البرز میدان تجریش شرکت آقای تفرشی.
حس طعمه ای را داشت که اسیر تار عنکبوت شده باشد. شاید هم به خاطره پلیور یقه اسکی بود که دو دستی گلویش را می چلاند و بوی توتون پیپ که نفس هایش تا مرز اعدام بـرده بود.
میان این همه کار تعمیرگاه که برسرش هوار شده بود این جلسه ی معارفه را کم داشت که به لطف سحر برایش مهیا شد.
آشفتگی هایش را لا به لای لبخندی که صرفا جنبه ی تزیینی داشت پنهان کرد در مبل فرو رفت ویک پایش را روی پای دیگرش سوار کرد، سپس نگاهش را به نور ضعیف و لاغر آفتاب بعد از ظهر زمستانی داد که تلو تلو خوران از لای پرده ی کره کره طوسی رنگ خود را به داخل می کشاندو بر روی میزپر طمطراق آقای تفرشی پهن می شد.
از آقای تفریشی زیاد شنیده بود. ولی آنچه که می دید با تصوراتش در تضاد کامل بود. اومردی فربه را تصور می کرد با شکمی برآمده و لپ هایی که از هر سو آویزان شده بود با کله ی طاس که فقط چند تار مو درآن خود نمایی می کرد. از همان مرد هایی که لقب مرفه بی درد را یدک می کشندو تروال های تا نخورده کنج جیب شان لم داده است. اما بر خلاف تصورش مرد پیش رویش قامتی متوسط داشت با هیکلی موزن و به قاعده . موهایی پرو جو گندمی اش را با وسواس رو به بالا آب و جارو کرده بود وجملاتش را چنان نرم و شمرده بیان می کرد، انگار که بخواهد مطمئن شود مخاطب حرفهایش را از حفظ می کند!
البرز غرق در افکارش بود و ذهنش برای فرار از موقعیت ناخواسته ای که گرفتارش شده بود به هر سمتی می گریخت الی زمان حال ودر این حیص و بیص با صدای آقای تفریشی حواسش به سمت او برگشت و شتاب زده ،گفت:
« معذرت می خوام ، متوجه فرمایشتون نشدم!»
آقای تفرشی بعد از تاملی کوتاه نگاه خیره و مستقیم اش را برداشت و پیپ را تِپ تِپ به لبه ی جا سیگاری کوبید و توتون هارا در آن خالی کرد، آن گاه سری جنباند و جواب داد:
« حواسم هست که حواست به من نیست. این یه قانون که افکار مزاحم زمان حال و لحظه هایی رو که می تونیم از اون لـ*ـذت ببریم از ما می گیرن. چی اذیتت می کنه که باعث می شه ذهنت از زمان حال فرار کنه!؟»
غافلگیر شد!چنان که تمام افکار مزاحم چون دودی به هوا رفت ولی خیلی ماهرانه حواس پرتی اش پشت لبخند تصنعی اش پنهان کرد.
« باید اعتراف کنم برای مرد زیرک و باهوشی مثل شما نقش بازی کردن نهایت حماقته. اجازه بدید صادقانه بگم. از آشنایی با شما خوشحالم. ولی من و سحر فقط دوستان معمولی هستیم ونه چیزی بیشتر ، نیازی نبود برای معارفه مصدع اوقات شریف بشم . البته این رو هم به سحر گفته بوذم ولی وقتی شمارسما دعوتم کردید نتونستم نپذیرم.》
آقای تفرشی دستش را به دور کمر فنجان قهوه اش حلقه کرد وهمانطور که سر تکان می داد ،گفت:
« آقای مهندس تهرانی ، حق با شماست. من هم نه تمایلی دارم و صد البته نه فرصتش رو که با تمام دوستان سحرآشنا بشم . البته به غیر از اونهایی که سحربه طور اختصاصی ازش صحبت می کنه. بگذارید من هم با شما صادق باشم حرفهای سحر برام مثل سند شیش دونگ معتبره و برخلاف دختر کوچکترم، سپیده که همیشه ی خدا احساسی تصمیم می گیره ، سحر عقل و دلش با هم جلو میره. من دخترم رو خوب می شناسم اون به سختی روی کسی انگشت تایید می گذاره و همین من رو کنجکاو کرد تا شما رو ببینم.
دخترم از محاسن شما برام زیاد گفته و می بایست صداقت و نزاکت رو به هم لیست بلند بالاش اضافه کنم . از اون گذشته چه اشکالی داره دوستان معمولی همدیگر رو بیشتر بشناسن و گاهی هم به هم دیگه کمک کنن. مثلا من نیاز به یک مدیر لایق و صادق دارم که توی بخش بازرگانی برای شرکت مشتری جذب کنه و مثل شما خوش چهره و خوش صحبت باشه و سابقه ی کار توی این زمینه رو هم داشته باشه.»
در دم آه ار نهادش بر آمد. می بایست زبان لق آیدا را می دوخت تا دیگر هرز نچرخد. دلسوزی های سحر را هم نمی خواست و اصلااز هر چه که بوی ترحم می داد بیزار بود.
نا خود آگاه لبخندش پر کشید و رفت. هر چند حدس اینکه از اخراجش مطلع است ،چندان سخت نبود ولی وبی آن که به
این موضوع اشاره ای بکند شتاب زده ،جواب داد:
« باعث افتخاره که در مجموعه ی شما باشم ولی اجازه بدید فعلا توی تعمیر گاه به پدرم کمک کنم.»
آقای تفرشی، خیره به البرز چشم از او بر نمی داشت و انتهای جمله ی البرز سری تکان داد.
« مهندس جوان، من برای خودم قانون هایی دارم و اولین اون رو بهت یادمی دم . هیچ وقت توی زندگیت شتاب زده و عجولانه تصمیم نگیر. آدم های عجول غالبا تصمیمات غلط می گیرن و محکوم به فنا هستن. چند روز به پیشنهادم فکر کن و بعد جواب بده.»
افکار منفی مثل زالویی لزج به ذهنش چسبیده بود آنجنان که حتی قادر نبود به ابعاد مثبت این پیشنهاد فکر کند.وحشت این که پریوش دیگر در شکل وشمایلی دیگر متولد شود. نفس های سنگینی که در سـ*ـینه اش جا مانده بود با دم و بازدمی عمیق بیرون آمد وآهسته شمرده، جواب داد:
« بله فرمایشات تون کاملا درسته . لطفا به من چند روز فرصت بدید.»
جمله های البرز هنوز به فعل نرسیده بودند که در اتاق با صدای چند تقه ی کوتاه باز شد و سحر سرش را از لای در به داخل کشاند با چشمانی که از خوشحالی براق شده بود و می درخشید ، پرسید:
« جلسه ی مردونه تون تموم شد ؟ اجازه هست بیام تو...؟»
تا قصه ای دیگر روزگارتون خوش
حس طعمه ای را داشت که اسیر تار عنکبوت شده باشد. شاید هم به خاطره پلیور یقه اسکی بود که دو دستی گلویش را می چلاند و بوی توتون پیپ که نفس هایش تا مرز اعدام بـرده بود.
میان این همه کار تعمیرگاه که برسرش هوار شده بود این جلسه ی معارفه را کم داشت که به لطف سحر برایش مهیا شد.
آشفتگی هایش را لا به لای لبخندی که صرفا جنبه ی تزیینی داشت پنهان کرد در مبل فرو رفت ویک پایش را روی پای دیگرش سوار کرد، سپس نگاهش را به نور ضعیف و لاغر آفتاب بعد از ظهر زمستانی داد که تلو تلو خوران از لای پرده ی کره کره طوسی رنگ خود را به داخل می کشاندو بر روی میزپر طمطراق آقای تفرشی پهن می شد.
از آقای تفریشی زیاد شنیده بود. ولی آنچه که می دید با تصوراتش در تضاد کامل بود. اومردی فربه را تصور می کرد با شکمی برآمده و لپ هایی که از هر سو آویزان شده بود با کله ی طاس که فقط چند تار مو درآن خود نمایی می کرد. از همان مرد هایی که لقب مرفه بی درد را یدک می کشندو تروال های تا نخورده کنج جیب شان لم داده است. اما بر خلاف تصورش مرد پیش رویش قامتی متوسط داشت با هیکلی موزن و به قاعده . موهایی پرو جو گندمی اش را با وسواس رو به بالا آب و جارو کرده بود وجملاتش را چنان نرم و شمرده بیان می کرد، انگار که بخواهد مطمئن شود مخاطب حرفهایش را از حفظ می کند!
البرز غرق در افکارش بود و ذهنش برای فرار از موقعیت ناخواسته ای که گرفتارش شده بود به هر سمتی می گریخت الی زمان حال ودر این حیص و بیص با صدای آقای تفریشی حواسش به سمت او برگشت و شتاب زده ،گفت:
« معذرت می خوام ، متوجه فرمایشتون نشدم!»
آقای تفرشی بعد از تاملی کوتاه نگاه خیره و مستقیم اش را برداشت و پیپ را تِپ تِپ به لبه ی جا سیگاری کوبید و توتون هارا در آن خالی کرد، آن گاه سری جنباند و جواب داد:
« حواسم هست که حواست به من نیست. این یه قانون که افکار مزاحم زمان حال و لحظه هایی رو که می تونیم از اون لـ*ـذت ببریم از ما می گیرن. چی اذیتت می کنه که باعث می شه ذهنت از زمان حال فرار کنه!؟»
غافلگیر شد!چنان که تمام افکار مزاحم چون دودی به هوا رفت ولی خیلی ماهرانه حواس پرتی اش پشت لبخند تصنعی اش پنهان کرد.
« باید اعتراف کنم برای مرد زیرک و باهوشی مثل شما نقش بازی کردن نهایت حماقته. اجازه بدید صادقانه بگم. از آشنایی با شما خوشحالم. ولی من و سحر فقط دوستان معمولی هستیم ونه چیزی بیشتر ، نیازی نبود برای معارفه مصدع اوقات شریف بشم . البته این رو هم به سحر گفته بوذم ولی وقتی شمارسما دعوتم کردید نتونستم نپذیرم.》
آقای تفرشی دستش را به دور کمر فنجان قهوه اش حلقه کرد وهمانطور که سر تکان می داد ،گفت:
« آقای مهندس تهرانی ، حق با شماست. من هم نه تمایلی دارم و صد البته نه فرصتش رو که با تمام دوستان سحرآشنا بشم . البته به غیر از اونهایی که سحربه طور اختصاصی ازش صحبت می کنه. بگذارید من هم با شما صادق باشم حرفهای سحر برام مثل سند شیش دونگ معتبره و برخلاف دختر کوچکترم، سپیده که همیشه ی خدا احساسی تصمیم می گیره ، سحر عقل و دلش با هم جلو میره. من دخترم رو خوب می شناسم اون به سختی روی کسی انگشت تایید می گذاره و همین من رو کنجکاو کرد تا شما رو ببینم.
دخترم از محاسن شما برام زیاد گفته و می بایست صداقت و نزاکت رو به هم لیست بلند بالاش اضافه کنم . از اون گذشته چه اشکالی داره دوستان معمولی همدیگر رو بیشتر بشناسن و گاهی هم به هم دیگه کمک کنن. مثلا من نیاز به یک مدیر لایق و صادق دارم که توی بخش بازرگانی برای شرکت مشتری جذب کنه و مثل شما خوش چهره و خوش صحبت باشه و سابقه ی کار توی این زمینه رو هم داشته باشه.»
در دم آه ار نهادش بر آمد. می بایست زبان لق آیدا را می دوخت تا دیگر هرز نچرخد. دلسوزی های سحر را هم نمی خواست و اصلااز هر چه که بوی ترحم می داد بیزار بود.
نا خود آگاه لبخندش پر کشید و رفت. هر چند حدس اینکه از اخراجش مطلع است ،چندان سخت نبود ولی وبی آن که به
این موضوع اشاره ای بکند شتاب زده ،جواب داد:
« باعث افتخاره که در مجموعه ی شما باشم ولی اجازه بدید فعلا توی تعمیر گاه به پدرم کمک کنم.»
آقای تفرشی، خیره به البرز چشم از او بر نمی داشت و انتهای جمله ی البرز سری تکان داد.
« مهندس جوان، من برای خودم قانون هایی دارم و اولین اون رو بهت یادمی دم . هیچ وقت توی زندگیت شتاب زده و عجولانه تصمیم نگیر. آدم های عجول غالبا تصمیمات غلط می گیرن و محکوم به فنا هستن. چند روز به پیشنهادم فکر کن و بعد جواب بده.»
افکار منفی مثل زالویی لزج به ذهنش چسبیده بود آنجنان که حتی قادر نبود به ابعاد مثبت این پیشنهاد فکر کند.وحشت این که پریوش دیگر در شکل وشمایلی دیگر متولد شود. نفس های سنگینی که در سـ*ـینه اش جا مانده بود با دم و بازدمی عمیق بیرون آمد وآهسته شمرده، جواب داد:
« بله فرمایشات تون کاملا درسته . لطفا به من چند روز فرصت بدید.»
جمله های البرز هنوز به فعل نرسیده بودند که در اتاق با صدای چند تقه ی کوتاه باز شد و سحر سرش را از لای در به داخل کشاند با چشمانی که از خوشحالی براق شده بود و می درخشید ، پرسید:
« جلسه ی مردونه تون تموم شد ؟ اجازه هست بیام تو...؟»
تا قصه ای دیگر روزگارتون خوش
آخرین ویرایش: