کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
از دست دادن حس غریبی است. این که به یک‌باره بفهمی دیگر نمی‌توانی چیزی را داشته باشی‌. سخت است و نفس‌گیر. حسی که ترس را با خودش به بیگاری می‌کشد. سخت است اما... روزگار که به پایت نمی‌ایستد. صبر نمی‌کند تا آرام بگیری بعد چرخ گردونش را دوباره به گردش در بیاورد، کار خودش را می‌کند و اگر کمی دیر به خودت بجنبی و جا بمانی، در بحبوحه‌ی چرخ دنده‌های زمانه خورد می‌شوی. روزگار که به سازت نمی‌رقصد. ساز خودش را دارد.
اما دست از سرنوشت و تقدیر و زمانه و روزگار که برداریم، درست در همین حوالی کسی است که همه‌کس است، همیشه بوده و همیشه هست. نویسنده‌ی توانایی که خط به خط زندگیت را می‌آراید و می‌نویسد. تو هیچ‌وقت از خط بعد با خبر نمی‌شوی و او برایت بهترین‌ها را می‌نویسد. کسی چه می‌داند! شاید خط بعدی وضع بهتر از این باشد! کسی چه می‌داند! بدترین و بهترین اتفاق‌ها درست همان وقت‌هایی می‌افتند که انتظارش را هم نداری.
نگران مردم و نوشته‌های پر تهمت و طعنه‌شان هم نباش، قلم کسی هست که قوی‌تر از حرف‌های آن‌ها باشد که سعی دارند در دفتر روزگارت وارد کنند. نگران نباش... چیزی نمی‌شود‌.. کسی زندگی‌ات را می‌نویسد که دنیایی را برای تمام آدم‌ها ساخته... دیگر آدم‌ها را چه‌کار؟
فقط کمی باید بیشتر اعتماد کرد. دستت را باید محکم‌تر در دستش بگذاری و به پیشواز خط‌های بعدی بروی. نگران نباش، شاید خط‌ها بد خوانده شوند، اما روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی که همین خط‌های غم انگیز، چقدر زیبا بوده‌اند. همیشه که شادی زیبا نیست! بگذار گاهی هم غم بنوازد! رقـ*ـص غم هم زیباست...مثل رقـ*ـص دانه‌های برف در میان زمین و آسمان. کمی سرد است ولی زیباست.
پس و واپسش را که نمی‌دانیم.. بگذار کمی هم غم بنوازد‌‌‌.
***
- خدایا زدی تو سر یکی اومد عاشق ما شد اون‌وقت ناکامش گذاشتی؟ نگاه کن چه‌جوری عین ابر بهار داره گریه می‌کنه!
- مسـتانه تو اینجام نمی‌خوای دست برداری؟ اون ور که پدر منو درآوردی!
- خب من چی‌کار کنم مگه من گفتم بیا فرشته‌ی نگهبانم باش!
- مسـتانه؟
مسـتانه خندید. هنوز چند وقتی را باید میان زمین و آسمان معلق می‌ماند تا موعدش برسد. کنار سنگ قبر تازه‌ای که روی قبرش گذاشته بودند نشست. نگاهش خیره‌ی کسرا بود‌. مدت زیادی نبود که آزادش کرده بودند، شاید نزدیک یک ماه. هر یکی دو روز در میان با گلاب و گل‌های رز مشکی سر و کله‌اش پیدا میشد. کنار قبر مسـتانه می‌نشست، بقچه‌ی درد و دل‌هایش را پهن می‌کرد و با مسـتانه حرف میزد. مسـتانه هم جوابش را می‌داد، مگر می‌توانست چیزی نگوید و یک لحظه آرام بگیرد؟ امکان نداشت! هر چه باشد مسـتانه است! این بار هم به نظر دادن در مورد حرف‌هایش مشغول شده بود.
گاهی هم دنبالش می‌رفت. پسر خوبی بود، خوب که نه، در واقع لنگه‌ی خودش بود! تخس و یک دنده‌. مسـتانه تازگی‌ها همراهش تا کنار ساحل می‌رفت. آخر کسرا هر شنبه و یکشنبه ساری بود‌. کنارش تا ساحل دریا می‌رفت، روی شن‌ها می‌نشست و صدایش را گوش می‌داد‌. قشنگ هم می‌خواند! برای مسـتانه هم می‌خواند.
«تو اگه بی‌من بهتری
ترجیح میدم بری
ولی قبل رفتنت
بیا دستم رو بگیر...
تو اگه بی‌من بهتری..»
امروز هم یکشنبه بود. قبل از ساری رفتنش پیش مسـتانه آمده بود. کاش می‌دانست که مسـتانه چه روز‌ها که به پایش راه می‌آید، او را به نظاره می‌نشیند و چه روز‌ها که صدایش را گوش می‌کند... دور بود اما مراقبش بود‌.
چند لحظه‌ی بعد سر‌و‌کله‌ی تکین و یاس هم پیدا شد. یاس جعبه‌ی پاستیل بزرگی را در دست داشت و تکین هم جعبه‌ی شیرینی خامه‌ای. هرچه با یاس کلنجار رفته بود که پاستیل نگیرد فایده‌ای نداشت.
می‌گفت مسـتانه عاشق این موجودات پاستیلی خرس شکل کوچک است. در این مدت آن‌قدر کسرا را دیده بودند که کاملاً با هم آشنا بودند. کسرا هم می‌دانست یاس صمیمی‌ترین دوست مسـتانه است. تکین کنار سنگ قبر سفید، پیش کسرا نشست و یاس رفت تا پاستیل‌ها را پخش کند. مسـتانه هم کنارش بود، پا‌به‌پایش پیش بچه و نوجوان و پیر و زن و مردی که می‌رفت، راه می‌رفت و با محبت نگاهش می‌کرد.
چهل و چند روز از آن روز آتش سوزی می‌گذشت. برای برهان حکم چند سال حبس، پرداخت چند میلیارد تومان جریمه و اعدام بریده بودند. جرم‌هایش سنگین‌تر از آنی بودن که حتی پلیس‌ها می‌دانستند‌.
برسام هم به سبب همکاری با برهان چند سالی حبس را باید به جان می‌خرید.
کسرا ... کسرا در واقع تبرئه شده بود، جرمی نداشت اما گویی تقاص این همه سکوت کردن‌هایش نداشتن مسـتانه بود تا آخرین روز عمرش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بعد از آن که ظرف در دست یاس خالی شد با تکین سوار ماشین شدند. حدود یک ساعت دیگر کنسرت کسرا شروع میشد و آن‌ها هم دعوت بودند. کسرا هر یکشنبه و شنبه برای درس دادن به هنرجوهای موسیقی‌اش به ساری می‌رفت. با زحمت توانسته بود برایشان کنسرتی بگیرد و کسب درآمدی برایشان بسازد. امروز سوپرایز ویژه‌ای هم داشت‌. می‌خواست بخواند. باز برای مسـتانه‌اش اما در مقابل چند صد نفر.
    یاس و تکین که رفتند کمی بیشتر کنار قبر مسـتانه ماند. روی سنگ قبر را نوازش کرد و مردانه و غریب اشک ریخت. گل‌ها را پر‌پر کرد. بعد از نبود مسـتانه انگار نمی‌خواست بگذارد هیچ گلی شاداب بماند‌‌.
    پرک‌های گل را دور اسمش ریخت و به‌سختی از جا بلند شد‌. دلش می‌خواست بیشتر بماند اما عقربه‌های ساعت به او طعنه و کنایه می‌زدند که باید هر چه زودتر راه بیفتد، هشت شاگردش منتظرش هستند. و چند صد نفر. می‌خواست این اولین کنسرت را به مسـتانه‌اش هدیه کند.. نمی‌دانست درست است یا نه اما گاهی حضورش را حس می‌کرد. همین حس نیمه‌جانی به او بخشیده بود‌. سوار شد و پایش را روی پدال گاز فشرد. هیچ‌وقت موقع رفتن با مسـتانه خداحافظی نمی‌کرد. سلام نکرده بود که خداحافظی داشته باشد...
    ***
    «نشد بشم، اون شازده اون مرد
    که یه روز میاد با یه اسب قشنگ
    می برتت از این شهر سرد
    نشد که ماه بتابه رو ما
    بریم بیرون از زیر این سایه ها
    نشد بره از رو سرمون این ابر سیاه...»
    چراغ‌های سالن خاموش بودند و تنها روی صحنه بود که روشن بود. هنوز از خود کسرا خبری نبود اما صدایش کل سالن را برداشته بود. شاگرد‌هایش ماهرانه اما مضطرب و با استرس می‌نواختند. اولین تجربه‌ی کارشان بود.
    «تو اگه بی‌من بهتری
    ترجیح میدم بری
    ولی قبل رفتنت بیا دستمو بگیر
    من قول میدم بهت
    یه جا شاید بهشت
    ما باز با همیم»
    چشم‌های یاس بارانی شده بود. صحنه را تار و محو می‌دم. اما کسی از حال کسرا خبر نداشت. آشوبه‌ی به پا خواسته‌ی درونش را کسی از صدایش نمی‌توانست بفهمد.
    یاس دستش را به پیشانی‌اش گرفته بود. دست تکین برای آرام کردن یاس روی شانه‌اش بود. تکین هم دست کمی از یاس نداشت. از آن روز تا به حال یک لحظه هم نمی‌توانست صحنه‌ی فرو ریختن ساختمان را از یاد ببرد.
    «نشد بدم دنیامو برا خنده هات»
    صدای دست زدن و هو کشیدن جمعیت که بلند شد یاس سر بلند کرد و کسرا را دید که با کت بلند مشکی و لباس‌های سر تا پا مشکی‌اش میان صحنه ایستاده بود و گیتارش را هم در دست داشت، درست مثل وقت‌هایی که کنار ساحل می‌خواند. موهایش را به‌سمت بالا حالت‌دار درست کرده بودند، آن هم به زور کار شاگرد‌هایش بود که صمیمانه دوستش داشتند. ریتم آهنگ عجیب زیبا و دلنشین بود. صدای جمعیت بلافاصله قطع شد، کسی نمی‌خواست آهنگ را از دست بدهد.
    «نشد بیای فرش کنم کوچه رو برات
    نشد زمین برقصه با سازمون
    نشد نری نبری قلبمو همرات»
    به ثانیه نکشیده بود که گونه‌های کسرا زیر نور کم صحنه از رد اشک برق میزد.
    «تو میری ولی
    شعر میشی تو کتابم
    یه رویای محال توی خوابم»
    تکین نگاه مهربان و عاشقش را به یاس دوخته بود طوری که یاس از سنگینی آن به‌سمت تکین برگشت و او هم خیره‌ی تکین شد. نمی‌توانست از گودال مشکی مردمک‌های تکین بیرون بیاید. انگار میان نت‌های آهنگ در نگاه تکین مسخ شده بود.
    «منم لای ابرا
    دنبالت می‌گردم
    تا شاید یه روز یه جا
    با بارون بیای بازم»
    تو اگه بی‌من بهتری ترجیح میدم بری...
    جمعیت همراه با کسرا تکرار می‌کردند. صحنه‌ی خاصی شده بود، گویی مو به تن آدم سیخ میشد، سوز صدایش دل را هم می‌لرزاند...
    جمعیت در انتهای خواندن کسرا بلند شدند و محکم دست زدند. کسرا رفت و شاگردانش چند آهنگ دیگر را با هم نواختند. حدود نیم ساعت بعد جمعیت کم‌کم متفرق شدند و رفتند. یاس و تکین هنوز روی صندلی نشسته بودند. سالن که خالی شد سر‌و‌کله‌ی کسرا هم پیدا شد. به‌سمتشان آمد.
    - چطور بود؟
    یاس تلخ لبخند زد. بغضش امان نمی‌داد چیزی بگوید. تنها به گیتارش اشاره کرد. تلاش کرد حرف‌ها را کنار هم بچیند اما باز بغض بود که آن‌ها را خراش می‌داد. تکین منظورش را فهمید و گفت:
    - یه بار دیگه اختصاصی برامون بخون ما مثلاً مهمونای ویژه ایم‌ها گل پسر!
    کسرا سر کج کرد:
    - این گردن ما از مو باریک تر! باشه.
    مسـتانه روی صندلی کنار یاس نشست و خیره‌ی کسرا شد. کسرا با حالت خاصی گیتارش را در دست گرفت و روی صندلی نشست. تمام چراغ‌ها به‌جز چراغ کم نور صحنه را خاموش کرده بود. صندلی‌های زرشکی در تاریکی سالن به رنگ مشکی دیده می‌شدند. هوای داخل سالن نه گرم بود و نه سرد، اما فضایی که صدای کسرا ایجاب می‌کرد، شاید فضایی بود ابری... بارشی مظلومانه از غم..
    یاس به صحنه‌ای فکر می‌کرد که کسرا قبل از رفتنش ایستاده بود و با لحن خاصی تمام خواندنش را تقدیم مسـتانه کرده بود. چقدر آن لحظه قلبش لرزیده بود و حس می‌کرد چیزی محکم درونش سقوط کرده.
    «نشد بشم، اون شازده اون مرد
    که یه روز میاد با یه اسب قشنگ
    می برتت از این شهر سرد
    نشد که ماه بتابه رو ما
    بریم بیرون از زیر این سایه ها
    نشد بره از رو سرمون این ابر سیاه...»
    یاس به تکین خیره شد. تکین لبخند به لب داشت، دست یاس را محکم میان انگشتانش گرفته و می‌فشرد. یاس لبخند محوی زد، محو اما واقعی و از ته قلبش. شاید وقتش بود به تکین تکیه کند، با خودش فکر می‌کرد باید جای بیشتری در زندگیش به تکین اختصاص دهد. یاس هم تکیه‌گاه می‌خواست...
    «تو اگه بی‌من بهتری
    ترجیح میدم بری
    ولی قبل رفتنت
    بیا دستمو بگیر
    من قول میدم بهت
    یه جا شاید بهشت
    ما باز با همیم»
    ریتم آهنگ را عوض کرد می‌خواست اوج بگیرد که سرش را بلند کرد و لحظه‌ای ماتش برد. دخترکی سفید پوش با موهای بلند و پریشان خرمایی رنگ روشن جایی نزدیک یاس ایستاده بود و دست میزد. مگر میشد آن دخترک با کک و مک‌های ریز روی گونه‌اش، چشمان کشیده و چانه‌ی دو تکه‌اش را نشناسد. متوقف شده بود. نه تنها کسرا و گیتارش بلکه گویی زمان هم متوقف شده بود و خلاصه شده بود در خیره شدن و نگاه‌های بی‌تابانه و چشم‌های ملتهب و سرخ کسرا به مسـتانه.
    - چه صدای قشنگی داری کسرا! بازم برام بخون باشه؟
    - دوستت دارم مسـتانه!
    گفت، جانش به لبش آمد اما بالاخره گفت، میان حرف‌هایش جان داد اما بالاخره گفت، بغض امانش را برید، صدایش را گرفته کرد اما بالاخره گفت! گفت و کمی دل بی‌تابش آرام گرفت. زمزمه کرد:
    - من قول میدم بهت.. یه جا شاید بهشت... ما بازم باهمیم!
    یاس در فکر بود، تکین هم همین‌طور. یاس به لحظه‌ای فکر می‌کرد که با سرهنگ صحبت می‌کردند، درست چند روز بعد از مرخص شدنش. تکین از سرهنگ پرسیده بود:
    - ولی آخه این کاغذ این اسم چی داره مگه که این همه آدم دنبالشن، مگه چی داره که دست هرکی بوده شده رمز موفقیت و ...
    سرهنگ با نگاه خاصی مهربانانه گفته بود:
    - خدا خودش گفته وقتی بنده‌ی من میگه بسم الله الرحمن الرحیم و کارشو با اسم من شروع می‌کنه به من واجبه که کارشو به سرانجام برسونم و اون رو در همه حال برکت بدم. مگه غیر از اینه که اسم خدا روی هر چی بیاد اون چیز بهترین میشه؟ شک دارین؟ این طور نیست خانوم عنقا؟
    از فکر بیرون آمد. لبخندی زد، این‌بار به وسع دنیایش، همان دنیایی که خدایش برایش خلق کرده بود، لبخندی به پهنای صورتش. زیر لب گفت:
    - بسم الله...
    این پایان نبود‌. خیلی چیز‌ها تازه جان گرفته بودند و زندگی ... باز هم بی‌آن‌که بایستد بی‌وقفه می‌تاخت و می‌تازاند.
    ***
    متن اهنگ پایانی از شروین حاجی اقاپور.
    اهنگ کجا باید برم از روزبه بمانی
    اهنگ خدانگهدار از ایهام
    ***
    ۱۵:۲۰ دقیقه
    روز شنبه 1398/4/1
    علیماژ (ژیلا حیدری)


    با تشکر از تمام وقتی که گذاشتین و خوندین. امیدوارم ناپختگی‌ها و کاستی‌های این رمان رو ببخشین. این رمان خاص تموم شد مثل اسمش، چون با اسم خدا شروع شد، با اسم خدا هم تموم شد.
    و همچنان زندگی می‌گذرد،
    چه بخواهی چه نخواهی،
    لحظه‌ها را دریاب،
    گاهی بگذار غم بنوازد،
    کسی چه می‌داند،
    شاید خط بعدی زیباتر باشد،
    نگران نباش وقتی
    تمام هستی‌ات را به کسی می‌سپاری که خالق کل دنیاست نه مخلوقاتش!

    یا علی


    (تمام بخش ها و دیالوگ و مونولوگ ها ساخته ی ذهن نویسنده است. هر گونه تشابه شخصیت کاملا تصادفی است و هیچ منظوری در آن نیست. و از روند تند اخر رمان معذرت می خوام یه سری مشکلات منجر شدن)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    خب بچه ها
    ممنون از این که چهار ماه با من بودین:)
    البته بعضیا هم تازه اضافه شدن که خیلی خوشامد بهشون:)
    این رمان هم بالاخره تموم شد
    هیچ وقت فکرشم نمی کردم به این سمت بره
    انگار یکی دیگه یه چیز دیگه می خواست و حالا..‌
    وقتی این رمان رو نوشتم ناخوداگاه ب همه تبلیغ ها توجه می کنم. ناخوداگاه ترکیبات روی محصولا رو می خونم. با لـ*ـذت بیشتری خوراکی می خورم... کلا خودم نوشتما ولی متحول شدم خخ
    ممنون از این که این همه مدت با ممن بودین
    نظر دادین و کمکم کردین ایرادامو پیدا کنم چون واسم خیلی مهمه
    از همتون ممنون که با وجود کم و کاستی ها بازم رمان منو خوندین و کلی خوشحالم کردین و بهم انگیزه دادین.
    تمام چهار ماه رو منتظر این لحظه بودم
    که نظرات همتون رو توی این تاپیک ببینم
    اخه خیلیاتون خیلی ساکتین هیچی نمی گفتین که . من هی می گفتم خدایا کاش ی نیرویی داشتم ببینم اینا تو ذهنشون چی می گذره.
    هنوزم منتظر نظراتتون هستما:)
    اینم بهتون بگم که صمیمانه دوستتون دارم و واقعا ازتون ممنونم:)
    امیدوارم که حال خوبی پیدا کرده باشین اخر رمان.
    من ک خودم همیشه اخر رمان هایی که می خوندم حالم خوب بود‌ ‌ ینی ی حال خاص داشتم.
    بچه ها لطفا دعا برا من یادتون نره ها من یه هفته و چند روز دیگه کنکور دارم Hanghead:aiwan_light,xxxxblum:
    همتون به همون خدای قشنگ می سپرم.
    کلام آخر:
    بگذار گاهی غم بنپازد :aiwan_light_cray2:

    دلم براتون تنگگگگگگگگ می شهههههه
    ولی بازم رمات می نویسم شک نکنیننننن :aiwan_light_cray:
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    IMG_۲۰۱۹۰۶۲۲_۱۵۴۹۵۶.jpg IMG_۲۰۱۹۰۶۲۲_۱۵۴۹۳۸.jpg بچه ها این متن رو خارج از پارت ها براتوبراتون می ذارم
    متن اولیه رمان یا همون بیرنگ رمانه که اول ب ذهنم رسید و سریع ی جا یادداشتش کردم که یادم نره .
    ببینین چی بود رمان و چی شد !!!!
    :)
    یا علی و علی یارتون



    یه بار که می ره دزدی فرمول سری، یه بار هم که می فهمه پسره طرحشو برای بطری دزدیده یه پیت بنزین می گیره دستش می ره شرکت می گـه من این شرکتو آتیش می زنم. قبل از اینکه برسه داخل دوستش میاد جلوشو می گیره. حالا از بالای ساختمون پسره داره از پشت شیشه نگاهش می کنه می خنده، یه بارم می خواد تیزر تبلیغاتی بسازه(وقتی که اون و پسره یه محصول یکسان درست می کنن) برمی داره محصول پسره رو می ذاره توی تیزرش می گـه یکم کمرنگ شطرنجیش کنن طوری که معلوم باشه محصول پسرس.
    یه بارم یه قفس پر موش می گیره می بره ول می کنه توی جایی که محصول پسره درست می شه.اونوقت موشا رو ول می کنه تو انبار بعد زنگ می زنه وزارت بهداشت که بیان باطلش کنن.
    پسره با کلی بدبختی و تعهد جمعش می کنه. برای تلافی یه روز که کل مدیرای شرکت های محصولای غذایی با هم جلسه دارن و جلسه توی دفتر شرکت دختره اس توی کیفشو پر از سوسک می کنه همین که همه می شینن و جلسه شروع می شه کیفشو می زاره زمین در کیفشو باز می کنه. دختره همچنان داره حرف می زنه یهو می بینه پسره با نیش باز نیگاش می کنه. انقد این حرکت پسره براش عجیبه که یه لحظه حرفاشو یادش می ره بعد دوباره ادامه می ده. یه لحظه حس می کنه یه چیزی روی پاش داره میاد بالا. اول محل نمی ذاره بعد یهو مور مورش می شه به زور حرفاشو تموم می کنه. بعد آروم خم می شه زیر پاشو نگاه می کنه اینم که ترسو از سوسک یهو جیغ می زنه می پره بالا پایین. اصن یه وضعی. بعد شزکتم که آبغوره می گیره یه عالمه بسته دستمال کاغذی از محصولای تولیدی شرکتشو بر می داره هی دماغوش پاک می کنه. دوستش می رسه قضیه رو می فهمه و اینا بهش می گـه این طوری پیش بره که کل محصولای دستمال کاغذی شرکتو تموم می کنی. بیخیال بابا مام تلافی می کنیم و فلان .
    بعد می گذره و انقد سر دختره شلوغ می شه و شرکتش می گیره که کلا یادش می ره. از اون طرف شرکت بارسام نگو یه عالمه دشمن و اینا داره که یه کلیپ می سازن که یه نفر داره دلستر می خوره از توش مگس در میاد و اینا.
    اینو توی فضای مجازی پخشش می کنن . دختره هنوز خبر نداره ولی پسره که می بینه می فهمه فکر می کنه کار دخترس و میاد شرکتو می گـه روزگارتو سیاه می کنم و فلان.
    بعد چند روز بعد پسره رو بازداشتش می کنن.
    بعد همون یارو که کلیپ مگس درست کرده میاد دختره رو گروگان می گیره که فرمولای خاص تولید محصولشو ازش بگیره و اینا بعدم بُکشتش. و ازون جایی که پسره رفته شرکت تهدیدش کرده و دوربینام ضبط کردن گردن پسره می ندازه و اینطوری بزرگترین رقیباشو می زنه زمین. تهش یه جا می رسه دختره ورشکست می شه همه سهامدارا میان پی اش و اینا. ماشینشو می فروشه، طلا ها شو می فروشه، افسردگی می گیره داغون می شه، کم مونده ببرنش زندان، دقیقا سه روز بعد قراره چکاش برگشت بخورن که پسره یهو یه تیزر می سازه با ازم شرکت فراسو. محصول جدید شرکت خودش که دوسال روش کار کرده بود و به اسم شرکت فراسو تبلیغ می کنه و اینا‌. دختره خبر نداره هنوز. بعد پسره یواشکی کل سهامای سهامدارا رو ازشون می خره . سه روز می گذره دختره خودش می ره کلانتری و پاسگاه خودشو معرفی می کنه بعد هر چی می گـه من کلاهبردارم و اینا و ورشکست شدن پلیسا اهمیت نمی دن . بعد می گـه بابا چک من برگشت خورده چک می کنن می بینن اصن چکاش برگشت نخورده و اینا. حالا هی اونا می گن برگشت نخورده این هی می گـه من کلاهبردارم منو دستگیر کنین.
     

    دختر دریا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    30
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    271
    سن
    19
    دلم برا مسـ*ـتانه تنگ شده
    دارم می میرم
    نمی تونی جلد دوم براش بزنی که شخصیت هاش کسرا و مسـ*ـتانه باشن مثلا مسـ*ـتانه فراموشی چیزی گرفته باشه:aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray:
    در هر صورت خسته نباشی برا اون برسام هم ان شا الله حکم عوض بشه اعدام بزارن براش بیشعور عوضی
    وای مسـ*ـتانه:aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray:
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    سلومممم اجی جانمممم
    اره منم دلم براش تنگ شده
    پارت اخرو گریه می کردم می نوشتم
    بابا بدبخ زیر اوار موند سوخسوخت:((
    اگه بدونی چقد من سر مسـ*ـتانه جنگیدم اخه اسم مسـ*ـتانه رپ اجازه نمی دادم برای شخصیت بذارم. صد بار اسمش رو عوض کردم ولی اخرش مسـ*ـتانه موند:)
    بچه ی جیـ*ـگر من:(
    ب ننظرننظرت قشنگ تموم شد؟ مخصوصا فرمول خاصش ؟
     

    دختر دریا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    30
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    271
    سن
    19
    رمانت عالی بود البته اخراش رو داشتی از چهار چوب رد می کردی
    حالا نمی تونی بگی یه نفر دیگه بوده
    که صورتشم معلول نبوده از رو خونی که رو جسد بوده دی ان ای گرفتن که مال مسـ*ـتانه بوده اما از خود جسد دی ان ای نگرفتن
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا