کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت89
تصاویری که به خاطر داشت، بی وقفه از مقابل چشمانش می‌گذشت. چهره‌ی آمرنا، لبخند اویس و چشم‌های منتظرِ هما.
آخرین سخنان آمرنا را به یاد آورد:
- تو من رو ندیدی... تو من رو نمیبینی... امیدوارم بعد از این هم نتونی ببینی!
در همین حین، صدای عجیبی به گوشش رسید. سرش را بالا آورد، زمان زیادی را پیاده‌‌روی کرده و به خارج از شهر رسیده بود. اطراف را از نظر گذراند؛ اما منبع آن صدا را نیافت و به آسمان نگاه کرد، اکنون او می‌توانست خطر را احساس کند؛ زیرا یک گلوله‌ آتش بزرگ از آسمان به سمت او می‌آمد. پا به فرار گذاشت و تا توانست دوید؛ اما نفسش بر خلاف پاهایش، یاری نمی‌رساند؛ بنابراین ایستاد.
همان زمان گلوله‌ی آتش در کیلومترها دورتر از او، به زمین اصابت کرد. با برخورد آتش به خاک، نور همه‌جا را فراگرفت و همادی از دردِ چشمانش، فریاد زده و از هوش رفت.
زمان زیادی را در خواب گذراند و وقتی ‌هم بیدار شد، چشمانش را باز نکرد.
صداهای ناآشنایی را در اطرافش می‌شنید.
- چطور پیش رفت؟
- فقط تونستم چند درصد از بیناییش رو درست کنم، خیلی بدن ضعیفی داره!
- اوه بهتون گفته بودم این روش انتقال درست نیست، ما زنده موندیم؛ ولی یه نفر نزدیک بود بمیره!
- چاره‌ای نیست باید برگردیم.
- اما رادارا میگن اون اینجاست!
- باید قبل از این که بیدار بشه بریم.
- خب که چی؟ اون که دیگه نمیتونه ببینه.
همادی با شنیدن این سخن، فوراً چشمانش را باز کرد؛ لیکن آن شخص غریبه راست می‌گفت.
همادی فریاد زد:
- شما‌ها کی هستین، چه بلایی سر من اومده؟
صدا ها آرام شد. همادی هر چه به این سو و آن سو رفت، شخصی را نیافت. ناامید زانو زد و نالید:
- حالا چطور برگردم به خونه؟!
ساعت‌ها در آن تاریکیِ مطلق، منتظر ماند. تا این که صدای نعکو را شنید، او می‌گفت:
- همادی تو کجایی؟ همادی!
با شادمانی فریاد زد:
- من اینجام!
نعکو شتاب زده به سمت او آمد و متعجب گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟
همادی ماجرای خود را بازگو کرد، نعکو از زیر بغـ*ـل او گرفت و کمک کرد تا راه برود.
با کمکِ نعکو، توانست به خانه بازگردد؛ اما راجع به چشمانش هیچکس‌ نمی‌توانست به او کمکی کند.
روزها در گوشه‌ی خانه به سر می‌برد و آرام آررام یاد می‌گرفت با ذهن خلاق خود اطرافش را به تصویر بکشد، حالا او نقاشی شده بود که تابلوی‌ سیاه مقابل چشمانش را رنگ می‌کرد.
- میدونی که هنوزم میتونیم بریم!
صدای آشنای بازرگان بود، می‌توانست ریش سفید و صورت چروکیده‌اش را تصور کند و آن لباس‌های پر ابهت و گران قیمتی که هرروز می‌پوشید.
- میدونم، دارم خودم رو آماده می‌کنم.
- خوشحالم این رو میشنوم، فردا عازم سوئز میشیم!
همادی به شرایطش بسیار زود عادت کرد؛ اما با این وجود باز هم خلع نور را در روزهایش می‌توانست احساس کند.
صبح روز بعد، قبل از این که حرکت کنند نعکو، تنها دوستی که برایش باقی مانده بود برای بدرقه‌ی او آمد.
- قبل از رفتنت برات خبرای خوبی دارم!
همادی خندید و آن چهره‌ی مهربان نعکو را تصور کرد.
- میشنوم!
- طبیب گفت اویس کاملا خوب شده، فقط نه اونقدر کامل که بتونه مجسمه بسازه.
همادی اخم کرد.
- ولی این که خبر خوبی نیست!
- ممکنه خبر خوشی نباشه؛ اما اون دیگه نیازی به مجسمه سازی نداره، چون قراره با آمرنا به فکر ساختن بچه باشن.
خودش با گفتن این سخن، قهقهه‌ی بلندی سر داد. احساس می‌کرد برای آوردن لبخند به لبان همادی، باید شوخ باشد؛ اما به هر حال او نمی‌توانست همانند سکانی شوخ طبع خوبی باشد.
همادی بی آن که لبخند کوچکی بزند، پرسید:
- منظورت چیه؟
نعکو لحن جدی و همیشگی‌اش را از سر گرفت و شوخ‌طبعی را کنار گذاشت.
- آمرنا وقتی فهمید اویس عاشق بوده، فکر کرد که کسی که اویس عاشقشه، اونه. پدرش هم با شنیدن این حرفا دست از خشونت برداشت و خوشحال شد، برای همین یجورایی اویس مجبور بود برای آروم موندن زندگیش با آمرنا ازدواج کنه و این اتفاق هم قراره به زودی بیوفته.
اکنون همادی لبخند کوچکی زد و با خداحافظی از او، با خیال راحت به سوئز رفت.
در آنجا هما انتظار می‌کشید تا همادی را ببیند؛ اما وقتی انتظار به پایان رسید، او یک همادیِ متفاوتی را ملاقات کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت90
    همادی دیگر نقاش نبود، بینا نبود و شاداب نیز نبود. هما با تمام این‌ها باز هم بر تصمیم خود پایبند ماند و با او ازدواج کرد، سالیان زیادی را هم در خوشی و غم در کنار هم ماندند.
    در میان آن سال‌ها، با تمام حمایت‌های هما بازهم همادی کمبود یک چیز را احساس می‌کرد، چیزی که شاید برای دیگران معمولی بود؛ لیکن برای او غیرممکن.
    ***
    وقتی لب فرو بست، من همچنان انتظار داشتم تا حکایت خود را ادامه‌ دهد؛ اما آنطور که به نظر می‌رسید، تمام حکایتش قابل وصف نیست. گفتم:
    - باید به داشتن چنین همسر خوبی افتخار کنی!
    لبخند زد و گفت:
    - همونطور که تمام زندگی یک انسان رو نمیشه توی یک حکایت توصیف کرد، عشق من نسبت به هما هم قابل بیان نیست.
    آرام خندیدیم. پرسیدم:
    - تصوری که از من داری چطوریه؟
    با چشمان کم‌سویش مرا برانداز کرد و گفت:
    - یک مرد خوش‌چهره و مهربان که مطمئناً حس خیلی قوی‌ای نسبت به اون دختری که در بستر بیماریه، داره.
    باز هم خندیدم.
    - واقعاً با این ذهن خلاق، نیازی به چیز دیگه‌ای نداری!
    از سخنی که ناخواسته از زبانم بیرون آمد، پشیمان شدم. گشت و گذار با ذحنا مرا نیز بی ملاحظه کرده بود. آرام گفتم:
    - عذر می‌خوام.
    - اشکالی نداره، حقیقت عوض نمیشه.
    آهی کشید و زمزمه کرد:
    - بعضی اوقات احساس می‌کنم که ناگهان چشمام بینا میشه و من دوباره می‌تونم ببینم، درست مثل وقتی که انفجار رخ داد و من بیناییم رو از دست دادم... در یک لحظه!
    سخن تأثیر گذاری بود، وقتی به این فکر می‌کنم که اگر زمانی این اتفاق برای من بیفتد و ناگهان نور از چشمانم برود، من بدون شک مانند او صبور نخواهم بود.
    برای این که بیشتر در فکر فرو نرود، گفتم:
    - یادمه گفتی که چند درصد از بیناییت برگشته بود.
    - اون چند درصد به مرور زمان برگشتند، مثلاً میبینم اینجا یه چیزی هست؛ ولی نمیدونم چیه، با قدرت تخیلی که دارم اون شئ رو به تصویر میکشم‌ و از صدا و حالتش میفهمم که اون یه انسانه یا یک تخته چوب!
    بی هوا پرسید:
    - مال این شهر نیستی، درسته؟
    سر تکان داده و گفتم:
    - برای حل کردن معما خواستیم به سوئز بریم؛ اما وسط راه این اتفاق افتاد.
    - برای حل معما باید معما داشته باشید، باید می‌رفتید پیش ابوالهول.
    - قبل از شما به همسرت جریان رو گفتم. ما از پیش ابوالهول میایم، اون یه معما گفته و باید جواب بدیم؛ چون...
    من هم حکایت خود را به او گفتم و معما را بازگو کردم. پس از شنیدن سخنانم، دستش را روی‌ شانه‌ام قرار داد و گفت:
    - این یک معمای پیچیده و در عین حال، ساده‌ست. از حکایت من، باید به جواب رسیده باشی.
    کمی فکر کردم تا متوجه شوم، زیر لب زمزمه کردم:
    - شهر عشاق، عشق هما ، عشق اویس، عشق آمرنا و...
    ابرو بالا انداخته و لبخند زدم.
    - جواب معما عشقِ!
    با اخم او، به پاسخی که دادم شک کردم.
    - عشق نیست؟
    - نه عشق چیزی نیست که ابوالهول ازت قبول کنه، جواب معما...
    با شنیدن پاسخ صحیح از زبان او، خوشنود شدم و کمی بعد برای دیدن وضعیت ذحنا رفتم.
    ذحنا هنوز هم غرق خواب بود. زن میانسال که به تازگی فهمیدم هما نام دارد، لبخند زد و گفت:
    - تا فردا بیدار نمیشه. سرگیجه و گرمایی که بدنش جذب کرده، همه‌ی انرژیشو گرفته.
    لبخند از لبانم رفت.
    - اما من باید امروز جواب رو برای ابوالهول ببرم!
    زن میانسال گنگ به من خیره شد، پوفی کردم و گفتم:
    - من باید جواب رو تا سپیده دم بگم وگرنه زنده نمیمونم.
    وقتی نگاه بی‌تفاوت او را دیدم، لبخند زدم و برای متفاعد شدنش، گفتم:
    - ذحنا دختر شجاع و قوی‌ایه، مطمئنم خیلی زود خوب میشه.
    - ممکنه؛ ولی امشب نه!
    نمی‌دانستم چه کنم، اگر ذحنا بیدار شود و بفهمد که او را تنها رها کرده‌ام، بدون شک خشمگین خواهد شد. چاره‌ای هم نداشتم، سعی کردم تا به یک پیرمرد نابینا و زن میانسالِ طبیب، اعتماد کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت91
    کمی با خودم کلنجار رفتم. حس‌های مختلف به من هجوم آوردند، حس بد و بدتر.
    برای دقایقی تصور کردم که ذحنا با چهره‌ی معصومش به من خیره شده و از من می‌خواهد تا او را تنها رها نکنم، از طرفی وقتی به یاد محبت‌های طبیب می‌افتادم با خود می‌گفتم که اعتماد به آن‌ها کار درستیست.
    به این ترتیب تصمیم خود را گرفتم و با آمدن پیرمرد نابینا، من خانه‌های آن‌ها را به مقصد جیزه ترک نمودم.
    شاید اگر حکایت همادی را نمی‌شنیدم، اکنون به این سادگی ذحنا را با آن‌ها تنها نمی‌گذاشتم؛ اما حالا برای دور شدن از آن‌جا با تمام سرعت پرواز می‌کردم.
    ***
    در مقابل ابوالهول فرود آمدم‌. با برخورد پاهایم به زمین، خاک پخش شد و صندل قهوه‌ای و بندداری که به پا داشتم کاملا به رنگ خاک، گشت.
    انتظارم برای زنده شدن ابوالهول به پایان رسید، او معما را بازگو کرد:
    - «آن چیست که با او دانسته‌هایت را به خاطر میسپاری، ذهنت را روشن و معشوق را انتخاب می‌کنی؟»
    آرام گفت:
    - پاسخ صحیح چیست؟
    با صدای بلندی گفتم:
    - جواب معما «چشم» هست.
    ابوالهول پس از مکث کوتاهی به سخن درآمد:
    - پاسخ شما صحیح است!
    با شنیدن تأئید او، لبخند بر لبانم آمد و نزد ابوالهول کوچک رفتم؛ جای خالی ذحنا به وضوح احساس می‌شد. ابوالهول کوچک ‌پرسید:
    - جواب درست بود؟
    سرم را بالا بردم و آرام گفتم:
    - آره درست بود.
    - پس چرا ناراحتی، البته هرچند هیچوقت هیجان زده وارد معبد نشدی؛ اما...
    مکثی کرد و سپس گویی که تازه متوجه‌ی غیاب ذحنا شده، با کنجکاوی پرسید:
    - ذحنا کجاست؟
    ماجرای بیمار شدن ذحنا را گفتم، سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
    - وقتی بیهوش شد، تو چی کار کردی؟
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - اون لحظه که پرت شد... حس بدی داشتم!
    ***
    تمام شب را با ابوالهول کوچک مشغول ‌صحبت کردن بودیم.
    صبح روز بعد، قبل از این که برای دیدن ذحنا بروم مقابل ابوالهول بزرگ ایستادم تا پنجمین معما را بشنوم.
    شنیدن معما در غیاب ذحنا شاید کار من را دشوار می‌کرد، هرچند تا به امروز خود من جواب ها را می‌یافتم؛ اما حضور او نیز بی‌تأثیر نبود.
    با تکان خوردن زمین و پخش شدن گرد و خاک، ابوالهول زنده شد.
    - و اینک روز پنجم. اگر پاسخ صحیح این معما را بیابید، شما به بُعد دوم حل معماها خواهید رفت.
    با حیرت به او خیره شدم، نفهمیدم منظور از بُعد دوم چیست؛ لیکن بدون شک از این پس معماها پیچیده‌تر خواهند شد.
    صدای مهیب ابوالهول، مرا به خودم آورد.
    - «گَهی شاه، گَهی مزدور. گَهی در قفس، گهی بر تخت. خودرأی و بی پروا، عامل بسیاری از دردها!»
    از گرد و غباری که هنوز هم در آسمان بود، به سرفه افتادم؛ شاید هم دلیل واقعی آن سرفه‌ها، معمای ابوالهول باشد.
    لحظاتی بعد، روح از سر ابوالهول رفته بود؛ ولی من همچنان غرق در افکارم خیره به او ماندم. هرچه فکر کردم، پاسخی برای این معما نیافتم. ناچار نزد ابوالهول کوچک رفتم، او می‌توانست سرنخ کمرنگی به من بدهد.
    با شنیدن معما کمی فکر کرد و گفت:
    - «تبای»! بهتره بری به شهر تبای، اونجا میتونی جوابو پیدا کنی.
    - مگه اونجا چه خبره؟
    - اون شهر زمانی رود نیل رو توی خودش داشت، اگه به جواب نرسیدی ممکنه به هدفت برسی!
    - پاپیروس؟!
    سر تکان داد و گفت:
    - درسته!
    متعجب نگاه خیره‌ام را برگرداندم و خواستم بروم؛ ولی باز هم به او نگاه کردم، عجیب رفتار می‌کرد.
    چندبار این کار را تکرار کردم، آخر گفتم:
    - چیزی شده؟
    لبخند دندان نمایی زد.
    - نه!
    تا قدمی برداشتم، باز هم برگشتم.
    - مطمئنی؟ چون...
    ادامه ندادم و راه افتادم. همانطور که به لیبور غذا می‌دادم، به این فکر می‌کردم که پس از آن گفت و گوی طولانی، به نظر می‌آمد ابوالهول کوچک با من احساس صمیمیت می‌کند.
    سرم را به طرفین تکان دادم و به سمت ذحنا پرواز کردم. سردرگم و کمی مضطرب بودم‌. پس از شنیدن سخنان ابوالهول کوچک حس سنگینی داشتم، همانند قرار دادن تکه سنگی بزرگ بر روی سرم و هوای گرم در ارتفاع باعث بدتر شدن حالم بود.
    بالای صحرای خارها قرار داشتم و این یعنی نزدیک ‌شدم؛ اما ناگهان صدای فریادی توجه مرا به خودش جلب کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت92
    کمی ارتفاع را کم کردم و با دقت بیشتری زمین را گشتم؛ دیدم در میان بوته های خار، زنی اسیر شده بود.
    با سرعت به سمت او پرواز کردم. زن با هر تکانی که می‌خورد، فریاد می‌زد و به نظر با هر تکان خار بیشتری در بدنش فرو می‌رفت.
    وقتی نزدیک شدم، نگاهش به من افتاد. شادمان دستش را به سمتم گرفت و گفت:
    - اوه تو فرستاده‌ی خدایی! بهم کمک کن.
    صدای پر خواهش او، دلم را لرزاند. دستش را گرفتم با دقت و آرام آرام او را بالا بردم.
    برای این که کمتر احساس درد کند و دستپاچه نشود، با او سخن می‌گفتم:
    - آروم باش داری آزاد میشی... تحمل کن فقط یکمی دیگه مونده... داری میای بالا!
    پاسخ او به جمله‌های دلگرم کننده‌ی من، فقط آه و ناله‌ی درد آلودش بود.
    سرانجام از اسارت آزاد شد، او را کاملا بالا بردم و محکم گرفتم. ناگهان فریاد زد:
    - برگرد پایین!
    متعجب پرسیدم:
    - چی؟
    - گفتم برگرد پایین، زود باش باید بردارمش.
    - چی رو برداری؟ اون پایین خطرناکه!
    تقلا می‌کرد و به سـ*ـینه و صورتم مشت می‌زد، نگاهی به زمین سراسر پوشیده از بوته‌های خار، انداختم و آه مانند گفتم:
    - این صحرا نفرین شده‌اس!
    دیگر خبری از تقلا نبود. نگاهم که به سمت او رفت، متوجه شدم با چشمان درشت شده به من چشم دوخته. با تردید گفتم:
    - چیه... چی شده؟
    - دیگه هیچوقت اسم نفرین رو نیار!
    ابرو بالا انداختم و به سمت شئ‌ای که برق می‌زد و گویا متعلق به آن زن بود، رفتم.
    با زحمت تمام آن شئ، که سنجاق سـ*ـینه بود را به دست گرفتم.
    وقتی از صحرا دور شدیم، روی سطح زمین ایستادم. بال‌ها محو شدند و آن زن از من فاصله گرفت.
    وقتی به آن زن با دقت بیشتری نگاه کردم، فهمیدم در واقع او دختری زیبا و بسیار جوان است. با دو دست سنجاق سـ*ـینه را گرفته بود و از او چشم بر نمی‌داشت.
    با عصبانیت کنترل شده‌ای پرسیدم:
    - دلیل اون کارِت چی بود؟
    - این یه «باطل السحر»ه ، اگه گمش می‌کردم خدا میدونه چه بلایی سرم میومد.
    نگاهم را از سر تا پای او بالا و پایین بردم، لباس های ساده و مناسبی به تن داشت و موهایش که کمی مواج بودند، از زیر شال بلندی که به سر داشت، اطراف صورتش را پوشانده بود.
    - منظورت از باطل السحر چیه؟
    نزدیک آمد و در گوشم آرام گفت:
    - من نفرین شدم!
    باید اعتراف کرد صورت معصوم آن، کاملا مطابق شخصیت عجیبش است؛ زیرا او زودباور و بسیار ساده بود.
    - باطل السحری وجود نداره، اینا فقط مزخرفاته!
    حالت دفاعی به خود گرفت و گفت:
    - اوه واقعاً؟ این رو کسی میگه که بازوبندهای جادویی داره؟!
    نگاهی به بازوبندها انداختم.
    - تو از کجا فهمیدی که اینا جادویی‌ن؟
    دست به بغـ*ـل زد و از گوشه چشم به من نگاه کرد.
    - اون کلماتی که روی بازوبندهاست همش وِردهای جادوییه.
    به او نزدیک‌تر شدم، امیدوار پرسیدم:
    - تو میتونی بخونیش؟
    چند لحظه با چشمان کوچک شده به من خیره شد، ناگهان عقب کشید و با کلافگی گفت:
    - از مردها متنفرم!
    - بحث ما یه چیز دیگه بود.
    - باشه باشه؛ ولی نزدیک شدن به مردا من رو عصبی می‌کنه، آخرین مردی که اینقدر بهش نزدیک بودم اون «بنجامین» دیوونه بود.
    تک خنده‌ای کردم و گفتم:
    - چرا وقتی داشتم پرواز می‌کردم عصبی نشدی؟
    - چون... خب چون اون موقع حواسم پرته سنجاق سـ*ـینه بود.
    خندیدم.
    - باشه حالا بگو می‌تونی بخونیش؟
    - چی رو؟ ها این رو میگی؟
    نگاهی به بازوبندهایم انداخت و گفت:
    - نه نمیتونم؛ ولی مطمئنم اینا یه جادوی خاصن!
    بی حوصله دست به کمر زدم.
    - گل گفتی، خودم نمیدونستم اینا جادوی خاصن!
    با این که جمله‌ی من صرفاً یک کنایه بود، لبخند زد و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    به اطراف نگاهی انداخت، پرسید:
    - میتونم یه خواهشی کنم؟
    نگاهم سمت او رفت.
    - بگو!
    - میشه من رو ببری به خونه؟
    - اصلا چرا اومدی اینجا؟
    - اومده بودم باطل‌السحرم رو از بنجامین بگیرم.
    شانه بالا انداخته و گفتم:
    - باشه بیا جلو.
    بی میل نزدیک شد و مرا محکم گرفت، من هم با گفتن «کاش بال داشتم» پرواز کردم.
    پرسیدم:
    - خونتون کجاست؟
    - شهر «بوباستیس».
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت93
    پوفی کردم و با توجه به راهنمایی‌های او به همان سمتی که گفت، رفتم.
    - این صحرای خار، واقعاً دردسر سازه!
    - چطور؟
    - بار قبل هم وقتی بالای خارها رسیدم یه اتفاق بد افتاد.
    - چه اتفاقی ؟
    - ذحنا بیهوش شد.
    - اون کیه ؟
    - اون خب... راهنمای منه.
    لبخندی زد؛ ولی بلافاصله اخم کرد.
    - منظورت اینه که نجات دادن من هم اتفاق بدیه؟
    - اگه بگم آره چی؟
    سکوت کرد، خندیدم و گفتم:
    - شوخی کردم؛ اما گیر کردنت توی خارها بد بود.
    باز هم لبخند زد و تا رسیدن به مقصد چیزی نگفت. نزدیک خانه‌ای که گفته بود، ایستادم؛ خانه‌ی بزرگی به نظر می‌آمد.
    با اشاره به خانه، گفتم:
    - خونه‌ی خودته؟
    در را باز کرد.
    - آره...ولی ازش متنفرم، پر از خاطره‌ست!
    با اشاره‌‌اش، من نیز وارد خانه شدم و گفتم:
    - تو از اون آدمایی هستی که مدام از همه چیز متنفرن؟
    شال را روی سرش مرتب کرد.
    - نه... شاید!
    در حیاط بر روی تخت چوبی که روی آن فرش حصیری بود، نشستم. لحظاتی بعد با لبخند از من پذیرایی کرد، آن نان‌های شیرین همراه با شکلات‌های کوچک واقعاً لذیذ بودند.
    ناگهان ایستادم و با دهان پر گفتم:
    - من باید برم!
    با حیرت گفت:
    - بری؟ کجا؟!
    - همونجایی که از اول می‌خواستم برم و تو مانع شدی.
    - اما من مانع تو نشدم!
    به ساده بودن او افسوس خورده و سر تکان دادم، با عجله به سمت در ‌رفتم.
    - ممنون بابت خوراکی‌های خوشمزه!
    صورتش از اندوهِ فراوان، مچاله شد. از تغییر حالت او، متعجب ایستادم و به سمتش رفتم.
    عجیب بود، تاکنون چنین دختر ساده‌ای ندیده بودم. او در رفتار و احساساتش تعادل نداشت؛ اما در هر صورت این که دارای قلب پا‌کیست، در ذهنم ثابت ماند.
    دستم را روی اشک‌هایش کشیدم، زمزمه‌وار گفتم:
    - این همه ناراحتی بابت رفتن یه غریبه؟!
    با آن چشمان معصوم به من خیره شد و گفت:
    - تنها موندن باعث شده به رفتن آدم‌ها از زندگیم واکنش نشون بدم، برخلاف قبل.
    اطراف را نگاهی گذرا انداختم، اکنون متوجه‌ی سکوت سنگین خانه شدم. با کنجکاوی پرسیدم:
    - خانوادت کجان؟
    جواب داد:
    - من خانواده‌ای ندارم.
    حیران گشتم.
    - تا حالا با کی زندگی می‌کردی و اون کسی که اسمش رو آوردی کی بود؟
    نشست و سر به زیر گفت:
    - داستانش طولانیه!
    خندیدم و رو به او نشستم.
    - خب باید اعتراف کنم این چند وقت به شنیدن داستانای طولانی عادت کردم.
    اخم‌هایش کم کم ناپدید شدند‌.
    - من قبلا یه خانواده داشتم، یه گربه و یه عشق؛ اما حالا اونقدر بدبخت شدم که از رفتن یک غریبه می‌ترسم، در حالی که فقط چند ساعته میشناسمش.
    بی‌پروا سخن گفتن او مرا به یاد ذحنا می‌انداخت. با این تفاوت که ذحنا کاملا با اعتماد به نفس بود، باید گفت این دختر نسخه‌ی ساده‌ اوست.
    - راستی گفتی کی هستی؟
    - ما اصلا با هم آشنا نشدیم.
    - اوه اسم من «آنلیا»ست و تو؟
    - کای. اسم قشنگی داری!
    - ممنونم، شاید عجیب به نظر بیاد؛ ولی حس می‌کنم روی بازوبندهات هم اسمت رو نوشته‌.
    - چون واقعاً نوشته شده.
    سرش را تکان داد و چیزی نگفت. ساعتی را در سکوت گذراندیم، از طرفی نگران ذحنا بودم و از سوی دیگر نمی‌توانستم او را در این حال تنها بگذارم.
    - چطور تنها شدی؟
    نگاه عمیقی به من انداخت، گفت:
    - هیچوقت به کسی اعتماد نکن که دین خودش رو تغییر داده.
    جمله‌ی متأثر کننده‌ای که ناگهان به زبان آورد، مرا بیش از قبل کنجکاو کرد. اصلا چرا باید چنین سخنی به زبان می‌آورد؟
    - منظورت چیه؟
    - وقتی یکی تونست به دین اسلام پشت کنه، یعنی یه روز به تو هم پشت می‌کنه. سال ها پیش وقتی اعتمادم شکست، به این نتیجه رسیدم که آدم باید یک دین و یک مقصد داشته باشه؛ وگرنه به عوض کردن جهت زندگی عادت می‌کنه.
    پرسیدم:
    - تو مسلمان نیستی؟
    - نبودم؛ اما حالا هستم.
    گیج شدم، او می‌گفت هرکس که دین خود را تغییر دهد غیر قابل اعتماد است، آنوقت خودش هم قبل‌ها مسلمان نبوده.
    - چطور میگی تغییر دین اشتباهه در صورتی که خودت هم دینت رو عوض کردی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت94
    آهی کشید و گفت:
    - یک انسان عاقل و بالغ، تصمیم میگیره دینی که کامله رو انتخاب کنه. من هم به مذهبی روی آوردم که تمام نکات درست و نادرست رو کاملا توضیح داده بود، حتی کوچیکترین کارهای روزمره‌.
    - خب منطقیه!
    - میدونی چرا نباید به این آدما اعتماد کرد؟
    کنجکاو کمی به او خیره شدم، سپس گفتم:
    - اگه دلیلش رو توضیح بدی خوشحال میشم!
    او شروع به گفتن حکایت زندگانی خود کرد، حکایتی که نه تنها می‌توانست دلیل سخنی که به زبان آورده بود، باشد؛ بلکه می‌توانست یک پاسخ برای معمای ابوالهول نیز باشد. حتی میتوانست باعث شود یک دید متفاوت به دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، داشته باشیم.
    ***
    «حکایت طلسم»
    در یک روز فرخنده، نوزاد کوچکی به دنیا آمد. آن روز تمام خانواده قدم نو رسیده را به یکدیگر تبریک گفته و از خدای خود شاکر شدند.
    او را آنلیا نامیدند، دخترکی مو سیاه و خوش‌چهره با لب‌های خندان.
    از سوی دیگر پدرِ نوزاد با بچه گربه‌ی کوچکی به رنگ سیاه و سفید، به خانه آمد. اعضای خانواده شادمان به سمت او رفتند و علت حضور آن گربه را جویا شدند، پدر گفت:
    - از این به بعد او هم عضو خانواده است!
    مادر آنلیا همانطور که فرزندش را به آغـ*ـوش داشت، همسرش را هم در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - درود بر الهه‌ی «باسِت»!
    با گذشت زمان و با بزرگ شدن کودک، آن بچه گربه‌ی سیاه و سفید نیز رشد می‌کرد. آنلیا حالا می‌توانست خوب و بد را از اطرافش تشخیص بدهد.
    روز زیبا و آقتابی بود، آنلیا با گربه‌ی سیاه و سفید مشغول بازی شد. نگاه عمیقی به او انداخت و گفت:
    - عجیبه که هنوز اسمی برات نذاشتیم!
    به فکر فرو رفت.
    - اوه باید اسم تو رو بزاریم «مَهَسی».
    گربه واکنش خوبی نشان نداد؛ اما او که نمی‌توانست سخنی بگوید ناچار بود تا با نام انتخابیِ آنلیا، زندگی کند.
    روز بعد همانطور که مشغول بازی بود، مهسی در یک گوشه او را تماشا می‌کرد. ناگهان به گربه‌ی مرموز و آرام نگاهی انداخت و نامش را صدا زد:
    - مهسی، مهسی!
    پدرش خندید و گفت:
    - مهسی اسم دخترونست؟
    - آره خب مهسی دختره!
    - ولی فرزندم، اون گربه دختر نیست.
    آنلیا متعجب به گربه نگاه کرد.
    - تو مَردی؟!
    گربه شادمان سرش را بالا آورد و میو میو کنان دم تکان داد.
    آنلیا کمی فکر کرد و سپس با خنده به پدرش چشم دوخت. پرسید:
    - «سایمِه» چطوره؟
    - این اسم دخترونه نیست؟
    شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
    - نمیدونم، ما میگیم پسرونه ‌است.
    پدر آنلیا لبخندی به دختر شیرین زبانش زد و از خانه بیرون رفت.
    سال‌ها گذشت و آنلیا تبدیل به جوانی زیبارو و مهربان شد، تمام مردم شهر او را دوست داشتند و به او غبطه می‌خوردند.
    آنلیا به سایمه وابسته بود و چیز‌هایی را که نمی‌توانست در مقابل دیگران به زبان بیاورد به او می‌گفت.
    در آن سال‌ها اتفاقات فراوانی رخ داد و مهم‌ترین آن نامزدی آنلیا بود، او با یک جوان از شهر خودش نامزد کرد و عهد بستن با رسومات کامل مراسم ازدواج خود را برگزار کنند.
    چند سال به همین روال گذشت؛ اما مراسم آن‌ها برگزار نشد.
    اواخر فصل بود و باری دیگر مراسم آن‌ها به تعویق افتاد. آن روز برای آنلیا یک روز معمولی‌ به نظر می‌رسید؛ اما با آمدن نامزدش، همه‌چیز تغییر یافت.
    آن پسر که کلافه به نظر می‌رسید، گفت:
    - من دارم از مصر میرم.
    آنلیا متعجب پرسید:
    - چرا؟
    - میدونی که کار من ساختن قایقه، خشکسالی همه‌جا رو گرفته این‌جا هیچ آبی نیست که نیاز به قایق داشته باشه.
    - ما میتونیم به یه شهر نزدیک دریا بریم!
    - ولی من نمی‌تونم کِشتی مخصوص دریا بسازم، کار من ساختن قایق برای رودخونه‌است.
    آنلیا توانی برای مشاجره با او نداشت. نمی‌دانست مقصد نامزدش از ترک مصر چیست، ممکن بود این‌ها همه بهانه‌ای باشد برای دور شدن و جدایی از او.
    - داری بهونه میاری.
    - چی؟
    آنلیا بلندتر گفت:
    - تو میخوای از مصر بری بدون من!
    - نه نه من میرم و بعد دنبال تو میام.
    - میدونی که این کار غیرممکنه.
    با گفتن آن جمله در را بست، نامزدش هر چه به در کوبید پاسخی دریافت نکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت95
    تمام رویاهای او با خاک یکسان شد، نامزدش از مصر رفت و پدر و مادر پیرش هم توانی برای نگهداری از او را نداشتند.
    به این ترتیب او تصمیم گرفت برای خودش یک زندگی مستقل و بی‌دردسر را بسازد.
    در کوچه‌های شهر قدم می‌زد و با خود می‌اندیشید چه باید کند، در همین حین یکی از دوستانش با چشمان گریان از مقابل او گذشت.
    آنلیا فریاد زد:
    - «زوبی» کجا میری؟
    زوبی با شنیدن نامش، ایستاد و متعجب به او خیره شد.
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    آنلیا نگاهی به خودش انداخت.
    - مگه نباید اینجا باشم؟
    - اما نامزدت که...
    سکوت کرد و چشمانش درشت شد، زوبی فهمید نامزد آنلیا نه تنها مصر را بلکه خود او را هم ترک کرده.
    آنلیا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - میدونم به چی فکر می‌کنی، درسته اون من رو ترک کرده.
    - اوه متأسفم!
    آنلیا سرش را بالا آورد و به جای خالیِ ابرو‌های زوبی نگاه کرد.
    - چه اتفاقی برای تو افتاده؟
    - «زوبری»... اون این جهان رو ترک کرد و به الهه‌ی باست پیوست.
    با یادآوری مرگ عزیزش، باز هم به گریه افتاد. آنلیا با دیدن او با خود اندیشید اگر روزی سایمه را از دست بدهد چه خواهد شد، بدون شک بیشتر از زوبی اشک خواهد ریخت و اندوه از دست دادن آن را هرگز فراموش نخواهد کرد.
    پس از مکالمه‌ی کوتاهی که با زوبی داشت، به خانه بازگشت. مقابل سایمه نشست و گفت:
    - زوبری هم از این دنیا رفت، خوشحالم که هنوز تو رو دارم!
    سایمه آمد و خودش را به دست و پای او کشید، آنلیا به عکس‌العملش خندید.
    - بیچاره زوبی، وقتی ابروهای تراشیده شده‌اش رو دیدم فهمیدم که باید این اتفاق افتاده باشه؛ ولی شنیدنش از زبان اون ناراحت کننده‌تر بود. کاش جای زوبری اون مردک بیشعور میمرد!
    باز هم خندید و سرش را میان دستانش گرفت. با خود اعتراف کرد اگر اینگونه بگذرد، او به جنون خواهد رسید.
    با ناراحتی از سایمه دور شد تا شب را با آرامش بگذراند و خود را برای صبح روز بعد آماده کند، امیدوار بود تا یکی از همین روزها به خواسته‌اش برسد.
    اما آن صبح نامه‌ای به دستش رسید، متعجب متن نامه را خواند و همانجا روی دالان خانه نشست.
    در آن نامه نوشته شده بود:
    - من سال‌هاست که انتظار کشیدم، اکنون زمان این رسیده تا حقیقت را پیدا کنی. به معمای من پاسخ بده تا بتوانم به تو اعتماد کنم.
    «من همانند سایه تاریک و مانند مه مبهم هستم، من کیستم؟»
    با خواندن این معما ذهن پریشان آنلیا چیزی را به یاد نیاورد، روزهای زیادی را به تفکر در این باره گذراند؛ اما به نتایج خوبی نمی‌رسید. شاید این معما ساده‌ترین معمایی بود که می‌شنید؛ لیکن افکارش به این سو و آن سو می‌رفت و اجازه‌ی هیچگونه تمرکزی را به او نمی‌داد.
    روی زمینِ گرم نشسته و به دیوار خانه تکیه داده بود، درحالی که گربه‌اش را نوازش می‌کرد به یاد آورد چه روزهایی را گذرانده.
    مادرش وقتی تنهایی و سردرگمی او را دید از دلواپسی‌اش بیمار شد، کمر پدر پیرش هم زیر بار مشکلات خمیده و شکست.
    حالا هیچکدام در کنار او نیستند؛ نمی‌خواست به یاد بیاورد چگونه آن اتفاقات به وقوع پیوست، این یادآوری‌ها آزارش می‌داد.
    نگاهی به سایمه انداخت و متعجب دستش را روی او کشید، معما را زیر لب زمزمه کرد و گفت:
    - تویی؟
    در مقابل او صاف نشست و تکرار کرد:
    - جواب معما تویی! مثل سایه تاریک و مثل مه مبهم...
    با کف دست به پیشانی‌اش ضربه زد.
    - من چقدر احمقم! باید از اسمت می‌فهمیدم، سایه مه... سایمه.
    گربه بی حرکت ایستاد، در آن لحظه عجیب به نظر می‌رسید؛ اما آنلیا خودش هم دست کمی از آن نداشت. می‌خندید و خودش را به این‌سو و آن‌سو تکان می‌داد تا اینکه سایمه شروع به سر و صدا کرد، ابتدا صدایش آرام بود؛ اما رفته رفته بلندتر شد.
    آنلیا سکوت کرد و به گربه‌اش چشم دوخت.
    - میدونم میدونم، حالم خوش نیست دارم هزیون میگم!
    همانطور که با خود چیزی زمزمه می‌کرد، از سایمه دور شد.
    - باید هرچه زودتر برم پیش یه طبیب!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت96
    روز دوم نامه‌ی دیگری دریافت کرد، در آن نامه چیزهایی نوشته شده بود که برای آنلیا غیر قابل باور بود.
    به متن نامه نگاه کرد و ان را خواند:
    - شاید نتوانسته باشی معنای معمایم را درک کنی؛ لیکن پاسخ تو صحیح است، من سایمه هستم و دچار طلسم شده‌ام.
    در همان زمان سایمه به او نزدیک شد، وحشت روح را از تن آنلیا جدا کرد و در عوض سرمای زمستان بدنش را منجمد ساخت.
    - تو... تو... تو چی هستی؟
    سایمه در مقابل چشمان حیرت زده‌ی او ، قلم را با پنجه‌هایش برداشت و با جوهر بر تکه کاغذ شروع به نوشتن کرد.
    با بی حرکت شدن سایمه، آنلیا ادامه‌ی نوشته‌ها را خواند:
    - اگر بتوانی طلسم مرا ازبین ببری پاداش هنگفتی به تو خواهد رسید و با آن پاداش می‌توانی یک زندگیِ باشکوه بسازی.
    آنلیا زبانش بند آمده بود، نمیدانست این یک خیال جنون آمیز است یا واقعیت.
    چشمانش را بارها بست و چند بار با کف دستانش به صورتش ضربه زد. با سوزش پوستش، به این نتیجه رسید که ممکن است اتفاقات در حال وقوع حقیقت داشته باشد.
    به سایمه خیره شد و با تردید پرسید:
    - چطور طلسمو بشکنم؟
    سایمه باز هم نوشت، آنلیا نوشته‌های او را روخوانی کرد:
    - به زادگاهم برو و علت این طلسم را جویا شو.
    آنلیا سرش را از کاغذ بالا برد و یک‌تای ابروی خود را تکان داد.
    - من از کجا باید بدونم زادگاهت کجاست؟
    سایمه ناچار باز هم قلم را به دست گرفت، نوشتن با آن پنجه‌های کوچک و پشمالو برایش دشوار بود؛ اما وقتی نمی‌توانست سخن بگوید این راه ارتباطی برایش آسان‌تر به نظر می‌آمد.
    آنلیا برگه را گرفت و با نگاه کردن به آن، گفت:
    - اوه تو اهل «شِبر» هستی؟ باید ببینیم کی بهمون کمک می‌کنه!
    از خانه بیرون رفت و سایمه هم با او همراه شد، باید شخصی را می‌یافت که تا شهر شبر آن دو را همراهی کند. با وجود سردرگمی و حیرتش، سعی کرد تا به سایمه کمک کند.
    پس از پیاده‌روی طولانی، به یاد آورد که پسر دوم همسایه به شهر‌های دیگر رفت و آمد زیادی دارد، بنابراین به سوی او رفت.
    بر در خانه کوبید و منتظر ایستاد. دقایقی بعد، پسر همسایه با ظاهری ژولیده در را باز کرد.
    - کیه؟!
    آنلیا کمی معذب شد و چهره‌ی خواب آلود آن پسر، او را از کرده‌اش پشیمان ساخت.
    - معذرت می‌خوام مزاحم شدم!
    با شنیدن صدای آنلیا، پسر همسایه خواب از سرش پرید و با شادمانی گفت:
    - نه نه نه اصلا مزاحم نیستی. راستش من تازه از مسافرت برگشتم، برای همین داشتم استراحت می‌کردم.
    سایمه با دیدن پسر همسایه، میو میو کنان راه خانه را از پیش گرفت. آنلیا سر تکان داد و سر به زیر گفت:
    - که اینطور! پس من مزاحم استراحتت نمیشم.
    پسر همسایه دستانش را باز کرد و مانع او شد.
    - نه، گفتم که مزاحم نیستی.
    با نگاهش او را برانداز کرد، دست به بغـ*ـل زد و موشکوفانه پرسید:
    - به کمک نیاز داری؟
    سایمه متعجب ایستاد، آنلیا از زیرکی او لبخند زد و گفت:
    - درسته، من می‌خوام به شبر برم و فکر کردم تو میتونی بهم کمک کنی.
    - باید دلیل سفرت رو بدونم!
    آنلیا آرام آرام ماجرای نامه‌ها و سایمه را گفت. پسر همسایه همانطور که سخنان آنلیا را می‌شنید، با چشمان بیرون زده به سایمه نگاه کرد و باز هم به آنلیا خیره شد.
    شنیده‌هایش کمی فراتر از باور بود؛ اما در این چندین سال که آنلیا را می‌شناخت از او دروغ نشنیده بود؛ بنابراین به او اعتماد کرد و گفت:
    - من می‌برمت به شبر، در ضمن اسم من «عَقاد»ه!
    آنلیا خندید و منتظر ماند تا عقاد حاضر شود، نگاهش که به سایمه افتاد متوجه شد او زیاد از عقاد خوشش نمی‌آید.
    عقاد با عجله آماده شد، از خانه بیرون آمد و ارابه را به سمت آنلیا برد.
    - باید قبل از تاریک شدن هوا بریم، مسیر اون اطراف زیاد مناسب تاریکی نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت97
    به این ترتیب آن‌ها عازم شهر شبر شدند.
    در تمام راه آنلیا سکوت کرده بود و سایمه را نوازش می‌کرد، عقاد نگاهی به او انداخت و گفت:
    - شبر پر از جادو و طلسمه، شاید سایمه هم درگیر چیزی که بهش مربوط نیست شده و این بلا سرش اومده.
    آنلیا متعجب پرسید:
    - منظورت چیه؟
    عقاد نگاهش را به مسیر داد.
    - منظورم اینه که ممکنه اون قبل از این که طلسم بشه آدم خوبی نبوده.
    - از کجا مطمئنی اون آدم بوده؟
    شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
    - حدسش سخت نیست. در ضمن تو گقتی توانایی نوشتن داره، پس...
    ادامه نداد. آنلیا به سایمه‌ی غرق در خواب چشم دوخت، اگر حق با عقاد باشد یعنی اعتماد به یک گربه‌ی طلسم شده کار درستی نیست.
    ادامه‌ی مسیر در سکوت گذشت.
    سایمه چشمانش را باز کرد و با سخنانی که از عقاد شنید، با خود اندیشید ممکن است این آدم برایش باعث دردسر شود.
    غروب طلاییِ خورشید، بانگ شروع تاریکی را می‌داد. عقاد آهی کشید و ناراضی گفت:
    - از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد.
    آنلیا با حیرت گفت:
    - مگه تاریکی چه خطری داره؟ اینجا که فقط درخته!
    - اگه یه جای دیگه بود می‌گفتم حق باتوئه؛ اما اینجا نرسیده به شبرِ،ِ هر گوشه‌ی این جنگل یه ساحره پنهان شده.
    آنلیا ترسیده به اطرافش نگاه کرد، درخت‌های نخل و درختان بزرگ و تنومند که برخلاف دیگر مناطق مصر، هنوز سبز بودند. صدای مبهم زوزه‌ی حیوانات و جنگلی که به سختی می‌شد خود را در آن یافت؛ همه‌ی این‌ها با سخنان عقاد، ترسناک‌تر به چشم می‌آمد.
    با توقف ناگهانی عقاد، آنلیا فریاد بلندی زد:
    - چرا وایسادی؟
    عقاد با آرامشِ تمام، ارابه را از شتر جدا کرد و حیوان زبان بسته را به دنبال خود کشاند. دست آنلیا را گرفت، آنلیا متعجب به او و سایمه نگاه کرد. عقاد گفت:
    - من یکی رو میشناسم که میتونه توی این جنگل از ما محافظت کنه.
    - کی؟
    - باید ببینیش، مطمئنم ازش خوشت...
    آنلیا با شادمانی جمله‌ی او را تمام کرد.
    - مطمئناً ازش خوشم میاد!
    عقاد مکث کرد و ایستاد، گفت:
    - نه، می‌خواستم بگم مطمئنم ازش خوشت نمیاد.
    همانطور که به راه رفتن ادامه می‌داد، به سخن گفتن نیز ادامه داد:
    - ولی تنها کسی که امشب در دسترسه، اونه!
    آنلیا دیگر سوالی نپرسید. آن دو به همراه سایمه و شترِ عقاد در آن تاریکی راه می‌رفتند، صدای شکستن چوب‌های نازک و کوچک زیر پاهایشان کمی اضطراب آور بود.
    پس از چند ساعت به یک کلبه‌ی مرموز رسیدند، سایمه شروع به میو میو کردن کرد و شتر هم ایستاد. عقاد هرچه افسار شترش را کشید نتوانست او را نزدیک‌تر ببرد، ناچار آن را به یک درخت نخل بست و بند سبز رنگی به گردنش آویخت.
    آنلیا سایمه را محکم گرفت و آرام گفت:
    - مجبوریم به عقاد اعتماد کنیم!
    - درسته، امشب رو مجبورید بهم اعتماد کنید.
    هردو به عقاد چشم دوختند و بعد از او، وارد کلبه‌ی ناآشنا شدند. داخل کلبه بر خلاف بیرون، بسیار گرم بود و نور ملایمی اطراف را روشن می‌کرد. آنلیا حس خوبی به آن گرما داشت، با لبخند به عقاد نگاه کرد. عقاد هم لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    - خوشحالم این‌بار حالش خوبه!
    در همان زمان، صدای قدم‌های شخصی را شنیدند و صاحب صدا هم کمی بعد نمایان شد. او زنی زیبا با اندام کشیده و قد بلند بود، لباس‌هایش بسیار گران‌ قیمت به نظر می‌رسید و چشمان کشیده و سیاه او همانند تاریکیِ جنگل بود.
    - به خانه‌ی محقر من خوش آمدید!
    صدای دلنشین آن حس آرامش را در آنلیا تشدید کرد. آنلیا گفت:
    - ممنونم ما فقط امشب...
    عقاد با صدای بلندی میان سخن آنلیا آمد و رو به آن زن گفت:
    - اوه «نِهبِتی» میبینم که امروز حالت سر جاشه!
    در همین حین یک زاغ سیاه رنگ با صدای گوش خراشی از پنجره وارد شد و بر شانه‌ی آن زن زیبا که گویا نهبتی نام داشت، نشست. نهبتی نگاهی به زاغ انداخت و سپس رو به عقاد گفت:
    - کلاغا خبر آوردن که امشب یه مسافر خوشتیپ قراره مهمون من باشه، منم نخواستم مهمونم رو بترسونم.
    ***
    آن شب آنلیا و عقاد به همراه نهبتی به خوبی با یکدیگر آشنا شدند. آنلیا وقتی فهمید نهبتی یک ساحره است با شادمانی گفت:
    - سایمه طلسم شده، تو میتونی بهمون کمک کنی؟
    نهبتی نگاهی به سایمه انداخت و پاسخ داد:
    - طلسم این گربه، در واقع یک مجازاته!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت98
    آنلیا متعجب پرسید:
    - چه مجازاتی؟
    - یه مجازات برای گـ ـناه و یا اشتباهی که مرتکب شده.
    وحشتی که به محض ورود به کلبه از ذهن آنلیا رفته بود، اکنون بازگشت. نگاهش به سمت عقاد رفت، عقاد سر تکان داد و گفت:
    - بهت گفته بودم!
    زمان خواب فرا رسید و آن‌ها برای ادامه‌ی سفر، نیاز به استراحت داشتند. نهبتی رخت‌خواب مناسبی برای هر سه‌ی آن‌ها فراهم کرد.
    آنلیا سعی کرد بخوابد؛ اما افکار نامنظم این اجازه را به او نمی‌داد و وقتی به خواب رفت، وحشت آنلیا به کابوس تبدیل شد.
    خواب های بد و مبهم، او را به فریاد وا داشت و با صدای خودش از آن کابوس‌ها رهایی یافت.
    عقاد که با نگرانی بر بالین او ایستاده بود، پرسید:
    - حالت خوبه؟
    آنلیا با تکان دادن سر، جواب مثبت داد.
    عقاد که بسیار مهربان بود از این که او را در چنین وضعیت بدی می‌دید، غمگین شد و قبل از طلوع خورشید در این‌باره با نهبتی مشورت کرد. نهبتی هم به دلیل علاقه‌ای که به عقاد داشت، با او صادق بود‌. گفت:
    - فقط یه راه هست تا بدشانسی آنلیا به پایان برسه، اون هم اینه که از گربه‌اش باید دور باشه. اون گربه تأثیر زیادی داره و طلسمش داره کم کم آنلیا رو اسیر می‌کنه.
    صدای تکان خوردن گلدانِ بلند و باریک از جنس نقره، آن دو را از ادامه‌ی سخن گفتن منصرف کرد.
    سایمه که صدای آن دو را شنید، پس از برخوردش با گلدان به آرامی به سوی آنلیا رفت. با خود اندیشید اگر دلسوزی عقاد ادامه یابد، بدون شک طلسمش ابدی خواهد شد.
    سرانجام عقاد عزم رفتن به شبر را کرد و با خداحافظی از نهبتی راه افتاد. نهبتی به عنوان بدرقه، او را در آغـ*ـوش کشید و به این بهانه طلسمی را به گردن او آویخت.
    تا شبر راه زیادی نمانده بود، آن‌ها ارابه را در آن جنگل از دست داده بودند؛ ولی به لطف آن بند سبز رنگ، شتر صحیح و سالم ماند.
    وقتی به شبر رسیدند، سایمه مسیری را ازپیش گرفت که برای هردوی آن ها ناآشنا بود.
    آنلیا قصد داشت به دنبال او برود؛ اما عقاد مانع شد و گفت:
    - هنوزم سر حرفم هستم، اون قابل اعتماد نیست.
    آنلیا بازوی خود را از میان دستش کشید.
    - اون فقط یه گربه‌ست که طلسم شده!
    با گفتن همان یک جمله، به دنبال سایمه رفت؛ عقاد هم آرام آرام قدم برداشت.
    با توقف سایمه، آن دو نیز ایستادند. درخت بزرگ و خشکیده‌ای در کنار یک خانه بزرگ و متفاوت، نظر عقاد را جلب کرد. به سمت آن درخت رفته و روی تنه‌ی حکاکی شده‌اش دست کشید.
    - این طرح رو میشناسم!
    آنلیا پرسید:
    - معنیش چیه؟
    عقاد به طرح پنجه‌ای که همانند پنجه‌ی گربه بود، چشم دوخت.
    - مردم این شهر هم زمانی الهه‌ی باست رو می‌پرستیدند.
    - خب این که چیز خاصی نیست تمام مصر الهه‌ی باست رو می‌پرستند، حتی من.
    - اما من نمی‌پرستم!
    - چرا؟
    - من مسلمانم.
    - به هر حال هر کی دین خودش رو داره!
    عقاد به آن خانه اشاره کرد و گفت:
    - این خونه به خاندان بزرگی تعلق داره، من راجع به اونا شنیده بودم. زمانی که پسر خانواده گم شد، تک تک اون آدما هم غیب شدند.
    آنلیا نگاهی به سایمه انداخت، از نگاه او فهمید گفته‌های عقاد نه تنها حقیقت دارد؛ بلکه این شک و شبه را ایجاد می‌کند که این داستان به او مربوط است.
    - نکنه اون پسر سایمه است؟
    عقاد به سمت در خانه رفت و زیر لب گفت:
    - باید ببینیم!
    درِ خانه‌ نیمه باز بود، سایمه وارد خانه نشد و همانجا نشست. عقاد بی آن که به اطرافش نگاه کند به داخل رفت، آنلیا هم پس از تأمل کوتاهی از در رد شد.
    خانه به نظر متروکه می‌آمد؛ ولی صدای حرکت کردن موجود بزرگی به گوش می‌رسید، موجودی همچون انسان.
    عقاد کنجکاو اطراف را بررسی کرد، ناگهان شخصی با سرعت از مقابل چشمانش گذشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا