کامل شده رمان سمپاتی | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
پارت نوزدهم:
با باز کردن چشم هام اولین چیزی که رو به رو قرار گرفت چشم های گرد و گریون سارا بود؛ اولش فکر کردم هنوز به هوش نیومدم و این یه چیزی شبیه خوابه.
اما وقتی دست دراز کرد و دستم رو گرفت و حین فشار دادنش باز لبخند مغموم زد فهمیدم که نه؛ بیدارم و این خوده ساراست! اما خب یکم یا شاید هم اصلاً معقول به نظر نمی اومد، سارایی که میخواست سر به تن من نباشه حالا دستم رو گرفته و لبخند میزنه؛ دیگه نتونستم تحمل کنم و علی رغم وجود دردی که توی تنم میرقصید لب زدم:
- اینجا چیکار داری؟
- نرگس خانوم
و بعد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و من با چشم های گشاد شده نالیدم:
- چته تو دیوونه شدی؟
- من باید .. باید معذرت خواهی کنم، حلالیت بخوام از شما
با همون تعجب و مغز کاملا هنگم به سختی گفتم:
- چرا؟
- من..من فکر می‌کردم شما خودت خواهان این ازدواجی و همش نقشه خوده شماست؛ اما حامد امروز گفت که شما به شدت مخالفی و هر دفعه که پدرتون بحثش رو میندازه شما حالتون بد میشه، من..
- خفه شو
- نه..
و با بلند ترین صدایی که از من و شرایط بدنم بر میومد اربده زدم:
- برو بیرون
و اون خیلی زودتر از انتظارم از اتاق خارج شد و من موندم و کوهی از درد، نمیدونستم دقیقا برای چی گریه کنم! حقارتم، از کار بیکار شدنم، بی معرفتی بابا سرنوشتم و چندین چیز دیگه.
تا بعد ناهار خوردنم تنها بودم و بعد عمه با یه دسته گل رز به دیدنم اومد هرچند که خیلی وقت بود از رز متنفر بودم چون نماد حسم به حامد بود اما خب از عمه تشکر کردم و بعد کمی صحبت جویای بابا شدم که گفت کلا توی محوطه بیمارستان بوده از دیشب و وقتی بی هوش بودم بهم سرزده
عمه هم میگفت بابا اصلاً شوخی نداره و بهتره کوتاه بیام اما خب عمه از منفعت بچه خودش حرف می زد نه از قلب من و اخرین حرفم به عمه این بود که نمیخوام با عنوان یه دستگاه تولید مثلی وارد زندگی حامد بشم و در نهایت اینکه خیلی هم راه بیام اینه که سارا بره هرچند که این اصلا باهام سازگار نبود که با شکستن دل سارا سر و سامان پیدا کنم فقط چون مطمعن بودم حامد ناموسش رو ول نمیکنه چنین حرفی رو زدم و عمه در نهایت تسلیم شد و رفت.
انگار نه انگار که من باید یک نفر پیشم باشه هرچند که تنها فرد مناسب سارا بود که فراریش دادم!
و در نتیجه کل روز رو تنها بودم به استثنای اخر شب که وقتی توی تاریکی اتاق فرو رفته بودم در باز شد و قامت مردونه ای توی قاب در نمایان شد و در نهایت کسی نبود جز حامد
- جز تو بیمار دیگه ای نیست؟
- نه بیمارستان شخصیه ناسلامتی
- خوبه
و بعد خیلی اروم اومد داخل و درو بست و بعد بی هیچ حرفی پرده اتاق رو کشید و همونجوری ایستاده و پشت بهم به مهتاب خیره شد؛ بعد دقایقی سکوت لب زد:
- به پرستاره شماره دادم تا راضی شد بیام داخل
پوزخندی زدم و اضافه کردم:
- خوبه روز به روز داری توانا تر میشی
- بس کن
- چرا اومدی؟
- حرف بزنم
- اما من نمیخوام بشنوم
- نرگس اون اتفاق هایی که نمیخوای قراره بیوفته و حاله دلت برای من واقعا مهمه جلوی دایی رو نتونستم بگیرم اما حرف هایی که میخوام بهت بزنم میتونه برات قضیه رو قابل هضم تر کنه من بهتر از هرکسی تورو میشناسم و میدونم الان حست چیه
- بگو
- تولد هفده سالگیم رو یادته؟ یه جعبه بهم دادی پره عکسای خودم
در حالیکه حماقت هام توی مغزم تکرار میشد لب زدم:
- خب؟
- روز بعدش که رفتین همش جعبه رو باز می‌کردم و عکس هارو نگاه می‌کردم، کادوی تو واقعا از همه کادو هایی که گرفته بودم قشنگ تر بود و مامان متوجه علاقه ام بهش شده بود، ازم پرسید چم شده..خب میدونی نرگس من سر لجبازی هایی که داشتیم خیلی چیز هارو سعی میکردم نبینم یچیزی مثل احساسم بهت
- چرت و پرت نگو حامد
- خودت کاملا میدونی نیست؛ خب مامان بهم گفت احساس توام بهم یچیزی تو مایه های خودمه اما هنوز خیلی زوده برای حرف زدن خب دروغ چرا من ذوق کرده بودم میدونستم مامان الکی یه حرف رو نمیزنه و از اون به بعد وقتی میدیدمت روت دقیق میشدم اما خب تو واقعا چیزی به من نشون نمی دادی برعکس یه کاری میکردی حس کنم ازم بیزاری بعضی وقت ها که از این فکرها کلافه میشدم از مامان میپرسیدم که واقعا از تو مطمعنه و بعد اون یه جوری ارومم میکرد
- برو سر اصل مطلب
- ازدواج با سارا چیزی بود که من رو هم اندازه تو شوکه کرد
و همین کافی بود تا از خنده ریسه برم و حامدی که توی تاریکی چهره کلافه اش هویدا بود که بالاخره صبرش سر اومد و غرید:
- من خیلی نمیتونم وارد جزئیات بشم فقط اومدم بهت بگم که من تورو برای بچه نمیخوام اصلا بچه برام مهم نیست برخلاف مامان و من بودم که از بابات خواستم تورو راضی کنه برای ازدواج با من اما خب نمیدونستم انقدر برات سخت تموم میشه و الان هم هرچقدر که از بابات میخوام که بیخیال شه نمیشه و من شرمنده همه شدم همین.
. بعد بلافاصله اتاق رو ترک کرد و من موندم و دنیایی از سوال های بی سر و ته
 
  • پیشنهادات
  • zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیستم:
    بعد چند روز کذایی با رضایت خودم از بیمارستان خارج شدم و یکراست رفتم شرکت و قضیه ام رو برای برای اقای صولت شرح دادم هرچند نصفه و سانسور شده و اون برخلاف تصورم گفت که مشکلی نیست و میتونم چند روز خونه بمونم بعد برم اما خودم دیگه از استراحت بیزار شده بودم و اونجوری شد که یک هفته ای شبانه روز توی شرکت بودم هم برای فرار از بابا هم انجام کارهام و دقیقا صبح جمعه ای بود که بابا گفت اماده شم بریم سر خاک مامان و من با کام تلخم سر قبر مامان حاضر شدم و بعد دقایقی سکوت بابا لب زد:
    - من راجب اون قضیه خیلی جدی ام
    - میدونم
    - میتونی از همین جا که رفتیم وسایل لازمت رو برداری و برای همیشه بری
    نگاه غمزده ای به بابا کردم که نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد:
    - اگه نرفتی فردا حامد میاد دنبالت برید برای ازمایش خون
    لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم
    - امشب به نیلوفر زنگ میزنم که اگه خواست بیاد، هرچند که مراسمی هم نداریم جلو فامیل سارا خوبیت نداره
    خب نمیدونستم بابا چرا یک شبه انقدر عوض شده بود اما اون روز من توی اقیانوس حقارت گم شده بودم و راه خلاصی هم نداشتم؛ میتونستم برم از این شهر برای همیشه یه کار خوب توی یه کلانشهر دست و پا میکردم و اروم اروم خودم رو میساختم اما با درد دوری چیکار میکردم بابا چی میشد تنهایی من قول دادم تنهاش نزارم اون به خاطر من ازدواج نکرد بر خلاف خیلی مرد های دیگه؛ شاید منی که یک عمره دارم با خودخواهی زندگی میکنم و باب میل خودم تصمیم میگیرم قدری باید کوتاه بیام اما این قضیه اصلا شوخی بردار نبود منه گند اخلاق حوو داری بلد نبودم و این خودش معضل بزرگی بود و از همه بدتر اینکه صرفا برای تولید مثل قرار بود وارد زندگی عاشقانه اشون بشم
    از هر طرف روم فشار بود و اصلا متوجه هیچ چیزی نبودم؛ وقتی به خودم اومدم دیدم غرق رنگ بنفش اتاقم و توی گوشه ای ترین قسمتش توی خودم فرو رفته بودم و بالاخره نیمه های شب تصمیم گرفتم که برم و عین زامبی ها سمت کمد لباس هام یورش بردم و دیونه وار زار زدم و بعد کلی مسخره بازی با یه چمدون که همینجوری ازش لباس می‌ریخت از اتاق خارج شدم و بیخیاله بابا همونجوری با صدای بلند گریه میکردم و به سمت پارکینگ میرفتم و وقتی رسیدم اونجا فقط دوتیکه لباس توی چمدون مونده بود و بقیه اشون عین رد پا پشت سرم بودن با شدت خودم و چمدون رو زمین زدم و نیم ساعتی رو روی کاشی های سرد اونجا سپری کردم و خواستم که سوار ماشین بشم که دیدم سوئیچ رو نیاوردم هیچ کنترلی نه روی خودم داشتم نه گریه هام با همون صدای گریه دوباره وارد خونه شدم و اینبار بعد برداشتن سوئیچ قاب عکس دسته جمعی مون رو هم زیر بغـ*ـل زدم و با گریه وحشیانه تری دوباره به پارکینگ رفتم و بیخیاله دنیا سوار ماشین شدم و بی هدف فقط از شهر خارج شدم
    بعد هفت الی هشت کیلومتر رانندگی گریه هام بند اومد و تازه به خودم نگاه کردم؛ من دقیقا داشتم چیکار میکردم؟ عین یه بز دل داشتم فرار میکردم مثل همیشه مبارزه نکردم، بابا راست میگفت من هیچی نیستم حالا منه هیچی دارم ابروش رو میبرم در حالیکه تنها داشته یک ادم اعتبار و ابروشه
    و همین ها کافی بود تا گوشه جاده پارک کنم و سرم رو محکم به فرمون بکوبونم دردم گرفت و در کمال ناباوری صورتم خیس شد دست لرزونم رو به صورتم کشیدم و نگاهش کردم؛ اره خون بود
    همش منتظر بودم که از شدت خون ریزی بی هوش بشم اما خب انگار ضربه اونقدرام زخم عمیقی نساخته بود
    دیگه به چیزی فکر نکردم و فقط دور زدم به سمت خونه به امید اینکه خون ریزی سرم یه کاری دستم بده هرچند فقط رخ داشت و چیزی نبود و درنتیجه من به خونه رسیدم اما خب کم کم داشتم بی حال میشدم که درنتیجه تلقین بود به سختی در خونه رو باز کردم و تازه دوباره یادم افتاد که فردا قراره چه بلایی سرم بیاد
    و به عنوان اخرین التماس ها جلوی در اتاق بابا نشستم و ریز ریز گریه کردم خوب میدونستم بیداره
    - من بچه خوبی نبودم برات هم خودخواه بودم هم احمق اما بابایی همین یکبار رو بگذر از من
    جمله های بی فعل و مفعول زیادی ایجاد و منتشر کردم اما نتیجه همش سکوت محض بود و صدای اذان داشت برام لالایی میشد که بابا در اتاقش رو باز کرد و من تندی صاف ایستادم
    نگاه اشنای پدرانه اش روی صورتم موند که بهم فرصتی داد برای التماس دوباره اما تا فهمید به تندی به سمت سرویس رفت و منو با هق هق های دوباره ام تنها گذاشت
    با صدای عمه به خودم اومدم:
    - نرگس عمه سرت چیشده الهی من بمیرم و تورو اینجوری نبینم
    ظاهرا توی همون وضعیت خوابم بـرده بود سر بلند کردم و بعد دیدن صورت عمه که بهم چسبیده بود به اطرف نگاه کردم که حامد رو با تیپ خفنی تکیه زده به مبل دیدم درحالی که سرش پایین بود و با حرکت پاش روی سرامیک ها ضربه ریتمیک میزد
    دیگه توی گلوم بغض هم نمی نشست پس بی تفاوت دوباره به عمه نگاه کردم که ریز در گوشم گفت:
    - حامدم تا الان با بابات بحث کرد که یه مدت بیخیال بشه اما نمیشه الهی قربونت برم پاشو یه دوش بگیر باهم برین یه خون بدین تموم بشه بره
    بی حرف با تنفر به چشم های عمه زل زدم که قدری عقب رفت ازجا بلند شدم و وسایل حمومم رو از اتاق برداشتم و با بی حالی یه دوش اب سرد گرفتم
    اما حالم رو که جا نیاورد هیچ بدتر وجودم رو کرخت کرد
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و یک:
    به خنثی ترین حالت ممکن وارد اتاقم شدم و بی هیچ اساس و ترتیبی لباس پوشیدم و همونجوری نشستم گوشه اتاق که بعد دقایقی عمه اومد و دستم رو گرفت و خواست ببوسه که مانع شدم
    - بزرگی کن نرگس در حق همه ما بزرگی کن
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بی حرف از اتاق خارج شدم؛ خبری از بابا نبود و حامد با دیدنم از خونه خارج شد که عمه از پشت سرم گفت:
    - تو ماشین منتظرته
    بی هیچ حرف اضافه ای به سمت در رفتم و یکبار دیگه به سمت عمه برگشتم و نگاهش کردم شاید فرجی میشد اما یک بار چشم هاش رو باز و بسته کرد که یعنی برو رد کارت و من به پنچر ترین حالت ممکن به سمت ماشین مردی رفتم که مدتها بود دیگه حسی بهش نداشتم مثل عادت بچگی هام بین صندلی عقب و جلو مردد شدم و اخرسر در عقب رو باز کردم و خواستم بشینم که حامد تشر زد:
    - من راننده ات نیستم یا میای میشینی جلو یا اینکه بسلامت
    - خفه شو همه گند هارو زدی حالا برم به سلامت؟
    - من هیچ گندی نزدم سعی کن بفهمی چی زر زر میکنی
    خب اون لحضه قلبم برای هزارمین بار بد شکست خب توقع داشتم حامده این چند وقت اخیر رو ببینم تا حداقل یکم دلم خوش باشه اما اون هم مثل بابام شده بود
    دیگه حرفی نزدم و در عقب رو محکم به هم کوبوندم و بغـ*ـل دستش جا گرفتم و وحشیانه ترین ویراژ های ایجاد شده در شهر رو به عنوان سرنشین تماشا کردم
    حامد به محض ورودمون به اونجا به سمت اتاقی رفت و من هم کناردست ادم های اونجا بلاتکلیف نشستم بدون توجه به اینکه کب بغـ*ـل دستم هست و کم کم چشم هام سنگین شد
    با احساس خزیدن چیزی روی پاهام چشم هام باز شد و با دیدن دست مرد بغـ*ـل دستیم روی پام از خود بی خود شدم و تا خواستم واکنشی نشون بدم حامد با اربده دوان دوان به سمت ما اومد و من بی پروا جیغ زدم و همین کافی بود تا حامد روی اون مرد فرود بیاد و تاریخی ترین دعوای ناموسی در ازمایشگاه شهر کوچیکمون صورت بگیره
    حامد اصلا قابل کنترل نبود و تقریبا هیچ کس نمیتونست از اون مرد جداش کنه و نمیدونم چقدر گریه کردم و چقدر گذشت که یک خانم سفید پوش اومد و دستم رو گرفت و به سمت اتاقی برد و بی هیچ حرفی ازم خون گرفت و بعد با لبخند خاصی رو به روم نشست و من مردد لب زدم:
    - طوری شده؟
    - نه عزیزم
    - پس
    - شوهرم دوست حامده
    - آها
    - میدونم چه شرایطی رو قبول کردی
    - دوست ندارم راجع..
    - اشتباه برداشت نکن، فقط میخواستم بهت بگم که زندگی هیچکس عاری از عیب نیست؛ تو میتونی خودت رو بسازی
    متوجه حرفاش نبودم و فقط سری تکون دادم و لحضاتی بعد حامد با صورت کبود و خشمگین توی قاب در ظاهر شد و ازم خواست که دنبالش برم و منه همیشه شجاع این بار کل وجودم میلرزید اما با اون حال نقابی به چهره زدم و از اون خانم خداحافظی گرفتم و دقایقی بعد بغـ*ـل دست حامد حاضر بودم
    - عین بی صاحاب ها که لباس بپوشی همین میشه
    در حالی که اعداد رو میشموردم سعی میکردم حرف ها و طعن هاش رو نشنیده بگیرم
    - با بی خیالی داشتی حرکت دست اون نامرد رو دنبال میکردی، همیشه انقدر زود..
    نذاشتم حرفش تموم بشه و با تمام قدرتم بهش مشت و سیلی و هرچیزی که شبیه اینها بود میزدم و درنهایت غرید:
    - اینا چیزی رو ثابت نمیکنه نرگس خانوم
    و من به سردی تمام نگاهش کردم که نگاهش رو ازم گرفت و ماشین رو روشن کرد و پیش به سوی خونه ای که برام کم از جهنم نداشت حامد دیگه داخل نیومد و تا اومدن جواب ها خبری ازش نبود درست مثل بابا که یا توی اتاقش بود یا بیرون
    دو روز بعد گرفت جواب ها عمه ازم خواست تا با حامد برای خرید برم و من هرطور که بود بهش فهموندم که این قضیه کنسله و روز بعد عمه به گوشم رسوند که حامد سارا رو برای انتخاب حلقه بـرده
    خنده ام گرفته بود از یک طرف عمه میخواست حرص منو دربیاره و از طرف دیگه داشتم فکر میکردم که حامد حالا باید دوتا حلقه دستش کنه یا فقط یکی رو
    خب شاید نوبتی بپوشه و انقدر خندیدم تا هیستریک شد و کل وجودم رو وحشت گرفت
    داشت چه بلایی سر من می اومد قطعا نمیتونست اسمش زندگی باشه این تونل وحشت
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و دو:
    کدر ترین ساعت های زندگیم در حاله گذشتن بود و همه این ها درحالی بود که صولت کارم رو ازم گرفته بود و ازم خواسته بود تا به روند سابق برنگشتم شرکت نرم و همین منو متلاشی کرده بود تنها برگ برنده زندگیم داشت از دستم میرفت و برعکس همیشه هیچ قدرتی برای برگردوندنش نداشتم
    حس دخترای هیجده ساله ای رو داشتم که تمام حسرتشون این بود که بی لباس عروس و بدون رقـ*ـص میرفتن خونه بخت
    کام به شدت تلخی داشتم اما خب کسی متوجه نبود
    عصر حالگیری بود که چراغ های بنفش رنگ اتاقم رو روشن کردم و پرده رو کشیدم و با اهنگ غمگینی توی تاریکی بنفش رنگ فضا فرو رفتم و اشک هام دونه دونه جون گرفت اونقدری که به زجه تبدیل شد و کم کم صدام سقوط کرد و بعد کمی زل زدن به رو به روم تن به خواب عمیقی سپردم اونقدری که جای هیچ زخمی رو قلبم حس نشه
    ***
    با حس کردن دستی روی موهام هشیار شدم و با تصور اینکه عمه است اهمیت ندادم که صدای نیلو توی گوشم پیچید:
    - تو همه چیزت همیشه عجیب بود
    تندی سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که وحشت زده نگاهم کرد و به سختی دستش رو بلند کرد و روی گونه ام گذاشت و با بغض لب زد:
    - خواهر خوشگله من کجاست زیر چشات چرا اینجوری شده..
    و بعد توی بغلم افتاد و مثل خودم گریه کرد جز این کاری از دستش برنمی اومد اون صد برابر من از بابا میترسید و هیچ وقت خلاف میلش رفتار نمیکرد و من رو هم سفارش کرد که بی دردسر سرنوشت رو بپذیرم تا بعد ببینیم چی پیش میاد
    صبح روز بعد عمه با ست لباس سفیدی به اتاقم اومد و پشت سرش سارا و من در سکوت هرکاری که ازم میخواستن رو انجام میدادم انگار که روزه سکوت گرفته بودم و همین باعث تعجب همه شده بود اون ها با این نرگس حرف گوش کن و ساکت غریبه بودن من همونی بودم که هنجار شکن بود درگیر افکار فیمینیستی بود یک دنده و ازادی خواه بود ولی توی مهم ترین سکانس عین دختر های ضعیف تابع تصمیم بقیه شد خب اون لحضه ها تمام فانتزیم این بود که چرا اون شب فرار نکردم اما خب با دیدن چهره معصوم نیلو از فکر کردن بهش هم بیزار شدم اگه من فرار میکردم طعن میشد روی شونه های اون
    پس کلا بیخیال شدم و بدون نگاه کردن به کسی با سر افتاده دنبالشون راه افتادم خب قیافه ام به هر مدل ادمی میتونست بخوره جز عزوس
    حس میکردم منزوی شدم اصلا نمیتونستم صحبت کنم نمیدونم براتون پیش اومده یا نه که حس کنین اگه دهنتون رو برای حرف زدن باز کنین به هق هق میوفتین و خب و من توی همون احوال ها بودم که صدای عاقد رو توی محضر شنیدم که برخلاف سایر عروس ها برای بار پنجم میپرسید:
    - وکیلم؟
    و من تمام توانم رو یک جا جمع کردم تا سه کلمه رو کنار هم بچسبونم و تلفظ کنم:
    - بله
    خب به همین راحتی من شدم همسر دوم پسرعمه ام برای ادامه نسل همین قدر پوچ و بی محتوا با زندگی من بازی شد
    وقتی به خودم اومدم دیدم کنار دست حامد توی ماشینش نشستم و توی جاده خروجی شهر قرار داریم بهت زده نگاهش کردم که نگاه گذرایی حواله ام کرد و به رانندگیش ادامه داد
    عصبی لب زدم:
    - کجا داریم میریم
    و فقط در سکوت به رانندگیش ادامه داد و برای دومین بار پرسیدم که باز چیزی نگفت، انگار که قصدش تحقیر بود
    عصبی از برداشتم داد زدم:
    - چرا حرف نم..
    و همین کافی بود تا تو دهنی محکمی نثارم بشه و خون از دماغم راه بیوفته
    چرا داشت اینجوری میشد؟ کجارو اشتباه رفته بودم که حقم این بود
    با گریه ازش دستمال خواستم اخه دستم نمیرسید و اون بی توجه بهم به رانندگیش ادامه داد خب دیگه نمیتونستم قوی باشم پس با صدای بلند زدم زیر گریه چیزی که واقعا دلم میخواست
    و در همین بین با شالم جلوی بینی ام رو گرفتم و سرم رو انداختم پایین که حس کردم زد کنار و ماشین متوقف شد
    حرکتی نکردم و لحضاتی بعد از ماشین پیاده شد و دیگه خبری ازش نبود تا اینکه در سمت من باز شد و حامد با دسته صندلی برای خوابوندنش ور رفت و بعد اضافه کرد:
    - دراز بکش که خونش بند بیاد
    متعجب سرم رو بالا اوردم و با دیدن چشم های قرمزش انگار که از طرف خدا یک هدیه گرفتم، واقعا نمیدونستم چرا انقدر از بارونی بودن چشم هاش خوشحال شدم
    حامد که دید من حرکتی نمیکنم خودش دستش رو روی شونه ام گذاشت و به اجبار روی صندلی خوابوند و بعد روی صندلی خودش جا گرفت و سرش رو به فرمون تکیه داد
    و بعد یک ربعی لب زد:
    - بیداری؟
    - آره
    - بند اومد؟
    - آره
    - معذر..
    - چیزی نگو
    - داریم میریم ماه عسل
    - کجا؟
    - تو کجا رو دوست داری؟
    - مهمه؟
    - نرگس من میفهممت چون باهات بزرگ شدم؛ میدونم چه برنامه ها داشتی برای ازدواجت یادمه میکفتی میخوای کلی با لباس عروس عکس بگیری برای بچه ات، بزار یکم همه چیز اروم شه کمک میکنم به همه خواسته هات برسی
    - جدا از همه فانتزی هام فکر نمیکردم روز عروسیم تو دهنی بخورم
    - عصبی بودم
    - تقصیر من چی بود این آشیه که تو پختی
    - باهام راه بیا نرگس من واقعا دوست دارم سعی کن بفهمی
    - حامد فقط دست از سرم بردار و بی هیچ انتظاری باهام زندگی کن
    - متوجه نمیشم
    - یعنی اینکه حق نداری بهم دست بزنی
    - تو چنین حقی نداری ولی خب بعدا راجع بهش صحبت میکنیم الان هم حرف نزن تا مقصد، میریم تهران
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و سه:
    تا رسیدن به اراک چیزی نگفتم حامد جلوی یه رستوران شیک نگه داشت و بی حرف پیاده شد خب میمرد یه تعارف بزنه
    کمی از ماشین فاصله گرفت و به گمونم منتظر من شد که من هیچ حرکتی نکردم و خودش کلافه برگشت سمت در من و بازش کرد و لب زد:
    - قدم روی تخم چشم ما بذار و بیا بریم غذا بخوریم
    - از لباس تنم بدم میاد جایی نمیام
    متعجب بهم نگاهی کرد و لب زد:
    - قشنگه که
    عصبی نگاهش کردم که اروم گفت:
    - میارم اینجا بخوریم
    چیزی نگفتم و بی حرف اضافه ای درو بست و رفت
    نیم ساعت گذشت که با دو پرس غذا و یک پلاستیک پر چیزهای مختلف اومد
    یادمه اون زمان ها یکی از دلایل علاقه ام به حامد خوش خوراک بودنش بود و شاید اون روز اگه کام تلخی نداشتم میتونستم همزمان به پلو ماهیچه جلوم و همسر همه چی نمومم عشق بورزم اما خب روزگار از هرچیزی ناقصش رو سهم من کرده بود
    بعد خوردن ناهار نزدیک به عصرمون حامد صندلیش رو خوابوند و دراز کشید که عصبی لب زدم:
    - دوست ندارم شب تو جاده باشم
    - خسته ام خب
    - بده من بشینم
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - واقعا؟
    سری تکون دادم که باشه ای گفت و بلا فاصله جاهامون رو عوض کردیم و بعد کمی رانندگی حامد به خواب رفت میدونستم خوابش خیلی سنگینه و توی یک تصمیم ناگهانی جاده رو دور زدم و مسیر شهر خودمون رو درپیش گرفتم؛ هیچ دلم نمیخواست که با حامد زیر یک سقف تنها شم و مجبور باشم باهاش سر کنارهم بودن بحث کنم و به چالش کشیده بشم
    اون لحضه خب اصلا به واکنش حامد فکر نکردم مثل همیشه و همه تصمیم هام توی زندگی بعد سه ساعت رانندگی به نزدیکی شهرمون رسیدم که حامد توی همون حال گفت:
    - اگه تهرانیم پاشم
    هول شده گفتم:
    - نه یک ساعتی زدم کنار منم چرت زدم برای همون دیرتر
    - ببخش خسته شدی
    چیزی نگفتم که ساعدش رو از روی چشم هاش برداشت و لب زد:
    - بزن کنار جابه جا شیم
    - نه تا تهران با خودم
    - باشه ورودی بیدارم کن پس
    - باشه
    به سختی نفس حبس شده ام رو بی صدا بیرون دادم و با بالا ترین سطح سرعت در توانم روندم تا بالاخره به ورودی شهرمون رسیدم
    اما مردد بودم
    باید کجا میرفتیم
    به سختی گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و نیلو رو گرفتم که بعد سه بار زنگ زدن جواب داد و فقط بهش گفتم که پیام هایی که میفرستم رو بخونه
    و براش نوشتم که برگشتیم و الان کجا باید بریم و اونم درحالیکه شوکه شدنش هویدا بود گفت میاد درو باز میکنه
    بعد ربعی رسیدم در خونه که صدای اذان صبح توی گوشم پیچید و به سختی بغض گلوم رو قورت دادم حامد رو بیدار نکردم و فقط سوئیچ رو براش گذاشتم روی داشبورد و خودم رفتم داخل که نیلو متعجب لب زد:
    - پس اون؟
    شونه ای بالا انداختم و لب زدم:
    - میگه تو ماشین راحته
    و دیگه جوابی به نیلو ندادم و فقط رفتم توی اتاقم و محض احتیاط درو قفل کردم و با حس خوق العاده بدی تن به دنیای بی خبری سپردم
    ***
    با صدای محکم کوبیده شدن در اتاقم به خودم اومدم
    بابا بود که همه جوره اربده میزد و میخواست که درو باز کنم اما تا اومدم به خودم بیام در باز شد و زیر مشت و لگد بابا قرار گرفتم
    خب هیچ وقت فکر نمیکردم اولین باری که بابام روم دست بلند کنه بیست و هفت ساله باشم
    حامد و شوهر نیلو سر رسیدن و سعی میکردن منو کنار بکشن اما خب من از بابا یک دنده تر بودم و حاضر نبودم خودم از زیر دست و پاش بیرون برم بخاطر همون در سکوت ازش کتک میخوردم و همین بقیه رو دیوونه تر میکرد
    صدای عمه به گوشم رسید که میگفت:
    - داره از چشم هاش خون میاد
    و دیگه متوجه چیزی نشدم
    فقط صدا های مبهمی توی گوشم میپیچید که انگار مربوط به زمان حال بود
    - ضربه ای که به سرشون وارد شده شدید بوده
    - الان توی حالت اغما هستن
    - توکل بر خدا مادرم دعا کن خوب بشه
    و صداهایی که برام خاطره هارو زنده میکرد:
    - سحر تو فقط رفیق منی ها
    - هیچ وقت پل بینمون نمیشکنه
    - نگین تو مورفین منی
    - فاطی سحر و نگین ولم کردن تو نکن
    اینها اسامی دخترهایی بود که دوران نوجوونیم رو باهاشون بافته بودم و از بعضی هاشون خنجر خورده بودم اما اینها چرا داشت توی سرم اکو میشد
    صدای جیغ های نیلو
    - مامان منو خاک نکنید
    - من برادر ندارم
    - مردم این شهر منو هنجار شکن میدونن
    - اون خواستگار خوبه پرید چون من عکس های خودم رو توی پیجم گذاشته بودم
    این مزخرفات نوستالژیک دست از سرم برنمی داشت؛ تمام سکانس های مزخرف و دردناک زندگیم داشت جلوم زنده میشد، دلبری که رفت
    رفقایی که فقط اسم رفیق رو یدک میکردن؛ قضاوت های تلخ دیگران، از دست دادن فرصت ها؛ محدودیت های مزخرف ترس نگاه های مسموم و زندگی بی قد و قواره من
    انقدر جیغ کشیدم تا صداها قطع شد و با باز کردن چشم هام افتاب مانع باز شدنشون شد یک افتاب خیلی تیز؛ به سختی چشم هام رو باز کردم و دورم یک دنیای سفید رنگ رو دیدم که کلی ادم مثل من روش دراز کشیده بود و من عاری از هر کنج کاوی مثل اون ها دراز کشیدم و باز هم صداهای قدیمی سراغم اومدن
    نمیدونم قضیه چی بود
    که حتی خاطرات درد آور هشت ساله پیش هم توی وجودم داشت مرور میشد؛ رفتن ادم هایی که قول ابدی بودن داده بودن مادری که رفت، پدری که عوض شد! بختی که تا ابد سیاه شد.
    دیگه خودم رو اذیت نکردم و صرفا سعی کردم به صداها عادت کنم و علارغم وجودشون بخوابم اما این بار جیغ های ادمی که اونطرف تر خوابیده بود نمیذاشت؛ معلوم نبود تو چه عالمی بودیم که انقدر دردناک زندگیمون رو فیلم کرده بود و تحویل میداد
    با صدای حامد به خودم اومدم ولی چشم هام هنوز بسته بود:
    - آروم بگیر نرگس، این همه بلوا بپا کردی سره اینکه نمیخوای زنه من باشی؟ باشه تو به هوش بیا بخدا میریم طلاق میگیریم ولی کاش بهم مهلت میدادی خودم رو خوده احمقم رو بهت ثابت کنم، من دوست داشتم نرگس از همون اولین بار من زودی عاشقت شدم و تو شدی عشق بچگیم اما سرنوشت نذاشت و سارا بهم تحمیل شد! کاش میشد اینارو میشنیدی و ازم توضیح میخواستی چون الان انقدری قوی شدم که بهت بگم چیشد که از تو گذشتم حیف که تو خوابی عشقه من ولی لطفا برگرد

    صدای گریه های حامد رو شنیدم و حقیقتا کل وجودم لرزید اما هیچ عکس العملی نشون ندادم، پس تمام این مدت رو بیهوش بودم
    نفهمیدم چقدر گذشت که چشم هام رو باز کردم و برای لحضه ای حس کردم اون حرفا هم توهم بوده و فقط گیج اطرافم رو نگاه کردم که گویا بیمارستان بودم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و چهار:
    با صدای ته چاهی لب زدم:
    - آب
    اما انگار کسی پیشم نبود و درست بعد دقایقی در اتاق باز شد و چهره خندون پرستاری جلوم نقش بست که هنوز دیدم روش کامل نشده بود که رفت، داشتم عصبی میشدم که کادری از پزشک و پرستار بالای سرم جمع شد و شروع کردن به برسی همه چیز از جمله حافظه حرکت عضلات بدنم و یک ساعتی الافی محض تا بالاخره رفتن و پشت سرشون نیلو داخل شد و کلی قربون صدقه رفت و فلان چیزی از کسی نمی گفت هرچقدر هم که میپرسیدم میگفت همه چیز رو به راهه و گویا من چهارده روز بوده که توی اغما بودم
    دو روزی کامل زیر نظر پزشک ها و انواع ازمایش ها بودم دکتر اصلیم میگفت برگشتنم رو مدیون اخرین کسی بودم که توی اتاقم بوده و من خوب میدونستم کسی نبوده جز حامد اما اصلا توی دوران به هوش اومدنم نیومد سراغم پس خودم روز اخر توی بیمارستان بودنم دست به کار شدم
    - عمه
    - جانم عزیزم
    - حامد کجاست پس؟
    - چی
    - دارم میپرسم شوهرم کجاست
    عمه با چشم های گشاد شده نگاهم کرد و باز هم چیزی نگفت
    - عمه چرا نمیگی چیزی شده؟
    و همون لحضه نیلو داخل شد و عمه که تازه میخواست حرف بزنه سر جاش صاف نشست و من متعجب به عمه نگاه کردم
    - گوشم با شماست عمه
    نیلو مشکوک نگاهمون کرد و نق زد:
    - چی داشتین میگفتین که من اومدم ساکت شدین؟
    عمه نگاه غمزده ای بهش انداخت که نیلو شاکی گفت:
    - عمه نکنه داشتی از همون قضیه که دیگه تموم شده حرف میزدی
    متعجب به نیلو نگاه کردم و لب زدم:
    - کدوم قضیه؟؟
    نیلو اخمالود به عمه نگاهی انداخت و تشر زد:
    - طلاق تو و حامد
    نگاهی به عمه انداختم که ملتمسانه نگاهم کرد و نیلو تشر زد:
    - بابا گفت شناسنامه نو برات میگیریم
    پوزخندی زدم و اضافه کردم:
    - بقیه چیزهایی که خراب شدن چی؟ نه از این خبرا نیست من امشب توی خونه شوهرم میخوابم با مانتو سفید رفتم با کفن برمیگردم
    نیلو شوکه بهم نگاه کرد و لب زد:
    -متوجهی..
    نذاشتم ادامه بده و تقریبا عربده زدم:
    - آره متوجهم دیگه ام بحثی راجع بهش نداریم عمه زنگ بزن حامد بیاد
    و نیلو عصبی تر از من گفت:
    - حامد نمیاد عزیز من قول داده به هوش که بیای خودش بره دنبال کارهای طلاق
    تازه صداهای حامد توی گوشم داشت تکرار میشد؛ آره من خودم این جمله رو شنیدم این یعنی بقیه حرف هاش هم واقعی بوده بی معطلی و با هر بدبختی بود گوشی عمه رو گرفتم و هردو شون رو بیرون کردم و بلافاصله حامد رو گرفتم
    - جانم مامان؟
    -..
    - مامان نگو که نرگس چیزیش شده
    - حامد..
    - نرگس؟
    - دو روزه به هوشم
    -میدونم
    - چرا نیومدی؟
    - ما قرار..
    - من طلاق نمیگیرم
    - چی داری میگی؟
    - حامد بیا دنبال کارای مرخصی که بریم
    و بعد بدون لحضه ای درنگ قطع کردم و حدودا بعد نیم ساعتی عمه اومد داخل
    - پس کو حامد؟
    - میاد عزیز دلم
    دیگه دوست نداشتم به بخت و اقبالم فکر کنم فقط میخواستم با شرایطم سازش کنم خب من به اندازه کافی مبارزه کردم که اون اتفاق نیوفته ولی افتاد و درست زمانی میتونستم ازش جلوگیری کنم که متوجه شدم سارا به حامد تحمیل شده هرچند که قضیه بسیار نامفهوم به نظر می اومد اما خب شاید کم کم میتونستم بفهمم که قضیه از چه قرار بوده
    دوست داشتم با حامد قبل رفتن به خونه اشون صحبت کنم اما خب مجالی نداد
    حین خروج از بیمارستان شوهر نرگس جلوم ایستاد و یه جعبه مربعی جواهرات و یه کارت روش رو روبه روم گرفت و اضافه کرد:
    - کارت اعتباریه رو بابات داده و رمزش تاریخ تولدته گفت که حامد اجازه نداده جهیزیه بخره و اون مبلغو که خواسته خرج جهیزیه ات کنه اینجوری میده بت و جعبه هم از طرف من و نیلو هست که فعلا باهات قهره اما تا دو روز اینده اینم حل میشه
    در مقابل اون همه توضیحاتش ممنونی گفتم و جعبه و کارت رو ازش گرفتم و به سمت ماشین حامد رفتم
    و بهد نیم ساعتی مقابل خونه عمه یا همون خونه بختم قرار گرفتم در حیاط رو عمه باز کرد و زیر لب خوش اومدی عزیزمی نثارم کرد و باهم رفتیم داخل
    و من بین سمت چپ که خونه عمه بود و راست که خونه کوچولوی حامد بود مردد موندم که حامد از پشت سر گفت:
    - هرجا خودت راحتی همون سمت برو
    و من بی درنگ به سمت خونه سارا و حامد قدم برداشتم که عمه لب زد:
    - اونجا فقط یدونه خواب داره
    و من بغض گلوگیرم رو به سختی قورت دادم و لب زدم:
    - من جایی میخوابم که متعلق به شوهرمه
    و با قدم های محکم تری رفتم و جلوی در ایستادم هرچند که به غلط کردن افتاده بودم اما اروم در زدم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و پنج:
    سارا به سختی اب گلوش رو قورت داد و اول به من و بعد به حامد نگاه کرد و همچنان سکوت کرده بود شیرین شدم و لب زدم:
    - دعوتم نمیکنی بیام داخل؟
    - حامد که گفت میاد که طلاقت بده
    عصبی سرم رو پایین انداختم که حامد اضافه کرد:
    - کسی که ناموس من میشه تا ابد ناموس من باید بمونه اینو هردوتون از من به گوش بگیرین
    نوع حرف زدن حامد رو برای اون لحضه اصلا نپسندیدم یک لحضه حس کردم توی چندین دهه پیش و حکم مرد سالاری قرار گرفتم
    دوست داشتم راجع بهش با حامد بحث کنم اما فضا نبود
    توی همین فکرها غرق بودم که گریه سارا درست رو به روم دراومد و تند دستش رو روی دهنش گذاشت و دویید داخل خونه منم با گیجی نگاهی به حامد کردم که سرش رو پایین انداخته بود و عمه که حسابی برزخی شده بود خواستم پام رو داخل خونه بزارم که حامد به سمتم اومد جلوم ایستاد
    متعجب لب زدم:
    - داری چیکار میکنی؟
    - امشب من و سارا رو تنها بزار
    کل تنم در یک لحضه متلاشی شد؛ تازه عروس مزاحم داماد بود؟
    شکستم خیلی بد هم شکستم ولی چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم تا حامد چشم های بارونیم رو نبینه و بیشتر از اون تحقیر نشم با همون سر پایین افتاده چرخیدم و قدم زنان دور شدم و خب به ازای هر قدم ده بار از خدا میخواستم صدام کنه تا غرورم یکم ترمیم شه اما چیزی نگفت
    با سرشکستگی وارد خونه عمه شدم عمه با ترحم بهم نگاه میکرد از اون نگاه هایی که تا حد مرگ متنفر بودم ازشون اما خب طرف عمه ام بود نمیتونستم چیزی بهش بگم، خصوصا اینکه از بچگی عاشقش بودم بخاطر مهربونی هاش
    تا اخر شب سعی کرد از هر دری صحبت کنه تا بلکم من یکم از اون فضا بیرون بیام اما فایده ای نداشت و در کل تنها تصمیم اون شبم شد اینکه هیچوقت روی حرف های حامد حساب باز نکنم هرچند که چندین بار بود این قول رو به خودم داده بودم
    کل شب رو به زندگی و اینده ام فکر کردم خب شاید درستش این بود که هنوز اجازه ندم حامد نزدیکم شه تا زمانی که مطمعن شم میتونه برام تکیه گاه باشه و درنتیجه با خودم قرار گذاشتم که صبح فردا اول برم شرکت و دوباره قرار داد ببندم و بعد برم خونه بابا و وسایل مورد نیازم رو بیارم
    با این تفکر ها قدری اروم شدم و عاجزانه به درگاه خدا التماس کردم که فردا رو روز شانس من قرار بده و صولت بی حرف قرار داد رو ببنده
    ***
    یک ربع مونده به شش صبح با صدای الله اکبر گفتن های عمه بیدار شدم و از همون اول لبخند زدم برخلاف روال بیست و هفت ساله زندگیم من تونستم صبح خوبی رو بسازم اونم با یک لبخند
    صبحونه ای که عمه تدارک دیده بود رو خوردم و تیپ کارمندیم رو زدم که عمه متعجب لب زد:
    - کجا به سلامتی؟
    - سر کار عزیزم
    عمه اخمالود نگاهی بهم انداخت و اضافه کرد:
    - اول اینکه تو تازه به هوش اومدی باید استراحت کنی دوم اینکه اقات گفت صاب کارت بخاطر این مدت نبودنت اخراجت کرده سوم و اصلی ترینش اینکه ما به اندازه کافی پول داریم خدارو شکر توام مثل سارا خانوم بشین خونه کاراتو کن تا شوهرت میاد چون حامد اصلا دوست نداره زنش سر کار بره.
    از حرف های عمه امپر چسبونده بودم اما سعی کردم عصبانیتم رو قورت بدم و بعد رو هوا به عمه گفتم که حامد در جریانه
    و با هزار بدبختی از خونه زدم بیرون چون میگفت که باید صبر کنم حامد بیاد اما دیرم میشد
    پس مشغول تند تند راه رفتن شدم که پراید سفیدی کنارم نگه داشت و لب زد:
    - آبجی شهر میری برسونمت
    منم که از خدا خواسته تندی نشستم و تشکری کردم و چقدر بچه خوبی بود که دقیقا جلوی شرکت پیاده ام کرد و هیچ پولی نگرفت زیر لب گفتم:
    - خداییش صفای معرفتت
    و به سرعت وارد شرکت شدم و بعد کلی خوش و بش با همکار ها وارد اتاق صولت شدم و بعد یکساعت بحث و به چالش کشیده شدن دوباره قرار داد رو بست و به من یه شانس دوباره برای زندگی داد
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و شش:
    با خرسندی ساعت هفت عصر از شرکت خارج شدم و نفسی از سر لـ*ـذت کشیدم؛ در یک لحظه دلم خواست که تا خونه ی بابا پیاده برم و همین شد که راهم رو به سمت پیاده رو ادامه دادم
    برای اینکه یکم توی خلسه فرو برم خواستم هندزفریم رو بزنم که دیدم همراهم نبود پس همونجوری قدم زنان به راهم ادامه دادم و اولین فکری که توی ذهنم اومد رو گسترش دادم.
    خب چیشد که اینجوری شد!
    عشق بچگی های من دو ساله پیش ناگهانی ازدواج کرد،اونم با یک دختر 16 ساله! بیخیال من و تمام رسوایی هام از داشتن یک حس خاص بهش رفت.
    و درست زملتی که من دیگه کاملا از مغزم بیرونش کرده بودم سر و کله اش پیدا شد؛ دم از عاشقی و عشق قدیمی زد و من پوزخند؛ از طریق بابام به من رسید و من همچنان در مبارزه قرار گرفتم، چون اون همونی بود که از من گذشت و رفت سراغ یکی دیگه، چون دیگه جایی توی قلبم نداشت بی حس بودم بهش! من از بابای خودم ضربه میخورم و به اغما میرم و بعد از حامد میشنوم که سارا بهش تحمیل شده و من همیشه براش اولویت بودم؟
    یعنی من همینقدر پوچ عقد رو بهم نزدم؟ به خاطر حرفی که مطمعن نبودم تو بیداری شنیده بودم یا بیهوشی دوباره مثل همون فیله یاد هندستون کردم؟ من با این همه ادعا دوباره به همون که ازش ضربه خورده بودم تکیه کردم؟ و باز هم اون من رو خورد کرد و توی اولین شب زندگی مشترکمون اونم بعد چهارده روز بیهوشی من رفت پیش زن اولش؟ کجای این قضیه شبیه تحمیله؟ بیشتر انگار من تحمیل شدم.
    خواستم یزنم زیر گریه اما با دیدن محلمون بی خیال شدم و راه مونده رو رفتم؛ خوشبختانه کلید زاپاس همراهم بود و احتیاج نداشتم که با بابا رو در رو بشم، پس بی مکث در رو باز کردم و بدون نگاه کردن به سمت دیگه ای یکراست به اتاقم رفتم و همین که دیدمش دلم برای تمام گذشته ام تنگ شد و با صدای بلند گریه کردم و بعد که گریه هام عصبی شد کل دکور اتاق رو پایین اوردم و وحشیانه به همه چیز چنگ زدم و هرچیزی که جلوی دستم بود رو هزار تیکه کردم که در باز شد و بابا به سرعت به سمتم اومد و محکم بغلم کرد؛ اولش بین هق هق هام دست و پا میزدم که از بغلش بیرون بیام اما بی فایده بود و صرفا معصومانه توی بغلش مچاله شدم و همچنان ریز ریز گریه کردم که برای اولین بار توی زندگیش نوازشم کرد، اون پدری بود که بلد نبود فیزیکی احساس خرج بچه هاش کنه و شاید من و نیلو رو با این حسرت ها بزرگ کرد چون هردو ما میدونستیم بابامون اهل بغـ*ـل و نوازش و این ها نیست و حالا همون پدر دست نوازشش رو چندین بار روی سر من کشید، بریده بریده لب زدم:
    - شاید من توی کل زندگیم اولاد خوبی نبودم برات اما تو توی این مدت پدر هرچی بدی بود رو درآوردی
    چیزی نمی گفت، هرچقدر که حرف میزدم در سکوت گوش میکرد و در اخر هم بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم نشوند و رفت؛ با سنگین ترین بغض جهان وسایلم رو بار ماشینم کردم و به کل نقل مکان کردم.
    به ورودی حیاط که رسیدم در نیمه باز بود و خودم کامل بازش کردم و ماشینم رو بردم داخل؛ به ساعت نگاه کردم که 10 شب رو نشون میداد و برای یک لحضه حامد و عصبانیتش از ذهنم گذشت اما محل ندادم و در صندوق رو باز کردم و تازه میخواستم مانیتور کامپیوترم رو بردارم که با صدای تشر وحشتناک حامد از جا پریدم:
    - الانم نمی اومدی خانم کارمند
    - چیشده مگه
    و حامد با بلند ترین صدایی که در طول عمرم ازش شنیده بودم عربده زد:
    - چی شده مگه؟
    جلو تر اومد و نمیدونم دقیقا میخواست چیکار کنه که من بدتر از اون داد زدم:
    - کافیه نوک انگشتت بهم بخوره، پشت گوشتو دیدی منم دیدی
    - خیلی وقیح شدی نرگس؛ حق نداری با آبروی من بازی کنی خانم فیمینیست
    - میمیری توضیح بدی چی شده؟
    - یک ربع بعد من جلو چشم روستاییا میزنی بیرون هیچ، بی اجازه شوهرت میری هیچ، خوش تیپ میری هیچ، سوار ماشین غریبه میشی هیچ، ظهر نمیای خونت با شوهرت ناهار بخوری میشینی قرارداد تنظیم میکنی تا عصر میشینی بی اون همه مرد من کی اجازه دادم تو بری سر کار؟ بعد تو تاریکی تیریپ برمیداری و لش میکنی تو خیابونا؟ زن من 10 میاد خونه؟ دیوونم نکن نرگس! حرف بزن با توام
    خب طبق لیست حامد من همون روز اولی اندازه ده سال خطا کرده بودم اما خودم رو نباختم و بدتر از خودش گفتم:
    - من نشستم پای درس وقتی بقیه خواب بودن من زحمت کشیدم حالا به جرف تو کنارش نمیزارم کارم رو توام خوب میدونستی این رو از اول؛ میخواستی دیشب تازه عروست رو توی خونت راه بدی تا در جریان برنامه هاش قرار بگیری و خودت برسونیش! الکی برای من رجز نخون حامد خان، کدوم ناهار با شوهر؟ جناب شوهر مگه وقت آزاد هم داره که با ما بگذرونه؟ چرت و پرت تحویل من نده بیخودی که دقیقا توی سیم آخر قرار گرفتم، الانم برو کنار که من نقل مکان کنم به خونه عمه ام
    خواستم رد شم که رو به روم ایستاد
    - میفهممت نرگس، حس میکنی سربار مامان شدی
    - نه حس نمیکنم حامد؛ من ازدواج کردم که مستقل شم نه اینکه بجای بابام با عمه ام زندگی کنم
    - باشه اشتباه از من بود؛ به وقتش برات توضیح میدم، الان هم وسایلت رو ببریم خونه سه تاییمون
    - نمیخواد
    مانیتور رو برداشت و لب زد:
    - بیخیال دیگه نرگس بانو
    پوزخندی زدم و رفتنش رو تماشا کردم، برام سوال بود توی اون خونه کوچولو که فقط یک اتاق داره میخاد سیستم من رو کجا بذاره خداییش؟
    توی همون احوالات بودم که عمه به ارومی لب زد بیا اینجا تا حامد وسایل رو میبره و بعد با لبخند پت و پهنی به سمت عمه رفتم و با هم شام مختصرش رو خوردیم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و هفت:
    بعد از شام حامد اومد و ازم خواست که بریم اونجا؛ و در یک لحضه تمام امادگیم رو از دست دادم طوریکه ملتمسانه به حامد نگاه کردم که به سردی گفت:
    - میریم که اسقلال رو حس کنی
    دلم میخواست بهش بگم گـ ـناه من چیه که عشق بچگیم به تحمیل با یکی دیگه ازدواج کرد و از شانس من بچه اش نشد؟
    اما خب سکوت کردم، جلوی در که رسیدیم حامد برگشت به سمتم و لب زد:
    - خواهش میکنم ازت هرچی گفت هرکاری کرد تو بزرگی کن
    - سعی میکنم
    - دلم میخواست بهم بگی خیالت راحت
    - من دروغگو نیستم
    حامد عصبی سر تکون داد و در رو باز کرد و کنار رفت تا من داخل شم، سارا مظلومانه جلو اومد و درحالیکه با انگشت هاش بازی میکرد سرش رو پایین انداخت و لب زد:
    - سلام خوش اومدین
    سلامی دادم و نگاه اجمالی به همه جا کردم و کوله لپ تاپم رو گوشه ای گذاشتم و رو اولین کاناپه ای که نزدیکم بود نشستم و سارا تندی به اشپزخونه پناه برد؛ خنده ام گرفته بود، انگار که یه مهمون بودم و زودی قرار بود برم.
    دیگه به چیزی فکر نکردم و صرفا سرم رو توی گوشیم فرو بردم و توی هر برنامه ای که داشتم گشتم که بعد ربعی سارا با سینی چای به سمتم اومد و تعارفی زد و هرچند که به خاطر معده ام چای بعد از شام نمیخوردم اما مقابل نگاه های حامد ناچارا یدونه برداشتم و به ارومی تشکر کردم، حامد بعد یه نفس سر کشیدن چاییش از جا بلند شد و رفت توی تک اتاق خونه و بعد سارا رو صدا زد
    هیچ از اون حرکتش خوشم نیومد؛ مگه من غریبه بودم؟ اما خودم رو قانع کردم که اصلا به درک.
    بعد ده دقیقه ای هردو بیرون اومدن و حامد روبه من گفت:
    - نرگس بیا اینجا لباس هات رو عوض کن
    - باشه ممنون
    و بعد از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقی که دیگه ظرفیت چیزی رو نداشت چون تنها وسایل من انگار پرش کرده بودن، حامد میز سیارم رو کنار میز کار خودش گذاشته بود، فکر کنم بخاطر اتصالش به اینترنت خونه اون کار رو کرده بود و فقط از خدا خواستم که هیچوقت همزمان کار نداشته باشیم
    چرخیدم به سمت گوشه دیگه اتاق که یک تخت دو نفره رو در برگرفته بود و برای یک لحظه عکس بزرگ حامد توی لباس دامادی و سارا توی لباس عروس چشم هام رو نوازش کرد، چقدر زیبا بودن! چقدر به هم می اومدن.
    جلوتر رفتم و همچنان خیره اون عکس موندم و کم کم بغض بدی روی گلوم نشست و منو از دنیا جدا کرد اما صدای حامد خیلی زود من رو برگردوند
    - میفهمم نرگس! در اولین فرصت میبرمت عکس بگیری
    بدون اینکه سمتش برگردم سرم رو پایین انداختم و با همون بغض سنگین لب زدم:
    - ازت متنفرم
    و خیلی طول نکشید تا برای اولین بار توی آغـ*ـوش مردونه اش فرو رفتم، بعد سالها انتظار اتفاق افتاد اما حس خوبی بهم نداد
    اون لحضه فقط به خودم یک نصیحت داشتم:
    اینکه هیچ وقت هیچ چیز یا کسی رو زوری از خدا نخوام چون مطمعنا اگه قسمت نباشه طعم گسی رو به کامت میده به جای طعم شیرین به دست آوردن و من دقیقا این جمله رو لمس کردم؛ درد داشت که وقتی بعد سالها به آرزوم رسیدم نه تنها حالم خوب نبود بلکه خیلی هم بد بود و آزار روح
    از بغلش بیرون اومدم و اون بی حرف فقط نگاهم کرد
    -برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
    کمی مکث کرد انگار که میخواست چیزی بگه اما در نهایت بی حرف از اتاق خارج شد؛ چمدونم رو باز کردم و همه ی لباس خونگی هام رو تماشا کردم؛ خب در واقع هیچ کدوم مناسب زندگی سه نفره ما نبود، پس در نتیجه چمدون هودی های رنگارنگم رو باز کردم و یه هودی مشکی روی تاپم پوشیدم و بعد زمزمه کردم
    - دختره کم عقل الان بهاره
    و دوباره از تنم بیرون کشیدمش و ناچار دوباره برگشتم سر چمدون هام و به سختی یه شومیز راحت پیدا کردم و تندی پوشیدمش، باید یه خرید اساسی میکردم، آهی از سر حسرت کشیدم؛ دیگه هیچ وقت راحت نخواهم بود!
    با دلسردی چمدون هام رو مرتب گوشه ای چیدم و از توی کمدی که مشخص بود ماله رخت خواب ها بود یه بالش و پتو برداشتم و از اتاق خارج شدم
    حامد جلوی تلوزیون لم داده بود و شنیدن صدای در به سمت من برگشت و نمیدونم چی دید که اخم غلیظی روی چهره اش نشست و از جا بلند شد و اومد پیشم و به آرومی گفت:
    - جای تو توی اتاقه
    - نمیخوام بیرون راحتم
    - یعنی چی؟
    - فقط اینکه بهتره یک نفر توی پذیرایی بخوابه تا دو نفر
    - نرگس دیشب یک استثنا بود تو هنوز خیلی چیز هارو نمیدونی
    - مثلا؟
    - الان نمیتونم بهت بگم اما انقدری بدون که سارا بهم احتیاج نداره
    - منم ندارم حامد لطفا رو مخ نرو و فقط برو کنار
    - لج بازی نکن نرگس؛ اوج خوبی های یک رابـ ـطه و ازدواج دو سه ماهه اولشه
    - اوه خب تو تجربه اشو داری من نمیدونستم
    - اکی پس الان برگرد توی اتاق
    پتو رو محکم زدم بهش که باعث شد عقب بره و بعد تشر زدم:
    - حق نداری نزدیک من باشی میفهمی؟ حق نداری
    دیگه بهش مجالی برای حرف زدن ندادم و نزدیک یک پریز برق جام رو انداختم و لپ تاپ رو روشن و بلافاصله کار های تلمبار شده ام رو باز کردم و حسابی غرق شدم توی دنیایی که ترجیحم به همه دنیا ها بود
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت بیست و هشت:
    عصبی به ساعت نگاه کردم؛ دو شده بود و دورم کاملا تاریک! بی ادب ها یه دونه لامپ برام روشن نذاشته بودن، نگاهم روی در اتاق سارا و حامد قفل شد و نفس هام سنگین، هرچه فکر میکردم بدتر از این برای یک دختر هیچ چیزی نبود و باز صورتم خیس اشک شد و لپ تاپ رو خاموش کردم و توی جام خزیدم؛ دقیقا نمونه بارز کسی بودم که از عرش افتاده بود روی فرش
    به این فکر کردم که شاید این کارمای روزگاره با من؛ اما هرچقدر که فکر کردم دیدم هیچ وقت اونقدری بد نبودم که حالا سهمم از دنیا این باشه، با همون اشک ها صورتم رو به بازی گرفتم تا بالاخره به خواب رفتم.
    باصدای حامد بیدار شدم که داشت به آرومی روی شونه ام ضربه میزد و ازم میخواست که آماده شم؛ به تندی توی جام نشستم و تشر زدم:
    - به من دست نزن!
    حامد هم عصبی تر از من مقابل نگاه های سارایی که رو به روم توی آشپزخونه داشت رصد میکرد تشر زد:
    - چته هوا برت داشته؟ سفارش بابات بود اینجوری بیدارت کنم که تهشم عین مازوخیسمی ها حمله کردی
    دلم شکست، جلوی حووم شوهرم صدام زد مازوخیسمی! عصبی لب زدم:
    - من به تو احتیاجی ندارم خودم آلارم گذاشته بودم
    حامد سری از تاسف تکون داد و بی حرف از جاش بلند شد؛ روی سارا زوم شدم که لبخند از لب هاش دور نمیشد، دلم گرفت! چه اتفاقی میوفته که یه نفر از اینکه یک نفر دیگه ناراحته خوشحال میشه؟
    حرفی نزدم و با همون دل و حال زخم خورده بلند شدم و به اتاق رفتم، با هر ترفندی بود سعی کردم خودم رو قانع کنم که هنوز هم زندگی میتونه زیبا باشه پس برای یک لحضه واقعا گول خودم رو خوردم و مثل همیشه مرتب لباس پوشیدم و بعد وسایلم و رخت خواب هام رو از توی پذیرایی جمع کردم که همون لحضه حامد گفت:
    - کار هات که تموم شد بیا صبحونه بخوریم که بریم
    و من بی هیچ حرفی دور از چشم حامد از خونه زدم بیرون و تندی در حیاط رو برای خروج ماشینم باز کردم و بعد الفرار.
    دقیقا حس یک دختر دبیرستانی رو داشتم که از زمین و آسمون داشت براش میبارید؛ صدای زنگ گوشیم بلند شد اما محل ندادم چون میدونستم حامده و اگر جواب میدادم یک حرفی بارم میکرد که از شدت سنگینیش نتونم دو کیلومتر رو عادی طی کنم!
    هرطوری بود خودم رو به شرکت رسوندم و بعد به طور کامل خودم رو از دنیا جدا کردم، چقدر اونجا حالم خوب بود! یادم میرفت چقدر درد کشیدم، از وضعم ناراضیم، صبحونه نخورده رفتم، هر لحضه چشم هام بارونیه.
    دقیقا وقتی توی شرکت قرار داشتم به قدری از کار کردن و وقت گذروندن با همکار ها خوشحال بودم که حد و حساب نداشت اما خب همه متوجه شده بودن من نرگس سابق نیستم؛ یعضی وقت ها کنترل از دستم خارج میشه و عمیق میرم تو فکر آینده ای که به شدت مبهم به نظر می اومد
    کار هام توی شرکت طول کشید و ساعت به 8 رسید که خواستم بلند شم اما صولت صدام زد که برم اتاقش، جای تعجب داشت؛ چون دیگه آخر زمان کاری بود و همه رفته بودن.
    با استرس خاصی در زدم و داخل شدم که خسته نباشیدی نثارم کرد و پاسخی دریافت کرد و بعد ازم خواست که بشینم:
    - من شام سفارش دادم و خب گفتم که از شما هم بخوام که بمونین
    - نه تشکر رئیس. خونه غذا حاضره
    - اگر من رئیس توام و تورو زیر نظر دارم میتونم به جرات بگم تو اصلا آدم سابق نیستی، واقعا خوشحالم که اتفاقی که برات افتاده رو برام توضیح دادی وگرنه که اصلا باهات قرارداد نمی بستم! میخوام باهات اتمام حجت کنم پس برای شام اینجا بمون
    دوست داشتم به حامد زنگ بزنم و بهش بگم که صولت چی گفته اما برای یک لحضه از ذهنم گذشت که اصلا براش مهم هست که من کجام؟ شاید فقط یکم اونم به خاطر اسم و حیثش توی روستا
    پس دیگه حرکت اضافه ای نزدم و درخواست رئیسم رو قبول کردم و بازهم بعد از ده شب به در خونه رسیدم و تندی از ماشین پیاده شدم تا در حیاط رو باز کنم اما انگار از اون طرف قفل خورده بود؛ متعجب عقب رفتم و با نارضایتی شماره خونه عمه رو گرفتم اما بوق آزاد میخورد و تازه یادم افتاد که عمه الان خواب پادشاه هفتم رو داره میبینه و قبل اون تلفن رو از برق بیرون کشیده.
    بازم بغض کرده بودم، به سختی شماره حامد رو گرفتم اما بوق میخورد و برنمی داشت؛ کلی در زدم اما باز هم بی فایده بود و در نهایت توی ماشین نشستم و اینترنتم رو روشن کردم و رفتم سراغ واتس اپ حامد و در کمال تعجب دیدم انلاینه و براش تندی تایپ کردم:
    - چرا درو باز نمیکنی؟
    - شما؟
    - منظورت رو نمیفهمم
    - دارم میپرسم نسبت شما با من چیه؟
    - حامد چی داری میگی؟
    - همون که شنیدی
    - مسخره بازی در نیار بیا بازش کن درو سرده
    - من اینجا جایی برای تو ندارم
    - پس غلط کردی زن گرفتی
    - من فکر میکردم یه خانوم تمام عیار رو گرفتم نه یک خانومی که نصف شب براش سر شبه و پلاسه خیابون هاست
    - حرفی نزن که بعدا پشیمون شی
    دیگه ادامه ندادم و گوشی رو خاموش کردم و در هارو قفل و بعد صندلیم رو تنظیم کردم برای خواب و شونه هام رو در آغـ*ـوش گرفتم و کم کم شروع کردم به حرف زدن با خدا اونم بعد مدتها
    - خدایا دلم درد میکنه! یه دل درد وحشتناک دارم که تا چند وقت دیگه میترکه، خدایا مگه من چقدر برات بنده بدی بودم هان؟ چرا این کار هارو با من میکنی؟ چرا توام مثل بقیه از من بدت میاد؟ چرا من رو انقدر رقت انگیز آفریدی
    وقتی به خودم اومدم دیدم که به معنی واقعی کلمه داشتم زجه میزدم و از شدت خستگی اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد!
    ***
    با صدای تق تق شیشه چشم هام رو باز کردم و متعجب اطرافم رو نگاه کردم و بعد با دیدن سایه یک مرد روی شیشه سمت شاگرد از ته دل جیغ کشیدم و با دست های لرزون شماره حامد رو داشتم میگرفتم که در باز شد و سراسیمه اومد بیرون و اطراف رو نگاه کرد و بعد من رو، نمیدونم چی دید که به تندی به سمتم اومد و تند تند به شیشه ضربه میزد و خواهش میکرد قفل در رو بزنم! و من تازه متوجه حالت خودم شدم که کل تنم میلرزید و دندون هام دیوانه وار روی هم کوبیده میشدن و فقط دیدم که حامد با یه پاره آجر شیشه شاگرد رو شکوند و تند به سمتم اومد و درستش رو گذاشت وسط دندون هام و این مانع بخش اعظمی از لرزش های بدنم شد و دیگه فقط سعی داشتم که به دست حامد فشاری وارد نکنم و بالاخره بعد ربعی موندن سرم روی پاش بدنم به حالت نرمالش برگشت و من زخمی از دنیا خواستم بلند شم که حامد مانع شد و نالید:
    - این روزها میتونست بهترین روز های زندگیمون باشه
    - چه انتظاری از من داری؟ یادت رفته چیکارم کردی؟ بی غیرت کی زنش رو ول میکنه تو کوچه
    - ول نکردم! پشت همین در نشسته بودم
    چیزی نگفتم چون میدونستم داره راست میگه!
    - نرگس چی دیدی؟
    - سایه یه مرد قدبلند و موفرفری
    - دیگه بهش فکر نکن فقط بیا بریم داخل
    و بعد عین یه جوجه پشت سر مامانش همراه حامد رفتم داخل و سر همون جای دیشبی این بار بدون بالش و پتو دراز کشیدم و به شمار سه به خواب رفتم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا