کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
از شونه هام گرفت و کمی من رو عقب کشید چشماش خمارش رو دوخت به چشمام و گفت
_ دوست دارم عشق من
من هم در جوابش گفتم
_من هم دوست دارم عزیزم
مکثی کردم و آروم ادامه دادم
_حتی اگه روزی برسه که تو دوستم نداشته باشی باز هم حسم بهت تغییر نمیکنه
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیس هیچ وقت دیگه این حرف رو نگو این اتفاق هرگز نمیوفته ...این عشق تا ابد پایداره و پا برجا
نفسی کشید و ادامه داد
_چشمات رو ببند
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_ چرا ؟
چشماش رو خمـار تر کرد و گفت
_توووو فقط چشمات رو آروم ببند ....میخوام بهت یه حس ناب هدیه بدم
بعد اینکه این حرف و زد چشمکی حوالم کرد
متوجه منظورش نشدم و چشمام رو آروم رو هم گذاشتم
نفسای داغش که به پوستم خورد متوجه منظورش شدم
خواستم سرم و عقب بکشم ولی دست احسان مانع شد و
اتفاق افتاد چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم ...لااقل نه برای امشب ...یه بـ..وسـ..ـه ی عمیق و طولانی از ل*ب*ا*م ، احساس میکردم کل سلولهای بدنم در حال انقباضن ....بدنم لرز گرفته بود و کمی سرگیجه داشتم ...یه حس ناب بود ...یه حس وصف نشدنی...همه وقتی واسه اولین بار تو این شرایط قرار میگیرن این حس رو دارن با فقط من اینجوریم؟؟؟
وقتی خودش رو کمی عقب کشید حتی روم نشد به صورتش نگاه کنم و سرم رو تا جایی که امکان داشت پایین انداختم
_مگه قرار نبود حالا که واسه همیم و محرم همیم خجالت هارو بزاری کنار خانومی
وقتی دید جواب نمیدم دستش رو گذاشت رو چونم کشید بالا
چشمامون توهم قفل شد
چشمای من پر از خجالت و چشمای اون پراز شیطنت
دوباره ادامه داد
_تو جشن دل و جراتت بیشتر بود خیلی حرفا میزدی ...ولی حالا که تنها شدیم چیزی از اون دل و جرات نمی بینم
دستش رو برد سمت کراواتش و بازش کرد و انداخت کف اتاق و به سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه به سمت مخالفش چرخیدم تا موقع تعویض لباساش چشمم بهش نیوفته از کاری که کردم بلند زد زیر خنده و گفت
_تو نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
به سمتش چرخیدم تا بگم من که اینجا لباس ندارم ولی با دیدن بالا تنه ی برهنه اش که عضله های خوش فرمش رو به نمایش گذشته بود
سریع دوتا دستم رو روی چشمم گذاشتم گفت
_وای ببخشید ...
وبعد دوباره چرخیدم و گفتم
_من که اینجا لباس ندارم
احسان دوباره زد زیر خنده
_وای داری دیوونم میکنی با این کارات میخوای خطرناک شم واست از حرفی که زد ترس ریخت نو دلم و گفتم
_نهههههههههههه
خندید و اومد کنارم و دستام رو از روی چشمام برداشت
و گفت
_میرم از تو ماشین لباس هات رو بیارم
ابروم رو دادم بالا و گفتم
_کدوم لباسا؟
_همونایی رو که موقع رفتن به آرایشگاه پوشیده بودی هرچی باشه به نظرم خیلی راحت تر از این باشه
و با دستش به لباسم اشاره کرد
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    وقتی لباس هارو آورد ازش خواستم چند لحظه بیرون بایسته تا لباس هام رو عوض کنم
    یه مانتو شلوار سفید با یه تاپ زرد تاپ شلوار رو که پوشیدم جلوی آینه ایستادم به نظرم اصلا مناسب نبود مخصوصا تاپم که خیلی جذب بود و دارو ندارم رو ریخته بود بیرون
    به خاطر همین مانتوم رو هم پوشیدم
    رفتم سمت در و بازش کردم
    لبخندی زدم و گفتم
    _حالا میتونی بیای داخل
    با تعجب به لباسام نگاه کرد و گفت _نکنه میخوای با مانتو بخوابی
    بهونه آوردم
    _یکم احساس سرما میکنم با مانتو باشم بهتره
    دستش رو آورد جلو و لپم و کشید
    _باشه گلم هر طور راحتی
    و بعدش دستش رو کشید زیر چشام و گفت
    _چشمات حسابی سرخه عزیزم دیگه بهتره بخوابیم
    و دستم رو گرفت و به سمت تختش برد
    با خجالت گفتم
    _ دوتاییمون که جا نمیشم روی ...تخته..........یه نفره
    حرفم رو رد کرد و گفت
    _چرا عزیزم جا میشیم
    و رفت روی تخت دراز کشید و دستاش رو باز کرد
    _بیا خانومم جای تو اینجاست تو این حصار بازوهام
    حتی از فکر اینکه روی اون تخت یک نفره کنارش بخوابم شرم میکردم
    ناخونام رو پوستم فشار دادم
    نمیدونستم چه دلیلی بیارم تا قانع بشه
    _عزیزم بیا این آغـ*ـوش انتظار تو رو میکشه
    لبم و به دندون گزیدم و به چشماش نگاه کردم به هیچ وجه نمیخواستم این چشمای مهربون رو غمگین کنم
    خودم رو متقاعد کردم که فقط قدم اول سخته با خجالت زیاد به سمت تخت رفتم و خزیدم تو گرمای آرامش بخش اغوشش

    *زمان حال*
    _خانوم رسیدیم
    هزینه رو به راننده آژانس پرداخت کردم و پیاده شدم
    یه کوچه ساده با خونه هایی کوچیک که حداکثر متراژ هرکدومشون شاید به صد می رسید نگاهی به آدرس انداختم پلاک 60 با چشمم دنبال پلاک گشتم
    بلاخره پیدا کردم به سمت در رفتم و زنگش رو فشردم
    یه در کوچیک و سفید بود
    دوباره فشردم دوباره و دوباره
    انگار عجله داشتم اما برای چی؟
    قلبم محکم به سینم میکوبید ...یه چیزی تو اعماق ذهنم تو ناخودآگاهم انگار با اینجا اشنایی داشت این در ...این محل ...ولی چطور امکان داشت ..چطور؟
    _بله اووومدم
    وقتی در باز شد
    چشم افتاد به دو قوی سبز آشنا ،زن میان سالی که چین و چروک صورتش نشونه از سختی های روزگاری بود که چشیده بود .... ولی باز هم زیبا بود
    با دیدنم چشمای زمردیش به اشک نشست ...دهنش رو برای گفتن چیزی باز و بسته کرد ولی کلامی ازش خارج نشد انگار که حنجره یاری نمیکرد
    صدای مردی رو از حیاط شنیدم که گفت
    _افسون جان کیه
    دستش رو به سمت چادر سفیدش برد و جلوتر کشید به سمت مخالفم چرخید و دست لرزانش رو به سمتم گرفت و رو به مرد گفت
    _مححححمممد...نی...نی ...نیاااازمون ....بببب...برگشتههههههه
    و بعد گفتن این حرف پخش حیاط شد از ترسم سریع وارد حیاط شدم و کنارش نشستم و از صورتش زدم
    _خااااانوم حالتون خوبههههه....
    و چند تا سیلی آروم به صورتش زدم
    مرد بیچاره که از سرش زد و گفت
    _یااااا امام جعفر صادق
    و بدون اینکه به من توجه کنه اومد و زنش رو تو بغـ*ـل گرفت و سریع داخل خونه برد
    بیچاره زنه من رو با دختر از دست رفته اش اشتباه گرفته بود
    مردد بودم برم داخل ولی این همه راه رو از تهران به اینجا نیومده بودم که زود پا پس بکشم ...باید جواب سوالم رو میگرفتم ...ولی کدوم سوال ؟ دنبال چی می گشتم ؟...شاید دنبال راز سر به مهری که این همه مدت ازم پنهون شده بود ...شاید هم ...نمیدونم ...
    باید داخل خونه میشدم ...باااااید...به سمت در رفتم و بازش کردم یه خونه ی نقلی و دلباز باچشمم دنبال زن و مرده گشتم
    تو پذیرایی نبودن به سمت تک اتاقی که درش کنار آشپزخونه بود رفتم
    صدای ضعیف زنه رو شنیدم
    _محمد....ب ...به ...خدااا....نی.یاز ..بود ...برو نزار که بره ..برووو دددنبالش...
    مرده سعی میکرد متقاعدش کنه
    _عزیزم واسه چی خودت رو اذیت میکنی نیاز دیگه پیش ما نیست ...
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    درو باز کردم و سلام دادم
    _سلام
    هر دو بهم نگاه کردن ...زنه روی تشک دراز کشیده بود
    با دیدنم با خوشحالی دوباره من رو نشون داد و گفت
    _دیدی دخترمون برگشته ...خدا دخترمون رو بهمون برگردونده...
    مرده هم با دیدنم چشماش به اشک نشست و دستاش رو به سمت آسمون گرفت و گفت
    _الهییییی شکررررت
    و با قدم هایی که از شدت هیجان لرز گرفته بود به سمتم اومد و گفت _افسون این ....این نیاز نیست...این رهاموووونههههه
    دستاش رو باز کرد و گفت
    _نمیدونی چقدر دنبالت گشتم عزیز بابا ...همه جا رو زیر و رو کردم ولی نبودی گمشده بودی..حالا ..تو اینجایی....پیش ما...... بیا که میخوام اندازه ی نوزده سال حست کنم ...بیا دخترم
    سرم گیج میرفت ..این غریبه ها کی بودن ...
    زنه هم به زور از جاش بلند شد و درحالی که دستش روی قلبش بود به کمک دیوار به سمتم قدم برداشت
    عقب عقب رفتم و گفتم
    _به من نزدیک نشین ...من نمیشناسمتون...کی گفته که من مال شمام ...من خودم خوووبی..خووونواده دارممممم
    جیغ زدم و گفتم
    _من نمیشناسمتون
    مرده که اسمش محمد بود خواست ارووومم کنه
    _باشه ...ما غریبه ایم...تعصبی نشو عزیزم ...بزار بهت توضیح بدیم
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم
    _نه..نه
    و به حالت دو سریع از خونه خارج شدم و کفشام رو پوشیدم
    تا سر خیابون رو یک نفس دووییدم
    درحالی که نفس نفس میزدم دستم رو تکون دادم و بلند به هر ماشینی که میومد میگفتم
    _ دربسسسسست
    و چند لحظه یه بار برمی گشتم و پشتم و نگاه میکردم
    حس میکردم یکی دنبالمه صداشون تو مغزم اکو میشد
    نیازمونه...نیااز.........
    این دختر رهای ماست رهاااای ما
    دستام رو محکم روی سرم گذاشتم و فشارشون دادم ...
    با دیدن ماشینی که کنارم وایستاده سریع سوارش شدم
    زود شروع به حرکت کرد
    _چطوری خانووم خوشگله ؟
    همون طور که اشک می ریختم به راننده نگاه کردم که با چشمای کثیفش زل زده بود بهم با دیدن چهره ام آب دهنش رو قورت داد و گفت
    دمت گرم شاهین امشب شاه ماهی کار کردی
    با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا سوار این ماشین شدم
    اخم کردم و گفتم
    _نگههه دار میخوام پیاده شم
    دستش رو روی پام گذاشت و گفت
    _تو که میخواستی پیاده شی چرا اصلا سوار شدی کوچولو
    صورتم رو از انزجار جمع کردم دستش رو از روی پام برداشتم و گفتم
    _نگه دار عوضی من اونی که فکر میکنی نیستم
    و دستم رو به سمت در بردم ولی اون زرنگ تر بودو سریع قفل مرکزی رو زد
    کیفم رو به سمتش چند بار کوبیدم و با جیغ گفتم
    _نگه دار عوضییییییییه حروم زاده با پشت دستش محکم زد به صورتم و گفت
    _خفه شو ...چرا وحشی بازی در میاری مگه کار هر شبت نیست ...واسه من داری ناز میکنی
    از شدت ضربه ی محکمی که به صورتم زد لبم پاره شد و مزه ی شور خون رو حس کردم
    دستم رو گذاشتم رو فرمون و ماشین رو انحراف دادم
    اگه میمردم خیلی بهتر از این بی ابرویی بود
    اونهم با یه دستش فرمون رو چسبیده بود و با دست دیگش سعی میکرد من رو مهار کنه
    _نکن الااااان تصادف میکنیم
    ولی من ول کن نبودم و با دوتا دستم فرمون رو چسبیده بودم و اینور و انورش میکردم
    یهو نگه داشت و پرتم کرد بیرون
    _گمشو وحشی نخواستم با سر افتادم زمین کنار سرم کمی خراش برداشت
    اون هم پاش رو گذاشت رو گاز و رفت
    از دیدن مردمی که ایستاده بودن و بهم نگاه میکردن غرق خجالت شدم از جام بلند شدم زانوی شلوارم از برخورد با آسفالت پاره شده بود
    سرم رو انداختم پایین حس میکردم شخصیتم بکل زیر سوال رفته بود
    کنار خیابون واستادم و دستم رو تکون دادم اینبار بیشتر دقت کردم تا گیر کثافت هایی مثل اون جوون نیوفتم ماشینی کنارم ترمز کرد خم شدم و با دیدن پیر مردی که راننده بود سوار شدم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    آدرس هتلی رو که توش اقامت داشتم رو به راننده دادم و تا وقتی برسیم آروم به حال خودم اشک ریختم
    وقتی هتل رسیدم صاحب هتل با تعجب به سر و وضعم نگاه میکرد ...جلو رفتم و کلید اتاقم رو ازش خواستم
    وقتی کلید رو بهم داد پرسید
    _مشکلی براتون پیش اومده خانوم ؟
    با صدای دورگه ای فقط به گفتن ن اکتفا کردم و از کنارش گذشتم و به سمت آسانسور رفتم
    وقتی به اتاقم رسیدم اولین کاری که کردم زنگ زدن به مامان بود .
    بعد چند بوق جواب داد
    _سلام عزیز مادر
    «عزیز مادر ...عزیزززز مادر ...با من بود؟»
    از شنیدن صداش گریم گرفت چقدر دلتنگ صداش شده بودم و چقدر دلخور بودم ازش ...ازش جواب میخواستمم یه جواب قاطع و محکم که بهم بفهمونه اون مرد و زنی که امروز دیدم غریبه ان
    ولی هنوز زود بود برای باز خواست کردن
    سعی کردم خودم رو آروم کنم
    _سلام مامان خوبین
    ...آره گلم خوبم کی میخوای برگردی
    لبخند تلخی زدم و گفتم
    _منکه امروز اومدم مامان ...به این زودی دلتنگ شدین
    ....زود تر برگرد رها تو که میدونی من و حاج بابات طاقت دوریت رو نداریم
    _سعیم رو میکنم مامان کارام تموم شد زود بر میگردم
    بقیه حرفامون به معمول گذشت و بعد هم خدافظی کردیم
    *****
    مطمئن بودم که تصمیمم درسته پس زنگ رو فشردم ..باید حقایق رو ،رو میکردم
    اون مرد من رو می شناخت و چه راحت میم مالکیت پشت اسمم میزاشت...رهای من...
    در باز شد و دوباره همون چشمهای آشنا که اینبار با لبخند بهم زل زده بودن و من رو دعوت میکردم به خونه
    _میدونستم میای ...دل یه مادر هیچ اشتباه نمیکنه
    اخم هام رو توهم کردم و گفتم
    _فقط اومدم قضیه اسم روشن بشه چشماش رو به علامت دونستن باز و بسته کرد و دعوتم کرد داخل
    اینبار با دقت بیشتری خونه رو از نظر گذروندم یه حیاط کوچیک ولی باصفا که یه حوض آبی کوچیک وسطش داشت که توش پر از ماهی های کوچیک قرمز بود و دور تا دورش گلدونای سفالی چیده شده بود گوشه حیاط هم که یه باغچه ی کوچیک از سیفیجات و سبزی جات کاشته شده بود.
    داخل خونه هم که دوتا فرش دوازده متری خورده بود با یه مبل ال کرم ...کوچیک بود ولی خیلی تمیز و باسلیقه چیده شده بود
    آقا محمد هم تو پذیرایی بود و به پام بلند شد انگار که منتظرم بودن....
    دوتاشون هم دست پاچه شده بودن انگار نمیدونستن چیکار باید کنن
    یکیشون دعوتم کرد به نشستن ،اون یکی که سریع رفته بود اشپزخونه تا برام وسیله ی پذیرایی بیاره
    با صدای شکستن چیزی از اشپزخونه آقا محمد سریع بلند شد و به اشپزخونه رفت
    صدای افسون رو میشنیدم که میگفت چیزی نیست استکان از دستم افتاد
    در عرض پنج دقیقه زن و شوهر کلی خوراکی جلوم چیدن
    ازشون تشکر کردم و از بین خوراکی ها یکی از کلوچه ها رو برداشتم ...مزه اش بی نظیر بود ...بعد از نیم ساعت آقا محمد شروع به صحبت کرد
    _رها جان برای اینکه قضیه واست روشن بشه باید برگردیم به بیست و دو سال پیش
    درست همون موقعی که مامانت رو تو ده بالا دیدم و یه دل ت صد دل عاشقش شدم
    عاشق زنی که پدرم با پدرش دشمن خونی قبیله ای بودن
    حالا تصور کن وقتی درمورد افسون با پدرم صحبت کردم چه اتفاقی که نیافتاد
    تهدیدم کرد میخواست مجبورم کنه تا با دختر عموم ازدواج کنم ولی دل من درگیر افسونگری چشمای مادرت شده بود
    افسون هم خیلی اذیت میشد ،مخصوصا فشارهایی که نامادریش روش تحمیل میکرد قابل گفتن نبود ...از همون زمانی که مادرش رو از دست داد دچار بیماری قلبی شد و ازدواج دوباره ی پدرش هم ضربه بزرگی به روح لطیفش بود و باعث شده بود علاوه بر جسمش روحشم مریض باشه ....
    به خاطر فشار های زیادی که رومون بود تصمیم به فرار گرفتیم
    به خاطر دلمون پشت پا زدیم به همه چی ...تویه یه شب تاریک هر دومون زدیم بیرون...سوار اتوبوس های شیراز شدیم و اومدیم اینجا ...چند روز تو مسافر خونه موندیم تا من بتونم یه خونه بگیرم ...با پولی که از خونه بابام آورده بودم تونستم همین خونه رو بگیرم ... با یکم خورده ریزه که بتونیم اول زندگی رو باهاش شروع کنیم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با کلی التماس و زجه و گریه و دروغ بلاخره یه عاقد رو راضی کردیم تا خطبه ی عقدمون رو بخونه ...
    چقدر اون روز شرمنده ی افسون بودم که اینطور سوت و کور به ساز و دهل ،بدون مهریه داره بله رو به من میگه ......بلاخره هر دختری ارزوش بود که رخت سفید تنش کنه و با کلی عزت و احترام وارد حجله گاهش بشه ... مخصوصا دختری مثل افسون که زیبایش زبان زد عام خاص بود و از بچگی تو پر قو بزرگ شده بود و عادت نداشت به سختی کشیدن ....اون روز رو قشنگ یادمه بعد اینکه خطبه خونده شد و بهم محرم شدیم ....از خوشی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم ...باهم رفتیم پارک سینما و آخر شب هم خسته و راضی یه خون برگشتیم ...حجله مون یه گلیم دوازده متری بود که روش یه دست رخت خواب سفید انداخته شده بود ...همین ،دیگه از گل و گلاب خبری نبود ....همون شب بهش قول دادم که تموم تلاشم رو میکنم تا واسش زندگی رو بسازم که لیاقتش رو داره .
    از فرداش تلاشم رو بیشتر کردم دنبال کار گشتم
    روزی دو شیفت کار میکردم تا بتونم هرچی که دلش میخواد رو واسش فراهم کنم
    کم کم زندگیمون داشت رونق میگرفت با پس اندازی که افسون میکرد یخچال و گاز گرفتیم ،همیشه خنده به لب داشت و اصلا پیش نمی اومد که غر بزنه از نداری هامون بگه دعوا کنه...خیلی خوب بود و این خوب بودنش من رو عاشق ترش میکرد
    تو همسایگیمون یه زن شوهر بودن که خیلی خوب بودن آقا کاظم ...خودش من رو پابند کار کرد ، رفت و آمد داشتیم باهم ...درسته سنشون بیشتر از ما بود ولی این اصلا بینمون فاصله نمینداخت
    گذشت و گذشت
    تا اینکه یه مدت حال افسون بد شد و به همه چی واکنش نشون میداد مخصوصا به بوی غذا حالت تهوع امونش رو بریده بود و من با سنه کمم نمیدونستم چرا اینجوری میشه
    خیلی اصرار میکردم که بریم دکتر ولی میگفت احتمالا حساسیت فصلیه یه مدت بعد خوب میشم
    یه روز که آقا کاظم اینا خونمون بودن دوباره حال افسون خراب شد. و دووید بیرون همش حواسم به افسون بود ونگرانش بودم
    وقتی اومد داخل عذر خواهی کرد و پیش سارا خانوم نشست
    سارا خانوم افسون رو بغـ*ـل کرد و زد زیر گریه اون موقع نفهمیدم چرا ولی بعدش متوجه شدم
    رو به افسون گفت
    _عزیزم حتما تو راهی داری
    از چیزی که شنیدم خیلی خوشحال شدم ولی بهتر بود پیش ی متخصص می رفتیم تا مطمعن شیم
    فرداش که رفتیم دکتر و افسون آزمایش داد ...دکتر حاملگیش رو تایید کرد ...انگار که کل دنیا رو بهمون داده بودن از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم ...پیش دکتر به پرونده باز کردیم و اومدیم بیرون کل روز رو تو خیابون چرخ زدیم و به مغازه های سیسمونی سر زدیم .به لباس فروشی ها ...کلی اسم از همون اولش واسه بچمون انتخاب کرده بودیم ،واسه بچه ای که حتی جنسیتش رو نمیدونستیم...
    تو سه ماهگیش که رفتیم دکتر ...بهمون گفت که بچمون دوقلوعه...دوقلوهای نا همسان ولی جنسیتشون مشخص نبود
    آخر های بارداریش بود که حال افسون خیلی خراب شد انقدر که نفس رو به کندی میکشید
    سریع بردمش بیمارستان
    شاید باورت نشه ولی تا اون موقع من نمیدونستم که بیماری قلبی داره ...این رو بعد ها بهم گفت ...
    سریع به بخش زایمان منتقلش کردن و دکتر چقدر سرزنش کرد که تو نمیدونی یه زنی که بیماری قلبی داره نباید حامله بشه من موندم چطور تا الان دووم آورده
    اظطراب داشتم اگه افسون زنده نمیموند من هم میمردم ،بدون اون بچه به چه کارم میومد ...بعد یک ساعت پرستار سراسیمه از اتاق عمل بیرون اومد و گفت خانومتون هرچه سریع تر باید پیوند قلب بشن ،قلبشان دیگه کارایی ش رو از دست داده همون موقع هر دوتا دستم رو کوبیدم به سرم اگه افسون میمرد من هم می مردم حس بچه یتیمی رو داشتم که هیچ کس رو نداره ...به پای پرستار افتادم و بهش گفتم حالا باید چیکار کنم
    انگار حالم خیلی ترحم انگیز بود که دلش برام سوخت کنارم نشست و گفت
    چند روز پیش یه جونی رو آوردن که مرگ مغزی شده بود ازم خواست با خوانوادش حرف بزنم و ایشون کنم تا قلبش رو به زن من اهدا کنن
    همون لحظه نور امید به قلبم تابید از جام بلند شدم و هراسون گفتم
    کجا باید برم
    گفت که اون پسر فقط یه خواهر داره و اونهم طبقه ی بالا پست در سی سی یو واستاده
    با حالت دو خودم رو بالا رسوندم و به پای زن و مردی که کنارش بود افتادم و ازشون خواستم قلب برادرش رو به زن من اهدا کنه
    خواهره گریه میکرد و به هیچ عنوان قبول نمیکرد ولی مردی که کنارش بود دستم رو گرفت و برد یه جای خلوت
    شوهر همون زنه بود بهم گفت که زنش رو راضی میکنه ولی شرطی داره گفتم نشنیده قبول میکنم
    اونهم نه گذاشت و نه برداشت گفت در ازای یه مقدار پول که به نظر من هنگفت بود حاضره قلب رو اهدا کنه
    ولی من اونهمه پول رو از کجا می آوردم ...خونم رو میخروختم ولی وقت تنگ بود و قادر به این کار نبودم با یاد آوری کاظم سریع بلند شدم و با یه آژانس خودم رو رسوندم به خونش اون وضعش خوب بود و میتونست کمکم کنه ...وقتی خونشون رسیدم و خواستم رو گفتم ناراحت شد و قبول کرد که پول رو بهم بده ولی اونهم شرط آورد که زنش نازاست و توانایی بچه دار شدن رو ندارن و ازم خواست در قبال یکی از بچه ها اون پول رو بهم بده
    داغ بودم و نمیفهمیدم بدون ون و چرا قبول کردم سلامتی زنم اون لحظه مهم تر بود
    اونهم خوشحال شد و گفت تا ابد این کارم رو فراموش نمیکنه
    سریع خودمون رو به بیمارستان رسوندیم
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    مرده وقتی دید پول همراهمه چشماش برگ زد به راحتی میتونستم برق طمع رو تو چشماش ببینم ...گفتم پس زنت چی خنده ی کثیفی کرد و گفت اون با من
    وقتی زنش رو دیدم فهمیدم چطور راضیش کرده زیر چشمش کبود بود و گوشه ی لبش پاره شده بود با گریه برگه ی رضایت رو امضا کرد همش میگفت من تو این دنیا یه داداش داشتم که اونم دنیا واسم زیاد دید
    واسه زنه ناراحت بودم ولی واسه افسونم بیشتر ...نمیدونستم اگه بفهمه در قبال نجات جونش چیکار کردم چه عکس العملی نشون میده ...ولی خودم رو راضی کردم که بعد اینکه حالش خوب شد خونه رو می فروشم و پول کاظم رو میدم دیگه بچه رو بهش نمیدم
    عملش یه ساعت طول کشید ...با دیدن دکتر اینار من خوشحال شدم و خواهر اون جوون ناکام عزادار مدام شوهرش رو لعن و نفرین میکرد و میزد به سر خودش ....
    دو روز بود که افسون تو بخش بستری شده بود و من تو این دو روز پاک همه چی رو از یاد بـرده بودم
    همون روز بود که کاظم برای گرفتن یکی از دخترام اومد سخت بود برام جواب افسون رو چی میدادم
    زدم زیرش و سعی کردم قانع اش کنم که خونه رو گذاشتم واسه فروش وقتی فروش رفت پولت رو میدم ...نمیتونم بچه هام رو بدم
    دو روزی رو که پیشم بودید حسابی مهرتون به دلم افتاده بود و نمیتونستم بگذرم ازتون
    اینبار اون التماسم کرد که الان خانومش منتظره تا با بچه پیشش برم و اگه الان دست خالی برم ال میشه و بل میشه
    به پام افتاد و گفت فقط بزار یکی از دخترات یه امشب رو پیش ما بمونه فردا که زنت ترخیص شد خودم میارمش خونتون فقط یه امروز پیش ما بمونه
    از اینکه مرد به اون بزرگی به پام افتاده خجالت کشیدم بلاخره یه شب بود ،پس به خاطر جبران تمام خوبی هایی که در حقم کرده بود قبول کردم وقتی داخل اتاق شدم افسون خواب بود تورو برداشتم از صورتت بـ..وسـ..ـه زدم و سپردمت دست کاظم و گفتم اسمش رهاست افسون خیلی از این اسم خوشش میاد ولی فقط واسه یه شب
    وقتی افسون بیدار شد سعی کردم آروم تموم ماجرا رو بهش بگم مثل همیشه مطیع من بود و گفت
    _کار خوبی کردی بزار یه شب دلشون خوش باشه بعدشم من که نمیتونم دوتا بچه رو همزمان نگه دارم به سارا میگم همیشه بیاد خونه بهم کمک کنه
    ....فردا که ترخیص شد ازم خواست که فعلا دنبالت نیام و تا شب پیش اونا بمونی نیاز خیلی گریه میکرد ولی از خونه کاظم هیچ صدای بچه ای نمی اومد
    پیش خودمون میگفتیم برخلاف نیاز حتما تو خیلی ارومی چند ساعت بعد طاقت نیووردم دلم شور میزد به بهونه ی اینکه الان رها هم به شیر مادرش نیاز داره بلند شدم و رفتم جلو درشون چند بار زنگ رو زدم کسی درو باز نکرد درو کوبیدم ولی انگار کسی نبود که نبود
    قلبم محکم به دیواره ی سینم میکوبید دلشوره مثل خوره امون رو بریده بود ،درو محکم تر از قبل کوبیدم و صداش زدم آقا کاظم درو باز کنید لطفا ...آقا کاظم
    وقتی خبری نشد ...دیگه حرمت رو گذاشتم کنار از در بالا رفتم و پریدم داخل حیاط ولی با دیدن در که روش قفل خورده بود خودم رو باختم .همش تو دلم میگفتم نکنه نباشه ،نکنه بچه ام رو برداشته و رفته ،به خونه برگشتم و افسون گفتم که خونه نیستن با اینکه نگران شده بود دلداریم داد که هر جا باشن تا شب برمیگردن .
    ولی خبری ازش نشد که نشد هر یه ساعت یه بار میرفتم جلوی درشون و زنگشون رو میزدم ولی هر بار شکست خورده برمیگشتم .
    آخرین بار که رفتم درشون رو بزنم آقا احمد بقال محل رو دیدم رو به هم گفت
    پسرم کاظم نیست
    با تعجب ازش پرسیدم شما میدونین کجا رفته ؟
    گفت نه خبر ندارم فقط دیروز غروبی از همه حلالیت گرفت و گفت میخواد از این شهر بره ولی کجاش رو نمیدونم از چیزی که شنیدم سرم به دوران افتاد و سر خوردم زمین ، دو دستم رو محکم کوبیدم به سرم و گفتم
    بدبخت شدم
    بیچاره بنده خدا اومد کنارم و گفت چرا اینجوری میکنی مگه چی شده ؟
    فقط تکرار میکردم بچم ... بچم ، و به سرم میکوبیدم
    بیچاره وقتی دید نمیتونه ارومم کنه رفت در و زد
    افسون جلوی در اومد وبا دیدن وضعم پی به عمق فاجعه برد
    خالی شدن زیر پاش رو دیدم ،سقوطش رو دیدم ولی نتونستم کاری کنم و بعدش هم که تو سیاهی مطلق فرو رفت
    وقتی به هوش اومدم دیدم بیمارستانم کم کم یادم افتاد چه اتفاقی افتاده دورغ چرا اون لحظه نه تو برام مهم بودی نه نیاز فقط و فقط به فکر افسون بودم دکتر بهم گفته بود که باید از هیجان و ناراحتی به دور باشه وگرنه احتمال داره که بدنش قلب پیوندی رو پس بزنه و این یعنی یه فاجعه ی بزرگ
    سریع از رو تخت بلند شدم و سرم رو از دستم کشیدم بیرون ...با دیدن احمد آقا تو سالن فهمیدم که اون ما رو رسونده بیمارستان به سمتش رفتم و گفتم ...احمد آقا بگو که افسون سالمه ...
    دستش رو گذاشت رو شونم و گفت معلومه که سالمه پسرم ،دکتر گفت که خوشبختانه جسمش قلب پیوندی رو پس نزده ....
    و بعدش با تعجب پرسید
    چرا رفتن کاظم اینهمه بهم ریختتون کرد
    از شنیدن اسمش دوباره غم از دست دادن ت به جون افتاد و با صدای خش دار گفتم : اون لامروت دخترم و با خودش بـرده
    با دستم به قفسه ی سینم زدم و گفتم
    پاره ی جونم رو بـرده
    سرت رو درد نیارم چند روز گذشت و افسون رو مرخص کردن ...از نبود تو افسردگی گرفته بود و نمی تونست به نیاز هم درست و حسابی برسه ،خیلی دوندگی کردم تا پیدات کنم ولی همه جا پول حرف اول رو میزد و تو این یه مورد کاظم یه قدم از من جلو تر بود... در آخر هم نتیجه ی دوسال دوندگی من شد یه پرونده بسته و مختومه شده .
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد
    _هیچ وقت از یادمون نرفتی و همیشه کمبودت تو زندگیمون حس میشد ، خونه رو به امید اینکه شاید کاظم یه روزی پشیمون شه و برت گردونه عوض نکردیم ولی اون از خدا بی خبر هیچوقت اینکارو نکرد ...
    لبخند غمگینی به روم زد و ادامه داد
    _ولی حالا تو با پاهای خودت برگشتی ... ولی دخترم یکم دیر اومدی دیگه نیاز نیست ،چقدر دوست داشت که ببینتت ولی خوب چه میشه کرد این زمونه با هیچ کس ساز موافق نمیزنه
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    *رها*
    حس بدی داشتم تموم این مدت از نزدیک ترین کسام دروغ شنیده بودم از کسایی که همیشه واسم اسطوره ی صداقت و راستی بودن ...
    همونطور که اشکام رو از چشمام پاک میکردم از جام بلند شدم
    با بلند شدن من افسون هم سریع از جاش بلند شد
    به سمت در رفتم که با اضطراب به سمتم اومد و بغلم کرد
    _نه دیگه اجازه نمیدم که بری ...خواهش میکنم بمون حالا که اومدی باز ترکمون نکن ...
    با گریه به موندنم التماس میکرد
    دلم براش سوخت واسه مادری که بچه اش رو بعدبیست سال دیده جداخودم رو ازش کردم و دستم رو کشیدم زیر چشماش ...چشمایی که حالا میفهمیدم چرا اینهمه اشنان

    با لبخند اطمینان بخشی دستاش رو فشردم و گفتم
    _میرم وسایلم رو از هتل بیارم ....حالا که پیداتون کردم دیگه ترکتون نمیکنم قول میدم
    با چشمایی که هنوزهم میشد برق نگرانی رو داخلش دید بدرقه ام کرد
    ****
    شماره رو گرفتم و گوشی رو به سمت گوشم بردم
    همین که به بوق خورد سریع جواب داد
    _سلام دخترم
    از شنیدن کلمه دخترم از دهنش جوش آوردم و با صدای دو رگه ای که سعی میکردم بغضش نشکنه گفتم
    _دخترت؟ منظورت منم ...آره ؟ بس نیست دروغ ...
    صدای نگرانش رو شنیدم که گفت
    _چیشده عزیزم حالت خوب نیست
    بغضم با حرفش شکست گریه کردم و با حرفام نیس زدم به قلبش
    _ازتون انتظار نداشتم ...فکر کردید دروغتون هیچ وقت برملا نمیشه ! مگه ش.ش.شما همیشه بهم نمیگفتین که ماه هیچ وقت پشت ابر پنهون نمیمونه ؟هان ؟
    پس چرا فکر میکردین این موضوع روی شما صدق نمیکنه
    با صدای لرزون جوابم رو داد
    _تو فقط دختر منی خودم بزرگت کردم ...راجب کدوم دروغ حرف میزنی ...کدوم راز پنهان شده
    چشمام رو محکم روی هم بستم و سرش داد زدم اونهم برای اولین بار
    _بسه تا کی میخواین دروغ بگین ؟ من دختررررر شما نیستم ...
    با گریه ادامه دادم
    _من یه مامان دارم اسمش افسونه ...یه ...بابا دارم
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
    _اسمش محمده ...بابا..محمد...
    منتظر جوابش نموندم و گوشی رو به دیوار کوبیدم
    ****
    سه روز از اون ماجرا می گذشت با تموم وجودم دلتنگ حاج بابا و مامان بودم
    اون روز خیلی بد با مامان برخورد کردم ولی هنوز هم ازشون دلخور بودم و این باعث میشد که غرورم رو نشکونم و بهشون زنگ نزنم ...تو این چند روز حسابی مهر خونواده جدیدم به دلم نشسته بود و موضوع اینکه هدفم از اینجا اومدن چی بود رو بهشون گفته بودم ...
    واسه وضعیت نیما ناراحت شده بودن ولی ته دلشون هم زیاد از رفتن من راضی نبود و یه جورایی غیر مستقیم این رو بهم میگفتن ...ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و به هیچ وجه نظرم عوض نمیشد
    ****
    کف موهام حسابی میسوخت و مدام به آرایشگر غر میزدم بلاخره بعد چهل دقیقه راضی به شستن موهام شد ، احساس میکردم که هر کدوم از تارهای موهام در حال کنده شدنه
    بیتا هم کنارم بود و مدام بهم میخندید و در آخر میگفت که کف سرم به خاطر دکلره به سوزش افتاده و یه مدت بعد خوب میشه
    حرارت سوار هم این درد رو بیشتر از قبل میکرد بلاخره تموم شد و بیتا صندلیم رو به سمت اینه چرخوند و با لبخند گفت خیلی تغییر کردی عزیزم
    از دیدن چهره ی جدیدم تو آینه لبخند رضایت رو لبام نشست و از آرایشگر تشکر کردم و هزینه اش رو پرداختم بیتا از داخل کیفش یه قوطی کوچیک در آورد و به سمتم گرفت
    _با این لنز عسلی دیگه با نیاز مو نمیزنی ...
    وقتی لنز رو تو چشمام گذاشتم چشمام اولش حسابی خونی شد ولی دو دقیقه بعدش به لنز عادت کردن
    از آرایشگاه بیرون اومدیم و به سمت ماشین بهراد رفتم که اونور خیابون پارک شده بود
    وقتی سوار ماشین شدیم برای چند لحظه خیره نگام کرد ولی سریع چشمش رو دزدید
    تو راه همش فکرم درگیر تصمیم عجولانه ای بود که گرفته بودم ...هدفم چی بود ؟ چرا قدم تو راهی گذاشته بودم که از آینده اش بی اطلاع بودم ...
    از کی فرار میکردم ؟ از خاطرات ؟
    *****
    وقتی وارد تیمارستان شدیم ترس وجودم رو گرفت
    از نظرم همه چیز اونجا وحشتناک بود از صدای خنده های بلند بگیر تا داد و بیداد بیمار ها .
    حتی لباس های طوسی پرستار ها هم بهم حس بدی میداد .
    به سمت یه در رفتیم که فکر کنم اتاق دکتر نیما بود
    بهراد در رو زد و داخل شدیم
    دکتر یه مرد میان سال با موهای جوگندمی و پوست سبزه بود ، با دیدن بهراد از جاش بلند شد و با لبخند باهاش دست داد و بهشون تعارف کرد که بشینیم
    بعد از کمی احوال پرسی بهراد دستش رو گرفت سمت من و گفت
    _ایشون همون خانوم مجد هستن که قبل تعریفش رو بهتون کرده بودم
    آوردمش اینجا تا خودتون هم باهاش یه صحبتی بکنید
    دکتر لبخندی به روم زد و گفت
    _خیلی از دیدنتون خوشبختم خانوم مجد
    فکر کنم کم و بیش دلیل حضورتون اینجا رو میدونید
    سرم و به نشونه تایید تکون دادم و گفتم
    _بله آقای دکتر میدونم و واسه اینکه به بیمارتون کمک کنم تا بهبودی روحیش رو بدست بیاره اینجا اومدم ولی قبل از هر چیزی این برام سواله که این کمک واسه زندگی شخصی خودم مشکلی ایجاد نکنه ؟
    کمی گردنم رو کج کردم و ادامه دادم
    _اممممم متوجه ی منظورم هستین که؟
    سرش رو چند بار به علامت تایید تکون داد و گفت
    _بله متوجه ام که چی میگی دخترم ،نمیدونم بهراد بهت گفته یا نه ولی
    نیما شرایطش خیلی خاصه یه جورایی اصلا بیمار نیست اما خودش دوست نداره از گذشته و خاطراتش با نیاز بیاد بیرون ، تو باید یه جورایی این انگیزه رو بهش بدی و اون رو بکشی توی واقعیت ..اوایل رفتاراش خیلی غیر قابل کنترل بود هرچی دم دستش رو رو میشکوند حتی چند بار تا مرز خودکشی رفته بود ولی حالا نزدیکه دو ماهه که شرایطش فرق کرده ساکت و منزوی یه گوشه می شینه نه با کسی حرف میزنه نه به صدا عکس العملی نشون میده ...از نظر من این رفتارش خیلی حاده حداقل قبلا یه جورایی ناراحتیش رو با کارایی که میکرد بروز میداد ولی حالا .....
    تو باید یه مدت کوتاه شاید هم طولانی نقش نیاز رو براش اجرا کنی
    تا زمانی که به خودش بیاد و اعتراض کنه یه حضورت ...اعتراف کنه به چیزی که نیستی
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    با اینکه درست متوجه حرفاش نشده بودم ولی یه روی خودم نیاوردم و فقط گفتم
    _من الان باید چیکار کنم ؟
    ****
    پشت در اتاق ایستاده بودیم کمی استرس داشتم
    _میخوای یه بار دیگه مرور کنیم
    چشمام رو درشت کردم گفتم
    _نه دکتر دیگه کاملا متوجه ام
    لبخند به روم زد و گفت پس بریم داخل
    و بعد از در زدن درو باز کرد و خودش اول داخل شد
    زیر لب بسم الله گفتم و پشت دکتر داخل اتاق شدم
    نیما کنار پنجره روی تختش نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد
    چقدر نسبت به عکسی که ازش دیده بودم فرق کرده بود
    شکسته شده بود و کنار شقیقه هاش میشد موهای سفیدی که رشد کرده بودن رو دید ...از دست دادن عشق خیلی سخته و من این حالش رو درک میکردم
    دکتر با صدای بلند و پر نشاطی رو به نیما گفت
    _سلام آقا نیما امروز حالت چطوره؟؟؟
    ولی نیما کوچک ترین عکس العملی هم نشون نداد
    دکتر دوباره گفت
    _مهمون داری نمیخوای ببینیش ؟؟؟
    دوباره دریغ از یه عکس العمل کوچیک
    دکتر به سمتش رفت و دستش رو گذاشت رو شونه ی نیما
    _حتی اگه بگم مهمونت نیازه بازم دلت نمیخواد ببینیش
    بازهم هیچ عکس العملی نشون نداد انگار که تو حالت اغما به سر میبرد دکتر بهم اشاره کرد تا به سمتشون برم وقتی پیششون رفتم آروم در گوشم گفت
    _نترس با دوربین تحت نظر دارمتون اگه مشکلی پیش بیاد سریع خودم رو بهت میرسونم
    آروم بهش گفتم باشه
    و منتظر موندم تا از اتاق بیرون بره توی دلم گفتم ...خدایا هرکاری میکنم برای اینه که بنده ات سلامتیش رو به دست بیاره پس تو بگذر از گناهی که مجبور به انجامشم ....
    به سمتش رفتم و صداش زدم
    _نیما ...عشق من ...منم نیاز ..جدایی ها تموم شد نگام کن الان پیشتم ، پیش تو....
    دستم رو بر خلاف میل باطنیم روی دستش گذاشتم
    ولی دوباره دریغ از کمی توجه
    مگه اونور پنجره چی داشت به جز یه دیوار بلند که اینطور محوش شده بود
    از چونش گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش
    از دیدن چشمای سردش وجودم یخ بست چرا پشت حصار چشماش هیچ حسی پنهان نشده بود ...نه علاقه نه نفرت نه حتی غم
    دوباره صداش زدم
    _عشقم ...منم نیاز اومدم تا واسه همیشه بمونم ...چرا دیگه چشمات بهم هیچ حسی نداره ...
    چشمام بدون اینکه بخوام نمناک شده بود شاید از حس عذاب ،شاید هم از حس اینکه بدبخت و بیچاره تر از من تو این دنیای بی رحم وجود داره
    ادامه دادم
    _دیگه من رو نمیخوای ؟
    این کلمه رو قبلا به یه نفر هم گفته بود به غریبه ای که اون روزا همه ی زندگیم بود
    از یادآوری احسان بغضم ترکید
    رو به نیما کردم و
    گفتم
    _من رو ببخش نیما ....منو ببخش
    دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و گریم شدید تر شد
    خواستم از کنارش برم ولی با حلقه شدن دستش دور مچم از حرکت ایستادم
    بلاخره واکنش نشون داد
    وای خدای من بلاخره واکنش نشون داد
    دهنش رو برای گفتن چیزی باز و بسته کرد ولی هیچ صدایی از حنجرش بیرون نیومد
    کم کم یخ چشماش آب شد و به اشک نشست
    و تو یه حرکت سریع من رو تو حصار بازوهاش زندونی کرد
    انقدر محکم من رو به خودش فشار میداد که هر ان حس میکردم که درحال شکسته شدنم
    چشمام رو بستم و از ته دل گفتم
    _خدایا ببخش
    _نی.نیا.زم...بلاخره اووو...م..د...ی
    حس گـ ـناه تموم وجودم رو گرفته بود من احساسش رو به بازی گرفته بودم
    از یادآوری این موضوع دوباره گریم گرفت شدید از قبل
    من رو از خودش جدا کرد دستش رو با دقت زیر چشمام کشید
    _گریه نکن عزیز دلم گریه نکن

    همون موقع در باز شد و دکتر داخل اومد تو چشماش خیلی راحت میشد رضایت رو دید
    ازم خواست برم بیرون
    نیما مثل یه بچه کوچیک واسم پر پر میزد و ازم میخواست رهاش نکنم
    غمگین بهش نگاه کردم و آروم گفتم _فردا باز هم میام
    و بعدش از اتاق اومدم بیرون
    صداش رو میشنیدم که بلند داد میزد نیاز نروووو نیااااااز
    بهراد و بیتا تو سالن بودن ازشون خواستم هرچه سریع تر از اونجا بریم
    هنوز هم صداش تو سرم اکو میشد و من بیشتر عذاب وجدان میگرفتم آدرس خونمون رو به بهراد دادم و ازش خواستم من رو اونجا پیاده کنه
    درسته که ازشون دلخور بودم ولی دلم پر میزد واسه داشتنشون واسه دیدنشون
    حتی واسه غر زدن های گاه و بی گاه مامان هم دلم تنگ شده بود .
    بهراد جلوی در نگه داشت
    ازشون خدافظی کردم و درو باز کردم
    حیاطمون حسابی پژمرده و بی روح شده بود
    معلوم بود که چند وقته کسی بهشون آب نداده .
    آروم از حیاط گذشتم و داخل خونه شدم
    از دیدن چیزی که رو به روم بود کیف از دستم افتاد زمین
    تخت حاج بابا که وسط سالن بود و جسم بی جونش با اون ماسک اکسیژنی که بهش وصل شده بود ...
    وای خدایا من چیکار کرده بودم باهاشون
    مامان هم کنار تخت خوابش بـرده بود
    آروم به سمتشون رفتم و مامان رو بغـ*ـل کردم
    تکونی خورد و بیدار شد
    با گریه بهش نگاه کردم چقدر تو این چند روز لاغر شده بود
    _رها بلاخره اومدی عزیز مادر ...
    گریه کردم و گفتم
    _هیس هیچی نگو مامان
    دوباره بغلش کردم و با گریه بـ..وسـ..ـه بارونش کردم
    _دلتنگتون بودم من رو میبخشین؟
    مامان هم پا به پای من اشک می ریخت
    و دستش رو به صورت نوازش روی صورتم میکشید
    _تو ببخش ما رو عزیزم ...ولی هیچ وقت ترکمون نکن ببین دورییت چه بلایی سرمون آورده آخه عزیزم
    با دستم حاج بابا رو نشون دادم و گفتم حاج بابا چرا به این وضع افتاده
    نگاه غمگینی به حاج بابا کرد و گفت
    _همون روز که زنگ زدی همه چیز رو بهش گفتم
    حالش خراب شد و بردمش بیمارستان فقط خدا بهم رحم کرد که سکته نکرد وگرنه برای همیشه از دست میدادمش
    الان هم تازه خوابش بـرده
    از همون وقتی که رفتی چشمش به دره که برگردی

    زمان گذشته
    شش ماه بعد
    از داخل کیفم لوازم آرایشیم رو برداشتم و رو میز دراور احسان چیدم و مشغول آرایش چهره ام شدم
    امروز روز تولدم بود و به پیشنهاد احسان تو خونه ی اونا برگزار میشد .
    دل تو دلم نبود تا بفهمم هدیه ای که برام گرفته چیه ،خودش که میگفت امروز رو حسابی میخواد سوپرایزم کنه ولی از هدیه اش چیزی بروز نمیداد این حسابی من رو گذاشته بود تو خماری
    روی چشمام خط چشم کلفتی کشیدم و مژه هام رو با ریمل پر حجم تر کردم ،داخل چشمم رو هم مداد مشکی کشیدم که باعث شد بود جلوه ی چشمام بیشتر از قبل بشه .
    با زدن رژ زرشکیم آرایشم رو تکمیل کردم .به سمت تخت رفتم و
    لباس سبزی رو که با احسان واسم گرفته بود رو از جعبه اش در آوردم چقدر اون روز از دستش عصبی شدم که بدون اینکه من رو ببره و نظرم رو بپرسه برام لباس خریده
    ولی همین که جعبه رو باز کردم و لباس رو دیدم تو همون نگاه اول به دلم نشست اما به روم نیاوردم حتی به خاطر اینکه اینکه تنبیه اش کنم لباس رو تنم نکردم تا ببینه ، چقدر اون روز مامان واسم چشم و ابرو انداخت تا برم لباس رو بپوشم و احسان ببینه ولی من اصلا توجه نکردم .
    ولی بعد اینکه احسان رفت حسابی از خجالتم در اومد و کلی دعوام کرد و غر زد.

    لباس رو به سختی تنم کردم خیلی جذب بود و این پوشیدنش رو واسم سخت میکرد
    وقتی زیپ کنارش رو کشیدم با رضایت تو آینه به خودم زل زدم لباس تو تنم بی نظیر بود.طرح لباس مثل بقیه ی لباسام پوشیده بود
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    بالا تنه اش گیپور بود که روش سنگ دوزی های ظریف و ریز کار شده بود همینطور دور مچ هاش هم گیپور و سنگ دوزی بود ،مدل لباس ماهی بود و از باسـ ـن تا بالای زانو تنگ بود و بعدش یکم آزاد میشد
    جلوی دراور رفتم و به موهام شونه کشیدم
    تو همون حین احسان درو باز کرد و بی هوا داخل شد
    به سمتش چرخیدم که باعث شد موهام مثل موج به حرکت در بیان

    نگاه تبدارش رو به چشمام دوخت و گفت
    _تو این لباس با این آرایش بی نظیر شدی عشقِ من
    نزدیک تر شد و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم کاشت و بغلم کرد
    زیر گوشم با صدای مسـ*ـتانه ای گفت
    _دیگه صبرم سر اومده رها
    سرم و کمی عقب بردم و با تعجب پرسیدم
    _چرا
    چشمای خمارش رو به چشمام دوخت و خنده ی آرومی کرد و گفت
    _هیچی عزیزم
    و بعد ادامه داد
    _ مهمونا پایین انتظارت رو میکشن کیکت هم اومده بهتره دیگه بریم پایین
    چشمکی حوالش کردم و با لبخند گفتم بریم
    ولی نمیدونم چرا یهو سر جاش ایستاد و آب دهنش رو قورت داد و بعد اینکه یه نفس عمیق کشید گفت _داری چیکار میکنی با من رها
    چشمام رو از فرط تعجب درشت کردم و گفتم
    _منکه کاری نکردم !!!
    سرش رو با خنده به چپ و راست تکون داد و گفت
    _امشب خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم
    _واسه چی اونوقت
    چهره اش رنگ شیطنت گرفت و سرش رو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت
    _چون هر ان احتمال داره یه لقمه ی چپت کنم
    از شرم سرم و پایین انداختم
    نمیدونم چرا با گذشت این چندماه چرا باز هم ازش خجالت میکشیدم
    _باز که خجالتی شدی
    در جوابش هیچی نگفتم و تنها به زدن لبخند کوتاهی اکتفا کردم
    با روش رو به سمتم گرفت و گفت
    _نمیخوای دستات رو دورش حلقه کنی عزیزم ؟ مهمونا منتظرمونن
    دستم رو تو حصار بازوش حلقه کردم
    و به پایین رفتیم. حس خیلی خوبی داشتم حس یه ملکه که با شاهزاده اش اون پله ها رو تا پایین طی میکنه نگاه اکثر مهمونا رومون خیره شده بود برخی ها لبخند رو لبشون بود و برخی ها هم نمیدونم ......
    به مهمونا خوش اومد گفتیم
    شب خیلی خوبی برام بود
    احسان به خاطر من تولد رو مختلط نکرده بود و مردا پایین داخل حیاط بودن
    بعد اینکه کیک رو بریدم اول از همه احسان جعبه ی کادوش رو به سمتم گرفت
    یه نیم ست سفید که روش یاقوت سرخ بود
    قدر دان به چشماش زل زدم و گفتم
    _مرسی عزیزم خیلی قشنگه
    همون دو قدم فاصله مون رو هم از بین برد و من رو تو بغلش گرفت و گفت
    _تولدت مبارک عشق من
    از اینکه من رو بین اونهمه آدم بغـ*ـل کرد سرخ شدم مخصوصا که بیشتر از مامان و عمه شرمم میومد
    ****
    کلافه دوباره ازش پرسیدم
    _ احسان نمیخوای بگی من رو داری کجا میبری؟
    همون طور که داشت رانندگی میکرد به سمتم برگشت و دماغم رو کشید
    _خانوم کوچولو میدونی این بار چندمه که داری این سوال رو ازم میپرسی
    لبام رو غنچه کردم و گفتم
    _خوب یکم راهنماییم کن عزیزم ،از وسط تولدم من رو شکوندی بیرون و هیچی هم نمیگی
    خندید و گفت
    _دلم میخواست تنها باشیم عزیزم ،دیگه مهمونی هم داشت تموم میشد غیر از اینه خانومم
    لب بالاییم رو تو دهنم گرفتم و گفتم
    _ای کاش حد اقل میگفتی داریم کجا میرم
    _الان می رسیم عزیزم کم مونده
    *******
    -چشمات رو باز نکنیا.
    دستای یخش که زنجیر پیچ دستم بود رو روی بینیش کشید؛ با هیجانی که تو صداش موج زده بود گفت:
    -باز نکنیا رها! قول دادی.
    لبخندم بیشتر کش اومد:
    -ای بابا باز نمی کنم. نگران نباش. اما خسته شدم احسان، این جیمز بازیا برای چیه؟
    یکم به صداش جدیت داد و گفت:
    -عه یه لحظه آروم بگیر.
    با حرفش چشام و باز کردم و قهقهه م کل فضای آسانسر رو پر کرد:
    -عه باز نکن، باز نکن. مگه نگفتم چشمات رو باز نکن.
    چشام و روی هم فشردم و پشتم و بهش کردم و لبم و قنچه کردم:
    -اصلا باهات قهرم، سر من داد کشیدی؟
    طنین صداش آرامش روحم شد، زمزمه کرد:
    -آخه نفسم، من غلط بکنم سر تو، تنها عشق زندگیم داد بکشم.
    لبخندم از تصور قیافش که چطور مظلومانه التماس وار داره حرف می زنه، پر رنگ تر شد. نمی تونستم منکر عشقمون بشم. احسان واقعا عاشقم بود. و من هم...
    با بـ..وسـ..ـه ای که روی گونم نشوند لحظه ای خشکم زد. هنوز عادت نداشتم.
    با ایستادن آسانسور موقعیت رو محیا دیدم و با کمکش از اون جو و آسانسور خارج شدیم.
    نفس هاش که تند تند بود و صدا دار، فریاد میزد که هیجانی داره. یعنی میشناختمش.
    صدای کلید روی در و بعد باز شدن در.
    دستانش رو روی چشام گذاشت.
    -عه باز نمی کنم. نگران نباش. قول دادم احسان.
    بریده بریده لب زد:
    -تا نگفتم باز نکن!
    صدای قدم هاش. و بعد صدای پیانو در فضا پخش شد. ریتم آرومش روحم رو نوازش کرد.
    مقابلم ایستاد!
    دو دستم رو به لباش نزدیک کرد و روی هر کدوم بـ..وسـ..ـه ای نشوند.
    -حالا باز کن.
    چشمانم رو چند بار فشردم و اولین تصویر، قیافه ی آرومش بود.
    با لبخندی که بیشتر چال رو گونش رو مشخص می کرد.
    خندید، خندیدم.
    چشماش شفاف بود. انگار توی عمق تاریکی فانوسی رو روشن کرده باشی.
    آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
    -چی بگم بهت.
    ابرو بالا انداخت گفت:
    هیچی، فقط بخند، بخند تا جون بگیرم.
    و بعد از مقابلم کنار رفت.
    نگاهم باهاش کشیده شد، اما لحظه ای برگشت . مردمک چشمم می چرخید.
    گونه هام گل انداخت. انگار از هیجان زیاد قبلم رو میفشردن و قلبم از ریتم خارج شده بود.
    -با...باورم نمیشه...باورم نمیشه احسان‌.
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    نگاهم کشیده شد سمت خونه‌
    خونه ای که به زیبایی دیزاین شده بود.
    نور شمع ها فضای خونه رو پر کرده بودن.
    پاورچین پاورچین قدم گذاشتم. میان گلبرگ های خشکی که دور تا دورش شمع های کوچیک سفید رنگ بود.
    نگاهم دوباره برگشت سمت احسان.
    چشمام پر بود. از این همه محبت، از این همه عشق.
    لبم رو به دندون گرفتم، تا اشکم سرازیر نشه. اما نشد. نشد که جلوشون رو بگیرم.
    با شتاب روی صورتم سر می خوردن.
    احسان به سمتم برگشت:
    -نازنینم، چرا گریه؟ چرا نفسم؟
    فقط تونستم خودم و تو آغوشش بندازم‌. و میان هق هقم تشکر کنم.
    -ممنونم احسان، ممنونم. باورم نمیشه. نمیدونم یعنی می تونم برات جبران کنم یا نه. یعنی میتونم مثل تو عاشقی کنم ؟
    چند لحظه بعد،میون گریه هامون خندیدم و از هم جدا شدیم.
    با شیطنت خاصی گفت:
    -نگران نباش، جبران می کنی. و بعد از گونم بـ..وسـ..ـه ای نشوند.
    دستش رو باز کرد و گفت:
    -خب اینم خونت. دوستش داری؟
    نگاهم به بادکنک های قرمزی که کنار لوستر به سقف چسبیده بود افتاد خندم اوج گرفت:
    -بچه شدی احسان، چه خبره؟ وای چه خوشکلم هستن.
    لپم و کشید و گفت:
    -بچه نشدم. فقط یه کوچولو خل شدم. خل تو دیوونه.چرا اون جا وایسادی، بیا دیگه.
    تازه متوجه خودم شدم. وسط سالن ایستاده بودم و داشتم به خونه نگاه می کردم.
    -کجا بیام؟
    شقیقش رو خاروند و گفت:
    -می ترسم قبول نکنی.
    و بعد سرش رو پایین انداخت و با پاش روی سنگ فرش ضرب گرفت.
    دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش و بلند کردم:
    -چی؟
    ابروهاش بالا اومد:
    -رقـ*ـص دو نفره.
    نفسم و با ارامش بیرون دادم و رفتم به سمت اتاق.
    به اتاق رسیدم وصدام رو بلند کردم:
    -پس یه آهنگ خوب بذار، چون تصمیم دارم به آرزوت برسونت.
    پشت در اومد و تا خواست درو باز کنه، درو هل دادم و بستمش.
    -عه، برو دیگه.
    صدای محوش از پشت در به گوش رسید:
    -باز کن کارت دارم. جدی میگی؟ حاظری برقصیم.
    نگاهم تو آینه به خودم افتاد و خندم بیشتر اوج گرفت:
    -گفتم برو، میام.
    تازه متوجه تخت دو نفره ی سفید شدم؛ قلبی که با گل برگ ها روش نقش بسته بود.
    سرم و تکون دادم زمزمه کردم:
    -از دست تو احسان...
    روی دشک نشستم و دستی روش کشیدم.
    نرم و زیبا.
    سریع دستی به صورتم کشیدم و مانتوم رو درآوردم و از اتاق بیرون رفتم.
    عجب میزی چیده بود.
    فنجونای قهوه و ...
    صدای موزیک تانگو، و بعد نزدیک شدن احسان.
    لبخندی زد و دستم رو گرفت.
    -افتخار میدی بانو؟
    گونه هام رنگ گرفت، و من اون لحظه پیش خودم گفتم، خوب شد آرایش داشتم و لپ های سرخم رو ندید.
    با ریتم آهنگ شروع کردیم. آروم به رقصیدن.
    یک قدم من جلو می ذاشتم، و قدم بعدی احسان بود که به سمتم میودم. روم خم میشد و طنین نفس هاش رو به رخ می کشید.
    میان دستاش می چرخیدم و اون فقط لب می زد:
    -دوستت دارم بهارم. دوستت دارم نفسم.
    و لحظه ای رها شدیم از هم و تا خواستک برگردم شونه های گرمش رو شونم نشست. و دلش بی صدا فریاد کشید، که کوه وپشتتم.
    زنجیری با طرح قلب رو روی گردنم نشوند.
    تا خواستم با تعجب سرم و برگردونم و حرفی بزنم لب زد:
    -هیس..آروم باش عشقم.
    همون طور که سرش رو داخل موهام فرو کرده بود و با صدا بو می کرد گفت:
    -میشه امشب بشی ماه من؟ میشه گرمای وجودت رو امشب هدیه بدی به جسم و روح بی تابم
    آب دهنم رو قورت دادم. رنگم پرید اما با بـ..وسـ..ـه ای که از گردنم کرد دلم قرص شد.
    برگشتم به سمتش با حلقه کردن دستم دور گردنش با زبون بی زبونی رضایتم رو اعلام کردم واسه حل شدن تو وجودش توی آغوشش گم شدم
    _خانومم نمیخوای بیدار بشی
    با نوازش موهام توسط احسان چشمام رو آروم باز کردم
    روی صورتم خم شده بود و فقط چند میلیمتر با صورتم فاصله داشت
    با چشمایی که از فرط خواب خمـار شده بودن به صورتش نگاه کردم
    ولی با یاد آوری دیشب و اتفاقی که بینمون افتاد از خجالت لبم رو به دندون گرفتم
    مطمئن بودم صورتم از خجالت به سرخی میزنه
    ملافه رو که کمی از روی بدنم کنار رفته بود رو سریع روم کشیدم و با صدایی آروم و پر از شرم بهش سلام دادم
    _سلام
    لبخندی به روم زد و دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت
    _ سلام به روی ماهت عشق من ،صبحونه امادست دست و صورتت رو بشور بیا منتظرتم
    و با بـ..وسـ..ـه ای که روی پیشونیم زد از کنارم بلند شد
    همین که از اتاق بیرون رفت از روی تخت بلند شدم و ملافه رو دورم پیچیدم
    کمرم خیلی درد میکرد ، همین طور زیر شکمم ... بی شک یه حموم با آب گرم حالم و میتونست کمی بهتر کنه
    به سمت حموم که تو اتاق بود رفتم مجهز بود و از این بابت خدا و شکر کردم
    ****
    چند تقه به در حموم خورد و پشت بندش صدای احسان اومد که میگفت
    _عزیزم یه دست لباس رو تخت گذاشتم وقتی بیرون اومدی بپوشش
    ازش تشکر کردم و بعد چند دقیقه از حموم بیرون اومدم
    یه تن پوش با یه دست لباس گلبهی رو تخت گذشته بود
    با دیدن مارک که هنوز رو لباس بود فهمیدم که زمانی که تو حموم بودم برام خریده
    لباس رو تنم کردم و روی تخت نشستم راستش با اتفاقی که دیشب بینمون افتاده بود شرم میکردم باهاش رو در رو شم
    همون لحظه احسان درو باز کرد و اومد تو با دیدنم اخم ساختگی کرد و گفت
    _اِاِاِ تو که اینجا نشستی خانومی پس نمیگی که من منتظرتم
    سرم رو انداختم پایین و گفتم _داشتم میومدم
    و از جام بلند شدم و همراهش از اتاق خارج شدم
    با دیدن میز لبخند به لبم اومد
    همه رو میز مهیا بود
    کره، تخم مرغ عسلی آپ پر ، عسل ، اَرده، نون محلی و.....
    با لبخند رو بهش کردم و گفتم
    _رو نمی کردی آقااااا
    دستش رو تو موهاش کشید و گفت
    _قابلت رو نداشت عزیزم
    بعد از اینکه این حرف رو زد صندلی رو برای بیرون کشید
    روی صندلی نشستم و یه تیکه نون برداشتم تا لقمه کنم ولی احسان نون رو از دستم گرفت و گفت
    میخواد خودش برام لقمه بگیره
    ، اولین لقمه رو که تو دهنم گذاشت حس لـ*ـذت و شیرینیش کل وجودم رو گرفت.
    چند تا لقمه دیگه که خوردم سیر شدم و عقب کشیدم ولی احسان بهم اجازه نداد مجبورم کرد چند تا لقمه دیگه بخورم...
    اعتراض کردم
    _بسه احسان دیگه دارم میترکم
    درحالی که داشت یه لقمه ی دیگه میگرفت گفت
    _حرف نباشه خانوم خانوما بدنت باید تقویت بشه الان حسابی ضعیفه
    خجالت زده سرم رو انداختم پایین رو هیچی نگفتم.
    دستش رو گذاشت زیر چونم سرم رو آورد بالا
    با صدای زنگ گوشیم که از اتاق میومد سریع از سر میز بلند شدم به سمت اتاق رفتم
    گوشی رو که از توی کیفم در آوردم با دیدن اسم حاج بابا که هی روشن و خاموش میشد رنگ از رخم پرید
    دیدن ملافه خ*و*ن*ی که چند متر جلو تر از من روی زمین افتاده بود حالم رو دگرگون تر کرد
    پاهام از شدت استرس لرز گرفته بود و خودم رو به سختی پیش احسان رسوندم گوشیم هنوزم زنگ میخورد و این حالم رو بدتر میکرد
    قبل از اینکه صداش کنم به سمتم برگشت و گفت
    _کیه عز.....
    ولی با دیدن رنگ پریدام سریع از سر میز بلند شد و به سمتم اومد
    و با حالتی دست پاچه گفت
    _چی شده عزیزم چرا رنگت مثل گچ شده
    دستای لرزونم رو به سمتش گرفتم و گفتم
    _احسان حاج بابامه چی بهش بگم
    گوشی رو از دستم گرفت و جواب داد
    _الو ...
    خواستم چیزی بگم که دستش رو گذاشت روی لبش به عنوان سکوت
    _بله دایی جان رسیدیم
    با تعجب بهش زل زدم که با لب ترکونی بهم فهموند که بهم توضیح میده


    _بله راه کمی خسته اش کرده خوابش بـرده

    ....

    _بیدار شد میگم باهاتون تماس بگیره
    ...

    _به زندایی سلام برسونید خدافظ
    وقتی تماس قطع شد نفسی از آسودگی کشیدم و پرسیدم
    _مگه اونا میدونن که ما اینجاییم
    ابروهاش رو به حالت نه به بالا برد
    و به سمت میز رفت و مشغول خوردن صبحونه شد
    کلافه دوباره پرسیدم
    _پس داشتی چی میگفتی به حاج بابا
    با خونسردی به سمتم برگشت و گفت
    _مثلا ما الان شمالیم
    چشمام رو از فرت حیرت درشت کردم
    _چییییی تو بهشووون دروغ گفتی
    صورتش رنگ شیطنت گرفت و یه تای ابروش رو داد بالا و گفت
    _میخواستی راستش رو بگم
    صورتم از حرفی که زد به یک باره سرخ شد
    سرم رو انداختم پایین که احسان رد زیر خنده چقدر اون لحظه از دستش عصبانی بودم که حتی یه ذره هم ملاحظه نداشت
    ****
    با ترمز کردن ماشین چشمام رو باز کردم
    هوا حسابی تاریک شده بود و بارون به شدت میبارید ویلا با درختای سرو کنارش حسابی ترسناک دیده میشد
    رو به احسان کردم و گفتم
    _چقدر تو تاریکی اینجا ترسناکه
    احسان لبخندی به حرفم زد و شونه هارو بالا انداخت
    _چی بگم
    از ماشین پیاده شدیم ولی قبل از اینکه به ویلا برسیم حسابی خیس شدیم .
    با اینکه نصف راه رو تقریبا خوابیده بودم ولی باز هم به شدت خوابم میومد و بدنم بی حال بود
    چراغانی روشن کردیم ویلا حسابی تمیز بود معلوم بود قبل اینکه بیایم به یکی سپرده تا اینجا رو حسابی برق بندازه
    به سمت اتاق رفتیم و بدون اینکه حتی لباس های خیسمون رو تعویض کنیم خوابیدیم
    صبح با صدای آروم و دلنواز احسان از خواب بیدار شدم
    مثل دیروز حسابی سنگ تموم گذاشته و یه میز صبحونه ی خوب و مرتب واسم چیده بود
    با عجله دو لقمه خوردم و قبل اینکه اجازه ی اعتراض رو بهش بدم گفتم لب دریا منتظرشم و با دو به سمت دریا رفتم خم شدم و پاچه های شلوارم رو کمی بالا دادم و داخل آب رفتم و چشمام رو با لـ*ـذت بستم
    تقریبا یه سالی میشد که شمال نیومده بودم و چقدر از احسان واسه این سفر یهویی ممنون بودم
    نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم فقط با حصار شدن بازوهای احسان دورم متوجه حضورش شدم
    با خوشحالی به سمتش چرخیدم و گفتم
    _وای احسان خیلی ممنونم ازت
    سرش رو لابه لای موهام برد و عمیق بو کشید
    از این حرکتش بدنم مور مور شد و سرم رو کشیدم عقب و با خنده گفتم
    _عع نکن اینجوری
    چشمای خمارش رو دوخت به چشمام و گفت
    _خیلی دوست دارم
    چشمام رو بستم و گفتم
    _منم خیلی دوست دارم عشق پاکم
    با دیدن گیتارش که کنار پاش بود با تعجب گفتم این رو کی آوردی که من ندیدم
    لبخندی به چهره ام زد و دستم رو گرفت و کمی اونور تر بود تا خیس نشیم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا