کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
***
نگاه گریونم رو به هانده دوختم و لب زدم:
- هانده، امیر کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
- اونم حالش خوبه. تو این چند ساعت که تو بی‌هوش بودی از اتاق آوردنش بیرون و خداروشکر عمل دوم هم به‌خیر گذشت.
نفس راحتی کشیدم و همراه با نفسم که بیرون اومد، با صدای بلند گریه کردم.
این بار دیگه از روی خوش‌حالی بود، خوش‌حالی برای اینکه تموم اون صحنه‌های عذاب‌آوری که دیده بودم، خواب بود.
هنوز تن و بدنم از ترس خواب می‌لرزید؛ ولی قلبم از هیجان تند می‌زد. تبسم و هانده هم‌پای من گریه می‌کردن؛ اما لبخند از روی لبشون کنار نمی‌رفت که در باز شد و فرزام وارد شد و با دیدن ما تو اون حال تعجب کرد.
- چه خبره؟
هانده وسط گریه، باخنده به من اشاره کرد و گفت:
- به این دیوونه بگو، اشکمون رو در‌آورد.
زد به بازوم و گفت:
- پاشو، پاشو برو ور دل آقاتون.
تا این رو گرفت، سریع خیز برداشتم تا بلند بشم که فرزام نگذاشت.
- نه صبر کن، نمیشه بری.
نگران برگشتم سمتش.
- چرا؟ چیزی شده فرزام؟
- نه. فقط فعلاً نمی‌ذارن بریم تو اتاقش.
عصبی دستش رو پس زدم و با‌نگرانی گفتم:
- یعنی چی نمی‌ذارن فرزام؟
نگاهی به هر سه‌شون انداختم.
- مگه نمی‌گین عمل خوب بوده؟ پس چرا نمی‌ذارن برم پیشش.
و تا به خودشون بیان، سُرم رو از دستم کشیدم که درد تیزی تو دستم پیچید.
تبسم:
- اِ چی‌کار می‌کنی لیلی؟
فرزام رو به عقب هول دادم و از تخت پایین اومدم.
- می‌خوام برم پیشِ امیر.
یه قدم رفتم که فرزام با صدای گرفته گفت:
- تو بخشِ مراقبت‌های ویژه‌ست، اعلائم حیاتیش خطرناک نیست؛ اما روی حالت عادی هم نیست، باید چند روزی تو بخش مراقبت ویژه بمونه.
دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم و سرم گیج رفت؛ اما به‌سختی جلوی خودم رو گرفتم که نیفتم.
تبسم سریع جلو اومد و بازوم رو گرفت.
- لیلی جون! خوبی؟ ببین، به‌ خدا دکتر گفت جای نگرانی نیست. فقط چند روز...
آروم لب زدم:
- می‌خوام ببینمش.
غمگین جواب داد:
- نمیشه.
با خشونت پسش زدم و داد زدم:
- گفتم می‌خوام ببینمش! می‌فهمید یا نه؟ من می‌خوام امیر رو ببینم، همین الان.
فرزام سریع جلو اومد و گفت:
- باشه لیلی! باشه آروم باش. بریم با دکترش حرف بزنیم.
برگشتم و سمتِ در رفتم و فرزام پوفی کرد و دنبالم اومد.
کامران که داشت می‌اومد تو اتاق، با دیدن من پرسی:
- چی شده؟
که فرزام جوابش رو داد.
کامران نگاهی به من که به سردی و مصمم نگاهش می‌کردم انداخت و گفت:
- صبر کن با دکترش حرف بزنم.
و رفت.
رمقی تو پاهام نبود و هر لحظه داشتم بی‌جون‌تر می‌شدم. فرزام که از رنگ پریدم متوجه شده بود، بازوم رو گرفت و نشوندم رو صندلی داخل سالن.
- بشین لیلی.
لحنش مهربون بود و من رو یاد امیر و مهربونی‌هاش می‌انداخت. آخ که چقدر من بد کردم به امیر، چقدر اذیتش کردم. بهش گفتم دوسش ندارم. گفتم بره، با غرور و غیرتش بازی کردم؛ اما اون هم بد تنبیه‌م کرد خیلی بد.
- لیلی!
برگشتم، کامران بود که سمتم می‌اومد.
تا رسید گفت:
- دکتر اجازه داد؛ اما گفت، خیلی کوتاه.
با این حرفش انگار جون تازه‌ای به بدنم تزریق کردن، با هیجان بلند شدم.
- باشه بریم.
***
در رو بستم و برگشتم، با دیدن امیر زیر اون‌همه دستگاه، اشکام جاری شد و پاهام به زمین چسبید و آروم ناله کردم:
- امیر!
چشمام رو بستم و از ته دل آرزو کردم الان صدای مردونه‌ش تو گوشم بپیچه و بگه جونِ امیر، اما افسوس، تنها صدایی که توی این فضا می‌پیچید، صدای ضربانِ قلب امیر بود. نه، بد نبود، این صداها خوب که هیچ، عالی بود. اصلاً زیباترین آهنگ بود.
چشمام رو باز کردم و آروم به‌سمتش قدم برداشتم.
- امیر بهادر! نمی‌خوای چشمات رو باز کنی ها؟ ببین من دوباره مهربون شدم. دیگه سرد نیستم. مگه همین رو نمی‌خواستی؟ چشمات رو باز کن قربونت بشم، باز کن و ببین لیلیت اومده. من اومدم بگم ببخشید اذیتت کردم، اومدم بگم دروغ گفتم که میخوام کسی رو واردِ زندگیم کنم.
تلخ خندیدم.
- اصلاً مگه من جنمش رو دارم؟ مگه قلبم واسه کسی جز تو می‌زنه ها؟ امیر تو رو خدا سریع بیدارشو. من طاقت ندارما، فیلمش نکنی که بعد از 1ماه به هوش میان‌ ها، من طاقت ندارم، باشه؟
دستش رو تو دستم گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای به روش زدم.
در بازشد و پرستار وارد اتاق شد.
- خانوم، لطفاً بیاید بیرون دیگه.
- چشم الان میام، فقط یک دقیقه.
بیرون رفت و دوباره با امیر تنها موندم.
دستم رو نوازش‌گونه روی گونه‌ش کشیدم و خودم رو جلو کشیدم و گونه‌ش رو بوسیدم؛ اما عقب نرفتم.
به چشمای بسته‌ش خیره شدم و آروم صداش زدم:
- امیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    اما دریغ از جواب، بغض کردم و اشکام روی گونه‌م سُر خورد. خواستم برم عقب که نگاهم به لبای رنگ‌پریده و سفیدش افتاد. بی‌اختیار جلو رفتم و سرم رو خم کردم؛ اما خیلی سریع عقب رفتم و درحالی‌که دیگه طاقت موندن نداشتم، بلند شدم که بیرون برم؛ اما حس کردم دست امیر که توی دستم بود، فشاری به دستم آورد.
    به‌سرعت برگشتم و آروم لب زدم:
    - امیر!
    با فشار بعدی جیغ بلندی زدم و دکتردکترگویان از اتاق بیرون زدم.
    ***
    دو سال بعد
    جیغ زدم:
    - امیر!
    در به‌سرعت باز شد و امیر، وحشت‌زده وارد اتاق شد.
    - چی شده؟
    اما نگاه من روی نیلا بود که درست لبه‌ی بالکن ایستاده بود و با نیش باز نگاهم می‌کرد.
    - امیر تو رو خدا بیا برو اون رو بگیر، الان میفته.
    امیر که هنوز نیلا رو ندیده بود، باتعجب پرسید:
    - کی رو؟!
    از کنار در بالکن عقب رفتم و رو به نیلا گفتم:
    - قربونت بشم نیلا نرو عقب! میفتی به‌ خدا، این رو امیر، من که میرم جلو تکون می‌خوره.
    امیر با دیدن نیلا، اخماش توهم رفت و خیلی سریع رفت نیلا رو بغـ*ـل کرد و آورد داخل اتاق.
    می‌دونستم نیلا، امیر رو ببینه محاله تکون بخوره. آخه کار همیشگیش بود.
    امیر، عصبی ضربه‌ی آرومی‌تو صورت نیلا زد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
    - نیلا، چند دفعه بهت گفتم نرو اون بالا وایسا ها؟
    نیلا که از صدای بلند و اخمای درهم امیر ترسیده بود، بغض کرد و با چشمای اشک‌آلودش نگاهم کرد.
    باحرص امیر رو کنار زدم و گفتم:
    - امیر، این چه طرز رفتار با بچه‌ست؟
    یه دستم رو به شکم برآمدم زدم و با یه دستم دست نیلا رو کشیدم و از تخت پایین آوردم.
    امیر، عصبی برگشت و دست نیلا رو کشید.
    - نه ولش کن ببینم! من هزار بار بهش گفتم نرو اونجا وایسا. ممکنه بیفتی، نگفتم نیلا؟
    نیلا که آروم اشک می‌ریخت، سرش رو پایین انداخت. نمی‌دونم امیر این روزا چش بود که انقدر بدخُلق شده بود.
    با تأکید صداش زدم:
    - امیر!
    بی‌هوا برگشت و داد زد:
    - تو صبر کن لیلی، دخالت نکن.
    از تعجب، چشمام درشت شد و یه قدم عقب رفتم.
    - چی؟!
    اما جواب نداد و رو به نیلا گفت:
    - بار آخرت با...
    تو حرفش پریدم و رو به نیلا گفتم:
    - نیلا عزیزم! برو اتاق من، من بعد میام پیشت. فقط گریه نکن، باشه.
    نیلا که انگار منتظر بود، سریع دوید و از اتاق رفت بیرون.
    امیر چنگی تو موهاش زد و خواست بره بیرون، که نگذاشتم.
    - وایسا امیر. این چه وضعیه؟ چرا انقدر بداخلاق شدی، یک هفته‌ست جرئت نداریم باهات حرفت بزنیم. نه مراعات من رو می‌کنی، نه نیلا رو. اون بچه 3 سالشه، چی می‌فهمه که چی‌کار می‌کنه.
    عصبی برگشت و گفت:
    - ما که می‌فهمیم نباید جلوشو بگیریم؟ اصلاً تو خودت حواست کجا بود که نیلا رفت اون بالا؟ اگه میفتاد چی؟
    با تعجب گفتم:
    - امیر چی میگی تو؟ من نیلا رو سپرده بودم دست تو.
    پوزخندی زد و سمتِ در رفت.
    - آره حق با توئه، این بچه شانسش کجا بود؟ نه پدر درست حسابی داره، نه مادر. مادرش هم که تازه یادش افتاده برگرده به همسر اولش، خاک تو سر!
    با این حرفش اخمام توهم رفت. دقیقا همون چیزی که حدس می‌زدم. درست از جمعه‌ی هفته‌ی قبل که نیلما کارت عروسیش رو آورده بود. امیر این‌جوری شده بود و...
    طاقت نیاوردم و بلند گفتم:
    - چیه؟ از اینکه نیلما می‌خواد عروسی کنه ناراحتی ها؟ چیه نکنه...
    به‌سرعت برگشت، نگاه تیز و خشنش رو به من انداخت و با خشونت پرسید:
    - نکنه چی، لیلی؟
    ترسیدم؛ اما از حرفم پایین نیومدم و ادامه دادم.
    - درست از روز جمعه‌ی هفته‌ی قبل، اخمات تو همه، به‌خاطر اینکه نیلما می‌خواد ازدواج کنه آره؟
    عصبی گفت:
    - گیریم آره. تو ادامه‌ی اون جمله‌ی نکنه رو بده لیلی، تا خونه رو روی سر خودم و خودت خراب نکردم.
    عصبی شدم، پس ناراحتیش برای همین بود، ضربه‌ی محکمی‌به سـ*ـینه‌ش زدم و فریاد زدم.
    - که گیریم آره، آره؟ پس به‌خاطر نیلما ناراحتی؟ ناراحتی که می‌خواد ازدواج کنه، آره؟
    چشماش رو بست.
    - اون مرد، آدم خوبی نیست.
    اشکام روی گونه‌م سُر خورد و محکم به سـ*ـینه‌ش زدم و فریاد زدم:
    - خب به تو چه ها؟ چرا نگرانِ نیلمایی ها؟ امیر چرا؟ نگران نیلمایی و یک هفته من رو با این بچه‌ی تو شکمم یادت رفته؟
    مثلِ همیشه با دیدن اشکام آروم شد.
    - لیلی، من نگران نیلما نیستم من نگران نیلام. اون مرد آدم درستی نیست و من نمی‌تونم اجازه بدم که...
    تو حرفش پریدم و باحرص گفتم:
    - اجازه بدی چی ها؟ اجازه بدی ازدواج کنن؟
    چنگی تو موهاش زد و کلافه چشماش رو بست.
    آروم عقب رفتم و با صدای بغض‌آلودی گفتم:
    - دیگه من رو دوست نداری ها؟ زشت شدم آره؟ چاق شدم؟
    لباش به خنده باز شد و چشماش رو باز کرد و باخنده گفت:
    - چی میگی تو دیوونه؟!
    با دیدن خنده‌هاش، اشکام شدت گرفت که تو آغـ*ـوش کشیدم.
    - ببخشید لیلی، نمی‌خواستم اذیتت کنم.
    به عقب هولش دادم.
    - اما کردی.
    با لحن کلافه‌ای گفت:
    - باور کن تموم نگرانیم، نیلاست.
    سرم رو پایین انداختم.
    - می‌دونم. اگه نمی‌دونستم که می‌کشتمت.
    مردونه و آروم خندید، دستش رو دورِ کمرم حلقه کرد و سرش رو بی‌هوا خم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دستم رو به سـ*ـینه‌ش زدم و عقب فرستادمش. با چشمای بسته، آروم نالید:
    - سیر نشدم.
    از حرفش خنده‌م گرفت، آروم زدم تو صورتش و گفتم:
    - لوس! کار دارم، شب مامانم اینا و مامانت میان.
    خواستم برم که دستاش رو دورِ کمرم حلقه کرد و گونه‌م رو بوسید.
    - نچ نرو! تا شب خیلی وقت هست.
    دستم رو روی دستش گذاشتم و از دور کمرم باز کردم.
    - وقت نیست امیر جون، کلی کار دارم به خدا.
    آروم برگردوندم. اخماش رو توهم کشید و به شکمم اشاره کرد و گفت:
    - با این وضع، می‌خوای چی‌کار کنی لیلی؟ اون دفعه رو یادت نمیاد برای تولدِ نیلا چقدر کارکردی، آخرش شب دردت گرفت رفتیم بیمارستان؟
    یاد اون شب افتادم، وقتی دردم گرفت، امیر چقدر ترسیده بود و هول کرده بود. انقدر که اگه می‌گذاشتنش، وسط بیمارستان می‌نشست و های‌های گریه می‌کرد.
    - چرا می‌خندی؟
    با صدای امیر، از فکر بیرون اومدم، لبخندی به روش زدم و با ناز گفتم:
    - هیچی عشقم، یاد نگرانی‌های تو افتادم.
    چپ‌چپی بهم رفت و گفت:
    - نگرانی‌های من خنده‌داره؟
    با این حرفش قهقه‌ی خنده‌م بالا رفت.
    - ببخشید از دهنم پرید.
    نگاهم که به ساعت افتاد، وحشت‌زده گفتم:
    - وای امیر دیر شد به‌ خدا، بدو بریم.
    و از اتاق اومدم بیرون که داد زد:
    - لیلی ندو میفتی.
    روی پله‌ی اول ایستادم و برگشتم سمتِ امیر که داشت پشت‌سرم می‌اومد.
    تای ابرومو بالا دادم و با جدیت پرسیدم:
    - کجا؟!
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - میام کمک دیگه.
    انگشت اشاره‌م رو سمتِ اتاق نیلا گرفتم و گفتم:
    - اول برو از دلِ بچه در بیار، خیلی بد باهاش حرف زدی.
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    - ای به چشم.
    خم شد و گونه‌م رو بوسید و عقب‌گرد کرد سمتِ اتاق نیلا. با رفتن امیر، لبخندِ رضایت‌آمیزی روی لبم نشست و از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
    وسایل شام رو روی میز چیدم، پودر کیک و ژله رو در آوردم تا درستشون کنم. امشب، شب یلدا بود؛ به همین خاطر قرار بود همه بیان خونه‌ی ما.
    با ضربه‌ای که بچه تو شکمم زد، هیجان‌زده به شکمم نگاه کردم.
    - جونم مامانی. از خواب بیدار شدی ها؟
    دستم رو نوازش‌گونه روی شکمم کشیدم و زیر لب داشتم قربون‌صدقه‌ش می‌رفتم، که امیر همراه با نیلا وارد شد.
    امیر با دیدن دستم که روی شکمم بود، نیلا رو که توی بغلش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
    - ناشناس بابا باز لگد زد.
    متعرض گفنم:
    - اِ امیر!
    باخنده، درحالی‌که پودر کیک رو برمی‌داشت گفت:
    - تقصیرِ خودته. چقدر بهت گفتم بذار بریم سونوگرافی ببینیم این فسقلی دختره یا پسر.
    پودر کیک رو از دستش کشیدم.
    - این رو برداشتی واسه چی؟ در ضمن بده می‌خوام سورپرایز بشیم.
    پودر کیک رو دوباره از دستم کشید و گفت:
    - نیلا به شرطی باهام آشتی کرد که کیک رو من و خودش درست کنیم. مگه نه نیلا!
    نیلا باذوق، دستاش رو به‌ هم کوبید و جواب داد:
    - آره آره.
    لبخند مهربونی به نیلا زدم. گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
    - من که می‌دونم آخرش خرابش می‌کنید؛ ولی عیب نداره.
    از آشپزخونه بیرون رفتم تا خونه رو تمیز کنم و بعد بیام دورِ غذا.
    از همون‌جا داد زدم:
    - راستی امیر!
    با تاخیر جواب داد:
    - جونم.
    - خبری از تبسم نشد؟
    - نه، بعد از دو هفته پیش که انتقالیش رو گرفت برای شیراز، دیگه ندیدمش.
    - بیچاره داداش من.
    امیر حرفی نزد. حتماً داشتن خراب‌کاریشون رو شروع می‌کردن. شونه‌ای بالا انداختم و به کارهای خونه رسیدم.
    ذهن و فکرم تماماً سمت کامران بود که جدیداً کاراش بیشتر شد. شاید بعد از به هم خوردن نامزدیش با تبسم.
    بعد از اینکه از ترکیه برگشتیم ایران، کامران هم رفت خواستگاری تبسم، می‌گفتن هم رو دوست دارن؛ اما خیلی بد باهم لج بودن و کل‌کل می‌کردن، انقدر که توی جمع، صدای بقیه در می‌اومد. آخرشم بعد از 1سال نامزدی که دوهفته مونده بود به عقدشون، همه‌چیز خیلی یهویی بهم خورد. دیگه نه می‌شد اسم تبسم رو جلوی کامران آورد و نه برعکس. خیلی جای تعجب نداشت، انقدر تو اون یک سال باهم بد بودن که همه خودشون رو برای همچین اتفاقی آماده کرده بودن.
    ***
    چپ‌چپی به امیر رفتم که مظلوم سرش رو پایین انداخت. هم‌زمان صدای خنده‌ی فرزام و هانده به‌ هوا رفت. خودمم از دیدن چهره‌ی امیر و نیلا که آردی و خمیری شده بود خنده‌م گرفت.
    مامان با خنده گفت:
    - امیرجون چی‌کار کردین با خودتون؟
    امیر، مظلوم به کیک سوخته اشاره کرد.
    - کیک درست می‌کردیم.
    با حرص، پا رو زمین کوبیدم و گفتم:
    - این‌جوری آخه امیر؟ ببین آشپزخونه رو چی‌کار کردید.
    امیر نگاه کوتاهی بهم انداخت و آروم گفت:
    - حرص نخور، واسه‌ت خوب نیست.
    فرزام سریع باشیطنت زد بهم و گفت:
    - توجه کن! نگران تو نیست‌ها، فقط نگرانِ بچه‌ست.
    نگاه تندی به فرزام انداختم که لب ورچید و آروم گفت:
    - ببخشید.
    زهراخانوم، آروم پس‌گردنی به فرزام زد و گفت:
    - تو بیا برو بیرون، آتیش بیار معرکه نشو. لیلی جون عزیزم، تو با بقیه برو بیرون، من با ترانه تمیز می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - وای نه خود...
    زهراخانوم برگشت و اخم ریزی کرد و گفت:
    - حرف نباشه. بیرون! بیرون! امیر تو هم برو لباساتو عوض کن. هانده جون عزیزم، نیلا رو هم ببر حموم لیلی نمی‌تونه.
    از آشپزخونه بیرون اومدیم. هانده، نیلا رو برد طبقه‌ی بالا تا حمومش کنه، فرزام هم رفت نشیمن و فقط من موندم و امیر که هنوز سربه‌زیر بود. البته خوب می‌دونستم این نقشه‌شه، خودش رو مظلوم کرده که من چیزی بهش نگم.
    آروم زدم به شونه‌ش و گفتم:
    - هی آقا! خودتو مظلوم نکن که اصلاً بهت نمیاد.
    سریع سرش رو بالا گرفت.
    - جونِ من؟
    از عکس‌العملش خنده‌م گرفت و باخنده گفتم:
    - امیر برو لباساتو عوض کن، کم من رو اذیت کن.
    با همون دستای کثیفش گونه‌م رو کشید.
    - ای به چشمم.
    از فکر اینکه الان صورتم آردی شده، قیافه‌م تو هم رفت و جیغ زدم:
    - امیر!
    دوید سمت پله‌ها و داد زد:
    - معذرت، خانوم!
    با‌ حرص دستم رو روی گونه‌م کشیدم و کوفتی نثارش کردم.
    ***
    - لیلی!
    سر قابلمه رو گذاشتم و برگشتم سمت نیلما.
    - جونم عزیزم.
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    - خوبی؟ نی‌نی اذیت نمی‌کنه؟
    لبخندی روی لبم نشست و دستم رو نوازش‌گونه روی شکمم کشیدم.
    - نه خدا رو شکر، بچه‌م آرومه آرومه.
    - خدا رو شکر، ان‌شاءالله که به همین زودی هم فارغ میشی.
    نگاه دقیقی بهش انداختم، مشخص بود می‌خواد چیز دیگه‌ای بگه.
    - ممنون. نیلما، چیزی می‌خواستی بگی؟
    لب گزید و سرش رو پایین انداخت.
    - راستش می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    - باشه بشین.
    نشست روی صندلی و من هم کنارش نشستم. از حرکت دستش مشخص بود که چقدر استرس داره و سخت هم نبود که بفهمم دلیل این استرسش چیه.
    نیلا!
    گذاشتم تا خودش آروم بشه و بالاخره حرفی بزنه، که بعد از چند دقیقه آروم گفت:
    - می‌دونی که قراره با تیام (شوهر قبلی) ازدواج کنم، لیلی از وقتی دوباره دیدمش متوجه شدم که خیلی تغییر کرده. اصلاً دیگه اون تیام قبلی نیست، مهربون‌تر و آقاتر شده. حرف‌زدنش کلی با اون موقع‌هاش فرق کرده. همون موقع‌ها هم خیلی دوستم داشت؛ ولی خب رفتارش درست نبود، اما الان...
    مکثی کرد، سرش رو بالا گرفت و نگاه نگرانش رو به من دوخت.
    - می‌ترسم لیلی، می‌ترسم با تیام ازدواج کنم و امیربهادر دیگه نذاره من نیلا رو ببینم، آخه هیچ دلِ خوشی از تیام نداره.
    دستم رو گرفت و عاجزانه ادامه داد:
    - خواهش می‌کنم تو با امیر صحبت کن.
    لبخند اطمینان‌بخشی بهش زدم. دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و روی دستش گذاشتم.
    - نگرانیت رو درک می‌کنم نیلما. برای همین قبل از اینکه تو چیزی بگی، من با امیر صحبت کردم و بهش گفتم که تو گفتی آقا تیام چقدر عوض شده و ازش خواستم امشب رو باهاش صحبت کنه و قبول کرد. نگران نباش، قرار نیست کسی نیلا رو از تو جدا کنه، قول میدم.
    لبخند عمیقی روی لبش نشست و تو آغـ*ـوش کشیدم.
    - مرسی لیلی، واقعا مرسی.
    آروم روی شونه‌ش زدم و با گفتن «کاری نکردم» از آغوشش بیرون اومدم. بلند شدم تا وسایل سالاد رو از تو یخچال در بیارم که تا بلند شدم، درد بدی زیر دلم پیچید.
    جیغ پردردی کشیدم و همون‌جا نشستم.
    نیلما وحشت‌زده نگاهم کرد.
    - چی شد، لیلی؟!
    اما دردی که هر لحظه بیشتر می‌شد، باعث شده بود فقط جیغ بزنم و با حس آبی که از لای پام سرازیر شد، جیغ بنفشی زدم.
    - امیر، امیر! بچه‌م.
    همه اومده بودن داخل آشپزخونه. با دیدن امیر، با رنگ و روی پریده، وحشت و ترسم بیشتر شد و جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم.
    مامان سریع گفت:
    - امیر بغلش کن ببریمش دکتر. وقت زایمانشه!
    امیربهادر درحالی‌که از جیغای من هول کرده بود، سریع بغلم کرد و گفت:
    - خب کجا ببرمش؟
    بی‌توجه به بقیه که خنده‌شون گرفته بود، باحرص زدم روی سـ*ـینه‌ی امیر و جیغ زدم:
    - امیر برو بیمارستان!
    و از درد جیغ زدم.
    امیر دوید سمتِ در و گفت:
    - چشم‌چشم! بریم‌بریم!
    یهو ایستاد و گفت:
    - کدوم بیمارستان؟
    از درد چشمام رو بستم و از ته دل جیغ زدم که فرزام زد تو کمرِ امیر و گفت:
    - مرد حسابی الان وقته خربازیه؟! سوار ماشینش کن، خودم می‌رونم.
    امیر که بد هول شده بود، بدون اینکه جواب فرزام رو بده سوار ماشینم کرد که فرزام سریع حرکت کرد.
    تا خودِ بیمارستان از درد فقط جیغ می‌زدم و اشک می‌ریختم، انقدر درد داشتم که نفهمیدم چقدر گذشت و وقتی به خودم اومدم که صدای گریه‌ی بچه‌م در فضا پیچید و تموم دردم به یک‌باره ته کشید. نفس راحتی کشیدم و با حس بچه‌ای که دکتر کنارم گذاشت، چشمام رو بستم.
    ***
    - شبیه لیلیه.
    - نه، شبیه امیره.
    - کامران، فرزام! تمومش کنید، بیاید این‌ور، حالا بچه‌م بیدار میشه.
    چشمام رو آروم باز کردم، با دیدن مامان و امیر که بالا سرم، سمتِ راست ایستاده بودن، آروم زمزمه کردم:
    - بچه‌م.
    مامان سریع نگاهش رو سمتم گردوند.
    - جونم عزیزم، بهوش اومدی قربونت برم. بچه‌ت هم همین‌جاست، الان میارمش.
    و سمتِ تخت کوچیکی که گوشه‌ی اتاق بود رفت.
    نگاهم رو به امیر که عاشقونه و مهربون نگاهم می‌کرد انداختم و آروم لب زدم:
    - خوبی قربونت برم؟
    لبخندِ خسته‌ای زدم و دستم رو سمتش گرفتم که دستم رو گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - بیا اینم از دختر خوشگلت. فرزام، کامران! یالا بریم بیرون یه‌کم دیگه با بقیه میایم. لادن هم تا فهمید زایمان کردی داره با شوهرش میاد.
    کامران نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
    - استراحت کن قربونت برم، بعد میایم.
    لبخندی به روش زدم و دخترم رو از مامان گرفتم.
    - چشم.
    بیرون رفتن و من موندم با امیر و بچه‌ای که تازه فهمیدم دختره.
    نگاه هیجان‌زده‌م رو به چهره‌ی کوچولوش انداختم و لبخندی از ته دل روی لبم نشست.
    سرم رو بالا گرفتم، امیر داشت نگاهم می‌کرد. مهربون و گرم.
    - امیر!
    - جونم.
    دستِ آزادم رو نوازش‌گونه، روی گونه‌ش کشیدم.
    - خیلی دوستت دارم.
    کنارم روی تخت نشست و پیشونیم رو آروم و گرم بوسید.
    - من خیلی بیشتر دوستت دارم خانوم.
    چشمام رو با لـ*ـذت بستم.
    - اسمش رو چی بذاریم؟
    چشمام رو باز کردم و خیره تو چشمای مشکی امیر، که امروز خیلی مهربون‌تر شده بود نگاه کردم.
    هر دو هم‌زمان نگاهمون رو به بچه دوختیم و امیر، انگشت اشاره‌ش رو نوازش‌گونه روی گونه‌ش کشید.
    لبخندی زدم و تنها اسمی‌ که خوب می‌دونستم امیر هم می‌تونه حدسش بزنه رو به زبون آوردم:
    - آرامش.
    و دوباره نگاه من و امیر که به هم قفل شد.

    پایان
    ***
    اول از هر چیزی از پایان یهویی این رمان معذرت می‌خوام. طی اتفاقاتی که افتاد مجبور شدم سریع این رمان رو تموم کنم.
    امیدوارم که خوشتون اومده باشه.
    هر نقد و نظری داشتید می‌تونید به
    آیدی خودم در نگاه دانلود
    Raziyeh.d
    ارسال کنید. با کمال میل می‌خونم و جوابتون رو میدم.
    منتظر رمان بعدیم «لیلی‌ترینم» باشید.
    موفق و سربلند باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    145495
     

    nadia.seif

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    1,229
    امتیاز
    401
    محل سکونت
    یزد
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا