کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
پارت 17

عصبی خندیدم:
واقعا؟بابا فیلسوف!تنهایی به این نتیجه ها رسیدی؟اولا احمق مامان تمنا بیمار نیس که اینطوری بیاد هشدار بده.دوما مگه ما میخواییم بازم احظار روح کنیم؟
امیر_البته که نه.
تمنا با تعجب گفت:
نه؟
این دفعه من تعجب کردم:
نـه!
امیر با چشمای گشاد شده گفت:
یعنی چی؟نکنه تو واقعا میخوایی احضار کنی؟!
تمنا اروم گفت:
خوب آ...آره
امیر ناباورانه پزخند زد:
خدایا ببین این چی میگه!تو همین الان داشتی از ترس به خودت میشاشیدی بعد میخوایی دوباره احضار روح کنی؟اره؟بچه جون کلت باد داره.
این دفعه تمناهم آروم نبود:
آره اصن من کلم باد داره تورو سننه؟میخوام ببینم کی جلومو میخواد بگیره؟
امیر با عصابانیت گفت:
من..ترمه...
تمنا با تمسخر خنده ای کرد:
شمـاها؟شوخی میکنی؟
غریدم:
نخیر خیلی هم جدیم تمنا.
تمنا_اصلا شماهارو سننه؟دلم میخواد.
امیر از جاش پاشد:
دلت غلط کرده با تو..
تمنا آمپر چسبوند و داد زد:
به تو هیچ ربطی نداره.
امیر با عربده گفت:
گفتم تو گـــوه میخوری اگه بخوایی احضار کنی.تمـــام!
تمنا با شتاب از جاش پاشد و با داد گفت:
خفه شــو د...ث عوضی.
امیر با صورتی قرمز به سمت تمنا رفت و دستشو بالا اورد که بزنه تو صورت تمنا.تمنا سریع دست امیر رو گرفت و محکم پیچوند.امیر با درد داد زد.همیشه دوست داشتم دعوای فیزیکیه این ۲تارو ببینم ولی حیف که موقعیت جور نبود.امیر درحال که سعی میکرد دستشو تکون بده گفت:
دستمو ول کن.
تمنا با نیشخند گفت:
عمـــرا!
امیر با پاش محکم کوبید تو ساق پای تمنا.تمنا آخی گفت ولی دست امیر رو ول نکرد.اما ظاهرا دستش شل شده بود.امیر سریع دستشو از دست تمنا دراورد و در حالی که دستشو ماساژ میداد نیگا کرد..تمنا با پوزخند گفت:
آخی...اوف شدی پسرم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    امیر نفس عمیقی کشید و گفت:
    فقط خفه شو تمنا...
    تمنا_میدونم!کتک خوردن از یک دختر سخته نه؟
    امیر خواست بهش حمله کنه که تمنا سریع گارد گرفت.عربــده زدم:
    بتمرگین سرجاتون!(جذبه رو دارین خدایی؟)
    امیر و تمنا مثه ادم تمرگیدن سر جاشون.نفسی گرفتم:
    ای بابا...مثه تام و جری افتادن بهم...خرس گنده ها.لشتونو ببرین بکپین.
    یهو زنگ زده شد.با وحشت به هم نیگا کردم.زمزمه کردم:
    شما برین تو اتاق...من خودم میدونم چیکار کنم.
    دوتاشون سری تکون دادن و رفتن تو اتاق.با دست موهامو بهم ریختم.البته خودش قبلش بهم ریخته بود! زنگ پشت سرم هم زده میشد.لباسمو کردم نصفه کردم تو شلوارم.خمیازه ی بلندی کشیدم و رفتم به طرف در.با صدای خواب آلودی گفتم:
    کیـه؟
    صدای نگران بابا از پشت در اومد:
    ترمه؟درو بازکن.
    چشمامو خمـار کردم و در باز کردم:
    جانم بابا؟چیزی شده؟
    بابا با تعجب هیکلمو برانداز کرد:
    خواب بودین؟صداي داد كه ميومد از داخل خونه.
    در حالی که سرمو میخاروندم گفتم:
    آره...چرا مگه؟نه...صداي داد نميومد.
    بابا_چه زود خوابیدین؟آخه شیشه ی هال شکسته.
    چشمامو گرد کردم:
    واقعــا؟
    بابا دستی به صورتش کشید:
    بیخیال تو برو بخواب.الان تمنا و امیرم بیدار میشن.
    _وا؟چرا اخه باید شیشه بشکنه؟
    بابا_نمیدونم.
    _بیام پایین ببینم چی شده؟
    بابا_نه نمیخواد...فقط میخواستم ببینم زنده ایین؟نگرانتون شدیم...
    _آها!شب بخیر
    درو بستم.هوو بیاوسط!به من میگن تری سیا کن! امیر و تمنا از اتاق زدن بیرون.تمنا با خنده گفت:
    بابا دست خوش برا.چه کردی! جوری بازی کردی که منم باورم شد که واقعا انگار ما پایین نبودیم.
    _ما اینیم حاجی.
    امیر_خدایی ایول.وایی لباسشو...موهاشو...من که باورم شده بود! آخ منو تمنا که مرده بودیم از خنده.تمنا میخواست بلند بخنده که سریع جلو دهنشو گرفتم.
    با خنده سرمو تکون دادم:
    ای چه کنیم دیه! خوب واقعا الان بریم بکپیم.
    با تمنا خواستیم بریم تو اتاق مامان باباش که امیر مظلوم گفت:
    پس من چـی؟
    _تو؟هیچی...میری رو تخت تمنا میخوابی دیگه.
    امیر_میشه منم بیام پیش شماها؟
    تمنا با شیطنت گفت:
    چرا؟
    امیر_خب...هویجوری...
    تمنا_باورکردم.
    امیر_باشه بابا...میترسم
    تمنا با ذوق گفت:
    آها! همینو میخواستم.
    قبل اینکه بزارم دعوا شه گفتم:
    من میرم رخت خوابارو بیارم.
    رفتم رخت خوابارو اوردم.رخت خواب خودمو پهن کردم و ولوشدم.
    تمنا_پس مال ما چی؟
    _نخودچی.گشاد بازی در نیار و خودت بنداز.
    تمنا_ای بابا.
    امیر و تمنا انداختن جاشونو...با فکر احضار روح و اتفاقات سریع خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    فصل سوم_منجـی...
    (امیر علی)
    با صدای زنگ در خونه بیدار شدم.احساس خفگی بهم دست داده بود.به زور چشمامو باز کردم و درکمال تعجب دیدم که پای تمنا روی گلومه!چشمام۴تا شد.تازه فهمیدم قضیه چیه.پای تمنا رو شوت کردم رو شکمش و نیم خیز شدم.تمنا بالشت ترمه رو بغـ*ـل کرده بود.ما عمودی خوابیده بودیم ولی تمنا افقی شده بود.دیشب اومد بین منو ترمه خوابیده بود. اِوا پس ترمه کجاس؟به اطرافم نیگا کردم که دیدم ترمه حدودا ۴متر از ما فاصله گرفته.تو جمع این ۲تا فقط من شرایط خوابم عادیه!ولی خر و پف میکنم اما خر و پف یه چیز عادیه.با صدای زنگ به خودم اومدم و به زور از جام بلند شدم.هی زنگ در خونه زده می شد و این منو هل و عصبانی میکرد.خداروشکر به در خونه رسیدم و در رو باز کردم:
    کدوم تولــه ســــ.....
    با دیدن ۱دختر و 1پسر گالمو بستم.داشتم با تعجب نیگاشون میکردم که زدن زیر خنده.نیگاه کوتاهی به خودم انداختم.سر و وضعم خوب بود!پس این شاسکولا دارن به چی میخندن؟خود درگیری دارن باو.دختره با خنده گفت:
    ایـــنو!چه آقا شده....
    دوباره زرتی زدن زیر خنده.خوابم میومد.از قرار معلوم این تیمارستانی ها هی میخوان بخندن.ولی خدایی خیلی چهرشون آشنا میزد.شونه ای بالا انداختم و خواستم درو ببندم که پسره پاشو گذاشت لای در:
    هووووووی امیر!منو یادت نمیاد؟
    این منو از کجا میشناسه.قیافش که خیلی آشنا بود.یکم رو صورتش دقیق شدم.بیش از حد خوشگل بودن .فکر نمیکنم یه پسر این قدر باید خوشگل باشه..محو صورتش بودم.به خودم اومدم و گفتم:
    چرا خیلی آشنا میزنی!
    دختره با نیشخند گفت:
    ای بی معرفت!راستی ترمه کو؟
    به دختره نیگا کردم.اونم واقعا خوشگل بود.
    دختره_نخوری منو!
    _چیزی خوردم گشنم نیس.
    پسره با خنده گفت:
    ترمه و تمنا رو خوردی؟
    خواستم چیزی بگم که صدای خواب آلود ترمه اومد:
    امیر جان رفتی چه قهوه ای بخوری؟با خودت حرف میزنی سر صبی؟(صبحی)
    وبعد صدای قدم هایی اومد.ترمه همینطور که به سمتم میومد گفت:
    هووی چته؟(ازجلوی در کنار رفتم)تو چرا نمـــ....
    ترمه با دیدن اون ۲تا تیمارستانی خشکش زد.آب دهنشو قورت داد:
    اهــورا؟صفــورا؟
    حالا این من بودم که خشکم بزنه.اینا اهورا و صفورا بودن!همبازی های کوچیکیمون...بچه های عمه ی ترمه که وقتی میومدن خونه ترمه اینا میرفتیم بازی میکردیم!چطور نفهمیده بودم؟اهورا پوفی کشید:
    چه عجب یکی مارو شناخت.این عنتر برقی که اصن هیچی...
    بعد از این حرف رفت سفت ترمه رو بغـ*ـل کرد.ترمه مشت محکمی به کمر اهورا زد:
    لامصبا شما چرا دیشب نیومدین؟
    اهورا کمرشو ماساژ داد:
    ظاهرا که دیشب شماها درخواب ناز به سر میبردین..
    صدای شاکیه صفورا اومد:
    ظاهــرا!
    ترمه_اهوووع!مثه همیشه تورو داشت یادم میرف.از اولم نخودی بودی.
    بعد صفورا خودشو انداخت بغـ*ـل ترمه.عادت داشت وقتی میخواد بغـ*ـل کنه خودشو بندازه تو بغـ*ـل طرف.من بالاخره از تو شوک بیرون اومدم:
    اهـورا؟
    اهورا با ناز صداشو نازک کرد:
    جووونم عجقم؟
    خندیدمو سفت بغلش کردم.خیلی خوشحال بودم.اهورا و صفورا صورتشون تغییر کرده بود ولی هنوز ته چهره داشتن.ما خیلی باهم صمیمی بودیم.خشایار و یاشار هم میومدن با ما بازی.خشایار و یاشار و ترمه همیشه دزد بودن.تمنا و اهورا هم که زنو شوهر بودن پلیس بودن.منم یه پلیس خیانتکار بودم که با دزدا همکاری میکردم.صفورا هم همیشه نظافت چی بود.وسط صحنه كه داشتيم بازي ميكرديم با تي كه زمينو تميز ميكرد ميمومد يه پارازيت ميداد ميرفت.کلا از اول هم نخودی بود.اهورا با لبخند از تو بغلم اومد بیرون که صفورا اهورا رو کنار زد و خودشو مثه شتر(دور از جون شتر)انداخت تو بغلم.چون سست وایستاده بودم میخواستم بخورم زمین که صفورا نذاشت بخورم زمین.همینطور که داشت به خودم میفشردمش گفتم:
    هنوزم شتری؟
    صفورا با نیش باز گفت:
    آره.
    اهورا با اخم ساختگی اومد و صفورا رو از تو بغلم در اورد و سفت دست صفورا رو گرفت:
    یعنی چی میری تو بغـ*ـل نامحرم ها؟
    صفورا دستشو از تو دست اهورا در اورد و اومد دستشو دور گردنم حلقه کرد و با عشـ*ـوه خرکی گفت:
    خوب شوهرمه تورو سننه؟
    همه زدیم زیر خنده.
    اهورا_تمنا کو؟
    ترمه_خوابه!
    اهورا_یعنی با این همه سر وصدا بیدار نشد؟
    _نه.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    صفورا_قراره تا شب دم در باشیم؟
    همه اومدیم تو خونه و رفتیم تو هال.با دیدن تمنا زدیم زیر خنده.تمنا به شکم خوابیده بود و پیرهنش تا شکمش رفته بود بالا.نصف موهاش رفته بود تو دهنش.خر و پف های بلندی میکرد.خلاصه وضعش افتضاح بود.
    _بچه ها بنظرتون با چه شیوه ای بیدارش کنیم؟
    صفورا با خنده گفت:
    ولش کن بابا.میزنه پدرمونو در میاره...
    ترمه رفت بالا سر تمنا و لگد محکمی بهش زد:
    هوی شتر.
    تمنا یه چشمشو تا نیمه بازکرد و وقتی دید ترمه اس چشم نیمه بازشو بست.
    ترمه_تمنا!
    تمنا_هووم؟
    ترمه_پاشو دیگه برامون مهمون اومده.
    تمنا_خب به من چه؟
    صفورا و اهورا زدن زیر خنده. منو ترمه هم خندمون گرفته بود.تمنا با بی حوصلگی چشماشو باز کرد و به ما خیره شد.با تعجب از منو ترمه پرسید:
    اینا دیگه کین؟
    اهورا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
    همتون خنگین.
    تمنا خمیازه ای کشید که اهورا گفت:
    ببند مگش میره توش...
    تمنا_تو میری توش؟
    اهورا صورتشو جمع کرد:
    من شکر بخورم برم تو اون فاضلاب.
    تمنا خواست جوابشو بده که ترمه گفت:
    لاقل نمیخوایی بدونی کیه که داری باهاش دعوا میکنی؟
    تمنا_مگه خرهم شناختن داره؟
    اهورا_نه...تو که شناختن نداری.
    تمنا_باز صد رحمت به من.شما که دست خرو از پشت بستی!
    منو ترمه و صفورا که غش کرده بودیم از خنده.ولی تمنا و اهورا کاملا جدی بهم ذل زده بودن.دوتا خدای جواب داشتن باهم بحث میکردن و جالب اینجا بود که تمنا حتی نمیدونست اهورا کی هست! اهورا با تمسخر نیگاهی به تمنا انداخت:
    هه! صدرحمت به تو؟تو که به خر گفتی داش برو کنار من شیفتتو به عهده میگیرم.
    تمنا از روی تشک پاشد:
    اِ؟ واقعا؟ولی من که یادم نمیاد به تو گفته باشم شغل شریفتو به عهده بگیرم!
    اهورا دیگه مونده بود چی جواب بده.تاحالا ندیده بودم تمنا برای جواب دادن به دیگران این قدر از مخش کاربکشه...والا بعید بود.ترمه با خنده گفت:
    تمنا این اهوراس ها!
    تمنا_خب من چیکارکنم؟
    تمنا رفت دستشویی. اهورا به ترمه گفت:
    ولش کن این مزخرفو.
    ترمه_پس چیکارش کنم؟
    اهورا_بزار بکپه.
    ترمه_ساعت دوازده ست ها! ما مثلا میخواییم بریم پایین.
    _وا چرا بریم پایین؟
    ترمه_چون که عمم اینا اومد باید برم سلام علیک کنم.
    _اها پس تمنا چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    ترمه_تمنا که الان رف دستشویی.نمیزارم دیگه بخوابه.
    تمنا از دستشویی بیرون.
    تمنا_حالا که فک میکنم احساس میکنم اون پسره اهوراس!
    اهورا_رفتی دستشویی به این نتیجه رسیدی؟جا کم بود که تو دستشویی به این نتیجه برسی؟چه جای مقدسی!نخیر!ممنون نمیخوام صدسال سیا منو بشناسی.
    تمنا_برو یرگه(برو بابا)نه که من دوس دارم بشناسمت.
    اهورا_حالا که شناختی؟
    تمنا_تورو سننه.من تورو تو دستشویی یادم اومد.اخه نه که داشتم کارمو میکردم وقتی اون تصویرای قهوه ای رو دیدم با خودم گفتم چقدر این یارو شبیه تو اِ ! اتفاقا آشناهم میزنه...
    اهورا با حرص به تمنا خیره شده بود.تمنا هم با نیش باز برای اهورا ابرو بالا انداخت.صفورا سعی میکرد نخنده:
    خوب دیگه جنگ بسه.همو بغـ*ـل کنید.
    اهورا بی توجه به صفورا گفت:
    راستی میدونستین ما میخواییم بیاییم ایران بمونیم؟
    ترمه_چـــی؟
    اهورا_مامان و بابا خسته شدن دیگه از تنهایی.درسته مارو دارن اما خب تنهان دیگه.نه رفیقی نه فامیلی نه آشنایی.ماهم خسته شدیم.بابا خیلی اونجا کار میکنه.نمیگم تو ایران کار کم میکنه ولی تو خارج بیشتر از اینجا باید کار کرد.
    _چه خوب که میخوایین بیایین.
    صفورا_آره.بابا در به در داره دنبال خونه میگرده تو ایران.به کسی نگین چون کسی نمیدونه.فقط مامان بابای ترمه میدونن و خود ترمه.
    کسی دیگه چیزی نگفت.تمنا رو به زور کتک فرستادیم بیرون.نمیرفت که...!
    بعد از ۴ روز اهورا و صفورا اینا دوباره برگشتن خارج.تو این مدت خیلی خوش گذشته بود.الانم داشتم تمرین تله کینزی میکردم.مغزم درحال انفجـار بود.سعی کردم به هیچی فکر نکنم که یکی در اتاقمو مثه شتـــر باز کرد:
    ریما_امیر! امیر! احسان علی خوانی اومده.
    با حرص نیگاش کردم:
    خب به من چه ربطی داره؟مگه ماه رمضونه که اومده؟
    ریما_نه ماه رمضون هنوز نیومده.ولی خب بیا ببینش دیگه.
    _برو بیرون.
    ریما_بیا دیگه.
    داد زدم:
    گفتم برو بیرون(دلم براش سوخت)
    با بغض گفت:
    لیاقتت همون ترمه و تمناس.

    حرفمو پس میگیرم.اصلا هم دلم براش نسوخت.
    -آره اصن لیاقتم هموناس.گمشو بیرون.

    با عرعر زد بیرون.اَه! فقط بلده برینه به اعصاب آدم.صدای سرزنشگر مامانم اومد:
    امیر باز چی کارش کردی دخترمو؟
    پوفی کردم و از اتاقم اومدم بیرون.بی توجه به اون زرزرو که تو بغـ*ـل مامان عر میزد رفتم رومبل کنار بابا نشستم.بابا داشت چپ چپ بهم نیگا میکرد.ریما عر زد:
    دیگه دوستت ندارم!
    _به کف پام!
    ریما با گریه جیغی زد و رفت تو اتاقش.مامانم پشت سرش رفت تو اتاق ریما.کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم یه کانال دیگه.رسما خودمو زده بودم به کوچه علی چپ....
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    بابا با اخم گفت:
    یعنی چی سرخواهرت داد میکشی؟
    و بعد یه پس گردنی محکم بهم زد که اگه خودمو کنترل نکرده بودم رفته بودم تو میز روبروم.با چشمای گرده شده گفتم:
    ا؟ چرا میزنی؟
    بابا_چون سر خواهرت داد زدی..
    _زدم که زدم خوب کاری کردم.
    بابا دوباره یکی زد پس کلم.
    _ا ؟ چرا میزنی؟
    بابا_زدم که زدم خوب کاری کردم!
    _زدن با زدن فرق داره.
    بابا_چه فرقی؟من کتک میزنم تو داد میزنی.به نظرم هیچ فرقی نداره چون دوتاامون داریم میزنیم!
    _اون فرق داره.
    بابا_بیخیال...بعدا آدمت میکنم.میخواستم بهت بگم که میخواییم دسته جمعی بریم شمال.
    _الان؟ماه رمضون داره کم کم شروع میشه...خودمون خانوادگی میریم؟
    بابا چونشو خاروند:
    آره داره شروع میشه ولی خوب میریم و سریع برمیگردیم.موندم به تمنا و ترمه اینا هم بگم بیان یا نه؟
    درحالی که چشمام برق میزد گفتم:
    ایول!حتما بگین بیان شمال.با اونا خوش میگذره....
    بابا_حالا موندم بریم کیش یا شمال؟
    _معلومه که شمال!الان کیش هواش گرمه.تازه میتونیم شمال رو با ماشین بریم.اگه بخواییم با ماشین بریم کیش که ۱۰۰سال طول میکشه.
    بابا_منم همین نظرو دارم.مامانتم هم با شمال موافقه و هم با این موافقه که تمنا و ترمه اینا هم بیان.
    _پس حله دیه!من برم بهشون بگم.راستی خانوادشونم میان؟
    بابا_نمیدونم.باید خودشون تصمیم بگیرن.
    سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم.تو گروه تلگراممون سریعPmدادم:
    بچه ها بابای من میگه میخواییم بریم مسافرت.به ننه باباهاتون بگین اوناهم ببینین میان؟خبر بدین....
    به ثانیه نکشید که ترمه جواب داد:
    ای جونم!راستی قلیونم میاری دیگه؟
    خندم گرفت.با نیش باز تایپ کردم:
    قلیون هم هس...نگران نباش یواشکی برمیداریم.تمنا کو؟
    ترمه_نمیدونم.امیر بیا جلو در خونه تمنا اینا.باشه؟
    _اومدم.
    موبایلمو گذاشتم تو جیم و رفتم از اتاقم بیرون.
    _بابا من میرم خونه تمنا اینا.
    بابا_میدونستی جز مزاحمت هیچ سودی برای دوستات نداری؟باشه برو.
    _ما اینیـم!خدافس..
    درخونه رو بستم و از پله های راه پله رفتم بالا.ترمه جلوی در خونه تمنا اینا واستاده بود و سرش تو گوشیش بود.
    _هوی!چی شد چرا نمیری تو؟
    ترمه_تمنا درو باز نمیکنه.
    _عه..چرا؟
    ترمه_من چمیدونم.
    زنگ درو پشت سرهم زدم.هیچکی جواب نداد.
    _پس این دختره کجاس؟
    ترمه مشت محکمی به در کوبید:
    حتما باز کپه مرگشو گذاشته.
    همون موقع درباز شد.تمنا با چهره ی خواب الود اومد جلو چشممون.
    تمنا_چیه؟چی میخوایین؟
    _به به!تمنا خانوم.لنگ ظهره ها!
    تمنا_اشکال نداره.تنها کاری که نکردم غذا درست نکردم که اونم فدا سرم.از خونه شماها غذا برمیدارم.مگه شماها مردین که خودمو تو زحمت بندازم؟حالا نگفتین چی میخوایین نفله ها؟باز میخوایین بیایین اینجا تلپ شین؟
    _یه وقت نفس نگیری ها!میترسم تلف شی.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    خنده ای کرد و کشید کنار:
    حالا بیاین تو بعد میحرفیم..
    منو ترمه وارد خونه شدیم...من خودم و رو کاناپه پرت کردم که بلافاصله تمنا گفت:
    هوی کاناپه میشکنه ها...
    من:بیخیال باو.
    تمنا سری تکون داد وگفت:
    حالا چتون بود که مزاحم استراحت بانو تمنا شدید؟
    ترمه با حرص گفت:
    حقشه بهش نگیم.
    _اخ اخ گل گفتی...
    تمنا با بیخیالی گفت:خب به کف پام نگید.

    ************
    لباس آخر رو از تو کمد در اوردم و انداختم تو كوله ام و بعد یه نگاه به كوله انداختم كه مطمئن شم از اینکه همه چی سرجاشه. زيپ كوله رو بستم و کنار تخت گذاشتم...گوشیم و از پاتختی برداشتم و با زدن رمز که اثر انگشت بود صحفه گوشی اومد. زدم رو تلگرام و رفتم تو گروهمون و نوشتم:
    فردا ساعت ١٠ دم در باشين.
    تمنا ۲ دقيقه بعد نوشت:
    حله...ولی چرا انقدر زود؟سرصبحه ها.
    هی خدا باز این میخواست کپه مرگش رو بزاره...تمنا خوابالو ترین ادمی بود که یه عمرم دیده بودم.
    براش نوشتم:
    تازه بابا میگفت راس ۸ راه بیفتیم شانس آوردی مامان مخالفت کرد.
    تمنا نوشت:
    یا خدا! یا حضرت نوح!۸ صبح؟!من که اینطوری نمیومدم به جان تو.
    ترمه يهو انلاین شد و نوشت:
    نفله ها چرا انقدر زر میزنید؟یه اتفاقی برام افتاده بروبچ..
    من با هیجان تایپ کردم:
    اتفاق ؟!چه اتفاقی؟
    ترمه داشت تایپ میکرد و بعد ۲ دقیقه نوشت:
    تو اتاق بودم داشتم رمان میخوندم ..یهو احساس کردم یه صدايي از تو پذيرايي خونمون مياد.رفتم تو پذيرايي صدا بيشتر شد.انگار صداي پچ پچ بود.اووف يعني داشتم سكته ميزدم.تنها چيزي كه تونستم بشنوم "انتخاب و بيا" بود...ولي بعدش صدا قطع شد.
    با جریانی که ترمه تعریف کرد اضطراب کل وجودمو گرفت.یعنی چی؟نکنه ترمه مدیوم باشه.چون اصولا احضار روح که میکنی برای طرف مدیوم بیشتر اتفاق ميفته.شایدم ترمه تسخیر شده اما تسخیر که حالات خودشو داره. نمیتونه حس كنه كه داره چيكار ميكنه و نميتونه ببينه.اما ترمه بهمون گفته بود ميتونسته حس و كنه و ببينه ولي فقط نميتونسته كاري انجام بده.ميگفت انگار يه كسي كنترلش رو بدست گرفته. گیج شده بودم در حدی که نتونستم جوابی بدم. فقط یک حرف تو ذهنم بود:
    "مديوم"
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    همین طور خیره به گوشی بودم که با صدای در حواسم سر جاش اومد.
    صدای ریما بلند شد:
    امیر مامان گفت بیای شام.
    _مگه شام چی داریم؟
    ریما_چمیدونم تو بیا.
    سری به معنای باشه تکون دادم با مغزی پر از افکار ناجور از جام بلند شدم و گوشیو دوباره رو پاتختی گذاشتم و به سمت اشپزخونه راه افتادم.
    مامان باز تا منو دید شروع کرد به غرغرهای همیشگی:
    ببین مجتبی،تا میگی شام سریع میاد ولی خدا نکنه بگی بیا یه دقیقه اینجا پیش خانواده.
    و بعد با حالت بامزه ای دستشو گذاشت رو سرش و ادامه داد:
    سردرد داره...خستست...کوفتست...نمیدونم دستشویی داره. فلان کار و نکرده...و آخر سرم هیچی...ببین مجتبی من دیگه با این پسرت نمیدونم چیکار کنم. حوصلمو سر بـرده...میگم درس بخون گوش نمیده...به والله پسر این دوستم سحر هست دکتری،مهندسی چيزي ميشه ولی این آقا چی؟حمال و رفتگر(قصد توهین به هیچکدوم از این شغل ها نیست.لطفا بد برداشت نشه)آخرشم رو دستم میمونه...اخه کی به این زن میده؟هی خدا همش تقصیر گوشیه...
    بابا با خنده گفت:
    خیلی خب خانوم آروم باش.مگه این پسرم حرص خوردن داره؟
    ریما_مامان حالا از من حرف بزن برای بابا که چقدر درسم خوبه...
    مامان با حرص گفت:
    تو گند تر از اون! دوتا گاو پرورش میدادم بهتر از این بود.
    وای یعنی نتونستم خودم و کنترل کنم زدم زیر خنده.یعنی من عاشق مامانم.قیافه ریما دیدنی بود.لب و لوچه اویزون...
    مامان از خنده من عصبی شد و گفت:
    اره بخند.حرص بده و بخند ورپريده ي حمال.
    با خنده و شوخي شام خورديم و بعدش دوباره من رفتم تو اتاقم.
    (تمنا)
    با لبخند به غذای رو به روم نگاه کردم.به به چه املتی درست کردم.با لـ*ـذت شروع به خوردن کردم که تلفن به صدا در اومد.رفتم تلفن و برداشتم .شماره ناشناس بود.با دهن پر گفتم:
    الو؟
    طرف_به تمنا خانوم.يادي از ما نميكني كه جيگر طلا؟
    درحالي كه قيافم پوكر فيس بودگفتم:
    سلام خاله طرلان خوب هستید؟به جون خودتون درگیر درسامم...(ارواح عمه خدا بیامرزم)
    خاله طرلان_ای بلا...تو درس بخونی؟حداقل به من که تو رو میشناسم دروغ نگو.
    لقمه ي اي كه تو دهنم بود رو قورت دادم و خنده ي ساختگي كردم.
    خاله_خب عزیزم مزاحم که نيستم؟(البته كه هستي گل من)میخواستم بگم پنج شنبه شب دعوتی خونه ما.نه نیار که ناراحت میشم عزيزم.
    _آخه خاله جون من از فردا تا یک هفته(يك هفته نه ٥-٤روز) دارم میرم مسافرت شمال...
    خاله بعد یکم مکث گفت:
    با کی؟!
    _دوستام خاله جان.بابام اجازه دادند(یعنی دهنتو ببند به تو مربوط نیست.)
    خاله_باشه.خوب میشد میومدی...مادر جونم بودن اخه.
    اوق...!خدایا دمت گرم که شمال و جور کردی.وگرنه تحمل اینا شكنجه بود.حاضرم ارواح خبیثه اذیتم کنن ولی فامیلای ننم و نبینم!
    _حیف شد خاله جون دوست داشتم ببینیمتون...انشالله دفعه بعدی.
    خاله گفت:
    انشالله دخترم.خب دیگه منم مزاحمت نمیشم...سلام برسون به بابات.
    _مراحمی خاله...(اواح عمه ي گرام)چشم حتما.خدافس.
    خاله_خداحافظ
    تلفن و قطع که کردم دوباره شیرجه زدم تو املت خوشمزه اي كه خودم درست كرده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    دوستان عزیز تشکر کنید دیگه :/ ممنون از اونایی که تشکر
    میکنند و رمان رو دنبال میکنن :)

    *******************
    پارت 25

    چشمام رو با صدای زنگ در باز کردم. به ساعت نیگاهی انداختم.ساعت ۹ و نیم بود.با لبخند به سمت در رفتم.چه خوشی بگذرونیم شمال...در و باز کردم ترمه پشت در حاضر و اماده بود ...از چهار چوب در کنار رفتم که ترمه وارد شد و قبل از اینکه به خودم بیام پاشو بلند کرد و محکم زد تو سرم:
    خانوم و باش هنوز پا نشده...بدو دیگه.
    سرمو مالوندم:
    هو و و ی!وحشی...
    ترمه بی توجه به حرفم گفت:
    راستی بابا ماشینو بهم میده که تو جاده برونم.
    _جان من؟!
    چشماش برق زد:
    به جون تو...!
    _آخه چطوری؟با گریه تونستی دل باباتو نرم کنی؟
    خندید:
    نه باااو!گریه چیه دادا؟حسابی رو مخش اسکی رفتم تا جایی که میخواست دک و دهنمو سرویس کنه.
    بشکنی زدم و قر دادم و گفتم:
    ایول...زاخار خودمی.
    ترمه_خاک زیر پاتم.
    من_عن رو هواتم.
    ترمه خندید:
    عاشق ساخته هاتم.
    من_اممم...به کف پام.
    بعد به سمت دستشویی رفتم کارم رو کردم و راحت که تخلیه شدم اومدم بیرون و به اتاقم رفتم.مانتو مشکیمو برداشتم و شلوار لی تنگم و برداشتم پوشیدم...فقط یه رژ لب ساده براق کننده زدم و بعد اینکه گوشیمو تو جیبم انداختم هندزفریو هم تو جیبم انداختم و بعد یه نیگا به کولم انداختمو برداشتمش. در اتاق رو بستم.
    ترمه_خب خداروشکر سریع حاضر شدی. بریم.
    در خونه رو قفل کردم.خیالم راحت بود که بابا وقتی از خارگ برگرده خودش کلید داره.کلید درو برداشتم و زدیم بیرون از خونه.ترمه با ریموت ماشین؛ درو باز کرد. من جلو نشستم و امیر عقب و ترمه پشت فرمون.البته هنوز امیر نیومده بود تو ماشین.از شانس بدمون ریما و مژگانم با مثلا جوون ها میومدن.منظور جوونا منو ترمه ووامیر هستیم! بازم باس تحمل میکردیمشون.ولی خب زیاد ایراد نداشت ...انقدر گلیم که قبول کردیم.البته چاره ایم نداشتیم قبول نمیکردیم عمو نمیذاشت بریم ومیخواست تنهایی با ریما و خاله و دوست عزیز ریما؛مژگان بره..که البته ما شمال و قبول کردیم با سختی تحمل کردنشونم به اجبار قبول کردیم.
    امیر بعد ۵ دقیقه اومد و تا نشست گفت:
    به به میبینم که رفقا جمعشون جمعه.
    تا اومد جمله بعدی رو بگه ترمه وسط حرفش پرید:
    فقط خرشون کمه.
    امیر_حالا قهوه ایم نکن.
    خخخ امیرم خدایی تا میومد شوخی کنی میخورد تو برجکش و ضایعش میکردن.یعنی باباش و مامانشم همینکار و میکردنا.فقط ما نبودیم!بچم گـ ـناه داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    خلاصه بعد ۶ ساعت ریما اومد. با یه ارایش غلیظ.من نمیدونم واقعا عمو چرا میگذره این تو این سن آرایش کنه؟ من به خدا هنوز که ۱۶ سالمه بابا فقط رژ لبو فقط میزاره بزنم! این ریما خیلی آزاده. بعضی موقع ها دوست دارم سرمو بکوبونم به دیوار...! هرکار میکنه اشکالی نداره.(حسود هرگز نیاسود)
    _ترمه CDآهنگای مورد علاقمون اوردی؟
    ترمه_اره حاجی تازه یه اهنگ ریختم توش بشنوی حال میکنی.
    _ کی هست حالا؟
    ترمه با لبخند چشمک زد:
    کی بهتر از یاس؟!
    ریما که تا الان ساکت بود گفت:
    رپ نذارین...از رپ بدم میاد.
    ترمه_پوف حالا یه اهنگ رپ و گوش میدیم بعد اهنگ مورد علاقه تو رو گوش میدیم.خوبه؟
    ریما_همچین پوف میکشی...حالا یه بار ازت درخواست کردم.اونم با مهربونی...بعدم من CD جاستین بیبر دستم نیست همون رپ مسخره رو بذار.اه...!
    یهو برگشتم عقب:
    جاستین بیبر! خدایا شکرت که CD همراش نیست.خدایا مرسی.خدا نوکرتم...خ...
    یهو امیر از پشت محکم زد تو سرم:
    اه ببند گاله رو دیه...
    ترمه CD رو گذاشت وصدای آهنگ سرباز وطن تو اتاقک ماشین پیچید:
    خودتو بده به دست تکستم
    یه لحظه بگذر
    از فکر و ذکر و مشغله
    و برو به سمت حسم
    سر تکون بده حالا با بیت اوزی
    یه کم برو تو حس و حال و فاز و ریتم موزیک
    که درد ورق قلم هدف همش ربط خاصی
    دارن به اوج و رشد پیشرفت رپ فارسی
    من و تو باید تا ته تو صحنه وایستیم
    میدونم اینو تو هم موافق با حرف یاسی
    من میخوام تو مخ برم یه کمی هرج و مرج کنم
    و درد و رنجو من به سبک رپ ترجمش کنم
    و درس و مشق من نوشتن است از تو از خودم
    تو پس بذار که رپ کنم از عمق درد مردمم
    خوب؟؟؟
    میدونی من مصر رو گفته های پیشم
    دشمنای ما دلیل افت ما نمیشن
    خفته های دیشب حالا بیدار ترینن
    همه در ها قفل بود من از دیوار پریدم
    ببین دستم این قصه ها رو مینویسه میگه
    با یه خودکار که عین تیغ تیزه اینه
    که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره
    ولی به سمت پیشرفت سـ*ـینه خیز میره
    صدامو داری؟ یاس مینویسه میگه
    هی با خودکاری عین تیغ تیزه اینه
    که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره
    هی به سمت پیشرفت سـ*ـینه خیز میره
    رحمت به اون کسی که پشتمه تو بشمار
    لعنت به اون کسی که دشمنه تو بشمار
    رپ نردبون رشدمه تو چشمام
    و مقصد که توی مشتمه به اجبار
    و هستم تو شوک روز های قدیمو
    ولی هنوزم میکنم شکر اوستای کریمو
    هنوز کلمه ها رو مینویسم با صداقت چون
    یه لحظه واستا بینم انگار صدا قطع شد
    …OZ ? !!! What The F…
    مهم نیست بدون بیت میریم من و تو
    ببین٬ تو وقتی پایه باشی واسه پای من
    بیت زود خودشو میرسونه با صدای من
    ما بچه های زیرزمینی
    زجه ها رو میزنیم
    و حرف ما رو میشنوی
    ما تک ستاره میشویم
    تو سبک برتر من تخته کردم
    در ها رو حتی سقف رو کندم تا صدر جدول
    بشینم
    بشینم کنارت
    بچینم ستاره
    من میدم ادامه
    و اینم صدامه
    که میرقصه با تو
    قلم میلغزه تا صبح
    آره این درس ما شد
    پس تو این لحظه پاشو
    واسه جنگ به دنبال حسّ و حال نگرد
    چون که اون که برد هیچ وقت استخاره نکرد
    توی حال و سال خوبی مثل سال ۹۰
    همه دستا میره بالا به افتخار وطن
    ببین دستم این قصه ها رو مینویسه میگه
    با یه خودکار که عین تیغ تیزه اینه
    که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره
    ولی به سمت پیشرفت سـ*ـینه خیز میره
    صدامو داری؟ یاس مینویسه میگه
    هی با خودکاری عین تیغ تیزه اینه
    که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره
    هی به سمت پیشرفت سـ*ـینه خیز میره....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا