کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
با وجود سرمای هوا و راه طولانی که در پیش داشتند، برخلاف انتظار باگراد توقفی در کنار نبود.
فرانک سه ساعت بعد از شروع راه‌پیمایی آن شب این را گفت و صدای اعتراض چند جوان بلند شد. یکی از آن‌ها جوناس بود که اگر باگراد جلوی دهانش را نگرفته بود فحش زشتی نثار فرانک می‌کرد.
ساعت از ده شب هم گذشته بود که الکس، برادر کوچک‌تر جوناس، دوان‌دوان خود را به آن‌ها رساند. درحالی‌که دیگر هیچ‌کس نای راه‌رفتن نداشت و همه از راهنما گله و شکایت داشتند، او همچنان سرحال بود و دویدنش مانند جست‌وخیز بود.
الکس با صدای نازکش آمرانه گفت:
- بابا میگه دیگه چیزی تا فیوانا نمونده. سرووضعتون رو مرتب کنین.
سپس با انگشت به سر جوناس اشاره کرد و گفت:
- تو هم اون موهای سیخ‌سیخیت رو صاف کن.
جوناس اخمی کرد و با دست شروع به مرتب‌کردن موهایش کرد. الکس پس از رساندن اخبار برگشت تا برود. همان‌طور که به جلوی صف برمی‌گشت رویش را برگرداند و گفت:
- البته اون آخری رو اون نگفت، خودم گفتم. فکر کردم لازمه که یکی بهت هشدار بده.
جوناس مثل برق دوید تا او را به چنگ بیاورد؛ اما الکس فرز و چابک از دست او گریخت و میان جمعیت گم شد.
باگراد خندید و خودش نیز دستی به موهایش کشید و یقه‌ی لباسش را صاف کرد.
هرچه به فیوانا نزدیک‌تر می‌شدند، هوا سردتر می‌شد. تا جایی که دندان‌هایشان از شدت سرما به هم می‌خورد. باگراد خسته و گرسنه بود، بااین‌حال اعتراض نمی‌کرد. برعکس جوناس که همه‌ی اطرافیانش را کلافه کرده بود.
سرانجام پس از ده ساعت پیاده‌روی بی‌وقفه و خسته‌کننده با توقف‌های بسیار کوتاه، صدای هیجان‌زده‌ی الکس از صف جلویی شنیده شد که داد زد.
- اونجا رو! اون چراغا برای چیه؟ نکنه رسیدیم؟
باگراد با شنیدن این حرف از جا پرید و ناگهان سرما و گرسنگی و خستگی‌‌اش را از یاد برد. گوشش را تیز کرد تا جواب فرانک را بشنود.
- آره! اون بزرگ‌ترین تپه‌ی فیواناست. واسه جشن فردا تزئینش کردن. دیگه چیزی نمونده. می‌دونم خسته‌اید؛ ولی اگه سریع‌تر حرکت کنین تا نیم ساعت دیگه به اونجا می‌رسیم.
خستگی؟ باگراد اگر می‌توانست پرواز‌کنان خود را به فیوانا می‌رساند. دیگر مشکلات جزئی مثل خستگی و گرسنگی چه اهمیتی داشت؟
باگراد نفهمید چطور راه باقی مانده تا دروازه‌ی اصلی را طی کرد. نفهمید جوناس در تمام آن نیم ساعت چه حرف‌هایی زد و چرا هر لحظه یک‌بار به شانه‌‌اش ضربه می‌زد. او تنها زمانی به خود آمد که همراه باقی مردم دهکده هراکیلتون در مقابل دروازه‌ی عظیمی ایستاد.
تابلویی که درست بالای دروازه نصب بود چنان روشن بود که انگار صد‌ها شمع را در کنارش قرار داده بودند.
حتی حروف طلایی روی تابلو نیز براق و درخشان بودند. روی تابلو نوشته شده بود «فیوانا»
ناگهان قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت. زیر حروف درشت و طلایی با خطی خوانا و زیبا نوشته بودند «محل برگزاری هزاروپنجمین جشن دوستی»
سرتاپایش لبریز از آرامشی ژرف شد. قلبش با شدت در سـ*ـینه‌‌اش می‌تپید. دست‌هایش از هیجان لرزش خفیفی پیدا کرده بود. تنها چند قدم مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    چند قدم به برآورده‌شدن بزرگ‌ترین آرزویش مانده بود و کافی بود از دروازه بگذرد تا برای همیشه از وان جولد و مردمانش جدا شود و زندگی جدیدی را آغاز کند.
    صف مقابل در بسیار زیاد بود. هزاران نفر از هرنقطه از سرزمین به آنجا آمده بودند تا در جشن شرکت کنند.
    باگراد چنان محو نگهبان روشن و پرنور دروازه شده بود که نفهمید کی نیمی از مردم هراکیلتون از دروازه رد شده و نوبت به عبور آن‌ها رسید. همچنان که جلو می‌رفت جوناس سقلمه‌‌ای به او زد و گفت:
    - هی! اون یه برایتره!
    دهان باگراد باز شد تا بگوید خودم می‌دونم؛
    اما صدایی از گلویش خارج نشد. نمی‌توانست چشم از آن مرد کوتاه‌قامت و خوش‌رو بردارد. به‌راستی که داستان‌ها حقیقت داشتند. همان‌طور که قبلاً نیز خوانده بود، برایتر‌ها موجوداتی با قد متوسط و چهره و اندامی انسانی بودند که نور از همه‌جای بدنشان بیرون می‌زد و چهره‌هایشان لبریز از مهربانی و پاکی بود.
    باگراد همان‌طور که به برایتر زل زده بود، با هل محکمی که جوناس به او داد از دروازه گذشت و چیزی نمانده بود در آغـ*ـوش برایتر بیفتد.
    باگراد تعادلش را حفظ کرد و به‌محض‌آنکه صاف ایستاد، بر سر جوناس فریاد زد:
    - قرار نبود این‌جوری وارد دهکده بشم.
    جوناس که هنوز به او سیخونک می‌زد تمسخرآمیز گفت:
    - پس می‌خواستی چه‌جوری وارد بشی؟ نکنه توقع داشتی برات فرشینه پهن کنن!
    باگراد چشم‌غره‌‌ای به او رفت و رویش را برگرداند. بلافاصله نگاهش به برایتر افتاد که به او لبخند می‌زد. روشنایی صورتش چنان زیاد بود که باگراد ناچار شد برای واضح دیدن صورتش، چشم‌هایش را تنگ کند.
    او با صدای گیرا و بمی گفت:
    - اگه واقعاً بخوای می‌تونم ترتیبش رو بدم.
    سپس بار دیگر لبخند زد. انگار خنده را روی صورتش نقاشی کرده بودند؛ زیرا حالت صورتش به‌هیچ‌وجه تغییر نمی‌کرد.
    باگراد که با شنیدن این حرف سرخ شده بود با ناراحتی گفت:
    - معلومه که نمی‌خوام! یعنی دوست من فقط یه‌کم شوخه. منظور من این بود که من خیلی انتظار این لحظه رو کشیدم. دوست نداشتم این‌جوری پا به جشن بذارم. فقط همین!
    لبخند برایتر وسیع‌تر شد. باگراد نفس عمیقی کشید. خوش‌حال بود که توانسته‌‌ منظورش را به او بفهماند.
    ناگهان برایتر مدال را که شیشه‌‌ای و داخلش پر از الماس‌های بلورین بود بالا آورد و با لحن عجیبی گفت:
    - پس وارد شو و به انتظار چندین ساله‌‌ت پایان بده.
    باگراد با گیجی نگاهش را از برایتر به مدال شیشه‌‌ای انداخت و پرسید:
    - این رو به همه‌ی مهمونا می‌دین، درسته؟
    در کمال تعجب برایتر سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و نجواکنان گفت:
    - این رو به کسانی می‌دیم که هدیه‌ی ما رو داشته باشن.
    برق از سر باگراد پرید. برایتر از کجا فهمیده بود که در شب رژه‌ی آسمانی خود یکی از الماس‌هایشان را مقابل خانه‌ی او انداختند؟ یعنی او تمام کسانی را که هدیه‌ی آن‌ها را به همراه داشتند می‌شناخت؟
    در بین مردمی که آنجا بودند دیگر چه کسانی الماس بلوری را با خود به همراه داشتند؟
    - امیدوارم تو جشن بهت خوش بگذره باگراد!
    برایتر ضربه‌‌ای به شانه‌ی او زد و قبل از آنکه باگراد بتواند بپرسد نام او را از کجا می‌داند به جوناس نیز خوشامد گفت و دیگر رویش را به‌سمت باگراد برنگرداند.
    - خب! بالاخره دیدیشون. نظرت راجع‌ بهشون چیه؟
    جوناس این سؤال را پرسید و دستش را دور گردن باگراد انداخت.
    باگراد که از دیدن جمعیتی که هرکدام در گوشه‌‌ای نشسته و یا خوابیده بودند هاج‌وواج مانده بود، فقط توانست بگوید:
    - اونا خیلی عجیبن!
    و این حقیقتاً احساس واقعی او در اولین دیدار با یک برایتر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    از طرفی دیگر هنوز به آن فکر می‌کرد که برایتر نام او را از کجا می‌دانست که ناگهان جوناس اعتراض کرد:
    - این چه وضعیه؟ ما باید روی زمین بخوابیم؟
    بعد از ده ساعت راه‌رفتن بی‌وقفه تصور خوابیدن روی زمین سرد و سخت برای باگراد نیز وحشتناک بود؛ اما قبل از آنکه او بخواهد جوابی بدهد، صدای لطیف و دخترانه‌‌ای از پشت سرشان گفت:
    - البته که نه! اگه خیال ندارین به شب‌نشینی ادامه بدین، ما از شما تو قلعه‌مون پذیرایی می‌کنیم.
    جوناس و باگراد هر دو برگشتند و به دختری که تمام بدنش می‌درخشید چشم دوختند. دهان جوناس باز ماند؛ اما نگاه باگراد تنها لحظه‌‌ای آن دختر را از نظر گذراند و سپس مؤدبانه گفت:
    - راستش ما خیلی خسته‌‌ایم. اگه بشه می‌خوایم استراحت کنیم.
    نگاه دختر مدتی طولانی بر صورت باگراد خیره ماند. آنگاه لبخندی زد که زیبایی‌‌اش را دوچندان کرد.
    او گفت:
    - البته که میشه. پس با من بیاین.
    بنابراین جوناس و باگراد بی‌حرف به دنبال دختر راه افتادند.
    باگراد بی‌اهمیت به برایتر مؤنثی که هر چند ثانیه برمی‌گشت و او را نگاه می‌کرد، همان‌طور که راه می‌رفت نگاهش را در فضایی که در آن قدم می‌زدند چرخاند و متوجه شد هر چه جلوتر می‌روند محوطه شلوغ‌تر می‌شود. زمین زیر پایشان چمن‌کاری‌شده و آسمان بالای سرشان مثل روز روشن بود.
    جوناس در‌حالی‌که نگاه از پاهای خوش‌فرم و موهای طلایی دختری که جلوتر از آن‌ها پیش می‌رفت، برنمی‌داشت آهسته گفت:
    - اونا ستاره‌های ساختگین. کار برایتراست.
    - فکر کردیم امسال از ایده‌های جدیدتری استفاده کنیم. نظرتون راجع‌ بهش چیه؟
    جوناس از اینکه دختر صدایش را شنیده بود متعجب شده و چشم‌هایش گرد شد. باگراد با دیدن حالت چهره‌ی او خندید و صادقانه گفت:
    - به نظر من که عالین.
    دختر برگشت و نگاهی به باگراد انداخت. چشم‌های طلایی و عجیبش با حالتی تحسین‌آمیز او را برانداز می‌کرد.
    باگراد که معذب شده بود، لبخندی زد و بار دیگر خودش را مشغول تماشای اطراف نشان داد. در میان مردمی که در اطرافشان با عجله راه می‌رفتند، هرازگاهی موجود درخشانی می‌گذشت و باگراد شک نداشت که آن‌ها برایتر‌هایی هستند که وظیفه‌ی پذیرایی از مهمانان آن سال را بر عهده دارند.
    در هیچ‌کجا از محوطه فرد و تریتر و یا حتی یک نفر از مردم هراکیلتون را نمی‌دید. نفس عمیقی کشید و هوای پاک و خوش‌عطر را استشمام کرد.
    عجیب بود که احساس می‌کرد حتی هوای فیوانا نیز با بقیه‌ی جاها متفاوت است. شاید این احساس از علاقه و تمایل شدیدش به برایتر‌ها سرچشمه می‌گرفت.
    دیری نپایید که به قلعه‌ی کوچکی رسیدند که درست مثل برایتر‌ها روشن و پرنور بود و صد‌ها در و پنجره داشت.
    دختر دستش را به‌سمت در ورودی دراز کرد و گفت:
    - بیاین داخل.
    سپس وارد قلعه شد. جوناس و باگراد پشت‌سر او وارد شدند و هر دو برای چند لحظه مات‌ومبهوت ماندند.
    قلعه‌‌ای که در آن پا گذاشته بودند درواقع یک قلعه نبود. خوابگاه بسیار بزرگ و مجللی بود که هزاران در داشته و به‌نظر می‌رسید صد‌ها طبقه نیز داشته باشد.
    باگراد شک نداشت هرکدام از مردم هراکیلتون اکنون در یکی از اتاق‌ها مشغول استراحت هستند. نه تنها آن‌ها، بلکه باقی مردم نیز شب را در آن خوابگاه سپری می‌کردند.
    - از این طرف.
    دختر با دست به پلکان مرمری اشاره کرد و هر سه نفر از پله‌های براق بالا رفتند. باگراد همه‌جا را با دقت و حساسیت از نظر می‌گذراند و هر چه بیشتر پیش می‌رفتند بیشتر از پیش مطمئن می‌شد که خوابگاهی به آن بزرگی و مجللی را نه در خواب دیده و نه حتی در کتاب‌ها و قصه‌هایش نیز نخوانده بوده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    بالاخره وقتی به طبقه‌ی سوم رسیدند دختر پشت دری ایستاد و گفت:
    - اینجا اتاق شماست. امیدوارم شب خوبی داشته باشین.
    دختر برگشت تا برود که باگراد بی‌اراده مچ دستش را گرفت و گفت:
    - ببخشید! اِ... من یه سؤال داشتم.
    چشم‌های دختر برقی زد و با ملایمتی بیش‌ از اندازه گفت:
    - بپرس.
    - راستش من هنوز اسمت رو نمی‌دونم.
    دختر لبخند شیرینی زد و گفت:
    - اسمم لیندیه. سؤالت همین بود؟
    باگراد به‌تندی گفت:
    - نه! راستش می‌خواستم از بابت همراهیمون ازت تشکر کنم لیندی و می‌خواستم بدونم من چه‌جوری می‌تونم دوستام رو پیدا کنم؟
    لیندی نگاهی به جوناس که با موهای سیخش ور می‌رفت انداخت و گفت:
    - دوستاتون؟ اگه باهاتون اومدن؛ پس صبح می‌تونین پیداشون کنین.
    باگراد که از خستگی چشم‌هایش سیاهی می‌رفت گفت:
    - درسته! فقط می‌خواستم بدونم حالشون خوبه یا نه.
    لیندی گفت:
    - شما تنها کسانی هستین که من اتاقشون رو بهشون نشون دادم. فکر نمی‌کنم اونا رو دیده باشم؛ اما درهرحال مطمئن باش که حالشون خوبه. صبح زود می‌تونی تو محوطه پیداشون کنی. خب! شب به‌خیر.
    لیندی با وقار و زیبایی خاصی روی پاشنه‌ی پا چرخید و تره‌‌ای از موهای بلند و طلایی‌‌اش به صورت باگراد خورد و او احساس کسانی را پیدا کرد که در مصرف نوشیدنی زیاده‌روی کرده باشند.
    اکنون بیشتر احساس خواب‌آلودگی می‌کرد. نگاهی به جوناس انداخت که چهره‌ی رؤیایی به خود گرفته و پرسید:
    - اون گفت تنها کسایی که اتاقشون رو نشون داد ما بودیم؟!
    باگراد به چهره‌ی گیج و منگ او خندید و درحالی‌که دیگر نمی‌توانست سرپا بایستد در اتاق را باز کرد و گفت:
    - فکر کنم شانس حسابی بهت رو کرده.
    سپس وارد اتاق مجللشان شد و با حالت ستایش‌آمیزی تخت بزرگش را نگاه کرد. در آن لحظه تنها خواسته‌‌اش چند ساعت خواب راحت و عمیق بود.
    ***
    صبح روز بعد اولین فکری که پس از یک استراحت طولانی به ذهنش رسید این بود «امروز بهترین روز زندگی منه!»
    باگراد از پشت پنجره‌ی بزرگ اتاق که پرده‌ی آبی روشنش را کنار زده بود، به منظره‌ی تپه‌‌ای که روی آن اقامت داشتند نگاه کرد.
    مردم همچون حشره‌های ریز با سرعت در حرکت بودند و برایتر‌ها در روشنایی روز نیز می‌درخشیدند و سینی‌های نوشیدنی را به هرکسی که از کنارشان عبور می‌کرد تعارف می‌کردند.
    باگراد لبخندی زد و چشمش به چند برایتر قدبلند افتاد که روی چهارپایه‌های بلندی ایستاده و مشغول تزئین شاخ و برگ درختان دورتادور محوطه بودند.
    به هر جا که نگاه می‌کرد برایتری را می‌دید که تزئین جدیدی را به باقی تزئینات اضافه می‌کرد. باگراد شاهد زیبایی و شکوهی بود که هر لحظه بر محل جشن شب افزوده می‌شد.
    - حاضر شدی؟
    باگراد با صدای جوناس برگشت و گفت:
    - اوهوم! تونستی پدرت و الکس رو پیدا کنی؟
    جوناس با وسواس خاصی موهایش را صاف کرد و گفت:
    - آره. درست چهارتا اتاق اون‌ور‌تر بودن. پس چرا نمیای؟ بیا بریم دیگه!
    باگراد آخرین نگاه را به لباس‌هایش انداخت و همان‌طور که به‌سمت در می‌رفت پرسید:
    - حالا تو برای چی این‌همه عجله داری؟
    جوناس وانمود کرد سؤال او را نشنیده و به‌سرعت از اتاق خارج شد. فقط آن‌ها نبودند که از اتاق‌هایشان بیرون می‌آمدند. کم‌کم باقی مردم هراکیلتون و افرادی که لباس‌های برازنده‌‌ای پوشیده بودند نیز از اتاق خود بیرون آمده و درحالی‌که تندتند پچ‌پچ می‌کردند از پله‌ها پایین می‌رفتند.
    در آن‌همه شلوغی بالاخره باگراد توانست دلیل عجله‌ی جوناس را ببیند. لیندی با لباس‌خواب ابریشمی که با وجود روشنایی بدنش او را شبیه به فرشته‌های بدون بال کرده بود، از پله‌ها پایین آمد و خمیازه‌کشان به‌سمت در خروجی رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جوناس آستین لباس باگراد را کشید و گفت:
    - بیا بریم!
    هر دو با عجله از پله‌ها پایین آمدند و کمی بعد وارد محوطه شدند. هوای صبح‌گاهی تمیز و خنک بود و هرازگاهی باد سوزناکی می‌وزید.
    - اون کجا رفت؟ تو دیدی اون کجا رفت؟
    باگراد که در میان جمعیت به‌دنبال فرد و تریتر می‌گشت با حواس‌پرتی گفت:
    - ندیدم.
    سپس جلوتر رفت و شروع به قدم‌زدن کرد. جوناس پشت سر او چشم‌هایش را تنگ کرده بود و به‌ دنبال لیندی می‌گشت.
    بالاخره باگراد آن‌ها را دید. فرد و تریتر سر میز طویل و بلندی که گویی از ابتدا تا انتهای تپه طول داشت نشسته و صبحانه می‌خوردند.
    نصف بیشتر مردم نیز سر میز نشسته بودند. آن‌ها یا می‌خندیدند و با بغـ*ـل دستیشان صحبت می‌کردند و یا لقمه‌های بسیار بزرگ را به‌زور در دهانشان می‌چپاندند. چنان که گویی دیگر قادر به خوردن چنین غذایی نبودند.
    باگراد جوناس را به او سیخونک می‌زد و مدام تکرار می‌کرد:
    - گمش کردیم.
    را نادیده گرفت و به فرد و تریتر نزدیک شد. وقتی به آن‌ها رسید لبخندی زد و گفت:
    - صبح به‌خیر!
    فرد آهسته جواب او را داد؛ اما تریتر از جا پرید و با صدای بلندی گفت:
    - صبح به‌خیر! پس چرا ایستادی؟ بیا بشین. این بهترین صبحانه‌ی عمرمونه.
    بالاخره توجه جوناس نیز به فرد و تریتر جلب شد؛ اما به‌جای آنکه با آن‌ها احوالپرسی کند بی‌مقدمه پرسید:
    - به‌نظرتون برایترا جای دیگه‌‌ای صبحانه می‌خورن؟!
    فرد تکه‌نانی را که در دهانش بود جوید و قورت داد؛ اما رضایت نداد که جوابی به او بدهد.
    باگراد در میان جمعیت گشت و با دیدن یک برایتر چاق‌وچله بلافاصله گفت:
    - به‌نظرم همه‌ی اونا با مردم صبحانه می‌خورن.
    سپس به صندلی خالی کنار فرد اشاره کرد و پرسید:
    - اون جای منه؟
    فرد نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد.
    باگراد کنار او نشست و درحالی‌که بسیار گرسنه بود، کیک شکلاتی را به‌سمت خودش کشید و به جوناس گفت:
    - پس چرا نمی‌شینی؟ اگه صبحونه‌ت رو نخوری تا وقت ناهار گرسنه می‌مونی. لیندی هم که قرار نیست جایی بره، البته تا قبل از تموم‌شدن جشن.
    جوناس که ناامید به‌نظر می‌رسید با ناراحتی گفت:
    - آره. فکر کنم بهتر باشه بعد از صبحانه دنبالش بگردم.
    سپس ظرف بزرگی را که پر از گوشت سرخ‌شده بود به‌سمت خودش کشید و با میـ*ـل مشغول غذا خوردن شد.
    بعد از خوردن صبحانه‌‌ای مفصل، همه از سر میز بلند شدند.
    برایتر‌های کارگر به‌سرعت خود را رساندند تا میز را جمع کنند و باگراد نیز خیلی دلش می‌خواست کمی به آن‌ها در این کار کمک کند؛ اما با دیدن نگاه فرد از این کار منصرف شد.
    کمی بعد از یکدیگر جدا شدند. جوناس رفت تا لیندی را پیدا کند و تریتر نیز که دیوانه‌وار در جستجوی ماریه‌تا بود، پس از رفتن او دادوفریادکنان گفت:
    - فکر کنم دیدمش!
    سپس دوان‌دوان از آن‌ها دور شد. باگراد به او لبخند زد؛ اما فرد پشت‌سر او فحش و ناسزا گفت.
    کمی بعد شروع به قدم‌زدن در محوطه کردند. این کار برای باگراد بسیار لـ*ـذت‌بخش بود؛ زیرا هرچه بیشتر به اطرافش نگاه می‌کرد، باور اینکه بالاخره خود را به جشن دوستی رسانده است آسان‌تر می‌شد.
    هرچند که هنوز هم شبیه خواب‌وخیال بود؛ اما نسبت به شب گذشته اکنون به بودنش در فیوانا اطمینان بیشتر داشت.
    شب قبل هی با خود می‌گفت نکند همه‌ی این‌ها خواب است؟ نکند وقتی بیدار شوم باز هم خود را در خانه‌‌ام پیدا کنم؟ نکند دیگر هیچ‌گاه جوناس و پدر و برادرش را نبینم؟
    او بارها خواب دید که در خانه‌‌اش از بیدار می‌شود و مردم با چوب و چماق بالای سرش ایستاده‌‌اند. بارها نیز کابوس صورت خونی استفان را دید؛ اما درنهایت صبح آن روز در قلعه‌ی برایتر‌ها بیدار شده و تمام کابوس‌ها و افکار تلخش همچون حبابی ترکید و سرانجام حقیقت در برابر چشم‌هایش آشکار شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او در فیوانا بود. در جایی که جشن دوستی برگزار می‌شد و تا به آن لحظه صدها برایتر را از نزدیک دیده بود.
    باگراد لبخندی به افکارش زد. همیشه خیال می‌کرد برایتر‌ها موجوداتی عجیب‌الخلقه و شگفت‌انگیزند. البته شگفت بودند؛ اما به‌هیچ‌وجه عجیب‌الخلقه نبودند. شب گذشته باگراد به این نتیجه رسیده بود که آن‌ها نیز درست شبیه به انسان‌ها هستند.
    او و فرد از کنار چند برایتر که دیگ بزرگی را هم می‌زدند گذشتند. از درون دیگ بوی خوشی به مشام می‌رسید که با دود غلیظی همراه بود. به‌همین‌خاطر فرد دستش را کشید تا زودتر از آن جا دور شوند.
    جلوتر از آن‌ها چند نفر چادر زده بودند. کاملاً معلوم بود که شب گذشته نیز آنجا خوابیده‌‌اند؛ زیرا هنوز بالش‌هایشان روی زمین افتاده بود.
    در طرف چپشان یک گروه سرود که همگی از دم برایتر بودند آواز دل‌انگیزی را تمرین می‌کردند. باگراد حدس می‌زد آن‌ها برای شب تمرین می‌کنند.
    دیگر طاقت نداشت بیش از آن صبر کند. دوست داشت هرچه زودتر شب بشود؛ اما هنوز به ظهر هم نرسیده بودند.
    باگراد نگاهی به تزئینات جشن انداخت و گفت:
    - به‌نظرت چطوره؟
    فرد نگاه سردی به‌اطرافش انداخت و گفت:
    - بد نیست؛ ولی با اون‌همه تعریفی که شنیده بودم توقع داشتم با منظره‌ی بهتری روبه‌رو بشم.
    باگراد با اندک ناامیدی محسوسی نگاهی به ستاره‌های ریز روی درختان که برق می‌زدند انداخت؛ اما در برابر فرد موضعش را عوض نکرد و گفت:
    - ولی به‌نظر من که شاهکاره! مطمئنم تو شب هم همه‌چیز خیلی قشنگ‌تر میشه.
    فرد سعی نکرد دلسردی‌‌اش را پنهان کند و فقط شانه‌هایش را بالا انداخت.
    باگراد با خود فکر کرد «خب حداقلش اینه که از تموم جشنایی که تا حالا دیدم بهتره. با وجود برایتر‌ا هم که دیگه همه‌چیز محشر میشه.»
    ناگهان فرد گفت:
    - بهتر نبود جشن رو جای دیگه‌‌ای برگزار می‌کردن؟ اینجا خیلی شیب داره!
    باگراد که از دست غرغرهای فرد آزرده شده بود، دهانش را باز کرد تا دلایل منطقی ساختگی برای او ارائه بدهد؛ اما قبل از او صدای آشنایی در گوشش پیچید و بوی عطرخوشی بینی‌‌اش را پر کرد:
    - شوخی می‌کنی، نه؟ تو که فکر نکردی قراره جشن رو اینجا برگزار کنیم؟!
    فرد و باگراد برگشتند و لیندی را دیدند که دیگر لباس خوابش را درآورده و اکنون پیراهن آبی روشنی به تن داشت.
    باگراد گفت:
    - سلام. چرا! ما دقیقاً همین‌طور فکر کردیم.
    لیندی خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - پس باید بگم اشتباه کردین پسرا! این تپه فقط یه پیش‌نمایش از جشن اصلیه. مطمئن باشین وقتی وارد محوطه‌ی جشن بشین دهنتون باز می‌مونه.
    فرد پرسید:
    - پس جشن کجا برگزار میشه؟
    لیندی لبخندی به فرد زد و گفت:
    - درست پشت قلعه. اونجا رو دیشب آماده کردیم. فقط مونده تزئین ستاره‌ها که کمی وقت می‌بره. آخه از ستاره‌هایی که اینجا درست کردیم خیلی بزرگ‌ترن.
    باگراد و فرد رویشان را برگرداندند. لیندی راست می‌گفت. بعضی از برایتر‌ها مدام در پشت قلعه در رفت‌وآمد بودند و این اولین باری بود که آن‌ها متوجه این موضوع می‌شدند.
    باگراد که ناگهان سرحال شده بود با خوش‌حالی گفت:
    - می‌دونستم! جشن شب نمی‌تونست انقدر ساده باشه!
    فرد با دلخوری گفت:
    - ساده؟ تو که گفتی اینجا شاهکاره!
    باگراد خود را به نشنیدن زد.
    کمی بعد لیندی پیشنهاد کرد:
    - دوست دارین شما رو با چندتا از دوستانم آشنا کنم؟
    - نه!
    - آره!
    باگراد و فرد هم‌زمان جواب لیندی را داده و او را به‌ خنده انداختند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    البته از نظر فرد اصلاً مسئله‌ی خنده‌داری وجود نداشت. او به‌تندی به باگراد و لیندی پشت کرد و گفت:
    - خب پس بعداً می‌بینمتون.
    و قبل از اینکه لیندی و باگراد برای ماندنش اصرار کنند از آن‌ها دور شد.
    باگراد نفس کلافه‌‌ای کشید و دستی به صورتش کشید. وقتی سرش را بالا آورد متوجه نگاه خیره‌ی لیندی شده و سرفه‌ی کوتاهی کرد.
    لیندی گفت:
    - اِ بیا بریم.
    آن‌ها در جهت مخالف فرد شروع به راه‌رفتن کردند.
    باگراد از او پرسید:
    - تونستی جوناس رو ببینی؟
    لیندی کمی فکر کرد و گفت:
    - جوناس؟ همون دوستت که دیشب دیدمش؟
    - آره. اون دنبال تو می‌گشت.
    لیندی با تعجب گفت:
    - واقعاً؟ خب نه. من ندیدمش.
    لحن کلامش بسیار بی‌اعتنا و خونسرد بود و ناخودآگاه این فکر را به سر باگراد انداخت که جوناس چندان هم خوش‌شانس نیست.
    چند دقیقه‌ی بعد به نقطه‌ی خلوت‌تری رسیدند که چند برایتر مؤنث زیبا با یکدیگر صحبت می‌کردند.
    لیندی دست سرد و یخ‌زده‌ی باگراد را گرفت و درحالی‌که او را به‌سمت دوستانش می‌برد آهسته گفت:
    - اونا از دیدنت خوش‌حال میشن.
    وقتی به دختر‌ها رسیدند، آن‌ها ساکت شده و همگی با حالت بدی به باگراد خیره ماندند.
    لیندی گفت:
    - معرفی می‌کنم. باگراد، مهمون جدید ماست.
    دخترها با عجله جلو آمدند و با باگراد دست دادند. حرکتشان چنان سریع بود که او جا خورد. البته کمی هم گیج و سردرگم بود؛ زیرا نمی‌دانست لیندی نام او را از کجا می‌داند. به خاطر نداشت که اسمش را به او گفته باشد.
    باگراد لبخندی زد و گفت:
    - خوشبختم!
    دختری که موی سیاه و براقی داشت و از همه قدبلندتر بود، گفت:
    - اسم من ماریه.
    سپس با انگشت به بغـ*ـل‌دستی‌‌اش اشاره کرد و گفت:
    - این هم اِلی. اونا هم رزی و اِلِنا هستن.
    اِلی که موهای مجعد قرمز داشت، سرش را تکان داد؛ اما رزی و الی که هر دو بور و کوتاه‌قامت بودند لبخند وسیعی زدند و دوباره با او دست دادند.
    چند دقیقه را به صحبت درباره‌ی نحوه‌ی برگزاری جشن و غافل‌گیری‌هایی که در پیش بود گذراندند و سرانجام وقتی الی سعی داشت باگراد را به‌عنوان همراه در جشن داشته باشد، لیندی رضایت داد که از آنجا بروند و کمی قدم بزنند.
    باگراد و لیندی دوباره به‌ راه افتادند. اکنون دیگر تک‌وتوک برایتر‌ها درحالی‌که هر کدام دیگ بزرگی را که بر یک گاری کوچک بود، حمل می‌کردند با عجله از کنارشان می‌گذشتند.
    لیندی گفت:
    - راستی! تو چندمین باریه که تو جشن شرکت می‌کنی؟
    باگراد به‌تلخی گفت:
    - اولین بار.
    لیندی به قیافه‌ی گرفته‌ی او خندید و گفت:
    - من هم چیز زیادی از جشن قبلی یادم نیست. آخه اون موقع فقط هفت سالم بود.
    باگراد آهسته زمزمه کرد:
    - برای یه برایتر آسونه که این رو بگه. درهرحال مطمئن باش که زندگیت خیلی بهتر از من بوده.
    اما در کمال تعجب متوجه شد که لیندی صدایش را شنیده است؛ زیرا به‌سرعت جواب داد:
    - اما خوش‌حالی فقط توی جشن ما خلاصه نمیشه.
    باگراد که از گوش تیز او ترسیده بود سرش را تکان داد و گفت:
    - خب برای من که میشه.
    لیندی به لجاجت باگراد خندید. به‌نظر باگراد درواقع او زیادی می‌خندید.
    همان‌موقع دیگ بزرگی به‌آهستگی از کنارشان عبور کرد. از آن دور غلیظ و سرخی بیرون می‌زد که بسیار خوش‌عطر بود. سرعت گاری کند بود. گویی برایتر پشت آن جثه‌ی بسیار ریزی داشت.
    باگراد با استشمام‌کردن آن بو به‌طور ناگهانی توقف کرد و با خود گفت «اتفاقاً خنده‌‌ش خیلی فوق‌العاده‌ست. عالیه! اون زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.»
    لیندی که متوجه توقف او شده بود برگشت و پرسید:
    - چی شده؟
    گاری هنوز در کنارشان بود. باگراد با خود گفت «صداش چقدر قشنگه! خیلی‌خیلی لطیفه! نظرت چیه همین الان دستش رو بگیری؟!»
    این فکر خوبی بود که ناگهان به سرش زد.
    باگراد در دل گفت «کاری نداره. دستش رو می‌گیری و بهش میگی دوستش داری!»
    این که دیگر فکر بکر و فوق‌العاده‌‌ای بود!
    - باگراد! تو حالت خوبه؟
    مگر امکان داشت خوب نباشد؟ تازه می‌خواست اقدام شجاعانه‌‌ای انجام بدهد. کاری که در تمام عمرش هرگز انجام نداده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    گاری در کنارشان بود. برایتری که هدایتش می‌کرد به نفس‌نفس افتاده بود.
    باگراد بینی‌‌اش را بالا کشید و مقدار بسیاری از بو را به درون ریه‌هایش فرستاد.
    آنگاه دست لیندی را گرفت و به‌سمت خودش کشید و بی‌توجه به زمان و مکانی که در آن بودند، فاصله‌ی آخر بین صورت‌هایشان را طی کرد.
    گرمی نفس‌های لیندی را حس می‌کرد، حرارتی که به طور ناگهانی به وجود آمده بود؛ اما نمی‌توانست سنگینی دست‌های او را که به دور کمرش حلقه شده بود حس کند. به‌راستی در دنیای دیگری به سر می‌برد.
    اصلاً متوجه نبود چه کار می‌کند. حتی متوجه سرعت و مهارت خود هم نبود. انگار شخصی کنترلش را در دست داشت.
    نمی‌دانست چند دقیقه و یا چند ساعت گذشته است که دود سرخ‌رنگ محو شده و او همچون کسانی که از خواب بیدار شده باشند چشم‌هایش را باز کرد.
    با دیدن چشم‌های بسته‌ی لیندی به‌سرعت خودش را کنار کشید و وحشت‌زده تکرار کرد:
    - م... من... من چی‌کار کردم؟! معذرت می‌خوام. متأسفم! اصلاً نفهمیدم چی‌کار کردم. اصلاً متوجه نشدم.
    اما برخلاف توقع باگراد لیندی عصبی و یا ناراحت نبود. بااین‌حال آنچه انتظارش را نداشت این بود که لیندی باز هم بخندند و دندان‌های سفید و زیبایش را به‌نمایش بگذارد.
    او همچنان که می‌خندید گفت:
    - چیزی نیست! نگران نباش، همه‌ش تقصیر توماسه! ای برایتر احمق!
    چشم‌های باگراد گشاد شد. لیندی بی‌توجه به او رویش را برگرداند و رو به برایتر کوتوله‌‌ای که از آن‌ها دور می‌شد فریاد زد:
    - آهای توماس یه‌کم عجله کن. این‌جوری همه رو مسموم می‌کنی.
    - مسموم؟
    باگراد با تعجب این را پرسید؛ اما لیندی جوابی نداد و باز هم خندید.
    باگراد دلش می‌خواست جلوی دهانش را بگیرد تا این‌قدر نخندد و جواب سؤالش را بدهد.
    پس چرا لیندی از حرکت گستاخانه‌ی باگراد عصبانی نبود؟
    سرانجام در کمال خوش‌حالی لیندی از خندیدن دست برداشته و گفت:
    - مسموم نه به اون معنا. نگران نباش هیچ مشکلی پیش نمیاد. هر سال همین وضع رو داریم. توماس مسئول حمل معجون عشق ماست. برای جشن شب ازشون استفاده می‌کنیم. اما خب سرعت توماس خیلی کنده و هر سال هم چند نفر رو به همین حال‌وروز میندازه.
    باگراد با دلخوری گفت:
    - این واقعاً افتضاحه. یکی دیگه باید جای اون رو بگیره. این‌جوری... این‌جوری سوءتفاهمی هم پیش نمیاد.
    باگراد از قصد روی جمله‌ی آخرش تأکید کرد؛ زیرا می‌خواست لیندی بفهمد اتفاقی که بینشان افتاد تنها بر اثر استشمام بوی آن معجون بوده است.
    به‌نظر می‌آمد لیندی اندکی رنجیده است؛ اما باگراد اهمیتی نداد. درهرحال آن فقط یک حادثه‌ی شرم‌آور بود و لازم بود که لیندی این را بفهمد.
    وقتی قدم‌زنان به‌سمت قلعه بازگشتند وقت نهار رسیده بود. هنگام خداحافظی لحن لیندی گرفته و باگراد نیز اندکی خجالت‌زده بود.
    او با قدم‌های بلندی به‌سمت میز حرکت کرد و جوناس را دید که روی پاهایش بند نبود و به‌محض رسیدن باگراد او را به رگبار سؤال‌هایش بست.
    باگراد هنوز از اتفاقی که بین خودش و لیندی افتاده بود عصبی و ناراحت بود؛ بنابراین پس از نشستن روی صندلی‌های طلایی بی‌رودربایستی همه‌چیز را برای او تعریف کرد.
    وقتی به آن قسمت رسید که تحت‌تأثیر معجون عشق به لیندی ابراز علاقه کرده است، نفس جوناس در سـ*ـینه حبس شد و چشم‌هایش برق زد. البته این حالت به‌محض‌آنکه فهمید باگراد لیندی را کاملاً توجیه کرده است، از میان رفته و حیرت و ناباوری جای آن را گرفت.
    باگراد گفت:
    - همینایی که گفتم بود. امیدوارم جواب سؤالات رو گرفته باشی.
    سپس چرخید و رو به میز نشست و ظرف غذا را به‌سمت خودش کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    خوب می‌دانست که جوناس در پی به‌ دست آوردن فرصتی برای نزدیکی با لیندی است و از اینکه قبل از او خودش به چنین فرصتی دست یافته بود چندان خشنود و راضی نبود.
    باگراد متوجه سنگینی نگاه جوناس شد و احساس گـ ـناه کرد؛ اما بلافاصله با ضربه‌ی محکمی که به سرش خورد به سرفه افتاد و برای چند ثانیه چشمش سیاهی رفت.
    - این چه کاریه؟
    باگراد درحالی‌که سرش را می‌مالید با عصبانیت بر سر جوناس فریاد زد؛ اما جوناس که ظاهراً عصبانی‌تر از او بود گفت:
    - تو یه احمقی باگراد! می‌دونستی؟
    باگراد لحظه‌‌ای مکث کرد و جواب نداد. احساس می‌کرد یک بار دیگر نیز این جمله را شنیده است؛ اما فرصتی برای فکرکردن نبود؛ زیرا جوناس بار دیگر فریاد زد:
    - نصف پسرایی که اومدن به جشن فقط به‌خاطر نزدیکی به برایتراست. اون‌وقت تو... تو...
    ظاهراً به‌دنبال جمله‌‌ای می‌گشت که حماقت باگراد را توصیف کند؛ اما درنهایت از خیر این کار گذشت. صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
    - دیوونه! اون عاشقت شده، می‌فهمی؟ از تو خوشش میاد. اون‌وقت تو می‌خوای اون رو از سوءتفاهم دربیاری؟
    باگراد که گیج شده بود و دلیل حرص و جوش خوردن جوناس را نمی‌فهمید، پرسید:
    - خب این چه اشکالی داره؟
    جوناس پوست لبش را جوید. مطمئناً جلوی خودش را می‌گرفت که به او بدوبیراه نگوید. سرانجام بر خود مسلط شد و گفت:
    - اشکالش اینه که بخت و اقبال اومده سراغت؛ اما تو داری اون رو نادیده می‌گیری! گوش کن! مگه تو بهم نگفتی که آرزوت دیدن برایتر‌ا بود؟ مگه نگفتی همه‌ی زندگیت تو حسرت یه اتفاق خوب گذشت؟ مگه تو نبودی که می‌گفتی می‌خوای تجربه کنی و موقع سفر و آشنایی با مردم دنیا پیر بشی؟
    باگراد آرام سرش را تکان داد. دست از غذاخوردن کشیده بود و سخت در فکر فرو رفته بود.
    ظاهراً جوناس از تأثیر حرف‌هایش بر روی او راضی بود؛ زیرا یک بار دیگر با شور و هیجان گفت:
    - پس به‌خاطر هیچی به این فرصت پشت‌پا نزن. عشق اون دختر می‌تونه زندگیت رو از این‌رو به اون‌رو کنه.
    باگراد که قلبش به‌شدت در سـ*ـینه‌‌اش می‌تپید و احساس می‌کرد جوناس اشتیاقش را ذره‌ذره به‌وجود او نیز تزریق می‌کند آهسته گفت:
    - ولی تو...
    - من چی؟ نکنه فکر کردی یه‌شبه عاشق شدم و حالا هم دارم عذاب عشق می‌کشم؟ برای من باز هم فرصت هست. شاید سال‌ها؛ اما برای تو نیست. یادت که نرفته؟ تو می‌خوای برای همیشه اینجا رو ترک کنی و به جاهایی بری که شاید هرگز روی برایتر‌ها رو به خودشون نبینن. خب پس حالا که ممکنه دیگه نبینیشون، خوشبختی‌ای رو که قراره از طرف اونا بهت داده بشه با خودت ببر.
    جوناس ضربه‌‌ای به‌ دست باگراد که بی‌هدف تکه گوشت کباب‌شده‌‌ای را لای انگشتش بالا و پایین می‌کرد، زد.
    باگراد نگاهی به او انداخت و نفس عمیقی کشید. بخار غلیظی را که از دهانش بیرون آمد، آن‌قدر تعقیب کرد تا در هوا ناپدید شد. دیگر خیالش به‌طرز بیان‌ناپذیری راحت شده بود. جوناس هیچ اهمیتی به این مسئله نمی‌داد. این کار به‌هیچ‌وجه خــ ـیانـت به دوستش محسوب نمی‌شد. درضمن جوناس سال‌ها فرصت برای به‌دست آوردن خوشبختی داشت؛ اما او نه.
    سرانجام تصمیمش را گرفت. گوشتی که در دست داشت را در ظرف انداخت و آن را به عقب هل داد. سپس رویش را به‌سمت جوناس برگرداند و قاطعانه گفت:
    - باشه پس برای آخرین بار شانسم رو امتحان می‌کنم.
    جوناس لبخندی زد و دوستانه روی دست او زد. باگراد نیز خندید. همان‌موقع سایه‌ی عظیمی روی سرشان افتاد و جلوی نور آفتابی که به آن‌ها می‌رسید را گرفت.
    هر دو برگشتند و فرد را دیدند که با چهره‌‌ای رنگ پریده و بی‌روح پشت سرشان ایستاده بود.
    باگراد بی‌اراده به او نیز خندید. دستش را گرفت و گفت:
    - بیا بشین جای من. من غذام رو خوردم.
    آنگاه از جا پرید و پس از زدن ضربه‌ی کوتاهی به بازوی فرد، به‌سمت قلعه به‌ راه افتاد.
    فرد از پشت او را نگاه کرد که کم‌کم دور می‌شد. وقتی باگراد در پشت در ورودی قلعه ناپدید شد، لبخند ملایمی روی لب‌هایش نشست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    رد خون
    برآورده‌شدن آرزو‌ها چه زیباست. رسیدن به آنچه از ته دل خواستارش باشیم و برای رسیدنش هر عذابی را به‌ جان بخریم.
    رنج‌کشیدن برای رسیدن به هدف بعضاً حقیقتاً لـ*ـذت‌بخش است و باگراد در نیم‌ساعت باقی مانده به آغاز جشن این را فهمید. هنگامی که با لباس‌هایی آراسته در محوطه ایستاده و قلبش از شدت هیجان گویی می‌خواست از حرکت بایستد.
    عجیب بود که همه‌چیز درست مثل تصوراتش بود؛ نور افشانی‌ها، درخشندگی‌ها و تزئینات. همه‌چیز همان‌طوری بود که در خواب‌وخیالش می‌دید.
    برای دیدن محل اصلی برگزاری جشن دیگر نمی‌توانست صبر کند. او، فرد، تریتر و جوناس در کنار یکدیگر ایستاده و منتظر بودند.
    چشم باگراد به لیندی افتاد که همچون فرشته‌ها می‌درخشید و از همیشه زیباتر شده بود.
    او پیراهن صورتی بلندی پوشیده بود و موهای طلایی‌‌اش صاف و براق بودند. گوشواره‌های بلندی که از گوشش آویزان بودند حتی بیشتر از خود او می‌درخشیدند.
    درست همان‌لحظه نگاهشان با یکدیگر تلاقی پیدا کرده و لبخند پرشوری به هم زدند.
    باگراد ناگهان به یاد مکالمه‌ی کوتاهشان و درخواستش برای همراهی لیندی در جشن افتاد و قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت.
    لحظات سختی بود؛ زیرا او برخلاف دیگر پسرهای اطرافش هیچ‌گاه به‌راستی و با میل خود به دختری نزدیک نشده بود. البته این موضوع زمانی بغرنج‌تر می‌شد که به‌ یاد می‌آورد که لیندی یک دختر معمولی نیست. او یک برایتر بود؛ اما درهرحال آن دو با یکدیگر ملاقات کردند. باگراد خجالتش را کنار گذاشت و درخواستش را بر زبان آورد و لیندی درست بر اساس پیش‌بینی جوناس با روی باز پذیرفت.
    اکنون هر دوی آن‌ها در صف انتظار برای ورود به جشن ایستاده بودند و قرار بود به‌محض آغاز نورافشانی دست در دست یکدیگر وارد محوطه‌ی پشت قلعه شوند.
    سرانجام نیمه‌شب فرا رسید و صدای نوای دل‌نشینی در فضا پیچید. جشن آغاز شده بود.
    مردم دسته‌دسته و گروهی به‌راه افتادند. باگراد که هول شده بود نزدیک بود زیر دست‌وپای جمعیت له شود؛ اما جوناس او را از میان دو مرد قوی‌هیکل بیرون کشید و گفت:
    - پس چرا معطلی؟ برو پیشش!
    جوناس باگراد را به‌سمت لیندی که در گوشه‌‌ای ایستاده و انتظارش را می‌کشید، هل داده و سپس به فرد گفت:
    - بیا بریم.
    باگراد که در مقابل لیندی دستپاچه شده بود، با نگرانی به دوستانش که کم‌کم از او دور می‌شدند نگاه کرد.
    تریتر به او می‌خندید. جوناس مخفیانه به او چشمک زد؛ اما لبخند خشک فرد بیشتر شبیه پوزخند بود.
    بالاخره آن‌ها نیز همراه جمعیت ناپدید شدند.
    لیندی دست او را گرفت و گفت:
    - آماده‌ای؟
    باگراد دست دیگرش را که عرق کرده بود مشت کرد و گفت:
    - آره آماده‌م.
    - پس بریم.
    هر دو با قدم‌های کوتاهی به‌سمت محوطه به‌ راه افتادند.
    صدای خنده‌ی مردم با موسیقی همراه شده و باعث می‌شد شور و هیجان باگراد بیشتر شود. وقتی از پیچ قلعه گذشتند نور شدیدی چشمشان را زد. درست در بالای سر جمعیت ستاره‌ی عظیمی در آسمان معلق بود.
    نفس باگراد از دیدن آن ستاره‌ی زیبا بند آمد. لیندی به چهره‌ی مات و مبهوت باگراد خندید و گفت:
    - هنوز برای هیجان‌زده‌شدن زوده. اونجا رو نگاه کن.
    باگراد به‌سختی نگاه از ستاره گرفت و به جایی که لیندی اشاره کرده بود چشم دوخت.
    لیندی راست می‌گفت. برای هیجان‌زده‌شدن بسیار زود بود. آن ستاره‌ی عظیم‌الجثه در مقابل منظره‌‌ای که اکنون در مقابل چشم‌هایش بود، هیچ به‌ شمار می‌آمد.
    صد‌ها ردیف صندلی سفید و مرمری در محوطه گذاشته بودند و مردم که گویی آرام و قرار نداشتند به‌جای نشستن، روی آن‌ها ایستاده بودند تا به همه‌جا دید داشته باشند. درست در کنار آن‌ها میز گرد غول‌آسایی بود که روی آن انواع و اقسام غذا‌ها را گذاشته بودند. غذاهایی که باگراد در تمام طول عمرش هرگز ندیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا