- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
از شونه هام گرفت و کمی من رو عقب کشید چشماش خمارش رو دوخت به چشمام و گفت
_ دوست دارم عشق من
من هم در جوابش گفتم
_من هم دوست دارم عزیزم
مکثی کردم و آروم ادامه دادم
_حتی اگه روزی برسه که تو دوستم نداشته باشی باز هم حسم بهت تغییر نمیکنه
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیس هیچ وقت دیگه این حرف رو نگو این اتفاق هرگز نمیوفته ...این عشق تا ابد پایداره و پا برجا
نفسی کشید و ادامه داد
_چشمات رو ببند
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_ چرا ؟
چشماش رو خمـار تر کرد و گفت
_توووو فقط چشمات رو آروم ببند ....میخوام بهت یه حس ناب هدیه بدم
بعد اینکه این حرف و زد چشمکی حوالم کرد
متوجه منظورش نشدم و چشمام رو آروم رو هم گذاشتم
نفسای داغش که به پوستم خورد متوجه منظورش شدم
خواستم سرم و عقب بکشم ولی دست احسان مانع شد و
اتفاق افتاد چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم ...لااقل نه برای امشب ...یه بـ..وسـ..ـه ی عمیق و طولانی از ل*ب*ا*م ، احساس میکردم کل سلولهای بدنم در حال انقباضن ....بدنم لرز گرفته بود و کمی سرگیجه داشتم ...یه حس ناب بود ...یه حس وصف نشدنی...همه وقتی واسه اولین بار تو این شرایط قرار میگیرن این حس رو دارن با فقط من اینجوریم؟؟؟
وقتی خودش رو کمی عقب کشید حتی روم نشد به صورتش نگاه کنم و سرم رو تا جایی که امکان داشت پایین انداختم
_مگه قرار نبود حالا که واسه همیم و محرم همیم خجالت هارو بزاری کنار خانومی
وقتی دید جواب نمیدم دستش رو گذاشت رو چونم کشید بالا
چشمامون توهم قفل شد
چشمای من پر از خجالت و چشمای اون پراز شیطنت
دوباره ادامه داد
_تو جشن دل و جراتت بیشتر بود خیلی حرفا میزدی ...ولی حالا که تنها شدیم چیزی از اون دل و جرات نمی بینم
دستش رو برد سمت کراواتش و بازش کرد و انداخت کف اتاق و به سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه به سمت مخالفش چرخیدم تا موقع تعویض لباساش چشمم بهش نیوفته از کاری که کردم بلند زد زیر خنده و گفت
_تو نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
به سمتش چرخیدم تا بگم من که اینجا لباس ندارم ولی با دیدن بالا تنه ی برهنه اش که عضله های خوش فرمش رو به نمایش گذشته بود
سریع دوتا دستم رو روی چشمم گذاشتم گفت
_وای ببخشید ...
وبعد دوباره چرخیدم و گفتم
_من که اینجا لباس ندارم
احسان دوباره زد زیر خنده
_وای داری دیوونم میکنی با این کارات میخوای خطرناک شم واست از حرفی که زد ترس ریخت نو دلم و گفتم
_نهههههههههههه
خندید و اومد کنارم و دستام رو از روی چشمام برداشت
و گفت
_میرم از تو ماشین لباس هات رو بیارم
ابروم رو دادم بالا و گفتم
_کدوم لباسا؟
_همونایی رو که موقع رفتن به آرایشگاه پوشیده بودی هرچی باشه به نظرم خیلی راحت تر از این باشه
و با دستش به لباسم اشاره کرد
_ دوست دارم عشق من
من هم در جوابش گفتم
_من هم دوست دارم عزیزم
مکثی کردم و آروم ادامه دادم
_حتی اگه روزی برسه که تو دوستم نداشته باشی باز هم حسم بهت تغییر نمیکنه
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیس هیچ وقت دیگه این حرف رو نگو این اتفاق هرگز نمیوفته ...این عشق تا ابد پایداره و پا برجا
نفسی کشید و ادامه داد
_چشمات رو ببند
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_ چرا ؟
چشماش رو خمـار تر کرد و گفت
_توووو فقط چشمات رو آروم ببند ....میخوام بهت یه حس ناب هدیه بدم
بعد اینکه این حرف و زد چشمکی حوالم کرد
متوجه منظورش نشدم و چشمام رو آروم رو هم گذاشتم
نفسای داغش که به پوستم خورد متوجه منظورش شدم
خواستم سرم و عقب بکشم ولی دست احسان مانع شد و
اتفاق افتاد چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم ...لااقل نه برای امشب ...یه بـ..وسـ..ـه ی عمیق و طولانی از ل*ب*ا*م ، احساس میکردم کل سلولهای بدنم در حال انقباضن ....بدنم لرز گرفته بود و کمی سرگیجه داشتم ...یه حس ناب بود ...یه حس وصف نشدنی...همه وقتی واسه اولین بار تو این شرایط قرار میگیرن این حس رو دارن با فقط من اینجوریم؟؟؟
وقتی خودش رو کمی عقب کشید حتی روم نشد به صورتش نگاه کنم و سرم رو تا جایی که امکان داشت پایین انداختم
_مگه قرار نبود حالا که واسه همیم و محرم همیم خجالت هارو بزاری کنار خانومی
وقتی دید جواب نمیدم دستش رو گذاشت رو چونم کشید بالا
چشمامون توهم قفل شد
چشمای من پر از خجالت و چشمای اون پراز شیطنت
دوباره ادامه داد
_تو جشن دل و جراتت بیشتر بود خیلی حرفا میزدی ...ولی حالا که تنها شدیم چیزی از اون دل و جرات نمی بینم
دستش رو برد سمت کراواتش و بازش کرد و انداخت کف اتاق و به سمت کمدش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه به سمت مخالفش چرخیدم تا موقع تعویض لباساش چشمم بهش نیوفته از کاری که کردم بلند زد زیر خنده و گفت
_تو نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
به سمتش چرخیدم تا بگم من که اینجا لباس ندارم ولی با دیدن بالا تنه ی برهنه اش که عضله های خوش فرمش رو به نمایش گذشته بود
سریع دوتا دستم رو روی چشمم گذاشتم گفت
_وای ببخشید ...
وبعد دوباره چرخیدم و گفتم
_من که اینجا لباس ندارم
احسان دوباره زد زیر خنده
_وای داری دیوونم میکنی با این کارات میخوای خطرناک شم واست از حرفی که زد ترس ریخت نو دلم و گفتم
_نهههههههههههه
خندید و اومد کنارم و دستام رو از روی چشمام برداشت
و گفت
_میرم از تو ماشین لباس هات رو بیارم
ابروم رو دادم بالا و گفتم
_کدوم لباسا؟
_همونایی رو که موقع رفتن به آرایشگاه پوشیده بودی هرچی باشه به نظرم خیلی راحت تر از این باشه
و با دستش به لباسم اشاره کرد
دانلود رمان های عاشقانه