رمان طلوع بی نشان | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Rahil*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/28
ارسالی ها
557
امتیاز واکنش
4,767
امتیاز
532
نام رمان:‌‌ طلوع بی نشان
ژانر:عاشقانه
نویسنده:راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر:rita.ros

http://s2.picofile.com/file/8373768592/%D8%B7%D9%84%D9%88%D8%B9_%D8%A8%DB%8C_%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86_jpg1.jpg

خلاصه:
طوفان هميشه اشتباه نيست بلكه گاهي براي رسيدن به سر منزل مقصود بايد از دل آن گذشت و رد شد
زندگي آرام ثمره، درست زماني دچار تغيير مي شود كه سر و كله ي طوفاني به اسم جاويد مثل بمبي ساعتي در زندگي اش پيدا مي شود .
ثمره براي مصاحبه كاري قدم به شركت تازه تاسيسي مي گذارد اما یک اشتباه از او شاهدي مي سازد.شاهدی از یک خطای بزرگ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    به نام خدا
    سلام ...
    اول از همه تشکر می کنم از نگاه عزیز برای فراهم کردن همچین فضایی که ما بتونیم بدون دغدغه نوشته هامون رو به اشتراک بذاریم
    دوم ممنون از rita.rosکه وقتشون رو در اختیارم گذاشتن
    و اینکه امیدوارم کارو دوست داشته باشید و منو حمایت کنید
    ****

    آهو آخرین برگه سالنامه باطل شده را ورق زد و اشک روی گونه اش چکید. خیره به خطوط پایانی قصه، با خودش فکر کرد، دلیل این پایان چه بود؟
    ثمره با شنیدن صدای فین فین، سر از ماشین حساب برداشت و عینک مطالعه را تا روی موهایش بالا کشید.
    - چی شده؟
    آهو نگاهش را از چرم قهوه ای رنگ گرفت و با چشم های خیس و بغض دار گفت:
    - بازم پایانِ تلخ، این سومیه من نمی دونم عمو بهرامی چرا همش پایان تلخ می نویسه.
    ثمره پوزخند زد.
    - نیست زندگی ما گل و بلبله، واسه همون. حالا تهش چی شد؟ دختر مُرد یا پسر؟
    لب و لوچه آهو از این سوال باز آویزان شد.
    - هیچ کدوم، بچه شون.
    تای ابروی ثمره بالا رفت.
    - عمو زورش به بچه رسیده؟
    آهو تکیه از پشتی کج شده برداشت و به ثمره که روی شکم دراز کشیده و آرنج دو دست را ستون تنش قرار داده بود، نزدیک شد.
    - بهت گفته بودم زن و مرد بعد از ده سال نذر و نیاز بچه دار شدن.
    - خب؟
    - هیچی دیگه، هفت سالگی بچه، پدرِ گوسفند خریده بود، گوشه حیاط گذاشته بود واسه سر بریدن...
    ثمره کنجکاو نگاهش کرد، جریان برایش جالب شد.
    - خب؟
    - بچه با گوسفند بازی می کرد، بابا بهش می گـه برو تو می خوام ماشین و ببرم بیرون...
    مکث کرد و ادامه داد:
    - پدر فکر می کنه بچه رفته تو، عقب عقب میره به یه چیزی می خوره، فکر می کنه گوسفندو کشته میگه اینم پرید، از ماشین پیاده میشه می بینه بچه شو زیر گرفته.
    ثمره از این پایان زیادی تلخ، خیره به دهان آهو ماند و با خودش فکر کرد، بعد از آن اتفاق باز هم می شود سر پا شد؟ مادرش چه می شود؟ هنوز در فکر انگیزه عمو بهرامی برای نوشتن این قصه بود، که صدای آهنگ گوشی او را از فکر خارج کرد. نگاه خیره اش را از آهو گرفت و با دیدن نام بهرامی روی صفحه گوشی، گفت:
    - حلال زاده ست.
    از حالت دراز کش خارج شد و ادامه داد:
    - زودتر سالنامه رو بذار سر جاش تا شر نشده، می دونی عمو بدش میاد یکی دست به نوشته هاش بزنه.
    آهو بی تفاوت گفت:
    - اتفاقا دو تا دیگه هم هست، می خوام اونا رو هم بخو...
    ثمره با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی اش به معنای هیس و برقراری تماس، صحبت او را ناتمام گذاشت.
    - سلام عم...
    بهرامی حرفش را قطع کرد.
    - همین الان میایی موسسه!
    صدای خشن و بدون انعطاف بهرامی گره بین ابروهای ثمره ظاهر کرد و حدسی توی ذهنش چراغ زد. بی تفاوت به احتمالی که به درست بودنش شک نداشت، حالت گنگ به خودش گرفت و گفت:
    - چیزی شده عمو؟
    - بیایی می فهمی!
    با سکوت مطلق آن طرف خط، لب هایش را جمع کرد و به صفحه سیاه گوشی زل زد. زیر لب گفت: کلاغ پیر بالاخره خبرو بهش رسوند.
    - چیزی شده؟
    بی جواب به سوال آهو، برگه های حساب و کتاب ماهانه را همراه با ماشین حساب توی کوله چپاند. از جا بلند شد و به سمت تک اتاق خانه نقلی اش رفت. امروز اصلا حال دعوا و توبیخ نداشت و صدای بهرامی چیزی غیر از این را نشان نمی داد. مانتو را از آویز پشت در برداشت و همزمان با تن کردن، آهو وارد اتاق شد.
    - چته بهم ریختی عمو چی گفت؟
    توپش از آن کلاغ فضول با آن ریش یک متری اش پر بود و دلش خالی کردن می خواست؛ اما سر چه کسی؟ تنها شخص در دسترس آهو بود، که آزارش به مورچه هم نمی رسید. بی خیال سبک کردن حالش شد و کوله را روی دوش گذاشت.
    - هیچی حتما اون عوضی بهش گفته، می دونستم به یه شب نمی کشه و خبرو بهش می رسونه!
    - می خوای بیام باهات؟
    - ترجیح میدم تنها باشم.
    از در خانه خارج شد. دلش فریاد زدن می خواست، کاش عمو بهرامی نمی فهمید!
    پشت در اتاق ایستاد. «مدیریت»
    حتم داشت امروز قرار است با مدیر رو به رو شود، نه عموی همیشه مهربانش. از همان کودکی در برابر رفتارهای ناشایستش از قالب عمو بودن خارج می شد و به مدیر سر سخت یا درست تر اژدهای دو سر تبدیل می شد. به این اسم لبخند تلخ زد. از آخرین باری که عمو در نظرش اژدها شده بود، زمان زیادی می گذشت و امروز باز هم باید به جنگ می رفت. باختش حتمی بود؛ اما راهی غیر از مقابله نداشت. به در دو ضربه زد و با بفرمایید خشک او، وارد شد. حدسش درست بود، شخص رو به رویش از اژدهای دو سر هم خشمگین تر بود. نگاه پر غضب بهرامی تا نشستن، لحظه ای از او کنده نشد و گره ابروهایش اضطراب را به قلبش وارد کرد. جز مقابله چاره ای نبود پس باید کمی مقاومت و بعد اعلام شکست می کرد. تمام شجاعتش را در نگاه ریخت و سلام کرد. یادش نبود این اولین سلام بود، یا از قبل هم سلام کرده بود. عمو با انگشت اشاره روی میز ضرب گرفت و به سرتاپایش نگاه کرد.
    بدون جواب سلام، گفت:
    - تا کی می خوای به این کارت ادامه بدی؟
    بهرامی تلاش کرده بود آرام تر باشد و شاید فقط کمی موفق شده بود.
    ثمره خودش را به بی خبری زد.
    - کدوم کارا عمو چیزی شده؟
    بهرامی خودش را جلو کشید.
    - خودت بهتر می دونی دارم راجع به چی صحبت می کنم؛ پس... بهتره که طفره نری.
    راست می گفت، جایی برای حاشا نبود و باید شمشیر را بیرون می کشید.
    - با روحیه‌‌‌م سازگار نبود.
    تای ابروی بهرامی بالا رفت.
    - میشه بگید چی با روحیه شما سازگاره؟!
    این جمع بستن پر کنایه را دوست نداشت و اهل این کارها نبود؛ اما دخترک زیادی هوا برش داشته و باید کمی او را سر جایش می نشاند.
    - عمو، من کار مربوط به رشته خودم می خوام.
    این جواب ثمره شاید جزئي از قضیه بود؛ اما کاملش نه.
    بهرامی خیره نگاهش کرد و تیره خلاص را زد.
    - تو رشته خودت استعداد نداری، هیچ شرکتی کاراتو قبول نداره، متوجه شدی یا واضح تر بگم؟
    کم استعداد بودن در زمینه علاقه اش را بی ملاحظه به رخش کشید و می دانست دل دخترک با این حرف چقدر چرکین می شود؛ اما همیشه او را با واقعیت رو به رو می کرد، تا کمتر ضربه بخورد. دخترک تودار بود و چیزی بروز نداد؛ اما این نگاه غمگین شده تنها می توانست آینه یک قلب شکسته باشد. سرش را به دو طرف تکان داد. نباید این نگاه و این غم رویش تاثیر می گذاشت و امروز باید کار را یک سره می کرد!
    انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و با تحکم گفت:
    - ثمره این بار آخره دارم برات قدم برمی دارم؛ اگه یه بار دیگه زیر آبی رفتی، اون وقته که اون روی منو می بینی!
    - من کی زیر آبی رفتم؟
    بهرامی کف دستش را به میز کوبید.
    - فکر کردی نمی دونم هر دفعه کاری می کنی که اخراجت کنن؟
    - عمو من...
    - حرف نباشه! شنبه میری به آدرسی که میگم.
    - خودم دارم دنبال کار می گردم.
    راست گفته بود. تلاش زیادی برای پیدا کردن کار کرده و بارها به جاهای مختلف رفته بود؛ اما کاری بدون چشم داشت و نگاه ناپاک انگار هیچ جای دنیا نبود.
    بهرامی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و ثمره با لب و لوچه آویزان گفت:
    - حالا چه کاری هست؟
    - هر کاری که باشه باید تحمل کنی؛ چون اگه بازم اخراج بشی باید برگردی همین جا.
    خشک شد. بدتر از این هم مگر می شد؟ بازگشت به این مکان؟ محال بود! حتی اگر چاه باز کن هم می بود، باید تحمل می کرد و دم نمی زد. همین دیدارهای گاه و بی گاهش با عمو حالش را بد می کرد، وای به روزی که قرار باشد اینجا ماندگار شود.
    - چشم هر چی شما بگین.
    از جا بلند شد و به سمت در رفت. ترسیده بود. انگار همین حالا قرار بود به اینجا قل و زنجیر شود.
    - ثمره؟
    ایستاد؛ اما برنگشت. جرات چرخیدن نداشت. کاش می توانست از او متنفر باشد؛ اما عاشقانه دوستش داشت. حتی با وجود تهدیدش، حتی با وجود دو سرش و حتی با جود آتشش.
    - نترس... الان برت نمی گردونم؛ اما حرفمو آویزه گوشت کن. این فرصت آخره!
    همیشه فقط در برابر این مرد خلع سلاح بود. سرش را بالا و پایین کرد و از اتاق خارج شد. به هوای آزاد نیاز داشت، اینجا زیادی خفه بود. با خروجش، بهرامی از جا بلند شد و پشت پنجره ایستاد. دلیل این کارهایش را نمی دانست. این همه لجبازی و از زیر کار در رفتن، چرا؟ کار مناسب با رشته فقط یک دروغ بزرگ بود و کاش دلیل اصلی را می فهمید. دلش نمی خواست به این شکل او را تنبیه کند، تهدید غیر واقعی اش زیادی سنگین بود؛ اما این دختر یاغی باید سر به راه می شد و باید در کاری ثابت می ماند و کمتر سراغ آن پسرک مزلف می رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    کل راه را پیاده برگشته و فکرش درگیر تهدید بهرامی بود. برگشت به آن مکان؟ هرگز! برای خروج از آن جا آن همه ترس به جان نخریده، که به این سادگی برگردد. تا پای جان هم باشد، باید مقاومت می کرد! با خودش تکرار می کرد، محاله!
    رو به روی در باریک خانه ایستاد و همزمان، صدایی از پشت سر به گوشش رسید.
    - چه عجب ما شما رو دیدیم!
    برنگشت، می دانست اگر برگردد تا شب علاف این پیرزن حراف همیشه پشت پنجره، می شود. پوزخند زد. «چه عجب ماشما رو دیدیم!»
    فقط یک امروز او را با نگاهش تا سر کوچه مشایعت نکرده بود و حرف از عجب می زد. خودش را به نشنیدن زد و کلید را چرخاند. وارد شد و نگاهش به یک جفت کفش افتاد و پوف کشید. وارد هال شد و در جواب سلام آهو فقط سر تکان داد و از گوشه چشم کبودی پای چشم پروین را دید. امروز حال ملامت نداشت و گرنه در برابر او و حماقتش همیشه پر چانه بود. کوله را گوشه اتاق پرتاب کرد و روی رخت خواب های چیده شده زیر طاقچه نشست. آهو که تا این لحظه مشغول دلداری دادن به پروین بود، وارد اتاق شد و گفت:
    - عمو بهرامی چی می خواست؟
    شال را پایین کشید و کش مویش را باز کرد.
    - شنبه باز باید برم سر کار.
    آهو جلوتر آمد.
    - خوبه که.
    تند نگاهش کرد.
    - الان چیش خوبه دقیقا؟ صد بار گفتم جایی که عمو معرفمه بدم میاد برم!
    آهو مظلوم شده نگاهش کرد.
    - فکر کردی عمو دست از سرت بر می داره؟ تا کی می خوای بهش دروغ بگی؟ تا کی می خوای بگی من اجاره اینجارو میدم؛ بالاخره یه روزی همه چیزو می فهمه، می فهمه پول رهن این خونه رو آقامحمود نداد...
    حرفش با ورود پروین نیمه تمام ماند.
    - ثمره هزار بار گفتم پای آقا محمود و از این گند بکش بیرون!
    لحن تند پروین آشفتگی اش را چند برابر کرد و با صدای بلند گفت:
    - تو یکی از جلو چشمم گم شو که اصلا دوست ندارم ریختت رو ببینم!
    - من نبودم هزار دفعه رسوا شده بودی بد بخت! معلوم نیست چه غلطی می کنی که ماه به ماه سر وقت پول صاحب خونه رو میدی.
    از جا بلند شد.
    - پروین خفه شو!
    - دخترا آروم تر چه خبرتونه؟
    پروین بی توجه به حرف پر التماس آهو گفت:
    - خفه شم؟ تا کی؟ دو ساله وضع همینه، باید رو گندت ماله بکشیم بوش نزنه بالا.
    ثمره پوزخند زد. باید خوددار می بود. یک قدم جلوتر رفت و سـ*ـینه به سـ*ـینه پروین ایستاد. نگاه پر تمسخرش میخ کبودی پای چشمش شد و گفت:
    - واسه امروز بسه، زیادی خوردی.
    اشک توی چشم های پروین از این شماتت نیش زد.
    - تقصیر منه شوهرمو تک و تنها ول کردم اومدم پیش شما.
    پوزخندش اینبار عمیق تر شد و با حالت کشیده گفت:
    - شوهر! اونم این نسبت رو قبول داره یا فقط کلفت بچه هاشی؟
    با فریاد ادامه داد:
    - یا فقط عضو ثابت تخت خوابشی؟
    پروین بغضش را مهار کرد.
    - فعلا که اسمش توی شناسنامه م میگه شوهرمه.
    ثمره دوست داشت در جوابش جیغ بزند، فریاد کم بود. از کدام شناسنامه حرف می زد؟ هه شناسنامه! آهو باز مداخله کرد. مثل همیشه بین این دو آتش میانجی بود.
    - تو رو خدا تمومش کنید!
    با صدای پر التماس آهو، بحث آرام گرفت. هر دو مثل هر بار از این تند رفتن پشیمان شدند؛ اما عذر خواهی؟ کلمه ای که برایشان معنا نداشت؛ آن هم در برابر هم! پروین نگاه آخرش را به ثمره مشوش انداخت و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شد. صدای کوبیده شدن درِ هال در خانه پیچید و ثمره از این کدورت بی پایان، کلافه روی زمین نشست. به رخت خواب ها تکیه داد و سرش را بین دوست گرفت.
    - آهو میشه بیرون باشی می خوام تنها باشم!
    آهو بی تفاوت کنارش نشست. دست روی شانه اش گذاشت و باعث عقب کشیدنش شد.
    - بهت گفتم می خوام تنها باشم نشنیدی؟
    جواب آهو مثل همیشه در برابر طغیانش سکوت بود و همین رفتار کفری ترش می کرد. حالش از همه به هم می خورد. از مظلومیت آهو، از بی عرضگی پروین و حتی از خودش، از همه چیز خودش تهوع داشت. از آن تصمیمی که مجبور به گرفتن و راه خطایی که تویش قدم گذاشته بود. راهی که با وجود غلط بودنش دست از آن نمی کشید.
    - حالا می خوای چی کار کنی؟
    صدای آهو او را از فکر خارج کرد. جوابش را نداد. مگر عمو راهی را برایش گذاشته بود؟
    - میری؟
    آرام و بی آن که به سمتش برگرد، دهان باز کرد.
    - عمو گفت این دفعه اگه اخراج شم باید برگردم موسسه.
    آهو هینش را با گذاشتن دو دست بر دهان خفه کرد. از نفرت ثمره از آن جا خبر داشت و می دانست بازگشتش مساوی با مرگ است. خودش را جا به جا کرد و روی دو زانو مقابلش نشست.
    - پس ثمره جون، تو رو خدا، این دفعه کاری نکن تا اخراج بشی خب؟... تو رو خدا.
    نگاه تندش به سمت آهو چرخید.
    - صد دفعه گفتم این التماسارو از زبونت بکَن، پیش من و غیر منم نداریم، یاد گرفتنش این قدر سخته؟
    - الان مشکل تو فقط خواهش و التماس منه؟
    - نخیر مشکل من همه چی توئه، وقتی می بینمت حالم از خودمو این زندگی بهم می خوره!
    لب و لوچه ی آهو آویزان شد. از تر و خشک سوزاندن ثمره وقت خشم اطلاع داشت؛ اما سوختن خودش بی سابقه بود. هرگز به او بد نگفته بود و دلش از بی دست و پا بودن خودش گرفت. همیشه کنار ثمره بودن را می خواست. به خاطر محکم بودنش، به خاطر استقامتش. از جا که بلند شد، ثمره پشیمان از دلخور کردن این دختر معصوم از موضعش کوتاه آمد. آهو مانند پروین نبود و غرور در برابر او معنا نداشت.
    - مجبورم تحمل کنم.
    آهو با به حرف آمدن ثمره غمش را فراموش کرد و باز کنارش نشست.
    - حالا چه کاری هست؟
    - نمی دونم.
    - یعنی چی؟
    - یعنی این که شنبه میرم ببینم چه خبره.
    - خب شاید خوب باشه؟
    عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و آهو با فهمیدن حرف نگاهش، لب بین دندان های خرگوشی اش گرفت.
    باز با من من گفت:
    - خب... خب... به عمو بگو کسی نفهمه از طرف اونی.
    نفس عمیقش را به بیرون پرتاب کرد.
    - نمی تونم با این حرف ناراحتش کنم، هیچ وقت دلم نمی خواد بفهمه من از خودشو حرفی که پشت اسمشه فراریم.
    آهو سکوت کرد و ثمره با خستگی سرش را به بالش جلو آمده از ترتیب تکیه داد. چند روز تا شنبه باقی مانده بود؟ سه روز یا چهار روز؟ می شد توی این مدت عمو را متقاعد کرد؟ با یاد آوری خشم و اخم عمو در امید به رویش چفت شد!
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    غلت زد. طاق باز خوابید و به قرص ماهی که از پشت ابرها خارج می شد، چشم دوخت. نگران فردا بود، فردایی که با وجود گذشتن عقربه ها از دوازده واردش شده بود. عمو این بار چه خوابی برایش دیده بود؟ شروع به شمارش کرد. چندمین بار بود؟ چهارمی؟ پنجمی؟ شاید بیشتر. انگار ریش عمو قیمتی تر از این حرف ها بود. پوفی کشید. کاش او را به حال خودش می گذاشت.
    با سقوط شیئي روی شکمش از جا پرید. نگاهش را به پای آوار شده روی شکمش کشاند. نچ کرد و ساق آهو را آرام برداشت. به خاطر این بدخوابی همیشه فاصله را با او رعایت می کرد؛ اما امشب آهو، آهوی دیگری شده بود. مثل هر سال این فصل زیادی مظلوم می شد. درخواست پشت بام را نتوانست رد کند و با وجود کمبود، مرهم او شده بود. خودش هم به این آرامش نیاز داشت. به این هوای کمی پاک شده بعد از نم نم باران، به این قرص ماه.
    حشره ای روی پیشانی اش نشست و بی تفاوت آن را کنار زد. ترس از حشرات برایش معنا نداشت؛ وقتی ترس های بیش از این را از سر گذارنده بود. آهو باز تکان خورد و قبل از اصابت آرنج او به چانه اش، کنار کشید. با حرص برگشت و نگاهش به ریشه های سفید موهای او افتاد. ریشه هایی که حتم داشت، فردا باز رنگ تازه ای به خودشان می گیرند. نقصش را زیادی پرورش داده و تنها دغدغده اش شده بود. نفس عمیق کشید. زال بودن آهو هرگز خللی در احساسش ایجاد نکرده بود. سفیدی موهایش مهم نبود وقتی قلبش تا این اندازه رئوف بود. پتو را تا روی شانه بالا کشید و صدای دو رگه آهو او را از فکر خارج کرد.
    - چرا نمی خوابی؟
    - خوابم نمی بره.
    آهو پشت دستش را روی چشم هایش کشید.
    - استرس داری؟
    - یه جورایی.
    - ثمره؟
    این لحن آهو را می شناخت، باز قصد گفتن از دردهای نا تمامش داشت و انگار درد دل سر شب آرامش نکرده بود.
    - هوم؟
    - یادته تو مدرسه کسی به خاطر سفیدی موهام و کک و مک صورتم باهام دوست نمی شد؟ همه می گفتن تو مریضی؟
    - اهوم.
    - یادته... یادته تو همیشه از من دفاع می کردی؟پشتم رو می گرفتی؟
    - آره.
    - از اون موقع ها بود که دوست نداشتم ازت جدا بشم.
    بارها گفته بود و انگار هر سال در این تاریخ فراموشی به سراغش می آمد که باز همان را طوطی وار می گفت.
    - چقدر بدبختم من!
    آهو بی توجه به حرف ثمره ادامه داد. انگار فقط قصد حرف زدن داشت نه شنیدن.
    - ثمره؟
    - چیه؟
    - به نظرت اگه هادی یه روز بفهمه من زالم چکار می کنه؟
    باز هم آن سوال تکراری.
    - اگه دوستت داره براش فرقی نمی کنه.
    - کاش هادی هم مثل تو پشتم رو بگیره.
    سکوت کرد.کاش آهو را تا این اندازه به خود وابسته نمی کرد.کاش آهو بر ترس هایش غلبه می کرد و نقصش را این قدر پرورش نمی داد.
    - ثمره؟
    - بله.
    - امروز پروین می گفت آقا محمود قراره یکی از حجره هاش رو بسپره دست هادی.
    - عجیب نیست پسرشه.
    آهو غلت زد و روی شکم خوابید. کمی خودش را بالا کشید و آرنج دو دست را ستون تنش کرد.
    - خب، خودت که بهتر می دونی آقا محمود چقدر خسیسه، اگه فقط ازش کار بکشه چی؟
    - هادی باید بتونه حقش و بگیره، پدرشو غیر اون فرقی نداره.
    - به نظرت می تونه؟
    ثمره عمیق نگاهش کرد. همیشه سوال های عجیب می پرسید.
    - به نظرت من ازش شناخت دارم؟ اصلا دیدمش؟
    - نه خب...
    - بخواب آهو.
    - می دونی چیه بدون پول که نمیشه زندگی کرد...
    مکث کرد و انگار ادامه حرفش را از یاد برد و هذیان گونه ادامه داد:
    - اگه هادی بفهمه مشکل دارم چی؟ اگه ولم کنه وای ثمره نمی تونم سخته...
    - باز که برگشتی سر خونه اول!
    - تو جای من بودی چی کار می کردی؟
    ثمره حرصی نگاهش کرد.
    - صد بار از قبل پرسیدی منم جوابت رو دادم.
    - خب برا صد و یکمین بار بگو، شاید حفظ شدم
    - تکرارش فایده نداره، بالا خونه ت گچیه. بخواب آهو، نصف شب وقت این حرفاست؟
    - قرار بود امشب آرومم کنی.
    - مگه تو آروم می شی؟
    - نه... از بهار متنفرم ثمره، مخصوصا این ماهش. متنفرم... متنفرم!
    به حالت قبل برگشت و پلک هایش را روی هم گذاشت. ثمره خیره به اشکی که از گوشه چشم او سر خورد، دهان باز کرد؛ اما ترجیح داد سکوت کند. گاهی سکوت بیشتر از خروار کلمه کار ساز بود. مثل هر سال در این شب، فقط این تاریخ، آهو حرف از نفرت می زد. نفرت از بهاری که آخرین بهار با هم بودنشان شد. نفرت از بهاری که او را تنها کرد و نفرت از بهاری که برایش تبدیل به خزان شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    دو شالش را دو طرف صورت گرفته بود و مردد به تصویر خودش توی آینه نگاه می کرد. کدام یک را انتخاب می کرد؟ کدام برای جو آنجا و مصاحبه ای تا نیم ساعت پیش روحش از آن خبر نداشت، مناسب بود؟ عمو این بار بد تا کرده و کاش زودتر درباره مصاحبه حرفی زده بود. مغزش هنوز بعد از خواندن پیام قفل بود، انتظار مصاحبه را نداشت، چه باید می گفت؟! چه سوال های می پرسند؟! چرا عمو برای گفتنش تا لحظه آخر صبر کرد؟
    آهو با بالش زیر بغـ*ـل و پتوی نازکی که پشت سر می کشید، وارد اتاق شد. نگاه خواب آلوده اش را به ثمره دو دل و متفکر داد و با صدای گرفته گفت:
    - چرا هنوز نرفتی؟
    ثمره نگاهش را از آینه گرفت و به عقب برگشت. شال ها را مقابل او گرفت.
    - آبی یا زرشکی؟
    ابروهای آهو بالا رفت.
    - با شال می خوای بری؟
    ثمره لب هایش را بالا کشید.
    - چشه مگه؟
    - هیچی، ولی فکر می کنم مناسب روز اول نیست، هنوز نمی دونی کجاست؟
    پیام عمو در ذهنش حک شد.
    «مجتمع تجاری مسکونی رادان»
    - چی شد؟ می دونی؟
    - هان... آره... عمو پیام داد فکر کنم دفتری باشه.
    آهو بالش و پتو را گوشه اتاق پرتاب کرد.
    - پس واجب شد با مقنعه بری.
    بد فکری هم نبود. برای آهو به خاطر خارج کردنش از دو دلی چشمک زد و زیر لب تشکر کرد. تشکری که فقط و فقط مخصوص آهو بود و بس، آن هم در شرایط خاص. مقنعه را سر کرد و کوله را روی دوش انداخت. آهو که هنوز به آماده شدنش نگاه می کرد، باز گفت:
    - کوله؟
    هر بار با شال و کوله می رفت و پذیرفته شدن برایش مهم نبود؛ اما این مصاحبه را باید قبول می شد! باید چشم به روی تمام تلخی ها می بست و می ماند. این بار نباید دست عمو بهرامی بهانه می داد، بهانه ای برای بازگرداندنش! آهو منتظر جواب ثمره نشد و به سمت کمد زوار در رفته، رفت. صدای قیژ در کمد بلند شد و لولا از جا در رفت و به حالت عمود، محکم به زمین اصابت کرد. آهو هین کشید و ثمره به سمت دری که در حال افتادن روی آهوی شوک شده بود، خیز برداشت. به سختی از افتادن در جلوگیری کرد و رو به آهو که هنوز مات شده نگاه می کرد، گفت:
    - چرا وایستادی بیا کمک!
    آهو با حرف او، به خودش تکان داد و طرف دیگر در را گرفت. هر دو در چوبی را کنار بردند و به دیوار تکیه دادند. ثمره زیر لب به سمسار سر خیابان لعنت فرستاد و آهو خجالت زده گفت:
    - تقصیر من شد.
    ثمره پوف کشید و زیر لب گفت:
    - باز این شروع کرد.
    و با صدای بلند ادامه داد:
    - نئوپانه دیگه بهتر از این نمیشه، باید به فکر یه کمد بهتر باشیم
    آهو باز به سمت کمد رفت و کیف را از طبقه اش بیرون کشید. می دانست نگاه ثمره حتی از پشت ویترین مغازه به این کیف ها نمی افتد، چه برسد به این که یکی از آنها را خریده باشد.
    کیف را مقابل ثمره گرفت.
    - بیا با این برو.
    ثمره باز ممنون کمک آهو شد؛ اما بی حرف فقط کیف را از دستش گرفت. سریع وسایل تویش را جا به جا کرد و با خداحافظی از خانه خارج شد. بند بلند کیف را از روی سر عبور داد و کج روی شانه انداخت. به ساعت مچی اش نگاه کرد و با دیدن عقربه ها، به سرعت شروع به دویدن کرد. نباید خط واحد این ساعت را از دست می داد، زمان برای انتظار خط بعدی نبود و کسادی کار جایی برای گرفتن تاکسی نگذاشته بود. بی وقفه می دوید. باید زود به ایستگاه می رسید. یک متر ماند تا ایستگاه، حرکت اتوبوس را دید. دست تکان داد و راننده بی توجه به او، از کنارش عبور کرد. سرعتش را دو چندان کرد و هم ردیف اتوبوس دوید. محکم به بدنه اش کوبید. نگاه متعجب مسافران را دید و اهمیت نداد. اویی که از نگاه ها نفرت داشت، این بار پذیرفتنش در کار مهم تر بود و دیگر چیزی غیر آن را نمی دید. صدای اعتراض مسافران به گوشش رسید.
    - آقا نگه دار دیگه مگه نمی بینی.
    راننده ناچار توقف کرد و با نفس نفس از پله بالا رفت. حال خارج کردن کارت را نداشت، کیف را به دستگاه چسباند و با بلند شدن صدای بوق روی صندلی سبز رنگ نشست.
    از اتوبوس دوم پایین رفت. کمی پیاده روی لازم بود. باز شروع به سر و سامان دادن ذهنش کرد. طول راه سوالات مصاحبه فکرش را درگیر کرده و سالنامه را در ذهنش ورق زده بود. مناسبت های مهم، اتفاقات خاص، انقلاب، جنگ و نمی دانست دیگر چه چیز را مرور کند. اطلاعات عمومی اش بد نبود؛ اما می ترسید برای آن ها کم باشد. از فکر بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. درست مقابل مجتمع رادان بود. مجتمع تجاری مسکونی رادان. نفسش را با حالت فوت بیرون داد و به خودش مسلط شد. باید سربلند از این در خارج می شد. یا خدا گفت و پا تند کرد. رو به روی نگهبانی ایستاد و سلام کرد و قبل از سوال، مرد جوان گفت:
    - ببخشید خانم، واسه نگهبان یه کار مهم پیش اومد رفت؛ ولی زود برمی گرده، اگه می تونید منتظر بمونید.
    - نمیشه آقا، عجله دارم، مصاحبه کاری دارم.
    مرد جوان به سر تا پایش نگاه انداخت و با دیدن اضطرابش، اجازه رفتن داد. ثمره باز به ساعت نگاه کرد. پنج دقیقه تا ساعت مقرر زمان داشت. به سمت آسانسور دوید. شانس انگار با او یار بود و آسانسور در طبقه هم کف قرار داشت. سریع وارد شد و انگشت روی شماره پنج گذاشت. با بسته شدن در، موزیک آرام شروع به نواختن کرد. بعد از لحظاتی صدای ظریف زنانه، طبقه پنجم را اعلام کرد و در باز و وارد سالن شد. گوشی را از کیف بیرون کشید. شماره واحد چند بود؟ به پیام نگاه کرد. چیزی از شماره نگفته بود. به اطراف نگاه کرد و پنج در دید. کدام درِ مورد نظر بود؟ پشت در اول ایستاد و گوشش را به آن چسباند. صدایی نشنید. مردد به سمت بعدی رفت و باز کار را تکرار کرد. باز هم سکوت. قدم به سمت در بعدی برداشت و با دیدن نیمه باز بودنش خبردار ایستاد. باز مضطرب و تمام اطلاعات از ذهنش پاک شد. به معنای واقعی کلمه هنگ کرد. اولین بار بود چنین اضطرابی را برای کار تجربه می کرد و مسببش تنها و تنها تهدید عمو بهرامی بود. نفسش را با صدا بیرون فرستاد و باز یا خدا گفت و وارد شد. با دیدن فضا، متحیر به اطراف نگاه کرد. چرا این قدر عجیب بود؟ محل کار بود یا خانه مسکونی؟ ترس برش داشت و سریع شماره عمو را گرفت. بوق اول، بوق دوم و رد تماس. باز شماره گرفت. این بار صدای آرام و عجول بهرامی را شنید.
    - من وسط جلس...
    حرفش را نیمه تمام گذاشت.
    - عمو یه لحظه؟
    - سریع بگو.
    - من الان دفترم، این جا یه جوریه.
    - آره هنوز مرتب نشده، تازه اجاره ش کرده
    متعجب به اطراف نگاه کرد. اینجا که زیادی مرتب بود؛ پس عمو از چه می گفت؟
    - عمو؟
    - دیگه چیه؟
    - کسی اینجا نیست یعنی...
    با عجله حرفش را قطع کرد.
    - صبر کن زنگ بزنم ببینم کجاست.
    - باشه.
    تماس قطع شد. جلوتر رفت و روی کاناپه کرم رنگ نشست. این خانه یا همان محل کار آینده آرامش عجیبی داشت. نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند. سالن بزرگ با یک دست مبل و میز غذا خوری چهار نفرِ. نگاهش روی میز ثابت ماند. زمزمه کرد:خانواده.
    احتمال داد ساکنین قبل یک خانواده بودند. باز تکرار کرد:خانواده.
    از جا بلند شد و به سمت پنجره سر تا سره رفت. آفتاب از پشت آن تا وسط سالن پهن شده و به فضا روح عجیبی داده بود. انگار در این خانه زندگی جریان داشت. پرده حریر سفید رنگ را کنار زد و به خیابان پر تردد خیره شد. صدای زنگ گوشی او را از آرامش نسبی بیرون کشید و به یاد موقعیتش انداخت.
    - جونم عمو؟
    - آقای رحیمی گوشی برنمی داره، چند دقیقه دیگه باز تماس می گیرم، الان وسط جلسه‌م.
    - باشه.
    باز تماس قطع شد و باز به حال و هوای شیرینی که در آن حضور داشت، برگشت. محیط این جا زیادی برایش دلچسب و تمام اضطرابش را از بین بـرده بود. تنها یک کاش در ذهنش زنگ می خورد، کاش معرفش عمو بهرامی نبود! از پشت پنجره کنار رفت و به درهای بسته توی سالن نگاه کرد. کمی کنجکاوی بد نبود. به سمت در اول راه افتاد. کمی مردد بود؛ اما آرام آن را باز کرد. اتاقی نه متری خالی از اثاث. این جا قرار است اتاق کارش باشد؟ شاید! به سراغ اتاق بعدی رفت. این بار در را محکم و بی تردید باز کرد و...
    نفسش از تصویر رو به رو حبس شد. برق از سرش پرید و آرامشش به کل دود شد. این جا چه خبر بود؟ خشک شده به تخت دو نفره زل زد و زن و مردی که...
    آرام یا خدا گفت. این بار خواندن نامش نه از اضطراب، بلکه از وحشت بود. وحشت بی اجازه وارد حریم خصوصی شدن. باید قبل از بیدار شدنشان پا به فرار می گذاشت. حالا دیگر یقین پیدا کرده که اشتباه آمده بود. با خودش تکرار کرد. «برو بیرون، عجله کن تا بدبخت نشدی!»
    قصد خروج کرد و قبل از آن، صدای گوشی باز بلند شد. توی فضای آرام پیچید و سکوت را شکست. وحشت زده آن را قطع کرد و همزمان مرد غلت زد و چشم باز کرد. خواب زن اما، انگار سنگین تر بود. نگاه خواب آلود مرد با دیدنش هوشیار و چشم هایش گشاد شد. سریع روی تخت نشست و فریادش ثمره شوک شده را به خودش آورد.
    - تو خونه من چه غلطی می کنی؟
    زن وحشت زده از خواب پرید و پتو را تا روی شانه بالا کشید. مغزه ثمره شتاب زده دستور فرار داد و تند عقب گرد کرد و دوید. دو پا کم بود، محتاج چندین پا برای فرار از این مخمصه بود. با تمام توانش دوید و صدای قدم های تند از پشت سر به گوشش رسید. سرعتش از ترس و وحشت چند برابر شد و از خانه بیرون رفت. با دیدن در باز آسانسور بی خیال پله ها شد و بی مکث به سمت آن دوید. رفتن از پله ریسک بزرگی بود و حتما گیر می افتاد. وارد شد و سریع دکمه را فشرد. خدا، خدا کرد. اگر دست آن پسر به او می رسید؟ در آسانسور در حال بسته شدن بود و قبل از آن دستی مانع شد. وحشت زده به دیوار فلزی چسبید و قدم پسر سست شد. وارد نشد. سـ*ـینه اش عمیق بالا و پایین می شد؛ اما تکان نمی خورد. نگاه ترسیده ثمره روی او خشک بود. این پسر درشت هیکل حتما بلایی سرش می آورد. هنوز با ترس خیره به او و منتظر واکنشش بود، که پسر در عین ناباوری عقب کشید. ثمره سریع نگاه از بالا تنه بدون پوشش گرفت و در کاملا چفت شد. نفس نفس می زد. قلبش بی مهابا به سـ*ـینه می کوبید و متحیر از عقب رفتن پسر بود. چرا وارد نشد؟ مضطرب انگشتش را میان دندان گرفت. دنبالش می آمد؟ هنوز احساس امنیت نمی کرد. اگر در باز می شد و او را رو به رویش می دید؟ آب دهانش را به سختی پایین فرستاد. دو در باریک از هم فاصله گرفتند و نگاه وحشت زده اش به اطراف چرخید. خبری نبود. باز سریع و بی وقفه دوید. از برگشت به پشت سر می ترسید، نه نباید نگاه می کرد و فقط باید دور می شد. از ساختمان خارج شد و بی توجه به اسکناس های پایانی ته جیبش دستش را برای تاکسی زرد رنگ بالا برد. هنوز ضربان تند قلبش را در تمام نقاط تنش حس می کرد و با پیچیدن ماشین و دور شدن کامل از آن محیط نفسش را با صدا بیرون داد. بی حال سر روی پشتی صندلی گذاشت و به سقف خیره شد. شروع به تحلیل اتفاق کرد، چرا فرار کرده بود؟ نمی دانست. در آن لحظه، در عرض چند ثانیه ذهنش صدها احتمال را داده بود. اگر آن غول تشن گمان می کرد دزد است؟ اگر سوتفاهم را نمی پذیرفت و اگر پای قانون وسط کشیده می شد؟ تنش از نام قانون یخ کرد. تحمل این یکی را دیگر نداشت. مشکلات خودش بس بود. تهدید عمو بهرامی بس بود. با يادآوری تهدید و مصاحبه، بی اراده کمرش صاف شد و وای گفت. نگاه راننده از آینه به طرفش چرخید.
    - چیزی شده؟
    فقط سر تکان داد. از این بدتر نمی شد. صدای بهرامی در گوشش پیچید. «این آخرین فرصته» کلافه مشت به زانو کوبید. بدون شک عمو فکر بد می کرد، با این که این بار عمدی در کار نبود؛ اما ثابت کردنش کار حضرت فیل بود. حکایتش شده بود؛ مانند چوپان دروغگو. دیگر با هیچ آیه و قسمی حرفش باور نمی شد. چه می کرد؟ بازگشت به موسسه؟ محال بود! صدای زنگ گوشی او را از قعر افکار در همش بیرون کشاند. همان آهنگ نفرین شده که باعث این بلوا شده بود. باید آن را تغییر می داد و اگرنه تا قیامت خاطره امروز از یادش محو نمی شد. باید اتفاق امروز و هر چه که به آن مربوط می شد را از بین می برد.گوشی را از کیف خارج و با دیدن نام بهرامی نچ کرد. چه می گفت؟ چه می گفت تا باور کند؟ هیچ راهی برای قانع کردنش نبود. با خودش گفت «هنوز دیر نشده می شه برگردم.»
    به ثانیه نکشیده پشیمان شد. اگر باز آن میرغضب را می دید؟ با فرار بی دلیل راه دفاع را به روی خودش بسته بود. پوف کلافه کشید. نه راه پس داشت، نه پیش.
    ناچار تماس را بر قرار کرد.
    - الو.
    - ثمره بابا؟
    انتظار شنیدن لحن پر از خشم را داشت؛ اما این صدا، این بابا گفتنی که فقط مخصوصا خودش بود آن هم دور از چشم همه، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
    بی اراده لبخند زد.
    - بله عمو.
    ثمره اما هرگز پا فراتر از عمو گفتن نمی گذاشت. با این که می دانست سوگلی عمو است، عمویی که در خلوت بابا می شد.
    - کجایی تو؟ رحیمی شرکت نیست هنوز نرفته. اصلا امروز نمیره واسش کار پیش اومده؛ اما تو چطوری رفتی داخل؟
    به گوش هایش شک کرد. چه شنیده بود؟ خواب می دید؟ کاش از خدا چیز دیگری می خواست، نه همین بس بود. برای تمام عمرش همین یک اتفاق کافی بود. دیگر چیزی طلب نمی کرد.
    - هان چیزه...
    کسی از آن طرف خط نام بهرامی را خواند و بهرامی با عجله رو به ثمره گفت:
    - فعلا برگرد خونه بعدا با هم حرف می زنیم
    .
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    بی تفاوت به صدای پیرزن وارد خانه شد. درگیر احساسات متناقض بود، حس خوب از خوش شانسی امروز و حس ترس از رفتن دوباره به آن مجتمع. فردا با چه جراتي باز به آن جا می رفت؟ اگر اتفاقی آن پسر را می دید، چه باید می کرد؟ سوتفاهم را برطرف می کرد یا باز ناشیانه پا به فرار می گذاشت؟ سردرگم بود؛ اما حس خوب بر ترسش غلبه کرد. می توانست به یقین بگوید در این بیست و چهار سال عمرش، این اولین رفاقت دنیا با او بود. دنیایی که زیادی با او چپ بود. دنیایی که زیادی به تنش ضربه زده بود. آن قدری که او را سخت و طلبکار کرده بود. حس می کرد از زمین و زمان طلب دارد و به هر نحوی باید صاف شود. کفشش را از پا خارج کرد و وارد هال شد. دست هایش را به دو طرف باز کرد و نفس راحتش را بیرون فرستاد. حس سبکی داشت. هیچ وقت نمی دانست طرح دوستی ریختن با دنیا چه حسی دارد و امروز با فهمیدنش شوق پرواز داشت. میان آن همه شادی، یک باره از درون خالی شد و پوزخند زد. چقدر بیچاره بود، که از شانس به این کوچکی این قدر ذوق زده بود. شانسی که اگر برای کس دیگر اتفاق می افتاد، راحت از کنارش می گذشت و حتی نیم نگاهی به آن نمی انداخت. نفسش را با صدا بیرون داد و بند کیف را از شانه پایین کشید و وارد اتاق شد. نگاهش به کمد بی در و لباس های نامرتب جا خوش کرده تویش، افتاد و دست به صورتش کشید. آخر ماه نزدیک بود و با وجود بی پولی باید سراغ سالار می رفت. موجودی جیبش به خاطر اتفاقات پیش بینی نشده حسابی ته کشیده بود. گوشی را از کیف بیرون کشید و شروع به تایپ کرد.
    «کیس خوب تو دست و بالت هست؟»
    کلید ارسال را فشار داد و کیف را گوشه اتاق پرتاب کرد. زیر طاقچه کنار در کنده شده روی زمین نشست و زانوهایش را بغـ*ـل گرفت. نگاهش هنوز به گوشی بود، که صدای پیام بلند شد و سریع آن را باز کرد.
    «چه جورم! خودت آماده کن که نونت قراره جفت پا بپره تو روغن.»
    با خواندن پیام ذوق زده جیغ کوتاه کشید و با صدا خندید. از جا بلند شد و با چند پرش کوتاه هیجانش را خالی کرد. از بی پولی نفرت داشت و خلاصی از آن، مستحق پایکوبی بیش از این بود. دوست داشت خودش را به بهترین چیز میهمان کند. غذای خوشمزه و البته بستنی شاتوتی مورد علاقه اش! دکمه های مانتو را یکی یکی باز کرد و مقابل کمد ایستاد. چه می پوشید؟ با نگاه کمد را وارسی کرد. باید چند دست لباس نو می خرید. شاید کمی ولخرجی می کرد و برای آهو کفش خانمی می خرید، از آن کفش هایی که آهو زیادی دوست داشت و خودش هیچ علاقه ای به آن ها نداشت. به ساعت نگاه کرد. یک ساعت استراحت می کرد و بعد برای جشن یک نفره آماده می شد. امروز را در خانه می پخت و بعد از آن حتما به بهترین رستوران شهر می رفت! نون توی روغن سالار، برای او یعنی سه ماه بخور و بخواب بدون ذره ایی فکر و خیال بود. لباس راحتی پوشید و لحظه ای نگاهش به طبقه لباس های آهو افتاد. باز هم سالنامه ای دیگر و این به معنای سرک کشیدن چندین باره آهو به وسایل عمو بود. سالنامه ای که عدد روی آن ده سال پیش را نشان می داد را برداشت. کنجکاو شد. امروز حتی حال خواندن داشت، خواندنی که در شرایط عادی رغبتی به آن نشان نمی داد. سالنامه را ورق زد. به « نام او» در بالاترین خط صفحه اول نوشته شده بود. روی لبه پنجره نشست و شروع به خواندن کرد.
    «چند جای بدنم زخم داشت؛ اما دردم از زخم های تنم نبود. تنها دردم از بی قراری بچه هفت ماه توی شکمم بود، که غمم را حس می کرد. اگر بلایی سر او بیاید چه باید بکنم؟ زندگی بی اویی که بهانه نفس کشیدنم شده، سخت است و بدون شک لحظه ای زنده نمی مانم. کاش پدر بی مروتش دست از سر من برمی داشت و به سراغ آن معشـ*ـوقه های چند رنگش می رفت. کاش بی خیال من می شد.»
    اخم کرد و سالنامه را بست. شروع به بد و بیراه گفتن به آهو کرد. چطور می توانست این قصه ها را بخواند؟ از جا بلند شد و از طاقچه پایین پرید. امروز که حالش خوب بود، دوست نداشت ذهنش را درگیر تلخی ها کند. امروز فقط شادی بود و شادی. موهایش را باز کرد و آن را به حالت گوجه بالای سرش بست و به سمت آشپزخانه رفت. باید مقدمات جشن تک نفره را شروع می کرد. جشنی به مناسبت حال خوبش!
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    پله های پنج طبقه را با بالاترین سرعت پایین آمده بود؛ اما زمانی که به در خروجی رسید، دختر گریز پا در حال سوار شدن تاکسی زرد رنگ بود. لعنتی گفت و مشتش را در هوا پرتاب کرد. نفس نفس می زد و قطره ای از پیشانی تا چانه اش شیار شد. به سمت نگهبانی حرکت کرد و مرد مو جو گندمی پشت شیشه، با تعجب از بالا تنه بدون پوشش او از جا بلند شد.
    - سلام آقای مردانی!
    جواب سلامش را نداد و گفت:
    - اون دختری که تازه رفت بیرون، این جا چی می خواست؟
    رنگ چهره مردِ میان سال پرید و به من من افتاد.
    - آقا راستش من نبودم؛ یعنی...
    حرفش را نیمه تمام گذاشت.
    انگشت اشاره اش را بالا برد و با صدای بلند گفت:
    - باید توبیخ بشی تا تو باشی تو ساعت کاری جیم نشی!
    - ولی آقا...
    پشت کرد و به طرف پله ها رفت. ادامه حرف مرد را نشنید.گاهی برخلاف خواسته اش، احترام به بزرگ تر را پشت گوش می انداخت و بعد پشیمان می شد. سرگیجه داشت و یادش نمی آمد دیشب کِی خوابیده بود. پله ها را بالا رفت و چیزی توی ذهنش جرقه زد. وقت بیدار شدن از خواب کسی کنارش خوابیده بود؛ اما آنقدر درگیر دخترک گریزپا شده، که دیگر توجهی به اطراف نکرده بود. سرعتش را بیشتر کرد. باید تکلیف خیلی چیزها را روشن می کرد. وارد آپارتمان و با دیدن my friend هادی در حال تن کردن مانتو، با اخم به او نزدیک شد.
    - تو چرا دیشب نرفتی؟!
    دیشب باز هادی بی خبر، برای دورهمی خسته کننده همراه یکی از دوست دخترهایش آمده بود.
    از بین دندان های کلید شده ادامه داد:
    - تو اتاق من، روی تخت من، کی بهت اجازه داد، هان؟
    دختر ترسیده آب دهانش را پایین فرستاد و با لکنت گفت:
    - د... دیشب، تو... تو ازم خواستی...
    فریادش حرف دخترک را نا تمام گذاشت.
    - حرف بی خود نزن دختره هرجایی!
    دختر از جا پرید و از صدای بلندش بغض کرد.
    - این فیلمارو واسه اون my friend بی غیرتت بازی کن نه من، بیرون!
    دختر با اشک های تمساح نزدیک شد و فریاد بلند ترش مانع ادامه حرکت او شد.
    - گفتم بیرون!
    با هق هق بیرون رفت. عصبی پوزخند زد و بلند بلند شروع به حرف زدن کرد:فکر کرده با گاگول طرفه!
    گوشی را از روی میز عسلی برداشت و شماره هادی را گرفت. یک بوق، دو بوق و رد تماس. از اتاق خارج شد و باز شماره گرفت و این بار بی پاسخ. موبایل را روی کاناپه پرتاب کرد. وارد آشپز خانه شد و با دیدن بطری های خالی و درهم ریختگی میز نچ کرد. کاش هادی تنهایش می گذاشت. مدت ها بود، رغبتی به ادامه این دوستی نشان نمی داد؛ اما هادی ول کن نبود.
    باز احساس گیجی کرد. چرا تا این اندازه منگ بود، وقتی لب به آن زهرماری نزده بود؟! اصلا بدش می آمد و هنوز این قدرها بی قید و بند نشده بود.
    بی خیال تمیز کردن آشپزخانه شد و به سمت حمام رفت. همیشه آب سرد سرحالش می کرد. آب روی سر و بدنش ریخت و یاد دختر گریزپا افتاد. توی خانه با آن چشم های گشاد شده از تعجب و رنگ پریده چه می خواست؟ شاید یکی از دوست دخترهای هادی بود؟ خود هادی باز کجا غیب شده بود؟ حوله را دورش پیچید و از حمام خارج شد. باز شماره هادی را گرفت و این بار صدا در گوشش پیچید.
    - الو.
    - کدوم گوری هستی تو؟
    هادی سرحال و کشیده، گفت:
    - داری با همه کاره رحیمی حرف می زنی، می دونی یعنی چی؟ یعنی وقت سر خاروندن نیست!
    - جمع کن بابا.
    - حالا اعلی حضرت چرا اینقدر غضب دارن؟
    - هادی دوست دخترت، تو تختم چه غلطی می کرد؟ چرا با خودت نبردیش؟
    - بترکی، مخ اینم زدی؟
    عصبی گفت:
    - جواب سوالمو بده؟
    - تو باید بگی نه من!
    از کوره در رفت.
    - هادی بگو تا فکتو نیوردم پایین.
    هادی خنده اش را خورد.
    - والا دیشب من تا خرخره خورده بودم خودمم نفهمیدم چطور از خونه زدم بیرون، چه برسه به این که یادم باشه اونو باخودم ببرم. دخترم دخترای قدیم تا چشممو دور دید...
    - حتما درم پشت سرت نبستی، آره؟
    - نمی دونم جون تو.
    با حرص گفت:
    - پسره احمق نزدیک بود خریتت کار دستم بده.
    - چطور؟
    - اگه بابا به جای اون دختر میومد تو خونه و منو با اون وضع می دید که...
    - صبرکن ببینم کدوم دختر؟
    - هیچی ولش کن، فقط خدا بهم رحم کرد.
    هادی اخم کرد و با حرص به خشکی شانس را زمزمه کرد.
    - حالا خدا رو شکر بخیر گذشت، من باید برم عجله دارم.
    وقت اتمام حجت رسیده و این اتفاق بهانه را برایش جور کرده بود.
    محکم گفت:
    - هادی دیگه حق نداری دختر بیاری این جا، فهمیدی؟ هر غلطی می خوای بکنی، تو خونه خودت بکن!
    - خب بابا تو هم، فهمیدم پسرحاجی!
    تماس را قطع کرد. خودش هادی را برای کار به رحیمی معرفی کرده بود و حالا با تمام وجودش احساس پشیمانی می کرد. اگر آن زمان بی خیالش می شد؛ تا این اندازه به او نزدیک نمی شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    بوی پیتزا خانه را پر کرده بود. پیتزایی که به سختی در کیک پز درب و داغون پخته شده بود. عاشق آشپزی بود؛ اما نواقص آشپزخانه همیشه او را از این کار پشیمان می کرد. پیتزا را توی بشقاب خالی کرد و سس را از یخچال بیرون کشید. سینی طلق را وسط آشپزخانه روی زمین گذاشت و شروع به خوردن کرد. همزمان با خوردن آهنگی زمزمه می کرد، از درست بودن کلماتش مطمئن نبود؛ اما فقط باید می خواند و شور و شوقش را به نحوی نشان می داد. کم پیش می آمد این قدر شاد باشد و می خواست، بیشترین بهره را از آن ببرد. سس را روی تکه آخر ریخت و همزمان صدای باز و بسته شدن در را شنید. نگاهش به سمت ساعت چرخید. چرا امروز آهو زود به خانه برگشته بود؟ اگر از آمدنش اطلاع داشت، حتما پیتزای دیگری می پخت. با وجود گرسنگی تکه آخر را در بشقاب گذاشت و از جا بلند شد. به دروغ خود را مشغول شستن ظرف ها کرد و صدای سلامش را شنید. به عقب برگشت.
    - چرا زود اومدی؟!
    آهو بی توجه به سوالش، تکه آخر پیتزا را برداشت و بدون مکث گاز زد.
    - ام چه کردی! بوش کل کوچه رو برداشته بود.
    لیوان نیمه پر نوشانه را سر کشید.
    - اگه بدونی با چه سرعتی اومدم، گفتم این بی معرفت چیزی واسه من نمی ذاره.
    ثمره بشقاب شسته شده را در آب چکان گذاشت.
    - یه تکونی به خودت بدی نمی میری.
    - می دونی که دستپخت من به خوشمزگی مال تو نیست!
    - اون که صد البته، ولی خودتی.
    - حالا بی خیال خودم و خودت تو چه کردی؟
    - هیچی.
    - یعنی چی هیچی؟!
    محال بود راجع به اتفاق امروز حرفی بزند. نیاز به بازگو کردن گیج بازی اش نبود و با گفتن، فقط خودش زیر سوال می رفت. چطور بی توجه به شکی که به محیط خانه داشت، باز هم وارد شد؟!نمی دانست.
    - مصاحبه افتاد واسه فردا.
    - چرا؟
    - انگار واسه اون یارو کار پیش اومد.
    گاز دوم را به پیتزا زد و با دهان پر، آهان گفت. ثمره شیر آب را بست و دست های خیسش را با انتهای تونیک زرد رنگش خشک کرد. به سمت خروجی رفت و قبل از آن، آهو با ذوق گفت:
    - امروز بالاخره بعد بوقی اضافه کارم رو دادن، بعد از ظهر بریم خرید؟
    لبخند کم رنگ زد. قرار بود او برایش ولخرجی کند و حالا آهو پیش دستی کرده بود.
    - چی شد، بریم؟
    حتی فکر خرج کردن پول زحمت آهو آزارش می داد، مگر می توانست از این دختر چیزی برای خودش بردارد؟
    - بعد از ظهر کار دارم.
    - فردا چی؟
    - مصاحبه دارم.
    - خب کی بیکاری؟
    - هیچ وقت!
    آهو ساده تر از آن بود، که متوجه این موش و گربه بازی ها شود. شانه بالا انداخت و آخرین تکه پیترا را خورد. محبت ثمره همیشه به او زیر پوستی بود. آهو شکننده بود، با خودش زمین تا آسمان تفاوت داشت، ضعیف بود. نه فقط در ظاهر حتی در باطن. آهو دهان سسی شده اش را با پشت دست پاک کرد.
    - بگو چی؟
    - چی؟
    - امروز می خوام یه داستان دیگه بخونم
    با یاد آوری چند خطی که خوانده بود، اخم کرد.
    - نخون.
    آهو گنگ نگاهش کرد.
    - چرا؟!
    دلش نمی خواست آهو از خواندنش مطلع شود.
    - هیچی، حتما باز پایان تلخه، حوصله آبغوره گرفتنت رو ندارم.
    - عیبی نداره عادت کردم، می خونم تازه واسه تو هم تعریف می کنم.
    نفسش را با صدا بیرون داد، این دختر دست بردار نبود. به سمت هال رفت و همزمان با خروج گفت:
    - بقیه ظرفا رو هم بشور.
    - آهو معترض شد.
    - بی انصاف به خاطر یه تیکه؟!
    - اینجا چیز مفت نداریم، همیشه اینو واسه خودت تکرار کن!
    آهو زیر لب غر زد و ثمره بی توجه از آشپزخانه خارج شد. پشت آن جمله صدها حرف نگفته بود. صدها کمبود و صدها کینه!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    باز رو به روی مجتمع ایستاد. مجتمعی که دیروز به بدترین شکل از آن فرار کرده بود. جرات قدم برداشتن نداشت و پای رفتنش خشک شده بود. تمام دیشب را با فکر امروز گذرانده و خواب از چشمانش فراری شده بود. اگر آن پسر را می دید، چه می کرد؟ این سوالی بود، که از دیروز تا این لحظه صدها بار از خود پرسیده بود. اگر پای قانون وسط می آمد؟ نه! قانون نه! از این اسم وحشت داشت.
    به ساعت مچی اش نگاه کرد و با دیدن موعد قرار، ناچار قدم برداشت. مقابل نگهبانی که ایستاد، چشم های مرد میانسال با دیدنش تنگ و روی صندلی جا به جا شد. رفتار دیروز آقای مردانی برایش گران تمام شده و از طرف مدیر توبیخ شده بود. ثمره با دیدن نگاه موشکافانه نگهبان آب دهانش را پایین فرستاد و مرد برای صحبت پیش قدم شد.
    - شما دیروز اینجا بودین؟
    وحشت کرد و یک قدم به عقب برداشت. چرا پرسید؟ وای اگر آن پسر هنوز پی او می گشت؟ چه می کرد؟ باز هم فرار؟ نه این بار فرار گزینه مناسبی نبود! باید به خودش مسلط می شد. بند کیف را روی شانه جا به جا کرد و با وجود نگاه طلبکار و منتظر نگهبان، قافیه را نباخت. او ثمره بود، ثمره ای که یک تنه از پس مشکلاتش بر آمده بود.گناهی هم نکرده بود، سوتفاهم باید رفع می شد و حتی می توانست از رحیمی بخواهد وساطت کند. پس این همه ترس بی دلیل بود! با این حرف ها خودش را آرام می کرد و تا حدودی موفق شد. نگاه وحشت زده اش را تغییر داد و خیر در چشم های نگهبان که هنوز منتظر پاسخ او بود، گفت:
    - بله.
    بله اش زیادی قاطع بود و نگهبان کمی از موضع اش کوتاه آمد.
    - میشه بگین چه کاری داشتین؟
    با دیدن لحن نرم شده مرد، با اعتماد به نفس بیشتر گفت:
    - با آقای رحیمی قرار داشتم.
    مرد با شنیدن نام رحیمی خبردار ایستاد. کمتر کسی او و منش بزرگوارانه اش را نمی شناخت. آوازه مردم داری و دست به خیری او، نیمی از شهر را پر کرده بود. این بار نگهبان با احترام بیشتر گفت:
    - ببخشید منظوری نداشتم، بفرمایید بالا شرمنده منتظرتون گذاشتم.
    ثمره سرش را تکان داد و از آنجا دور شد. ذهنش درگیر تغییر رفتار نگهبان بعد از شنیدن نام رحیمی بود. این مرد چه کسی بود، که فقط نامش احترام را برای میهمانش به همراه داشت؟! شاید کسی مثل عمو بهرامی بود. بارها رفتار مردم را با عمو دیده و خب رحیمی هم دوست بهرامی بود. همین خود بهترین جواب برای سوالش بود. باز هم آسانسور و باز هم طبقه پنجم! بعد از دیدن واکنش نگهبان آرام تر شده بود. دیگر حتی نیاز به حضور رحیمی برای وساطت نبود، تنها آوردن نامش برای ختم به خیر شدن این قائله کافی بود. از آسانسور بیرون رفت. امروز آدرس دقیق دفتر را داشت. درست واحد کناری در نیمه باز دیروز! نیم نگاهی به آن انداخت. این بار در بسته و برعکس در دفتر باز بود. چند ضربه به در زد. محال بود بار دیگر ریسک کند و در نزده وارد شود، اتفاق دیروز برای تمام عمرش عبرت شده بود! با شنیدن بفرمایید وارد شد. دیدن درهم ریختگی سالن، او را یاد حرف بهرامی انداخت. پس منظورش از آن حرف این بود، نه خانه ای به مرتبی واحد کناری. وسایل و کارتون های چیده شده وسط سالن و بوی نویی چرم صندلی های روکش دار، زمین تا آسمان با محیط دیروز فاصله داشت. صدای رحیمی نگاهش را از وسایل جدا کرد. با دیدن نگاه مهربان و لبخند مهربان ترش، بی اراده لبخند زد و سلام کرد. لطافت از چهره مرد فریاد می زد و مسلما از صاحب کار قبلی اش بهتر بود. رحیمی نزدیک تر شد و جواب سلامش را به گرمی داد. با دست به اتاق اشاره کرد و بفرمایید گفت. ثمره با ببخشید، جلوتر رفت و وارد شد. نگاهش دور تا دور اتاق چرخید. طبقه بندی ام دی اف درست کنار پنجره سر تا سر بود و میز بزرگ وسط اتاق. تنها وسایل اتاق دوازده متری.
    - بفرما بشین دخترم.
    باز ببخشید گفت و روی اولین صندلی نشست. رحیمی رو به روی او قرار گرفت و گفت:
    - خوبی دخترم؟ عمو خوبه؟
    ثمره آرام ممنون گفت. منتظر مصاحبه بود. تصورش از مصاحبه هر چیزی بود؛ غیر از اين مرد پر مهر رو به رویش. همیشه در ذهنش مصاحبه را بودن در برابر چند مرد خشن و سوال های عجیب و غریب تصور می کرد؛ اما حالا...
    صدای رحیمی او را از فکر خارج کرد.
    - ببخشید اینجا هنوز بهم ریخته است و چیزی برای پذیرایی نیست.
    خواهش می کنم آرامی گفت و رحیمی ادامه داد:
    - عزیز بهرامی عزیز ما هم هست.
    با هر بهرامی گفتن رحیمی، اخم ثمره عمیق تر می شد و سرش پایین تر، اما مجبور به تحمل بود. با وجود ناراحتی، لبخند مصنوعی زد و سرش را بلند کرد.
    - عمو گفت که قرار مصاحبه کنید.
    رحیمی روی صندلی جا به جا شد.
    - خب راستش لازمه یه چیزای رو اول بگم، دیروز...
    مکث کرد و دوباره ادامه داد:
    - آهان بابت دیروز من معذرت می خوام، باید زودتر اطلاع می دادم تا پشت در نمونی.
    ثمره خیره نگاهش کرد. پشت در؟! بر چه اساس فکر کرده پشت در مانده است؟! حتما عمو سوالش را طوری مطرح کرده که متوجه ماجرا و تو رفتن اشتباهی نشده بود. حتی به بهرامی هم چیزی راجع به این موضوع نگفته و خوب بود که این روزها عمو زیادی سرش شلوغ و یادش رفته بود.
    - خواهش می کنم.
    - راستش قرار بود، که مجوز دیروز صادر بشه؛ اما یه مشکل کوچیک پیش اومد، که نشد. قرار بوده که شما مسئول امور مالی این جا بشین که مسلما به مصاحبه نیاز داره.
    باحالت خاص خندید و ادامه داد:
    - البته مصاحبه واسه عزیزکرده بهرامی فرمالیته است.
    ثمره بی توجه به شوخی رحیمی، منتظر ادامه صحبتش شد. اگر این شرکت هنوز راه اندازی نشده، پس تکلیف او چه می شد؟!
    - اما چون بهرامی برای زودتر مشغول به کار شدنت عجله داره، تا صادر شدن مجوز که دقیقا نمی دونم کی هست، من چند تا پیشنهاد دارم.
    ثمره به سکوتش ادامه داد و منتظر شنیدن پیشنهاد رحیمی شد.
    - خب من چند دهنه مغازه دارم، البته پیشنهادم فقط اونایه که برای شما مناسبن و از بین شون فکر می کنم فقط سه تا همخونی دارن. حالا انتخاب بین این سه تا با خودت.
    روی صندلی جا به جا شد و خودش را جلو کشید.
    - یکیش کافی شاپه، دومی شیرینی سرا و سوم گل فروشی.
    ثمره شروع به تحلیل کرد. کافی شاپ به هیچ عنوان! از دولا راست شدن برای مشتری ها متنفر بود. شیرینی سرا، یاد خامه ها دلش را زیر و رو کرد؛ اما گل فروشی بد نبود. همیشه دنبال محیط آرام می گشت و چه جایی بهتر آن جا و هم صحبت شدن با گل ها؟
    - خب تصمیمت رو گرفتی؟
    انتهای مقنعه اش را پایین تر کشید.
    - راستش، من با گل فروشی موافقم.
    - خوبه، فقط باید یه سری چیزا از رامین یاد بگیری، رامین همکارته و خیلی با تجربه است.
    ثمره سرش را تکان داد و رحیمی گفت:
    - خب، مثل این که باید گشنه تشنه از این جا بری.
    خندید و ادامه داد:
    - من همیشه عادت دارم به بهترین شکل از مهمونام پذیرایی کنم و اولین دیدار شرمنده شما شدم.
    - مگه من مُردم که شما شرمنده بشین؟!
    هر دو به طرف صدا برگشتند. سَر مرد میانسال به سمت ثمره چرخید و ثمره از نگاه نافذش، بی اختیار از جا بلند شد و سلام کرد. مرد مهربان اما با صلابت جواب داد:
    - سلام دخترم.
    ثمره دستپاچه از نگاه دقیق او که در حال براندازش بود، نگاهش را پایین کشید و چشمش روی جعبه شیرینی که توی دست مرد بود، ثابت ماند. توی این گیر و دار و استرس وارد شده از رفتار مرد، خدا خدا کرد تَر نباشد. خامه روی آنها حالش را زیر و رو می کرد و امروز اصلا وقت مناسبی برای غش و ضعف نبود. رحیمی برای معرفی پیش قدم شد. به ثمره اشاره کرد و رو به مرد گفت:
    - ایشون همون عزیز کرده بهرامیه که تعریف شو کردم.
    ثمره با وجود دستپاچگی اخم کرد.گفته بود نمی شود دهان کسی را بست. واقعا نیاز به گفتن بود؟ چرا مدام بهرامی، بهرامی می کرد؟ اگر مجبور به انجام این کار نبود؛ مثل هر بار با بهانه ای از این مکان دور می شد. مکانی که باز نام بهرامی به او سنجاق شده بود. رحیمی این بار رو به ثمره کرد.
    - ایشونم حاج محسن، نیک مرد روزگار و قسم راست مردم کوچه و بازار.
    ثمره آرام خوشوقتم گفت. جرات سر بلند کردن نداشت. هول شدنش از نگاه دقیق حاج محسن و دلخوریش از رحیمی او را به همان شکل نگه داشت. رحیمی ناخواسته دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. حاج محسن جلوتر آمد و جعبه را روی میز گذاشت و رحیمی ادامه داد:
    - و البته رفیق گرمابه و گلستان و شریک کاری من تو این شرکت.
    مهربان خندید. حاج محسن در حال باز کردن جعبه با آرامش خاص گفت:
    - آقای بهرامی خوب هستن؟ تعریفش رو از آقای رحیمی زیاد شنیدم؛ اما برخوردی باهاشون نداشتم، که البته از بداقبالی منه!
    حسی در وجود ثمره بیدار شد و کسی توی سرش شروع به صحبت کرد. از این مهربانی ها، متنفر بود. مهربانی که بوی ترحم داشت. مجبور بود، مجبور به ماندن. با صدای از ته چاه در آمده گفت:
    - بله. با اجازتون من دیگه رفع زحمت می کنم.
    رحیمی مانع شد.
    - اول دهنتو شیرین کن، این همه عجله واسه چیه؟!
    حاج محسن در جعبه را برداشت و ثمره با دیدن شیرینی خشک، نفس راحتی کشید. رحیمی تعارف کرد.
    - بردار دخترم تعارف نکن.
    ثمره دانه ای از آنها را برداشت و حاج محسن گفت:
    - این طوری نمیشه، بذار به جاوید بگم چای بیاره.
    گوشی را از جیب کت بیرون کشید و شروع به گرفتن شماره کرد.
    - الو... سلام... خونه ای؟... لطفا سه تا فنجون چایی بیار دفتر.
    تماس را قطع کرد و رحیمی گفت:
    - چه کردی حاجی، راضیش کردی یا نه؟
    حاج محسن پشت پنجره ایستاد. نگاه ثمره روی قامت بلند او ثابت ماند. مرد اتو کشیده، مهربان و مقتدر.
    صفاتی بودند که از او در ذهنش ردیف شدند.
    - این پسر به هیچ صراطی مستقیم نیست نگرانشم، داره سی سالِ می شه و هنوز هیچی به هیچی.
    رحیمی از پشت سر دست روی شانه اش گذاشت.
    - توکلت به خدا باشه.
    - هست، به ولله هست. اگه از اول اینطوری بود، مشکل نداشتم. دردم از اینکه اون اتفاق داغونش کرد. نه خودش برای بهتر شدن به خودش کمک می کنه و نه کمک مارو قبول می کنه.
    - می خوای من باهاش حرف بزنم؟
    - نه، می ترسم حرف تو رو هم زمین بندازه و من شرمندت بشم.
    - شرایطش قابل درکه.
    - آره ولی تا کِی؟ الان پنج ساله وضع همینه.
    ثمره گنگ به مکالمه آنها گوش می داد و از حرف ها سر در نمی آورد. این دو مردِ غرق صحبت، حضورش را از یاد بـرده بودند. رحیمی دست به صورتش کشید.
    - ولی من هنوز مصرم جاوید مسئولیت اینجارو بر عهده بگیره، واقعا کسی بهتر از اون سراغ ندارم.
    - وقتی قبول نمی کنه، نمی تونم مجبورش کنم.
    - حالا تا گرفتن مجوز بازم تلاش می کنیم
    - این بچه تارک دنیا شده، دلش به چیزی بند نیست که بخوام با اون راضیش کنم؛ حتی یه خطا ازش ندیدم که برگه برنده بیوفته دستم.
    - من دلم روشنه.
    - این پسرِ هادی میرزایی، پسر خوبیه اگه...
    چشم های ثمره با شنیدن اسم هادی تنگ شد. از کدام هادی میرزایی حرف می زدند؟ یاد حرف های آهو افتاد. چند بار نام رحیمی را از لا به لای حرف هایش شنیده بود و دلیل هادی برای رد پیشنهاد پدرش از کار در حجره، مهربانی بیش از اندازه صاحب کارش بود. کمی آرام شد. پس مهربانی رحیمی همگانی بود و به ترحم مربوط نمی شد. بدبینی او کمی کاسته شد و لبخند کم رنگ زد.
    رحیمی گفت:
    - گفتم که دلم می خواد جاوید باش...
    چند ضربه به در خورد و حرفش نیمه تمام ماند.
    ثمره سرش را بلند کرد و با دیدن میر غضبِ دیروز خشک شد. پسر حاجی بود یا کارگرش؟نمی دانست.
    حال جاوید هم کم از او نداشت و شاید بدتر! صدها صدا همزمان در سرش فریاد زدند. دختر گریزپا این جا چه می کرد؟ جاسوس پدرش بود؟ چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ آب دهانش خشک شد. پس چای بهانه بود و در واقع کشاندش این جا، برای برگزاری محاکمه و دادن حکم بود. فکرش را هم نمی کرد پشت این چشمان معصوم مار خوش خط و خال پنهان باشد. آرزو کرد. نه! به درگاه خدا التماس کرد که دخترک حرفی نزده باشد؛ اما مگر می شد؟ پس این میز گرد برای چه چیزی بود؛ غیر از فاجعه دیروز؟ لعنت به آن پسر مزلف! پاهایش قدرت جلو رفتن نداشتند، تمام توانش تحلیل رفته بود. کاش می شد از این مهلکه نجات پیدا کند. می شد انکار کرد؟ نه! می شد نام هادی را بیاورد؟ آن هم نه. با آن فضاحتی که هادی دفعه قبل بار آورده و شکایتی که my friend سابقش از او کرده بود، نمی شد. همان موقع رحیمی بعد از وساطت با او اتمام حجت کرده بود و حالا بدون شک اگر حرفی از او می زد، از کار اخراج می شد. با وجود اختلاف هادی با پدر و بیماری مادرش به این کار احتیاج داشت. پس چه کار می توانست بکند؟ نمی دانست. سردرگم بود. کاش راه نجاتی پیدا می کرد. صدای رحیمی او را از جنگ اعصاب خلاص کرد.
    - بیا تو جاوید جان، چرا دم در وایستادی؟
    ناچار جلو رفت. دلش از آن جاسوس پر بود و اگر او را تنها گیر می آورد، مطمئنا تکه بزرگش گوشش بود. حاج محسن یک قدم به سمت جاوید رفت و سینی چای را از دستش گرفت.
    - یخ کرد که.
    زبان جاوید هنوز قدرت چرخیدن نداشت. همه چیز عادی بود؛ مثل هر بار. یعنی حاجی در حال نقش بازی کردن بود؟! یا دخترک هنوز حرفی نزده بود؟ به دختر نگاه کرد. سرش پایین بود. حتما خودش را به موش مردگی زده بود! صدای رحیمی باز به گوشش رسید.
    - بشین پسرم.
    حاج محسن، فنجان چای را مقابل ثمره گذاشت و او زیر لب تشکر کرد. ثمره با خودش درگیر بود. حالا که جاوید آشنا از آب در آمده، باید سوتفاهم دیروز را برطرف می کرد. دیگر جایی برای ترس و وحشت نبود. با یک معذرت خواهی همه چیز درست می شد. خیالش راحت شد. چقدر در این دو روز فشار و اضطراب تحمل کرده بود و حالا احساس آرامش کرد. جاوید با حرف رحیمی، صندلی کنار ثمره را عقب کشید و روی آن نشست. هر لحظه منتظر انفجار پدرش بود؛ اما این چهره، چرا رنگی از خشم نداشت؟! رحیمی فنجانش را مقابل جاوید گذاشت.
    - من میل ندارم.
    جاوید، بی حرف منتظر بود. منتظر شروع محکمه ای که انگار خبری از آن نبود. به پدرش نگاه کرد. اگر از اتفاق دیروز خبر داشت محال بود تا این اندازه آرام باشد. از گوشه چشم به دخترکی که در حال مزمزه کردن چای بود، نگاه کرد. یعنی هنوز حرفی نزده؟ حاضر بود نیمی از عمرش را بدهد فقط فکرش را بخواند. حاجی و رحیمی پشت میز نشستند و رحیمی رو به ثمره گفت:
    - ایشون جاوید هستن، پسر حاج محسن خودمون.
    ثمره سر بلند کرد و خیره در چشم های جاوید خوشوقتم گفت. جاوید جوابش را نداد و با این معارفه به کل گیج شد. رحیمی این بار رو به جاوید کرد.
    - ایشونم ثمره ایمانی عزیز که قراره در آینده این جا مشغول به کار بشن.
    مشغول کار؟!
    اتفاقات را کنار هم چید. دیروز در واحدش باز بود و یعنی دخترک اشتباه وارد شده بود؟! یاد چهره رنگ پریده و چشم های وق زده اش افتاد. همین بود! نفسش با صدا خارج شد. پس جاسوس نبود و قضاوتش عجولانه بود. لبخند نامحسوس زد. فقط برای ثمره سر تکان داد؛ در حالی که از درون پر از شور و شوق بود. یادش نمی آمد آخرین بار چه زمان این قدر شاد بود. سالها حس شاد درونش را خاک کرده و امروز سجده شکر واجب بود. باز به ثمره نگاه کرد، انگار برای زدن حرفی دل دل می کرد. باید زودتر از این اتاق خارج می شد؛ قبل از این که بند را آب دهد. صندلی را عقب کشید و همزمان گفت:
    - با اجازه من دیگه برم.
    صدای رحیمی مانع بلند شدنش شد.
    - یه لحظه بشین کارت دارم.
    جاوید در حالی که تمام حواسش به دهان ثمره بود که بی وقت باز نشود، گفت:
    - عجله دارم عمو.
    - پنج دقیقه تو رو از کارت عقب نمی ندازه.
    رحیمی چه می دانست که برای جاوید همین پنج دقیقه حکم مرگ و زندگی داشت. ثانیه ها برایش کند شدند و حرف های رحیمی را یکی در میان می شنید.
    - ببین جاوید جان من چند بار به پدرت گفتم، دوست دارم تو این جارو بگردونی.
    - ولی عمو...
    - من همه چیزو می دونم و بازم مصرم. خودت بهتر می دونی هم من کارای خودمو دارم هم بابات، تصمیم ما از راه اندازی این جا فقط مشغول کردن چندتا جوونه و بی استفاده نموندن سرمایه.
    باید کاری می کرد، رحیمی انگار دست بردار نبود. برای رهایی از این مخمصه گفت:
    - باشه فکرام رو می کنم.
    چشم های حاج محسن برق زد. فکرش را هم نمی کرد، آن نه قاطع به این سرعت تغییر کند.
    - پس من منتظر جوابتم.
    جاوید باشه گفت و سریع از جا بلند شد. فکر کار کردن را ذره ای در سرش نداشت و تنها دلیل این جواب، برای فرار از حرف های در گلو مانده دخترک بود. به سمت در رفت و نفس راحتش را بیرون فرستاد. خطر از بیخ گوشش رد شد. ثمره از پشت سر به رفتنش نگاه کرد. اگر قرار بود همکارش شود، باید زودتر سوتفاهم را برطرف می کرد و چه زمان بهتر از حالا؟ از الفاظ ببخشید و معذرت می خواهم، متنفر بود؛ اما گاهی اوقات استفاده از آنها لازم می شد. از جا بلند شد. نگاه رحیمی و حاجی به سمتش چرخید و ثمره خیره به جاوید که در حال خروج بود، گفت:
    - ببخشید یه لحظه.
    بند دل جاوید پاره شد. نفسش رفت و قلبش محکم شروع به کوبیدن کرد. باید می رفت نه ماندن جایز نبود! به راهش ادامه داد و حاج محسن گفت:
    - جاوید، ثمره خانم با شما بودن.
    چشم هایش را محکم بست و لبانش را بهم فشار داد. این دختر ثمره نام چه از او می خواست؟! می دانست. باید قبل از وقوع، جلوی فاجعه را می گرفت، برگشت. ناچار اشاره نامحسوس کرد.
    ثمره بی توجه گفت:
    - راستش...
    این بار ابرو بالا انداخت و با چشم به حاجی، اشاره کرد. ثمره انگار فقط در فکر رفع سوتفاهم بود، که چیزی نمی دید. جاوید ناچار تمام التماس را در نگاهش ریخت. ثمره اما بی توجه ادامه داد:
    - بابت دیروز معذرت می خوام، در باز بود و اشتباهی وارد خونه شما شدم. قصدم تجـ*ـاوز به حریم خصوصی شما نبو...
    جاوید قبل از ادامه حرفش سریع گفت:
    - خواهش می کنم، اشکالی نداره.
    به قصد رفتن باز قدم برداشت و ثمره زودتر ادامه داد:
    - از طرف من از خانمتون معذرت خواهی کنید. تمام شد. انگار سقف روی سرش آوار شد. جرات نگاه کردن به چشم های گرد شده حاجی و رحیمی را نداشت. این دختر هست و نیستن را به باد داد. آبروی چندین ساله ای حاجی را در برابر رحیمی ریخت و حس کرد به بدترین شکل در مخمصه افتاد.
    ثمره بند کیفش را روی شانه جا به جا کرد و با خیالی راحت از برطرف شدن سوتفاهم و بی توجه به سکوت عجیب و سنگین اتاق رو به رحیمی گفت:
    - با اجازتون من دیگه میرم.
    جوابی از کسی نگرفت و به سمت در رفت. از کنار جاوید خشک شده بدون نگاه، گذشت و از اتاق خارج شد. جاوید ماند و آن چشم های به خون نشسته. آرام و با تردید نگاهش را طرف حاجی چرخاند. چه می گفت؟! نمی دانست. رحیمی زودتر به خودش آمد. حرف دخترک زیادی برای حاجی گران تمام شده بود و او هم انتظار این رفتار را از جاوید همیشه در لاک خود، نداشت. عجیب بود! از او دلخور بود؛ اما حالا جایی برای دلخوری خودش نبود. یک قدم به سمت حاج محسن رفت. در این شرایط باید آرامش می کرد. آن رگ شقیقه که بی مکث می کوبید و چهره کبود شده خبر از فاجعه غریب الوقوع را می داد. کاش جاوید انکار می کرد، قبل از آن که بلایی سر حاجی بیاید؛ اما این دهان خشک انگار قصد باز شدن نداشت! رحیمی دست روی شانه حاجی گذاشت؛ اما ذره ای تکان نخورد. نگاه پر از شماتت و غضبش از جاوید کنده نمی شد. جاوید ناچار و وحشت زده از حال غیر طبیعی پدرش قدمی به جلو برداشت. باید کاری می کرد، اگر تا سی ثانیه دیگر حرفی نمی زد، بدون شک حاجی راهی بیمارستان می شد. لب های بی رنگ شده اش را با زبان تر کرد و به سختی گفت:
    - حاجی...
    حاج محسن، کف دستش را بالا برد. جاوید معنی این حرکت را خوب می دانست. یعنی نابودی به تمام معنا و یعنی آشفته شدن زندگی آرامَش. نفس های حاجی عمیق و کند بود. باور شنیدها سخت بود. همین چند لحظه پیش دم از پاکی پسرش می زد و حالا روی نگاه کردن به رحیمی را نداشت. آبروی شصت ساله اش را به باد داده بود. چکار باید می کرد، با این پسر سی ساله ای که سال ها از بالغ شدنش گذشته بود؟! چه باید می کرد، با پسری که به بهانه بیماری او را بازی داده بود؟ چه بد از نزدیک ترین کسش نارو خورده بود. پسرش بد تا کرده بود. نوح چه کرد با پسر ناخلفش؟ تا دم آخر دستش را برایش دراز کرد؛ اما وقت رها کردن دست جاوید رسیده بود. باید می فهمید، بازی دادن حاج محسن مردانی چه عواقبی دارد. اهل داد و هوار نبود؛ اما با پنبه سر می برید. این پسر باید تنبیه می شد، آن هم به بدترین شکل! باید رشد می کرد، عاقل می شد، بزرگ می شد و یاد می گرفت چطور باید با پدرش تا کند. زیادی از مسئولیت هایش شانه خالی کرده بود. وای که تنها پسرش پشت سرش چه ها نمی کرد! اشتباه از خودش بود، زیادی مراعاتش کرده و این نهایت کارش بود. باید حساب کار دستش می آمد، باید پر و بالش را می چید، آن هم نه با چوب تَر. جاوید خیره به سکوت وحشتناک حاجی برای صدمین بار آب دهانش را پایین فرستاد. می دانست بعد از این سکوت و آرامش، طوفان مهلک در راه است. بی صدا، بی حرف و حتی بی نفس منتظر بود. چشم به دهان حاجی دوخته بود، چه در سر داشت؟ رحیمی مثل جاوید منتظر شکستن سکوت حاجی بود و حاجی برخلاف غوغای درونش آرام به طرف میز چرخید. چای سرد شده اش را سر کشید و به سمت در حرکت کرد. از کنار جاوید گذشت و سیب گلوی جاوید بالا پایین شد. توی چهارچوب در ایستاد و گوشی را از جیب کتش خارج کرد و شماره گرفت.
    - تا نیم ساعت دیگه تمام حسابای جاوید رو مسدود کن!
    چشم های جاوید از حدقه بیرون زد و دهان باز کرد.
    - حاجی...
    حاج محسن، بی توجه تماس را قطع کرد.
    - حتما حالت خوب شده که دختر میاری خونه ت و از اعتمادم سواستفاده می کنی، پس...
    با تحکم ادامه داد:
    - می تونی رو پای خودتم وایستی!
    - حاجی به ولله...
    محکم تر گفت:
    - حرف اضافه نشنوم! تا سه روز وقت داری خونه رو تخلیه کنی.
    و خارج شد. جاوید هاج و واج ماند. تنبیه حاجی بد بود. سنگین بود. از زمانی که یادش بود وقت خشم جایی برای مهر و محبت پدرانه اش نبود؛ اما او پنج سال این روی حاجی را ندیده بود. به دیوار تکیه داد و سُر خورد. رحیمی با دیدن حالش تکان خورد.
    - نگران نباش، درستش می کنم.
    و بیرون رفت. دل جاوید اما با این حرف خوش نشد. می دانست، حرف حاجی یکی است و چیزی درست نمی شود. نعره زد و بلند لعنتی گفت. لعنت به هادی، لعنت به آن دهانی که بی وقت باز شد و لعنت به آن پنج دقیقه ای که بلای جانش شد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا