از دست دادن حس غریبی است. این که به یکباره بفهمی دیگر نمیتوانی چیزی را داشته باشی. سخت است و نفسگیر. حسی که ترس را با خودش به بیگاری میکشد. سخت است اما... روزگار که به پایت نمیایستد. صبر نمیکند تا آرام بگیری بعد چرخ گردونش را دوباره به گردش در بیاورد، کار خودش را میکند و اگر کمی دیر به خودت بجنبی و جا بمانی، در بحبوحهی چرخ دندههای زمانه خورد میشوی. روزگار که به سازت نمیرقصد. ساز خودش را دارد.
اما دست از سرنوشت و تقدیر و زمانه و روزگار که برداریم، درست در همین حوالی کسی است که همهکس است، همیشه بوده و همیشه هست. نویسندهی توانایی که خط به خط زندگیت را میآراید و مینویسد. تو هیچوقت از خط بعد با خبر نمیشوی و او برایت بهترینها را مینویسد. کسی چه میداند! شاید خط بعدی وضع بهتر از این باشد! کسی چه میداند! بدترین و بهترین اتفاقها درست همان وقتهایی میافتند که انتظارش را هم نداری.
نگران مردم و نوشتههای پر تهمت و طعنهشان هم نباش، قلم کسی هست که قویتر از حرفهای آنها باشد که سعی دارند در دفتر روزگارت وارد کنند. نگران نباش... چیزی نمیشود.. کسی زندگیات را مینویسد که دنیایی را برای تمام آدمها ساخته... دیگر آدمها را چهکار؟
فقط کمی باید بیشتر اعتماد کرد. دستت را باید محکمتر در دستش بگذاری و به پیشواز خطهای بعدی بروی. نگران نباش، شاید خطها بد خوانده شوند، اما روزی به خودت میآیی و میبینی که همین خطهای غم انگیز، چقدر زیبا بودهاند. همیشه که شادی زیبا نیست! بگذار گاهی هم غم بنوازد! رقـ*ـص غم هم زیباست...مثل رقـ*ـص دانههای برف در میان زمین و آسمان. کمی سرد است ولی زیباست.
پس و واپسش را که نمیدانیم.. بگذار کمی هم غم بنوازد.
***
- خدایا زدی تو سر یکی اومد عاشق ما شد اونوقت ناکامش گذاشتی؟ نگاه کن چهجوری عین ابر بهار داره گریه میکنه!
- مسـتانه تو اینجام نمیخوای دست برداری؟ اون ور که پدر منو درآوردی!
- خب من چیکار کنم مگه من گفتم بیا فرشتهی نگهبانم باش!
- مسـتانه؟
مسـتانه خندید. هنوز چند وقتی را باید میان زمین و آسمان معلق میماند تا موعدش برسد. کنار سنگ قبر تازهای که روی قبرش گذاشته بودند نشست. نگاهش خیرهی کسرا بود. مدت زیادی نبود که آزادش کرده بودند، شاید نزدیک یک ماه. هر یکی دو روز در میان با گلاب و گلهای رز مشکی سر و کلهاش پیدا میشد. کنار قبر مسـتانه مینشست، بقچهی درد و دلهایش را پهن میکرد و با مسـتانه حرف میزد. مسـتانه هم جوابش را میداد، مگر میتوانست چیزی نگوید و یک لحظه آرام بگیرد؟ امکان نداشت! هر چه باشد مسـتانه است! این بار هم به نظر دادن در مورد حرفهایش مشغول شده بود.
گاهی هم دنبالش میرفت. پسر خوبی بود، خوب که نه، در واقع لنگهی خودش بود! تخس و یک دنده. مسـتانه تازگیها همراهش تا کنار ساحل میرفت. آخر کسرا هر شنبه و یکشنبه ساری بود. کنارش تا ساحل دریا میرفت، روی شنها مینشست و صدایش را گوش میداد. قشنگ هم میخواند! برای مسـتانه هم میخواند.
«تو اگه بیمن بهتری
ترجیح میدم بری
ولی قبل رفتنت
بیا دستم رو بگیر...
تو اگه بیمن بهتری..»
امروز هم یکشنبه بود. قبل از ساری رفتنش پیش مسـتانه آمده بود. کاش میدانست که مسـتانه چه روزها که به پایش راه میآید، او را به نظاره مینشیند و چه روزها که صدایش را گوش میکند... دور بود اما مراقبش بود.
چند لحظهی بعد سروکلهی تکین و یاس هم پیدا شد. یاس جعبهی پاستیل بزرگی را در دست داشت و تکین هم جعبهی شیرینی خامهای. هرچه با یاس کلنجار رفته بود که پاستیل نگیرد فایدهای نداشت.
میگفت مسـتانه عاشق این موجودات پاستیلی خرس شکل کوچک است. در این مدت آنقدر کسرا را دیده بودند که کاملاً با هم آشنا بودند. کسرا هم میدانست یاس صمیمیترین دوست مسـتانه است. تکین کنار سنگ قبر سفید، پیش کسرا نشست و یاس رفت تا پاستیلها را پخش کند. مسـتانه هم کنارش بود، پابهپایش پیش بچه و نوجوان و پیر و زن و مردی که میرفت، راه میرفت و با محبت نگاهش میکرد.
چهل و چند روز از آن روز آتش سوزی میگذشت. برای برهان حکم چند سال حبس، پرداخت چند میلیارد تومان جریمه و اعدام بریده بودند. جرمهایش سنگینتر از آنی بودن که حتی پلیسها میدانستند.
برسام هم به سبب همکاری با برهان چند سالی حبس را باید به جان میخرید.
کسرا ... کسرا در واقع تبرئه شده بود، جرمی نداشت اما گویی تقاص این همه سکوت کردنهایش نداشتن مسـتانه بود تا آخرین روز عمرش بود.
اما دست از سرنوشت و تقدیر و زمانه و روزگار که برداریم، درست در همین حوالی کسی است که همهکس است، همیشه بوده و همیشه هست. نویسندهی توانایی که خط به خط زندگیت را میآراید و مینویسد. تو هیچوقت از خط بعد با خبر نمیشوی و او برایت بهترینها را مینویسد. کسی چه میداند! شاید خط بعدی وضع بهتر از این باشد! کسی چه میداند! بدترین و بهترین اتفاقها درست همان وقتهایی میافتند که انتظارش را هم نداری.
نگران مردم و نوشتههای پر تهمت و طعنهشان هم نباش، قلم کسی هست که قویتر از حرفهای آنها باشد که سعی دارند در دفتر روزگارت وارد کنند. نگران نباش... چیزی نمیشود.. کسی زندگیات را مینویسد که دنیایی را برای تمام آدمها ساخته... دیگر آدمها را چهکار؟
فقط کمی باید بیشتر اعتماد کرد. دستت را باید محکمتر در دستش بگذاری و به پیشواز خطهای بعدی بروی. نگران نباش، شاید خطها بد خوانده شوند، اما روزی به خودت میآیی و میبینی که همین خطهای غم انگیز، چقدر زیبا بودهاند. همیشه که شادی زیبا نیست! بگذار گاهی هم غم بنوازد! رقـ*ـص غم هم زیباست...مثل رقـ*ـص دانههای برف در میان زمین و آسمان. کمی سرد است ولی زیباست.
پس و واپسش را که نمیدانیم.. بگذار کمی هم غم بنوازد.
***
- خدایا زدی تو سر یکی اومد عاشق ما شد اونوقت ناکامش گذاشتی؟ نگاه کن چهجوری عین ابر بهار داره گریه میکنه!
- مسـتانه تو اینجام نمیخوای دست برداری؟ اون ور که پدر منو درآوردی!
- خب من چیکار کنم مگه من گفتم بیا فرشتهی نگهبانم باش!
- مسـتانه؟
مسـتانه خندید. هنوز چند وقتی را باید میان زمین و آسمان معلق میماند تا موعدش برسد. کنار سنگ قبر تازهای که روی قبرش گذاشته بودند نشست. نگاهش خیرهی کسرا بود. مدت زیادی نبود که آزادش کرده بودند، شاید نزدیک یک ماه. هر یکی دو روز در میان با گلاب و گلهای رز مشکی سر و کلهاش پیدا میشد. کنار قبر مسـتانه مینشست، بقچهی درد و دلهایش را پهن میکرد و با مسـتانه حرف میزد. مسـتانه هم جوابش را میداد، مگر میتوانست چیزی نگوید و یک لحظه آرام بگیرد؟ امکان نداشت! هر چه باشد مسـتانه است! این بار هم به نظر دادن در مورد حرفهایش مشغول شده بود.
گاهی هم دنبالش میرفت. پسر خوبی بود، خوب که نه، در واقع لنگهی خودش بود! تخس و یک دنده. مسـتانه تازگیها همراهش تا کنار ساحل میرفت. آخر کسرا هر شنبه و یکشنبه ساری بود. کنارش تا ساحل دریا میرفت، روی شنها مینشست و صدایش را گوش میداد. قشنگ هم میخواند! برای مسـتانه هم میخواند.
«تو اگه بیمن بهتری
ترجیح میدم بری
ولی قبل رفتنت
بیا دستم رو بگیر...
تو اگه بیمن بهتری..»
امروز هم یکشنبه بود. قبل از ساری رفتنش پیش مسـتانه آمده بود. کاش میدانست که مسـتانه چه روزها که به پایش راه میآید، او را به نظاره مینشیند و چه روزها که صدایش را گوش میکند... دور بود اما مراقبش بود.
چند لحظهی بعد سروکلهی تکین و یاس هم پیدا شد. یاس جعبهی پاستیل بزرگی را در دست داشت و تکین هم جعبهی شیرینی خامهای. هرچه با یاس کلنجار رفته بود که پاستیل نگیرد فایدهای نداشت.
میگفت مسـتانه عاشق این موجودات پاستیلی خرس شکل کوچک است. در این مدت آنقدر کسرا را دیده بودند که کاملاً با هم آشنا بودند. کسرا هم میدانست یاس صمیمیترین دوست مسـتانه است. تکین کنار سنگ قبر سفید، پیش کسرا نشست و یاس رفت تا پاستیلها را پخش کند. مسـتانه هم کنارش بود، پابهپایش پیش بچه و نوجوان و پیر و زن و مردی که میرفت، راه میرفت و با محبت نگاهش میکرد.
چهل و چند روز از آن روز آتش سوزی میگذشت. برای برهان حکم چند سال حبس، پرداخت چند میلیارد تومان جریمه و اعدام بریده بودند. جرمهایش سنگینتر از آنی بودن که حتی پلیسها میدانستند.
برسام هم به سبب همکاری با برهان چند سالی حبس را باید به جان میخرید.
کسرا ... کسرا در واقع تبرئه شده بود، جرمی نداشت اما گویی تقاص این همه سکوت کردنهایش نداشتن مسـتانه بود تا آخرین روز عمرش بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: