پارت9
تواب دستانش را به دیوارهی غار تکیه داد و چشمانش را بست. تنها زنی که در غار حضور داشت و هنوز نسبت آن را با این دزد ها نمیدانستم، رفت و در نزدیکیه تواب نشست. این کار او باعث حیرت بیشتری در من شد و نگاه مرا میخکوب خود کرد.
عبید نگاهی به او و سپس به من انداخت.
- میخوای اول کدومش رو بشنوی؟
گیج پرسیدم:
- چی؟
- دوست داری بفهمی چطور عضو چهل دزد شدم یا میخوای بدونی که...
مکثی کرد و نگاهش را به سوی آن دو برد، ادامه داد:
- یا میخوای بدونی این زن کیه؟
خجالت زده گفتم:
- معذرت میخوام، قصد بدی نداشتم.
برخلاف ظاهر خشنی که داشت، لحن مهربان او باعث میشد آرام باشم و آرامش کلامش را حس کنم.
- نه اتفاقاً خوشحال میشم معرفیش کنم.
رو به آنها گفت:
-«تمنا»! میشه خواهش کنم بیای اینجا؟
آن زن که اکنون متوجه شدم نامش تمناست، نزدیک عبید نشست و با لبخند گفت:
- بله؟
عبید رو به من جواب داد:
- تمنا همسر منه.
با تعجب ابرو بالا انداختم. بلافاصله لبخند را جایگزین حیرت کرده و گفتم:
- اوه خوشبختم!
تمنا متقابلا لبخند زد، در پاسخ گفت:
- منم همینطور.
عبید اضافه کرد:
- و خواهر تواب.
متعجب به تواب که به خواب رفته بود، چشم دوختم. حالا میفهمم چرا چشمهای کشیدهی این زن آنقدر برایم آشنا بود، چشمهای او بدون شک شباهت بسیاری با برادرزادهاش، یعنی سکینهی کوچک داشت.
افکارم را بیان نمودم.
- حالا فهمیدم که چرا چشمهای همسرت برام آشناست.
رو به تمنا گفتم:
- سکینه خیلی شبیه شماست.
با کنجکاوی به تواب نگاهی انداخت و رو به من لب زد:
- سکینه؟
با تردید گفتم:
- دختر تواب.
به سمت تواب رفت و با لگدی که به پهلویش زد او را بیدار کرد.
- پاشو ببینم! تو یه دختر داری؟
هم حیرت زده بودم، هم عکسالعمل تمنا برایم خندهدار بود. تواب تکانی خورد و با صدای خواب آلود گفت:
- به تو ربطی نداره.
تمنا فریاد زد:
- یعنی چی به تو ربطی نداره؟
- یعنی همین.
تمنا به سختی او را بیدار کرد و با غرولند شروع به گلایه نمود.
- چرا نگفتی ازدواج کردی... اون زن کیه... چرا نگفتی بچه دار شدی و...
تواب دیگر نتوانست تحمل کند، با خشم فریاد زد:
- چون تو دیگه جزو خانواده نیستی!
تمنا وحشت زده دور شد، همهمهی دزدها آرام گشت و تمامیه حاضرین لب فرو بستند.
- از روزی که بین خانواده و عشق...
به عبید اشاره کرد و گفت:
_ این رو انتخاب کردی، دیگه خواهرم نیستی!
تمنا تلاش می کرد احساسات خود را کنترل کند، به همین دلیل در پاسخ به او بیصدا ماند. تواب با همان خشم ادامه داد:
- اون روز بهت گفتم که اگه از خونه بری دیگه نمیتونی به عنوان دختر خانواده برگردی!
تمنا حق به جانب گفت:
- ولی تو بعدش اومدی دنبالم!
تواب پوزخند زد.
- درسته... اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود، تا اون روز هیچوقت اونقدر تحقیر نشده بودم.
بی سر و صدا شاهد فریادهای پی در پی تواب بودم، عبید هم آرام بود و مداخلهای نمیکرد.
با رفتاری که تواب با عبید داشت، فکر میکردم رابـ ـطهی آندو بسیار خوب باشد؛ اما به نظر تمام اینها تظاهر بوده و او هرگز نتوانسته انتخاب خواهرش را هضم کند.
ما هیچوقت چنین مشکلاتی را در خانوادهی دونفرهیمان نداشتیم، پدر همیشه یک حامی بود و من نیز یک اطاعت کننده؛ به همین دلیل این صحنهها برایم دور از باور بود.
بعد چند لحظه سکوت، هردو آرام گرفتند. عبید سرش را نزدیک من آورد و طوری که آنها نشوند، گفت:
- وقتی تواب اومد، خیلی عصبانی بود! حتی این هم باعث نشد آروم بشه.
و پسوند لبخندش، به زخمِ روی چشمش اشاره کرد. در واقع کمی کنجکاو شده بودم تا سخنهایی را که گفته میشد، مانند تکههای پازل در کنار هم قرار داده و از تمام ماجرا آگاه شوم.
گویا عبید ذهنم را خواند؛ زیرا بیتوجه به آن دو، با لبخند و بسیار آرام گفت:
- میدونم گیج شدی، راستش رابـ ـطهی من و تواب خیلی پیچیدهتر از این حرفاست. من وقتی با تواب آشنا شدم که پدرش به خونهی ما اومد...
تواب دستانش را به دیوارهی غار تکیه داد و چشمانش را بست. تنها زنی که در غار حضور داشت و هنوز نسبت آن را با این دزد ها نمیدانستم، رفت و در نزدیکیه تواب نشست. این کار او باعث حیرت بیشتری در من شد و نگاه مرا میخکوب خود کرد.
عبید نگاهی به او و سپس به من انداخت.
- میخوای اول کدومش رو بشنوی؟
گیج پرسیدم:
- چی؟
- دوست داری بفهمی چطور عضو چهل دزد شدم یا میخوای بدونی که...
مکثی کرد و نگاهش را به سوی آن دو برد، ادامه داد:
- یا میخوای بدونی این زن کیه؟
خجالت زده گفتم:
- معذرت میخوام، قصد بدی نداشتم.
برخلاف ظاهر خشنی که داشت، لحن مهربان او باعث میشد آرام باشم و آرامش کلامش را حس کنم.
- نه اتفاقاً خوشحال میشم معرفیش کنم.
رو به آنها گفت:
-«تمنا»! میشه خواهش کنم بیای اینجا؟
آن زن که اکنون متوجه شدم نامش تمناست، نزدیک عبید نشست و با لبخند گفت:
- بله؟
عبید رو به من جواب داد:
- تمنا همسر منه.
با تعجب ابرو بالا انداختم. بلافاصله لبخند را جایگزین حیرت کرده و گفتم:
- اوه خوشبختم!
تمنا متقابلا لبخند زد، در پاسخ گفت:
- منم همینطور.
عبید اضافه کرد:
- و خواهر تواب.
متعجب به تواب که به خواب رفته بود، چشم دوختم. حالا میفهمم چرا چشمهای کشیدهی این زن آنقدر برایم آشنا بود، چشمهای او بدون شک شباهت بسیاری با برادرزادهاش، یعنی سکینهی کوچک داشت.
افکارم را بیان نمودم.
- حالا فهمیدم که چرا چشمهای همسرت برام آشناست.
رو به تمنا گفتم:
- سکینه خیلی شبیه شماست.
با کنجکاوی به تواب نگاهی انداخت و رو به من لب زد:
- سکینه؟
با تردید گفتم:
- دختر تواب.
به سمت تواب رفت و با لگدی که به پهلویش زد او را بیدار کرد.
- پاشو ببینم! تو یه دختر داری؟
هم حیرت زده بودم، هم عکسالعمل تمنا برایم خندهدار بود. تواب تکانی خورد و با صدای خواب آلود گفت:
- به تو ربطی نداره.
تمنا فریاد زد:
- یعنی چی به تو ربطی نداره؟
- یعنی همین.
تمنا به سختی او را بیدار کرد و با غرولند شروع به گلایه نمود.
- چرا نگفتی ازدواج کردی... اون زن کیه... چرا نگفتی بچه دار شدی و...
تواب دیگر نتوانست تحمل کند، با خشم فریاد زد:
- چون تو دیگه جزو خانواده نیستی!
تمنا وحشت زده دور شد، همهمهی دزدها آرام گشت و تمامیه حاضرین لب فرو بستند.
- از روزی که بین خانواده و عشق...
به عبید اشاره کرد و گفت:
_ این رو انتخاب کردی، دیگه خواهرم نیستی!
تمنا تلاش می کرد احساسات خود را کنترل کند، به همین دلیل در پاسخ به او بیصدا ماند. تواب با همان خشم ادامه داد:
- اون روز بهت گفتم که اگه از خونه بری دیگه نمیتونی به عنوان دختر خانواده برگردی!
تمنا حق به جانب گفت:
- ولی تو بعدش اومدی دنبالم!
تواب پوزخند زد.
- درسته... اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود، تا اون روز هیچوقت اونقدر تحقیر نشده بودم.
بی سر و صدا شاهد فریادهای پی در پی تواب بودم، عبید هم آرام بود و مداخلهای نمیکرد.
با رفتاری که تواب با عبید داشت، فکر میکردم رابـ ـطهی آندو بسیار خوب باشد؛ اما به نظر تمام اینها تظاهر بوده و او هرگز نتوانسته انتخاب خواهرش را هضم کند.
ما هیچوقت چنین مشکلاتی را در خانوادهی دونفرهیمان نداشتیم، پدر همیشه یک حامی بود و من نیز یک اطاعت کننده؛ به همین دلیل این صحنهها برایم دور از باور بود.
بعد چند لحظه سکوت، هردو آرام گرفتند. عبید سرش را نزدیک من آورد و طوری که آنها نشوند، گفت:
- وقتی تواب اومد، خیلی عصبانی بود! حتی این هم باعث نشد آروم بشه.
و پسوند لبخندش، به زخمِ روی چشمش اشاره کرد. در واقع کمی کنجکاو شده بودم تا سخنهایی را که گفته میشد، مانند تکههای پازل در کنار هم قرار داده و از تمام ماجرا آگاه شوم.
گویا عبید ذهنم را خواند؛ زیرا بیتوجه به آن دو، با لبخند و بسیار آرام گفت:
- میدونم گیج شدی، راستش رابـ ـطهی من و تواب خیلی پیچیدهتر از این حرفاست. من وقتی با تواب آشنا شدم که پدرش به خونهی ما اومد...
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: