پارت89
تصاویری که به خاطر داشت، بی وقفه از مقابل چشمانش میگذشت. چهرهی آمرنا، لبخند اویس و چشمهای منتظرِ هما.
آخرین سخنان آمرنا را به یاد آورد:
- تو من رو ندیدی... تو من رو نمیبینی... امیدوارم بعد از این هم نتونی ببینی!
در همین حین، صدای عجیبی به گوشش رسید. سرش را بالا آورد، زمان زیادی را پیادهروی کرده و به خارج از شهر رسیده بود. اطراف را از نظر گذراند؛ اما منبع آن صدا را نیافت و به آسمان نگاه کرد، اکنون او میتوانست خطر را احساس کند؛ زیرا یک گلوله آتش بزرگ از آسمان به سمت او میآمد. پا به فرار گذاشت و تا توانست دوید؛ اما نفسش بر خلاف پاهایش، یاری نمیرساند؛ بنابراین ایستاد.
همان زمان گلولهی آتش در کیلومترها دورتر از او، به زمین اصابت کرد. با برخورد آتش به خاک، نور همهجا را فراگرفت و همادی از دردِ چشمانش، فریاد زده و از هوش رفت.
زمان زیادی را در خواب گذراند و وقتی هم بیدار شد، چشمانش را باز نکرد.
صداهای ناآشنایی را در اطرافش میشنید.
- چطور پیش رفت؟
- فقط تونستم چند درصد از بیناییش رو درست کنم، خیلی بدن ضعیفی داره!
- اوه بهتون گفته بودم این روش انتقال درست نیست، ما زنده موندیم؛ ولی یه نفر نزدیک بود بمیره!
- چارهای نیست باید برگردیم.
- اما رادارا میگن اون اینجاست!
- باید قبل از این که بیدار بشه بریم.
- خب که چی؟ اون که دیگه نمیتونه ببینه.
همادی با شنیدن این سخن، فوراً چشمانش را باز کرد؛ لیکن آن شخص غریبه راست میگفت.
همادی فریاد زد:
- شماها کی هستین، چه بلایی سر من اومده؟
صدا ها آرام شد. همادی هر چه به این سو و آن سو رفت، شخصی را نیافت. ناامید زانو زد و نالید:
- حالا چطور برگردم به خونه؟!
ساعتها در آن تاریکیِ مطلق، منتظر ماند. تا این که صدای نعکو را شنید، او میگفت:
- همادی تو کجایی؟ همادی!
با شادمانی فریاد زد:
- من اینجام!
نعکو شتاب زده به سمت او آمد و متعجب گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟
همادی ماجرای خود را بازگو کرد، نعکو از زیر بغـ*ـل او گرفت و کمک کرد تا راه برود.
با کمکِ نعکو، توانست به خانه بازگردد؛ اما راجع به چشمانش هیچکس نمیتوانست به او کمکی کند.
روزها در گوشهی خانه به سر میبرد و آرام آررام یاد میگرفت با ذهن خلاق خود اطرافش را به تصویر بکشد، حالا او نقاشی شده بود که تابلوی سیاه مقابل چشمانش را رنگ میکرد.
- میدونی که هنوزم میتونیم بریم!
صدای آشنای بازرگان بود، میتوانست ریش سفید و صورت چروکیدهاش را تصور کند و آن لباسهای پر ابهت و گران قیمتی که هرروز میپوشید.
- میدونم، دارم خودم رو آماده میکنم.
- خوشحالم این رو میشنوم، فردا عازم سوئز میشیم!
همادی به شرایطش بسیار زود عادت کرد؛ اما با این وجود باز هم خلع نور را در روزهایش میتوانست احساس کند.
صبح روز بعد، قبل از این که حرکت کنند نعکو، تنها دوستی که برایش باقی مانده بود برای بدرقهی او آمد.
- قبل از رفتنت برات خبرای خوبی دارم!
همادی خندید و آن چهرهی مهربان نعکو را تصور کرد.
- میشنوم!
- طبیب گفت اویس کاملا خوب شده، فقط نه اونقدر کامل که بتونه مجسمه بسازه.
همادی اخم کرد.
- ولی این که خبر خوبی نیست!
- ممکنه خبر خوشی نباشه؛ اما اون دیگه نیازی به مجسمه سازی نداره، چون قراره با آمرنا به فکر ساختن بچه باشن.
خودش با گفتن این سخن، قهقههی بلندی سر داد. احساس میکرد برای آوردن لبخند به لبان همادی، باید شوخ باشد؛ اما به هر حال او نمیتوانست همانند سکانی شوخ طبع خوبی باشد.
همادی بی آن که لبخند کوچکی بزند، پرسید:
- منظورت چیه؟
نعکو لحن جدی و همیشگیاش را از سر گرفت و شوخطبعی را کنار گذاشت.
- آمرنا وقتی فهمید اویس عاشق بوده، فکر کرد که کسی که اویس عاشقشه، اونه. پدرش هم با شنیدن این حرفا دست از خشونت برداشت و خوشحال شد، برای همین یجورایی اویس مجبور بود برای آروم موندن زندگیش با آمرنا ازدواج کنه و این اتفاق هم قراره به زودی بیوفته.
اکنون همادی لبخند کوچکی زد و با خداحافظی از او، با خیال راحت به سوئز رفت.
در آنجا هما انتظار میکشید تا همادی را ببیند؛ اما وقتی انتظار به پایان رسید، او یک همادیِ متفاوتی را ملاقات کرد.
تصاویری که به خاطر داشت، بی وقفه از مقابل چشمانش میگذشت. چهرهی آمرنا، لبخند اویس و چشمهای منتظرِ هما.
آخرین سخنان آمرنا را به یاد آورد:
- تو من رو ندیدی... تو من رو نمیبینی... امیدوارم بعد از این هم نتونی ببینی!
در همین حین، صدای عجیبی به گوشش رسید. سرش را بالا آورد، زمان زیادی را پیادهروی کرده و به خارج از شهر رسیده بود. اطراف را از نظر گذراند؛ اما منبع آن صدا را نیافت و به آسمان نگاه کرد، اکنون او میتوانست خطر را احساس کند؛ زیرا یک گلوله آتش بزرگ از آسمان به سمت او میآمد. پا به فرار گذاشت و تا توانست دوید؛ اما نفسش بر خلاف پاهایش، یاری نمیرساند؛ بنابراین ایستاد.
همان زمان گلولهی آتش در کیلومترها دورتر از او، به زمین اصابت کرد. با برخورد آتش به خاک، نور همهجا را فراگرفت و همادی از دردِ چشمانش، فریاد زده و از هوش رفت.
زمان زیادی را در خواب گذراند و وقتی هم بیدار شد، چشمانش را باز نکرد.
صداهای ناآشنایی را در اطرافش میشنید.
- چطور پیش رفت؟
- فقط تونستم چند درصد از بیناییش رو درست کنم، خیلی بدن ضعیفی داره!
- اوه بهتون گفته بودم این روش انتقال درست نیست، ما زنده موندیم؛ ولی یه نفر نزدیک بود بمیره!
- چارهای نیست باید برگردیم.
- اما رادارا میگن اون اینجاست!
- باید قبل از این که بیدار بشه بریم.
- خب که چی؟ اون که دیگه نمیتونه ببینه.
همادی با شنیدن این سخن، فوراً چشمانش را باز کرد؛ لیکن آن شخص غریبه راست میگفت.
همادی فریاد زد:
- شماها کی هستین، چه بلایی سر من اومده؟
صدا ها آرام شد. همادی هر چه به این سو و آن سو رفت، شخصی را نیافت. ناامید زانو زد و نالید:
- حالا چطور برگردم به خونه؟!
ساعتها در آن تاریکیِ مطلق، منتظر ماند. تا این که صدای نعکو را شنید، او میگفت:
- همادی تو کجایی؟ همادی!
با شادمانی فریاد زد:
- من اینجام!
نعکو شتاب زده به سمت او آمد و متعجب گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟
همادی ماجرای خود را بازگو کرد، نعکو از زیر بغـ*ـل او گرفت و کمک کرد تا راه برود.
با کمکِ نعکو، توانست به خانه بازگردد؛ اما راجع به چشمانش هیچکس نمیتوانست به او کمکی کند.
روزها در گوشهی خانه به سر میبرد و آرام آررام یاد میگرفت با ذهن خلاق خود اطرافش را به تصویر بکشد، حالا او نقاشی شده بود که تابلوی سیاه مقابل چشمانش را رنگ میکرد.
- میدونی که هنوزم میتونیم بریم!
صدای آشنای بازرگان بود، میتوانست ریش سفید و صورت چروکیدهاش را تصور کند و آن لباسهای پر ابهت و گران قیمتی که هرروز میپوشید.
- میدونم، دارم خودم رو آماده میکنم.
- خوشحالم این رو میشنوم، فردا عازم سوئز میشیم!
همادی به شرایطش بسیار زود عادت کرد؛ اما با این وجود باز هم خلع نور را در روزهایش میتوانست احساس کند.
صبح روز بعد، قبل از این که حرکت کنند نعکو، تنها دوستی که برایش باقی مانده بود برای بدرقهی او آمد.
- قبل از رفتنت برات خبرای خوبی دارم!
همادی خندید و آن چهرهی مهربان نعکو را تصور کرد.
- میشنوم!
- طبیب گفت اویس کاملا خوب شده، فقط نه اونقدر کامل که بتونه مجسمه بسازه.
همادی اخم کرد.
- ولی این که خبر خوبی نیست!
- ممکنه خبر خوشی نباشه؛ اما اون دیگه نیازی به مجسمه سازی نداره، چون قراره با آمرنا به فکر ساختن بچه باشن.
خودش با گفتن این سخن، قهقههی بلندی سر داد. احساس میکرد برای آوردن لبخند به لبان همادی، باید شوخ باشد؛ اما به هر حال او نمیتوانست همانند سکانی شوخ طبع خوبی باشد.
همادی بی آن که لبخند کوچکی بزند، پرسید:
- منظورت چیه؟
نعکو لحن جدی و همیشگیاش را از سر گرفت و شوخطبعی را کنار گذاشت.
- آمرنا وقتی فهمید اویس عاشق بوده، فکر کرد که کسی که اویس عاشقشه، اونه. پدرش هم با شنیدن این حرفا دست از خشونت برداشت و خوشحال شد، برای همین یجورایی اویس مجبور بود برای آروم موندن زندگیش با آمرنا ازدواج کنه و این اتفاق هم قراره به زودی بیوفته.
اکنون همادی لبخند کوچکی زد و با خداحافظی از او، با خیال راحت به سوئز رفت.
در آنجا هما انتظار میکشید تا همادی را ببیند؛ اما وقتی انتظار به پایان رسید، او یک همادیِ متفاوتی را ملاقات کرد.
آخرین ویرایش: