کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
از قانع کردنش خسته می‌شم؛ ذهن درگیر و متوهمش با حرف های ناپخته ی من رام نمی‌شه و بدتر داشتم تحریکش می‌کردم، نا امیدانه سرم رو پایین می‌گیرم و می‌گم:
-نمی‌دونم..من نمی‌دونم..
از روی مبل بلند می‌شه، با عجله دستم رو لبه میز می‌ذارم و سعی می‌کنم روی پاهام بایستم.
درست توی فاصله یه قدمیم متوقف می‌شه، باتندی چندبار پشت هم پلک می‌زنم تا پرده اشک از جلوی چشم هام کنار بره؛فقط اندازه یه سرو گردن از من بلندتر بود به چشم های قهوه ای پررنگش خیره می‌شم و رد خال سیاهی که گوشه ی چشمش بود رو دنبال می‌کنم.
سردی لوله اسلحه روی وسط پیشونیم حس می‌کنم به کلت شاه کش توی دستش نگاه کوتاهی می‌کنم و آهی خفه می‌کشم پاهام بی اختیار می‌لرزه ولی هنوز رو جایی که ایستادم ثابتم، صدای تپش قلبم می‌شنوم و نفس های سردش روکه به صورتم می‌خوره حس می‌کنم..
چشم هام رو می‌بندم،فشار اسلحه روی پیشونیم بیشتر می‌شه انگار می‌خواست قبل شلیک تو مغزم مثله دریل فرو بره..
-بَنگ بَنگ..
با صدای بلند خندش چشم هام رو باز می‌کنم و از وحشت دستم روی دهنم فشار می‌دم قلبم از شدت ترس داشت می‌ایستاد قدمی به عقب برمی‌دارم سعی می‌کنم و نفس بکشم کاپشن مشکی چرمش رو از روی لبه مبل برمی‌داره، درحالی که مشغول پوشیدنش می‌شه میگه:
-ببرینش اونجایی که الان زندگی می‌کنه تا از جاش مطمئن نشدید برنمی‌گردین حواستون باشه بازی در نیاره.
با فشاری که از پشت به شونم وارد می‌‌شه به سمته در حرکت می‌کنم و با ناباوری نگاهش می‌کنم؛ عجیب غیر قابل پیشبینی بود.
*****
از ماشین پیاده می‌شم و درحالی که لنگ می‌زنم به سمته کوچه باریک و بن بست می‌رم، صدای پای مردی که ازپشت سر دنبالم می اومد می‌شنوم روی به در می‌ایستم و مرد کنار دیوار توی تاریکی خودش رو مخفی می‌کنه، با فرمان اشاره انگشتش روی چندبار روی درمی‌کوبم..
صدای شربت رو از توی حیاط بلند می‌شه:
-اومدم..
در باز میشه شربت توی چهارچوب قرار می‌گیره و با چشم های متعجبش بازخواستم می‌کنه:
-دِ نصفه جونم کردی کجا بودی تو امانتی؟
بی حال از کنارش رد می‌شم و می‌گم:
-پیش یکی از دوستام..
روبه روم می‌ایسته و نگاهش روی دستش رو به چونم نزدیک می‌کنه:
-چونت زخمی شده داره خون میاد..
صورتم رو عقب می‌کشم و دستم روی چونم فشار می‌دم و دست هام خیس می‌شه اخی با درد زیر لب می‌گم و به سمته شیر اب گوشه ی حیاط می‌رم..
شربت-چی شده خب یه حرفی بزن؟
اب سرد روی صورتم می‌پاشم، زخمم می‌سوزه و با درد می‌گم:
-حواسم نبود پام گیر کرد از پله افتادم..
دستمال کاغذی مچاله شده رو از توی جیب پالتوم بیرون می‌کشم زیر چونم فشار می‌دم..
شربت باعجله از پله ها بالا می‌ره:
-صورتت پر از زخم و کبودیه یکم بیشتر حواستو جمع کن این‌جوری بخوای پیش بری به سرماه نرسیده که هلاک می‌شی، دنبالم بیا اتاقتو حاضر کردم.
از روی پله های اهنی گوشه ی حیاط بالا می‌رم و به نور زردی که از پنجره ی اتاق رو روشن کرده بود نگاه می‌کنم و با عجله وارد اتاق می‌شم.. شربت کنار گاز سه شعله رو میزی روی زمین بود می‌نشینه و در قابلمه سیاه رویی رو برمی‌داره:
-این سیب زمینی هام پخت گشنت شد بخور رنگ به رخسار نداری، دختر جون یکم به فکر خودت باش.
پالتوم رو با زور از تنم بیرون می‌کشم روی میخی به دیوار کوبیده شده بود آویزون می‌کنم و گوشه اتاق دراز می‌کشم.
با عجله چراغ نفتی رو توی مجمع رویی می‌ذاره و به سمتم می‌کشه:
-تا صبح اتاقتو گرم می‌کنه کاری داشتی چیزی خواستی بیا پایین من شب ها خواب درست درمونی ندارم.
به حالت جنینی توی خودم می‌پیچم و با بی حالی باشه ای زیر لب می‌گم و چشم هام رو می‌بندم ..

****
دهنم خشک شده بودو طعم تلخی می‌داد غلتی می‌زنم و با بی تفاوتی به چشم های عسلی ریزی که از پشت پنجره داشت من رو می پایید خیره می‌شم از ترس نیم‌خیز می‌شم و با درد کوفتگی توی بدنم به سمته در می‌رم با دیدن دختر نیره نفس راحتی می‌کشم.
با دیدنم عقب عقب می‌ره و خودش رو به دیوار می‌چسبونه عروسک پلاستیکی که دست و پا نداشت رو توی بغلش فشار می‌ده و با زیر چشمی نگاهم می‌کنه..
برای ارتباط با چه آدمی هم پا پیش گذاشته بود نمی‌خواستم مثله آدم اهنی رفتار کنم و بی تفاوت باشم به موهای بلند خرمایی پریشون گره خوردش انگار خیلی وقت بود که شونه نشده بی اختیار لبخندی می‌زنم و قدمی به سمتش برمی‌دارم و بی هوا می‌پرسم:
-اسمت چیه؟
خجل سرش رو پایین می‌گیره و پاهاش رو جفت می‌کنه.
-اسم من سیمینه،بهم بگو اسمت چیه؟
-این زبون بسته کرو لاله بیخود سوال نپرس نمی‌شنفه‌..
برمی‌گردم و به شربت نگاه می‌کنم و با ناراحتی زیر لب زمزمه می‌کنم:
-کرو لاله؟
سینی نونی که توی دستش بود رو به اتاقم می‌بره و باصدای بلند می‌گـه:
-اره ، اسمش شیرینه..
به زخم های عجیب روی دستش نگاه می‌کنم و اروم دست هاش رو بالا میارم می‌پرسم:
-این زخم‌ها چیه چرا این‌جوری شده دستش؟
-دست نزن بابا گاله، واگیرداره فقط رو دستش نیست کل بدنش رو گال گرفته..
دستش رو رها می‌کنم و به صورت معصومش خیره می‌شم دلم نمی‌خواست نگاهم رنگ ترحم بگیره بلند می‌شم و شاکیانه می‌پرسم:
-خب چرا نمی‌برنش دکتر، درد بی درمون که نداره ؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -حرفا می‌زنی اخه دخترجون اینا پولشون کجا بود؟نیره بیچاره داره تو خرج پول مواد شوهرش مونده؛ این خونه ای هم که می‌بینی داره اطمینانی نیست هرلحظه ممکنه با یه بولدزر بیان خرابش کنن.
    -برای چی؟!
    کلافه نگاهم می‌کنه و می‌گـه:
    -حواست کجاست تو؟ این زمینا واسه شهرداریه یا اوقافه همه این الونک هایی که می‌بینی موقتیه، تا الان اگه نکوبیدن کار خدا بوده چه می‌دونم شاید دلشون سوخته یا که می‌ترسن دست بزنن به این لونه زنبود.
    دست شیرین رو می‌گیره و به سمته پله ها می‌ره و می‌گـه:
    -توروخدا نگو که با خودت فکر کردی خونه های این‌جا سند منگوله دار داره!
    عصبی دستم روی به سرم فشار می‌دم و به سمت شیر آب می‌رم، آبی به دست و صورتم می‌زنم به اتاقم برمی‌گردم و در قابلمه رو باز می‌کنم و مشغول خوردن سیب زمینی‌ها می‌شم.
    صدای ویبره موبایلم بلند می‌شه و باعجله موبایلم برمی‌دارم؛ شماره خاطره بود، خدا می‌دونه این بار چه دامی می‌خواد برام پهن کنه!
    با حرص دندون هام رو هم فشار می‌دم و تماسش رو رد می‌کنم انگار دست بردار نبود و پشت هم زنگ می‌زد و من هم هربار کفری‌تر رد تماس می‌دادم؛ پیامی رو که فرستاده بود رو بازمی‌کنم.
    -بابت دیروز متاسفم باور کن نمی‌خواستم این کارو کنم به‌خدا مجبورم کردن باهام یه قرار دیگه بذار هرجا که خودت بخوای مطمئن باش دیدن من به ضررت نیست می‌خوام بهت کمک کنم.
    افکار مشوشم رو جمع می‌کنم باید تمرکز می‌کردم، بدترین حرکتی ممکن بود رو خاطره روی من زده بود دیگه باید چی می‌ترسیدم تردید رو کنار می‌ذارم و با عجله تایپ می‌کنم:
    -ساعت چهار میدون حسن آباد کنار ایستگاه مترو.
    موهام رو که حسابی چرب شده بود رو بالای سرم جمع می‌کنم و چسب زخم رو از توی کیف پولم بیرون میارم و زیرچونم می‌چسبونم و جلوی آینه کوچیکی به دیوار وصل شده بود می ایستم.
    چشم هام از خواب طولانی پف کرده بود، سرانگشتم رو با اب دهنم خیس می‌کنم و به ابروهای پریشون حالت می‌دم سیلی ارومی به صورتم می‌زنم تا از این بی روحی مطلق در بیام.
    به سمته ساکم می‌رم،ژاکت بلند مشکیم رو بیرون می‌کشم و همراه شلوار جین سرمه ایم می‌پوشم و با عجله از پله ها پایین میام و جلوی در اتاق شربت می ایستم و اروم ضربه به در می‌زنم صدایی نمی‌شنوم ودر رو باز می‌کنم و به شربت که زیر لحاف بزرگی که گوشه اتاق خوابیده بود نگاه می‌کنم یاد حرف دیشبش می افتم که از بی خوابی شبونش می‌گفت، آروم عقب گرد می‌کنم.
    به شیرین‌که پشت پنجره ایستاده بود با چشم های عسلی کنجکاوش که نگام می‌کرد لبخندی می‌زنم دستی تکون می‌دم.
    این دختر عجیب من رو یاد کودکی تلخ خودم می انداخت، چقدر شبیه من بود با این که پدر و مادر داشت ولی بازم بی پناه به نظر می‌رسید.

    *****
    دستم رو بند کیفم قلاب می‌کنم و توی شلوغی جمعیت دنبال خاطره می‌گردم، از بین آدم ها نگاهم به خاطره با پالتوی مخمل قرمزش که رنگ جیغ رژلبش هم‌خونی داشت می افته که داشت به طرفم می اومد..

    دستم رو از روی بند کیف آزاد می‌کنم و به سمتش می‌رم و روبه روش می ایستم و با جدیت می‌گم:
    -گفتی کار مهم داری بگو؟
    -این‌جا وسط خیابون؟خب بیا بریم یه جای خلوت.
    -اره همین جا اگه نمیگی برم؟
    دستشو روی شونم می‌ذاره تا مانع رفتنم بشه:
    -خب یه لحظه صبر کن، من یه رابط پیدا کردم که مارو به آذر می‌رسونه باور کن دروغی درکار نیست فقط باید بهشون نزدیک بشی.
    بی اعتماد نگاش می‌کنم و پوزخندی حوالش می‌کنم و زیر لب می غرم:
    -اصلا به این فکر نکن که دوباره با طناب پوسیدت می‌رم تو چاه، دیروز ذات واقعیت رو نشون دادی؛ من دیگه گول حرف هات رو نمی‌خورم بهتره از پرت و پرت گفتن دست بکشی.
    موهای سیاه لختش رو از جلوی چشم هاش کنار می‌زنه و ملتمس نگاهم می‌کنه:
    -چرا نمی‌فهمی دیروز مجبورم کردن این کار رو باهات کنم، خودت که بهتر می‌دونی اون عوضیا می‌تونن چه بلایی سر آدم بیارن بهم حق بده سیمین، خواهش می‌کنم به حرف‌هام خوب گوش کن من یه دریچه دارم واسه پیدا کردن آذر؛ فقط تو باید واردش بشی تا بتونیم پیداش کنیم.
    دستم رو توی بغلم قلاب می‌کنم و با تاسف سری براش تکون می‌کنم:
    -چرا فکر می‌کنی من احمقم،از راه رسیدی شدی دایه مهربون تراز مادر تو دیروز منو به پوست خیار فروختی الان داری چشم هام زل می‌زنی می‌گی می‌دونی آذر کجاست؟هه چرا نمی‌ری به اون کبیر بی شرف بگی مژدگونی‌تو بگیری تو که تواین کار مهارت داری؟معلوم نیست باز چه نقشه‌ی کثیفی تو سرته..

    به سمته پیاده رو می‌رم با سماجت دنبالم میاد و سعی می‌کنه متوقفم کنه:
    -سیمین، فقط پنج دقیقه بهم فرصت بده تا بهت توضیح بدم تو حق داری باورم نکنی ولی باور کن آذر به کمکمون نیاز داره یه جایی اون یه گیر افتاده.
    با حرف هاش دلشوره ی بدی می‌گیرم و وجدانم دوباره بیدار می‌شه ناچار می ایستم و به چشم های نگرانش خیره می‌شم تا به حرف بیاد.

    -من از یه کاری کردم که اگه کبیر بفهممه زنده زنده آتیشم می‌زنه، منو اذر تو نقشه ها باهم همدست بودیم من از جیک وپوک اتفاقی که افتاده خبر دارم باید یک بار دیگه بهم اعتماد کنی فقط یک بار.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دستم رو توی جیبم فرو می‌کنم و مشکوکانه می‌پرسم:
    -پس چرا وقتی اومدم پیشت و سراغ اذر ازت گرفتم چیزی بهم نگفتی؟چرا بهم گفتی بی خبری؟چرا؟
    -نمی‌تونستم، قول داده بودم نباید چیزی رو لو می‌دادم یه درصد بهم حق بده تو اون شرایط باید فکر خودمم بوده باشم‌، ماشینم اونور خیابون پارکه این جا تو این وضعیت فقط داره استرسم بیشتر می‌شه دیگه نمی‌تونم سرپا بمونم..
    به دویست شیش سفیدی که اون دست خیابون پارک بود اشاره می‌کنه به ناچار دنبالش حرکت می‌کنم و سوار ماشین می‌شم.
    روی صندلی شاگرد می‌نشینم و بلافاصله می‌گم:
    -خیلی خب منتظرم می‌شنوم؟
    با احتیاط به اطراف نگاه می‌کنه و زیر لب می‌گـه:
    -قرار بود باهم یه سود بزرگ کنیم، هردوتامون منتظر یه پیشرفت بزرگ بودیم از خورده فروشی تو ارایشگاه زنونه و مهمونی های مختلط، کپسول قورت دادن ریسک کردن رو مرگ و زندگمیون خسته شده بودیم می‌دونی دنبال یه سکو میگشتیم برای پرواز..

    چشم هاش رو می‌بنده و انگشت کشیده استخونیش روی شقیقش مدور می‌کشه و ادامه می‌ده:
    -می‌دونستیم کامبخش احمقه پرونده ی داغونی پیش کبیر داره حتی با این‌که یکی دوباری جنساشو به چوخ داده اما کبیر بازهم بهش اعتماد داشت و بهش جنس می‌داد چون برادرش بود هواشو داشت، پس آذر رفت سراغ کامبخش منم رفتم دنبال یه دلال مطمئن که جنس ها رو واسمون سر یه معامله ساختگی بُر بزنه، اصلا نقشه این نبود که کامبخش بمیره‌ یا آذر غیبش بزنه فقط قرار بود جفتشون دست وپا بسته تو اون ویلای لعنتی پیداشون بشه.
    از وحشت لبم رو گاز می‌گیرم منفجر می‌شم:
    -چرا، چرا داری این حرف ها رو الان بهم می‌زنی؟اگه بلایی سر آذر اورده باشن چی؟اگه آذر رو کشته باشن چی؟

    سرش رو با حالت انکار تکون میده و بلند فریاد می‌زنه:
    -چه بلایی دیوونه؟اگه می‌خواستن آذرو بکشن که جسدش کنار جسد کامبخش پیدا می‌شد؟
    -طرف معامله کی بود باکی اون روز قرار داشتن؟
    -ماجدی واسطه بود اون‌ معرف بود و معامله رو جوش داد‌، گفت طرف حسابمون یه شرکت دارویی که بهشون اعتماد داره اما نمی‌دونم چی شد بعد این قضیه ماجدی هم غیبش زد، شبو روز دنبالش گشتم ولی تازگیا از یکی شنیدم رفته ترکیه نمی‌تونم باور کنم دورم زده.
    -یعنی چی که رفته ترکیه؟حالا باید چی‌کار کنیم؟
    -ببین سیمین کلی احتمال هست که نمی‌دونم کدومش درسته کدومش غلط، احتمال اول این‌که ماجدی و آذر هماهنگ بودن باهم زدن به چاک که بعید بدونم چون آذر هیچ وقت به ماجدی اعتماد نداشت و ازش خوشش نمی اومد اون روزهام درگیر کامبخش بوداصلا وقتی براش نمی موند که بخواد با ماجدی باشه.
    کمی سکوت می‌کنه ودوباره ادامه می‌ده:
    -احتمال دوم این‌که آذر و ماجدی هیچ دخل و ربطی به هم ندارن ماجدی و شرکت دارویی باهم تبانی کردن.
    -الان تکلیف آذر چی می‌شه این وسط؟
    سرش رو پایین می‌گیره و زیرلب زمزمه می‌کنه:
    -نمی‌دونم.
    با حرص می‌خندم و به آشفته به نیم رخ درهمش خیره می‌شم:
    -خدای من، یعنی چی که نمی‌دونی؟تو اصلا می‌فهمی داری چی می‌گی؟ببینم از کجا معلوم دست تو و اون ادم های لعنتی تویه کاسه نباشه مطمئنم تو همه چیز رو بهم نگفتی خاطره..
    عصبی مشتی به فرمون می‌زنه و صداش رو بالا می‌بره:
    -مثله نمی‌فهمی اونی که باخت داده منم،اگه من با اون ها هم‌دست بودم که الان اینجا نبودم واقعیت ماجرا همینه می‌خوای باور کن نمی‌خوای هم باور نکن، من فقط واسه یه دلیل این‌جام ازت می‌خوام بهم کمک کنی البته اگه آذر واست مهم باشه..
    نفس حبس شدم رو بیرون می‌فرستم کلافه موهام رو پشت گوشم هدایت می‌کنم ومی‌پرسم:
    -من چه جوری می‌تونم کمکت کنم؟
    دستپاچه به سمتم متمایل می‌شه و با عجله مشغول توضیح دادن می‌شه:
    -ببین این کاری که ازت می‌خوام اصلا کارسختی نیست فقط باید بری تو اون شرکت لعنتی بهشون نزدیک بشی تا بفهمیم اوضاع از چه قراره همین.
    پوزخندی می‌زنم و سری با تاسف تکون می‌دم:
    -واقعا فکر میکنی از من همچین کاری برمیاد منو قاطی کثافت کاریات نکن خاطره..
    -بخاطر خواهرت باید این کارو کنی یعنی نمی‌خوای بفهمی الان زندست مردست فراریه..
    مشکوک نگاش می‌کنم می‌پرسم:
    -این وسط چی به تو می‌رسه؟ محض رضای خدا نگو که نگران آذری!
    -معلومه که نگرانشم تو اصلا از رفاقت ما دوتا چی می‌دونی؟ولی اگه اینم راضیت نمی‌کنه پس بهت می‌گم؛ می‌خوام بدونم تکلیف جنسا چی می‌شه همه ی زندگی من به اون پول بستگی داره واقعا بهش نیاز دارم، بهش نیاز داشتم که همچین ریسک بزرگی رو قبول کردم الان فکر می‌کنی با این اتفاقایی که افتاده کسی دوباره بهم اعتماد می‌کنه کار می‌ده؟
    کلافه نگاهم رو ازش می‌گیرم و زیر لب می‌غرم:
    -برای من اصلا مهم نیست کسی بهت کار می‌ده یا نه خوب گوش کن اگه بخوام حرکتی بزنم فقط و فقط به‌خاطر خواهرمه بس.
    -همین کافیه سیمین وقتی تکلیف آذر مشخص بشه همه چیز مثله روز روشن می‌شه..
    -باید چی‌کار کنم؟
    -تونستم با یه نفر تو اون شرکت که تو معاونته ارتباط برقرار کنم بهش نزدیک بشم به واسطه اون میری تو دفتر مرکزی مشغول به کار می‌شی‌..
    حرفش قطع می‌کنم و با عجله می‌پرسم:
    -چرا خودت نمی‌ری اونجا کار کنی اگه من برم گند بزنم چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -اول تصمیمم این بود که خودم برم ولی ترسیدم قبل از این که به چیزی برسم لو برم شناسایی بشم باید تمیز کار کنیم، تو تنها کسی هستی که می‌تونی این کارو انجام بدی نگران نباش بهت یاد می‌دم باید چی‌کار کنی همین امروز با اون طرف حرف می‌زنم همه چیز رو ردیف می‌کنم تو فقط آماده باش.
    -اون یارویی که باهاش حرف میدونه قضیه چیه؟
    -معلومه که نه، اون اصلا نمی‌دونه من کی ام خوب حواست روجمع کن سیمین نمی‌خوام مو لای درز این نقشه ای که کشیدم بره نذار کسی از این قضیه بویی ببره.
    با تایید سرم رو تکون می‌دم و با عجله موبایلش رو از کیف دستیش بیرون می‌‌کشه و با شماره ای تماس می‌گیره‌ صدای مردی از توی بلندگو پخش می‌شه:
    -سلام عشقم کجا بودی می‌دونی از کی منتظر زنگت بودم؟
    خاطره خنده زورکی کوتاهی می‌کنه با عشـ*ـوه جواب می‌ده:
    -ببخشید عزیزم مشتری داشتم سرم امروز خیلی شلوغ بود‌‌..
    -ای جونم، النازم خیلی دلم واست تنگ شده نمیای ببینمت نگو نه‌ که حسابی ازت دستت دلخور می‌شم‌.
    خاطره با عصبانیت چشم هاش رو می‌بنده و میگه:
    -اره اتفاقا خودمم دلم واست یه ذره شده راستی باهات یه کار واجب داشتم بیام خونت؟
    صدای سرخوشش توی اتاقک ماشین می‌پیچه:
    -اره عشقم اگه تو بیای که ممنون می‌شم، راستی کار واجبت چیه؟
    -راجع به دختر خالمه سیمین، حالا میام بهت توضیح می‌دم داستانش طولانیه فقط من تا ساعت هفت می‌تونم خودم رو بهت برسونم ایرادی که نداره..
    -نه تو فقط بیا النازکم حالم خیلی بده بیا که می‌خوام یه دل سیر باهات درد دل کنم.
    خاطره لبخندی به اجبار می‌زنه:
    -باشه گلم پس ساعت هفت می‌بینمت.
    -منتظرتم آتیش پاره.
    تماس قطع می‌شه و با حرص موبایلش روی داشبورد پرت می‌کنه:
    -اره جون عمش می‌خواد درد دل کنه مرتیکه شاسگول..
    کیفم رو از زیر پام برمی‌دارم و می‌پرسم:
    -بهش گفتی اسمت النازه؟
    -اره نمیخوام اسم واقعیم رو بدونه من برم پیش این یارو ببینم چی‌کار می‌تونم کنم منتظر زنگم باش توی دسترس باش‌.
    باشه ای می‌گم از ماشین پیاده می‌شم و سمته خونه راه می‌افتم هنوز ذهنم درگیر حرف های خاطره بود و مثله خوره داشت مغزم رو می‌خورد؛ با این که حقیقت رو گفته بود ولی بازهم بهش بی اعتماد بودم.
    همه اتفاق ها شبیه یه پازل هزارتیکه ای پخش و پلا شده بود که باید کنار هم می‌چیدم.
    صدای جیغ زنی توی کوچه می‌پیچید با عجله به سمته به خونه می‌دوم در نیمه باز بود..
    به پسربچه ای روی پله ها کنار شیرین نشسته بود گریه میکرد خیره می‌شم
    شربت که با لگن آبی که توی دستش بود سراسیمه از اتاقش بیرون میاد و زیر لب غر می‌زنه:
    -پاشید بینم این‌جا که جای نشستن نیست همش تو دستو پایین شما دوتا، پاشو محسن این‌قدر ونگ نزن برو تو تلوزیون نگاه کن..
    -چی شده شربت این کیه داره جیغ می‌زنه؟
    شربت با سرعت دمپایی ابری بزرگی که زیر پله ها بود رو می‌پوشه و به سمته اتاقی که گوشه ی حیاط بود می‌ره با دستپاچگی می‌گـه:
    -ناز پریه عموی بی غیرتش دیده از دیشب درد داره به جای این‌که ببردش بیمارستان سر ظهری آوردش این‌جا یه موقع خرج بیمارستان و نگهداریش نیفته گردنش..
    صدای جیغ زن بلند تر می‌شه و نیره با عجله از اتاق بیرون میاد و لگن رو از دستش می‌گیره و دوباره به اتاق برمی‌گرده
    معترض صدام بالا می‌برم:
    -این چه وضعیه آخه خب چرا نمی‌برینش بیمارستان مگه عهد بوقه که تو خونه زایمان کنه‌؟
    شربت به دیوار آجری تکیه می‌ده و دستش رو توی جیب بزرگ بافت فرو می‌کنه و پاکت سیگارش رو بیرون میاره و میگه :
    - گل‌بانو حرف نداره قابله ماهریه، هیچ فرقی با ماماهای این بیمارستان شخصی‌ها نداره می‌د‌ونی تاحالا چندتا بچه زیر دستش به دنیا اومده نترس بابا کار بلده نصف توله‌های این محلو این به دنیا آورده!
    -عجیبه بخدا انگار تو دوره قجریم، خدا رحم کنه..چه چیزایی که ادمی به چشم خودش نمی‌بینه!
    موهای کوتاه شرابیش رو از روی پیشونی بلندش کنار می‌زنه و چشم های سیاهش رو ریز می‌کنه و مرموزانه می‌پرسه:
    -بینم تو کجا رفتی دمه ظهری؟
    کنارش می ایستم و دست هام توی بغـ*ـل جمع می‌کنم و بی اختیار می‌گم:
    -هیچی دنبال کارم‌‌.
    -می‌خوای بری سرکار‌؟
    شونه ای تکون می‌دم به دود سیگار که توی تاریکی هوا معلق مونده خیره می‌شم و میگم:
    -اره دیگه‌، زندگی دخل و خرج داره خودت که بهتر می‌دونی..
    -خوبه بابا بهتر از بی‌کاریه،من دوسه بار تو هفته اگه عروسی یا مراسمی باشه می‌رم تالار کار می‌کنم اگه می‌خوای صابکارم صحبت کنم توهم با من بیای‌‌..
    -فعلا که قراره یکی واسم یه کار جور کنه اگه نشد بهت می‌گم.
    صدای زجه های نازپری بیشتر می‌شه توی فریادهاش مدام مادرش رو صدا می‌زنه، اهی زیر لب می‌کشم تا تکلیف این زن مشخص نشه دلم نمی‌خواد به اتاقم برگردم جو سنگین بود و من شربت هردو خاموش بودیم و فقط صدای جیغ نازپری و فین فین گریه ی پسر بچه ای که روی پله ها بالا پایین می‌رفت وبی تابی می‌کرد به گوش می‌رسید..
    سرخم می‌کنم و شماره اورژانس رو توی صفحه می‌زنم با تردید دستم روی صفحه شماره فشار می‌دم همزمان باصدای اپراتور صدای گریه نوزادی توی فضا می‌پیچه.
    نفسی با راحتی می‌کشم و تماس رو قطع می‌کنم و به سمته پله پشت بوم می‌رم..

    تن ماهی رو توی اب جوش می‌اندازم و به بالاپایین رفتنش خیره می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    صدای تک بوق اس ام اس بلند می‌شم و موبایلم رو از توی شارژ می‌کنم و پیام خاطره رو می‌خونم:
    -ردیفش کردم فردا باید بری مصاحبه حسابی به خودت برس.
    چینی به پیشونیم می‌دم و می‌خوام تایپ کنم که در اتاق باز می‌شه با تعجب به سینی که توی دست شربت بود نگاه می‌کنم.
    شربت- خوابی یا بیدار؟واست کاچی آوردم..
    لبخند زورکی به حریم شخصی داغونم می‌زنم و سری تکون می‌دم و میگم:
    -دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟
    دامن گلدارش رو جمع می‌کنه و روبه روم می‌نشینه و با هیجان می‌گـه:
    -باید بیای ببینیش خیلی جیگره، شبیه اون بابای پدر سوختشه‌ آخ آخ، چشماش اندازه یه نخوده..
    -پسر یا دختر؟
    -پسر اسمشم میلاد، تو نمی‌خوای بیای ببینش؟
    قاشق رو برمی‌دارم و توی ظرف کاچی فرو می‌برم و با بی میلی کمی ازش می‌خورم و میگم:
    -نه از بچه خوشم نمیاد مخصوصا اگه نوزاد باشه..
    لبخند شربت روی صورتش خشک می‌شه و با حرص می‌گـه:
    -اه که چقدر بی ذوقی‌، به کی رفتی تو؟
    شونه ای تکون میدم و با قاشق بعدی کاچی می‌خورم و می‌گم:
    -می‌خوام برم حموم موهام خیلی چرب شده.‌.
    ابروهای باریکش سیاهش رو خم می‌کنه و با بی تفاوتی می گـه:
    -خب برو به من چه نکنه می‌خوای بیام پشتتو لیف و کیسه بزنم و مشت و مالت بدم؟‌
    -نه ولی این حمومه که گوشه حیاطه همش درش بازه انگار چفت و بست درست حسابی نداره، بهم یه حس نا امنی می‌ده تو فقط کافیه یه چند دقیقه ای پشت پنجره اتاقت بشینی ونگاه به درش کنی تا دوش گرفتنم تموم بشه!
    متعجب چشم هاش رو گرد می‌کنه وبلند می‌شه در حالی که به سمته در می‌ره می‌گـه:
    -می‌خوای یه کار دیگه کن ته همین کوچه یه حموم نمرست که خرجش یه هزاریه در عوض صدتا چشم می‌پادت از مهین و فرنگیس بگیر تا شهین و روح انگیز؛ تازه امنیتشم بالاست یه سیبیل جلو درش وایستاده انگار داره پاسبونی حرمسرا با سوگلیا رو می‌کنه نمی‌ذاره‌ یه پشه نر از کنارش رد بشه..
    ملتسمانه نگاش می‌کنم و می‌گم:
    -توروخدا شربتی میگم جبران می‌کنم..
    -بینم چی می‌شه!

    ****
    موهای خیسم رو از توی حوله ی دستی کوچیکم باز می‌کنم و دستی به گردنم می‌کشم و روبه روی اینه می‌ایستم و دماغم رو بالا می‌کشم، شدیدا احساس بی حالی ضعف می‌کنم؛ هنوز خوابالو بودم کرم پودر روی صورت رنگ پریدم می‌مالم تا لک و لوک ها رو ناپدید کنم.
    بی حوصله خط چشم باریکی می‌کشم کمی ریمل به مژهای بی رنگ و کم پشتم می‌زنم و با عجله لباسم رو می‌پوشم و از خونه بیرون می‌زنم و به سمته دویست شیش سفید که سر کوچه بود می‌رم..
    خاطره با تعجب نگاهی بهم میکنه ومی‌پرسه:
    -جا از این پرت تر نبود خونه بگیری ؟
    -همین جارو هم به زور گرفتم..
    دست کشیدیش رو فرمون می‌ذاره و عینک دودیش که بالای سرش بود رو بینیش می‌ذاره و حرکت می‌کنه و اهنگ خارجی ملایمی رو پلی می‌کنه.
    با توقف ماشین، به ساختمون بزرگ نما شیشه ای خیره می‌شم.
    خاطره کیفش رو از صندلی عقب برمی‌داره و کیف لوازم ارایش رو بیرون می‌کشه.
    -داری چی‌کار می‌کنی؟
    کلافه نگاهم می‌کنه زیر لب غر می‌زنه:
    -باور کن شبیه میتی سیمین!
    چونم رو بالا میگیره و پد رژ گونه رو با به حالت مورب روی گونه ودماغم می‌زنه بعد با تمرکز رژ مایع قرمز روی لبم می‌ماله با تموم شدن کارش توی اینه‌‌‌‌ به رژ لبی که که از خط لبم عبور کرده بود نگاه می‌کنم و کفری می‌شم:
    -این چه وضع رژ زدنه شبیه دلقک ها شدم!
    بی توجه به حرفم لبخند دندون نمایی می‌زنه و شال قرمزش رو سرش در میاره و به سمتم می‌گیره:
    -انتظار نداری که همین جوری بذارم بری مگه داری میری عزاداری از سرتا پا مشکی پوشیدی قرار بود اغواگر باشی نه مترحم!
    به ناچار شالم رو باهاش عوض می‌کنم در حالی اماده رفتن می‌شم می‌پرسم:
    -اسم یارو چی بود؟
    -سوفی، سعید سوفی مراقب باش گند نزنی یوبس بازی در نیاری بگو بخند هپی باش اوکی‌ دیگه سفارش نکنم چشم امیدم تویی سیمین؟
    باشه ای زیر لب می‌گم و از ماشین پیاده میشم و به سمته ساختمون می‌رم مضطرب بند کیفم رو توی دست هام فشار میدم و به باجه نگهبانی میرسم روبه روی مرد میانسالی که با لباس فرم مخصوص ابی رنگی پوشیده بود می ایستم.
    -ببخشید با آقای سوفی کار دارم!
    مرد گوشی تلفن رو برمی‌داره و نگاهی به سرتاپام می‌اندازه میپرسه:
    -شما خانومه؟
    آب دهنم رو قورت می‌دم و با کمی مکث میگم:
    -دولت آبادی‌.
    با بر قرار شدن تماس مرد چاپلوسانه نیم خیز می‌شه و با صدای نسبتا بلندی شروع به صحبت می‌کنه:
    -سلام جناب مهندس خسته نباشید وقتتون بخیر یه خانومی اومده به نام دولت آبادی اومده اجازه ورود میدیدقربان؟
    مضطرب به نمای داخلی ساختمون که شبیه لابی هتل می اندازم.
    نگهبان-بله بله چشم قربان همین الان می‌فرستمشون بالا!
    نفس راحتی می‌کشم، نگهبان از توی باجه بیرون میاد و در حالی که به سمته آسانسور میره:
    -بفرمایید خانوم طبقه دوم جناب سوفی منتظرتون هستند..
    سوار اسانسور می‌شم و با عجله آدامس توت فرنگی رواز توی پاکت در میارم توی دهنم می اندازم به خودم تو آینه نگاه می‌کنم چتری موهام رو پیشونیم مرتب می‌کنم‌.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با بازشدن درب اسانسور وارد سالن بزرگی می‌شم سردرگم دور خودم می‌چرخم.
    -سلام خانوم دولت آبادی از این طرف..
    با صدای زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود به سمتش می‌رم به لباسی سرمه ایش که بی شباهت لباس های مهماندارهای هوایپما بود نگاه می‌کنم
    -سلام‌، بله..
    منشی خوش چهره ای بود، لبخند ملیحی می‌زنه و‌به سمته در مشکی میره در رو باز می‌کنه تشکری زیر لب می‌کنم و وارد اتاق می‌شم.
    با دیدن مردی قد بلندی با موهای جوگندمیش پشت میز نسبتا نشسته بود می ایستم.
    -سلام خوش اومدی سیمین جان چرا ایستادی لطفا بشینید.
    لبخندی می‌زنم و روی مبل چرم قهوه ای می‌نشینم و دستم رو زیر کیفم می‌برم تا لرزش دستم رو مخفی کنم سرفه خفه ای می‌کنم تاراه گلوم رو باز کنم، با یاداوری حرف های خاطره باعجله می‌گم:
    -سلام خیلی خوشحالم از ملاقاتتتون اقای صوفی..
    نیم چرخ کوتاهی روی صندلیش می‌زنه و با خوش رویی جواب می‌ده:
    -من هم همین‌طور، الناز خیلی ازت تعریف می‌کرد خیلی هم نگرانت بود با این حال مشتاق دیدارت بودم خب از خودت تعریف کن چند سالته..؟
    نیم‌چه لبخندی می‌زنم و می‌گم:
    -بیست و سه سالمه..
    ابروهای خطی بی حالتش رو توی هم فرو می‌بره می‌گـه:
    -خیلی خوبه، ببین سیمین جان الناز بهم گفته که خیلی نیاز به این کار داری پس بهتره از همین حالا سنگامون رو باهم وا بکنیم و مرزهامون تعیین کنیم و از شرایط موجود صحبت کنیم.
    دست‌پاچه موهام رو پشت گوشم هدایت می‌کنم:
    -بله حتما‌‌.
    دستش روی صورت صاف شیش تیغ شدش می‌کشه و باصدای رسایی ادامه می‌ده:
    -توی این مجموعه اولین چیزی که حرف اول رو می‌زنه تعهده‌، شما به عنوان عضوی از این مجموعه باید تعهدات رو تمام و کمال بپذیرید، رازداری و وفاداری یکی از رکن های اصلی حضور در ایم شرکته‌؛باید برای همکاری اول از همه بند به بند این قرارداد رو با دقت بخونید بعد زیرش رو امضا کنید.
    برگه بزرگی رو از روی میز برمی‌داره و بالا میاره بهم نشون می‌ده و می‌گـه:
    من با اعتمادی و شناختی که به الناز دارم می‌خوام این کار رو بهت بدم پس ناامیدم نکن، هرچند کار آسونی نیست ولی با این حال مزایای خاص خودش رو داره، خب ببینم تا این‌جا سوالی نداری؟
    -نه لطفا ادامه بدین..
    -حرفی باقی نمی‌مونه فقط می‌خوام که مسئولیت پذیر باشی و یه مورد مهم دیگه این که اصلا دلم نمی‌خواد کسی توی این شرکت متوجه این روابط بینمون بشه متوجهی که چی می‌گم منظورم النازو..
    بلاخره دوهزاری کجم می افته در حالی که سعی می‌کنم با اعتماد به نفس باشم می‌گم:
    -بله متوجه منظورتون شدم مطمئن باشید کسی از این قضیه باخبر نمی‌شه!
    چشمکی می‌زنه و با لحن خودمونی تری ادامه میده:
    -از دخترهای باهوش خیلی خوشم‌ میاد..
    چنگی به کیفم می‌زنم‌ و با کمی مکث می‌گم:
    -مچکرم آقای صوفی نظر لطفتونه.
    از روی صندلی بلند می‌شه و با قدم های بلندش برگه قرارداد رو به انتهای میز که من نشستم می‌رسونه رو به روم می‌ذاره بالای سرم می‌ایسته
    -بهتره با دقت بخونیش.
    بوی ادکلن تندش توی بینیم می‌پیچه و عصبیم می‌کنه در حالی که سعی می‌کنم از دماغ نفس نکشم به متن طولانی روی برگه خیره می‌شم؛ باوجود سوفی تمرکز روی کلمات نداشتم و فقط می‌خواستم هرچه زودتر امضای لعنتی رو زیر برگه بزنم کمی لفتش می‌دم و بعد با نفس عمیقی که می‌کشم امضا می‌کنم.
    سرم رو بالا می‌گیرم و به چشم های روشنش که با افتادگی شدید پلکی که داشت بی روح به نظر می‌رسه نگاه کوتاهی می‌کنم، با عجله بلند می‌شم تا فاصله رو کم کنم روبه روش می ایستم.
    لبخند محوی می‌زنه یقه کت خاکستریش مرتب می‌کنه ‌و دست هاش رو به سمتم می‌گیره:
    -امیدوارم همکاری مفیدی در کنار هم داشته باشیم.
    با کراهت دستم رو توی دست هاش می‌ذارم، محکم فشارش می‌ده .
    لبخندی زورکی می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -امیدوارم..
    دستش روی شونم می‌ذاره در حالی که به سمته در هدایتم می‌کنه می‌گـه:
    -از این‌جا به بعد خانوم زندی همراهیت می‌کنه تا بیشتر با محیط این جا آشنا بشی..
    از اتاقش بیرون میام و هاج و واج به تابلوی بزرگ سیاه و سفیدی که روی دیوار خیره می‌شم تا برای لحظه ای به ذهن درگیرم استراحت بدم و موقعیتم رو شناسایی کنم تا این‌جا با تموم محافظه کاری که کرده بودم باز احساس می‌کردم که گند زدم؛ قطره ی عرق از کنار گوشم سر‌می‌خوره انگشتم روی فکم می‌کشم‌.
    زندی-خانوم دولت آبادی‌‌‌‌..
    از دیدن منشی که درست پشت سرم ایستاده بود جا می‌خورم و قدمی به عقب برمی‌دارم:
    -بله؟
    ابروهای طلایی خوش حالتش بالا می‌ده:
    -عزیزم دنبالم بیا بهت کارو توضیح بدم.
    چشمی زیر لب میگم و دنبالش راه می‌افتم و به سمت آسانسور می‌ره
    به دیواره استیل تکیه می‌دم و زیر چشمی به اندام ظریفش نگاه می‌کنم‌ و از آسانسور خارج می‌شه و قدم های باوقارش رو به سالن نسبتا بزرگی می کشونه و به سمته مردی که پشت میز شلوغ نا منظمی نشسته میره:

    -اقای منوچهری این خم دستیاری که خواسته بودید.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    به مرد چاقی که از زیر عینک ته استکانیش بی تفاوت بهم نگاه می‌کنه سلامی اهسته زیر لب می‌دم سری تکون می‌ده، در حالی که کلمات رو با زور بی جون ادا می‌کنه با دست های تپلش دماغ گوشتی رو می‌خارونه می‌پرسه:
    -چرا این‌قدر دیر..؟
    زندی-شما به بزرگی خودتون ببخشید دیگه، می‌دونم این مدت دست تنها حسابی به زحمت افتادی!
    پوزخندی می‌زنه و نگاه خمـار و بی حوصلش روی من می‌پاشه:
    -شما خانوم؟
    اب دهنم رو قورت می‌دم:
    -دولت آبادی‌.
    سری با تایید تکون می‌ده و به صفحه مانیتورش خیره می‌شه و می‌پرسه:
    -می‌دونی که این‌جا باید چی‌کار کنی؟
    می‌خوام جواب بدم که زندی پیش دستی می‌کنه و می‌گـه:
    -نه ولی به زودی یاد می‌گیره، نگران نباشید آقای منوچهری آموزش خانوم دولت آبادی بامن.
    بدون هیچ حرفی از کنار میزش می‌گذره و با اشاره انگشت دوباره دنبالش حرکت می‌کنم، تابلوهای نقاشی عجیب غریبی روی دیوار که با کنجکاوی نگاه می‌کنم و وارد راهروی باریکی ‌می‌شه و در اتاقی رو باز می‌کنه‌ قدمی به جلو برمیدارم، کامپیوتردرست زیر پنجره بود‌‌‌ و قسمتی از هم قفسه بندی شده بندی شده بود و یه کمد استیل هم گوشه اتاق بود.
    مرکز اتاق می‌ایسته:
    -محل کار شما دقیقا همین جاست، فقط باید با اقای منوچهری هماهنگ باشید کارهای فکس و ایمیل و تایپ بعضی از قرارداد رو انجام بدیم همه ی کارایی که توی ساعت کاری باید انجام بدید رو آقای منوچهری اطلاع می‌ده..
    هوفی توی دلم می‌گم و به فضای بسته و دلگیر اتاق نگاه می‌کنم و یعنی باید نقش یه زن اغواگر رو برای مرد چاق بی ریختی که پشت اتاق نشسته بود رو بازی می‌کردم؟
    با عجله می‌پرسم:
    -آقای منوچهری رییس این شرکته؟
    زندی لبخندی دندون نمایی می‌زنه و می‌گـه:
    -نه عزیزم آقای منوچهری منشی رییس، جناب رییس اقای پیرزاد هستند..
    آهانی زیر لب می‌گم پس من دستیار منشی اینجا بودم،یا بهتره بگم منشی منشی بیخودی ترین کاری می‌تونست توی این شرکت وجود داشته نصیب من شده بود توی اتاق سه در چهارباید می‌نشستم وبه کل این اطلاعات این شرکت نفوذ می‌کردم کار احمقانه و در عین حال بی فایده ای به نظر می‌رسه.‌.
    زندی-خانوم دولت آبادی متوجه شدین چی گفتم؟
    با گنگی سرم رو تکون می‌دم و تا خودم رو ملتفت نشون بدم‌.
    زندی انگشت های کشیدش رو با حالت تاکیید تکون می‌ده و میگه:
    -پس حواستون به اقای منوچهری باشه ایشون بخاطر اضافه وزنشون تحرک زیادی ندارن و پس مسئولیت بیشتر کارهای عملی به عهده ی شماست.
    -بله متوجه شدم‌.
    -هر مشکلی داشتی شخصا به خودم بگو..
    -حتما،فقط ساعت کاری..؟
    -هشت تا دو بعداز ظهر، فقط بعضی از روز ها که حجم کارها زیاد می‌شه تا ساعت چهار یا پنجه سوال دیگه؟
    -سوالی ندارم.
    به سمته در میره و میگه:
    -پس فردا ساعت هشت می‌بینمت.
    عصبی بیرون می‌زنم به سمته خاطره هنوز بیرون شرکت منتظرم بود، سوار ماشینش می‌شم و با عجله می‌پرسه:
    -چی شد سیمین؟حله؟
    -مطمئنی این یارو صوفی چیزی مصرف نمی‌کنه؟!
    چشم هاش رو ریز می‌کنه و با تعجب جواب می‌ده:
    -نمی‌دونم، شاید کنه‌ حالا چطور مگه؟!
    کیفم روی صندلی عقب پرت می‌کنم:
    -اولش یه جوری از کاری می‌خواست بهم بده صحبت می‌کرد مثلا از اعتمادو وفاداری و نمی‌دونم مسئولیت پذیری تعهد، این قدر چرت و پرت به هم بافت فکر کردم می‌خواد مدیریت کل مجموعه رو بهم بده!
    -خب چه کاری بهت داد الان کارت اون تو چیه؟
    -هیچی یه اتاق دادن توش باس بشینم منتظر باشم یه یارو خیکی از بیرون بهم دستور بده چی‌کار کنم تازه طرف رییسم نیست منشی شرکته!
    خاطره گازی از لبش می‌گیره وسعی می‌کنه خندش رو کنترل کنه چال ریزی روی گونه هاش می افته و می‌گـه:
    -ای بابا سیمین خب کم کم دیگه از همون روز اول که نمی‌تونه یه کار بزرگ ‌بهت بده همینم که جور کردم پیرم در اومد نمی‌دونی واسه این که بری تو اون تو چی کارا که نکردم تا صوفی رو راضی کنم نمیشناسیش که چه ادم تخس و نچسبیه!
    -اتفاقا خوب شناختمش تو همین چند دقیقه که دیدمش..
    نفسش رو بیرون می‌فرسته و می‌پرسه:
    -حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    شونه ای با بی تفاوتی تکون می‌دم:
    -یه مدت میرم ببینم به کجا میتونم برسم ولی گمون نکنم با این شرایطی که هست بتونم خاصی کنم.
    خاطره کفری نگاه می‌کنه و چینی به پیشونیش می‌ده:
    -سیمین فقط بدون همه چیزبستگی به خودت داره سیمین من هم تا جایی که بتونم از طریق صوفی میام جلو‌..
    بارفتنم توی شرکت همه معادلاتم به هم خورده بود کار به اون سادگی که فکر می‌کردم نبود و زمان زیادی می‌برد حالا نمی‌دونستم دقیقا از کجا باید شروع کنم و به چه چیزی برسم.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لبه بوم می‌نشینم ،شربت کنار حوضچه نشسته بود و داشت بی امون به رخت چرکی های توی تشت چنگ می‌زد شیرین بالای سکوی پشت پنجره مشغول دید زدن اتاق ناز پری بود..
    شربت گره روسریش رو بالای سرش محکم می‌کنه و بلند می‌گـه:
    -سیمین لباس کثیف هرچی داری بیار واست بشورم.‌
    دست روی زمین می‌کشم و سنگریزه ای رو برمی‌دارم و به سمت پنجره ای که شیرین بهش چسبیده بود پرت می‌کنم تا متوجه حضورم بشه‌.
    -دستت درد نکنه خودم می‌شورم.
    شیرین برمی‌گرده و با چشم های شیطون متعجبش به اطراف نگاه می‌کنه دستی براش تکون می‌دم اروم خودش رو پایین می‌کشه و لباس های خاکیش رو می‌تکونه‌‌.
    -حال نازپری چطوره؟
    شربت خیسی پیشونیش رو بازوهاش پاک می‌کنه و جواب می‌ده:
    -بدک نیست، چرا خودت نمی‌ری ببینیش‌‌؟
    پاهام روی لبه بوم آویزون می‌کنم ومیگم:
    -اخه اون که منو نمی‌شناسه و تا حال ندیدمش برم چی بگم؟تازه الان وقته خوبی نیست بذار یه چند روز بگذره یکم استراحت کنه بعد میرم رسم همسایگی رو به جا میارم‌.
    شربت با اشاره به شلنگ اب به شیرین می‌فهمونه که شیر آب رو باز کنه.
    -چی بگم والا هرجور که خودت راحتی، راستی کارت جور شد؟
    -اره جوره از فردا باید برم.
    دولا می‌شه و لباس مچاله شده رو زیر سه پایه آب میگیره و محکم می‌چلونه:
    -به سلامتی، پس شیرینی ما یادت نره..
    چشمی زیر لب می‌گم به هوای ابری و تیره ای که خبر ازباریدن بارون می‌داد نگاه می‌کنم ناچار بلند می‌شم و به اتاقم برمی‌گردم باید امشب زودتر می‌خوابیدم چون شب فردا روز طولانی در پیش داشتم.
    ****
    آینه ی جیبیم رو از توی کیفم در میارم و به قیافه خوابالوم و پف دارم نگاه می‌کنم؛ رژ لب قرمزی که خاطره بهم داده بود با محکم روی لبم می‌زنم و از آسانسور خارج می‌شم.
    به میز خالی منوچهری خیره می‌شم‌‌ از خودم می‌پرسم یعنی هنوز نیومده؟
    با تردید به سمته اتاق شیشه ای که دور تا دورش پرده کرکره ای نصب شده بود می‌رم و دست هام روی شیشه می‌ذارم و سرم رونزدیک می‌برم از لای درز سعی می‌کنم توی اتاق رو ببینم؛ داخل اتاق تاریک بود و دیدی نداشت..
    پیشونیم روی شیشه حرکت می‌دم بالا پایین می‌برم، نا امید از جستجو سرم رو از روی شیشه برمی‌دارم.
    نگاهم به دست بزرگ مردونه ی عجیب غریبی که کنار صورتم بود گره می‌خوره و مغزم هنگ می‌کنه با وحشت برمی‌گردم،به مرد قدبلندی روبه روم ایستاده بودخیره می‌شم، نگاهم روی سوختگی که یه طرفه گردنش تا زیرگوشش کشیده بود می‌چرخه..
    با هین خفه ای می‌گم خودم رو از توی حصاری برام ساخته بود بیرون می‌کشم و دستم روی قلبم فشار می‌دم،قدم معکوس برمی‌دارم زیر نظر می‌گیرمش، انگار نمی‌خواست به سمتم برگرده وبه پشت سر نگاه کنه
    با کمی مکث دستش رو توی جیب پالتوی بلند مشکیش فرو می‌بره و دسته کلید رو بیرون می‌کشه؛ قفل در رو باز می‌کنه وارد اتاق می‌شه..
    هاج و واج به در خیره می‌شم این مرد سوخته کی بود؟
    سرمی‌چرخونم و به منوچهری که تازه از رسیده بود خیره می‌شم با پا در رو می‌بنده و گاز بزرگی از پیراشکی که هنوز نصفش توی نایلون بود می‌زنه.
    حالا که پشت میز نبود و سرپا ایستاده بود چقدر گنده تر به نظر می‌رسید و از سراهش کنار می‌رم و بی توجه از کنارم می‌گذره.
    باعجله می‌گم:
    -سلام صبح بخیر..
    کیفش روی میز کارش پرت می‌کنه دهن پرش رو باز می‌کنه و خمیازه ای می‌کشه به در نیمه باز اتاق شیشه ای نگاه می‌کنه می‌گـه:
    -سلام .. اعه رییس کی امد؟!
    نگاهش متعجب به در اتاق شیشه ای دوخته شده بود مضطرب دستم رو مشت می‌کنم.
    با عجله روی صندلی خودش رو جا می‌ده و از بین برگه های به هم ریخته برگه ای رو بیرون می‌کشه به سمتم می‌گیره:
    -برو اینو بده خانوم زندی بهش بگو ازش کپی بگیره می‌دونی که کدوم طبقست؟
    -بله.
    پیراشکی نیم خورده رو برمی‌داره و با عجله به سمته اتاق می‌ره بدون این‌که در بزنه وارد اتاق می‌شه و با صدای بلند سلام می‌ده، از این همه راحتیش جامی‌خورم!
    کسی که پیراشکی به دست و بدون در زدن وارد اتاق رییسش می‌شه تازه دیرتر از رییس می‌رسه چطور می‌تونه یه منشی ساده باشه؟
    قدمی به سمت در خروجی برمی‌دارم و توی ذهنم دوباره صحنه ی برخوردم رو به خاطر میارم انگار چیزی جز پوست جزغاله شدش رو به خاطر نمیارم سوختگیش از دست راستش تا نیمی از گردن و روی فکش ادامه داشت چه مدل سوختگی عجب غریبی!
    به سمته زندی که با ماگ صورتی رنگ مارک داری که توی دستش بود به پیشخوان تکیه داد بود و توی پرونده سرک می‌کشه می‌رم.
    -سلام صبح بخیر خانوم زندی..
    لبخند ملیحی می‌زنه و نگاه روشن عسلیش روی برگه تو دستم متمرکز می‌کنه
    -صبح بخیر عزیزم این چیه؟
    برگه رو به سمتش می‌گیرم و می‌گم:
    -آقای منوچهری اینو داد گفت بدم به شماازش کپی بگیرید.
    ماگش رو روی میز می‌ذاره و به برگه برای چند لحظه زل می‌زنه و به سمته اتاق کوچیکی که کنار اتاق صوفی بود می‌ره و دستگاه کپی روشن می‌کنه کنار در می‌ایستم باید سر صحبت رو باز می‌کردم با تردیدمی‌گم:
    -یه سوالی می‌شه بپرسم؟
    -چه سوالی؟
    در حالی که سعی می‌کنم تن صدام رو پایین بیارم می‌پرسم:
    -این آقایی که گردن و دستش سوخته کیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    در حالی که سعی می‌کنم تن صدام رو پایین بیارم می‌پرسم:
    -این آقایی که گردن و دستش سوختست کیه؟
    نگاه تیزی بهم می‌کنه و میگه:
    -ایشون اقای پیرزادن رییس کارخونه‌، چطور مگه؟
    -هیچی،فقط الان دیدمش واسم سوال شد همین!
    برگه ها رو به سمتم می‌گیره و با تندی جواب می‌ده:
    -سوال دیگه ای نداری؟
    تشکری زیر لب می‌کنم و از اتاق بیرون میام‌، زندی به طرز مشکوکی گارد گرفته بود بر خلاف چهره ملیح و مهربونش رگه های بدخلقی و مرموز بودن رو می‌شد توی وجودش حس کرد!
    رو به روی منوچهری می ایستم و برگه ها روی میزش‌ می‌ذارم با بی تفاوتی و برگه ها کنار می‌زنه و به اتاق شیشه ای که پرده کره کره ایش هنوز بسته بود نگاه می‌کنم؛ دلم می‌خواست هرچه زودتر تصویر واضحی از پیرزاد داشته باشم.
    منوچهری-می‌خوای همین جا چوب خشک وایستی؟این دوتا برگه رو یکی رو ببر حسابداری اون یکیشم بده کارگزینی.‌.
    مضطرب به چهره پهن توی غبغب فرورفتش نگاه می‌کنم و حتی جرات این‌که بپرسم این جاهایی رو که گفتی کجاست رو ندارم.
    به سمته درمیرم از همین ساعت اول کاری داشتم پادویی منوچهری پلشت رو می‌کردم.
    رفتارهای خصمانه کم کم داشتن رو می‌شدن، انگار من داشتم تنها برخلاف مسیر رودخونه شنا می‌کردم.
    از صبح از این طبقه به طبقه دیگه پاس کاری می‌شدم انگار فقط پادوی منوچهری نبودم و کارمندهای دیگه از وجودم مستفیض می‌شدن..
    خسته روی پاگرد پله می‌ایستم و نفسی می‌گیرم همه چیز توی روز اول برخلاف تصورم داشت می‌گذشت، نمی‌دونم چرا خودم رو منشی جذاب و کاردرستی شبیه فیلم ها فرض کرده بودم که پشت میز می‌نشینم و هرازگاهی با تلفن حرف می‌زنم و بالوندی یه فنجون قهوه برای رییس جنتلمنم می‌برم و سر صبحت رو باز می‌کنم سرنخ ماجرا رو به دست می‌گیرم!
    این‌جا انگار نه خبری از پشت میز نشینی بود و نه فرصتی برای نفوذ، نه خبری رییس کاریزماییک، فقط یه مرد نیمه سوخته غیرعادی رو تا این‌جای کار دیده بودم..
    دستم رو نرده ها می‌ذارم و پله های اخر رو پشت سر می‌گذارم و بی توجه به منوچهری به سمتم اتاقم می‌رم هنوز دستگیره رو اتاقم رو لمس نکردم که با صدای منوچهری می ایستم:
    -دولت آبادی بیا از این لیست یه نمودار درست کن .
    چشم های داغم رو با خشم می‌بندم و نفسم رو بیرون می‌فرستم کاش یه تبر داشتم گردنِ کُلفت این ادم بی مصرف رو از ته می‌زدم، از اول صبح روی مخم رفته بود و لحظه به لحظه توی نظرم منفورتر می‌شد.
    با حرص برمی‌گردم پرونده رو از روی میز بر‌می‌دارم و به اتاقم برمی‌گردم..
    روی صندلی می‌نشینم،نورافتاب مستقیم از پنجره روی میز می تابید و سایه ی درازم روی پارکت قهوه ای رنگ افتاده بود.
    دستم رو زیر چونم می‌ذارم و یاد روزی می افتم که مادربزرگم مُرده بود، توی مراسم کنار آذر نشسته بودم و با بی تفاوتی به آدم هایی که دور تا دورمون نشسته بودن نگاه می‌کردم، هیچ دل خوشی از پیرزن نداشتم تا خودم رو غمگین و عذادار نشون بدم حتی بعداز مرگش هم ضربه کاریش رو به من زد و هیچ اسمی از من توی وصیت نامش نبرده بود باز هم مثله همیشه حسابم نکرده بود
    آذر مدام فین فین می‌کرد ودستمال کاغذی بزرگی رو دهنش گذاشته بود و خیلی ریز تکون می‌خورد و گریه می‌کرد.
    توی حال و هوای ماتم گرفته خونه غرق شده بودم که بی هوا نگاهم به عینک دودی بزرگی روی صورت بود می افته یواش با ارنج تنه ای بهش می‌زنم و با اروم می‌پرسم:
    -هی توی خونه واسه چی عینک زدی دیونه درش بیار آبرومون بردی؟
    صدای خفش رو به زور از دستش می‌شنوم:
    -خفه شو گریم نمی‌گیره.. سه نکن..
    بلافاصله با این حرفش بی اراده صدای پق خندم رو با شدت توی دماغم حبس می‌کنم و گوشه ی شال روی صورتم می‌کشم تا ازشر خنده ی بی موقع خلاص بشم، آذر هم با خنده من داشت یه ریز ریسه می‌رفت هرچند نگران نگاه آدم ها مجلس بودم ولی عجیب روی مود خنده بودم سرکوبش غیر ممکن شده بود آذر هرازگاهی انتهای خندش اهی غلیظ می‌کشید و تنش رو تکون می‌داد تا به گریه شباهت پیدا کنه .

    *****
    خسته از روز طولانی و درهم و اشفته ای که داشتم به خونه برمی‌گردم، نایلون داروهایی که خریده بودم رو از توی کیفم بیرون می‌کشم و روی پنجه می ایستم و ضربه ای به پنجره ی اتاق نیره می‌زنم
    نیره پنجره رو باز می‌کنه.
    -سلام چی شده؟
    نایلون دارو رو به سمتش می‌گیرم:
    -سلام،شیرین نیست؟
    نیره متعجب به نایلون رو از دستم می‌گیره:
    -از حموم اوردمش الان خوابیده این چیه دیگه؟
    -چندتا پماد و کرمه بیدار شد روی زخمش بمال هرشب موقع خواب بزن به دستوبالش ..
    برق شادی چشماش می درخشه و با دستپاچگی نگاهی به محتویات نایلون می‌کنه و میپرسه:
    -خدا خیرت بده، این بچه دیشب از بس تنشو تا صبح خاروند دیگه جون نداره لابد خیلی گرون خریدی ها؟
    شونه ای تکون می‌دم و نمی‌خواستم برای کاری که کرده منت بذارم و احساس دین کنه با عجله به سمت پله ها می‌رم و میگم:
    -نه تو یه شرکت دارویی کار می‌کنم واسه من مجانیه، راستی شربتی کجاست؟
    -رفته تالار دیر وقت برمی‌گرده، ایشالله خیر از جونیت ببینی ایشالله عروس شی..
    با صدای زنگ موبایلم متوقف می‌شم و به شماره خاطره نگاه می‌کنم و تماس رو وصل می‌کنم:
    -بگو خاطره می‌شنوم.
    -کجایی تودختر چرا از صبح زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی‌؟
    - شرکت بودم، تازه همین رسیدم خونه..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -خب چی‌کار کردی؟چیزی دستگیرت نشد؟
    کیفم روی کولم می‌اندازم و به سمت اتاقم می‌رم و بی حال می‌گم:
    -نه بابا اصلا، این یارو منوچهری هم خیلی رومخم راه می‌ره تن لش، معلوم نیست کی دعوام باهاش در بیاد.
    صدای کلافش توی گوشی می‌پپچه:
    -ای بابا سیمین تازه روز اوله تحمل کن قرارمون که یادت نرفته؟!
    باشه ای زیر لب می‌گم و تماس رو قطع می‌کنم و توی اتاقم می‌رم و فیتلیه چراغ روشن می‌کنم و روی تشک زواردرفته دراز می‌کشم و چشم های خستم رو می‌بندم.
    با صدای ونگ وحشتناک نوزاد از خواب می‌پرم و با تعجب به ساعتم که دوشب رو نشون می‌داد خیره می‌شم از این که بدون هیچ قرصی تا این موقع خوابیده بودم شوکه می‌شم..
    صدای گریه نوزاد با حالا صدای گریه زن مخلوط می‌شه با کوفتگی بلند می‌شم و به از بالا به اتاق ناز پری که چراغش روشن بود و نگاه می‌کنم.
    صدای گریه هرلحظه بیشتر و بلندتر می‌شد به ناچار برای اروم کردن وجدانم از توی الونکم دل می‌کنم و مضطرب به طرف اتاق نازپری می‌رم ضربه ای به در می‌زنم هنوز توی ذهنم جمله ای برای سرکشیم اماده نکرده بودم و با چهره گریون و وحشت زده نازپری که با قنداق توی چهار چوب در ایستاده بود روبه رو می‌شم.
    -خانوم دستم به دامنت بچم داره می‌میره‌..بخدا بچم داره می‌میره..
    نگاهم به صورت زرد بی حال نوزادی که در حد مرگ گریه می‌کرد می‌افته قنداق رو به سمتم می‌گیره و با وحشت قدمی به عقب برمی‌دارم با تته پته می‌گم:
    -چی شده؟این بچه حالش بده باید ببریش دکتر..
    -اخه دفترچه بیمه نداره..چه خاکی توسرم بریزم؟ خدایا مرگمو برسون..
    نفس حبس می‌کنم و بعد باشدت بیرون می‌فرستم و به سمته پشت بوم می‌رم و میگم:
    -من میرم کیفم رو بیارم توهم اماده شو این بچه باید امشب بره دکتر..
    با کفش وارد اتاقم می‌شم و کیفم رو برمی‌دارم و باعجلع برمی‌گردم نیره آشفته دنبالم می‌کنه:
    -این وقت شب ماشین گیر نمیاد چطوری می‌خوایین برید‌...
    دستم روی شونه محسن که بی تاب پشته سر مادرش می‌دوید می‌ذارم و به سمته نیره هولش می‌دم می‌گم:
    -عزیزم تو امشب پیش نیره بمون تا ما داداشتو ببریم دکتر، باشه؟
    نازپری چادر سیاه روی سرش می‌اندازه و با سرعت به سمته کوچه می‌دوه از قانع کردن محسن که توی دست های نیره اسیر شده بود دست می کشم و توی کوچه می‌رم صدای هق هق گریش توی فضای بسته کوچه تاریکی که تنها باچراغ نیم سوز تیربرق روشن شده بود می‌پیچید..
    هنوز چند قدم با من فاصله داشت که چادرش زیر کفشش گیرمی‌کنه و با زانو محکم روی زمین می‌افته و صدای اخش بلند می‌شه.
    با عجله سمتش می‌رم و از بازوهاش می‌گیرم شوکه به بچش نگاه می‌کنه:
    -یاخدا رحم کن بچم‌، چیزیش نشه..
    قنداق رو با دستپاچگی از دستش می‌گیرم
    -نه نه، حالش خوبه نخورد زمین‌..
    با نوربالا ماشینی که سر کوچه متوقف شده بود چشم هام رو می‌بندم صدای شربت نگران می‌شنوم:
    -سیمین چی شده کجا داری می‌ری..؟
    با عجله به سمته شربت می‌دوم:
    -شربت ماشینو نگه دار ..
    شربت ضربه ای به شیشه ماشین می‌زنه:
    -اقا، اقا یه لحظه صبر کنید..
    به طرف ماشین می‌رم ودر رو برای نازپری باز می‌کنم.
    شربت-بذار منم بیام؟
    -نه نمی‌خواد خودم هستم تو برو خونه استراحت کن خسته ای..
    سوار آژانس می‌شم بی اختیار اسم بیمارستانی که بهرام توش کار می‌کنه رو می‌گم..
    با نا امیدی به بچه ای داشت توی بغلم جون می‌داد نگاه می‌کنم، صدای نازپری که ملتمسانه خدا رو صدا می‌زنه زیر گوشم نجوا می‌شه..

    نگاه دکتر از بالای عینک طبیش به نازپری گره می‌خوره:
    -زردیِ خانوم جرا این‌قدر دیر اوردیش دکتر؟

    دستی به روسری نخی سادش می‌کشه و چادرش رو روی سرش می ‌اندازه و باخجالت زیر لب می‌گـه:
    -من، من نفهمیدم بخدا تشخیص ندادم این بچه چشه..
    دکتر چینی به پیشونیش می‌ده وباتلخی می‌گـه :
    -معلومه که نمی‌تونی بفهمی، اگه تشخیص می‌دادی که الان جای من نشسته بودی شما دکتر بودی من بیمار!
    نازپری سرخورده نگاهش روی دکتر مسن بدخلق سر می‌خوره و با مظلومیت و کمی از ته لحجه شهرستانیش می‌گـه:
    -بخدا آقای دکتر خودم خیلی حالم بد بود و اصلا نمی‌تونستم رو پا وایستم چه برسه بیارمش بیمارستان‌، این بچه هم تو خونه به دنیا آوردم شوهرم زندانه؛ دست تنهام...
    صدای ملامت گر دکتر مانع ادامه صحبتش می‌شه:
    -معلوم نیست نسل شماها کی منقرض می‌شه وقتی درکی از مسئولیت ندارید واسه یه موجود بی گـ ـناه وارد این دنیا می‌کنید!
    با عبور دکتر از کنارمون به دیواره راهرو تکیه می‌دم و به نیم رخ استخونی و غمگین نازپری خیره می‌شم و می‌گم:
    -لازم نیست اوضاع زندگیتو واسه همه توضیح بدی.
    لب هاش می‌لرزه و اشک توی چشم های سیاه بی جونش پر می‌شه:
    -دست خودم نیست، انگار خدا فقط منو آفریده واسه توضیح دادن این‌قدر تو سرم کوبیدن بازخواستم کردن این عادت مونده روم
    به سمتم برمی‌گرده و با حالت نگرانی می‌گـه:
    -شما برید خونه، دیروقته..
    روی صندلی استیل می‌نشینم و می‌گم:
    -نه می‌مونم ایرادی نداره.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا