کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
با کمی مکث وارد حموم میشم. موزر توی دستش بالا میاد و جلوی صورتم قرار می گیره. بی حرف، می گیرمش و نگاهم رو ازش می دزدم.
-اوم... خب صندلی نداریم اینجا. می تونی توی وان بشینی؟
به سمت وان میره. موزر رو محکم توی دستم فشار میدم. آب رو باز می کنه. هول زده می گم:
-نه! نباید آب به زخمت بخوره.
بی توجه، دستش به سمت کمربند شلوارش میره.
-فقط گفتم توی وان بشینی تا بتونم ریشت رو مرتب کنم!
کمربند و دکمه ی شلوار باز میشن. صورتم گر می گیره و سرم پایین میفته.
-بخدا آب به زخمت بخوره چرک می کنه. چرا اینقدر بی تفاوتی؟
-باید حموم کنم.
سرم بالا میاد و با دیدنش، در عرض یک ثانیه باز هم سقوط می کنه به سمت زمین. قطرات عرق، کم کم روی پیشونیم خودنمایی می کنن.
-باشه حموم کن ولی نه توی وان. نباید آب بهش بخوره.
آب رو می بنده و توی وان میره. سرم بالا میاد. بالاخره کار خودش رو کرد. دست هاش روی لبه ی وان دراز شدن و خودش، منتظر به من نگاه می کنه. (لعنت به دهانی که بی موقع باز شودِ) غلیظی توی سرم چرخ می خوره.
آب دهنم رو قورت میدم و به سمتش میرم.
-خیلی لجبازی علی! خب الان من بخوام ریشاتو کوتاه کنم، توی آب ریخته میشه.
-سرمو میارم جلو که توی آب ریخته نشه!
دهنم باز می مونه از این روی جدید که همچنان محکم و جدیه. شیطنتی از جنس استحکام.
به سمتش می رم و کف توی آب اینقدر زیاده که بدنش رو کاملا پوشونده. شکری زیر لب زمزمه می کنم. خم میشم و موزر روشن میشه. صورتش جلو میاد و نگاهم به سختی از سبزی همچنان مبهمش گرفته و به ریش های سیاه جلوی روم دوخته میشه. کارم رو شروع می کنم زیر این زمردهای زل زده به صورتم. زمزمه می کنم.
-هل میشم. اینجوری نگام نکن!
-نمیشه!
آهم بخاطر این (نمیشه) ی دل لرزونک، محسوس به بیرون پرتاب میشه و دستم سعی می کنه که با دقت کارش رو انجام بده.
-دوست ندارم توی این عمارت زندگی کنم!
سرسخت شدن صورتش رو حس می کنم اما نگاهم رو از ریش هایی که در حال مرتب شدنن، نمی گیرم.
-منظور؟
آب دهنم قورت داده میشه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -حاضرم باهات تو یه خونه ی معمولی زندگی کنم ولی از این قصر متنفرم. نمی خوام از ثروت پدربزرگت استفاده کنم.
    چونه م اسیر دستش میشه. چشم هام به زمردهاش متصل میشه. زمردهایی که متفکر و جدین.
    -اون بهزاد عوضی چیزی بهت گفته؟
    -میشه از اینجا بریم؟
    کمی مکث می کنه و نگاهش توی چشم هام می چرخه. چونه م رها میشه و نگاهش، رو به روش رو هدف می گیره.
    -باشه!
    بخاطر بهت بیش از اندازه ای که بخاطر این قبول کردن بی چون و چرا بهم دست می ده، موزر قصد می کنه که از دستم بیفته اما به خودم میام و محکم تر نگهش می دارم.
    -واقعا قبول کردی؟
    به ریشش اشاره می کنه.
    -زودتر تمومش کن!
    شادی قشنگی درون قلبم هویدا میشه. لبخند می زنم و بی حرف به ادامه ی کارم می پردازم. وقتی که درخواستم، بی برو برگشت قبول شده، می تونم بابت(زودتر تمومش کنِ) جدی و نامعطفش ناراحت بشم؟ گمون نمی کنم!
    موزر رو کنار می ذارم و دستی به ته ریش مشکی و زبرش می کشم.
    -می خوای موهاتم مرتب کنم؟
    نگاهش به سمتم برمی گرده و لبخند چشم هام روشن میشه. خودش رو به جلو می کشه و نفسش به صورتم می خوره.
    -نه دیگه. خیلی کار کردی!
    و در عرض چند ثانیه کمرم به اسارت درمیاد و من درون وان، قرار می گیرم. جیغ خفیفی می زدم و در کنار دستپاچه شدن، خنده م هم می گیره اما لب هام یاری نمی کنن. خندیدن خالصانه برام سخت شده انگار.
    -علی!
    دستش بالا میاد و صداش خونسرده.
    -کثیف شده.
    پر اضطراب، دستم به روی دستش می شینه و چشم هام شرم رو فریاد می زنه.
    -چیکار می کنی؟
    براقی سنگ های قیمتیش، چشم هام رو و دستش، دستم رو پس می زنه.
    -گفتم کثیف شده!
    سرم خجل وار پایین میفته و دلم، برای این حرکت می تپه، بدجوری. چشم هام رو می بندم و صورتم میون سـ*ـینه ی فراخش پنهوون میشه.
    جهان من اینجاست. درست جایی، مابین آسمون هفتم و خودِ خدا!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    در صندوقچه رو می بندم و از سازم خداحافظی می کنم. نگاهم به اطراف می چرخه و ویولن ها، مشتاقانه بهم خیره شده ن. انگار اون ها هم دلشون برام تنگ شده. لبخند کمرنگی روی لب هام می شینه. گاهی یک ساز، می تونه همه ی دنیات باشه و بی معرفتی همه ی آدم ها رو جبران کنه. گاهی یک ساز می تونه آدم تر از خیلی از آدم ها باشه!
    دستی به موهام می کشم و بازی ریز و لَخت موهای کوتاهم به زیر پوستم، احساس قشنگ و در عین حال غم انگیزی درون دلم به پا می کنه.
    چشم های دریایی و روشنی توی سرم نقش می بنده و من نمی دونم دارم به شهرزاد فکر می کنم یا به فابیو! ای کاش، علی امروز هم مثل دیروز پیشم بود و ای کاش، مثل دیروز فقط به علی فکر می کردم.
    اسپیلت روشن توی حرمسرام، لرزی توی تنم می اندازه و فکر کردن به وابستگی بیش از اندازه م به سردار سیاه پوش همین حرمسرا، باعث یخ زدگی بیشترم میشه. امروز به کرات به این قضیه فکر کردم و شاید حق دارم بخاطر این وابستگی.
    دختری که هیچ وقت پدر و مادر حقیقیش رو ندیده و دختری که هیچ وقت یک کوه حقیقی پشتش نبوده و دختری که برادرش توی آغوشش، جون داده، حق نداره به اون محکم ترین مردها وابسته بشه؟ حق نداره به اون دست های خشن اما حمایت گر دل ببنده؟
    آهم رو به بیرون فوت می کنم و توی دل (بی چشم و رویی) نصیب خودم می کنم. مهربونی های خاندان پرنیان، بهم سیلی می زنه اما چرا من اینقدر پر از تهی هام؟ تهی ها و خالی هایی که شبیه به عقده شده ن، که شبیه به درد شده ن، که شبیه به پریناز شده ن.
    جلوتر می رم و ویولن زرد رنگ توی ویترین رو برمی دارم. فابیو می گفت شهرزاد هم چنگ می نواخت و هم ویولن. خواه ناخواه این میراث به من و سوگند رسید. من بنده ی این کوچیک خوش آوا شدم و چنگ، چقدر به وقار سوگند میومد! حالا که درست فکر می کنم، همه ی زندگی من موسیقی بوده. همه ی اطرافیانم به غیر از علی، نوازنده بودن. و من چقدر علی رو بیشتر از همشون دوست دارم! کسی که شبیه به خودم نیست و کسی که بیشترین شباهت رو به من داره!
    ویولن رو سرجاش قرار می دم و زردی تنش، سرحال ترم می کنه اما خوشحال نه. دلم یک خنده ی طولانی مدت و از ته دل می خواد اما الان نه!
    شخصی به در ضربه می زنه و (تق تقی) توی سرم اکو میشه. صدای مریم متعاقبش، گوشم رو پر می کنه. صدای دلگیر و ناراحتش.
    -خانوم بزرگ به دیدار شما اومدن. توی سالن پایین، منتظرتون نشستن.
    یادم میره که مریم از دست رفتارهای سردم، غمگینه. اضطراب زیادی وجودم رو فرا می گیره و صورت جدی خانم بزرگ جلوی چشم هام نقش می بنده. دستی به سرم و موهای کوتاهم می کشم. آهم در میاد.
    -ازشون پذیرایی کن تا بیام!
    -به روی چشم.
    (به روی چشمش) از ته دل و گرم نیست. مثل تمام دیروز و امروز.
    دور خودم چرخی می زنم و نفسم رو به بیرون فوت می کنم. حسی بهم می گـه این زن، بی علت پاش رو توی عمارتش نذاشته و این حس عجیب قویه. دستی به لباس های روشنم می کشم و شومیز حریرم مرتب به روی شلوار پارچه ای راسته م نشسته.
    از اتاق خارج میشم و من چقدر احساسات متضادی نسبت به خانم بزرگ دارم!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    روی مبل نشسته و ماکسی تیره بلندش، به روسریش میاد. به سمتش قدم تند می کنم و سعیم بر اینه که حواسم به موهام نره. نگاهش به سمتم خیز برمی داره و نگاهش، عادی تر از همیشه ست.
    لبخندی نمادین و به قول روشنای سابق، فیک، به روی لب هام نقش می بنده و بهش نزدیک تر میشم.
    -سلام، خیلی خوش اومدین.
    به احترامم قصد بلند شدن از روی مبل رو داره که دستم روی شونه ش می شینه و قبل از اینکه جوابم رو بده، میگم:
    -تو و خدا شرمنده نکیند. راحت باشید.
    می شینه و دستم رو توی دستش می گیره.
    -سلام عروس!
    موهای کوتاهم از سرم بیرون نمیره و دائما خنجی به روی دلم می کشه. لبخندم این بار پر از شرمه. شرم از این تغییر قیافه ی عجیب و غریب.
    به کنارش اشاره می کنه و اطاعت می کنم. میشینم و عطر تنش، بوی مادرها رو میده. شهرزاد هم همین بو رو می داد؟
    -راستش انتظار نداشتم این ساعت روز، اینجا ببینمتون، اتفاقی افتاده؟
    نگاهم می کنه و نگاهش توی قهوه ای چشم هام می شینه. هول زده ادامه میدم.
    -قصد جسارت ندارم. اینجا متعلق به خودتونه. فقط کمی متعجب شدم!
    سرش رو تکون می ده و متفکر می گـه:
    -بیشتر از هرکسی می دونم که تو به اینجا تعلق خاطر نداری. نگران برداشت من نباش!
    آب دهنم رو قورت میدم و این حرف بو دارش باعث تاملم میشه. مادر و پسر چقدر شبیه به همدیگه ن.
    -چرا از خودتون پذیرایی نمی کنید؟
    و به میز جلوی روش که با سلیقه چیده شده، اشاره می کنم. نگاهش رو ازم نمی گیره و معذب تر از قبل میشم. صورتم سرخ شده و می دونم که متوجه شده.
    -چند وقت پیش بهت گفتم تو سلیقه ی من نیستی اما به اعتماد پسرم اطمینان دارم. یادته؟
    سرم پایین میفته و لحنم آروم تر میشه. دست هام توی هم پیچ خورده ن.
    -بله.
    -اما الان می گم که هیچ کس بهتر از توی برای پسرم نبود. تویی که به راحتی می تونی چشم به روی این همه ثروت ببندی و بدخلقی های علی من رو تحمل کنی.
    سرم بالا میاد و حرف هاش دلم رو می لرزونه.
    -شما به من لطف دارید.
    دستش روی دست هام می شینه. لحنش محکم تر از همیشه ست.
    -من رو ببخش که قضاوتت کردم بخاطر دو ازدواج ناموفقت. من رو ببخش که قضاوتت کردم بخاطر شغلت. من رو ببخش تا خدا هم منو ببخشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    حس بدی درونم طغیان می کنه از اینکه این زن با این سن بالا خواهش می کنه که ببخشمش. دستم از زیر دستش بالا میاد و روش می شینه.
    -خجالت زده م نکنید خانوم بزرگ. من همیشه برای شما احترام خاصی قائل بودم و هستم. شما قضاوتم نکردید فقط نگران آینده ی پسرتون بودید و حق داشتن این دلهره ها رو داشتید. مسلما زنی که دو بار ازدواج کرده و خیلی زود طلاق گرفته، مشکلات جدی ای داشته و ممکنه اون مشکلات مربوط به خودش و اخلاق و خیلی چیزها باشه. توی همه ی این سال ها اونقدر آدم ها قضاوتم کردن که راحت می تونم تشخیص بدم که شما فقط دلسوز زندگی سردار بودید.
    توی چشم هاش گرد مهر پاشیده میشه.
    -من و خونوادم حلال حروم سرمون میشه عروس. این عمارت متعلق به علیه و سهم هیچ کس نبوده و نیست.
    انگار از همه چیز خبر داره و از علی تعجب می کنم. تعجب می کنم که به مادرش خبر داده.
    -امروز صبح علی فقط خبر داد که قصد نقل مکان دارید. علت رو جویا شدم و فقط بهم گفت که فکر می کنی اینجا قصبیه.
    لبم رو گاز می گیرم.
    -قصبی که نه ولی این عمارت در اصل سهم بهزاد بود، نه علی.
    -تنها وارث مذکر پدرم، علی بود نه هیچ کس دیگه.
    حرف های بهزاد توی سرم چرخ می خوره و شرمم میاد که بیانشون کنم. سرم باز پایین میفته. خودش انگار میفهمه و ادامه میده.
    -اول بهم بگو، می تونی به داستانی که می خوام بهت بگن اعتماد کنی؟
    ای کاش می تونستم فریاد بزنم(نه. دیگه به هیچ کس نه) اما لب هام بهم دوخته میشن.
    -به علی چی؟ بهش اعتماد داری؟
    قلبم محکم تر می تپه و به ثانیه نمی کشه که جواب میدم.
    -بیشتر از چشم هام!
    لحنش نرم تر از همیشه میشه.
    -پس برات داستان رو تعریف می کنم و بعدش از علی بخواه که صدقش رو تایید یا تکذیب کنه. اگر تکذیب کرد از این جا برید و اگر نه، نذار وصیت پدرم، بی سرانجام بمونه.
    نگاهم چشم هاش رو هدف می گیره و نگاهم جواب مثبت رو میده.
    -من توی همین عمارت به دنیا اومدم و بزرگ شدم. همونطور که چندین نسل قبلم هم توی اینجا جون گرفتن و جون دادن. قبل از آشنایی با آقای رئوف، دختر مغروری بودم و با هرکسی مراوده نمی کردم. تنها دوست و یاورم، باران، مادر بهزاد بود. به عنوان خدمتکار وارد عمارت شد اما اونقدر مهربون بود که به خودم اومدم و دیدم شده، خواهرم. پدر و مادرش رو توی سیل از دست داده بود و خویشاوندی نداشت. پدرم همیشه حواسش به همه ی زیردست هاش بود و حدالامکان کمکشون می کرد. این قصر سوت و کور، زمان پدرم پر از صدای شادی بود و کلی طراوت داشت تا زمانی که مادرم نتونست با سرطان پیشرفته‌ش مقابله کنه و...
    نگاهش ازم گرفته و به روبه روش دوخته میشه.
    -فوت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    ناخواسته دستش رو گرم می فشارم و لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش می بنده.
    -و بعد از مرگ مادرم، باران همه کسم شد. همه ی تنهایی هام رو پر کرده بود و یه روز هم نمی تونستم نبینمش یا باهاش حرف نزنم. اون زمان، توی اوج جوونی بودیم و چهره ی باران، عجیب جذاب و فریبنده بود. بهزاد، اون چشم های طلایی رو از مادرش به ارث بـرده. حسادت که نه ولی همیشه حسرت اون چهره ی زیبا رو داشتم. پوست لطیف و چشم های درشتش، همیشه می درخشید.
    چهره ی بهزاد مقابل چشم هام نقش بسته میشه و می خوام باران رو در ذهنم بازسازی کنم.
    -موهاش بلند بود؟
    چشم هاش برق می زنه و نگاهش به سمت موهای خالی و تهی شده م، موج می گیره.
    -شبیه موهای تو. پریشون و نفس گیر.
    دستی به کچلیم می کشم و قلبم چیزی شبیه به ناله رو تیر می کشه.
    -دیگه نفس گیر نیستن خانم بزرگ.
    دستش به روی موهام می شینه و لبخندش عمیق تر میشه.
    -هنوز هم نفس علی منو می گیرن!
    عرق شرم، به روی ستون فقراتم قل می خوره و سرم پایین میفته.
    -باران جذاب بود و گرگ های دردنده، چنگال تیزشون رو آماده کرده بودن. باران به تدریج توی راهی افتاد که نباید می افتاد. زیبایی بی نظیرش، دخترک رو برای یک عمر بدبخت کرد. بعضی از همکارهای آقا جون که گهگداری به عمارت میومدن، نمی تونستن از باران بگذرن و باران فکر می کرد که می تونه بالاخره خانوم خونه ی یکیشون بشه و برای همیشه سوگلی بمونه.
    آهی می کشه و نگاهش جایی رو نشونه می گیره. جایی شبیه به روبه رو اما عمیقا باران همه ی دیدگانش رو پر کرده.
    -اقاجون مرتب اخطار می داد که گول ظاهر فریبنده ی غریبه ها رو نخوریم. مرتب می گفت که این مردهای پول پرست، فقط ظاهرشون فریبنده ست اما باطنشون گندیده و مسمومه. به گوش من می رفت اما باران نه! من زود ازدواج کردم با مردی که دوستم داشت و پولدار نبود. دوستم داشت و دنبال هـ*ـوس نبود.
    دست هاش به صورتش کشیده می شن.
    -شاید حق داشت. شاید بعد از من خیلی تنها شد. شاید به خودش می گفت من با این همه بر و رو چرا باید فقط کار کنم. چرا نباید خانومی کنم و پا روی پا بندازم. باران، شاید حق داشت!
    چشم های به قول خانم بزرگ، طلاییش با موهای مواج و وحشی، غمگینانه جلوم تاب می خورن و حق داشت محکمی توی سرم اکو میشه.
    -زمستون بود و آسمونِ قرمز رنگ و تاریک، نوید دهنده ی برفی سنگین بود اما باران نبود. اون شب رئوف ماموریت بود و من اومده بودم اینجا. علی هم خیلی بچه بود. باران اون شب نیومد به عمارت و من ترسیده به آقا جون نگفتم چون می دونستم کجاست. چون به من گفته بود و خدا لعنتم کنه که خواستم رازدار باشم. اگه به آقاجون می گفتم جلوی اون اتفاق شوم رو می گرفت و یک عمر عذاب وجدان رهام می کرد. صدای همیشه مقتدرش، بغض داره و عذاب وجدانش حقیقیه. این زن، خانوم بزرگ همیشگی نیست.
    -زمانی آقاجون فهمید که من و باران توی اتاقم داشتیم بحث می کردیم چون تازه فهمیده بودیم بارداره! آقاجون از پشت در همه ی حرفامون رو شنیده بود و باران انگار بعد از اون شب، فقط یه مرده ی متحرک بود. توی اون شب قرمز دخترونگیش بر باد رفته بود و سالار، همون نامرد، همون پدر حقیقی بهزاد، از خونه بیرون انداخته بودش.
    دستش به سمت لیوان شربت نارنجی رنگ میره. یه ضرب حرف زدن، گلوش رو خشک کرده.
    -آقا جون خودش رو در قبال باران و وضعیتش مسئول می دید. اینکه چه حالی شد و کارش به بیمارستان رسید بماند اما هیچ وقت باران رو سرزنش نکرد. چون فکر می کرد تقصیر خودشه که این بلا سرش اومده. می گفت اگه پای غریبه ها رو به عمارت باز نمی کردم هیچ وقت این اتفاق نمیفتاد.
    مکث می کنه و جرعه ای می نوشه. خنکای شربت، شاید بتونه کمی از التهاب درونش رو کم کنه. صدای زجه های باران رو می تونم بشنوم.
    -سالار زیر بار کارش نمی رفت اما آقا جون مدام پیگیری میکرد. نمیخواست بهزاد بی پدر بزرگ شه و نم یخواست باران نابود شه. اما باران نابود شده بود. دیگه خبری از اون دختر محصور کننده نبود. شده بود زن باردار تنهایی که خورشید چشم هاش برای همیشه غروب کرده. باران بچگی و خامی کرده بود اما ذاتش پاک بود. نمی تونست این مصیبت رو تحمل کنه.
    و باز هم جرعه ای دیگه.
    -دو ماه قبل از وضع حمل باران، سالار توسط یکی از دشمنا و رقیباش به قتل رسید و وضعیت باران وخامت بیشتری گرفت. اونقدر مظلوم شده بود که من ساعت ها پا به پاش اشک می ریختم و التماس می کردم که حداقل حرف بزنه اما دریغ از یه کلمه شکایت. همون شب قرمز، باران کشته شد.
    خم میشه و لیوان نیم خورده رو روی میز قرار میده. نگاهش میخ میشه به نارنجی شربت.
    -برای حفظ آبروش پدرم حاضر شد، قیم بهزاد بشه و اسمشو توی شناسنامه ش وارد کنه اما شرطش این بود که کسی از این ماجرا چیزی نفهمه.خدمتکارا و دوست ها و آشنا ها، همه شون فکر می کردن باران ازدواج کرده و با شوهرش به مشکل خورده که توی عمارت مونده. هیچ کس از اون شب قرمز رنگ خبر نداشت. به غیر از من و آقاجون. قرار بر این شد که کارهای حقوقی بهزاد توسط پدرم انجام بشه. اینجوری باران مدیون تر از همیشه شد و هیچ وقت به کسی چیزی نگفت حتی سعی می کرد سرکشی های بهزاد رو، وقتی که فکر میکرد آقاجون پدرشه و حاشا می کنه، کنترل کنه اما نتونست حریفش بشه. هیچ وقت فکر نمی کردیم وقتی بهزاد بزرگ شه، کینه ای اشتباهی توی دلش رشد می کنه و همه ی ما اشتباه کردیم! دلسوزی پدرم اشتباه بود. سکوت من توی اون شب قرمز اشتباه بود. رفتن باران به خونه ی سالار هم بزرگترین اشتباه بود.
    نگاهم می کنه و (زن) بودن توی سرم رنگ ترحم به خودش می گیره. اشتباه یک زن، به واسطه ی جنسیتش بنابر عرف، می تونه زندگی یک نسل رو نابود کنه و چرا اشتباه مردها نمی تونه به چشم بیاد!
    -باران توی خواب سکته کرد و مرد. از اون زمان به بعد کینه ی بهزاد رو به وضوح پشت خنده ها و شوخی هاش می تونستم ببینم. بهزاد خودش رو برادر من حساب می کنه و بهزاد فکر می کنه که من و پسرم حقش رو خوردیم. بهزاد اونقدر توی نفرت غرق شده که توی این سال ها اصلا نتونسته زندگی کنه و بیشتر از همه خودش رو عذاب داده. اون هم حق داره عروس. اون هم حق داره. شاید همه ی ما به نوعی حق داریم!
    دستش باز هم مثل اول بحث، روی دستم فرود میاد. چشم هاش جدیه و پشت این همه جدیت، کوهی از غم ها جمع شده انگار. لبخندش رفته و باز هم همون خانوم بزرگ شده. خانوم بزرگی که ابهتش دیگه ناراحت کننده نیست. دلم به نرمی می گـه دوسش داره.
    -اگه علی تائیدم کرد، رومو زمین ننداز و همین جا بمونید.
    لبخند کمرنگی روی لبم جوونه می زنه اما ناله های باران، تمومی ندارن. باران چشم عسلی تباه شده. بارانی که به جرم فقر و زیبا بودن، تموم شد و پسرش بار ناراحتی هاش رو همچنان به دوش می کشه. و من حتی بهزاد رو هم دوست دارم. بهزاد، پسر باران. بهزاد چشم طلایی که وقتی می خندید، دوست داشتم ساعت ها خنده های غمگین و معصومانه ش رو نگاه کنم.
    -حرف شما حجته خانوم بزرگ. صداقت کلامتون به دلم نشست و دلم برای باران قشنگ این عمارت داره اشک می ریزه.
    و قطره اشکی هم از گوشه ی چشمش، به روی گونه ش غلت می خوره و پیشونیم مهمون بـ..وسـ..ـه ی مادرانه ش میشه. بـ..وسـ..ـه‌ای شبیه به شهرزاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پرنده های این باغ دردندشت و پر از درختِ عمارت، سنفونی ای، قوی تر از سنفونی های بتهوون اجرا می کنن. آوای ریز و پشت سر همشون، پر از نظم و پر از نُته. نسیم ملایمِ بهاری، به روی صورتم کرشمه وار قدم برمی داره و پوست سرم از خنکاش، چشم هاش بسته میشه.
    دست هام زیر سرم قرار می گیرن و چمن های تازه کوتاه شده، قلقلکشون می دن. چشم هام مقابل رو هدف قرار داده و این مقابلِ آبی رنگ، یک بهار تمام عیاره.
    صدای نفس عمیقم، شبیه ویولن سلی میون هزاران ساز، آرشه ی محسوسی می کشه و آسمون آبی تر میشه. آبی تری شبیه به فابیو و شهرزاد.
    نسیم، این بار وزنش رو بیشتر می کنه و به روی صورتم لم میده. آرامش سردی توی دلم موج می زنه و چشم هام پر از اشک میشه. اشک هایی که با آرامش سرد لوونه کرده درون قلبم، تضاد زیادی داره. تضادی که این روزها زندگی من رو تشکیل داده و شاید بشه اسمش رو گذاشت تضادِ موافق. ذهنم از این اسم گذاری، خنده ش می گیره و پرنده ها یک نفس درون سازهای بادیشون می دمن و خسته نمیشن. صدای بعضی هاشون اینقدر ریزه که دستم می خواد به سوی لپ های کوچیکشون پرواز کنه.
    چمن، بوی تازه ش رو بیشتر به رخم می کشه و شاید قصد داره بگه فقط به من فکر کن. شاید باید گذشته رو توی همون گذشته رها کرد و شاید دلش به حال این حس عجیب درونم می سوزه.
    و من داغدار برادرم هستم و من قاتل برادرم رو دوست دارم و من چقدر شبیه مادرم هستم. با وجود چشم های قهوه ای و موهای نداشته م. من انگار شهرزادِ شرقی ام و سوگند چقدر خود شهرزاد بود.
    می خندم و خنده م باورش نمیشه که یک رگه ی پریناز، اتریشیه. می خندم و زبان درونم تیکه ای بهم می اندازه. ای دختره ی فرنگی و خارجکی. می خندم و اشک های توی چشم هام متراکم تر می شن و من نمی خوامشون. من دیگه هیچ اشکی رو نمی خوام. سی و دو سال اشک ریختن، صبرم رو... صبرم رو...
    آه. صبر من، زیاده. صبر من، سی و دو سال جلوی دیوونه شدنم رو گرفته. صبر من همیشه باعث قایم شدن همه ی غم هام پشت لبخندم شده و صبر من، خود خود پرینازه.
    از حالت دراز شده م خارج میشم و می دونم که از پشت لباس های روشنم، سبز رنگ شده.ناخودآگاه دستم به سمت پشتم می ره و لباس هام رو می تکونه.
    درخت های بزرگ و قدیمی گیلاس، احاطه م کردن و توی این فصل، روی درخت ها پر از قرمزی شده. قرمزی گیلاس ها.
    نفس عمیقی می کشم و چشم هام هنوز پر از اشکه اما گلوم بغض نداره. لبخندم به روی صورتم پابرجاست و قدم هام به سمت یکی از درخت ها سرعت می‌گیره. عمارت شهرزاد اینقدر درخت نداشت.
    با دستم موهایی که پریشون نمیشه رو مرتب می کنم و جلوی درخت می ایستم. گیلاس های رنگارنگ و درشت اویزون شده بهم چشمک می زنن و من دلم پر می زنه برای اون آخرین قرمزی بالای درخت. همونی که دستم بهش نمی رسه و همونی که از همشون نورانی تر و درشت تره. مثل یک ملکه ی زیبایی، زیر نور خورشید، برق می زنه و دست نیافتنی ها همیشه بیشترین خواهان ها رو دارن. نگاهی به صندل هام می اندازم و پاهای بی لاکم، توی ذوق می زنه.
    دستم روی تنه ی درخت می شینه و توی سرم چرخ می خوره که من اون گیلاس رو می خوام. سرم باز بالا میاد و ندیده برق چشم هام رو می تونم حس کنم. برقی که با اشک ها و لبخند ها، آمیخته شده. زیر لب بسم اللهی زمزمه می کنم و شاید این آغازی باشه برای آشتی با خدا.
    پای راستم بالا میاد و قصد می کنه که روی تنه ی درخت بشینه.
    -چیکار می کنی؟!
    صداش، برق چشم هام رو به نورانی ترین شکل ممکن درمیاره و طبلی درون قلبم به خروش درمیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پام به سرجاش برمی گرده و تنم به سمتش می چرخه. دست به سـ*ـینه نظاره گر ایستاده و اخم های مردونه ش، دل پریناز رو که هیچ، دل پرنده های آوازخون رو هم می لرزونه.
    شونه هام رو بالا می اندازم و لبخندی که روی صورتم کاشته میشه، دست خود نیست و غیرارادیه.
    -دلم گیلاس می خواد.
    سبزی چشم هاش، میون این روز آفتابی، روشن تر از همیشه ست و گربه وار برق می زنه.
    -دلت گیلاس خواست و تصمیم گرفتی بری بالای درخت؟
    لحن جدی و رئوف وارانه ش، جوریه که لبخندم رو عمیق تر می کنه. با آرامش می گم:
    -دلم گیلاس خواست و تصمیم گرفتم که برم بالای درخت تا اینکه شما مزاحم کارم شدی!
    قفل ابروهاش، عمیق تر میشه و به سمتم قند برمی داره. نگاهش دورانی به بازوهای حجیم و چشم ها و ابروهاش کشیده میشه.
    -که مزاحم شدم!
    روبه روم ایست می کنه و حالا باز هم زمردهاش روشن تر میشن. دستم بالا میاد و میون ابروهاش میشینه.
    -بازشون کن آقای مزاحم!
    و گره شون، کور تر میشه. دستاش ناگهانی به دور کمرم پیچ می خوره و من از این یکی شدنِ پرخشونت، عجیب لـ*ـذت می برم.
    -تنهایی نمیری بالای درخت!
    تا بخوام حرفش رو تجزیه و تحلیل کنم، پاهام به دور کمرش حلقه شده و دست هام به دور گردنش چنگ می زنه.
    -علی! این یهویی هات خیلی وحشتناکن.
    جیغم با نفس نفس زدن توام میشه. یکی از دست هاش از زیر تکیه گاه بدنم می شه. نفس های تندم بهش می خوره و نفس های آروم و گرمش، صورتم رو داغ می کنه.
    -به زودی به همشون عادت می کنی!
    نفسم رو محکم به بیرون فوت می کنم و شاید عمدتا به سمت صورتش. بوی پرسیل از بوی چمن های تازه زده شده ی باغ هم قوی تره و هر چیزی که مربوط به این مرده، عجیب پر قدرته.
    -هنوز نفهمیدی که خیلی وقته عادت کردم؟
    دست دیگه ش بالا میاد و حواسم هست که علی تنومند من قند با یک دست نگهم داشته. موهام رو لمس می کنه و چشم هام سنگین می شن.
    -تو دلت گیلاس می خواد و من مزاحمم یا تکیه گاه؟
    پلک هام روی هم میفتن و سرم به دستش تکیه می زنه. لحنم آرومه و شیطنت کلامم پررنگ.
    -تکیه گاه ها نمی تونن مزاحم باشن؟
    پشتم به تنه ی درخت می خوره و دردی احساس نمیشه چون این برخورد محکم نیست. فقط باعث باز شدن چشم هام میشه و غرق شدن توی این دو تیله ی براق و خوش رنگ.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -اما نمی تونن علی رئوف باشن!
    ابروهام بالا می پره. بال های پرنده های به جلوی صورتشون کشیده میشه تا خنده ی زیرپوستیشون مشخص نشه. حلقه ی دست هام محکم تر میشه و نگاهم بین پیونده ی ابروها و زمردهاش، به گردش درمیاد.
    -فقط علی رئوف می تونه با اخم، شوخی کنه!
    -شوخی نکردم!
    ناخن های کوتاه انگشت های دستم، با پشت گردنش بازی می کنن. صدام شبیه به زمزمه میشه.
    -نترس. فقط من می تونم بفهمم کی شوخی می کنی!
    صورتش جلوتر میاد و درخشش نگاهش، احساساتم رو قلقلک میده. نفس هام، هیجان زده، تند تند و بی وقفه ابراز وجود می کنن.
    -شاید چون تو فقط این روی منو می بینی پری سفید پوش!
    بـ..وسـ..ـه ی کوتاهش به روی تیغه ی بینیم حک میشه و چیزی شبیه به همون رژلب پشمکی درون دلم آب.
    -همونی رو می خوام که حسابی قرمزه و درشته. همونی که بالاتر از همه ست. من گیلاسمو می خوام علی.
    زمردهاش میون قهوه ای چشم هام می چرخه.
    -کافی بود بشینی توی عمارت و این گیلاسو بخوای! تموم آدمای اینجا در خدمت توان!
    از این حرف، انگار زلزله ای هشت ریشتری درون قلبم به پا میشه. لبم هیجان زده به سمت گونه ش هجوم می بره و روی ته ریشش می شینه.
    -پری اهل دستور دادن نیست. هرچقدرم ضعیف باشه، همیشه سعی کرده خودش به خواسته هاش برسه نه اینکه دیگران برسوننش!
    دستش از پشت لابه لای کوتاهی موهام فرو می ره و لب هام به سمت گردنش سقوط می کنه.
    -تو اگه ضعف داشتی، هیچ وقت پات به خونه ی من و اتاق من باز نمیشد!
    خنده ای ملیح، میون کنج گردنش، لب هام رو گشوده می کنه و دنیام شبیه نقاشی های سبک رمانتیسم قرن نوزدهم میشه.
    -امروز قشنگ حرف می زنی سردار.
    -امروز دلت گیلاس می خواد!
    لاله ی نرم گوشش، توسط لب هام مهر زده میشه و همونجا، دقیقا چسبیده به این تنها نرمیِ مرد نظامی زندگیم، میگم:
    -تو فکر کن همیشه دلم گیلاس می خواد. همیشه اینجوری باش.
    گردنش کشیده میشه و بلافاصله پایین مچ دستم داغ می کنه. داغی عجیبی که منشاء ش، لب های علیه.
    -گیلاست چشم انتظارته!
    سرم بالا میاد و نگاهم توی چشم هاش می شینه. مچ دستم انگار نبض گرفته و هزاران طبل درون قلبم ولوله برپا کردن.
    با کمی مکث نگاهش رو ازم می گیره و چقدر حالت جدی صورتش، با کارهای علی وارانه ش، متفاوته. و شاید همین تفاوت باعث شیرینی لامثال این حس و حال شده.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    همین جور که با یک دست امنیتم رو تضمین می کنه، دست دیگه ش به روی شاخه ای قوی فرود میاد و پاش به روی فرو رفتگی تنه ی درخت می شینه. حلقه ی دست هام ناخواسته قفل تر میشه.
    -وای علی واقعا قصد داری اینجوری بریم بالا؟
    با یک حرکت روی تنه قرار می گیریم و از شدت هیجان، دلم می خواد تا آخر دنیا، جیغ بکشم.
    -توی بغلم، جات امنه!
    کنار سرمون گیلاس ها و شاخه های نحیف، با اشتیاق چشم هاشون رو درشت کردن وانگار حواسشون به تک تک اعمالمون هست.
    -خسته نمیشی؟
    نگاهش خلاصه وار به روی هیکل کوچیکم می چرخه و همین جواب سوالمه.
    -کل باغ، دوربین داره و چک میشه. روسریت کجاست؟
    پاش روی شاخه ی قطوری قرار می گیره و بالا تر میریم. گیلاس ها به روی سرم کشیده میشن. نگاهم به دورمون چرخ می خوره و علی ثابت می ایسته و منتظره.
    چشم هام آرومه. مثل لحنم.
    -یک ربع قبل از اینکه بیام اینجا به آقا جمشید گفتم میام اینجا و کسی مزاحمم نشه. مریم هم دید بدون روسری اومدم توی باغ گیلاس. مطئن بودم خبرش به گوشت می رسه و دوربینای اینجا به ثانیه نرسیده از کار میفتن!
    مکث می کنم و لبخند کمرنگی باز مهمون لب هام میشه. نگاهش عمیقه و نگاهش رو دوست دارم.
    -می دونستم خودتم میای. می خواستم بیای!
    -زنگ میزدی!
    ابروهام بالا می پره.
    -پری ناز داره!
    نگاهش به سمت لب هام کشیده میشه. به یاد دیروز میفتم و ته دلم می لرزه بابت نوازش ها و بـ..وسـ..ـه های نظامی این مرد.
    -ناز پری فقط برای شوهرشه. نه؟
    پرنده ها انگار کل می کشن و دسته ای توی آسمون به پرواز درمیان. هوا میون سایه های تک و توک ایجاد شده توسط شاخه ها و برگ خنک تره، اما آتیش گرفت من میون این تن حجیم و مردونه طبیعیه. نیست؟
    -قلبم خودشو می کشه وقتی که علی با همه ی ناواردیش سعی می کنه نارمو بخره!
    کوره شدن تنش رو حس می کنم و چشم هاش، اما از چشم هاش! بالاخره حرارت این تن به این گوی های سنگی هم نفوذ کرده و غالب شده بر سرمای بی حد و حصرش.
    بالاتر میریم و دستش به گیلاس انتخابی من میرسه اما نگاهم از روی صورتش گرفته نمیشه. شبیه تشنه ای شدم که هرچقدر این زمردهای سبز رو می نوشه، حریص تر میشه.
    گیلاس پایین میاد و جلوی چشم هام قرار می گیره. قرمزیش پر از برقه و درشتیش، پر از فخر.
    -بیارش پایین علی. نمی ذاره چشماتو درست ببینم.
    دستش همراه با گیلاس بالاتر میره و روی شاخه ی کنار سرم میشینه. یکی از پاهاش تکیه گاه بدنم می شه و بازوش مثل اهرم کمرم رو دربر گرفته.
    یکی از دست هام از دور گردنش باز و روی پلک هاش کشیده میشه. بسته شدنش چشم هاش، حالم رو منقلب می کنه. و لب هام به سمتشون خیزبرمی داره.بعد از زدن این این حرف.
    -هر چیزی که مانع بشه دیگه نتونتم چشماتو ببینم برام منفوره. حتی اون گیلاس سرخ و وسوسه انگیز!
    پیرهنم توی دستش، مشت میشه و بعد از مهر زدن به روی چشم هاش، لب هام جوری اسیر میشه که تن سنگین شده م دیگه حواسش نیست که روی درختیم و اعتماد می کنه به حصار آهنین دورم. لب هام جوری اسیر میشه که افتادن همون گیلاس پر رنگ و لعاب از دست علی به روی زمین، برام بی معناترین اتفاق دنیاست و لب هام جوری اسیر میشه که دیگه پرنده ها هم لب می بندن و سکوت می کنن. هیچ موزیکی نمی تونه با این اسارات ناگهانی و شیرین همراه باشه. حتی (لاو استوری) معروف عاشقانه ها.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا