پارت نوزدهم:
تا نزدیک ظهر با قدم هایی آرام در خیابان ها پرسه می زدم. باران دیگر بند آمده بود و نور ضعیفی از تابش آفتاب، از لابه لای ابرها همه جا را گرم می کرد.کوله ام را روی شانه ام مرتب کردم. به سمت خانه آرام آرام حرکت کردم .در را که گوشه اش باز بود ، کنار زدم و وارد خانه شدم. مادر را دیدم در حالی که آماده ی بیرون رفتن شده بود.
-سلام مامان جونم جایی میری؟
با خوشحالی گفت:
- امشب مهمون داریم دارم می رم خرید. سلام بروی ماهت دختر.
با چشم های گرد شده از مهربانی کم سابقه ی مادر گفتم:
-کسی که با اومدنش ما رو خوشحال کنه وجود نداره! کیه؟ غریبه س؟
-اه...چقدر سوال می پرسی مارال!حالا که انقدر کنجکاوی می گم. داره خواستگار میاد.
متعجب گفتم:
-برای من؟
مهتاب از پشت سرم ظاهر شد، پس گردنی حوالهام کرد و گفت :
- نه خره! برای من. چه هول هم هست! نکنه دلت شوهر می خواد؟
مادر با چشم های متعجب و عصبی به طرفم برگشت و گفت:
- چه غلطا!بچه و چه به این حرف ها! من تا تو رو توی لباس سفید پزشکی نبینم، شوهر بی شوهر.
خنده ام گرفته بود خودم را لوس کردم و با ل*ب های آویزان اشاره ای به مهتاب کردم و گفتم:
-تا این دو تا چشم سبز هستن کی میاد عاشق دک و پوز من می شه؟
همگی با هم شروع به خندیدن کردیم، مهسا گوشی به دست از گوشه حیاط گفت:
- این رو راس می گی، کاملا حق با توء در این مورد!
یک لنگه دمپایی کنار حوض بود، آن را برداشتم و دنبالش دویدم، جیغ می زد و فرار می کرد.
- تو غلط کردی که تایید می کنی!
مهسا با حالت گریه ساختگی رو به من گفت:
-بابا بگم غلط کردم ول می کنی آنجلینا جولی عزیز؟
دمپایی را گوشه حیاط انداختم و یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم :
-دیگه ازین گستاخیا نکنیا!
مهتاب آن طرف حیاط گفت:
-اوهو...چه لفظ قلمی هم بلغور می کنه!
مادر که از کارهای ما حسابی خنده اش گرفته بود، با آن هیکل تپلش از شدت خنده می لرزید.
همگی خیره به این صحنه بی تکرار با عشق به مادر نگاه می کردیم.
*خدایا همیشه مامانم بخنده آمین*
ساعت نزدیک ۸شب بود، مهتاب موهای عـریـ*ـان خرماییش را روی شانههایش چون آبشاری رهانیده بود، یک دست کت و دامن خوش دوخت سبزرنگ پوشیده بود. بغلش کردم و گفتم:
-خیلی ناز شدی مهتابی حالا نمی خوای بگی این داماد خوشبخت کیه؟ خوشحالی خواهری؟
-مارال یه پسر خوشتیپیه که نگو! پسر خانم صفویه، همسایه بغلیمون. چند هفته ای می شه که از اتریش برگشته، دکتره و خونه زندگیش اونوره!
-اوهو چه کیس تاپی! حالا کجا باهم آشنا شدین؟
- چند روز پیش تو راه دانشگاه جلوم رو گرفت و خواست صحبت کنیم. نمی دونی چه لهجه بامزه ای داره مارال! می گفت: مامی عکس شما رو برای من سند کردن، البته قبلا شما رو دیده بودم من به خاطر شما برگشتم اگه اجازه بدین شما رو خواستگاری کنم.
- راستش منم بدم نیومد ازش، نمی گم عاشقش شدم ولی به دلم نشست.
بغلش کردم و گفتم:
-خوشحالم برات مهتابی!
نیشگون ریزی از پهلویم گرفت که فریادم به هوا رفت. با چشم های گرد شده و متعجب نگاهش کردم که گفت:
-جلوش به من نگی مهتابی ها! یاد بگیره خونت پای خودته!
با خنده گفتم:
-چراغ موشی چطوره؟ یا لامپ خیاری!
خیز برداشت به طرفم بیاید که دست هایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
-باشه ...باشه بی خیال حالا اسم این شاهزاده اتریش نشین چی هست؟
مهتاب چشم هایش برقی زد و گفت:
-رادوین.
«داشتم فکر می کردم، چی شد؟چرا همه چیز یهویی رو به راه شد؟ اول کار بابا، ابراز علاقه شاهرخ، ل*ب های خندون مامان، خواستگار مهتاب ....یاد بهادر افتادم ....و پا قدمی که برای ما خیلی خیر بود...»
تا نزدیک ظهر با قدم هایی آرام در خیابان ها پرسه می زدم. باران دیگر بند آمده بود و نور ضعیفی از تابش آفتاب، از لابه لای ابرها همه جا را گرم می کرد.کوله ام را روی شانه ام مرتب کردم. به سمت خانه آرام آرام حرکت کردم .در را که گوشه اش باز بود ، کنار زدم و وارد خانه شدم. مادر را دیدم در حالی که آماده ی بیرون رفتن شده بود.
-سلام مامان جونم جایی میری؟
با خوشحالی گفت:
- امشب مهمون داریم دارم می رم خرید. سلام بروی ماهت دختر.
با چشم های گرد شده از مهربانی کم سابقه ی مادر گفتم:
-کسی که با اومدنش ما رو خوشحال کنه وجود نداره! کیه؟ غریبه س؟
-اه...چقدر سوال می پرسی مارال!حالا که انقدر کنجکاوی می گم. داره خواستگار میاد.
متعجب گفتم:
-برای من؟
مهتاب از پشت سرم ظاهر شد، پس گردنی حوالهام کرد و گفت :
- نه خره! برای من. چه هول هم هست! نکنه دلت شوهر می خواد؟
مادر با چشم های متعجب و عصبی به طرفم برگشت و گفت:
- چه غلطا!بچه و چه به این حرف ها! من تا تو رو توی لباس سفید پزشکی نبینم، شوهر بی شوهر.
خنده ام گرفته بود خودم را لوس کردم و با ل*ب های آویزان اشاره ای به مهتاب کردم و گفتم:
-تا این دو تا چشم سبز هستن کی میاد عاشق دک و پوز من می شه؟
همگی با هم شروع به خندیدن کردیم، مهسا گوشی به دست از گوشه حیاط گفت:
- این رو راس می گی، کاملا حق با توء در این مورد!
یک لنگه دمپایی کنار حوض بود، آن را برداشتم و دنبالش دویدم، جیغ می زد و فرار می کرد.
- تو غلط کردی که تایید می کنی!
مهسا با حالت گریه ساختگی رو به من گفت:
-بابا بگم غلط کردم ول می کنی آنجلینا جولی عزیز؟
دمپایی را گوشه حیاط انداختم و یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم :
-دیگه ازین گستاخیا نکنیا!
مهتاب آن طرف حیاط گفت:
-اوهو...چه لفظ قلمی هم بلغور می کنه!
مادر که از کارهای ما حسابی خنده اش گرفته بود، با آن هیکل تپلش از شدت خنده می لرزید.
همگی خیره به این صحنه بی تکرار با عشق به مادر نگاه می کردیم.
*خدایا همیشه مامانم بخنده آمین*
ساعت نزدیک ۸شب بود، مهتاب موهای عـریـ*ـان خرماییش را روی شانههایش چون آبشاری رهانیده بود، یک دست کت و دامن خوش دوخت سبزرنگ پوشیده بود. بغلش کردم و گفتم:
-خیلی ناز شدی مهتابی حالا نمی خوای بگی این داماد خوشبخت کیه؟ خوشحالی خواهری؟
-مارال یه پسر خوشتیپیه که نگو! پسر خانم صفویه، همسایه بغلیمون. چند هفته ای می شه که از اتریش برگشته، دکتره و خونه زندگیش اونوره!
-اوهو چه کیس تاپی! حالا کجا باهم آشنا شدین؟
- چند روز پیش تو راه دانشگاه جلوم رو گرفت و خواست صحبت کنیم. نمی دونی چه لهجه بامزه ای داره مارال! می گفت: مامی عکس شما رو برای من سند کردن، البته قبلا شما رو دیده بودم من به خاطر شما برگشتم اگه اجازه بدین شما رو خواستگاری کنم.
- راستش منم بدم نیومد ازش، نمی گم عاشقش شدم ولی به دلم نشست.
بغلش کردم و گفتم:
-خوشحالم برات مهتابی!
نیشگون ریزی از پهلویم گرفت که فریادم به هوا رفت. با چشم های گرد شده و متعجب نگاهش کردم که گفت:
-جلوش به من نگی مهتابی ها! یاد بگیره خونت پای خودته!
با خنده گفتم:
-چراغ موشی چطوره؟ یا لامپ خیاری!
خیز برداشت به طرفم بیاید که دست هایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم و گفتم:
-باشه ...باشه بی خیال حالا اسم این شاهزاده اتریش نشین چی هست؟
مهتاب چشم هایش برقی زد و گفت:
-رادوین.
«داشتم فکر می کردم، چی شد؟چرا همه چیز یهویی رو به راه شد؟ اول کار بابا، ابراز علاقه شاهرخ، ل*ب های خندون مامان، خواستگار مهتاب ....یاد بهادر افتادم ....و پا قدمی که برای ما خیلی خیر بود...»
مهتاب
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: