کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
نگاه مایکل از رخسار سوفیا پس گرفته می‌شود و مجدداً پایش را روی سرامیک سرد بیمارستان دراز می‌کند؛ سپس با لحن متفاوتی لب می‌جنباند:
_ بذار یه طور دیگه سوالم رو بپرسم. تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
سوفیا به وسیله‌ی قدم‌های آهسته‌ای که بر می‌دارد فاصله میانشان را از بین می‌برد؛ سپس همانند مایکل به دیوار تکیه می‌دهد و تا زمین لیز می‌خورد.
در میان رفت و آمد انسان‌ها در شلوغ‌ترین بخش بیمارستان، سوفیا مقداری تأمل می‌کند.
سرانجام صدای نحیفش طنین‌انداز می‌شود:
_ دوست دارم به این باور داشته باشم که خودم می‌تونم اوضاع زندگیم رو تحت کنترل داشته باشم، پس با این وجود جوابم منفیه.
مایکل به سرعت اضافه می‌کند:
_ پس اعتقاد داری در هر صورت انسان‌ها می‌تونن توی زندگی خوشبخت بشن، چون به همه‌ی مسائل زندگی‌شون اختیار‌ کامل دارن‌؟
سوفیا بی‌اختیار چشمانش را به تابلوی آموزش شستن صحیحِ دست‌ها گره می‌زند که روی دیوار فیروزه‌ای مقابلش متصل شده است.
مقدارِ اندکی زمان می‌سوزاند که صحبت مایکل را تٲیید کند؛ اما درنهایت سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد.
مایکل این بار با صلابت بیشتری صحبت می‌کند:
_ اون شخصی که با یک سرطان غیر علاج به دنیا میاد و فقط پنج سال فرصت زندگی کردن داره هم می‌تونه از سرنوشت فرار کنه و خوشبخت بشه؟
سوفیا دهانش را مقداری باز می‌کند که پاسخ بدهد؛ اما ناگهان به خودش می‌آید و متوجه می‌شود درحال حاضر پاسخی ندارد.
مایکل دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و سرش را ناامیدانه به دیوار تکیه می‌دهد؛ سپس با لحن آرامی اضافه می‌کند:
_ به نظر من سرنوشت تعریف درستی بین جامعه نشده. همه‌ی مردم دنبال این هستن که کوچیک‌ترین اشتباه خودشون رو هم گردن سرنوشت بندازن؛ ولی اینطوری نیست.
توسط دستانش رخسار خود را می‌پوشاند و صحبتش را تکمیل می‌کند:
_ سرنوشت یعنی شرایط کلی که زندگی برای ما به وجود میاره، نه اتفاق‌هایی که بعداً تجربه می‌کنیم.
سوفیا بزاق دهانش را به سختی پایین می‌فرستد و چشمان درشتش را مستقیم به صورت مایکل می‌دوزد؛ سپس لب می‌زند:
_ تقدیر ما درون خود ماست، فقط باید شجاعت نگاه کردن به اون رو داشته باشیم.
مایکل بدون آنکه پاسخ بدهد، سرش را روی زانو‌های جمع شده‌ در آغوشش قرار می‌دهد و مدتی همانند یک حلزون سپری می‌کند.
سوفیا با لحن سابقش ادامه می‌دهد:
_ به این فکر نکن که چرا داخل یه خانواده‌ی میلیونر به دنیا نیومدی، درعوض طوری زندگی کن که بچه‌‌ی خودت داخل یه خانواده‌ی میلیونر به دنیا بیاد.
مایکل در بحثشان بسیار جدی و غمگین بود؛ اما بعد از گذشت چند ثانیه سرش را بالا می‌آورد و با لبخند کم‌رنگش، به سوفیا اعلام می‌کند نقشه‌ای برایش در سر دارد.
مایکل بدون آنکه صحبت کند از روی سرامیک براق و تمیز سالن چند منظوره بلند می‌شود و برای ثانیه‌ای از بالا به سوفیا نگاه می‌کند؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
_ دنبالم بیا.
سوفیا کوتاه می‌گوید:
_ کجا داری میری؟
مایکل شروع به قدم برداشتن می‌کند. خیلی زود فاصله‌ی آن‌ها به دو متر می‌رسد و طنابی که به جلیقه‌‌شان متصل شده است، اندکی کش می‌آید.
چهره‌ی مایکل آرام و خونسرد به نظر می‌رسد؛ اما کلماتش با شیب تندی بر جاده‌ی زبانش می‌رانند:
_ از همون صبح هر جای مسخره‌ای که رفتی منم دنبالت اومدم، الان هم تو باید باهام بیای.
سوفیا نیم چرخی به سمت مایکل می‌زند و حاضرجواب پاسخ می‌دهد:
_ که بریم یه جای مسخره دیگه؟
درحالی که به طرز عجیبی برهم‌ریختگی موهای مایکل با پوست روشن و فرم کشیده‌‌ی صورتش هماهنگ است، مصمم پاسخ می‌دهد:
_ دقیقا، حالا نوبت من شده که تو رو حرص بدم.
استدلال مایکل به قدری منطقی است که برای سوفیا راه‌حل دیگری به‌جز قانع شدن باقی نمی‌گذارد.
سوفیا همراه با هودی بنفش رنگی که بر تن دارد، به اجبار از روی کف سرامیکی سالن بلند می‌شود و به سمت مایکل گام بر می‌دارد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    داخل بخش هیچ اثری از آقای آدامز یا جکسون نیست؛ ولی جولی در ایستگاه پرستاری پای تلفن نشسته است. درست میان آن‌ها و دربِ خروجی که مستقیم به تنها پلکان این طبقه می‌رسد.
    جولی به محض آنکه نگاهش به سوفیا و مایکل می‌افتد، چشمانش تنگ می‌شوند و تلفنِ روی کانتر را از جلوی دهانش دور می‌کند؛ بلافاصله کوتاه لب می‌زند:
    _ دقیقاً کجا می‌رین؟
    مایکل به وسیله‌ی انگشتان بلند و استخوانی‌اش ادای قدم‌زدن درمی‌آورد. در ابتدا جولی هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. صورت روشنش بسیار جدی است و نگاهش بدون تغییر مانده است.
    در ادامه چشمان مشکی‌ رنگش داخل کاسه‌‌شان درشت می‌شوند و دو عدد ماسک صورت از روی کانتر بر می‌دارد و بی‌محابا به‌ سمتشان می‌اندازد؛ سپس با لحن جدی‌ می‌گوید:
    _ چند بار باید بگم داخل فضای آلوده‌ی بیمارستان حتما باید ماسک بزنین؟
    مایکل کمی روی زانوهایش خم می‌شود و دستش را دراز می‌کند که مانع از سقوط ماسک بشود؛ سپس همراه با لحن تخس و سرکشِ منحصربه‌فردش، پاسخ جولی را می‌دهد:
    _ تو حتما گفتی؛ ولی خب مشکل از حافظه ما هستش که یادمون نمی‌مونه.
    جولی چشم‌غره‌ای به مایکل می‌رود و مجدداً با تلفن مشغول صحبت می‌شود‌؛ سپس با دستی که تکان می‌دهد، آن‌ها را به‌سمت آزادی بدرقه می‌کند.
    همراه با جلیقه‌های مشکی و طناب‌های زرشکی‌ رنگ که اجازه نمی‌دهند فاصله‌ی میان آن‌ها از حد مشخصی بیشتر بشود، به سمت مسیر خروج بخشِ مغز و اعصاب حرکت می‌کنند.
    مایکل درب‌های سنگین را به‌سمت راه‌پله هل می‌دهد و پله‌های سیمانی را دوتایکی بالا می‌رود.
    سوفیا سرفه‌کنان نرده‌های فلزی را می‌گیرد و پشت سر مایکل، از طبقات به سرعت گذر می‌کند.
    سرانجام به درب بزرگ و قرمز رنگی می‌رسند که روی آن اخطار بزرگی زده شده است:
    «خروج اضطراری. در صورت باز‌شدن، آژیر به‌ صدا در خواهد آمد.»
    مایکل کیف پول چرم و مشکی رنگش را از داخلِ جیب پشتی شلوارش بیرون می‌آورد و دلار تاشده‌ای را که برای چنین مواقعی نگه‌ داشته‌ است، عجولانه بیرون می‌آورد.
    دستانش را بالا می‌برد و اسکناس را روی شاسی آژیر قرار می‌دهد که فعال نشود؛ سپس درب را به‌اندازه‌ی یک شکاف کوچک باز می‌کند.
    به‌ نرمی روی پشت‌بام سُر می‌خورد و از آن سوی درب به چهره‌ی متعجب سوفیا زل می‌زند.
    درحالی که سـ*ـینه‌اش به تندی بالا و پایین می‌شود و در اقتضای نفسی تقلا می‌کند، خطاب به سوفیا لب می‌جنباند:
    _ پس منتظر چی هستی؟
    سوفیا نگاه عمیقش را برای چند ثانیه دیگر روی رخسار مایکل پایدار نگه می‌دارد؛ سپس با لحن پراکنده و لکنت‌داری می‌گوید:
    _ مطمئن نیستم. آخه ما چرا باید همچین کاری انجام بدیم؟
    مایکل بدون فوت وقت پاسخ می‌دهد:
    _ چون امروز هرجا که خواستی من رو کشوندی، یه بار هم من باید این کار رو انجام بدم. بذارش رو حساب انتقام.
    درحالی که سوفیا مستقیم به چشمان مشکی رنگ مایکل زل زده است، به آرامی دستش را به سمت گره‌ِ طناب جلیقه‌اش می‌برد و برای چند ثانیه نگه می‌دارد؛ اما در آخرین لحظه پشیمان می‌شود.
    با جثه‌ی کوچک و قامت نه چندان بلندش به راحتی از شکافی که میان درب به وجود آمده عبور می‌کند.
    مایکل به سرعت روی پاهایش خم می‌شود و کیف پولش را میان چهارچوب قرار می‌دهد که درب سنگین پشت‌ سرشان بسته نشود.
    قبل از آنکه حرکت کنند، خود مایکل معترضانه می‌گوید:
    _ می‌خواستی گره‌ طناب رو باز کنی؟
    سوفیا سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد؛ طوری که موهای پریشان او جلوی صورتش ریخته می‌شوند. پس از چند ثانیه به وسیله‌ی لحن آرامی شروع به صحبت می‌کند:
    _ به اندازه‌ی کافی امروز گره‌ طناب رو به خاطر حموم و دستشویی باز کردیم، دیگه کافیه. مجبورم تو رو تحمل کنم.
    مایکل این بحث را ادامه نمی‌دهد. به کمک قدم‌های آهسته از روی یخ‌هایی عبور می‌کند که مثل سنگ سفت شده‌اند و آن دختر را نیز همراه با خود به‌سمت لبه‌ی پشت‌بام می‌کشاند.
    مایکل باری دیگر به سمت سوفیا بر می‌گردد و مستقیم به صورت گِردش خیره می‌شود؛ سپس با بینی و گونه‌های سرخ‌ فام شروع به صحبت می‌کند:
    _ آدم احساس آرامش میکنه. فوق‌‌العاده نیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پیش از آنکه سوفیا پاسخی بدهد، مایکل دست راستش را بالا می‌آورد و به سمت صورت سوفیا می‌برد. انگشتان بلندش را در نزدیکی دهان او متوقف می‌کند و توسط ناخن‌هایش به آرامی سطح پوست سوفیا را می‌خراشد؛ سپس لب می‌زند:
    _ روی صورتت، شکلات دونات خشک شده بود.
    بدون آنکه منتظر پاسخی از جانب سوفیا بماند، چند قدم کوتاه دیگر بر می‌دارد و از کنار دخترِ نوجوان عبور می‌کند.
    مایکل دستانش را روی سنگ یخ‌زده‌‌ قلاب می‌کند و بدن خود را بالا می‌کشد؛ بلافاصله روی آن می‌نشیند و پاهای بلندش را با خونسردی هرچه بیشتر، از آن‌سوی ساختمان آویزان می‌کند.
    چراغانی‌های تعطیلات که از دوردست چشمک می‌زنند و کودکان خندانی که روی دریاچه‌ی یخ‌زده‌ی کنار پارک کوچکی سُر می‌خورند، همگی به مایکل آسایش می‌بخشند.
    نفس عمیقی می‌کشد و همزمان که مقدار زیادی اکسیژن وارد ریه‌هایش می‌شود، با لحن خنثی و آسوده‌ می‌گوید:
    _ بلاخره از اون جهنم سفید زدیم بیرون.
    باد زمستانی در لابه‌لای موهای بلند و مشکی رنگ مایکل می‌وزد و ناگاه به آسمانِ تیره‌ی بالای سرَش نگاه می‌کند.
    دانه‌های برفی که پیش‌بینی شده بودند؛ سرانجام به‌آرامی در آسمان شناور می‌شوند و روی گونه‌ها و موهایش می‌نشینند.
    سکوت طولانی مدت سوفیا توجه‌ مایکل را جلب می‌کند. همینطور که روی سنگ یخ زده‌ی پشت بام نشسته است و چندین طبقه زیر پاهایش وجود دارد، سرش را می‌چرخاند و به سمت عقب بر می‌گردد.
    با سوفیا مواجه می‌شود که صاف و بی‌تحرک ایستاده و به کمک دستان کوچک و یخ‌زده‌اش، صورت خودش را پوشانده است.
    مایکل با تعجب لب می‌جنباند:
    _ چیکار میکنی سوفیا؟
    دختر لبان یخ زده‌اش را حرکت می‌دهد و با ترس و استرس پاسخ می‌دهد:
    _ لطفا بیا پایین.
    مایکل کمی مکث می‌کند؛ سپس با لحن آرامی که گویا تحت تاثیر قرار گرفته است، پاسخ می‌دهد:
    _ واقعا متاسفم، باعث شدم تو بترسی؟
    سوفیا بدون آنکه دستان ظریف و کوچکش را از جلوی صورتش کنار ببرد، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و به طور همزمان لب می‌جنباند:
    _ می‌ترسم به خودت آسیب بزنی مایکل. لطفا طوری بیا پایین که انگار هیچ وقت نرفته بودی بالا.
    اینطور به نظر می‌رسد که مایکل نیز کمی دستپاچه شده است؛ زیرا کلمات داخل دهانش شکسته می‌شوند و بی‌تمرکز یکی پس از دیگری نقش آفرینی می‌کنند:
    _ ببخشید... باعث شدم بترسی... الان میام پایین.
    کمی تکان می‌خورد و باعث می‌شود طنابی که یک متر بینشان فاصله انداخته است، شروع به لرزیدن بکند.
    صدای آن پسر مجدداً به گوش می‌رسد:
    _ الان می‌تونی دستت رو از جلوی صورتت ببری کنار.
    سوفیا به آرامی دستانش را از جلوی رخسار خود پایین می‌آورد و مجدداً نگاهش به مایکل دوخته می‌شود. این بار مایکل روی سنگ یخ زده‌ی لبه‌ی ساختمان صاف و مستقیم ایستاده و با خنده‌ی تمسخرآمیزی می‌گوید:
    _ سلام!
    چشمان سوفیا به یکباره درشت می‌شوند و با سرعت به سمت مایکل حرکت می‌کند‌؛ سپس دستان خود را به سمت او دراز می‌کند.
    همینطور که به سختی نفس‌هایش بالا می‌آیند، مستعجل رو به او لب می‌جنباند:
    _ بیا پایین مایکل، خواهش می‌کنم.
    صدای خندیدن آن پسر همچنان به گوش می‌رسد که با تمسخر همراه است. دستانش را همانند بال‌های هواپیما بالا می‌آورد که تعادل خود را حفظ بکند. با قدم‌های محتاطانه و آهسته روی سنگ یخ‌زده‌ی ساختمان شروع به حرکت می‌کند.
    صدای سوفیا به گوش می‌رسد که با لرزش و عصبانیت همراه شده است:
    _ چرا داری این کار رو انجام میدی؟ دوست داری خودکشی کنی؟
    پا‌های مایکل مقداری لیز می‌خورند؛ سپس با سرعت بسیار زیاد روی سنگ ساختمان می‌افتد. سوفیا جیغ بلندی می‌کشد و چشمانش را می‌بندد.
    مایکل به پشت‌بام بر می‌گردد و همراه با صدای بلند خنده‌‌هایش می‌گوید:
    _ خیلی خب، دیگه تموم شد.
    آن دختر که سرانجام مایکل را صحیح و سالم مشاهده می‌کند، خشم چشمانش مهیب‌تر می‌شوند و نفسش سریع و کش‌دار از سـ*ـینه‌اش بیرون می‌زند؛ گویا یک بار عظیم را از روی شانه‌اش برداشته‌اند.
    به سرعت گره‌ طناب را باز می‌کند و جلیقه‌اش را با عصبانیت روی زمین می‌کوبد؛ سپس کلماتش با وحشت‌زدگی، نقش‌آفرینی می‌کنند:
    _ تو واقعاً احمق‌ترین پسری هستی که تا به حال توی کل زندگیم دیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در سکوت به مایکل نگاه می‌کند. گونه‌ها و بینی‌اش از سوز سرما سرخ شده‌اند و لایه‌ی نازکی از برف روی موهای قهوه‌ای و مواجش نشسته است.
    مایکل دستانش را در موازات یکدیگر بالا می‌آورد و با اعتراض لب می‌جنباند:
    _ بیخیال سوفیا، فقط یه شوخی بود.
    بدون آنکه بحث را ادامه بدهد، سعی می‌کند زیرکانه موضوع را به بیراهه بکشاند:
    - چرا انقدر به رنگ‌های جیغ و دخترونه علاقه داری؟
    همینطور که سوفیا همچنان وحشت و ترس از رخسارش منعکس می‌شود، سرش را پایین می‌گیرد و به هودی بنفش رنگش خیره می‌شود؛ سپس بدون اختیار با انزجار پاسخ می‌دهد:
    _ خب، معلومه چون دخترم!
    مایکل، بی‌معطلی پاسخ می‌دهد:
    - این یه بازی مسخره‌اس، کی گفته رنگ‌های شاد فقط برای دختراس. اصلا من می‌خوام موهام رو صورتی رنگ کنم و خرگوشی ببندم.
    نیشخندِ مرموزانه‌ای روی لبان مایکل رنگ می‌گیرد که فقط یک قدم از تمسخر کردن سوفیا فاصله دارد.
    سوفیا نفس عمیقش را بیرون می‌دهد و با لحنی که به ناگاه سقوط کرده است، همچنان کلماتش جدی و گزنده انتخاب می‌شوند:
    _ چرا همچین کار احمقانه‌ای انجام دادی؟
    بدون آنکه منتظر هرگونه صحبت دیگری از جانب مایکل بماند، روی پنجه‌هایش می‌چرخد و به‌ سمت درب فلزی و سبز رنگ قدم بر می‌دارد.
    از میان شکاف می‌خزد و خود را به آن سوی درب می‌رساند؛ سپس به طور موذیانه اسکناس را از روی شاسی آژیر برمی‌دارد.
    با استفاده از پلکان سیمانی به‌ طبقه‌ی ششم بیمارستان برمی‌گردد و به دیوار آجری تکیه می‌دهد.
    دستش را روی گلویش می‌گذارد و سعی می‌کند نفس‌های پر استیصالش را دنبال کند؛ سپس در آستانه‌ی پله‌ها می‌ایستد و درب سنگین و فلزی مشکی رنگ را به سمت جلو هل می‌دهد.
    از کنار ایستگاهِ خالی پرستاری رد می‌شود و به‌ سمت اتاقش راه می‌افتد. جایی در دوردست‌ها صدای آژیر به گوش می‌رسد ‌که یعنی مایکل بدون آنکه خبر داشته باشد سوفیا اسکناس را برداشته است، درب سبز رنگ بالای پشت‌بام را باز کرده است تا به داخل بیمارستان برگردد.
    صدای آژیر دور است؛ اما با این وجود در تمام سالن‌های طبقه‌ی ششم می‌پیچد. سوفیا لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش سوار می‌کند و زیر لب می‌گوید:
    _ دیگه فکر نکنم هـ*ـوس کنی کسی رو دست بندازی.
    روی تخت خوابش می‌نشیند و لپ‌تاپش را جلوی خود می‌گیرد. سه تماس تصویری بدون پاسخ از طرف پدرش داشته است.
    نفس عمیقش را بیرون می‌دهد و ماوس را برای چند ثانیه روی علامت سبز رنگ برقرار کردن تماس نگه می‌دارد؛ اما درنهایت پشیمان می‌شود و لپ‌تاپ خود را به سرعت می‌بندد.
    ٭٭٭
    درحالی که شیفتِ جولی به اتمام رسیده است، دستیار او میز استیل و جدید دارو‌ را روی سرامیک بیمارستان می‌کشد و به درب چوبی اتاق نزدیک‌ می‌شود.
    به وسیله‌ی پشت انگشتانش چندین مرتبه به درب چوبی ضربه می‌زند؛ سپس دستگیره‌ی استیل را پایین می‌فشارد و وارد اتاق می‌شود.
    مایکل نیز درب سرویس بهداشتی اتاقش را باز می‌کند، همینطور که پایین‌تنه‌ی خود را به وسیله‌ی حوله‌ی مخمل سفید رنگی پوشانده‌ است، قطره‌های آب روی عضلات بدنش به سمت پایین می‌خزند.
    آن پرستار تیره پوستِ بیست و سه ساله برای چند ثانیه به چهره‌ی مایکل نگاه می‌کند که موهای بلندش را به سمت عقب رانده و دست به کمر ایستاده است. کارولینا خم می‌شود و از طبقه‌ی سوم میز سیار یک بطری قرص بیرون می‌آورد؛ سپس آن را روی میز بغـ*ـل تختخواب می‌گذارد و رو به مایکل می‌گوید:
    _ قبل از خواب باید یه دونه از هرکدوم بخوری.
    دو بسته‌ی کوچک‌تر از داخل میز سیارش بیرون می‌آورد که قرص‌های قرمز رنگی دارند و مجدداً خطاب به مایکل لب می‌جنباند:
    _ تا ده دقیقه دیگه هم یدونه از این‌ها مصرف کن.
    مایکل با بی‌حوصلگی دست خود را روی قسمتی از صورتش می‌کشد و پاسخ می‌دهد:
    _ این قرص‌ها چه تاثیری دارن وقتی یه دستگاه داخل سرم کار گذاشته شده و باعث و بانی همه‌ی این اتفاق‌‌ها هستش؟
    پرستار چند لحظه مکث می‌کند و با چشمان درشتش به رخسار مایکل خیره می‌شود؛ سپس با تعجب و حیرت‌زدگی پاسخ می‌دهد:
    _ ببخشید، متوجه منظورتون نشدم.
    مایکل نفسش را فوت می‌کند و سر خود را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهد. کارولینا که در اولین روز کاری خود قرار دارد، دستپاچه میز سیار را به حرکت در می‌آورد و به سمت درب نیمه‌باز اتاق حرکت می‌کند؛ اما در آخرین لحظه به سمت عقب بر می‌گردد و با لحن بلندی می‌گوید:
    _ فراموش کردم. آقای آدامز گفتن که ساعت نهِ شب داخل کافه‌تریا جشن تولد سوفیا برگزار میشه. از شما هم خواستن حتماً برین.
    مایکل بی‌اختیار به سمت ساعت دیواری داخل اتاقش می‌گردد و به عقربه‌هایش نگاه می‌کند.
    تا زمانی که پرستار اعلام کرد، فقط یک ساعت و چند دقیقه باقی مانده است.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پرستار جوان دستگیره‌ی درب را پایین می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود. خیلی زود پژواک قدم‌هایش داخل سالن سکون و خلوت طبقه ششم می‌پیچد.
    مایکل از روی پاتختی تخت خوابش دفتر خود را بر می‌دارد. صفحات سفیدش را به تندی ورق می‌‌زند که طراحی نصف و نیمه‌ای که بعدازظهر رویش کار می‌کرد، اکنون به اتمام برساند.
    این یک ساعت برای مایکل همانند یک چشم‌به‌هم‌زدن می‌گذرد. هر لحظه‌ای که سپری می‌شود تصویر و ذهنیت مایکل از سوفیا رنگ و لعاب بیشتری به خود می‌گیرد؛ اما هنوز برایش بسیار سخت و دور از ذهن است که قبول کند آن‌ها در روز‌های سپری شده عاشق یکدیگر بوده‌‌اند.
    دفتر نقاشی خود را به سرعت می‌بندد و از روی تخت‌ خواب پایین می‌جهد.
    به وسیله‌ی قدم‌های وارفته و آهسته به آیینه‌ی بلند و قدی می‌رسد؛ سپس برای چند ثانیه به چهره‌‌ی خود نگاه می‌کند. رنگ‌دانه‌های پوست صورتش به رنگ زرد متمایل شده‌اند و پریشانی از چشمانش فواره می‌کند.
    هنوز هم کمی مردد و دودل است؛ اما سرانجام تصمیم می‌گیرد با همان لباس‌ آزاد و گشاد بیمارستان، داخل جشن تولد سوفیا حاضر بشود.
    درب اتاق خویش را باز می‌کند و به‌ سمت یکی از آسانسور‌های خالی بخش ششم قدم بر می‌دارد؛ سپس به وسیله‌ی آن به طبقه‌ی زیرین می‌رود.
    از روی پل به‌ سمت ساختمان شماره‌ی دو حرکت می‌کند و به داخل آسانسور دیگری می‌پرد. دوباره به طبقه‌ی هشتم برمی‌‌گردد، ‌جایی که کافه‌تریا قرار دارد.
    کمی صبر می‌کند که نفسش سر جایش بیاید. موهای آشفته‌اش را با یک حرکت ناگهانی دستش در انعکاس دیوارهای آهنی و براق صاف می‌کند و سرانجام به درب دولنگه‌ای که شیشه‌های تار دارد نزدیک می‌شود.
    دستش را روی دستگیره می‌گذارد و به سمت پایین می‌فشارد؛ بلافاصله وارد کافه‌تریا می‌شود. چراغ‌های کافه خاموش هستند و فضا در تاریکی مهیبی دفن شده است.
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که عده‌ای به طور همزمان شمع‌های روی میزِ غذا را روشن می‌کنند و اندک تلالویی به داخل کافه‌تریا بر می‌گردانند؛ سپس جمعیت کثیری از آشنایان مایکل که کنار یکدیگر ایستاده‌اند، به طور یک صدا می‌گویند: «سوپرایز»
    مایکل شوکه می‌شود و بدون هیچ‌گونه تحرکی فقط به داخل کافه‌تریا چشم می‌گرداند. سقف و دیوار‌ها به وسیله‌ی بادکنک‌های آویزان و حلقه‌های کاغذ‌ی و رنگی مزین شده‌اند. همچنین روی میز تدارک کلانی اتخاذ شده است.
    مایکل کروز حتی یک درصد نیز فکر نمی‌کرد همچین اتفاقی برایش رخ بدهد.
    جلوتر از همه‌‌ی میهمان‌ها سوفیا با رخسار ذوق‌زده و خندان ایستاده است که برخلاف مایکل تمام تلاش خود را کرده است به ظاهرش برسد و لباس‌های آراسته و مرتبی بر تن داشته باشد.
    زودتر از هر شخص دیگری شروع به دویدن می‌کند و مایکل را محکم در آغـ*ـوش می‌گیرد؛ سپس با لحن کنترل نشده‌ای که از فرط هیجان و احساساتش است، بسیار بلند می‌گوید:
    - تولدت مبارک عشقم.
    مایکل کمی دستپاچه می‌شود و همراه با فرو دادن بزاق دهانش، به دنبال کلمات مناسب می‌گردد.
    مادرش با قدم‌های وزین و آهسته نزدیک می‌شود؛ سپس با استفاده از قد و قامت بلند و رعنایی که دارد، پیشانی تخت مایکل را می‌بوسد و خطاب به او می‌گوید:
    - تولدت مبارک عزیزم.
    مایکل با صدای خفیفی که گویا از چاه عمیقی بیرون می‌آید، از هر دویشان تشکر می‌کند و مجدداً نگاهش را در میان باقی چهره‌های شاد و مسروری که داخل کافه‌تریا حضور دارند، به گردش در می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جک به وسیله‌ی همان بینی بزرگ و اندام قلمی‌اش، فیـلتـ*ـر شمع‌های کیک تولد مایکل را روشن می‌کند و با شور و هیجان می‌گوید:
    _ زود باش پسر، ما حسابی گشنه شدیم.
    مایکل که هنوز از شوک خارج نشده است، با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و خودش را به پشت میزِ چوبی و مستطیلی شکل می‌رساند؛ بلافاصله روی صندلی مخصوصی می‌نشیند که برای او تدارک دیده‌اند و دقیقا روبه‌روی کیک تولد قرار دارد.
    در همین لحظه صدای سوفیا به گوش می‌رسد که با لحن بلندی می‌گوید:
    _ عزیزم چشم‌هات رو ببند و یه آرزو بکن.
    مایکل نگاه خود را برای ثانیه‌هایی روی رخسار پرجنب‌وجوش عشق خود به تثبیت می‌رساند.
    سوفیا چهره‌ی بشاش و خوشحالی دارد و لبخند زدن به عضو جداناپذیر چهره‌‌اش بدل شده است.
    مایکل چشمانش را پشت پرده‌ی تاریک پلک‌هایش پنهان می‌سازد و به صدای جمعیت گوش می‌دهد که یک‌ صدا مشغول شمارش معکوس هستند.
    هر چه این عدد کاهش می‌یابد، مایکل عمیق‌تر به درون خود فرو می‌رود و لحظات برگزیده‌ی این هجده سال زندگی‌‌اش، پشت پرده‌های چشمانش اکرانِ خصوصی می‌شوند.
    به محض شنیدن آخرین عدد، چشمانش را می‌گشاید و فوت سراسری خویش را روی شمع‌های کیک تولد پخش می‌کند.
    سیل تبریک‌ها به سمت مایکل سرازیر می‌شود و باری دیگر محوطه غرق شور و هیجان می‌شود.
    جورجینا که یکی از صمیمی‌ترین دوستان سوفیا است، با آرنج به پهلوی سوفیا ضربه‌ی خفیفی می‌زند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _ دوست پسرت از عکسش خیلی خوشتیپ تره، چطور زودتر از من پیداش کردی!
    سوفیا با همان چهره‌ی مسرور و خوشحالی که دارد، به سمت جورجینا بر می‌گردد و به او چشم‌غره‌ی دوستانه‌ای می‌رود.
    جک لیوان نوشیدنی را از جلوی خود بر می‌دارد و طوری با اعتماد به نفس صحبت می‌کند که توجه‌ی عده زیادی معطوف به جمله‌اش می‌شود:
    _ به سلامتی مایکل بنوشیم.
    باقی میهمان‌های داخل کافه‌تریا نیز لیوان‌های نوشیدنی‌ را از روی میز چوبی بر می‌دارند و به تقلید از جک، با لحن بلندی می‌گویند:
    _ به سلامتیِ مایکل.
    مایکل نگاهش را می‌چرخاند و در این اندک تلالو که شمع‌های روشن روی میز به ارمغان آورده‌اند، به چشمان درشت سوفیا نگاه می‌کند؛ اما آن دختر از قبل به چهره‌‌‌اش زل زده بود.
    صدای بلند و مصمم جورجینا به گوش می‌رسد:
    _ جک تو که یکی از بهترین کمدین‌های دبیرستان هستی، چرا توی جشن تولد مایکل ساکت نشستی؟
    جک کمی صندلی را عقب می‌کشاند و با دهان پُرش شروع به صحبت می‌کند:
    _ متشکرم جورجینا. البته در حقیقت همه بهم میگن یکی از بی‌استعداد ترین کمدین‌های حال حاضر دنیا.
    صدای خندیدن جمعیت گوش‌ها را پر می‌کند. جک تکه‌ی میوه‌ای را که داخل دهانش است
    قورت می‌دهد و به کمک چشمان درشتی که دارد، با میهمان‌های حاضر در جشن تولد ارتباط بینایی برقرار می‌کند.
    لحن مناسب و روان صحبت کردن جک بسیار دلنشین است، طوری که حتی اگر حرف‌هایی که می‌زند ذاتاً بامزه نباشند، موجب خنده می‌شوند:
    _ راستش می‌خوام یکی از خاطرات مشترک دوران کودکی خودم و مایکل رو براتون تعریف کنم.
    کمی مکث می‌کند و به چهره‌ی مایکل چشم می‌دوزد‌‌، ناخود‌آگاه مایکل نیز مشتاق شده است.
    قبل از آنکه شور و هیجان به وجود آمده از بین برود، خود جک بحث را پیش می‌برد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    _ فقط ده سالمون بود که توی جشن هالووین صورتمون رو مثل یه اسکلت نقاشی کردیم و به خیال خودمون لباس مخوف مشکی رنگی پوشیدیم. هدفِ ما این بود که یکی از بداخلاق‌ترین پیرمرد‌های دنیا رو بترسونیم.
    جک سیب زمینیِ سرخ کرده طلایی ‌رنگ و برشته شده را داخل ظرف کچاب فرو می‌کند و با شور و هیجان مضاعف رو به جمعیت می‌گوید:
    _ حدس بزنید چی شد؟
    خیلی زود صدای بم و مردانه‌ی الکس از آن سوی میز شنیده می‌شود:
    _ پیرمرد بیچاره سکته کرد؟
    جک که مشغول جویدن سیب زمینی سرخ کرده است، پشت دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و پاسخ می‌دهد:
    _ نه رفیق. وقتی که شب شد من و مایکل لباس‌هامون رو پوشیدم و منتظر موندیم از خونه‌اش بیاد بیرون. بعدش پنهونی وارد باغچه‌اش شدیم و بدون این که صدایی از خودمون در بیاریم، مثل زامبی‌ها شروع به راه رفتن کردیم.
    صدای خندیدن جمعیت به گوش می‌رسد. والدین سوفیا و مایکل نیز برای اندک دقایقی لبخندی روی لبانشان سوار کرده‌اند؛ اما سوفیا در این جشن تولد شادترین شخص ممکن است. از اعماق وجود می‌خندد و مدام حرکات مایکل را زیر نظر می‌گیرد.
    احساس می‌کند آن پسر تکه‌ی گمشده‌ای از پازل زندگی‌اش است که برای معنا بخشیدن به هویت خویش، وجودش بسیار مستلزم و الزامی است.
    جک به لحن سابقش وفادار می‌ماند:
    _ چند دقیقه‌ای به همون طریق گذشت، ولی اون پیرمرد هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. جلوی در خونه وایستاده بود و مثل همیشه نگهبانی می‌داد که شخصی برای در زدن و شکلات گرفتن مزاحمش نشه. من و مایکل که ضایع شده بودیم، با قدم‌های آروم از باغچه‌اش خارج شدیم.
    جک جرعه‌ای از نوشابه‌‌ی کولای داخل بطری فلزی را توسط نی نازکی هورت می‌کشد و صحبتش را دقیقا در نقطه‌ی اوج متوقف می‌کند؛ سپس مصمم‌تر کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌‌‌دهد:
    _ روز بعدش از همکلاسی‌مون شنیدیم که اون پیرمردِ بیچاره بیست ساله که نابیناست.
    کمی مکث می‌کند و به چهره‌های حاضر در میهمانی چشم می‌دوزد که چطور لبخند‌هایشان همراه با صدای افنجاری خندهایشان وسعت می‌یابد.
    جک سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان می‌دهد و با همان لبخند کم‌رنگ و مرموزش بحث را کامل می‌کند:
    _ باورم نمیشه ده دقیقه‌ی کامل جلوی یه فرد نابینا مثل زامبی راه می‌رفتیم.
    موهای خرمایی رنگش را برهم می‌زند و از روی صندلی بلند می‌شود. با صدای ناله‌های گلویش و چهره‌ای که به یک سمت کج شده است، دستان شل و بی‌تحرکش را در موازات یکدیگر بالا می‌گیرد؛ سپس همانند مردگان متحرک تلو‌تلو خوران دور کافه‌تریا می‌چرخد. سوفیا از شدت ریسه رفتن سرش رو به بالا است و با چشمان نیمه ‌بسته‌‌، دستانش روی شکمش قرار می‌گیرند. جمع کردن تمام توانش برای صحبت کردن، به یک جمله‌ی کوتاه ختم می‌شود:
    _ بس کن جک!
    جک علی‌رغمِ جراحتِ پای سمت راستش، همچنان به دور کافه‌تریا چرخ می‌زند. چشمان کشیده‌ی مایکل نیز برای چند ثانیه روی رخسار سوفیا متمرکز می‌شود که چطور روی صندلی ولو شده است و از عمق وجود مشغول خندیدن است.
    به محض آنکه جک مجدداً روی صندلی می‌نشیند و ته مانده‌ی بطری نوشابه‌اش را سر می‌کشد، آقای آدامز از میان میز بلند می‌شود و با چهره‌ی جدی خود، بی‌مقدمه شروع به صحبت می‌کند:
    _ از همگی متشکرم که به جشن تولد مایکل اومدید. باید در رابـ ـطه با موضوع مهمی صحبت کنم.
    سوفیا اندامِ ولو شده‌اش را کمی بالا می‌کشاند؛ اما به قدری لبخند را عمیق روی ساحل لبانش حک کرده است که موج ناگهانی صحبت‌‌ آقای آدامز نیز نمی‌تواند آن را به دست فراموشی بسپارد.
    صندلِی سوفیا دقیقاً کنار صندلی مایکل قرار دارد. نگاهش را به سمت مایکل می‌چرخاند و دست بلند و قلمی‌ او را به طور ناگهانی در اختیار خود می‌گیرد که با استرس خاصی مدام روی میز چوبی کوبیده می‌شود.
    سکوتِ مطلق چهره‌ی همه‌ی میهمان‌ها را جدی می‌کند؛ اما اعضای خانواده مایکل و سوفیا با دقت و کنجکاوی مضاعفی به رخسار آقای آدامز خیره می‌شوند. آن پزشک همانند همیشه با لحن پر نفوذی که دارد، بدون شتاب و عجله کلماتش را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    _ دقایقی پیش متوجه شدیم سوفیا و مایکل دست به کار خیلی خطرناکی زدن.
    عینک طبی خود را از روی صورتش بر می‌دارد و مصمم‌تر لب می‌زند:
    _ دقیقاً نمی‌دونیم چه اتفاقی افتاده. طبق گزارش شاهدین مایکل داخل آب رودخانه فرو رفته بود.
    شانه‌هایش به سمت بالا می‌روند و اضافه می‌کند:
    _ الان زندگی‌شون رو به یک رهگذر مدیون هستن که به آمبولانس زنگ زده. تیم پزشکی ما مطمئن هستش سوفیا و مایکل این کار رو با غرض انجام دادن.
    پدر و مادر سوفیا توسط چشمانی که می‌خواهند از حدقه بیرون بزنند، به چهره‌ی خنثی و بی‌تحرک آقای آدامز خیره می‌مانند.
    مادر مایکل نیز به خاطر شوک عصبی و ناگهانی که بهش وارد می‌شود، رگ‌های سبز رنگ ریز و درشت کنار شقیقه‌هایش برجسته می‌شوند و با نبض تندی می‌زنند؛ سپس ناخواسته دست راستش را بالا می‌آورد و جلوی دهان بازمانده‌اش می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا برای لحظه‌ای خشکش می‌زند؛ گویا ولتاژ قدرتمندی را بر پیکرش متصل کرده باشند. لبخند از روی لبانش کنار می‌رود و شوک‌زده شروع به صحبت می‌کند:
    _ این درست نیست؛ من و مایکل اون کار رو انجام دادیم که فقط همدیگه رو توی روز‌های بعدی بهتر یادمون بیاد؛ قصد نداشتیم به خودمون آسیب بزنیم.
    سوفیا نگاهش را به سمت مایکل می‌چرخاند و درحالی که همچنان دست سرد آن پسر را در اختیار دارد، از عمق وجود صحبت می‌کند:
    _ یه چیزی بگو عزیزم. چرا ساکت نشستی؟ حقیقت رو براشون تعریف کن.
    برای چند لحظه‌ی سخت و نفس‌گیر سکوت مطلق از میهمان‌ها پذیرایی می‌کند. سوفیا مجدداً به سمت آقای آدامز می‌چرخد و این بار با صلابت بیشتری کلمات را کنار یکدیگر می‌چیند:
    _ تو که گفتی من و مایکل حدقل بیست ساعت از شبانه‌روز رو باید کنار همدیگه باشیم‌؛ پس حفظ‌کردن فاصله چی میشه؟
    آقای آدامز برای جواب دادن همچنان از لحن آرام و خونسردش بهره می‌گیرد:
    _ ما فعالیت مغزتون رو برسی کردیم و متاسفانه نتایجش به طرزِ ویرانگری منفی بوده؛ در ضمن این تصمیم رئیس تیم پزشکی هست.
    سوفیا به وسیله‌ی همان گلویی که از شدت خشک‌بودن به زور نفس می‌کشد، به عنوان آخرین دفاعیه با استیصال خطاب به مایکل می‌گوید:
    _ تو رو دارن انتقال میدن؛ این یعنی عشق ما برای همیشه فراموش میشه. برات مهم نیست؟
    مایکل شانه‌‌ای بالا می‌اندازد و به سرعت دستش را از داخل دست سوفیا آزاد می‌کند؛ سپس با لحن بلندی رو به او لب می‌جنباند:
    _ من حتی تو رو نمی‌شناسم. اگه انقدر احمق بودم که به خاطرت داشتم خودکشی می‌کردم، همون بهتر که انتقالم بدن.
    به سرعت از روی صندلی بلند می‌شود و بدون آنکه منتظر پاسخی از جانب سوفیا بماند، در میانِ کورسوی شمع‌های روی میز به سمت درب خروجی کافه‌تریا حرکت می‌کند.
    دستش را روی دستگیره می‌گذارد و به سرعت پایین می‌دهد؛ سپس وارد سالن خلوت بیمارستان می‌شود. اندکی درز چشمانش را کوچک‌ می‌کند که به روشنایی چراغ‌های سالن عادت کند. وارد یکی از آسانسور‌های بخش می‌شود و شماره‌‌ی قرمز رنگ الکترونیکی کابین را می‌فشارد.
    داخل بخش مغز و اعصاب قدم بر می‌دارد و بدون انجام‌دادن هیچ کار اضافه‌ای، مستقیم به سمت درب اتاق خود حرکت می‌کند. دستگیره را پایین می‌دهد و وارد اتاق خویش می‌شود.
    مشتان گره کرده‌اش را با تمام وجود به درب باز مانده‌ی کمد لباس‌هایش می‌کوبد. به قدری این عمل را تکرار می‌کند که درب چوبی کمد با یک ضربه‌ی پای راست او از جایش کنده می‌شود و پهن کف سرامیکی اتاقش می‌شود. انگشتان بلندش داخل موهایش فرو می‌روند و داخل اتاق شروع به قدم‌برداشتن می‌کند. زمان زیادی سپری نمی‌شود که پژواک قدم‌های شخص دیگری نیز از سمت سالن به گوش می‌رسد.
    سوفیا مقداری درب اتاق مایکل را هل می‌دهد و بی‌معطلی وارد می‌شود. لبخند تلخی روی لبان مایکل نفش می‌بندد و چشمان گود‌رفته‌اش را مستقیم به چهره‌ی سوفیا گره می‌زند؛ سپس با کلافگی خطاب به او می‌گوید:
    _ از جون من چی می‌خوای؟
    سوفیا با قدم‌های سریعش به مایکل نزدیک می‌شود و همینطور که چشمان آن دختر کاملا خیس شده‌اند، با لحن آرامی شروع به صحبت می‌کند:
    _ می‌دونم که من رو یادت اومده؛ چرا سر میز از عشقمون حمایت نکردی؟
    شانه‌های مایکل به سرعت بالا می‌روند و با لحنی که لرزش محسوسی دارد، پاسخ می‌دهد:
    _ من نمی‌دونم توی روز‌های گذشته چه اتفاقی بین ما افتاده؛ ولی مطمئن هستم که درحال حاضر هیچ حسی به تو ندارم.
    سوفیا خود را به مایکل نزدیک‌تر می‌کند و با عصبانیت بیشتری کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    _ پس اون همه حرف‌های عاشقانه و رمانتیکی که بهم می‌زدی چی میشه؟
    مایکل نگاهش را مستقیم به چشمان سوفیا گره می‌زند؛ سپس با لحنی خنثی جواب می‌دهد:
    _ شاید به خاطر این بوده که توی بیمارستان با هیچ دختری در ارتباط نبودم و بهت نزدیک شدم که فقط وقتم بگذره.
    به محض آنکه جمله‌ی مایکل به اتمام می‌رسد، سوفیا با دست کوچک و ظریف خود یک سیلی به صورت مایکل می‌زند که رد انگشتانش روی پوست روشن و شفاف مایکل به جا می‌ماند.
    سرسختانه به بدن مایکل می‌چسبد و به وسیله‌ی قد و قامت کوتاهش مدام سعی می‌کند آن پسر را به سمت خودش برگرداند.
    مایکل برای ثانیه‌ای عصبی می‌شود و با یک چرخش سریع بالا تنه‌اش سوفیا را از خود جدا می‌کند و به سمت و سوی نامعلومی سوق می‌دهد.
    سوفیا تعادلش را از دست می‌دهد و پشت سرش به دیوار اتاق برخورد می‌کند؛ سپس جسم خسته‌اش پخش زمین می‌شود.
    اکنون مقدار اندکِ خون غلیظش که روی دیوار به جا مانده است، برای مایکل هویدا می‌گردد.
    مایکل دستان بلند و قلمی خویش را پشت سرش قفل می‌کند و با چشمانی که از فرط حیرت درشت شده‌اند، بزاق دهانش را به‌سختی فرو می‌دهد که همانند تکه‌ی شیشه‌ای گلویش را می‌خراشد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در سمت‌وسوی دیگر بیمارستان آقای آدامز مستقیم به چشمان والدین سوفیا و مایکل خیره می‌شود؛ سپس با لحن جدی‌اش کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    _ متاسفانه این روش هم نتونست اثرات مثبتش رو نشون بده. زمان زیادی برای ما باقی نمونده و به سرعت باید روش بعدی رو پیاده کنیم.
    با سرعت متعادلی در سالن اصلی بیمارستان درحال حرکت هستند‌. مادر سوفیا به وسیله‌ی دستمال کاغذی گوشه‌ی خیس چشمان بادامی‌اش را پاک می‌کند و در پاسخ می‌گوید:
    _ منظورتون از روش بعدی...
    صحبت خانم برک نیمه‌تمام می‌ماند؛ زیرا صدای آژیر اضطراری از طبقه‌ی ششم در سراسر سالن پخش می‌شود. مادر مایکل به سرعت لب می‌زند:
    _ این صدا در مواقع اضطراری زده میشه؛ درست میگم؟
    آقای آدامز مسیر خود را به سمت آسانسور منحرف می‌کند و هم‌زمان با نگرانی جواب می‌‌دهد:
    _ امیدوارم دست یه نفر اشتباهی رفته باشه روی دکمه.
    آقای آدامز که صدای بوق‌های اضطراری مخصوص به هر طبقه را خوب می‌شناسد، دکمه‌ی قرمز رنگ شماره‌ی شش کابین را لمس می‌کند و خطاب به والدین سوفیا و مایکل می‌گوید:
    _ وقتی این صدا شنیده بشه فقط پرستارها و دکتر‌ها باید خودشون رو به اتاق برسونن.
    قبل از آنکه درب آسانسور بسته بشود، خانم کروز با اعتراض پاسخ می‌دهد:
    _ ولی شاید یکی از بچه‌‌های ما روی دکمه اضطراری فشار داده باشن.
    درب‌های آسانسور به حرکت در می‌آیند و هم‌زمان آقای آدامز لب می‌زند:
    _ متاسفم.
    آسانسور به سرعت حرکت می‌کند و به طبقه‌ی مورد نظر می‌رسد. جمعیت زیادی داخل طبقه ششم جمع شده‌اند.
    ویلیام آدامز با قدم‌های سریعش از میان بیماران و دکتر‌های بخش می‌گذرد و خود را به اتاق مایکل می‌رساند؛ بلافاصله با تصویر دلخراشی مواجه می‌شود. درحالی که چشمان سوفیا بسته است و کاملا هوشیاری‌اش را از دست داده است، از پشت سرش مقداری خون جاری شده است.
    مایکل از میان جمعیت عبور می‌کند و همینطور که شوک‌زده است، مدام با لحن آرامی می‌گوید:
    _ من این کار رو باهاش کردم.
    پرستاران پیکر سوفیا را روی یک تخت چرخ‌دار می‌گذارند و به سرعت از میان جمعیت عبورش می‌دهند؛ سپس روی سرامیک لیز و براق بیمارستان حرکت می‌کنند.
    در این لحظه درب آسانسور باز می‌شود و والدین سوفیا و مایکل خود را به طبقه‌ی ششم می‌رسانند. به محض آنکه آقا و خانم برک با همچین صحنه وحشت‌ناکی مواجه می‌شوند‌‌، هر دو جیغ و فریاد بلندی می‌کشند و دیوانه‌وار انسان‌هایی را که جلویشان قرار دارند، پس می‌زنند.
    آن دو وابسته به پرستاران قدم‌هایشان را سرعت می‌بخشند. آقای برک که قطره‌های اشک‌ داخل چشمانش حلقه زده است، دستی بر موهای قهوه‌ای رنگ دخترش می‌کشاند و با لحن بلندی می‌گوید:
    _ همه چیز درست میشه. صدام رو می‌شنوی دخترم؟
    آن‌ها وارد آسانسور می‌شوند و به سمتِ بخش مراقبت‌های ویژه حرکت می‌کنند.
    مایکل که شوک‌زده و بی‌تحرک است، همچنان با لحن آرامی زمزمه می‌کند‌:
    _ من این کار رو باهاش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خانم کروز به وسیله‌ی دستان بلند و انگشتان قلمی‌اش موهای مشکی‌رنگ و مزاحم پسرش را به پشت سرش هدایت می‌کند؛ سپس با لحن خشک و جدی همیشگی‌اش، خطاب به او می‌گوید:
    _ برام تعریف کن که چه اتفاقی افتاد؟
    مایکل چشمان مشکی رنگش را می‌بندد و با لحنی که همانند فریاد گوش‌خراش است، لب می‌جنباند:
    _ منِ لعنتی این کار رو باهاش کردم.
    جولی با قدم‌های عجولانه‌ به سمت مایکل قدم بر می‌دارد و پس از آنکه بالاجبار او را به داخل اتاق خوابش هدایت می‌کند، به طور ناگهانی و بسیار ماهرانه سرنگ بیهوشی را به رگ گردن مایکل فرو می‌برد.
    ٭٭٭
    چشمان بادامی‌اش که به دلیل اشک‌ریختن‌های متوالی در حالت نیمه بسته قرار گرفته‌اند، به تنها ساعت دیواری داخل سالن انتظار سوق می‌یابد. عقربه‌ها روی عدد سه تکیه می‌زنند و بی‌رحمانه یک ساعت دیگر بر انتظار آن زوج دل‌نگران می‌افزایند.
    خانم برک به وسیله‌ی صدای گرفته‌ای که از انتهای گلویش خارج می‌شود، خطاب به همسر سابقش لب می‌زند:
    _ این بیمارستان برای سوفیا مناسب نیست؛ اون‌ها نمی‌تونن از دخترمون محافظت کنن.
    آقای برک نفس سنگینی را که پشت حصار سـ*ـینه‌اش اسیر کرده است، به آرامی آزاد می‌کند و سکوت مطلق داخل بیمارستان باری دیگر با پاسخ او شکسته می‌شود:
    _ این بیمارستان از زیر مجموعه‌های همون آزمایشگاهِ لعنتی هستش که دستگاه رو داخل سر دخترمون کاشته. اگه قرار باشه درمانی انجام بشه، فقط همین بیمارستان می‌تونه این کار رو عملی کنه.
    خانم برک با حرص و عصبانیت خفته‌ای که میان تک‌تک کلماتش جولان می‌دهد، بحثی را که آغاز کرده است، خود نیز به پایان می‌رساند:
    _ اگه امشب اتفاقی برای سوفیا بیفته تو مقصرِ اصلی هستی. دخترمون تاوان خوش‌گذرونی‌های ده سال قبل تو رو پس میده.
    چشمان آقای برک بسته می‌شوند و دستانش را مشت می‌کند و با عصبانیت می‌فشارد؛ اما جلوی خود را می‌گیرد که پاسخ دیگری ندهد.
    سرانجام درب چوبی و دوقلو‌ی بخش مراقبت‌های ویژه باز می‌شود. آقای جکسون با قدم‌های تأنی و وزین خودش را به سالن انتظار می‌رساند.
    آن زوج مضطرب نیز از روی صندلی‌ها بلند می‌شوند و با گام‌های عجولانه به سمت آقای جکسون حرکت می‌کنند.
    خانم برک برای ثانیه‌ای فراموش می‌کند که نیمه شب است و داخل بیمارستان حضور دارد. از فرط دل‌نگرانی با لحن بلندی می‌گوید:
    _ دکتر! لطفا بگین چه اتفاقی برای سوفیا افتاده.
    آقای جکسون ماسکِ پارچه‌ای را از روی صورتش پایین می‌کشد و برای چند ثانیه نگاهش را میان رخسار آن زوج به گردش در می‌آورد.
    چهره‌‌ی جکسون به قدری خنثی است که والدین سوفیا نمی‌توانند پیش‌بینی کنند قرار است چه خبری از زبان آن پزشک بشنوند.
    در سمت دیگر بیمارستان مایکل به کمک آمپول‌ بیهوشی به خواب فرو رفته است. مادرش روی مبل کنار تخت خواب نشسته است و همینطور که نگاهش را از پسرش پس می‌گیرد، به ساعت دیواری نگاه می‌کند. عقربه‌ها چند دقیقهِ پس از سه صبح را در معرض نمایش قرار داده‌اند.
    به وسیله‌ی درب‌زدن چشمان نیمه‌‌بسته‌ی خانم کروز که آماده بودند به خواب عمیقی فرو بروند، کاملاً هوشیار می‌شوند.
    دستگیره‌ی درب به سمت پایین می‌آید و آقای آدامز به همراه دو پرستار وارد اتاق می‌شوند. خانم کروز جثه‌ی خود را روی مبل صاف می‌کند و با صدای آرامی می‌گوید:
    _ قبول کردن؟
    آقای آدامز در جواب سرش را تکان می‌دهد و با لحن آرامی لب می‌جنباند:
    _ بله، با انتقالش موافقت شد.
    خانم کروز نفس حبس شده‌اش را صدادار بیرون می‌دهد و سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهد؛ سپس باری دیگر به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی مایکل خیره می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا