- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
حوریه موهای دم اسبیش رومحکم میکنه و کنارم میایسته مامان هنوز سرجاش نشسته بودوانگار قصد ایستادن نداشت باورود شهلا و عطا خوش آمدگویی مجدد فرار از این جو سنگین رو به بودن ترجیح میدم و توی آشپزخونه میرم. هنوز صدای مامان به گوشم نمیرسید و تنها حوریه بود که داشت خوش و بش میکرد. نمیدونم چرا به جای شهلا من اینقدر ترسیده بودم و استرس رفتار ناخوشایند مامان رو داشتم.
چدتا استکان بلوری رو توی سینی میچینم منتظر میمونم تا آب سماور جوش بیاد.
حوریه پشت سرم ظاهر میشه و تکون دادن دست وخیم بودن اوضاع رو یاداوری میکنه:
- وای خدا رحم کنه مامان مثله مجسمه نشسته چشمهای دختره رو داره از کاسه درمیاره، عطام دیوونست چرا دست این طفلک گرفته اورده اینجا انگار خوشش میاد تحقیر شدنش رو ببینه..
- عطارو ولش کن دختره چرا عقلشو داده به این باهاش اومده اینجا، فکر کرده چون زن عطا شده همه چیز دیگه تمومه و گل و بلبل میشه!
آروم به بیرون اشپزخونه سرک میکشه:
- فقط شانس بیاره سالم از این در بیرون بره گمونم از دیشب داره نقشه قتلشون رو میکشه..
هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان توی چهار چوب اشپزخونه قرار میگیره، مضطرب نگاهش میکنم. حالت چهرهاش هنوز همون بود با خونسردی میگه:
- نورا برو یه پاکت بردار توش دوتا پنجاهی بذار بیار بده بهم لازم دارم.
باشهای زیر لب میگم، حوریه با تاسف چشمش رو میبنده:
- تو برو خودم چایی رو میبرم.
توی اتاق میرم و از بین پاکتهایی که دیشب هدیه گرفته بودم یه دونه رو که بدون قلم خوردگی و اسم بود رو جدا میکنم. با ناراحتی دوتا تروال پنجاهی رو توش میذارم. قلبم طاقت نمیاره و قصد میکنم مبلغ بیشتری توی پاکت بذارم تا جلوی تحقیر شدن شهلا رو بگیرم که با باز شدن درب اتاق مامان به سمتم میاد:
- کو کجاست؟
پاکت رو به دستش میدم و با چک کردن دوباره از اتاق بیرون میره، ترجیح میدم توی اتاق بمونم تا شاهد صحنهای که قرار بود اون بیرون اتفاق بیفته نباشم.
*****
مامان ملاقهای از آش دوغ تو کاسهی چینی میریزه و حوریه با اشتها مشغول خوردن میشه:
- از کِی بود که هـ*ـوس آش دوغ کرده بودم، من اصلا عاشق آشم حالا جوری که میخواد باشه.
مامان آهی میکشه و با بغض میگه:
- بچم سهراب هربار که آش یا سوپ درست میکردم، خونه رو میذاشت رو سرش میگفت مگه آشم غذا میشه کلی دادوبیداد راه میانداخت..
حوریه با کنایه جواب میده:
- نگران نباش الان بچت با الماس خانوم تو سواحل ترکیه نشسته داره کباب ترکی میزنه.
بی حوصله قاشقم رو توی ظرفم میچرخونم، فکرم به بخاطر حمیدرضا به هم ریخته بودم.
مامان- چرا بازی میکنی، بخور دیگه نورا.
- نمیدونم چرا میل ندارم.
حوریه- والا منم اگه جای تو بودم میل نداشتم.
حوصلهی جروبحث نداشتم چشم غرهای بهش میرم به اتاق برمیگردم تاشاید امشب بتونم زودتر از همیشه بخوابم.
با کنار رفتن پتوی روی سرم دیدن چشمهای مرموز عصبی میغرم:
- چیه؟ چی میخوای؟
مثله کنه بهم میچسبه با شیطنت میخنده:
- زود باش باهام دردودل کن، یالا لوس نشو خودت میدونی اگه تا صبحم زیر این پتو خودت رو خفه کنی چیزی درست نمیشه..
کلافه به عقب هولش میدم:
- وقتی خودت میدونی چه مرگمه، بیخود میکنی دوباره میپرسی!
با سماجت پاهاش رو کمرم قفل میکنه:
- چون حالت خوب میشه، ببین نورا من خوب درکت میکنم بیشتر از بیست چهار ساعته عقد کردی طرف از دیشب گذاشته رفته که رفته، فقط یه صبحبخیر خشک و خالی بهت گفته الان هم غرورت اجازه نمیده بهش زنگ بزنی!
خسته از کشمکش به سقف خیره میشم:
- من میگم چرا اصلا قبل اینکه نامزد کنیم اون موقع که دوست نداشتم ریختش رو ببینم هردقیقه سروکلش پیدا میشد، حالا که همه چیز عوض شده پیداش نیست. اخه مگه میشه؟
شاخه از موهای طلاییش رو زیر نور لامپ نگه میداره و وارسیش میکنه:
- چون خاصیت مرد جماعت همینه تا وقتی یه چیزی رو بخواد خودش رو به آب و آتیش میکشه تابهش برسه، وقتی هم که بهش میرسه خیالش راحت میشه که چیزی رو میخواسته داره میره پی کارش..
نگران لبم گاز میگیرم:
- یعنی دیگه براش مهم نیستم؟
- نه اینکه براش مهم نباشی ولی دیگه مثله قبل طلبت نیست!
با صدای زنگ موبایلم نیم خیز میشم با دیدن اسم حمیدرضا با نگرانی میگم:
- خودشه، داره زنگ میزنه. حالا چیکار کنم؟!
حوریه با عجله کنار مینشینه:
- بذار رو بلندگو ببینم چی میگه، حواست به من باشه!
چدتا استکان بلوری رو توی سینی میچینم منتظر میمونم تا آب سماور جوش بیاد.
حوریه پشت سرم ظاهر میشه و تکون دادن دست وخیم بودن اوضاع رو یاداوری میکنه:
- وای خدا رحم کنه مامان مثله مجسمه نشسته چشمهای دختره رو داره از کاسه درمیاره، عطام دیوونست چرا دست این طفلک گرفته اورده اینجا انگار خوشش میاد تحقیر شدنش رو ببینه..
- عطارو ولش کن دختره چرا عقلشو داده به این باهاش اومده اینجا، فکر کرده چون زن عطا شده همه چیز دیگه تمومه و گل و بلبل میشه!
آروم به بیرون اشپزخونه سرک میکشه:
- فقط شانس بیاره سالم از این در بیرون بره گمونم از دیشب داره نقشه قتلشون رو میکشه..
هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان توی چهار چوب اشپزخونه قرار میگیره، مضطرب نگاهش میکنم. حالت چهرهاش هنوز همون بود با خونسردی میگه:
- نورا برو یه پاکت بردار توش دوتا پنجاهی بذار بیار بده بهم لازم دارم.
باشهای زیر لب میگم، حوریه با تاسف چشمش رو میبنده:
- تو برو خودم چایی رو میبرم.
توی اتاق میرم و از بین پاکتهایی که دیشب هدیه گرفته بودم یه دونه رو که بدون قلم خوردگی و اسم بود رو جدا میکنم. با ناراحتی دوتا تروال پنجاهی رو توش میذارم. قلبم طاقت نمیاره و قصد میکنم مبلغ بیشتری توی پاکت بذارم تا جلوی تحقیر شدن شهلا رو بگیرم که با باز شدن درب اتاق مامان به سمتم میاد:
- کو کجاست؟
پاکت رو به دستش میدم و با چک کردن دوباره از اتاق بیرون میره، ترجیح میدم توی اتاق بمونم تا شاهد صحنهای که قرار بود اون بیرون اتفاق بیفته نباشم.
*****
مامان ملاقهای از آش دوغ تو کاسهی چینی میریزه و حوریه با اشتها مشغول خوردن میشه:
- از کِی بود که هـ*ـوس آش دوغ کرده بودم، من اصلا عاشق آشم حالا جوری که میخواد باشه.
مامان آهی میکشه و با بغض میگه:
- بچم سهراب هربار که آش یا سوپ درست میکردم، خونه رو میذاشت رو سرش میگفت مگه آشم غذا میشه کلی دادوبیداد راه میانداخت..
حوریه با کنایه جواب میده:
- نگران نباش الان بچت با الماس خانوم تو سواحل ترکیه نشسته داره کباب ترکی میزنه.
بی حوصله قاشقم رو توی ظرفم میچرخونم، فکرم به بخاطر حمیدرضا به هم ریخته بودم.
مامان- چرا بازی میکنی، بخور دیگه نورا.
- نمیدونم چرا میل ندارم.
حوریه- والا منم اگه جای تو بودم میل نداشتم.
حوصلهی جروبحث نداشتم چشم غرهای بهش میرم به اتاق برمیگردم تاشاید امشب بتونم زودتر از همیشه بخوابم.
با کنار رفتن پتوی روی سرم دیدن چشمهای مرموز عصبی میغرم:
- چیه؟ چی میخوای؟
مثله کنه بهم میچسبه با شیطنت میخنده:
- زود باش باهام دردودل کن، یالا لوس نشو خودت میدونی اگه تا صبحم زیر این پتو خودت رو خفه کنی چیزی درست نمیشه..
کلافه به عقب هولش میدم:
- وقتی خودت میدونی چه مرگمه، بیخود میکنی دوباره میپرسی!
با سماجت پاهاش رو کمرم قفل میکنه:
- چون حالت خوب میشه، ببین نورا من خوب درکت میکنم بیشتر از بیست چهار ساعته عقد کردی طرف از دیشب گذاشته رفته که رفته، فقط یه صبحبخیر خشک و خالی بهت گفته الان هم غرورت اجازه نمیده بهش زنگ بزنی!
خسته از کشمکش به سقف خیره میشم:
- من میگم چرا اصلا قبل اینکه نامزد کنیم اون موقع که دوست نداشتم ریختش رو ببینم هردقیقه سروکلش پیدا میشد، حالا که همه چیز عوض شده پیداش نیست. اخه مگه میشه؟
شاخه از موهای طلاییش رو زیر نور لامپ نگه میداره و وارسیش میکنه:
- چون خاصیت مرد جماعت همینه تا وقتی یه چیزی رو بخواد خودش رو به آب و آتیش میکشه تابهش برسه، وقتی هم که بهش میرسه خیالش راحت میشه که چیزی رو میخواسته داره میره پی کارش..
نگران لبم گاز میگیرم:
- یعنی دیگه براش مهم نیستم؟
- نه اینکه براش مهم نباشی ولی دیگه مثله قبل طلبت نیست!
با صدای زنگ موبایلم نیم خیز میشم با دیدن اسم حمیدرضا با نگرانی میگم:
- خودشه، داره زنگ میزنه. حالا چیکار کنم؟!
حوریه با عجله کنار مینشینه:
- بذار رو بلندگو ببینم چی میگه، حواست به من باشه!