- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 29
فاخته که توان هیچ عکس العملی از خویش نداشت، رنجور و غمبار به آسمان خیره شده بود که ناگهان صدایِ نعرهی سردار برخواست.
از میان شکافتگیِ زمین ریشهی درختی بلند و ضخیم سر بر آورد و به دور بدن سردار غلتید.
ریشهی دیگری به دور فاخته پیچیده شد و او را حرکت داد.
فاخته از سردار دور گردید و سردار با حرکت برق آسایِ ریشه به سمت تالار هومان پرتاب شد. از تشدد برخوردِ سردار به دروازه، قسمتی از درب شکسته شد و هومان به لرزه افتاد.
باستیان با موهای خونین و معلق در آسمان بر بالین فاخته آمد. بر دو زانو نشست و قسمتی از خونِ تازهای که بر موهایش نقش بسته بود را به صورت فاخته کشید و سپس زبان چرخاند:
-(باشولا، برا)(آزاد، شو)
فاخته دگربار انرژیِ حیات در رگهایش دوید و به جنبش افتاد. متحیر و ناراحت به باستیان چشم دوخت و گفت:
- تو باید باستیان باشی.
باستیان سرش را به نشانهی تاکید تکان داد و گفت:
- چه بر سر روستا آمد؟
فاخته شرمسار رخ به سمت آسمان چرخاند و گفت:
-(فریب خوردم. خطا از جانب سردار بود. او من را الزام به ویرانی کرد، چرا که خون ققنوس را در چشمانم چکانده بود. هدف من بودم نه آژمان.
از میان ویرانی و آوارهای بر هم خفته، آترس در حالی که جسد بی جان آژمان را بر سـ*ـینه حمل مینمود وارد سوشیانت شد.
باستیان اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- ما بعد از این که از هومان خارج شدیم شتابان به سمت دروازهی بهشت حرکت کردیم و به امید دیدار آژمان دوان، وارد شهر بهشت گشتیم اما دیری نگذشت که با جسدِ بی جان آژمان روبهرو شدیم. او در خون غلتیده و تنها با مرگ ملاقات کرده بود. او به خاطر زبان و چشمان تو از جان خویش گذشته بود. او به امید صلح و پیروزی تسلیم مرگ شده بود. او ...
که گریه مانع از سخن گفتنش شد و زانو بر خاک نهاد و شروع به گریستن کرد.
آترس خشمگین آژمان را در کنار فاخته و باستیان بر زمین گذاشت و گفت:
- بگو اکنون زبان کجاست؟
فاخته گریان به چهرهی سرد و بی روح آژمان خیره گردید و گفت:
- زبان کنون در دستان سردار است اما به خاطر وجود خون ققنوس هنوز توان استفاده از آن را ندارد.
آترس بدون سخن، از باستیان و فاخته جدا گشت و به سمت تالار هومان گام برداشت.
فاخته ترسان زبان جنباند:
- مراقب باش. سردار توان صحبت کردن به زبان ارواح را دارد و هنوز شمشیر کینهی سیاه در دستان اوست.
آترس بدون توجه، ژیان و غم دار، مصممدر جهت هومان گام بر میداشت که ناگهان حصارِ سرخ رنگِ شیشهای و براق اکناف تالار را در بر گرفت.
آترس شتابان خنجر خویش را بیرون آورد و سر انگشت شَستَش را زخمی کرد، قدمهایش را شتاب بخشید و خون سرازیر از انگشتش را به لبهایش کشید.
ناگهان چشمانش شروع به درخشیدن کردند، تاجی از جنس آتش سرخ رنگ در چند سانتی موهای سپیدش پدیدار گشت و دو بال آتشین، بزرگ، سوزنده و نورانی بر پشتش نمایان گردیدند.
آترس بالهای فروزانش را حرکت داد و از زمین جدا گشت.
بر بالای تالار معلق در هوا ایستاد و گفت:
-(کوشانا، نوچارو)(توقفگاه، سوم)
(خالگاک، بیردار)(اهریمن، مطلق)
باستیان وحشت زده زبان چرخاند:
- آخرین مرتبهای که آترس وارد این مرحله شد، تاریخ جهنمی کشنده و فروزنده را در خود ثبت نمود. او اکنون مهار نشدنی است، باید از این مکان دور شویم.
پس زبان چرخاند و ادامه داد:
-( هکا، ری، باشولا)(ریشه، ی، آزاد).
ناگاه زمینِ زیر پاهایشان شروع به جنبش کرد و ریشههای بسیاری از لابهلای شکافتها به بیرون خزیدند.
فاخته که توان هیچ عکس العملی از خویش نداشت، رنجور و غمبار به آسمان خیره شده بود که ناگهان صدایِ نعرهی سردار برخواست.
از میان شکافتگیِ زمین ریشهی درختی بلند و ضخیم سر بر آورد و به دور بدن سردار غلتید.
ریشهی دیگری به دور فاخته پیچیده شد و او را حرکت داد.
فاخته از سردار دور گردید و سردار با حرکت برق آسایِ ریشه به سمت تالار هومان پرتاب شد. از تشدد برخوردِ سردار به دروازه، قسمتی از درب شکسته شد و هومان به لرزه افتاد.
باستیان با موهای خونین و معلق در آسمان بر بالین فاخته آمد. بر دو زانو نشست و قسمتی از خونِ تازهای که بر موهایش نقش بسته بود را به صورت فاخته کشید و سپس زبان چرخاند:
-(باشولا، برا)(آزاد، شو)
فاخته دگربار انرژیِ حیات در رگهایش دوید و به جنبش افتاد. متحیر و ناراحت به باستیان چشم دوخت و گفت:
- تو باید باستیان باشی.
باستیان سرش را به نشانهی تاکید تکان داد و گفت:
- چه بر سر روستا آمد؟
فاخته شرمسار رخ به سمت آسمان چرخاند و گفت:
-(فریب خوردم. خطا از جانب سردار بود. او من را الزام به ویرانی کرد، چرا که خون ققنوس را در چشمانم چکانده بود. هدف من بودم نه آژمان.
از میان ویرانی و آوارهای بر هم خفته، آترس در حالی که جسد بی جان آژمان را بر سـ*ـینه حمل مینمود وارد سوشیانت شد.
باستیان اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- ما بعد از این که از هومان خارج شدیم شتابان به سمت دروازهی بهشت حرکت کردیم و به امید دیدار آژمان دوان، وارد شهر بهشت گشتیم اما دیری نگذشت که با جسدِ بی جان آژمان روبهرو شدیم. او در خون غلتیده و تنها با مرگ ملاقات کرده بود. او به خاطر زبان و چشمان تو از جان خویش گذشته بود. او به امید صلح و پیروزی تسلیم مرگ شده بود. او ...
که گریه مانع از سخن گفتنش شد و زانو بر خاک نهاد و شروع به گریستن کرد.
آترس خشمگین آژمان را در کنار فاخته و باستیان بر زمین گذاشت و گفت:
- بگو اکنون زبان کجاست؟
فاخته گریان به چهرهی سرد و بی روح آژمان خیره گردید و گفت:
- زبان کنون در دستان سردار است اما به خاطر وجود خون ققنوس هنوز توان استفاده از آن را ندارد.
آترس بدون سخن، از باستیان و فاخته جدا گشت و به سمت تالار هومان گام برداشت.
فاخته ترسان زبان جنباند:
- مراقب باش. سردار توان صحبت کردن به زبان ارواح را دارد و هنوز شمشیر کینهی سیاه در دستان اوست.
آترس بدون توجه، ژیان و غم دار، مصممدر جهت هومان گام بر میداشت که ناگهان حصارِ سرخ رنگِ شیشهای و براق اکناف تالار را در بر گرفت.
آترس شتابان خنجر خویش را بیرون آورد و سر انگشت شَستَش را زخمی کرد، قدمهایش را شتاب بخشید و خون سرازیر از انگشتش را به لبهایش کشید.
ناگهان چشمانش شروع به درخشیدن کردند، تاجی از جنس آتش سرخ رنگ در چند سانتی موهای سپیدش پدیدار گشت و دو بال آتشین، بزرگ، سوزنده و نورانی بر پشتش نمایان گردیدند.
آترس بالهای فروزانش را حرکت داد و از زمین جدا گشت.
بر بالای تالار معلق در هوا ایستاد و گفت:
-(کوشانا، نوچارو)(توقفگاه، سوم)
(خالگاک، بیردار)(اهریمن، مطلق)
باستیان وحشت زده زبان چرخاند:
- آخرین مرتبهای که آترس وارد این مرحله شد، تاریخ جهنمی کشنده و فروزنده را در خود ثبت نمود. او اکنون مهار نشدنی است، باید از این مکان دور شویم.
پس زبان چرخاند و ادامه داد:
-( هکا، ری، باشولا)(ریشه، ی، آزاد).
ناگاه زمینِ زیر پاهایشان شروع به جنبش کرد و ریشههای بسیاری از لابهلای شکافتها به بیرون خزیدند.