***
از حمام بیرون آمد. مانتو بلند سرمهای رنگی را با یک شلوار مشکی جذب تنش کرد. مانتو یقه انگلیسی زیبایی داشت. سر کمر تنگ میشد و تا روی زانو ادامه داشت. نگاهی به صورتش در آیینه انداخت. سوختگی در سمت چپ صورتش بود که از زیر چشمش شروع میشد و صورتش را دربر میگرفت. مانند همیشه ترهای از موهای قهوهای رنگش را روی صورتش ریخت تا سوختگی معلوم نشود. همیشه سوختگی صورتش را با موهایش میپوشاند. نیمه دیگر صورتش را بی آرایش گذاشته بود. رژ تیره رنگی را برداشت و به لب هشتی شکلش زد. پوستش نه برنزه بود و نه سفید. چشمانش از نزدیک طوسی رنگ بود، اما از دور قهوهای به نظر میرسید. به مژههایش ریملی زد و از اتاق بیرون رفت. امیر هنوز آماده نشده بود. تانیا نگاه کلی به راهرو انداخت. پله ها در ضلع شمالی طبقه بودند. دیوارها همگی به رنگ قهوهای تیره بودند و نورهای زرد رنگی تزئین شده بودند. اتاق امیر و تانیا مقابل هم بودند با این تفاوت که درب اتاق امیر نزدیک به پلهها بود و درب اتاق تانیا نزدیک به اتاق خالی که در انتهای راهرو بود. تانیا پوفی کشید و جلوی درب اتاق امیر ایستاد. چند ضربه به درب زد. امیر گفت:
- بیا تو!
درب را باز کرد و وارد شد. امیر جلوی آینه ایستاده بود. پیراهن تنش نبود. تانیا با دیدن بالا تنه عضلانی امیر لبخندی زد و گفت:
- واو!
امیر نگاه زیر چشمی به او انداخت و لبخندی زد. تانیا روی تخت نشست. دستی روی روتختی سفید کشید و بعد دوباره به امیر نگاه کرد. پیراهن مشکی رنگی پوشیده بود. موهای بلند قهوهای رنگش را بسته بود. تانیا از همان لحظه اول دیدن امیر لقب تارزان را به او داده بود و امیر هم واقعا لایق این لقب بود. چند دقیقه همانجا نشست اما حوصلهاش سر رفته بود؛ از روی تخت بلند شد و روبهروی امیر ایستاد:
- باراد کجاست؟
امیر چپ چپ نگاهش کرد. نمیدانست اصرار تانیا برای دیدن پسر هادود چیست:
-چیه دلت براش تنگ شده؟
تانیا لبخند کجی زد:
-به هر حال اون پسر هادوده. وارثش! پس چرا اینجا نیست؟
امیر دوباره به تانیا نگاه کرد:
- تو خودت میدونی تو خانواده ما وراثت چجوریه! هیچ وقت همه چیز به پسر بزرگ نمیرسه!
به سمت تختش رفت. تانیا همانجا ایستاده بود. با بیخیالی گفت:
- اگر این طور بود با مرگ بابات تو باید بزرگ خانواده میشدی!
امیر به سمتش برگشت. از حرفهای تانیا کلافه شده بود:
- دقیقا چی میخوای تانیا؟
تانیا ابرویی بالا انداخت:
- من پونزده سال نبودم میخوام یادبگیرم!
امیری سری تکان داد. کتش را برداشت و گفت:
- الان بهترین راه یاد گرفتن، رفتن به هلدینگه!
تانیا ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد و دنبال امیر راه افتاد. از پلهها پایین رفتند و از عمارت خارج شدند. امیر با استفاده از ساعت هوشمندی که روی دستش بود؛ ماشینش را فراخواند. طولی نکشید که ماشین، بدون سرنشین آمد. تانیا و امیر سوار ماشین شدند. امیر آدرس را وارد کرد و ماشین را در حالت اتومات گذاشت. فرق حالت اتومات و دستی بیشتر در سرعت و رعایت قوانین بود. حالت اتومات معمولا بالاتر از هشتاد کیلومتر بر ساعت حرکت نمیکرد. در بیشتر مواقع امیر از حالت دستی استفاده میکرد؛ اما امروز آنقدر کار داشت، که ترجیح میداد از حالت اتومات استفاده کند.
از حمام بیرون آمد. مانتو بلند سرمهای رنگی را با یک شلوار مشکی جذب تنش کرد. مانتو یقه انگلیسی زیبایی داشت. سر کمر تنگ میشد و تا روی زانو ادامه داشت. نگاهی به صورتش در آیینه انداخت. سوختگی در سمت چپ صورتش بود که از زیر چشمش شروع میشد و صورتش را دربر میگرفت. مانند همیشه ترهای از موهای قهوهای رنگش را روی صورتش ریخت تا سوختگی معلوم نشود. همیشه سوختگی صورتش را با موهایش میپوشاند. نیمه دیگر صورتش را بی آرایش گذاشته بود. رژ تیره رنگی را برداشت و به لب هشتی شکلش زد. پوستش نه برنزه بود و نه سفید. چشمانش از نزدیک طوسی رنگ بود، اما از دور قهوهای به نظر میرسید. به مژههایش ریملی زد و از اتاق بیرون رفت. امیر هنوز آماده نشده بود. تانیا نگاه کلی به راهرو انداخت. پله ها در ضلع شمالی طبقه بودند. دیوارها همگی به رنگ قهوهای تیره بودند و نورهای زرد رنگی تزئین شده بودند. اتاق امیر و تانیا مقابل هم بودند با این تفاوت که درب اتاق امیر نزدیک به پلهها بود و درب اتاق تانیا نزدیک به اتاق خالی که در انتهای راهرو بود. تانیا پوفی کشید و جلوی درب اتاق امیر ایستاد. چند ضربه به درب زد. امیر گفت:
- بیا تو!
درب را باز کرد و وارد شد. امیر جلوی آینه ایستاده بود. پیراهن تنش نبود. تانیا با دیدن بالا تنه عضلانی امیر لبخندی زد و گفت:
- واو!
امیر نگاه زیر چشمی به او انداخت و لبخندی زد. تانیا روی تخت نشست. دستی روی روتختی سفید کشید و بعد دوباره به امیر نگاه کرد. پیراهن مشکی رنگی پوشیده بود. موهای بلند قهوهای رنگش را بسته بود. تانیا از همان لحظه اول دیدن امیر لقب تارزان را به او داده بود و امیر هم واقعا لایق این لقب بود. چند دقیقه همانجا نشست اما حوصلهاش سر رفته بود؛ از روی تخت بلند شد و روبهروی امیر ایستاد:
- باراد کجاست؟
امیر چپ چپ نگاهش کرد. نمیدانست اصرار تانیا برای دیدن پسر هادود چیست:
-چیه دلت براش تنگ شده؟
تانیا لبخند کجی زد:
-به هر حال اون پسر هادوده. وارثش! پس چرا اینجا نیست؟
امیر دوباره به تانیا نگاه کرد:
- تو خودت میدونی تو خانواده ما وراثت چجوریه! هیچ وقت همه چیز به پسر بزرگ نمیرسه!
به سمت تختش رفت. تانیا همانجا ایستاده بود. با بیخیالی گفت:
- اگر این طور بود با مرگ بابات تو باید بزرگ خانواده میشدی!
امیر به سمتش برگشت. از حرفهای تانیا کلافه شده بود:
- دقیقا چی میخوای تانیا؟
تانیا ابرویی بالا انداخت:
- من پونزده سال نبودم میخوام یادبگیرم!
امیری سری تکان داد. کتش را برداشت و گفت:
- الان بهترین راه یاد گرفتن، رفتن به هلدینگه!
تانیا ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد و دنبال امیر راه افتاد. از پلهها پایین رفتند و از عمارت خارج شدند. امیر با استفاده از ساعت هوشمندی که روی دستش بود؛ ماشینش را فراخواند. طولی نکشید که ماشین، بدون سرنشین آمد. تانیا و امیر سوار ماشین شدند. امیر آدرس را وارد کرد و ماشین را در حالت اتومات گذاشت. فرق حالت اتومات و دستی بیشتر در سرعت و رعایت قوانین بود. حالت اتومات معمولا بالاتر از هشتاد کیلومتر بر ساعت حرکت نمیکرد. در بیشتر مواقع امیر از حالت دستی استفاده میکرد؛ اما امروز آنقدر کار داشت، که ترجیح میداد از حالت اتومات استفاده کند.
آخرین ویرایش: