کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
البرز میدان تجریش شرکت آقای تفرشی.

حس طعمه ای را داشت که اسیر تار عنکبوت شده باشد. شاید هم به خاطره پلیور یقه اسکی بود که دو دستی گلویش را می چلاند و بوی توتون پیپ که نفس هایش تا مرز اعدام بـرده بود.
میان این همه کار تعمیرگاه که برسرش هوار شده بود این جلسه ی معارفه را کم داشت که به لطف سحر برایش مهیا شد.
آشفتگی هایش را لا به لای لبخندی که صرفا جنبه ی تزیینی داشت پنهان کرد در مبل فرو رفت ویک پایش را روی پای دیگرش سوار کرد، سپس نگاهش را به نور ضعیف و لاغر آفتاب بعد از ظهر زمستانی داد که تلو تلو خوران از لای پرده ی کره کره طوسی رنگ خود را به داخل می کشاندو بر روی میزپر طمطراق آقای تفرشی پهن می شد.
از آقای تفریشی زیاد شنیده بود. ولی آنچه که می دید با تصوراتش در تضاد کامل بود. اومردی فربه را تصور می کرد با شکمی برآمده و لپ هایی که از هر سو آویزان شده بود با کله ی طاس که فقط چند تار مو درآن خود نمایی می کرد. از همان مرد هایی که لقب مرفه بی درد را یدک می کشندو تروال های تا نخورده کنج جیب شان لم داده است. اما بر خلاف تصورش مرد پیش رویش قامتی متوسط داشت با هیکلی موزن و به قاعده . موهایی پرو جو گندمی اش را با وسواس رو به بالا آب و جارو کرده بود وجملاتش را چنان نرم و شمرده بیان می کرد، انگار که بخواهد مطمئن شود مخاطب حرفهایش را از حفظ می کند!
البرز غرق در افکارش بود و ذهنش برای فرار از موقعیت ناخواسته ای که گرفتارش شده بود به هر سمتی می گریخت الی زمان حال ودر این حیص و بیص با صدای آقای تفریشی حواسش به سمت او برگشت و شتاب زده ،گفت:
« معذرت می خوام ، متوجه فرمایشتون نشدم!»
آقای تفرشی بعد از تاملی کوتاه نگاه خیره و مستقیم اش را برداشت و پیپ را تِپ تِپ به لبه ی جا سیگاری کوبید و توتون هارا در آن خالی کرد، آن گاه سری جنباند و جواب داد:
« حواسم هست که حواست به من نیست. این یه قانون که افکار مزاحم زمان حال و لحظه هایی رو که می تونیم از اون لـ*ـذت ببریم از ما می گیرن. چی اذیتت می کنه که باعث می شه ذهنت از زمان حال فرار کنه!؟»
غافلگیر شد!چنان که تمام افکار مزاحم چون دودی به هوا رفت ولی خیلی ماهرانه حواس پرتی اش پشت لبخند تصنعی اش پنهان کرد.
« باید اعتراف کنم برای مرد زیرک و باهوشی مثل شما نقش بازی کردن نهایت حماقته. اجازه بدید صادقانه بگم. از آشنایی با شما خوشحالم. ولی من و سحر فقط دوستان معمولی هستیم ونه چیزی بیشتر ، نیازی نبود برای معارفه مصدع اوقات شریف بشم . البته این رو هم به سحر گفته بوذم ولی وقتی شمارسما دعوتم کردید نتونستم نپذیرم.》
آقای تفرشی دستش را به دور کمر فنجان قهوه اش حلقه کرد وهمانطور که سر تکان می داد ،گفت:
« آقای مهندس تهرانی ، حق با شماست. من هم نه تمایلی دارم و صد البته نه فرصتش رو که با تمام دوستان سحرآشنا بشم . البته به غیر از اونهایی که سحربه طور اختصاصی ازش صحبت می کنه. بگذارید من هم با شما صادق باشم حرفهای سحر برام مثل سند شیش دونگ معتبره و برخلاف دختر کوچکترم، سپیده که همیشه ی خدا احساسی تصمیم می گیره ، سحر عقل و دلش با هم جلو میره. من دخترم رو خوب می شناسم اون به سختی روی کسی انگشت تایید می گذاره و همین من رو کنجکاو کرد تا شما رو ببینم.
دخترم از محاسن شما برام زیاد گفته و می بایست صداقت و نزاکت رو به هم لیست بلند بالاش اضافه کنم . از اون گذشته چه اشکالی داره دوستان معمولی همدیگر رو بیشتر بشناسن و گاهی هم به هم دیگه کمک کنن. مثلا من نیاز به یک مدیر لایق و صادق دارم که توی بخش بازرگانی برای شرکت مشتری جذب کنه و مثل شما خوش چهره و خوش صحبت باشه و سابقه ی کار توی این زمینه رو هم داشته باشه.»
در دم آه ار نهادش بر آمد. می بایست زبان لق آیدا را می دوخت تا دیگر هرز نچرخد. دلسوزی های سحر را هم نمی خواست و اصلااز هر چه که بوی ترحم می داد بیزار بود.
نا خود آگاه لبخندش پر کشید و رفت. هر چند حدس اینکه از اخراجش مطلع است ،چندان سخت نبود ولی وبی آن که به
این موضوع اشاره ای بکند شتاب زده ،جواب داد:
« باعث افتخاره که در مجموعه ی شما باشم ولی اجازه بدید فعلا توی تعمیر گاه به پدرم کمک کنم.»
آقای تفرشی، خیره به البرز چشم از او بر نمی داشت و انتهای جمله ی البرز سری تکان داد.
« مهندس جوان، من برای خودم قانون هایی دارم و اولین اون رو بهت یادمی دم . هیچ وقت توی زندگیت شتاب زده و عجولانه تصمیم نگیر. آدم های عجول غالبا تصمیمات غلط می گیرن و محکوم به فنا هستن. چند روز به پیشنهادم فکر کن و بعد جواب بده.»
افکار منفی مثل زالویی لزج به ذهنش چسبیده بود آنجنان که حتی قادر نبود به ابعاد مثبت این پیشنهاد فکر کند.وحشت این که پریوش دیگر در شکل و‌شمایلی دیگر متولد شود. نفس های سنگینی که در سـ*ـینه اش جا مانده بود با دم و بازدمی عمیق بیرون آمد و‌آهسته شمرده، جواب داد:
« بله فرمایشات تون کاملا درسته . لطفا به من چند روز فرصت بدید.»
جمله های البرز هنوز به فعل نرسیده بودند که در اتاق با صدای چند تقه ی کوتاه باز شد و سحر سرش را از لای در به داخل کشاند با چشمانی که از خوشحالی براق شده بود و می درخشید ، پرسید:
« جلسه ی مردونه تون تموم شد ؟ اجازه هست بیام تو...؟»


تا قصه ای دیگر روزگارتون خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    آقای تفرشی با دیدن دخترش ، لبخند تمام زوایای صورتش را پر کرد. با یک دست لپ تاپ روی میزش را بست و با دست دیگر به او اشاره کرد که داخل شود. سپس از روی صندلی گردانش برخاست و با لحنی که رنگ و بویی دوستانه داشت ، گفت:
    « آقای مهندس تهرانی ، من مدت زیادی که ایران نبودم و می بایست به اون ها رسیدگی کنم. از حضورتون عذر میخوام و شما رو با سحر تنها می گذارم . لطفا از خودتون پذیرایی کنید. »
    آقای تفرشی این را گفت وهمانند کسی که نکته ای را به خاطر می آورد ، لحظه ای تامل کرد ،آن گاه انگشت اشاره اش را رو به او نشانه گرفت:
    « مهندس جوان ، ما برای جذب نیرو یکم عجله داریم و یکی دوروز آینده منتظر جوابتون هستم. خوشحال می شم که جوابتون مثبت باشه .»
    سحر چند قدم جلوتر آمد و همانند تندیسی چشم نواز که زیبایی خیره کننده اش هر بیننده ای را مجذوب می کند با دلبری خاصی جایی کنار میز پدرش قرار گرفت و نور خورشید مورب از لابه لای پرده کره کره همچون میله های باریک نورانی بر روی شال فیروزه ای ابریشمی و موهای بلوندش نشست.
    البرز برای اولین بار به سختی از سحر چشم برداشت ، به احترام آقای تفرشی دست به زانو برخاست و صادقانه جواب داد:
    « خوشحالم که با شما آشنا شدم. ممنونم برای پیشنهادتون . تصمیم می گیرم و خدمتتون اطلاع میدم..»
    آقای تفرشی خندید و چین هایی ریز، ناهماهنگ و مورب و پای چشمانش نشست و با حفظ همان لبخند میز را دور زد و روبرویش ایستاد .
    « من هم خوشحالم که با شما آشنا شدم به امید دیدار مهندس جوان.»
    سحر به مکالمه ای که بین آن دو رد و بدل می شد، گوش نمی کرد و شش دونگ حواسش ، پی البرز می چرخید که بی محلی نامحسوسی خرجش می کرد.
    برای او که همیشه همه چیز بایک اشاره مهیا می بودترس معنا نداشت و این دلهره چیزغریبی بود ! دلهره ای که سالها پیش وقتی عاشق دوست پدرش شده بود آن را تجربه کرده بودو حالابه لطف چشمان نافذ البرزدوباره آن را تجربه می کرد.
    سحردرگیراحساس جدیدش به محض اینکه پدرش خداحافظی کرد و در اتاق پشت سر او بسته شد، موبایلش را بر روی میز گذاشت و مثل شاگردی که برای پاچه خواری پیش معلمش می رود به سمت البرز رفت . بی پروا در یک قدمی اش ایستاد سپس با سر انگشتان باریک و کشیده اش یقه ی کت خاکستری رنگ رو را به بازی گرفت با تته پته و دو دلی ،گفت:
    « اونقدر می شناسمت که بفهمم داری بی محلی بارم می کنی.»
    البرز مشامش از عطر غلیظ و چسبنده ی سحر پر شد و ثانیه ای بعد تمام حس های غیر مجازش برخاست. قدمی پس رفت و از او فاصله گرفت.
    « خوبه ... پس اونقدر من رو می شناسی که بدونی خوشم نمیاد توی عمل انجام شده قرار بگیرم . یادم نمیاد ازتو کمک خواسته باشم. به مامان گفته بودم به آیدا حرفی نزنه البته از خجالت اون هم در میام.»
    البرز این را گفت و برای فرار از رایحه ای که مشامش را تسخیر کرده بود به سمت پنجره گریخت و سحر مستاصل دست روی بازوی او گذاشت و او را وادار به ایستادن کرد .
    « آخه چرا این قدر بد قلق و گوشت تلخی!؟.تورو خدا دعواش نکن. اون تقصیری نداره من از لابه لای حرفهاش فهمیدم که تو استعفا دادی و فعلا فقط توی تعمیر گاه مشغول هستی.»
    سحر حرفهایش را مزه مزه کرد تا با مذاق البرز سازگار باشدو نرم تر از جمله های قبلی ادامه داد.
    « البرزجان ، خوبه که به پدرت کمک می کنی ولی خودت هم خوب می دونی که توی تعمیرگاه برای تو هیچ آینده ای نیست. کارهای کوچک رو به آدمهایی بسپار که تحصیلات چندانی ندارن. یکی مثل سیروان که جز تعمیر موتور ماشین کار دیگه ای ازش برنمیاد. »
    ته مانده ی آب دهانش را فرو داد از سکوت البرز استفاده کرد و پشت بند آن اضافه کرد.
    «اصلا چه اشکالی داره دوستها به هم کمک کنن. پدرم داره کار رو توسعه میده و نیاز به نیرو های متخصص و زبده داریم. پدرم که همیشه در سفره و سینا و سپیده هم که کاری به کارهای شرکت و نمایشگاه ندارن. البرز من خیلی دست تنهام. نمیگم آدم دورو برم نیست که تا دلت بخواد آدم به درد نخور دور و برم وگرفته . ولی آدمی که مثل تو مطمئن باشه سراغ ندارم. خواهش می کنم موقت هم که شده بیا و بهم کمک کن. حقوق خوبی هم برات درنظر میگیرم به اضافه پورسانت هر معامله . باور کن یکی دو ساله بارت رو می ببندی و می تونی یه آپارتمان کوچک بخری و از شره اون سوییت بالای تعمیرگاه خلاص بشی. »
    افکار مشوش اش مثل باد سرگردان زمستانی به هرسو می چرخید . در این آشفته بازار کار پیشنهاد وسوسه برانگیزی بود. با حقوق تعمیرگاه حتی در رویا هم نمی توانست به آرزو هایش برسد ، واقعیت که دیگر جای خود داشت ! عاقبت ناتوان از افکاری مستمر به گفتگوهای دورنی اش پایان داد، دلش را به دریا زد و بی هیچ بند و تبصره ای، گفت:
    «باشه قبوله. »
    سحر نفس های سنگینی که سـ*ـینه اش را محاصره کرده بود بیرون داد . آنچنان که گویی نبردسختی را پیروز شده باشد.
    « اوه ... ممنونم که قبول کردی. نبرد سختی بود!»
    سپس نرم خندید به سمت کیف دستی البرز رفت آن را از کنار مبل برداشت و در حالی آن را درهوا تاب می داد ، گفت:
    « به افتخار این پیروزی ناهار مهمون من، دارم از گرسنگی هلاک میشم. بعد ناهار درمورد کار حرف می زنیم .»
    البرز به رفتار ساده ی سحر خندید. به سمتش رفت وکیف اش را از او گرفت و درحالی که به سمت در می رفت جواب داد:
    « پولت رو بگذار توی جیبت خانوم ریئس....بریم یه چیزی بخوریم تا هلاک نشدی...»
    سحر حس می کرد بال درآورده که این چنین سبک قدم بر می دارد.

    ***
    روزگارتون خوش






     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن بیست دوم دی ماه

    وساطتت عمه الی برای آشتی دادن دو خواهر هیچ نتیجه ای نداشت و قهر آن دو چنان طولانی و کش دار شد که دامن بچه ها را هم گرفت و ناخداآگاه مرز نا مریی بین دو خانواده بوجود آمد.
    قانون خواهران پامناری این بود که هیچ کدام از بچه هایشان حق نداشتنداگر سنگ هم از آسمان بباردبه خانه ی آن دیگری بروند. البته گلی و البرزهم شامل این قانون می شدند، اما البرز بی توجه به قانونها، گاهی در قد و‌قواره ی نوشیدن یک چای قند پهلو به خانه ی خاله فروغش سری می زد.
    گلی هم به تقلید از البرز پس وپنهانی همین کار را انجام داد اما وقتی با ترشرویی خاله فلور و بی محلی آیدا مواجه شد ، از کار خود پشیمان، با خود عهد کرد از این پس حواسش به جو گیر شدن باشد.
    هر چند میان دو خواهر شکراب بود، ولی آقا محمود و ایرج خان دوستی چندین و چند ساله یشان همچنان پا بر جا باقی مانده بود و خارج از محیط خانه و عموما در تعمیرگاه یا قهوه خانه ی محله با یک دیگر وقت می گذراندند.
    البته دو خواهر آن قدر ها هم منفعل و از یک دیگر بی خبر نبودند و به لطف تلگرام این تکنولوژی نو ظهور ، خبر هایی که لج طرف مقابل را در می آورد را در گروه خانوادگی که مدیریت آن را آیدا برعهد داشت به سمع و نظر یک دیگر می رساندند و عکس هایی از لحظات خوش وخرم خود به اشتراک می گذاشتند!
    بنفشه با پر دست پرده را پس زدو از قاب چهار گوش پنجره به حیاط خیس و باران خورده ی خانه ی پدری نیم نگاهی انداخت با کرشمه ای خاص تابی به شکم گرد و قنبله اش داد. سپس مثل نیسانی که آینه بغـ*ـل ندارد آهسته آهسته بر روی لبه ی پنجره کنار گلدان های شمعدانی که از ترس زمستان و سرمایش به طاقچه ی پنجره پناه آورده بودند، نشست و رو به فروغ خانوم، گفت:
    « مامان، عکس هایی رو که آیدا از مهمونی شون روی کانال تلگرام گذاشته ، دیدی... !؟ »
    فروغ خانوم با سلیقه کاهو های خرد شده را داخل کاسه ریخت و پشت چشمی نازک کرد.
    « ایش ... چه جلافتا...! آره، عکس ها رو دیدم. اون دختر مو بو که اسمش سحره دوست آیداست. از وجناتش پیداست که از اون بچه پول دارهاست. غلط نکنم فلور اون رو برای البرز لقمه گرفته. »
    بنفشه درحالی که از عکس سحر چشم بر نمی داشت ، گفت:
    « بوزینه ی میمون ، خیلی خوشگله.... فکر نکنم البرز بتونه دست رد به سـ*ـینه ی این یکی بزنه.»
    سیامک که غرق نقاشی کردن برای دخترش مهتاب بود به فحش های تشویقی بنفشه و حسادت آشکارش لبخندی زد ، لب گزید و با سر و چشم به مهتاب که نگاهش بین آنها می چرخید ، اشاره کرد و تاکیدی، گفت:
    « بنفشه جان ...!»
    بنفشه پشت چشمی نازک کرد و به سمت مادرش روی برگرداندکه با تبحرگوجه فرنگی ها را به شکل گل رز برش می زد و درست در مرکز کاسه ی سالاد می گذاشت .فروغ خانوم دل از سالادش کند و ثانیه ای بعد از آن سوی کانتر آشپزخانه نگاهش به سمت بنفشه چرخید.
    « والا... عمه الی با آقا داود رفتن روستای پدری عروسش که نزدیک کاشانه... یه چند بار زنگ زدم موبایلش خاموش بود. بگذار از سفر برگردن ته توی ماجرا رو در میارم. البرز هنوز هم مرید عمه الی و بدون مشورت با اون آب هم نمی خوره. اگه خبری باشه عمه الی می دونه...»
    آهی که بوی سوختگی دل می داد از نهاد گلی بر آمد. افق چشمانش ابری بود اما آن را با فشردن چشمانش پنهان کرد. از رفتن به آشپزخانه منصرف شد و بی هدف صندلی میز ناهارخوری را پیش کشید و پشت آن نشست. به کف دستهایش نگاه کرد . خالی خالی بودند و برای رسیدن به دستهای البرز به هیچ تکه گاهی بند نبودند.
    مشت خالی اش را جمع کرد و زیر چانه جای داد و با دست دیگرش موبایلش را روشن کرد و به گروه خانوادگی شان رفت و به عکس هایی که آیدا به اشتراک گذاشته بود خیره شد.
    سحر زیبا تر از همیشه چون ستاره ای بی بدیل در جمع خانوادگی خاله فلورمی درخشید. به البرز خیره شد با آن تی شرت مشکی ساده که در تمام عکس ها بدون هیچ حالت خاصی در چهره با قدری بافاصله کنار سحر ایستاده بود.
    احساس می کرد حال خوشش در باتلاق حسادت در حال غرق شدن است. تاب شنیدن بیش از این را نداشت ، تصمیم گرفت تا به اتاقش برود اما صدای بنفشه مانع شد.
    « سیامک تو که جیک و چیکت با البرز به راهه ،از این دختره چیزی نمی دونی؟ البرز حرفی به تو نزده؟»
    سیامک با صدای بنفشه سر برداشت و به او نگاه کرد و دلخور از بی توجهی های بنفشه که روز به روز بیشتر می شد در آسمان دفتر نقاشی مهتاب یک خورشید کشید و به علامت نفی سری بالا انداخت.
    « نه چند وقتی می شه که البرز رو ندیدم و باهاش حرف نزدم. از اون گذشته چیزی هم اگه می دونستم درست نبود بگم.»
    بنفشه بی صدا ایشی گفت و پشت چشمی نازک کرد.
    « بگذار فردا بریم خونه ی حاج خانوم اینا ... عکس هایی بگیرم که چشم آیدا چهار تا بشه. »
    گلی در جدالی که مغلوب بود، روح سرگردانش را برداشت و از پشت میز برخاست و آرام ،گفت:
    « روی من حساب نکنید، من فردا نمیام خونه حاج خانوم .»
    فروغ خانوم با این جمله ی گلی چون نارنجکی منفجر شد. هویج های رنده شده را با حرص چهارگوشه ی کاسه ی سالاد گذاشت وبا چشمانی براق شده به سمت گلی گردن کشید:
    « چه خلافتا...! لابد محض خاطره چشم و ابروی شهلای من همه رو برای ناهار وعده گرفتن و من خبر ندارم. قرار نیست که سر سفره عقد بنشینی . برای آبگوشت نذری دعوتمون کردند و قرار شد که همگی بریم. »
    سیامک یک زن خندان با موهای کوتاه کنار خانه ای که مهتاب آن را کج و معوج کشیده بود ، رسم کردو دفتر را به مهتاب داد .سپس سربرداشت و گلی را با چهره ی درهم دید که با سری فرو افتاده به دستهای مشت شده اش زل زده بود. نفس عمیقی کشید و برای این که بحث را عوض کند رو به بنفشه کرد و با لحنی نرم به میان حرفهایش آمد .
    « عزیز دلم ،به جای کندو کاو توی زندگی دیگران که به ما ربطی نداره یه چایی به من بده که کلی ثواب می بری..»
    بنفشه برخاست و دست به کمر چشمانش را در حدقه تاب داد .
    « اولا مسائل خانوادگی ما به تو ربطی نداره، دوما باز به تو ربطی نداره...ثواب ریختن چایی هم مال خودت. پاشو برای خودت یه چایی بریز.»
    سیامک از خجالت فرو ریخت . فروغ خانوم شرمنده لب گزید و هشدار گونه گفت: « بنفشه....!» بنفشه بی توجه به دو جفت چشم مادرش که براق شده نگاهش می کرد از لبه ی پنجره برخاست ، دست زیر شکمش گذ اشت و به سمت اتاق رفت. گلی بار شرمندگی رفتار زشت خواهرش را به دوش کشید ، آرام برخاست و با دو فنجان چای دو زانو کنار سیامک نشست و آهسته زمزمه کرد:
    « من معذرت می خوام ، خلق تنگ بنفشه رو بگذار پای سختی های بارداری... »
    سیامک دستی بر روی سر مهتاب که درحال رنگ کردن خورشید بود کشید و با لبخند محزون جواب داد:
    « تو چرا شرمنده ای... !؟ من از این حرفها زیاد می شنوم و خدا می دونه کی طاقتم طاق بشه و بزنم به سیم آخر...!؟ »
    گلی لبهایش را برهم فشرد و پیش ازآن که لب باز کند و حرفی بزند، سیامک سر برداشت و در حالی که به چشمان او خیره شده بود آهسته ،گفت:
    « گلی می دونی که برای من، تو با خواهرم هیچ فرقی نداری . این رو یادت نره ، تو خونه ی هر مردی که پا بگذاری اونجا رو گلستون می کنی. داشتن تو لیاقت می خواد و ای کاش البرز لیاقت تو رو داشت.»
    گلی شرم زده با سری پایین و چانه ای که به یقه اش چسبیده بود انگشتانش را در هم تاب داد .دل طوفانی اش بی قرار ی می کرد و سـ*ـینه اش گنجایش این همه بی تابی را نداشت و ثانیه ای بعد با صدای سیامک سر برداشت.
    « گلی با زندگیت لجبازی نکن و فرصت ها رو از خودت نگیر. از دریچه ای دیگه ای به حسین نگاه کن. شاید جفتت باشه و تو بی خبری...!»
    صدای جیرینگ جیرنگ زنگ در خانه جمله ی سیامک را نیمه تمام گذاشت و گلی را از زیر بار خجالت و شرمساری نجات داد . فروغ خانوم از پس کانتر آشچزخانه به سمت ساعت چسبیده به دل دیوار سرک کشید و رو به گلی شد.
    « گلی ، فکر کنم امیر علی از کلاس زبان برگشته .پاشو کیف پولم رو بردار و بهش پول بده تا یه چیپس از مغازه ی سر کوچه بخره . برای شام توی فر ماهی گذاشتم. می خوام تزیینش کنم و عکسش رو بگذارم تو تلگرام تا چشم فلور چهارتا بشه... »
    سیامک خندید ودرحالی که سر تکان می داد دست به زانو برخاست.
    « فروغ جون، امیرعلی تازه از آموزشگاه برگشته و خسته اس .من خرید می کنم .»
    « اوا... مادر زحمت نباشه...؟»
    گلی بی توجه به تعارف هایی که بین مامان فروغ و سیامک رد و بدل می شد به فنجان های چای خیره شد که بخار هایش تمام شده بود و به این فکر می کرد که ای کاش هر تکنولوژی که می آمد فرهنگ استفاده از آن را هم با خودش می آورد.

    ***
    هفته ی آینده با باقی قصه بر می گردم. روز خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خانه ی حسین آقا واقع در محله ی نارمک بود. از همان محله هایی که خانه های قدیمی اش به گرد یک میدان کهنه سال با درختانی پیرو فرتوت جمع شده بودند .
    خانه هایی که بعضا یک یا دو طبقه بودند با حیاط هایی مشجر و باغچه های نقلی و زیر زمین هایی نمور که جایگاه مربا و ترشی کدبانوی خانه بود.
    مادر حسین آقا که بزرگ و کوچک از دم او را حاج خانوم صدا می زدند درایت به خرج داد و به اقوام دورو نزدیکی که برای نذری پزون آمده بودند، فروغ خانوم و خانواده اش را یکی از دوستان خانوادگی شان معرفی کرد که به تازگی با آنها آشنا شده و حرفی از مقوله ی خواستگاری به میان نیاورد.
    حسین هم همانند حاکمی بلا منازع در خانه حکم فرمایی می کرد و خواهرانش شهرزاد و شبنم یک داداش حسین می گفتند و دهانشان شکوفه باران می شد.
    اهالی خانه ی حسین آقا گرم و صمیمی فارغ از هر تجملات و رزق و برقی از گلی و خانواده اش استقبال کردند و شهرزاد و شبنم هم مثل پروانه به گرد گلی می چرخیدند و لحظه ای تنها یش نمی گذاشتند.
    گلی از هیاهوی جاری در حیاط قدری فاصله گرفت به دیوار آجری که آفتاب بی رمق زمستانی مثل تکه ای لباس بر روی آن پهن شده بود، تکه داد و سعی کرد از قانون حضور در لحظه استفاده و بی آن که به چیزی فکر کند از یک روز نذری پزون لـ*ـذت کافی را ببرد .
    دستهایش را در جیب پالتوی مشکی اش فرو بردو به تل هیزمی که چرق چرق میان آتش می سوخت و دیگ آبگوشت را به قل قل واداشته بود، نگاه کرد. به حسین که آستین های پلیور ساده ی سرمه ای رنگش را قدری بالا داده بود وکنار بابا محمود، سیامک وچند تن دیگر از آقایان ایستاده بود و به تایید حرفهای بابا محمود گاهی نرم سرش را تکان می داد و آرام حرف می زد ،چنان رفتار می کرد که گویی گلی وجود ندارد. بی محلی مردانه ای که گلی را وادار می کرد ناخوداگاه مردمک هایش به سمت او بچرخد.
    دست و پای چشمانش را جمع کرد، نگاهش را به سمت دیگر هول داد و به حاج خانومی رسید که با چادر گلدارش مثل فرفره از مامان فروغ و بنفشه پذیرایی می کرد و هر بار که نگاهش با او تلاقی پیدا می کرد یک لبخند مهربان و بدور از هر رنگ و ریایی تحویلش می داد.
    او را در نقش مادر شوهر تصور کرد و می خواست به رویاهایش بال و پر دهد اما بنفشه مجالی نداد و درحالی که خنده را به لبهایش دوخته بود خود را به او رساند و بی آن که لبخندش را محو کند از میان دندان های بهم چفت شده اش ،گفت:
    « حالا مثل برج زهرمار این جا واستادی به درک ، الاقل به پاس این همه مهمون نوازیشون اون اخم های حال بهم زنت رو جمع کن . والابه خدا از ماتحت افتادی تو عسل و خبر نداری !زندگی شون رو نگاه کن...! حاج خانوم می گفت طبقه ی بالا مال حسین. »
    بنفشه گره روسری گلدارش را بازو بسته کرد و ادامه داد:
    « مرگت چیه که این پسره رو سر انگشت می چرخونی؟ ببین چه عزت و احترامی تو فامیل داره. قیافه اش خیلی خاص نیست، ولی قد و بالاش که خوبه . من خر بودم و زن یه نجار مفلوک شدم که آه در بساط نداشت و نداره و بعد این همه وقت هنوز هم مستجریم. تو مثل من خر نشو!»
    بنفشه بالای تیربون رفته بود و یک ریز حرف می زد و زندگی خودش را با دیگران مقایسه می کرد. گلی نگاه دلسوزانه اش به سمت سیامک برگشت که گذشت زمان چهره اش را پخته و البته جذاب تر کرده بود. مردآرام و صبوری که جز زن و زندگیش به چیزی فکر نمی کرد.
    گوشه ی لبش کج شد. ای کاش بنفشه قدر چیز هایی را که داشت ،می دانست و مدام پی نداشته هایش نمی دوید.تلاش بیهوده ای که داشته هایش را هم از او می گرفت.
    بنفشه پشت تریبون گله و شکایت ایستاده بود و یک ریز نداشته هایش می شمرد و با نزدیک شدن شبنم ،بنفشه جمله های نگفته اش را قورت داد و با ملحق شدن شهرزاد به آنها با لبخندی که صرفا تزیینی بود بازهم درجلد یک زن ایدال فرو رفت.
    شبنم در حالی که محکم به گلی چسبیده بود ، گفت:
    « گلی جون ،اگه فضولی نباشه می شه بگی کدوم دانشگاه درس خوندی؟»
    به یاد تنبلی هایش افتاد. خندید جواب داد:
    « سوابق درخشانی ندارم و به فوق دیپلم دانشگاه پولی رضایت دادم»
    بنفشه گره روسری اش را زیر چانه اش محکم تر کرد و با ادا و اطواری دلبرانه پشت چشمی برای گلی نازک کرد ، با خنده ی مصنوعی رو به شهرزاد بازار گرمی کرد، گفت:
    « ولی شهرزاد جون، تا دلت بخواد کلاس های هنری رفته. از گلدوزی و گل آرایی بگیر تا آشپزی...»
    شبنم دستش را از حلقه ی بازوی گلی بیرون آورد ، رو به او ایستاد و هیجان زده پرسید:
    « گلی جون کلاس آشپزی هم رفتی... !؟منم خیلی دوست دارم کلاس آشپزی برم. ولی داداش حسینم میگه سال دیگه کنکور داری و از درس و مشقت عقب می مونی. میشه جزو هایی رو که توی کلاس یاداشت می کردی رو بهم بدی...!؟»
    با لبخندی نرم که فقط دندان هایش را نشان می داد سر تکان داد و کوتاه جواب داد:
    « بله حتما ،چند تا مجله ی آشپزی هم دارم یه کم قدیمی شده ولی می تونی ازش ایده بگیری.»
    شهرزاد قدری نزدیک تر آمد تا صدایش در هیاهو ی بازی بچه ها قدر واضح تر باشد و در حالی که با سر و چشم به اطراف اشاره می کرد ، گفت:
    « ببخشید تو رو خدا ، اینجا خیلی شلوغه ، بیایید بریم داخل به چایی بخوریم و یه گپی با هم بزنیم.»
    گلی می خواست بگویدبه جای خلوت تر نیازی تیست و مراسم نذری پزون راخیلی دوست دارد ، انا مجالی نیافت و بنفشه راه مخالفت را بست.
    « شهرزاد جون شما با گلی برید من باید حواسم به مهتاب باشه که یه وقت خدایی نکرده طرف آتیش نره و بعداً میام خدمتتون.»
    گلی بی آن که تمایلی به رفتن داشته باشدمیان رو در بایستی هایش گیر و همراه شهرزاد و شبنم راهی شد.

    ***
    وقتی شهرزاد گفت برویم داخل تا چایی بخوریم و گپی بزنیم هیچگاه تصور نمی کرد از طبقه ی دوم و آپارتمان حسین آقا سر در بیاورد.
    آپارتمانی تمار عیار که شیک و مدرن بود با فضایی ساده که رنگ سفیددیوارها و طوسی ملایم مبلمان و میز ناهار خوری و هارمونی چشم نوازی با سر سبزی گلدان هایی که به صف رو به پنجره قدی سالن پذیرایی نشسته بودند، ایجاد کرده بود.
    گلی داخل شدو کفش هایش را کنار در آپارتمان جا گذاشت و اولین چیزی که نظرش را جلب کرد عکسی تمام قد از حسین بود که به سـ*ـینه ی دیوار کوبیده شده بود و آنقدر به ابعاد واقعی نزدیک بود که گویی همان جا ایستاده است. عکس حسین را نشان می داد که پشت به یک غروب نارنجی با لبخندی وسیع کنار یک اسب سفید ایستاده بود و به دریچه ی دوربین نگاه می کرد.
    شبنم مسیر نگاه گلی را شکار کرد و پر هیجان، گفت:
    « گلی جون، داداش حسینم، سوار کاره و جمعه ها میره اسب سواری...من عاشق این عکسش هستم.»
    شهرزاددر حالی که به سمت آشپزخانه می رفت با غرور و چانه ای رو به بالا به میان جمله های شبنم آمد.
    « گلی جون این جا آپارتمان داداش حسین ، خوش اومدی .»
    خب حسین می بایست برای خواهران با درایتش که خیلی زیر پوستی تبلیغ این شاهزاده سوار بر اسب را می کردند جایزه ای درخور تلاششان می گرفت.
    شبنم دست گلی را گرفت و او را تا وسط سالن چهارگوش خانه کشاند.
    « گلی جون غریبی نکن بیا داخل پالتو و شالت رو در بیار و راحت بنشین . همه ی فامیل میدونن داداش حسین دوست نداره کسی بدون اجازه اش بیاد این جا. برای همین خیالت راحت کسی مزاحمون نمی شه.»
    گلی معذب از حضور بی دلیلش سرش به سمت شهرزاد که خواهر بزرگتر بود ،چرخید:
    « شهرزاد جون بهتره برگردیم پیش مهمونها... »
    شبنم هول ودست پاچه با عجله در نیمه باز را پشت سرش بست ، گفت:
    « اوا...کجا بریم!؟ تازه اومدیم .»
    سپس با سری کج بر روی گردن روبرویش ایستاد و صادقانه ،گفت:
    « گلی خیلی دلم می خواد دختری رو که دل داداشم رو بـرده رو بدون پالتو و شال ببینم. میشه پالتو و شالت رو در بیاری. اصلا راستش رو بخوای نقشه ی من و شهرزاد این بود که آپارتمان داداش حسین رو نشونت بدیم و تو‌رو بدون شال و پالتو ببینیم.»
    شهرزاد با چشمان براق شده لب گزید و اخطار گونه گفت:« شبنم،!»
    « عه ... مگه دورغ میگم!؟ نقشه مون همین بود دیگه...»
    صداقت شبنم و لبخندی نرم بر لبهایش آورد ، پلک هایش را به علامت تایید برهم فشرد و بعد از تاملی کوتاه به پاس صداقتی که دیده بود همان کرد که او خواسته بود.
    شبنم شیطنت کرد و کلیپسی که موهای گلی را از پشت سر دو دستی چسبیده بود را برداشت و موهای گلی مثل آبشاری که از بلندی سرازیر می شود تا کمرش کش آمد و بر روی شومیز صورتی رنگی که به تن داشت،نشست.
    شبنم متحیر دستی به موهای گلی کشید و آنها را میان انگشتانش به بازی گرفت.
    « چه موهایی داری دختر...! داداشم موهات رو ندیده و دلش رفته !موهات رو ببینه که هلاکت می شه !»
    شهرزاد باز هم هشدار گونه گفت: « شبنم...!؟»
    گلی معذب از رفتار شهرزاد که قدری ناخالصی داشت ، لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد سپس دست پیش برد تا کلیپس را از دست شبنم بگیردو موهایش را جمع کند.
    شهرزاد با چشمانی ریز شده گلی را رصد می کرد و نگاهش چون ذربینی هیچ نکته ای را از قلم نمی انداخت. از هیکل موزون و به قاعده اش گرفته تاقوس دلنشین کمرش.
    سپس پیش تر آمد وپیش از آن که گلی موهایش راببند، کلیپس بلاتکلیف را باز هم از دست گلی گرفت و آن را درجیب سارافون اش جای داد.
    « بگذار موهات باز بمونه. اگه اشکالی نداره می خوام ازت عکس بگیرم موهات رو به مامانم نشون بدم.»
    از این که همانند کالایی ارزیابی شود حس ناخوشایندی پیدا کرد.
    به لبخند مصنوعی شهرزاد نگاه کرد وته چشمان او دروغ را دید ویقین داشت حسین اولین نفری است که این عکس را می بیند.
    تمام ذهنش را شخم زد تا بهانه ای برای مخالفت با او پیدا کند، اما هیچ نیافت و در همین حیص و بیص در ورودی آپارتمان با شتاب باز شدو حسین درحالی که اسم شهرزاد و شبنم را پشت به پشت صدا می زد ، لای در نیمه باز ایستاد وبا دیدن گلی مثل مجسمه ای مات و مبهوت ماند. آنقدر که تصور می کرد این تکه ای از رویاهایش است که به عالم واقعیت پا گذاشته.همانقدر زیبا و دلخواه.
    شبنم با دیدن برادرش مثل تیری که از چله رها شده باشدهراسان خودرا به جلوی گلی انداخت تا سدی بین آن دو باشد و معترض شد.
    « عه... داداش حسین، یه یاالله بگو دیگه.»
    گلی دست پاچه تر از حسین با عجله به سمت شالش رفت که بر روی دسته ی مبل نشسته بود ، آن را برداشت وبر روی سرش نشاند، اما موهای سرگردانش، دل حسین را سرگردان تر کرد .آنچنان که به سختی جدا کردن تکه سنگی از کوه، پلک هایش را ازروی گلی برداشت . سپس قدمی پس رفت با تته و پته، گفت:
    « شرمنده گلی خانوم... نمی دونستم این جا هستید وگرنه مزاحم نمی شدم. اومدم دنبال دخترها..»
    سپس در حالی که ضربان قلبش را به وضوح حس می کرد رو به شهرزاد و شبنم شد و ادامه داد:
    « دخترها ، حاج خانوم می خواد سفره ناهار رو پهن کنه و دست تنهاست.》
    حسین این را گفت و با عذر خواهی کوتاهی در را پشت سرش بست.
    چند دقیقه بعد گلی هم بی آنکه عکسی بیاندازد همراه شبنم و شهرزاد راهی شد.گلی خودش رفت و بوی حضورش را برای حسین به جا گذاشت.

    ***
    شب و روزگارتون خوش









     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حسین آقا . جمعه ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه

    خمیازه های پی در پی سبب شد تا اشک از گوشه ی چشمانش جاری شود . دلش یک خلوت دنج می خواست تا به دور از هیاهویی که در طبقه ی اول خانه شان همچنان بر پا بود ، پلک هایش را بر هم بگذارد و‌ رویای حضور گلی در آپارتمانش را ادامه دهد.
    به احترام حضور مادرش آنچه که دلخواهش بود را به بعد موکل کرد و دل به لیوان پر و‌پیمان چای سپرد و شبنم که پچ پچ کنان ،یک ریز از زیر و درشت فامیل حرف می زد و غیبت می کرد.عاقبت حاج خانوم طاقتش طاق شد و با کف دست محکم بر روی پایش کوبید.
    «استغرالله، لعنت بر شیطان رجیم ، اومدم بالا یکم استراحت کنم و برم به مهمونها برسم. اینقدر غیبت زن عموت و دخترهاش رو نکن دختر،والا به خدا معصیت داره.»
    شبنم دو انگشت شصت و اشاره اش را بهم چسباند و آن را به حالت دوختن برروی لبهایش کشید و ثانیه ای بعد گفت: « باشه باشه چشم...»
    سپس رو به حسین شد و ادامه داد:
    « داداش حسین بگذار از گلی برات تعریف کنم . لامصب هیکلش بیست، موهاش بیست، اخلاقش هم بیست. قیافه اش هم که یه جورایی به دل می شیبنه.شهرزاد می خواست از گلی عکس بگیره و‌نشونت بده ولی شکر خدا خودت اومدی بالا و حی و حاضر همسر آینده ات رو بدون شال و پالتو دیدی.هر چند که حاج خانوم کلی پس و پنهونی هر جفت مون رو دعوا کرد اما ارزشش رو داشت.»
    حسین موهای گلی را به یاد آورد که دل می برد و دل آب می کرد وچهره ی ساده ی بدون آرایشش راقاب گرفته بود. می توانست بارویای او بیشترپرواز کند اما با صدای مادرش که شبنم را سرزنش می کردگلی از پیش چشمانش محو شد.
    « کارتون خیلی بچه گونه بود! هر چند جواب گلی هنوز پا در هواست! ولی مهر این دختر خیلی به دلم نشسته، خانواده ی خوبی هم داره.خدا کنه بهش بر نخورده باشه.»
    ته دل حسین مثل چاه خالی از آب فرو ریخت. وشبنم دچار عذاب وجدان شد وپشیمان از عمل نسنجیده اش رو به برادرش، گفت:
    « داداش حسین، ببخشید به خدا نیت هر جفت مون خیر بود. دلمون نمی خواست ناراحتش کنم.میگم تا نخوابیده یه زنگ بزن و از جانب من و شهرزاد عذر خواهی کن ،گلی می گفت معمولا تا دوازده بیداره ...»
    چشم غره ی حاج خانوم شبنم را ساکت کرد سپس دست به زانو با نفس خسته ای برخاست و نگاهش بله سمت حسین برگشت.
    «همین که عموت اینا برگردن شهرستان و سرم خلوت بشه، با شهرزاد میرم خونه ی آقای شوقی و حضوری ازشون عذر خواهی می کنیم. حالا که این دختر یه جایی تو دل همه مون باز کرده حیفه از دستمون بره. نگران نباش. بی فکری این دو تا رو راست و ریس می کنم.حالا هم بگیر بخواب که خیلی خسته شدی .»
    حاج خانوم این را گفت و‌در حالی که به سمت در ورودی می رفت ، رو به شبنم، گفت:
    « پاشو بریم پایین، کمک کن برای مهمونها رختخواب پهن کنیم، امروز همه خسته شدن.»
    شبنم پیش از رفتن ، هول و‌دست پاچه خم شد وگونه برادرش را بوسید.
    « داداش حسین ببخشید. فردا خودم به گلی زنگ می زنم و عذر خواهی می کنم.»
    پس و پسله ذهن حسین پر از هیاهو بود. پر از دلهره از دست دادن گلی، به احترام مادرش ایستاد و بعد از رفتن آنها ، میان دل دل کردن هاش دل به دریا زد و برای گلی پیام داد:
    « گلی خانوم بیداری...!؟»


    گلی میدان راه آهن

    در واپسن لحظات هفتیمن روز هفته،طوفان به جان باد سرگردان زمستانی افتاده بود و در حیاط خانه می چرخید سپس گلوله می شد و خود را به پنجره اتاق می کوبیدو چهار چوب پنجره را به لرزه وا می داشت. پیشانی اش را به تن سرد شیشه چسباند.
    آرزو کرد ای کاش باد بود و می توانست بی تابی اش را بردارد و در شهر بچرخد! وسوسه لمس تن باد سبب شد تا یک لنگه پنجره را باز کند وصورتش را به دست باد بسپارد.
    باد پرهیاهو، هو هو کنان به داخل سرک کشید و سوز موذی و گزنده ای لرز به تنش نشاند. دندان هایش از سرما بر روی هم قفل شده بودند، اما کوتاه نیامد پلک برهم گذاشت و استوار ایستاد تا باد تمام افکار درهم و برهمش را با خود به دور دست ها ببرد.
    تلاش مذبوحانه ای که بی نتیجه بود. پنجره را بست و به لبه ی پنجره تکه داد ، سپس موبایلش را بار دیگر روشن کرد ومثل کسی که به وسواس خود آزاری مبتلا شده باشد به عکسی که آیدا بر روی گروه خانوادگی تلگرام گذاشته بود خیره شد.
    عکس یک روز آفتابی در یکی از رستوران های شیک و مجلل دربند را نشان می داد. خاله فروغ ،سحر و آیدابا لبخند هایی واقعی دور یک میز نشسته بودند و آیدا سیخ کباب رو به دوربین گرفته بود و زیر عکس توضیح داده بود،یک جمعه دلپذیر در دربند.
    سر برداشت و پر از حس های منفی به نقطه ای نامعلوم خیره شد .خب لابد البرز پشت دوربین ایستاده بود! چنگک حسادت باغچه ی دلش را زیر رو کرد و در هر چاله غم می کاشت. چه می کرد با بغض هایی را که به احساسش چسبیده بودند ..؟
    برای فرار از البرز و این حسادت آزار دهنده، به حسین پناه برد ، چشم بر هم گذاشت و او را پشت پرده پلک هایش آورد. رفتاری متین و معقول و رفتار مردانه اش را به خاطر آورد. نجابت چشمانش ستودنی بود .گوهر نایابی که زینت مرد است. می توانست به این شاهزاده سوار بر اسب بیشتر بپردازد اگر در اتاقش با شتاب باز نمی شد.
    بی درنگ چشمانش را باز کرد و مامان فروغ را در حالی که لیوانی مملو از نبات داغ در دستش داشت در آستانه ی در نیمه باز دید .
    فروغ خانوم همانطور که قاشق را ما بین نبات ها چلق چلق تاب می داد و آنها را هم می زد ،پرسید:
    « خدا مرگم بده، چرا رنگ به روت نمونده مامان جان !؟ نکنه تو هم مثل بابات رو دل شدی؟ به گمونم مال آبگوشت ظهر باشه ها.»
    بله حق مامان فروغ بود.رودل کرده بود ولی ربطی به آبگوشت بینوا نداشت و غم ها روی دلش مانده بود.
    نچی گفت و‌سری بالا انداخت.
    « نه مامان جان خوبم ، فکر کردم خوابیدید! بابا حالش خوبه؟»
    « بابات حالش خوبه، تو چرا نخوابیدی !؟ از نوری که توی حیاط افتاده بود فهمیدم نخوابیدی، نگران شدم.»
    به مادرش خیره شد . محبتهای بی منت او که یک سرش به بهشت وصل بود. نداشته هایش را رها کرد و به سراغ داشته هایش رفت. خندید و سرش را به اطراف تکان داد.
    « یکم بی خواب شدم.»
    فروغ خانوم با لبخندی که نمی توانست آن را جمع کندقدمی پیش تر آمد.
    « الهی بلا نگیری، نکنه فکر حسین آقا بی خوابت کرده ! دیدی حسین چه خانواده ای داره ! حظ کردم. رفتار حسین اینقدر به دلم نشست که نگم برات ...!جای عمه الی خیلی خالی بود. بنفشه می خواست زیر عکسی که آیدا توی تلگرام گذاشته عکس های امروز رو‌بگذاره ولی بابات اجازه نداد وگفت تا گلی جواب مثبت نداده، توی فامیل حرفش بی خودی می پیچه و خوبیت نداره.»
    لبخند گلی کمرنگ شد.
    فروغ خانوم در حالی قاشق در در دل لیوان تاب می داد،صدایش را آهسته تر کرد.
    « قربون قد و بالات برم به انتخابت احترام می گذارم ها ،ولی حیفه به خدا ، به بخت و اقبالت پشت پا نزن. حسین مرد زندگیه، خانواده داره ،یکم بیشتر بهش فکر کن. امشب هوا سوز بدی داره ! بخاری اتاقت رو یکم بیشتر کن سرمانخوری.»
    ته مانده ی آب دهانش راقورت داد و به علامت تایید سری جنباند.مامان فروغ شب به خیر گفت و رفت و او را با حجمی از چه کنم هایش تنها گذاشت .سلانه سلانه به سمت چراغ اتاقش رفت آن را خاموش کرد.
    به رختخوابش پناه برد و در تاریکی به شعله های آبی بخاری کنج اتاقش خیره شد .خواب رفته رفته پلک هایش قلقلک می داد که صدای دینگ پیامک قدری هشیارش کرد، موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت و با دیدن پیامک حسین همان نیمچه خواب هم از سرش پر زد و رفت. حسین نوشته بود.
    « گلی خانوم، بیداری....؟»

    ***
    تا هفته آینده شب و‌ روزگارتون خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ناباور چندین بار پیامک را خواند. گویی پیام رمز شب بود و اگر جواب می داد هزار در ناشناخته براش باز می شد! پلک هایش را محکم بر هم فشرد تا افکارش را یک جا جمع کند.
    می بایست در صدم ثانیه تصمیم می گرفت. پیش از آنکه پیام تر و تازگی اش را از دست بدهد! مردد سر بر گرداند و از قاب پنجره به تکه آسمانی که سهم اتاق اوبود خیره شد، به تاریکی که یقین داشت خدا پس و پشت آن حی و حاضر ایستاده است. دست بر روی قلبش گذاشت و زیر لب با خود نجوا کرد:
    « خدایا یه نشونه بده تا راهم رو پیدا کنم.»
    گلی متتظر نشانه ها بود وچند ثانیه ی بعد صدای کوتاه و نرم پیامک موبایلش سبب شد تا چشم هایش را باز کند. پیامک دوم کوتاه بود و‌موجز. « گلی خانوم....؟»
    پیام همین بود و بس، انگار که حسین پشت در اتاق ایستاده بود و آهسته به در می کوفت و اجازه ی ورود می خواست ومی گفت: « گلی خانوم...؟»
    با پر دست چتری های مزاحم سمت راست صورتش را بنده لاله های گوشش کرد ، اما چتری های سمت چپ همچنان سمج نیمی از صورتش را پنهان کرده بود.بین خواستن هایش تردید موج می زد عاقبت نوک انگشتش را برروی کیبرد موبایل اش گذاشت و تایپ کرد:
    « نیمه شبتون به خیر ، اهالی خانه خوابیده اند ولی من بیدارم. امری دارید؟»
    حسین جمله ی گلی را خواند و حس کرد که یک عصا بین جملات گیر کرده که این چنین خشک و رسمی و‌عصاقورت داده است! پیامی که با زبان بی زبانی می گفت : 《 زنگ نزن همه خوابیدن.》
    حالا نوبت او بود تا جمله اش را بنویسد، گوشه ی لبش را همراه چند تار سبیل اش به دندان گرفت و شروع به جویدن آن کرد هول و دستپاچه نوشت:
    « شب شما هم به خیر. ممنونم که امروز تشریف آوردید. دخترهاکار خیلی زشتی کردند. »
    می خواست معذرت خواهی را هم به آن اضافه کند ولی حواس پرتی کار دستش داد و پیش از آن که جمله اش را تمام کند ،شبنم مثل خروس بی محل در را با شتاب باز کرد ، گفت:
    « داداش، عمو کارت داره...»
    ناگهان انگشتش بر روی گزینه ارسال رفت و پیام به دست گلی رسید. آه از نهادش بر آمد. سربرداشت وطاق ابروهایش را در هم پیچ داد:
    « دفعه ی آخرت باشه بدون در زدن میای داخل! برو پایین بگو الآن میام .»
    شبنم که اوضاع را قمر در عقرب دید ،به یک چشم گفتن غلیظ بسنده کرد وتند و تیز در را پشت سرش بست و
    گلی ناخواسته دلخور شد و زیر لب آهسته با خود گفت« پسره بی جنبه ...!» سپس تر و فرز نوشت:
    《 اوه... متاسفم نباید بدون اجازه شما به آپارتمانتون می رفتیم.معذرت می خوام.》
    حسین دست پاچه که بود دست پاچه تر هم شد دلش می خواست یک عزیز دلم اول جمله اش بچسباند ولی از آن فاکتور گرفت و بی درنگ، نوشت:
    «ای کاش تو باشی و من باشم و یک جاده رو به آینده... برای چی عذر خواهی می کنی ؟ اونجا خونه ی هر دوتا مون میشه اگه منت بگذاری و من روبه خونه ی دلت راه بدی. شبنم مثل خروس بی محل یک دفعه در رو باز کرد و حواسم پرت شد و پیام نیمه ارسال شد. می خواستم بابت کار کودکانه دخترها عذر خواهی کنم.لطفا تعبیر بدی نداشته باش.»
    قلب گلی به تلاطم افتاد. آن قسمت هایی از روح دخترانه اش که نیاز به نوازش جنس مخالف داشت. اما از مرز خود پا فراتر نگذاشت و با انگشتانی که می لرزید برایش نوشت:
    « مسئله ای نیست من ناراحت نشدم.شبتون به خیر.»
    حسین پیام را خواند وبی تاب یک دستش را مشت کرد و بر پایش کوبید و زیر لب با خود نجوا کرد:
    «آخ آخ گلی! تو فقط بگو بله ،قول میدم جای جفتمون دوستت داشته باشم.»
    حسین پر بود از گلی و لحظه ای بعد موهای آبشار مانند او رابه خاطر آورد و بعد از نفسی عمیق برایش نوشت:
    « گلی خانوم، من اصراری ندارم. تو خود مختاری ، یا بمان، یا که نرو ، یا نگهت می دارم. شبت پر از خواب های خوش.»
    گلی پیام را خواند و خنده پقی از بام لبش سر خورد و‌افتاد. این شاهزاده سوار بر اسب طبع شعر خوبی داشت و راه منت کشی را هم خوب بلد بود. موبایلش را خاموش کرد و به زیر پتو خزید و با این فکر به خواب رفت که شاید بهتر باشد آینده اش را به حسین گره بزند.

    ***
    تا هفته آینده روزگارتون پر از آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان تجریش شرکت آقای تفرشی

    وسوسه لمس آن باریک باریک خوش اندام و تماس آن با لبهایش را مشت کردم دستهایش سرکوب کرد و آن را چنان میان انگشتانش چلاند که توتون از زیر پوست ظریفش بیرون آمد و در نهایت راهی زیر سیگاری قلک کار زیر دستش شد.
    مثل کلاف سر درگم که بی دلیل در هم پیچ می خورد از روی صندلی اش برخاست و به سمت پنجره قدی اتاقش رفت.
    چهار چوب پنجره رو به وسعت دامنه های رشته کوه البرز آغـ*ـوش گشوده بود.
    کوه همیشه استواری که بی خیال برج های لاکچری نشسته در دامانش ، تن پر برفش را به دستان گرم خورشید سپرده بود.
    آه عمیقی کشید. آهی که از لا به لای حسرت هایس بر می خاست. وقتی پشت لبش رنگ گرفت و‌معنای دوست داشتن را فهمید،می خواست مثل کوه پشت دختر خاله ی محبوبش ، گلی بایستد. ولی حالا برای فرار از گلی و عشق او همانند بزدل ها به دامنه ی کوه پناه آورده بود!
    از پنجره دل کند و به پشت میز کارش برگشت و دوباره به لیست کارمندانش نگاه کرد. امروز در اولین روز کاری اش ، مصداق ضرب المثل ، کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد را به خوبی دریافت. این را وقتی متوجه شد که اسم نادر را میان لیست کارمندان زیر دستش دید!
    مردی که با بی رحمی تمام کودکی اش که هیچ نوجوانی و جوانی اش را هم یکسره نابود کرده بودو به جای آن یک دمل چرکی پر از کینه و نفرت بر روی روحش به جا گذاشته بود.
    چشمانش را محکم بر روی هم فشرد آن که گویی بخواهد خاطرات تلخ گذشته را میان پلک هاش له کند!
    تلاش مذبوحانه ای که همیشه ی خدا با شکست مواجه می شد. در گیر دار افکار درهم و برهمش و‌کشمکش های بی پایان ذهنی اش منشی ریز نقش که اندامی بله باریکی مداد داشت همراه یک لبخند گل گشاد و یک بغـ*ـل پوشه رنگی رنگی داخل شد.
    سحر او را صبح معرفی کرده بود اما آنقدر ذهن اش مشوش و پخش و پلا بود که هر چه تلاش کرد اسم او را به خاطر نیاورد و عاقبت هم بی خیال شد .
    منشی پرونده ها راتالاپی بر روی میز گذاشت و ساده و بی تکلف با خنده ای که دندان های کج ومعوجش را نمایش می داد، گفت:
    « آقای مهندس این هم پرونده هایی که خانوم مهندس تفریشی دستور دادند، بیارم خدمتتون تا یه نگاهی بهش بندازید.اگه امری نیست برم به کارهام برسم.!؟»

    لبرز قدری خم شد و با سر انگشت اشاره اش بر روی تن خاک گرفته ی پوشه ها کشید ،سپس سر برداشت ، گفت:
    « ممنونم، مشخص خیلی وقت که کسب سراغشون نرفته، درسته...!؟»
    منشی به علامت تایید سری جنباند:
    « اوه بله، درست حدس زدید. آقای مهندس تفرشی و خانوم مهندس درگیر دوتا نمایشگاه بودند و بخش بازگانی تقریبت غیر فعال شده بود.»
    دخترک هر چند جثه ی ریز و نحیفی داشت ، اما زبانش پر قدرت کار می کرد و لحظه ای نمی ایستاد و یک ریز از زیر و درشت شرکت قرای البرز می گفت و البرز به این فکر می کرد که با این منشی سر و‌ساده که هیچ قر و قنیبله ای در رفتار و‌گفتارش نیست، می تواند خیلی راحت و بی دغدغه کار کند و عاقبت کلافه از پر حرفی های تمام نشدنی او جمله هایش را قیچی کرد و پرسید:
    « اسم شریفتون...؟»
    دخترک بینوا که گویی در مسابقه سرعت ادای کلمات شرکت کرده باشدمثل شناگری که مدت زیادی زیر آب مانده باشد،نفسی گرفت، گفت:
    « آقای مهندس، حمیدی هستم. مینا حمیدی.البته بچه های شرکت بهم میگن مورچه زحمت کش چون برای پول حاضرم چند روز پشت سر هم اضافه کار بیاستم و حتی جمعه ها هم بیام شرکت و کار کنم.»
    لبخندی نرم با پرش ابرو هایش رو به بالا همراه شد و پیش از آن که حرفی بزند در اتاق با چند ضربه کوتاه باز شد و سحر با لبخندی نرم داخل شد و چند قدم پیش تر آمد ،گفت:
    « آقای مهندس مزاحم نیستم!؟»
    حواس البرز شش دونگ به سمت سحر برگشت، دختر و خون گرمی که بر خلاف پریوش، حد و مرز خود را می دانست و پایش را از گلیمش فرا تر نمی گذاشت و چنان متواضع رفتار می کرد که ناخود آگاه مخاطب را جذب رفتار خود می کرد.
    کف دو دستش را بر روی میز گذاشت وبه احترامش برخاست و با لبخندی که طرحی از یک تبسم صادقانه را داشت ، گفت:
    « خوش اومدی بیا بشین.»
    سپس رو به حمیدی شد و با صدایی رسا ادامه داد:
    « خانوم حمیدی، شما تشریف ببرید.»
    حمیدی یک چشم گفت و همین که ازدربیرون رفت، سحر قدری خودمانی ترشد شال طوسی رنگش را برروی دوشش سوار کرد و بر روی مبل روبروی میز البرز نشست. روبروی مردی که رفته رفته قلبش را تسخیر می کرد و بااوقلبش بی دلیل پر تپش تر می شد!
    دیالوگهایی را که برای گفتن آن تا طبقه ی سوم آمده بود را رها کرد و با لبخندی تصنعی پرسید:
    « خب خوبی همه چی روبراهه؟ لیست کارمندای زیر دستت رو دیدی...؟»
    یقین داشت که پس و پسله ی این حرفهای کلیشه ای یک دیالوگی مهم تر پنهان شده! ولی ترجیح داد از فرصت استفاده کند و در مورد نادر سوال کند . صندلی اش را پیش کشید و دستهایش را برروی میز گذاشت و سری جنباند و خیلی زیر پوستی جواب داد:
    « مرسی. روبراهم. هنوز با روند کار شرکت آشنا نشدم ولی سعی می کنم یکی دو هفته به کار مسلط بشم. »
    سپس با سر انگشت قسمت چپ بینی اش را خاراند و زیرکانه پرسید:
    « توی لیست کارمند ها یه آقایی به اسم نادر مظفری هست اسم ایشون خیلی آشناست و نمی دونم اسمش رو کجا شنیدم.»
    سحر بلافاصله به میان جمله های البرز آمد :
    « یکی از دوستان قدیمی من و تازه از آلمان برگشته توی مهمونی شب چله اومده بود .»
    از هرچه به نادر مربوط می شد بیزار بود اما خود داری کرد و به صندلی اش تکه داد.
    « چون دوست قدیمیت محسوب میشه استخدامش کردی یا به تخصصش نیاز داری ؟»
    « هیچ کدوم. وضع مالی خوبی نداره و تا خرخره توی بدهکاری فرو رفته . یه پول هنگفت از پدرم قرض گرفته و برای باز پرداختش به اصرار خودش استخدامش کردم. اگه ازش خوشت نمیاد می تونی عذرش رو بخوای. کارمند ها رو من استخدام کردم ولی هر کدومشون رو بخوای می تونی اخراج کنی و نیرو جدید جایگزین کنی..»
    خب در این که از او بیزار بود شکی نداشت. اما برای انتقام گرفتن می بایست دورو برش باشد. خود کار رابرداشت و اسم نادر را نوشت و یک ضربدر پر رنگ رویش کشید و سری به علامت نفی بالا انداخت.
    « نه فعلا باهاش اوکیم وبرای هر تصمیمی فعلا زوده.»
    و از آن جایی که نادر موضوع دلخواهش نبود به سرعت بحث را عوض کرد و پرسید:
    « خب تو بگو؟ چی شده اومدی طبقه ی دوم !؟ یادم که صبح گفتی وقت ناهار میای!»
    سحر درگیر نگاه مستقیم البرز که مثل آهنربا کشش عمیقی داشت دست و پای دلش را جمع کرد و نگاهش را به سمت پنجره برگرداند و به برفهای نشسته بر روی رشته کوه البرز خیره شد.
    « توی این مدت که با تو آشنا شدم از حساسیت هات خبر دارم و اومدم تا قبل از این که کسی چیزی بهت بگه از خودم بشنوی.»
    البرز کنجکاو ابروهایش را درهم کشید حالتی که اخم نبود ولی مخاطب حساب کار دستش می آمد .
    «خب...؟»
    سحرمعترض شدودستش رادرهوا تاب داد.
    « ای بابا...! هولم نکن دیگه... من این قدر که از اخم های تو حساب می برم از پدرم نمی ترسم.
    جمله ی سحر آنقدر صادقانه بود که ناخود آگاه چهره اش باز و اخم ها ناپدید شدند و با لبخندی که به سختی آن را پنهان می کرد ، گفت:
    « خیلی خب بگو ببینم باز چه دسیسه ای در کاره که من بی خبرم. »
    سحر پاهای کشیده اش را بر روی هم انداخت .
    « آخر هفته برای شام خونه ی ما دعوت هستید ولی از آلان بگم من هیچ دخالتی توی این ماجرا ندارم. دیروز فلورجون و آیدا اومده بودند شرکت تا پدرم رو ببین . ولی متاسفانه پدر قرار کاری داشت و می بایست می رفت و خانواده رو برای شام آخر هفته دعوت کرد.»
    حس حقارت بدی زیر پوستش نشست و از شدت عصبانیت فک بالا و پایین را بروی هم فشرد.
    « لطفا از جانب من از پدر تشکر و قرار رو هم کنسل کن.»
    سحر سراسیمه برخاست میز را دور زد و به سمتش رفت.
    « اوه.. البرز خواهش می کنم. قبول کن. »
    البرز بادستهای مشت شده سر برداشت و به سحر که در یک قدمی اش ایستاده بود نگاه کرد. آنقدر نزدیک که رایحه ی عطر بی نظیر او تمام مشامش را پر کرده بود.
    « سحر تو که می دونی بین ما جز یه دوستی ساده چیزی نیست. پس این خاله بازی ها دلیلی نداره...»
    « می دونم. به خدا می دونم. به پدرم هم همین رو گفتم. باور کن تا تو نخوای همین دوستی ساده باقی می مونه ، ولی خواهش می کنم به عنوان یه دوست این بار دست رد به سـ*ـینه ام نزن.»
    البرز سکوت کرد. سکوتی ممتد و طولانی و از این که رودخانه ی جاری زندگی رفته رفته او را به سمت سحر می کشاند اصلا راضی نبود و با صدای سحر سر برداشت و به اونگاه کرد که با چشمانی باریک شده به او زل زده بود.
    « ببینم آقای مهندس... برای چی این همه از من فرار می کنی!؟ تا اون جایی که میدونم my friend نداشتی و نداری. نکنه اصلا به جنس مخالف اصلا تمایلی نداری و یه یا گرایشی شبیه این...»
    سحر در لفافه حرفش را زده بود و می بایست حالا از شدت خشم سحر را یک جا قورت میداد. اما این حرف او آنقدر به نظرش مسخره آمد که نا خود آگاه خندید. بلند و بی پروا ...آنچنان که قهقهه اش فضا را پر کرد .سپس میان خنده هایش با سرو چشم به در اتاق اشاره کرد .
    « برو بیرون بچه پرو بگذار به کارم برسم.»
    سحر دلش رفت برای خنده هایی که او جذاب تر و البته خواستنی تر می کرد. و برای این که مبادا صورت البرز را لمس کند از او فاصله گرفت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت ، گفت:
    « آقای مهندس ناهار هرچی خوردی برای منهم سفارش بده به حمیدی بگو اون ترتیب کارها رو میده.در ضمن جمعه برای شام منتظرتون هستم.»
    سحر که رفت البرز دستی لابه لای موهایش کشید، سپس تلفن را برداشت و به حمیدی ،گفت:
    « خانوم حمیدی، لطفا به آقای نادر مظفری بگید به اتاق من بیاد. »


    ***
    روزگارتون خوش




    ا
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سخت بود . سخت تر از گذشتن از پل صراط ...! نمی دانست اکسیژن هوا کم است یا اینکه نفس هایش از ترس کنج سـ*ـینه اش پنهان شده که این چنین سـ*ـینه اش سنگین شده بود !
    اما برای بازسازی دیوارغروری که نادر ناجوانمردانه خرابش کرده بود،نیاز داشت که ترس هایش را پس بزند و رو در روی متجاوز نفرت انگیزش مردانه بایستد تا غرور او را چنان زیر پایش له کند که صدای شکستن آن را با گوش هایش بشنود.
    .بی آن که سر بردارد از گوشه ی چشم به نادر نگاه کرد که روبروی او ایستاده بود و بهت و ناباوری از چشمانش شره می کرد و دهانش همچون ماهی نیمه باز مانده بود.
    همانطور که برنامه های کاری اش را بر روی کاغذ یاداشت می کرد، محکم و آمرانه، گفت:
    « اگه تعجب هات تموم شد،بشین!»
    جمله چنان دستوری بود که نادر بهت زده را وادار به اطاعت کرد و دست پاچه نگاه خیره اش را برداشت، بلافاصله بر روی مبل روبروی میز البرز نشست و نفس حبس شده اش را رها کرد.

    اگر یکی از پادشاهان سلسله ی ساسانی را به جای البرز پشت میز می دید این قدر متعجب نمی شد! ذهن فلج شده اش را زیر رو کردتا جمله ای بیابد و عاقبت همانند دوستی قدیمی خیلی خودمانی ، گفت:
    « پس راست که میگن دنیا کوچک ، سور پرایز شدم فکر نمی کردم تو‌رو‌پشت این میز ببینم!»
    خشم درونش زبانه کشید اما آن را با فشردن لبهایش خاموش کرد و لحظه ای بعد همانند سرداری فاتح که پیروزمندانه از جنگ بر می گردد خود کار را بر روی تن صفحه به جای گذاشت و با چانه ای رو‌به بالا سر برداشت .
    « آقای مظفری اگه ، تاخیر نداشتی و یکم زود تر می اومدی،حتما من رو می دیدی که با کارمندها ی بخش جلسه ی معارفه داشتم.»
    حسادت مثل آتشی که به جان زغال می افتد، دل نادر را شعله ور کرد و رد پای حسادت، نیشخندی کنج لبش نشاند . سپس پر از طعنه گفت:
    « رفیق قدیمی، خوشحالم بعد این همه سال فرصتی پیش اومد تا دوباره کنار هم باشیم. یادمه آخرین دیدارمون یکم درد ناک بود البته برای تو نه برای من...»
    البرزبر افروخت . خاطره تلخ گذشته چون خاکستر زیر آتش بر روی دلش داغ گذاشت. نفس عمیقی کشید تا بر اعصاب کش آمده اش مسلط شود. سپس با ژستی خاص به صندلی اش تکه داد و با لحنی که سعی داشت آرام باشد ،جواب داد:
    « چیزی یادم نمیاد! چون عادت دارم روی حسادت چیزها و دور بعضی از آدمها خط بکشم و خوشبختانه تو یکی از اون ها هستی.》
    « خوشم اومد، با ماتحت افتادی تو عسل. وقتی شب چله گلی رو کنارت دیدمت، فکر کردم هنوز در گیر گلی هستی ...!؟》
    پورخند سنگینی زد و لبهایش به یک سمت کج شد.
    《نمی دونستم سحر رو هم توی آب نمک خوابوندی!》
    البرزدستهایش را از روی میز برداشت ودقیقا جایی زیر میر پنهان کرد تا نادر مشتهای گره شده ی او را نبیند. مشتهایی که آماده فرود آمدن بر چانه وفک او بود!
    به سختی ته مانده آب دهانش رافرو داد.می بایست از موضع بالا با او حرف می زد.
    《آقای مظفری اینجا من رییسم و مشاور مدیر عامل و البته شما فقط یه کارمندساده هستید. پس خوبه که حد و مرز خودت رو بدونی و پا روی خطهایی که مرزشخصی من رو مشخص می کنه ،نگذاری .》
    اولین ضربه ی البرز هر چند بر روی چانه وفک سه گوش نادر فرود نیامد! اما نگاه از بالا به پایین او دقیقا غرورنادر را هدف گرفت و دومین ضربه قدری کاری تر بود و پرونده های روی میز را با حالتی توام با بی تفاوتی و خونسردی به سمت جلو سر داد ،گفت:
    « یه گزارش کاملا ازاین پرونده ها می خوام و باید تا پایان وقت اداری شرکت روی میزم باشه.»
    نادرحس آدمی را داشت که به دیوار سیمانی برخورد کرده باشد همانقدر گیج و سردرگم. ساعت پنج برای اجاره خانه بنگاه املاک قرار داشت و اگر نمی رفت خانه ی اکازیونی که پیدا کرده بود از دست می داد. خنده ی بی معنایی کرد ، سرد و بی روح ،بی آنکه حتی حالت صورتش را تغییر دهد! سپس لحنش از حالت خودمانی خارج شدو با سگرمه هایی درهم،جواب داد:
    « سعی می کنم، تا ساعت پنج انجامش بدم ولی اگر فرصت نشد،حتما فردا گزارش کاملش روی میزته...»
    خیره به او نگاه کرد و بی آن که پلک بزند .
    « تا ساعت پنج امروز یه گزارش کامل می خوام .»
    نادر ابروهای کمانی اش را درهم جفت کرد و قدری به سمت جلو خم شد و سعی کرد از در صلح جویی وارد شود.
    « کوتاه بیا رفیق قدیمی! من ساعت پنج یه قرار کاری مهم دارم.»
    دیگر تاب دیدن آن چشمان سیاه را که همچون چاهی عمیق خالی بود را نداشت. از روی صندلی برخاست و در حالی که به سمت پنجره اتاقش می رفت ، خونسرد گفت:
    « آقای مظفری عادت ندار م حرفم رو دوبار تکرار کنم . می تونید تشریف ببرید به سلامت.»
    نادر بر آشفت و مثل قطره های آبی که بر روی سطح داغی می افتد چیزی درونش به جلز و ولز افتاد. دست به بازویش گرفت و برخاست، حالا دیگر نه صدایش عجز داشت و نه صمیمیت در آن موج می زد.
    « رفیق قدیمی بد بازی رو شروع کردی ، یادت باشه خودت خواستی. »
    نادر این را گفت و با قدمهایی بلند بیرون رفت .
    البرز با صدای بسته شدندر پلکهایش را بست . چیزی در دل البرز هری فرو ریخت و از سرش قیژکشان بیرون رفت. سعی کرد جلوی لرزش دستهایش را بگیرد و آن را داخل جیب شلوارش چپاند .
    محال بود این بار کوتاه بیاید. پلکهایش را باز کرد رو به آسمان سر برداشت و زیر لب زمزمه کرد.
    « خدایا از آسمون بیا پایین ، کنارم بایست و کمکم کن.»

    ***
    از صمیم قبلم آرزو می کنم خدا کنار لحظه لحظه های زندگیتان با شما قدم بزند.
    تا هفته آینده روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن

    هرچند که آفتاب صبح زمستانی بی حال تر از همیشه لا به لای ابرها گیر کرده بودو جان و جلایی نداشت تا زمین را گرم کند ، اما مغزش حال و هوای تابستان را داشت و تا مرز جوش آوردن و سر ریز شدن فاصله ی چندانی نداشت! صدایش را قدری آهسته تر کرد ، گفت:
    « فلور جون، دیشب جلوی بابا حرفی نزدم چون می دونستم اگه بفهمه چه دسته کلی به آب دادی یه قشرق و الم شنگه دیگه به پا میشه. آخه عزیز من چرا حساب آبروی من رو نمی کنی!؟ دیروز هلک و هلک با آیدا رفتید شرکت که مهندس تفرشی رو ببینید! آخه برای چی ؟ ما چه صنمی با اونها داریم!؟»
    فلور خانوم ظرف عسل را پس زد ، قدری بر روی میز خم شدو با صدایی شبیه پچ پچ شبانه ، جواب داد:
    « درسته صنم نداریم. ولی اگه خدا بخواد صنم هم پیدا می کنیم. آخه قربون اون چشمات برم ، چرا لگد به بخت و اقبال خودت می زنی!؟»
    سپس تکه نان سنگک برداشت و آن را در هوا تاب داد.
    « به این برکت قسم ، این دختر گلوش پیش تو‌گیر کرده و با گربه رقصونی هات ،می رقصه. جان فلور به آینده ات فکر کن اگه با یه خانواده با اصالت و ثروتمند ازدواج کنی، شاید بخت و اقبال خوبی گیر آیدا بیاد! »
    سوپاپ مغزش از حالت اطمینان خارج شد و هر آن امکان داشت تا منفجر شود .
    « فلور جون، میشه نخ و سوزنت رو بگذاری و زمین و مدام من رو به این و اون ندوزی! من شرایط ازدواج رو ندارم . نه مالی، نه روحی! اصلا بگذار آب پاکی رو بریزم رو دستت، بین من و سحر هیچی نیست که بخوای باهاش رویاپردازی کنی ،همین و والسلام.»
    فلور خانوم هراسان چشمانش را در حدقه تاب داد و انگشت اشاره اش را به علامت سکوت بر روی تیغه بینی اش گذاشت .
    « هیس ، چه خبرته صدات رو انداخت رو پشت بوم ! ؟ مگه نمی بینی بابات خوابه؟ می خوام تا آیدا و بابات بیدار نشدن دو کلوم باهات حرف بزنم.»
    لحظه ای مات شد. حس ششم ، جایی در ته ذهنش آهسته نجوا می کرد که خبرهای خوبی در راه نیست.ناخود آگاه به حالت منفعل در آمد . صامت و بی حرکت ،سپس ثانیه ای بعد ابروهایش در هم رفت .
    « خب ، به غیر از اون مهمونی کذایی که به پام نوشتی دیگه قراره دیگه چی بشنوم!؟»
    فلور خانوم از روی صند لی برخاست و در یک قدمی البرز ایستاد ، صدایش را نرم تر کرد و قدری هم آهسته تر ، گفت:
    « الهی دورت برگردم که هر وقت کمک
    می خوام به داد دل مادرت می رسی. اگه تو نبودی نمی دونم چه جوری از دست اون زنیکه خونه خراب کن نجات پیدا می کردم. الآن هم روی کمکت حساب می کنم》
    ته دلش مثل چاهی بی آب فرو ریخت و جمله های مادرش را قیچی کرد.
    « فلورجون جون به سرم کردی، بگو ببینم دوباره چی شده؟»
    « خوف نکن قربونت برم. چیزی نیست. می خوام این خونه رو بفروشم، بریم دو سه تا محله بالا تر مثل تجریش و ونک و اون طرفها....به چند تا بنگاه هم سپردم یه مشتری دست به نقدهم پیدا شده. فقط می مونه بابات که قرار تو راضیش کنی.»
    نمی دانست از تعجب بخندد، یا عصبانی شود !دو سه محله آن طرف تری که مادرش می گفت حداقل سه چهار میلیارد پول نیاز داشت.
    « فلور جون ، مادر من ،انگار توی این مملکت زندگی نمی کنی ها ! مگه این خونه کلنگی که افتاده ته تهرون ،چقدر قیمت داره که می خوای بفروشی و بری تجریش...!؟ آخه چرا پس پنهونی و بدون اطلاع بابا برای موضوع به این مهمی تنهایی تصمیم می گیری؟ »
    خلق فلور خانوم تنگ شد و اخلاقش هم طوفانی ، ثانیه ای بعد از غیض یک تای ابرویش بالا جست، گفت:
    « چه جلافتا..! خونه ی خودمه، ارث پدر خدابیامرزم ومی خوام بفروشم و برم یه جای بهتر که خودم وبچه هام توش راحت باشیم و بشه چهارتا دوست و آشنا را دعوت کرد.»
    تا ته قصه را خواند.مثل کاغذ لای منگنه گیر کرده بود ،با درماندگی نفسی تازه کرد و کتش را از روی لبه ی صندلی برداشت و آن را بر روی ساعد دستش سوار کرد و پیش از آن که از در آشپزخانه بیرون برود، گفت:
    « امشب منتظرم نباش، میرم سوییت بالای تعمیرگاه، با بابا هم خودت در مورد فروش خونه صحبت کن و به جای این که به فکر دعوت دوست و‌آشنا باشی بهتره بری با خاله فروغ آشتی کنی و نگذاری کینه هاتون مثل چاه عمیق بشه. از این به بعد هم بدون هماهنگی با من برنامه ای بچینی و کاری بکنی محال زیر بار برم .»
    البرز این را گفت و با خداحافظی زیر لبی از خانه خارج شد.

    **
    می بایست به سرعت برق وباد از خانه بیرون می رفت تا پیش از آن که نفس هایش و پیش از شروع روز اعدام شوند!
    در آهنی رنگ رو رفته ی حیاط با صدای جیر جیر ی ناله کنان بر روی لولای زنگ زده چرخید و پشت سرش با صدای تقی بسته شد .سعی کرد به در خانه ای که زماتی متعلق به نادر و پدرش بود نگاه نکند، تلاش مذبوحانه ای که همیشه بی نتیجه می ماند.
    پلک هایش را محکم بر روی هم فشرد دلش جرعه ای آرامش می خواست، کنج دنجی که دغدغه ها یش را به فراموش بسپارد. لحظه ای بعد چشمانش را باز کرد وبا قدم های بلند به راه افتاد.اما ناگهان حس عجیبی او را وادار به ایستادن کرد، روی پاشنه ی پا چرخید ونگاهش بر روی در آبی رنگ خانه ی خاله فروغ ثابت ماند. ایستاد و به در خیره شد، همانند مجنونی که در انتظار لیلی اش باشد . هنوز نفس زدن هایش تمام نشده بود که در حیاط به آرامی باز شد و‌گلی با رنگ و رخی پریده حال بیرون آمد.

    ***

    روزگارتون پر از معجزه های بسیار
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    زمان به احترام هر دو ایستاد. صامت و بی حرکت. البرز به چشمان مورب گلی خیره شده بود. به پف صبحگاهی نشسته بر پلک هایش و تکه مویی که سرگردان بر روی پیشانی اش افتاده بود و گلی به مردمکهایی که همیشه ی خدا بلد بودند تا او را به مجسمه ای بی حرکت تبدیل کنند.
    هر دو خیره به هم چشم از یک دیگر برنمی داشتند و در ذهنشان بر روی بال خاطرات به کودکی هایشان سفر کرده بودند .
    به روزهایی که البرز پشت در خانه خاله فروغ به انتظار گلی می ایستادو گلی به محض بیرون آمدن پر از شیطنت کودکانه، تا سر کوچه لی لی کنان می رفت و دلش قرص بود که البرز مثل نفس هم گام با اوست.
    البرز مشاجره با مادرش را فراموش کرد، همانند شعر سهراب در لحظه های اکنونش شناور شد و با لبخندی واقعی قدمی پیش تر آمد با صدایی نرم و نوازش وار، گفت:
    «بازم یادت رفت سلام کنی!»
    سپس ابروهایش را تصنعی در هم کشید و سوال کرد.
    « خوبی ؟ چرا رنگ و روت پریده!؟»
    گلی به یاد بی خوابی و کابوس های شب گذشته افتاد و دستهای هرز گرد نادر که مثل پیچکی هرز بر روی بدنش می چرخید واو فریاد می زد اما صدایی از گلویش بر نمی آمد!
    کابوس هایش را رها ودرگیر آهنگ صدای البرز چشمانش را قدری باریک کرد،.بدش نمی آمد مثل دخترهای لوس قصه های آبکی خودش را به غش و ضعف بزند و بعد هم خیلی خیلی اتفاقی در بغـ*ـل دلبر ولو شود.
    دلش خیلی چیزهای دیگر هم می خواست اما پیش از آن که در قصه های آبکی غرق شود،بی آن که سلام کند، خیر سر جواب داد:
    « خوبم..»
    برای ضعف رفتن دل البرز همین یک جمله کافی بود. این گلی حاضر به جواب و خیر سر را خوب می شناخت. خنده نصف و نیمه اش رادر دم قورت داد ، گفت؛
    « از کنار گلفروشی رد میشم بیا برسونمت»
    جمله نه دستوری بود و نه خواهشی! اما هر چه که بود، جادویی به همراه داشت که گلی نتوانست در برابر وسوسه ی کنار البرز بودن مقاومت کند و مطیع و سر به راه اما خانومانه و با چانه ای رو به بالا جواب داد:
    «لطف می کنید ! ین جوری خیلی زود تر می رسم.»
    البرزبه بخار های کوچکی که از لبهای رنگ پریده و بی حس و حال گلی بیرون می آمد خیره شده بود و چقدر دلش می می خواست دست پیش می برد و آن ابرهای کوچک را با دست می گرفت لبهایش را بر هم فشرد، سپس .سر خم کرد و جایی حوالی صورت گلی ، گفت:
    « جوجه ، لفظ قلم حرف نزن. راه بیفت بریم»
    گلی از ترس اینکه از ذوق بال در آورد و زود تر از البرز به سوی اتومبیل ا‌و پرواز کند، همراه و‌همگام با البرز به راه افتاد به امید اینکه شاید البرزحرفی برای گفتن داشته باشد.حرفی یا نشونه ای که باعث شود حسین را برای همیشه در ذهنش خط بزند.

    ***
    گلی میدان راه آهن

    برایش همه چیز تازگی داشت از عطر وسوسه کننده البرز که به در و پنجره اتومبیلش چسبیده بود تا حضور در چند وجبی اوکه سبب شده بود تا قدری دست پاچه شود.
    انگار که نه انگار این همان البرزی است که از سر کولش بالا می رفت و روی پاهایش می نشست و به قصه هایش گوش می داد..
    البرز هم فرصت را غنیمت شمرد و با تأنی رانندگی می کرد تا این حضور کوتاه قدری کش دار شود ، سپس از گوشه ی چشم به گلی نگاه کرد و بی مقدمه پرسید:
    « ای کاش یه راهی پیدا می کردیم تا فلور جون و خاله فروغ باهم آشتی بدیم، این بار قهرشون طولانی تر شده و کینه هاشون هم عمیق تر...»
    گلی نفس عمیقی کشید تا تمام تار وپود مشامش پر از عطر البرز شود ، لبخندی زد و نرم جواب داد:
    « متاسفانه ، هر دو تا خواهر سوار خرشیطون شدن و حاضر نیستن کوتاه بیان.این وسط آیدا و بنفشه هم شدن آتیش بیار معرکه و نمی گذارن تا صلح و صفا بر قرار بشه . باجناقها هم به دوستی قدیمی شون وصل هستن وپس و پنهونی باهم خوشن و به خیر و شر این دو تا خواهر کاری ندارن.»
    « خب نمیشه دست روی دست بگذاریم. حتما یه راهی هست!؟»
    گلی سر تکان داد و پیش از آنکه جواب دهد. دو جفت عطسه ای از راه رسید. پست سر هم و بی وقفه ...البرز قدری خم شد و در داشبرد را باز کرد .
    « عافیت باشه دستمال کاغذی بردار.»
    گلی تشکر کرد و به محض بیرون آوردن جعبه دستمال کاغذی یک جفت دستکش چرمی زنانه نارنجی رنگ مثل یک تیر بر قلبش فرو رفت. حس زنانه اش پر از رگ و ریشه های حسادت ، بر خاست.
    برای این که خودش را مجاب کند تا این دست کش ها متعلق به سحر است دو دلیل قانع کننده داشت.آیدا از رنگ نارنجی بیراز بود و از آن گذشته پول خرید این دستکش های چرم لاکچری را نداشت.
    مردمکهایش در دم غرق آب شد و نم آن را با دستمال کاغذی برداشت. در داشبرد را آهسته بست و بی آن که به البرز نگاه کند، تلخ گفت:
    « لطفا همین گوشه کنارها نگه دار پیاده میشم.»
    البرز متعجب از تغییر لحن گلی ازگوشه ی چشم نگاهش کرد.
    « هنوز که نرسیدیم!»
    گلی ذهنش پر بود از لحظات احتمالا عاشقانه و شادی که سحرکنار البرز در این اتومبیل تجربه کرده بود و کامش چنان تلخ شد که جملاتش را هم تلخ کرد.
    « نمی خوام همسایه هام من و با تو ببین.»
    البرز بر آشفت . حالا دیگر او هم به جملاتش خنجر بسته بود که بی پرده می برید وزخم کاری بر جا می گذاشت.
    « منظورت از همسایه ها، همون خواستگارت حسین آقاست که بستنی فروشی داره ؟ عمه الی یه چیزهایی گفته بود!» گلی عنقریب در حال خفه شدن بود.
    « منظورم تمام همسایه های دور و بر گلفروشی آقای مهندس تهرانی...حالا هم نگه دار می خوام پیاده بشم.»
    البرز در دم راهنما زد و کنار خیابان متوقف شد و بی آن که به گلی نگاه کند خشک وکوبنده ، گفت:
    « به سلامت...»
    گلی گیج و پر از افکار منفی که احساس بد را همراه خود می آفرید با تشکری زیر لبی پیاده شد و خودش رابه پیاده رو سپرد و میان رهگذرانی که پر شتاب قدم بر می داشتند گم شد.


    ***
    تا قصه ی بعدی گلی و البرز روزگارتون خوش
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا