کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت9
تواب دستانش را به دیواره‌ی غار تکیه داد و چشمانش را بست. تنها زنی که در غار حضور داشت و هنوز نسبت آن را با این دزد ها نمیدانستم، رفت و در نزدیکیه تواب نشست. این کار او باعث حیرت بیشتری در من شد و نگاه مرا میخکوب خود کرد.
عبید نگاهی به او و سپس به من انداخت.
- میخوای اول کدومش رو بشنوی؟
گیج پرسیدم:
- چی؟
- دوست داری بفهمی چطور عضو چهل دزد شدم یا میخوای بدونی که...
مکثی کرد و نگاهش را به سوی آن دو برد، ادامه داد:
- یا می‌خوای بدونی این زن کیه؟
خجالت زده گفتم:
- معذرت میخوام، قصد بدی نداشتم.
برخلاف ظاهر خشنی که داشت، لحن مهربان او باعث می‌شد آرام باشم و آرامش کلامش را حس کنم‌.
- نه اتفاقاً خوشحال میشم معرفیش کنم.
رو به آن‌ها گفت:
-«تمنا»! میشه خواهش کنم بیای اینجا؟
آن زن که اکنون متوجه شدم نامش تمناست، نزدیک عبید نشست و با لبخند گفت:
- بله؟
عبید رو به من جواب داد:
- تمنا همسر منه.
با تعجب ابرو بالا انداختم. بلافاصله لبخند را جایگزین حیرت کرده و گفتم:
- اوه خوشبختم!
تمنا متقابلا لبخند زد، در پاسخ گفت:
- منم همینطور.
عبید اضافه کرد:
- و خواهر تواب.
متعجب به تواب که به خواب رفته بود، چشم دوختم. حالا میفهمم چرا چشم‌های کشیده‌ی این زن آنقدر برایم آشنا بود، چشم‌های او بدون شک شباهت بسیاری با برادرزاده‌اش، یعنی سکینه‌ی کوچک داشت.
افکارم را بیان نمودم.
- حالا فهمیدم که چرا چشم‌های همسرت برام آشناست.
رو به تمنا گفتم:
- سکینه خیلی شبیه شماست.
با کنجکاوی به تواب نگاهی انداخت و رو به من لب زد:
- سکینه؟
با تردید گفتم:
- دختر تواب‌.
به سمت تواب رفت و با لگدی که به پهلویش زد او را بیدار کرد.
- پاشو ببینم! تو یه دختر داری؟
هم حیرت زده بودم، هم عکس‌العمل تمنا برایم خنده‌دار بود. تواب تکانی خورد و با صدای خواب آلود گفت:
- به تو ربطی نداره.
تمنا فریاد زد:
- یعنی چی به تو ربطی نداره؟
- یعنی همین.
تمنا به سختی او را بیدار کرد و با غرولند شروع به گلایه نمود.
- چرا نگفتی ازدواج کردی... اون زن کیه... چرا نگفتی بچه دار شدی و...
تواب دیگر نتوانست تحمل کند، با خشم فریاد زد:
- چون تو دیگه جزو خانواده نیستی!
تمنا وحشت زده دور شد، همهمه‌ی دزدها آرام گشت و تمامیه حاضرین لب فرو بستند.
- از روزی که بین خانواده و عشق...
به عبید اشاره کرد و گفت:
_ این رو انتخاب کردی، دیگه خواهرم نیستی!
تمنا تلاش می کرد احساسات خود را کنترل کند، به همین دلیل در پاسخ به او بی‌صدا ماند. تواب با همان خشم ادامه داد:
- اون روز بهت گفتم که اگه از خونه بری دیگه نمیتونی به عنوان دختر خانواده برگردی!
تمنا حق به جانب گفت:
- ولی تو بعدش اومدی دنبالم!
تواب پوزخند زد.
- درسته... اون بزرگترین اشتباه زندگیم بو‌د، تا اون روز هیچوقت اونقدر تحقیر نشده بودم.
بی سر و صدا شاهد فریادهای پی در پی تواب بودم، عبید هم آرام بود و مداخله‌ای نمی‌کرد.
با رفتاری که تواب با عبید داشت، فکر می‌کردم رابـ ـطه‌ی آن‌دو بسیار خوب باشد؛ اما به نظر تمام این‌ها تظاهر بوده و او هرگز نتوانسته انتخاب خواهرش را هضم کند.
ما هیچوقت چنین مشکلاتی را در خانواده‌ی دونفره‌یمان نداشتیم، پدر همیشه یک حامی بود و من نیز یک اطاعت کننده؛ به همین دلیل این صحنه‌ها برایم دور از باور بود.
بعد چند لحظه سکوت، هردو آرام گرفتند. عبید سرش را نزدیک من آورد و طوری که آن‌ها نشوند، گفت:
- وقتی تواب اومد، خیلی عصبانی بود! حتی این هم باعث نشد آروم بشه.
و پسوند لبخندش، به زخمِ روی چشمش اشاره کرد‌. در واقع کمی کنجکاو شده بودم تا سخن‌هایی را که گفته می‌شد، مانند تکه‌های پازل در کنار هم قرار داده و از تمام ماجرا آگاه شوم.
گویا عبید ذهنم را خواند؛ زیرا بی‌توجه به آن دو، با لبخند و بسیار آرام گفت:
- میدونم گیج شدی، راستش رابـ ـطه‌ی من و تواب خیلی پیچیده‌تر از این حرفاست. من وقتی با تواب آشنا شدم که پدرش به خونه‌ی ما اومد...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت10
    ادامه داد:
    - اون زمان پدر تواب یکی از ثروتمندترین تاجرای مصر بود. اونا خانواده‌ی متواضعی بودند و برخلاف پدرم، انسان‌های خوب! یه دختر کوچیک هم همراهشون بود، البته این دختربچه به زور می‌تونست حرف بزنه.
    با کمی تفکر می‌شد فهمید آن دختر بدون شک، تمنا بوده. او پس از کمی مکث گفت:
    - تواب یک پسرِ همه چی تموم بود و توی همه چیز هم بیشتر از من مهارت داشت. همونطور که گفتم، وقتی وارد غار چهل دزد شدم ازم یه آزمون گرفتند و اون هم این بود که هزار سکه بدزدم و به غار ببرم. من اونقدر ثروتمند بودم که بدون دزدی، این سکه‌ها رو به دست بیارم؛ اما رهبر دزدها باهوش‌تر از این حرف‌ها بود، میدونستم خیلی زود متوجه میشه. بنابراین مجبور شدم شبانه از تنها ثروتمندِ در دسترس، یعنی پدر تواب دزدی کنم.
    نگاهی به تمنا و تواب که در کنار هم نشسته و برخلاف لحظات قبل آرام صحبت می‌کردند، انداخت.
    احتمال دادم که این دزدی مسبب تفرقه‌ی ایجاد شده بین آن‌ها بوده و تواب نیز به همین دلیل تمنا را از ازدواج با او منع کرده بود. ادامه داد:
    - وقتی سکه‌ها رو بردم تا جزو چهل دزد بشم، رهبر دزدها نگاهی به کیسه سکه‌ها انداخت و بطور غیر منتظره‌ای بهم حمله کرد.
    لباسش را بالا برد و زخمِ روی پهلویش را نشان داد.
    - اولش نمیدونستم چرا این کارو کرده؛ ولی وقتی عمامه‌ش رو کنار زد، فهمیدم حق داشت بدتر از این هم سرم بیاره.
    کنجکاو پرسیدم:
    - مگه اون آدم کی بود؟
    - تواب!
    تعجب کردم، تواب و چنین گذشته‌ای؟ هرگز در خیالاتم هم نمی‌گنجید که او زمانی جزو چهل دزد و آن هم رهبر دزدها، باشد.
    عبید با خنده گفت:
    - خوشبختانه تواب با همین زخمِ عمیق، راضی شد و جونم رو بخشید.
    با این که سوالات زیادی در سرم بود، سکوت کردم. با نگاه موشکوفانه به من چشم دوخت و پرسید:
    - بازم میخوای بشنوی؟
    دهانم را باز کردم تا جواب مثبت دهم؛ اما با دیدن مرغ‌هایی که اشتهاآور به نظر می‌رسیدند، بلافاصه گفتم:
    - راستش گشنمه!
    خندید، به دزدها اشاره کرد ‌و ضیافت شام برپا شد. پس از خوردن غذا، به یاد ندارم چگونه و چه زمان به خواب رفتم.
    ***
    صبح به همراه دزدها، که متوجه شدم مردان خوش مشربی بودند و همچنین عبید و همسرش، به شهر «حلوان» رفتیم، این شهر در بین راه المعادی و قاهره قرار داشت.
    در بازار شهر، همه آن‌ها را می شناختند و با مهربانی با آنان برخورد می‌کردند، تمنا به کودکان نیازمندی که با لباس‌های پاره از این سو به آن سو می‌رفتند، کیسه‌های سکه می‌داد و با زن‌ها با ملایمت برخورد می‌کرد.
    در واقع تمام دزدها در این وقت روز،‌ مانند شرافتمندان و مردان متشخص رفتار می‌کردند.
    بی هدف اطراف را کاویدم؛ اما چیزی توجه من را به خودش جلب نمی‌کرد.
    پیرمرد فروشنده که گردنبندهای عجیب و عتیقه می‌فروخت، متعجب نگاهی به چهره‌ی من و سپس به بازوبندهایم انداخت. به کل از یاد بـرده بودم که آستین‌های لباسم پاره شده و نیاز به ترمیم دارند.
    بالاخره زبان باز کرد و پرسید:
    - پسر جوان! این بازوبندها رو از کجا آوردی؟
    از گفتن حقیقت خودداری کرده و دنبال بهانه‌ای می‌گشتم، که زیر لب با خود زمزمه کرد:
    - کای!
    متعجب به او خیره شدم، بلندتر گفت:
    - نام تو کای هست؟
    سرم را تکان دادم.
    - درسته، شما از کجا فهمیدین؟
    لبخند زد و پاسخ داد:
    - روی بازوبندهات حک شده.
    نگاهی به بازوهایم انداختم، حکاکی‌ها به زبان باستانی بود.
    - شما میتونید بفهمید چی نوشته؟
    باز هم لبخند زد و سرش را به نشانه تائید تکان داد، به نوشته‌ی بزرگ میان هردو بازوبندها اشاره کرد.
    - اینجا نوشته کای.
    کنجکاو بودم بدانم دیگر حکاکی‌هایی که در اطراف نامم هست، به چه معناست. خوشنود از یافتن چنین شخصی، دهان باز کردم تا بیش از این راجع به بازوبندهایم بدانم که ناگهان صدایی مانع من شد.
    - داری چی کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت11
    با آمدن تمنا، نگاهم به او افتاد. بلافاصله نگاهم را به سمت پیرمرد برگرداندم؛ لیکن آن پیرمرد دستفروش رفته بود.
    با شکاکی اطراف را از نظر گذراندم، تمنا پرسید:
    - حالت خوبه کای؟
    سرم را تکان دادم.
    - خوبم!
    لبخندی زد و دور شد. با این که از شنیدن سخن آن پیرمرد خوشنود گشتم؛ اما با ناپدید شدن ناگهانی‌اش، فهمیدم این بازو‌بندها به قدری مرموز هستند که دیگر نباید دیده شوند. بنابراین لباسی همچو لباس‌های خودم ساده، خریده و آن را پوشیدم. بازوبندها با درخششی که داشتند، توجه آدم‌های زیادی را به خود جلب می‌کردند؛ پس مخفی کردن آن را لازم دانستم.
    شاید همانقدر که بازو‌بندها جادویی بودند، معنای کلمات حکاکی شده‌ی آن نیز شگفت انگیز باشد؛ کاش پیرمرد می‌ماند و تمام آن‌ها را معنا می‌کرد.
    *
    پس از یک گشت و گذار کوتاه در آن شهر، به غار بازگشتیم.
    هر یک در گوشه‌ای نشسته بودیم و سکوت کوه با صدای زوزه‌های گرگ که از بیابان می‌آمد و سوختن هیزم در آتش شعله‌ور شده‌ی میان غار، درهم آمیخته بود.
    تمنا گفت:
    - سکینه پیش کی میمونه؟
    مخاطبش تواب بود، هرچند او هنوز همان رفتار سرد را با خواهرش داشت؛ اما به نظر می‌رسید شبِ گذشته، سخنان زیادی بین آن‌ها رد و بدل شده.
    - پیش خاله‌ش.
    تمنا موشکوفانه گفت:
    - دیشب نگفتی ساره خواهر هم داره!
    تواب مکثی کرد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
    - فکر نمی‌کنم لازم بوده باشه.
    تمنا اخمی نمود و باز هم سکوت کرد.
    نیمه شب بود و امروز نیز بیهوده گذشت، امشب همه آرام بودند و این آرامش کمی برایم مرموز به چشم آمد.
    رو به عبید پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟
    به نشانه تائید سرش را تکان داد.
    - سال قبل توی همچین شبی، ما پنج ‌نفر از دوستامون رو از دست دادیم.
    متأثر گفتم:
    - متاسفم!
    با آهی بغض آلود ادامه داد:
    - از اون موقع دیگه چهل دزد نبودیم؛ ولی به احترام دوستای از دست رفته، هنوز هم به این اسم خودمونو معرفی می‌کنیم.
    با محاسباتی که من داشتم، فهمیدم اشتباه می‌کردم. روز اول من آن‌ها را حدود پنجاه نفر تخمین زدم؛ اما در واقع این چهل دزد، از چهل نفر هم کمتر بودند.
    - پس حالا شما سی و پنج نفرید؟
    - نه سی و چهار.
    - اون یکی تواب بود؟
    - نه!
    - پس کی بود؟
    اشاره‌ای به دیگر دزدان کرد.
    - این دزدهای بی‌سر و پا رو میبینی؟ بیشتر اینا از خانواده‌های اصیل هستن. هرکدوممون با یک هدف به این راه اومدیم، هدفی که تواب رو به این راه کشوند؛ اما اون آدم از یک خانواده‌ی اصیل نبود، اون...
    تواب سخن عبید را قطع کرد و گفت:
    - صبح زود قراره حرکت کنیم!
    این سخنش به معنای پایان دادن بحثمان بود، من و عبید هم ترجیح دادیم سکوت کنیم. با این ‌که تواب چشمانش را بسته نگه داشت و تظاهر کرد مکالمه‌ی ما برایش چندان مهم نبوده؛ اما من دریافتم آن شخص در زندگیِ تواب نقش مهمی داشته.
    آن شب در سکوت سنگینی سپری شد و مانند شب قبل، این که چه زمان به خواب رفتم را به یاد ندارم.
    ***
    با تابش نور بر چشمانم، بیدار شدم. اولین چیزی که دیدم تواب بود، با اخم‌های درهم گفت:
    - باید بریم!
    به سختی از جای برخواستم.
    از چهل دزد خداحافظی کردم، تک تک آن‌ها چهره‌های جذاب، اندام‌های درشت و صداهای گیرایی داشتند. هر یک سخن امیدوارکننده‌ای به زبان آوردند و من را به ادامه‌ی سفر تشویق کردند. یکی از آن‌ها که ریش کوتاه و موهای بلندی داشت، گفت:
    - همیشه برای یه‌ دزد دیگه، توی غار جا هست.
    لبخند زدم و گفتم:
    - باید دید این سفر من رو به کدوم سمت میکشه!
    در آخر به چشم چپ عبید که کاملا سفید بود نگاهی انداختم و زیر لب گفتم:
    - به امید دیدار!
    مرا مردانه به آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - حکایت من نصفه موند؛ ولی امیدوارم وقتی برگشتی داستان تو کامل شده باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 12
    سرم را تکان دادم و با لبخند دور شدیم. حکایت ناتمام عبید و چیزهایی که به زبان اورد، برایم جالب بود؛ زیرا فهمیدم هر انسان بالغ، گذشته‌ای دارد و هر گذشته‌ای خود را در آینده‌ی اشخاص نشان خواهد داد. همچو زخم‌های عبید که هر یک داستانی داشتند و همچو پیوندهای شکسته‌ای که پس از سال‌ها همچنان در حال ترمیم بودند.
    هنوز راه زیادی نرفته بودیم که یکی از دزد ها با اسبش به سمت ما آمد، از اسب پیاده شده و رو به روی تواب ایستاد.
    دستش را به گوشه‌ی عمامه بند کرد و با کنار رفتن عمامه از صورتش، متوجه شدم او تمناست.
    گفت:
    - راستش می‌خواستم راجع به پاپیروس باهات صحبت کنم.
    متعجب پرسیدم:
    - تو چیزی میدونی؟
    سرش را به نشانه تائید تکان داد.
    - خودم زیاد راجع بهش نمیدونم؛ ولی یکی رو میشناسم که راهنمای خوبی میتونه برای تو باشه.
    کنجکاو به او خیره شدم، گفت:
    - اسمش...
    با آمدن دیگر دزدها، سخنش ناتمام ماند و با عجله سوار اسب شد. همانطور که صورتش را با تکه‌ی عمامه‌ا‌ش پوشانده و دور می‌شد، گفت:
    - دنبال یه دختر چشم سبز بگردین.
    با چشمان ریز گفتم:
    - باید بهش بگیم که چشمای خودش هم سبز ه؟
    تواب سرش را به طرفین تکان داد و با لبخند گفت:
    - نه فکر نکنم.
    ناگهان صدای فریاد تمنا به گوش رسید که گفت:
    - فقط این رو بدون که یه دختر موطلایی مثل خودته!
    نگاهم به سمت تواب کشیده شد.
    - چند تا دختر توی قاهره با چشمای سبز و موهای طلایی هست؟
    تک خنده ای کرد.
    - با بـرده‌هایی که از زمان‌های قدیم تا حالا از یونان به قاهره اومده، مطمئناً خیلی.
    همانطور که قدم بر‌می‌داشتم، گفتم:
    - ضمناً موهای من قهوه‌ایه نه طلایی!
    ***
    صدای برخورد چرخ‌های ارابه بر سنگریزه‌ها، امان تفکر نمی‌داد. تنها سرنخی که از راهنما داشتیم، موهای طلایی و چشمان سبز او بود. شاید اگر تمنا نامش را هم می‌گفت، به نتایج بهتری می‌رسیدیم.
    با دیدن ورودی شهر، متوجه شدم ‌تمام سربازان به دنبال دلال‌های گیاهان داروییِ تقلبی، همه را بررسی می‌کنند و با یافتن گیاهان کمیاب، آن‌ها را به زنجیر کشیده و نزد حاکم می‌برند.
    سربازان ارابه‌ی یک مرد لاغر اندام و تکیده را جست و جو نمودند، هیچ یک نیز به سخنان آن پیرمرد که ادعا داشت چیزی به همراه ندارد، توجه نمی‌کردند. یکی از سربازان با یافتن یک کیسه‌ی کوچک، با عصبانیت غرید:
    - این چیه؟
    پیرمرد با صدای لرزان گفت:
    - فقط یه داروی گیاهی برای همسر پیرم!
    همین سخن حکم مرگ او را صادر کرد. گروهی از سربازان به اجبار دستان نحیف پیرمرد را فشرده و آن را از ورودیِ شهر دور کردند.
    با چشمان ترسیده و متعجب، نگاهی به تواب انداختم.
    - تو هم به همونی فکر می‌کنی که من فکر می‌کنم؟
    متفکر سرتکان داد و آرام پاسخ داد:
    - دقیقاً!
    مکثی کرد؛ ولی بلافاصله گفت:
    - راستش نمیدونم دقیقاً به چی فکر کردی؛ اما من داشتم به این فکر می کردم که زیاد اسم پاپیروس رو‌ به زبون نیاریم.
    - خب منم دقیقاً به همین فکر می‌کردم.
    با گفتن «خوبه» ارابه را حرکت داد و جلو‌تر رفتیم. سربازان سر تا پای ما را با شکاکی از نظر گذراندند و شروع به جست و جو کردند. خلاصه پس از بررسی بار و بررسی بدنی، بالاخره توانستیم وارد شهر شویم.
    هیاهوی مردم در این شهر بیشتر از شهر های دیگر به نظر می رسید. ازدحام مردم و گشت‌گذار آن‌ها، جنب و جوشی که من هرگز در شهر خودم ندیده بودم.
    ***
    از زمانی که رود نیل خشک شده بود، دیگر گیاه پاپیروس رشد نکرد. تا چندی پیش، تنها استفاده‌ای که از گیاه پاپیروس می شد، ساختن کاغذ بود؛ اما به تازگی طبیبان متوجه شدند که این گیاه خاصیتی فراتر از کاغذ بودن، دارد.
    از قضا این نتایج پزشکی، بلای جان من شده و تنها درمان پدرم محسوب می‌شد‌.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    نگاهی گذرا به تواب انداختم و باز هم به دختران زیبایی که با آرایشی به مراتب زیبا‌تر مشغول سخن گفتن و خندیدن بودند، خیره شدم. ما در دوره‌ای از مصر بودیم که اسلام در کل سرزمین وجود نداشت و هنوز هم عده‌‌ی هنگفتی از مصریان به دین خود پایدار بودند.
    پاسخ دادم:
    - پاپیروس!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت13
    ما چند ساعتی را در شهر حیران و سرگردان گذرانده بودیم تا این که خسته شده و برای استراحت در زیر سایه یک درخت در میدان شهر، اتراق کردیم.
    تواب که به نظر از نشستن در یک مکان خسته شده بود، خواست با گفت و گو خود را سرگرم کند. گفت:
    -تو یه مصریِ اصیل نیستی، درسته؟
    یکی از دخترها متوجه‌ی نگاه خیره‌ی من شد و با اشاره و خنده های آرام، دیگر دختران را نیز از نگاه من آگاه ساخت. دستم را برای دخترِ مو بلند، تکان دادم و در پاسخ به سوال تواب، گفتم:
    - نه نیستم.
    نگاهی گذرا به دخترها انداخت و سپس نگاهش به سمت من آمد.
    - خب؟
    - اوه بیخیال! من با این رنگ پوست، چطور میتونم ‌یه مصریِ اصیل باشم؟
    - پدرت یا مادرت؟
    - مادرم.
    - کجایی بود؟
    - رومانیایی.
    صاف نشست و دستش را در هوا تکان داد، با خنده گفت:
    - شوخی می‌کنی؟
    - نه کاملا جدی ام!
    متعجب نزدیک‌تر آمد.
    - یعنی داری میگی که مادرِ تو یک رومانیایی بوده و پدرت هم مصری، اونوقت تو کاملا شبیه مامانت شدی؟
    شانه بالا انداختم که گفت:
    - مگه نمیدونی ژن رنگین پوستا قوی تره؟!
    چشمانم را کج کردم و از گوشه‌ی چشم به او خیره شدم.
    - به نظر ژن مادرم خیلی قوی‌تر بوده!
    دستانش را بالا انداخت و بی‌تفاوت مشغول خوردن میوه شد.
    - بحث با تو بی‌فایده س!
    خودم هم میدانستم بحث با من بی‌فایده است، تا وقتی خود من نمی‌خواستم؛ کسی نمی‌توانست مرا در بحث و گفتگو، شکست دهد. هرچند زیاد از این استعدادم بهره نمی‌بردم مگر در برخورد با پادوک.
    همچنان به دختران خیره بودم، کنجکاو شدم بدانم آن دختر محجوب که از بدوع ورود ما تا به حال، روی برگردانده و حتی ذره‌ای هم از ظاهر او چیزی پیدا نیست، چه‌ کسی می‌تواند باشد.
    تواب همانطور که به میز چشم دوخته بود، گفت:
    -اگه خیلی دوست داری میتونی بری جلو!
    به سخنی که کنایه‌وار به زبان آورد، تک خنده‌ای کردم. ناگاه به ذهنم خطور کرد که حق با اوست، شاید بتوانم به این کنجکاوی پایان دهم؛ بنابراین ایستاده و گفتم:
    - حق باتوئه! باید از نزدیک با خانوما خوش و بش کنم.
    و پسوندش چشمک زدم. تواب ابتدا متعجب به من خیره شد؛ ولی با تأسف نگاهش را برداشت.
    - برات متأسفم!
    خندیدم و با بدجنسی گفتم:
    - نباش! قراره با پنج شیش تا دختر خوشکل ملاقات کنم.
    چند قدم نزدیک رفتم که ناگهان ارابه‌ای با سرعت فراوان، از نزدیکی صورتم گذشت. سربازان نیز به همراه اسب‌ها با همان سرعت در حالی که فریاد می‌زدند:
    - بایست... بایست مردک دزد!
    به دنبال او، از مقابل چشمانم گذشتند. نگاهم به عقب کشیده شد، تواب هم متعجب به سربازها و ارابه چشم دوخته بود‌‌.
    راه رفته را بازگشتم، تواب فوراً مشغول جمع کردن وسیله‌ها شد. از واکنش او متعجب گشتم و پرسیدم:
    - فکر می‌کنی به ما ربطی داره؟
    با عجله به سمت ارابه‌ی قدیمی که به تازگی تعمیر کرده بود، رفت.
    - از اونجایی که طرف، یه دختره با موهای طلایی... آره به ما ربط داره.
    سوار ارابه شدم. با اخم‌هایی که از کنجماوی شکل گرفته بود، پرسیدم:
    - چطور فهمیدی موهاش طلاییه؟
    حیوان را به حرکت دراورد.
    - از زیرِ شال بزرگی که دور سر و صورتش پیچونده بود، چندتار مو دیده می‌شد.
    به سرعتِ آن‌ها که باعث خاک آلودگیه مسیر شده بود و سپس به قدم‌های آهسته‌ی الاغِ تواب، نگاه کردم. با این الاغ پیر و خسته، هرگز‌ به آن‌ها نمی رسیدیم. افکارم را به زبان آورده و گفتم:
    - با این الاغ به گرد پاهاشونم نمی‌رسیم!
    از کوچه‌ی فرسوده‌ای گذر کرد و در میدان شهر ایستاد.
    - قرار نیست ما بهشون برسیم، اونا به ما می‌رسند.
    به زمینِ خشک و سنگ‌های صیقل یافته‌ی زیر ارابه، نگاهی کردم. به نظر می‌رسید قبل‌ها در این مکان آب جاری بوده.
    - رود نیل.
    متعجب سرم را بالا آوردم.
    - چی؟
    - رود نیل قبل از این که خشک بشه از وسط شهر رد می‌شد.
    و ما درست همانجا ایستاده بودیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 14
    طولی نکشید که ارابه‌ی دختر موطلایی نمایان گشت و پس از آن اسب‌های سربازان، تواب اشاره‌ای به آن دختر کرد و افسار الاغ را کشید. دختر در همان کوچه‌ای که از آن آمده بودیم، پنهان شد و سرباز ها متحیر ایستادند‌.
    با اشاره‌ی تواب، از ارابه پیاده شدم و کمی دورتر ایستادم. نمیدانستم تواب چه نقشه‌ای به سر دارد؛ اما باید صبر می کردم.
    یکی از سربازها پیاده شد و با عصبانیت فریاد زد:
    - برو کنار رعیت بی مصرف!
    تواب مظلومانه گفت:
    - ارابه‌م خراب شده و این حیوان نمیتونه حرکتش بده.
    سربازها کلافه نگاهی به یکدیگر انداختند، سپس یکی از آن‌ها به آرامی پرسید:
    - تو یک مرد که صورتش رو مخفی کرده بود و با ارابه‌ی سلطنتی رد می‌شد، ندیدی؟
    تواب متعجب گفت:
    - ارابه‌ی سلطنتی؟
    خودش را ناآگاه جلوه داد.
    - نه ندیدم قربان!
    فرمانده‌ی سربازها که در گرد و غبار به سختی دیده می‌شد؛ از اسب پیاده شد و اشاره‌ای به دیگر سربازان کرد، آن‌ها نیز یکی پس از دیگری پیاده شدند. فرمانده نگاهی به او انداخت و گفت:
    - کمک می‌خوای؟
    تواب لبخندی زد.
    - حتما چرا که نه!
    فرمانده با اشاره به سربازها فهماند به تواب کمک کنند. آن‌ها ارابه را باری دیگر به افسار الاغ وصل کرده و با تکان دادن دست، او را راهی کردند. تواب با نگاهی نامحسوس به من، راه افتاد.
    متعجب به آن‌ها خیره بودم. سربازانِ با انصاف و مهربانی به نظر می‌رسیدند، این را از کمک کردنشان به تواب، فهمیدم. شگفت‌زده خواستم به جلو قدمی بردارم که فرمانده‌ی سربازها چشمش به من افتاد و گفت:
    - هی پسر! تو کی هستی؟
    کمی از ابهتش ترسیدم؛ اما بروز ندادم.
    -من کای هستم.
    اخم کرد.
    - فقط کای؟ مگه شخص مهمی هستی؟
    شتاب زده گفتم:
    - کای فرزند مورتن، اهل شهر عابدین.
    - کدام مورتن؟
    - مورتن هیزم شکن.
    - اوه پس تو... پسر مورتن هیزم شکن هستی؟
    سرم را تکان دادم. با نگاه عجیبی مرا برانداز کرد، در ادامه پرسید:
    - برای چی به قاهره اومدی؟
    نمیدانستم چگونه یک فرمانده در قاهره، پدرم را که فقط هیزم‌شکنی در شهری دور مانند عابدین زندگی می کند، می شناخت. جواب دادم:
    - پدرم بیمار شده.
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت، متأثر گفت:
    - متأسفم پسرم!
    متعجب نگاهی به دستش و سپس به چهره‌ی خشنی که با ریش بلند پوشانده شده بود، انداختم.
    با تردید لب زدم:
    - ممنونم.
    پس از درنگ کوتاهی، با چشم‌های ریز شده و موشکوفانه پرسیدم:
    - شما پدرم رو از کجا می‌شناسید؟
    لبخند زد.
    - اگه اشتباه نکنم من و پدرت هم‌رزم بودیم.
    - اون هیچوقت نگفته بود که جزو سربازان حاکم بوده!
    خندید.
    - دوران سربازی پدرت پیچیده‌تر از اون چیزی بود که فکر کنی.
    به سربازها اشاره کرد و با آن صدای گیرایش گفت:
    - برید اون مردک دزد رو پیدا کنید.
    سربازها پس از اطاعت کردن، راه افتادند.
    نامحسوس نگاهی به دخترک که حالا به وضوح موهای بلند و طلایی‌اش دیده می‌شد، انداختم.
    - امشب رو مهمان من باش!
    با ابروهای بالا رفته به او چشم دوختم، باز هم خندید.
    - امشب را در خانه‌ی حقیرانه‌ی من بگذران، میخوام بیشتر راجع به دوست قدیمیم و پسرش بشنوم.
    سرم را جلو بردم، تواب کمی دورتر آهسته آهسته حرکت می‌کرد.
    - میتونم دوستم رو هم با خودم بیارم؟
    متعجب به عقب برگشت و با دیدن چهره‌ی خندان تواب، گفت:
    - با هم دوستین؟
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
    - درسته.
    تواب با عجله و به سرعت خودش را به ما رساند. با لبخند دندان‌نمایی پرسید:
    - خب امشب قراره کجا بمونیم؟
    فرمانده‌ی سربازها با چهره‌ی جدی من و تواب را برانداز کرد، بدون شک او با نگاه تیزبینش در حال حلاجیه این د وستی و اتفاقی که دقایقی پیش رخ داد، بود. گفت:
    - خونه‌ی من.
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت15
    به سمت خانه‌ی فرمانده حرکت کردیم. تواب با آرنج به پهلویم زد و آرام گفت:
    - دختره چی میشه؟
    نگاهی به پشت‌سرم انداختم.
    - بهش اشاره کن دنبالمون بیاد!
    - اگه نخواد با کسایی که حتی درست قیافشون رو هم ندیده بیاد چی؟
    شانه بالا انداختم.
    - امتحان کن!
    عقب گرد کرد و با اشاره‌ی دست به او فهماند که ما را دنبال کند، برخلاف تصورمان آن دختر سرش را به نشانه تائید تکان داد.
    تواب متعجب برگشت.
    - قبول کرد!
    لبخند زدم.
    - بهت گفته بودم که قبول می‌کنه.
    - نه نگفته بودی.
    - ولی گفتم امتحانش کنی.
    - خلاصه... امشب قراره مهمون یه فرمانده باشیم، اینطور موقعیتا پیش نمیاد!
    - چون دزد و سرباز هیچوقت سر یه سفره نمیشینند؟
    موشکوفانه پرسید:
    - همه چیزو بهت گفت؟
    - نه کاملاً!
    باز هم چهره‌ی بیخیال به خود گرفت.
    - درسته، اون راجع به اشتباهاتش حرف نمیزنه.
    نگاهم را از او ‌برداشته و به مسیر ‌دوختم،
    مسیری که به سمت آبادی می رفت و نشان از تفاوت بین ثروتمند و‌ نیازمند را می داد.
    و به این ترتیب ورق جدیدی از سرنوشت برایم رقم خورد.
    ***
    وارد ‌خانه‌ی او شدیم. همانطور که احتمال می رفت، مرد ثروتمندی بود. هنوز هوا روشن بود و هیاهوی‌ مردم به گوش می‌رسید.
    در اتاقِ بزرگ و دلبازی نشستیم، دیری نگذشت که فرمانده شروع کرد به صحبت کردن راجع به خودش و پدرم.
    - نام من «خضر» است... اون زمان که ما از سربازهای ضعیف و تازه کار ارتقاء یافته بودیم، پدرت عاشق یه دختر چشم رنگی شد. اون دختر اهل شام بود و به عنوان پیشکش از طرف پدرش برای حاکم‌ آورده شده بود....
    میان سخنش متحیر گفتم:
    -مادرم عرب بود؟
    سرش را تکان داد و خندید.
    - باید حکایت پدرت رو کامل بشنوی تا بفهمی اون دختر، مادرت میشه یا نه.
    به اجبار یک لبخند دروغین زدم و متعجب نگاهم را به سمت تواب بردم که دیدم او هم موشکوفانه به من خیره بود.
    اگر پدرم با آن زن عرب ازدواج کرد؛ بنابراین آخرین سخنانی که به زبان آورد، ممکن است حقیقت داشته باشد.
    تا به حال فکر می‌کردم او در بستر بیماری دچار هزیان گویی شده یا شاید هم اینگونه به خود تلقین می‌کردم؛ اما باید بی‌صدا به حکایت خضر گوش می‌سپردم تا سرانجام از حقیقت آگاه شوم.
    در همین حین دختری با صورت پوشیده و در حالی که یک سینی بزرگ از خوراکی‌ها را به دست داشت، وارد اتاق شد و نگاه هردوی ما را مجذوب چشمان خود ساخت؛ چشم‌هایی که بدون شک مثال کلئوپاترا گیرا و افسونگر بود. آن چشم‌ها تنها چیزی بود که از زیر برقه‌ی سفید و زنجیرهای تزئینیه آویزان بر آن برقه، دیده می‌شد. دختر افسونگر که لباس‌های سفید و بلند زیبایی به تن داشت، پس از قرار دادن خوراکی‌ها در مقابل نگاه حیرت زده‌ی ما، اتاق را ترک نمود.
    - ولی اون عشق خطرناک‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد!
    ناگهان با صدای خضر به خودم آمدم.
    نمیدانم چرا؛ اما احساس کردم منظور او از این سخن، تنها پدرم نبود. شاید نگاه خیره‌ی من و تواب، باعث شنیدن این هشدار شد.
    تواب آرام و بدون تکان دادن لب‌هایش زمزمه کرد:
    - به نظر میاد افسونگر دخترشه!
    با شنیدن کلمه‌ی افسونگر، لبخندی ‌ناخواسته میان لب‌هایم جای گرفت؛ زیرا این همان صفتی بود که با دیدن آن دختر به ذهنم خطور کرد.
    - از خودتون‌ پذیرایی کنید تا شب وقت زیادی مونده.
    از اخم‌هایی که برخلاف لحن مهربانش، میان پیشانی او جای گرفته بود، پی بردم که لبخند من باعث ایجاد سوتفاهم بیشتری شده. زیرلب گفتم:
    - ممنون.
    با گفتن همان یک کلمه، من و تواب به سرعت و بی وقفه مشغول خوردن شدیم.
    - آهسته‌تر!
    با صدای خضر، مکث کرده و به او چشم ‌دوختیم. لبخند خجولی زدیم، بیش از اندازه گرسنه بودیم و نمیدانستیم چگونه شکممان را سیر کنیم؛ اما او به این عکس‌العمل ما لبخند زد.
    - مشخصه از صبح‌ چیزی نخوردین.
    تواب بی‌پروا گفت:
    - درسته!
    ساعاتی بعد، در آرامش به سخنان خضر گوش سپردیم. او داستان پدرم را همچو یک حکایت بیان نمود، حکایتی که بی‌تردید می‌شد گفت گذشته‌ی مرا مبهم ساخت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت16
    ***
    «حکایت مورتن»
    در آن زمان سربازان برای نبرد‌های احتمالی و محافظت از حاکم، تعلیم دیده و آماده می‌شدند.
    در میان سربازهای تازه کار، پسری جوان به نام مورتن سر به هوا و چابک بود‌. او روزها در حال تعلیم و شب هنگام، به شهر رفته و در کوچه‌های تنگ و خاکی، با افراد نا‌آشنایی شروع به رقـ*ـص و پایکوبی می‌کرد.
    با این‌که مردم از سربازان بی‌رحم و برخورد خشونت بار آن‌ها نفرت داشتند؛ اما مورتن که فردی رحیم شناخته می شد، برای آن‌ها مستثنی بود.
    یک شب مانند دگر شب‌ها، مورتن پنهانی به یکی از کوچه‌های فقیر نشین رفت. این محله مثال تمام محله‌های فقیرنشین، دارای خانه‌های گِلی و بازارچه‌ی متشکل از غرفه‌های کوچک و چوبی بود.
    هر یک از اهالیه محل، با دیدن او شادمان ابراز خوشحالی کردند.
    یکی از آن‌ها دست تکان داد و گفت:
    - هی خوش اومدی مورتن!
    مورتن لبخند زنان پاسخ داد:
    - ممنونم.
    دیگری خندید، گفت:
    - با تمریناتی که وسط شهر انجام دادین، فکر می کردم الان باید غرق خواب باشی.
    مورتن چهره‌ی خسته و کسل به خود گرفت، مظلومانه زمزمه کرد:
    - اوه مرد، هنوزم خیلی خسته‌م!
    مرد فروشنده، تنه‌ای به او زد و با لبخند گفت:
    - داری عضلانی میشی پسر!
    مورتن ژست گرفت و چشمکی زد.
    - درسته.
    دختران با حرکات موزون، در حالی که بسیار جالب و دیدنی‌ می‌رقصیدند، از مقابل صورت او گذشتند. یکی از آن‌ها گفت:
    - مورتنِ جذاب به محله برگشته.
    مورتن خندان دهان باز کرد پاسخی دهد که یکی از دختران دستش را گرفته و او را به جمع رقصنده‌ها برد.
    دخترها با آن لباسی که برخلاف رقاصه‌های قصر حریر نبود، شباهت زیادی به کولی‌ها داشتند.
    مورتن هم با خوشحالی و پرانرژی به جمع آن‌ها پیوست. کمی‌رقـ*ـص و پایکوبی کرد؛ سپس به سمت پیرزن مهربانی رفت. با شیطنت گفت:
    - هرروز داری جوونتر میشی که، میترسم همه فکر کنن خواهر کوچیکمی.
    پیرزن خندید و گفت:
    - ای چرب زبون!
    به سمت یک زوج ‌که متشکل از یک زن باردار و همسرش بود، رفت. پرسید:
    - دختر کوچولو کی بدنیا میاد؟
    زن با لبخند جواب‌ داد:
    - خیلی زود!
    دستش را تکان داد و به سوی دگر اهالی محل رفت. خلاصه با تک تک افراد آن محله خوش و بش کرد و احوال تمام آن‌ها را جویا شد.
    در این میان ناگهان فردی ناشناس با صورتی پنهان، تنه‌ای به او زد و رفت. متعجب به آن ناشناس که لباسی مبدل که صورتش را با شال خاکستری رنگی پوشانده بود، چشم دوخت.
    اندیشید اگر این شخص یکی دیگر از سربازان باشد، مردم این محله بهای یک شب شادمانی خود را خواهند داد.
    با عجله به دنبال او، از میان مردم گذر کرد.
    آنقدر او را تعقیب نمود تا این که بیرون از محله، به او رسید. از چشمان زیبای او، احتمال داد زنی به مراتب زیباتر پشت پارچه‌ی ضخیم، پنهان است.
    با تردید دستش را جلو برد و پرسید:
    - تو کی هستی؟
    جوابی نشنید. چشمان آن فرد ترسیده به نظر می رسید، به همین دلیل دستانش را عقب کشید و با عجله گفت:
    - نمیخوام بترسونمت خانوم!
    چشمان آن شخص بزرگتر شد و ناگهان شالی که دور صورتش پیچانده بود را کنار زد؛ مورتن متعجب و شوک زده عقب کشید.
    - به کی گفتی خانوم؟
    مورتن با لکنت و بریده بریده گفت:
    - معذرت میخوام، آخه چشمات خیلی قشنگ بود و من فکر کردم...
    موشکوفانه به صورتش خیره شد و ناباور لب زد:
    - خضر؟
    مرد با عجله صورتش را پوشاند.
    - نه اشتباه گرفتی!
    مورتن دستش را به سمت شال برد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
    - اما فکر می‌کنم تو باید خضر باشی همون پسری که بقیه...
    ادامه نداد، فکر می‌کرد گفتن شنیده‌هایش باعث رنجش او شود. به هر حال حق با او بود. خضر به دلیل چهره‌ی زنانه و چشمان زیبایش توسط تمام سربازان دیگر به سخره گرفته می‌شد.
    او یک سرباز دلیر بود؛ اما آن چشمان زیبا مانع دیده شدن مهارت‌های او می‌شد.
    - نه من خضر نیستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت17
    مورتن که صدای لرزان او را شنید، خود را بی تفاوت نشان داد. با جدیت تمام گفت:
    - مهم نیست تو کی هستی، فقط میدونم تو یه سربازی و اگه بدونم که حرفی راجع به محله یا...
    با اخم ادامه داد:
    - یا من به کسی بگی، اونوقت دیگه از چهره‌ی خوشکلت چیزی باقی نمیمونه!
    منتظر پاسخ نماند و روی ‌برگردانده خواست راه رفته را بازگردد. خضر عصبانی دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
    _ فکر می‌کنی کی هستی که من رو تهدید می‌کنی؟
    با این حرکت، شال از میان دستانش رها و چهره‌ی او به وضوح نمایان شد؛ ولی این بار برخلاف بار قبل، سعی نکرد صورتش را پنهان کند.
    ادامه داد:
    - اصلا با خودت چی فکر کردی؟ من آدمی نیستم که شادی رو از بقیه دریغ کنم.
    جمله‌ی آخر او که به آرامی بیان کرده بود، دل مورتن را لرزاند. در واقع هر دو میدانستند که هیچکس به سخنان خضر اهمیتی نمیدهد و شادیی که نمی‌خواست از دیگران دریغ کند، در حقیقت از خود او گرفته شده بود.
    مورتن با تردید به سمت او برگشت. نمی‌دانست گفتن این سخن کمکی می‌کند یا خیر؛ اما تلاش خود را کرد، گفت:
    - میخوای امشب همه چیز رو فراموش کنی؟
    در چشمان خضر، نوری از امید درخشان شد.
    - منظورت چیه؟
    مورتن لبخند زد، دستش را روی شانه او قرار داد و با دست دیگر به مسیر محله اشاره کرد.
    - یه شب پایکوبی و شادی میون همه‌ی کسایی که مثل من و تو مشکلات خودشون رو دارن.
    لبخندی میان لب‌های زیبایش شکل گرفت و آن را چند برابر جذاب‌تر کرد. پاسخ‌ داد:
    - البته!
    هردو باهم به جشن بازگشتند.
    خضر در یک گوشه با صورت پنهان شده‌اش ناظر شادیِ دیگران بود، مورتن در یک حرکت ناگهانی دست او را به دست یکی از دختران زیبای رقصنده داد و به اعتراض او که رقـ*ـص را امتناع می‌کرد، توجهی ننمود‌.
    دختران او را به میدان محله بردند. خضر نگاهی به اطراف انداخت، برای اولین بار در میان جمعی از مردم بود که او را به تمسخر نمی‌گرفتند.
    او هم با دیگران به پایکوبی پرداخت. آنقدر غرق شادی شد که فراموش کرد صورتش نمایان شده و چشمان همه به او خیره است.
    وقتی سکوت همه جا را فرا گرفت، به خودش آمد ‌و سعی کرد باز هم صورتش را پنهان کند؛ اما دستی ظریف مانع او شد.
    به سمت صاحبِ دست، روی برگرداند. دخترکی خوش چهره با موهایی کوتاه به او لبخند زد و آرام نجوا کرد:
    - نیازی نیست، تو مانند خدایان پیشین زیبا هستی... نباید پنهانش کنی.
    مردم با شنیدن سخنان آن دختر، دست از حیرت برداشته و باز هم مشغول شادی شدند. خضر تکانی خورد و از نگاه خیره به او، دست کشید.
    نگاهش را به اطراف چرخاند، با دیدن جمعیتی که دیگر او را به عنوان موجودی عجیب نمی‌دیدند، خندان شد.
    مورتن هم با خنده دست یکی از دختران را گرفت و خضر را در پایکوبی و شادی همراهی کرد.
    آن شب مورتن دوستی جدید و خضر تنها دوست خود را به دست آورد.
    *
    روز بعد، دسته‌ای که مورتن هم یکی از آن ها به شمار می رفت، از میان شهر گذر کرده و به خارج از شهر رفتند. طولی نکشید که فرمانده‌ی دسته، با صدای غرش مانندی شروع به دادن تعلیمات کرد.
    مورتن خسته و بی‌حوصله به دیگر سربازان که به معنای کامل، عذاب می‌کشیدند، نگاهی گذرا انداخت. خندان به سرباز نحیفی اشاره کرد و توجه او را به خود جلب نمود‌.
    - هی «حمزه»!
    حمزه متعجب و ترسیده به او چشم دوخت.
    مورتن خندید، گفت:
    - ببین چطور داره عربده میکشه.
    شروع کرد همزمان با فریادهای فرمانده، لب زدن. این تقلید او باعث شد حمزه در حالی که می ترسید، سعی بر نگه داشتن خنده‌ی خود کند.
    به سرباز دیگری اشاره کرد و گفت:
    - «جمال» ، اینجا رو ببین!
    جمال با تکان دادن سر پرسید:
    - کجا رو؟
    شروع کرد به نمایش موزون مرتبط به حرکت نظامی خود. هر حرکتی که فرمانده دستور می‌داد، مورتن آن را همانند یک رقـ*ـص به نمایش می‌گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت18
    جمال میان اخم، خندید. گفت:
    - اگه متوجه شد ، کل روز وسط شهر باید همین‌کار رو ادامه بدی.
    مورتن دهن کجی‌کرد و بی‌پروا زیر لب گفت:
    - نه، چیزی نمیشه.
    به سمت فرمانده که بازگشت، متوجه شد دسته‌ی دیگری دورتر از آن‌ها اتراق کرده‌اند؛ اما عوض تمرین کردن، در حال شوخی و خنده هستند.
    موشکوفانه به آن ها چشم دوخت. پس از کمی دقت و توجه، پی برد موجب این خنده ها چیست یا بهتر است گفت، کیست.
    فرمانده تشری زد و با صدای ضمختش فریاد زد:
    - مورتن!
    مورتن نگاهش را از آن دسته برداشت و با تکان دادن سر از فرمانده اطاعت کرد.
    دوباره به آن طرف چشم دوخت، باید به آن بیچاره کمکی کند؛ اما خودش هم دست بسته بود‌. با خود اندیشید اگر امروز نتواند به او یاری برساند، شاید دیگر هرگز فرصت کمک به آن بیچاره را نداشته باشد.
    آهی کشید، ناچار خودش را محکم به زمین زد. دیگر سربازان نگران به سمت او رفتند؛ ولی فرمانده با بی رحمی غرید:
    - بندازیدش کنار، هر موقع به هوش اومد برمیگرده واسه تمرین.
    جمال و دیگر سربازها او را به کنار یک درخت بردند و به تمرینات خود ادامه دادند. با رفتن آن‌ها، مورتن فرصت را غنیمت شمرد؛ چشمانش را باز کرد و نامحسوس به حمزه اشاره نمود تا مراقب اطراف باشد. حمزه هم که باهوش‌تر از تمامیه آن‌ها بود، سرش را به نشانه تائید تکان داد.
    مورتن آرام و پنهانی خودش را به دسته‌ی بعدی رساند.
    هر چه نزدیک‌تر می‌رفت، صداها هم واضح‌تر می‌شد.
    - دختر خانوم جای اشتباهی اومدی!
    - خانوم زیبا با من ازدواج می‌کنی‌؟
    با هر جمله، صدای قهقهه‌ها نیز بالا می‌رفت.
    - چشمات من رو افسون کرده.
    - با فکر این چهره هر شب خواب به چشمام نمیاد!
    - این چشم‌ها جادویی‌اند؟
    - لبات چه خوش فرم و دلرباست!
    - چی‌زدی به پوستت که اینقدر نرمه؟
    میان همهمه و قهقهه‌ی آن‌ها، بلند و رسا گفت:
    - میبینم که عضلات قویی هم داری!
    سربازان متعجب به سمت آن برگشتند و او توانست به وضوح خضر غمگین و خجالت زده را که تا‌چندی پیش دورتا دور آن را سربازان خودخواه و کریهی حلقه زده بودند، ببیند. در چشمان خضر نیز تعجب و اما کمی امید دیده می‌شد.
    یکی از سرباز‌ها با اخم گفت:
    - تو کی هستی؟
    مورتن بی توجه به دیگران، به خضر کمک کرد تا بایستد. با اقتدار و خشن، غرید:
    - یه بار دیگه اگه به زیبایی اون حسودی کنید و به وسیله تمسخر موجب آزار و اذیتش بشید...
    با اخم‌های وحشتناکی که به دل همه رعشه می انداخت، ادامه داد:
    - اون وقته که دیگه هیچکدومتون زنده نمیمونید!
    یکی از سربازها سعی کرد خود را شجاع جلوه دهد و با خنده‌ای مصنوعی گفت:
    - تو.. تو.. چی داری میگی؟ کی به این دخترنما حسودیش میشه؟
    خضر متعجب نگاهش را بین آن‌ها چرخاند، او با این جمله پی برد که سال‌ها چهره‌ی او نبود که‌ موجب تمسخرش می شد؛ بلکه حسادت دیگران باعث این آزار و اذیت‌ها بود.
    مورتن با پوزخند نگاهی به تمام آن‌ها انداخت.
    - اگه می پرسیدی کی بهش حسودی نمی‌کنه، آسونتر بود.
    با اشاره‌ی حمزه، نگاهی به آن سو انداخت و گفت:
    - باید برم؛ ولی چیزایی که گفتم یادتون باشه، مطمئن باشین من از یه فرمانده بی‌رحم‌ترم!
    با عجله خودش را به جایی رساند که سربازان او را رها کرده بودند و خودش را به خواب زد.
    فرمانده نگاهی ‌گذرا انداخت و لگدی به او زد.
    - میدونم نقش بازی می‌کنی مورتن، پاشو باید بریم!
    مورتن ناچار ایستاد و به همراه دیگر سربازان به شهر بازگشتند؛ در همین حین نگاهی به خضر که برخلاف چند ساعت قبل آرام ایستاده بود و از فرمانده‌ی خود اطاعت می کرد، انداخت. خضر با لبخند مهربانی سرش را به نشانه‌ی تشکر برای او تکان داد، این آغاز دوستی آن دو بود.
    *
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا