کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
سارا با قورت دادن آب دهنش به راه افتاد. اورک‌ها بی‌تفاوت از کنار جنازه رد می‌شدن، انگار که این کار براشون عادی بود.
- خدایا خودت بهم رحم کن.
کمی ترسیده بود و پشیمون شد که بدون آدرین پا به این سرزمین ترسناک گذاشته. به خودش تقلین کرد «تو کل راه رو اومدی، چند ساعت دیگه به دره مه می‌رسی. نزدیک اونجا کوه پگینتون در انتظارته. بهتره آروم باشی و جلب توجّه نکنی.»
دم‌وبازدم عمیقی کشید و به پاهاش سرعت بخشید. چند ساعتی تو این شهر قدم زد و با دیدن دشت بی‌آب‌وعلف سیاه خوش‌حال شد. از شهر خارج نشده بود؛ اما از دور دشت رو می‌دید. اطراف رو نگاه می‌کرد که با عده زیادی از اورک‌‌ها روبه‌رو شد که دور چیزی جمع شده بودن و تشویق می‌کردن.
کنجکاوی باعث شد که به اون سمت بره. از بین چند نفر گذشت که فهمید اورک‌ها دارن دو نفر رو که با همدیگه می‌جنگن تشویق می‌کنن. یکی از اورک‌ها بسیار هیکلی و سرسخت بود و حریفش جثه خیلی کوچیکی داشت. خیلی آسون با پاهاش ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ش زد که روی زمین افتاد. بالا سرش رفت و بدون هیچ رحمی با شمشیر قلبش رو هدف گرفت. شدت صدا‌ها بالا رفت و «کوبا کوبا» صدا می‌زدن. همه به وجد اومده بودن. کوبا دست‌هاش رو بالا گرفت و نعره کشید.
- کی جرئت داره با من بجنگه؟ ها؟ کی می‌تونه من رو شکست بده؟ انقدر ترسو هستین عوضی‌ها؟
سارا کمی حرصش گرفت. دوست داشت بره جلو و این اورک ازخودراضی رو بکشه. خرناسی کشید که ناگهان یکی اون رو وسط میدون انداخت. شوکه به عقب برگشت و یه اورک پیر رو دید که با لبخند کثیف و شیطانی نگاهش می‌کرد. حدس می‌زد که کار اون باشه‌.
- پیرمرد کثیف!
به‌طرف کوبا برگشت که با خشم نگاهش می‌کرد‌. شمشیرش رو چرخوند.
- انگار خیلی دوست داری بمیری؟
سارا شمشیرش رو از غلاف درآورد.
- نه، من دوست دارم تو بمیری.
کوبا غرشی کشید و دندون‌های تیزش رو نشون داد؛ اما سارا تنها پوزخند زد. دلش یه سرگرمی می‌خواست و کی بهتر از این اورک رقت‌انگیز؟
سارا گارد گرفت و با دست علامت داد که جلو بیاد. کوبا به غرورش برخورد و سریع به‌سمت سارا دوید. صدای کرکننده کمی باعث آزار سارا می‌شد؛ اما اهمیت نداد.
شمشیر کوبا پایین اومد و سارا دفاع کرد. ضربه‌های پی‌درپی و جاخالی‌ها و دفاع‌هایی که می‌کرد، کوبا رو خسته و عصبی کرده بود. سارا همین رو می‌خواست، هدفش این بود که کوبا خسته بشه و تو این کار موفق بود. ماهرانه می‌جنگید و در بعضی از حملات کوبا، حرکات آتروباتیک انجام می‌داد که لحظه‌ای باعث حیرت تشویق‌کنندگان می‌شد.
بالاخره کوبا خسته شد و کمی سرش رو خم کرد و نفس عمیق کشید. سارا سوءاستفاده کرد و با پاهاش تو صورت کوبا کوبید. خون سفید از دماغش بیرون زد و روی زمین افتاد. سارا غرشی کرد و با شمشیر روی مغز کوبا فرود اومد و این‌طوری کوبا کشته شد. صداهای تشویق‌کنندگان شدت گرفت و با ناباوری به سارا نگاه کردن. سارا شمشیرش رو داخل غلافش گذاشت و از میدون جنگ خارج شد‌. عده‌ای وادار به جنگیدن دوباره می‌کردنش؛ اما خوشبختانه از اون فضا و مردمش دور شد.
داخل دشت سیاه شد. هرچی جلو می‌رفت، فضا تاریک‌تر و شیبش رو به پایین می‌رفت. تنها صدایی که می‌شنید، صدای زوزه باد بود. می‌تونست حدس بزنه که داره وارد دره مه میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    حس ترس به‌خاطر موجودی که قرار بود باهاش مواجه بشه، بهش دست داد. بعد از دقایقی وارد دره مه شد. دو طرف رو صخره‌های سیاهی احاطه کرده بودن. عجیب به‌نظر می‌رسید؛ اما روی صخره‌ها غار‌های زیادی وجود داشت‌.
    زیر پاهاش مه غلیظی وجود داشت. هرازگاهی صدای کلاغ به گوش می‌رسید. برای یه دختر کمی ترسناک بود؛ اما سارا سعی داشت ترسش رو پنهون کنه. اطراف رو دقیق نگاه می‌کرد و شمشیرش رو هم به دست داشت تا حمله‌ای غافل‌گیرش نکنه. آب دهنش رو صدادار قورت داد. از نظر سارا سکوت دره مه بوی مرگ می‌داد.
    همین‌که جلوتر می‌رفت، نوری چشمش رو زد. نوری که به رنگ سبز بود. حدسش بر این بود که گل ناتاشانیا رو پیدا کرده. سرعتش رو بیشتر کرد و در کمال ناباوری تنها گل این دره رو دید. گلبرگ‌هاش می‌درخشید و کاملاً سبز بود. دستش رو جلو برد که وسط راه خشکش زد.
    - اگه گل رو بچینم، محافظش میاد؟
    با خودش صحبت می‌کرد. یقیناً حرفش درست بود. دودل شده بود. بالاخره باید این گل رو با خودش می‌برد و با محافظش رودررو می‌شد، اگه کشته نمی‌شد. تصمیمش رو گرفت و در عرض چند ثانیه گل رو از دل خاک کَند و برداشتش. صبر نکرد و گل رو ناپدید کرد.
    منتظر محافظ گل ناتاشانیا بود که دره مه به لرزش دراومد. همه‌جا می‌لرزید؛ ولی سریع لرزش تموم شد. دور خودش چرخید، دنبال محافظ این ماده می‌گشت؛ اما صدای زمزمه مثل لالایی به گوشش خورد. کمی خمـار شد؛ اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه. می‌دونست این یکی از حیله‌های محافظه. دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت. کمی حالش سرجاش اومد. نزدیک بود به خواب عمیقی فرو بره. وقتی مطمئن شد صدای زمزمه قطع شده، دست‌هاش رو برداشت.
    صدای نازک و مردونه‌ای به گوشش رسید.
    - چطور جرئت ‌کردی آخرین گل ناتاشانیا رو بچینی؟
    به عقب برگشت و با موجود عجیبی روبه‌روشد. موجودی که براش آشنا بود. کمی ذهنش رو به کار انداخت و یادش اومد که این موجود رو داخل یه کتاب دیده.
    - مانتیکور؟
    (مانتیکور: مانتیکور یا مردخوار موجود افسانه‌ای از گونه‌های شیمر‌ست. این جانور سر و صورت یک انسان (اغلب مرد) و چشمان خاکستری دارد. بدنش قهوه‌ای‌رنگ به شکل شیر و دم آن می‌باشد. اندازه این جانور از شیر بزرگ‌تر و از اسب کوچک‌تر‌ست و بدنش کمی درشت‌تر از شیر‌ است.
    شکار مانتیکور در افسانه‌های اروپایی بسیار جذّاب‌ است. وی ابتدا با نیش دم عقرب‌مانند خود زهری کشنده به شکار تزریق می‌کند و دردی در وجود او ایجاد می‌کند. سپس وقتی مطمئن شد که شکار دیگر قدرت حرکت ندارد، قسمتی از گوشت او را می‌کند و به کناری می‌اندازد. زهر خودبه‌خود از زخم به‌وجودآمده خارج می‌شود. سپس مانتیکور درحالی‌که آواز لالایی‌مانندی را زمزمه می‌کند شکار را می‌بلعد.)
    چهره‌ش مثل مرد بود و زیبایی خاصی داشت؛ اما الان به‌شدت عصبی به‌نظر می‌رسید. موهاش قهوه‌ای بلند بود. پاهاش که مثل شیر بود، قدمی جلو اومد.
    - درسته! موجودی که سخت میشه ازش خلاص شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرش رو کج کرد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
    - می‌تونم حس کنم که تو اورک نیستی. معجون تغییر شکل! خوبه!
    سارا شوکه نشد. مانتیکور‌‌ها رو خوب می‌شناخت، چیزی ازشون پنهون‌ نمی‌موند؛ اما به لطف آنابلا هویتش پنهون می‌موند.
    - اما نمی‌تونم بفهمم از چه نژادی هستی‌.
    غرشی از سر خشم کشید که سارا قدمی عقب رفت.
    - گل رو پس بده‌.
    سارا این‌قدر هم ترسو نبود. عزمش رو جذب کرد و محکم غرید:
    - من به گل نیاز دارم. تو نمی‌تونی جلوم رو بگیری.
    مانتیکور پوزخند زد.
    - جدی؟!
    - آره.
    گوشه لبش بالا رفت.
    - پس خودت خواستی.
    با یه خیز دوید و مهلتی به سارا نداد که از خودش دفاع کنه. پنجه‌هاش روی صورت سارا نشست و چنگی انداخت. سارا به عقب پرت شد و دستش رو روی صورتش گذاشت. درد نداشت و خوشبختانه جسم اورکش آسیب می‌دید. اگه کشته می‌شد، جسم اصلیش هم از بین می‌رفت. چشمش به نیش دم عقرب‌مانندش افتاد که قرار بود به بدنش نفوذ کنه. جاخالی داد و از جاش بلند شد. آذرخش قرمزش رو بهش پرتاب کرد و در کمال تعجّب آذرخش بهش برخورد و آسیبی بهش نرسوند و پرتابش نکرد. پوزخند دوباره مانتیکور اون رو به خودش آورد.
    - اوه یه ساحره تازه‌کار! به‌احتمال‌زیاد تو باید نوه مرلین باشی. پس اهریمن گذاشت تو زنده بمونی.
    سارا به‌شدت تعجّب کرده بود. راهی جز فرار به ذهنش نمی‌رسید. در یه حرکتی ناگهانی جاروش رو ظاهر کرد و روش نشست. جارو به‌سرعت پرواز کرد که صدای بلند مانتیکور رو شنید.
    - اون رو بگیرید! زنده می‌خوامش.
    از درون غار‌های متعددی که روی صخره‌ها وجود داشت، کرم‌های لزج و سفید غول‌پیکری بیرون اومدن‌. ترس سارا با دیدنشون بیشتر شد. دره پر از کرم‌های غول‌پیکر شده بود و دهن همه باز و پر از دندون‌های تیز بود. کرم‌ها سعی داشتن که سارا رو به چنگ بگیرن؛ ولی با هدایت جارو، جاخالی می‌داد.
    - لعنتی‌ها چقدر هم زیادن.
    تا خواست از دره خارج بشه، ضربه از پشت بهش برخورد کرد و با ناپدید شدن جاروش، روی بدن یه کرم افتاد. چشم‌های خمارش می‌دید که از همه طرف محاصره کرده بودنش و مانتیکور با لبخند کثیفی بهش نزدیک میشه.
    - عوضی!
    صداش آروم بود؛ اما تو هم رفتن چهره مانتیکور نشون از شنیدنش می‌داد. ضربه آخر مواجه شد با برخورد نیش عقرب‌مانند به سارا و وارد شدن زهر به داخل بدنش و بیهوش شدنش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با صدای بلند مانتیکور چشم‌هاش باز شد. توی خلاء گیر کرده بود که بالاخره بهوش اومد. چشم‌هاش رو چرخوند و خودش رو داخل غار، بین کرم‌های غول‌پیکر دید.
    - پس بیدار شدی.
    مانتیکور بهش نزدیک شد. سارا خواست حرفی بزنه؛ اما چیزی مانعش شد. انگار که قفل شده بود. توانایی تکون خوردن ازش سلب شده بود. مانتیکور حدس زد و نیشخندی بهش زد‌.
    - ساحره کوچولو نمی‌تونی کاری بکنی؟ خب معلومه! زهر من داخل بدنته!
    و بعد نیش عقرب‌مانندش رو به نمایش گذاشت. چشم‌های سارا گرد شد. می‌دونست که این یعنی طعمه شدن، یعنی کشته شدن، یعنی ناکام موندن.
    یک‌دفعه چهره مانتیکور خشن شد و غرید:
    - گل کجاست؟ کجا قایمش کردی؟
    براش عجیب بود که چرا کشته نشده. پس به همین دلیل بود! مانتیکور گل رو می‌خواست و گل، ناپدید شده بود. سارا تو دلش پوزخند زد.
    - گفتم گل رو بده.
    سارا تو چشم‌هاش نگاه کرد. تو دلش یه احمق نثارش کرد. مانتیکور نگاهش رو از سارا گرفت.
    - اوه یادم رفته بود! زهرم باعث میشه نتونی چیزی بگی و کاری انجام بدی.
    چیزی زیر لب زمزمه کرد و مایعی از بازو‌های سارا حرکت کرد و از کف دست‌هاش بیرون پاشید. وقتی‌که زهر سیاه‌رنگ از بدن سارا خارج شد، تونست تکون بخوره‌. نفس عمیق کشید و کمی تو جاش تکون خورد.
    - فکر فرار به ذهنت خطور نکنه؛ چون کشته میشی.
    سارا باشه‌ای بهش گفت. مانتیکور سؤالش رو تکرار کرد.
    - گل ناتاشانیا کجاست؟
    سارا بدون اینکه بترسه، پوزخند زد‌.
    - فکر می‌کنی به این راحتی گل رو میدم؟
    مانتیکور عصبی شد و با پنجه‌هاش ضربه‌ای تو صورت سارا زد؛ اما دردی احساس نکرد. غرشی کشید و با چشم‌های کاسه‌ی‌ خونش غرید:
    -گل رو بده! وگرنه می‌کشمت.
    - باشه بکش. گل هم نابود میشه.
    مانتیکور ناکام از این تهدید پوچ و بیهوده‌ش خرناسی از ته گلوش خارج شد. دور خودش چرخید و دنبال راهی گشت تا گل رو از چنگش بیرون بکشه.
    - اگه با اهریمن مشکلی نداشتم، تو رو بهش می‌دادم تا حسابت رو برسه.
    سارا چشم‌هاش برق زد، لبخند شیطنتی زد.
    - چه مشکلی با اهریمن داری؟
    مانتیکور نگاه چپکی بهش انداخت.
    - به تو مربوط نیست.
    - شاید بتونم کاری کنم که ازش انتقام بگیری!
    مانتیکور تو فکر فرو رفت. به یاد آورد که اهریمن چه بلایی سرش آورد. خشمش بیشتر شد‌.
    - گل رو برای چی می‌خواستی؟
    - می‌خوام از اهریمن انتقام بگیرم. من می‌دونم‌ چی باعث میشه که اون از بین بره.
    چشم‌های مانتیکور برق زد. لبخند بود که جای اخم‌هاش رو گرفت.
    - جدی میگی؟ چه‌جوری؟
    سارا از جاش بلند شد. کش‌وقوسی به بدنش داد.
    - کاری به این نداشته باش. تو حاضری در مقابل اهریمن بجنگی؟
    مانتیکور از جواب سارا خوشش نیومد. دوباره لبخندش از بین رفت. پوفی کشید و گفت:
    - من برای نابودی اهریمن هرکاری می‌کنم. ارتشم برای از بین بردنش آماده‌ست.
    سارا سری از رضایت تکون داد.
    - پس اتحادمون مبارک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مانتیکور عقب‌گرد کرد و همون‌طور که ناپدید می‌شد، گفت:
    - اسمم رو صدا بزنی، هرجا که باشی میام ساحره جوان.
    غیب شد و کرم‌های خاکی هم تو غار مسیری رو سریع طی کردن و رفتن. سارا اطراف رو نگاه کرد و وقتی خروجی غار رو دید، جاروش رو ظاهر کرد. روی جارو نشست و با سرعت حرکت کرد و از غار خارج شد.
    چهار روز سرگردون پرواز می‌کرد؛ اما خبری از قله پگینتون نبود‌. بین ابر‌ها پرواز می‌کرد که چشمش نوک قله‌ای رو دید. چشم‌هاش رو بازوبسته کرد تا باورش بشه درست دیده. جاروش رو به اون سمت هدایت کرد که مثل دفعات قبل جاروش از کار افتاد. در نزدیکی قله سقوط کرد و صدای جیغش، سکوت اطراف رو شکوند. چشمش رو بست و با سرمایی که پوستش رو نوازش کرد و روی برف افتاد، بازشون کرد. سریع از جاش بلند شد و اطراف رو نگاه کرد. درست لبه پرتگاه و وسط کوه افتاده بود. بارش برف آروم بود. تازه متوجّه لرزش بدنش شد. کف دست‌هاش رو به هم مالید تا گرم بشه. هنوز جسم اورک رو داشت؛ اما سرما رو حس می‌کرد. به بالای قله نگاه کرد. جسم رنگارنگی درحال پرواز بود. حدسش سخت نبود که سیمرغه که نوک قله پگینتون پرواز می‌نه.
    - الان گیرت میارم.
    سریع از صخره‌های سنگی که با برف پوشونده شده بود، بالا رفت. شیب آروم و ملایمی داشت. باد مخالف سارا می‌وزید.
    لبخند از رو لبش کنار نمی‌رفت. به‌زودی برادرش رو می‌دید. انگیزه‌ش بیشتر شده بود. تو فکر این نبود که محافظی این اطراف پرسه می‌زنه. نزدیک قله بود که صدای فرورفتن چیزی رو تو برف شنید. از حرکت ایستاد و اطراف رو نگاه کرد. تنها چیزی که می‌دید، سفیدی برف بود. به راهش ادامه داد و هرازگاهی پشتش رو نگاه می‌کرد.
    سیمرغ که از پروازکردن خسته شده بود، به لونه‌ش برگشت و به خواب فرو رفت. سارا دست‌هاش رو برای گرفتن صخره‌ای بلند کرد؛ ولی چیزی اون رو به عقب پرت کرد. روی برف چرخید و بعد، از حرکت ایستاد. از جاش بلند شد و اطراف رو نگاه کرد. کمی ترسیده بود. چشمش همه‌جا می‌چرخید که صدای غرشی از بالای سرش شنید. سرش به بالا سوق داد و روی صخره، موجودی رو دید که تعریفش رو زیاد شنیده بود.
    - پس تو محافظ هستی؟ مرد برفی!
    (مرد برفی: موجودی افسانه‌ای‌ است که بسیاری فکر می‌کنند چنین موجودی ساکن کوه‌های بزرگ هیمالیا و کشورهای نپال و تبت‌ است. بنابه داستان‌ها او جثه‌ای به بزرگی یک خرس سفید دارد و همانند انسان بر روی دو پا راه می‌رود.)
    دندون‌های ریز و تیزش رو نمایش گذاشته بود و دست مشت‌شده‌ش آماده ضربه بود. از روی صخره پرید و روی دو پاش، چند قدمیِ سارا فرود اومد. سارا یه قدم عقب رفت. لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:
    - آروم باش! کاریت ندارم.
    مرد برفی که سرتاسر بدنش رو مو‌های بلند سفید دربرگرفته بود، خودش رو تکون داد تا برف از بدنش جدا بشه. چهره توهم‌رفته‌ای داشت. غرش آرومی رو به سارا کرد. به‌طور ناگهانی به‌سمت سارا خیز برداشت؛ ولی سارا که لبه دره بود، جاخالی داد و مرد برفی از کوه به پایین پرتاب شد. سارا نگاهی به پایین کوه انداخت که مرد برفی با غرش سقوط کرد. به خودش اومد و راه باقی‌مونده تا لونه سیمرغ رو طی کرد. می‌دونست به‌زودی مرد برفی برمی‌گرده.
    لونه سیمرغ درست کنار دره بود. لونه‌ش مثل پرنده‌های دیگه از شاخ و برگ ساخته شده بود. درست روی نوک قله‌ی پگینتون بود. چیزی که اون رو حیرت‌زده کرده بود، زیبایی سیمرغ بود. شبیه طاووس بود؛ اما رنگ‌های مختلفی داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    باد به‌تندی می‌وزید و مو‌هاش رو تکون می‌داد. سوت رو از داخل لباسش بیرون آورد. روی دهنش گذاشت و سوت زد. صدای گوش‌خراشی ازش خارج شد که سیمرغ چشم‌هاش رو باز کرد و ثانیه‌ای نکشید که بیهوش شد. سوت عمل کرده بود. حالا می‌تونست یه مقدار از خونش رو برداره. شیشه و چاقویی رو که از قبل آماده کرده بود از زیر زره بیرون آورد. پاهای قرمزرنگ سیمرغ جای خوبی بود. کنارش نشست و با چاقو خراشی کوچیکی به پاش داد. خون آروم ازش بیرون زد. شیشه رو زیر زخم گرفت و خون قرمزرنگ قطره‌قطره داخل شیشه ریخته شد.
    - خب همین‌قدر کافیه!
    با دستمال پای سیمرغ رو تمیز کرد. شیشه رو سریع ناپدید کرد و از جاش بلند شد و از هیجان جیغ کشید.
    - بالاخره تموم شد.
    ناگهان سوزشی تو کل بدنش حس کرد. قدش کمی کوتاه شد. اثر معجون تغییرشکل داشت تموم می‌شد. حالا به شکل واقعی خودش دراومده بود. دست‌های لطیف و سفیدش رو به هم کوبید. دست و پاش رو گم کرده بود.
    این خوش‌حالی دووم نیاورد و صدای غرش مرد برفی رو از پشت‌سرش شنید. هینی کشید و آروم به عقب برگشت. مرد برفی نفس‌نفس می‌زد و سـ*ـینه‌ش بالاوپایین می‌شد. سارا به این باور رسیده بود که زنده موندش با خداست. سریع عقب‌گرد کرد و از کوه پایین رفت. نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه، لیز خورد و با سرعت زیادی به پایین رفت‌.
    مرد برفی چهاردست‌وپا به دنبال سارا دوید. بدون هیچ ترسی و آسیب‌های احتمالی، از شیب تند پایین می‌اومد. دندون‌هاش برای تیکه‌پاره‌کردن سارا آماده بود.
    شیب ملایم شد و سارا به وسط کوه رسید. برگشت و مرد برفی رو تو ده‌قدمیش دید. دست‌هاش رو بالا گرفت و آذرخش قرمزش پرت کرد. مرد برفی محکم به صخره برخورد کرد و برف زیادی روش ریخته شد. از بین برف بیرون اومد و خیز برداشت؛ اما توسط آذرخش ساحره به عقب پرتاب شد.
    - چرا نمی‌میری؟!
    جیغ کشید و این‌ بار بزرگ‌ترین آذرخشش رو بهش زد. صخره شکست و برف از بالای کوه به پایین ریخته شد. نعره عجیبی به گوش رسید‌. بالای سرش رو نگاه کرد که چشم‌هاش گرد شد‌.
    - فقط بهمن کم بود تو این موقعیت!
    دست‌به‌کار شد و تمرکز کرد. جادویی مانع از استفاده از قدرت‌هاش می‌شد. یه لحظه ایستاد.
    - من که تونستم آذرخش رو استفاده کنم!
    در کسری از ثانیه جاروش ظاهر شد. روش نشست و نگاه آخرش رو به مرد برفی انداخت که داشت بهوش می‌اومد. اهمیتی نداد و از اون منطقه دور شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به‌راحتی تونست مابین ابرها، بدون اینکه دیده بشه از سرزمین اورک‌ها خارج بشه. تجربه سخت و عجیبی کسب کرده بود. ترس، هیجان و شجاعت رو حس کرده بود.
    عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و قدم‌هاش رو سریع‌تر کرد. دل‌تودلش نبود که قراره با برادرش روبه‌رو بشه؛ اما ترس از این داشت که آدرین باهاش باهاش دعوا کنه و عصبی بشه. آب دهنش قورت داد و راهش رو ادامه داد. بعد از دقایقی کلبه برای سارا نمایان شد. قلبش محکم به قفسه سـ*ـینه‌ش می‌کوبید. به‌سمت کلبه دوید و در رو باز کرد. چهره خوش‌حالش با دیدن کلبه خالی پر کشید. دلهره‌ای بدی به دلش افتاد. ناگهان از دل جنگل صدای داد جیک رو شنید. بدون معطلی به اون سمت دوید. درخت‌‌ها رو یکی‌یکی رد کرد. با سرعتی که نمی‌دونست از کجا اومده، می‌دوید. به‌طور غریزی ایستاد و پشت یه درخت بزرگ پنهون شد. صدای خنده‌های کر‌کننده اورک‌ها جنگل رو پر کرده بود. سرش رو خم کرد و با تعداد زیادی از اورک‌ها مواجه شد که استراحت می‌کردن‌. حدود چهل یا پنجاه‌تا بودن. چشم چرخوند و میون اورک‌ها، قفسی طلایی رو دید که جیک و آدرین بیهوش دراز کشیده بودن. دست‌هاشون رو با زنجیر سفیدی بسته بودن. لبش رو گاز گرفت و به‌جای قبلش برگشت. یقیناً نمی‌تونست با تموم اورک‌ها بجنگه. نه اینکه تواناییش رو نداره، می‌ترسید که یکیشون فرار کنه و اهریمن از بودنش در تراگوس مطلع بشه. چشم‌هاش رو بست تا فکری به ذهنش برسه. بعد از دقایقی، جیب‌هاش رو گشت و شیشه‌ای رو بیرون کشید. محلول سفید و سیاه داخلش کم بود؛ اما باعث خوش‌حالیش شد. سریع محلول رو نوشید و روی زمین نشست. سوزش کل وجودش رو فراگرفت. لبش رو به دندون کشید تا جیغش از درد درنیاد. کم‌کم‌ تغییر شکل داد و به شکل اورک دراومد. سریع زره‌ای پدیدار کرد و پوشید. نفس عمیقی کشید و از پشت درخت بیرون اومد. به اورک‌ها نزدیک شد؛ تعدادی از اورک‌ها نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختن. تو دلش از خداش تشکّر کرد که یک‌دفعه یه اورک بزرگ‌هیکل جلوش رو گرفت. رو صورت سارا غرید:
    - کجا بودی؟ چرا دیر اومدی؟
    سارا با دستپاچه جواب داد:
    - شرمنده یه‌کم حالم خراب شد.
    با چشم‌های وحشیش کمی نگاهش کرد.
    - آخرین بارت باشه.
    - چشم!
    - برو گم شو از اون اسیرامون محافظت کن.
    سارا تعظیم‌ کرد و سریع خودش رو به قفس رسوند. کسی دوروبر قفس نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرش رو به‌طرف جیک چرخوند که خون از دماغش سرازیر بود و نیمه‌هوشیار بود. برادرش بدون هیچ آسیبی، چشم‌هاش بسته بود. با صدای آرومی گفت:
    - جیک؟ جیک بیدار شو.
    چشم‌های جیک‌ کمی باز شدن‌؛ اما تار می‌دید. دست‌هاش بالا اومدن و چشم‌هاش رو مالید. کمی گنگ به سارا خیره شد. با صدای بی‌حالی غرید:
    - برو‌ گم شو اورک کثیف!
    اخم‌های سارا تو هم رفت.
    - منم سارا! تغییر شکل دادم احمق!
    جیک با اون حال زارش، چشم‌هاش گرد شد. سعی کرد خودش رو بالا بکشه. خمـار گفت:
    - راست میگی؟ خواهر آدرین؟
    - نه پس، برادر اهریمن!
    به حرف خودش خندید. جیک اداش رو درآورد.
    - دو هفته نبودی، بامزه هم شدی؟
    سارا یه‌کم زیر لب غرید که لبخند محوی به لب جیک نشست.
    - چه اتفاقی افتاده؟ چرا شماها رو گرفتن؟ همه‌چیز لو رفت؟
    نگاهش به‌سمت آدرین کشیده شد و سری از تأسف تکون داد.
    - وقتی بهوش اومد، ماجرا رو که گفتم، سعی کرد دنبالت بیاد؛ اما اورک‌ها فهمیدن. دنبالش تا اینجا دویدن، آدرین هم حالش خراب شد و بیهوش شد. بعد ما رو گرفتن؛ اما خوشبختانه از هویت شما چیزی نمی‌دونن.
    سارا نفس آسوده‌ش رو بیرون فرستاد. اطراف نگاهی انداخت و گفت:
    - مگه نگفتم راضیش کن که نیاد؟
    - کی گفتی؟
    سارا پوفی کشید و نگاهش رو گرفت. اورک‌ها کم‌کم داشتن می‌خوابیدن. بهترین فرصت برای فراری دادن آدرین و جیک بود. فرمانده اور‌ک‌ها به‌سرعت به‌طرف سارا اومد و روبه‌روش وایساد.
    - امشب تو نگهبانی میدی، حواست باشه.
    سارا سرش رو خم کرد.
    - باشه فرمانده! حواسم به همه‌چیز هست.
    چیزی نگفت و رفت گوشه‌ای دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. بعد ده دقیقه خروپوف اورک‌ها سکوت جنگل رو شکست. سارا سریع خودش رو به قفل قفس رسوند. دستش رو روی قفل گذاشت و وردی زیر لب زمزمه کرد. قفل باز شد و سارا آروم در قفس رو باز کرد. جیک که نظاره‌گر بود، بدون هیچ سروصدایی آدرین رو روی کولش گذاشت. از قفس خارج شد و با سرعت تمام به خارج از جنگل حرکت کردن.
    - خوش‌حالم می‌بینمت. داشتم کم‌کم از اومدنت ناامید می‌شدم.
    سارا بدون اینکه‌ نگاهش کنه جواب داد:
    - ممنون. خیلی سخت بود. خوشبختانه تونستم جون سالم به در ببرم.
    هر دو نفس‌نفس می‌زدن. جنگل کم‌کم از دیدشون داشت خارج می‌شد. دشت سکوت مرگباری رو ایجاد کرده بود و تاریکی تو اوج خودش بود؛ اما جیک که گرگینه بود، اطراف رو به‌خوبی می‌دید.
    - سارا بیا اینجا!
    جیک مابین صخره‌ای رفت و آدرین رو کنار صخره گذاشت. خودش هم کنارش نشست. سارا خودش رو روی زمین پرت کرد و چشم‌هاش رو بست. نفس‌نفس می‌زد.
    - بهتره بخوابیم. خسته شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - سارا بیدار شو.
    سارا با صدای بلندی یکی از جاش بلند شد. دست‌هاش جرقه زد و اطراف رو نگاه کرد.
    - چیزی نیست، من بودم.
    سارا به خودش اومد و به آدرین نگاه کرد. از عصبانیت صورتش قرمز شده بود. انگار از دماغش دود بیرون می‌زد. حال جیک هم بهتر از سارا نبود و گیج می‌زد.
    - چی شده داداش؟
    آب دهنش رو قورت داد و به دست و پاهاش اشاره کرد.
    - اول من رو باز کن، میگم که چی شده!
    سارا گفت:
    - نه باز نمی‌کنم.
    چشم‌های آدرین از خشم گرد شد.
    - دختره چشم‌سفید بازم کن.
    آدرین سعی کرد خودش رو تکون بده.
    - نمی‌خوام. تا آروم نشدی بازت نمی‌کنم.
    در اون بین جیک سعی داشت نخنده. آدرین هم از این حالت سارا خنده‌ش گرفته بود؛ اما نشون نمی‌داد.
    - من آرومم. زود باش سارا!
    - اصلاً فکرش رو هم نکن. فقط گوش کن. دلم نمی‌خواست که آسیبی ببینی.
    آدرین چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند.
    - که بازم نمی‌کنی؟!
    - نه.
    - خودت خواستی.
    آدرین چشم‌هاش رو بست و ناپدید شد و پشت سارا ظاهر شد. زنجیر‌ها روی زمین افتاده بودن. هیچی نمی‌تونست جلوی یه خدا (اسطوره) رو بگیره.
    سارا از ترس این‌ور و اون‌ور رو نگاه کرد که دست‌های آدرین رو روی گوشش حس کرد که می‌کشید.
    - آخ آخ!
    - که من رو آزاد نمی‌کردی؟
    - داداش غلط کردم. آخ! ولم کن.
    آدرین سعی کرد لبخند نزنه؛ اما گوشش رو محکم کشید.
    - بی‌اجازه کجا رفته بودی ها؟ اون هم تنهایی؟
    سارا دستش رو روی دست آدرین گذاشته بود و ناله کرد. جیک که از خنده قرمز شده بود، نتونست تحمل کنه و زد زیر خنده.
    آدرین هم خنده آرومی کرد. از اینکه سارا صدمه‌ای ببینه، به‌شدت ترسیده بود. وقتی تنهایی پا به راهی گذاشت که درصد زنده موندنش کم بود، خشمگینش می‌کرد.
    - من نمی‌خواستم تو با حال خرابت دست‌ به‌ کاری بزنی. ببین من سالمم. دست پر هم اومدم.
    آدرین که قشنگ سارا رو تنبیه کرد، گوش‌هاش رو ول کرد. به صخره تکیه داد و با جدیت گفت:
    - تعریف کن تو این دو هفته چی‌کار کردی. بهتره موبه‌مو همه‌چیز رو تعریف کنی.
    سارا که گوش‌هاش رو می‌مالید، جلوی برادرش نشست و با اخم همه‌چیز رو تعریف کرد‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کل ماجرا رو برای آدرین بازگو ‌کرد‌. چشم‌های آدرین یا از تعجّب گرد می‌شد و یا خشمگین!
    سارا هم مدام از ترس آب دهنش رو قورت می‌داد. مجبور بود که کل ماجرا رو با راست‌گویی به برادرش بگه. وقتی حرفش تموم شد، آدرین بی‌حالت نگاهش کرد.
    - کارت خوب بود خواهر کوچیکه.
    و بعد لبخند زد. سارا جیغ کشید و خودش رو روی آدرین انداخت.
    - وای داداش! می‌ترسیدم که عصبی بشی.
    آدرین که می‌خندید، گفت:
    - اگه تنهایی جایی بری من می‌دونم با تو. الان هم از روم بلند شو‌.
    سارا کنار رفت و چشمکی به جیک زد که اون هم آروم به صمیمیت این دو خواهروبرادر می‌خندید. دلش برای خونواده خودش تنگ شده بود. یه خواهر کوچیک‌تر از خودش داشت؛ اما ناپدید شده بود. هر جا رو که گشته بود، اثری ازش پیدا نکرد؛ اما غم توی دلش رو نشون نداد.
    - خب پاشید راه بیفتیم. سه‌تا ماده‌ی دیگه همراه با خون من مونده. اگه زودتر حرکت کنیم، به‌زودی همه‌چیز تکمیل میشه‌‌.
    بی‌هیچ حرفی از روی زمین بلند شد. سارا سؤالی از جیک نپرسید که چرا همراهشون میاد. جوابش رو می‌دونست.
    - باید دنبال الماس قرمز بگردیم؟
    - آره. تو غارِ پنهانه.
    جیک میان حرف خواهر و برادر پرید و گفت:
    - من یه چیزایی از اونجا شنیدم.
    - چی شنیدی؟
    همین‌طور که جیک لباسش رو تمیز می‌کرد، ادامه داد:
    - غار اونجا از اسمش معلومه که پنهانه. خیلی‌ها سعی داشتن غار رو پیدا کنن؛ اما نتونستن‌‌. محافظش هم کسی نمی‌دونه که چیه.
    مغز سارا سوت کشید. به‌نظرش این ماده رو سخت می‌شد به دست آورد‌.
    - این یکی دشواره‌.
    تو فکر فرو رفتن. راه‌حلی واسه این یکی ماده نداشتن.
    - خب دست‌هاتون رو به من بدین.
    سؤالی‌ نگاهش کردن.
    - فکر می‌کنین از اینجا تا سرزمین ترانگت راه کمیه؟ می‌خوام مستقیم اونجا باشیم.
    بدون سؤال اضافی، دست‌هاشون تو دست آدرین قرار گرفت. آدرین چشم‌هاش رو بست و جنگلی رو که در نزدیکی قصر دولف‌ها بود تجسم کرد. ثانیه‌ای نکشید که بوی چوب سوخته تو بینی همه پیچید‌. چشم‌هاشون رو باز کردن و دست‌هاشون رو از دست آدرین جدا کردن. جنگلی که داخلش بودن، تماماً آتیش گرفته بود‌ و درخت سالمی دیده نمی‌شد.
    - چه بلایی سر این جنگل اومده؟
    - کار اهریمنه. کی می‌تونه همچین کاری بکنه!
    آدرین حرفی نزد و راهی رو به‌سمت مخالف قصر طی کرد. سارا و جیک هم صبر نکردن و به پشت اژدهای سپید حرکت کردن.
    یه روز طول کشید تا از جنگل آتیش‌گرفته خارج بشن. حالا وسط رشته‌کوه ناشناخته‌ای به‌سمت غار پنهان با سرعت بالا حرکت می‌کردن. آنابلا به‌درستی راه رسیدن به مواد رو روی نقشه درج کرده بود و حالا طبق نقشه، راهی تا غار پنهان نمونده بود. از ارتفاعات پایین اومدن و به جایی رسیدن که دورتادورشون کوه‌های مرتفع دیده می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا