نگاه مایکل از رخسار سوفیا پس گرفته میشود و مجدداً پایش را روی سرامیک سرد بیمارستان دراز میکند؛ سپس با لحن متفاوتی لب میجنباند:
_ بذار یه طور دیگه سوالم رو بپرسم. تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
سوفیا به وسیلهی قدمهای آهستهای که بر میدارد فاصله میانشان را از بین میبرد؛ سپس همانند مایکل به دیوار تکیه میدهد و تا زمین لیز میخورد.
در میان رفت و آمد انسانها در شلوغترین بخش بیمارستان، سوفیا مقداری تأمل میکند.
سرانجام صدای نحیفش طنینانداز میشود:
_ دوست دارم به این باور داشته باشم که خودم میتونم اوضاع زندگیم رو تحت کنترل داشته باشم، پس با این وجود جوابم منفیه.
مایکل به سرعت اضافه میکند:
_ پس اعتقاد داری در هر صورت انسانها میتونن توی زندگی خوشبخت بشن، چون به همهی مسائل زندگیشون اختیار کامل دارن؟
سوفیا بیاختیار چشمانش را به تابلوی آموزش شستن صحیحِ دستها گره میزند که روی دیوار فیروزهای مقابلش متصل شده است.
مقدارِ اندکی زمان میسوزاند که صحبت مایکل را تٲیید کند؛ اما درنهایت سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد.
مایکل این بار با صلابت بیشتری صحبت میکند:
_ اون شخصی که با یک سرطان غیر علاج به دنیا میاد و فقط پنج سال فرصت زندگی کردن داره هم میتونه از سرنوشت فرار کنه و خوشبخت بشه؟
سوفیا دهانش را مقداری باز میکند که پاسخ بدهد؛ اما ناگهان به خودش میآید و متوجه میشود درحال حاضر پاسخی ندارد.
مایکل دستانش را به یکدیگر گره میزند و سرش را ناامیدانه به دیوار تکیه میدهد؛ سپس با لحن آرامی اضافه میکند:
_ به نظر من سرنوشت تعریف درستی بین جامعه نشده. همهی مردم دنبال این هستن که کوچیکترین اشتباه خودشون رو هم گردن سرنوشت بندازن؛ ولی اینطوری نیست.
توسط دستانش رخسار خود را میپوشاند و صحبتش را تکمیل میکند:
_ سرنوشت یعنی شرایط کلی که زندگی برای ما به وجود میاره، نه اتفاقهایی که بعداً تجربه میکنیم.
سوفیا بزاق دهانش را به سختی پایین میفرستد و چشمان درشتش را مستقیم به صورت مایکل میدوزد؛ سپس لب میزند:
_ تقدیر ما درون خود ماست، فقط باید شجاعت نگاه کردن به اون رو داشته باشیم.
مایکل بدون آنکه پاسخ بدهد، سرش را روی زانوهای جمع شده در آغوشش قرار میدهد و مدتی همانند یک حلزون سپری میکند.
سوفیا با لحن سابقش ادامه میدهد:
_ به این فکر نکن که چرا داخل یه خانوادهی میلیونر به دنیا نیومدی، درعوض طوری زندگی کن که بچهی خودت داخل یه خانوادهی میلیونر به دنیا بیاد.
مایکل در بحثشان بسیار جدی و غمگین بود؛ اما بعد از گذشت چند ثانیه سرش را بالا میآورد و با لبخند کمرنگش، به سوفیا اعلام میکند نقشهای برایش در سر دارد.
مایکل بدون آنکه صحبت کند از روی سرامیک براق و تمیز سالن چند منظوره بلند میشود و برای ثانیهای از بالا به سوفیا نگاه میکند؛ سپس خطاب به او میگوید:
_ دنبالم بیا.
سوفیا کوتاه میگوید:
_ کجا داری میری؟
مایکل شروع به قدم برداشتن میکند. خیلی زود فاصلهی آنها به دو متر میرسد و طنابی که به جلیقهشان متصل شده است، اندکی کش میآید.
چهرهی مایکل آرام و خونسرد به نظر میرسد؛ اما کلماتش با شیب تندی بر جادهی زبانش میرانند:
_ از همون صبح هر جای مسخرهای که رفتی منم دنبالت اومدم، الان هم تو باید باهام بیای.
سوفیا نیم چرخی به سمت مایکل میزند و حاضرجواب پاسخ میدهد:
_ که بریم یه جای مسخره دیگه؟
درحالی که به طرز عجیبی برهمریختگی موهای مایکل با پوست روشن و فرم کشیدهی صورتش هماهنگ است، مصمم پاسخ میدهد:
_ دقیقا، حالا نوبت من شده که تو رو حرص بدم.
استدلال مایکل به قدری منطقی است که برای سوفیا راهحل دیگری بهجز قانع شدن باقی نمیگذارد.
سوفیا همراه با هودی بنفش رنگی که بر تن دارد، به اجبار از روی کف سرامیکی سالن بلند میشود و به سمت مایکل گام بر میدارد.
_ بذار یه طور دیگه سوالم رو بپرسم. تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
سوفیا به وسیلهی قدمهای آهستهای که بر میدارد فاصله میانشان را از بین میبرد؛ سپس همانند مایکل به دیوار تکیه میدهد و تا زمین لیز میخورد.
در میان رفت و آمد انسانها در شلوغترین بخش بیمارستان، سوفیا مقداری تأمل میکند.
سرانجام صدای نحیفش طنینانداز میشود:
_ دوست دارم به این باور داشته باشم که خودم میتونم اوضاع زندگیم رو تحت کنترل داشته باشم، پس با این وجود جوابم منفیه.
مایکل به سرعت اضافه میکند:
_ پس اعتقاد داری در هر صورت انسانها میتونن توی زندگی خوشبخت بشن، چون به همهی مسائل زندگیشون اختیار کامل دارن؟
سوفیا بیاختیار چشمانش را به تابلوی آموزش شستن صحیحِ دستها گره میزند که روی دیوار فیروزهای مقابلش متصل شده است.
مقدارِ اندکی زمان میسوزاند که صحبت مایکل را تٲیید کند؛ اما درنهایت سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد.
مایکل این بار با صلابت بیشتری صحبت میکند:
_ اون شخصی که با یک سرطان غیر علاج به دنیا میاد و فقط پنج سال فرصت زندگی کردن داره هم میتونه از سرنوشت فرار کنه و خوشبخت بشه؟
سوفیا دهانش را مقداری باز میکند که پاسخ بدهد؛ اما ناگهان به خودش میآید و متوجه میشود درحال حاضر پاسخی ندارد.
مایکل دستانش را به یکدیگر گره میزند و سرش را ناامیدانه به دیوار تکیه میدهد؛ سپس با لحن آرامی اضافه میکند:
_ به نظر من سرنوشت تعریف درستی بین جامعه نشده. همهی مردم دنبال این هستن که کوچیکترین اشتباه خودشون رو هم گردن سرنوشت بندازن؛ ولی اینطوری نیست.
توسط دستانش رخسار خود را میپوشاند و صحبتش را تکمیل میکند:
_ سرنوشت یعنی شرایط کلی که زندگی برای ما به وجود میاره، نه اتفاقهایی که بعداً تجربه میکنیم.
سوفیا بزاق دهانش را به سختی پایین میفرستد و چشمان درشتش را مستقیم به صورت مایکل میدوزد؛ سپس لب میزند:
_ تقدیر ما درون خود ماست، فقط باید شجاعت نگاه کردن به اون رو داشته باشیم.
مایکل بدون آنکه پاسخ بدهد، سرش را روی زانوهای جمع شده در آغوشش قرار میدهد و مدتی همانند یک حلزون سپری میکند.
سوفیا با لحن سابقش ادامه میدهد:
_ به این فکر نکن که چرا داخل یه خانوادهی میلیونر به دنیا نیومدی، درعوض طوری زندگی کن که بچهی خودت داخل یه خانوادهی میلیونر به دنیا بیاد.
مایکل در بحثشان بسیار جدی و غمگین بود؛ اما بعد از گذشت چند ثانیه سرش را بالا میآورد و با لبخند کمرنگش، به سوفیا اعلام میکند نقشهای برایش در سر دارد.
مایکل بدون آنکه صحبت کند از روی سرامیک براق و تمیز سالن چند منظوره بلند میشود و برای ثانیهای از بالا به سوفیا نگاه میکند؛ سپس خطاب به او میگوید:
_ دنبالم بیا.
سوفیا کوتاه میگوید:
_ کجا داری میری؟
مایکل شروع به قدم برداشتن میکند. خیلی زود فاصلهی آنها به دو متر میرسد و طنابی که به جلیقهشان متصل شده است، اندکی کش میآید.
چهرهی مایکل آرام و خونسرد به نظر میرسد؛ اما کلماتش با شیب تندی بر جادهی زبانش میرانند:
_ از همون صبح هر جای مسخرهای که رفتی منم دنبالت اومدم، الان هم تو باید باهام بیای.
سوفیا نیم چرخی به سمت مایکل میزند و حاضرجواب پاسخ میدهد:
_ که بریم یه جای مسخره دیگه؟
درحالی که به طرز عجیبی برهمریختگی موهای مایکل با پوست روشن و فرم کشیدهی صورتش هماهنگ است، مصمم پاسخ میدهد:
_ دقیقا، حالا نوبت من شده که تو رو حرص بدم.
استدلال مایکل به قدری منطقی است که برای سوفیا راهحل دیگری بهجز قانع شدن باقی نمیگذارد.
سوفیا همراه با هودی بنفش رنگی که بر تن دارد، به اجبار از روی کف سرامیکی سالن بلند میشود و به سمت مایکل گام بر میدارد.
آخرین ویرایش: