- عضویت
- 2020/11/28
- ارسالی ها
- 160
- امتیاز واکنش
- 1,862
- امتیاز
- 367
پارت نوزدهم:
با باز کردن چشم هام اولین چیزی که رو به رو قرار گرفت چشم های گرد و گریون سارا بود؛ اولش فکر کردم هنوز به هوش نیومدم و این یه چیزی شبیه خوابه.
اما وقتی دست دراز کرد و دستم رو گرفت و حین فشار دادنش باز لبخند مغموم زد فهمیدم که نه؛ بیدارم و این خوده ساراست! اما خب یکم یا شاید هم اصلاً معقول به نظر نمی اومد، سارایی که میخواست سر به تن من نباشه حالا دستم رو گرفته و لبخند میزنه؛ دیگه نتونستم تحمل کنم و علی رغم وجود دردی که توی تنم میرقصید لب زدم:
- اینجا چیکار داری؟
- نرگس خانوم
و بعد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و من با چشم های گشاد شده نالیدم:
- چته تو دیوونه شدی؟
- من باید .. باید معذرت خواهی کنم، حلالیت بخوام از شما
با همون تعجب و مغز کاملا هنگم به سختی گفتم:
- چرا؟
- من..من فکر میکردم شما خودت خواهان این ازدواجی و همش نقشه خوده شماست؛ اما حامد امروز گفت که شما به شدت مخالفی و هر دفعه که پدرتون بحثش رو میندازه شما حالتون بد میشه، من..
- خفه شو
- نه..
و با بلند ترین صدایی که از من و شرایط بدنم بر میومد اربده زدم:
- برو بیرون
و اون خیلی زودتر از انتظارم از اتاق خارج شد و من موندم و کوهی از درد، نمیدونستم دقیقا برای چی گریه کنم! حقارتم، از کار بیکار شدنم، بی معرفتی بابا سرنوشتم و چندین چیز دیگه.
تا بعد ناهار خوردنم تنها بودم و بعد عمه با یه دسته گل رز به دیدنم اومد هرچند که خیلی وقت بود از رز متنفر بودم چون نماد حسم به حامد بود اما خب از عمه تشکر کردم و بعد کمی صحبت جویای بابا شدم که گفت کلا توی محوطه بیمارستان بوده از دیشب و وقتی بی هوش بودم بهم سرزده
عمه هم میگفت بابا اصلاً شوخی نداره و بهتره کوتاه بیام اما خب عمه از منفعت بچه خودش حرف می زد نه از قلب من و اخرین حرفم به عمه این بود که نمیخوام با عنوان یه دستگاه تولید مثلی وارد زندگی حامد بشم و در نهایت اینکه خیلی هم راه بیام اینه که سارا بره هرچند که این اصلا باهام سازگار نبود که با شکستن دل سارا سر و سامان پیدا کنم فقط چون مطمعن بودم حامد ناموسش رو ول نمیکنه چنین حرفی رو زدم و عمه در نهایت تسلیم شد و رفت.
انگار نه انگار که من باید یک نفر پیشم باشه هرچند که تنها فرد مناسب سارا بود که فراریش دادم!
و در نتیجه کل روز رو تنها بودم به استثنای اخر شب که وقتی توی تاریکی اتاق فرو رفته بودم در باز شد و قامت مردونه ای توی قاب در نمایان شد و در نهایت کسی نبود جز حامد
- جز تو بیمار دیگه ای نیست؟
- نه بیمارستان شخصیه ناسلامتی
- خوبه
و بعد خیلی اروم اومد داخل و درو بست و بعد بی هیچ حرفی پرده اتاق رو کشید و همونجوری ایستاده و پشت بهم به مهتاب خیره شد؛ بعد دقایقی سکوت لب زد:
- به پرستاره شماره دادم تا راضی شد بیام داخل
پوزخندی زدم و اضافه کردم:
- خوبه روز به روز داری توانا تر میشی
- بس کن
- چرا اومدی؟
- حرف بزنم
- اما من نمیخوام بشنوم
- نرگس اون اتفاق هایی که نمیخوای قراره بیوفته و حاله دلت برای من واقعا مهمه جلوی دایی رو نتونستم بگیرم اما حرف هایی که میخوام بهت بزنم میتونه برات قضیه رو قابل هضم تر کنه من بهتر از هرکسی تورو میشناسم و میدونم الان حست چیه
- بگو
- تولد هفده سالگیم رو یادته؟ یه جعبه بهم دادی پره عکسای خودم
در حالیکه حماقت هام توی مغزم تکرار میشد لب زدم:
- خب؟
- روز بعدش که رفتین همش جعبه رو باز میکردم و عکس هارو نگاه میکردم، کادوی تو واقعا از همه کادو هایی که گرفته بودم قشنگ تر بود و مامان متوجه علاقه ام بهش شده بود، ازم پرسید چم شده..خب میدونی نرگس من سر لجبازی هایی که داشتیم خیلی چیز هارو سعی میکردم نبینم یچیزی مثل احساسم بهت
- چرت و پرت نگو حامد
- خودت کاملا میدونی نیست؛ خب مامان بهم گفت احساس توام بهم یچیزی تو مایه های خودمه اما هنوز خیلی زوده برای حرف زدن خب دروغ چرا من ذوق کرده بودم میدونستم مامان الکی یه حرف رو نمیزنه و از اون به بعد وقتی میدیدمت روت دقیق میشدم اما خب تو واقعا چیزی به من نشون نمی دادی برعکس یه کاری میکردی حس کنم ازم بیزاری بعضی وقت ها که از این فکرها کلافه میشدم از مامان میپرسیدم که واقعا از تو مطمعنه و بعد اون یه جوری ارومم میکرد
- برو سر اصل مطلب
- ازدواج با سارا چیزی بود که من رو هم اندازه تو شوکه کرد
و همین کافی بود تا از خنده ریسه برم و حامدی که توی تاریکی چهره کلافه اش هویدا بود که بالاخره صبرش سر اومد و غرید:
- من خیلی نمیتونم وارد جزئیات بشم فقط اومدم بهت بگم که من تورو برای بچه نمیخوام اصلا بچه برام مهم نیست برخلاف مامان و من بودم که از بابات خواستم تورو راضی کنه برای ازدواج با من اما خب نمیدونستم انقدر برات سخت تموم میشه و الان هم هرچقدر که از بابات میخوام که بیخیال شه نمیشه و من شرمنده همه شدم همین.
. بعد بلافاصله اتاق رو ترک کرد و من موندم و دنیایی از سوال های بی سر و ته
با باز کردن چشم هام اولین چیزی که رو به رو قرار گرفت چشم های گرد و گریون سارا بود؛ اولش فکر کردم هنوز به هوش نیومدم و این یه چیزی شبیه خوابه.
اما وقتی دست دراز کرد و دستم رو گرفت و حین فشار دادنش باز لبخند مغموم زد فهمیدم که نه؛ بیدارم و این خوده ساراست! اما خب یکم یا شاید هم اصلاً معقول به نظر نمی اومد، سارایی که میخواست سر به تن من نباشه حالا دستم رو گرفته و لبخند میزنه؛ دیگه نتونستم تحمل کنم و علی رغم وجود دردی که توی تنم میرقصید لب زدم:
- اینجا چیکار داری؟
- نرگس خانوم
و بعد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و من با چشم های گشاد شده نالیدم:
- چته تو دیوونه شدی؟
- من باید .. باید معذرت خواهی کنم، حلالیت بخوام از شما
با همون تعجب و مغز کاملا هنگم به سختی گفتم:
- چرا؟
- من..من فکر میکردم شما خودت خواهان این ازدواجی و همش نقشه خوده شماست؛ اما حامد امروز گفت که شما به شدت مخالفی و هر دفعه که پدرتون بحثش رو میندازه شما حالتون بد میشه، من..
- خفه شو
- نه..
و با بلند ترین صدایی که از من و شرایط بدنم بر میومد اربده زدم:
- برو بیرون
و اون خیلی زودتر از انتظارم از اتاق خارج شد و من موندم و کوهی از درد، نمیدونستم دقیقا برای چی گریه کنم! حقارتم، از کار بیکار شدنم، بی معرفتی بابا سرنوشتم و چندین چیز دیگه.
تا بعد ناهار خوردنم تنها بودم و بعد عمه با یه دسته گل رز به دیدنم اومد هرچند که خیلی وقت بود از رز متنفر بودم چون نماد حسم به حامد بود اما خب از عمه تشکر کردم و بعد کمی صحبت جویای بابا شدم که گفت کلا توی محوطه بیمارستان بوده از دیشب و وقتی بی هوش بودم بهم سرزده
عمه هم میگفت بابا اصلاً شوخی نداره و بهتره کوتاه بیام اما خب عمه از منفعت بچه خودش حرف می زد نه از قلب من و اخرین حرفم به عمه این بود که نمیخوام با عنوان یه دستگاه تولید مثلی وارد زندگی حامد بشم و در نهایت اینکه خیلی هم راه بیام اینه که سارا بره هرچند که این اصلا باهام سازگار نبود که با شکستن دل سارا سر و سامان پیدا کنم فقط چون مطمعن بودم حامد ناموسش رو ول نمیکنه چنین حرفی رو زدم و عمه در نهایت تسلیم شد و رفت.
انگار نه انگار که من باید یک نفر پیشم باشه هرچند که تنها فرد مناسب سارا بود که فراریش دادم!
و در نتیجه کل روز رو تنها بودم به استثنای اخر شب که وقتی توی تاریکی اتاق فرو رفته بودم در باز شد و قامت مردونه ای توی قاب در نمایان شد و در نهایت کسی نبود جز حامد
- جز تو بیمار دیگه ای نیست؟
- نه بیمارستان شخصیه ناسلامتی
- خوبه
و بعد خیلی اروم اومد داخل و درو بست و بعد بی هیچ حرفی پرده اتاق رو کشید و همونجوری ایستاده و پشت بهم به مهتاب خیره شد؛ بعد دقایقی سکوت لب زد:
- به پرستاره شماره دادم تا راضی شد بیام داخل
پوزخندی زدم و اضافه کردم:
- خوبه روز به روز داری توانا تر میشی
- بس کن
- چرا اومدی؟
- حرف بزنم
- اما من نمیخوام بشنوم
- نرگس اون اتفاق هایی که نمیخوای قراره بیوفته و حاله دلت برای من واقعا مهمه جلوی دایی رو نتونستم بگیرم اما حرف هایی که میخوام بهت بزنم میتونه برات قضیه رو قابل هضم تر کنه من بهتر از هرکسی تورو میشناسم و میدونم الان حست چیه
- بگو
- تولد هفده سالگیم رو یادته؟ یه جعبه بهم دادی پره عکسای خودم
در حالیکه حماقت هام توی مغزم تکرار میشد لب زدم:
- خب؟
- روز بعدش که رفتین همش جعبه رو باز میکردم و عکس هارو نگاه میکردم، کادوی تو واقعا از همه کادو هایی که گرفته بودم قشنگ تر بود و مامان متوجه علاقه ام بهش شده بود، ازم پرسید چم شده..خب میدونی نرگس من سر لجبازی هایی که داشتیم خیلی چیز هارو سعی میکردم نبینم یچیزی مثل احساسم بهت
- چرت و پرت نگو حامد
- خودت کاملا میدونی نیست؛ خب مامان بهم گفت احساس توام بهم یچیزی تو مایه های خودمه اما هنوز خیلی زوده برای حرف زدن خب دروغ چرا من ذوق کرده بودم میدونستم مامان الکی یه حرف رو نمیزنه و از اون به بعد وقتی میدیدمت روت دقیق میشدم اما خب تو واقعا چیزی به من نشون نمی دادی برعکس یه کاری میکردی حس کنم ازم بیزاری بعضی وقت ها که از این فکرها کلافه میشدم از مامان میپرسیدم که واقعا از تو مطمعنه و بعد اون یه جوری ارومم میکرد
- برو سر اصل مطلب
- ازدواج با سارا چیزی بود که من رو هم اندازه تو شوکه کرد
و همین کافی بود تا از خنده ریسه برم و حامدی که توی تاریکی چهره کلافه اش هویدا بود که بالاخره صبرش سر اومد و غرید:
- من خیلی نمیتونم وارد جزئیات بشم فقط اومدم بهت بگم که من تورو برای بچه نمیخوام اصلا بچه برام مهم نیست برخلاف مامان و من بودم که از بابات خواستم تورو راضی کنه برای ازدواج با من اما خب نمیدونستم انقدر برات سخت تموم میشه و الان هم هرچقدر که از بابات میخوام که بیخیال شه نمیشه و من شرمنده همه شدم همین.
. بعد بلافاصله اتاق رو ترک کرد و من موندم و دنیایی از سوال های بی سر و ته