کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,475
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
***
از حمام بیرون آمد. مانتو بلند سرمه‌ای رنگی را با یک شلوار مشکی جذب تنش کرد. مانتو یقه انگلیسی زیبایی داشت. سر کمر تنگ می‌شد و تا روی زانو ادامه داشت. نگاهی به صورتش در آیینه انداخت. سوختگی در سمت چپ صورتش بود که از زیر چشمش شروع می‌شد و صورتش را در‌بر می‌گرفت. مانند همیشه تره‌ای از موهای قهوه‌ای رنگش را روی صورتش ریخت تا سوختگی معلوم نشود. همیشه سوختگی صورتش را با موهایش می‌پوشاند. نیمه دیگر صورتش را بی آرایش گذاشته بود. رژ تیره رنگی را برداشت و به لب هشتی شکلش زد. پوستش نه برنزه بود و نه سفید. چشمانش از نزدیک طوسی رنگ بود، اما از دور قهوه‌ای به نظر می‌رسید. به مژه‌هایش ریملی زد و از اتاق بیرون رفت. امیر هنوز آماده نشده بود. تانیا نگاه کلی به راهرو انداخت. پله ها در ضلع شمالی طبقه بودند. دیوارها همگی به رنگ قهوه‌ای تیره بودند و نورهای زرد رنگی تزئین شده بودند. اتاق امیر و تانیا مقابل هم بودند با این تفاوت که درب اتاق امیر نزدیک به پله‌ها بود و درب اتاق تانیا نزدیک به اتاق خالی که در انتهای راهرو بود. تانیا پوفی کشید و جلوی درب اتاق امیر ایستاد. چند ضربه به درب زد. امیر گفت:
- بیا تو!
درب را باز کرد و وارد شد. امیر جلوی آینه ایستاده بود. پیراهن تنش نبود‌. تانیا با دیدن بالا تنه عضلانی امیر لبخندی زد و گفت:
- واو!
امیر نگاه زیر چشمی به او انداخت و لبخندی زد. تانیا روی تخت نشست. دستی روی روتختی سفید کشید و بعد دوباره به امیر نگاه کرد. پیراهن مشکی رنگی پوشیده بود. موهای بلند قهوه‌ای رنگش را بسته بود. تانیا از همان لحظه اول دیدن امیر لقب تارزان را به او داده بود و امیر هم واقعا لایق این لقب بود. چند دقیقه همان‌جا نشست اما حوصله‌اش سر رفته بود؛ از روی تخت بلند شد و روبه‌روی امیر ایستاد:
- باراد کجاست؟
امیر چپ چپ نگاهش کرد. نمی‌دانست اصرار تانیا برای دیدن پسر هادود چیست:
-چیه دلت براش تنگ شده؟
تانیا لبخند کجی زد:
-به هر حال اون پسر هادوده. وارثش! پس چرا اینجا نیست؟
امیر دوباره به تانیا نگاه کرد:
- تو خودت می‌دونی تو خانواده ما وراثت چجوریه! هیچ وقت همه چیز به پسر بزرگ نمی‌رسه!
به سمت تختش رفت‌. تانیا همانجا ایستاده بود. با بی‌خیالی گفت:
- اگر این طور بود با مرگ بابات تو باید بزرگ خانواده می‌شدی!
امیر به سمتش برگشت. از حرف‌های تانیا کلافه شده بود:
- دقیقا چی می‌خوای تانیا؟
تانیا ابرویی بالا انداخت:
- من پونزده سال نبودم می‌خوام یاد‌بگیرم!
امیری سری تکان داد. کتش را برداشت و گفت:
- الان بهترین راه یاد گرفتن، رفتن به هلدینگه!

تانیا ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد و دنبال امیر راه افتاد. از پله‌ها پایین رفتند و از عمارت خارج شدند. امیر با استفاده از ساعت هوشمندی که روی دستش بود؛ ماشینش را فراخواند. طولی نکشید که ماشین، بدون سرنشین آمد. تانیا و امیر سوار ماشین شدند. امیر آدرس را وارد کرد و ماشین را در حالت اتومات گذاشت. فرق حالت اتومات و دستی بیشتر در سرعت و رعایت قوانین بود. حالت اتومات معمولا بالاتر از هشتاد کیلومتر بر ساعت حرکت نمی‌کرد. در بیشتر مواقع امیر از حالت دستی استفاده می‌کرد؛ اما امروز آن‌قدر کار داشت، که ترجیح می‌داد از حالت اتومات استفاده کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    در میانه‌های راه بودند که امیر رو به تانیا کاغذی را گرفت و گفت:
    -امروز خبرنگارها ازت سوالاتی می‌پرسن که باید جواب همشون توی این جملاتی که برات نوشتم خلاصه بشه!
    تانیا کاغذ را از امیر گرفت. جملاتش را بلند خواند:
    - من همیشه همراه عموم حرکت می‌کند؟ نه جلوتر نه عقب تر؟
    به امیر نگاه کرد:
    - تو الان جدی هستی؟
    امیر سری تکان داد. تانیا یکی دیگر از جملاتی که روی کاغذ بود را بلند خواند:
    - خانواده برای من مهم ترین چیزه و خوش‌حالم که پیششون برگشتم؟
    دوباره به امیر نگاه کرد:
    _کام آن!
    امیر شانه‌ای بالا انداخت:
    - چاره دیگه‌ای نداری باید همین‌ها رو بگی!
    تانیا سری تکان داد :
    - باشه!
    امیر که باورش نمی‌شد تانیا به این راحتی قبول کند؛ با تردید پرسید:
    - مطمئنی؟
    تانیا با اطمینان گفت:
    - من قراره یاد بگیرم و تو هم معلممی!
    امیر قانع نشده بود اما بحث را ادامه نداد. به دفتر مرکزی هولدینگ رسیدند. یکی از بلندترین ساختمان های تهران با صد و بیست طبقه بود. از ماشین پیاده شدند. تمام ساختمان شیشه کاری بود. بیرون از در ورودی ساختمان نیز حوض بزرگی را بنا نهاده بودند. برای وارد شدن به ساختمان باید از روی پلی که روی حوض زده شده بود؛ رد می‌شدند. وارد سالن بزرگی شدند. تمام کارکنان دفتر مرکزی هولدینگ قائم مقامی در آن‌جا جمع شده بودند و همگی منتظر سخنرانی تانیا بودند. امیر نزدیک تانیا شد و آرام گفت:
    - یادت نره که چه چیزهایی گفتم!
    تانیا با اطمینان سری تکان داد و به سمت محلی که برایش آماده شده بود رفت. پشت میکروفون‌ها ایستاد. بیشتر از پنج دقیقه نمی‌توانست صحبت کند. برگه‌ای را که امیر به او داده بود بیرون آورد و جوری که ببیند آن را مچاله کرد و لبخند کجی زد. اخم بزرگی بر صورت امیر نشست. خوش خیال بود که فکر می‌کرد، می‌تواند به همین راحتی تانیا را کنترل کند. تانیا نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
    _سلام به تمام حضار عزیز. خیلی خوشحالم که اینجا در خدمت شما هستم. دیروز توی فرودگاه خبرنگارها سوالاتی پرسیدن که مهم‌ترینشون راجع به تغییر سیاست‌های شرکت و تعدیل نیرو بود. در دو کلمه جوابشون رو می‌دم تعدیل نیرو هرگز، تغییر سیاست‌های شرکت شاید. به هر حال من تازه برگشتم و فعلا مشغول یادگیری هستم و در ضمن...
    چند ثانیه سکوت کرد. باید تیرش را پرتاب می‎‌کرد. اولین قدم را برمی‌داشت. عواقبش را می‌دانست اما برایش اهمیتی نداشت؛ بنابراین گفت:
    _به زودی یکی از بزرگترین رسوم خانواده ما یعنی ازدواج مادر عزیزم و عموم اجرا می‌شه. بنابراین ببخشید سرمون شلوغه.
    لبخندی از روی رضایت زد. کارش را کرده بود. رسانه‌ای کردن این موضوع به معنی اجبار انجامش بود. کل دنیا می‌دانستند که قائم‌مقامی‌ها تمام رسوماتشان را اجرا می کنند. با همان لبخند گفت:
    _ممنون از همتون.
    از پشت میکروفون‌ها کنار آمد؛ اما به نزد امیر بازنگشت. چند سوال دیگر خبرنگاران را پاسخ داد. می‌خواست وقت تلف کند تا خبر پخش شود. بعد از چند دقیقه صحبت‌ها را تمام کرد در کنار امیر ایستاد. امیر صورتش عصبانی بود و با چشمانش برای تانیا خط و‌نشان می‌کشید ولی حرفی به او نزد. در کنار هم دوشادوش حرکت می‌کردند‌‌. چهار طبقه اول ساختمان برعکس طبقات دیگرش به یک‌دیگر متصل بودند. چندین اتاق در طبقات وجود داشت و این چهار طبقه بخش هماهنگی زیرمجموعه‌های هولدینگ بود و طبقات بالا هر کدام به زیر مجموعه خاصی تعلق داشت. در طبقه اول کافه تریا بسیار بزرگی که توان پاسخ‌گویی به تمام طبقات را داشت؛ بود. تانیا در فکر بود و به اطراف توجه نداشت. فقط به دنبال امیر می‌رفت. ناگهان صدای تیراندازی شنیدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تا به خودش بیاید سوزش شدیدی را در کتفش احساس کرد. فریادی از سر درد کشید. امیر که شاهد این ماجرا بود، او را گرفت و در یکی از بریدگی‌های دیوار جای داد. خودش مقابلش ایستاده بود. خون از دست تانیا با شدت بیرون می‌ریخت. امیر شال دور گردن تانیا را گرفت و روی زخم را محکم بست. هنوز صدای تیراندازی می‌آمد. نفس‌های امیر منقطع شده بود. صورتش قرمز شده‌بود و رگ گردنش معلوم بود. نمی‌دانست چه کسی جرات کرده است که به آن‌ها آن هم در ساختمان هولدینگ خودشان حمله کند! صدای ماشین پلیس آمد. پلیس‌ها به داخل ساختمان آمدند. می‌دانستند که امیر و تانیا در ساختمان هستند و بیرون آوردن آن‌دو در اولویت بود. تعداد مهاجمین به ده نفر هم نمی‌رسید. هیچ‌کدامشان اما در درگیری قصد تسلیم شدن نداشتند و پس از نادیده گرفتن اخطار‌های پلیس و پس از آن‌که یکی از مهاجمین قصد حمله به سمت تانیا و امیر را داشت. پلیس‌ها شروع به شلیک کردند و با تیرهای بی‌هوش کننده، به قائله پایان دادند. پس از آن‌که بلد اعلام شد، مهاجمین دستگیر شده‌اند، امیر دستی بر روی کمر تانیا گذاشت و با او از بریدگی خارج شد. تانیا خون زیادی از دست داده بود و به سختی می‌توانست راه برود. پلیسی به سمت امیر و تانیا رفت با دیدن تانیا سریعا درخواست آمبولانس کرد. سپس به سمت آن‌ها رفت. از امیر پرسید:
    - چقدر اوضاعش خرابه؟
    امیر پوفی کشید و با کلافگی گفت:
    - نمی‌دونم!
    تانیا سرش را بالا آورد تا ببیند امیر با چه کسی صحبت می‌کند. امکان نداشت با دیدن موهای مشکی او نفهمد که او کیست. با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
    - باراد؟
    باراد خواست پاسخی بدهد که ناگهان شخصی صدا رد:
    - جناب سرگرد؟
    باراد به سمتش برگشت و گفت:
    -اومدم!
    به امیر گفت:
    - آمبولانس تا چند دقیقه دیگه می‌رسه!
    امیر سری تکان داد. به باراد که در حال رفتن بود گفت:
    - اونا مال منن!
    باراد اعتراضی نکرد و به سمت دیگر رفت. تانیا دیگر به درستی صداها را نمی‌شنید. آن‌قدر خون از دست داده بود که دیگر نمی‌توانست هوشیار بماند. آمبولانس آمد. امیر خواست به سمت آمبولانس حرکت کند که احساس کرد تانیا دیگر هوشیار نیست. دستی بر زیر پاهایش انداخت و او را بلند کرد و به سمت آمبولانس برد. دکترهای آمبولانس او را تحویل گرفتند و امیر هم به همراهشان سوار شد. با استفاده از مسیر ویژه طولی نکشید که به بیمارستان رسیدند. بیمارستان فوق تخصصی قائم‌مقامی‌! سریعا تانیا را به اتاق عمل بردند. باران که ماجرا را شنیده بود خودش را به بیمارستان رساند و به همراه امیر بیرون اتاق عمل منتظر ماند. پس از دو ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت باران و امیر رفت. باران پرسید:
    - چی شد؟
    دکتر ماسک مخصوصش را در آورد و گفت:
    - خوشبختانه خطر رفع شده. گلوله توی دست منفجر شده بود و این باعث وخامت اوضاع شده بود. ولی همون‌طور که گفتم خطر رفع شده. فقط...
    چند ثانیه مکث کرد و سپس ادامه داد:
    - داروی‌هایی که استفاده کردیم؛ خیلی قوین و ممکنه حتی تا فردا روی عمل‌کرد بیمار تاثیر بذارن. بنابراین شدیدا مراقب باشید و بذارید استراحت کنن.
    امیر و باران سری تکان دادند و دکتر رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چند ساعتی گذشته بود. تانیا به هوش آمده بود و به لطف داروها و پزشکان ماهر حالش بهتر شده بود. کمی گیجی بر اثر استعمال داروها را داشت، ولی دردی در دستش احساس نمی‌کرد. اما نمی‌توانست به دلیل پانسمان مخصوصی که دستش را کرده بودند، دستش را تکان دهد. تمام مدت امیر آن‌جا در کنارش بود.
    کلافه بود و کلافگی‌اش در تک‌تک حرکاتش مشهود بود. مدام سرتاسر اتاق را قدم می‌زد. بر اساس قانون اجازه ورود نداشت ولی قوانین برای خانواده قائم مقامی معنی نداشت. دکتری که برای چک کردن وضعیت تانیا آمده بود، کارش که تمام شد به نزد امیر رفت و آرام به او چیزی گفت. نگاهی به تانیا انداخت و از اتاق خارج شد. امیر خیلی کم حرف می‌زد و این داشت اعصاب تانیا را خرد می‌کرد. با صدایی که تحت تاثیر داروها گرفته بود؛ گفت:
    - دکتر چی گفت؟
    امیر خیلی جدی پاسخ داد:
    - گفت باید استراحت کنی!
    تانیا پوزخندی زد:
    - تو که می‌دونی این کار نمی‌کنم نه؟
    امیر سری تکان داد ولی هنوز کلافه بود. تانیا دوباره پرسید:
    - چرا اینقدر عصبانی هستی؟
    امیر با عصبانیت نگاهش کرد و با صدایی که سعی می کرد بالا نرود گفت:
    - پونزده سال تنهایی زندگی کردی ولی هنوز نمی‌دونی وقتی بیرونی باید حواست به همه چی باشه؟ امروز حواست کدوم گوری بود؟ مگه تو آموزش ندیدی؟ مگه بهت یاد ندادن توی خانواده ما باید همیشه هوشیار باشی؟ امروز بهمون حمله کردن و تو طعمه راحتی براشون بودی!
    تانیا خواست پاسخی بدهد اما هیچ حرفی نداشت که بزند. فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت. امیر نفس عمیقی کشید. کمی از عصبانیتش کم شده بود. تانیا با کمک دست سالمش از جا برخواست. امیر به سمتش رفت:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    تانیا روی پاهایش ایستاد. کمی سخت بود ولی توانست تعادلش را حفظ کند. به امیر نگاه کرد و گفت:
    - واقعا فکر کردی این‌جا می‌مونم؟
    امیر روبه‌روی تانیا ایستاد:
    - می‌دونی چه قدر خطرناکه؟ هنوز تحت تاثیر داروهایی! امکان داره روی رفتار تاثیر بذاره!
    تانیا پوفی کشید:
    - امکان داره! من واسه یه امکان این‌جا نمی‌مونم!
    امیر نفس عمیقی کشید. می‌دانست نمی‌تواند وادارش کند که در بیمارستان بماند. دستی روی صورتش کشید و گفت:
    - کنار من می‌مونی!
    تانیا به امیر نگاه کرد:
    - کجا می‌تونم برم مگه؟
    امیر سری تکان داد و با یک‌دیگر از اتاق بیرون رفتند. باران بیرون اتاق ایستاده بود با دیدن تانیا به سمتش رفت و گفت:
    _ خوبی؟
    تانیا لبخندی زد و سری به نشانه تایید تکان داد. باران رو به امیر گفت:
    _ باراد منتظرمونه!
    امیر سری تکان داد و با یک دیگر از بیمارستان خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    وارد یک سوله بزرگ شدند. تمام سوله با نور سفید روشن بود. پنجره‌ای نداشت و صدای ژنراتور در سوله پخش می‌شد. در انتهای سیلو، چند نفر روی صندلی بسته شده بودند و باراد هم جلویشان ایستاده بود. حدس این‌که آن‌ها کسانی بودند که امروز به تانیا و امیر حمله کرده بودند؛ دشوار نبود. امیر جلوتر از باران و تانیا نزدیک آن‌ها شد. چهره‌هایشان از جایی که باران و تانیا ایستاده بودند مشخص نبود. امیر صندلی برداشت و جلوی آن‌ها نشست. حال تانیا زیاد خوب نبود و سرش گیج می‌رفت اما اهمیتی نمی‌داد. کنار باراد ایستاد. مشخص بود باراد از برگشتن تانیا خوشحال نشده است. امیر از باراد پرسید:
    _ رئیسشون کدومه؟
    باراد اشاره‌ای به یک دختر زد:
    _اون دختره!
    تانیا به دختر نگاه انداخت. دختر موهای کوتاهی داشت. چهره‌اش رنگ‌پریده بود و جای چند کبودی به روی صورتش مشخص بود. به نظرش آشنا بود. امیر به دختر نگاه کرد و گفت:
    _ نگار! بالاخره زهر خودت رو ریختی؟
    دختر با نفرت به امیر نگاه کرد. نفس نفس می‌زد و قفسه سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. سفیدی چشمانش به سرخی گراییده بود و تمام اجزای صورتش نفرت از آن‌ها را فریاد می‌زد. دهانش اما بسته بود و نمی‌خواست به باراد و امیر پاسخی بدهد. باراد نزدیک دختر شد:
    _ چرا این کار رو کردی؟
    تانیا یادش آمد دختر را کجا دیده است. بیش از یک‌سال پیش نگار به نزدش رفته بود عاجزانه از او درخواست کمک کرده‌بود. جلوتر رفت و گفت:
    _ چون‌که این خانواده باعث مرگ بچش شده!
    باران نگاهی به تانیا انداخت:
    _ یعنی بچش...
    نتوانست حرفش را ادامه دهد. حتی فکر کردن به آن‌هم برایش زجرآور بود. خاطره پانزده سال پیش و آن مراسم لعنتی، به این راحتی‌ها از ذهن نسل جدید پاک نمی‌شد. تانیا سری تکان داد و ادامه داد:
    _ کاری به کارش نداشته باشید، هر کاری کرده حق داشته!
    امیر با عصبانیت به تانیا نگاه کرد و گفت:
    _ می‌خواست بکشتمون!
    تانیا پوزخندی زد:
    _ آدم‌های زیادی می‌خوان ما رو بکشن! چی‌کار کنیم؟ همشون رو بکشیم؟
    امیر از روی صندلی بلند شد و روبه‌روی تانیا ایستاد:
    - یادت رفته که کجاییم؟ اگر کاری نکنیم، پیام ضعف رو به بقیه دادیم!
    تانیا در چشمان امیر نگاه کرد. برایش اهمیتی نداشت؛ فقط نمی‌خواست بلایی سر نگار بیاید:
    -بلایی سرش بیاد با من طرفید!
    بعد به سمت نگار رفت. یادش بود وقتی بچه اش را دزدیده بودند؛ به نزد تانیا رفته بود تا از او کمک بخواهد. تانیا سعی‌اش را کرد، اما خبری از بچه نگار نبود. انگار اصلا وجود نداشت. تانیا دست نگار را باز کرد و گفت:
    _ با گفتن متاسفم مسخرت نمی‌کنم.
    نگار پوزخندی زد:
    - دوست داری خودت رو جدا از خانوادت بدونی مثل پسر عموت!
    اشاره به باراد کرد و ادامه داد:
    _ولی ببین به جای اینکه مارو تحویل پلیس بده ما رو آورده اینجا. تو هم مثل همونایی!
    تانیا نگذاشت حرف‌هایش تمام شود. نزدیکش شد؛ جوری که نفسش در صورت نگار پخش می‌شد‌. صدایش از لای دندان‌هایش بیرون می‌آمد:
    _ یک بار دیگه من رو از این خانواده بدون تا شانست برای زندگی رو ازت بگیرم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    هیچ کس چیزی نمی‌گفت. تمام سوله صحنه نمایشی برای تانیا بود. کمی احساس ضعف می‌کرد؛ اما داروها به خوبی او را نگه داشته بودند. به افرادی که همراه نگار بودند اشاره کرد و از نگار پرسید:
    - اینا رو از کجا آوردی؟
    پوزخند نگار پررنگ‌تر شد. تک تک آن افراد کسانی بودند که برای هلدینگ کار می‌کردند و از خیلی از کارهایی که در هلدینگ انجام می‌شد خبر داشتند. گاهی اوقات سکوت در برابر قائم‌مقامی‌ها سخت‌تر از مقابله با آن‌ها بود. نگار با همان پوزخند گفت:
    - افرادی که از ظلم این خانواده خسته شدن!
    تانیا چشمانش را ریز کرد و پرسید:
    - یعنی برای خانواده کار می‌کنن‌؟
    نگار سری تکان داد. تانیا نگاهی به آن افراد انداخت. از خائنین متنفر بود. کسی که برای آن‌ها کار می‌کرد؛ حق نداشت بر علیه آن‌ها کاری انجام دهد. کارمندان هلدینگ با رضایت خودشان به عضویت در می‌آمدند و از نظر تانیا، این افراد حق نداشتند که بر این مسائل اعتراض کنند؛ چرا که خود روی این سفره نشسته بودند و از آن غذا می‌خوردند. به میزی که در نزدیکش بود نگاهی انداخت. وقتی وارد شدند امیر برای ترساندن آن‌ها اسلحه‌ای را روی آن میز گذاشته بود. تانیا نزدیک میز ایستاد و گفت:
    - جنگ خیلی نزدیکه دشمنانت رو نزدیک خودت نگه‌دار اگه نشد بکشتشون ولی خــ ـیانـت کارا رو...
    بدون فوت وقت اسلحه را برداشت و به هر پنج همراه نگار شلیک کرد:
    - بدون هیچ تعللی بکش!
    صدای شلیک‌ها در سوله پیچید. نگار و باران با آنکه این صحنه ها برایشان عادی بود، ولی انتظار این کار را از تانیا نداشتند. همزمان با شلیک تانیا جیغ کشیدند. امیر و باراد هم با بهت به تانیا نگاه می‌کردند. هیچ‌کس انتظار این‌کار را از تانیا نداشت. تانیا اسلحه را پایین آورد. پوزخندی بر لبش نقش بست. با صدای دورگه‌ای به ‌نگار گفت:
    - برو!
    بعد هم خروجی سلول را نشانش داد. نگار با تردید به او نگاه انداخت. تانیا با صدای بلندتر گفت:
    - برو!
    نگار بدون هیچ فوت وقتی با سرعت از سوله خارج شد. امیر به سمت تانیا رفت، خواست حرفی بزند که گوشیش زنگ خورد. گوشی را جواب داد:
    - بله؟
    - الان بیاییم؟
    - آره اونم با ماست!
    چند لحظه مکث کرد و پرسید:
    -مطمئنید؟
    -بله حتما الان می آییم!
    تلفن را قطع کرد و گفت:
    - هادود بود گفتم بریم خونه.
    و بعد رو به باراد گفت:
    - گفت باراد هم بگو بیاد!
    باراد و باران با تعجب، ابرو بالا انداختند. مدت طولانی بود که هادود حتی اسم باراد را هم به زبان نمی‌آورد. باراد به جای کار در هلدینگ ترجیح داده بود که به خدمت پلیس دربیاید. این مسئله خانواده‌ بسیار خشمگین کرده بود. طبق قراری که باراد با هادود قبلی داشت؛ وظیفه محافظت از اعضای خانواده بر عهده او بود و او باید امنیت این خانواده را تامین می‌کرد. پس مرگ هادود سابق نیز این قرارداد پابرجا مانده بود. باران، که باورش نمی‌شد پرسید:
    - مطمئنی؟
    امیرسری تکان داد:
    -مطمئنم!
    هر چهار نفر از سوله خارج شدند. امیر تماسی با یکی از نزدیکانش گرفت و به او گفت تا به سوله برود و جنازه‌ها را جمع کند! تانیا و امیر سوار یک ماشین شدند و باراد و باران نیز سوار ماشینی دیگر و مقصد عمارت را وارد کردند. در میان راه بودند که تانیا گفت:
    -وقتی داشتیم میومدیم گفتی که کسی جرات نمی‌کنه به ما حمله کنه.
    اخم صورت امیر محو شدنی نبود. به تانیا نگاه کرد و منتظرم ادامه حرف‌هایش بود. تانیا اشاره‌ای به دستش کرد و گفت:
    -ولی جرات کردن! توی خود هلدینگ بهمون حمله کردن.
    امیر دستی بر روی صورتش کشید. تانیا بی‌توجه به کلافگی امیر ادامه داد:
    -بهت هشدار دادم، گفتم که این نتیجه طبیعی تعویض قدرته!
    امیر پوفی کشید:
    -باید چی‌کار کنیم؟
    تانیا به روبه‌رو نگاه کرد:
    -از یه جایی رخنه کردن. روزنه رو پیدا کنید.
    امیر سری تکان داد. به آرش، دستیارش پیام داد. باید تمام قوایشان را بر پیدا کردن روزنه می‌گذاشتند. شخصی به آن‌ها کمک کرده‌بود و گرنه هیچ‌کس با دسترسی پایین، نمی‌توانست، چنین حمله‌ای را ترتیب دهد! به عمارت رسیدند. خشم هادود را می‌توانستند از بیرون دیوارها هم احساس کنند. هر چهار نفر وارد عمارت شدند. هادود در میان سالن طلاکوب ایستاده بود و دست‌هایش را پشتش قفل کرده‌بود. به سمت تانیا رفت و باصدایی بلندتر از حد معمول گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    -اصلا می‌دونی چه غلطی کردی؟
    در صورت تانیا فریاد کشید:
    -فکر کردی بعد از پونزده سال برگشتی می‌تونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟
    تانیا اما چیزی نمی‌گفت. زهرش را ریخته بود. هادود مجبور بود با مادر تانیا، ثریا، ازدواج کند. هیچ‌کس، حتی بزرگ خاندان قائم‌مقامی هم در جایگاهی نبود که بتواند از رسومات سرباز بزند. سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. هادود با همان عصبانیت ادامه داد:
    - عروسی داریم؟ رفتی جلوی دوربین گفتی، مامانم و عموم قراره با هم ازدواج کنن؟ چی فکر کردی با خودت؟
    خیلی از سنش بعید بود که بتواند این گونه فریاد بزند. عصبانیتش حد و حصر نداشت. اگر با همخون‌های خودش، روبه‌رو نبود مطمئنا زحمت این فریاد ها را به خودش نمی‌داد و آن‌ها به تیر اسلحه می‌سپرد. افسوس می‌خورد که این افراد عضوی از خانواده‌اش هستند. به سمت باراد رفت و در صورتش داد کشید:
    -روزی که داشتی گورت رو از این خونه گم می‌کردی گفتم هر غلطی می‌خوای بکنی بکن فقط اگه ارث می‌خوای باید امنیت خونواده ‌رو تامین کنی!
    با صدای بلندتری گفت:
    - پس امروز کدوم گوری بودی؟ تانیا رو با تیر زدن و تو هیچ غلطی نکردی!
    نفس عمیقی کشید. اتفاقات امروز آن‌قدر درهم بود که هادود نمی‌دانست برای کدامشان عصبانی باشد! با صدای آرامتر ولی با همان عصبانیت گفت:
    - امروز آبروی این خانواده رو بردید.
    به سمت تانیا رفت انگشتش را با تهدید به سمت او گرفت و گفت:
    - اگر قراره رسم و رسومات اجرا بشه بای برای همه اجرا بشه.
    پوزخندی زد. همان روزی که فهمید تانیا قرار است برگردد، می‌دانست که او بی‌نقشه برنمی‌گردد. تمام سعی‌اش را می‌کند، تا آسیبی به هادود بزند. همه با تعجب نگاهش کردند:
    -وقتی پونزده سال پیش از اون مراسم فرار کردی؛ باید می‌دونستی که این خانواده فقط همون یک رسم رو نداره! ثروت و قدرت قائم مقامی ها نمی‌تونه از خانواده بیرون بره. پس اگه قراره اون رسم برای من اجرا بشه؛ باید رسم دخترعمو و پسرعمو هم برای شما اجرا بشه.
    با تحکم خاصی این دستور را صادر کرد؛ به نوعی که هیچ کدام از حضار نتوانستند مخالفتی نشان دهند. مکثی کرد:
    - تانیا و باراد، امیر و باران ازدواج می‌کنن.
    جلوی باراد ایستاد و گفت:
    - اگه می‌خوای، ارثی از خانواده بهت برسه باید از امشب اینجا بمونی.
    پسرش را خوب می‌شناخت. می‌دانست تنها دلیلی که می‌تواند او را به خانه بکشد ارث و میراث خانوادگی است. باراد نه به خاطر پول بلکه به خاطر قدرتی که از این خانواده به ارث می‌برد؛ حاضر بود که هر کاری کند تا از ارث محروم نشود. او را تهدید به ماندن کرد. باراد هم بی‌چون و چرا پذیرفت. او به همان استقلال نسبی که داشت راضی بود و نمی‌خواست تمام رشته‌هایی که او را به خانواده‌اش متصل می‌کنند را ببرد. هادود چند ثانیه ایستاد. او بزرگ خاندان بود و نسل جدید باید حد خود را می‌دانستند. تنبیهی که برای هر چهار نفرشان صورت گرفته بود. اجازه اعتراض به هیچ‌کس نداد. آن‌ها را با یک عالمه بهت، تنها گذاشت. از پله‌های طبقه اول بالا رفت. هر چهار نفر ایستاده بودند. می‌دانستند که این رسم روزی اجرا می‌شود، اما انتظارش را نداشتند که به این زودی‌ها این اتفاق بیوفتد. امیر با عصبانیت به سمت تانیا رفت، انگشتش را با تهدید بالا آورد و خواست چیزی بگوید که حرفش را نزد. آن‌قدر عصبانی بود که ترجیح داد، عصبانیتش را سر تانیا خالی کند، هر چند همه عصبانیتش تقصیر تانیا بود. بدون این‌که چیزی بگوید، به سمت پله‌ها رفت. پس از رفتن او یکی از خدمتکار ها به نزد باراد رفت و گفت:
    - اتاقتون آماده است.
    باراد سری تکان داد. مجبور بود که به خانه برود و وسایل ضروریش را بیاورد. اتاقش به مانند سابق در طبقه سوم بود. همان اتاق خالی که در بین اتاق تانیا و امیر قرار داشت. برای آوردنش وسایل از عمارت بیرون رفت. باران نزدیک تانیا شد. بزرگترین ضرر را او در این میان می‌کرد. با پسر یکی از سهام‌داران شرکت و دوست صمیمی امیر، سَروسِر داشت و این ماجرا رابـ ـطه‌شان را بسیار پیچیده می‌کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌دونی که همش تقصیر توئه دیگه؟
    تانیا به سمتش برگشت. اصلا برایش اهمیت نداشت که باران چه فکری می‌کند. اصلا برایش اهمیت نداشت که اعمالش چه تاثیری بر اطرافیان می‌گذارد و تا زمانی که این تاثیرات جان نزدیکانش را به خطر نمی‌انداختند، دست از کارهایش برنمی‌داشت. مدت طولانی بود که متوجه شده بود؛ باران سر به‌سر آماردی‌ها می‌گذارد. سنگ در زندگی ثنا و آرین می‌اندازد. هرکاری از دستش برمی‌آمد، می‌کرد تا ثنا و آرین را از هم دور کند. با توجه به پیشینه رابـ ـطه عاشقانه‌اش با آرین، مطمئنا این کار از او برمی‌آمد. بدون توجه به سوالی که باران از او پرسیده بود، گفت:
    - دست از سر آماردی‌ها بردار.
    باران جا خورد. دستی در موهای طلایی رنگش کشید و با تعجب پرسید:
    -چی؟
    تانیا با بی تفاوتی گفت:
    -دست از سر آماردی‌ها بردار!
    باران خواست انکار کند:
    - چی داری می‌گی ؟
    تانیا به او نزدیک تر شد و کنار گوشش گفت:
    - دفعه بعد این طوری بهت نمی گم! هم من، هم تو خوب می‌دونیم اگر دوست‌پسرت این جریان رو بفهمه چه اتفاقی میوفته. نه؟
    باران چند بار سر تکان داد. صدای تانیا کمی تحلیل رفته بود اما این مانع از تهدید کردنش نمیشد. لبخند کجی زد و گفت:
    _ خوبه! پس خودت هر گندی رو که زدی درست می‌کنی!
    و بدون اینکه واکنش او را ببیند به سمت اتاقش رفت
    .
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    کلافه نگاهش کرد:
    - یعنی چی می‌خوام طلاق بگیرم؟
    در سوئیت ثنا بودند. سوئیت آن‌ها هم به مانند سوئیت‌های دیگر بود، باین تفاوت که که اتاق خوابش یک تخت دونفره داشت و در اتاق دیگر خبری از تخت خواب نبود. در طراحی سالن پذیرایی از ترکیب رنگ‌های سفید، طوسی و سبزآبی استفاده کرده بودند. ثنا که در آشپزخانه شیر کاکائو درست می‌کرد، با صدای بلند گفت:
    - دیگه نمی‌تونم تحملش کنم. می‌بینمش یاد کارهایی که کرده می‌افتم!
    با سینی شیرکاکائو از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر طاقتش تمام شده بود. نمی‌توانست حتی به صورت آرین نگاه کند. شش ماه پیش که باران برایش آن عکس‌ها و فیلم‌ها را فرستاده بود؛ به یک‌دفعه احساس کرد که از آرین متنفر است. می‌خواست به پدرش بگوید اما ترسید که خانواده را به جان هم بیاندازد. پدر و مادرش با پدرو مادر آرین در یک مزرعه زندگی می‌کردند و ثنا نمی‌خواست که مشکلاتش باعث بهم خوردن روابط مادر و داییش شود. اما چند روزی بود که تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست برای اولین بار در این چند ماه فقط به خودش فکر کند. تصمیم گرفته بود که از آرین جدا شود. نمی‌توانست با مسبب بدترین اتفاقی که در زندگیش افتاده بود؛ زیر یک سقف زندگی کند! حلما دستی در موهای مشکی‌اش کشید و گفت:
    - ثنا جان عزیزم شهر هرته مگه؟ بگی طلاق می خوام بعد برید طلاق بگیرید. با خود آرین صحبت کردی؟ اصلا شاید فیلم‌ها و عکس‌ها دستکاری شده باشن.
    ثنا نگاه چپی به او انداخت:
    - می‌گم کار خودشه! کار آرینه!
    حلما پوفی کشید. ثنا بیش از حد تصور لجباز بود و این به شدت اطرافیانش را اذیت می‌کرد. حلما سعی کرد منطقی با او صحبت کند:
    _ ثنا داریم راجع به آرین حرف می‌زنیما! اصلا آرین آدمی هست که بخواد اون بلا رو سر کسی بیاره؟ آرین کسی هست که بخواد به کسی تعـ*رض کنه؟
    ثنا سرش را درمیان دستانش گرفت. یادآوری بدترین شب زندگیش، حتی بعد از این همه مدت باز هم برایش زجرآور بود. با صدای لرزان از عصبانیت گفت:
    -نمی‌دونست منم! زیر اون آرایش متوجه نمی شد. بعدم...
    سرش را بالا آورد و گفت:
    - اون موقع با باران با هم بودن. هرکاری ازش بر می‌اومد.
    حلما لیوان را برداشت. خیلی داغ بود:
    _یعنی اون بدبخت نمی‌دونه واسه چی این بلبشو رو راه انداختی؟
    ثنا جرعه ای از شیر کاکائو اش را خورد:
    - فکر نمی‌کنه من بدونم.
    همان موقع درب خانه باز شد. آرین به داخل آمد. لباس فرم مشکی رنگش را پوشیده بود. بدن عضلانیش کمی تحلیل رفته بود و این تحلیل رفتگی جسمی از وضعیت روحیش سرچشمه می‌گرفت. با این‌که هنوز وسط روز بود؛ اما خستگی از تک‌تک اجزای صورتش مشخص بود. قدم‌هایش را آرام اما محکم برمی‌داشت. کنار دیوار طوسی رنگ ایستاد تا کفشش را دربیاورد و در محفظه کفش بگذارد. محفظه کفش، کفشش را تمیز می‌کرد و بوی بد کفش را می‌گرفت و تا استفاده بعدی، کفش را استریزه می‌کرد. حلما از جایش بلند شد و به سمت آرین رفت. لبخندی زد و با روی خوش گفت:
    - به سلام پسرعمو!
    آرین اما لبخند زورکی زد و گفت:
    - سلام دختر عمو!
    و بعد به اتاق رفت. حلما از دیدن وضعیت آرین خیلی ناراحت شد. بیشترین چیزی که اعصابش را خرد می‌کرد ، بی‌توجهی ثنا به احتمال ، تقلبی بودن مدارک در دستش بود. با عصبانیت به سمت ثنا برگشت و گفت:
    - اوضاعش رو نمی‌بینی؟ حداقل بهش بگو قضیه چیه، بذار بدونه واسه چی داره مجازات می‌شه!
    ثنا عصبانی شد و با صدای بلند گفت:
    - نمی‌فهمی دو ساعته دارم بهت چی می‌گم؟ طلاق می‌خوام! طَلاق!
    صدایش آنقدر بلند بود که آرین هم بشنود. آرین یک دفعه با سر تند از اتاق بیرون آمد و با عصبانیت به ثنا گفت:
    -چی گفتی؟
    تمام این مدت خودت را کنترل می‌کرد که به ثنا چیزی نگوید، اما به هیج وجه حاضر نبود که حتی اسم طلاق هم به دهانشان بیاید. حداقل نه تا زمانی که هیچ ایده‌ای در مورد مشکلشان نداشت! ثنا هم کوتاه نیامد:
    - همون که شنیدی طلاق می خوام!
    آرین با عصبانیت گفت:
    - تو غلط می‌کنی! هی من کوتاه می‌آم هیچی نمی‌گم تو هی ادامه بده!
    ثنا مانند آتش شده بود. با هر حرفی که آرین می‌زد؛ خاطرات آن شب کذایی به ذهنش می‌آمد. برای آن‌که کمی آرام شود؛ دستش را روی پشتی مبل راحتی گذاشت و با تمام زورش دستش را مشت کرد. احساس می‌کرد که پارچه طوسی رنگ مبل در شرف پاره شدن است اما هنوز هم آرام نشده بود. با عصبانیت داد زد:
    - تو رو خدا بیا حرفم بزن با اون غلطی که تو کردی باید هم حرف بزنی!
    جفتشان لجباز بودند و هیچ‌کدام از موضع خود کوتاه نمی آمدند. آرین با همان لحن سابقش گفت:
    _ لعنتی دهن باز کن بگو چه غل..
    همان موقع درب به شدت صدا خورد و باعث شد که هر دونفرشان ساکت شوند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    حلما نگاهی به آن‌دو انداخت؛ هر دو از عصبانیت قرمز شده بودند. آرین نفس نفس می‌زد و پوست سفید ثنا به کبودی رسیده بود. حلما پوفی کشید. موهای مشکی رنگش را مرتب کرد و به سمت درب رفت. درب را باز کرد. با دیدن دختر لبخندی بر لبش نشست. موهای بلندش را بالا بسته بود. گرم‌کن سورمه‌ای مخصوص تیم ملی را پوشیده بود. سرش را پایین انداخت و وارد خانه شد. نگاه کلی به سرتاسر سوئیت انداخت. وسط خانه ایستاد و با لبخند به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - سلام!
    حلما لبخندی زد و گفت:
    - به آتنا خانوم چه عجب از این ورا!
    آتنا لبخندی زد:
    - بله استقبال گرمی هم ازم شد!
    و بعد چپ چپ به آرین و ثنا نگاه کرد و گفت:
    - شکر وسط دعواتون ولی باید توی لابی جمع بشیم کارمون دارند!
    آرین دستی در موهایش کشید و با عصبانیت بیرون رفت. انقدر عصبانی بود و ذهنش بهم ریخته بود که تمام دل‌تنگیش برای آتنا را فراموش کرده بود؛ حتی به سختی متوجه شده بود که آن دختر آتنا است! آتنا نفس عمیقی کشید. در ذهنش یک جمله تکرار می‌شد"باز شروع شد!" به حلما نگاه کرد. صمیمی‌ترین فرد زندگیش! لبخندی زدند و یک‌دیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. از آخرین باری که یک‌دیگر را دیده بودند؛ دو ماهی می‌گذشت. پس از چند ثانیه از آغـ*ـوش یک‌دیگر بیرون آمدند. آتنا به ثنا نگاه کرد. ثنا پکر بود. آتنا دوست نداشت در این ماجرا دخالت کند؛ اما شدیدا خانواده‌اش را در خطر می‌دید. به سمتش رفت و با لبخندگفت:
    - نمی‌خوای به دختر داییت خوشامد بگی؟
    ثنا فقط آتنا را نگاه کرد. آنقدر ذهنش بهم ریخته بود که حتی نمی‌خواست با کسی حرف بزند. آتنا شانه بالا انداخت و بعد ثنا را بغـ*ـل کرد:
    - نگو انگار من محتاج خوشامدگویی اینم! زن داداش!
    ثنا چشم غره ای به آتنا زد. از این حقیقت متنفر بود که او همسر آرین است! آتنا دستش را دور بازوی ثنا حلقه کرد، تا به بیرون ببرد و بعد چشمکی به حلما زد. دعوا را ختم کرده بود اما به خیر نه! تنها کاری که در این مقطع از او برمی‌آمد؛ همین بود. از سوئیت بیرون رفتند. سوئیت آرین و ثنا نیز به مانند سوئیت آتنا و حلما و همچنین سوئیت ایمان در طبقه هفتم بود. دیوارهای لابی پس زمینه مشکی با رگه‌های سفید داشت. دو طرف لابی مستطیلی اتاق‌ها بودند و ضلع بالاییش آسانسورها. در روبه‌روی آسانسورها راه پله زیبایی بود که تمام شیشه بند بود و تنها راه نفوذ نور خورشید به لابی‌ها بودند. آتنا از لحظه ورودش ماتم ورود نور آفتاب به داخل لابی را گرفته‌بود. اگر دست خودش بود تمام پنجره‌ها می‌کند و دیوار جایشان می‌گذاشت. آرین و ایمان کنار هم ایستاده بودند. آرین هیچ‌حرفی به ایمان نزده بود. فقط کنارش ایستاده بود و در فکر فرورفته بود. آتنا دستش را از بازوی ثنا باز کرد و به سمت ایمان رفت. هنوز یک‌دیگر را ندیده بودند. ایمان که حواسش به آتنا نبود. یک دفعه آتنا را در آغوشش‌ دید. آتنا با خنده گفت:
    - آقا ایمان دیگه ما رو تحویل نمی‌گیری!
    ایمان که از حرکت آتنا جا خورده بود؛ هیچی نگفت. آتنا از آغوشش بیرون آمد و یک نگاهی به او انداخت و گفت:
    - یا ابوالفضل سکته کرد!
    آنقدر این طرف را بامزه گفت که هیچ کس نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. حتی آرین و ثنا هم خندیدند. ایمان هم لبخندی زد و به تلافی تمام دلتنگیش، آتنا را در آغـ*ـوش فشرد. پس از مدت کوتاهی از آغـ*ـوش ایمان بیرون آمد و به سمت آرین رفت و گفت:
    _ داداش گلم چطوره؟
    آرین لبخندی زد و آتنا را در آغـ*ـوش کشید. بـ..وسـ..ـه‌ای بر موهایش زد. حرف‌های زیادی داشت تا به او بزند؛ اما فقط می‌خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد و حضورش را حس کند. پس از مدت کوتاهی آتنا را رها کرد. همگی با هم راهی طبقه همکف شدند تا ببینند برنامه مدیران کمپ چیست.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    به طبقه همکف رسیدند. تمام اعضا دو تیم ملی به همراه کادر فنی در آن‌جا حضور داشتند. زنان و مردانی که گرم‌کن آدیداس سورمه‌ای رنگی پوشیده بودند.
    سکویی را برای صحبت‌های رئیس فدراسیون آماده کرده بودند. خبرنگاری حضور نداشت و این‌ به این معنی بود که خبر مهمی نیست و فقط خوش‌آمدگویی و گفتن دستورالعمل‌هاست. سقف بلند، دیوارهای سفید با رگه‌های مشکی و کافه رستوران بسیار بزرگ، به طبقه اول شکوه فراوانی داده بود. در کناری ایستادند و منتظر شدند که رئیس فدراسیون شروع به صحبت بکند. پس از چند دقیقه آمد و به روی سکو رفت. با بسم الله آغاز کرد و بعد از چند دقیقه مقدمه چینی گفت:
    - امروز به گروه‌های هشت نفره تقسیم می‌شید. یادتون باشه این گروه‌های شما تا آخر این دوره‌ هست. امیدوارم موفق باشید. در ضمن دو نفر از کادر محافظت برای هر گروه انتخاب شدند و در هر گروه یک مربی حضور داره. البته این افراد اضافه بر هفت بازیکن و یک مترجمی که در هر گروه است و عکاسانی که از دو هفته دیگه به ما ملحق می شون. موفق باشید.
    و از پشت تریبون کنار رفت. توضیحاتش آن‌قدر نامفهوم بود که بسیاری از حضار از یک‌دیگر در موردش سوال می‌کردند. پس از چند دقیقه که همه متوجه شدند اوضاع از چه قرار است؛ ایمان به سمت اطلاعات رفت تا ببیند گروهشان چیست. بعد از چند دقیقه با یک لیست آمد. لیست را خودش می‌خواند و به بقیه توجهی نمی‌کرد. آتنا پوفی کشید و گفت:
    - از زمین به ایمان! از زمین به ایمان!
    ایمان لبخندی زد و شروع به خواندن لیست کرد:
    - مترجم حلما آماردی بازیکنان زن فاطمه بیاتی، بهار علی‌یاری و آتنا آماردی. بازیکنان مرد رامین احمدی، مهدی زنجانی، مرتضی رضایی و علیرضا قائم‌مقامی.
    ایمان مکثی کرد و بعد ادامه داد:
    - مربی ایمان آماردی محافظین آرین آماردی ثنا سلیمانی.
    لیست را از جلوی صورتش پایین آورد. بازیکنان اصلی تیم ملی در یک گروه بودند و حضور سرمربی تیم نشانه از اهمیت این گروه داشت. ایمان با رضایت گفت:
    - لیست خوبیه!
    ثنا پوفی کشید. انتظار نداشت که با آرین در یک گروه نیوفتد اما، می‌دانست که اگر با همین روال پیش برود اوضاع اصلا آرام نمی‌ماند. با افکار درهم ریخته گفت:
    - خیلی!
    صدایش آرام بود، اما آرین صدایش را شنید و خیره به او نگاه کرد. در نگاهش حرف‌های زیادی برای گفتن بود. ثنا با دیدن نگاه آرین نگاهش را دزدید. رامین که کنار آرین ایستاده بود، متوجه جو شد و خواست که جو را عوض کند:
    - توسط آماردی ها محاصره شدیم!
    همه خندیدند. در این میان ایمان برای این اتفاق از همه خوشحال‌تر بود. بار دیگر خانواده دور هم جمع شده بودند و این خواسته همیشگی ایمان بود. آتنا یک‌دفعه گفت:
    - عه هممون طبقه هفتمیم.
    همه تصدیق کردند. هر گروه در یک طبقه می‌ماند و تقریبا تعاملی با گروه‌های دیگر نداشت. ثنا رو به حلما و آتنا گفت:
    - من دارم می‌رم پیش بچه ها میاین؟
    آتنا راه افتاد و حلما هم پشت سرشان رفت. می‌خواستند به نزد فاطمه و بهار دو هم‌گروهی دیگرشان بروند اما قبل از این‌که به آن‌ها برسند و آتنا ثنا را نگه‌داشت. آرام به او گفت:
    -باید حرف بزنیم!
    ثنا با لجاجت گفت:
    - درباره چی؟
    آتنا با خونسردی گفت:
    - خودت می‌دونی!
    قبل از اینکه ثنا بتواند جوابش را بدهد بهار، یکی از اعضای تیم‌ملی با صدای بلندی گفت:
    - به خانم بازنده هم که اینجاست.
    آتنا با لبخند برگشت. بهار و فاطمه دو تن از اعضای دیگر تیم ملی را دید. او هم با صدای بلند گفت:
    - حالا چرا بازنده؟
    بهار و فاطمه نزدیکتر شدند. بهار با لبخند گفت:
    - تو دو تا بخش کاندید شدی، جایزه هم نگرفتی! تازه کلیم ضایع شدی چون جایزه رو یه بارسایی گرفته!
    آتنا ابرویی بالا انداخت:
    - لنگی دیگه چی‌کارت کنم؟
    بهار هم مثل آتنا ابرو بالا انداخت:
    - فعلا که با یه لنگی ریختید رو هم!
    منظورش اخباری بود که از او و رامین پخش شده بود. رامین قبل از این‌که به رئال برود بازیکن پرسپولیس بود. از پشت سر آتنا صدای رامین آمد:
    -حالا ما خبرنگار ها رو راضی کنیم که خبری نیست، حالا نوبت شماست؟
    دخترها به سمت صدا برگشتند. تمام پسر های گروه ایستاده بودند. همه بازیکن‌ها گرمکن‌های شبیه به هم پوشیده بودند. آتنا به رامین لبخندی زد و گفت:
    _درس عبرت نمی‌شه برات هی با من ست می‌کنی؟
    رامین هیچی نگفت و فقط خندید. تنها امروز را آزاد بودند و تمرین‌ها از فردا آغاز می‌شد. تصمیم گرفتند که با یک‌دیگر کمی کمپ را بگردند و سپس استراحت کنند. به بیرون هتل رفتند. به جز زمین‌های چمن چیز به خصوصی در بیرون از هتل نبود. آتنا کنار رامین ایستاده بود و سکوت کرده‌بود. رامین آرام گفت:
    -تجربه ثابت کرده وقتی ساکتی یا گشتنه یا عصبانی، که نتیجه هر دوتاش یکیه!
    آتنا ریزخندید و سپس به آرین و ایمان که جلوتر از آن‌ها بودند نگاه کرد. رامین رد نگاهش را گرفت و با همان صدای آرام گفت:
    -خوبی؟
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -الان آره! ولی خودت که دیدی اوضاع چه شکلیه!
    رامین سری تکان داد و سپس گفت:
    -سعی کن اصلا دخالت نکنی! تهش تو بده می‌شیا!
    آتنا آهی کشید و گفت:
    -مگه همین الانش نیستم؟
    رامین سکوت کرد و چیزی نگفت. پیاده رویی در کنار جاده منتهی به هتل بود. درختان سرو در کنارش کاشته بودند و هر پنجاه متر نیمکتی داشت. در سکوت قدم می‌زدند که آتنا ناگهان گفت:
    -راستی اتاقت با کی افتاده؟
    رامین ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت. آتنا چهره‌اش را جمع کرد و گفت:
    -ایی! با علیرضا قائم‌مقامی؟
    رامین سری تکان داد. علیرضا بازیکن تیم چلسی انگلستان بود و از نوجوانی با رامین صمیمی بودند. آتنا به سمت رامین برگشت و گفت:
    -باید دوستات رو عوض کنی! آدم با قائم‌مقامیا دوست نمی‌شه! تازه این یکیشونم که زرده، من رو یاد اون دختر دایی جادوگرش، باران می‌ندازه!
    رامین ریز خندید:
    -حالا تو به بزرگواری خودت ببخش! مشکلت با این قائم‌مقامیا چیه؟
    آتنا نفس عمیقی کشید و با حرص گفت:
    -رابـ ـطه باران و آرین رو یادت رفته؟ کلا خانوادگی می‌دونن چجوری مردم رو تحت کنترل بگیرن. تو تایمی که آرین و باران با هم بودن، آرین عروسک خیمه شب بازی شده بود. انگار باران جادوش کرده بود. کلا یه آدم دیگه‌ای بود.
    رامین با همان لبخند همیشگیش به حرص خوردن آتنا نگاه می‌کرد. با آرامش گفت:
    -علیرضا از بچگیش تا حالا با خانوادش کاری نداره، فقط رابـ ـطه‌ای دوستانه داره باهاشون!
    آتنا چشمانش را ریز کرد و با لج‌بازی گفت:
    -به هرحال اون یه قائم مقامیه!
    رامین سری به نشانه تاسف تکان داد و بحث را ادامه نداد. آتنا به درختان و چراغ‌های پایه‌دار نگاه می‌کرد و به این می‌اندیشید که این پیاده‌رو چقدر در پاییز می‌تواند زیبا باشد. همان موقع ایمان آمد و قدم‌هایش را با او تنظیم کرد. رامین هم برای این‌که آن‌دو را تنها بذارد اقدامش را آرام کرد و به دوستانش پیوست. آتنا به ایمان نگاه کرد. قد بلندی داشت و بسیار لاغر بود. به موهایش نگاه کرد و گفت:
    -دقیقا ایده کی بود که موهات رو از ته بتراشی و میلی متری ازشون بذاری؟
    ایمان دستی بر روی سر تقریبا طاسش کشید و گفت:
    -خودم! مگه بد شده؟
    آتنا ابرویی بالا انداخت و سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    -نه خیلیم خوب شده!
    ایمان به پای آتنا که هنوز در آتل بود اشاره‌ای زد و پرسید:
    -پات چطوره؟
    آتنا که بعد از چهار روز بالاخره توانسته بود، عصا را کنار بگذارد گفت:
    -خوبه. یکم درد می‌کنه ولی همین که دیگه احتیاجی به عصا نیست، خودش پیشرفت بزرگیه!
    ایمان سرش را تکان داد. به درب ورودی کمپ رسیده بودند. آتنا دستش را دور بازوی ایمان حلقه کرد و به سمت هتل راه افتادند. پایش گزگز می‌کرد. نباید چنین مسیر طولانی را راه می‌رفت. عصایش را نیاورده بود و تا هتل مسیر طولانی در پیش داشت. می‌دانست اگر دهن باز کند و بگوید، که پایش درد می‌کنم، قطعا ایمان یا آرین او را از زمین بلند می‌کنند و به هتل می‌برند. می‌توانست همان‌جا بر روی یکی از نیمکت‌ها بنشیند، اما دوست نداشت کسی بداند که پایش از درد در حال انفجار است. در مرکز توجه بودن را دوست داشت، اما نه زمانی که در موضع ضعف بود. با هر بدبختی که بود تا هتل رفت. همراه با ثنا و حلما به سوئیت ثنا رفتند تا با یک‌دیگر صحبت کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا