آقای آدامز سکوت حاکم بر اتاق را با لحن آرام و ملایمی سرکوب میکند.
- مایکل حالت نشستنت رو اصلاح کن و لطفاً چشمهات هم بسته باشه.
پس از آنکه مایکل به گونههای برجسته و پیشانیِ جلوآمدهی سوفیا نگاه میکند که باعث بانمکترشدن چهرهاش شدهاند، همانند او پلکهایش را به آغـ*ـوش یکدیگر میفرستد. صدای آقای آدامز باری دیگر شنیده میشود که آرامتر از همیشه است. شمرده صحبتکردنش مستقیم بر آرامشِ روان بیمارانش تأثیر میگذارد.
- لطفاً سه بار پشتسرهم نفسهاتون رو حبس کنین و آروم بیرون بدین.
مایکل و سوفیا بدون معطلی این کار را انجام میدهند. در حالی که برای آخرین مرتبه ریههایشان مملو از اکسیژن میشود، بهآرامی عمل بازدم را انجام میدهند. آقای آدامز خطاب به مایکل و سوفیا میگوید:
- شما دو نفر گذشتهی خوبی داشتین و با توجه به تواناییهاتون، بهسمتوسوی درستی در حال حرکت بودین. امروز میخوایم اون مسیرها رو به کمک همدیگه مرور کنیم.
پس از یک مکث کوتاه، بلندتر لب میزند:
- خیلی خب، ازتون میخوام با انرژی زیاد چشمهاتون رو باز کنین و برای تمرین آماده بشین.
مایکل و سوفیا بهطور همزمان پلکهای خودشان را از روی یکدیگر برمیدارند که منجر به پیدایش چشمانشان میشود. چهرهی هر دوی آنها طوری حال درونیشان را بازتاب میدهد که مشخص است اعصاب و روان بهتری پیدا کردهاند.
آقای آدامز با لحن مصمم و آرامبخشی که جزء تخصص او در حیطهی شغلیاش است، ادامه میدهد:
- تمرین اصلی از حالا به بعد شروع میشه. من برای هرکدوم از شما سه تا خاطرهی کوتاه تعریف میکنم و در آخر بهنوبت باید تشخیص بدین کدوم خاطره حقیقیِ زندگیتونه.
کمی مکث میکند و نگاهش را در میان چهرهی بیماران به گردش درمیآورد. رخسارشان جدیتر از همیشه شده است و در حالت القاپذیری قرار گرفتهاند.
آقای آدامز ادامه میدهد:
- فقط یکی از سه خاطره واقعاً برای شما اتفاق افتاده و دو تای باقی ساختهی ذهن منن که فریبتون بدم.
سوفیا بدون آنکه صحبت کند، با حرکت سر و بازوبستهکردن چشمانش اعلام آمادگی میکند، اما مایکل همچنان بدون تحرک سر جای خود نشسته است. به نظر میآید قصد ندارد به صحبتهای مربیاش توجهِ زیادی بکند.
آقای آدامز در ابتدا خطاب به سوفیا میگوید:
- خانومها مقدمن. لطفاً یه نفس عمیق بکش و در همین حالت که نشستی، چشمهات رو ببند.
سوفیا اکسیژن را پشت حصار سـ*ـینهاش حبس میکند و پلکهایش به آغـ*ـوش یکدیگر میروند. آقای آدامز با کلماتی که هرکدام مانند یک قاچ پیتزای پرمخلفات داخل دهانش کش میآیند، بسیار شمرده مشغول تعریفِ اولین خاطرهی صحیح یا دروغین سوفیا میشود.
- یازده سالت بود که طولانیترین سفر زندگیت رقم خورد. همراه با پدر و مادرت به شرق آسیا سفر کردین و دیوارِ چین رو از نزدیک دیدین. روز خیلی خوبی بود. تو با وجود اینکه سن زیادی نداشتی، اون اثر تاریخی بینظیر رو درک کردی و ازش لـ*ـذت بردی. شخصی که پدرت بهعنوان راهنما استخدام کرده بود تا وقایع تاریخی رو شرح بده، یه استاد بازنشستهی تاریخ از کشور خودمون بود.
بدون آنکه به سوفیا فرصت فکر و تأمل بدهد، مشغول تعریف دومین خاطرهی حقیقی یا خیالیِ او میشود. چشمان سوفیا همچنان بسته میماند و خیلی زود قلاب تمرکزش به کوه آرامش گره میخورد. صدای مربی جوان آنها با همان لحن قبلی شنیده میشود:
- چهاردهساله که شدی، داخل مدرسه نمرات خیلی پایینی کسب کردی. همین موضوع باعث شد احساس کنی آیندهت در خطره و دیگه هیچوقت نمیتونی وارد دبیرستانِ موردعلاقهت بشی. مدتی خودت رو داخل اتاق حبس کردی و فقط درس خوندی. به تماس هیچکدوم از دوستهات پاسخ نمیدادی و خوراک مناسبی نداشتی. درنهایت موفق شدی امتحانات نهایی رو جبران کنی و داخل همهی درسها نمرات خوبی به دست بیاری.
نگاه مایکل مستقیم به رخسارِ گرد و روشن سوفیا دوخته شده است. تمرکز آن دختر برایش هیجانانگیز است؛ زیرا احساس میکند خودش هرگز نمیتواند به این حد از آرامش دست یابد.
آقای آدامز مشغول تعریفکردن آخرین خاطرهی سوفیا است. کلماتش کِشدارتر شدهاند و بهمراتب بیانشان نیز فاصلهی بیشتری از یکدیگر میگیرند.
- رابـ ـطهی عمیقی بین شما شکل گرفت. همدیگه رو خیلی دوست داشتین و روزهای خوبی سپری کردین؛ ولی متاسفانه اون پسر هجدهساله بر اثر مصرف بیش از حد داروی ضدافسردگی، جون خودش رو از دست داد.
- مایکل حالت نشستنت رو اصلاح کن و لطفاً چشمهات هم بسته باشه.
پس از آنکه مایکل به گونههای برجسته و پیشانیِ جلوآمدهی سوفیا نگاه میکند که باعث بانمکترشدن چهرهاش شدهاند، همانند او پلکهایش را به آغـ*ـوش یکدیگر میفرستد. صدای آقای آدامز باری دیگر شنیده میشود که آرامتر از همیشه است. شمرده صحبتکردنش مستقیم بر آرامشِ روان بیمارانش تأثیر میگذارد.
- لطفاً سه بار پشتسرهم نفسهاتون رو حبس کنین و آروم بیرون بدین.
مایکل و سوفیا بدون معطلی این کار را انجام میدهند. در حالی که برای آخرین مرتبه ریههایشان مملو از اکسیژن میشود، بهآرامی عمل بازدم را انجام میدهند. آقای آدامز خطاب به مایکل و سوفیا میگوید:
- شما دو نفر گذشتهی خوبی داشتین و با توجه به تواناییهاتون، بهسمتوسوی درستی در حال حرکت بودین. امروز میخوایم اون مسیرها رو به کمک همدیگه مرور کنیم.
پس از یک مکث کوتاه، بلندتر لب میزند:
- خیلی خب، ازتون میخوام با انرژی زیاد چشمهاتون رو باز کنین و برای تمرین آماده بشین.
مایکل و سوفیا بهطور همزمان پلکهای خودشان را از روی یکدیگر برمیدارند که منجر به پیدایش چشمانشان میشود. چهرهی هر دوی آنها طوری حال درونیشان را بازتاب میدهد که مشخص است اعصاب و روان بهتری پیدا کردهاند.
آقای آدامز با لحن مصمم و آرامبخشی که جزء تخصص او در حیطهی شغلیاش است، ادامه میدهد:
- تمرین اصلی از حالا به بعد شروع میشه. من برای هرکدوم از شما سه تا خاطرهی کوتاه تعریف میکنم و در آخر بهنوبت باید تشخیص بدین کدوم خاطره حقیقیِ زندگیتونه.
کمی مکث میکند و نگاهش را در میان چهرهی بیماران به گردش درمیآورد. رخسارشان جدیتر از همیشه شده است و در حالت القاپذیری قرار گرفتهاند.
آقای آدامز ادامه میدهد:
- فقط یکی از سه خاطره واقعاً برای شما اتفاق افتاده و دو تای باقی ساختهی ذهن منن که فریبتون بدم.
سوفیا بدون آنکه صحبت کند، با حرکت سر و بازوبستهکردن چشمانش اعلام آمادگی میکند، اما مایکل همچنان بدون تحرک سر جای خود نشسته است. به نظر میآید قصد ندارد به صحبتهای مربیاش توجهِ زیادی بکند.
آقای آدامز در ابتدا خطاب به سوفیا میگوید:
- خانومها مقدمن. لطفاً یه نفس عمیق بکش و در همین حالت که نشستی، چشمهات رو ببند.
سوفیا اکسیژن را پشت حصار سـ*ـینهاش حبس میکند و پلکهایش به آغـ*ـوش یکدیگر میروند. آقای آدامز با کلماتی که هرکدام مانند یک قاچ پیتزای پرمخلفات داخل دهانش کش میآیند، بسیار شمرده مشغول تعریفِ اولین خاطرهی صحیح یا دروغین سوفیا میشود.
- یازده سالت بود که طولانیترین سفر زندگیت رقم خورد. همراه با پدر و مادرت به شرق آسیا سفر کردین و دیوارِ چین رو از نزدیک دیدین. روز خیلی خوبی بود. تو با وجود اینکه سن زیادی نداشتی، اون اثر تاریخی بینظیر رو درک کردی و ازش لـ*ـذت بردی. شخصی که پدرت بهعنوان راهنما استخدام کرده بود تا وقایع تاریخی رو شرح بده، یه استاد بازنشستهی تاریخ از کشور خودمون بود.
بدون آنکه به سوفیا فرصت فکر و تأمل بدهد، مشغول تعریف دومین خاطرهی حقیقی یا خیالیِ او میشود. چشمان سوفیا همچنان بسته میماند و خیلی زود قلاب تمرکزش به کوه آرامش گره میخورد. صدای مربی جوان آنها با همان لحن قبلی شنیده میشود:
- چهاردهساله که شدی، داخل مدرسه نمرات خیلی پایینی کسب کردی. همین موضوع باعث شد احساس کنی آیندهت در خطره و دیگه هیچوقت نمیتونی وارد دبیرستانِ موردعلاقهت بشی. مدتی خودت رو داخل اتاق حبس کردی و فقط درس خوندی. به تماس هیچکدوم از دوستهات پاسخ نمیدادی و خوراک مناسبی نداشتی. درنهایت موفق شدی امتحانات نهایی رو جبران کنی و داخل همهی درسها نمرات خوبی به دست بیاری.
نگاه مایکل مستقیم به رخسارِ گرد و روشن سوفیا دوخته شده است. تمرکز آن دختر برایش هیجانانگیز است؛ زیرا احساس میکند خودش هرگز نمیتواند به این حد از آرامش دست یابد.
آقای آدامز مشغول تعریفکردن آخرین خاطرهی سوفیا است. کلماتش کِشدارتر شدهاند و بهمراتب بیانشان نیز فاصلهی بیشتری از یکدیگر میگیرند.
- رابـ ـطهی عمیقی بین شما شکل گرفت. همدیگه رو خیلی دوست داشتین و روزهای خوبی سپری کردین؛ ولی متاسفانه اون پسر هجدهساله بر اثر مصرف بیش از حد داروی ضدافسردگی، جون خودش رو از دست داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: