با کمی مکث وارد حموم میشم. موزر توی دستش بالا میاد و جلوی صورتم قرار می گیره. بی حرف، می گیرمش و نگاهم رو ازش می دزدم.
-اوم... خب صندلی نداریم اینجا. می تونی توی وان بشینی؟
به سمت وان میره. موزر رو محکم توی دستم فشار میدم. آب رو باز می کنه. هول زده می گم:
-نه! نباید آب به زخمت بخوره.
بی توجه، دستش به سمت کمربند شلوارش میره.
-فقط گفتم توی وان بشینی تا بتونم ریشت رو مرتب کنم!
کمربند و دکمه ی شلوار باز میشن. صورتم گر می گیره و سرم پایین میفته.
-بخدا آب به زخمت بخوره چرک می کنه. چرا اینقدر بی تفاوتی؟
-باید حموم کنم.
سرم بالا میاد و با دیدنش، در عرض یک ثانیه باز هم سقوط می کنه به سمت زمین. قطرات عرق، کم کم روی پیشونیم خودنمایی می کنن.
-باشه حموم کن ولی نه توی وان. نباید آب بهش بخوره.
آب رو می بنده و توی وان میره. سرم بالا میاد. بالاخره کار خودش رو کرد. دست هاش روی لبه ی وان دراز شدن و خودش، منتظر به من نگاه می کنه. (لعنت به دهانی که بی موقع باز شودِ) غلیظی توی سرم چرخ می خوره.
آب دهنم رو قورت میدم و به سمتش میرم.
-خیلی لجبازی علی! خب الان من بخوام ریشاتو کوتاه کنم، توی آب ریخته میشه.
-سرمو میارم جلو که توی آب ریخته نشه!
دهنم باز می مونه از این روی جدید که همچنان محکم و جدیه. شیطنتی از جنس استحکام.
به سمتش می رم و کف توی آب اینقدر زیاده که بدنش رو کاملا پوشونده. شکری زیر لب زمزمه می کنم. خم میشم و موزر روشن میشه. صورتش جلو میاد و نگاهم به سختی از سبزی همچنان مبهمش گرفته و به ریش های سیاه جلوی روم دوخته میشه. کارم رو شروع می کنم زیر این زمردهای زل زده به صورتم. زمزمه می کنم.
-هل میشم. اینجوری نگام نکن!
-نمیشه!
آهم بخاطر این (نمیشه) ی دل لرزونک، محسوس به بیرون پرتاب میشه و دستم سعی می کنه که با دقت کارش رو انجام بده.
-دوست ندارم توی این عمارت زندگی کنم!
سرسخت شدن صورتش رو حس می کنم اما نگاهم رو از ریش هایی که در حال مرتب شدنن، نمی گیرم.
-منظور؟
آب دهنم قورت داده میشه.
-اوم... خب صندلی نداریم اینجا. می تونی توی وان بشینی؟
به سمت وان میره. موزر رو محکم توی دستم فشار میدم. آب رو باز می کنه. هول زده می گم:
-نه! نباید آب به زخمت بخوره.
بی توجه، دستش به سمت کمربند شلوارش میره.
-فقط گفتم توی وان بشینی تا بتونم ریشت رو مرتب کنم!
کمربند و دکمه ی شلوار باز میشن. صورتم گر می گیره و سرم پایین میفته.
-بخدا آب به زخمت بخوره چرک می کنه. چرا اینقدر بی تفاوتی؟
-باید حموم کنم.
سرم بالا میاد و با دیدنش، در عرض یک ثانیه باز هم سقوط می کنه به سمت زمین. قطرات عرق، کم کم روی پیشونیم خودنمایی می کنن.
-باشه حموم کن ولی نه توی وان. نباید آب بهش بخوره.
آب رو می بنده و توی وان میره. سرم بالا میاد. بالاخره کار خودش رو کرد. دست هاش روی لبه ی وان دراز شدن و خودش، منتظر به من نگاه می کنه. (لعنت به دهانی که بی موقع باز شودِ) غلیظی توی سرم چرخ می خوره.
آب دهنم رو قورت میدم و به سمتش میرم.
-خیلی لجبازی علی! خب الان من بخوام ریشاتو کوتاه کنم، توی آب ریخته میشه.
-سرمو میارم جلو که توی آب ریخته نشه!
دهنم باز می مونه از این روی جدید که همچنان محکم و جدیه. شیطنتی از جنس استحکام.
به سمتش می رم و کف توی آب اینقدر زیاده که بدنش رو کاملا پوشونده. شکری زیر لب زمزمه می کنم. خم میشم و موزر روشن میشه. صورتش جلو میاد و نگاهم به سختی از سبزی همچنان مبهمش گرفته و به ریش های سیاه جلوی روم دوخته میشه. کارم رو شروع می کنم زیر این زمردهای زل زده به صورتم. زمزمه می کنم.
-هل میشم. اینجوری نگام نکن!
-نمیشه!
آهم بخاطر این (نمیشه) ی دل لرزونک، محسوس به بیرون پرتاب میشه و دستم سعی می کنه که با دقت کارش رو انجام بده.
-دوست ندارم توی این عمارت زندگی کنم!
سرسخت شدن صورتش رو حس می کنم اما نگاهم رو از ریش هایی که در حال مرتب شدنن، نمی گیرم.
-منظور؟
آب دهنم قورت داده میشه.
آخرین ویرایش: