پارت39
با حماقت گفت:
- مردم چهرهی واقعی تو را خواهند دید. آن وقت است که تو دیگر نماد خدا نیستی، تو یک هیولا خواهی بود.
راشد پوزخندی زد و به «آنخ» ( نماد زندگی جاوید ) که از میان دستهای فرعون رها شده بود، نگاه کرد. خم شد و بی آن که ذرهای از فشار دستش به گردنبند کم کند، آن را برداشت.
فرعون متعجب گفت:
- تو... تو چه میکنی؟
راشد آنخ را مقابل چشمان فرعون گرفت؛ با این کار، صدای خواهش و تمنای او بالا رفت.
- التماس میکنم مرا رها کن، هوروس بزرگ مرا عفو بنما!
راشد با عصبانیت و آرام آرام آنخ را به رگ گردن او فشرد و گفت:
- اگر تو زنده نمانی که از چهرهی من به مردم بگویی، هیولایی هم وجود نخواهد داشت.
در یک حرکت رگ گردن جدفره بریده شد و فوارههای خون سر تا پای هر دوی آنها را رنگین کرد.
راشد جسم بیجان فرعون را به زمین انداخت و نقاب را به چهرهی خود زد.
آراام و آهسته به بالای اهرم، جایی که خورشیدِ سیاه تمام آسمان را پوشانده و سوبك منتظر بود، قدم برداشت.
وقتی بالای هرم ایستاد، دید مردم باز هم از وحشت به سجده درآمده بودند. از دیدن آن منظره دلگیر شد؛ اما فوراً به خودش آمد و با نگاه مغروری گفت:
- شما ای مردم مصر! بدانید و آگاه باشید که لعن و نفرین من دامنگیر تمام کسانی که از علمی که به آنها آموختیم، بهرهای نبردند، خواهد بود.
آرام تر ادامه داد:
- من و تمام خدایان دیگر، شما را برای همیشه ترک خواهیم گفت؛ اما بدانید که از دور نظارهگر اعمال شما هستیم.
در همین حین، نور خورشید همه جا را فرا گرفت و وقتی مردم چشم باز کردند، آن دو دیگر آنجا نبودند.
مردم از دیدن خورشیدِ طلایی شادمان شدند و شروع به پایکوبی کردند. برادر کوچکِ فرعون با دیدن شادمانی اهالی مصر، به فکر فرو رفت. او که از قصر خود نظارهگر سخنان راشد بود، با خود اندیشید:
- اگر خدایان ما را ترک کنند، مردم چه کسی را بپرستند؟
وزیر به حضور او شرفیاب شده و جانشینی آن را به مقام فرعون، اعلام کرد. نگاهی به سرِ وزیر که به احترام او خم شده بود، انداخت و با خود زمزمه کرد:
- مرا!
وزیر متعجب پرسید:
- فرعون کوچک امری داشتند؟
پسربچهی زیرک، سرش را بالا برد و بلندتر گفت:
- زین پس، من خدای مصر خواهم بود.
به دهان وزیر که باز مانده بود، توجهی نکرد و باز هم به شادمانیِ مردم چشم دوخت. اینگونه بود که فرعونیان ادعای خدایی کردند.
از طرفی هم راشد در حالی که سوبك را به دوش کشیده بود، از بیابانهای وسیع مصر به سمت مکانی دیگر راه میرفت. با خود اعتراف کرد اگر گب با آنها بود، میتوانست آسان تر مسیر را پیدا کند.
- چطور تونستی متقاعدشون کنی که کسوف کار تو بود؟
راشد به سخن او که بهطور ناگهانی به زبان آورده بود، لبخندی زد و پاسخ داد:
- همونطور که تو اونا رو متقاعد کردی هرم یا همون آرامگاه رو بسازن!
با خنده اضافه کرد:
_ غذا و طلا برای آخرت، واقعاً؟!
سوبك لبخند کم جانی زد و گفت:
- من دووم نمیارم.
- نه تو اشتباه می کنی. ما از این سرزمین بیرون میریم و تا وقتی که واجت به کمکمون بیاد، منتظر میمونیم.
سوبك میدانست که نمیتواند هزاران سال نوری منتظر بماند، بنابراین سکوت کرد. راشد خود نیز از درد لبهایش را به هم میفشرد؛ ولی برای بیدار ماندنِ سوبك، باید سخنی میگفت.
- جدفره فرعون خوبی برای مصر نبود.
- من هم خدای خوبی نبودم!
- باورت شده که تو خدایی؟
هردو خندیدند. سوبك گفت:
- برای اونا بودم؛ اما کاش یه خدای عادل و راستگو...
مکث کرد و اینگونه به سخن گفتن ادامه داد:
- اگه به مصر برگشتی، یک خونهی کاهگلی و قدیمی هست که یه پسر کوچیک با مادرش اونجا زندگی میکنه... مادرش زن زیباییه و خودش هم خیلی باهوشه، میخوام اشتباهی که باعث شد پدرش بمیره رو جبران کنم؛ ولی میدونم تا اون موقع زنده نیستم، پس ازت خواهش میکنم تو این کار رو برام انجام بدی.
راشد که بیوقفه قدم برمیداشت، خندید و گفت:
- همهی خونههای مصر کاهگلی هستن!
سوبك نیز خندید، تکرار کرد:
- این کار رو میکنی؟
- البته!
با حماقت گفت:
- مردم چهرهی واقعی تو را خواهند دید. آن وقت است که تو دیگر نماد خدا نیستی، تو یک هیولا خواهی بود.
راشد پوزخندی زد و به «آنخ» ( نماد زندگی جاوید ) که از میان دستهای فرعون رها شده بود، نگاه کرد. خم شد و بی آن که ذرهای از فشار دستش به گردنبند کم کند، آن را برداشت.
فرعون متعجب گفت:
- تو... تو چه میکنی؟
راشد آنخ را مقابل چشمان فرعون گرفت؛ با این کار، صدای خواهش و تمنای او بالا رفت.
- التماس میکنم مرا رها کن، هوروس بزرگ مرا عفو بنما!
راشد با عصبانیت و آرام آرام آنخ را به رگ گردن او فشرد و گفت:
- اگر تو زنده نمانی که از چهرهی من به مردم بگویی، هیولایی هم وجود نخواهد داشت.
در یک حرکت رگ گردن جدفره بریده شد و فوارههای خون سر تا پای هر دوی آنها را رنگین کرد.
راشد جسم بیجان فرعون را به زمین انداخت و نقاب را به چهرهی خود زد.
آراام و آهسته به بالای اهرم، جایی که خورشیدِ سیاه تمام آسمان را پوشانده و سوبك منتظر بود، قدم برداشت.
وقتی بالای هرم ایستاد، دید مردم باز هم از وحشت به سجده درآمده بودند. از دیدن آن منظره دلگیر شد؛ اما فوراً به خودش آمد و با نگاه مغروری گفت:
- شما ای مردم مصر! بدانید و آگاه باشید که لعن و نفرین من دامنگیر تمام کسانی که از علمی که به آنها آموختیم، بهرهای نبردند، خواهد بود.
آرام تر ادامه داد:
- من و تمام خدایان دیگر، شما را برای همیشه ترک خواهیم گفت؛ اما بدانید که از دور نظارهگر اعمال شما هستیم.
در همین حین، نور خورشید همه جا را فرا گرفت و وقتی مردم چشم باز کردند، آن دو دیگر آنجا نبودند.
مردم از دیدن خورشیدِ طلایی شادمان شدند و شروع به پایکوبی کردند. برادر کوچکِ فرعون با دیدن شادمانی اهالی مصر، به فکر فرو رفت. او که از قصر خود نظارهگر سخنان راشد بود، با خود اندیشید:
- اگر خدایان ما را ترک کنند، مردم چه کسی را بپرستند؟
وزیر به حضور او شرفیاب شده و جانشینی آن را به مقام فرعون، اعلام کرد. نگاهی به سرِ وزیر که به احترام او خم شده بود، انداخت و با خود زمزمه کرد:
- مرا!
وزیر متعجب پرسید:
- فرعون کوچک امری داشتند؟
پسربچهی زیرک، سرش را بالا برد و بلندتر گفت:
- زین پس، من خدای مصر خواهم بود.
به دهان وزیر که باز مانده بود، توجهی نکرد و باز هم به شادمانیِ مردم چشم دوخت. اینگونه بود که فرعونیان ادعای خدایی کردند.
از طرفی هم راشد در حالی که سوبك را به دوش کشیده بود، از بیابانهای وسیع مصر به سمت مکانی دیگر راه میرفت. با خود اعتراف کرد اگر گب با آنها بود، میتوانست آسان تر مسیر را پیدا کند.
- چطور تونستی متقاعدشون کنی که کسوف کار تو بود؟
راشد به سخن او که بهطور ناگهانی به زبان آورده بود، لبخندی زد و پاسخ داد:
- همونطور که تو اونا رو متقاعد کردی هرم یا همون آرامگاه رو بسازن!
با خنده اضافه کرد:
_ غذا و طلا برای آخرت، واقعاً؟!
سوبك لبخند کم جانی زد و گفت:
- من دووم نمیارم.
- نه تو اشتباه می کنی. ما از این سرزمین بیرون میریم و تا وقتی که واجت به کمکمون بیاد، منتظر میمونیم.
سوبك میدانست که نمیتواند هزاران سال نوری منتظر بماند، بنابراین سکوت کرد. راشد خود نیز از درد لبهایش را به هم میفشرد؛ ولی برای بیدار ماندنِ سوبك، باید سخنی میگفت.
- جدفره فرعون خوبی برای مصر نبود.
- من هم خدای خوبی نبودم!
- باورت شده که تو خدایی؟
هردو خندیدند. سوبك گفت:
- برای اونا بودم؛ اما کاش یه خدای عادل و راستگو...
مکث کرد و اینگونه به سخن گفتن ادامه داد:
- اگه به مصر برگشتی، یک خونهی کاهگلی و قدیمی هست که یه پسر کوچیک با مادرش اونجا زندگی میکنه... مادرش زن زیباییه و خودش هم خیلی باهوشه، میخوام اشتباهی که باعث شد پدرش بمیره رو جبران کنم؛ ولی میدونم تا اون موقع زنده نیستم، پس ازت خواهش میکنم تو این کار رو برام انجام بدی.
راشد که بیوقفه قدم برمیداشت، خندید و گفت:
- همهی خونههای مصر کاهگلی هستن!
سوبك نیز خندید، تکرار کرد:
- این کار رو میکنی؟
- البته!
آخرین ویرایش: