رمان طلوع بی نشان | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Rahil*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/28
ارسالی ها
557
امتیاز واکنش
4,767
امتیاز
532
قدم هایش را روی زمین می کشید. از پدرش دلخور بود، از هادی عصبی بود و از آن دختر بی عقل کفری. بدون شک احمق بود که آن همه اشاره را ندید. وارد خانه شد. خانه ای که دیگر به او تعلق نداشت. تخلیه می کرد؟ گذشتن از خانه آرامَش مگر می شد؟! خانه پناه خستگی ها و دردهایش. به طرف اتاق رفت. با تردید به دستگیره نگاه کرد و بعد دودلی را کنار گذاشت و وارد شد. این اتاق که شباهت زیادی به کارگاه کوچک داشت، تنها امید زندگی او بود. آرام از کنار ماکت های چیده شده توی قفسه گذشت. با سر انگشت یکی یکی آنها را لمس کرد. کشتی ها، هلیکوپترها، چرخ و فلک و خانه محبوبش! برای هر کدام از آنها بیشتر از یک ماه وقت گذاشته بود. به طرف میز رفت و نگاهش روی بالن نیمه کاره، ثابت ماند. با این اوضاع می توانست آن را به پایان برساند؟ شک داشت، شکی که نزدیک به یقین بود. جواب مانند روشنایی روز بود. نه! تک تک آنها او را از بحران دور کرده بودند؛ اما حالا می توانست بدون ذره ای پول باز هم بسازد؟! کیف پولش را از جیب پشتی شلوار بیرون کشید. فقط چند اسکناس آن هم به اندازه یک وعده غذایی. لزومی به حمل پول بیشتر نداشت، وقتی دستگاه کارت خوان همه جا وجود داشت. اگر می دانست، تمام پول هایش را مانند قدیمی ها زیر بالش می گذاشت. نفسش را با حرص بیرون فرستاد. با یک چشم برهم زدن همه چیز نابود شد. حمایت پدرش، محبت و اعتمادش. لعنت به هادی! باید سر فرصت حسابش را با او صاف می کرد و آن دختر؟! نمی دانست با دیدنش چه کار کند تا دلش آرام بگیرد؛ اما چه فایده داشت؟ آب ریخته هرگز جمع نمی شد. آبروی حاجی در برابر رحیمی رفت و آبروی خودش پیش هر دو. کلافه دست به صورتش کشید. از امروز به بعد چه کار باید می کرد؟ محال بود سراغ حاجی رود، محال بود قرض بگیرد و محال بود، کار کند. کار کردن مساوی بود با حضور در اجتماع و او از آن فراری بود. دلش فقط آن کارگاه کوچکش را می خواست و آرامش موجود در آن. چطور پس می گرفت؟چطور بی گناهی اش را ثابت می کرد، وقتی نمی خواست حرفی از هادی بزند؟ از این کلافگی سرش تیر کشید. فشار عصبی برایش سم بود! از کارگاه بیرون رفت و از جعبه بالای یخچال مسکنی برداشت. بدون آب آن را ته حلق فرستاد و به سمت اتاق خواب رفت. باید کمی می خوابید بلکه آرام می گرفت. روی تخت مچاله شد. دلش ماندن می خواست؛ اما چطور؟ پلک هایش گرم شد و به خواب رفت.
صداهایی از اطراف می آمد. دور و نزدیک می شدند. مردی فریاد می زد و دنبال همسرش می گشت. خشک شده بود. فضای تنگ و تاریک او را تا سر حد مرگ ترسانده بود. وحشت کرده بود. مرگ یک قدمی اش بود. ترس بود، درد بود، اضطراب. صدای اشهد خواندن کسی می آمد. اشهد ان لا الله اله الله، وصیت می کرد، اشهد ان محمد رسول الله، اشک ریخت، فریاد کشید. اتفاق برایش قابل باور نبود. نوری از بالا تابید. سرش را بلند کرد و دستی به طرفش دراز شد. باید انتخاب می کرد. خودش یا او؟! وحشتناک ترین تصمیم زندگی اش بود. نفس در برابر مرگ کس دیگر. زیر پایش تکان سختی خورد و فریاد بلند کشید. از داد بلندش از خواب پرید و بی اختیار روی تخت نشست. عرق از سر و رویش می چکید. مدتها کابوس ندیده بود و حالا؟! خیسی صورتش را با پشت دست گرفت. تپش قلبش اما، آرام نمی گرفت. چه بد که باز کابوس دیده بود. صدای زنگ گوشی بلند شد و نگاهش به اطراف چرخید. موبایل را کنار بالش روی تخت دید و چشمش به اسم هادی افتاد. با اخم مردتیکه گفت و تماس را بر قرار کرد.
- الو.
الو گفتنش پر از حرص و خشم بود.
- سلام بر اعلی حضرت جاوید خان مردانی!
باید سر این کبک خروس خان را می برید. او را در مهلکه انداخته بود و خودش بی خیال عالم و آدم بود. قبل از آن که جاوید حرفی بزند، گفت:
- امشب چه کاره ای؟
با آن که می دانست هیچ کاره است؛ اما هر بار می پرسید. چقدر از کنه بودن هادی حرصی بود. هادی با دیدن سکوت جاوید ادامه داد:
- میایی بریم بیرون؟!
و باز هم اجازه حرفی به جاوید نداد و گفت:
- نگران نباش یه جای دنج و خلوت فقط من و تو یه حوری.
دندان هایش را روی هم فشار داد. بارها به او گفته بود، او را در گند و کثافتش نکشد؛ اما هادی دست بردار نبود و بالاخره او را به دردسر انداخته بود. حیف که مرامش اجازه نمی داد، او را پیش رحیمی خراب کند و اگر نه می توانست با یک حرف دودمانش را به باد دهد.
با تحکم گفت:
- هادی دستم بهت برسه چنان می زنمت که نتونی از جات پا شی!
- اوه، یا حضرت فیل چه مرگت شده؟
- بدبختم کردی احمق!
نیش هادی باز شد. بوهای خوبی به مشامش رسید. ممکن بود به خواسته اش رسیده باشد؟
با تعجب ساختگی گفت:
- چرا مگه چی شده؟!
- هیچی، فقط دیگه هیچ وقت تاکید می کنم، هیچ وقت ریختتو نبینم!
- چی شده داداش، بگو شاید بشه حلش کرد؟
و با سرخوشی ادامه داد:
- مشکلی که با حرف حل می شه چرا دعوا؟
جاوید پوزخند زد. حل کرد؟! مگر حل شدنی بود؟! غرورش هیچ وقت اجازه افتادن به پای حاجی و معذرت خواهی برای کار نکرده را نمی داد. حاجی زود قضاوت کرده و بد حکم داده بود. در جوابش فقط «گم شو» گفت و تماس را قطع کرد. هادی با خوشحالی فریاد زد و هو کشید.
- کیش و مات جاوید خان!
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    ثمره با صدای پیام گوشی از خواب بیدار شد. با چشم های بسته و خواب آلود روی قالی دست کشید. نوک انگشتش گوشی را لمس کرد و به اجبار پلک هایش از هم باز شد. خودش را جلو کشید و دستش به گوشی رسید. با دیدن اسم سالار، خواب از سرش پرید و تند نشست. بدون مکث پیام را باز کرد و با خواندنش نیشش تا بنا گوش باز شد.
    «واریز شد، کارت عالی بود؛ مثل همیشه!»
    نفس راحت کشید. کار سختی بود؛ اما به نحو احسن انجامش داده و حالا از نتیجه راضی بود. بلافاصله پیام دیگری آمد.
    «قراره شماره امو تغییر بدم، بهت خبر میدم»
    تغییر شماره کار همیشگی اش بود. کش و قوسی به بدنش داد و از جا بلند شد. سه روز تعطیلی رسمی تمام شده و فردا روز اول کارش بود. کار زیادی برای انجام دادن داشت. باید دوش می گرفت، به بازار می رفت و چند مانتو موقر برای کار در آنجا می خرید. همیشه کارهایش را دقیقه نود انجام می داد. به سمت در اتاق راه افتاد و قبل از خروج، نگاهش به طرف پنجره و نور نارنجی رنگ غروب آفتاب، برگشت. غروب دلگیر جمعه! غروبی که دلگیری آن غیر قابل انکار بود. باید زودتر از خانه بیرون می رفت؛ قبل از این که قلبش از این مچاله شدن توقف کند. آرام زمزمه کرد:قلب.
    قلبی که گاهی وقت ها بی دلیل می گرفت، بی دلیل غمگین می شد و بی دلیل دلتنگ. کاش عزیزان قلبش را می دید؛ شاید دلیل این همه بی قراریش را می فهمید. سرش را به دو طرف تکان داد و این فکر را از ذهنش دور کرد. از اتاق خارج شد و به سمت دستشویی قدم برداشت. نرسیده به آن، آهوی نشسته کنج هال را دید و پوف کشید. باز چه اتفاقی برای این دختر افتاده که زانوی غم بغـ*ـل گرفته بود؟! بی خیال شستن دست و صورت شد و به طرفش رفت. مقابلش نشست و سرش را روی صورتش کج کرد.
    - چت شده باز؟!
    آهو با معصومیت همیشگی گفت:
    - هادی از دیروز تا حالا جواب تماسا و پیامامو نمیده.
    - چرا چیزی شده؟!
    - بهم شک کرده، فکر کنم می خواد کات کنه.
    خونش به جوش آمد. نقطه ضعفش آهو بود؛ مخصوصا وقتی پای شکستن قلبش در میان بود.
    - به درک! گور باباش، پسره نکبت لیاقت نداره.
    - حالا چکار کنم؟
    با همان لحن پر حرص و خشم گفت:
    - ولش کن همین!
    - اون وقت کی منو می گیره؟
    از این جواب باید عصبانی می شد یا می خندید؟ نمی دانست. واقعا این دختر مرز سادگی را رد کرده و به حماقت رسیده بود. به همین راحتی خیال ازدواج با کسی را داشت که فقط با یک شک از او دور شده بود. تلخ گفت:
    - این همه آدم، نشد هم تهش یکی مثل شوهر پروین احمق.
    - حداقل دغدغه مالی نداره.
    ثمره عقب کشید و از حالت دو زانو در آمد.
    _این یه قلم جنس رو نداشت که اون گاگول زنش نمی شد.
    آهو جلو آمد.
    - حالا بی خیال پروین، تو با هادی حرف می زنی؟
    ثمره ابروهایش را بالا داد. نه انگار حماقت هم نبود، جنون بود. این دختر دیوانه از او چه می خواست ؟! واسطه شدن آن هم برای رابـ ـطه دو ماه! رابـ ـطه ای که نیت آن پسر حالا مثل روز روشن بود. با التماس گفت:
    - شمارشو بگیرم باهاش حرف بزنی؟ نه، نه اصلا قرار بذاریم هم رو ببینید، باشه؟ هوم ثمره باشه؟
    هرگز دلش نمی خواست او را ببیند. چه آن زمان که روزهای اول آشنایی او و آهو بود و چه حالا که با کار کردنش پیش رحیمی، مطمئن بود، روزی او را خواهد دید.
    - تو واقعا خجالت نمی کشی؟! می خوای به دستش و پاش بیوفتی؟
    با بغض گفت:
    - اونطوری که نه، ولی تو بلدی خوب حرف بزنی. ثمره تو رو خدا.
    محکم نه گفت و آهو ادامه داد:
    - چرا خب؟ هر بار گفتم بریم به هم معرفیتون کنم گفتی نه.
    عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
    - چرا با این که دلیلش رو می دونی هر بار می پرسی؟
    - آره می دونم، ولی تا کی؟ این تقدیر و سرنوشت ماست نمی شه تغییرش بدیم، باید باهاش کنار بیایم، ثمره کنار بیا تا کمتر اذیت شی.
    ابروهایش این بار بالاتر رفت.
    - جِدا؟! پس تو چرا با مشکلت کنار نمیایی، هان؟!
    آهو من من کرد، حرفی برای گفتن نداشت. ثمره ادامه داد:
    - لطفا از این به بعد شعار نده!
    آهو بی مقدمه گفت:
    - چرا هیچ وقت از عمو بهرامی نپرسیدی؟ شاید یه چیزایی بدونه.
    اخم کرد.
    - مهم نیست.
    - دروغ می گی!
    با صدای بلند گفت:
    - آهو لطفا رو اعصابم نرو، خب؟!
    از جا بلند شد. همان بهتر که زودتر از خانه خارج می شد و از غروب دلگیر جمعه، به شلوغی بازار پناه می برد. غروبی که با وجود حرف های آهو حتی دلگیرتر هم شد.گاهی این دختر زیادی بی ملاحظه می شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    جای خالی ساعت، روی مچش بدجور توی ذوق می زد. سومین و آخرین ساعتش را صبح فروخته بود. رحیمی در این سه روز بارها تماس گرفته و بی پاسخ مانده بود. اسکناس هایش را شمرد. هزینه کارگر چقدر می شد؟ کامیون؟ نمی دانست. انگار از خواب طولانی بیدار و از غار خارج شده بود که از همه چیز بی خبر بود. حق داشت. در این پنج سال همه چیز برایش محیا بود و نیاز به حضورش در کوچه و بازار نبود. نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند. امروز آخرین مهلت برای خالی کردن بود و هنوز کاری انجام نداده بود. از کجا شروع می کرد؟ وسایل خانه را کجا می برد؟
    از این همه کار که مانند بهمن، روی سرش سقوط کرده، گیج بود. قصد حاجی از این تنبیه چه بود؟ کاش می توانست فکرش را بخواند. آخ هادی. باید به رحیمی می گفت! اصلا چه دلیل داشت، مرام و معرفت خرج آن پسر مزلف کند؟! گوشی را به قصد گفتن حقیقت به رحیمی، از جیب بیرون کشید. نگاهش اما، روی اسمش مکث کرد و یاد مشکلات هادی افتاد. با تمام شیطنتش، لودگی اش، اما پر از درد بود. هزینه بیماری مادرش تماما بر دوشش بود. مادری که مدت ها از پدرش جدا شده بود. اگر هادی از کار اخراج می شد، خرج درمان مادرش را چه کسی می داد؟ آقا محمود خسیس که حتی آب از دستش نمی چکید؟ کسی که به پسرش رحم نمی کرد، زن سابق که جای خود داشت. نفسش را با صدا بیرون فرستاد. وجدانش بد موقع از خواب بیدار شده بود! صدای زنگ گوشی او را از فکر بیرون کشید. نام رحیمی را دید و ناچار از سماجتش، تماس را برقرار کرد.
    - الو.
    - کجایی تو پسر نگرانتم، خوبی؟
    فقط آره گفت و سکوت کرد. منتظر صحبت هایش شد. حرف هایی که به خاطر آن ها ده ها بار تماس گرفته بود.
    - وقت داری جاوید جان؟
    تنها چیزی که داشت، وقت بود؛ اما نه حال داشت، نه حوصله آن هم برای شنیدن موعظه هایش!
    - برای چه کاری؟
    - برای دو کلوم حرف مردونه.
    - بفرمایید، گوش میدم.
    - اینطوری که نمی شه، می تونی بیایی کافی شاپ؟
    یاد باک خالی ماشین افتاد، ماشینی که حاجی انگار از قلم انداخته بود.
    - راستش...
    - باشه خودم میام.
    آرام باشه گفت و بعد از خداحافظی کوتاه تماس را قطع کرد. شروع به راه رفتن توی سالن کرد و صدای دمپایی رو فرشی در سکوت فضا پیچید. از کجا شروع می کرد؟ باید کارگاه را آخر کار می گذاشت. کارگاه به جانش بسته بود. این همه وسیله را کجا می برد؟ خودش کجا می رفت؟ خانه خواهرش؟ مدتی بود، جواب تماس های کمند را یکی درمیان می داد و او حسابی دلخور بود. مادرش؟ اگر پدرش حرفی به حاج خانم زده، بدون شک میلیون ها بار تماس گرفته بود. حتما صلاح را در بی خبر ماندنش دیده بود. سرش باز از حجم فکر درد گرفت. سراغ جعبه بالای یخچال رفت و با دیدن کاور خالی مسکن، پوف بلند کشید. وسط آشپزخانه کنار میز غذاخوری کوچک روی زمین نشست و سرش را بین دو دستش گرفت. کلافه بود، عصبی بود و داشت به مرز دیوانگی می رسید. کاش حاجی مثل این چند سال مراعات می کرد!
    با شنیدن صدای زنگ، از جا بلند شد و به طرف در راه افتاد. از چشمی بیرون را نگاه و با دیدن رحیمی در را باز کرد. رحیمی، مثل همیشه با لبخند سلام کرد؛ اما نگاهش کدر بود. اطمینانش متزلزل شده بود. او به سر جاوید قسم می خورد و حالا اعتمادش را از بین بـرده بود؛ اما، با تمام این حرف ها دلش نمی خواست تنهایش بگذارد. او هر کسی نبود، او جاوید بود، پسری که تمام کودکی هایش را روی شانه هایش گذرانده و کمبود نداشتن فرزند را با او جبران کرده بود.
    - سلام جَوون.
    - سلام عمو بفرمایید داخل.
    وارد شد و به اطراف نگاه کرد. متعجب شد. امروز روز آخر مهلتش بود و کاری انجام نداده بود.
    - اگه اومدین یادآوری کنید که روز آخره، خودم می دونم، می خواستم همین الان شروع کنم.
    ابروهای رحیمی بالا رفت. این پسر دقیقا مانند پدرش بود. غد و یک دنده!
    - فکر نمی کنی دیره؟
    جاوید اخم کرد و جوابی نداد. رحیمی روی کاناپه نشست و به مبل اشاره کرد.
    - بشین می خوام باهات حرف بزنم.
    ناچار نشست.
    - بفرمایید.
    - خب، نمی پرسم اوضاعت چطوره، چون ظاهرت گویای همه چیزه! میرم سر اصل مطلب.
    جاوید به سکوتش ادامه داد و رحیمی گفت:
    - اگه بگم ناراحتی و عصبانیتم کمتر از حاجیه دروغ گفتم، راستش خیلی تعجب کردم و انتظار نداشتم؛ اگه پسر خودم بودی همین کاری که بابات کرد و می کردم، شاید هم بدتر و این یعنی کارشو تایید می کنم.
    جاوید نفسش را آزاد کرد. حرفی برای دفاع از خودش نداشت، با آن وجدان بی صاحابش!
    - اما تو از پسر نداشتم عزیزتری، دوستت دارم و نمی تونم تو این شرایط تنهات بذارم، فقط...
    جاوید با این مکث نگاهش را بالا کشید.
    - چرا عمو؟ تو لب تر می کردی بابات بهترین دختر شهرو برات می گرفت، چرا این جوری؟ چرا پنهانی؟ چرا خلاف عرف؟ نمیگم خلاف شرع، شاید بینتون محرمیتی باشه؛ اما...
    فکر رحیمی تا کجاها رفته بود؟! چراغی در ذهنش روشن شد. اگر بحث محرمیت به میان بیاید، تنبیه هم سبک تر می شد.
    دهان باز کرد و قبل از آن پشیمان شد. اگر حاجی اصرار به دیدن آن دختر می کرد؟ اگر اصرار به ازدواج با او می کرد؟ نه صلاح نبود، نباید کار را بدتر می کرد! همان بهتر که ساکت می ماند. رحیمی آرام و با تردید پرسید:
    - عشقی هست؟ محرمیتی هست؟
    در مخمصه بدی گیر کرده بود. اگر محرمیت نباشد، کار حرام کرده و حکم خدای حاجی و رحیمی واویلا ست. اگر محرمیتی هست، حاجی تا پیدا کردن آن دختر دست برنمی داشت. چه می کرد؟ سرش داشت منفجر می شد.
    - چرا ساکتی؟
    - عمو اون چیزی که فکر می کنید، نیست.
    رحیمی خودش را جلو کشید. دلش می خواست، باز به جاوید اعتماد کند. دلش می خواست، جاوید انکار کند؛ حتی به دروغ! آنقدر دوستش داشت، که حتی دروغش را باور می کرد؛ اما جاوید فقط نفس عمیق کشید. سرش را به دو طرف تکان داد و سکوت کرد.
    - خب مثل این که قصد حرف زدن نداری؛ البته حاجی گفت، این سکوتو پیش بینی کرده بود، من زیادی اصرار داشتم.
    انگشت هایش را به هم قفل کرد و عقب کشید.
    - راستش دلیل اومدنم این جا این حرفا نبود.
    جاوید سرش را بلند کرد و نگاه گنگش را به او دوخت.
    - بهت گفتم درستش می کنم و تو این سه روز تلاشمو کردم...
    مکث کرد و جاوید خیره به دهانش ماند.
    - حاجی قبول کرد تو خونه بمونی.
    چشم هایش گرد شد. باور شنیدها ممکن نبود، حاجی از حرفش برگشته بود؟! بهتر از این هم مگر می شد؟ ماندن در خانه آرامَش.
    - فعلا زوده واسه چلچراغ روشن کردن.
    وا ماند! منظورش چه بود؟ روی مبل جا به جا شد و سریع گفت:
    - بگید لطفا.
    - بابات شرط گذاشته.
    - چه شرطی؟
    - باید ماه به ماه سر موعد اجاره بدی.
    همزمان با عقب رفتن پوف کشید. این همان تخلیه کن محترمانه بود. حاجی می دانست او پولی برای دادن ندارد و عمدا این شرط را گذاشته بود.
    - می دونم به چی فکر می کنی، واسه همین یه پیشنهاد واست دارم.
    دست به صورتش کشید.
    - چه پیشنهادی؟
    - بیا پیش خودم کار کن.
    چشم هایش گرد شد. کار؟! چرا دست از سرش برنمی داشت؟! اصلا او مفسد فی الارض، او شیطان رجیم، او همان قوم ظالمین و هر چه که باعث می شد رحیمی دست از سرش بردارد و از او دور شود.
    - عمو شما می دونید، که نمی شه.
    - چیز نشد نداریم.
    - نمی تونم!
    - اگه بخوای می تونی.
    - نمی خوام!
    - باید بخوای چون بابات اصلا کوتاه نمیاد، چطور می خوای زندگی کنی؟
    - یه کاریش می کنم.
    - و این یعنی چی؟
    از خودش پرسید واقعا یعنی چه؟ فروش وسایل خانه؟ تا کی؟ تا کجا؟ اما کار سخت بود و حضور دوباره در اجتماع بعد از پنج سال دوری، سخت تر!
    - چی شد قبول می کنی؟ شیرنی سرا نفر کم داره.
    چشم هایش گرد شد. شیرنی سرا آن هم با فرم سفید!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    رو به روی گل فروشی ایستاد و نگاهش به شیرنی سرای کناری افتاد. نام رحیمی روی سردر هر دوی آنها بود. شیرینی سرا کنار گل فروشی؟! بدتر از این نمی شد! بوی شیرینی گرم به دماغش رسید و اخم کرد. صورتش جمع شد و نگاهش را از کیک های خامه ای پشت ویترین گرفت. از آن زمان، درست همان تاریخ، دیگر به کیک خامه ای لب نزد. نتوانست بخورد و به بدترین شکل به آن آلرژی پیدا کرد. باید به کل این مغازه را نادیده می گرفت؛ تا بتواند درست کار کند. این فرصت آخر بود و باید خودش را به بهرامی ثابت می کرد. دستگیره فلزی را گرفت و در را آرام باز کرد. صدای زنگوله بلند شد و همزمان عطر گل ها توی شامه اش پیچید. نم مطبوع فضا و آهنگ ملایم، لبخند بی اراده ای را روی لب هایش نشاند. چقدر محیطش آرام بود و آرامش داشت. وارد شد و نگاهش به گلدان های ریز و درشت افتاد. پیچک، کاکتوس، بامبو. فقط آنها را می شناخت. دو طرف پر بود، از گلدان و فقط جاده باریک رو به رو و یک مسیر فرعی جا برای راه رفتن داشت. به قفسه های چسبیده به دیوار نگاه کرد. گلدان های کوچیک تر در آن ها قرار داشت. همزمان با نگاه کردن جلو رفت و صدای قدم هایش توی فضا پیچید. رو به رویش پله کوتاه بود و محو تماشای پیچک های پر شاخ و برگ شد.
    - سلام خوش اومدین خانم ایمانی، درسته؟
    به طرف صدا برگشت. بالای پله پسری به نرده تکیه داده و دست هایش را روی سـ*ـینه قلاب کرده بود. حدس زد، رامین باشد. پله ها را بالا رفت. یک قدم، دو قدم، سومین قدم رو به رویش بود.
    - سلام بله شما هم باید آقا رامین باشید.
    پر بود از اعتماد به نفس، همیشه همینطور بود، ضعف هایش را پشت چهره به ظاهر قوی، پنهان می کرد. اهل رنگ به رنگ شدن در برابر مردها نبود و چه خوب که نگاه رامین زیادی پاک بود.
    - بله من در خدتم. راستش آقای رحیمی گفت که شما...
    با صدای پیام گوشی حرفش قطع شد. نفس ثمره بند آمد. نکند رحیمی حرفی از بهرامی زده باشد؟همان دانستن حاجی بس بود. پیامش را خواند، لبخند زد و گوشی را توی جیب گذاشت. نگاه ثمره خیره به دهانش بود. نه نباید می فهمید! رامین نگاهش کرد.
    - ببخشید... بله می گفتم، آقای رحیمی تعریفتون رو زیاد کردن و گفتن از آشناها هستین.
    نفسش بالاخره خارج شد. در حال جان دادن بود. این بار از کار رحیمی خوشش آمد، آشنا؟ آن هم چه آشنایی! حرفی نزد و رامین گفت:
    - دو سه روز دیگه مرخصیم شروع میشه، یه هفته نیستم، پس بهتره وقت رو تلف نکنیم.
    به پایین اشاره کرد.
    - خب از اون جا شروع می کنیم.
    ثمره بله گفت و هر دو از پله ها پایین رفتند. رامین کنار کاکتوس نسبتا بزرگ ایستاد.
    - کاکتوس، پرطرفدارترین گیاه این جاست.
    خندید.
    - اونم به لطف اعتقادات مردم به چشم زخم!... شما چی اعتقاد داری؟
    ثمره نگاهش را از کاکتوس گرفت.
    - خب وجود داره؛ ولی نباید زیاد از حد به این باور بها داد، اون وقته که بیشتر از هر کسی مورد اصابتش قرار می گیریم.
    رامین بشکن زد.
    - دقیقا حرف من همینه. از هر چیزی که بیشتر می ترسی بیشتر گرفتارش میشی، پس باید بی خیالش بشی.
    صدای زنگوله صحبت را نیمه تمام گذاشت و هر دو به طرف در برگشتند. ثمره با دیدن رحیمی موهای بیرون زده اش را بی اختیار داخل فرستاد. رحیمی با لبخند همیشگی وارد شد و رو به روی ثمره ایستاد.
    - به به ثمره خانم وقت شناس! پس حرفای پشت سرتون شایعه ست نه؟!
    منظور رحیمی را از شایعه می دانست. او شانس آورده که در آخرین فرصتش سر راهش قرار گرفته بود و اگر نه به از زیر کار در رو، شایعه نمی گفت و آن روی این دختر وقت شناس را می دید؛ اما حالا با وجود تهدید بهرامی حتی برای قضای حاجت هم جایی نمی رفت. ترس برادر مرگ نیست، ترس خود خود مرگ است! ولی از چه کسی شنیده بود که او از زیر کار در می رفت؟! رحیمی رو به رامین گفت:
    - پذیرایی شده ثمره خانم؟
    رامین با خنده خجالت زده سرش را خاراند.
    - راستش نه!
    اخم کرد.
    - چقدر به تو یاد بدم، بپر برو جعبه شیرینی بیار.
    دستش را روی چشمش گذاشت.
    - اساعه.
    به طرف در رفت. ثمره از پشت سر با التماس نگاهش کرد. دلش می خواست بگوید، تَر نیاور. خامه نه! بدش می آمد و می ترسید روز اول کار راهی بیمارستان شود و عمو باز فکر بد کند و حال بدش را به همان زیرآبی رفتن های قبل برای اخراج شدن، نسبت دهد. صدای رحیمی او را از فکر بیرون کشید.
    - بفرما از این طرف.
    اشاره دستش را دنبال کرد، همان راه فرعی. پشت سر رحیمی رفت و با دیدن گوشه دنج متحیر شد. میز کوچک سفید رنگ چوبی گرد با سه صندلی، گلدان های آویزشده، شاخه های بلند پیچک ها و قفسه های پر از گیاه، آنجا را به نقطه کور تبدیل کرده و در بدو ورود متوجه اش نشده بود. هنوز محو بود، که صدای رحیمی او را خودش آورد.
    - چطوره؟
    بی اختیار گفت:
    - عالیه!
    نگاه رحیمی غمگین شد و آه کشید.
    - شنیدم معماری خوندی؟
    - بله.
    - پس فرق بین طرح عالی و معمولی رو بلدی.
    باز هم بله گفت و رحیمی ادامه داد:
    - وقتی هم که بگی عالیه یعنی واقعا عالیه!
    قاطع گفت:
    - بله!
    - طرحش رو یه اعجوبه زده، یه خدای خطوط و اندازه های دقیق، رج به رج اینجا روش فکر شده، اندازه ها میلیمتریه.
    باز آه کشید و آرام حیف را زمزمه کرد. ثمره کنجکاو شد و دقیق به رحیمی نگاه کرد. چرا اینقدر حسرت می خورد؟ دلش می خواست بداند. تعارف را کنار گذاشت و کلا اهلش نبود.
    - میشه دلیل ناراحتی شما رو بدونم؟
    رحیمی آرام گفت:
    - طرحشو پسر حاجی زده، اونی که تو دفتر دیدیش.
    ثمره آهان گفت. آنقدر حیفش پر سوز بود، که فکرش تا بهشت زهرا رفته بود. گمان می کرد طراحش زیر خروارها خاک دفن شده است. اگر پسر حاجی طرحش را زده پس دلیل این غم و حسرت چه بود؟ سکوت رحیمی مانع پرسیدن سوال بعدی شد و به اطراف نگاه کرد. کارش عالی بود. پر از حس و روح. فکرش را نمی کرد آن میرغضب با اخم های وحشتناک روح به این لطیفی داشته باشد. کاش ذره ای از استعدادش را داشت؛ آن وقت عمو هرگز جرات به رخ کشیدن بی استعدادیش را نمی کرد. با بفرمایید گفتن رحیمی، پشت میز نشست و نگاهش به قناری توی قفس افتاد. خواب، خواب بود و سرش را توی بالش فرو بـرده بود؛ طوری که انگار پرنده بی سر بود. لبخند زد. چقدر بودن در این مکان برایش لـ*ـذت داشت. با طولانی شدن سکوت، رحیمی گفت:
    - رفت شیرینی درست کنه یا بیاره. حالا خوبه دو قدم بیشتر نیست.
    ثمره فقط لبخند زد و صدای آویز در بلند شد. رحیمی با خنده حلال زاده گفت و بعد با صدای بلند ادامه داد:
    - رامین ما اینجایم.
    صدای قدم های آرامی که به آن ها نزدیک می شد به گوش رسید و رحیمی باز گفت:
    - چته پسر، چرا انقدر فس فس می کنی؟
    - عمو...
    رحیمی با صدای جاوید، ذوق زده از پشت میز بلند شد و به طرفش رفت. دیدنش این جا بعد از پنج سال شادی غیر قابل وصفی وارد قلبش کرد. فکرش را نمی کرد به این زودی کوتاه بیاید و حالا با دیدنش سر از پا نمی شناخت. او در آغـ*ـوش گرفت.
    - خوش اومدی پسر!
    نگاه جاوید از بالای شانه رحیمی، به ثمره افتاد و اخم کرد. با نگاهی پر از خشم به او خیره شد. یاد حماقتش افتاد و دندان هایش را روی هم فشار داد. ثمره که برای سلام کردن قصد بلند شدن داشت با دیدن اخم هایش بی حرکت ماند. بر خلاف دفعه قبل باز میر غضب شده بود. از نگاه پر از غرور و تکبرش بدش آمد و آن رویش باز، بالا زد. در برابر این مرد انگار احترام معنا نداشت! پسر حاجی هست، که باشد. او وارد شده و باید در سلام پیش قدم می شد. نگاهش را از اخم های او گرفت. کمی روی میز جا به جا شد و نگاه به ظاهر بی تفاوتش را به قناری تازه از خواب بیداره شده، داد. رحیمی از جاوید فاصله گرفت و او را به نشستن دعوت کرد. جاوید در حالی که نگاه پر خشمش هنوز خیره به ثمره بود، آرام قدم برداشت. این دختر بی عقل این جا چه می کرد؟ مگر قرار به کار در آن شرکت کوفتی نبود؟ دیدن ثمره فکرش را درگیر کرده و حس بد حضور در جایی که سال ها با عشق طرحش را زده، از یادش رفته بود. روی صندلی مقابلش نشست و رحیمی باز در حرف زدن پیش قدم شد.
    - جاوید جان، خانم ایمانی که خاطرت هست؟ قراره یه مدت این جا کار کنه.
    پوزخند بی صدا زد. مگر این ملکه عذاب فراموش شدنی بود؟ دختری که کابوس روز و شبش شده بود. دختری که زندگی راحتش را سلب کرده بود. با حرف رحیمی نگاه ثمره باز به طرف جاوید برگشت و هر دو چشم در چشم شدند. نگاهی پر از خشم و حرص و کینه و نگاهی طلبکار از این همه تکبر و غضب. هیچ کدام از آن ها در سلام پیش قدم نشد. خیرگی آن ها مانند جنگ سرد بود، بی سلاح و بی کلام فقط با زهر نگاه. ثمره در لج بازی تکتاز بود و جاوید کم از او نداشت. ثمره حاضر به کوتاه آمدن در برابر این مرفه بی درد نبود. همیشه از این پسرحاجی ها بدش می آمد و انگار جاوید با این نگاه پر غرور سردسته آنها بود. با خودش گفت.«انگار ارث پدرش رو از من طلب داره پسره لندهور که اینطوری نگاهم می کنه.» دلیل این همه خشم جاوید را با وجود برطرف کردن سوتفاهم نمی دانست. نفرت داشت، از کلام نگاه و همیشه بیشترین واکنش ها را در برابر آن ها نشان می داد. اگر او پسرحاجی بود، خودش هم ثمره بود، ثمره ایمانی! رحیمی با دیدن سکوت هر دو قصد صحبت کرد و قبل از آن رامین وارد شد.
    - اینم شیرینی.
    در جعبه را برداشت و روی میز گذاشت. حرکت ناگهانی ثمره و پریدن رنگ چهره اش از چشم جاوید دور نماند. دقیق نگاهش کرد، چه شد؟! این دختر طلبکار و غد چرا رنگ باخت؟ حرکاتش را پایید. آب دهانش را ثانیه به ثانیه پایین می فرستاد. با صدای رامین، دست از تحلیل رفتار ثمره برداشت.
    - جاوید خودتی؟! باورم نمیشه، خوش اومدی.
    جاوید از جا بلند شد. مردانه دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. رحیمی شروع به چیدن بشقاب ها کرد و ثمره با وجود بوی خامه در حال جان دادن بود. محتوای معده اش تا گلو می رسید و به سختی پایین می فرستاد. حالا نه! در برابر این همه نگاه نباید ضعف نشان می داد. لب هایش را تو داد و برای ذره ای نفس، دست زیر دماغش کشید. رامین بعد از خوش و بش، با اجازه گفت و طرف پله رفت و نگاه جاوید باز به سمت دخترک برگشت که بیشتر به ارواح شباهت داشت. گچی و بی رنگ. رحیمی جعبه را برداشت و به ثمره تعارف کرد. ثمره با نزدیک تر شدن شیرینی، بی اختیار عقب کشید و ذهن جاوید چراغ زد. این دختر از شیرینی خامه ای بدش می آید. بدجنس خندید. انگار وقت تلافی رسیده بود و باید زهرش را می ریخت! با این که به قصد رد پیشنهاد رحیمی آمد بود؛ اما کمی بازی کردن، بد نبود. همیشه از کارتون تام و جری خوشش می آمد و امروز، جری موذی در دام افتاد بود. دام نگاه دقیق و هوش بالایش!
    جعبه هنوز توی دست رحیمی بود.
    - تعارف نکن دخترم بردار.
    ثمره بی نفس، گفت:
    - م... منون. میل...
    آب دهانش را پایین فرستاد. ترسید، نکند روی جعبه تمام محتوای معده اش خالی شود؟ رحیمی جعبه رو روی میز گذاشت.
    - من از تعارف خوشم نمیاد، نباید داشته باشی.
    «بله» خفه ای گفت و نگاه رحیمی به طرف جاوید برگشت.
    - تو هم همینطور.
    جاوید لبخند زد و «البته» را زمزمه کرد. چنگالش را برداشت و در رلتی فرو کرد.
    - اول باید از خانم ها پذیرایی بشه.
    آن را در بشقاب ثمره گذاشت. ثمره باز عقب تر رفت و با عجز به جاوید نگاه کرد. قدرتی برای مبارزه نداشت و فقط سوالی در سرش چرخید. این پسر چه پدرکشتگی با او داشت؟! به نگاه پر تمسخر جاوید، خیره شد. مگر سوتفاهم را بر طرف نکرده بود، پس این نگاهی که گاهی رنگ تکبر می گرفت و گاهی تمسخر، چه معنایی داشت؟! باید از جا بلند می شد و به سراغ کارش می رفت، او که برای این میهمانی ها نیامده بود. صندلی را عقب کشید و قبل از بلند شدن جاوید گفت:
    - راستش عمو...
    مکث کرد. دلش می خواست واکنش دخترک را بعد از شنیدن حرفش ببیند. از زیر چشم نگاهش کرد و لبخند محو زد.
    - پیشنهاد کار شما را قبول می کنم؛ اما اگه اجازه بدین منم یه پیشنهاد دارم
    رحیمی خودش را جلو کشید. پیشنهاد جاوید مهم نبود؛ حتی اگر رفتن به قله قاف باشد، می پذیرفت. مهم خارج شدن از لاکش بود و باید ممنون ثمره می شد، که با گفتن آن حرف باعث این کار شده بود. هر چند حقیقت تلخی برای آن ها روشن شده؛ اما بازگرداندن این پسر به زندگی از عهده همه خارج شده بود.
    - بگو پسرم.
    شمرده شمرده گفت:
    - پیشنهادم اینه که...
    این بار نگاه بی پروایش را به ثمره داد.
    - کار منو این خانم جا به جا بشه، یعنی... بره شیرینی سرا و من بیام این جا، شما که می دونید این جا...
    انگشتش را به حالت دورانی تکان داد.
    - چقدر برام عزیزه.
    ثمره روی صندلی وا رفت. دیگر حتی قدرت بلند شدن و فرار از این بوی نفرت انگیز نداشت. رفتن به آن شیرینی سرا؟ محال بود. مگر از جانش سیر شده بود؟ اصلا باید فرار می کرد. جایی می رفت که نه دست بهرامی به او می رسید و نه رحیمی. پسرک بی همه چیز حرف زور می زد. مگر شهر هرت بود؟!
    انگار احساس خطر کرده، که مدام نمی روم، نمی روم می گفت. رحیمی نگاهش کرد و جاوید از وحشت چشم هایش لبخند پیروزمندانه زد، تازه تازه داشت آرام می گرفت و دلش آزار بیشتر را می خواست.
    - نظر تو چیه دخترم؟
    کاش کسی به او می گفت آن قدر دخترم دخترم نکند. او دخترش نیست. اصلا دختر هیچ مردی نیست. ثمره باز به جاوید نگاه کرد. انگار زره به تن کرده و آماده جنگ بود؛ اما به چه دلیل؟ با خودش گفت. «من که معذرت خواهی کردم.»
    رحیمی منتظر جوابش بود؛ اما زبانش انگار بند آمده و خودش را گم کرده بود. خود محکم و پر قدرتش. انگار ثمره محکم رفته و جایش یک دختر ضعیف و زر زرو نشسته بود. چطور نه می گفت؟ چطور مخالفت می کرد؟ پسر حاجی چیزی می خواست و نمی شد؟ محال بود! ثمره چه اهمیت داشت. با این مقایسه اخم کرد. از مقایسه متنفر بود. چقدر نفرت هایش زیاد شده بود. از پسر حاجی ها، از کلام نگاه ها، از مقایسه ها و دیگر چه؟ نفرت هایش انگار از علاقه هایش بیشتر بود. حق داشت، نداشت؟ با این مقایسه روح طلبکارش از خواب بیدار شد و انگار خود واقعی اش را پیدا کرد. باید نه می گفت. به درک که قبول نمی کرد! از این سردرد مهلک و حالت تهوع بهتر بود.
    - آقای رحیمی...
    جاوید با دیدن تغییر حالتش، ابرو بالا داد. این دختر زیادی ناشناخته بود. قبل از کامل شدن حرفش، بشقاب را جلوتر برد و موذیانه گفت:
    - میل کنید، خانم ایمانی.
    ثمره باز عقب کشید و نگاهش کرد. دقیق، خیره، جز به جز. جاوید با ابرو به شیرینی اشاره کرد و لبخند پر تمسخر زد. ثمره چشم هایش را ریز کرد و حدسی زد. جاوید متوجه ضعفش شده و او را بازی می داد؟! پیشنهاد جا به جایی هم بازی مسخره بود؟! خودش بود. این تعارفات و این پیشنهاد تمامش بازی بود. اما چرا؟ عقده داشت؟ یا بیمار روانی بود؟ یا این قدر شکم سیر بود که به سخره گرفتن پایین ترها برایش سرگرمی مفرح بود؟ احساس گرما کرد و تمام وجودش آتش گرفت. پسره بی خود، داشت ضعفش را به رخش می کشید. متنفر بود. از او، از تمام بی درد ها و از دنیا که تا این اندازه ناعادل بود. جاوید هنوز با تمسخر نگاهش می کرد و رحیمی منتظر ادامه حرفش بود. چشم های جاوید زیادی روی اعصابش بود و نباید او را به هدفش می رساند؛ اما چگونه؟ با خوردن این شیرینی؟ از گوشه چشم به رلت نگاه کرد و آب دهانش را به سختی پایین فرستاد. برای اثبات خودش این زیادی بود؛ اما این چشم ها؟ این نگاه؟ بد کرده بود! نباید پا روی دمش می گذاشت. تصمیمش را گرفت. ثمره غد و طلبکار زیادی درحال شاخ و شانه کشیدن بود و باید می خورد؛ حتی اگر جسمش همین جا چال می شد. چشم در چشم جاوید شد و بر خلاف نگاه راسخش، دست هایش کمی می لرزید. چنگال را گرفت و محکم بین انگشت هایش فشرد. باید لرزش دستش متوقف می شد. بابت تعارف جاوید ممنون گفت و تای ابروی جاوید بالا رفت. دخترک واقعا می خورد؟ لرزش دست ثمره را دید. بسته شدن چشم های او را دید و صدای وجدان بیدار شده اش را سر برید و فقط منتظر ماند. نگاهش با تکه بریده شده بالا رفت و تا لحظه آخر منتظر پس رفتن دست ثمره شد؛ اما... ناباور به خوردنش نگاه کرد. محتوای معده ثمره با بالاترین سرعت بالا آمد. سریع دستش را مقابل دهانش گرفت. نه! حالا نه! صدای گوشی رحیمی بلند شد و همزمان با گفتن: بین خودتون حلش کنید،
    از جا بلند شد و به طبقه بالا رفت. با رفتنش ثمره سریع از جا پرید و از گل فروشی خارج شد. دست هایش را روی لبه جوب گذاشت و عق زد. تمام محتوای معده ای که مدام بالا و پایین می شد، خارج شد و بدون مکث عق زد. انگار دل و روده اش در حال خارج شدن بود. چطور خورده بود؟ با چه جراتی؟ آن هم بعد از آن اتفاق! سرش گیج می رفت. فشارش انگار افتاده بود و دست و پاهایش می لرزید. بی حس بی حس شده بود. جاوید آرام و دست به جیب با خنده یه وری، خارج شد. چه خوب که حقش را کف دستش گذاشته بود. اینقدر از او کفری بود که جایی برای صدای وجدانی که مدام سرکوفت می زد، باقی نمانده بود. بالای سرش ایستاد. با وجود بی رمقی هنوز عق می زد. چهره اش از دیدن محتوای معده ای که در جوب به جریان افتاده بود، مچاله شد. نگاهش را از آن گرفت و گفت:
    - حالتون خوبه خانم... ایمانی؟
    چقدر لحن کلامش زهر داشت. این پسر چه از جانش می خواست؟ چرا این پسرحاجی از خدا بی خبر راحتش نمی گذاشت؟ دهانش را با پشت دست پاک کرد. روی لبه جوب نشست. جاوید منتظر یک هق هق پر سوز و گداز بود؛ اما با دیدن چشم های عصبی و به خون نشسته ثمره با وجود ضعف جسمش عقب کشید.
    ثمره فریاد زد:
    - چی از جونم می خوای؟
    جاوید خودش را جمع و جور کرد.
    - مجبور نبودین بخورین، وقتی بهش حساسین.
    چه می شد؛ اگر بی توجه به پسر حاجی بودنش هر چه لایقش بود بارش می کرد؟ چه می شد؛ اگر پشت دستش را روی آن لب های یه وری شده فرود می آورد؟ باز حالت تهوع گرفت به سمت جوب برگشت. عق زد؛ اما چیزی خارج نشد. جاوید از پشت سر نگاهش کرد. ثمره از جا بلند شد. احساس ضعف می کرد. چرا اینقدر به شیرینی تر حساس بود؟ یادش آمد آن روز تولد یکی از همکلاسی هایش بود. بعد از آن دچار این حالت شد. کاش هیچ وقت آن دختره لوس بچه های کلاس را به تولدش دعوت نکرده بود. کاش مادرش آنقدر ماچ و بوسش نکرده و کاش او عقدهایش را با خوردن کیک خالی نکرده بود. کاش جاوید می فهمید پشت هر عق زدنی چه دردی پنهان بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    هنوز ضعف داشت؛ اما ترس رو در رو شدنش با بهرامی بی حالی را از یادش بـرده بود. با وجود اصرارش به ماندن، رحیمی او را راهی خانه کرده بود. اگر رحیمی از جاوید نمی خواست او را به خانه برساند، باز هم پا فشاری می کرد؛ اما نفرت با جاوید بودن، باعث کوتاه آمدنش شده بود. ناچار با آژانس برگشته و ثانیه به ثانیه منتظره بهرامی و طغیانش بود. دو سال برای دور ماندن از نگاه اطرافیان تلاش کرده بود؛ اما امروز زیر آن نگاه پر از تمسخر اختیار رفتارش را از دست داده و حماقت کرده بود. خودش را به بدترین شکل به دردسر انداخته بود. بهرامی این بار را باور نمی کرد و این ضعف را پای همان بازی های سابق برای اخراج شدن می گذاشت. مطمئن بود. چه می شد، اگر باز هم شانس می آورد؟ به کجای دنیا برمی خورد؟ مگر شانس آن روزش چه چیزی از دنیا کم کرده بود؟ دعا کرد! باز هم از خدا شانس می خواست، خدای که خیلی چیز ها را از او گرفته بود. به ازای نداشته هایش شانس می خواست. صدای زنگ در باعث سقوط قلبش شد، از جا بلند شد و رو پوش را روی لباس های راحتی اش تن کرد. هر قدم که به در نزدیک می شد، خدا، خدا می گفت. پشت در رسید و مکث کرد و بعد با یا خدا آن را باز کرد. بهرامی و چشمان برزخی اش را دید و نفسش حبس شد.
    بی سلام در را هل داد و وارد شد. اهل بی آبروی نبود. نگاه نگران ثمره به پیرزن پشت پنجره افتاد. اگر صدای داد عمو را می شنید، فردا صفحه ها پشت سرش می زد. با صدای چفت شدن محکم در از جا پرید و بهرامی محکم و بدون انعطاف گفت:
    - همین الان جمع کن بریم.
    جا نخورد، شوکه نشد، منتظر این واکنش از جانب بهرامی بود. اتمام حجت کرده و این رفتار طبیعی بود.
    - عمو...
    بهرامی داد زد:
    - عمو بی عمو همین که گفتم، سریع!
    سکوت کرد و بهرامی بی تعارف وارد هال شد. نگاهش را دور تا دور چرخاند و پوزخند زد. پشت سرش وارد شد و رو به رویش ایستاد. با ته مانده قدرتش باید می جنگید. برای تسلیم زود بود. خیلی زود.
    آرام گفت:
    - من که هنوز اخراج نشدم.
    بهرامی حرصی شده نگاهش کرد. این دختر زیادی روی اعصابش بود و انگار باید بیشتر او را از بازگردان می ترساند. با این که یک بار از اجبار نتیجه عکس دیده بود؛ اما ثمره راهی غیر این برایش باقی نگذاشته بود.
    - اینقدر احمق نیستم که وایستم تا اخراج شی.
    ثمره سرتق پا به زمین کوبید.
    - ولی شرط شما اخراج بود.
    بهرامی انگشت اشاره اش را بالا برد.
    - ثمره اون روی منو بالا نیار، همین که الان اینقدر آرومم بزور خودم رو کنترل کردم، پس هر کار می گیم سریع بگو چشم!
    ثمره یاد کودکی هایش افتاد. عمو هیچ وقت نتوانست درست ادبش کند. او سرسخت تر از این حرف ها بود. تکه کلام عمو «سریع بگو چشم» بود و او لجوجانه شانه بالا می انداخت؛ اما امروز از فشار روحی و جسمی خسته بود و حال لجاجت نداشت. نگاه کلافه اش را به چشم های عمو دوخت و با عجز بی سابقه گفت:
    - عمو خواهش می کنم!
    نگاه بهرامی در صورتش چرخید. نه انگار ضعفش واقعی بود. این بار بازی و یاغی گری در کار نبود. نگران شد. این روی زرد شده، نکند قلبش باز دچار مشکل شده؟ این قلب نباید از کار می افتاد.
    آرام و مضطرب لب زد:
    - چی شده ثمره قلبت؟!
    سرش را به دو طرف تکان داد.
    - نه.
    - پس چی؟
    بی مقدمه گفت:
    - اون گلفروشی، کنار شیرینی سراست.
    شنیدن همین یک جمله کافی بود، تا بهرامی تهش را بخواند. یادش آمد ده سال پیش، اوج نوجوانی و بلوغ، اوج ناز و نیاز، اوج خواستن عشق و حمایت چهار ده سالگی ثمره، فشار عصبی او را مجبور به پر خوری کرده و راهی بیمارستان شده بود. با دیدن مادر یکی از همکلاسی هایش در روز تولدش، حرص بی مادری اش را انگار روی کیک خالی کرده بود. ثمره با دیدن تغییر نگاه بهرامی اخم کرد. حق نداشت یاد آن زمان کند، حق نداشت رنگ نگاهش را تغییر دهد و حق نداشت حتی هم دردی کند!
    بهرامی آرام شده گفت:
    _شیرینی تَر خوردی؟
    ثمره آره خشک گفت. دلخور بود. بهرامی نباید ناامیدش می کرد. تنها حامی بی ترحمش او بود و امروز در نگاهش می دید. ترحم را به وضوح می دید.
    - چرا؟
    براق شد.
    - دلیلش هر چی باشه ربطی به اون تولد کوفتی نداره!
    بهرامی تو سکوت نگاهش کرد و ثمره احترام را زیر پا گذاشت.
    لبه کتش را گرفت و فریاد زد:
    - اینجوری نگام نکن! بدم میاد، بدم میاد... حدااقل تو یکی نه، تو نه!
    می لرزید و فریاد می زد. با بغض، با حرص با درد، اما بی اشک فقط «تو نه» را تکرار می کرد. بهرامی بازوهایش را گرفت. نگران بود. این فشارها برای قلبش بد بود و باید آرامش می کرد.
    - باشه... باشه... آروم باش.
    ثمره کتش را کشید.
    - آرامشم خیلی برات مهمه؟ خیلی دوستم داری؟ پس چرا این جوری اذیتم می کنی، هان؟!
    بهرامی سکوت کرد. ثمره باید می گفت.
    سکوت دیگر بس بود، حتی اگر عمو ناراحت می شد. با فریاد ادامه داد:
    - من از اون جا بدم میاد. از نگاه مردم، از ترحمشون، از درگوشیاشون از قضاوتشون بدم میاد. بر نمی گردم حتی با قل و زنجیرت.
    دست از کتش برداشت و به دیوار تکیه داد.
    - من، آهو، پروین و همه دخترای اونجا، بخدا آدم فضایی نیستیم، مثل همین مردمیم، مثل خودشون چرا...
    حرفش قطع شد. نفس کشید. نه نباید اشک می ریخت.
    ادامه داد:
    - نمی خوام اسم شما دنبالم باشه؛ چون تمام اینا پشت بند اسم شماست. دلم می خواد تنها باشم هیچی نمی خوام، نه شما رو نه حتی اون دو نفری که نمی دونم کین و کجان. کسایی که فقط با اوردنم به این دنیا تمام بارشو رو دوشم گذاشتن. ازشون بدم میاد متنفرم!
    متنفرم را باز بلند گفت و بهرامی خیره، خیره نگاهش کرد. این بار اول بود، که این حرف ها را می شنید و دلیل آن همه زیر آبی رفتنش را فهمید. ثمره هیچ وقت سوالی از پدر و مادرش نکرده و او همیشه منتظر بود؛ اما این دختر تودار حرفی نزده بود. غمش، دردش، عذابش در سـ*ـینه پنهان کرده بود. ثمره می لرزید. از زمانی که خوب و بد را شناخته بود ترسید، از دانستن واقعیت ترسید، از نخواسته شدن ترسید، از ثمره عشق نبودن ترسید و دیگر نخواست بداند و نخواست میان دختران بی سرپرست بماند!
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    بهرامی تا بهتر شدن حال ثمره از کنارش جُم نخورد. تنها گذاشتنش با این وضع محال بود!
    ثمره آرام شده و لرزشش کم شده بود. پلک هایش سنگین شده و سرش را به یاد کودکی روی پای عمو گذاشته بود. بهرامی به چشم های بسته و چهره معصومش نگاه کرد. کجا را خطا رفته که این قدر درد داشت؟ کمبود داشت؟ تمام مدت از او فراری بود و نمی دانست؟ چرا؟ چون مدیر سابق بهزیستی بود؟ چون مدیر موسسه دختران بی سرپرست بود؟ تنها به خاطر قضاوت مردم؟ حرف مردمی که خودشان سر تا پا گـ ـناه و اشتباه اند، چه اهمیت داشت؟ چرا ثمره تا این حد به این حرف ها، نگاه ها، بها داده بود؟ چقدر برخلاف ظاهرش شکننده بود و او این را نمی دانست. اویی که ادعای پدری داشت. کم گذاشته و او را نشناخته بود. بالش را زیر سرش گذاشت و از جا بلند شد. باید می رفت و در رفتارش تجدید نظر می کرد. ندانسته چه عذابی را به ثمره وارد کرده بود. آرام از خانه خارج شد؛ در حالی شانه اش از بار حرف های ثمره تا شده بود.
    ***
    ساعت از دو گذشته و آهو روی صندلی چرک اتوبوس، در حال پیام دادن به هادی بود.
    «هادی کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی چیزی شده؟»
    کلید ارسال را فشرد و خیره به صفحه گوشی شد. منتظر ماند. چقدر دلتنگ و چقدر وابسته اش شده بود. انگشت شستش را بین دندان هایش گرفت و با حرف «محاله با این همه رنگ مو و آرایش هادی چیزی متوجه شده باشه» خودش را آرام کرد. هنوز چشم انتظار بود، که اتوبوس ایستاد. دمغ از روی صندلی بلند و پیاده شد. مسافت خیابان تا کوچه بن بست را آرام و بغض کرده طی کرد. پشت در ایستاد و قبل از انداختن کلید صدای پیرزن را شنید. بر خلاف ثمره که او را نادیده می گرفت به طرفش برگشت.
    - سلام.
    - علیک، این دوستت چش بود امروز؟!
    وحشت کرد. چه اتفاقی برای ثمره افتاده؟! سریع گفت:
    - ثمره چی شده؟
    پیرزن شانه بالا انداخت.
    - من چه می دونم اولش که اومد رنگ به صورتش نبود، بعدم یه مرد کت و شلواری...
    آهو خیره به دهانش شد. از چه حرف می زد؟ ادامه حرفش را نشنید و سریع کلید را انداخت و وارد شد. یعنی عمو بهرامی آمده بود؟! کفش هایش را سریع از پا خارج کرد، از عجله هر کدام گوشه ای پرتاب شد. سریع خودش را به اتاق رساند و با دیدن ثمره خواب هین کشید و تند به طرفش دوید. دو زانو بالای سرش نشست و شانه اش را تکان داد.
    - ثمره، ثمره جونم چی شدی تو، پاشو.
    صدای پر بغض آهو، ثمره را هوشیار کرد. آرام پلک هایش را باز کرد و خیره به او شد. با دیدن چهره رنگ پریده و مچاله شده اش، سریع نیم خیز شد و نگران گفت:
    - چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
    - من هیچی، تو چت شده؟ عمو این جا بود؟
    می دانست این حال آهو از کجا سرچشمه می گیرد و با غیظ گفت:
    - آنتن محله خبرو بهت رسوند؟
    - تو به اون کار نداشته باش بگو چی شده؟ موهای آشفته اش را مرتب کرد.
    - هیچی یکم ضعف داشتم.
    آهو چشم غره رفت.
    - باز شروع کردی؟ یادت رفت عمو گفت فرصت آخره؟ می خوای دوباره برگردی موسسه؟ اگر بری من بدون تو چی کار کنم؟ می دونی که جونم به تو بسته است.
    آهو بدون مکث حرف می زد و ثمره کلافه گفت:
    - وای آهو چت شده تو! من جایی نمیرم نترس.
    چشم های آهو برق زد.
    - واقعا؟
    - آره واقعا.
    نفس آسوده اش را بیرون فرستاد. نمی خواست از ثمره دور شود و کنار آن دختر ها زندگی کند. دخترهایی که تنها وجه اشتراکشان نداشتن پدر و مادر بود.
    - عمو چی کار داشت؟
    - هیچی شنیده بود ضعف کردم اومد منو ببینه، تو چرا دیر کردی؟
    - رفته بودم موسسه.
    - واسه چی؟
    زیپ کیفش را کشید. سالنامه دیگری خارج کرد و مقابل چشم های ثمره تکان داد.
    - اون یکی رو گذاشتم سر جاش، آخریو برداشتم.
    ثمره بی حواس پرسید:
    - اون زن آخرش چی شد؟
    - کدوم زن؟
    - همون که شوهرش بهش خــ ـیانـت کرده بود.
    چشم های آهو ریز و ثمره متوجه اشتباهش شد.
    - ای کلک من که واست تعریف نکردم از کجا می دونی؟
    آب ریخته جمع نمی شد و جا برای انکار نبود. شانه بالا انداخت.
    - حالم خوب بود، یکم خوندم.
    و زمزمه کرد:برعکس حالا.
    آهو خندید.
    - عیب نداره من که بخیل نیستم تو هم بخون، و اما او زن...
    آه کشید.
    - بعد از به دنیا اومدن بچه اش طلاق گرفت؛ اما هر کار کرد حضانت بچه رو بهش ندادن، بابا بچه رو برد و رفت.
    ثمره از این پایان پوزخند زد.
    - حالا نمی شد شوهره دست از کاراش برمی داشت و زندگیشون خوب می شد؟
    - اون وقت جذابیت داستان از بین می رفت.
    - آهان جذایت تو بدبختیه دیگه، آره؟
    - می شه گفت. حالا پایه ای باهم بخونیم؟آدم درد بقیه رو ببینه درد خودش یادش می ره.
    ثمره برای فرار از فکر و خیال آرام گفت:
    - بخون.
    آهو شروع به خواندن کرد.
    «دوستش داشتم، نه! عاشقش بودم. مگر می شد، آن پسر محجوب را دید و مجنون نشد؟ مگر می شد، آن نگاه های گاه و بی گاه را دید و دل نداد؟ مگر می شد فرهاد را دید و شیرین نشد؟»
    آهو به ثمره نگاه کرد.
    - چه عجب این دفعه عاشقانه ست!
    ثمره لب هایش را جمع کرد.
    - شاید می خواسته سبک عوض کنه؟!
    آهو خندید و با حالت شوخ گفت:
    - شاید هم عشق خودش رو نوشته.
    ثمره در فکر فرو رفت، شاید!
    - بی راهم نمیگی.
    - آره، ثمره تو می دونی عمو چرا زن و بچه نداره؟
    - نه!
    - اصلا ما هیچی راجع به عمو نمی دونیم.
    - شاید...
    ثمره یاد چیزی افتاد و مکث کرد. بچه تر که بود، سال های خیلی دور شاید هشت یا نه ساله، لباس بچه ای را در کمد عمو دیده بود همراه با عکس یک زن زیبا. یعنی صاحب آن عکس زنِ عمو بود؟ پس حالا کجاست؟ آن لباس نوزاد رویش اسمی سنگ دوزی شده بود. یادش می آمد که به سختی خوانده بود؛ اما اسم چه بود؟ فکر کرد. دقیق نمی دانست. طلا؟ طنین؟ طوطیا؟
    صدای آهو او را از فکر بیرون کشید.
    - رفتی تو هپروت؟ شاید چی؟
    سرش را به دو طرف تکان داد.
    - هیچی بقیه اش رو بخون.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    جاوید به ساعت نگاه کرد. هشت صبح! سرش از بی خوابی در مرز انفجار و چشمانش سرخ سرخ بود. تمام شب را با فکرهای جور وا جور گذرانده بود. رحیمی ول کنش نبود و دیروز بعد از راهی کردن دخترک «فردا با حضور خانم ایمانی به پیشنهادت رسیدگی می کنم» گفته بود. تمام شب را دنبال بهانه بود. چطور کار را رد می کرد؟ اما نهایتا به یک نقطه رسیده بود. از این به بعد باید چطور زندگی می کرد؟ حاجی سرسخت و برگشتن از حرفش محال بود. با این حساب مجبور به قبول پیشنهاد رحیمی بود. نقطه آخر همان «اجبار برای کار» بود! با حرص نفسش را بیرون داد و از جا بلند شد. از بی خوابی گیج گیج بود. ساعت نه باید آن جا می بود؛ اما با این منگی قبل از رفتن دوش لازم بود.
    سرش را زیر آب سرد گرفت. کاش راهی برای نرفتن بود! از حمام بیرون آمد و با همان ربدوشامبر و قطرات آبی که از سر و رویش می چکید، به طرف آشپزخانه رفت. رو به روی یخچال خالی ایستاد. نگاهش را تویش چرخاند و پوف کشید. چه وقت خالی شدن بود؟! پاکت شیر را برداشت و باقی مانده را سر کشید. آن را توی سینک انداخت و به قصد حاضر شدن از آشپزخانه خارج شد.
    آرام مشغول رانندگی و صدای رادیو فضای ماشین را پر کرده بود. علاقه ای به گوش دادن موسیقی نداشت و همان آهنگ های درخواستی برایش بس بود. فاصله خانه تا آن محل بدون ترافیک یک ربع بیشتر نبود و انگار همه چیز برای زودتر مشغول به کار شدنش، دست به دست هم داده که جاده تا این اندازه خالی از ازدحام ماشین ها بود. گلفروشی یا شیرینی سرا برایش فرقی نمی کرد و دردش چیز دیگری بود؛ اما پیشنهاد دیروز...
    یاد آن دختر افتاد. امروز می آمد؟ محال بود بعد از آن غش و ضعف امروز حتی توان بلند شدن داشته باشد. میدان را پیچید و وارد خیابان مورد نظر شد. نگاهش به اطراف چرخید و چشم هایش با دیدن دختری که در امتداد خیابان در حال راه رفتن بود، ریز شد. از پشت سر دقیق نگاهش کرد. خودش بود! ثمره ایمانی یا بهتر بود می گفت عذاب الهی! انگار حسابی غرق فکر بود. نه انگار اشتباه کرده بود. این دختر جون سخت تر از این حرف ها بود. با دیدنش باز یاد بی عقلی اش افتاد. اگر کمی فقط کمی دقیق می شد و آن همه اشاره را می دید، وضعش حالا این نبود. باز کفری شد و انگار تلافی دیروز برای آرام شدنش کافی نبود. دلش تلافی دوباره و دوباره می خواست. باید عاصی اش می کرد، مثل خودش که در این چند روز قد تمام دنیا از زندگی سیر شده بود. باید او را از پا می انداخت. چقدر طول می کشد را نمی دانست فقط امروز باز آزار دادنش را می خواست! پا روی پدال گذاشت و پرگاز از کنارش عبور کرد. ثمره غرق فکر بود. با عبور سریع ماشین از فاصله کم، از جا پرید و بی اختیار کنار کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و برای فریاد زدن بر سر راننده بی فکر دهان باز و قبل از آن، ماشین کنار شیرینی سرا توقف کرد. با پیاده شدن جاوید، زبان آماده به حمله اش خشک شد و زیر لب با حرص گفت:باز این میرغضب، این پسر حاجی!
    تمام دیشب را برای رد پیشنهادش تمرین کرده بود. باید به رحیمی نه می گفت. کوله را روی دوشش بالا کشید و بی تفاوت به جاوید وارد گلفروشی شد. تنها راه برای به هم ریختن اعصاب آن روان پریش بی محلی بود. جاوید که منتظر پرخاش ثمره بود، با دیدن سکوتش حرصی شد. او را نادیده گرفته بود؟ جاوید را؟ پوزخند زد. انگار باید دمش را حسابی قیچی می کرد، زیادی هوا برش داشته بود! وارد شیرینی سرا که شد کارکنان سفید پوش با دیدنش از جا بلند شدند. پسر حاج محسن بود، رفیق گرمابه و گلستان صاحب کار و این احترام لایقش بود. حاج محسن هم کم کسی نبود! نگاهش را چرخاند. پوشیدن این روپوش سخت بود. بعد از سلام و احوال پرسی ها سراغ رحیمی را گرفت و جوابش «تا چند لحظه ای دیگه پیداش می شه» بود.
    روی صندلی نشست. نگاهش روی ساعت بود و حواسش به گلفروشی. اگر قرار به کار در اینجا باشد، باید دخترک را از همسایگی اش فراری می داد. دیدن هر روزه اش مساوی با جهنم شدن تمام زندگی بود. گوشی را از جیب بیرون کشید. رحیمی زیادی دیر کرده بود و حال انتظار بیش از این را نداشت. انگشت روی نامش کشید و بعد از چند بوق صدایش پیچید.
    - الو جاوید.
    - سلام عمو کجایین شما؟
    - سلام پسرم، برو گلفروشی پنج دقیقه دیگه می رسم.
    تماس را قطع و به طرف گلفروشی حرکت کرد.
    رامین کنار ثمره مقابل قفسه ایستاده و در حال دادن آموزش های لازم بود. حرفش با بلند شدن صدای زنگوله قطع شد و نگاهشان به طرف در چرخید. جاوید آرام وارد شد و ثمره نگاهش را دزدید و خیره به حسن یوسف رو به رو شد. زیبا ترین گیاه موجود! رامین دستش را به طرف جاوید دراز کرد و با جلوتر آمدن جاوید، بوی افترشیو در بینی ثمره پیچید. اخم کرد. همین را کم داشت. شناختن عطر و بویش! جاوید با دیدن اخم ثمره پوزخند زد و به رامین گفت:
    - فکر نمی کنم نیاز به آموزش باشه خانم... ایمانی قرار برن شیرینی سرا مشغول شن!
    ثمره محکم چشم هایش را بست. عصبی شد. این مرد مخل آسایشش بود و کاش می شد این دست را بر دهانش می کوبید. نفس عمیق کشید و با لبخند ساختگی به سمت رامین چرخید.
    - ادامه بدین.
    نگاه رامین بین آن ها رفت و برگشت کرد. انگار یک چیزی این بین نادرست بود.
    ادامه داد:
    - حسن یوسف...
    باز صدای زنگوله پیچید و رامین سکوت کرد. رحیمی با لبخند وارد و نزدیک شد. دست روی شانه جاوید گذاشت و آن را فشرد. همین حرکت برای به صفر رسیدن شانس ثمره کافی بود. ناامید سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با دکمه مانتویش شد. دیگر ترس از بهرامی نبود که پابندش کرده، به آرامش بی نظیر این جا زیادی محتاج بود. آرامشی که هیچ جای دنیا پیدا نکرده بود. مهم نبود طراحش این میر غضب بود، مهم حس لـ*ـذت گمشده ای بود که این جا پیدا کرده بود. چه خوب که این جا حتی به دروغ آشنای رحیمی بود و چه خوب تر که خبری از اسم بهرامی و موسسه دختران حوا نبود! رحیمی به طرفش چرخید.
    - سلام دخترم بهتری ان شالله؟ دیروز بهرا...
    رحیمی با یادآوری تماس دیروز بهرامی و صحبت هایش حرفش را نیمه تمام گذاشت. گفته بود اسمی از او در محل کار نیاورد. چقدر آن مرد بزرگوار بود و کاش دخترک قدر محبت و حمایت هایش را بیشتر می دانست.
    - بله ممنون بهترم.
    رحیمی به هر دو اشاره داد.
    - خب بریم تا تکلیف تصمیم دیروز رو روشن کنیم.
    هر سه پشت میز نشستند. رامین با سه فنجان چای و یک بشقاب شیرینی خشک وارد شد. چای را تعارف کرد و ثمره خیره به شیرینی خشک شد. سرش را بالا برد و با دیدن نگاه مهربان رحیمی و لبخندش، دلش قرص شد. یعنی عمو چیزی به او گفته که حالا خبری از شیرینی تر نبود؟ رحیمی رو به جاوید گفت:
    - قرار بود امروز تصمیم بگیریم کی کجا بره! جاوید هم با دیدن شیرینی خشک همه چیز را خوانده و وقت پایان دادن به این بازی بود.
    - اون شرکت کی راه میوفته؟
    رحیمی ابروهایش را بالا داد.
    - پیشنهاد مدیریت شرکت قبل از اون سونامی بود، الان دیگه لغو شد.
    دندان هایش را روی هم فشار داد. کاش همان موقع پذیرفته بود! خودش را نباخت، باید می گفت رفتن به شیرینی سرا را می خواهد. دهان باز کرد و قبل از آن رحیمی گفت:
    - یه راه دیگه ای هم هست.
    مکث کرد. هر دو خیره به دهانش برای شنیدن پیشنهاد جدید شدند. نگاهش بین آن ها رفت و برگشت کرد و گفت:
    - رامین رو می فرستم شیرینی سرا، هر دوی شما می مونید این جا.
    چشم های هر دو گرد شد. ثمره با یادآوری حرف های آن روز رحیمی و سه پیشنهادش، کافی شاپ را ترجیح داد. دولا راست شدن در برابر مردم از ماندن کنار این میرغضب روان پریش بهتر بود. هر دو هم زمان گفتند:
    - میرم کافی شاپ.
    - میرم شیرینی سرا.
    رحیمی با دیدن رد سریع پیشنهادش حدس هایی زد. انگار با اتفاق آن روز کدورتی بینشان پیش آمده بود. لبخند محو زد. خدا آخر عاقبتش را با این دو نفر ختم به خیر کند.
    - پس کی این جا بمونه؟
    منتظر جواب آنها نماند. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و وقتی برای تلف کردن با این دو کله شق نداشت. از جا بلند شد و رو به جاوید گفت:
    - تو میری شیرینی سرا.
    به ثمره نگاه کرد.
    - تو هم تا گرفتن مجوز شرکت می مونی این جا.
    و رفت و باز تنهایشان گذاشت. ثمره به فکر فرو رفت. چرا پسرحاجی با آن دبدبه باید در شیرینی سرای رحیمی کار می کرد؟ منظور رحیمی از سونامی و لغو قرار چه بود؟ جاوید خیره به ثمره فنجان چایش را برداشت و گفت:
    - فقط با تر مشکل داری؟ خشکش رو تعارف کنم؟
    ثمره بی جواب نگاهش کرد. چرا پسرحاجی اینقدر از او کینه داشت. تمام حرف هایش پر از حرص و تمسخر بود. حدسی در سرش چرخ زد. نکند آن روز با ورودش به خانه همسرش دچار سو تفاهم شده؟ نکند برایش مشکل ایجاد کرده؟ این همه کینه طبیعی بود؟ خیره به او بی اداره فکرش را زمزمه وار گفت و جاوید آن را شنید.
    - اون روز خانمتون دچار سوتفاهم شدن؟
    جاوید ابروهایش را بالا برد. هنوز گمان می کرد آن دختر همسرش است! فنجانش را آرام روی نعلبکی گذاشت و با آرامش خاص گفت:
    - مثلا چه جور سوتفاهمی؟
    ثمره لب هایش را با زبان تر کرد. اهل دستپاچه شدن نبود؛ اما زیر این نگاه نافذ که درحال وجب کردن اعضای صورتش بود، کمی دست و پایش گم شد.
    - خب...
    چه می گفت؟ چطور سوتفاهمی؟
    - نمی دونم بالاخره من اونجا بودم، گفتم شاید فکر بد راجع به منو... منو... شما... کرده باشه.
    دیدن دستپاچگی بی سابقه دخترک لـ*ـذت داشت. سرگرمی مفرحی بعد از آن همه دلمردگی بود. چانه اش را خاراند. خودش را روی میز کشید و فاصله کمتر شد. کنار گوشش پچ زد:
    - مثلا چه فکری؟
    ثمره نگاهش را در چشم های جاوید چرخاند. رنگ نگاهش زیادی چندش آور بود و خباثت در آن فریاد می زد. پاکی انگار به رگ و ریشه نبود و پسرحاجی با وجود داشتن زن، چشم و دل پاک نبود. اخم کرد و از جا بلند شد. رحیمی چه خواسته بود؟! تنها گذاشتنش با این کفتار! چه خوب که مخالفت کرده بود. حاجی مار در آستین پرورش داده و فرزند ناخلف خود خود جاوید بود! قدم برداشت و جاوید آستین مانتواش را کشید، برگشت و فقط نگاهش کرد.
    - آره فکر بد کرد.
    حس بدش پرید و احساس شرم کرد. باعث کدورت بین آن ها شده بود؟! لبش را بین دندان گرفت. حدسش درست بود و این همه کینه بی اساس نبود!
    - بهتون گفتم که از طرف من معذرت خواهی کنید.
    نگاه جاوید مظلوم شد. بازیگر خوبی بود.
    - باور نکرد.
    - کاری از دست من برمیاد؟
    سرش را تکان داد.
    - نمی دونم.
    - متاسفم، واقعا قصدم این نب...
    با آمدن رامین حرفش نیمه تمام ماند. جاوید با لـ*ـذت به ثمره نگاه می کرد. وقتش بود متوجه سرکار رفتنش شود. رو به رامین که درحال جمع کردن فنجان های خالی بود، گفت:
    - تو چه کردی هنوز در عزوبیت به سر می بری؟
    رامین خندید.
    - بزرگتر از من این جا هست.
    - مگه مغز خر خوردم زن بگیرم؟!
    ثمره با شنیدن حرف جاوید ابرو بالا داد. چه دلیلی برای دروغ گفتن به رامین داشت؟ گنگ نگاهش کرد و رامین گفت:
    - والا اگه حاجی بابای من بود حق اسلام رو خوب ادا می کردم و چهارتا رو می گرفتم!
    - تو اولی رو بگیر بقیه پیشکش.
    رامین از حالت شوخ خارج شد.
    - نه جدی جاوید وقتشه دیگه، حاجی خیلی نگرانته.
    ثمره گیج گیج بود. چرا جاوید مصر به پنهان کاری بود؟ سرش را به طرف جاوید چرخاند و با دیدن نگاه پر تمسخرش، بازی خوردنش را فهمید. جاوید ابرو بالا داد و با خنده پر تمسخر سرش را کج کرد. ثمره حرصی شد، پست فطرت برایش کم بود. تند خارج شد و به سمت پله رفت. همان سه پله کوتاه. کنار گل ها ایستاد. کفری بود و نفسش تند شده بود. او را به سخره گرفته بود؟! دستش انداخته بود! پس... پس آن زن که بود؟!ابروهایش با تعجب بالا پرید و زمزمه کرد:دوست دخترش؟
    یعنی پسر حاج محسن مردانی هم...
    یاد آن روز افتاد و نیشش کم کم باز شد. آن حرف را در برابر حاجی زده بود، امروز رحیمی حرف از سونامی زده بود، از لغو گفته بود. آن روز حرف از مدیر شدن جاوید بود از نارضایتی اش! یعنی، یعنی امکان داشت تمامش بعد از آن حرف باشد؟ با صدا خندید و جلوی دهانش را گرفت. خودش بود. انگار ندانسته پته های جاوید را روی آب ریخته و جاوید تنبیه شده بود. باز خندید. لـ*ـذت واقعی همین بود. حقش بود. پشیمان نشد. خربزه خورده بود و باید پای لرزش می نشست! باز خندید. یادش باشد دفعه دیگر آن چه دیده را مو به مو برای حاجی تشریح دهد؛ آن تخت دو نفره و آن بالای تنه بدون پوشش را!
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    جاوید هنوز لبخند بر لب داشت. نگاه گنگ و متعجب دخترک و بعد از آن حرص و خشمش حسابی سرحالش کرده بود. مخل آسایشش شده بود و همین را می خواست. باید با او یر به یر می شد. حالا که آرامشش را از دست داده، تلافی حق آن دخترک احمق بود؛ اما نوبتی هم که باشد نوبت هادی بود. آتش اصلی از گور او بلند شده بود و باید حسابش را با او صاف می کرد. حسابی که شاید هرگز صاف نمی شد. قلبش آرام نمی گرفت و حق داشت. کم نبود، زندگی بی دردسرش را از دست داده بود. تا زمانی که دوباره آرامش واقعی را به دست نیاورده، آرام نمی شد. دست به صورتش کشید. باید می رفت. رامین برای دادن آموزش به دخترک رفته و دلیلی برای ماندنش باقی نمانده بود. بی نگاه به دور و ور از جا بلند شد. نگاه کردن به اطراف را دوست نداشت. حسرت خوردن و یادآوری روزهای خوب زندگی اش را دوست نداشت. روزهای پر شور و امیدی که دیگر نمی توانست آن ها را بازگرداند حتی اگر می خواست! روح و روانش حالا دیگر با زندگی آرام و بی صدا اخت شده بود. از گل فروشی خارج شد. هوا رو به گرمی بود و آسمان بدون ابر. یادش نمی آمد فصل گرما را دوست داشت یا سرما؟! انگار خیلی چیزها از یادش رفته بود. نفسش را بیرون فرستاد و راهش را به طرف شیرینی سرا کج کرد. همزمان با دراز کردن دست به سمت دسته، گوشی در جیبش لرزید. آن را بیرون کشید و با دیدن اسم هادی اخم کرد و رد تماس زد. حساب هادی را فقط با قطع این ارتباط می رساند. کاری که خیلی وقت ها پیش باید می کرد! هادی با دیدن رد تماس لعنتی گفت. چه فکر می کرد و چه شد!حتی ذره ای به ذهنش خطور نکرده بود که رحیمی متعصب پشت جاوید را بگیرد. انگار خدا ترسی او فقط برای زیر دست هایش بود. روباه پیر! باز تماس گرفت و باز رد تماس. این بار «لعنتی خر شانس» را با صدای بلند گفت. همیشه همه جا شانش با او بود، حتی با آن نقشه حساب شده باز کار به ضرر خودش تمام شده بود؛ اما نباید به این راحتی دست می کشید. شش سال زحمت کشیده و باید مزد کارش را می گرفت. نادیده گرفتنش در این موقع نامردی به تمام معنا بود. جان کنده بود. با جون دل برای رحیمی کار کرده بود و حالا؟ نه نباید به راحتی می گذشت. زمان پادویش دیگر به پایان رسیده بود. عصبی نعره کشید و شیشه روی میز را به زمین کوبید. همزمان صدای پیام بلند شد و به هوای جاوید بودن سریع آن را باز و با دیدن نام آهو اخم کرد. با خواندنش «دختره آویزون» گفت و عصبی تر شد. حرص داشت. نقشه هایش بهم ریخته بود و جایی برای آرامش نیاز داشت. باید آرام می شد و باز نقشه حساب شده دیگری می کشید؛ اما این همه خشم را چطور آرام می کرد؟ سرش به سمت گوشی چرخید و نگاهش روی کلمات لغزید.
    «هادی کجایی؟خبری ازت نیست.»
    لبخند شیطانی زد. خود خود شیطان بود. چه کسی بهتر از این دختر احمق برای آرام کردنش پیدا می شد؟ انگشتش را روی نامش گذاشت و تماس بدون معطلی برقرار شد.
    - هادی...
    نیاز به تور محکمی برای به دام انداختن این دختر ساده نبود. همان زبان چرب و نرم کافی بود.
    - جان هادی!
    نفس آهو رفت، تمام وجودش گوش شد. کاش دوباره می شنید، این جان گفتنی که از هیچ کس نشنیده بود. باید زخم هایش را التیام می داد. زخم تنهایی چندین ساله اش. حرفی نزد، نداشت. زبانش انگار با آن جان گفتنش بند آمده بود. هادی با دیدن سکوتش باز گفت:
    - دلم برات یه ذره شده نفسم.
    قلب آهو از این صدای پر احساس تند کوبید. این حرف ها چه برسرش آورد؟ نمی دانست. داغ شده و روحش انگار در حال خروج از تنش بود. آرام گفت:
    - منم عزیزم.
    عزیزمش از عمق وجودش بود و کاش هادی می فهمید و او را به بازی نمی گرفت.
    - میشه هم دیگه رو ببینیم؟
    رنگ به رنگ شد. دیدن او را می خواست؟ سریع آینه کوچکش را از کیف بیرون کشید. باید موهایش را می دید و از نبودن ریشه های سفید مطمئن می شد. با دیدنش خیالش راحت شد و سریع گفت:
    - کی و کجا؟
    - همین الان خونه خودم!
    قلبش ایستاد. ترسید. حرفی نزد. جوابی برای دادن نداشت. می رفت؟ نمی دانست.
    - بهم اعتماد نداری؟
    بدون مکث گفت:
    - دارم؛ اما...
    - اگه داری دیگه اما و اگر نیار اگه هم نداری که هیچ.
    باز هم ترسید. این بار از، از دست دادنش. به او اعتماد داشت. باشه گفت و از جا بلند شد. باید بقیه ساعات کار را مرخصی می گرفت.
    ثمره گفته های رامین را از روی دفترچه کوچکش مرور می کرد و سرش از حجم مطالب سنگین شده بود؛ اما آنقدر ها هم که فکر می کرد سخت نبود. بدون شک سریع همه را حفظ می شد. از خودش مطمئن بود. به ساعت نگاه کرد. وقت تعطیلی گلفروشی بود. از جا بلند شد و به طبقه پایین رفت. با دیدن رامین در حال آب دادن به گلدان ها لبخند زد و نزدیکش شد.
    - من دیگه میرم.
    رامین آرام به سلامت گفت. امروز روز آخر بودنش بود و فردا به مدت یک هفته می رفت. ثمره از مغازه خارج و نگاهش به سمت هایپرمارکت آن دست خیابان کشیده شد. یاد لیست خرید افتاد و کوله اش را از شانه پایین کشید و شروع به گشتن کرد. نه انگار جا مانده بود. چیز زیادی از لیست یادش نبود و باید از آهو کمک می گرفت. شماره آهو را گرفت و با شنیدن صدای اپراتور متعجب شد. این دختر محال بود دردسترس نباشد! با قرمز شدن چراغ از عرض خیابان رد شد. اشکالی نداشت و چیزهای که در خاطرش بود را می خرید. وارد هایپر شد و نگاهش را چرخاند. اولین بار بود قدم به اینجا می گذاشت. قیمت اجناس چقدر بود؟ با یادآوری حساب پر از پولش با خیال راحت جلو رفت. هر چقدر که باشد، مهم‌ نبود. سبد را برداشت و همزمان با راه رفتن به اجناس قفسه ها نگاه می کرد. با دیدن هر کدام یاد نیازش می افتاد و سبد را بی تفاوت به قیمتش پر می کرد. رو به روی قفسه وسایل بهداشتی رسید. دستش را به سمت پودر بهداشتی دراز کرد و قبل از برداشتن، ایستادن مردی را کنارش حس کرد. ناشیانه مسیر دستش را تغییر داد و همزمان با برداشتن شامپو به دروغ زمزمه کرد:شامپوی ضد شوره.
    آن را توی سبد انداخت و قبل از حرکت، دست مرد به سمت ژیلت دراز و با شنیدن صدای جاوید خشک شد.
    - ما که واسه ریشه.
    طعنه کلامش را فهمید. او این جا چه می کرد؟ آن هم درست در جای حساس! از بروز دادن خجالتش متنفر بود و نگاهش را به نگاه پر تمسخر جاوید داد. باز هم آن لب های یه وری شده. چقدر تمسخر نگاهش درد داشت. دلش می خواست دو انگشتش را در چشمانش فرو کند و آن لب ها را... نه اما کم بود باید این سر را از تن جدا می کرد یا دو شقه. شاید آرام می گرفت. جاوید پودر بهداشتی را از قفسه برداشت و توی سبد ثمره انداخت.
    - این واسه شوره سر مفیدتره، کامل از بین می بره.
    خبیث خندید و از کنار نگاه پر از حرص ثمره گذشت. به سبدش نگاه کرد و اجناسی که خریده بود. چه خوب که رحیمی وضعش را درک کرده و پیش پیش حقوقش را داده بود.
    ثمره از حرص پا به زمین کوبید و از پشت سر به رفتنش نگاه کرد. به درک اصلا امر طبیعی خجالت نداشت!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    ساعت از دو گذشته بود. ثمره سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و گوشی را از جیب بیرون کشید. خیره به صفحه سیاه شد، خبری نبود. نه از آهو و نه از عمو بهرامی. یاد حرف های دیروز افتاد. حرف هایی که از یادآوریشان در حال فرار بود. شرمزده بود. چطور آن قدر بی ملاحظه شده بود؟ چطور به عموی همیشه مهربانش آن حرف ها را زده بود؟ نگاه مردم چه ربطی به او داشت؟ حتما دلش شکسته بود! باید به دیدنش می رفت؛ اما چه می گفت؟ تکذیب حقیقت؟ او همیشه از عمو فراری بود و این غیر قابل انکار بود. معذرت خواهی می کرد؟ از چه؟ از بیان واقعیت؟ چون حرف دلش را زده بود؟ بودن اسم بهرامی مساوی با فهمیدن همه چیز از سوی اطرافیانش بود و او این را نمی خواست. کلافه بود. نه ناراحتی عمو را می خواست و نه بودن اسمش در محل کار. عمو را فقط در خلوت می خواست، جایی که هیچ احدی، هیچ حرف و قضاوتی نباشد. همین و بس! وارد جعبه پیام ها شد و شروع به تایپ کرد. باید چیزی به عمو می گفت. خیره به اسم بهرامی با خودش فکر کرد، چه می نوشت؟! نمی دانست. بلد نبود. به کیبرد نگاه و اولین چیزی که به ذهنش رسید، تایپ کرد.
    «حمایت با نام تو معنا می شود.»
    ارسال کرد و گوشی را در کوله انداخت. به خانه رسید. کیسه ها را زمین گذاشت و کوله را از دوشش پایین کشید. کلید را کجا گذاشته؟ یادش نبود. شروع به گشتن کرد و با پیدا کردنش آن را بیرون کشید. حواسش از دیروز زیادی پرت شده بود. پرت عمویی که انگار از او کنار کشیده بود. در را باز و سنگینی بار را بین دو دست تقسیم کرد. پشت در هال ایستاد و با آرنج دسته را پایین کشید. وارد شد و با صدای بلند نام آهو را خواند. جوابی نگرفت و به اطراف نگاه کرد. سکوت مطلق! هنوز به خانه برنگشته؟ به طرف آشپزخانه رفت. کیسه ها را روی کابیت گذاشت و شروع به بیرون کشیدن جنس ها کرد. شیر، مرغ، آبلیمو، سس، نون پیتزا. چشمش به پودر گوشه مشما افتاد و نگاه پر تمسخر جاوید برایش مجسم شد. با حرص آن را برداشت و در سطل آشغال انداخت. دست کثیف مردک به آن خورده بود.
    مواد غذای را توی یخچال جاسازی کرد و برای خلاص شدن از مانتوی مشکی تقریبا بلند به طرف اتاق رفت. او کجا و این نوع پوشش کجا! وارد شد و با دیدن آهوی کز کرده کنار رخت خواب های تا شده، هین کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
    - وای آهو خدا بگم چکارت کنه، زهرم ترکید.
    چشم های بی روح آهو به طرفش برگشت و فقط نگاهش کرد. بی حس بی حس. نگاه ثمره بین حوله دور تن و موهای نم دارش چرخید. چه اتفاقی برایش افتاده؟ نگران جلو رفت و رو به رویش نشست. خیره به چشم های شیشه ای او شد و گفت:
    - چته تو؟
    اشک آهو چکید و قلب ثمره تپش گرفت.
    - آهو نصف عمر شدم، چته؟
    چانه آهو لرزید و اشک دیگری چکید؛ اما حرفی نزد. حرف برای گفتن نداشت. چه می گفت؟ از گندی که زده بود حرف می زد؟ از اشتباهی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده بود؟ نه نباید می گفت و اتفاق امروز باید چال می شد! ثمره جلوتر رفت. دست روی شانه بدون پوشش گذاشت و تکانش داد. تنش انگار یخ زده بود.
    - چت شده دختر، نگرانم یه حرفی بزن!
    دختر! چه ساده از آن گذشته بود. دُر گران بهایش، تنها داشته اش را چه راحت به حراج گذاشته بود. کاش ثمره می دانست این حرف چه آتشی به جانش انداخت. قلبش مچاله و ریزش اشک هایش تند تر شد. هادی را دوست داشت؛ اما این نوع روابط را نه! اگر رهایش می کرد چه خاکی بر سرش می ریخت؟ نگاه آخر هادی دلش را لرزانده بود. نگاه سرد و بی مهرش. خیره به ثمره نگران شد و پر بغض نالید:
    - ثمره جونم.
    ثمره اهل جانم گفتن ها نبود. محبت کردن بلد نبود با آن که کم از عمو ندیده بود؛ اما این جنس دل و قلوه دادن را نیاموخته بود.
    - بگو آهو.
    آهو خودش در آغـ*ـوش ثمره انداخت. دلش جای امن می خواست. جایی که بوی آشنا داشت. جایی که آرامش و عشق واقعی داشت. ثمره حیرت زده نگاهش کرد. چه بر سر خودش آورده؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟
    - سردمه... خیلی زیاد.
    سرمایش از درون بود. نگاه یخ زده هادی سرما را به جانش انداخته بود. بهارش انگار فصل برف و بوران شده بود، فصل مرگ و انجماد! ثمره بیزار از ترحم بود؛ اما این چهره ناچارش کرده و دلش انگار برایش سوخته بود. نه نمی خواست... دلسوزی کردن را نمی خواست. باید به آهو محبت می کرد نه ترحم! حتی اگر ذره ای بلد نبود.
    - بچه که بودم مامانم...
    مکث کرد و بغضش را فرو داد. اگر مادرش بود باز هم این بلا به جانش می افتاد؟
    - وقتی با داداشم دعوام می شد یا کار بد می کردم خودمو می نداختم بغلش اونم دیگه تنبیه کردنو یادش می رفت.
    دست ثمره روی سرش قرار گرفت و بی اختیار شروع به حرکت کرد. تنها چیزی که از دستش برمی آمد همین بود. به سکوتش ادامه داد. تنها یک سوال در سرش می چرخید. چه بلایی سر این دختر آمده؟
    _کاش تو اون تصادف منم باهاشون مرده بودم، اونوقت دیگه مجبور نبو...
    حرفش قطع شد. نه نباید می گفت!
    - مجبور نبودی چی؟
    جوابش فقط اشک های بی وقفه بود و تنی که یک باره انگار تبدیل به کوره آتش شد. شروع به لرزیدن کرد و دندان هایش بهم خوردند. ثمره وحشت زده او را از خودش جدا کرد و توی صورتش خیره شد. سرخ سرخ شده بود. از جا بلند شد و سریع به طرف آشپزخانه رفت. کاسه را پر آب کرد و حوله تمیزی تویش گذاشت. تنهایی خیلی چیزها را به او یاد داده بود. وقت سختی باید روی پای خود می بود. حتی دوره کمک های اولیه را برای این مواقع گذرانده بود. دستپاچه نمی شد و سریع چاره کار را پیدا می کرد. قرص تب بر را از کابینت برداشت و با کاسه آب دوباره به اتاق رفت. آهو هنوز می لرزید. کاسه را کنار گذاشت و بالش و پتو برداشت. رویش کشید و قرص را در دهانش گذاشت. پلک هایش روی هم افتاده و زیر لب نام مادر را با ناله می گفت. خیره به دهان او ماند. خودش وقت بیماری هرگز اسم مادر را بر زبان نیاورده بود. هیچ وقت دلش دیدن مادرش را نمی خواست. شاید می خواست و حتی به خودش دروغ می گفت. آهو با او فرق داشت. پدر و مادرش را تا ده سالگی داشت. پروین با او فرق داشت. بچه طلاق بود و تکلیفش روشن، اما خودش چه؟ از کجا آمده بود؟ به کجا ختم می شد؟ نمی دانست. واقعیت همیشه تلخ بود و دلش دانستنش را نمی خواست. بی خبری از دانستن میلیون ها بار بهتر بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    گوشی توی جیب جاوید لرزید و بی تفاوت به کارش ادامه داد.گوشه چوب را چسب زد و ُبرش دیگری را با احتیاط رویش گذاشت. دقیق بود و ذره ای از ترتیب خارج نمی شد. همه چیز منظم و طبق اصول!
    چوب دوم را برداشت. ظرافت در کارش حرف اول را می زد و بالن باید به بهترین شکل به پایان می رسید. فکرش، ذهنش تنها درگیر تکه چوب ها و نظم شان بود. دلیل علاقه اش به ساخت ماکت همین بود. از اتفاقات تلخ زندگی، از کابوس های شبانه و از صدای وجدان دور می شد. وجدانی که با وجود گذشت پنج سال هنوز به او چسبیده و تنها دلیلش، عمل نکردن به وصیت آن مرد بود. مردی زندگی را مدیونش بود. دلش نمی خواست زندگی بقیه را آشوب کند. مرد مُرده بود و دیگر نبش قبر نیاز نبود. باز گوشی لرزید. نچ کرد و چسب حرارتی را کنار گذاشت. با دیدن اسم کمند نفسش را با صدا بیرون داد. اگر برنمی داشت تا خروس خوان ولکنش نبود. ناچار تماس را برقرار کرد و بی حوصله الو گفت.
    - سلام داداش.
    صدایش انگار گرفته بود و ابروهایش به هم نزدیک شد.
    - سلام چی شده چرا صدات گرفته؟

    - هیچی، تو خوبی؟
    - مثل همیشه.
    - مامان دلش تنگ شده نمیایی اینور؟
    - تو خونه نداری همیشه خونه بابایی؟
    - وقتی نیستی مجبورم جور دوتارو بکشم.
    - بلدی به زندگیت برس.
    - خیلی نگرانی؟
    - الان واسه این زنگ زدی؟
    - نه گفتم که مامان دلش تنگ شده.
    - مامان دلش تنگه، تو زنگ میزنی؟ گوشی رو بده به خودش.
    - یکم بد حاله.
    از پشت میز بلند شد.
    - چی شده؟
    - مثل همیشه فشارش رفته بالا
    - چرا اتفاقی افتاده؟
    - میشه به جای این همه سوال کردن بیایی؟
    چقدر این دختر وقت دلخوری بدقلق می شد. از بچگی همین بود. کلافه از رفتارش گفت:
    - میشه جواب بدی؟
    - نه نمیشه! من برم کار دارم تو هم اگه خیلی نگرانی بیا.
    تماس را قطع کرد. می دانست این گوشت تلخی کمند بخاطر بی جواب ماندن تماس هایش است. دلش زیادی خوش بود. اَه گفت و حرصی شده از کارگاه خارج شد. کت بهاری را از روی کاناپه برداشت و روی لباس های راحتی پوشید. از خانه خارج شد و به سمت پله ها رفت. بعد از گذشت پنج سال به این صد پله عادت کرده بود. وارد پارکینگ شد و به طرف ماشین رفت. همزمان با سوار شدن، یاد حاجی افتاد. بعد از آن اتفاق چه برخوردی با او داشته باشد؟ نمی دانست. استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد. برای خلاصی از سکوت، رادیو را روشن کرد. حاج خانم چرا فشارش بالا رفته؟ یعنی پدرش حرفی زده؟ نه محال بود! حاجی اهل بی آبرو کردن نیست! پشت چراغ قرمز ایستاد. متنفر بود از این سی ثانیه ای که برایش حکم سی سال داشت. نفسش را پر صدا بیرون داد و همزمان صدای آهنگ درخواستی پخش شد و کلافه از ها ها کردن موسیقی سنتی رادیو را خاموش کرد. چراغ بالاخره به سبز شدن رضایت داد و باز ماشین را به حرکت در آورد. اعصاب هیچ چیز را نداشت. کمند او را از خلوتش بیرون کشیده بود، حاج خانم فشارش باز بالا رفته بود و رو به رو شدن با پدرش که جای خود داشت. تنها یکی از آنها برای برهم ریختن اعصابش کافی بود و وای به همه آنها! رو به روی خانه ایستاد. از ماشین پیاده و از بیرون به نمای دو طبقه خیره شد. چند وقت از آخرین باری که پا به اینجا گذاشته، گذشته بود؟ یادش نبود. سرش را به دو طرف تکان داد و خاطراتی که در حال هجوم بودند را دور کرد. دکمه آیفن را فشرد و در با تیک باز شد. داخل رفت و آرام مسافت چند متری حیاط را طی کرد. خاطرات این بار بی اجازه به جانش افتادند. چقدر اینجا خاطره داشت و چقدر از یادآوریشان متنفر بود. یادآوری روزهای بی دغدغه فقط باعث عذابش می شد و سوالی در سرش چرخ می خورد. «چرا من؟!» یاد آن روز افتاد. آن روز لعنتی! سرش سنگین شد و دست هایش شروع به لرزیدن کردند. انگار باید سراغ دکتر می رفت؛ اما دلش خوردن دوباره آن قرص ها را نمی خواست. قرص هایی که فقط منگش می کردند. از مدام خواب بودن نفرت داشت! پشت در ایستاد. سعی در توقف لرزش دست هایش داشت؛ اما نمی توانست. ناچار وارد شد و با ورودش بوی کتلت به شامه اش خورد. حتم داشت با وجود بی حالی مادرش، کار کمند است. به جمع چهار نفره وسط سالن نگاه کرد و مهرسا از آغـ*ـوش حاج محسن پایین پرید و به طرف او دوید.
    - سلام دایی جون.
    روی زانو نشست و لبخند زد. آن هم لبخندی که فقط حالت چهره اش را از خشکی در آورد و هیچ انحنایی روی لب ها ایجاد نشد؛ حتی اگر می خواست با وجود لرزش دست ها و استرسش نمی شد. با وجود نگاه برنده حاجی نمی شد! دست روی سرش کشید و گونه اش را بوسید. صدای کمند را شنید.
    - باز خوبه این بچه رو تحویل می گیری، ما رو که اصلا حساب نمی کنی.
    نگاهش را بالا کشید و جوابی نداد. کمند نزدیک تر شد و جاوید سرپا ایستاد و پیشانی اش را بوسید.
    - خوش اومدی داداش.
    ممنون گفت. برخلاف تخس بازی نگاهش مهربان و دلتنگ بود. دست هایش هنوز می لرزید و سرش را به طرف نسرین چرخاند. چشم هایش پر از مهر مادری بود. نسرین سر تا پای پسرش را نگاه کرد. به اندازه تمام دنیا دلتنگ بود. دلتنگ پسری که دنیا زیادی به او جفا کرده بود. جاوید با اشاره نسرین به طرف حاجی رفت و با احترام سلام کرد. حاج محسن اهل پا گذاشتن روی واجبات نبود و زیر لب جواب داد و دانه تسبیح را به طرف دیگر فرستاد. استغفرالله را زمزمه کرد و انگار به جای جاوید استغفار می کرد. توان مقابله با جاوید را نداشت و حرف هایش را به نسرین گفته و او را واسطه کرده بود. از جا بلند شد و رو به نسرین گفت:
    - می رم استراحت کنم.
    نسرین غمگین نگاهش کرد.
    - شام نخوردی؟
    - اشتها ندارم.
    جاوید بعد از رفتن حاجی خم شد و سرش را بوسید. نسرین عطر تن تنها پسرش را نفس و آه پر حسرتی کشید. جاوید کنارش نشست. دست نسرین برای گرفتن دستش پیش رفت و جاوید زودتر عقب کشید. نباید متوجه لرزش دستانش می شد.
    - بد نباشه حاج خانم؟
    نسرین لبخند بی جان زد.
    - الان که دیدمت خوبه خوبم، قربونت برم.
    کمند چشم غره رفت.
    - پسر دوست!
    نسرین با لبخند به حسادت کمند نگاه کرد.
    - تو دیگه چرا این حرفو میزنی دختر! نمی بینی بچه م چقدر لاغر شده؟!
    - بچه ت خودش از ما کند قربونت بشم.
    جاوید اخم کرد.
    - باز شروع کردی؟
    - اگه دروغه بگو!
    نسرین وساطت کرد.
    - باشه، باشه تو رو خدا آروم باشین بعد کلی دوره هم جمع شدیم.
    کمند به احترام حرف نسرین سکوت کرد و نگاه جاوید به سمت مادرش برگشت.
    - چی شدین شما؟
    - هیچی عزیز دلم، مثل همیشه فشارم رفته بود بالا.
    - چرا چیزی شده؟ کسی حرفی زده؟
    - نه...
    حرف نسرین با پریدن مهرسا و نشستن بین آنها نیمه تمام ماند. مهرسا رو به جاوید گفت:
    - دایی می خوای عروسی کنی؟
    ابروهای جاوید بالا رفت. کمند اسم مهرسا را تکرار کرد و نسرین گفت:
    - چی میگی دختر برو به درس و مشقت برس!
    - درسم رو خوندم، می دونم می خواین من رو بفرستین دنبال خود سیاه که چیزی نگم.
    جاوید نگاهش را از مهرسا گرفت.
    - مامان این بچه چی میگه؟
    مهرسا زودتر گفت:
    - من بچه نیستم، بعدشم جریان اینکه شما قراره عروسی کنید.
    کمند محکم گفت:
    - مهرسا ساکت میشی یا نه؟
    مهرسا لب هایش را جمع کرد.
    - راسته خب.
    جاوید رو به مادرش کرد.
    _جریان چیه مامان؟
    نسرین ناچار گفت:
    - چی بگم والا...
    - جریان عروسی چیه؟
    کمی روی مبل جا به جا شد.
    - راستش حاجی چند وقتی تو خودش بود، هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد... امروز خیلی پاپیچ شدم که گفت به جاوید بگو...
    سکوت کرد و نگاهش را به سمت کمند چرخاند. انگار دنبال تایید کسی برای ادامه حرفش بود. جاوید گفت:
    - لطفا ادامه بدین.
    - خب... گفت که بهت بگم اگه کسی رو سراغ داری معرفی کن بریم یه تحقیقی کنیم؛ اگه خوب باشن چرا که نه...
    نسرین باز سکوت کرد. جاوید می دانست حاجی به این ماجرا و آن دختر بی تفاوت نمی ماند.
    - بگو مادر کسیو سراغ داری؟
    جاوید بدون مکث «نه» گفت و نسرین ادامه داد:
    - خب پس حاجی گفت اگر سراغ نداری یکی از دخترای فامیل رو انتخاب کن، راستش نظر ما به مهشیده دختر عموت حسین.
    ابروهای جاوید بالا پرید. کدام مهشید را می گفت؟! همان دخترعموی که تنها دماغش را دیده بود و چادر گلدارش؟!
    حاج محسن می دانست اصلا علاقه ای به مهشید ندارد و این هم حتما روشی برای زیر زبان کشیدنش بود. مهرسا نزدیک جاوید رفت و در گوشش گفت:
    - دایی من از مهشید خوشم نمیاد، تو خوشگلتری بگو نه!
    نگاهش را از مهرسا گرفت و به نسرین منتظر داد.
    - من فعلا قصدش رو ندارم
    - چرا مادر ما نگرانتیم، پسر عزب و خونه تنها و شیطون و...
    - نگران شیطون نباش از پسش برمیام.
    - آخه...
    - همین که گفتم فعلا به ازدواج فکر نمی کنم.
    نسرین نامطمئن نگاهش کرد و نفس عمیق کشید. می دانست او هم مانند پدرش یک کلام که بگوید همان است و اصرار بیشتر را جایز ندید.
    بی حواس باز سوالش را تکرار کرد.
    - شام خوردی؟
    - گفتم که اشتها ندارم، با اجازه تون دیگه میرم
    از جا بلند شد و نسرین دستش را گرفت. چه خوب که لرزشش آرام شده بود و مادرش متوجه چیزی نشد.
    - می دونم یه اتفاقی بین تو و حاجی افتاده و هیچ کدومتون حاضر نیستین حرف بزنید، اصرار نمی کنم چون می دونم چیزی نصیبم نمیشه.
    جاوید بی حرف به چشم های مهربانش نگاه کرد.
    - شام بخور بعد برو کمند کتلت درست کرده.
    نمی توانست به این چشم ها نه بگوید. چشم هایی که از زمان رفتنش از خانه زیادی غم داشتند!

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا