با وجود سرمای هوا و راه طولانی که در پیش داشتند، برخلاف انتظار باگراد توقفی در کنار نبود.
فرانک سه ساعت بعد از شروع راهپیمایی آن شب این را گفت و صدای اعتراض چند جوان بلند شد. یکی از آنها جوناس بود که اگر باگراد جلوی دهانش را نگرفته بود فحش زشتی نثار فرانک میکرد.
ساعت از ده شب هم گذشته بود که الکس، برادر کوچکتر جوناس، دواندوان خود را به آنها رساند. درحالیکه دیگر هیچکس نای راهرفتن نداشت و همه از راهنما گله و شکایت داشتند، او همچنان سرحال بود و دویدنش مانند جستوخیز بود.
الکس با صدای نازکش آمرانه گفت:
- بابا میگه دیگه چیزی تا فیوانا نمونده. سرووضعتون رو مرتب کنین.
سپس با انگشت به سر جوناس اشاره کرد و گفت:
- تو هم اون موهای سیخسیخیت رو صاف کن.
جوناس اخمی کرد و با دست شروع به مرتبکردن موهایش کرد. الکس پس از رساندن اخبار برگشت تا برود. همانطور که به جلوی صف برمیگشت رویش را برگرداند و گفت:
- البته اون آخری رو اون نگفت، خودم گفتم. فکر کردم لازمه که یکی بهت هشدار بده.
جوناس مثل برق دوید تا او را به چنگ بیاورد؛ اما الکس فرز و چابک از دست او گریخت و میان جمعیت گم شد.
باگراد خندید و خودش نیز دستی به موهایش کشید و یقهی لباسش را صاف کرد.
هرچه به فیوانا نزدیکتر میشدند، هوا سردتر میشد. تا جایی که دندانهایشان از شدت سرما به هم میخورد. باگراد خسته و گرسنه بود، بااینحال اعتراض نمیکرد. برعکس جوناس که همهی اطرافیانش را کلافه کرده بود.
سرانجام پس از ده ساعت پیادهروی بیوقفه و خستهکننده با توقفهای بسیار کوتاه، صدای هیجانزدهی الکس از صف جلویی شنیده شد که داد زد.
- اونجا رو! اون چراغا برای چیه؟ نکنه رسیدیم؟
باگراد با شنیدن این حرف از جا پرید و ناگهان سرما و گرسنگی و خستگیاش را از یاد برد. گوشش را تیز کرد تا جواب فرانک را بشنود.
- آره! اون بزرگترین تپهی فیواناست. واسه جشن فردا تزئینش کردن. دیگه چیزی نمونده. میدونم خستهاید؛ ولی اگه سریعتر حرکت کنین تا نیم ساعت دیگه به اونجا میرسیم.
خستگی؟ باگراد اگر میتوانست پروازکنان خود را به فیوانا میرساند. دیگر مشکلات جزئی مثل خستگی و گرسنگی چه اهمیتی داشت؟
باگراد نفهمید چطور راه باقی مانده تا دروازهی اصلی را طی کرد. نفهمید جوناس در تمام آن نیم ساعت چه حرفهایی زد و چرا هر لحظه یکبار به شانهاش ضربه میزد. او تنها زمانی به خود آمد که همراه باقی مردم دهکده هراکیلتون در مقابل دروازهی عظیمی ایستاد.
تابلویی که درست بالای دروازه نصب بود چنان روشن بود که انگار صدها شمع را در کنارش قرار داده بودند.
حتی حروف طلایی روی تابلو نیز براق و درخشان بودند. روی تابلو نوشته شده بود «فیوانا»
ناگهان قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت. زیر حروف درشت و طلایی با خطی خوانا و زیبا نوشته بودند «محل برگزاری هزاروپنجمین جشن دوستی»
سرتاپایش لبریز از آرامشی ژرف شد. قلبش با شدت در سـ*ـینهاش میتپید. دستهایش از هیجان لرزش خفیفی پیدا کرده بود. تنها چند قدم مانده بود.
فرانک سه ساعت بعد از شروع راهپیمایی آن شب این را گفت و صدای اعتراض چند جوان بلند شد. یکی از آنها جوناس بود که اگر باگراد جلوی دهانش را نگرفته بود فحش زشتی نثار فرانک میکرد.
ساعت از ده شب هم گذشته بود که الکس، برادر کوچکتر جوناس، دواندوان خود را به آنها رساند. درحالیکه دیگر هیچکس نای راهرفتن نداشت و همه از راهنما گله و شکایت داشتند، او همچنان سرحال بود و دویدنش مانند جستوخیز بود.
الکس با صدای نازکش آمرانه گفت:
- بابا میگه دیگه چیزی تا فیوانا نمونده. سرووضعتون رو مرتب کنین.
سپس با انگشت به سر جوناس اشاره کرد و گفت:
- تو هم اون موهای سیخسیخیت رو صاف کن.
جوناس اخمی کرد و با دست شروع به مرتبکردن موهایش کرد. الکس پس از رساندن اخبار برگشت تا برود. همانطور که به جلوی صف برمیگشت رویش را برگرداند و گفت:
- البته اون آخری رو اون نگفت، خودم گفتم. فکر کردم لازمه که یکی بهت هشدار بده.
جوناس مثل برق دوید تا او را به چنگ بیاورد؛ اما الکس فرز و چابک از دست او گریخت و میان جمعیت گم شد.
باگراد خندید و خودش نیز دستی به موهایش کشید و یقهی لباسش را صاف کرد.
هرچه به فیوانا نزدیکتر میشدند، هوا سردتر میشد. تا جایی که دندانهایشان از شدت سرما به هم میخورد. باگراد خسته و گرسنه بود، بااینحال اعتراض نمیکرد. برعکس جوناس که همهی اطرافیانش را کلافه کرده بود.
سرانجام پس از ده ساعت پیادهروی بیوقفه و خستهکننده با توقفهای بسیار کوتاه، صدای هیجانزدهی الکس از صف جلویی شنیده شد که داد زد.
- اونجا رو! اون چراغا برای چیه؟ نکنه رسیدیم؟
باگراد با شنیدن این حرف از جا پرید و ناگهان سرما و گرسنگی و خستگیاش را از یاد برد. گوشش را تیز کرد تا جواب فرانک را بشنود.
- آره! اون بزرگترین تپهی فیواناست. واسه جشن فردا تزئینش کردن. دیگه چیزی نمونده. میدونم خستهاید؛ ولی اگه سریعتر حرکت کنین تا نیم ساعت دیگه به اونجا میرسیم.
خستگی؟ باگراد اگر میتوانست پروازکنان خود را به فیوانا میرساند. دیگر مشکلات جزئی مثل خستگی و گرسنگی چه اهمیتی داشت؟
باگراد نفهمید چطور راه باقی مانده تا دروازهی اصلی را طی کرد. نفهمید جوناس در تمام آن نیم ساعت چه حرفهایی زد و چرا هر لحظه یکبار به شانهاش ضربه میزد. او تنها زمانی به خود آمد که همراه باقی مردم دهکده هراکیلتون در مقابل دروازهی عظیمی ایستاد.
تابلویی که درست بالای دروازه نصب بود چنان روشن بود که انگار صدها شمع را در کنارش قرار داده بودند.
حتی حروف طلایی روی تابلو نیز براق و درخشان بودند. روی تابلو نوشته شده بود «فیوانا»
ناگهان قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت. زیر حروف درشت و طلایی با خطی خوانا و زیبا نوشته بودند «محل برگزاری هزاروپنجمین جشن دوستی»
سرتاپایش لبریز از آرامشی ژرف شد. قلبش با شدت در سـ*ـینهاش میتپید. دستهایش از هیجان لرزش خفیفی پیدا کرده بود. تنها چند قدم مانده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: