کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
چراغ‌راهنما زدم و در کنار خیابان آموزشگاه پارک کردم. رو کردم سمتش و گفتم:
- بپر پایین علی که امروز هزارتا کار داریم!
علی با غرغر پیاده شد.
- ول کن توروخدا من تازه سربازیم تموم شده، بذار حداقل یه مدت راحت بچرخم.
اخمی کردم!
- حرف نباشه ما قبلاً صحبتامون رو کردیم.
- همیشه زور میگی.
همراه با هم وارد آموزشگاه شدیم و به‌سمت قسمت اداری رفتیم. رو‌به‌روی منشی ایستادم.
- سلام خانوم خسته نباشید.
سرش را بالا آورد و خوردکارِ میان انگشتانش را روی کاغذ رها کرد.
- سلام. ممنون بفرمایید.
- برای ثبت‌نام اومدیم.
چشم‌هایش گرد شد!
-چی؟ ثبت‌نام؟
- بله. مگه مشکلی هست؟
- آخه از نیم‌سال تحصیلی گذشتیم، کمتر از ۶ ماه دیگه کنکوره. استادای ما نصف بیشتر کتابا رو درس دادن. باید از تابستون برای ثبت‌نام تشریف می‌آوردید.
- من متوجه هستم؛ اما برادرم تازه سربازیش تموم شده، می‌خواد تو کنکور شرکت کنه.
و رو کردم سمت علی که چپ‌‌چپ و دست‌به‌سـ*ـینه نگاهم می‌کرد. در واقع این من بودم که مجبورش کرده بودم در کنکور شرکت کند. هر‌چقدر من و رها نسبت به درس بی‌علاقه بودیم، علی همیشه عاشق درس بود و نمره‌هایش همه بالا بودند. حیف بود نخواهد ادامه بدهد.
دوباره ادامه دادم:
- من می‌خوام براش استاد خصوصی بگیرم که یا بیاد خونه یا سر ساعت مشخصی داداشم بیاد سر کلاسش.
ابرویی بالا انداخت!
- هزینش خیلی زیاد میشه این‌طوری.
- اصلاً مسئله‌ای نداره.
علی: ثریا!
- اجازه بده کارمون که تموم شد رفتیم، حرف می‌زنیم.
هوف بلندی کشید و از میز منشی دور شد.
- رشته دبیرستانشون چی بوده؟
- ریاضی فیزیک.
سرش را تکانی داد و گوشی روی میزش را برداشت.
- الان با مدیر آموزشگاه صحبت می‌کنم.
بعد از قطع کردن تماسش ما را به اتاق مدیریت راهنمایی کرد. بعد از حدود ۲۰ دقیقه صحبت با مدیر آموزشگاه تمام کارهای مربوطه انجام شد و کلاس‌هایش برای سه روز در هفته با بهترین اساتید آموزشگاه تعیین شد. باید نیم ساعت دیگر هم می‌نشستیم تا با مشاور صحبت کنیم.
بالاخره کارمان تمام شد و برگه به دست که اسم کتاب‌های درسی و کمک‌درسی روی آن نوشته شده بود از آموزشگاه خارج شدیم.
هنوز استارت نزده بودم که فوران کرد.
- برای چی برای خودت می‌بُری و می‌دوزی؟ این همه پول دادی که چی بشه؟ اصلاً از کجا مطمئنی که من قبول میشم؟ من تو ۶ ماه چطوری این‌همه کتاب رو بخونم مگه الکیه؟
نفسی گرفتم تا بر اعصابم مسلط شوم.
- پس قصد داشتی حالا که سربازیت تموم شده چیکار کنی؟ علاف بگردی؟
دستی در موهایش کشید.
- هیچی! می‌رفتم دنبال کار.
باز هم با خونسردی گفتم:
- چه کاری؟ برای یه آدم دیپلمه چه کار خوبی هست تو این جامعه؟
- بالاخره پیدا میشه.
- پیدا که میشه؛ ولی تا کی می‌خوای هی از این شاخه بپری به اون شاخه؟ نباید یه کار ثابت داشته باشی؟ تو فردا نمی‌خوای ازدواج کنی؟ با چه امیدی می‌خوای دست یه دختر رو بگیری بیاری تو خونت؟ چرا به فکر نیستی؟
ساکت به بیرون خیره شده بود که ادامه دادم:
- قضیه بین تو و ساره جدی هست؟
به‌سرعت سرش به‌سمتم چرخید. با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم و دوباره سؤالم را تکرار کردم. دستش را به‌سمت دستگاه پخش برد و روشنش کرد. کلافه نفس عمیقی کشیدم و پخش را خاموش کردم.
- چرا فرار میکنی؟
- فرار نکردم، نمی‌خوام فقط راجع به‌ش حرف بزنم.
- ولی من می‌خوام که حرف بزنیم، دیر یا زود باید باهاش مواجه بشی.
- اما این اتفاق اصلاً نمیفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - چرا؟ چرا نمیفته؟ نگاه اون به تو هم دیدم، اونم دوست داره. پس نگو اتفاقی نمیفته. نمی‌تونی که اونو همیشه همین‌طوری نگهداری، می‌تونی؟ اونم جوونه، دیر یا زود اگه پا پیش نذاری خسته میشه و میره ازدواج می‌کنه. اون که نمی‌تونه یه عمر پای تو بمونه!
    صدایش را بالا برد.
    - من می‌خوام که نمونه، من می‌خوام دوری کنم، جلوی این حس اشتباه رو بگیرم؛ ولی نمیشه. چیکار باید بکنم؟ روز اول مگه می‌فهمیدم که دارم بهش علاقه‌مند میشم که این کارو نکنم.
    - چرا میگی اشتباه؟ مگه چی شده؟ تو این دنیا روزی هزار نفر به هم علاقه‌مند میشن، چه اشکالی داره؟
    - واسه همه آره. نه منی که بدبختی داره از سر و روی زندگیم می‌باره.
    با عصبانیت به‌سمتش چرخیدم و خیره در چشمان قهوه‌ای سرکشش گفتم:
    - مگه چته که این‌طوری میگی؟
    هوفی کشید، دستش را به نشانه برو بابایی تکان داد و دوباره سرش را به‌سمت شیشه چرخاند.
    دستم را روی بازویش گذاشتم و وادارش کردم که به‌سمتم بچرخد.
    - چته علی؟ مگه دنیا خراب شده که این‌جوری میگی؟
    دستی به پیشانی‌اش کشید.
    - خودت از وضع عمو بیژن خبر داری. از مغازه‌ی طلافروشیش، از خونه‌ش، از زندگیش. من چی دارم هان؟ فردا با چه رویی برم بگم دخترت رو می‌خوام؟ اصلاً بر فرض محال که اونم قبول کنه! دست ساره رو بگیرم کجا ببرم؟ ما الانم سربار توئیم.
    - دیگه هیچ‌وقت این حرفو نزن! چه سرباری؟ شما خونواده‌ی من هستید. خونه‌ی من و شما نداره، داره؟
    ساکت ماند و سر به زیر انداخت. دلم برای مظلومیت برادرم به آتش کشیده شد.
    - واسه همینه که میگم باید درس بخونی، بری دانشگاه، که فردا واسه خودت کسی بشی. این‌طوری ساره رو دو دستی بهت میدن!
    دستم را زیر چانه‌اش گذاشتم.
    - ببین منو.
    چشم‌های غمگینش را به چشمانم دوخت.
    - همه تلاشت رو بکن که قبول شی. اگر ساره رو می‌خوای، اگر آینده‌ت واست مهمه، باشه؟
    لبخندی زدم.
    - منم قول‌های خوب‌خوب بهت میدم.
    اخمش در هم رفت.
    - من چیزی ازت نمی‌خوام!
    - می‌دونم که نمی‌خوای؛ ولی اگر قبول بشی واسه‌ت یه سوپرایز عالی دارم.
    - مگه من بچه‌م که بهم وعده وعید میدی؟
    - دوست دارم! می‌خوام یه کاری کنم که یه‌ خورده به چشم عمو بپژن بیای.
    و چشمکی حواله‌اش کردم.
    - بالاخره باید از یه‌جایی شروع کنیم، هوم؟
    چشمانش را در حدقه چرخاند که استارت زدم.
    - بزن بریم.
    جلوی باشگاه ایستاده بودم و علی برای ثبت‌نام به داخل رفته بود. قصد داشتم برای اوقات فراغت به باشگاه بفرستمش. این‌گونه ذهنش هم بازتر می‌شد. دوان‌دوان برای جلوگیری از خیس شدنش به‌سمت ماشین آمد و نفس‌زنان روی صندلی جلو جا گرفت.
    - چی شد ثبت‌نام کردی؟
    - آره یه‌روز درمیون باید برم.
    حرارت بخاری را بیشتر کردم و دستمالی به دستش دادم تا آب‌های روی صورتش را خشک کند. به یک‌باره بارانی شدید گرفته بود و آسمان سیاه و تار شده بود.
    با کمک هم کارتون‌های بزرگ کتاب را که از فروشگاه خریده بودیم روی صندلی عقب گذاشتیم. علی در کنارم و روی صندلی جلو جا گرفت. با غصه برگشت و به کارتون‌ها نگاهی انداخت.
    - یعنی همه‌ی اینا رو باید بخونم؟
    - آره عزیزم تو می‌تونی، مطمئنم.
    - از دستت به خدا فرار می‌کنم.
    - به ساره فکر کن.
    - ای بابا دیونه‌م کردی. هر‌چی میگم هی میگی ساره ساره!
    - خب چی‌کار کنم اسم ساره بیاد انگیزه می‌گیری!
    بعد هم بی‌توجه به نگاه‌های اخم‌آلودش از خنده ریسه رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    زونکن بزرگی را زیر بغلم زدم و همراه با آقای بیاتی از اتاق حسابداری خارج شدیم. نمودار سودمان رو به افزایش بود و خداراشکر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و این را مدیون محمدطاها بودم که با مدیریت بی‌نظیرش همه‌چیز را تحت کنترل داشت. همان‌طور که به توضیحات آقای بیاتی گوش می‌دادم سرم را برای خدمه و مهماندارانی که سلام می‌کردند تکان می‌دادم. همراه با آقای بیاتی وارد اتاق مدیریت شدیم، امروز جلسه سه‌نفره‌ای داشتیم.
    سرمان به کارمان گرم بود که در اتاق بدون در زدن و با شتاب باز شد و صدای بدی ایجاد کرد. هر‌سه، سر جایمان ایستادیم که زنی زیبا با لباس‌های عجق‌وجق و موهای بلوند که آزادانه اطرافش ریخته بود همراه با آرایشی غلیظ وارد شد. با نزدیک‌تر شدنش، چشمان سبز و وحشی به‌خون‌نشسته‌اش بیشتر نمایان شد. به‌سمت محمدطاها رفت، از یقه‌اش گرفت و فریاد کشید:
    - به چه حقی اجازه نمیدی بچه‌م رو ببینم؟ به چه حقی به پناه و مادرت سپردی که مهرداد رو از من قایم کنن؟
    محمدطاها نفس عمیقی کشید تا بر اعصابش مسلط شود. این زن دیوانه‌ای بیش نبود. در حینی که یقه محمدطاها را گرفته بود و تکان می‌خورد، او را هم با خود تکان می‌داد و جیغ می‌کشید، شال نارنجی‌رنگش از روی سرش افتاده بود و هیچ توجهی به آن نداشت.
    محمدطاها از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
    - دستت رو بکش! گمشو بیرون.
    این حرفش زن را جری‌تر کرد و با فریاد فحش و ناسزا می‌داد. محمدطاها دستانش را بالا برد و محکم روی ساعد‌های زن کوبید و با هلی او را به عقب راند که پاشنه ده سانتی کفشش شکست و روی زمین افتاد. آن‌قدر جیغ زد و فحش و ناسزا به محمدطاها و خانواده‌اش داد که به جای محمدطاها من عصبی شده بودم. محمدطاها هم کلافه دست در موهایش می‌کشید و برای ازدست‌ندادن کنترلش نفس عمیق می‌کشید. ناگهان نگاهش به خدمه و مهماندارانی که از صدای جیغ‌وداد در جلوی در اجتماع کرده و چند نفری هم به داخل اتاق آمده بودند افتاد و با خشم فریاد کشید:
    - به چی زل زدید، بیرون!
    بیاتی به خودش آمد و خدمه‌ها را به بیرون فرستاد، خودش هم از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.
    به‌سمت زن رفتم و دستانش را که محکم روی زانوها و ران‌هایش می‌کوبید گرفتم. بی‌شک این زن توانایی این که در یک ثانیه خونی به پا کند و شهری را به هم بریزد داشت. از صحبت‌هایش متوجه شدم که زنِ محمدطاها است و به حال محمدطاها افسوس خوردم که چگونه می‌تواند با همچین سلیطه‌ای زندگی کند؟!
    خونم به جوش آمد و همان‌طور که به‌سمتش می‌رفتم گفتم:
    - بسه خانوم چه خبرته؟ بسه هر‌چی آبروریزی کردی. پاشو بشین رو مبل، این‌جوری پهنِ زمین شدی صورت خوشی نداره.
    محمدطاها به‌سمتم آمد، به‌شدت بازویم را گرفت و دستم را از دستان زن که سعی در بلند کردنش داشتم جدا کرد.
    - دست به این آشغال کثافت نزن!
    بعد هم گوشه چشم راستش را فشرد، دست به زیر بازوی زن انداخت و کشان‌کشان به‌سمت در بردش. زن بر شدت جیغ‌هایش افزود که با دستان محمدطاها که پر‌قدرت روی دهانش فرود آمد صدایش در گلو خفه شد. محکم تکانش داد، خم شد و در چند سانتی‌متری صورتش فریاد کشید:
    - مگه بهت نگفتم دیگه دور‌و‌بَر زندگیم نبینمت؟ مگه نگفتم گورت رو واسه همیشه گم کن؟
    و دوباره دستش را بالا برد و سیلی محکمی زیر گوشش خواباند.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و شوک‌زده هین بلندی کشیدم که سیلی سوم را هم محکم‌تر زیر گوشش زد.
    - گفتم برو به هـ*ـر*زه‌گری‌هات برس، گفتم بچه‌ی من مادر بی‌شرفی مثل تو نمی‌خواد. فهمیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با سیلی چهارم از شوک در آمدم و به‌سمتشان دویدم. دست محمدطاها را گرفتم.
    - چی‌کار میکنی طاها؟
    - ولم کن ثریا تو این هـ*ـر*زه رو نمی‌شناسی.
    - باشه اجازه بده صحبت می‌کنیم تو الان اعصابت خورده! دست خودت نیست...
    دستم را پس زد و بی‌توجه به هق‌هق‌های زن فریاد کشید.
    - چی‌چی رو دست خودم نیست؟ تو چی از زندگی من می‌دونی؟
    و اشاره به زنی که تکیه به در، در خودش مچاله شده بود بار دیگر فریاد کشید:
    - این زن، زندگی من رو به آتیش کشیده. ده ساله شهره عام‌وخاص شدم.
    انگشتش را به سـ*ـینه‌اش زد.
    - من بی‌غیرتم! خیلی بی‌غیرتم که ازش گذشتم و نکشتمش.
    او دم از بی‌غیرتی می‌زد و رگ متورم روی گردنش حرفی دیگر می‌زد.
    - باشه! باشه آروم باش! داد نکش. بیرون از این در گوش‌های زیادی تیز شده. تو که نباید مسائل شخصی زندگیت رو همه‌جا جار بزنی.
    پوزخندی عصبی زد و دستش را دور اتاق چرخاند.
    - کل این شهر می‌دونن که چی تو زندگی من گذشته. تبل رسوایی این زن همه‌ جا کوفته شده، آبرویی واسه من نذاشته.
    و با چشمانی به‌خون‌نشسته به‌سمت زن حمله کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. هر‌چه دستش را می‌کشیدم و التماس می‌کردم که ولش کند او بی‌توجه به کارش ادامه می‌داد و زن همچون آژیر جیغ می‌کشید؛ اما انگار گوش‌های محمدطاها نمی‌شنید. نه حرف مرا، نه جیغ‌های همسرش را. به ناچار خودم را میانشان انداختم و دو دستم را روی سـ*ـینه محمدطاها که شتاب‌زده بالا-پایین می‌رفت گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش بدهم. زن سریع پشتم سنگر گرفت و سرش را در میان شانه‌هایم قایم کرد. با دو دستش پهلوها و مانتویم را محکم چنگ زد که ناخن‌های بلندش در گوشتم فرو رفت و اخمم در هم کشیده شد؛ اما هیچ نگفتم. محمدطاها سعی داشت مرا از او جدا کند و من سعی داشتم دست‌هایش را بگیرم. زن پشت‌سرم با صدای خفه‌ای هق‌هق می‌کرد. ناگهان محمدطاها دستم را کشید که کمی از زن فاصله گرفتم. زن جیغی کشید و محکم به مانتویم چنگ زد. با احساس پاره شده مانتو و کنده‌شدن دکمه‌هایم و دردی که در پهلوهایم پیچید جیغ بلندی کشیدم که هر‌دو را در جایشان میخکوب کرد!
    - بسه! بس کنین.
    محمدطاها تابه‌حال این روی من با این تُن بلند شده‌ی صدا را ندیده و نشنیده بود. از غفلتش استفاده کردم و با تمام توانم به‌سمت عقب هلش دادم. تلوتلویی خورد و چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاد. کلافه دست روی دستان زن گذاشتم و ناخن‌های کاشته شده‌اش را به‌شدت از پهلوهایم جدا کردم و از جلویش کنار رفتم که سُر خورد و روی زمین نشست. یک‌طرف صورتش به‌شدت قرمز شده بود و از بینی و لبش خون می‌چکید.
    با داد به‌سمت محمدطاها گفتم:
    - بیا برو بکشش! اگر دلت خنک میشه بکشش؛ ولی این‌طوری مشکلی حل میشه؟ چیزی درست میشه؟
    به‌سمت زن رفتم، از گوشه پالتویش گرفتم و به جلو هلش دادم.
    - بیا بزن دیگه، الان با زدن، تموم مشکلات زندگیت حل میشه؟ من نمی‌دونم تو زندگیتون چه خبر بوده و چی شده؛ ولی اگر دو بار منطقی با هم صحبت می‌کردید کارتون به اینجا و آبرو‌ریزی نمی‌رسید. مگه همه مردم باید از مشکلات شما با خبر بشن؟ حتی منم نباید می‌فهمیدم تو زندگی شما چه خبره؟! کجای راه رو اشتباه رفتید که کارتون به اینجا کشیده شده؟ چی بینتون اتفاق افتاده که باعث این‌همه آشفتگی شده؟ این‌قدر دست از آبروتون شستید که جلوی همه داد‌و‌بیداد می‌کنید و مسائل شخصی زندگیتون رو فریاد می‌کشید؟
    محمدطاها پوزخندی زد و کلافه روی مبلمان شیری رنگ نشست.
    - آبرو؟ هه! من شخصی‌ترین مسائل زندگیم رو از زبون این‌و‌اون می‌شنوم. اون‌وقت تو دم از آبروی نداشته من و این زنیکه هـ*ـر*زه می‌زنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    و دوباره خیز برداشت سمت زن و با تهدید ادامه داد:
    - ببین چی میگم نوشین، به خداوندی خدا اگه یه‌بار دیگه دور‌و‌بَر زندگیم و پسرم ببینمت خونت رو می‌ریزم فهمیدی؟
    و بلندتر فریاد کشید:
    - فهمیدی یا نه؟
    هنوز زن جوابی نداده بود که در به‌شدت باز شد. آذین و علی هراسان و نفس‌نفس‌زنان وارد شدند. انگار مسیر طولانی‌ای را دویده بودند. هنوز زن مچاله شده گوشه دیوار را ندیده بودند که علی با دیدن وضعیت من که با موهایی پریشان و لباسی پاره ایستاده بودم بی‌درنگ به‌سمت محمدطاها رفت، از یقه‌اش گرفت به دیوار چسباندش و فریاد کشید:
    - چه غلطی با خواهر من کردی؟
    و هنوز محمدطاها کلامی توضیح نداده بود که مشتی بر چانه‌اش خواباند. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه و قبل از هر‌عکس‌العملی از جانب من یا آذین رخ داد. آذین به‌سرعت سمت علی رفت، دست‌هایش را در کمر علی قفل کرد و به عقب کشیدش؛ اما علی همچون شیری زخمی به‌سمت محمدطاها یورش می‌برد. سریع به‌سمتش رفتم و جلویش ایستادم.
    - علی خواهش می‌کنم اجازه بده حرف بزنیم، محمدطاها کاری به من نداره، اصلاً دعواش بامن نبوده!
    با چشمانی سرخ فریاد کشید:
    - پس چرا وضعت این شکلیه؟ چرا زنگ‌زدن که دعواتون شده و کسی جرعت نمی‌کنه بیاد داخل اتاق؟ ما زودی خودمون رو برسونیم؟
    - هیچی نیست داداش. محمدطاها با زنش دعواش شده، من فقط جداشون کردم. به خدا هیچیم نیست.
    و پشت‌ بندش به نوشین که ساکت به ما نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت اشاره کردم. هر‌دو با چشم‌هایی گشادشده به نوشین که وضعیتش از من بدتر بود نگاهی انداختند. علی دست از تقلا برداشت و به‌سمتم برگشت. یکی از دست‌هایش را روی پهلویم گذاشت که اخم‌هایم در هم رفت.
    - طوریت نشده آبجی؟
    به زور لبخندی زدم.
    - نه خوبم.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که پناه و مادر محمدطاها هم وارد شدند. آن‌قدر وضعیت آشفته بود که با دیدن نوشین آشفته‌تر هم شد. مادر محمدطاها به‌سمتش رفت و با اخم‌هایی در هم گفت:
    - تو اینجا چیکار می‌کنی زنیکه؟
    پناه: مگه نگفتم دور داداشم نپِلک؟ با چه رویی پاشدی اومدی اینجا؟
    مادر محمدطاها: نمی‌خوای تموم کنی ادا در آوردنات رو؟ اینم یه بازی جدیده تا پسر بدبخت من رو باز تَلکه کنی؟ چی از جون پسرم می‌خوای؟ زندگی و گذشته و آینده‌ش رو تباه کردی، جلوی همه عالم و آدم آبرومون رو بردی. تا اینجا هم ولش نکردی و دنبالش اومدی؟
    محمدطاها چینی به بینی‌اش داد و به در اشاره کرد.
    - این رو بندازید بیرون. فقط از جلوی چشمم دورش کنید، حالم داره ازش به هم می‌خوره.
    آذین و علی هاج‌وواج به‌طرف هر‌کس که صحبت می‌کرد نگاهی می‌انداختند. بی‌رمق روی یکی از مبل‌ها نشستم.
    پناه بیرون رفت و همراه با دو نفر از مهمانداران زن وارد شد. تا بعد از رسیدن به وضعیت نوشین او را راهی کنند که برود.
    مهمانداران دست زیر بغـ*ـل نوشین انداختند و از زمین بلندش کردند که با فریاد دوباره به حرف آمد. انگار ضربه‌های محمدطاها به اندازه کافی کاری نبودند!
    - من از پسرم نمی‌گذرم محمد، شده صد‌بار دیگه هم میام تا بذاری ببینمش. من پسرم رو ازت می‌گیرم.
    انگار دسته‌ای بزرگ از هیزم‌های خشک شده را به یک‌باره زیر محمدطاها به آتش کشیدند که از جا پرید و با صورتی قرمز دوباره به‌طرفش حمله کرد.
    - عوضی هـ*ـر*زه گفتم اسم پسر من رو تو دهن کثیفت نیار!
    هنوز به نوشین نرسیده بود که علی و آذین به‌طرفش رفتند و محکم نگهش داشتند. مهمانداران بیچاره در جایشان خشک شده بودند که پناه داد زد.
    - به چی زل زدید ببریدش دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شش نفرمان روی مبل‌ها نشسته بودیم. با کمک پناه کمی به وضعیت آشفته‌ام رسیده بودم. یکی از مهمانداران همراه با یک سینی حاوی لیوان‌های بزرگ گل‌گاو‌زبان وارد شد و جلوی هر‌کدام یک لیوان گذاشت و بی‌حرف خارج شد. انگار او هم می‌دانست اوضاع اصلاً مناسب نیست و اعصاب همه به‌هم‌ریخته‌ است که حرفی نزد.
    علی دست روی زانوی محمدطاها گذاشت.
    - ببخش طاها. به خدا اون لحظه‌ای که ثریا رو تو اون وضعیت دیدم یه‌لحظه خون جلو چشام رو گرفت دست خودم نبود.
    محمدطاها دستی به چانه‌اش کشید و با لبخند غمگینی گفت:
    - عیب نداره داداش فداسرت. منم اگه پناه رو تو همچین وضعیتی می‌دیدم همین کارو می‌کردم!
    بعد هم ضربه‌ آرامی به دست علی که روی زانویش بود زد و لبخند بی‌جانی تحویلش داد.
    آذین نُچی کرد. کتش را بالا گرفت و یک دستش را در پارگی زیر بغلش که بر اثر کش‌مکش ایجاد شده بود کرد.
    - ببین توروخدا یه‌ میلیون کت رو چطوری نابود کردی؟
    محمدطاها بی‌توجه شانه‌ای بالا انداخت. لیوان دسته‌دار بزرگ جلویش را برداشت و به لبش نزدیک کرد.
    - می‌خواستی دخالت نکنی تو کار دیگران!
    - بیچاره اگه من دخالت نمی‌کردم که الان یه پرونده قتل زیر بغلت بود فلک‌زده.
    محمدطاها پوزخندی زد.
    - دقیقاً اشتباه من همین بود که خونش رو نریختم.
    مادر محمدطاها: نگو این‌جوری پسرم! خدا تقاص دلت رو ازش می‌گیره. اون بی‌ارزش‌تر از این حرفاست.
    محمدطاها لیوان خالی‌اش را روی میز گذاشت و به‌سمت قسمت خودش رفت. چند دقیقه بعد با کتش برگشت.
    - مامان، پناه، پاشید برسونمتون خونه.
    آذین هم از جایش برخاست.
    - تو فعلاً اعصابت سرجاش نیست، می‌زنی هم خودت رو آش‌ولاش می‌کنی هم خاله‌اینا رو. من خودم سر راه می‌رسونمشون.
    از آن شب مهمانی که با هم آشنا شده بودیم، مادرهای یک‌دیگر را خاله صدا می‌زدیم و دوستیمان به خانواده‌ها هم سرایت کرده بود!
    علی رو کرد سمتم.
    - تو هم پاشو بریم خونه ثریا.
    - هنوز کلی کار دارم اینجا.
    - کار باشه واسه یه روز دیگه. سر و وضعت رو نمی‌بینی؟
    محمدطاها: شماها برید من با ثریا حرف دارم، خودم می‌رسونمش خونه.
    علی ناراضی نگاهم کرد که آرام چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
    چهار نفرشان از در خارج شدند. محمدطاها کتش را روی دسته مبل انداخت و پایین پایم زانو زد.
    - خیلی درد داری؟
    خودم را به آن راه زدم.
    - نه من که چیزیم نشد!
    اشاره‌ای به پهلوهایم کرد.
    - پهلوهات رو میگم، اون جادوگر ناخن‌هاش رو فرو کرد تو پهلوهات.
    سعی کردم صاف‌تر بشینم.
    - نه خوبم.
    لیوان گل‌گاوزبان نیمه خورده‌ام را به دستم داد.
    - بخور یکم اعصابت آروم بشه.
    و من باز میخ چشمانی شدم که هنوز هم قفل رنگ بی‌نظیرش بودم.
    بی‌حرف لیوان را از دستش گرفتم که دوباره به حرف آمد:
    - ببخش تو هم درگیر مسائل زندگی من شدی.
    نگاهم را به‌زور از چشمانش گرفتم و با فکر‌ رنگش به لیوان گل‌گاوزبان دوختم. چقدر رنگ چشمانش شباهت به محلول در دستم داشت! از دور مشکی به نظر می‌رسید؛ اما از نزدیک...
    - پاشو بریم دکتر می‌ترسم آسیب جدی دیده باشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    انگار حرفش را نشنیدم، شاید هم شنیدم، نمی‌دانم! گیج، نگاه خیره‌ام را از لیوان در دستم گرفتم و دوباره به نگاهش دوختم.
    - هان؟
    لبخندی زد.
    - میگم بریم دکتر؟
    - نه حالم خوبه.
    - مطمئنی؟
    - آره! آره!
    - شاید آسیب جدی دیده باشی.
    - نه خوبم.
    - پس جوشوندت رو بخور.
    لیوان را به لبم نزدیک کردم، جرعه‌جرعه محلول سرد شده را فرو دادم و او بی‌حرف به‌سمت قسمت خودش رفت. من هم سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم. آن‌قدر خسته بودم که در همان حالت به خواب رفتم.
    با استشمام بویی آشنا در زیر بینی‌ام چشم باز کردم. اتاق در تاریکی فرورفته و همه‌جا ساکت بود. نگاهی به اطرافم انداختم، در دفتر کارم بودم. گردن دردناکم را از روی دسته‌ی مبل برداشتم و کت محمدطاها که روی تنم انداخته بود را کنار زدم.
    کفش‌هایم را پا زدم و به‌سمت قسمت او که نور بیشتری داشت حرکت کردم.
    رو به پنجره ایستاده بود و بوی کاپیتان‌بلک پیچیده‌شده در فضا نشان از آن داشت که خیره در خیابان باران‌خورده سیگار دود می‌کند.
    نگاهم به دود مارپیچی خارج شده از سیگار بود. اولین‌ بار بود که او را این‌گونه ماهرانه سیگار به دست می‌دیدم. انگار از صدای کفشم متوجه حضورم شده بود که با متوقف‌شدن صدای پایم به‌سمتم برگشت. سیگار را زیر پایش انداخت و خاموش کرد.
    - خوب خوابیدی؟
    تکانی به گردن دردناکم دادم.
    - بد نبود، اصلاً متوجه نشدم کی خوابم برد.
    به‌سمتش رفتم و کتش را به دستش دادم.
    - ممنونم.
    و به کت اشاره کردم. لبخندی زد.
    - می‌رسونمت خونه.
    - ماشینم رو آوردم.
    - باهات حرف دارم. ماشینت رو بذار تو پارکینگ هتل بمونه!
    انصافاً با آن حال‌و‌احوال و قیافه خواب‌آلود حوصله راندن و پشت چراغ قرمز بوق زدن را نداشتم.
    سه دکمه اول مانتو و درز کنار پهلویم پاره شده بود. بارانی بلندم را روی مانتو پوشیدم و دکمه‌هایش را تا بالا بستم. در صفحه موبایلم به صورتم نگاهی انداختم و با انگشت اشاره‌ام کمی از سیاهی زیر پلکم که از آرایش پخش‌شده‌ام به جای مانده بود پاک کردم. کیفم را چنگ زدم و هم‌زمان با محمدطاها از دفتر خارج شدیم.
    سرم را به شیشه چسبانده بودم و خیره به قطره‌های باران که یکی پس از دیگری از روی شیشه چکه می‌کردند، شدم.
    هوا مطبوع و دلپذیر بود. نور چراغ ماشین‌ها روی آسفالت خیس انعکاس پیدا می‌کرد و من هنوز هم از دیدن چیزهای کوچک که به چشم خیلی‌ها نمی‌آید ذوق می‌کردم و این یعنی خود زندگی.
    هر از چند گاهی دستم را روی شیشه‌ی بخارگرفته می‌کشیدم و سر انگشتانم که سرمای شیشه را به خود می‌گرفتند و نم‌دار می‌شدند را روی گونه‌هایم می‌کشیدم و از سرمایش لـ*ـذت می‌بردم. انگار محمدطاها متوجه حرکاتم شده بود که به‌سمتم برگشت و با ابروهای بالا رفته پرسید:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    با لبخند دستم را دوباره روی شیشه کشیدم و بر روی گونه‌ام گذاشتم.
    - این کار رو می‌کنم.
    چشم‌های گشاد شده‌اش یک‌ نظر جلویش را می‌پایید یک‌نظر مرا. پشت چراغ‌قرمز ایستادیم، کمرم را به در زدم و به‌سمتش برگشتم.
    - می‌خوای امتحان کنی؟
    گیج پرسید:
    - چی رو؟
    دستم را دوباره روی شیشه کشیدم و بر روی گونه‌ام گذاشتم.
    - این رو.
    خنده‌ای کرد.
    - گفتی چند سالته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - نگفته بودم چیزی درباره سنم!
    - خب الان من می‌پرسم ازت.
    پلکی زد.
    - چند سالته؟
    لبم را اندکی جمع کردم.
    - ۲۵ سال.
    لبخند کجی زد.
    - اما رفتارات مثل یه دختربچه‌ی پنج ساله می‌مونه.
    من هم لبخندی زدم، لبخندی از ته دل.
    - حال خوب رو خودمون انتخاب می‌کنیم و می‌سازیم، حتی با چیزای کوچیک.
    - لپات گلی شده!
    به‌شدت تعجب کردم و دست روی لپم کشیدم. نورگیر ماشین را پایین دادم و در آینه‌اش خیره شدم. پوستم سفید بود؛ اما هیچ وقت لپ‌هایم گل نمی‌انداخت. در هر‌شرایطی، چه سرما، چه گرما، حتی در مواقعی که خجالت می‌کشیدم!
    سرم را چند‌بار در آینه این‌طرف‌و‌آن‌طرف کردم؛ اما در آن تاریک و روشن چیزی مشخص نبود.
    چراغ سبز شد و راه افتاد، طلب‌کار به‌سمتش چرخیدم.
    - من رو دست انداختی؟
    و ریز‌ریز خندیدن‌هایش نشان از آن داشت که گفته‌ام درست است.
    دست‌به‌سـ*ـینه و اخم کرده به‌سمت در چرخیدم. هنوز چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که با خنک‌شدن ناگهانی گونه‌ام جیغی کشیدم و به‌سمتش برگشتم. بلند‌بلند با آن صدای بم و مردانه‌اش می‌خندید. انگار‌نه‌انگار همین چند ساعت پیش زنی را زیر مشت و لگد گرفته بود و از فشار عصبی زیاد رگ گردنش درحال پاره‌شدن بود!
    دستم را روی سردی بر‌جای مانده از دستش روی گونه‌ام گذاشتم و زیر چشمی و با اخم نگاهش کردم.
    - همیشه به خنده و شادی آقای محمدطاها ایرانی!
    سرخوش انگشتش را روی شیشه کشید و بر پیشانی‌اش گذاشت. خیره‌خیره نگاهش کردم. همان‌طور که نگاهش به جلو بود بی‌آنکه سرش را بچرخاند از گوشه چشمش نگاهم کرد.
    - چیه؟
    نمایشی دستم را به جلوی بارانی‌ام کشیدم و چروک‌های نداشته‌اش را صاف کردم.
    - هیچی‌ هیچی.
    جلوی آپارتمانم نگه داشت. کیفم را چنگ زدم، در را آرام باز کردم و در حال پیاده‌شدن سیل تشکرهایم روان شد.
    یک دستش بند فرمان و دست دیگرش را پشت صندلی‌ام گذاشت و به‌سمتم چرخید.
    - ثریا!
    از ماشین پیاده شده بودم. دستم را روی در گذاشتم و به‌سمتش خم شدم.
    - بله؟
    - از پناه شنیدم که چای بهارنارنجات حرف ندارن! میشه من رو مهمون یه چای دبش کنی؟
    ناخودآگاه نگاهم به ساعت ماشین افتاد که ۸ شب را نشان می‌داد. پس وقت برای شب‌نشینی بود و می‌توانستم به آپارتمان پدر و مادرم دعوتش کنم!
    لبخندی زدم.
    - چرا که نه؟ تا ماشینت رو پارک کنی و بیای بالا حاضره.
    راهم را گرفتم که دوباره به حرف آمد.
    - نه نمی‌خوام مزاحم خونواده‌ت بشم، زیاد رو فرم نیستم. اگه میشه تو یه فلاسک آماده کن تا با هم بریم بیرون. از طرفی دلم نمی‌خواد با این حجم از تنگی‌ نفس برم زیر سقف آپارتمان‌های خفه!
    سرش را کج کرد.
    - میشه امشب شام مهمون من باشی؟ به پاس زحمتی که امروز بهت دادم.
    دو‌ دِل بودم که قبول کنم یا نه! ناخودآگاه دل خودم هم بخار چای بهارنارنج و هوای سرد زمستانی را خواست.
    - شاید آماده شدنم طول بکشه. تا تو بیای بالا و بری آپارتمان پدر و مادرم منم زود آماده میشم میام.
    - نه ممنون، تو ماشین منتظرت می‌مونم تا بیای.
    اهل اصرارهای الکی و تعارف بازی نبودم. پس پذیرفتم و سریع خودم را به طبقه پنجم رساندم و وارد واحدم شدم. اول چای‌ساز را روشن کردم و بعد به اتاقم رفتم. لباسم را با ستی گرم کن زمستانه به‌رنگ طوسی عوض کردم، چای را در فلاسک مسافرتی ریختم و همراه با دو ماگ و قندان کوچکی در سبد بنفش‌رنگم چیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چرخی در آشپزخانه زدم و با دیدن شکلات‌خوری روی اُپن، محتویاتش را که شامل آبنبات‌های هِل‌دار بود در ظرف پلاستیکی سردار خالی کردم و درون سبد گذاشتم. زیپ کاپشن گرم‌کن را تا روی چانه‌ام بالا کشیدم و از واحدم خارج شدم. زنگ واحد رو‌به‌رویی را زدم، علی با موهایی آشفته و لباس خانگی به تن در را باز کرد. با دیدنم در آن لباس‌ها، ابروهایش بالا پریدند.
    - می‌خوای بری کوه‌نوردی؟
    خنده‌ای کردم.
    - ساعت ۸ شب کی میره کوه‌نوردی؟
    - پس چرا این‌جوری خودت رو پیچیدی؟
    و اشاره‌ای به سبد در دستم کرد.
    - به به آذوقه‌ی راهم که برداشتی!
    و با دیدن دو ماگِ بزرگ در آن لبخندش پُر‌رنگ‌تر شد.
    - به به دو نفره هم که تشریف می‌برید به‌سلامتی!
    اخمی کردم.
    - چقدر چرت‌و‌پرت میگی علی، من دارم با محمدطاها میرم بیرون به مامان بابا بگو.
    دستش را به چهارچوب در تکیه داد.
    - چشمم روشن! با یه‌مرد غریبه کجا نصفه شبی؟ اونم تو این هوای بارونی؟ با چای و دو تا ماگ؟
    - ایش! جوری حرف می‌زنی که یادم به قیصر و دار‌و‌دستش میفته. برو سر درس و مشقت، فردا کلاس داری یادت نره. به مامان و بابا بگو، بای.
    بی‌توجه به ثریا گفتن‌هایش به‌سمت آسانسور رفتم.
    تقه‌ای به شیشه زدم، سرش را از روی فرمان بلند کرد و با دیدنم قفل مرکزی را زد. روی صندلی جلو جا گرفتم و سبد را پایین پایم گذاشتم. خیره به سبد سری تکان داد و راه افتاد.
    در مسیری نامعلوم می‌راند. بی‌حرف و بدون نیم‌نگاهی.
    از نشستن و ساکت‌ماندن در آن فضا و دیدن خیابان‌ها از پشت پنجره لـ*ـذت می‌بردم؛ اما کمی کلافه شده بودم. دستم را به‌سمت دستگاه پخش بردم و قبل از روشن کردنش خطاب به او گفتم:
    - اجازه هست؟
    از گوشه‌ی چشم نگاهی انداخت و سری به نشانه مثبت تکان داد. موزیک‌هایش تماماً غمگین و اعصاب‌خورد‌کن بودند. من عاشق موزیک‌های شاد بودم نه این‌هایی که از بس ریتمشان آرام بود و بدبختی را فریاد می‌زدند که آدم از زندگی سیر می‌شد!
    دستم را به‌سمت دستگاه پخش بردم و خاموشش کردم، با اعتراض به‌سمتم برگشت.
    - چرا خاموشش کردی؟
    - چون هیچ‌کدومشون به درد نمی‌خورن!
    حق‌به‌جانب به‌طرفش چرخیدم.
    - من در حدی نیستم که بخوام راجع‌ به زندگی کسی نظری بدم یا دخالت کنم؛ ولی به نظرم باید مشکلتون رو اساسی حل کنید این که تو اون رو از خودت و زندگی و بچه‌ت روندی هیچ‌وقت باعث نمیشه اون تغییر کنه یا درست بشه. تو باید یه راه منطقی واسه حل‌کردن این مشکلت پیدا کنی. نمی‌تونی که تا آخر عمر گیس‌وگیس‌کشی کنی و شخصیت زنت رو جلو این‌و‌اون پایین بیاری. از مرد فهمیده‌ای مثل تو بعیده این‌طور رفتارکردن! خودت هیچی، به بچه‌ت فکر کن. این وسط بیشتر از همه اون آسیب می‌بینه. هر‌بار که دعواهای شمارو می‌بینه رو ناخودآگاهش اثر می‌ذاره و زندگی آینده‌ش رو تباه می‌کنه. اون به هر‌دوی شما با هم نیاز داره. اون باید کنار هم بودن شما رو ببینه تا دلش قرص بشه. برای یه‌ بچه تو سن مهرداد، باید تنها دغدغش شیطونی و بازیگوشی باشه. ذهنش رو با مشکلات بزرگونه که هیچی ازش سر در نمیاره مشوش نکن. من می‌دونم رفتار زنت نه عاقلانه‌ست نه حتی در شأن سنی که توش قرار داره؛ ولی تو باید پای حرفاش بشینی. یه‌بار بدون موضع‌گیری بشین باهاش صحبت کن. برای نگه‌داشتن زندگیت تلاش کن. من به‌عنوان یه‌دوست که ناخواسته در جریان یه‌ مقدار از جزئیات شخصی زندگیت قرار گرفتم خودم رو موظف دونستم که اینا رو بهت بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    حرف‌های زیادی داشتم؛ اما خیره ماندم تا تأیید کند یا حداقل چیزی بگوید که ادامه دهم؛ اما بعد از چند دقیقه سکوت تنها نگاه گذرایی به‌سمتم انداخت.
    - حرفات تموم شد؟
    ابرو‌هایم بالا پریدند. کم که نه، بلکه خیلی‌زیاد بهم برخورد. با غیظ گفتم:
    - بله تموم شد.
    - نیاز به این کارا و راه‌حلایی که دادی نیست!
    با تعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    - چون ما از هم جدا شدیم!
    با صدای بلندی که ولومش دست خودم نبود و تحت‌تأثیر حرف ناگهانی‌اش بود گفتم:
    - چی؟
    پوزخندی زد.
    - جدا شدیم.
    دیگر حرفی برای گفتن نداشتم پس خیره به یک‌نقطه و در افکار متناقضم به رو‌به‌رو زل زدم و محمدطاها همچنان در حال راندن بود.
    بعد از پارک‌کردن ماشینش پیاده شدیم و در سربالایی خارج از شهر که منطقه‌ای کوهستانی بود بالا رفتیم. حق با علی بود! انگار به کوه‌نوردی شبانه آمده بودیم. حال باران بند آمده و مسیر را چراغ‌های پایه بلند رنگی‌رنگی روشن کرده بودند، باد در لا‌به‌لای درختان می‌پیچید و فقط کمی پوست صورتم را سوزن‌سوزن می‌کرد.
    در یک فرعی پیچید و من هم سبد به دست پشت‌سرش می‌رفتم. به محوطه‌ای بزرگ پر از کلبه‌های چوبی -که در اطراف بعضی‌هایشان برای گرم‌کردن فضای درون کلبه، پلاستیک پیچیده بودند و بعضی هم عـریـ*ـان بودند- رسیدیم. بوی خاک نم‌خورده در فضا پخش بود و نه تنها ما، بلکه تعداد زیادی از مردم در آنجا و درون کلبه‌ها بودند. به‌سمت انتهایی‌ترین قسمت راه افتاد که نور کمتری داشت و روی نیمکتی که ایوان بزرگی پناه آن بود نشست. خیره به منظره رو‌به‌رو کنارش نشستم. چراغ‌های شهر زیر پایمان بودند و ما از بالاترین نقطه به شهر پر از قصه‌های ناتمام نگاه می‌کردیم.
    - وای طاها اینجا فوق‌العاده‌ست.
    با لبخند کجی به‌سمتم برگشت.
    - این‌همه راه رو اومدم که چای بهارنارنجت رو اینجا امتحان کنم!
    با لبخند ماگ استیل بزرگ را به دستش دادم و پر از چای کردم.
    هر دو خیره به منظره رو‌به‌رو از پس بخار خوش‌عطر بهارنارنج بودیم.
    نفس عمیقی از عطر بهارنارنج را وارد ریه‌ام کردم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.
    - توی این شهر بزرگ، هر‌کسی یه‌ دردی تو دلش داره، کار ما شده ظاهربینی! ظاهر زندگی یکی رو می‌بینیم، باطن رو شرح می‌دیم. بعضیا راز دلشون رازه، پشت دیوار سنگی خونشون می‌مونه؛ اما بعضیا راز دلشون از تو سوراخ‌موش خونه‌شون درز پیدا میکنه به هر‌طرف. اون‌طوری دیگه اون راز قشنگ نیست، جذابیتی نداره. وقتی یکی راز دلت رو فهمید، راز زندگی شخصیت رو فهمید، دیگه برات اهمیت اون راز کم‌رنگ میشه، به نفر بعدی و بعدی هم میگی. پیش خودت میگی اون که یه ذره‌اش رو فهمید بذار یه‌کم دیگه‌ش هم بدونه مگه چی میشه؟
    اما نمی‌دونی با این کارت داری ذره‌ذره جون از تن زندگیت می‌کشی! این‌طوری میشه که هر‌کسی به خودش اجازه میده تو زندگیت دخالت کنه، راجع‌ به مسائل زندگیت نظر بده، گاهی حتی نظرش رو تحمیل می‌کنه و گاهی هم اون‌قدر خودش رو عقل‌ کُل می‌بینه که واسه تو تصمیم می‌گیره. این‌طوریه که تو قدرت تصمیم‌گیری و اختیار زندگیت رو از دست میدی. یه چیزایی به یواشکی بودنشون قشنگن؛ مثلاً مسائل زندگی دونفره. این‌طوری پیش خودت ذوق می‌کنی که یه‌ چیز مهم داری که کسی نمی‌دونه؛ ولی اگر داشته‌هات رو با حرف‌زدن بین دیگران تقسیم کنی دیگه از اون ذوق و شیرینی چیزی نمی‌مونه و زندگیت از هم می‌پاشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا