک زده شدیم. نگاهامون تو هم قفل شد. بابا با نگرانی نگاهمون می کرد. به مهران چشمک زدم یعنی بریم. منو رهام کنار هم و روشا و مهران هم کنار هم ایستادیم.
-خب به مبارکی انشاءا.... بسم الله...... خانم ماهور تاجبخش آیا وکیلم شمارا به عقد دائمی آقای محمد ریاحی در بیاورم؟! بابا دستشو آورد پشت و یه جعبه داد دستم.
ماهور به من من افتاد و گفت:بله......
بابک : اینم اتفاقی که 30 سال منتظرش بودیم.
30 سال منتظر بودن باهم ازدواج کنن؟!
رفتم جلو و ماهور و بوسیدم. حلقه رو انداختم دستش و صدای تشویقا بلند شد.
من:مامان ماهور به خونواده ما خوش اومدی.....
اینو که گفتم به بابا نگاه کرد و دوتایی لبخند زدن.
ماهور و بغـ*ـل کردم و اومدم کنار تا بقیه کادوهاشونو بدن.
آروین و صدف باهم میوه می خوردن. آروین صدفو اذیتش می کرد. چاقو رو میزد تو تیکه های میوه و می گرفت طرف صدف؛ صدف تا میخواست بخوره پس می کشید. خندم گرفته بود. چشم چرخوندم تا دنبال رهام بگردم. دیدم نشسته پیش مهران. مهران گیتار دستشه و رهامم میخونه.
رهام خیره شده بهم، چشماش پر از عشق و حس خواستن منه..... چه شوهر مطربی داشتم خبر نداشتم... ولش می کنن آهنگ میخونه......

از روز اول روزگار تورو نوشت به اسم من
پشتت به کوهه با منی بسپار دلت رو دست من
حواسمو هرجا که پرتش میکنم میوفته باز کنار تو
هرجا میری اونجاییه مونده خودش تو کار تو
جای پاهای گریه ها که دنبال تو مونده
فقط تو بودی که منو تا اینجاها کشونده
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
جون میدمو وایمیستم
مگه اینو نمیخواستی
مگه اینو نمیخواستی
♫♫♫♫♫♫
میخوام ثابت کنم تنها من از عشق تو میمیرم
این عشق بودن با توست که وایمیستم نمیمیرم
میونه باد و بارون ،رعد و برقم باز میخندم
چه احساس لطیفیست عاشقم گُر میکشم زندم
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
من عاشقتم راستی
ثابت میکنم خواستی
جون میدمو وایمیستم
مگه اینو نمیخواستی
مگه اینو نمیخواستی
رفتم و نشستم کنارش. سرمو تکیه دادم به شونش.... اونم با مهربونی دستشو دورم حلقه کرد. آروین و صدف اومدن تو جمعمون.آروین رو به رهام گفت:
-خوشحالم که سلامتی. یادت نره مواظب آجی کوچولوی من باشیا......
بالاخره به آرزوش رسید و به عشق من گفت مواظبم باشه.
روشا فکر می کرد منو رهام نامزدیم. اما نمیدونست یه بار از هم جدا شدیم. وقتی هرکسی سرش به کار خودش مشغول بود منو از خونه بیرون برد. نشوند رو سکو و خودش رفت پایین روبروم وایساد. پاهامو عقب جلو میبردم....
-پانیذ؟!
من:جانم؟!
-ازم ناراحتی؟!
من:نه....
-چرا باهام حرف نمیزنی؟!
من:فقط تعجب کردم همین.
-خب آخه نگاهمم نمی کنی....
من:دلم واسه چشمات یه ذره شده؛ اما نمی تونم.......
-اگه یه چیزی ازت بخوام؛ نه نمیگی؟!
من:تا چی باشه......
-اگه ازت بخوام برگردی پیشم؛ برمی گردی؟!
من:الآن باید جواب بدم؟!
-نه. هروقت خواستی.....
من:چه حسی داری ؟! خوبه ؟
-خواستم جوری بیام پیشت که آزارت ندم.......
من:آزارم دادی رهام. خیلی..... بیشتر از همه مامان بابات. اما مهم نیست، خوشحالم خوبی.
جعبه حلقه رو گذاشت کنارم. رهام نمیدونه نه یعنی چی! خوبه بهش گفتم نمیخوام پسش بگیرم. فکر می کنه به این آسونیه. یه روزم ولم کنه، هر وقت عشقش کشید برگرده دنبالم.......
-یادت نره 10 روز وقت داری جوابتو بهم بگی....
من:باشه.....
دستاشو برد پشت گردنمو سرشو به سرم نزدیک کرد. پیشونیمو بوسید.
-مواظب خودت باش.
دستاشو به هم زد و نوک انگشتاشو گذاشت زیر چونش.آروم آروم رفت سمت در خروجی ویلا.... نگاهش می کردم. نه میتونستم بگم بمونه؛ نه میتونستم بگم بمونه.
برگشتم ویلا، داشتن سفره عقدو جمع می کردن. بشقابای میوه رو برداشتم و خالی کردم تو سطل.
صدف:چی شد؟باز که تنهایی!
من:رفت....
صدف:چی گفت بهت؟!
من:هیچی....
با گوشه آرنجش زد به پهلوم.در حال ماساژ پهلوم بودم که گفتم:
من:خشن رفتار می کنیا..... ریلکس...
خندیدیم.
من:گفت برمیگردی پیشم؟!
صدف:تو چی گفتی؟
من:هیچی......
صدف:100 روزم بسط بشینه دختر بهش نمیدیم. بره اخلاقشو درست کنه بعد.
من:صدف.....
با اخم شیرینی نگاهش کردم.
دستاشو زد به کمرش و طلبکارانه نگاهم کرد...
صدف:دروغ می گم؟
من:نه. کاملا درسته.عروس خانم شما چرا زحمت می کشی؟
قیافه حق به جانب گرفت به خودش و با غرور نگاهم کرد......
صدف:من نباشم هیچ کاری انجام نمیشه.....حالا بدو برو دوتا بشقاب الویه بیار که دارم میمیرم.
من:صدف اونهمه خوردی......
صدف:شما که مشغول عشـ*ـق بـازی بودی نخوردی. یه وعدم باید باتو بخورم دیگه.... غذا خوردن با تو یه مزه دیگه داره....
من:آخی شام نخورده رفت.....
صدف:اوهوع! جنابعالی دلتونم میسوزه برای کسی؟!
آروین اومد پیشمون و با تحکم به صدف گفت....
-اذیتش نکن؛ إ.....
خندیدم. رو میز فقط الویه مونده بود. داشتم می کشیدم که روشا اومد.
-پانیذ چیکار می کنی؟!
من:غذا می کشم برای خودم و صدف....
-برات میارم، برو پیشش.
برام نگه داشته بود. چقدر مهربونه. دقیقا اون تیکه ایه که قلب مهربون مهرانو کامل می کنه. غذا محلی هم بود.
من:من سیر نمیخورم......
با لب و لوچه آویزون صدفو نگاه کردم.
صدف:تو شمال که سیر بو نمیده......
تا به خودم بیام یه لقمه چپوند تو دهنم.مجبور شدم بجوم وقورتش بدم. چقدر نازه این دختر.....
آروین و مهران بالشتا رو بهم پرت می کردن..... ماهم باهاشون بازی کردیم..... یه لحظه اومدم کنار و به بازیشون نگاه کردم. تنهایی حق من نیست. کاش میتونستم غرورمو بذارم کنار و به رهام بگم بمونه.

وااای برای خونه دلتنگم

نه اینجا جای موندن نیست نه میتونم که برگردم

وااای چه دردی داره دلتنگی

یه لحظه عاشقی اما براش یک عمر می جنگی

دارم حس میکنم تنهام میون این همه آدم

چرا اینجــــــــام …

نه میتونم خودم باشم نه اونی که نمیشناسم

که همراشـــــــم …

چه پشت هم بد آوردم چه زخمهایی که از تو…
بی صدا خوردم.....

دستامو گذاشتم رو صورتم. هنوزم خستم. فعلا اون انگیزه لازمو ندارم... رهام رفت تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم. بابا اومد پیشم....
-به خاطر رهام بهم ریختی؟!
من:آره...
-نمیخواستی بدونه؟
من:فعلا نه.....
-خب بهش بگو فعلا حالت خوب نیست.
من:یه روزی آرزوم بود بیاد دنبالم اما حالا.....
-فکراتو بکن. به نظرم با پانیا بری پیشش بهتره.
یادم رفته بود پانیارو. انقدر بهم خوش گذشته تو شمال که اصلا یادم نیست برم دنبالش.....
***
برگشتیم تهران و برای آروین و صدف مراسم گرفتیم. میخواستن برن ماه عسل. دلم برای صدف تنگ میشد.
شب عروسیشون موقع خداحافظی بغلش کردم و گریه کردم.
من:صدف دلم برات تنگ میشه.
صدف:گریه کنی نمیرما.....
من:نه برو. دیگه گریه نمیکنم.
صدف:دلت برای خودم تنگ میشه یا دیوونه بازیام؟
من:هردوش...
صدف:پانیذ گفتم گریه نکن دیگه......
من:باشه، بیا برو که از دستت راحت شیم..... آروین جون تو و جون صدف؛ مواظبش باش....
دستشو با یه لبخند شیرین گذاشت رو چشمش......
لپمو کشید. تو آرایشگاه وقتی آروین اومده بود دنبالش، فیلمبردار گفت به عنوان خواهر دوتاییشون دستاشونو بذارم تو دست هم. منم گذاشتم. حالا خواهرم داره میره. همونی که با فداکاریاش تا پای مرگم باهام اومد.
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    آروین
    با مهندس حرف زدم. ازم پرسید که به پانیذ گفتم یا نه و چرا دیشب حالم بد بود. بهش گفتم پانیذ بهم چی گفت و ازم چی خواست.
    -شاید اگه مادر نبود میتونست بهت فکر کنه.
    من:دیگه تموم شد. هرکاری که اون دوست داره انجام میدم.
    -خودت میدونی که چقدر دوست داشتم دامادم میشدی اما چه کنم که دخترم لجبازه.ترتیبی میدم همینجا عقد کنین.
    من:یه خواهشی دارم.....
    -چیه پسرم؟
    من:مثل یه پدر بالا سر منو صدف باشین...
    -هواتونو دارم.....
    خیلی زود بساط عقدمونو جور کردن. رفتیم مرکز خرید و یه سری خریدای جزئی رو انجام دادیم. پانیذ و روشا سفره عقدمونو چیدن. مهرانم اصلا نبود. مشکوک میزدا. بالاخره مچشو گرفتم.
    من:قایم شدی کار نکنی؟
    خندید و گفت:نه؛ مهمون دعوت می کردم.....
    من:کی؟
    -شب میبینیش...
    من:بهارنارنج خانم دستور داده پیدات کنم و ببرمت خونه....
    -بریم باشه.
    خاله و عمه هم مشغول بودن. مهندس واقعا مثل یه پدر همه چی رو برامون مهیا کرد. سر عقد همش چشمم به پانیذ بود. بهم لبخند میزد. پانیذ تو خودت اینو خواستی... گریه نکن.... رفت بیرون. نتونستم برم دنبالش چون من الآن دیگه رسما شوهر صدف بودم. خیلی خوشحال بود صدف. مهران رفت دنبال پانیذ. برگشتنش زیادی طول کشید. لیوان شربتم دستم بود که فیلمبردار خورد بهش و ریخت روم.
    من:ای وای،صدف من برم تمیزش کنم.......
    بهانه بود. میخواستم ببینم پانیذ در چه حاله. وسط دریا بود؛اما.... اما اون که مهران نیست.... پس کار خودشو کرد مهران. مهمونش رهام بود. دیدم دارن میان سمت خونه. یکمی معطل کردم تا بیاد بالا.... اومد تا لباسشو عوض کنه.حوله رو روی سرش جابه جا می کرد که منو دید...
    -إ آقا داماد اینجا چیکار می کنی شما؟
    من:شمارو خوب اومدی. چه زود ما غریبه شدیم.....
    خندید و گفت:مارو خوب اومدی شما.برو صدف منتظرته.....
    اومدم پایین. میدونم اذیتم می کرد. شیطنتاشم خاصه. دست تو دست رهام اومد تو جمعمون. صدف لبخند میزد. رهامو زیاد ندیده بودم. چه چشمای خوشگلی..... کلا تیپ قشنگی داره.
    نمیدونستم دقیقا همین امشب به همون آرزویی میرسم که وقتی پانیذو تو بیمارستان ترک کردم داشتم. حالا خیالم راحته که رهام مواظبشه.
    ***
    بعد از جشنی که تو تهران برامون گرفتن ، فرستادنمون ماه عسل. میخواستم برم استکهلم، هم خونمو بفروشم و همم وسیله هامو بردارم.
    من:صدف تو چرا هیچی ازم نمیخوای؟
    -تو فقط برای من یه آدمی باش که همیشه راست میگه.
    زندگی مشترکمونو تو آپارتمان نیاوران که هدیه دایی و خاله و عمه بود شروع کردیم. همیشه پیششون بودیم. تنهامون نمیذاشتن. عمه هم شد خانم آقای مهندس و مادر پانیذ. پانیذ و مهران حالا یه مادر مهربون دارن.
    ******
    مهران
    میخواستم یه سر برم تکیه عمو. دلم برای عظمت و حس و حال اون زره و حتی عکس عمو تنگ شده...... خواستم در بزنم که در باز شد. روشا رو هم همراه خودم بـرده بودم. میخواستم ببینه من کجا بچگیمو ساختم. براش جالب بود مراسمایی که تعریف می کردم. یه جور حس خواستنش تو وجودم بود اما نمیدونستم عشقه یا یه جور عادته.
    باهم رفتیم داخل، از تکیه فقط یه ساختمون سوخته متروکه مونده بود..... صداها تو گوشم میپیچیدن. وقتی عمو میخوندش مو به تنم سیخ میشد. ای آب فرات، ای آب فرات.......
    عکس نیمه سوختش رو دیواره.زره هم اونجاست.....
    قلبم واقعا درد گرفت.... پاهام سست شدن، روشا بازومو گرفت......
    من:روشا این علم.... واسه من یه دنیا خاطره داره...
    روشا:اینجا چرا اینجوریه؟!
    من:نمیدونم...... از دفعه آخری که تعزیه اجرا کردیم نیومدم.
    گریم گرفته بود. چقدر بد که همه چی خراب شد. کاش همه چی مثل گذشته بود. همه صداها تو گوشمه.
    میر علمدار حسین....... یا نه اون یکی....
    جان خواهرت بر لب آمده...
    احساس کردم سرم تیر می کشه.
    روشا:خوبی مهران؟!
    من:خوبم......
    از اونجا اومدم بیرونو زنگ در خونه حامدو زدم. عصبانی بودم، میخواستم ازش بپرسم اینجوری امانت داری می کنن؟ حاشا به غیرتت مرد......
    درو باز کرد..... منو که دید خواست درو ببنده نذاشتم. رفتم تو.
    من:چرا تکیه آتیش گرفته؟!
    -بهتره اینو از بابات بپرسی......
    من:بابای من تو هیچ قضیه ای دست نداشته. چی تو این سالا تو اون دلت بوده که به ما نگفتی؟
    -یه شب ریختن اینجا؛هممونو بردن. تکیه رو هم آتیش زدن. کار هوشیار بود.....
    من:باورم نمیشه......
    -باورت بشه....
    پوزخند زد.
    -آدم همیشه لگد از کسی میخوره که باورش نمیشه.
    من:پس همه اینا زیر سر هوشیار بود؟ همونی که از تصادف جون سالم به در برد؟!آره؟ اینو میخوای بگی؟
    احساس می کردم مایع دور چشمام داغ شده و هر لحظه ممکنه چشمم توش ذوب بشه.....
    نشست گوشه حوض و دستاشو شست....
    -هر وقت شنیدی از قبل یه گندم صدتا تلخک آب میخوره،بدون نقل امثال ما آدماست.... وقتی تو هفت آسمون ؛ سفیل و بی پس و پناه، یه ستارم نداشته باشی، اونوقت مجبوری بری زیر علم یکی که لوله هنگش بیشتر آب ور میداره.......
    من:من امین مهردادمو این حرفام خالی بندی بود ؛نه؟
    -هرکی دره،ما دالونیم؛هرکی خره،ما پالونیم......
    من:قاتل عمو مهرداد دوستاشن، آره؟
    -قاتل واقعی مهرداد یکی دیگست.....
    من:چرا بهم نگفتی؟
    -چه فرقی می کنه؟فرقی نمی کرد. مهرداد مرده بود.
    من:نه؛نقل این حرفا نبود. یه طرف حفظ جون خودت برات مهمتر بود؛از یه طرف دیگم اعتباری که بوسیله تکیه به دست آورده بودی........
    -ببین؛من اگه حرفی نزدم فقط به خودم مربوطه.... دیگه نمیخوام بهش فکر کنم. مادرم بعد آتیش سوزی مرد. از ترس آبروش سکته کرد و مرد. آبرو واسه یه پیرزنی که 50 سال تو این محل بوده حکم طلا رو داره....دیگه هرچی که تو گذشته بوده حالمو بهم میزنه. زندشون مایه عذابم بود؛مردشونم کابوسای شبانمه.
    من:إ؟ یادته می گفتی من غلام قمرم؟! یادت رفته؟! دوست صمیمی و برادر و این حرفا همش ادا بود نه؟! میتونم فکر کنم هوشیار نامردی وجود نداشته؛ حتی بهنام. اما تو که قرآن لا بغلت میزاشتی چرا یادت رفت؟! چی بهت بگم؟! دوست عمو بودی چون به خدا ایمان داشتی..... ایمان داشتی که فرق داشتی. این اون چیزی بود که هیچ کس نفهمید. نفهمید عمو دنبال چیه.. هوشیار براتون ژست میگرفت، ولا اونم یه آدم بود مثل بقیه.....
    گلدون کنار حوضو با پاش کنار زد....
    -هوشیار آدم نبود مهران؛ هیچ کدوممون آدم نیستیم.آره خرج مراسمای تکیه رو میداد. مهرداد باهاش رفیق شده بود اما هیچ کدوممون نپرسیدیم چرا؟! از کجا میاره با اون نداری خرج خودشو داماد معتادشونو میده. مهردادم نفهمید. هممون مثل کپک سرمونو کردیم زیر برف.به روی خودمونم نیاوردیم.
    گریش گرفت و اومد سمتم:
    -تو مرگ مهرداد خیلیا مقصر بودن. هممون کرمای یه لجن زاریم مهران. اون از اون حیوون که 10 میلیارد دهنشو آب انداخت و راضی شد به مرگ دوستاش و عشق مهردادو سیاه پوش کرد،اون از اون خونواده مهرداد و اون عروس داماد که بیست برابر پول دیه مهرداد دهنشونو بست و شکایتشونو پس گرفتن چون اینروزا مردم با مرده هاشون معامله می کنن..اون از بابات که 10 بار بیشتر بهم گفت؛صداشو در نیار. خودم حلش می کنم. خودم قاتل مهردادو پیدا می کنم. اون از رهام که جا زد و پانیذو ول کرد وسط یه مشت لجن، اون از مامان حکمت خودم؛ که اگه آبروش در خطر بود؛ حتی بچشم یادش می رفت. اینم از تو که از ترس جونت فرار کردی و به مهرداد خــ ـیانـت کردی.... اینم از منو بهنام که پولایی که به حسابمون واریز شد و بروز ندادیم و عوضش یک چهارم مدارکی رو که مهرداد به خاطرش مرد و بهشون دادیم.مهرداد پانیذو به یه همچین آدمایی سپرد و رفت....... فقط یه نفر گفت مهرداد؛پانیذ.... بقیمون همه گفتیم اعتبارم، آبروم، جونم، پول ،پول، پول......
    اومدی دنبال مقصر بگردی؟! هممون مقصریم. اگه شب اول به مهندس گفته بودم، اگه غرورشو میذاشت کنار و به پلیس می گفت. اگه مامان حکمتم می گفت چرا آبروشو تهدید می کنن. اگه وقتی جنازه هوشیارو فرستادن.... همه اینا .... اگه این اگه ها یه جور دیگه میچرخیدامانت مهرداد پیشمون بود. پانیذ زنده بود میفهمی؟!تکیه رو آتیش زدن تا به مدارک برسن. نرسیدن و به جاش پانیذ..........
    حرفایی که میزد همشون راست بودن. دست کشیدم رو گونه های خیسم و رفتم زیر بازوشو گرفتم.
    من:اما حامد پانیذ......
    -میخوای بگی راضی بود؟!
    من:نه. زندست.....
    -یعنی چی زندست؟!ما خودمون....
    من:زندست. روشا بهش بگو....
    با تایید روشا آروم شد.
    -ساختمونشو نگه داشتم تا پیدات کنم. چون وارث اموالش تویی. هرکار که دوست داری باهاش انجام بده....
    من:حامد خودتو درگیر نکن. از این قضیه بیرون بیا. خیلی سال گذشته از اون ماجراها. همه چی تموم شده. قاتل عمو مرده.......
    با شنیدنش آرامش خاصی تو نگاهش دیدم. خیلی شکسته شده بود. چقدر اتفاق افتاده تو این مدتی که من نبودم.
    ***
    بابای روشا همراه عمو محمد و احترام جون از آلمان اومدن پیشمون تا تو جشن ازدواجمون شرکت کنن. با خودم عهد بسته بودم چون عمو ازدواج نکرده منم نکنم. اما روشا....... اونقدر بی پروا و شیطونه که وقتی مهربون میشه
    خیلی به چشم میاد.احساس کردم هر چه قدر که سرکشه، همونقدر بامحبت و دوست داشتنیه. راستش جا خوردم. از یه دختری که 8 سال تو آلمان و یکسال اینجا پام وایساد. دختری که ناز و نعمت ول کرد و همراهم شد. ازم نپرسید چی دارم یا اصلا کیم. فقط گفت خودت..... تا الآنم صبوری کرده اما نمیخوام دیگه اذیتش کنم. دلم طاقت نیاورد جلوش. دوسش دارم. رفتم اتاق بابا تا باهاش حرف بزنم و کارو یه سره کنم.
    بابا:ایرانن؟!
    من:بله بابا.....
    بابا:برنامت چیه؟!برمیگردی اونجا؟!
    من:نه.....
    بابا:پس شرکتت؟!
    من:شما آدمای ماهر و وفادار دور و برتون زیاد دارین. میخوام کاری رو انجام بدم که توش تخصص دارم.
    بابا:روشا دختر خوبیه؟! با معیارای مهرداد جوره؟!
    لبخند زدم:بله بابا. از همه نظر تاییدش می کنم....
    بابا:بذار با پانیذ و ماهور هم صحبت کنم.
    من:مرسی....
    بابا:چقدر زود بزرگ شدین.....
    دوتایی با لبخندای روی لبامون به هم خیره شده بودیم .
    بابا:دختر پانیذو دیدی؟! عین خودشه.
    من:نه ندیدم. میخواد بیارتش؟!
    بابا:آره.
    من:ولی رهام که خبر نداره......
    بابا:نمیدونم چی تو ذهنشه ولی امیدوارم مثل اونروزا که نامزد بودن بازم از ته دل بخنده....
    من:شما چی؟!مامان ماهور خوبه؟!
    بابا:اذیت نمیشی مامان صداش می کنی؟!
    من:نه! مامان ندارم...
    بابا:ماهور زن خوبیه. پام وایساد ولی من به خاطر پول بابابزرگت؛شهرزادو بهش ترجیح دادم.
    من:گذشته دیگه گذشته. مهم آیندست.....
    ******
    رهام
    امروز مهلت 10 روزه پانیذ تموم شد . منتظر خبرش شدم اما هیچ خبری نیست. گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم.
    -سلام......
    من:سلام خانوووم....
    -خوبی؟!
    من:بله. بدون من بهت خوش می گذره؟!
    -نه. اصلا خوش نمیگذره....
    من:حالا منتظر جوابتم.....
    -مثل اینکه یادت رفته؛قرار بود 10 روز بهم مهلت بدی.
    ساعتمو نگاه کردم.
    من:ساعت 12 و 3 دقیقست کوچولو.3 دقیقه هم از 10 روز مهلتت گذشته.
    -یعنی انقدر زود گذشت؟
    من:برای من که خیلی دیر گذشت....
    -رهام من هنوز فکر نکردم.....
    من:فکر میخوای چیکار؟ ما که اونشب حرفامونو تو دریا زدیم.
    -تو زدی. من هیچی نگفتم.
    من:یعنی چی؟ تو حالت خوبه؟
    -آره، یعنی نمیدونم.... بذار خودم بهت زنگ میزنم..
    تا حرف بزنم گوشی رو قطع کرد و گوشی تو دستم خشک شد. پانیذ چت شد یهو؟!
    پانیذ خانم عشقی که با تو شد تو قلبم پیدا
    حسش می کردم تو خواب و تو رویا
    نبودی ندیدی تنهای تنهام
    عشقت تو قلبم یعنی عشق ما
    عشق من جون من از تو میخونم
    ناز چشمای تو آتیش زد به جونم
    عشق من جون من قلبم میلرزه
    میدونی نباشی دنیا نمی ارزه
    بیا برگرد؛
    بگو دوسم داری.....
    تورو میخوام بیا
    فقط تو......
    بیا بازم بیا دل ببازم بیا
    بیا دنیامو باتو بسازم بیا
    بیا دنیام شده باز تماشای تو
    دل من تنگ شده واسه چشمای تو.....
    دیگه از دستت نمیدم. بهت قول میدم.
    ***
    فرزین با کلی خرید اومد تو.
    -من اومدم.....
    هنوز راجع به موندن یا رفتنش هیچی نگفته بودم و اونم چیزی نمیگفت....
    من:وای چه خبره......
    -خب قراره خانم دکتر بیان.باید یه جشن حسابی بگیریم.....
    من:راست میگیا......
    باهم جابه جاشون کردیم. یه سری قبض آورده بود بالا....
    من:راستی اونا چین؟
    -بخونمشون یا بندازمشون تو سطل اشغال؟هرجور راحتی.....
    دستمو به نشونه اینکه نظری ندارم تکون دادم. دستامو تو هم فرو کردم و نگاهش کردم.خندید و شروع کرد......
    من:فکر کنم از این به بعد دیگه کلا باید نامه عاشقونه بنویسم.......
    -فعلا که فقط برات نامه عاشقونه میاد.ولی اینام همه نامه عاشقونستا.....
    با لبخند کجی رو لبم نگاهش کردم و نشستیم رو صندلیای دور اپن،دقیقا روبروی هم..... دیگه اسممو صدا می کرد.
    -رهام گوش کن؛ این یه نامه خیلی عاشقونه از بانکه.با صدای بانگ عاشقانه.......؛این دوتا نامه هم از عشق مردن مخابرات و همراه اوله؛و اما این..... جدی جدی یه نامه خیلی عاشقانست. از شرکت آب و فاضلابه.
    داشتم از خنده میمردم. بودن پانیذ روحیه اینم عوض کرده......
    -گاز عشقو تا ته گرفتن برات؛اینم قبض گاز.......
    من:خب چرا موندن؟!پرداخت کنیم دیگه.....
    کارت بانکمو آوردم و پرداختشون کردیم.
    من:راستی فرزین تو که بلدی یه نامه عاشقونه بنویس بدیم پانیذ. بلکم یه گشایشی بشه....
    -من قول شرف میدم برمیگردن......فقط.. اگه برگشتن......
    من:خب؟!
    -من چیکار کنم؟!
    من:چیو چیکار کنی؟!
    -برم یا بمونم؟!
    من:تو داداش منی. هیچ جا نمیری..... یعنی نمیذارم بری.
    نگاهش خوشحال شد و رنگ گرفت.
    -میترسیدم بگین برو............
    من:من سلامتیمو مدیون توام.
    -میگم خونه رو بذار برای فروش.
    من:خودمم تو همین فکرم....
    -زندگی جدیدو تو یه جای جدید شروع کنین.
    ***
    اینجوری نمیشد. باید مثل همیشه رفتار کنم. زنگ زدم به مهران و گفتم ترتیب یه شام سه نفره رو بده. اونم گفت که چهار نفرن. گفتم باشه و نقشمو بهش گفتم......
    همه چی رو آماده کردم.
    *****
    پانیذ
    رهام مدام میخواد وادارم کنه به بودن باهاش فکر کنم. اما من هنوز هیچ تصمیمی واسه آینده ندارم. حتی بیمارستان هم نمیرم. میخوام ببینم سرنوشت منو تا کجا میبره. تا حالا که خلاف اون چیزی بوده که من میخواستم. میخوام هرموقع تصمیمم قطعی شد برم دنبال پانیا. شایدم با رهام رفتم. باید بدونه پانیا دخترشه.... روشا رفت پیش باباش تا تو یه قراره چندنفره بریم خواستگاریش. موندیم منو بابا و مهران و ماهور. یه خونواده جمع و جور 4 نفره. آروین و صدفم که بیشتر مواقع پیشمونن. دیگه خونه عمشه دیگه! شام و به پیشنهاد مهران تو باغ میخوریم.اتابک و خدمتکارا میزو میچینن. نمای آب بازه و حس خوبی به آدم دست میده.
    بابا و ماهور بعد از قدم زدنشون اومدن تا بشینن پشت میز. من از تراس میبینمشون. بابا میخواد بیاد دنبالم اما مهران نمیذاره. خودش میاد!
    پایین پله ها وایمیسته و صدام می کنه......
    -آلبالو کوچولو،ببین داداشی رو اذیت نکن. نمیتونم تا بالا بیام. بیا خودت که شام حاضره.
    لباسامو مرتب کردم و رفتم پایین. خدمتکار برام صندلی گذاشت و نشستم. یه موزیک لایتی پخش میشد که خیلی برام آشنا بود......
    من:مهران این...
    -همونه. همون که عمو دوسش داشت....
    من:10 سالی میشد نشنیده بودمش.....
    یهو سر و صدای جیغ و هورا و ترکیدن ترقه و آتیش اومد..... برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم.
    یه دود غلیظ همه جارو پر کرد و از لابه لاش یه ماشین بیرون اومد که تزئین شده بود.فشفشه ها جلوش روشن بودن و شکلات هاهم مدام در حال ترکیدن.
    چهار نفر هم دستاشون از ماشین بیرونه و فشفشه تو دستاشونه...... ماشین اومد و جلوی ما وایساد. کل فضای باغ روشن شد. چقدر خوشگله......
    هممون بهت زده شده بودیم. من که خداییش خیلی ترسیدم. ماهور یه لیوان آب داد دستم... سر کشیدم. توش طلا بود. قلبم هنوز تند میزنه.بالاخره موقع آتیش بازی رسید و فضای بالا سرمون تو آسمونو نورای قرمز و سبز و زرد روشن می کردن. مهران لبخند رو لبش بود... از ماشین که پیاده شدن تازه فهمیدم رهام خل و چله.... با یه ببخشید از سر میز پادم و رفتم سمتش.....
    دورتادورش آبشار روشن بود. منم برد تو حصار حلقه آبشارا. تو نور و دود و جرقه گم شده بودیم...... دستامو گرفت و باهم چرخیدیم.....
    من:باز که دیوونه شدی سرگرد....
    -مگه تو عاشق دیوونه بازیام نشدی؟!
    من:رهام چرا مدام گذشته رو میاری جلو چشمم؟
    -میبینی؟!من اونقدرام که تو فکر می کنی کوه یخ نیستم.... اون زمانا گذشت.
    با شیطنت خیره شد تو چشمامو گفت:سکنجبینم میدونی امشب چه شبیه؟!
    دستامو به کمرم زدم و گفتم:چه شبیه؟!
    -امروز چندمه ماهه؟!
    من:16
    -16 چه ماهی؟
    من:مرداد
    -16 مرداد 6 سال پیش ما چیکار کردیم؟!
    من:چیکار کردیم؟!
    -إ بگو دیگه.
    من:جدا شدیم؟!
    -نه..... ازدواج کردیم.شب سالگرد ازدواجمونه....
    با یه بشکن رهام دوباره آبشارا روشن شدن و خواننده ها شروع کردن بخونن......
    یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
    عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
    چشمای قشنگت همش روبه رومه اگه باشی بامن همه چی تمومه
    تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه میگه وقت عاشق شدنه دیوونه
    دلو بزن به دریا انقد نگو فردا
    آخه خیلی دیره دیر برسی میره
    تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه میگه وقت عاشق شدنه دیوونه
    دلو بزن به دریا انقد نگو فردا
    آخه خیلی دیره دیر برسی میره
    تو عزیز جونی بگو که میتونی
    واسه دل تنهام تا ابد بمونی
    آره تو همونی ماه آسمونی
    واسه تن خستم تویه سایه بونی
    تو عزیز جونی نگو نمیتونی
    یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم
    عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
    چشمای قشنگت همش روبه رومه اگه باشی بامن همه چی تمومه
    تیک و تیک یاعت ملودی گیتار
    دوتا شمع روشن دوتا چشم بیدار
    سر یه دوراهی یه دل گرفتار
    بیقرار عشقو وسوسه ی دیدار
    تیک و تیک ساعت ملودی گیتار
    دوتا شمع روشن دوتا چش بیدار
    سر یه دوراهی یه دل گرفتار
    بیقرار عشقو وسوسه ی دیدار
    تو عزیز جونی بگو که میتونی
    واسه دل تنهام تا ابد بمونی
    آره تو همونی ماه آسمونی
    واسه تن خستم تویه سایه بونی
    تو عزیز جونی نگو نمیتونی
    .........
    اشکم در اومد دیوونه. همه چیو یادم انداختی....
    -گریه نکن،خوشحال باش. ببین منو؟همون رهامم که میخواستی.همونی که یه بار بهش بله گفتی!
    من:رهامی که من میخواستم 6 سال پیش واسم تموم شد.
    خواستم از اون حلقه بیام بیرون که مچ دستمو گرفت....
    -پانیذ؛ دل من واسه یه رفتن دوباره طاقت نداره.....
    من:بهت چی گفتم رهام؟!گفتم اگه حالت خوب شد؛سرت به سنگ خورد و خواستی برگردی و بیای دنبالم یادت بیفته نمیتونی. بهت گفتم وقتی حالت خوب شد حق نداری بیای دنبالم. من تورو اونجوری هم دوست داشتم اما تو همه چی رو خراب کردی.فکر میکنی چینی بند زده مثل روز اولش میشه که دل من بشه؟! ظاهرتو درست کردی، با اینجات چیکار می کنی؟
    انگشت اشارمو تکیه دادم به شقیقم.....
    -پانیذ میدونم؛اشتباه کردم. اومدم واسه جبران.
    من:دیره.....
    دوباره گروه نوازنده ها آهنگ خوندن......
    شب از پنجره،بهم زل زده
    بمون ماه من،پناهم بده
    پناهم بده،که بارون میاد
    که پرپر میشم تو دستای باد
    نترس از منو غروب نگام
    یکم کبریت بکش رو تاریکی ها
    بهم شک نکن،اگرچه گمم
    پناهم بده گل گندمم
    تو این لحظه ای که ماتیم بهم
    من از تلخی تو ناراحتم
    بگو چی شده که همراهمی
    توام مثل من کمی مبهمی
    پناهم بده اگه بی کسم
    که از عمق شب به تو میرسم
    پناهم بده که ناباورم
    مگه میشه که ازت بگذرم
    پناهم بده
    اگه بی کسم
    که از عمق شب به تو میرسم
    پناهم بده که نباورم
    مگه میشه که ازت بگذرم
    پناهم بده ؛پناهم بده.....
    -من اومدم که تو پناهم بدی......
    یه کادو هم داد دستم.....
    من:رهام میشه بری؟!
    -جوابمو بده،بعد مودبانه میرم.....
    من:فعلا نمیدونم.....
    -نمیدونم یعنی امید به برگشت هست. خوبه....
    لبخند محوی زد.مهران اومد پیشمون.
    -همینجوری مخ آجی منو زدی نه؟!
    -دقیقا همینجوری.....
    مهران لپمو کشید و با خنده گفت:
    -بهارنارنجم؛آدم که قسم خوردشو دق نمیده........
    رهام با شیطنت نگام کرد و دست به سـ*ـینه وایساد:
    -چرا دق میدی آخه؟!
    من:رهام میدونی تو زندگی چی آدمارو از هم دور می کنه؟!خودخواهی......
    نمیتونستم وایسم. دویدم تو اتاقم و شیرجه زدم رو تخت. تموم خاطرات اون سالا برام تکرار شد. من که بهش گفتم یه بار ازم ببری دیگه پیشت برنمی گردم......
    *******
    رهام
    وقتی رفتیم تو ویلا ؛ پانیذ مات مونده بود. یعنی تونسته بود غافلگیرش کنه......
    اما هنوز تو گذشته هاست. هنوز بیرون نیومده. من فکر می کردم منو میبخشه. اما نبخشید. رفت بالا و منو مهران موندیم.
    مهران دست گذاشت رو شونم و گفت:درست میشه. زمان میبره......
    من:مهران نمیخوام از دستش بدم.
    -یه کار می کنه آخر به گریه می افتی......
    من:نه که الآن نکرده. نمیبینی؟
    اشکامو نشونش دادم خندید و گفت:
    -دیوونه شوخی کردم. واسه شروع خوب بود. بقیشم من درست می کنم......
    ازم خواستن شام بمونم اما نمیتونستم. اگه پانیذ جوابش مثبت بود شاید میشد یه کاری کرد. با حال خرابم برگشتم خونه. بازم به همدمم؛همون عکس عروسیمون نگاه کردم. پانیذ چجور تونستی این همه بد بشی و ازم ساده بگذری؟ صداش تو گوشم میپیچید... آره عشقم من خودخواه بودم. چقدر باید بگم غلط کردم؟ شدم مثل یه عقربی که توی آتیشه......
    اگه بهراد و آروین ازدواج نکرده بودن فکر می کردم پای آروین وسطه که جوابمو نمیده. از چی فرار می کنه؟!
    ***
    مامان از دایی شنیده بود خوب شدم و با بابا دوتایی اومده بودن دیدنم...
    بابا:چرا هیچی به ما نگفتی؟
    من:ببخشید تقصیر منه.
    حوصله بحث کردن نداشتم.
    مامان:خب جمع کن بریم خونمون. اینجا تنها نمیپوسی؟!
    من:نه. خانومش قراره برگرده....
    مامان تعجب کرد و سعی کرد خوشحالیشو قایم کنه....
    -دختره کیه؟!
    من:پانیذ......
    -حالت خوبه رهام؟پانیذ که مرده......
    من:زندست و قراره برگرده....
    بابا:یعنی چی؟!
    من:یعنی همین. پانیذو برمیگردونم.
    -تو این کارو نمیکنی.......
    من:تصمیم خودمو گرفتم. یه بارم بدون دعوا از این خونه برین.لطفا......
    یکم نشستن و بعد رفتن. حرف پانیذ میاد اینا از این رو به اون رو میشن.
    منتظرم ببینم مهران چجوری کارمو درست می کنه.
    ******
    مهران
    رهام که رفت ، رفتم بالا پیش پانیذ. در قفل بود.
    من:پانیذم؟خانومی منم..... باز می کنی درو؟!
    آروم در باز شد......
    رفتم داخل، نینو رو بغـ*ـل کرده بود و گریه می کرد. نشستم کنارش روی تخت.
    من:الهی ؛ نینو إ که!گریه نکن. به جاش باهام حرف بزن. بگو چی بهت گذشته که از بودن با رهام میترسی....
    -میشه بریم قدم بزنیم؟!
    رفتیم تو باغ تا قدم بزنیم. بابا و ماهور هم بعد از خوردن شامشون رفتن تو ویلا.
    -مهران وقتی نمیتونست راه بره ،هرکاری که کرد من تحمل کردم.تلخیاشو،تندیاشو... همه رو. خیلی وقتا تا صبح فقط گریه می کردم. یه دستت درد نکنه تو زبونش نچرخید. همش میخواست منو مقصر جلوه بده... آخرشم که میخواست بچشو بکشه...
    من:مگه الآن نفهمیدی که ذهنش درگیره اون عوضیا بوده و میخواسته هرطور شده نجاتت بده؟!
    -آره میدونم. اما اونشب واقعا قلبم شکست....
    من:ولی تو عاشقشی پانیذ... اونم عاشقته.....
    بازوهاشو بغـ*ـل کرد و خیره شد به یه چراغ.....
    -بسوزه عاشقی؛همون که قلب من به خاطرش شکست...
    من:تموم خاطرات بدو بذار برای اونو عشقو واسه خودت نگه دار....
    -مامان باباشو کجای دلم بذارم؟ اونا از اولشم با من مخالف بودن.....
    من:کدوم مامان بابا؟ اونا که اصلا نمیدونن رهام خوب شده.......
    -مهران اینو میبینی؟! این اولین هدیشه بهم.... یه یادگاری قشنگ همراه این گذاشت رو دلم.
    من:کادوی سر عقدته؟
    -نه؛ اینو وقتی با آروین رفته بودیم خرید دیدم وچون رهام تعقیبمون میکرده دیدتش و برام خریده بود. وقتی چرخ و فلک تو بالا ترین نقطه وایساد اینو انداخت گردنم.......
    من:همون موقع ازت درخواست ازدواج کرد؟!
    -نه؛ چندوقت بعد. تویه مراسم غافلگیر کننده..
    داشتم ازش حرف می کشیدم ببینم با یاد آوری خاطراتش چه عکس العملی داره. یه پا روانشناسم واسه خودم....
    لبخند میزد. پس یعنی آزارش نمیده.
    من:گمشده قصه عشق تو و رهام؛تویی. اما حالا پیدا شدی....... اما اینم بدون؛ وقتی از کسی فرار می کنی اون همچنان هست. اما با فاصله ای دورتر.....
    -وقتی دوباره حلقه و گردنبندمو داد دلم لرزید....
    دستشو برد جلو تا گلهارو نوازش کنه...
    منم پشت سرش وایسادمو بازوهاشو گرفتم..... باخودش زمزمه می کرد....
    -منو شبو تنهایی و غم
    یه عمره رفیقیم
    عادتمونه تو دلتنگی
    دست همو میگیریم
    من.....
    یه گمشده تنهام
    دنیای بی اونو نمیخوام
    به خدا نمیخوام
    منم و حسرت اون
    شبو خیابون
    صدای بارون
    این دل داغون
    منو این دل دیوونه
    پی نشونه
    کجای دنیاست
    خدا میدونه
    نگاهم به یادگاریش که تو گردنم هست
    خودش برام بست دیوونه کنندست
    که خاطره هاش باشه خودش نباشه
    رو زخم کهنم از درد دوریش
    نمک بپاشه
    تصویر این روزای من
    مثل یه بغض شکستنه
    به سمت قله سقوط
    بار سفر رو بستنه
    اون که نیست
    دلم بهونه گیر شده
    اون میدونه واسه برگشت دیر شده
    دیر شده.....
    من:پانیذ یه فرصت دوباره هیچی ازت کم نمی کنه.....
    -یه فرصت دوباره یعنی یه زندگی مشترک دوباره.....
    من:مگه بده؟!
    -داداشی تو هنوز اول راهی. اما من تا تهش رفتم....
    من:اما تو پانیارو داری.... بهترین یادگاری از رهام.هروقتم نگاهش کنی یادش می افتی ناخودآگاه.اون فقط به امید برگشتن تو زندگیشو سر می کنه. این فرصت دوباره زندگی سه تاییتونو زیر و رو می کنه....
    -باید بهش بگم که دختر داره........
    من:بگو و خودتو راحت کن........
    وقتی برگشتیم تو ویلا ؛ بابا و ماهور نگران منتظرمون بودن. پانیذ رفت بالا و بهشون گفتم که چیزی نیست. انشاءا.... درست میشه.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    پانیذ
    نتیجه همه حرفای مهران و بابا و ماهور و درد و دلام با عمو مهرداد این شد که اون فرصتی رو که رهام میخواد در اختیارش بذارم.بهش زنگ زدم..... خواب بود...
    -الو جانم؟
    من:جناب سرگرد تمجیدی؟
    -بفرمائید......
    من:از بازرسی مزاحمتون میشم..... میخواستم هرچه سریعتر تشریف بیارید.
    -راجع به چه مسئله ای؟
    انقدر گیج و منگ بود اصلا صدامو تشخیص نداد.
    من:راجع به برگردوندن خانمتون به خونه....
    -ها.....؟! این به شما چه ربطی داره؟
    من:رهام!پانیذم....
    -دختر این چه کاریه؟سکته کردم....
    من:ببخشید بیدارت کردم....
    -نه خانومی عیبی نداره.....
    من:خب من حاضرم.....
    -پاشو بیا دیگه!
    من:من بیام؟!
    -نه؛ وایسا خودم میام.....
    حاضر شدم و منتظرش موندم. خیلی زود اومد.منتظرم نذاشت....رفتم بیرون؛تکیه داده بود به ماشین....
    -پس وسیله هات کو؟
    من:خیلی زرنگی؟ اینجوری نمیام. باید کلی نازمو بکشی...
    -میکشم میخرم؛اشلا خرابتم...
    عین معتادا حرف میزد. درو برام باز کرد و نشستم.
    -آخیش. خب کجا بریم همسر آینده؟!
    من:برو فرحزاد........
    همون آهنگ تب تند تو پخشش بود و گوش میداد بهش. ماشینشم جدید بود. پیرهن آبی کاربنی پوشیده بود با عینک ری بن... عطرشم عوض کرده.... سلیقه من نیست اما خوبه......
    -چه روزی بشه امروز؛ پانیذ به من زنگ بزنه،قرار بذاره..... او له له......
    من:رهام میخوام باهم حرف بزنیم......
    -بزنیم....
    من:تو وقتی گفتی بچه رو سقط کنم، دوسش داشتی؟
    -میشه این بحثو باز نکنی؟
    من:نه؛ مهمه برام....
    -دوسش داشتم. عاشقش بودم. اما تورو بیشتر دوست داشتم و چون تنها راه نجاتت این بود انتخابش کردم......
    من:منو دوست داشتی و ولم کردی؟
    -بهم گفت اگه ولت نکنم جنازتو برام میفرسته.
    عصبی شده بود و انگشتاشو ضرب میزد رو فرمون.
    من:میدونی من چه عذابی کشیدم؟ فکر اینو نکردی ممکنه من نتونم مادر شم؟!
    -یعنی چی؟بهت گفتن نمیتونی؟! پانیذ اتفاقی افتاده؟!
    من:آره. تو میخوای که من برگردمو بابا شی آره؟!
    -نه... میخوام خودت پیشم باشی...... در کنارشم اونو میخوام.
    من:من دیگه نمیتونم مادر شم....
    زد رو ترمز.....
    -چرا تا حالا بهم هیچی نگفتی؟
    من:الآن بهت میگم.
    -پانیذ؛ تقصیر منه؟
    سر تکون دادم و خیابونو نگاه کردم. سرشو گذاشت رو فرمونو گفت:
    -واای.... وای! من چیکار کردم؟!
    من:بازم میخوای من برگردم؟
    -این چه سوالیه؟
    من:یعنی نمیخوای باباشی؟
    -نه. خودتو میخوام.... میخوام پیشم باشی. همین که بدونم کنارم نفس میکشی برام دنیا دنیا ارزش داره......
    من:اما من دلم میخواست مادر شم..... تو نذاشتی....
    -اصلا یه بچه از پرورشگاه میاریم . خوبه؟
    میخواستم به همه چی خوب فکر کنه و منو با قطعیت و یقین برگردونه.....
    من:نه.....
    -پانیذ؛ به خدا پامیشم از بالای همین پل خودمو پرت می کنم پایین..... با من اینجوری نکن..
    من:گفتی همون رهامی...... اما همون رهام تا آخر پای خواسته اش وایمیستاد.....
    -الآنم وایسادم..... تا آخر!
    بهش گفتم راه بیفته. رفتیم تا صبحونه بخوریم......
    -به خودم می گفتم باید 100 تا 100تا اسمتو صدا کنم تابیایی. وسطاشم همیشه اشتباه می کردم. ولی الآن کنارمی......
    من:رهام؟
    -جونم؟
    من:از بهراد خبر داری؟
    -آره،ازدواج کرده. یه دختر شیرینم داره.....
    من:اسمش چیه؟
    -عسل.....
    من:شبیه کدومشونه؟!
    -نمیدونم. دقت نکردم.....
    من:خوش به حال بهراد....
    قوری رو برداشتم و یه چایی ریختم برای خودم.....نگاهش نکردم. میخواستم عذابش بدم. مثل خودش.....
    صبحونه رو که خوردیم ؛ میخواست برسونتم خونه که گفتم نه....
    -پس کجا ببرمت؟
    آدرس خونه بهراد اینارو دادم..... پیش در ورودیشون نگه داشت... من نشسته بودم و اصلا تکون نمی خوردم.
    -میخوای عسلو ببینی؟
    با انگشتام بازی می کردم......
    من:عسل؟!
    -دختر بهراد.....
    من:نه. رهام یه چیزی میخوام بهت بگم.....
    -بگو. من سراپا گوشم......
    تکیه داد به در و خیره شد بهم........
    من:تو جشن ازدواج بهراد بودی؟
    -نه. یکسال بعد بهم گفت. اما تو بودی نه؟بهم گفت حالت بد شده و نتونستی تحمل کنی.....
    من:خودش گفت من اونجا بودم؟
    سر تکون داد.
    من:من اونجا نبودم. من وقتی پیش سرخه ای بودم ازدواج کرده. تو گفتی عسل سه سالشه . درسته؟!
    -آره. وقتیم اومد پیشم گفت یک سالشه......
    من:بهراد دو ساله ازدواج کرده....
    -یعنی بچه مال قبل ازدواجشونه؟
    من:رهام قبلنا شم پلیسیت بیشتر کار می کردا.......
    -خب آخه منظورتو متوجه نمیشم....
    من:عسل دختر بهراد و طلا نیست.....
    نفس عمیقی کشیدم و بیرونش دادم. آرامش تو کل وجودم حاکم شد....
    -یعنی بچه پرورشگاهه؟!
    من:این عکس عسله نه؟!
    از تو گوشیم نشونش دادم......
    -آره. خودشه. ای جونم......
    گرفتمش کنار صورتمو و گفتم......
    من:میبینی؟!
    ابروهاش جمع شد......
    -ای...ن که شبیه توإ!
    من:چه عجب......
    -پانیذ ! میگم چرا نسبت بهش یه حس آشنا دارم..... ولی چرا شبیه توإ؟!نکنه....... تو با بهراد....
    من:رهام......
    محکم و بلند گفتم. خودم که از لحنم ترسیدم.....
    من:باید خیلی پیش تر از اینا بهت می گفتم. فکر می کردم خودت میفهمی ، اما متوجه نشدی..... رهام من و تو یه بچه داشتیم که قرار بود بمیره..... اما تو لحظه آخر تصمیمم عوض شد. کلی رشوه دادم تا برگه آزمایشو بهم دادن. من بچمونو نگه داشتم و به دنیاش آوردم..... سه سال پیش. دختر بود.... تو یه دختر داری، یه دختری که زندست. نه اونی که براش قبر درست کردی...... عسل دختر من و توإ!اسمشم پانیاست... نه عسل!
    جلو رو نگاه می کرد و هیچی نمیگفت. نفساش بریده بریده بودن. در ماشینو باز کرد و دوید سمت جوب....
    بالا آورد.....
    من:رهام تو بچتو نمیخواستی ولی من نگهش داشتم......
    نفس نفس می زد...
    -پانیذ.... زندست؟!چرا بهم نگفتی عسل دختر منه؟!
    من:حالا اومدم باهم بریم دنبالش..... پاشو....
    اشکامو پاک کردم.
    -چجوری میخوای ثابت کنی؟!
    من:با آزمایش دی ان ای. اونوقت حضانتش برمیگرده به ما....
    دستشو گرفتم و بلندش کردم......
    -خودت تنها برو....
    من:توام بیا.....
    -برو بیارش که دلم واسش یه ذره شده....
    آرنجاش رو کاپوت ماشین بود و دستاش لابه لای موهاش.میخواستم یه چیزی بپرسم که گفت:
    -دفعه آخر؛ نمیدونستم تو زنده ای. وقتی خوب شدم عسلو بردم پارک. بغلش کردم و جای دخترم باهاش حرف زدم. با خودم عهد کرده بودم دیگه آخرین بچه ای که بغلش می کنم..... فکر نمی کردم دختر خودم باشه....
    من:حالا از من بدت میاد؟!
    لبخند زد......
    -نه. ازت ممنونم که نکشتیش...... نمیدونی چه عذابی می کشیدم.....
    من:منتظرم باش برمی گردم.....
    دکمه زنگو فشار دادم تا درو باز کنن. یکم طول کشید اما باز کردن. برگشتم و به رهام نگاه کردم.. با نگاهش همراهیم کرد..... رفتم تو حیاط، دستمو به بند کیفم فشار میدادم. چه استقبالی.... رفتم تو خونه...
    صدای بهراد از سمت اتاقا میومد....
    -طلا؛ بدش بغـ*ـل من.... اذیت نکن.
    تکیه دادم به اپن تا یکیشون پایین بیاد. طلا گریه و التماس میکرد.......
    -بهراد نذار ببرتش. توروخدا...... من از تو هیچی نخواستم،ولی عسلو میخوام... اون که براش مادری نکرده....
    -طلا؛عزیزم ما میدونستیم که قراره یه روزی بره.....
    دیگه هیچ کدوم هیچی نگفتن. بهراد از پله ها اومد پایین.
    -غریبی نکن. بشین آجی....
    من:هنوزم منو خواهر خودت میدونی؟!
    -آره. مگه چی شده که ندونم؟!
    من:نمیدونم.....
    -تنهایی؟!مهران نیست پیشت؟
    من:رهام بیرون منتظرمه.....
    -رهام؟!
    یکمی ترسید....
    من:آره رهام..... اومدم دنبال پانیا.....
    -مگه بهش گفتی؟!
    من:آره گفتم.....
    -قرار بود قبل اینکه بیای ببریش بهم بگی آمادش کنم....
    من:آماده نمیخواد بشه. یه لباس تنش کنین ببرمش..... باباش منتظره ببینتش...
    -پانیذ، میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
    من:چیه؟!
    اشاره کرد بشینم...... یه صندلی برای خودش گذاشت و نشست. با انگشتاش بازی می کرد...
    -راستش.....
    من:هرچی تا حالا براش خرج کردینو بگین میدم بهتون...
    -نه پانیذ. کی حرف پول زد.پانیام عین دختر خودم....
    من:خب پس مشکل چیه؟!
    -مشکل طلاست....طلا دوبار بچه سقط کرده. نمیتونه بچه دار بشه. خیلی به پانیا وابستست.
    من:اسم بچمو عوض کرد هیچی نگفتم؛اونروز اومدم نذاشت بغلش کنم بازم چیزی نگفتم. حالا نمیدتش به خودم؟!
    -نه من اینو نگفتم..... یکم فقط بهش زمان بده...
    من:چقدر؟!
    -یه هفته. بعدش من خودم میارمش......
    من:فقط یه هفته...
    با تهدید گفتم و اومدم بیرون. رهام لبخند رو لبش ماسید و اومدطرفم.....
    -دست خالی اومدی که.....
    من:گفت یه هفته بعد خودش میارتش.....
    -بیخود کرد بچه خودمو بهم نمیده........
    خواست هجوم ببره سمت در که نذاشتم...... دستمو گرفتم جلوش تا نره....
    من:نه،بهشون فرصت بده رهام. مهم این بود بدونی اون بچه زندست و خودتو سرزنش نکنی....
    -من که تا یه هفته طاقت نمیارم....
    دستمو گذاشتم رو سینم.
    من:به خاطر من.حداقل به خاطر اینکه سه سال بچتو نگه داشتن......
    -پانیذ تو تا آخر عمرت ناشناخته میمونی.... من اصلا فکر نمی کردم همچین اتفاقی افتاده....
    من:منو دست کم نگیر اوکی؟
    -اووکی.....
    *******
    رهام
    خونه رو میخوام عوض کنم. با فرزین مشغول جمع کردن وسیله هاییم. یه سریاشو سمسار میبره،وسایل خودمم میبرم خونه جدید. فعلا پیدا نکردیم هیچی..... خسته شدم. به فرزینم گفتم بخوابه. فرو رفتم تو تختخواب نرمم. همونی که سفارشی بود برای پانیذ. خداییش چه حالی می کرده موقع مدرسه. خوابش میومده میخوابیده و نمیرفته. فرو میرفته تو این رختخوابو تا ظهر میخوابیده.... اونوقت مامان من مثل مادر تناردیه وایمیستاد بالا سرم و عین دارکوب میزد رو سرم اگه بیدار نمیشدم.الآن 17 سال بیشتر شاید می گذره از اون زمانا... دلم میخواست الآن حالتو میپرسیدم ولی خستم پانیذی. ایشالا صبح....
    خیلی بده صبح با صدای تلفن بیدار شی. نمیدونم ساعته،تلفنه یا گوشیم... به زور پیداش کردم..... وقتی جواب دادم چهره طلوعی اومد جلو چشمم... هرچند که آروین خیلی راضی بود از همکاری باهاش. اما منو بهراد نه، کلا باهم لجیم...... همیشه هرموقع از بازرسی زنگ میزدن بهم کار طلوعی بود.....
    پانیذ بود؛واقعا ترسیدم.... هیچ کاری نکردم. فرزینم تو خواب گذاشتم و زدم بیرون. چه هوایی. آخ جون. دوتامون دوباره برگشته بودیم به دوران نامزدیمون. چقدر قشنگ بود ؛آخیش.... یادش به خیر. چقدر به هم ریختست. مگه جز اون موضوع؛ چیز دیگه ای اذیتش می کنه؟!شروع کرد حرف بزنه.
    -رهام تو نه حرف میشنیدی؛نه حرف میزدی.....
    من:پانیذم؛خانومی من همیشه اونجوری بودم؟
    نگام کرد و هیچی نگفت......
    من:نبودم اونجوری. فقط چون نمیتونستم راه برم عصبانی بودم.مگه میشه تو حرف بزنی و گوش نکنم؟!
    -تو نمیفهمی که زنـ*ـا دلشون به همین حرف زدنا خوشه....
    من:قربونت برم. یادم میمونه....
    وقتی بهم گفت که دیگه نمیتونه مادر بشه و تقصیر منه انگار همه ماشینای بزرگراه برعکس میومدن رو ما.... من چیکار کردم؟! چرا اونموقع اصلا به این فکر نکردم؟! خیلی بهم ریخته شدم اما نمیخواستم امروز خراب شه. من با این تصمیمم همه چی رو خراب کردم. میدونم میخواد اون حرفمو یادم بیاره که گفتم یه دختر مثل خودت........
    صبحونمون که تموم شد میخواستم ببرمش ویلا اما یه آدرس داد. متوجه نبودم که کجا میریم.... فقط میرفتم. تو تمام مدت از حرصم انگشتمو گاز می گرفتم.... چیکار کردی رهام؟! همه چی رو باهم از دست دادی....
    خونه بهراد ایناست اینجا..... چیکار داره اینجا؟! دلم میخواست زودتر پیاده شه و خودمو خالی کنم... از دست خودم عصبانی بودم. میخواستم برم یه جا و داد بزنم..... رهام تو واسه چی زنده ای آخه؟!
    لا به لای ذهن ناآروم و بهم ریختم یه چیزی گفت که انگار خاکستر شدم....
    یعنی من پدر عسلم؟!عسل هم نه؛ پانیا..... همونی که با بهراد بردمش پارک و باهاش حرف زدم؟ دختر یه ساعته خیالی من؟! اصلا چرا عسلو برای این کار انتخاب کردم؟ حسی که بین ما بود باعث شد؟! یعنی تپلی تو دخمل منی؟! دختر پانیذ؟! راست میگه مامانت؛چقدرم شبیهین و من متوجه نشدم.... تند تند نفس می کشیدم. به هوای تازه احتیاج داشتم. منتظرش موندم تا بیارتش....
    نمیدونستم خوشحالیمو چجوری بروز بدم.... خدایا شکرت... شکرت که پانیذو بهم دادی و نذاشت قاتل بچم باشم.....
    ***
    خونه جدیدو بالاخره پسندیدیم. این دفعه میخواستم یه جور متفاوت باشه. مهران هم میومد تا بریم خرید. دوتاییمونم مشتاق بودیم بغلش کنیم. دختر کوچولومو.... مهران که میگفت دوست داشته خودش تحویلش بگیره... منم دوست داشتم پشت در منتظرش بشم اما نشد... عیبی نداره. جبران می کنم.
    همه خریدامونو انجام دادیم و اتاق پانیارو هم درست کردیم. پانیا؛پانیذ..... به هم میان.
    مهران:رهام خستم کردیا.... چقدر وسواس داری.
    من:آقای عزیز؛ من وسواس ندارم. خواهر جنابعالی مشکل پسنده.....
    مشکوک نگام کرد.....
    -مشکل پسنده؟!
    فهمیدم منظورش چیه و میخواد بگه خودتو تحویل نگیر.....
    من:خب آره دیگه با سلیقست که انتخابم کرده...
    دست انداخت دور گردنم و موهامو بهم ریخت.....
    من:با زندگی دوبارت میخوای چیکار کنی؟!
    -با روشا ازدواج کنم و واقعا زندگی کنم..... دیگه خسته شدم از بی هدف بودن. هدفم خوشبختی پانیذ بود که بهش رسیدم.......
    من:یعنی پانیذ الآن خوشبخته؟
    -درکنار تو و عشق تو خوشبخته..... درکنار من و بابا.... پانیذ از زندگی فقط بودن کنار اونایی رو میخواد که دوسشون داره. برای نجات بابا تا ناکجا آباد هم رفت اما تو لحظه آخر نجاتش داد....
    من:اما من که بعدا فکر می کردم تعجب کردم چرا با آروین ازدواج نکرده.....
    -چون تو رو دوست داشت.... دلیل بیشتر از این؟
    من:نه.....
    لبخند پیروزمندانه ای زدم و گوشه تختو کشیدم سمت دیوار....
    -حسابتو چک کردی امروز؟
    من:نه. چطور؟
    دفترچه تلفن دستش بود که یکمی بالا بردش تو دستش....
    -چک کنی بد نیست......
    زنگ زدم به تلفن بانک و چکش کردم..... یه مبلغی واریز شده بود.....
    -چی شد؟
    من:یکی یه مبلغی رو واریز کرده.....
    تلفنو از دستم کشید و قطعش کرد.....
    -خب دیگه بیخیال.....
    من:یعنی چی بیخیال؟!
    -گیر دادیا.....
    من:تو واریز کردی؟!
    -آره.......
    من:چرا؟!
    -منو بابا میخواستیم براتون یه آپارتمان نزدیک ویلا بگیریم. اما خب خودت اینو پیدا کردی.... تصمیم گرفتیم وسایلای خونتونو ما بخریم. بالاخره خانواده عروس باید جهیزیه بده دیگه....
    من:مهران.......
    -هیشش... دیگه هیچی نگو.... مبارکه......
    واقعا شرمندم کرده بودن. پولامم حسابی ته کشیده بود. همه رو با چک و قسط خریده بودم. ولی خیلی خوشگل میشد. روشا هم اومد خونه دیدنی و گفت دیزاینشو طراحی می کنه.میخواستم وقتی پانیذ میاد خونه با پانیا بیاد برای همین به بهراد گفتم چندروز دیرتر بیارتش... پانیذم تو شرکت باباش مشغول بود و بیمارستان نمیرفت...
    همسایه های روبروییمونم اثاثاشونو میاوردن. چون خونه نوساز بود همه اهالی جدید بودن. طبقمون که کامل شد باید همشون دعوت کنیم و آشنا شیم...
    ******
    بهراد
    روزای سختی بود برای منو طلا و بابا. پانیذ قضیه رو به رهام گفته بود و اونا هم عسلو میخواستن. خدایا من باید چیکار کنم؟طلا اصلا راضی نمیشه بده ببرمش. هرروز دو ساعت جداشون می کنم تا کم کم عادت کنه اما اصلا فایده نداره. طلا راضی نمیشه. درخواست دادم به پرورشگاه که یه بچه بهمون بدن؛اونام گذاشتنمون تو نوبت. برین پی نخود سیاه تا بهتون بچه بدیم.
    امروز آخرین روز که ازشون مهلت خواستم......
    طلا با عصبانیت اومد طرفمو گفت:
    -تو مگه باباش نیستی؟چرا تلاش نمی کنی برای موندنش؟
    من:چیکار کنم طلا؟ هرکار بکنم تو ناراحت میشی. فکر می کنی من خوشحالم از رفتنش؟!
    -نمیخوای بره دیگه؛نه؟!
    من:معلومه که نه......
    -خب پس از این شهر بریم....
    من:عزیزم این چه حرفیه تو میزنی؟ هرجا بریم پیدامون می کنن.
    -من نمیتونم ازش جدا شم......
    من:عزیزم بده من ببرمش. ازشون قول می گیرم بذارن 5 شنبه جمعه ها بیاد پیشمون. خوبه؟!
    -چرا بچمو باید بدم به اونا؟
    من:قربونت برم توام مادرشی اما صاحب اصلیش رهام و پانیذن. میدونی ادعای بچه دزدی کنن چه بلایی سرمون میارن؟!
    -بهراد.....
    با نگاه غمزده و اشکیش خیره شد تو چشمام. می خواست یه چیزی بهم بگه، فحشم بده اما نمیگفت. لباش و چشماش می لرزید...... طلا به خدا خودمم دارم عذاب می کشم اما نمیشه.... نمیتونم واقعا..... باید ببرمش پیش مامان باباش. رهام عاشق دختره.....
    من:بدش به من طلا. تا حالام زیادی مونده .
    به زور از بغلش گرفتم و فکر کنم خیلی سفت بغلش کردم که اشکش در اومد. ساکشو گرفتم دستمو از خونه اومدم بیرون. ناله هاش دلمو آب می کرد..... افتاد زمین و دستشو به سمتم دراز کرد...
    -نبرش....
    عسلو چسبوندم به سرمو گریه کردم.... حرف میزد اما فکر نکنم متوجه چیزی بشه...
    عسلو گذاشتم رو صندلی کنارمو راه افتادیم.....
    خانم خانما دیگه باید بریا! اونموقع من میشم دایی بهراد. دیگه بهم بابا نگی! یه بابای جدید پیدا می کنی. اسمش رهامه. عاشقته دخترم....
    اشکامو پاک کردم. نمیتونستم بلند بهش بگم اینا رو...
    با صدای نازک و مخملیش گفت:بابایی، گلیه نتن.....
    گریه نکن...... باشه عزیزم گریه نمی کنم.....
    من:عسلم بابا چندروز باید بمونی پیش عمه پانیذ باشه؟!
    عروسک تو دستشو چسبوند به خودش و گفت:باشه......
    من:اگه موندی اونجا......
    گریم گرفت دوباره.......
    من:اذیتشون نکنیا....
    -چشم....
    من:مسواکتم یادت نره.....
    وایسادم پشت در ویلا.... با چندتا بوق نگهبان اومد دم در. پانیذو صدا کردن..... زانو زدم و پانیا رو گذاشتم زمین. دستامو گذاشتم رو شونه هاش....
    خودشو واسم لوس کرد و گفت:
    -بابایی بـ*ـوس....
    سرشو بوسیدم و بغلش کردم.........
    من:مواظب خودت باش.... منو مامان همیشه دوست داریم...
    پانیذ بی تفاوت وایساده بود. پانیذ تو که انقدر سنگ نبودی....
    پانیا رو گرفت بغلشو بوسید...... دستامو گذاشتم زیر چشمم و جدی شدم.....
    من:الوعده وفا..... صحیح و سالم.....
    سر پانیا رو تکیه داده بود به شونش .....
    -مرسی. طلا چطوره؟
    من:زیادخوب نیست.....
    -دیگه بالاخره باید عادت کنه......
    من:عادت می کنه. یه خواهشی دارم.....
    -بگو....
    من:میشه آخر هفته ها بیاد پیش ما؟!
    یکم فکر کرد و گفت:باشه..... با رهامم حرف میزنم. بیان ببرینش..
    من:مرسی. یه دونه ای!
    سوار ماشین شدم و از ویلا بیرون اومد. تو مسیر حواسم بود که یه وقت ترمز نکنم سرش بخوره به شیشه. صندلی رو نگاه می کردم اما جاش خالی بود.... پانیا عین پانیذ راه میره؛عین پانیذ می خنده؛عین پانیذ نگاه می کنه و عین پانیذ حرف میزنه.اون دختر ما نیست.....
    *******
    پانیذ
    ماهور جدول حل می کرد و منم با مرغ عشقای پیر بابا بازی می کردم.اتابک اومد و گفت بهراد اومده.
    ماهور:پانیا رو آورده؟
    من:نمیدونم...
    سعی داشتم از اونجایی که نشستم بیرونو دید بزنم.... شالمو درست کردم و رفتم بیرون...پانیا رو آورده بود. بغلش کردم و سرشو تکیه دادم به شونم..... بالاخره اومدی دخترم... وقتی بهراد رفت، برگشتم و دیدم مهران و ماهور منتظرن پانیا رو ببیننش......
    ماهور:الهی؛عین خودته پانیذ.....
    من:واقعا شبیهه؟
    -آره.
    دادمش بغـ*ـل ماهور و رفتم داخل تا به رهام خبر بدم.....
    من:سلام آقا رهام....
    -سلام خانم خودم....
    من:امانتیتون رسید قربان.....
    -مگه چیزی قرار بود بیاد برام؟!
    من:رهام قبلا انقدر خنگ نبودیا....
    خندید و گفت:
    -آهان، پانیذ کوچولو اومد؟!
    من:بله.... منتظر باباشه بیاد دیدنش.
    -بهراد خوب بود؟!
    من:نه. حالش بد بود...
    -خوب میشه. اومدم. ببین ازش بپرس چی دوست داره....
    من:وایسا......
    از پانیا پرسیدم گفت آبنبات.
    مهران عقلشو از دست داده بود دیگه. عشق بچه تپل و سفیده. اونم اگه دختر باشه... ریز ریز نیشگونش میگیره اونم قرمز میشه......
    من:مهران نکن... ببینش!
    -خواهرزاده خودمه.......
    به حرفم گوش نمیداد،حرصم گرفته بود.
    من:مامان شما یه چیزی بگین بهش........
    پوست دستشو ماساژ میدادم.. پانیام اصلا صداش در نمیاد... ماهور خندید و یه تشری به مهران زد.....
    -عمه آب میخوام.....
    عمه رو که گفت جا خوردم. کامل نمیتونه حرف بزنه اما چجوری باید بهش بگم منو مامان صدا کنه؟!براش آب آوردم که رهام اومد.... رهامو شناخت و دوید بغلش.... براش میخندید و حرف میزد اما یه ذره با من غریبی می کنه. مثل خودمه دیگه. منم با عمو و مهران راحت تر بودم تا مامان.آب نباتشو گرفت از رهام و گونشو بوسید.. رهامم محکمتر به خودش فشردش و سرشو بوسید..... یکم که گذشت بهانه گیریاش شروع شدن....
    طلا و بهرادو میخواست... هرچی هم می گفتیم آروم نمیشد. غذا نمیخورد و فقط جیغ میزد. دیگه عصبانیم کرد...
    من:بسه عسل......
    با صدای بلند من آروم شد و خزید تو بغـ*ـل ماهور..... اشکاش رو صورتش بود و به خاطر گریه به سکسکه افتاده بود...... بابا گفت:
    -پانیذ جان این بچه چه گناهی کرده؟چرا حرصتو سرش خالی می کنی؟
    من:باید بفهمه من مادرشم نه طلا....
    بابا:باشه بابا میفهمه. اما اینجوری نه.
    رهام بدون هیچ حرفی رفت رو تراس.... باد پرده رو به رقـ*ـص در میاورد.. پرده رو کنار زدم،رفتم پیشش.
    دستاشو به نرده تکیه داده بودو آسمونو نگاه می کرد....
    من:رهام؟!
    هول شد و دستشو گرفت به دهنش...
    من:چیکار می کردی؟!
    -هیچی. کارم داشتی؟!
    من:چی بود تو دستت؟!
    دستاشو نشونم دادم....
    با حرص بازوهامو بغـ*ـل کرده بودم. بهش اخم کردم....
    من:بازم سیگار می کشی؟!
    -حالم خوب نیست پانیذ..... پانیا بدجوری ذهنمو مشغول کرده.
    من:اما راهش این نیست که سیگار بکشی..... دلت میخواد آزارم بدی؟!
    -آزار؟
    نگاه کردم تو صورتش و از روی تاسف سری براش تکون دادم. برگشتم برم خونه که دستمو کشید و پرت شدم تو بغلش.
    -زیاده روی کردم،ببخشید....
    من:اون رهامی که اومد خواستگاری من سیگاری نبود.....
    -باشه عشقم. تو باشی این میره.....
    من:رهام؟
    -جونم؟
    من:چجوری بهش بفهمونم من مادرشم؟
    -خودش میفهمه.
    من:چجوری؟اشکاشو ندیدی؟!
    -زمان میبره اما درست میشه.... دیگه صداش نمیاد. چی شد؟!
    من:نمیدونم.....
    دستاشو مورب دور تنم حلقه کرد و سرشو پیش گوشم نگه داشت..... داغی نفساش به گوشم می خورد....
    -چه خبره پانیذ؟
    من:کجا؟!
    -تو قلبت.....
    هیچی نگفتم. خودش فهمید پر از التهابو بیتابیم.
    -خودش باهام حرف زد. بی صدا... نگران چی ای؟من که کنارتم.....
    من:از یه شروع دوباره میترسم.....
    -همه چی که خوبه. من هستم، دخترمونم هست.
    من:وقتی تو عموشی من عمش چجوری پیشمونه؟
    -بذار با یه مشاور کودک صحبت کنیم. بعدش مطمئنم آروم میشی......
    دلخوری ، از بغض پری میفهمم.
    ناراحتی ، غصه داری میفهمم
    دلواپس فردای با من بودنی
    دلگیری از من،اما درگیر منی
    داری دل میزنی دل می کنی
    تو کم کم
    من بهت حق میدم من حالتو میفهمم
    نبض احساستو میگیرمو حالت خوش نیست...
    این دفعه نیت من خیره تو فالت خوش نیست
    دارم میبازمت ای داد بیداد
    خودم کردم که لعنت برخودم باد
    پانیذم؛ نذار دوباره از دستت بدم. یکم بیشتر راجع بهش فکر کن. تو میتونی پانیارو بیاری سمت خودت....
    چشمامو ماساژ دادم.... جوابی نداشتم بهش بدم. دستاشو گذاشت رو شونمو بردم تو اتاق. پانیا رو مبل خوابش بـرده بود.
    ***
    دو سه روزی همین برنامه رو داشتیم. پانیا می گفت قصه میخوام. قصه می گفتم گریه می کرد و می گفت مامان طلام اینجوری نمیگه. می گفتم مامان طلا چجوری می گـه؟میگفت قشنگ میگه. انقدر اذیتم می کنه که آخرش منم باهاش گریه می کنم و خودش خسته میشه و میخوابه.... رهام فعلا حرفی نمیزنه راجع به برگشتنم به خونه. بابا همیشه از لای در نگامون می کنه... بچه تو چی میخوای؟! من مادرتم دیگه....
    از اتاق اومدم بیرون.مهران رو مبلای ال نشسته خوابش بـرده بود......
    رفتم جلو و سرمو گذاشتم رو پاهاش... وجودم خسته بود. دلم آرامش و تسکین میخواست.....
    موهامو نوازش می کرد.....
    -پانیذ به داداشی نمیگی چی شده؟
    من:مهران خسته شدم. تو و بابا و آروین و صدف و یهوویی از دست دادم.... احساس تهی بودن دارم.
    -از دست دادی؟ما که همیشه کنارتیم.
    من:نه مثل قبل.......
    -پس دلخوری میخوام زن بگیرم؟
    من:میترسم ازم دور شی....
    -آخه خواهر ناز کوچولو از چی میترسی؟! گفتم که داداش کنارت میمونه.
    من:پانیام که.....
    -اون درست میشه.باهات خوب نیست چون تو خیلی بهم ریخته ای.یکار کن از وجودت آرامش بگیره.....
    پانیذم ، من همیشه دوست دارم. فکر نکن با اومدن روشا ذره ای از عشقم نسبت بهت کمتر میشه.
    لحنش آروم شد و یه چیزی برام خوند:
    تو هنوز تو قلب منی
    من ازت رها نشدم
    مگه میشه که من
    یه نفس بگیرمت از
    وجود خودم
    مگه میشه بهم نرسیم
    من از این فکر خسته شدم
    مگه میشه نباشی و من
    ادامه ندم به عذاب خودم
    تو همونی که نبودن با تو
    یک نفس توی هر لحظه هراس منه
    سر عشق تو به مرگ خودم راضی شدم
    آخه این مردن رها شدنه
    تو همونی که نبودن با تو
    یک نفس توی هر لحظه هراس منه
    سر عشق تو به مرگ خودم راضی شدم
    آخه این مردن رها شدنه
    من از این دردی که قلبمو درمون می کنه
    من از این رویای باتو خوشم
    سر عشقت راضیم همه دنیامو بدم
    توی قلبم حستو نکشم...
    من:سر عشق تو به مرگم راضی شدم...... دیووونه.....
    -نمیدونی من یه دیوونم که دییونگیشو دوست داره..... بهت که ثابت کردم....
    من:بهترین داداش دنیایی.....
    دست کشید رو صورتم و چشمامو بست....
    -حالا به یاد قدیما بخواب پیشم. دلم برای صدای نفسات تنگ شده.....
    برام همون لالایی رو خوند.... یکمی آروم شدم.
    ******
    مهران
    همه چی آماده بود برای یه مراسم خواستگاری. رهام می گفت شب مراسم خواستگاریشون مجلس بله برونشون بوده. فیلمشو با بابا و ماهور نگاه می کردیم. پانیذ انقدر بامزه تو مناظره جواب رهامو میداد. خوشم میاد همه جاهم حدس میزنه و کم نمیاره.
    قربونت برم. بابا اونموقع زندان بوده. همه چی هست؛ لحظه ورود پانیذ که رهام هول میشه و بشقاب از دستش می افته یا اونجا که حلقه رو می اندازه دستش.......
    فیلمارو داده بود نگاه کنم و تمرین کنم کم نیارم. اما این یه مراسم سوری بود. ما همه حرفامونو قبلا زده بودیم. ماهور اصرار داشت رسومات اجرا شه.
    ***
    مراسم خواستگاری رو با پانیا کوچولو رفتیم. پانیذ به هیچ کدوم از لباساش دست نمیزد. با رهام رفته بودن و لباس خریده بودن. روشا کار خونه رهام و پانیذو تموم کرده بود. لبخند رضایت رو لبای رهام اومد وقتی خونه رو دید......
    قرار عروسیمونو گذاشت 15 روزه دیگه. بی خیال ترین داماد دنیا منم. اصلا نمیدونم چی لازمه و چیکار می کنن. همه رو بابا و پانیذ درست می کنن... من فقط برای لباس روشا نظر دادم. میخواستم لباسش پوشیده باشه پانیذ با متر خیاطی میزد تو سرم....
    -مهران اذیتش نکن. اینو دوست داره......
    روشا چرخید... لباس واقعا بهش میومد.... قالب تنش بود....
    پشتش باز بود و آستین داشت... این دیگه چه مدلیه.. خخخ . مجبور بودم تایید کنم چون جون کتک خوردن نداشتم..... کت و شلوار خودمم سفید خریدن. با کمربندو پاپیون و کفش مشکی..... ماشینم که بابا عوضش کرده بود،همونو گل میزدن..... طفلکی دامادای دیگه همش استرس می کشن...... جدیدا انقدر بیخیال شدم......
    کارت هارو نوشتیم. بابا گفت فقط یه دونه برای عمه پریوش بنویسیم. اما پانیذ گفت زشته به عمه زیبا ندیم. بابا راضی نبود و به اصرار پانیذ کارت هارو نوشتیم. برای باربد و مامان باباش هم کارت نوشتم. با روشا میبردیمشون.
    *****
    رهام
    خدا بخواد مهران هم داره داماد میشه. همه تو جنب و جوشن. با رفتن پانیذ و مهران از ویلا مهندس تنها میشه.... هنوز نتونستم ازش بخوام دوباره عقد کنیم..... فرزین قرار شد تو شرکت مهندس مشغول شه. طفلکی پا به پای من اومد و هیچی نگفت. مثل یه برادر بود برام... هیچ کاری براش عار نبود چون دنبال نون حلال بود....رفتم شرکت ولی پانیذ نبود. مجبور شدم با مهندس حرف بزنم.
    -شما تصمیمتونو نگرفتین؟
    من:من که گرفتم. پانیذ جوابمو نداده.......
    -خب دخترتونم که هست.... دوباره عقد کنین.
    من:میشه شما باهاش صحبت کنین؟!
    -آره،حتما..... میخوام قبل مراسم مهران و روشا انجام شه.....
    من:منم آمادم.....
    از شرکت اومدم بیرون. فرزین زنگ زد و گفت همسایه جدیدمون اومده خونمون. تعجب کردم. رفتم خونه تاببینم کیه..... صدا و همهمه میومد از تو خونه..... درو باز کردم خشکم زد....
    همشون با هم گفتن سلام همسایه......
    خندم گرفته بود....
    من:شماها اینجا چیکار می کنین؟!
    -ما همه همسایه هاتونیم دیگه.
    مهران و روشا با آروین و صدف اومده بودن.....
    لبخند زدم:اگه پانیذ بدونه خیلی خوشحال میشه.....
    صدف:نه پانیذ نباید بدونه.... سوپرایزه.....
    مهندس همشونو آورده بود اینجا...... کار خوبیه. دیگه تنها نیستیم و کنار اوناییم که دوسشون داریم.
    مهران:اومدیم کمک....
    لبخند زدم:ما باید به شما کمک کنیم.....
    آروین:نه،بازم حتما کار دارین دیگه......
    من:کار که زیاده.....
    کمکم کردن تا کارا زودتر پیش بره. میدونم یه منظوری دارن از اینکه کارا باید زود انجام شه.
    صدف و روشا دوتایی اتاق پانیا رو میچیدن. تموم که شد صدام کردن...
    من:وای زندایی و خاله چیکار کردین براش....
    روشا:اگه مثل پانیذ باشه مشکل پسنده. حالا واقعا قشنگه؟
    من:عالیه....
    صدف یه جعبه داد دستم. بازش کردم:
    -آب نبات دوست داره، اینم کادوی منو آروین.......
    خندیدم.ای خاله شکمو....
    اونا که رفتن جعبه رو برش داشتم و رفتم پیش پانیذ و پانیا...
    پانیا رو بردیم پارک..... پانیذ دنبالش می دوید.... جعبه رو نشونش دادم؛دوتاییشون اومدن نشستن.
    من:آخی فکر کرده آرزوی بچه منم یه جعبه از اون چیزیه که عاشقشه....
    لبخند زدم و هیچی نگفتم. خیره شدم تو چشماش...
    من:رهام اینجوری نگاه می کنی میترسم.....
    چشمامو گرفتم.
    -باشه نگات نمی کنم....
    من:کلی منتظر این لحظه بودم . اما نه اینجوری.....
    -چجوری؟
    من:دخترم بهم بگه عمه.....
    -پانیذ زیادی حساس شدی!
    من:رهام چه بخوام چه نخوام اون طلا رو مادر خودش میدونه....
    -ببین طلا هم حق داره. وقتی تازه ازدواج کرده بهراد بوده با یه بچه.... تر و خشکش کرده مثل بچه خودش. کی همچین کاری می کنه؟!خودت بودی همچین کاری می کردی؟
    من:نه....
    -خب پس بهش حق بده. به پانیا هم حق بده...
    بردمشون ویلا اما پانیا پیاده نمیشد... پانیذ هرچی وعده میداد عین خودش بازوهاشو بغـ*ـل کرده بود و لباشو غنچه کرده بود و با اخم جلورو نگاه می کرد.
    من:پانیا عمو برو پیش عمه....
    -چرا خودت نمیری؟
    خندم گرفته بود.....
    من:چون عمه اجازه نمیده بیام....
    -مامان طلای منم اجازه نمیده من شب ازش جدا شم....
    پانیذ:پانیا جونم بیا عزیزم، بیا بغلم.....
    خواست دستاشو از هم باز کنه که دستاشو گاز گرفت و جیغ زد...
    -من پانیا نیستم؛ من عسلم.....
    چه زبونیم داره !!!! صداش خیلی بلند بود ،عصبانی شدم....
    من:بسه دیگه پانیا. تاحالا هرچی عمه رو اذیت کردی بسه... بشین ببینم.إ.....
    پانیذ درو بست و تکیه داد به در و نشست رو زمین. رفتم کنارش. دستش قرمز شده بود.
    من:ببینم.....
    فقط گریه می کرد و لبشم گاز می گرفت تا هق هق اش در نیاد......
    من:پانیذم میدی دستتو ببینم؟!
    -چیزی نیست.....
    من:دیگه چرا گریه می کنی؟!
    -رهام خستم کرده. نمیتونم......
    من:دختر خودته دیگه.
    با اخم نگام کرد.....
    -یعنی دختر تو نیست؟!
    من:میبینی که همه ادا و اطواراش مثل توإ!
    -چه پدری از عمومو مهران در آوردم پس....
    خندیدم،اونم خندید....
    من:من طاقت اون اشکاتو ندارم خوشگلم. گریه نکن....
    دستشو گرفتمو بلندش کردم. مانتوشو براش تکوندم.......
    -عجله که نداری؟!
    من:نه...
    -وایسا الآن برمی گردم.
    پانیا رو نگاه کردم از ترس خوابش بـرده بود. چه بابای بداخلاقی شدم یهویی. سرشو درست کردمو پیشونیشو بوسیدم.... نشستم تو ماشین و منتظر پانیذ شدم.....
    صندوقو باز کردم و وسیله هاشو گذاشتم تو صندوق....
    -خوابیده؟!
    من:آره از ترس دعوای من...
    -بریم.....
    وایسادم جلوی در... خم شدم و تو صورتش نگاه کردم. انگار آروم شده بود.
    من:میخوای چیکار کنی؟!
    -ببین من نمیتونم اینجوری. اون مارو نمیخواد.
    من:خب.....
    -میخوام هیچی رو عوض نکنم.... همه چی مثل قبل باشه....
    من:یعنی ؟!.....
    سرتکون داد و منتظر جوابم شد. منم تو یه لحظه فکر کردم. میدونم مثل قضیه صدف اینم یه فداکاری دیگست..
    من:من موافقم... فقط اونروز اونارو جدی نگفتی که؟
    لبخند زد و عینکشو گذاشت رو موهاش.....
    -نه،میخواستم اذیتت کنم......
    من:خیلی بدجنسی.....
    -حساب بی حساب.....
    باهم پیاده شدیم
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *****
    بهراد
    از وقتی پانیا رو برم طلا اصلا آروم نشده. چندبار هم بردمش بیمارستان. مثل دیوونه ها زل میزنه به یه نقطه. اونروز اگه دیر رسیده بودم سرش شکسته بود. سرشو محکم میکوبید به دیوار..... جای پانیا عروسک بغـ*ـل می کنه. باهاش حرف میزنه،موهاشو شونه می کنه و بهش غذا میده. دیگه عصبانی شدم. نمیتونم تحمل کنم..... الآن نشوندتش پیش خودش روی صندلی....
    من:طلا بسه. خستم کردی!
    بابا:بهراد حرف نزن. بذار راحت باشه.
    من:تا کی باید اینجوری باشیم آخه؟اون که دیگه دختر ما نمیشه.....
    بابا:اون به حد کافی حالش بده....
    من:منم حالم بده بابا. با این کاراش بدتر میشم.....
    عروسکو پرت کردم اونور.....
    من:طلا جمع کن این مسخره بازیارو....
    غذاشو نصفه گذاشت و از پشت میز کنار رفت.
    بابا:بهراد تو چته؟!چرا اذیتش می کنی؟! یه روز میگی دخترته و یه روزم ازش میگیریش؟
    من:تقصیر من بود گرفتمش؟!
    بابا:باید همون موقع که خبر مرگ پانیذ اومد به رهام می گفتی......
    صدای زنگ در بحثمونو نصفه گذاشت. جلوی نمایشگر خشکم زده......
    بابا:کیه بهراد؟!
    من:هیشکی. خودم درستش می کنم...
    رفتم تو حیاط. نمیخواستم بیان تو....
    -سلام آقا بهراد.... بدموقع مزاحم شدیم؟
    من:واسه چی اومدین اینجا؟
    -مهمون قبلنا حبیب خدا بودا......
    -طلا کو پس؟!
    من:خواهش می کنم برین. ما داریم عادت می کنیم به نبودنش.....
    پانیذ:با تو کاری ندارم. اومدم حاج آقا رو ببینم.
    دوتاشونم از استقبال من عصبانی شده بودن. بدون توجه به من رفتن تو. بابا با مهربونی ازشون استقبال کرد..
    عسل بغـ*ـل پانیذ خوابیده بود....
    پانیذ:طلا کجاست؟!
    من:خوابه.....
    پانیذ:برو صداش کن.....
    رهام عصبانی و با تحکم گفت:بهراد تمومش کن. برو صداش کن......
    بابا:به حرف بهراد نمیاد. خودم میرم.....
    من:برای چی اومدین اینجا؟!
    رهام:خیلی ناراحتی میخوای پاشیم بریم؟ پانیذ پاشو.....
    بلند شدن برن که طلا اومد پایین. گوشه چادرش دستش بود. پانیا رو که دید مظلومانه به پانیذ نگاه کرد...
    پانیذ دستشو جلو برد و با لبخند به طلا گفت...
    پانیذ:بیا؛ بیا بغلش کن....
    طلا یه نگاهم به من انداخت و با اشاره بابا رفت جلو......
    پانیذ:شما چقدر پانیا رو دوست دارین؟!
    من:مثل دختر خودمون. حالشو که میبینین.
    طلا:پانیذ خانم من پانیا رو قد تموم دنیا دوسش دارم.....
    رهام:اگه یه روزی خودتون بچه دار شدین ، ذره ای از محبتتون به پانیا نباید کم شه....
    من:یعنی چی؟
    پانیذ:یعنی اینکه ما تصمیم گرفتیم پانیا پیش شما بمونه....
    طلا:بدون پس گرفتنش؟
    رهام:بدون پس گرفتنش.... پانیذ نشست کنار طلا و بهش گفت...
    -نمیخواستم با برگشتنم چیزی عوض شه. منو رهام میخوایم از اون زندگی نکبت و پر درد دور باشیم. هیچ خاطره ای رو نگه نداشتیم. پانیا هم چون خودش میخواست پیش شما باشه آوردیمش اینجا. طلا جون فقط باید قول بدی عین خودت خانوم بشه...
    طلا اشکاشو پاک کرد و گفت:تا عمر دارم این محبتتو فراموش نمی کنم....
    رهام بلند شد و دست پانیذو گرفت:هرموقع به چیزی احتیاج داشت و تو مخارجش موندین بهمون بگین. البته ما یه حساب بانکی به اسمش براش باز می کنیم... اون خودش شمارو انتخاب کرد. حتما میدونه که پیش شما باشه خوشبخت تره....
    نمیدونستم چی بگم. چجوری تشکر کنم. زبونم بند اومده بود.
    پانیذ:حاج آقا؛جون شما و جون دخترم.....
    برای بار آخر پانیا رو بغلش کرد و بوسیدش. طلا خم شد تا دست پانیذو ببوسه.....
    پانیذ:این کارا لازم نیست...
    من:رهام تو واقعا مردی... دوتاییتونم دلتون دریاست.....
    رهام:فدای تو داداش.. مواظبشی دیگه؟
    من:آره.....
    هرچی اصرار کردیم نموندن و رفتن...... طلا با مهربونی خیره شده بود به پانیا....
    بابا:دیدین زود قضاوت کردین!
    من:فکر می کردم واسه همیشه بردنش......
    طلا:حالا میفهمم قلب پانیذ چقدر بزرگه... چقدر خدا دوسش داره که یه همچین قلبی رو بهش داده...
    من:طلا منو ببخش. به خاطر همه تلخیام....
    لبخند زد :بخشیدمت.......
    *****
    پانیذ
    وقتی بهشون گفتم پانیا قراره پیش شما بمونه باور نمی کردن. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این تصمیمو گرفتم. مهم برام زندگی پانیا بود که خراب نشه. تو سن بدی بود. هرچقدر میخواستم بهش القا کنم مادرشم بازم طلا تو ذهنش نقش می بست. سختم بود بچمو بدم دست یکی دیگه اما فقط به خاطر رضای خدا و خود بچم دادمش به مامان و بابای الکیش.... این بهترین تصمیم بود.... رهام دستمو گرفت تو دستشو بوسید.
    -میگم تو بهترین فرشته خدایی بگو نه.....
    من:رهام تو واقعا راضی بودی؟
    -چون میدونم پدر شدن چه حس قشنگیه میخواستم این حسو از بهراد محروم نکنم... بلاخره کلی زحمتتو کشیده...
    من:از ته قلبت؟
    -از ته قلبم....پانیذ؟
    من:جونم؟
    -دیگه به هیچی فکر نکن.....
    من:باشه...
    همونجا وسط کوچه بغلش کردم. خودشم جا خورده بود.
    من:حالا دیگه آرومم......
    ***
    دور سفره هفت سین نشستیم، یه عیدی که هممون کنار همیم.... بعد از سال ها صبوری! ماهی ها تند تند توی تنگ می چرخن.... صدف و آروین و بقیه هم هستن.... دست رهام رو دستمه و نوازشم می کنه.... بابا قرآن میخونه. سفره هفت سین با ظرفای فیروزه ای چیده شده. چشمامو بستمو دعا کردم.....
    سال تحویل شد، هممون به هم تبریک گفتیم.... بابا به هممون عیدی داد... دور سفره نشسته بودیم که دیدم آروین و رهام و مهران به هم اشاره می کنن.... مهران برگشت سمت منو چشمک زد... با حرکت چشم و ابروم ازش پرسیدم که چیه؟! شروع کرد .....
    به من انگیزه میدی با نگاهت

    که یه عالم تورو دوست داشته باشم

    چه خوشبختم تو اینجایی عزیزم

    که این عیدو کنارت شاد باشم

    رهام و آروینم شروع کردن به خوندن.......

    به من آرامشی رو هدیه کردی

    که غم رو از دلامون دور تر کرد

    کنارهم نشستیم یک عمر

    زمونه چهرمونو پیرتر کرد

    منو تو هرسالو با هم تحویل کردیم

    هموناییم اما یکم تغییر کردیم

    منو صدف و روشا هم قاطیشون شدیم....

    تو اینجایی و هر لحظه

    دست تورو میگیرم

    بهارو تو این خونه

    باتو هر روز میبینم

    تو به اندازه ای پررنگ کردی کل دنیامو

    که توی آسمونم تورو جای ماه میبینم
    قبل اینکه شام بخوریم،من رفتم بالا تا عیدیای روشا رو بیارم. تازه عروسه دیگه.....
    جعبه رو از رو تختم برداشتمو خواستم بیام بیرون یه هیکل درشت جلوم ظاهر شد.....
    -جیغ نزنیا، منم.....
    دستمو گرفتم رو قلبم....
    من:ترسیدم دیوونه...
    -عیدی من کو؟!
    من:تو عیدیم می خوای؟!
    به جعبه تو دستم نگاه کرد....
    -تو اونه نه؟!
    من:نه، این مال روشاست.....
    گرفتم پشتم....
    -پس حالا که عیدی نمیدی مجبورم به زور بگیرم ازت.........
    فرار و بر قرار ترجیح دادم و از دستش فرار کردم.....
    من:اگه تونستی منو بگیری......
    دوتاییمونم خندمون گرفته بود... دور اتاقو میدویدیم.... بالشتمو از رو تخت پرت کردم سمتش..... خواستم یه جست بزنم از رو تخت که دستمو گرفت و افتادم تو بغلش رو تخت......
    -دیدی تونستم......
    من:خیلی خب آفرین. حالا بریم پایین که منتظرمونن....
    بدون اینکه به حرفم توجه کنه شالمو از سرم برداشت.
    من:رهام......
    یکمی ناز چاشنی رهام گفتنم شد....
    -جون دلم عزیزم؟
    من:چیکار می کنی؟
    -هیچی!
    پانیذ ازت ممنونم.....
    من:برای چی؟
    -برای اینکه تو هوای من نفس می کشی....
    چشمامو بستمو فقط خندیدم. دیوونست دیگه، چیکار کنم.....
    موهامو باز کرد و پخش کرد رو تخت.... یه طرشو گذاشت رو بینیش.....
    -بوی زندگی میده.... مستم کرد....
    من:خب نوشید*نی نابو سبو سبو بهت چشوندم. حالا اجازه هست بریم پایین؟
    لحنش آروم گرم شد. با صدایی آروم و تو گلو خفه گفت.....
    -میریم؛ دیر نمیشه.
    انگشتاشو فرو برد لای انگشتام....
    من:مـسـ*ـتی رهام؟
    -آره من مـسـ*ـت مستم با این عهدی که بستم، پیش آینه چشمات وای نپرس از من کی هستم.....
    لباشو چسبوند به پیشونیم... بی حرکت... دستشو از دستم در آورد و فرو کرد تو موهام....
    نفس عمیق کشید و گفت:
    -آخ.....آخ.....آخ.....
    منم دیوونه کرد... از این همه محبتش نسبت به من واقعا شگفت زده شدم... نتونستم هیچی بگم... فقط اشک ریختم. اشک شوق از بودن کنار رهام.....
    آرنجشو گذاشت رو تخت و بلند شد.... من سرم پایین بود...
    -توام نتونستی طاقت بیاری نه؟! آخر عشق همینه... به دیوونگی و جنون میرسه... جوری که هیچی نمیتونی بگی و فقط اشک میریزی......
    من:رهام....
    یه دستشو گذاشت رو شونم و با دست دیگش سرمو بلند کرد.... با اون نگاه گرمش که آدم تو آتیشش میسوزه نگاه کرد بهم....
    -جونم خانومم؟!
    من:قلب من بی جنبستا. یه بار وایساده... نمی خوای که....
    لبخند زد....
    -میدونی چی میخوام؟!
    من:چی؟!
    -ای عروس مهتاب، ای مـسـ*ـتی می ناب.....
    امشب با صدتا بـ..وسـ..ـه رهامو دریاب.....
    دیگه واقعا خندم گرفته بود.... با صدتا بـ..وسـ..ـه رهامو دریاب... خل!
    نگاهش کردم و هیچی نگفتم......
    -إ!نگاه می کنه؛ دریاب دیگه.....
    یکم رفتم نزدیک تر.... دستامو بردنم پشت گردنشو سرمو خم کردم.... رهام پاهاش از تخت آویزون بود اما من کامل رو تخت نشسته بودم. کنار هم بودیم اما تو جهتای مختلف...اون رو به در و من پشت به در... دستشو گذاشت پشت سرمو بغلم کرد.... موهام تو هوا آویزون بود....
    بازم مثل همیشه خیلی گرم و البته با عشق و پر حرارت؛... دیگه به نفس نفس افتاده بود...
    اینم عیدیت.... من کنارتم رهام تا زنده هستم.......
    کلیپسمو گرفتم دستم تا موهامو ببندم.... دستمو کنار زد...
    -میخوام برات ببافمشون.....
    چه کارایی بلده. ای بابا!خخخ
    نوازششون می کرد و برام میخوند....
    تو شبی که باد میومد
    اومدی از خونه بیرون
    باد افتاد توی موهات
    موهاتو کردی پریشون
    تو شبی که باد میومد
    یه درخت کاج خسته
    سرپناه یه نفر شد
    یه نفر که دل شکسته
    همه ی دنیا رو پای
    چشای تو داده بوده
    دل خستشو ندیدی
    زیر پات افتاده بوده
    دل تنهای من
    شب رسوای من
    تاب گیسوی تو
    بـرده قرارم
    همه غم های من
    توی شب های من
    خم ابروی تو
    بوده نگارم
    تو شبی که باد میومد
    همه اومدن دوباره
    یه آتیش کنار ساحل
    یه شب پر از ستاره
    همه بودن و نبودی
    غم وغصمو ندیدی
    هیشکی هیچی نمیدونه
    که رفتیو بریدی
    تو ترنم خیالم
    نوبت دیدار من شد
    یه صدای تلخ و تنها
    همدم گیتار من شد
    دل تنهای من
    شب رسوای من
    تاب گیسوی تو
    بـرده قرارم
    همه غم های من
    توی شب های من
    خم ابروی تو
    بوده نگارم
    خم شد و گونمو بوسید.... باهم رفتیم پایین. رنگ رژمو عوض کردم چون صدف زیادی تیزه.....
    ***
    تو آرایشگاه متظریم. تور روشا رو بلند کردم....
    من:خدا به مهران رحم کنه...
    سرشو کج کرد و شونه هاشو داد جلو.....
    -إ اونموقع که آقا رهام باید الآن تو بیمارستان بستری باشه....
    خیلی استرس داشتم. زنگ درو که زدن انگار یه چیزی افتاد تو دلم..... قلبم بود فکر کنم. خخخخ.
    مهران و رهام اومدن بالا......
    مهران:خوشگلارو میدزدنا.....
    رهام با دست صورت مهرانو عقب کشید.....
    -برو بچه.به خانم خودت نگاه کن......
    رهام دستم منو گرفت و از در اومدیم بیرون..... خم شد تا بهتر ببینتم.... سرمو انداختم پایین و با شرم نگاهش کردم.....
    -آخ آخ اونجوری نگاه نکن دلمو بردی....
    من:بریم؟
    -بریم......
    اولش بغلم کرد و بعد رفتیم...... بابا خودش میخواست ماهم درکنار مهران ازدواج کنیم. برای همین منم لباس عروس پوشیدم.... گفتم بار دوم که این قرطی بازیارو نداره ،همشون گفتن نه.... خود رهامم دوست داشت... مهران که انقدر ذوق زده بود حد نداشت. فقط جای عمو مهرداد خیلی خالیه!
    بابا دست منو گرفت و روشا هم دست تو دست باباش باهم وارد اتاق عقد شدیم. مهران و رهام از قبل منتظرمون بودن. اول خطبه عقد اونارو خوندن .
    مهران خم شد و گونه روشا رو بوسید. حسودیم شد خیلی! صدف خواست جو رو عوض کنه رو به من گفت:
    -خب حالا عروس تو دومادو ببوس....
    نرمین و مزدک هم بودن. دو یار جدا نشدنی من.... نرمین خندید ؛ میدونست تا من بخوام بجنبم و رهامو ببوسمش، رهام اینکارو جای من انجام میده..... رهام منو میبوسه.گفت.....
    -اینا که هنوز عقد نکردن!
    مزدک:خب یه مراسم عقد خیلی خیلی سریع براشون میگیریم.
    نمیدونم اینم کار رهام بود یا نه. عاقد هم که یه پیرمرد شیرین و بامزه و خوش صحبت بود.....
    عاقد:اگر تامل بفرمائید الآن خطبه عقدشون رو جاری می کنم . اونموقع عروس خانم هم مجاز هستند که آقا داماد رو مورد عنایت قرار بدن.
    مجلس ترکید از خنده.... منم صدتا رنگ عوض کردم از خجالت.... آروین هم می خندید ؛ با مزدک دوتایی شروع کردن......
    -عروس خانم آماده ای بله رو بگی؟
    رهام دستمو گرفته بود و گذاشته بود رو قلبش......
    صدف:آمادست حاج آقا آروین!
    مزدک و آروین:العهد من البخت و دو دست رخت یه دست تختو این دوماد خوشبختو ؛ پشت پا نزن بختو ،عروس راضی شدی؟
    ناز کردم:بله......
    دوباره همه خندیدن.... عاقد خطبه عقدمونو خوند.....منتظر جواب من بود. رهام دستش رو دستم بود و ریز فشارش میداد. قرآنو بستم و از خدا خواستم کمکمون کنه.
    من:با اجازه بزرگترا بله......
    رهام خم شد و گونمو بوسید.
    -دیگه چه بخوای چه نخوای مال منی......
    دوباره همشون همصدا گفتن: گل به سر عروس یالا ،دامادو ببوس یالا، گل به سر عروس یالا؛ دامادو ببوس یالا 10،9،8،7،6،5،4،3،2،1........
    ول کن نبودن.یکم تورمو کنار زدم و گونه رهامو بوسیدم... همون لحظه عکاس عکس گرفت.....
    صدف و آروین اومدن جلو تا تبریک بگن. دیگه شکم صدف جلو اومده بود. دست کشیدم روش....
    من:آخی نی نی هم اومده عروسی خالش....
    آروین با رهام دست داد و گفت:خودت که میدونی؛پانیذ زیاد گریه می کنه...
    بهش اخم کرد، خندید و ادامه داد......
    -اگه اشکشو در بیاری با ما سه تا طرفی..........
    هممون با هم خندیدیم......
    نگاه کرد به من؛ نتونستم تو چشماش خیره بشم. ته نگاهش یه حسی نسبت به من بود.... آروین چرا اینجوری می کنی آخه؟
    -نی نی اومده عروسی عمش نه خالش...
    صدف خندید و گفت:یه عمه خاله مخلوط زدیم براش......
    باهم خندیدم. ازشون جدا شدیم و اومدیم تو باغ..... یه مستطیل بزرگ چمن داشت و دور تادورش بوته های انسان شکل بود... فیلمبردار گفت من لابه لاشون راه برم.... راه می رفتم و مثلا از دست رهام فرار می کردم..... بلاخره رهام منو گرفت تو آغوشش.....
    چه حس خوبی داره.....
    من:رهام دیگه نمیخونی....
    -بخونم؟
    من:بخون...
    زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست
    از سر ِ شوق ِ همه ی ِ اشکام
    خیلی خوشبختم عزیزم که تویی همرام
    زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست
    از سر ِ شوق ِ همه ی ِ اشکام
    خیلی خوشبختم عزیزم تو تویی همرام

    ♫♫♫

    تو نزدیکی به من و حسم میخواستم که برم اما نتونستم
    یه فرقی هست بین ِ عشق ِ ما
    با تموم ِ عاشقای ِ کل ِ این دنیا
    چه آروم گرم ِ آغوشت میخوام که غصه هات بشه فراموشت
    عشق ِ تو رویاست.که شده تعبیر
    میخوام واسه تو دنیارو بدم تغییر
    زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست
    از سر ِ شوق ِ همه ی ِ اشکام
    خیلی خوشبختم عزیزم تو تویی همرام
    زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست
    از سر ِ شوق ِ همه ی ِ اشکام
    خیلی خوشبختم عزیزم تو تویی همرام

    ♫♫♫

    ساده میگیری به من این روزا تا نشم دلگیر تویه این دنیا
    با تو میخوابم تو شب ِچشمات
    سمت ِ من میره موج ِ خوبی هات
    بی تو تو قلبم غصه میمونه بی تو هر لحظه خونه زندونه
    توی سختیهام تو یه همدردی
    از تو ممنونم عاشقم کردی
    زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست
    از سر ِ شوق ِ همه ی ِ اشکام
    خیلی خوشبختم عیزم که تویی همرام
    زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست
    از سر ِ شوق ِ همه ی ِ اشکام
    خیلی خوشبختم عزیزم که تویی همرام

    دستامو گرفت تو دستاشو از قسمت فیلمبرداری اومدیم بیرون.... خوابیدم کنار استخر و با آبش بازی کردم.... رهام بغلم کرد و گذاشتم رو تاب.... دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بالا آورد . خیره شد تو چشمام.....

    چشمات مال منه
    رویات مال منه
    وقتی که با منی
    دنیات مال منه
    وقتی چشمات
    تو چشممه
    همه دنیا مال منه
    وقتی دستات تو دستمه
    همه دنیا مال منه
    زیر بارون تو خیابون
    بهترین فصل دل انگیز منه
    زیر بارون تو خیابون
    آخرین فصل غم انگیز منه
    تو رویا راه میرفتیم
    عجب حال و هوایی داشت
    نه بارون بند میومد
    نه کوچه انتها داشت.....
    .... خودمم میخواستم پس یکمی بیشتر خودمو بهش چسبوندم.....
    من عاشق رهامم.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    2 سال بعد
    ***
    -فکر کردی زرنگ خانوم.....
    من:رهام اذیتم نکن....
    -تا نگی چیه که بهت نمیدم....
    رفت پشت یه درخت دیگه..... از دستم فرار می کرد....
    من:داری اذیتم می کنی نه؟!
    خندید و قهقهه زد.....
    من:باشه تو بردی..... یه دختر مثل من ......
    -هوورررا...
    بغلم کرد و رو هوا چرخوندم......
    من:بذارم زمین دیوونه....
    -قربونت برم، عشق منی دیگه..... میخوام نی نیمو بغـ*ـل کنم. فعلا تنها راهش همینه....
    من:آهان .
    گذاشتم زمین. دستاشو از دور کمرم باز کرد، خم شد و دستشو جلو آورد. دست نذاشتم تو دستشو رفتم....
    -پانیذ؟
    من:جونم؟
    -جیگرتو خام خام بخورم یا بپزمش اول؟
    خندم گرفته بود.......
    من:دیووونه! دیوونم کردی! میدونی؟
    نفس عمیق کشید و با عشق خیره شد تو چشمام.....
    رفتم رو سکوهای سنگی حاشیه پارک و سعی کردم تعادلمو حفظ کنم و روش راه برم..... با این کفشا چه حالی میده. باد میخوره به پیرهنمو تو هوا میرقصونتش؛ خیلی خوشگل میشه.
    -پانیذ جون من بیا پایین.
    من:نوچ . نمیشه.....
    -بیا پایین بهت میگم. تو چرا موقع بارداری این کارا یادت می افته انجام بدی گلم؟!
    دستمو بردم جلو ...
    من:خودت بنداز....
    حلقمو پیدا کرده بود. داشتم سکته می کردم وقتی فهمیدم گمش کردم. یه لحظه شک کردم شاید یه دونه تازشو سفارش داده اما مال خودم بود.... خشی که روش افتاده بود ثابت کرد مال خودمه..... انداخت دستمو یه حس آرامش بهم القاء شد.
    -فدات شم حالا بیا پایین....
    من:نه.....
    -گفتم با من لج نکن.....
    رفت رو یه تخته سنگ و منو بغـ*ـل گرفت و زمین گذاشت.....
    -این کارا خطرناکه. پانیذ توروخدا...... تو شیشه عمر منی......
    انگشت اشارمو گذاشتم رو بینیش و چندبار تکون دادم.....
    من:چیه می ترسی بچتو نبینی؟!
    -نخیر خانم،واسه خودت ضرر داره.
    چقدر عاشق رنگ چشماشم. دوست دارم حرف بزنه،چون من عاشق حرف زدنا و گیر دادنا و دعواهای الکیشم....
    به سفارش بابا اومده بودیم آمریکا. میخواست نوش تحت نظر مجرب ترین پزشکا دنیا بیاد. خودشونم میومدن دیدنمون..... اما مهران و روشا پیشمون بودن..... بچه آروین و صدفم یه پسر ناز مامانی بود. بابک در سایز کوچک! رهام استعفا داد و قرار شد وقتی برگشتیم ایران، تو شکرت بابا کار کنه! کاری که درسشو خونده. میخواستم از همه چی گذشته دور باشیم. آروین هم میخواست خودشو باز خرید کنه اما فعلا بابک بهش اجازه نداده.... تو این دوسالی که از ازدواجمون میگذره، روشا و مهران اولین تجربه همکاری مشترکشونو با سرمایه بابا درست کردن. یه برج تو ولنجک..... رهام کلا خیلی تغییر کرده ! دیگه گیر نمیده، اومده اینجا روشن فکر شده.... به لباس پوشیدنم گیر نمیده!
    -دیگه این کفشارم نپوش.....
    من:چرا؟!
    تازه گفتم گیر نمیده. نذاشت حرف از دهنم بیرون بیاد..... چشمش زدم....
    -اذیتت می کنن. پاشنه هاشون زیادی بلنده.....
    اخم کرده بود و نگام نمی کرد...... چقدر اخم می کنه بامزه میشه!
    کفشامو در آوردم و گرفتم دستم. بغـ*ـل دستمون پارک بود، دستشو کشیدم و رفتیم تو پارک..... نشست وسط چمنا و زانو هاشو بغـ*ـل کرد.....
    منم نشستم کنارش و دوربینو تنظیم کردم.....
    به زور خودمو جا به جا می کردم. کلا فراموش کردم که پانیا دخترمه. نمیدونم ولی دیگه هیچ حسی بهش نداشتم. میدونستم پیش بهراد و طلا خوشبخته... با کمک دستم خودمو به رهام نزدیک کردم...
    من:خیلی خب....
    همچنان قهر بود و نگاهم نمی کرد..... چندبار سرمو خم کردم اما فایده نداشت......
    من:بذار مارو باهم ببینه......
    سرشو گذاشت رو زانوهاش.....
    من:نمیخوای ببینه چه مامان بابای خوش اخلاقی داره؟!
    واسه دوربین شکلک در میاوردم......
    من:توام ادا دربیار دیگه. چی میشه فکر کنه باباش یکم خوشتیپ نیست؟!
    لب و لوچمو آویزون کردمو ادامه دادم:
    من:نمیشه ببینه باباشم یکمی زشته؟!
    خندید و شکلک در آورد..... سرمو گذاشت رو بازوش......
    باهم ابرارو نگاه می کردیم....
    -چقدر آرامش بخشه که کنارمی.....
    دست کشید رو شکمم.با دست دیگش موهامو نوازش می کرد....
    من:میخوای صدای قلبشو بشنوی؟!
    -مگه میشه؟
    داشت از خوشحالی سکته می کرد...... کیفمو ازش گرفتم و گوشی پزشکیمو دادم بهش....
    -آخی،الهی... بابایی قربونت بره.....
    چند بار زد رو قلبش،وقتی احساساتی میشه اینجوری می کنه.....
    شکممو بوسید....
    خم شدم رو دلم و دستم و گرفتم روش......
    من:آخ.....
    دستپاچه شد.
    -چی شد؟ خوبی؟
    لبخند زدم.....
    من:آره؛تکون خوردن.......
    ابروهاشو بالا داد و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.....
    -تکون خوردن؟!کیا؟!
    من:دخترت و پسرت..... پرنسس و شازده کوچولو....
    -یعنی هم پسره هم دختر؟!
    من:آره......
    -قربون سه تاییتون برم من......
    من:من خوشبخت ترین زن دنیام رهام. می گفتی رویای دور از دسترس خوش نیست..... میبینی؟ اون رویا الآن واقعی شده!
    -دلم میخواد بخوابم کف خیابون و با ماشین از روم رد شی انقدر که خوشحالم......
    از پشت بغلم کرد و بازوهاشو دورم حلقه کرد. نمیتونستم تکون بخورم.... منم خیلی نرم فرو رفتم تو آغوشش. به دوست داشتن رهام عادت کردم. من دوسش دارم قدر آسمون پرستاره. قشنگه وقتی چتری که بالا سرمون تو دستای خداست....هردوتامون از اینکه درکنار هم بودیم،احساس خوبی داشتیم. دوتاییمون به آسمون نگاه می کردیم؛ به ابرا، به خدا..... اون وسطا لبخند عمو مهرداد رو هم دیدیم. آسمونی که یه روزی به اسمون نبود حالا چهارتاییمونو کنار هم داره.... هیچی ندارم که بگم. فقط ممنونم خدا.....تا تو هستی آسمونی عشق دنیارو نمیخوام......
    چطوری میشه به زندگی گذشته برگشت؟چطور ادامه میدی زمانی که قلبت گواهی میده که برگشتی در کار نیست..... چیزایی هستن که گذر زمان هم نمیتونه اونارو خوب کنه،برخی زخم ها آنچنان به درون آدم نفوذ می کنن که همونجا باقی میمونن و خوب نمیشن. قرار نیست خدا از ابر خوشبختی بیاد پایین و بگه حالا اجازه میدم به زندگیت بباره. خوشبختی همینجاست،همین حوالی.... تو دستای رهام، تو نگاهش.... وقتی که باهامه به همه خاطره هام حسم خوبه.
    گذشتمون اگرچه خیلی سخت و بد بود اما نخواستیم توش بمونیم یا بهش برگردیم. ازش گذشتیم. گذشتیم تا به آینده ای برسیم که الآن توش وایسادیم.
    زندگی هیچ کس بی درد و رنج نیست،مثل قصه زندگی ما،مثل عمو که که با رفتنش چیزای زیادی رو بهمون یاد داد. اینکه تجربه رو مفت نخریم،آدمای دور و برمونو بشناسیم و فقط همدیگه رو دوست داشته باشیم... بدونیم قضاوت نابه جا ممکنه خیلی چیزارو عوض کنه و ما هممون به جای اینکه وکیل رفتار خودمونو قاضی رفتار دیگران باشیم،یکمی خودمونو قضاوت کنیم. دل نشکنیم به هر قیمتی....
    یه اصل مهم وجود داره؛مهم اینه قصه زندگیتو چجوری تموم کنی،چون نویسندش خودتی. یا خوب و غیر قابل پیش بینی ،یا بد و.... ما همه بنده های خداییم،کی میتونه بهمون زور بگه؟!خورشید امید از چهار طرف طلوع کرده.با عزم و اراده قوی،با همتی بی انتها؛ میریم به سوی سرنوشتمون تا رقمش بزنیم....
    امیدورام زندگیتون همیشه قسمتای خوبش پخش شه و به قسمتای بد نرسه. من و رهام فارغ از تموم رنج و سختیا الآن کنار همیم. با دوتا تو راهی شر و شیطون عین خودمون. بازم عشق بود که مارو کنار هم آورد و کاملمون کرد..... مهم کنار هم بودنه.......
    گاهی وقتا از هر مسیری که بری باز تهش بر میگردی سر خونه اولت،تو جاده زندگی که واسه اولین بار داری ازش میری،هیچوقت نمی دونی پیچ های نتد وتاریکش چی انتظارتو میکشه،شاید یه دره،شاید یه منظر جالبو قشنگ.....بار اول فقط رد کردن پیچ مهمه،مهم اینکه بلاخره اونطرف کوه ببینی....اما مساله اینه که همیشه باید جلو بری،تو جاده یه طرفه حتی اگه بخوای هم اجازه برگشت نداری.اما هنوزم میشه برای اونایی که دارن میان از تصویر پشت کوه و پیچ تند وتاریکش قصه گفت و بعدم با تهدیدو ترس نگاهشون کردو نگرانشون بود.................
    دوست خواهم داشت ، بیشتر از دیروز،باکی ندارم، از هیچ کس و هرکس که تو را دارم....... عزیز!
    با هر طپش،با هر نفس، با هر قدم، با هر نگاه
    عاشق شدن را لمس کن بی ذره ای حس گـ ـناه......
    ******
    نویسنده
    پیشنهاد من برای این قسمت این آهنگه
    چقد دوست داشتن تو شیرینه
    تو رنگ چشمات به دل می شینه
    تو رو من دوست دارم تا اونجایی
    که آدم واسه حوا می میره
    تو هستی تنها عشقم تو دنیا
    نباشی می مونم بی تو تنها
    نگی که یک روز از من دلگیری
    دوسِت دارم تورو قد دنیا
    واسه دیدنت قلبم می لرزه
    وجودِ تو به دنیا می ارزه
    برای لحظه های شیرینم
    لب تو داره بهترین مزه
    چقد دوست داشتن تو شیرینه
    تو رنگ چشمات به دل می شینه
    تو رو من دوست دارم تا اونجایی
    که آدم واسه حوا می میره
    چقد دوست داشتن تو شیرینه
    تو رنگ چشمات به دل می شینه
    تو رو من دوست دارم تا اونجایی
    که آدم واسه حوا می میره
    که آدم واسه حوا می میره
    واسه داشتنت جونمم میدم
    تو چشمای تو من عشقو دیدم
    کنار تو دنیا چه جذابه
    تو رو من تو آغوشم می گیرم
    تو خوبی که دنیا واسم خوبه
    نباشی تو دنیام چه آشوبه
    تو تنها دلیلی واسه قلبم
    که تو سـ*ـینه هر لحظه می کوبه
    که تو سـ*ـینه هر لحظه می کوبه
    چقد دوست داشتن تو شیرینه
    تو رنگ چشمات به دل می شینه
    تو رو من دوست دارم تا اونجایی
    که آدم واسه حوا می میره
    چقد دوست داشتن تو شیرینه
    تو رنگ چشمات به دل می شینه
    تو رو من دوست دارم تا اونجایی
    که آدم واسه حوا می میره




    به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است...........
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    نویسنده:
    چه ویرانگر ولی شیرینی ای عشق،
    گهی شاد و گهی غمگینی ای عشق
    بیا که با همه افسونگری هات،
    برای درد دل تسکینی ای عشق..........
    بالاخره تموم شد. قصه زندگی ای ورق خورد که شاید خیلی از ماها در کنارمون این اتفاقا می افته و خیلی ساده ازشون رد میشیم و می گذریم. فکر می کنیم هیچ اتفاقی برامون نمی افته چون ما حواسمون به همه چی هست. ما همیشه فکر می کنیم که آخر بن بست زرنگی ایم اما شاید این آخر بن بست زرنگی بودن آسیبی به بقیه بزنه. این تفکر غلطه که ما هیچوقت اشتباه نمی کنیم... زندگی با همه فراز و نشیباش جریان داره.تنها چیزی که تو دنیا مهمه عشق و زندگیه.اول راه زندگی مبهمه و آخرش ناپیدا.... اما زندگی ادامه داره با همه خوبی ها و بدیاش..... فقط باید به دنیا بخندی. ممکنه تو مسیر باشی و به مقصد نرسی؛ یا مثل یه اعشار پشت ممیز حبس باشی...... اما همه اینا می گذره.... به قول پانیذ گذشت....... تموم آدما و شخصیتای تو داستان حقیقی بودن. حتی حذف شدنشون از داستان هم حقیقی بود. مثل مرگ مهرداد که دقیقا همچین تصادفی چندسال پیش اتفاق افتاد. هرچی که تو رمانه براساس تحقیقات منه . همشون زندگی خوبی رو دارن و حتی فسقلیای پانیذ و رهام هم الآن مدرسه میرن.داستان تموم شد و من از الآن دلم براشون تنگ شده. برای آدمای تو قصم که باهاشون زندگی کردم، با گریه هاشون گریه کردم و با خنده هاشون خندیدم. بعضی وقتا باهاشون تا مرز دیوونه شدن هم رفتم... وقتی غم داشتن سعی کردم غمگین باشم و وقتی ترسیدن خودمو تو اون موقعیت گذاشتم. امیدوارم تونسته باشم پیامایی که میخواستمو بهتون القا کنم با خوندن داستان. چیزی که باید حذف کنیم از دایره واژگانی و زندگیمون؛ قضاوته.... ما حق نداریم راجع به زندگی کسی حتی تو ذهنمون نظر بدیم و قضاوتش کنیم. اگه قضاوت نا به جای مهران راجع به سها نبود، باعث نمیشد اون بیشتر تو گـ ـناه غرق بشه.شاید اگه چند قدم با کفشش راه میرفت، به حرفاش گوش میداد و غیرتی نمیشد زنده میموند. غیرت یعنی نذاری آزاری به معشوقت برسه.... این که باید به فردا فکر کرد،درست؛ولی بماند...... این که چرا وقتی از فردامون خبر نداریم ،حرص مال دنیا رو میزنیم البته بعضیامون؛بماند..... این که زندگی قشنگه و خدایی که همه قبولش داریم این همه نعمت داده تا روزگاری رو که روی زمینیم سخت نگذره؛بماند...... این که خیلیامون سفرمون پر از برکته و برای همین با اسمش شروع می کنیم و با شکرش تموم؛بماند...... ولی خودمونیم زندگی برای بعضیا سخته! راه دوری نریم؛ بعضیای دور و برمونو میگم. اونایی که همه زورشونو برای درست کردن زندگیشون میزنن؛ اما زورشون خیلی به زور زمونه نمیچربه... من و تو میدونیم همه از خاکیم...خاک سرزمینمونم پر از مهره،پس بماند.... اگه بدونیم یه جایی،یه کسی دردی داره؛بهش کمک کنیم،درد همیشه درد بی پولی نیست. بعضیام درد تنهایی تا مرز جنون می کشونتشون. بعضیا لا به لای ورقای زندگی گم میشن..... آدمای زیادی هم هستن مثل فرزین که با اینکه نیاز دارن به پول ولی کمک کردن در راه خدارو به پول ترجیح میدن. این آدما قلب بزرگی دارن.خب زیادی حرف زدم. وقت خداحافظیه.....
    هممون دوستون داریم تا ابد.......
    تشکر ویژه از آقای ا.ح،(مدیر وب منو 28 سالگی) و بقیه کسایی که کمکم کردن..... مجبور شدم از فیلمنامه یاد آوری و پرسه در مه کمک بگیرم. چون دیدم هرجور که بخوام اون قسمتو بنویسم، به قشنگی متن اون فیلم نامه نمیشه.... به بزرگی خودشون منو ببخشن....
    اینم اون آهنگی که باعث شد تا اسم داستانو انتخاب کنم و خودشو بنویسم....
    یه چشمم اشک؛یه چشمم خونه امشب
    تو بیرون هوا بارونه امشب
    تو این بارون تب آشفتگیمو
    مگه کی غیر تو میدونه امشب
    بهت فکر می کنم با اشک با آه
    نگاهت از جلو چشمام نمیره
    بهت فکر می کنم با عشق با بغض
    پیانو میزنم گریم میگیره
    اگه گریه امونم بده میگم
    خدا میدونه بی تو خیلی تنهام
    به من برگرد جز برگشتن تو
    من از این زندگی هیچی نمیخوام
    نه فانوسی نه خورشیدی نه ماهی
    دلم واسه خودم میسوزه گاهی
    اصلا من به درک من به جهنم
    خودت خوبی عزیزم؟روبه راهی؟
    منو شب های سر بی ستاره
    منو دلواپسی های دوباره
    بهت می گم که بی تو چی کشیدم
    اگه این بغض لعنتی بذاره
    اتاقم بوی دلتنگی گرفته
    همش گذشته رو یادم میاره
    من از بس دوره کردم غصه هامو
    دچار گریه بی اختیارم
    تو خواستی بین ما چیزی ما نمونه
    ولی جاموند رویات توی قلبم
    اگه تو وصله تنم نبودی
    چرا درد می کنه جات توی قلبم...
    نه فانوسی نه خورشیدی نه ماهی
    دلم واسه خودم میسوزه گاهی
    اصلا من به درک به جهنم
    خودت خوبی عزیزم؟روبه راهی؟

    آبان 94
    با عشق؛ با بغض
    نوشته negin.mp(کاربر انجمن) یا همون تدیس!

    ​پایان
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید:141:

    efas_edtn_144619095596511.jpg


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا