کامل شده رمان مینو سپنتا انگره | امیدرضا پاک طینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 29
فاخته که توان هیچ عکس العملی از خویش نداشت، رنجور و غم‌بار به آسمان خیره شده بود که ناگهان صدایِ نعره‌ی سردار برخواست.
از میان شکافتگیِ زمین ریشه‌ی درختی‌ بلند و ضخیم سر بر آورد و به دور بدن سردار غلتید.
ریشه‌ی دیگری به دور فاخته پیچیده شد و او را حرکت داد.
فاخته از سردار دور گردید و سردار با حرکت برق آسایِ ریشه به سمت تالار هومان پرتاب شد. از تشدد برخوردِ سردار به دروازه، قسمتی از درب شکسته شد و هومان به لرزه افتاد.
باستیان با موهای خونین و معلق در آسمان بر بالین فاخته آمد. بر دو زانو نشست و قسمتی از خونِ تازه‌ای که بر موهایش نقش بسته بود را به صورت فاخته کشید و سپس زبان چرخاند:
-(باشولا، برا)(آزاد، شو)
فاخته دگربار انرژیِ حیات در رگ‌هایش دوید و به جنبش افتاد. متحیر و ناراحت به باستیان چشم دوخت و گفت:
- تو باید باستیان باشی.
باستیان سرش را به نشانه‌ی تاکید تکان داد و گفت:
- چه بر سر روستا آمد؟
فاخته شرمسار رخ به سمت آسمان چرخاند و گفت:
-(فریب خوردم. خطا از جانب سردار بود. او من را الزام به ویرانی کرد، چرا که خون ققنوس را در چشمانم چکانده بود. هدف من بودم نه آژمان.
از میان ویرانی و آوارهای بر هم خفته، آترس در حالی که جسد بی جان آژمان را بر سـ*ـینه حمل می‌نمود وارد سوشیانت شد.
باستیان اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- ما بعد از این که از هومان خارج شدیم شتابان به سمت دروازه‌ی بهشت حرکت کردیم و به امید دیدار آژمان دوان، وارد شهر بهشت گشتیم اما دیری نگذشت که با جسدِ بی جان آژمان روبه‌رو شدیم. او در خون غلتیده و تنها با مرگ ملاقات کرده بود. او به خاطر زبان و چشمان تو از جان خویش گذشته بود. او به امید صلح و پیروزی تسلیم مرگ شده بود. او ..‌‌.
که گریه مانع از سخن گفتنش شد و زانو بر خاک نهاد و شروع به گریستن کرد.
آترس خشمگین آژمان را در کنار فاخته و باستیان بر زمین گذاشت و گفت:
- بگو اکنون زبان کجاست؟
فاخته گریان به چهره‌ی سرد و بی روح آژمان خیره گردید و گفت:
- زبان کنون در دستان سردار است اما به خاطر وجود خون ققنوس هنوز توان استفاده از آن را ندارد.
آترس بدون سخن، از باستیان و فاخته جدا گشت و به سمت تالار هومان گام برداشت.
فاخته ترسان زبان جنباند:
- مراقب باش. سردار توان صحبت کردن به زبان ارواح را دارد و هنوز شمشیر کینه‌ی سیاه در دستان اوست.
آترس بدون توجه، ژیان و غم دار، مصممدر جهت هومان گام بر می‌داشت که ناگهان حصارِ سرخ رنگِ شیشه‌ای و براق اکناف تالار را در بر گرفت.
آترس شتابان خنجر خویش را بیرون آورد و سر انگشت شَستَش را زخمی کرد، قدم‌هایش را شتاب بخشید و خون سرازیر از انگشتش را به لب‌هایش کشید.
ناگهان چشمانش شروع به درخشیدن کردند، تاجی از جنس آتش سرخ رنگ در چند سانتی موهای سپیدش پدیدار گشت و دو بال آتشین، بزرگ، سوزنده و نورانی بر پشتش نمایان گردیدند.
آترس بال‌های فروزانش را حرکت داد و از زمین جدا گشت.
بر بالای تالار معلق در هوا ایستاد و گفت:
-(کوشانا، نوچارو)(توقفگاه، سوم)
(خالگاک، بیردار)(اهریمن، مطلق)
باستیان وحشت زده زبان چرخاند:
- آخرین مرتبه‌ای که آترس وارد این مرحله شد، تاریخ جهنمی کشنده و فروزنده را در خود ثبت نمود. او اکنون مهار نشدنی است، باید از این مکان دور شویم.
پس زبان چرخاند و ادامه داد:
-( هکا، ری، باشولا)(ریشه، ی، آزاد).
ناگاه زمینِ زیر پاهایشان شروع به جنبش کرد و ریشه‌های بسیاری از لابه‌لای شکافت‌ها به بیرون خزیدند.
 
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 30
    باستیان، فاخته را از زمین بلند کرد و گفت:
    - محکم بایست.
    ریشه‌ها به دور فاخته، باستیان و جسد آژمان حلقه زدند و باستیان در امتداد کلامش گفت:
    - به سمت دروازه‌ی بهشت.
    ناگهان ریشه‌ها از زمین برخواستند و اسیران پیچیده در دستانشان را به عقب بردند و با شتاب به مانند جسمی بی وزن پرتابشان کردند. آنان همانند تیر رها شده از چلّه‌ی کمان در جهت بالای تپه‌ی پر درخت پرش نمودند.
    فاخته معلق در آسمان جیغ می‌کشید و وحشت زده چشمانش را بسته بود. باستیان قاطع و بدون اندکی حس ترس خود را برای جمله‌ی بعدی آماده می‌نمود که زباند چرخاند و گفت:
    - (هکاری، باشولا)(ریشه‌ی، آزاد)
    (گالاخن، زانس)(دستان، زنده).
    ناگهان دوبارع ریشه‌ها سر برآورده و آنان را مهار کرده و مجدداً در جهت بالاتر تاب داده و پرتابشان کردند. با پرتاب دوم بر راءس دروازه‌ی بهشت رسیدند و ریشه‌ها آنان را از آسمان گرفته و آرام بر زمین نشاندند.
    باستیان با کمک فاخته آژمان را به داخل شهر بهشت بردند و در آن سو آترس از برای ویران سازی تالار پیچیده شده در حصار سرخ رنگِ سردار کبود مهیا می‌گشت.

    ☆☆☆نابودی☆☆☆

    سردار با ترس به تکه زبان درون دستش خیره گردیده بود که دردی برق آسا در کمرش پیچید، ناله کنان زانو خم داشت و دست بر شانه‌اش کشید و زمزمه کنان گفت:
    - به گمانم کمرم دچار آسیب شده باشد، آن دخترک احمق ضربه‌ی برق آسا و کوبنده‌ای را بر من وارد آورد.
    سپس آهسته قدم از پشت قدم برداشت و به سمت دروازه‌ی نیمه باز و شکسته‌ی هومان رفت.
    دستش را از دروازه بیرون برد، به سپر شیشه‌ای و سرخ رنگ خویش چسباند و گفت:
    - فقط کافی است تا زمان استفاده از زبان در هومان و این سپر بمانم.
    که ناگهان صدای انفجاری عظیم او را ملزم به سکوت و ترس کرد.
    آترس پرواز کنان در هوا چرخی زد و به سمت دروازه فرود آمد، از میان درب شکسته‌ی هومان چشمان سرخش را به سردارِ پریشان و مضطرب دوخت و گفت:
    - اگر که سپر را برداری به تو قول خواهم داد که تنها زبان را خواهم برد و از جانت خواهم گذشت.
    سردار شکاک و ترسان چند گام به عقب برداشت و گفت:
    - من احمق نیستم، تو جان مرا می‌خواهی، پس صبر می‌کنم.
    آترس نفسی عمیق کشید و خشمگین لبخندی زد و گفت:
    - (شِرژا، چر، سولوکر)(شراره‌، های، بی پایان)
    ناگهان حلقه‌ی شعله‌ای آبی رنگ بَر گِرداگردش نقش بست و به مانند ستاره‌ای محترق به انفجار رسید، صدایی مهیب همه جا را پر ساخت و شعله‌های آتش، زمین، آسمان و تمام جوانب را در بر گرفت. زمین از شدت انفجار به لرزه افتاد، خاک و سنگ‌ها به اطراف پرتاب شدند، جسدها به همراه درختان سوخته و به خاکستر تبدیل شدند. شعله‌ها پر تنش و نابودگر به هر جا سرک می‌کشیدند، ویران می‌کردند و به جلو می‌تاختند.
    درختان در موج‌هایِ کبیر آتش غرق گشته و به خاکستر دگرگونی می‌یافتند و تاریخ شاهد عذابی کشنده و نابودگر بود.
    باستیان از چشمانش خون می‌چکید و دوان به سمت دروازه‌ی بهشت می‌آمد. پس شتابان دستانش را حرکت داد و گفت:
    -(زارینا، هکا)(سپر، ریشه)
    ناگهان ورودیِ دروازه با هزاران ریشه‌ی تنیده در هم به مانند دیواری قطور و مستحکم بسته شدند، شعله‌های ویران کننده‌ی آترس با عظمت به آن برخورد کرده و در پشت آن راکد گشتند.
    حرارت و تندباد سوزان از لابه‌لایِ روزنه‌های سپر به داخل نفوذ نموده و باستیان را ناگزیر به عقب نشینی کردند.
    باستیان در حالی که از تشدد حرارت دست بر چهره کشیده بود به سختی و با مشقت، زبان جنباند:
    - (زارینا، هکا)(سپر، ریشه)
    مجدداً صدها ریشه زمین را شکافته و سپر نیمه سوخته را تمدید و تعمیر کردند.
    با دو برابر کردن سپر ریشه از حدّت گرما کاسته گردید و باستیان نفس راحتی کشید.
    در آبادی سپر محافظ سردار همچنان با سر سختی در برابر انفجارِ عظیم آترس مقاومت می‌نمود و آترس با خشم به شعله‌ها می‌افزود.
    سردار مضطرب تکه زبان را در دستانش لمس می‌نمود و با خود زمزمه کنان می‌گفت:
    - کماکان زبان خشک و بی نَم است، خون ققنوس هنوز از آن خارج نگردیده است.
    که ناگهان صدای شکسته شدن سپر وحشتی عمیق را در دلش زنده کرد.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 31
    آترس در حالی که خون از بینی و گوش‌هایش سرازیر بود، متبسم نفسی عمیق کشید و دستانش را مشت کرد. ناگاه از حلقه‌ی محترق و آبی رنگ پیرامونش، شعله‌های عظیمِ آتش زبانه کشیدند.
    قدرت شعله‌ها به حدی بود که سپر سرخ سردار، کامل از بین رفت اما از میان شعله‌ها، دسته موج‌های سردِ آب از زیر زمین سر در آورده و مانع از سوختن سردار شدند.
    تالار طلایی هومان به مانند خاکستری غلتان در آسمان از بین رفت و بخار آب تمام آن اطراف را پر ساخت.
    آترس پریشان، کم توان و نفس نفس زنان نقش بر زمین شد. تاج آتشین بالای سرش از بین رفت و از حالت اهریمن مطلق خارج گشت.
    به منظور استفاده‌ی بیش از حد از توقفگاه سوم، بسیار ضعیف شده بود و حتی توان ایستادن بر روی پاهایش را هم دیگر نداشت.
    پس لرزان و از پا افتاده بر روی خاکسترهای حاصل آمده از اعمال خویش دراز کشید و به آسمان خیره شد.
    سردار در حالی که نیمه‌ی چپ بدنش سوخته و سیاه رنگ گردیده بود، در حصاری از آب قدم زنان و نالان از هومان خارج گشت و وارد مخروبه‌های آبادی شد.
    آترس با رویت سردار بشاش و ضعیف لب به سخن گشود:
    - تو قادر به دیدن من نیستی سردار، همچنین زخمی و ناتوان هستی و هنوز زبان از برای تو قابل استفاده نیست. تو در لبه‌ی شکست گام بر می‌داری، هر لحظه امکان سقوط تو به نیستی است. تو فراموش می‌شوی و لعن هزاران انسان بر دوش توست.
    سردار با شنیدن جملات آترس نعره‌ای بلند سر داد و خشمگین گفت:
    - زخم‌های من در حال التیام هستند ای کرم کثیف و زبان به تدریج نمناک گشته و قابل استفاده می‌شود. تو ضعیف شدی و ناتوان، من شکست تو را می‌بینم، تو بسیار سریع به دوست احمقت می‌پیوندی.
    سپس از پشت سرش دسته‌ی شمشیری را به کف گرفت و آن را از غلاف بیرون آورد.
    کینه‌ی سیاه با تیغه‌ای همچون شب در دستان قدرتمند سردار خودنمایی می‌کرد که ناگهان آترس با تمام توان، خود را به سـ*ـینه‌ی سردار کوباند.
    سردار به واسطه‌ی ضربه نقش بر زمین شد و شمشیر از دستانش افتاد و آترس بر روی سـ*ـینه‌اش افتاده و کم توان به صورتش مشت می‌زد که ناگهان سردار زبان جنباند:
    - (مِر، آکخ)(به، ایست).
    با استماع کلام سردار، آترس به مانند تکه سنگی بی جان بایر گشت و بر سـ*ـینه‌ی سردار نقش بست.
    سردار خشمگین او را از روی خویش بلند کرد و خود نیز با لمس کردن زمین در پیِ یافتن شمشیر شد که ناگاه برق شادی در چشمانش نشست، بشاش بر دو زانو قرار گرفت و تکه زبان را در مقابل چهره‌اش آورد.
    زبان نورانی، نبض دار و مرطوب می‌نمود و آماده‌ی استفاده شدن بود.
    سردار خندان از زمین برخواست و گفت:
    - ای موجود بیچاره، اکنون ستاره‌ی بخت من به طلوع نشسته و ستاره‌ی عمر تو به غروب. زبان قابل استفاده شده و قدرت دگربار از آن من است، ای آتش پنهان نظاره‌گر هنگ و توان من باش.
    پس دستش را قرین صورتش نمود که زبان را در دهان خویش بگذارد که ناگهان ریشه‌ای برق آسا و طویل به دور دستانش پیچید و او را به سمت زمین کشید.
    سردار مضطرب سرش را در جهت دستان در بندش حرکت داد که مجدداً ریشه‌ای ضخیم از سمت دیگرش سر برآورده و به دور بدن و گردن وی پیچید.
    سردار در چند سانتیِ زبان متوقف شد و با تلاش بسیار از برای بلعیدن آن تقلا می‌نمود. نفس نفس می‌زد و دهان باز می‌نمود که ناگهان دستش به درون زمین کشیده شد و تنش در مخالف زمین در جهت آسمان به پرواز در آمد.
    سردار غرق در خون و آغشته در ناتوانی در میان زمین و آسمان در دستان مستحکم ریشگان معلق بود، دست راستش از شانه قطع شده و به سان آبشاری داغ و آل رنگ خون ریزی می‌نمود.
    باستیان ژیان و خشمگین در حالی که کل صورت و موهایش را خون پوشانیده بود از بالای تپه در ورودیِ دروازه‌ی بهشت نشسته و ریشگان را کنترل می‌نمود.
    ریشگان بر دهان سردار مهر زده بودند و او را در دستانشان می‌فشردند.
    از سوی دیگر ریشه‌ای طویل کینه‌ی سیاه را یافته و به سمت باستیان تاب می‌داد.
    شمشیر به سمت باستیان پرتاب شد و باستیان از طریق ریشه‌ها آن را گرفت، خون خویش را بر تیغه‌ی آن چکاند. ریشه‌ای که آن را به کف داشت، آن را نزد آترس برد و خون را بر پیشانیش ریخت.
    آترس با چکیده شدن خون بر وی جان یافته و از جا برخواست، اشک بر چشمانش نقش بسته و لبخند بر لبانش بود.
    پس‌کینه‌ی سیاه را به کف گرفت و نزد سردار رفت، سردار به واسطه‌ی ریشگان به زمین رسید و آترس در دم و بدون اندکی تامل تیغه‌ی بران شمشیر را در هوا چرخاند و سر سردار را از بدنش جدا ساخت.
    خون حار سردار آن حیطه را گلگون ساخت و باعث شد که آترس از ژرفای وجودش خوشحال شود.
    پس قدم زنان به سمت دست جدا شده‌ی وی گام برداشت و تکه زبان نورانی را از لابه‌لای انگشتان زمره گشته‌ی سردار جدا ساخت.
    نفسی عمیق کشید و زمزمه کنان با خود گفت:
    - لعنت به تو، لعنت به تو.
    که ریشه‌ای بلند و مستحکم بر اطرافش پیچید و او را در جهت دروازه‌ی بهشت پرتاب نمود.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 32

    ☆☆☆ شهر بهشت: حکومت هزار آبشار☆☆☆
    آن دو با کمک یکدیگر از دروازه‌ی بهشت عبور کردند. خسته و تمایل دار به چپ و راست از حفره‌ی خاکی و نمناکِ ورودی گذشتند.
    هر چه که جلوتر می‌رفتند به عظمت غار افزوده می‌شد و طاق رفیع‌تر.
    تا اینکه به تدریج از شدت نور کاسته شد و بلورهای آبی و سبز رنگی که از سقف رفیع غار سر بر آورده بودند شروع به پرتو افشانی کردند.
    چشمان متحیر آترس و باستیان غرق در ترکیب جادویِ رنگ‌ها بسیط گردیده بود و نور فیروزه‌ای رنگی زیبا و روح نواز تمام آن محوطه را لبریز ساخته بود.
    گیاهان رفته رفته در گوشه کنارهای دیوارها رشد کرده بودند و از لابه‌لایِ آنان قارچ‌های کوچک براق و نورانی خودنمایی می‌کردند.
    قارچ‌های نورانی به مانند لامپ‌های رنگارنگ و کوچک که رنگ‌هایی چون سرخ، زرد، آبی و بنفش را تشکیل می‌دادند.
    بانو باستیان در حالی که ستونِ زیر دستان آترس شده بود، بشاش لب به سخن گشود:
    - آژمان، عاشق این غار می‌شد.
    آترس سرش را معطوف زمین کرد و گفت:
    - او مرد بزرگی بود، داستان شجاعت او در آینده همه جا بر سر زبان‌ها خواهد افتاد.
    بانو سرش را به نشانه‌ی تایید جنبش داد و سپس کلام داشت:
    - آترس مشاهده کن دروازه‌ی عظیم شهر بهشت را.
    آترس دیدگانش را متوجه به دروازه‌ی جا گرفته در تخته سنگ‌ها کرد و چشمانش مات ماند، نفسش به شماره افتاد.
    گیاهان سبز رنگ با شاخه‌های بلند و پر برگ از سقف غار در مقابل دروازه آویز بودند، دروازه با نقش و نگارهای طلائی رنگ آمیخته در چوبی سرخ و ستبر با جبروتی خاص خودنمایی می‌کرد.
    آترس آهسته خود را از بانو جدا ساخت و چندگام به سمت دروازه برداشت، متحیر و غرق در شگفتی دستانش را بر درب گذاشت و به جلو هُل داد.
    ناگاه تمام گیاهان آویخته در مقابل دروازه به مانند رشته‌ای نورانی روشن شدند و پرتوی نوری سبز رنگ و شفاف را از خود ساطع نمودند، صدها پروانه‌ی سبز رنگ از لابه‌لای گیاهان به پرواز در آمدند و دروازه گشوده شد.
    آترس کنجکاو از میان درب گشوده شده به داخل سرک کشید که بانو او را به جلو هُل داد و هر دو وارد شهر بهشت شدند.
    در آن زمان چشم‌های آنان شاهد بهشتی حقیقی گشت. مکانی در قلب زمین که آن جا را حکومت هزار آبشار می‌خواندند.
    در روبه‌روی دیدگان پریشان و متحیر آترس و باستیان پلی بزرگ، پهناور و سنگ فرش شده قرار داشت، پلی که اطرافش را تمام بوته‌های سبز و متراکم همراه با گل‌های پنج برگ و سپید رنگ پر کرده بود. از لابه‌لای آنان بلورهای بلند و نازک به مانند نیزه‌های مزین به بیرون خزیده بود و آن منطقه را تابان و نورانی می‌نمود.
    آن پل تنها راه ورود و خروج حکومت هزار آبشار بود و مسیرش به شهری قرار گرفته بر تخته سنگی کبیر و تنومند منتهی می‌شد.
    شهر بهشت با صدها خانه، مسکن و آلونک‌های سپید رنگ بزرگ و کوچک مزین بر بلورهای آبی و سبز رنگ، درخت و درختچه‌های براق و نورانی بر تخته سنگ سترگ و پر شکوه سوار بود.
    بانو و آترس غرق در زیبایی آن منطقه بودند که صدای خروش آب‌ها آنان را به خود آورد. پس چشم چرخاندند و به اطراف شهر خیره شدند.
    آبشارها، صدها آبشار بلند و طویل از طاق پهناور غار عظیم به اکناف شهر می‌ریخت و گرداگرد آن حیطه را پر ساخته بود. حکومت هزار آبشار به مانند نگینی سپید رنگ بر رکاب تجمع آبی عظیم قرار داشت.
    در آن سوی پل، فاخته خسته و از پا افتاده ایستاده بود، موهای مجعد و فر دارش پریشان گشته بود و لباس‌هایش غرق در خاک و خون بود.
    بانو و آترس قدم زنان از پل عبور کرده و به فاخته پیوستند. فاخته لبخندی محو بر چهره نشاند و گفت:
    - به حکومت هزار آبشارِ خالی از سکنه خوش آمدید. مرا دنبال کنید، من آژمان را برای مراسم وداع مهیا کردم.
    آن دو بدون حرف در خلف فاخته در کوچه‌های پاکیزه، نورانی و سرسبز گام بر می‌داشتند که با متوقف شدن فاخته، خویش را در مقابل تالاری سپید و بزرگ یافتند.
    تالاری مزین شده به صدها بلور رنگارنگ و ده‌ها پنجره‌ی بزرگ.
    فاخته در حالی که درب ورودی تالار را می‌گشود گفت:
    - این مکان را لاهوت می‌نامند.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 33
    ☆☆☆ لاهوت ( عالم غیب)☆☆☆
    فاخته: لاهوت به صورت معجزه آسایی شگفت انگیز و دارای احساس است. در عهدی که لاهوت بنا می‌شد در مابین بافت‌های دیوارها، دالان‌ها و پنجره‌هایش، جادو نهادند.
    لاهوت به دست روحانیون راءس بنا شد و آنان اشیاء ارزشمند، گرانقدر و قدرتمند را در این مکان نگهداری می‌کردند.
    جادویی عظیم بر این تالار حاکم است، اکنون متوجه خواهید شد.
    فاخته از درب ورودی گذشت و قدم به صحن تالار نهاد به ناگاه نور در بطن بلورهای آبی رنگ ریشه دواند و آن مکان را مزین به پرتوهای آبی رنگ کرد.
    در پشت او بانو باستیان وارد گشت که با ورود او نور در وجود بلورهای سبز رنگ رخنه کرد و در آخر بلورهای سرخ رنگ با متلالی شدنشان حضور آترس را اعلام نمودند.
    بلورها همگی در سقفِ تالار جای گرفته بودند و بر دیوارها به واسطه‌ی طلا و نقره شاخه‌های درختانی پیچیده و چین شکن دار نقش بسته بود.
    چوب‌های صاف و سرخ رنگ راش بر کف تالار جای گرفته بودند و در و پنجره‌ها جملگی از جنس همان چوب سرخ رنگ بودند.
    پرده‌های بنفش رنگ از جنس پارچه‌ای نرم، لطیف و پرزدار که مخمل‌های بنفشه نام داشتند بر ورودی پنجره‌ها سوار بودند.
    در میانه‌ی تالار، میزی فاخر از جنس چوب ملچ به رنگ قهوه‌ای مایل یه قرمز قرار گرفته بود، با بافت‌های درشت، سخت و سنگین که ده صندلی از همان جنس را در خود جای داده بود.
    در انتهای تالار سمت چپ شومینه‌ای هیزمی بزرگ و فاخر اما خاموش و خاکستر گرفته به چشم می‌خورد که در مقابلش یک صندلیِ گهواره‌ای و راحتی با پایه‌ای هلال از جنس چوب گردو به رنگ خاکستری با نقوش زیبا خودنمایی می‌کرد.
    در انتهای سمت راست تالار راهرویی نسبتاً باریک قرار داشت که اطراف چهارچوبش را بلورهای فیروزه‌ای رنگ تشکیل داده بودند.
    فاخته در جهت راهرو حرکت کرد و گفت:
    - بلورهای هر کس نشان دهنده‌ی قدرت درونی اوست.
    بانو باستیان قدرت سبز درختان را داراست و آترس قدرت سرخ رنگ آتش.
    آترس و بانو در خلف او گام برداشته و کنجکاو همه‌ی جوانب را زیر چشمانشان می‌گذراندند که فاخته از صحن تالار گذشت و به راهرو پیوست.
    سقف راهرو مالامال گردیده بود از بلورهای زرد رنگ.
    در جانب دیوار سمت چپ سه درِ چوبی قرار گرفته بود که بر روی هر کدام تصویری از اجرام آسمانی نقش بسته بود.
    درب اول که از چوب سرخ رنگ راش ساخته شده بود نقش هلال ماهی نقره‌گون بر آن حکاکی شده بود، درب دوم نیز پیکره‌ی خورشیدی طلائی رنگ و سوم چند ستاره‌ی آبی.
    در انتهای راهرو دربی قرار داشت که بر آن صدها قارچ نورانی و کوچک رشد کرده و زندگی می‌کردند.
    بانو و آترس در پشت فاخته از امتداد راهرو ایستاده بودند که فاخته کلام به زبان آورد:
    - هر کدام از این درب‌ها اشیاء با ارزشی را در خود جای داده‌اند. روحانیون راءس قدرت‌های خویش را از ماه، خورشید و ستارگان می‌گرفتند پس به سه دسته تقسیم شدند. فرقه‌ی خورشید، جوخه‌ی ماه و رسته‌ی ستارگان. هر دسته وسایل ارزشمند خویش را به لاهوت می‌آورد و در اتاق مخصوص به خودش نیز نگهداری می‌کرد. هر ساله آدم‌های ارزشمند و پادشاهان به لاهوت می‌آمدند و این تالار عجیب بود که انتخاب می‌کرد که چه شئ‌ای را به چه کسی بدهد یا اَبداً چیزی را به کسی نبخشد. حال شما خویش را به دست لاهوت بسپارید و ببینید که چه خواهد شد.
    باستیان قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - فاخته آن درب چیست؟ آن که غرق در قارچ‌های نورانی است؟
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - آن درب هیچگاه برای هیچ کس باز نگردیده است. می‌گویند سلاحی در آن نهفته است که سه دسته‌ی روحانیون راءس با یاری یکدیگر آن را ساخته‌اند. سلاحی که از یک فردِ خُرد و ناچیز، پادشاهی عظیم و قدرتمند می‌سازد.
    آترس دستی به صورتش کشید و گفت:
    - ما برای وداع با آژمان به این مکان آمده‌ایم نه برای گرفتن پاداش.
    فاخته پس از اندکی مکث زبان جنباند:
    - به آژمان هم خواهیم رسید اربـاب جوان.
    سپس در امتداد کلامش رخ در جهت باستیان گرفت و گفت:
    - اول شما بانو.
    باستیان آرام قدم از پشت قدم برداشت و به سمت درب اول یعنی درب جوخه‌ی ماه حرکت کرد، در مقابل در ایستاد و کمی مکث کرد اما درب گشوده نشد پس به سمت درب فرقه‌ی خورشید روانه گشت و در مقابل آن نیز ایستاد.
    فرقه‌‌ی خورشید هم همانند ماه او را نپذیرفت و درب خویش را باز نکرد.
    باستیان مضطرب و ناراحت به سمت درب سوم گام برداشت و به ستارگان آبی رنگ بر درب خیره گشت، نفسی عمیق کشید و گفت:
    - لاهوت چیزی برای بخشش ندارد.
    که ناگاه درب رسته‌ی ستارگان بر روی او گشوده شد.
    آترس متحیر و کنجکاو سرک می‌کشید، فاخته لبخند می‌زد و باستیان خوشحال بود.
    پس قدم به درون اتاق گذاشت و در پشت او درب بسته شد.
    فاخته رخ در جهت آترس چرخاند و گفت:
    - نوبت به تو رسیده اربـاب جوان.
    آترس پریشان و کم توان در مقابل درب اول ایستاد.
    بعد از این که از باز شدن درب ناامید گشت نگاهی به فاخته انداخت و گفت:
    - من به اندازه‌ی بانو نیک بخت نیستم.
    بعد به سمت درب فرقه‌ی خورشید گام برداشت .
    هنوز کامل به درب نرسیده بود که درب خورشید گشوده شد، برق شادی در چشمان آترس نشست، نگاهی به چهره‌ی خندان فاخته انداخت و گفت:
    - او مرا پذیرفت.
    فاخته بشاش گامی به جلو برداشت و گفت:
    - من در بیرون از لاهوت در کنار آژمان منتظرتان خواهم ماند.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 34
    ☆☆☆ وداع ☆☆☆
    آژمان با پوستی به سفیدی برف و تنی یخ کرده بر تختی سپید و شیشه‌ای آرمیده بود.
    تختی که بر دوش چهار انسان سپید جامه و نورانی حمل می‌گشت و فاخته در خلف آنان غرق در اندوه و فکر دست بر سر زده و ایستاده بود. نمی‌توانست به جسد بی‌جان آژمان نگاه کند. خویش را مقصر تمام حوادث گذشته می‌دانست پس توان بخشش خود، از وجودش سفر کرده بود. چیزی از ارتکاب اعمال خویش به یاد نمی‌آورد لیکن صحنه‌ی ویرانیِ سوشیانت در ذهنش طوفان به پا می‌کرد، او را شکنجه می‌داد و در هر دقیقه هزار بار او را حلق آویز می‌نمود.
    گوش‌هایش نمی‌شنید و زبانش قادر به صحبت نبود، جمله‌ای در سرش همواره تکرار می‌شد که می‌گفت:
    - تو مقصری، تو مقصری..
    در آن دم دیگر طاقتش به قلّه رسید و سرش را فشرد، دندان‌هایش را بر هم سائید و چشمانش را بست، می‌خواست که در جهت پل گام بردارد که ناگاه دستی بر شانه‌اش نشست.
    باستیان پرسان زبان جنباند:
    - آنان کیستند؟
    فاخته نفسی عمیق کشید و به خود آمد.
    خودش را جمع و جور کرد و گفت:
    - آنان نگهبانان و میزبانان حکومت هزار آبشار هستند. آنان احضار شده به دست امیر روحانیون راءس هستند که وظیفه‌ی نظافت، نگهبانی و میزبانی از مهمان‌ها را دارند.
    آنان را (واسپور)(نام اصیل ایرانی به معنی ولیعهد)می‌خوانند. واسپورها از فصل بناسازی و ساخت پل در این مکان حضور داشتند و در زمان احتیاج مرئی و قابل مشاهده می‌گردند.
    باستیان سری تکان داد و گفت:
    - و آن مرد آژمان است که بر دوش آنان حمل می‌گردد.
    آترس که تا کنون ساکت در خلف آنان ایستاده بود آرام لب به سخن گشود:
    - درون اتاق اشیاء و وسایل‌های بی شماری به چشم می‌خورد، لیک از میان تمام آنان این شیء برای من قابل لمس بود.
    فاخته و باستیان به سمت آترس چرخیدند و آترس جامِ شفاف و نورانی درون دستش را به آنان نشان داد.
    درون دست او جامی شیشه‌ای قرار داشت که به اندازه‌ی یک کف دست بزرگی و حجم داشت.
    جامی سربسته که درونش پر بود از مایعی سرخ رنگ و براق که با تکان خوردنش مایع درونش برق می‌زد و نورانی می‌گشت.
    آترس پس از اندکی مکث گامی به جلو برداشت و گفت:
    - من جرعه‌ای از معجون سرخ رنگ را نوشیدم و متوجه شدم که تمام زخم‌هایم التیام یافته و خوب شده‌اند، به سرعت جانی دوباره در من دمیده شد و قدرت را در رگ‌هایم احساس نمودم. نمی‌دانستم که چرا لاهوت خواهان مداوای من بود که ناگهان صدایی در سرم پیچید. صدایی که مرا بیدار و هوشیار کرد و مرا متوجه آن ساخت که چرا فاخته ما را به لاهوت برد. آن صدا به تکرار می‌گفت( ارزش زندگیِ زندگان بسیار فراتر از ناامیدی و تسلیم از برای رفتگان است).
    باستیان پس از شنیدن کلام آترس در جهت او گام برداشت در مقابلش ایستاد و گفت:
    - تو تسلیم شده بودی؟
    آترس سرش را پایین گرفت و گفت:
    - من بسیار به آژمان تکیه کرده بودم. با مرگ او در ناامیدی فرو رفتم و تسلیم ناتوانی شدم اما لاهوت مرا گوش زد کرد که ارزش زندگان بسیار بیشتر از مردگان است. اکنون می‌خواهم برای نجات جان دوست اسیرمان تلاش کنم، لیک قبل از آن می‌خواهم با آژمان وداع کنم.
    واسپورها پیشقدم در مقابل آترس،فاخته و باستیان گام برداشته و آژمان را به دوش حمل می‌نمودند.
    از کوچه‌ها و خانه‌ها می‌گذشتند و به انتهای شهر بهشت می‌رفتند، جایی که مسیر به آب‌های انبوه می‌رسید.
    در انتهای مسیر بوته‌های سبز و پرپشت به چشم می‌آمد که درون گلدان‌های نقره‌ای و بزرگ جای داده شده بودند.
    پروانه‌ها، صدها پروانه‌ی آبی و سپید رنگ در هوا و بر روی گیاهان معلق بودند.
    هوای خنک و بوی سبزه‌ی تازه آن حیطه را پر ساخته بود و در آخر طاقی از جنس چوب گردو، قهوه‌ای رنگ و بلند با نقش‌های برجسته و کنده‌کاری شده بر پیکره‌اش که پرده‌ای حریر، براق و نازک از آن آویخته شده بود در جمع خودنمایی می‌کرد. پرده‌ای شفاف که در باد به‌سان دامن رقاص‌های کولی تکان می‌خورد.
    درگاه وداع تنها در انتهای شهر قیام نموده بود و در انتظار آژمان پروانگان را فراخوانده و دریاچه را آرام کرده بود.
    واسپورها در چند قدمی درگاه وداع توقف نموده و آژمان را بر زمین گذاشتند.
    فاخته خطاب به آترس و بانو کلام داشت و گفت:
    - اگر کلامی دارید اکنون آخرین مهلت شماست. چرا که با گذر آژمان از درگاه وداع دیگر جسد او را نخواهید دید، درگاه او را در خود حل خواهد کرد.
    آترس در حالی که بغضی سنگین گلویش را می‌فشرد، پریشان و ناآرام به سمت آژمان حرکت کرد و در کنارش بر زمین نشست.
    به چهره‌ی مردانه و سرد او خیره شد و لرزان گفت:
    -بدرود دوست قدیمی. در جهنم تو را خواهم دید.
    باستیان در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود و در غمی سنگین دست و پا می‌زد در کنار آترس و آژمان بر زمین نشست و هق‌هق‌کنان گفت:
    - به امید دیدار آژمانِ عزیز. ما سورن را نجات خواهیم داد. مرگ تو بی هدف نخواهد بود. اکنون آرام بخواب پسر باد.
    فاخته آرام سرشک از دیدگانش سرازیر گشت و گفت:
    - سردارِ من را به درگاه وداع بسپارید.
    واسپورها دگربار آژمان را به دوش گرفته و آرام از دروازه‌ی وداع گذر کردند.
    پس از قلیل زمانی بعد، آژمان به همراه تمام شجاعت‌هایش به نوری سپید تبدیل گشت و سپس از دیدگان حاضران نامرئی و به دست باد سپرده شد.
    حریر آویخته بر درگاه وداع غلتی زد و رایحه‌ای معطر همه جا را پر ساخت و به یکباره هزاران گل سپید رنگ بر سر بوته‌ها شکفته و باز شدند.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - آژمان این مکان را بسیار دوست دارد.
    ساعت از ظهر گذشته و خورشید پنهان از دیدگان آترس و باستیان در آسمان پرتو افشانی می‌نمود.
    باستیان در حالی که جامه‌ی مشکی رنگ بلند و جدیدی بر تن داشت و تمام خرده زخم‌هایش به واسطه‌ی معجون آترس التیام یافته بود بر زیر درختی بزرگ و سبز نشسته و آترس را مشاهده می‌نمود.
    آترس نیز اندکی به خود رسیده و لباس‌های خویش را تمیز نموده بود و با خنجری دسته چوبی و بران در حال تمرین بود.
    فاخته در حالی که ردایی بلند و بنفش رنگ بر تن داشت موهای موج دارش را به دور هم بافته و با چند گل سپید آنان را تزیین نموده بود. شال بند سپیدی بر دور کمر بسته و چند پَر بلند و رنگارنگ را به پایین آستینش آویخته بود.
    باستیان با مشاهده‌ی او لبخندی زد و با دست به او اشاره کرد و او را به سمت خویش خواند.
    فاخته آرام در کنار او بر زمین نشست و هر دو بدون کلامی به آترس خیره شدند.
    پس از گذر مقدار زمانی آترس خنجرش را غلاف نمود و به سمت بانو و فاخته حرکت کرد و بی توجه به آنان در چند قدمی آنان بر روی زمین دراز کشید.
    فاخته لبخندی زد و زبان چرخاند:
    - خسته نباشی آتشکده‌ی من.
    آترس نگاهش را معطوف چهره‌ی خندان فاخته کرد و گفت:
    - آن معجونی که لاهوت به من داد، نامش چیست؟
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - آن را بخشش جلاد می نامند.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 35
    ☆☆☆بخشش جلاد☆☆☆
    فاخته: بخشش جلاد معجونی گرانقدر و بسیار کمیاب است که از آمیختگی خون آخرین ماهی آتشفشان آب‌های آزاد و عصاره‌ی میوه‌ی درخت بی برگ که تنها در دره‌ی خطرناک و کشنده‌ی سیج (اسم ایرانی به معنی خطر)می روید به دست می‌آید. بخشش جلاد تنها یک بار مورد استفاده قرار گرفته شده و بعد از آن به شهر بهشت انتقال یافته و در لاهوت و در اتاق فرقه‌ی خورشید مورد نگهداری واقع شده است. وظیفه‌ی او در درمانگری و معالجه‌ی زخم‌ها، بازگرداندن نیرو و دو برابر کردن اراده است.
    باستیان در حالی که به واسپورهای پیشکار نگاه می‌کرد زبان جنباند:
    - به من نیز در اتاق ستارگان شیءای داده شد.
    سپس از کنار گردنش بندی چرمی و قهوه‌ای رنگ را گرفت و به سمت بالا کشید.
    از بند چرمی تک چشمی از جنس چوب آویزان بود که مانند چشمانی خواب‌ پلک‌هایش بر هم قرار گرفته بود.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - این چشم چوبی را افسون مهتاب می‌خوانند.

    ☆☆☆افسون مهتاب☆☆☆
    فاخته: گردن آویز مهتاب شئ‌ای بسیار ارزشمند و قدرتمند است که در جنگ‌های بیشماری حضور داشته است. طلسم مخصوص آن مختصر شب و تاریکی است به صورتی که با گشوده شدن پلک‌هایش تمام نورهای غیر واقعی و جعلی را به سمت خود کشیده و در خود حل می‌کند. سپس از تیرگی چشمانش ظلمتی سنگین و غیر قابل مشاهده برای همگان می سازد و فرصت نظاره را برای مدتی از آنان می ستاند. در آن زمان تنها چشمان بینا، دیدگان دارنده‌ی گردن آویز است. لیکن تمام این افسون در ابتدا محتاج کلمه‌ی رمز و کلید بازگشای پلک است که دارنده‌ی افسون می‌بایست قبل از هر چیز آن را به زبان بیاورد.
    باستیان اندکی سر خم کرد و به گردن آویز نگاه کرد و گفت:
    - پس کلمه‌ای که به تکرار در اذهانم می‌پیچید،کلید بازگشای چشم است.
    فاخته به سمت بانو خم شد و گردن آویز را در دستانش گرفت نگاهی به آن انداخت و گفت:
    - اُنیران( روشنایی بی پایان، اسم اصیل ایرانی)

    ☆☆☆اُنیران☆☆☆
    فاخته: اُنیران نام بانویی قدرتمند و ملکه شهر فراموش شده‌ی آستیاک است که به واسطه‌ی قدرت جن‌های کوه اروتَدنِر(فرمان گذار) موفق به ساخت افسون مهتاب گشت. حکومت او به کمک جن‌های اروتَدنِر بسیار قدرتمند شد و شهر آستیاک نگین آن زمان کره‌ی خاکی گشت. اما این روند به درازا نکشید و جن‌های اروتَدنِر اُنیران خــ ـیانـت کرده و افسون را از او ستاندند. شبانه سر اُنیران بریده شد و بر نیزه در کل شهر چرخید اما در آخرین لحظات سر بدون تنش جان گرفت و لب هایش شروع به صحبت کردند. افسانه‌ها می‌گویند که سر اُنیران در آن شب آستیاک و اروتَدنِر را نفرین نمود و گفت(بعد از من همگی شما در تنهایی خواهید مرد و به دور از محبت فراموش خواهید گشت). کلام اُنیران به وقوع نشست و پس از مدتی آستیاک چنان ویران گشت که گویی هرگز وجود نداشته است و اروتَدنِرِ نیمه ویران تمام ساکنانش را در خود بلعید.
    آترس کمر از زمین جدا ساخت، نشست و گفت:
    - پس افسون چگونه به لاهوت آمد؟ آن که ساخت روحانیون رأس نبوده است.
    فاخته گفت:
    - روحانیون آن را نساختند لیکن در میان مخروبه‌های اروتَدنِر آن را یافتند پس به نام روحانیون رأس به لاهوت فرستاده شد. در آن روز نه تنها افسون مهتاب بلکه اشیاء جادویی بی‌شماری کشف و به اسم روحانیون تمام شد.
    آترس قامت راست داشت و بلند شد نگاهی به باستیان انداخت و گفت:
    - بانو کنون با وجود این گردن آویز به تکیه‌گاهی قدرتمند و قابل اعتماد تبدیل شده‌اید.
    سپس دگربار آترس پرسان رخ به سمت فاخته چرخاند و گفت:
    - چه تفاوتی مابین بخشش جلاد و نوشید*نی هستی هست؟ آن معجونی که سردار از آن سخن می‌گفت؟
    فاخته پس از اندکی مکث کلام داشت و گفت:
    - نوشید*نی هستی به تدریج توان و قدرتش ضعیف‌تر از بخشش جلاد است. چرا که نوشید*نی هستی نیمی از زخم‌ها را التیام می‌بخشد لیکن بخشش جلاد کل آن را. اما این مسئله را هم نیز باید در نظر گرفت که اگر زمان مرگ یک نفر فرا رسیده باشد بخشش جلاد با تمام هنگ و نیرویش هم نمی‌تواند این مسئله را به تعویق بیندازد. این مبحث در توان نوشید*نی هستی است و قدرت آن را دارد که مرگ را یک روز به عقب بیندازد. پس در این امر نوشید*نی هستی یک گام جلوتر است.
    آترس سرش را به نشانه‌ی احترام اندکی خم نمود و گفت:
    - شما دختر دانا و فهمیده‌ای هستید، دانش تو از هزاران کتاب بیشتر است.
    فاخته شور و شوقی گرم در درونش نشست و خندان گفت:
    - سپاس گزارم آتشکده‌ی پر فروغ من.
    باستیان در خلف آترس از جای خویش بلند شد و گفت:
    - نزدیک غروب شهر بهشت را ترک می‌کنیم. مقصد بعدی ما غرب زمین است، مکانی که ستُرگ پیر بر آن حکم فرمایی می‌کند. ما به قصد باز پس گیری زبان خواهیم رفت،زبانی که در دژ متحرقِ ورزم نگهداری می‌شود.
    فاخته به دور شدن بانو و آترس نگاه می‌کرد و آرام آرام لبخند از لبانش محو می‌گردید.
    پس ناراحت در چمنزار سبز زیرش دراز کشید و چشمانش را بست. در اندیشه‌اش به دنبال نقطه‌ی آشنایی می‌گشت که ویرانی سوشیانت را از برایش زنده کند. او چیزی را به خاطر نمی‌آورد تنها می‌دانست که سردار با استفاده از وی روستا را ویران کرده است.
    سپس دست راست خویش را در مقابل دیدگانش آورد و پرهای آویخته به آستین بلند و تارتارش را نگاه کرد. در میان پرها، پری خاص با رنگ بندی منحصر به فرد به چشم می‌خورد. آن پر از دیگر پرها بلندتر بود.
    پایینش سبز رنگ، بالاترش زرد و زرد به قهوه‌ای کشیده می‌شد که قهوه‌ای در آخر به سرخ آتشین می‌رسید.
    رنگ بندی پر به مانند رنگین کمانی کوچک بود که در هوای پاک بعد از باران خودنمایی می‌کرد.
    فاخته لبخند زنان خطاب به پر زبان جنباند و گفت:
    - اگر لاهوت تو را به من نمی‌داد من نیز به واسطه‌ی غم و عذاب وجدان در آن سوی دروازه‌ی وداع بودم. شاید من نیز باید با آنان بروم، من مسئول مرگ آژمان و ویرانی سوشیانت هستم. باید به نحوی جبران کنم اعمال گذشته‌ی خود را.
    پس از جای خود بلند شد و باستیان را در مقابلش مشاهده کرد.
    به یکباره تنشی در وجودش حرکت کرد و شوکی بر او وارد آورد، چشمانش گشاد گردید و گفت:
    - بانو مگر شما نرفته بودید؟
    باستیان لبخندی زد و گفت:
    - چه زمان به لاهوت رفتی؟
    فاخته چهره به زمین انداخت و گفت:
    - بعد از وداع با آژمان توان از من سفر کرده بود و صبری برای من باقی نمانده بود. نمی‌دانستم که باید چه کار کنم، حادثه‌ی سوشیانت مرا در هر لحظه به دست نابودی می‌داد، عذاب وجدان به مانند خوره‌ای خستگی ناپذیر وجودم را در می‌نوردید و اندوه دمی رهایم نمی‌ساخت. من نمی توانستم اعمال خویش را قبول کنم، من سوشیانت را ویران و تمام روستایم را قتل عام کردم. من باعث مرگ کودکان شدم، من بازیچه‌ی دستان سردار گشتم. پس تصمیم گرفتم که به زندگی خود پایان دهم با خود گفتم به سمت پل خواهم رفت و خود را در آب‌های آزاد خواهم انداخت. آن گاه حرکت کردم و گریان به سمت پل رفتم اما خود را در مقابل لاهوت یافتم. لاهوت مرا به درون خویش کشاند و اتفاقی شگرف افتاد این مرتبه بلورهایم تغییر رنگ داده بودند، با ورودم رنگ‌های سپید در بلورها جاری شدند و مرا به اتاق ماه بردند، در آن جا آژمان را ملاقات نمودم که با لبخندی زیبا، پَرارین( اسم اصیل ایرانی به معنی حریر شادی)را به من داد.
    باستیان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به پَرارینِ رنگین نگاه انداخت و گفت:
    - خب؟
    فاخته گفت:
    - او به من گفت هرگز تنها نمان.

    ☆☆☆ پَرارین☆☆☆
    من پرارین را به لباس خود آویختم و تمام حس‌های منفی و شوم از من دور شدند و در آن جا بود که متوجه شدم قسمتی از روح آژمان درون پرارین است و انرژی او همواره با من و یادش نیز با شما خواهد بود. پرارین یا حریر نشاط این گونه عمل می‌کند لیکن مستلزم پاره‌ای از روح انسانی درستکار است که آژمانِ عزیز این امکان را برای من به وجود آورده است.
    باستیان سر خم نمود و به پر بـ..وسـ..ـه‌ای نشاند و گفت:
    - تو تا همیشه در درون ما زندگی خواهی کرد.
    سپس قامت راست داشت و گفت:
    - پس دلیل سر خوشی و بی غمی تو پرارین بوده است. من و آترس از حال کنونی تو متعجب بودیم و می‌پنداشتیم که تو دیوانه شدی.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    - نه فکر نمی‌کنم.
    سپس پرسان گفت:
    - آترس به کدام سمت رفت؟
    باستیان لبخندی زد و گفت:
    - در شهر دو درخت بزرگ و کهنسال است که برگ های زرد و سرخ دارد. آترس عاشق پاییز است پس عاشقانه آن مکان را دوست دارد.
    فاخته از جای خویش برخاست و گفت:
    - آرامگاه پاییز.
     
    آخرین ویرایش:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 36
    ☆☆☆آرامگاه پاییز☆☆☆
    سپس هر دو به سمت درخت های زرد و بزرگ روانه شدند و فاخته در امتداد کلامش زبان گشود:
    - 《در زمان های دور در اولین پادشاهی حکومت هزار آبشار مرد جوانی خوش سیما به سلطنت رسید. او اولین پادشاه شهر بهشت بود و بسیار به مردم و شهرش اهمیت می‌داد. تا این که خانواده‌ای از حکومت گژگین وارد شهر شدند، مرد و زنی سالدیده به همراه دختری جوان و پری چهره، آنان از برای فروش چرم‌های خود نزد پادشاه رفتند و پادشاه نیز دختر آنان را رویت نمود. شاه خوش سیما در یک نگاه دل باخته و اسیر در دستان عشق شد و بسان دیوانه‌ای عقل باخته بی معطلی دختر او را از پدرش خواستگاری کرد. پدر دختر با غضب و خشم فراوان دست دختر و زنش را گرفت و از شهر خارج شدند. پادشاه ماه ها به انتظار نشست و شب‌ها و روزها را در غم سپری نمود. در شبی تاریک طاقتش به صبر آمد و با سربازانش به شهر گژگین سفر کردند. او با تمام تخت و حکومتش به نزد مرد چرم فروش رفت و دگر بار دخترش را از او خواستگاری کرد اما پدر دختر دگربار نیز مخالفت نمود و گفت:
    - شما از آداب و آیین ما بی خبر هستید. ما آخرین دختر خود را پیشکش به الهه‌ی وخشور(پیام‌آور) می‌کنیم و او با آنان ازدواج می‌کند. اکنون شما خواهان بانوی الهه‌ی ما هستید و من حق این را دارم که به شما حمله کنم و جان از شما ستانم.
    شاه غضبناک از رسومات باطل مرد چرم فروش، دختر را از او ستاند و با خود به حکومت هزار آبشار آورد.
    آن دو با هم ازدواج کردند و درست فردای همان روز در زیر دو درخت عظیم شهر جامی زهر آگین گلوی دختر را زخم نمود و جان از او ستاند.
    پادشاه در غمی بی پایان و زندگی‌ای از مرگ بدتر گرفتار شد و در یأس و ناامیدی با کوله باری از درد در زیر درخت عظیم درست در جایی که بانویش جان سپرده بود به زندگی خویش پایان داد. آن دو بدون آرامگاه در زیر دو درخت عظیم به خاک سپرده شدند و از آن فصل به بعد دو درخت هرگز سبز نگردیدند و پایا در پاییز، زمان را سپری نمودند. آرامگاه پاییز، مکانی درد آور است.》
    آترس کمرش را تکیه بر درخت کهنسال داده بود و رقـ*ـص برگان آتشین رنگ را در آسمان مشاهده می‌کرد. چهره‌ی آژمان در ذهنش می‌چرخید، خنده‌هایش، رفتارهایش و شجاعت‌هایش که در طول مسیر به خرج داده بود.
    پس غم انگیز اشک در چشمانش نشست و آرام قلبش لرزید. ذهنش خواهان آرامش بود و دلش محتاج یک فریاد اما سکوت و اشک تنها چیزی بود که نصیبش می‌شد.
    پس از جای خود بلند شد کلافه دستی به موهایش کشید ابروانش را در هم گره داد و نگاهش را به اطراف چرخاند که بانو و فاخته در دیدگانش نمایان شدند. نفسی عمیق کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
    بانو باستیان از همان فاصله‌ی چند متری دستش را بلند کرد و فریاد کنان گفت:
    - آترس فاخته با ما می‌آید.

    ☆☆☆به سمت غرب☆☆☆
    آترس لبخندی محو بر چهره نشاند و به فاخته گفت:
    - بانو، سریع تو را راضی کرد.
    فاخته بشاش لب به سخن گشود:
    - زمانی که بانو از برای متقاعد کردن من بازگشت، من نیز خود به قصد پیوستن به شما محیای سفر شده بودم. من داستانم را به بانو گفتم و او نیز به شما بازگو خواهد کرد، در همین حین من به سمت آشیان اطلس خواهم رفت. در آن مکان نقشه‌ای کهن از دژ ورزم و راه ورود به آن موجود است. بی درنگ باز خواهم گشت.
    فاخته با قدم‌های بلند و شتاب زده از آترس و بانو جدا گشت و به سمت آشیان اطلس حرکت نمود. از کوچه‌های سنگفرش شده، سرسبز و نورانی گذشت تا به کلبه‌ای تمام چوبی رسید.

    ☆☆☆آشیان اطلس☆☆☆
    آشیان اطلس تنها مکان قهوه‌ای رنگ شهر بهشت بود که تماماً از چوب ستبر قلَچ با بافت‌های درشت و ضخیم ساخته و پرداخته گردیده بود.
    درب ورودی اطلس از چوب طرح‌دار گردو و نقش‌های برجسته بر روی آن بود. نقش از کوه‌ها، رودخانه‌ها، پرندگان و جنگل‌ها بود که از نقره‌ی خالص ساخته شده بود.
    در دو سمت درب دو پنجره‌ی نسبتاً بزرگ با چارچوبی از نقره‌ی براق خودنمایی می‌کردند و در پایین درب ورودی یک فرش کوچک سبز رنگ براق با پرزهای درشت و زیبا جلوه‌گری می‌نمود و از خود نوری شفاف و معتدل استخراج می‌نمود. فاخته با رویت پادری براق لبخند بر لبانش نشست و گفت:
    - تو باید سبز متجسس باشی. خورشید صبح از تو برایم گفته بود.
    سپس کفش هایش را بیرون آورد و آهسته بر روی فرش ایستاد، پرزهای فرش آهسته در زیر پاهایش جنبش می‌کردند و او را قلقلک می‌دادند و فاخته خندان پاهایش را تکان می‌داد تا این که بافت‌های فرش رشد کرده و به دور مچ پاهای او تاب خوردند.
    فاخته نفسی عمیق کشید، گلویش را صاف نمود و واضح گفت:
    - سبز متجسس، نقشه‌ی غرب و دژ ورزم را برای من جستجو کن.
    ناگهان در کلبه نوری سبز رنگ روشن شد و چوب‌ها به صدا در آمدند، وسایل‌ها جابجا شدند، کشوها کشیده، درب قفسه‌ها باز و بسته شدند، در آخر درب ورودی باز و چرمی رول شده در جعبه‌ای چوبی و استوانه‌ای شکل در هوا معلق به بیرون آمد.
    فاخته خندان جعبه‌ی استوانه‌ای نسبتا بلند را گرفت و پاهایش را از سبز متجسس جدا ساخت.
    به سمت کفش‌هایش رفت و در کنارشان به زمین نشست، چرم درون جعبه را بیرون آورد و در رو به رویش بر روی زمین پهن کرد.
    چرم در حضور، نقشه‌ی مسیر شهر بهشت تا به سرزمین‌های غرب را نشان می‌داد.
    مسیری که در ابتدا از جنگل‌های انبوه، سپس کوه‌های بلند، بیابان خشک و در آخر به پرچین‌های محافظت شده‌ی غرب می‌رسید.
    فاخته متفکرانه به نقشه نگاه می‌کرد و به این می‌اندیشید که در طی چند روز می‌توانند به پرچین غرب، خویش را برسانند که دگربار از جا برخاست و به سمت سبز متجسس رفت بر روی آن ایستاد و تارها بر پاهای او پیچیدند فاخته مجدداً صدا بلند داشت:
    - سبز متجسس نقشه‌ی دژ ورزم و حفره‌ی ملتهب را برای من جستجو کن.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 37
    دگربار نور سبز اطلس را در بر گرفت و چوب‌ها جنبش کنان به صدا در آمدند.
    درب گشوده شد و این مرتبه جعبه‌ی استوانه‌ای کوچکتری به بیرون آمد.
    فاخته جعبه را گشود و چرم را باز کرد.
    درون نقشه از بالا سمت راست اشکال سرزمین‌های غرب به ترسیم رسیده بود، قسمتی پایین‌تر مسیر شهر به کوه‌های بلند و در میان و لابه‌لای کوه‌ها ورودی حفره‌ی ملتهب نمایان بود.
    در کنار حفره اشاره به جنگلی انبوه با درختانی عجیب با برگ‌های بزرگ و پهن شده بود، در پایین جنگل شکل دریاچه‌ای خروشان و در پایین دریاچه و نقشه، بیابانی خشک ثبت گردیده بود.
    در کنار جنگل شکلی به مانند انتهای یک کلید قدیمی کشیده شده بود، در جنب دریاچه وسط کلید و در بالای بیابان امتداد کلید با سری تبر مانند.
    فاخته لبخند زنان کفش هایش را پوشید، از اطلس خداحافظی کرد و به سمت بانو و آترس دوان شد.
    آن دو فاخته را نقشه به دست و دوان مشاهده کردند که آترس زبان چرخاند و آهسته گفت:
    - با حضور او بسیار سریع‌تر به هدف خواهیم رسید.
    باستیان سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
    - او دختر باهوش و دانایی است.
    فاخته خوشحال به آنان رسید و گفت:
    - بیایید، ببینید چه چیزی برایتان آوردم.
    سپس نقشه‌ی چرمی بزرگ‌تر را که مسیر شهر بهشت تا مرزهای امپراطوری غرب بود را گشود.
    باستیان دست بر شانه‌ی فاخته گذاشت و گفت:
    - آفرین دختر باهوش، آفرین.
    فاخته لبخند زنان کلام داشت:
    - در ابتدا بگویید که چند روز دیگر فرصت داریم؟ ارواح بزرگ چه زمان خواهد آمد؟
    آترس گفت:
    - چهل و سه روز دیگر برایمان باقی مانده.
    فاخته در امتداد کلامش گفت:
    - با بهره‌جویی از قدرت زبان بسیار راحت و بسیار سریع می‌توانیم خود را به غرب برسانیم. لیکن این عمل دشواری خاص خودش را داراست چرا که استفاده کننده از زبان می‌بایست قدرت و توان فراوانی در وجود داشته باشد تا در هنگام سفر بتواند افسار زبان را به چنگ بگیرد. تنها شخصی که توانست از قدرت مافوق نور زبان استفاده کند و درست به مقصد برسد بانوی اول بود که از طریق آن توانست به معبد آشائونی خویش را برساند. دیگر شخصی تا به حال جرات چنین کاری را نداشته است.
    باستیان گفت:
    - استفاده کننده از این قدرت در صورت زوال قدرتش، زبان با او چه خواهد کرد؟
    فاخته پس از اندکی سکوت دگربار زبان جنباند:
    - زبان هر کجا که بخواهد او را می‌برد.
    آترس خطاب به فاخته گفت:
    - تو سال‌ها از قدرت زبان بهره جویی کردی،من مطمئنم که می‌توانی از قدرت مافوق نور هم به خوبی و راستی استفاده کنی و ما را به غرب برسانی. در وجود تو قدرت و اراده‌ای نهفته است که در وجود دیگر انسان‌ها نیست.
    سپس تکه زبان تپنده و نورانی را از زیر شال بند دور کمرش بیرون آورد و گفت:
    - بیا زبان را بر دهان بگذار و ما را از این بهشت دور کن.
    فاخته با تردید و دستانی لرزان زبان را از آترس گرفت و گفت:
    - اگر قدرت زبان بر من چیره شود چه کار کنم؟
    باستیان لبخند زنان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:
    - تو سوار بر آنی، این را فراموش مکن فاخته‌ی عزیز که زبان با تمام قدرتش بدون میزبان تنها تکه گوشتی بی ارزش است و این تو هستی که به آن ارزش می‌دهی.
    فاخته لبخندی بر چهره نشاند، آرام زبان را درون دهانش گذاشت و گفت:
    - به امید تسلط بر نیرومندی زبان.
    به ناگاه پرتویی در دهانش چرخید و وارد چشمانش شد، موهای تاب دارش بی اختیار جنبش کنان به سمت بالا حرکت کردند و نفس در سـ*ـینه‌اش به شماره افتاد.
    اندکی خم شد و دست بر سر گذاشت و آرام آرام به حالت عادی بازگشت.
    آترس نگران دست بر پیشانی فاخته کشید و گفت:
    - خوب هستی؟
    فاخته سرش را تکان داد و گفت:
    - بله، بله. زبان واقعاً قدرتمند است.
    سپس نگاهش را معطوف نقشه کرد و گفت:
    - به هنگام غروب به سمت جنگل‌های اَبیش(آسیب ناپذیر)حرکت خواهیم کرد. به امید آن که درست و سالم به مقصد برسیم.
    خورشید آرام در پشت کوه‌های رَزین(استوار) به خواب می‌رفت و جویندگان زبان آماده و مهیا در کنار درگاه وداع به دور هم جمع شده بودند.
    کینه‌ی سیاه به همراه آترس و شمشیر آژمان بر پشت کمرش سوار بود.
    باستیان در حالی که افسون مهتاب را به دست گرفته بود، آرام دعا می‌خواند و فاخته خنجر به دست فراهم از برای سفر می‌گشت.
    پس چشم گشود و آترس و بانو را نزد خود خواند.
    در ابتدا به واسطه‌ی تیغ خنجر کف دو دست خویش را زخمی ساخت سپس دست راست آترس و بعد کف دست چپ باستیان را شرحه ساخت و گفت:
    - در طول مسیر نباید دستانتان را از دستان من جدا شود من به واسطه‌ی خونتان شما را حمل خواهم کرد. دستانتان را به من دهید، چندی بعد در جنگل‌های اَبیش خواهیم بود.
    بانو و آترس ترسان دستان فاخته را گرفتند و فاخته زبان چرخاند:
    - ( آکاگورا، سابایان)( پرتو، خورشید)، ( شاندو)( مقصد)، (کاباشو، بِرن، چر، اَبیش)(جنگل، ها، ی، اَبیش)
    ناگهان بادی در گرداگردشان شروع به وزیدن کرد و رفته رفته تشدد یافت، باد به تند باد تبدیل گشت و گردبادی خشمگین آن سه را در بر گرفت، نوری شدید و سپید رنگ از دل تندباد بیرون آمد و ناگاه هر سه غیبت شده و از حکومت هزار آبشار محو گشتند.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 38
    ☆☆☆جنگل‌های اَبیش☆☆☆
    درختان پر برگ و عظیم گردو در کنار درختان کبیر و سرفراز کاج تنیده شده در درختان پهن برگ افرا، انجیلی، زبان گنجشک و راش که به صورت پراکنده و در بعضی مناطق متراکم و در کنار هم رشد کرده روئیده بودند.
    بوته‌های سبز و زنده‌ی گیاهان وحشی از جمله آلبالوی کوهگ، بَلک بابدم با برگ‌های بسیار پهن و گل‌های خوش‌بو، تمشک سرخ همیشه سبز و پیچک‌های پیچنده با گل‌های سپید و زیبا، پایین جنگل را پوشانده بودند.
    خاک قهوه‌ای رنگ و نمناک با سبزه‌های متراکمی چون زنبق‌ها، شبدر و شنگ‌های ساقه سپید، از برای خود زندگی شادی داشتند و جامه‌ای زیبا برای خاک ساخته بودند.
    این درختان و بوته‌ها محیط زیبای اَبیش را تشکیل می‌دادند و اَبیش میزبان صدها نوع حشره، پرندگان و حیوانات بود.
    در تپه‌ای با شیب نسبتاً تند در لابه‌لای درختان رفیع کاج‌، بادی عجیب شکل گرفت.
    باد رفته رفته به دور خود پیچید و به تندبادی دَوار تبدیل گشت.
    از شدت باد درختان به جنبش افتاده، خاک و گیاهان در هوا معلق و غلتان شدند و ناگهان فاخته دست در دستان آترس و باستیان در هاله‌ی سبز رنگی از نور نمایان شدند.
    با حضور متجسسان زبان، خط نوری سپید به مانند موج انفجاری هنگفت تمام جنگل را در بر گرفت و درختان، خاک، حیوانات و پرندگان را دستخوش ترس و جنبش قرار داد.
    فاخته در حالی که از بینی و گوش‌هایش خون می‌آمد، رعشه بر بدنش حاکم گشت زانوانش نرم شد و بر زمین افتاد، باستیان و آترس سریع او را از زمین جدا کرده و به تنه‌ی درختی تکیه دادند.
    باستیان دست بر پشت کمر برد و مَشک کوچکی را بیرون آورد، سریع سرش را که با چرم کوچکی بسته شده بود، گشود و ‏نزدیک که دهان فاخته گرداند.
    فاخته در ناتوانی و خستگی، مَشک آب را گرفت و چند جرعه از آن را نوشید.
    آترس در حالی که جام بخشش جلاد در دستانش خودنمایی می‌کرد، نگران در کنار باستیان نشست و جام را قرین فاخته گرفت و گفت:
    - اندکی بنوش.
    فاخته پریشان حال لبخندی بر چهره نشاند و جام را گرفت، نفسی عمیق کشید و اندک مقداری از آن نوشید.
    ناگهان نور سرخ رنگی براق پیکر خسته‌ی فاخته را در بر گرفت و خط سرخی کمرنگ در زیر پوستش شروع به جنبش کرد.
    جانی تازه بر پیکرش حاکم گشت و زخم‌های بدنش التیام یافته و خون سرازیر از گوش و بینی‌اش بند آمد.
    چشمانش فراخ گردید و نفسی عمیق کشید.
    به اطرافش چشم انداخت و گفت:
    - ما موفق شدیم. این مکان جنگل اَبیش است.
    آترس خندان از سر زانو برخاست و گفت:
    - تو موفق شدی.
    باستیان نیز دست بر شانه‌ی فاخته نهاد و گفت:
    - تو زن بسیار قدرتمندی هستی اما فاخته‌ی عزیز چرا به یکباره تا انتهای مسیر نرفتیم؟
    فاخته از سر زانو بلند شد و خاک‌های چسبیده به لباسش را با دست تکاند و گفت:
    - بانو جان، اگر اندکی پیش‌تر از این مکان با قدرت پرتوی خورشید می‌رفتیم، توان از من ستانده می‌شد و قدرت زبان حاکم بر اعمال ما می‌گشت و دیگر خدا می‌دانست که به کدام قسمت از زمین فرود می‌آمدیم. متاسفانه توان من تا همین مکان بود. قسمتی از مسیر را پیاده می‌رویم، به محض این که آماده و مهیا از برای پرتوی خورشید شدم با تمام توان به سمت غرب حرکت می‌کنیم.
    ماه آرام‌آرام در آسمان پدیدار گشت و نور نقطه گونِ کرم‌های شب تاب در میان درختان به مانند ریسه‌ای متحرک در تمام جنگل نمایان شدند.
    فاخته غرق در فکر و آهسته، عقب‌تر از بانو و آترس گام بر می‌داشت و آرام با دستانش پرارین را نوازش می نمود که آترس سکوت جنگل را شکست و گفت:
    - فاخته، آماده برای پرتو شدی؟ توانمند به رفتن از اَبیش.
    فاخته به خود آمد و گفت:
    - حسی عجیب درون من است به گمانم پرارین یا روحی که درون پرارین است می‌خواهد که ما اندکی بیشتر در اَبیش بمانیم.
    باستیان ایستاد و گفت:
    - روح آژمان؟
    فاخته سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
    - بله، روح آژمان.
    که ناگهان پسر بچه‌ای ضعیف و لاغر، برهنه پا و بدون لباس از میان درختان دوان شد.
    باستیان سریع سر انگشت خویش را به واسطه‌ی لبه‌ی خنجرش برش داد و خون خویش را به چشمانش کشید و گفت:
    - (وتاترس، ویلاسو، آنز، بِرا)(چشم، من، بینا، شو)
    نوری آتشین در چشمان بانو نشست و باستیان زبان جنباند:
    - پسر بچه تحت تاثیر طلسمی قدرتمند است. او تنها نیست، روحی سیاه رنگ و خبیث بر شانه‌های او نشسته و او را به سمتِ...
    بانو پس از اندکی مکث هراسان دگر بار کلام به میان آورد:
    - روح، پسر بچه را به سمت گودالی عمیق هدایت می کند. من او را خواهم گرفت.
    پس انگشت زخمیش را فشار داد و خون حاصل آمده از برش دستش را بر موهایش کشید و گفت:
    - (شتارو، آبر)(رشد، کن)
    ناگهان صدها ریشه از اعماق زمین سر بر آورده و بانو را از زمین جدا ساخته و در پی پسر بچه حمل نمودند.
    پسر بچه دوان خود را به گودال می‌رساند و بانو، درختان و شاخه‌ها را کنار می‌زد و سریع در خلف او حرکت می‌نمود.
    رفته رفته پسر بچه بر چشمان باستیان نمایان گشت و سرعتش کم‌تر شد.
    باستیان اندکی آرام گرفت اما ناگهان پسر بچه در دیدگان او از زمین جدا گشت و با پرشی بلند خود را به درون گودال عمیق انداخت.
    بانو هراسان دستانش را در جهت گودال دراز کرد، بلافاصله ده‌ها ریشه با شتاب بسیار به سمت گودال حرکت کردند و به مانند قلاب ماهیگیری مستحکم او را گرفته و به بیرون آوردند.
    باستیان پسر بچه را از دستان ریشه‌گان گرفت و بر چهره‌ی او نگاه کرد.
    صورت سپید و رنگ پریده، سری بدون مو و چشمانی که در گیر و دار طلسم کامل سپید گردیده بود.
    در اندیشه‌اش به دنبال جوابی از برای مسئله‌ی طلسم و ارواح کنترل کننده می‌گشت که فاخته و آترس، دوان و نفس زنان به او نزدیک شدند.
    فاخته نگران به سمت پسر بچه رفت و ترسان زبان چرخاند:
    - جوزا سیاه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا