- عضویت
- 2017/01/01
- ارسالی ها
- 6,626
- امتیاز واکنش
- 24,157
- امتیاز
- 891
_ داداش چرا اینجوری شد؟
_ بابا نمیتونست هزینه های کتابفروشی رو بده...
اخم کرد:
_ حیف شد.
با سر تاییدش کردم.
-داداش حالا بابا به کی خونه رو فروخته؟
-نمی دونم همینم دیشب وقتی می خواستم برم بخوابم از پشت در اتاقشون شنیدم.
که یهو دیدم یه چی محکم تو سر شروین خورد و شروین به جلو پرت شد برگشتم بهارگل بود اوه اوه...
_ خاک برسرتت کنم شروین آخه چرا چیزی گیر نمیاری من بیچاره رو قاتی می کنی؟
شروین درحالی که سرش رو می مالید گفت:
_ اخ اخ...بابا چی گفتن مگه؟ فوقش یکم باهاشون بازی کردی.
عصبی شد:
_ بحث اون نیس ..تو باعث شدی بهشون بگم برای همه شون شام درست میکنم آخر هفته ؛ اونم لازانیا
شروین که انگار دنیا رو بهش دادن گفت :
- آخ جون لازانیا قربون بچه ها بشم که تو براشون قراره لازانیا درست کنی.
بهارگل: بیخود به دلت صابون نزن گفتم بچه ها نه تو !
شروین با قیافه مظلوم و سر به زیری که بهش اصلا نمیومد گفت :
- دلت میاد به همه بدی به من ندی؟
بهارگل : معلومه که دلم میاد . هنوز یادم نرفته اون روز لازانیای شایان رو تو خوردی اون هیچی نگفت .
شروین انگار چیزی یادش اومده باشه خندید و گفت :
- والا داداشت که همش سرش تو گوشی بود منم همه لازانیاش رو نخوردم که یه کم خوردم اونم نفهمید تو چرا حرص می خوری خوب داداشت رو زنش بده شاید بفهمه که کل زندگی کار کردن نیست .
بهارگل گفت:
_ حالا اگه تونستی آخرهفته لازانیا بخوری داداشم کار کردن رو دوست داره و وظیفه شناسه .
بعد داخل خونه رفت شروین هم خندید و دنبالش رفت .خنده رو لبم پاک شد .زندگی آینده چطوری پیش میره ؟ قلب من چی؟ من و...
_ بابا نمیتونست هزینه های کتابفروشی رو بده...
اخم کرد:
_ حیف شد.
با سر تاییدش کردم.
-داداش حالا بابا به کی خونه رو فروخته؟
-نمی دونم همینم دیشب وقتی می خواستم برم بخوابم از پشت در اتاقشون شنیدم.
که یهو دیدم یه چی محکم تو سر شروین خورد و شروین به جلو پرت شد برگشتم بهارگل بود اوه اوه...
_ خاک برسرتت کنم شروین آخه چرا چیزی گیر نمیاری من بیچاره رو قاتی می کنی؟
شروین درحالی که سرش رو می مالید گفت:
_ اخ اخ...بابا چی گفتن مگه؟ فوقش یکم باهاشون بازی کردی.
عصبی شد:
_ بحث اون نیس ..تو باعث شدی بهشون بگم برای همه شون شام درست میکنم آخر هفته ؛ اونم لازانیا
شروین که انگار دنیا رو بهش دادن گفت :
- آخ جون لازانیا قربون بچه ها بشم که تو براشون قراره لازانیا درست کنی.
بهارگل: بیخود به دلت صابون نزن گفتم بچه ها نه تو !
شروین با قیافه مظلوم و سر به زیری که بهش اصلا نمیومد گفت :
- دلت میاد به همه بدی به من ندی؟
بهارگل : معلومه که دلم میاد . هنوز یادم نرفته اون روز لازانیای شایان رو تو خوردی اون هیچی نگفت .
شروین انگار چیزی یادش اومده باشه خندید و گفت :
- والا داداشت که همش سرش تو گوشی بود منم همه لازانیاش رو نخوردم که یه کم خوردم اونم نفهمید تو چرا حرص می خوری خوب داداشت رو زنش بده شاید بفهمه که کل زندگی کار کردن نیست .
بهارگل گفت:
_ حالا اگه تونستی آخرهفته لازانیا بخوری داداشم کار کردن رو دوست داره و وظیفه شناسه .
بعد داخل خونه رفت شروین هم خندید و دنبالش رفت .خنده رو لبم پاک شد .زندگی آینده چطوری پیش میره ؟ قلب من چی؟ من و...
آخرین ویرایش توسط مدیر: