- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
سارا با قورت دادن آب دهنش به راه افتاد. اورکها بیتفاوت از کنار جنازه رد میشدن، انگار که این کار براشون عادی بود.
- خدایا خودت بهم رحم کن.
کمی ترسیده بود و پشیمون شد که بدون آدرین پا به این سرزمین ترسناک گذاشته. به خودش تقلین کرد «تو کل راه رو اومدی، چند ساعت دیگه به دره مه میرسی. نزدیک اونجا کوه پگینتون در انتظارته. بهتره آروم باشی و جلب توجّه نکنی.»
دموبازدم عمیقی کشید و به پاهاش سرعت بخشید. چند ساعتی تو این شهر قدم زد و با دیدن دشت بیآبوعلف سیاه خوشحال شد. از شهر خارج نشده بود؛ اما از دور دشت رو میدید. اطراف رو نگاه میکرد که با عده زیادی از اورکها روبهرو شد که دور چیزی جمع شده بودن و تشویق میکردن.
کنجکاوی باعث شد که به اون سمت بره. از بین چند نفر گذشت که فهمید اورکها دارن دو نفر رو که با همدیگه میجنگن تشویق میکنن. یکی از اورکها بسیار هیکلی و سرسخت بود و حریفش جثه خیلی کوچیکی داشت. خیلی آسون با پاهاش ضربهای به سـ*ـینهش زد که روی زمین افتاد. بالا سرش رفت و بدون هیچ رحمی با شمشیر قلبش رو هدف گرفت. شدت صداها بالا رفت و «کوبا کوبا» صدا میزدن. همه به وجد اومده بودن. کوبا دستهاش رو بالا گرفت و نعره کشید.
- کی جرئت داره با من بجنگه؟ ها؟ کی میتونه من رو شکست بده؟ انقدر ترسو هستین عوضیها؟
سارا کمی حرصش گرفت. دوست داشت بره جلو و این اورک ازخودراضی رو بکشه. خرناسی کشید که ناگهان یکی اون رو وسط میدون انداخت. شوکه به عقب برگشت و یه اورک پیر رو دید که با لبخند کثیف و شیطانی نگاهش میکرد. حدس میزد که کار اون باشه.
- پیرمرد کثیف!
بهطرف کوبا برگشت که با خشم نگاهش میکرد. شمشیرش رو چرخوند.
- انگار خیلی دوست داری بمیری؟
سارا شمشیرش رو از غلاف درآورد.
- نه، من دوست دارم تو بمیری.
کوبا غرشی کشید و دندونهای تیزش رو نشون داد؛ اما سارا تنها پوزخند زد. دلش یه سرگرمی میخواست و کی بهتر از این اورک رقتانگیز؟
سارا گارد گرفت و با دست علامت داد که جلو بیاد. کوبا به غرورش برخورد و سریع بهسمت سارا دوید. صدای کرکننده کمی باعث آزار سارا میشد؛ اما اهمیت نداد.
شمشیر کوبا پایین اومد و سارا دفاع کرد. ضربههای پیدرپی و جاخالیها و دفاعهایی که میکرد، کوبا رو خسته و عصبی کرده بود. سارا همین رو میخواست، هدفش این بود که کوبا خسته بشه و تو این کار موفق بود. ماهرانه میجنگید و در بعضی از حملات کوبا، حرکات آتروباتیک انجام میداد که لحظهای باعث حیرت تشویقکنندگان میشد.
بالاخره کوبا خسته شد و کمی سرش رو خم کرد و نفس عمیق کشید. سارا سوءاستفاده کرد و با پاهاش تو صورت کوبا کوبید. خون سفید از دماغش بیرون زد و روی زمین افتاد. سارا غرشی کرد و با شمشیر روی مغز کوبا فرود اومد و اینطوری کوبا کشته شد. صداهای تشویقکنندگان شدت گرفت و با ناباوری به سارا نگاه کردن. سارا شمشیرش رو داخل غلافش گذاشت و از میدون جنگ خارج شد. عدهای وادار به جنگیدن دوباره میکردنش؛ اما خوشبختانه از اون فضا و مردمش دور شد.
داخل دشت سیاه شد. هرچی جلو میرفت، فضا تاریکتر و شیبش رو به پایین میرفت. تنها صدایی که میشنید، صدای زوزه باد بود. میتونست حدس بزنه که داره وارد دره مه میشه.
- خدایا خودت بهم رحم کن.
کمی ترسیده بود و پشیمون شد که بدون آدرین پا به این سرزمین ترسناک گذاشته. به خودش تقلین کرد «تو کل راه رو اومدی، چند ساعت دیگه به دره مه میرسی. نزدیک اونجا کوه پگینتون در انتظارته. بهتره آروم باشی و جلب توجّه نکنی.»
دموبازدم عمیقی کشید و به پاهاش سرعت بخشید. چند ساعتی تو این شهر قدم زد و با دیدن دشت بیآبوعلف سیاه خوشحال شد. از شهر خارج نشده بود؛ اما از دور دشت رو میدید. اطراف رو نگاه میکرد که با عده زیادی از اورکها روبهرو شد که دور چیزی جمع شده بودن و تشویق میکردن.
کنجکاوی باعث شد که به اون سمت بره. از بین چند نفر گذشت که فهمید اورکها دارن دو نفر رو که با همدیگه میجنگن تشویق میکنن. یکی از اورکها بسیار هیکلی و سرسخت بود و حریفش جثه خیلی کوچیکی داشت. خیلی آسون با پاهاش ضربهای به سـ*ـینهش زد که روی زمین افتاد. بالا سرش رفت و بدون هیچ رحمی با شمشیر قلبش رو هدف گرفت. شدت صداها بالا رفت و «کوبا کوبا» صدا میزدن. همه به وجد اومده بودن. کوبا دستهاش رو بالا گرفت و نعره کشید.
- کی جرئت داره با من بجنگه؟ ها؟ کی میتونه من رو شکست بده؟ انقدر ترسو هستین عوضیها؟
سارا کمی حرصش گرفت. دوست داشت بره جلو و این اورک ازخودراضی رو بکشه. خرناسی کشید که ناگهان یکی اون رو وسط میدون انداخت. شوکه به عقب برگشت و یه اورک پیر رو دید که با لبخند کثیف و شیطانی نگاهش میکرد. حدس میزد که کار اون باشه.
- پیرمرد کثیف!
بهطرف کوبا برگشت که با خشم نگاهش میکرد. شمشیرش رو چرخوند.
- انگار خیلی دوست داری بمیری؟
سارا شمشیرش رو از غلاف درآورد.
- نه، من دوست دارم تو بمیری.
کوبا غرشی کشید و دندونهای تیزش رو نشون داد؛ اما سارا تنها پوزخند زد. دلش یه سرگرمی میخواست و کی بهتر از این اورک رقتانگیز؟
سارا گارد گرفت و با دست علامت داد که جلو بیاد. کوبا به غرورش برخورد و سریع بهسمت سارا دوید. صدای کرکننده کمی باعث آزار سارا میشد؛ اما اهمیت نداد.
شمشیر کوبا پایین اومد و سارا دفاع کرد. ضربههای پیدرپی و جاخالیها و دفاعهایی که میکرد، کوبا رو خسته و عصبی کرده بود. سارا همین رو میخواست، هدفش این بود که کوبا خسته بشه و تو این کار موفق بود. ماهرانه میجنگید و در بعضی از حملات کوبا، حرکات آتروباتیک انجام میداد که لحظهای باعث حیرت تشویقکنندگان میشد.
بالاخره کوبا خسته شد و کمی سرش رو خم کرد و نفس عمیق کشید. سارا سوءاستفاده کرد و با پاهاش تو صورت کوبا کوبید. خون سفید از دماغش بیرون زد و روی زمین افتاد. سارا غرشی کرد و با شمشیر روی مغز کوبا فرود اومد و اینطوری کوبا کشته شد. صداهای تشویقکنندگان شدت گرفت و با ناباوری به سارا نگاه کردن. سارا شمشیرش رو داخل غلافش گذاشت و از میدون جنگ خارج شد. عدهای وادار به جنگیدن دوباره میکردنش؛ اما خوشبختانه از اون فضا و مردمش دور شد.
داخل دشت سیاه شد. هرچی جلو میرفت، فضا تاریکتر و شیبش رو به پایین میرفت. تنها صدایی که میشنید، صدای زوزه باد بود. میتونست حدس بزنه که داره وارد دره مه میشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: