چراغراهنما زدم و در کنار خیابان آموزشگاه پارک کردم. رو کردم سمتش و گفتم:
- بپر پایین علی که امروز هزارتا کار داریم!
علی با غرغر پیاده شد.
- ول کن توروخدا من تازه سربازیم تموم شده، بذار حداقل یه مدت راحت بچرخم.
اخمی کردم!
- حرف نباشه ما قبلاً صحبتامون رو کردیم.
- همیشه زور میگی.
همراه با هم وارد آموزشگاه شدیم و بهسمت قسمت اداری رفتیم. روبهروی منشی ایستادم.
- سلام خانوم خسته نباشید.
سرش را بالا آورد و خوردکارِ میان انگشتانش را روی کاغذ رها کرد.
- سلام. ممنون بفرمایید.
- برای ثبتنام اومدیم.
چشمهایش گرد شد!
-چی؟ ثبتنام؟
- بله. مگه مشکلی هست؟
- آخه از نیمسال تحصیلی گذشتیم، کمتر از ۶ ماه دیگه کنکوره. استادای ما نصف بیشتر کتابا رو درس دادن. باید از تابستون برای ثبتنام تشریف میآوردید.
- من متوجه هستم؛ اما برادرم تازه سربازیش تموم شده، میخواد تو کنکور شرکت کنه.
و رو کردم سمت علی که چپچپ و دستبهسـ*ـینه نگاهم میکرد. در واقع این من بودم که مجبورش کرده بودم در کنکور شرکت کند. هرچقدر من و رها نسبت به درس بیعلاقه بودیم، علی همیشه عاشق درس بود و نمرههایش همه بالا بودند. حیف بود نخواهد ادامه بدهد.
دوباره ادامه دادم:
- من میخوام براش استاد خصوصی بگیرم که یا بیاد خونه یا سر ساعت مشخصی داداشم بیاد سر کلاسش.
ابرویی بالا انداخت!
- هزینش خیلی زیاد میشه اینطوری.
- اصلاً مسئلهای نداره.
علی: ثریا!
- اجازه بده کارمون که تموم شد رفتیم، حرف میزنیم.
هوف بلندی کشید و از میز منشی دور شد.
- رشته دبیرستانشون چی بوده؟
- ریاضی فیزیک.
سرش را تکانی داد و گوشی روی میزش را برداشت.
- الان با مدیر آموزشگاه صحبت میکنم.
بعد از قطع کردن تماسش ما را به اتاق مدیریت راهنمایی کرد. بعد از حدود ۲۰ دقیقه صحبت با مدیر آموزشگاه تمام کارهای مربوطه انجام شد و کلاسهایش برای سه روز در هفته با بهترین اساتید آموزشگاه تعیین شد. باید نیم ساعت دیگر هم مینشستیم تا با مشاور صحبت کنیم.
بالاخره کارمان تمام شد و برگه به دست که اسم کتابهای درسی و کمکدرسی روی آن نوشته شده بود از آموزشگاه خارج شدیم.
هنوز استارت نزده بودم که فوران کرد.
- برای چی برای خودت میبُری و میدوزی؟ این همه پول دادی که چی بشه؟ اصلاً از کجا مطمئنی که من قبول میشم؟ من تو ۶ ماه چطوری اینهمه کتاب رو بخونم مگه الکیه؟
نفسی گرفتم تا بر اعصابم مسلط شوم.
- پس قصد داشتی حالا که سربازیت تموم شده چیکار کنی؟ علاف بگردی؟
دستی در موهایش کشید.
- هیچی! میرفتم دنبال کار.
باز هم با خونسردی گفتم:
- چه کاری؟ برای یه آدم دیپلمه چه کار خوبی هست تو این جامعه؟
- بالاخره پیدا میشه.
- پیدا که میشه؛ ولی تا کی میخوای هی از این شاخه بپری به اون شاخه؟ نباید یه کار ثابت داشته باشی؟ تو فردا نمیخوای ازدواج کنی؟ با چه امیدی میخوای دست یه دختر رو بگیری بیاری تو خونت؟ چرا به فکر نیستی؟
ساکت به بیرون خیره شده بود که ادامه دادم:
- قضیه بین تو و ساره جدی هست؟
بهسرعت سرش بهسمتم چرخید. با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم و دوباره سؤالم را تکرار کردم. دستش را بهسمت دستگاه پخش برد و روشنش کرد. کلافه نفس عمیقی کشیدم و پخش را خاموش کردم.
- چرا فرار میکنی؟
- فرار نکردم، نمیخوام فقط راجع بهش حرف بزنم.
- ولی من میخوام که حرف بزنیم، دیر یا زود باید باهاش مواجه بشی.
- اما این اتفاق اصلاً نمیفته.
- بپر پایین علی که امروز هزارتا کار داریم!
علی با غرغر پیاده شد.
- ول کن توروخدا من تازه سربازیم تموم شده، بذار حداقل یه مدت راحت بچرخم.
اخمی کردم!
- حرف نباشه ما قبلاً صحبتامون رو کردیم.
- همیشه زور میگی.
همراه با هم وارد آموزشگاه شدیم و بهسمت قسمت اداری رفتیم. روبهروی منشی ایستادم.
- سلام خانوم خسته نباشید.
سرش را بالا آورد و خوردکارِ میان انگشتانش را روی کاغذ رها کرد.
- سلام. ممنون بفرمایید.
- برای ثبتنام اومدیم.
چشمهایش گرد شد!
-چی؟ ثبتنام؟
- بله. مگه مشکلی هست؟
- آخه از نیمسال تحصیلی گذشتیم، کمتر از ۶ ماه دیگه کنکوره. استادای ما نصف بیشتر کتابا رو درس دادن. باید از تابستون برای ثبتنام تشریف میآوردید.
- من متوجه هستم؛ اما برادرم تازه سربازیش تموم شده، میخواد تو کنکور شرکت کنه.
و رو کردم سمت علی که چپچپ و دستبهسـ*ـینه نگاهم میکرد. در واقع این من بودم که مجبورش کرده بودم در کنکور شرکت کند. هرچقدر من و رها نسبت به درس بیعلاقه بودیم، علی همیشه عاشق درس بود و نمرههایش همه بالا بودند. حیف بود نخواهد ادامه بدهد.
دوباره ادامه دادم:
- من میخوام براش استاد خصوصی بگیرم که یا بیاد خونه یا سر ساعت مشخصی داداشم بیاد سر کلاسش.
ابرویی بالا انداخت!
- هزینش خیلی زیاد میشه اینطوری.
- اصلاً مسئلهای نداره.
علی: ثریا!
- اجازه بده کارمون که تموم شد رفتیم، حرف میزنیم.
هوف بلندی کشید و از میز منشی دور شد.
- رشته دبیرستانشون چی بوده؟
- ریاضی فیزیک.
سرش را تکانی داد و گوشی روی میزش را برداشت.
- الان با مدیر آموزشگاه صحبت میکنم.
بعد از قطع کردن تماسش ما را به اتاق مدیریت راهنمایی کرد. بعد از حدود ۲۰ دقیقه صحبت با مدیر آموزشگاه تمام کارهای مربوطه انجام شد و کلاسهایش برای سه روز در هفته با بهترین اساتید آموزشگاه تعیین شد. باید نیم ساعت دیگر هم مینشستیم تا با مشاور صحبت کنیم.
بالاخره کارمان تمام شد و برگه به دست که اسم کتابهای درسی و کمکدرسی روی آن نوشته شده بود از آموزشگاه خارج شدیم.
هنوز استارت نزده بودم که فوران کرد.
- برای چی برای خودت میبُری و میدوزی؟ این همه پول دادی که چی بشه؟ اصلاً از کجا مطمئنی که من قبول میشم؟ من تو ۶ ماه چطوری اینهمه کتاب رو بخونم مگه الکیه؟
نفسی گرفتم تا بر اعصابم مسلط شوم.
- پس قصد داشتی حالا که سربازیت تموم شده چیکار کنی؟ علاف بگردی؟
دستی در موهایش کشید.
- هیچی! میرفتم دنبال کار.
باز هم با خونسردی گفتم:
- چه کاری؟ برای یه آدم دیپلمه چه کار خوبی هست تو این جامعه؟
- بالاخره پیدا میشه.
- پیدا که میشه؛ ولی تا کی میخوای هی از این شاخه بپری به اون شاخه؟ نباید یه کار ثابت داشته باشی؟ تو فردا نمیخوای ازدواج کنی؟ با چه امیدی میخوای دست یه دختر رو بگیری بیاری تو خونت؟ چرا به فکر نیستی؟
ساکت به بیرون خیره شده بود که ادامه دادم:
- قضیه بین تو و ساره جدی هست؟
بهسرعت سرش بهسمتم چرخید. با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم و دوباره سؤالم را تکرار کردم. دستش را بهسمت دستگاه پخش برد و روشنش کرد. کلافه نفس عمیقی کشیدم و پخش را خاموش کردم.
- چرا فرار میکنی؟
- فرار نکردم، نمیخوام فقط راجع بهش حرف بزنم.
- ولی من میخوام که حرف بزنیم، دیر یا زود باید باهاش مواجه بشی.
- اما این اتفاق اصلاً نمیفته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: