کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,227
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
حوریه موهای دم اسبیش رومحکم می‌کنه و کنارم می‌ایسته مامان هنوز سرجاش نشسته بودوانگار قصد ایستادن نداشت باورود شهلا و عطا خوش آمدگویی مجدد فرار از این جو سنگین رو به بودن ترجیح می‌دم و توی آشپزخونه میرم. هنوز صدای مامان به گوشم نمی‌رسید و تنها حوریه بود که داشت خوش و بش می‌کرد. نمی‌دونم چرا به جای شهلا من اینقدر ترسیده بودم و استرس رفتار ناخوشایند مامان رو داشتم.
چدتا استکان بلوری رو توی سینی می‌چینم منتظر می‌مونم تا آب سماور جوش بیاد.
حوریه پشت سرم ظاهر میشه و تکون دادن دست وخیم بودن اوضاع رو یاداوری می‌کنه:
- وای خدا رحم کنه مامان مثله مجسمه نشسته چشم‌های دختره رو داره از کاسه درمیاره، عطام دیوونست چرا دست این طفلک گرفته اورده اینجا انگار خوشش میاد تحقیر شدنش رو ببینه..
- عطارو ولش کن دختره چرا عقلشو داده به این باهاش اومده اینجا‌، فکر کرده چون زن عطا شده همه چیز دیگه تمومه و گل و بلبل میشه!
آروم به بیرون اشپزخونه سرک می‌کشه:
- فقط شانس بیاره سالم از این در بیرون بره گمونم از دیشب داره نقشه قتلشون رو میکشه..
هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان توی چهار چوب اشپزخونه قرار می‌گیره، مضطرب نگاهش می‌کنم. حالت چهره‌اش هنوز همون بود با خونسردی میگه:
- نورا برو یه پاکت بردار توش دوتا پنجاهی بذار بیار بده بهم لازم دارم.
باشه‌ای زیر لب میگم، حوریه با تاسف چشمش رو می‌بنده:
- تو برو خودم چایی رو می‌برم.
توی اتاق میرم و از بین پاکت‌هایی که دیشب هدیه گرفته بودم یه دونه رو که بدون قلم خوردگی و اسم بود رو جدا می‌کنم‌. با ناراحتی دوتا تروال پنجاهی رو توش می‌ذارم. قلبم طاقت نمیاره و قصد می‌کنم مبلغ بیشتری توی پاکت بذارم تا جلوی تحقیر شدن شهلا رو بگیرم که با باز شدن درب اتاق مامان به سمتم میاد:
- کو کجاست؟
پاکت رو به دستش میدم و با چک کردن دوباره از اتاق بیرون میره، ترجیح میدم توی اتاق بمونم تا شاهد صحنه‌ای که قرار بود اون بیرون اتفاق بیفته نباشم.
*****
مامان ملاقه‌ای از آش دوغ تو کاسه‌ی چینی می‌ریزه و حوریه با اشتها مشغول خوردن میشه:
- از کِی بود که هـ*ـوس آش دوغ کرده بودم، من اصلا عاشق آشم حالا جوری که می‌خواد باشه.
مامان آهی می‌کشه و با بغض میگه:
- بچم سهراب هربار که آش یا سوپ درست می‌کردم، خونه رو می‌ذاشت رو سرش میگفت مگه آشم غذا میشه کلی دادوبیداد راه می‌انداخت..
حوریه با کنایه جواب میده:
- نگران نباش الان بچت با الماس خانوم تو سواحل ترکیه نشسته داره کباب ترکی می‌زنه.
بی حوصله قاشقم رو توی ظرفم می‌چرخونم، فکرم به بخاطر حمیدرضا به هم ریخته بودم.
مامان- چرا بازی می‌کنی، بخور دیگه‌ نورا.
- نمی‌‌دونم چرا میل ندارم.
حوریه- والا منم اگه جای تو بودم میل نداشتم.
حوصله‌ی جروبحث نداشتم چشم غره‌ای بهش میرم به اتاق برمی‌گردم تاشاید امشب بتونم زودتر از همیشه بخوابم.
با کنار رفتن پتوی روی سرم دیدن چشم‌های مرموز عصبی می‌غرم:
- چیه؟ چی می‌خوای؟
مثله کنه بهم می‌چسبه با شیطنت می‌خنده:
- زود باش باهام دردودل کن، یالا لوس نشو خودت می‌دونی اگه تا صبحم زیر این پتو خودت رو خفه کنی چیزی درست نمیشه..
کلافه به عقب هولش میدم:
- وقتی خودت می‌دونی چه مرگمه، بیخود می‌کنی دوباره می‌پرسی!
با سماجت پاهاش رو کمرم قفل می‌کنه:
- چون حالت خوب میشه، ببین نورا من خوب درکت می‌کنم بیشتر از بیست چهار ساعته عقد کردی طرف از دیشب گذاشته رفته که رفته، فقط یه صبح‌بخیر خشک و خالی بهت گفته الان هم غرورت اجازه نمیده بهش زنگ بزنی‌!
خسته از کشمکش به سقف خیره میشم:
- من میگم چرا اصلا قبل این‌که نامزد کنیم اون موقع که دوست نداشتم ریختش رو ببینم هردقیقه سروکلش پیدا می‌شد، حالا که همه چیز عوض شده پیداش نیست. اخه مگه میشه؟
شاخه از موهای طلاییش رو زیر نور لامپ نگه میداره و وارسیش می‌کنه:
- چون خاصیت مرد جماعت همینه تا وقتی یه چیزی رو بخواد خودش رو به آب و آتیش می‌کشه تابهش برسه، وقتی هم که بهش می‌رسه خیالش راحت میشه که چیزی رو می‌خواسته داره میره پی کارش..
نگران لبم گاز می‌گیرم:
- یعنی دیگه براش مهم نیستم؟
- نه این‌که براش مهم نباشی ولی دیگه مثله قبل طلبت نیست!
با صدای زنگ موبایلم نیم خیز میشم با دیدن اسم حمیدرضا با نگرانی میگم:
- خودشه، داره زنگ می‌زنه. حالا چیکار کنم؟!
حوریه با عجله کنار می‌نشینه:
- بذار رو بلندگو ببینم چی میگه، حواست به من باشه!
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    نفس عمیقی می‌کشم با تاخیر تماس وصل می‌کنم.
    - الو بله؟
    صدای حمیدرضا بلند میشه:
    - الو سلام عزیزم، خواب که نبودی؟
    با تردید به حوریه نگاه می‌کنم :
    - سلام نه بیدارم. چطور مگه؟
    - هیچی گفتم دیشب که نشد امروزم که کارپیش اومد وقتشه که بیام بدزدمت!
    حوریه چشمهاش از شدت تعجب گرد میشه درحالی که سعی می‌کنه خندش رو کنترل کنه توی خودش مچاله میشه‌.
    - نورا شنیدی چی گفتم؟
    - الان دیر وقته، بهتره بری خونه، منم خستم می‌خوام بخوابم.
    - جدی یعنی نمی‌خوای من رو ببینی؟
    حوریه اروم می‌غره:
    -مرگ نگیری بگو باشه، ناز نکن دیوونه..
    با شنیدن هشدار حوریه وسوسه میشم:
    - خب الان چطوری بیام بیرون مامانم اینا خوابیدن..
    - خودت خوب بلدی چطوری فلنگ رو ببندی چون قبلا همش این کارو می‌کردی، پس بهونه نیار نیم ساعت دیگه میام دنبالت‌‌‌.
    تماس قطع میشه و حوریه مبهوت نگاهم می‌کنه:
    - این الان چی گفت؟ مگه چندبار باهاش پیچیدی‌؟
    با خجالت نگاهش می‌کنم:
    - بخدا فقط یکی دوبار، بیخود داشت شلوغش می‌کرد منو جوگیرکنه، اصلا این ترفندشه. خودت می‌دونی که دروغ نمی‌گم!
    ابروهاش رو بالا می‌بره:
    - خیلی خب پاشو یه میکاپ کن‌، بهتره با این قیافه نری!
    دستم روی صورتم می‌ذارم:
    - وا، مگه قیاقم چشه، نصفه شبی سرخاب سفیداب واسه چی؟!
    - هیچی فقط با این قیافت مناسب دزدیده شدن نیستی، طرف پشیمون میشه از ریسکی که کرده!
    مردد نگاهش می‌کنم:
    - به مامان که چیزی نمیگی، نه؟
    - خودت می‌دونی آدم فروش نیستم، فقط قبل روشن شدن هوا برگرد وگرنه مجبور میشم بهشون بگم کجایی!
    در حالی ‌که سعی می‌کنم ذوق و هیجانم رو مخفی کنم بلند میشم واماده میشم. به حرفش گوش می‌کنم و به سیاهی شب اعتماد نمی‌کنم و ارایش ملیحی می‌کنم. پاورچین بی صدا از خونه بیرون می‌زنم‌.
    - پیس پیس نورا؟ بدو بیا..
    با دیدن حمیدرضا با عجله به سمتش می‌دوم و سوار ماشین میشم‌ به محض نشستم پا روی گاز می‌ذاره و با سرعت حرکت می‌کنه‌.
    - حمید داریم کجا میریم؟
    - گفتم که قراره بدزدمت، چیه ترسیدی؟
    - نه فقط از آخرین باری که منو دزدیدی خاطره خوبی ندارم!
    بلند می‌خنده، به سمتم متمایل میشه.
    - مطمئن باش این دفعه صبح چشم‌هات رو تو کلانتری باز نمی‌کنی‌.
    - تا یادم نرفته بهت بگم قبل روشن شدن هوا باید خونه باشم..
    دنده رو جابه جا می‌کنه:
    - دیگه تموم شد اون زمون که امانت بودی دستم، الان همه چیز برعکس شده تو توی اون خونه امانت منی دستشون!
    گنگ نگاهش می‌کنم:
    - یعنی‌ چی، منظورت چیه؟
    دستش رو آزاد می‌کنه و شونه‌ای تکون میده:
    - دیگه دوره نامزد بازی تموم شد، الان دیگه زن قانونی و شرعیم هستی!
    - چی داری میگی. مگه دیوونه شدی؟
    بدون اینکه جوابم رو بده صدای اهنگ رو زیاد می‌کنه، با کمی پیچ و تاب خوردن توی خیابون بلاخره توی کوچه‌ی عریضی متوقف میشه و به سمتم می‌چرخه:
    - پیاده شو دیگه..
    - اینجا کجاست دیگه؟
    به ساختمون سه طبقه روبه رو اشاره می‌کنه:
    - خونمون!
    - چی؟ حمید زده به سرت من این موقع شب بیام خونتون چیکار، خواهرت ببینن چی میگن!
    خونسرد می‌پرسه:
    - چرا چی میشه مگه؟
    - آخه مامانم گفته بدون دعوت نیام، خیلی ببخشیدها ولی باید پاگشام کنید، حالام بی زحمت دور بزن منو برسون خونه!
    - اون که به وقتش، نورا الان میریم خونه من، نه خونه پدرم!
    تُن صدام بی اختیار بالامیره:
    - چی؟ دیگه بدتر، واقعا چی فکر کردی راجع به من؟
    می‌خنده و دست رو موهای کوتاهش می‌کشه، عصبی می‌غرم:
    - الان واسه چی داری می‌خندی؟ نخند ببینم..
    دستی به گوشه‌ی چشمش می‌کشه:
    - تو بگو منو چی فرض کردی؟
    سکوت می‌کنم قصد نداشتم جواب بدم که خودش ادامه میده:
    - منو ببین نکنه انتظار داری این وقت ناموسم‌رو شب تو خیابون بچرخونم، اصلا بگو بهم اعتماد داری یانه؟
    - این چه سوالیه معلومه که دارم من اصلا منظورم یه چیز دیگه بود..
    توی حرفم می‌پره:
    - خیلی خوب میریم بالا راجع به منظورت بیشتر صحبت می‌کنیم!
    ناچار باشه‌ای زیر میگم و از ماشین پیاده میشم، دنبالش حرکت می‌کنم. کلیدش رو توی درب می‌چرخونه. نگاهی به پارکینگ می‌اندازم و اروم می‌پرسم:
    - مطمئنی همه خوابن؟
    سری به نشونه‌ی تایید تکون میده و اشاره‌ای به راه پله‌می‌کنه اهسته میگه:
    - دنبالم بیا‌..
    پشت سرش راه می‌افتم و از کنار واحدی می‌گذرم مضطرب می‌پرسم:
    - اینجا خونه‌ی کیه؟
    - عمران..
    به پاگرد طبقه دوم می‌رسم و به کفش‌های زنونه‌ای جلوی در بود نگاه می‌کنم.
    - امشب آبجیم اینا خونه بابام جمع شده بودن، فکر کنم همین‌جام خوابیدن، بدو بیا..
    به قدم‌هام سرعت میدم در حالی که نفس نفس می‌زنم توی اخرین طبقه می‌ایستم، کلیدش رو توی درب قهوه‌ای سوخته می‌چرخونه:
    - نورا؟
    نگاهم رو از توی راه پله می‌دزدم:
    - چیه؟
    - رسیدیم، می‌خوای دُمم رو ول کنی؟
    با کمی تاخیر دوهزاری کجم می‌افته، پیراهنش رو از پشت توی چنگم بود رو رها می‌کنم اروم نجوا می‌کنم:
    - آها ببخشید حواسم نبود!
    در واحد رو باز می‌کنه:
    - برو تو..
    مردد به کفشم نگاه می‌کنم:
    - میشه کفشمو بیارم تو یه وقت یکی می‌بینه بد میشه..
    با تکان دادن سرش اجازه رو صادر می‌کنه. باعجله باکفش وارد خونه میشم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    توی راهروی تاریک می‌ایستم و نگاهی به حمیدرضا می‌کنم:
    - می‌خوای لامپ‌ها رو روشن نکنی؟ها؟
    دستش رو کلیدبرق فشارمیده و متعجب نگاهم می‌کنه:
    - برای چی؟
    - میگم یه وقت یکی می‌بینه چراغ‌ها روشنه میاد بالا مارو باهم می‌ببنه اون‌وقت ...
    کلافه هوفی زیر لب می‌گـه:
    - مگه تو تاریکی میشه؟ چقدر ترسویی تودختر. ولی دیگه نگران نباش، از اینجا به بعد امنه. کسی هم بدون اجازه من پاشو از این در نمی‌ذاره داخل..
    کفشم رو گوشه‌ای روی سرامیک سفید می‌ذارم از توی راهرو به داخل خونه سرک می‌کشم. خونه نسبتا بزرگ و مرتبی که از ظاهرش اصلا مشخص نبود متعلق به یه ادم مجرده. شمرده قدم برمی‌دارم و تا اطراف رو شناسایی کنم. به سمته پنجره میرم دستی به پرده‌های حریر سفید می‌زنم و به داخل کوچه‌ی خلوت نگاه می‌کنم.
    - حمید میگم..
    با نشنیدن جوابش به اطرافم نگاه می‌کنم:
    - کجا رفتی پس؟
    با تردید به سمته در اتاق خواب میرم. اروم به داخل اتاق سرک می‌کشم‌. بادیدن صحنه‌ی روبه رو هینی زیر لب می‌گم و قدمی به عقب برمی‌دارم.با عجله‌ی از توی اتاق خواب بیرون میاد در حالی پیراهن طوسی توتنش رو مرتب می‌کنه:
    - نترس بابا‌ مگه جن دیدی، اون پیراهنم از صبح سرکار تو تنم بود گفتم عوضش کنم..
    شاکی زیر لب می‌غرم:
    - خب الان چه وقته لباس عوض کردنه؟ داشتم سکته می‌کردم‌..
    - مگه لباس عوض کردن وقت داره؟
    - حداقل بهم می‌گفتی، چرا یهو غیبت می‌زنه.
    - باشه، اصلا من غلط کردم ببخشید‌ دیگه لباس عوض نمی‌کنم.
    سعی می‌کنم صحنه‌ای که دیدم رو فراموش کنم. درحالی که به سمته آشپزخونه میره می‌پرسه:
    - چی می‌خوری؟
    با عجله دنبالش میرم و روی صندلی پایه بلند استیل می‌نشینم‌:
    - یه چیز گرم بهم بده، نمی‌دونم چرا دست و پام یخ کرده.‌‌.
    کتری چای ساز رو زیر شیرآب پر می‌کنه:
    - با این استرسی که تو داری والا منم دست پام یخ کرده، واقعا دیگه دارم به خودم شک می‌کنم. فکر کن زن آدم از آدم بترسه. بخدا یکی وضع مارو ببینه بهمون می‌خنده..
    زیر چشمی به اطراف نگاه می‌کنم و مشکوک می‌پرسه:
    - خونت همیشه اینجوریه؟
    - چجوریه؟
    - اینقدر مرتبه، انگار همه چیز سرجاشه!
    دستی به یقه‌ی پیراهنش می‌کشه:
    - اره خب، نوبتی آبجی‌هام یا زن داداشم میان تمیز می‌کنن..
    پوزخندی می‌زنم:
    - خوبه دیگه خوش‌به‌حالته، معلومه خیلی دوستدارن، دیدم موقع عقد چطور واست گریه زاری می‌کردن، هرکی نمی‌شناخت می‌دید فکر می‌کرد از طرف عروسن اون‌جوری اشک و ناله راه انداختن..
    روبه روم می‌نشینه و با نگاه مشکوکش می‌پرسه:
    - الان داری حسودی می‌کنی؟
    - نخیرم، این کجاش حسودی داره؟!
    - مطمئن باش اشک و گریه‌شون از روی ذوق و خوشحالی بود، یا شایدهم بخاطر نبودن مادرم، کی خوشش میاد تو همچین لحظه‌ی مهمی مادرش نباشه..
    غم رو توی صداش حس می‌کنم، این‌که فقط روی مادرش تاکید داشت کنجکاوم کرده بو. هوفی می‌کشه و ادامه میده:
    - نمی‌خوام باخودت فکر کنی آدم توهمی هستم، ولی اون تو اون لحظه حضور مادرم تو اون جمع حس کردم. واقعا حس غریبی بود..
    این وجود حجم از احساس ازش بعید بود لبخندی می‌زنم و میگم:
    - می‌فهمم، می‌خوای حالا که بحثش شد از مامانت تعریف کنی؟
    - چی بگم؟
    - این که چه شکلی بود، اخلاقش چه‌جوری بود، باتو چه‌جوری رفتار می‌کرد..
    پرده‌ای از غم جلوی چشم‌هاش رو می‌گیره:
    - خب زن سختی کشیده‌ای بود، واقعا عاشق بچه‌هاش بود، ذاتا به دنیا اومده بود که فقط مادر باشه و مادری کنه، دوست ندارم پشت سر مُرده حرف بزنم ولی آقام خیلی رنجونده بودتش یه دل شکسته تو سینش بود ولی همیشه صبوری می‌کرد. من قبلا بهت گفتم آقام خیلی شبیه داداشم عمران بود؟
    سری با انکار تکون میدم و ادامه میده:
    - عمران هنوز خوب نمی‌‌شناسی، واقعا دوست ندارم بشناسیش. ولی اخلاق و رفتارش کپ اون خدابیامرزه جدیدا که از زندان دراومده فهمیدم مریم زن داداشم داره کم کم شبیه مادرم میشه، انگار یه سری از چیزا مدام می‌افته رو دور تکرار، معلوم نیست کی چه جوری تموم بشه، بگذریم از این حرف‌ها حیفه وقتمون که با گفتن غم و غصه پر کنیم. چایی یا نسکافه؟
    از روی صندلی بلند میشم:
    - نمی‌خواد تو بشین بذار خودم آماده می‌کنم.
    قوطی شیشه‌ای چای رو از کنار طبقه‌ی چوبی ادویه تشخیص میدم و برش‌می‌دارم:
    - خوب شد اومدی، نبود این چند روزت سر دلم مونده بود، حسابی ازت کفری بودم شانس اوردی امشب سروکلت پیدا شد، اگه امشب‌هم پیدات نمی‌شد فردا می‌خواستم داداش‌هامو بفرستم سراغت..
    صدای خندش توی گوشم می‌پیچه:
    - که کت بسته بگیرنم و بیارن تحویلت بدن؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    قوری شیشه‌رو برمی‌دارم و دوپیمانه چای توش می‌ریزم:
    - نخیر که بیان بندازنت تو گونی یه جایی ببرنت که برای همیشه نبینمت، واقعا چطور دلت اومد یه روز کامل اونم بعد عقد ولم کنی بری سرکار؟
    بلندمیشه و به سمتم میاد:
    - الان بگم اصلا دلم نمی‌خواست ولی واقعا مجبور بودم و کار داشتم، باور می‌کنی؟
    کتری آبجوش رو برمی‌دارم توی قوری می‌‌ریزم:
    - معلومه که باور می‌کنم..
    دستم رو می‌گیره و به سمت خودش می‌کشه توی چشم‌های سیاهش زل می‌زنم. اروم می‌پرسه :
    - می‌خوای همین الان دوتایی بزنیم به دل جاده، هرجا که تو بخوای‌، تا هروقت که دوست داشته باشی، غیبمون بزنه؟
    - حتی فکر کردن بهش هم قشنگه..
    - فکر نکن نورا، بیا انجامش بدیم.
    جدی بودن پیشنهادش از لحنش معلوم بود، لبخندی می‌زنم:
    - کاش به همین راحتی بود که تو می‌گفتی، کاش واقعا می‌شد‌ خستگی این چند وقتمو با یه سفر دونفره در می‌کردم‌..
    چشم‌هاش ریز می‌شه:
    - می‌دزدمت، مسئولیتش بامن، به بعدش فکر نکن..
    - تاهمین‌جاش‌هم قاچاقی اومدم!
    - نمی‌دونی چقدر زور داره، اسم کسی که عاشقشی تو شناسنامت باشه ولی نصفه نیمه داشته باشیش.
    خودخواهیه اما می‌گم:
    - به دست آوردن من آسون نیست، برای داشتن من باید صبرداشته باشی..
    - پس بیا کار نیمه تموم اون شبی که پلیس سر رسید تمومش کنیم، نظرت چیه؟!
    - یه چیزی قبلا بهم گفته بودی؟ آها خوشگل دیوونه‌ای‌..
    *****
    پلک سنگینم نم نم باز می‌شه با دیدن سقف خاکستری اتاقم خمیازه‌ای می‌کشم و لحاف سنگینم رو کنار می‌زنم و دنبال موبایلم می‌گردم، کمی دورتر از رخت خوابم موبایلم رو پیدا می‌کنم که بلافاصله با باز کردن قفلش خاموش میشه. ناچار بلند میشم تا شارژرم رو پیدا کنم.
    حوریه- به به نورا خانوم چه عجب بیدار شدی؟
    - شارژرم کجاست، تو برداشتی؟
    - شارژر بی کلاس تو به چه درد من می‌خوره آخه، صبر کن ببینم نمی‌خوای تعریف کنی‌؟ از صبحه منتظرم بیدار بشی!
    چنگی به موهای پریشونم می‌زنم:
    - ساعت مگه چنده؟
    - یک ظهر..
    با عجله از اتاق بیرون میرم با دیدن عقربه‌های ساعت دیواری ناباور زیر لب می‌گم:
    - چرا من اینقدر خوابیدم!
    مرموز نگاهم می‌کنه:
    - چون وقتی برگشتی ساعت پنج و نیم صبح بود، اگه یادت نیومد می‌خوای بیشتر توضیح بدم؟
    با یادآوری دیشب خجل نگاهم رو می‌دزدم و به سمت تلوزیون می‌کنم:
    - گفتی شارژرم کجاست؟
    - واسه من یکی زرنگ بازی در نیار نورا، زود باش تعریف کن!
    شارژرم رو از توی پریز سه راهی پشت تلوزیون می‌کنم می‌خوام از دستش در برم:
    - زرنگ بازی چیه، رفتیم یه دور زدیم برگشتیم!
    بهم نردیک میشه و ابروهای طلاییش رو هم گره میده و محکم می‌پرسه:
    - دقیقا کجا رفتین دور زدین نورا؟
    از این قیافه‌ای که روبه روم بود فقط سماجت می‌ریخت و معلوم بود به راحتی دست از سرم بردار نبود. درمونده لب تر می‌کنم و میگم:
    - خونش..
    لبخند پلیدش به کل حالت چهره‌اش رو عوض می‌کنه بلند میگه:
    - یعنی من می‌دونستم توی نیم وجبی نصفه دیگت زیر زمینه..
    با سرعت دستم رو دهنش فشار میدم:
    - هیس، هیس، تورو خدا خفه شو..
    مامان از توی اشپزخونه بیرون میاد:
    - چتون شده شما دوتا؟
    حوریه دستم رو کنارمی‌زنه:
    - چیزی نیست، داشتم می‌گفتم نورا جدیدا چقدر شبیه اسمش نورانی و درخشان شده..
    - چرت و پرت نگو دیگه!
    مامان نگاهی به سرتاپامون می‌اندازه:
    - خدا بهتون عقل بده، جای این جنگولک بازی‌ها دست خواهرت رو بگیر برید دوتا مغازه واسه امشب یه دست لباس آبرومندانه جلو خونواده شوهرش بپوشه آبرومون نره!
    - امشب چه خبره مگه؟
    حوریه تنه‌ای بهم می‌زنه:
    - اَفی جون زنگ زد برای امشب شام دعوتت کرد!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - یعنی تنها باید برم؟
    مامان- نه با یه ایل آدم، اگه دلت می‌خواد برو عفت خانم هم صدا کن با پسرو عروسش بیان تنها نباشی.
    - سوال پرسیدم خب!
    سرپا منتظر شارژ شدن موبایلم می‌ایستم، به محض روشن شدن پیام‌هایی که از هم دریافت کرده بودم پشت هم ردیف میشه، با ذوق یکی یکی باز می‌کنم. مشت مشت قند توی دلم آب میشه، هرچند توی نوشتن متن عاشقانه مهارت نداشت و خشک و جدی بود اما باز برای من دلبر انه بود‌.
    حوریه- هوف از دست رفتی نورا، ببند نیشتو دیگه..
    نگاهم رو از صفحه گوشی می‌گیرم و گنگ می‌پرسم:
    - چیه؟
    - به گوشی نگاه می‌کنی می‌خندی. الان شدید مرحله خرکیفی هستی. بگو ببینم امشب می‌خوای چی بپوشی؟
    - یه چیز پیدا می‌کنم می‌پوشم دیگه، راستی عطا امروز پیداش نشد‌‌؟
    - تو فکر کن یه درصد، با حرکت دیروز مامان خیلی باید روح بزرگی داشته باشه تا دوباره پاش رو اینجا بذاره.
    منحنی لبم خم میشه اهسته میگم:
    - خیلی دلم سوخت، حقش نبود، با مامان صحبت کن این اخلاق‌هاش رو بذاره کنار.
    - تو فکر کن یه درصد اگه قبول کنه.
    ****
    پالتوی ساده مشکی رنگم رو که فقط کمی بلند از سارافونی که برای مهمونی پوشیده بودم به تن می‌کنم. هنوز رد النگوهایی که به زور جوراب و کمک حوریه توی دستم انداخته بودم، قرمز شده بود و می‌سوخت.
    مامان دوباره شروع به سفارش کردن می‌کنه:
    - شب برای خواب اگه هرچقدر اصرار کردن اونجانمی‌مونی، قبل ساعت دوازده شب خونه باش، فکر نکنن یه موقع دختر بی حیایی هستی، زیادم پیششون پر چونگی نکن زیپ دهن بسته به جز حرف و صحبت‌های معمولی که یه وقت فکر نکنن لالی، خواهرهاش بعدا می‌نشینن پشت سرمون صفحه می‌ذارن..
    -وای مامان باشه چشم، خداحافظ دیرم شد.
    با تاخیر چند دقیقه‌ای که داشتم خودم رو به حمیدرضا می‌رسونم. لبخندی بادیدنم می‌زنه:
    - دفعه بعد نیم ساعت دیرتر میام که اینقدر جلوی درتون منو نکاری، چند دقیقه دیگه دیرتر می‌اومدی میوه می‌دادم!
    کمربند صندلیم رو می‌بندم:
    - ببخشید خب از عمد که دیرنیومدم که، لابد یه مشکلی داشتم!
    فرمون رو می‌چرخونه توی خیابون اصلی وارد میشه، دستم رو دراز می‌کنم دستی به یقه‌ی نافرمش می‌کشم:
    - کلا با یقه‌هات مشکل داری‌، راستی تا یادم نرفته والده سلطان فرمایش فرموندن که باید قبل دوازده شب خونه باشم. پس توجمع بهت چشم و ابرو نرم که منو ببر خونه!
    ابروهاش رو توی گره می‌ده و حالت صورتش عوض می‌شه:
    - یعنی چی‌ این حرف؟ اختیار زنمون هم نداریم!
    نُچی زیر لب میگم و نیم نگاهی بهم می‌کنه:
    - امروز فردا با بابات صحبت می‌کنم برای عروسی، اصلا با این شرایط حال نمی‌کنم. اسیر شدیم به مولا از دست مادرت، می‌دونی که حرف زور تو کتم نمیره، ولی چون قانون خونه‌ی خودشه، زن منم تا اطلاع ثانوی خونش داره زندگی می‌کنه میگم به روی چشم، ولی همین روزها یه راهی باز می‌کنم که با قانون خودمون زندگی کنیم.
    متعجب می‌پرسم:
    - یعنی می‌گی عروسی بگیریم؟
    - اره دیگه، نگیریم؟ نکنه می‌خوای چند سال تو عقد بمونیم، کلا موش و گربه بازی کنیم، واسه ورود خروجت کارت بزنی.
    نمی‌دونم چرا قبلا فکر می‌کردم باید پروسه عقد تا عروسی باید طولانی باشه‌، لبخندی می‌زنم و باخوشحالی می‌گم:
    - میشه تو بهار عروسی بگیریم؟
    - بهار دوست داری؟ باشه تو بهار.
    - آره خیلی مثلا تو فروردین یا نه تو اردیبهشت‌ بگیریم. هوم؟
    با تایید سری تکون می‌ده:
    - باشه تو اردیبهشت بگیرم..
    معترض می‌غرم:
    - دارم جدی میگم حمید..
    - بخدا منم دارم جدی میگم، بابا چرا فکر می‌کنی دارم شوخی می‌کنم!
    مردد به نیم‌رخش نگاه می‌کنم:
    - آخه چرا هرچی بهت می‌گم، سریع قبول می‌کنی!
    نفسش رو محکم بیرون می‌فرسته:
    - من تا تورو بشناسم پیر میشم نورا، کتابی دفترچه راهنمایی چیزی از خودت داری بهم بده بیشتر باهات آشنا شم!
    - وقتی یه کاره میای خواستگاری. یه کاره نامزد می‌کنیم، یه کاره عقد می‌کنیم، یه کاره می‌خوای عروسی بگیریم بایدهم منو نشناسی، مشکل خودته به من ربطی نداره!
    چینی به پیشونیش میده:
    - باشه مشکلی نداره، در عوض یه کاره واسه یه عمر مال منی کلی وقت دارم واسه شناختنت، اما بدون خیلی‌ها تو همون مرحله اولش موندن، ناشکر نباش دخترجون این یه کاره‌ها واسه هرکسی پیش نمیاد، برای بعضیا چندسالی آب می‌خوره واسه ما بچه زرنگ‌هام فقط تو سه سوت..
    لبخندی می‌زنم از این همه اعتمادی که به خودش وانتخابش داشت، توی چشم‌هاش اطمینان موج می‌زد و همین عجیب دل گرمم می‌کرد.
    نگاهی سفره بزرگ و رنگارنگی پهن شده می‌کنم گوشه‌ی کوچیکی کنار حمیدرضا رو اشغال می‌کنم ، خونه‌ی پدری که بیست نفری رو دورهم جمع کرده بود، از رفتار گرم و دوستانه‌ای که باهم داشتند معلوم بود برخلاف خونواده‌‌ی ما احترام سرشون می‌شد و حرمت‌ها رو حفظ می‌کردن.
    عمران دقیقا زیر قاب عکس بزرگ پدرش نشسته بود، پیرمرد چاق و کله تاسی که شباهتی زیادی بهش داشت، مغرور بود و بلند حرف می‌زد و مدام به مریم همسرش دستور می‌داد.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    افسانه همراه دخترش جوونش الهام روبه روم می‌نشینه و استارت تعارف کردن رو پشت هم می‌زنه، حمیدرضا که متوجه معذب شدنم میشه به نجاتم میاد:
    - 《آبجی هرچیزی بخواد به خودم میگه، شما راحت باش غداتو بخور》
    مریم همسر عمران دورتر از همه همراه دختر نوجوونش که به تازگی ازدواج کرده بود انتهای سفره نشسته بی سروصدا نشسته بود هرکسی چیزی می‌خواست یا کم داشت فوری بلند می‌شد و ازاشپزخونه می‌اورد‌. نمی‌دونم چرا با دیدن مریم هربار این ترس به جونم می‌افتاد که نکنه دیر یا زود من جاش رو قراره بگیرم. اما بادیدن تفاوت اخلاقی زمین تا آسمون حمید با برادرش خیالم راحت تر شده بود.
    برای اشنا شدن با تک تک افراد این خونواده وقت زیادی داشتم و توی جلسه اول نمی‌خواستم روی همشون تمرکز می‌کردم‌، قبل از اومدنم مامان تاکید داشت پر حرفی نکنم خودم رو متین و سنگین نشون بدم، انگار اخلاقم رو نمی‌دونست سخت با کسی ارتباط می‌گیرم و حتی اگه یخم آب بشه اهل پرحرفی و وراجی نیستم.
    ساعت از دوازده شب گذشته بود، خسته از شبی که پشت سر گذاشته بودم. بی صدا در خونه رو باز می‌کنم. با دیدن مامان که توی همون حالت منتظر همیشگی متعجب می‌پرسم:
    - چرا نخوابیدی؟
    - خواب کجابود بچه جون، درو ببند سرده یخ زدم.
    نگاهی به بابا می‌کنم که گوشه‌ای عمیق خوابیده بود.
    - شام چی درست کرده بودن؟
    کیفم رو مبل پرت می‌کنم:
    - هم فسنجون بود هم قیمه، حوریه کجاست؟
    - تو اتاقه، هدیه پاگشا بهت چی دادن؟
    در حالی که به سمته اتاق خواب می‌رم جواب میدم:
    - پول دادن.
    حوریه که آهنگ گوش می‌داد با دیدنم هدفونش رو از گوشش جدا می‌کنه:
    - مهمونی خوش گذشت؟
    پالتوم روی چوب رختی آویزون می‌کنم:
    - بد نبود، اصلا دوست ندارم تو یه جمع جدید تنهایی برم، واقعا سخت بود، معلوم نیست چجوری بهشون باید عادت کنم. حمیدرضاهم فهمید معذبم گفت کاش حوریه و مامانتم می‌آوردی..
    - اره دیگه ماهم می‌اومدیم سه تایی معذب می‌شدیم!
    نگاهم به صفحه‌ی موبایل می‌افته که در حال زنگ زدن بود که باعجله تماسش رو رد می‌کنه‌.
    سارافونم رو از تنم بیرون می‌کشم و می‌پرسم:
    - آرمان بود؟ چرا جوابش رو نمیدی، باهاش قهری؟
    بی تفاوت شونه‌ای تکون میده:
    - نه قهر نیستم فقط یه چند روزیه حوصلش رو ندارم..
    - چقدر عجیب غریب شدین شماها، هم تو هم مامان، واقعا نمی‌خوایین بگی چتون شده؟ نزدیک دوهفتست اینجایین اصلا حرفی از رفتن نمی‌زنین، قبلا یه روزم به زور اینجارو تحمل می‌کردین.
    به پهلو می‌خوابه و دستش رو زیر سرش می‌ذاره:
    - هیچی‌، مامان میگه یه مدت دخلمون به خرجمون نمی‌خوره باید اینجا باشیم.
    - مطمئنم فقط قضیه پول نیست، چی رو داری ازم مخفی می‌کنی بگو ببینم چه خبر شده؟
    - قضیه من با قضیه مامان فرق داره، من بخاطر فرار از آرمان اینجام‌، مامانم بخاطر اینکه فکر می‌کنه قرار سهراب از خارج به تلفن خونه زنگ بزنه و از خودش خبر بده اینجاست!
    هاج و واج از پاسخ جوابش روبه روش می‌نشینم:
    - چی؟
    بی حوصله هوفی زیر لب می‌گـه:
    - مگه نمی‌بینی از خواب و خوراک افتاده، فکر کردی به خاطر عطا اینجوری شده، نخیرم بخاطر سهرابه داره خودخوری می‌کنه بیست چهاری چشم به زنگه، البته نمیگم بخاطر عطا ناراحت نشد نه اتفاقا شد‌ه ، ولی دردش اصلیش سهرابه..
    - سوالم این نبود که، میگم چرا داری از آرمان فرار می‌کنی؟
    پوزخند مسخره‌ای می‌زنه ومیگه:
    - یه دلیل بیار که از دستش فرار نکنم، با اون همه دروغی که بهش گفتم باید از اون خونه که هیچی از این شهرهم می‌زدم بیرون، از کی منتظره بابای گردن کلفت و تاجرمو ببینه، چطور تو چشم‌هاش نگاه کنم بهش بگم همه چیز دروغ رو گفتم..
    - از اولم بهت گفتم این‌کارو نکن، مگه گوش کردی؟
    چشم‌هاش رو با حرص می‌بنده:
    - خودت خوب می‌دونی که چقدر از تحقیر شدن متنفرم، از اینکه یکی از بالا به نکبتی و پوچیم نگاه کنه و باخودش فکر کنه بود و نبود من تو این دنیا اصلا چه فایده‌ای داره، از اینکه دیده نشم یادست کم گرفته بشم واسم هیچ فرقی مُردن نداره، نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم با یه خونه رهنی با اسباب عاریه‌ای تو بالاشهر و یه مشت دلار تو حسابم و ریختن یه خروار ژل و فیلر تو سر وصورتم آدم حسابی میشم، اینقدر خر بودم که نفهمیدم واسه آدم حسابی شدن اصالت لازمه، خانواده لازمه، یه پدر قوی و حمایتگر، شاید از دور با این چیزایی که دارم خوب به نظر برسم ولی از نزدیک داغونم، می‌فهمی داغون؟
    - پس بهش حقیقت بهش بگو با قایم موشک بازی و این بلاتکلیفی فقط حال جفتتون خراب میشه، بهش بگو کی هستی، چی هستی، حداقل اگه خواست باهات تموم کنه دلیل داشته باشه. اون که گناهی نداره نباید تو برزخ بذاریش.‌
    غم تو چشم‌هاش می‌نشینه و اروم جواب می‌ده:
    - کاش به همین سادگی بودکه داری می‌گی، فکر می‌کنی گفتنش آسونه، عمرا بتونم از پسش بربیام..
    ****
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بابا اروم در باز می‌کنه و کیسه‌ی خریدش رو جلوی در ورودی می‌ذاره.
    - سلام عرض شد حوا خانم؟
    مامان بی حوصله نیم نگاهی بهش می‌اندازه:
    - علیک سلام، خیر باشه چرا اینقدر زود اومدی؟
    کمی جلوتر میره و روبه‌روش می‌ایسته:
    - پاشو برو تو مطبخ که امشب قراره دومادت برای شام بیاد.
    مامان اخم غلیظی می‌کنه و جواب می‌ده:
    - تازه دیشب این دختره اونجا بود، سرخود چرا اخه مهمون دعوت می‌کنی؟
    بابا- مهمون کجا بود اخه، مگه حمید غریبست اونم دیگه بچه‌ی خودمونه، آدم که به بچش مهمون نمی‌گـه، نورا بیا این وسیله‌هارو بردار ببر توآشپزخونه..
    مامان کلافه‌ هوفی می‌کشه:
    - خدا بگم چیکارت کنه موسی، الان هول هولکی چی درست کنم بذارم جلوش، توروخدا ببین کارهاشو..
    در حالی که نایلون خرید‌رو یکی یکی برمی‌دارم میگم:
    - نگران نباش، خودم کمکت می‌کنم.
    بابا دکمه‌ی پیراهنش رو یکی یکی باز می‌کنه:
    - می‌گم حوا یکم بیشتر درست کن، چون دوتا مهمون دیگه‌هم داریم.
    زودتر از مامان می‌پرسم:
    - کی بابا؟
    - عطا و خانومش..
    صدای جیغ مامان توی گوشم می‌پیچه:
    - چی؟ اون‌ها دیگه واسه چی؟ مگه نمی‌دونی من نمی‌تونم شکل و ریخت اون دختره‌ی پاپتی رو ببینم. برای چی دعوتشون کردی؟
    بابا- چه خبرته حوا اروم، تو که اینجوری نبودی، بزرگی کن ببخششون، یه کم مهربون باشی به کجای دنیا برمی‌خوره؟
    مامان صورتش سرخ و ملتهب میشه:
    - این همه سال رحم کردم، محبت کردم نتیجش چی شد؟ اخرش اومد صاف تو چشم‌هام زل زد گفت زن گرفتم آبجی، الهی درد بگیری عطا، تو این‌قدر نمک نشناس بودی و من خبر نداشتم. مار تو آستین خودم پرورش دادم مار ..
    وسایل‌رو با عجله روی میز اشپزخونه رها می‌کنم، بابا با ارامش جواب میده:
    - دوباره مرحمت کن، تو زن بزرگ و فهمیده‌ای هستی، اون بچم یتیم خداست، دلشو نشکن این همه سال براش مادری کردی دوباره مادری کن..
    صدای زنگ بلبلی در بلند میشه به توجه به جروبحثشون خودم رو به در می‌رسونم. بادیدن حوریه با پالتوی سفید خزدار و چکمه‌های پاشنه بلندش متعجب می‌‌پرسم:
    - از صبح کجا رفتی تو؟ رفته بودی پیش آرمان؟
    ساک دستی بزرگ چرمش رو توی دستم می‌ذاره و عینک دودیش رو از روی چشم برمی‌داره:
    - رفتم بی سروصدا یکم از خرت و پرت‌هام رو از خونه بیارم، باز پر کی خورده به پر مامان صداش کل خونه رو برداشته؟
    ساک دستی سنگین رو از پله‌ها یکی یکی بالا می‌کشم:
    - بابا برای امشب عطا و شهلا رو واسه شام دعوت کرده مامان‌هم کفری شده از دستش‌ داره مثلا ادبش می‌کنه.
    - این دختره اگه امشب پاش رو دوباره این‌جا بذاره مطمئن میشم ذره‌ای غرور تو وجودش نداره، مگه یادش رفته اون سری چطوری مامان یه گند زد به هیکلش‌؟ عطا اصلا واسه چی هرسری خر میشه میاد اینجا؟
    - چی‌بگم والا، لابد دختر کینه‌ای نیست می‌خواد دل مامان رو به دست بیاره، از اون طرف‌هم که عطا به مامان وابستست نمی‌تونه راهش‌رو بکشه بره. اصلا امشب حمیدرضاهم میاد مامان ظاهرا هم شده ناچاره باهاشون خوب رفتار کنه.
    - خدا بخیر کنه، فقط اگه بخواد یه چشمه از ادا اصول اون روزش بیاد ابرو واست نمی‌مونه.
    بَرسم رو توی موهای نم دارم می‌کشم و حوریه پشت سرم می‌ایسته و موهام محکم توی کش موی مخمل آبی رنگم بالای سرم دم اسبی می‌بنده، مردد نگاهی به سمعکم می‌کنم:
    - این‌جوری ناجور نیست؟ سمعکم خیلی معلومه..
    - خیلی هم قشنگه، خودت خسته نشدی از بس موهاتو بافتی که جلوی گوش‌هات رو بگیره، تازه گردی صورتت مشخص شده، بذار یکم نفس بکشه.
    جعبه‌ی کوچیک گوشواره‌هام رو بازمی‌کنم و آویزهای ستاره‌ای که هدیه‌ی حمیدرضا بود رو برای اولین بار توی گوشم می‌اندازم، قدمی از آینه فاصله می‌گیرم. حق با حوریه بود با تغییر مدل موهام خیلی عوض شده بودم. چشم‌هام از قبل درشت و کشیده‌تر به نظر می‌رسید.
    دکمه‌ی پیراهن ساده‌ی آبی آسمونیم رو می‌بندم، گوش به زنگ پشت پنجره کمین می‌کنم.
    مامان گوشه‌ی روسری قواره داربزرگش روی شونه‌اش می‌اندازه و تشری زیر لب به بابا میره.
    - کم کن صدای اون وامونده رو، از وقتی که اومدی یه بند نشستی پای اخبار، حواست باشه این پسره اومد نشینی همینطوری وق بزنی به تلوزیون کول و کمرت رو بخارونی‌..
    حوریه در حالی که از خودش عکس سلفی می‌گیره جواب می‌ده:
    - نترس مامان جون خودم امشب با حمیدرضا یه سری صحبت‌ها دارم واصلا وقت نمی‌شه بخواد با موسی حرف بزنه..
    مامان چپ چپ نگاهی به حوریه می‌کنه:
    - عروسیه ننته مگه، اون همه ارایش کردی؟ بیا برو یکم رژلبت رو کم کن..
    میان و جدال و کشمکش حوریه و مامان بلاخره زنگ در به صدا در میاد‌، به خوشحالی به سمت در پرواز می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    نگاهم به دسته گل نرگسی روبه روم گرفته شده می‌افته سر بلند می‌کنم و به حمیدرضا که روبه روم با لباس ساده و مردونه‌اش ایستاده لبخندی از ته دل می‌زنم:
    - چقدر خوشگله، دستت دردنکنه برای منه دیگه؟
    قدمی به داخل برمی‌داره و اروم سرکی می‌کشه:
    - نظرم عوض شد، آقا مهمونی کنسل. می‌خوام بدزدمت زود باش بریم.
    لبم رو گاز می‌گیرم:
    - دیوونه شدی، مامانم‌شام گذاشته زود باش بریم تو..
    دستی به یقه‌ی پیراهنم می‌کشه:
    - الان باید چی بهت بگم نورا‌، اخه واسه چی امشب اینقدر خوشگل شدی؟
    دستی به انتهای موهای موجدارم می‌کشم و چرخی می‌زنم:
    - بخاطر موهام قشنگ شده نه؟
    با لبخند عمیقی که روی صورتش پدیدار میشه که چین خوردگی گوشه‌ی چشمش رو بیشتر می‌کنه:
    - مثله همیشه، شبیه فرشته‌ها شدی..
    از تعریف ملموسش بیشتر از قبل سر ذوق میام و بی اختیار عقب عقب قدم برمی‌دار م با انگشت اشاره می‌کنم که به حرکت دربیاد، بلاخره دل می‌کَنه و قدمی به داخل برمی‌داره که پشت سرش عطا ظاهر میشه:
    - سلام..
    حمید که از شنیدن صدای عطا جا خورده می‌چرخه و مشغول احوال پرسی میشه، شهلا که پشت سر عطاخ ایستاده کم کم به داخل حیاط میاد.
    لبخند همیشگیش از روی خجالت و شرم روی صورتشه، به سمتش می‌رم و تا حداقل استقبال خوبی ازش کنم.
    با بلندشدن سروصدا توی حیاط بلاخره بابا و مامان به پیشواز مهمون‌ها میان.
    دسته گل نرگسم رو بلافاصله توی تنگ آب شیشه‌‌ای کنار پنجره می‌ذارم. حوریه موهای لختش رو شونه‌اش مرتب می‌کنه پاهای استخونیش روی هم می‌اندازه مشغول گپ زدن با شهلا میشه. مامان با سینی جای وارد حال میشه‌.
    - نورا جان برو شیرینی رو بیار مادر.
    عطا - آقا حمید دیگه چه خبر، اوضاع کارو کاسبی خوب پیش میره‌؟
    حمیدرضا در حالی که استکان چای رو توی سینی برمی‌داره تشکر زیر لب می‌کنه:
    - بله خوبه خداروشکر، فعلا که بدنیست می‌گذره..
    ظرف شیرینی رو توی جمع می‌چرخونم و در نهایت کنار بابا می‌نشینم به گفتگوهای روتین و کلیشه‌ای که ردوبدل میشه گوش می‌دم. مامان که هنوز جدیت و سنگینی خودش رو داره خودش رو وارد هیچ بحثی نمی‌کنه‌. بلاخره با سوال‌های پی در پی عطا به بحث شیرین عروسی منتهی میشه‌:
    - ایشاالله کِی تصمیم گرفتن عروسی دارید؟
    حمیدرضا دستی به ته ریش کوتاهش می‌کشه:
    - اگه خدا بخواد و حاج موسی صلاح بدونه ماهم واسه همین بهار آینده کارهای عروسی رو انجام بدیم بریم سرخونه زندگی خودمون.
    بابا هورتی از چاییش می‌کشه:
    - هرجور که خودتون راحتین، من چی بگم زندگی خودتونه، تصمیمش با خودتون..
    مامان تک سرفه‌‌ی مصلحتی می‌کنه:
    - پسرم یکم زود نیست؟ حداقل بذارین واسه سال بعد..
    بابا- چه فرقی داره حوا؟ چه یه سال چه شیش ماه دیگه اخرش که باید برن، چرا الکی طولش بدن.
    مامان لبخندزهرآگینی می‌زنه:
    - بله درسته، آخه یکم گرونیه خیلی زوده بچه‌ها یهویی برن زیر فشار و قرض خب گرفتن عروسی و تهیه کردن جهاز..
    حمیدرضا سری با تایید تکون می‌کنه:
    - من که مشکلی برای گرفتن عروسی ندارم، همه چیز رو به نحو احسن هرجور که نورا دوست داشته باشه انجام میدم. در مورد جهزیه‌ام اصلا جای نگرانی نداره ارزش نورا خانوم بیشتر از این حرف‌هاست همه جوره پشتشم هرچی بخواد رو واسش فراهم می‌کنم..
    حوریه از تعجب ابروهاش بالا میره و نگاهی بهم می‌کنه مفتخر لبخندی می‌زنم. بابا میون حرف حمیدرضا می‌پره:
    - نه پسرم، مامشکلی واسه تهیه جهاز نداریم، ایشالله تا اون موقع همه چیز فراهمه..
    مامان باحرص زیر لب می‌غره:
    - بله بله ایشالله که فراهم میشه.
    با نگاهای غصبناک مامان معلوم بود که نه تنها ازاین اتفاق خوشحال نیست بلکه مخالفه، با پشت سر گذاشتن شب نسبتا طولانی و رفتن مهمون‌ها طبق معمول جو خونه طوفانی میشه.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    مامان که حسابی توپش پره دست به کمر طلبکارانه جلوی بابا می‌ایسته:
    - تو آخه پولت کجا بود مرد حسابی، برگشتی می‌گی مشکلی نداره جهازش رو فراهم می‌کنم اونم تو سه ماه؟ مگه میشه؟ طرف کل سال رو با جیب پر نمی‌تونه جهزیه بچش رو بخره اون‌وقت تو بدون هیچ پول و سرمایه‌ای قول صددرصد میدی به طرف؟
    بابا پتوش از روی سرش کنار می‌زنه:
    - تو چی‌کار داری، لابد یه چیزی دارم که قولش رو دادم، رو هوا که حرف نمی‌زنم.
    مامان- آخه بحث یکی دوتومن نیست مردمومن بحث میلیون‌ها پوله، تازه با این خواهرهایی که پسره داره با جنس بنجول و دوهزاری نمی‌شه که دهنشون رو بست، نورا تو چرا اونجا نشستی نیشت بازه، بیا اینو حالیش کن چی میگم..
    نگاهم رو از اس ام اسی که حمیدرضا برام فرستاده بود می‌گیرم:
    - چی؟ چی بگم خب لابد داره دیگه..
    مامان- لابد داره دیگه؟ از کجا خب آخه جوون رعنا هم نیست بگم کلیه کبدش رو فروخته، این پولش کجا بود آخه..
    بابا- زمین حکم آباد رو فروختم!
    مامان متعجب می‌پرسه:
    - زمین حکم آباد؟ اون یه تیکه زمین تو کوه وکمر مگه چقدر قیمت داره، مفت نمی‌ارزه. مجانی هم کسی نمی‌خوادش..
    بابا متکا رو زیرقفسه سینش می‌ذاره و توضیح میده:
    - حکم آباد که دیگه اون دهات دور افتاده چهل سال پیش نیست، لوله کشی آب و گاز اومده، ملت شروع کردن به ویلا و تفرجگاه سازی، خیلی وقت بود خبرش رو داشتم. به چند نفر سپرده بودم تا بلاخره یه مشتری درست درمون اومد فروختم.
    مامان- منو نخندون مرد، اون زمین سنگلاخی رو چند فروختی که اینقدر خیالت راحته، اصلا می‌خوام بدونم کدوم ناقص العقلی اومده پول بی زبونش رو داده واسه همچین جایی..
    بابا دوباره زیر پتو می‌خزه:
    - تو چیکار به خریدارش داری حالا هرچند تومن‌، اگه کم اومد ماشینمم می‌فروشم..
    موبایلم رو کنار می‌ذارم:
    - بابا یعنی چی این آخه، بخاطر جهاز من چرا چوب حراج زدی به اموالت؟
    بابا- این حرف‌ها رو بیخیال، از فردا دست خواهر و مادرت بگیر برو بازار هرچی لازمه بخر، دست بجنبون تا دیرنشده
    مامان- خدایا بهم صبر بده، عوارض بی پیری داره عقلش‌رو زایل می‌کنه‌. بخدا که این یه جای کارش می‌لنگه.
    باقول و قرارهایی که گذاشته شد‌ه بود، همه چیز جدی به نظر می‌رسید، کمتر از سه چهار ماه وقت داشتم. بااین همه‌ی این اوصاف تنها بودم و همراهی نداشتم. مامان مثله قدیم نبود و دل و دماغ هیچ‌کاری رو نداشت و جز غر زدن و شاکی بودن کاری از دستش برنمی‌اومد‌، حوریه هم انگار توی پیله‌ی افسردگی و انزوایی که جدیدا دور خودش کشیده بود مخفی شده بود.
    همه این‌ها باعث می‌شد که بیشتر بترسم، نمی‌دونستم تنها باید از کجا شروع کنم. اصلا مگه چندبار این شرایط رو تجربه کرده بودم.
    *****
    بازهم صدای آهنگ غمگین حوریه همراه با هق هقش فضای خالی اتاق رو پر کرده بود، چند شبی بود که کارش همین شده بود و جرات نمی‌کردم چیزی بپرسم.
    - حوریه، حوریه‌؟
    با کمی تاخیر جواب میده:
    - چیه؟
    - بهم بگو چی شده؟ چرا اینطوری می‌کنی با خودت؟ می‌دونی چند روز از این خونه بیرون نرفتی، بخدا که افسرده شدی، می‌خوای بریم دکتر؟
    باصدای خش دار و گرفته میگه:
    - دیگه گریه نمی‌کنم، ببخشید بیدارت کردم.
    - جواب ارمان رو بده باور کن خیلی نگرانته، گـ ـناه داره اینقدر اذیتش نکن اون بدبخت که روحش خبر نداره ماجرا از چه قراره، یه کاره بی خبر ولش کردی اومدی اینجا خودت رو قایم کردی که چی، فکر کردی همه چیز درست میشه؟
    - اون خودش عادت می‌کنه، اصلا یکم بگذره فراموشم می‌کنه..
    - مگه الکیه که فراموشت کنه، این کارت خودخواهیه محضه. انصاف داشته باش.
    - بس کن نورا خودم کم درد ندارم توهم داری عذاب وجدانم رو زیاد می‌کنی، من اصلا می‌خوام یه مدت نباشم بمیرم، ولم کن.
    ناچار سکوت می‌کنم، راهی بود که خودش انتخاب کرده بود‌، بیشتر از این نمی‌تونستم دخالت کنم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با شرایطی که تو خونه داشتم باید حمیدرضا حرف می‌زدم ، اینجوری حتی یه قدم هم نمی‌تونستم برای عروسی بردارم، شوق و ذوقم از وضع خونه به کل کور شده بود.
    از صبح سیاوش به خونه برگشته بود، تابه املت رو جلوش می‌ذارم و درحالی که مشغول لقمه گرفتن میشه با صدای بلند میگه:
    - همتون پاشدین اومدین اینجا، نمی‌گین من تنهایی تو اون خونه چی‌کار کنم‌‌. اون عطای ادم فروشم که از وقتی زن گرفته گم و گور شده.
    مامان- ازسهراب خبر نداری؟
    لقمه‌ی بزرگ توی دهنش رو به زور قورت می‌ده:
    - فکر کنم سر مرز ردشدنی باتیر زدنش.
    مامان سراسیمه به سمت اشپزخونه میاد:
    - چی؟ باتیر زدنش؟
    نیش سیاوش تا بناگوش باز میشه:
    - شوخی کردم، ولی من یه نظریه‌ای دارم چون سهراب سرباز فراری بود طبیعتا پاسپورت و گذرنامه نداره پس یه راه داره واسه خروجش، اونم اینکه قاچاقی رد شده باشه‌. اون از جایی که چندماهیه که پیداش نیست به احتمال زیاد باتیر لب مرز زدنش یا اینکه قاچاقچی‌ها بهش حمله کردن کلیه‌هاش رو کندن می‌دونی که اون زیاد چیز به درد بخور نداره به کارشون بیاد..
    مامان صورتش گر می‌گیره و هاله اشک توی چشم‌هاش جمع میشه، صدای عصبی حوریه بلند میشه:
    - خفه شو دیگه عوضی، مگه نمی‌بینی چقدر نگرانشه، مسخره‌بازیت گل کرده. بیابرو مامان این داره چرت و پرت میگه حرف‌هاش رو باور نکن.
    سیاوش باحالت مرموزی می‌خنده:
    - همچین چرت و پرتم نگفتم، پنجاه درصد امکان داره این داستان واقعیت داشته باشه. راستی حوری امروز پرنس دلشکسته‌ی عاشق رو دیدم..
    حوریه مامان رو عقب می‌کشه و خودش جاش رومی‌گیره:
    - آرمان؟
    لقمه بعدی رو توی دهنش جا میده:
    - آره، هر روز کارش همینه‌ میاد آمارتو می‌گیره میره.
    - بهش چی گفتی؟
    سیا که انگار قصد اذیت کردن داره با ارامش مشغول جویدن میشه، صبر حوریه طاق میشه:
    - دهنت رو باز کن، بگو ببینم بهش چی گفتی؟
    - چی باید می‌گفتم، عین این بچه پول‌دارها برات سناریو ساختم گفتم از قدیم عادت داری یهو بی خبر ول کنی بری یه شهر دیگه واسه ریکاوری و یه مدت تنها باشی‌ دوباره برمی‌گردی. انصافا حال کردی چی گفتم؟
    حوریه با ناراحتی می‌پرسه:
    - اون چی‌گفت؟
    شونه‌ای با خونسردی تکون میده:
    - گمونم باورش شده، ولی نمی‌دونم چرا ول کن نیست.
    از توی اشپزخونه بیرون میام و نگاهی به ساعت می‌اندازم:
    - مامان من با حمیدرضا می‌خوام برم بیرون..
    با نشنیدن صداش برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. باز توی هپروت بود و انگار گنگ‌ شده بود.
    - مامان، مامان حالت خوبه؟
    - اگه یه اتفاقی برای بچم افتاده باشه چی، اگه زبونم لال..
    مانع ادامه دادنش میشم:
    - مامان چه اتفاقی مگه سهراب رو دست کم گرفتی، از پس همه چیز برمیاد خودت می‌دونی چه گرگیه..
    با عجله توی اتاق می‌رم، کلافه موهام رو توی گیره‌ی مشکی جمع می‌کنم. تحمل خونه برام هر لحظه داشت سخت تر می‌شد باید بیرون می‌رفتم تا کمی هوا به سرم می‌خورد. با کمی تاخیر آماده میشم جای تعجب داشت که هنوز خبری از حمیدرضا نشده بود‌، با این حال ترجیح می‌دم زودتر از خونه بیرون بزنم.
    پالتوی سیاهم رو به تن می‌کنم‌.
    روی ایوان می‌ایستم هوای ابری بود و دیر یازود می‌بارید‌.
    در حیاط رو باز می‌کنم و قدمی به داخل کوچه برمی‌دارم. با دیدن عطا که داشت به سمتم می‌دوید می‌ایستم.
    - سلام دایی تو اینجا چی‌کار می‌کنی‌؟
    نفس نفس می‌زدو صورتش رنگ پریده بود:
    - حوا خونست؟
    منتظر جوابم نمی‌شه و باعجله توی خونه میره. پشت سرش برمی‌گردم:
    - دایی چی شده؟
    بی توجه به سوالم بلند مامان رو صدا می‌کنه:
    - حوا، ابجی حوا یه لحظه بیا..
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا