کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت39
با حماقت گفت:
- مردم چهره‌ی واقعی تو را خواهند دید. آن‌ وقت است که تو دیگر نماد خدا نیستی، تو یک هیولا خواهی بود‌.
راشد پوزخندی زد و به «آنخ» ( نماد زندگی جاوید ) که از میان دست‌های فرعون رها شده بود، نگاه کرد. خم شد و بی آن که ذره‌ای از فشار دستش به گردنبند کم کند، آن را برداشت.
فرعون متعجب گفت:
- تو... تو چه می‌کنی؟
راشد آنخ را مقابل چشمان فرعون گرفت؛ با این کار، صدای خواهش و تمنای او بالا رفت.
- التماس می‌کنم مرا رها کن، هوروس بزرگ مرا عفو بنما!
راشد با عصبانیت و آرام آرام آنخ را به رگ گردن او فشرد و گفت:
- اگر تو زنده نمانی که از چهره‌ی من به مردم بگویی، هیولایی هم وجود نخواهد داشت.
در یک حرکت رگ گردن جدفره بریده شد و فواره‌های خون سر تا پای هر دو‌ی آن‌ها را رنگین کرد.
راشد جسم بی‌جان فرعون را به زمین انداخت و نقاب را به چهره‌ی خود زد.
آراام و آهسته به بالای اهرم، جایی که خورشیدِ سیاه تمام آسمان را پوشانده و سوبك منتظر بود، قدم برداشت.
وقتی بالای هرم ایستاد، دید مردم باز هم از وحشت به سجده درآمده بودند. از دیدن آن منظره دلگیر شد؛ اما فوراً به خودش آمد و با نگاه مغروری گفت:
- شما ای مردم مصر! بدانید و آگاه باشید که لعن و نفرین من دامنگیر تمام کسانی که از علمی که به آن‌ها آموختیم، بهره‌ای نبردند، خواهد بود.
آرام تر ادامه داد:
- من و تمام خدایان دیگر، شما را برای همیشه ترک خواهیم گفت؛ اما بدانید که از دور نظاره‌گر اعمال شما هستیم.
در همین حین، نور خورشید همه جا را فرا گرفت و وقتی مردم چشم باز کردند، آن‌ دو دیگر آن‌جا نبودند.
مردم از دیدن خورشیدِ طلایی شادمان شدند و شروع به پایکوبی کردند. برادر کوچک‌ِ فرعون ‌با دیدن شادمانی اهالی مصر، به فکر فرو رفت. او که از قصر خود نظاره‌گر سخنان راشد بود، با خود اندیشید:
- اگر خدایان ما را ترک کنند، مردم چه کسی را بپرستند؟
وزیر به حضور او شرف‌یاب شده و جانشینی آن را به مقام فرعون‌، اعلام ‌کرد. نگاهی به سرِ وزیر که به احترام او خم شده بود، انداخت و با خود زمزمه کرد:
- مرا!
وزیر متعجب پرسید:
- فرعون‌ کوچک امری داشتند؟
پسربچه‌ی زیرک، سرش را بالا برد و بلندتر گفت:
- زین پس، من خدای مصر خواهم بود.
به دهان وزیر که باز مانده بود، توجهی نکرد و باز هم به شادمانیِ مردم چشم دوخت. اینگونه بود که فرعونیان ادعای خدایی کردند.
از طرفی هم راشد در حالی که سوبك را به دوش کشیده بود، از بیابان‌های وسیع مصر به سمت مکانی دیگر راه می‌رفت. با خود اعتراف کرد اگر ‌گب با آن‌ها بود، می‌توانست آسان تر مسیر را پیدا کند.
- چطور تونستی متقاعدشون کنی که کسوف کار تو بود؟
راشد به سخن او که به‌طور ناگهانی به زبان آورده بود، لبخندی زد و پاسخ داد:
- همونطور که تو اونا رو متقاعد کردی هرم یا همون آرامگاه رو بسازن!
با خنده اضافه کرد:
_ غذا و طلا برای آخرت، واقعاً؟!
سوبك لبخند کم جانی زد و گفت:
- من دووم نمیارم.
- نه تو اشتباه می کنی. ما از این سرزمین بیرون میریم و تا وقتی که واجت به کمکمون بیاد، منتظر میمونیم.
سوبك می‌دانست که نمی‌تواند هزاران سال نوری منتظر بماند، بنابراین سکوت کرد. راشد خود نیز از درد لب‌هایش را به هم می‌فشرد؛ ولی برای بیدار ماندنِ ‌سوبك، باید سخنی ‌می‌گفت.
- جدفره فرعون خوبی برای مصر نبود.
- من هم خدای خوبی نبودم!
- باورت شده که تو خدایی؟
هردو خندیدند. سوبك گفت:
- برای اونا بودم؛ اما کاش یه خدای عادل و راستگو...
مکث ‌کرد و اینگونه به سخن گفتن ادامه داد:
- اگه به مصر برگشتی، یک خونه‌ی کاهگلی و قدیمی هست که یه پسر کوچیک با مادرش اونجا زندگی می‌کنه... مادرش زن زیباییه و خودش هم خیلی باهوشه، میخوام اشتباهی که باعث شد پدرش بمیره رو جبران کنم؛ ولی میدونم تا اون موقع زنده نیستم، پس ازت خواهش می‌کنم تو این کار رو برام انجام بدی.
راشد که بی‌وقفه قدم برمی‌داشت، خندید و گفت:
- همه‌ی خونه‌های مصر کاهگلی هستن!
سوبك نیز خندید، تکرار کرد:
- این کار رو می‌کنی؟
- البته!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت40
    برای استراحت از حرکت ایستادند و روی شن ها دراز کشیدند. سوبك گفت:
    - راجع به اون دوستت بگو که یه حیوون رام شده داره.
    راشد همانطور که نگاهش به آسمان بود، پاسخ داد:
    - اون پسر خوبیه، یه انسان باهوش! وقتی من رو برای اولین بار دید...
    او داستان آشنایی خود را بازگو کرد و سوبك هم بی صدا گوش سپرد، در آخر راشد اضافه کرد:
    - اون حتی برام یه اسم انتخاب کرد.
    - چه اسمی؟
    - راشد!
    ادامه داد:
    - می‌گفت فقط چون اندام درشتی دارم این اسم برازنده‌ی من نیست، گفت معنیِ واقعیِ این اسم بیشتر شایسته‌ی منه... هرچند هیچوقت اون معنی دوم رو فاش نکرد. وقتی فهمید مردم مصر به ما لقب خدا رو دادند، خندید و به حیوون دست آموزش اشاره کرد و گفت «مردم مصر اگه این رو ببیند، حتماً به این باور می‌رسند که لیاقت پرستش رو داره!» حق با اون بود، آدم‌های زودباور مدام خدای خودشون رو عوض می‌کنند.
    صورتش را برگرداند و رو به سوبك گفت:
    - اسم حیوونش اسـ...
    اما با دیدن چهره‌ی رنگ پریده آن، حرفش نیمه تمام ماند. سوبك با آرامش جان خود را از دست داده و به خواب ابدی رفته بود.
    راشد، با ناراحتی او را در همان بیابان دفن کرد و شن‌ها را مانند یک هرم روی او ریخت.
    به اهرم شنی که ساخته بود، خیره ماند. از دست دادن یک چشم به اندازه‌ی از دست دادن دوست، برایش دردناک نبود. با چشمی پر از اشک، زمزمه کرد:
    - می‌تونستیم یک سفینه بسازیم، تو با علم فناوریی که داشتی و من با چیزهایی که راجع به نجوم میدونم، میتونستیم از اینجا بریم...
    آهی کشید و نقاب کروکودیل شکل او را کنار هرم کوچک قرار داد، آرام لب زد:
    - خداحافظ دوست من!
    راشد با وجود اندوهی که در دل داشت و دردی که می‌کشید، به راه خود ادامه داد.
    او به تمام نقاط زمین سفر کرد و در هر مکانی که اتراق می‌کرد، با سعی و کوشش فراوان، اهرم بزرگی می‌ساخت. این اهرام گاهی مانند معبد یا گاهی هم مانند یک کوه در میان چمنزار دیده می‌شدند، در این راه نیز با مردمان بسیاری که هر یک عقاید خود را داشتند مواجه شد‌.
    با این که خبری از هم‌نوعانش نبود، او تسلیم نشد‌. به یاد آورد که واجت در آخرین لحظات خداحافظی، گفت:
    - «اهرمی که این ابله ساخته، مکان ملاقات بعدی ما خواهد بود.»
    بنابراین به مصر بازگشت. مصر توسط فراعنه‌ی ظالم که ادعای خدایی می‌کردند و هزاران بـرده داشتند، اداره می‌شد. این خدایان جدید، اهرام دیگری هم ساخته بودند. با دیدن منظره‌ی افسوس بار آنجا، راشد فهمید هرقدر هم که به مردم از خوبی بگویی، آن‌ها باز هم راه جاهلیت خود را ازپیش می‌گیرند. زیرا به نظر می‌رسید مردم آخرین سخنان او که درباره‌ی عمل کردن به علم آن‌ها بود را نادیده گرفته‌اند.
    از مرگ ناراحت کننده‌ی سوبك، سالیان زیادی گذشته بود؛ ولی باید به عهدی که در لحظات آخر با او بست، وفا می‌کرد. به همین دلیل برای یافتن آن کودک و مادرش، به جست و جو پرداخت...
    ***
    - پیداش کردم!
    با صدای راشد، من و ذحنا متعجب به او خیره شدیم. او حکایت خود را نیمه تمام رها کرد. با کنجکاوی پرسیدم:
    - خب بعدش چی شد؟
    - وقت زیادی نداری، باید جواب معما رو برای ابوالهول ببری!
    ذحنا هم مانند من کنجکاو بود، گفت:
    - تونستی اونا رو پیدا کنی؟
    ناچار جواب داد:
    - وقتی اون بچه رو پیدا کردم که تبدیل به خاک شده بود. فقط تونستم نواده‌ی اون رو ببینم و بابت اشتباهی که سوبك مرتکب شد، ازش معذرت خواهی کنم.
    - اون چی گفت؟
    - گفت که معذرت خواهی فایده ای نداره. چون توی خاندان اونا این باور وجود داشت که با اومدن ما به مصر، ظلم و جاهلیت بیشتر شد و مسبب همه چیز، ما بیگانگان هستیم.
    ذحنا با بی رحمی گفت:
    - درست گفته!
    با ناراحتی به ما خیره شد و سپس صفحه‌ای از کتاب را نشان داد.
    - این جواب معمای شماست.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت41
    برای رفتن به جیزه بیرون از کلبه رفتیم. به آسمان چشم دوختم، هوا تاریک شده بود و ما باید تا قبل از سپیده دم جواب معما را به ابوالهول بزرگ می گفتیم.
    راشد بیرون از کلبه به عصای چوبی‌اش تکیه زد و برای بدرقه‌ی ما ایستاد. نگاهی به او انداختم و پرسیدم:
    - واجت دیگه برنگشت؟
    لبخند آرامی زد و با اشاره به خودش، جواب داد:
    - اگه برگشته بود من اینجا منتظر میموندم؟
    روی برگرداندیم تا به راهمان ادامه دهیم، که گفت:
    - ولی کسای دیگه‌ای برای برگردوندن من اومده بودند.
    کنجکاو ایستادیم، ادامه داد:
    - فکر کنم تونستند سفری که توی چندین میلیون سال نوری طی می‌شد رو به چند ماه برسونند چون وقتی به مصر برگشتم، افسانه‌های زیادی درباره‌ی خدایان مختلف شنیدم. همه‌ی اونا برای مدت کوتاهی کنار اهرام و داخل یه معبد کوچیک منتظر من بودند. مردم باور داشتند اون شیر غولپیکر یکی از خدایان و متعلق به هوروسه؛ چون یک روز در سال نور خورشید به اون تابیده شده و تمام هرم «خوفو» رو نورانی می‌کنه.
    متعجب گفتم:
    - حقیقت داره؟
    - اینکه با انعکاس نور خورشید می‌تونه هرم رو نورانی کنه؟ بله درسته؛ ولی مطمئن باش متعلق به من نیست!
    خندیدیم که گفت:
    - هر چی میتونی بیشتر به سمت علم و دانش برو، اینجوری میتونی به معمای ابوالهول جواب بدی.
    از او تشکر کردیم و با یک حرکت و گفتن همان جمله، به آسمان رفتیم. از آن فاصله‌ی دور و در هوای تاریک هم می‌شد حیرت را در چشمان راشد دید.
    به سمت جیزه پرواز کردم. تمایلی به سخن گفتن نداشتم؛ اما به نظر ذحنا اینطور نبود.
    - موجود عجیبی بود!
    وقتی جوابی از جانب من دریافت نکرد، گفت:
    - ماجرای جالبی هم داشت. تا حالا فکر می‌کردم هوروس واقعاً یک خدای اساطیری بوده یا زاده‌ی ذهن مردم مصر؛ ولی اشتباه می‌کردم، اون یک فرازمینی بود.
    ادامه داد:
    - نمیدونم چرا احساس می‌کنم که این داستان برام آشناست! تو اینطور فکر نمی‌کنی؟
    پوفی کشیدم و مقابل ابوالهول ایستادم.
    - من فقط میخوام پدرمو نجات بدم‌‌.
    ذحنا از من فاصله گرفت و شانه بالا انداخت.
    - اون هم درست میشه.
    ابروهایم بالا پرید.
    - تو و یه حرف دلگرم کننده؟
    لبخندی زد و گفت:
    - منم احساس دارم! ولی فقط یه خورده زیادی توی حرفام صداقت به خرج میدم.
    در همین حین ابوالهول بزرگ، تکانی خورد و با صدای مهیبی زنده شد. صورت متحرک او این بار کمتر از قبل به دلم رعشه ‌انداخت.
    ابوالهول به صدا درآمد و معما را بازگو کرد:
    - زمانی که خورشید و ماه یکی شوند، ستاره ها گرخیده و گریزان خواهند شد.
    سپس با لحن ملایم‌تری گفت:
    - ما منتظر پاسخ معما هستیم.
    نگاهی به ذحنا انداختم و با یادآوری صفحه‌ی کتابِ راشد که از نظر علمی به وضوح جواب معما را گفته بود، نزدیک رفتم و با صدای بلندی گفتم:
    - جواب معما «کسوف» هست!
    مکث طولانیِ ابوالهول من را به تردید انداخت، ذحنا هم با نگرانی به او خیره شد.
    آرام و مردد گفتم:
    -خورشید گرفتگی؟!
    ناگهان ابوالهول تکان خورد و با همان صدای مهیب گفت:
    - پاسخ شما صحیح است!
    نفسم را آسوده رها و در دل، یک بار دیگر از راشد قدردانی کردم.
    کم‌کم صورت ابوالهول بی‌حرکت شده و کاملا سنگ شد. ذحنا همانطور که بی‌تفاوت به سمت معبد می‌رفت، گفت:
    - خوبه حداقل تا معمای بعدی میتونیم استراحت کنیم.
    متعجب به رفتنش خیره شدم، حق به جانب گفتم:
    - این من بودم که دوازده ساعت پرواز کردم!
    شانه بالا انداخت.
    - خب من که بال ندارم. اگه میخوای دفعه‌ی دیگه با لیبور بریم، هوم؟
    نگاهم را به بالا دادم، گویا ذحنا برای هر سخنی یک پاسخ جانانه داشت و بحث با آن بی‌فایده‌ است.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت42
    وارد معبد شدیم. ابوالهول کوچک با دیدن ما برای چند ثانیه لبخند زد، گفت:
    - اینکه زنده‌اید نشونه‌ی خوبیه!
    - درسته، جواب معما رو پیدا کردیم.
    - خیلی خوبه! دیدینش؟
    ذحنا نشست و گفت:
    - همون دوست فرازمینیت؟ آره دیدیمش.
    - من رو یادش اومد؟
    ذحنا سرش را به نشانه منفی تکان داد، سپس لب زد:
    - عجیبه که راجع به برخورد شهاب سنگ چیزی نگفت!
    - شهاب سنگ؟
    - فراموشش کن.
    ابوالهول کوچک هم سر تکان داد و سخن ذحنا را تائید کرد.
    - درسته، به موقعش راجع به اون هم میفهمی.
    ادامه داد:
    - امشب رو همینجا بمونید، این معبد جای امن و راحتیه.
    نگاهی به یکدیگر انداختیم که ذحنا شانه بالا انداخت. معبد تمیز شده بود و دیگر تکه‌های سنگ در آن دیده نمی‌شد. چاره‌ای نداشتیم، پس شب را همانجا به سر بردیم.
    تمام شب به ماجراهای این چند روز فکر کردم. آیا پدر می‌توانست تا حل کردن نُه معمای دیگر دوام بیاورد، یا اینکه من میتوانم تمام معماها را حل کنم. امروز از دوست فرازمینی ابوالهول کوچک، کمک گرفتیم؛ فردا از چه کسی کمک خواهیم گرفت؟
    آنقدر غرق افکارم شدم که بالاخره به خواب رفتم.
    ***
    صبح با سر و صدای ذحنا بیدار شدم، مشغول گفت و گو با ابوالهول کوچک بود. برای چند لحظه درخشش شئ طلایی از سوی ذحنا چشمانم را آزار دادند؛ اما با باز کردن چشم‌هایم، دیگر خبری از آن نور نبود.
    ذحنا که چشمش به من افتاد، طعنه زد:
    - بالاخره بیدار شدی پسر ماجراجو؟
    بی حوصله نشستم که گفت:
    - تا قبل از ظهر باید معمای بعدی رو بشنویم!
    با شنیدن این جمله، بلافاصله ایستادم و به سمت ابوالهول بزرگ رفتیم.
    رو به روی مجسمه قرار گرفتیم و منتظر ماندیم. پس از گذشت چند ساعت، نا امید به معبد بازگشتیم.
    ابوالهول کوچک متعجب نگاهی انداخت؛ سپس گفت:
    - چی شد؟
    کلافه روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.
    - مجسمه زنده نشد!
    - خب شاید قرار نیست هرروز معما حل کنید.
    کنجکاو پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    - شاید بعد از حل کردن هر معما، یک روز فرصت میده تا استراحت کنید.
    ناباور لب زدم:
    - شوخی می‌کنی!
    بی‌تفاوت به ما چشم دوخت. به ذحنا نگاه کردم، او هم با ابروی بالا رفته به نشانه «نمیدانم» شانه بالا انداخت.
    ابوالهول کوچک کتاب قدیمی که به دست داشت را در قفسه‌ی کتاب‌ها قرار داد و کتاب دیگری را باز کرد. همانطور که نگاهش به برگه های کتاب بود، گفت:
    - بهتره کمی دیگه‌م منتظر بشین؛ اگه خبری نشد، یعنی امروز روز فراغت شماست.
    به همراه ذحنا شادمان از معبد خارج شدیم؛ اما این شادمانی دوام بسیاری نداشت؛ زیرا تا مقابل ابوالهول ایستادیم، به‌ صدا درآمد و گفت:
    - روز دوم و معمای دوم... شما پاسخ معمای اول را به آسانی یافتید، اکنون باید معمای بعدی را بشنوید.
    آهی کشیدم و رو به ذحنا گفتم:
    - از این صدای ترسناک متنفرم!
    ابوالهول ادامه داد:
    - «شادمان گردید پای چوب ، خوشنود می‌شود مادرِ خوشرو».
    با چشمان بیرون زده، به او خیره بودم. اصلا این کلمات معنایی هم داشتند؟
    بالاخره زبان باز کردم و گفتم:
    - به معنای واقعی هنگ کردم!
    او نیز زبانش بند آمده بود. ذحنا یک راهنمای معمولیست و به گفته‌ی خودش معماهای ابوالهول برای همه دشوار است، حتی برای او. گفت:
    - فقط می‌تونیم از ابوالهول کوچک کمک بگیریم.
    حق با او بود؛ تنها راه چاره‌ی معمای ابوالهول بزرگ، ابوالهول کوچک است. هر چه باشد آن ها هردو پدر وحشت هستند.
    با وارد شدن به معبد، ذحنا فوراً گفت:
    - ما به کمکت احتیاج داریم!
    ابوالهول کوچک هم جواب داد:
    - میشنوم.
    معما را بازگو کردیم، چند ثانیه به فکر فرو رفت و سپس گفت:
    - این رو باید خودتون پیدا کنید؛ ولی میتونم بگم چه شهری مناسبه.
    به چشمان کشیده‌ی او خیره شدم.
    - چه شهری؟
    - شهر نجارها!
    کمی مکث کردم، که ذحنا پرسید:
    - شهر نجارها چه به درد ما می‌خوره؟
    - گاهی اوقات جواب توی خوده معماست، توی معما از چوب گفته شده پس باید به شهری برید که بهترین نجارهای کل مصر رو داره، شهر «عریش».
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت43
    با شنیدن نام آن شهر، خوشحالم شدم. این هم یک سفر دیگر با بال‌هایم بود؛ اما متوجه‌ی عکس‌العمل ذحنا نبودم.
    از ابوالهول کوچک تشکر کردیم و بعد از این که ذحنا با لیبور خداحافظی کرد، به سمت عریش رفتیم.
    ***
    در میان آسمان بودیم که ذحنا گفت:
    - به نظرت جای قشنگیه؟
    - نمیدونم، تو راهنما هستی تو باید بهم بگی!
    خندید.
    - راستش من اونجا رو کاملا می‌شناسم، در واقع همه‌ی شهرهای مصر رو وجب به وجب میشناسم.
    کنجکاو به چشمان سبزش نگاه کردم.
    - پس چرا وانمود می‌کنی هیچ‌جا رو ندیدی؟
    - وانمود نکردم، دیدی که توی قنا چطور راشد رو پیدا کردم.
    - خب چرا پرسیدی به نظرم عریش قشنگه یا نه؟
    عصبی گفت:
    - فقط یه سوال پرسیدم که به نظرت این شهر قشنگ هست یا نه!
    روی زمین ایستادم، به چهره‌ی عصبی او لبخند زدم.
    - به لطف حرافی های تو، مسیر طولانی رو احساس نکردیم.
    - حرافی های من؟ من فقط یه سوال پرسیدم و بعدش تو شروع کردی به حرف زدن!
    وقتی لبخند من را که لحظه به لحظه پررنگتر می‌شد دید، اخمی کرد و نگاهی به فاصله‌ی بینمان انداخت؛ با عصبانیت مشتی بر سـ*ـینه‌ام زد و دور شد.
    خنده‌ام گرفته بود. زیاد سخن نمی‌گفتم؛ اما وقتی در آسمان بودیم، برخلاف بی‌حوصلگی شدیدی که داشتم، مشتاق مکالمه با او، شدم.
    ما وارد شهر عریش شدیم، شهری که سراسر هنرچوب را نمایش می‌داد و نجارهای ماهری را در خود جای داده بود.
    - بیا بریم من یه آشنا دارم.
    هنوز عصبانیت در چهره‌اش پیدا بود، لبخند زدم و با او همراه شدم.
    - باشه، ببینم من رو کجا می‌بری!
    اخمی کرد و به راه رفتن ادامه داد. از کوچه‌های تنگ و باریک گذشتیم، در هر چند قدمی که برمی‌داشتیم یک نجاری دیده می‌شد. حکاکی‌های چوبی زیبا و فریبنده بودند، با دیدن یک حکاکی بی اراده ایستادم.
    آنقدر محو تماشای آن شدم که زمان را فراموش کردم، طرح چهره‌ی یک زن که توسط شال پنهان شده بود و فقط چشم‌های درشت آن دیده می‌شد، مرا به یاد شخصی انداخت که به یاد نداشتم کیست. خاطره‌ای از آن چشم‌ها مدام و بی وقفه از نظرم می‌گذشت؛ اما مبهم و نامفهوم بود.
    - داری چی کار می‌کنی؟ میدونی چقد وقتمو هدر دادی؟!
    با صدای عصبی ذحنا، از رویا خارج شدم و به چشمان او نگاه کردم‌. آیا این چشم‌ها مشابه حکاکیست؟
    - باید بریم کای!
    به خودم آمدم و گفتم:
    - اوه درسته! راه بیوفت.
    همانطور که راه می‌رفت، شروع به غرولند کرد.
    - من نصف راه رو رفته بودم؛ ولی وقتی دیدم دنبالم نمیای مجبور شدم برگردم... چرا جلوی نجاری خشکت زده بود؟
    - به نظرم اون حکاکی بی نظیر بود!
    - عه؟ دلیل قانع کننده‌ایه.
    با اخم به سمتم آمد و با تکان دادن انگشت اشاره‌اش مقابل چشمانم، گفت:
    - اول این‌که شهر پر از نجاریه و هر نجاری پر از حکاکی‌های بی‌نظیری که توی عمرت ندیدی!
    کلمه آخر را فریاد مانند گفت و باعث شد که قدمی به عقب بردارم. ادامه داد:
    - و یه نکته ظریفی که میخوام بهش اشاره کنم اینه که من دارم تو رو راهنمایی می‌کنم و بابتش هم قراره برام یه حیوون باربر چه الاغ چه شتر چه اسب، یکی از این سه تا رو باید بگیری؛ پس وقت باارزشم رو هدر نده!
    - کاری نکردم که!
    با عصبانیت غرید:
    - دیگه‌م قرار نیست بکنی!
    به راهش ادامه داد ، معترض گفتم:
    - ذایینا!
    متعجب به سمتم برگشت.
    - چی گفتی؟
    - اوه معذرت میخوام، دیگه تکرار نمیشه!
    - نه نه میخوام بشنوم چی گفتی.
    - خواهشاً عصبانی نشو! کل روز با بحث و جدل تموم میشه آخرشم وقتی نتونستیم جواب معما رو پیدا کنیم، توسط پدر وحشت خورده میشیم.
    نفس عمیقی کشید و با سر اشاره کرد او را دنبال کنم.
    پیاده روی نسبتا طولانیی داشتیم؛ اما با رسیدن به مقصد، به این نتیجه رسیدم که ارزش آن همه خستگی را داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت44
    به یک خانه‌ی چوبی اشاره کرد و گفت:
    - اینجاست.
    - چه کمکی بهمون می‌کنه؟
    - خودش نه، ولی یکی رو داره که بهمون کمک زیادی می‌کنه.
    به در چوبی چند بار ضربه زد. پرسیدم:
    - کی ؟
    در با صدای آرامی باز شد و زن زیبا و میانسالی با لبخند به ما خوشامد گفت.
    - خوش اومدید!
    - ممنونم «راحیل».
    زن از ورودی خانه کنار رفت تا به داخل برویم، ذحنا به او اشاره کرد و آرام گفت:
    - یکی مثل این.
    ابرو بالا انداختم و لبخند زدم.
    - باید اعتراف کنم که اگه یکی مثل این باشه ، از ابوالهول بابت گفتن این معما قدردانی می‌کنم!
    خندید و وارد خانه شد. با ورود به خانه‌ی چوبی برای چند لحظه حس عجیبی به من دست داد، حس آشنایی که می‌شد او را یک خیال نامید؛ شاید این اتفاق برای همه پیش آمده باشد که منظره یا محیط یا حتی فردی به نظر آشنا بیاید، مانند این که قبلا چنین مکان یا چنین شخصی را دیده و یا ملاقات کرده‌ای.
    زن با خوشرویی از ما پذیرایی کرد. لحظاتی بعد، ذحنا با لبخند گفت:
    - کجاست؟
    آن زن که ذحنا او را راحیل خواند، جواب داد:
    - الانه که برسه.
    - خوبه! پس منتظر میمونیم.
    از مکالمه‌ی آن ها چیزی عایدم نشد، بنابراین آرام پرسیدم:
    - منتظر کی؟
    او هم آرام پاسخ داد:
    - یکی که این شهر رو بهتر از هرکس دیگه‌ای میشناسه.
    کنجکاو چشمانم را بازی دادم، باید انتظار می‌کشیدم تا آن شخص مهم را ملاقات کنم.
    راحیل رو به ذحنا پرسید:
    - خب... چی شد که برگشتی؟
    او نیز پاسخ ‌داد:
    - باید جواب یه معما رو پیدا کنم.
    - خوبه، میدونم از پسش برمیای.
    - اوه ممنونم راحیل، مثل همیشه مهربونی!
    بی‌صدا شاهد مکالمه‌ی آن دو بودم؛ طولی نکشید که انتظار به پایان رسید. تقه‌ای به در زده شد و راحیل که تمام مدت مشغول صحبت کردن با ذحنا بود، به سمت در رفته و آن را باز کرد. از پشتِ در، یک پسربچه‌ی کوچک نمایان گشت. پسربچه لنگان وارد خانه شد و گفت:
    - سلام!
    با خوشرویی جواب دادم:
    - سلام مرد جوان!
    نگاهم را از صورت شاداب او به سمت پاهایش بردم. وقتی متوجه شدم چرا اینگونه راه میرفت، افسوس خوردم.
    ذحنا با اشتیاق او را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - اوه میکائیل، تو چقد بزرگ شدی!
    کودک که میکائیل نام داشت، خندید. گفت:
    - بازم تو؟!
    - چی شده ، از دیدنم خوشحال نشدی؟
    - حتما بازم اون قضیـ...
    ذحنا مانع او شد و با انگشت اشاره لب‌هایش را به‌هم فشرد.
    - نه!
    خنده‌ی مصنوعیی کرد و به گونه‌ای سعی داشت تا خود را ناآگاه جلوه دهد، ادامه داد:
    - راجع به چی حرف میزنی؟
    - همون نـ...
    دستش را روی دهان میکائیل قرار داد و بلافاصله ایستاد. رو به راحیل گفت:
    - ما با پسرت یه کاری کوچیکی داریم، اجازه هست؟
    راحیل با لبخند گفت:
    - چرا که نه!
    ذحنا دست میکائیل ر‌ا گرفت و از خانه خارج شدند. من هم پس از خداحافظی با راحیل، به دنبال آن دو بیرون رفتم.
    وقتی از درِ خانه خارج شدم، دیدم ذحنا آرام و هشداردهنده، با او صحبت می‌کرد و کودک با ابرو های بالا رفته و گنگ، گوش سپرده بود.
    - قضیه چیه؟
    هردو از حضور ناگهانی من شوکه شدند، ذحنا گفت:
    - هیـ... هیچی! راستش میکائیل تمام شهر رو میشناسه، داشتم راجع به همین موضوع باهاش حرف می‌زدم.
    - اون کسی که می‌گفتی این بود؟
    - بله.
    رو به میکائیل گفتم:
    - تو میتونی بهم کمک کنی؟
    با اعتماد بنفس جواب داد:
    - تا جایی که به شهر ربط داره، آره.
    همانطور که ذحنا گفته بود، او تمام شهر را می‌شناخت‌؛ به این ترتیب من راهنمای جدیدی یافتم.
    به همراه کودک به سمت میدان شهر رفتیم. نگاهم به پاهای او بود، یکی از پاهایش سالم دیده می‌شد؛ اما دیگری فقط چوب تراشیده‌ای که مانند پای یک دزد دریاییست، بود.
    دهان باز کردم تا راجع به آن، بپرسم که ناگهان صدایی ما را متوقف ساخت.
    - هی ذایینا، ذایینا!
    متعجب اطراف را کاویدیم که چشمم به یک پسر لاغر و خنده رو، افتاد. لبخند زدم و گفتم:
    - ذحنا ببین کی اونجاست!
    ذحنا اخم کرد و با دیدن آن پسر، اخم‌هایش شدیدتر شد.
    - این از کجا پیداش شد؟!
    - میشناسیش؟
    - متاسفانه!
    خندیدم.
    - انگار خیلی باهم صمیمی هستین!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت45
    او‌ همچنان فریاد می‌زد :
    - ذایینا، ذایینا!
    ذحنا از فریادهای مداوم آن پسر، کلافه گشت و با عصبانیت به سمت او رفت. وقتی نزدیک شد، پسر با شادمانی خواست سخن بگوید؛ اما ذحنا ناگهان از یقه‌ی لباسش گرفته و محکم او را زمین زد.
    - صد دفعه بهت گفتم من رو اینجوری صدا نکن!
    پسرک ترسیده گفت:
    - باشه باشه ذاییـ... ذحنا! دیگه نمیگم.
    ضربه‌ای دیگر به او زد و گفت:
    - خوبه.
    به سمت من آمد که پسرناشناس گفت:
    - خوشحالم برگشتی!
    ذحنا که پشتش به او بود، پوفی کرد و دهانش را کج نمود.
    کنارم ایستاد و به دیوار تکیه داد، به یک پسر در نجاری که رو به روی ما مشغول تراش چوب بود، اشاره کرد.
    - این پسره رو میبینی؟
    به آن پسر که با پوست رنگینش به شدت جذاب بود، نگاه کردم.
    - خب؟
    - این پسر کسیه که همیشه می‌خواستم مخش رو بزنم؛ ولی نشد.
    نگاهی به او و سپس به پسر نحیف جثه‌ای که کمی دورتر در نجاری کناری، لبخند می‌زد انداخت و آهی کشید.
    - ولی ببین کی شیفته‌ی من شد.
    - عجیبه!
    - برای تو همه چی عجیبه.
    بی حوصله تکیه‌اش را از دیوار گرفت و از مقابل نجاری دور شد. کودک آرام گفت:
    -خودش لو داد وگرنه من که چیزی نمی‌گفتم!
    میکائیل به دنبالش رفت و دستش را گرفت. در واقع این اولین بار بود که در مدت کوتاه آشناییمان او از احساسی نسبت به جنس مخالف، سخن می‌گفت و این برای من باید هم عجیب باشد.
    سعی کردم خودم را قدم‌های بلندی به او برسانم، فریاد زدم:
    - صبر کن!
    ذحنا و میکائیل نگاهی به من انداختند و هردو بی‌توجه به راهشان ادامه دادند.
    آن کودک یعنی میکائیل، هوش و زکاوت زبانزدی داشت. آنقدر هم شیرین زبان بود که می‌توانست با آن چرب زبانی دل تمامیِ مردم شهر را بدست آورد؛ پیر یا جوان، زن یا مرد، همه شیفته‌ی او بودند.
    به هر نجاریی که می‌رسیدیم، شروع به خوش و بش می‌کرد. درست است زبان شیرین آن برای من نیز خوشایند بود؛ اما آنقدر زمان نداشتم، زمان برای من مهم‌تر از هر شخص دیگری در این شهر، بود.
    بنابراین او را مخاطب قرار دادم:
    - میکائیل!
    متعجب به سمتم برگشت که گفتم:
    - من وقت کافی ندارم!
    - منظورت چیه؟
    متعجب به ذحنا نگاه کرد، که جواب دادم:
    - من باید جواب معما رو پیدا کنم، باید برگردم جیزه.
    ذحنا به او شرایط من را توضیح داد‌. همانطور که گفتم، آن کودک باهوش و زیرک بود و بسیار سریع هم موضوع را درک کرد. لبخندی زد و همانطور که راه می‌رفت، گفت:
    - تا حالا راجع به ابوالهول چیزای زیادی شنیدم و این رو فقط یه نفر بهم گفته.
    - مادرت؟
    ذحنا دستش را در هوا تکان داد، گفت:
    - نه راحیل راجع به این چیزا نمیدونه.
    - پس کی؟
    کودک پاسخ داد:
    - پیرترین نجار شهر، «بابا ایوب»!
    با چشمان کوچک شده، موشکوفانه به او چشم دوختم.
    - اسمش چی بود؟
    - بابا ایوب! البته این لقبشه، اسم واقعیش رو کسی نمیدونه.
    همانطور که راه نجاری بابا ایوب را از پیش گرفت، ادامه داد:
    - مردم میگن قبل از این که به اینجا بیاد، جزو شرور ترین آدم های شهر خودش بود؛ اما کم کم تبدیل شد به قهرمان عریش. وقتی راجع به این ازش میپرسم داستان‌های مختلفی می‌شنوم، مثل نجات جان دختر فرعون یا نجات یک بچه! هیچوقت نگفت که داستان واقعی کدومه و کسی هم نمیدونه.
    مقابل نجاری کوچکی ایستاد و گفت:
    - این هم از نجاریِ بابا ایوب!
    به داخل رفت؛ اما من و ذحنا چند قدم دورتر منتظر ماندیم. دقایقی بعد به همراه پیرمرد قد بلندی که به سختی قدم برمی‌داشت، بیرون آمد.
    پیرمرد با دیدن ما لبخند کم جانی زد و گفت:
    - بیاین داخل!
    نگاهی به یکدیگر انداختیم و از درِ کوچک نجاری وارد خانه او شدیم. همانطور که احتمال می‌رفت، خانه‌اش و نجاری هردو یک مکان بودند.
    - چه کمکی از من برمیاد؟
    نگاهی به اطراف انداختم، گهواره‌های کوچک و بزرگ چوبی به همراه حکاکی‌های فراوان از نوزاد ، نشان از علاقه‌ی او به کودکان می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت46
    کمی که آرام شدم، گفتم:
    - راستش، من با ابوالهول یه شرطی گذاشتیم.
    بابا ایوب موشکوفانه پرسید:
    - چه شرطی؟
    - این که من به ده تا از معماهای اون جواب میدم و اون هم در عوض بهم گیاه پاپیروس رو میده.
    - اشتباه کردی!
    متعجب به او نگاه کردم و زمزمه‌وار نالیدم:
    - نمیدونم چی می‌خوای بگی!
    - نباید شرط ابوالهول رو قبول می‌کردی، اون تو رو فریب میده.
    همانطور که عصایش را به زمین می‌زد و به دور خود می‌پیچید، گفت:
    - همه آدم رو فریب میدن... هرکی برای منافع خودش یه کاری می‌کنه.
    ما سه نفر نگاهی به یکدیگر انداختیم، گفتم:
    - اما من مجبور بودم!
    بابا ایوب سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - ابوالهول نمیتونه به تو چیزی بده، اون فقط قدرت این رو داره که دارایی تو رو بگیره.
    - اما...
    به ذحنا نگاه کردم، او هم متعجب بود. اگر حق با این پیرمرد باشد، یعنی تمام این مدت ذحنا به من دروغ می‌گفت و مرا به مکان اشتباهی برای کمک بـرده بود.
    - ذحنا؟
    ذحنا گفت:
    - منم مثل تو تعجب کردم، اون...
    میان سخنش گفتم:
    - اگه پاپیروس رو گیر نیاریم، اونوقت معامله فسخه.
    اعتراض کرد:
    - وظیفه‌ی من راهنمایی کردنه، من نماینده ابوالهول نیستم!
    میکائیل به بحثی که تازه شروع شده بود، پایان داد.
    - اگه جواب رو نبرید، تا فردا زنده نمیمونید. برای همین مشخص نمیشه که ابوالهول میتونه بهتون پاپیروس رو بده یا نه!
    ذحنا آرام گفت:
    - حق با اونه، باید امتحان کنیم.
    با اشاره‌ی پیرمرد، روی صندلی‌های چوبی نشستیم. به سخنان بابا ایوب فکر ‌کردم، شاید به راستی ابوالهول مقصدی دارد که اینگونه به من فرصت حل معماها را می‌دهد؛
    اما زمان این نبود که به چنین چیزهایی به‌اندیشم، بنابراین گفتم:
    - بابا ایوب! فقط میخوایم ما رو راهنمایی کنید.
    سرش را به نشانه تائید تکان داد.
    - منم خوشحال میشم که برای شما مفید باشم.
    ذحنا معما را بازگو کرد، بابا ایوب به فکر فرو رفت و پس از مکث طولانیی گفت:
    - نمیتونم هیچ راهنمایی به شما بدم.
    پوفی کشیدم، چشمانم را بسته و دستانم را روی سرم گذاشتم. بدنم از عصبانیت منقبض شده بود و هر لحظه تنگ‌تر شدن بازوبندها را روی بازوهایم بیشتر احساس می‌کردم. راهی نمانده؛ برای یافتن شخص دیگری در آن شهر، دیر شده بود و ما زمان کافی برای پیدا کردن جواب نداشتیم.
    ذحنا تکیه داد بود و با گوشه‌ی دامن لباس بلند سفید رنگش، بازی می‌کرد. نگاهی به او انداختم و دوباره چشمانم را ناامید بستم.
    ناگهان میکائیل آرام پرسید:
    - چطور تبدیل به قهرمان شدی؟
    هر سه به او چشم دوختیم‌. عصبی بودم و بی حوصله، با این وجود کنجکاو شدم بدانم که بابا ایوب کیست و چگونه ابوالهول را که چهارهزار سال خوابیده بود، به این خوبی می‌شناخت.
    بابا ایوب از جواب به سوال او امتناع کرد، گفت:
    - همیشه این سوال رو می‌پرسی و من بهت جواب میدم، الان خسته‌م.
    میکائیل روی دسته صندلی او نشست و گفت:
    - آره، جوابای متفاوت!
    - بالاخره جواب تو رو که میدم.
    - اینا رو ببین...
    به ما اشاره کرد و ادامه داد:
    - اینا قراره شب برن تو شکم سنگیِ ابوالهول. بزار به عنوان آخرین خواسته، داستان تو رو بشنون.
    ابرو بالا انداختم، او از وجود ما سوءاستفاده می‌کرد تا به خواسته‌ی خودش برسد. پیرمرد لبخند زد و زیرلب زمزمه کرد:
    - ای پسر زبون دراز!
    آهی کشید و در ادامه چنین گفت:
    - من هیچوقت این داستان رو به کسی نگفتم، شما هم قول میدین که راجع بهش حرف نزنید؟
    کودک با هیجان پاسخ داد:
    - آره آره!
    منتظر به ما خیره شد، ناچار گفتم:
    - قول میدیم.
    لبخندی زد و گفت:
    - وقتی به این شهر اومدم که نجارهای زیادی نداشت؛ اما باز هم وقتی از کسی می‌پرسیدی نجار ماهر سراغ نداره، می‌گفتن برو به عریش. من هم اومدم به این شهر؛ ولی اتفاقاتی که باعث اومدنم به اینجا شدند از خیلی قبل‌تر شروع شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت47
    ***
    «حکایت نجار»
    بابا ایوب که در آن زمان، جوان و بی پروا بود، شب‌ها به همراه تعدادی از دوستانش به خوشـی‌ و نوش می‌پرداخت. پدر پیر و مهربان او، از این بابت پریشان بود؛ زیرا دوستانی که ادعا می‌کردند وفادار و دلسوز هستند، در واقع با پول و ثروت او خوشگذرانی می‌کردند.
    روزی از روزها پدرش لب به اعتراض گشود و گفت:
    - پسرم! تو تنها وارث من هستی، اگر برای من اتفاقی بیفتد همه‌ی این‌ها برای تو خواهد ‌ماند. پس در خرج کردن آن محتاط باش!
    ایوب بی‌ آن که متوجه‌ی سخن پدرش شود و صرفاً برای اتمام سخنان او، گفت:
    - حتماً پدر!
    پدرش برای اطمینانِ خاطر پرسید:
    - این وعده را به من میدهی؟
    ایوب بی‌پروا پاسخ داد:
    - بله ، من با شما عهد می‌کنم.
    پدر او از داشتن چنین پسر مؤدب و گوش به فرمان، خوشحال شد. گفت:
    - امیدوارم خداوند، فرزندی به تو عطا کند همچون فرزندی که به من عطا نمود.
    ایوب لبخند زد و از خانه خارج شد. او که مغرور و خودشیفته بود، اعتنایی به وعده‌‌ی خود نکرد و مانند قبل به خوشگذرانی پرداخت.
    طولی نکشید که‌ پدر پیرش به دیار باقی شتافت. ایوب به خودش آمد، این اتفاق دردناک به او یادآور شد دنیای واقعی فراتر از خوشـی‌ و نوش و خوشگذرانی های زود گذر، است.
    برای نگهداری میراث خانوادگی آن‌ها که ثروت هنگفتی بود، باید راه چاره می‌یافت. یکی از دوستانش که فردی لاغر اندام و با پوستی گندم گونه بود، به دیدار او آمد و گفت:
    - دوست خوبم! من و «حکمت» سالیان درازیست که در خوشی و غم همراه تو ماندیم. به یاد بیاور آن روزها را که اشک‌های یکدیگر را پاک کردیم و آن روزهایی که شاهد لب‌های خندان همدیگر بودیم. امروز نیز مرا در غم از دست دادن پدرت، شریک بدان و بدان که هنوز هم مانند قبل یک دوست دلسوز خواهم بود.
    ایوب درنگی نمود؛ سپس آرام گفت:
    - حکمت نیز چنین سخنانی را بیان نمود؛ اما من به پدرم وعده دادم از دوستان بد دور بمانم.
    - با این سخن مرا آزرده ساختی! من را یار بد ندان که پشیمان خواهی شد.
    در واقع حکمت هرگز به دیدار او نیامده بود. پس از اینکه ایوب به مردم شهر گفت پدرش برای او میراثی نگذاشته؛ نه تنها حکمت، بلکه هیچ یک از اهالی برای تسلی او نیامدند.
    نگاهی به چهره‌ی استخوانی «همت» انداخت، به این اندیشید که آیا میتواند به او اعتماد کند یا خیر؛ اما خطر نکرد و با یادآوریِ پدرش، آرام گرفت.
    - از تو برای آمدنت به خانه‌ی حقیرانه‌ام سپاسگذارم؛ ولی همانطور که گفتم باید از امثال شما دور بمانم.
    همت با خشمی که سعی بر کنترل آن داشت، از خانه‌ی او خارج شد و با خود زمزمه کرد:
    - تاوان این توهین را خواهی داد!
    همت به جست و جوی حکمت پرداخت و دیری نگذشت که او را در بازارچه‌ی میدان شهر که مکان پارچه فروش ها بود، یافت.
    به سوی آن قدم برداشت، حکمت مشغول سخن گفتن با صاحب مغازه بود. همت نزدیک رفت و گفت:
    - به به دوست و یار قدیمی!
    حکمت متعجب روی برگرداند.
    - همت؟!
    - فقط یک هفته از پایان دوستیمان می‌گذرد و به این آسانی مرا فراموش کردی؟
    - عجیب شدی، نکند مـسـ*ـت هستی؟
    - نه عموزاده نه! من کاملا هوشیار هستم،‌ در واقع این تو هستی که عقلت را از دست داده‌.
    - واضح تر بگو!
    - ایوب.
    - ایوب چه شده؟
    - نباید به این آسانی مرا فراموش کند!
    ***
    از طرفی هم ایوب با تنها امین پدرش که فردی مطمئن و کارکشته بود، مشورت می‌کرد.
    با اقتدار گفت:
    - باید این ثروت را سرمایه گذاری کنم.
    پیرمرد مهربان در جواب گفت:
    - درست است. نظرت درباره‌ی تجارت پارچه چیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت48
    ایوب به فکر فرو رفت و پاسخ‌ داد:
    - نمیدانم! به‌نظر خوب است؛ اما من تا به حال تجارت نکردم و نرخ بازار را نمیدانم.
    - نرخ بازار هرروز تغییر کرده و قدیمی ترین تاجر ها را نیز به دردسر می‌اندازد‌، این‌ها نیاز به تجربه‌ی فراوانی ندارد. کافیست دقیق باشی و زبان‌باز، با زبان شیرین می‌توانی به‌ خوبی اجناس خود را به فروش برسانی.
    - نمیتوانم در این باره خطر کنم، واهمه دارم و ترس من از این است که پدرم را شرمنده کنم.
    - به من اعتماد کن پسرم، من و پدرت سالها با کمک یکدیگر این سرمایه را جمع آوری کردیم؛ اما حالا که نیست، من سایه‌ی او را در وجود تو میبینم. میدانم موفق خواهی شد.
    ایوب با شنیدن تمام آن سخنان، هنوز تردید داشت. برادرخوانده‌ی پدرش هم با دیدن مردد بودن او، از جای برخواست و گفت:
    - خوددانی! من به تو مشوره دادم، اکنون انتخاب با توست.
    پیرمرد نگاهی عمیق به چهره‌ی برافروخته‌ی او انداخت و رفت، وی ایوب را با افکار پریشانش تنها گذاشت.
    روز بعد حکمت به دیدن ایوب آمد. ابتدا از دیدار مجدد او متعجب شد؛ زیرا حکمت با تمام بدی‌هایی که داشت، برخلاف عموزاده‌ی خود یعنی همت، صادق بود. حکمت اگر خطا می‌کرد، در حضور همه بوده و اشتباه خود را نیز انکار نمی‌کرد. هیچگاه از گفتن اشتباهاتش شرمنده نمی‌شد، هرچند که آن اشتباهات باعث شرمساری باشند.
    بنابراین ایوب گفت:
    - برای چه آمدی؟
    حکمت نگاه گنگی به او انداخت و پاسخ ‌داد:
    - شنیده‌ام برخلاف گفته‌هایت، هنوز ثروتمند هستی!
    ایوب اخم کرد.
    - گفته های من نه، شنیده‌های تو غلط است.
    حکمت نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند کجی گفت:
    - شخصی مانند تو لایق بهترین‌هاست.
    ایوب پوفی کشید و منتظر ماند. حکمت ادامه داد:
    - بگذریم! برایت راه چاره یافتم.
    - راه چاره، آن هم تو؟
    خندید و گفت:
    - حکمت! تو جز دردسر چه میدانی ؟
    - نه دوست من، من میتوانم تو را از وارث به یک بنیانگذار ثروتمند تبدیل کنم.
    - نمیتوانی!
    - امتحان کن.
    - بگو!
    - به یاد داری زمانی که پدرت در قید حیات بود چه می‌گفت؟
    ایوب کنجکاو به او چشم دوخت، حکمت ادامه داد:
    - شاید به یاد نداشته باشی؛ اما من خوب به‌ خاطر دارم، زیرا از این سخن پدرت پیش من گلایه‌ بسیار کردی.
    - چه ‌می‌گویی؟
    - وقتی نوشید*نی می‌نوشیدیم، گفته بودی. گویا آن نوشید*نی که فروشنده ادعا می‌کرد اجدادش تهیه آن را از خدای «اویریس» آموخته‌اند، به راستی معجزه می‌کرد. گفتی پدرت هربار که به خانه می‌روی از تو می‌خواهد وارد تجارت شوی، آن هم تجارت پاپیروس!
    ***
    به این قسمت از داستان که رسید، با حیرت پرسیدم:
    - پاپیروس! تو راجع به پاپیروس چی میدونی؟
    بابا ایوب با چشمانی که اطرافش را سراسر پوست چروکیده گرفته بود، به من نگاه کرد و جواب داد:
    - این که به عنوان کتیبه ازش استفاده میشه!
    - تو راجع به خاصیت داروییش نمیدونی؟
    متعجب گفت:
    - چنین چیزی ممکنه؟
    ذحنا که تاکنون سکوت ‌به لب داشت، آرام لب به سخن گشود.
    - میگن ممکنه!
    نگاهی به ذحنا که هنوز با دامنش بازی می‌کرد، سپس به میکائیل انداختم. کودک کوچک به آرامی به حکایت بابا ایوب گوش سپرده بود و از چهره‌‌ی برافروخته و ناراضی‌اش، پی بردم از بابت مداخله در میان داستان از من عصبانی شده؛ بنابراین لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌تونید داستان رو ادامه بدین؟
    بابا ایوب درنگی نمود و ادامه داد:
    ***
    «ادامه‌ی حکایت نجار»
    ایوب از شنیدن پیشنهاد او، به شک افتاد. با خود گفت شاید حق با اوست؛ هرچند به یاد نداشت پدرش چه زمانی چنین سخنانی گفته و او در حالت مـسـ*ـتی چگونه پیش دوستانش گلایه کرد؛ اما حکمت بیراه هم نمی‌گفت. حکمت هم با دیدن چهره‌ی متفکر او، لبخندی مشابه لبخند شیطان زد و پی برد به مقصدش نزدیک شده، پس بی سر و صدا از خانه خارج شد.
    به در خانه‌ی خود که رسید همت را دید، همت نگاهی به او انداخت و گفت:
    - شیر هستی یا شغال؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا