کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
همینجور با اهنگ داشتیم حال میکردیم که ریما گفت:
اصن خونه مژگانو بلدی؟
ترمه مثه خنگا گفت:
نچ.
ریما_تو سجاده.
خوبه خداروشکر خونشون نزدیک بود.ترمه با سرعت روند به اون طرف سجاد.تو کوچشون که پیچیدیم دیدیم مژگان با یه ساک بزرگ(بزرگ میگم یعنی بزرگا اندازه یه یخچال بود لامصب)واستاده جلو درخونشون. ترمه جلوی پاش ترمز کرد. امیر از ماشین پیاده شد ساک مژگان رو بذاره صندوق عقب. مژگانم با کلی تشکر از امیرعلی سوار شد... و تا سوار شد گفت:
سلام خوبید؟شرمنده مزاحم شدم.
_سیلام!نه باو این چه حرفیه؟
بعد از کلی احوال پرسی مسخره امیر سوار ماشین شد و ترمه راهی جاده شد.
_خوب ترمه ببین من الان زنگ بزنم به عمو ببینم اونا کجان؟ پشت هم راه بیفتیم که تو راه یه رستوران چیزی خواستیم بریم با چراغ هماهنگ کنیم.
ترمه:موافقم.
امیر:منم پایه ام.
من موندم کی با امیر صحبت کرد بچم همیشه خودشو قاطی میکرد.
گوشیشمو از تو جیبم در اوردم و رفتم تو لیست مخاطبینم سرچ کردم "amooo moji". خیلی با عمو راحت بودیم.بهش میگفتیم عمو مجی.تماسو برقرارکردم. بعد۴ بوق برداشت....
عمو مجی_جونم؟
_سلام عمو شما دقیقا الان کجایین؟
عمو:دقیق دقیق؟
با شک گفتم:
آره.
عمو_تو دستشوییم دارم دستمو میشورم که برم پایین.خالت حاضره.
با حیرت گفتم:
هنوز راه نیفتادید؟
صدای خنده ی امیر و ترمه و مژگان بلند شد.
عمو_نه بابا.ببینین شما بیاین جلو در خونه ما هم میایم پایین الان..
_اوکی عمو. همین الان مژگانو سوار کردیم. تا برسیم ۱۰ دقیقه طول میکشه...
عمو_باشه فدات.خدانگه دارت.
تماس و قطع کردم و گوشیو خاموش کردم و روی داشبورت گذاشتم.
ترمه_یعنی من موندم هنوز حاضر نشدن؟!
امیر_حالا چه مکان مقدسیم بود بابای من.
خندیدم.
مژگان پرسید:
ببخشید ویلا کرایه کردید؟
من:نچ بابا.. ویلای دوست بابای امیره
مژگان سری تکون داد.
ریما:راستی مژگان پسر عموت احضار روح کرد؟
مژگان_نه بابا...هیچ اتفاقی نیفتاد چون مدیوم نداشتند.
تو فکر رفتم.یعنی ما مدیوم داشتیم.مدیوممون کی بود؟ترمه بود؟؟ترمه و امیرم مثل من تو فکر بودند.شک داشتم...یعنی چی؟
یهو امیر داد زد:
وای وارمون رو نزدیم.(وار در بازی کلش اف کلنز به معنای جنگ است که افراد جنگ گروهی میکنند )
_من که با خیال راحت ۳و۶ صاف کردم.
ترمه_منم یکیم مونده که اونم میزنم..
_حالا مگه چقدر فرصت هست؟فوقش فک کنم ۲ ساعت دیگه وقت داری امیر..
امیر_استرس نده!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تک خنده ای کردم و گوشیم رو از رو داشبرد برداشتم.بازی کلش اف کلنزو باز کردم.بعد از کمی مکث بازی لود شد.سریع قسمت وار یا همون جنگ گروهی رو باز کردم.سریع به قسمت زمان باقی مونده نیگاکردم.فقط۱۸ دقیقه و ۲۷ ثانیه مونده بود.از استرس ناخونام گرفتم جلو دهنم وناخونامو خوردم. مثل همیشه که استرسی میشدم؛ با استرس برگشتم عقب رو به امیر گفتم:
    وارتو بزن که هیچ وقتی نمونده.
    امیرــچقدر مونده؟بگو تحملشو دارم.
    _۱۸ دقیقه.
    سریع گوشیشو در اورد و گفت:
    الان میزنم.
    *****************
    بدنمو کشیدم و خمیازه ای کشیدم.به اطراف نیگا کردم. تو ماشین بودم.اهوع توقع داشتم رو تختم باشم...!
    رو به ترمه گفتم:
    اوممم چقدر خوابیدم؟چقدر مونده؟اصن ساعت چنده؟
    ترمه_به خانوم خوش خواب!حالتون خوبه؟جاتون راحته؟همه چی امن و امانه؟یه وقت گشنتون نباشه که من شرمندتون شم...!
    _نه راضیم ازت! فقط حاجی گشنمه...
    ترمه_اخی بمیرم سرورم گشنشه.
    بعد با لحن عصبی گفت:
    گمشو ببینم خوابیده راحت...گشنشم هست تازه.
    من هاج و واج نیگاش میکردم.
    امیر_چتونه؟منم بیدار شدم
    ترمه_به به! افتخار دادین بیدار شدین.
    امیر_خواهش میکنم.من به همه افتخار نمیدما...الان باس بری از خوشحالی نماز شکر بخونی.
    ترمه_گمشو باو هی هیچی نمیگم.
    خندم گرفته بود...حق داشت پشت فرمون حوصله آدم سر میره...اخه ماهم خوابیده بودیم اون بیچاره پشت فرمون بود و کسی هم باهاش حرف نمیزد.به مژگان و ریما نیگا کردم.اونا هنوز خواب بودن.
    امیر_کی یه جا پیاده میشیم خستگی چیزی در کنیم؟
    ترمه_آخی پسرم خسته شدی؟بیام ماساژت بدم عزیز دل مادر؟
    امیر_آره بیا ماساژم بده کمرم درد میکنه.بدو کلفتم.
    ترمه_خفه بابا،عمو گفت جلو تر یه رستوران هست به به اسم(....). میریم اونجا.
    _ایول غذا.
    بعد این حرفم دیگه کسی چیزی نگفت. از پنچره نگاهی به اطراف انداختم.نمای توپی بود.لبخندی از این یه هفته رو که میریم شمال رو لبم اومد.دوست داشتم همیشه با ترمه و امیر بریم مسافرت.خیلی خوش می‌گذشت...البته اگه غرغرای عمو رو نادیده بگیریم! قرار بود ترمه تا رستوران رانندگی کنه و از اون به بعدش خاله بیاد پشت فرمون بشینه و رانندگی کنه...هــــه!مگه اینا دست از نگرانی بر میدارن؟هی میگن پلیس راه میگیرنمون و تصادف میکنین و ...کلا نمیتونستیم مثه ادم خوش بگذرونیم.ای کاش ۱۸ سالمون بود که ترمه میشست پای فرمون و خودمون برای خودمون حال میکردیم...
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    با ترمز ماشین به خودم اومدم. رو به ترمه گفتم:
    اینجاس؟
    ترمه سری تکون داد و گفت:
    آره ...پیاده شین.
    امیر ریما و مژگان رو بیدار کرد. همه از ماشین پیاده شدیم به سمت رستوران راه افتادیم. وارد رستوران شدیم و به سمت میز عمو اینا رفتیم.برامون دست تکون دادن.بعد از سلام و احوال پرسی خواستیم غذا سفارش بدیم.
    _خب عمو سفارشو بگین من بنویسم.(کاغذ و خودکار رو از جیبم در اوردم)
    عمو_من کباب برگ .
    و همینطور به ترتیب همه سفارش دادنو منم نوشتم.برای خودمم نوشتم جوجه کباب و بعد از جا بلند شدم و به سمت پیشخوان رفتم.رو به خانوم پشت پیشخوان کاغذ سفارشات رو دادم به سمت میز رفتم.قبل از اینکه بشینم امیر گفت:
    نشین!ترمه و تمنا؟
    منو ترمه_هان؟
    امیر_بیایین بریم قدم بزنیم.
    ترمه و امیر پاشدن و باهم به سمت در رستوران رفتیم و از رستوران اومدیم بیرون.همینطور که داشتیم قدم میزدیم ترمه سکوت بینمون رو شکست:
    بچه ها بنظرتون چرا احضار روحی که پسرعموی مژگان کرد،هیچ اتفاقی نیفتاد ولی وقتی ما احضار روح کردیم روح احضار شد؟یعنی من مدیومم؟آخه من چشمام سفید شد و....
    امیر پابرهنه پرید وسط حرفش:
    بیخیال..الان فعلا باید از سفر لـ*ـذت ببریم نه اینکه به این چیزای چرت و پرت فکر کنیم.
    پوزخند زدم:
    تو خودت دنبال این چیزای به اصطلاح چرت و پرتی جناب...!
    امیر خواست چیزی بگه که زود ترمه گفت:
    خفه شو!
    امیر_ ا ؟ چرا؟
    ترمه_باز الان دعوا میشه حوصله ی زراتونو ندارم.
    امیر_بمیر بابا.خوب داشتم چی میگفتم؟آها!ببین تمنا ما اومدیم که از سفر لـ*ـذت ببریم نه اینکه بشینیم به این چیزا فکر کنیم.وقتی از سفر برگشتیم میریم از بردیا(دوست امیر)میپرسیم..
    بی توجه به امیر،رو به ترمه گفتم:
    بیخیال این الان موتورش داغ شده..از پای منبر پایین بیاهم نیست!بیا بریم غذامونو بخوریم.
    ترمه زد زیر خنده:
    موافقم!
    امیر اخم کرد و محکم زد تو سرمون:
    خفه شین که اعصابتونو ندارم!
    ترمه_نه که ما اعصباتو داریم....
    خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل رفتیم تو رستوران.جاتون خالی با ترمه و امیر ته و توه غذارو در اوردیم.اووف که چه قدر خوش مزه بود..
    ************************
    (ترمه)
    به تمنا که کنار دستم بود نیگاهی انداختم.خواب خواب بود.برعکس همه که تو خواب مظلوم میشن، این بشر توی خواب عجــیب قیافه ی شیطانی پیدا میکرد!از فکرم خندم گرفت و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.تمنا لنگاشو گذاشته بود رو داشتبرد و موهاش تو دهنش بود.طبق معمول دهنش ۱۰متر باز بود و از کنار لبش،آب دهنش راه افتاده بود.بعد از اینکه از رستوران اومدیم بیرون خاله اومد پشت فرمون نشست و منم رفتم عقب نشستم.ریما و مژگان هم رفتن تو ماشین عمو اینا...ای کاش میزاشتن خودم رانندگی کنم.ولی خطر داشت...تازه تا قبل از اینکه برسیم رستوران هم عمو از پشت دنبالمون میکرد با ماشین!نمیزاشت ۱ سانتی متر از ماشینش دور شم و گاز بدم.بیخیال این فکرا شدم و دستمو گذاشتم رو بازوی تمنا و تکونش دادم:
    هووی تمنا!
    تمنا تکونی خورد و پشتشو بهم کرد.حرصم گرفت:
    هوی تمنـا؟شتر؟شتر مرغ؟
    تمنا_هـوم؟
    _هوم و درد!پاشو رسیدیم.امیـــر؟توهم پاشو!
    امیر خمیازه ای کشید و سرشو خاروند.در ماشینو باز کرد و پیاده شد.خاله قبلا رفته بود تو ویلا و وظیفه ی بیدار کردن این ۲تا غول رو سپرده بود به من.حالا امیر که هیچی!اون طفلک که خودش همین الان پیاده شد ولی تمنا..دستمو مشت کردم و محکم زدم تو دماغ تمنا.تمنا "آخی" گفت و دستشو گذاشت رو دماغش.
    _حقته!پاشو باید بریم تو ویلا..پاشو!
    تمنا با صدای دورگه ای گفت:
    الهی خدا ذلیلت کنه.دمـاغم!
    در ماشینو باز کردم و پیاده شدم.در ماشینو بستم و منتظر شدم که تمنا خانوم پیاده شه.تمنا با کلی آخ و اوخ پیاده شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    ریموت ماشین رو زدم و با تمنا سمت ویلا راه افتادیم.تمنا همینطور که داشت دماغشو میمالوند گفت:
    فک کنم قرمز شده...
    _حقته...همونجا باید پیاده میشدی.
    تمنا_گمشو!
    خندیدم و ضربه ای به بازوش زدم.اونم حسابی از خجالتم در اومد.در ویلارو باز کردیم و رفتیم تو ویلا.تا پامون رو گذاشتیم تو ویلا دهنمون ۱۰ متر باز موند.
    تمنا_ای جووونم!چه بزرگه...
    سرفه ای کردم:
    خب حالا توام!انگار تا به حال ویلا ندیده.
    تمنا_آخه نه که تو دهنت ۱۰ متر باز نموند.
    ویلای دوبلکس بود و حدودا ۳۰۰صد متر بود.از در که وارد میشدی سمت راستش آشپزخونه ی بزرگی بود و مستقیم هال بزرگی داشت.توی هالش ۲ تا در بود که حدس میزنم اتاق خواب باشه.پله های چوبیش هم مارپیچی میرفت بالا.به بالا که نیگا کردم ۳ تا در اتاق داشت...تمنا با نیش باز گفت:
    چه حالی بکنیم امشـب...!
    منم نیشم شل شد:
    بزن قدش.
    تمنا محکم دستشو کوبید به دستم:
    بیا بریم تو که خیلی گشنمه.اول یه شام تپل بزنیم.
    تمنا وارد ویلا شد.در ویلا رو بستم و به سمت تمنا که داشت به طبقه ی بالا میرفت رفتم.
    تمنا_ببینم چمدون هارو اوردی؟
    _نه...من باید تورو بیدار میکردم.عمو مجی برد.
    تمنا_آها...راستی ترمه اینجا جای ریدن که داره؟!
    از حرفش خندم گرفت:
    نمیدونم!حتما داره دیگه عقل کل!
    تمنا_امیدوارم توالتش تمیز باشه و بــزرگ...
    _اینو باهات موافقم.
    تمنا_کلا باید دلباز باشه...
    _دقیقا!
    وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم در سمت چپیه رو باز کردیم.امیر مثه سرخـوش ها افقی رو تخت خوابیده بود و کله و پاهاش از تخت آویزوون بود.
    _پایه ای یکم اذیتش کنیم؟
    تمنا_واستا اول برم دستشویی بعد میریم اذیتش میکـنیم.
    _باشه...
    در وسطی رو باز کردیم.اینجا دستشویی بود.به به!چه دلباز وبزرگ بود.دقیقا همونی بود که میخواستیم!
    تمنا_دقیقا همونی که میخواستیم!
    با تعجب نیگاش کردم.این دقیقا تو ذهن من بود!
    تمنا_چیه؟
    _هیچی!
    تمنا_برو گمشو اونور میخوام دستشویی کنم.
    _جای منم خالی کن!
    تمنا_با کمال میـل.
    بعد از گفتن این حرف رفت تو دستشویی و درش رو بست.از تو دستشویی صداش رو انداخت رو سرش:
    خوشگلا باید برقـصن...
    نیشخندی زدم و در سمت راستی رو باز کردم.یه اتاق متوسط بود.دیوارش آبی پررنگ بود و وسایل توش و تخت۲ طبقه اش سیاه رنگ.ای جون این اتاق مال خودمه.وارد اتاق شدم.کوله ی من و تمنا اینجا بود.پس فک کنم عمو میدونست منو تمنا قطعا این اتاق رو میخواییم!شالم رو از سرم برداشتم و مانتوم رو دکمه هاش رو باز کردم.یه شلوار لی طوسی پام بود و یه تیشرت کلش اف کلنز تنم بود!یادش بخیر ۲سال پیش که رفتیم کیش کلی با تمنا و امیر گشتیم تا یک تیشرت کلش اف کلنز پیدا کنیم و کردیم.مانتو و شالم رو گذاشتم رو تخت بالایی.(تخت ۲طبقه بود دیگه)از اتاق رفتم بیرون.همزمان با من تمنا از مسترا اومد بیرون.
    تمنا_خـوب بریم امیر علی رو یکم اذیت کنیم.
    _ باچی؟
    تمنا دستاشو اورد بالا.
    _خب این یعنی چی؟
    تمنا_احمق دستام خیسه!
    موضوع رو گرفتم و پقی زدم زیر خنده:
    ایووول!
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تمنا لبخند شیطونی زد و رفت تو اتاقی که سمت چپ بود و امیر توش خواب بود.منم رفتم تو اتاق...تمنا مثه عجل معلق بالا سر امیر واستاده بود.دستاشو بالا اورد و با دستای خیسش کف گرگی خیــلی محکمی به امیر زد و صدای "شترق" تو اتاق پیچید.امیر بیچاره که غرق خواب بود شوک زده داد زد و نیمخیز شد.با بهت به تمنا خیره شده بود.منم که اون وسط از خنده ولو شده بودم.گونه و لپ امیر سرخ شده بود.قشنگ ردِ دست تمنا رو صورتش بود.تمنا قری به گردنش داد و دستاشو بهم مالید.امیر زمزمه کرد:
    تو چی کار کردی؟
    تمنا با نیشخند آروم آروم از اتاق بیرون میرفت...امیر هم آروم آروم از رو تخت بلند شد.تمنا با سرعت از اتاق بیرون زد و امیر هم دنبالش! منم که این وسط داشتم زمینو از خنده گاز میزدم! صدای خنده و جیغ و داد از پایین میومد.از اتاق رفتم بیرون.رو نرده پله ها خم شدم و به پایین نیگا کردم.امیر داشت دنبال تمنا میکرد و تمنا هم هی از دستش فرار میکرد.ریما و مژگان و مامان بابای امیر هم که داشتن هرهر میخندیدن.نمیدونم کی میخوان تمنا و امیر آدم شن؟نیشخندی به فکرم زدم و از پله ها رفتم پایین.تمنا نفس نفس زنان خودشو پشتم قایم کرد:
    امــ...امیر...وایستا...! استــپ یه لحظه!نفسم برید دیگه...گشنمه...شـ...شام میخوام.
    امیر رو مبل ولو شد:
    این دفعه رو بهت تخیف میدم...بعدا حسابتو میرسم.
    تمنا شکلکی برای امیر در اورد و رو به خاله گفت:
    شام چی داریم؟
    خاله چشم غره ای به تمنا رفت:
    کارد بخوره تو اون شیکمت.ساندویچ داریم.
    تمنا_ساندویچ چی؟
    خاله_کالباس...
    منو تمنا چشمامون برق زد:
    کی اماده میشه؟
    خاله_واستین اصن برم امادش کنم!هنوز که آمادش نکردم...
    منو تمنا بادمون خالی شد.
    امیر_خوب ما که حوصلمون سر میره...چیکار کنیم پس؟
    عمو لبخند زد:
    یه چیزی بهتون میگم اما وحشی نشین.
    تمنا_چی؟
    عمو_اینجا یه چیز خاص داره...
    _وا؟ یعنی چی؟
    عمو_ساحل خـــ....
    امیر و تمنا پریدن وسط حرف عمو و با داد گفتن:
    ساحل خصوصی!
    چشمام گرد شد:
    واقعا؟؟؟
    عمو_آره.دقیقا بغـ*ـل اتاق منو و خالتون...
    چشمام در کنار اتاق عمو و خاله رو هدف گرفت.نیگاهی به تمنا و امیر انداختم.سریع هر ۳ باهم حمله ور شدیم به سمت اون در.خاله از تو اشپزخونه داد زد:
    بچــه ها...!الان شــــبه هـــا...مواظب باشین.
    بدون توجه به خاله رفتیم تو ساحل خصوصی.ای جونم!به به...خودمون رو شنا نزدیک دریا ولو کردیم.
    امیر_ای کاش صبح بود و میتونستیم بریم شنا کنیم.
    تمنا آهی کشید:
    اهوم.
    به پهلو شدم و ارنجم رو خم کردم و کف دستمو گذاشتم زیر سرم:
    هی بچه ها؟
    امیر و تمنا_هان؟
    _موافقین تمنا بره ورق رو از کولش بیاره تا یک دست بـ*ـازی کنیم؟
    امیر_من که شدیدا موافقم.
    تمنا_حرفشم نزن!به نظرم ترمه بره بهتره.
    _تمنا بره بهتره.
    تمنا_نه!ترمه بره خیلی بهتره.
    امیر پوفی کشید و از جاش بلند شد:
    برو بابا!مسخره ها یه ساعته الاف کردن.اصن میرم خودم میارم.
    تمنا_افرین پسر خوب.
    امیر "برو بابا" یی گفت و رفت تا پاسوور رو بیاره.
    بعد از ۵دقیقه امیر با یه سینی برگشت!
    تمنا_رفتی پاسوور بسازی؟این سینی دیگه چیه؟
    امیر سینی رو گذاشت رو شن ها و نشست:
    بمیر بابا...اینا ساندویچن.ننم درست کرده..
    به محتویات تو سینی نیگا کردم.۳تا ساندویچ کالباس و ۳نوشابه و پاسور ها توی سینی بودن.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تمنا ساندویچشو برداشت:
    شرطی بازی میکنیم؟
    امیر_آره.
    شاید ما شرطی بازی میکردیم اما واقعا منظوری نداشتیم.آخرش پولشو به زور هم که شده به کسی که باخته و مثلا شام داده میدادیم.فقط میخواستیم یکم تو بازی هیجان داشته باشیم و برای اون چیزو که میخواییم تلاش کنیم.
    گازی به ساندویچم زدم:
    شرط چی؟
    تمنا_امم..مارو یا شام مهمون کنه یا هرکاری ما بهش بگیم باید انجام بده.چطوره؟
    منو امیر_عـالیه.
    کاهویی که از دهنم آویزون بود رو با دست کردم تو دهنم:
    هوی امیر؟
    امیر_ها؟
    _پاسور رو بده.
    امیر پاستورهارو بهم داد.
    _۵۲ تاس دیگه؟
    امیر_نمیدونم.بشمر...
    ساندویچمو گذاشتم توی سینی و شروع کردم به شمردن پاسورا.درست بود...پاسورهارو بُر زدم:
    درسته ۵۲ تاس.خب..چی بازی کنیم؟
    تمنا با دهن پر گفت:
    هفت کثیف.
    _اسکول عزیز!اون هفت خبیثه...
    تمنا_نخیر!کثیفه...مامانش نبردش حموم.
    _بابا خبیثه!
    تمنا_کثیفه.
    _آقات کثیفه! این هفت خبیثه.مگه نه امیر؟
    امیر_آره.ولش کن تمنارو عقب موندس!
    تمنا_برو بابا.هنوز مغز معیوبتون نفهمیده که هفت کثیفه...نه خبیث!
    ساندویچمو برداشتم و کمی روش سس ریختم:
    بیخیال.بازی کنیم.
    امیر پاسورهارو بُر زد.
    _بر نزن!قبلا بر زدم...
    امیر_برو بابا...اون بر زدن به درد عمت میخوره.
    امیر ورقارو پخش کرد و بازی شروع شد.تقریبا تا ۲صبح داشتیم بازی میکردیم.عمو و خاله و مژگان و ریما هم داشتن تو ویلا فیلم میدیدن!
    تمنا_خوب!ترمه تا الان کی بیشترین دست رو بـرده؟
    نیگاهی به دفتر بغـ*ـل دستم انداختم:
    امم...بیشترین دست رو من بردم و کمترین دست رو تمنا اورده.(دفترو اورده بودیم تا هرچی دست بردیم و باختیم رو توش بنویسیم)
    تمنا اخم کرد:
    قبول نیس!داری چرت و پرت میگی.
    _خفه شو!خوبه جلوی چشم هردوتون نوشتم دست هارو.
    تمنا_دروغ میگی.
    _زر نزن.
    امیر_تمنا راست میگه.تو الکی دست هارو به نفع خودت مینوشتی.
    _بمیرین بابا!مسخره ها.چون خودشون عرضه ندارن بازی کنن جر میزنن.امیر توهم جوش نزن!فعلا که تمنا باید فردا شام مهمونمون کنه...
    تمنا_حتی بگو یه یک درصد!
    _به من هیچ ربطی نداره.
    یهو خاله از تو ویلا صدامون زد:
    بــچه ها!بیایین تو.بدوئین.اگه نیایین در اینجارو میبندم اونوقت مجبور میشین اونجا بخوابین!
    تمنا و امیر غر زدن:
    اَه!
    پاسور رو گذاشتم تو سینی:
    بیخیال.!شب که یواشکی میتونیم بیاییم!
    تا اینو گفتم هر۲تاشون نیششون باز شد:
    ایول!
    پاشدیم تا کفاشمون رو بپوشیم.آخه وقتی دیگه نشستیم کفشامون رو در اوردیم.مال من یه لنگش بود ولی یه لنگه دیگش نبود!تمنا و امیر کفشاشون رو پوشیده بودن و منتظر من بودن.
    _بچه ها؟
    امیر و تمنا_ها؟
    _یه لنگه کفش من کو؟
    تمنا_مگه نیست؟!
    _نه.
    امیر_وا یعنی چی؟
    _نمیدونم!
    تمنا_بیخیال...پیدا میشه.بیا بریم تو تا خاله تو اینجا زندانیمون نکرده.!صبح میاییم پیداش میکنیم.
    _باشه حالا.شما برین تو من یکم بگردم.آخه همینجا بود!
    تمنا و امیر سری تکون دادن وسینی رو برداشتن و رفتن تو ویلا.پوفی کشیدم ورفتم لب دریا.شاید نزدیک اینجا باشه.دیگه چراشو نمیدونم.تا الان سرم پایین بود.سرمو اوردم بالا و به دریا خیره شدم.هوووف!نچ...مثه اینکه قصد نداره پیدا شه.فردا میام میگردم.خواستم برگردم که از گوشه چشم چیزی رو که دیدم باور نمیکردم.سمت راستم یه لباس نورانی سفید بود و از زمین ۱متر فاصله داشت.سر استیناش پف پفی بود.ولی هیچکس توی اون لباس نبود و به تن نکرده بود.سرمو با سرعت هرچه تمام تر به سمت راست گردوندم.ولی.هیچی نبود!هیچی دستمو گذاشتم رو قلبم.تند تند میزد.سریع به سمت ویلا دویدم و در ویلا رو باز کردم.تمنا و امیر پشت به من واستاده بودن.خاله و عمو اخم کرده بودن و ریما و مژگان با تعجب به تمنا و امیر نیگا میکردن.تمنا و امیر به سمتم برگشتن.رنگشون پریده بود!تمنا کلافه دستی به موهاش کشید:
    خاله!شما خودتون گفتین بیایین تو...
    خاله اخمش غلیط تر شد:
    من کی گفتم؟ها؟من داشتم با مجتبی و بچه ها فیلم نگاه میکردم...چرا توهم میزنی؟
    امیر اعتراض کرد:
    اما مامان تو خودت مارو صدا زدی!تو خودت گفتی "بــچه ها!بیایین تو...بدوئین.اگه نیایین در اینجارو میبندم اونوقت مجبور میشین اونجا بخوابین"
    عمو ناباورانه گفت:
    کی خالتون این حرفو زد؟خالتون پیش ما بود!ما داشتیم فیلم میدیم که دیدم شما اومدین تو ویلا...
    تمنا عصبی خندید:
    عمو!ما خودمون شنیدیم خاله مارو صدا زد.مگه نه ترمه؟
    _چ..چی؟
    تمنا_مگه خاله مارو صدا نزد؟مگه نگفت بیایین تو؟
    _آ...آره...خـ...خودش گفت.مگه موضوع چیه؟
    امیر موهاشو چنگ زد:
    وقتی ما رفتیم تو ویلا ریما گفت "چرا اومدین؟" منو تمنا گفتیم "خاله مارو صدا زد" و مامان گفت "من شمارو صدا نزدم!"...
    چشمام گرد شد:
    یعنی خــ..خاله میگه اصلا مارو صدا نـــزده؟؟؟





     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    امیر سرشو به نشونه ی + تکون داد:
    دقیقا!
    رو به خاله گفتم:
    اما خاله شما خودتون گفتین...
    خاله پرید وسط حرفم:
    ترمه!به خدا من نگفتم بیایین تو...من همینجا کنار مجتبی و مژگان و ریما نشسته بودم و مثه آدم داشتم فیلمو میدیدم.و باید بگم اصلا شوخیِ خوبی نیست!
    منو تمنا و امیر چشمامون گرد شد:
    یعنی چی؟
    خاله_اصلا شوخیِ خوبی با بزرگترتون که منو مجتبی باشیم،نمی کنید.اصلا نباید با بزرگترتون شوخی کنین.
    تمنا_اما...
    عمو پرید وسط حرفش:
    هـیس!دیگه حرف نباشه ها...بیایین بخوابید.منم الان تلویزیون رو خاموش میکنم و میریم میخوابیم.فردا بیدار نمیشیما.
    واقعا شوک بزرگی بهم وارد شده بود.از یه طرف اون لباسه نورانی که تو هوا معلق بود رو دیده بودم و از یه طرف خاله میگفت اصلا من صداتون نکردم..!عمو تلویزیون رو خاموش کرد.امیر آهی کشید و از عمو مجی پرسید:
    ما کجا بخوابیم؟
    عمو_تو اتاق ها دیگه...
    امیر_اما اینجا فقط ۳تا اتاق داره.۱ اتاقش که مال ریما و مژگانه.۱ اتاقش هم که مال شما و مامانه.۱اتاقشم که مال تمنا و ترمه اس.من برم پیش ترمه و تمنا بخوابم؟!
    قبل از این که عمو حرفی بزنه تمنا گفت:
    میاییم اینجا میخوابیم خوب...اینجا خیلی خوبه.
    عمو_ولی اینجا که رو زمینه؟!
    خاله اعتراض کرد:
    نه!پهلوهاتون یخ میکنه...
    تمنا چشاشو رو تو حدقه چرخوند:
    ما بیشتر با زمین،تا تخت حال میکنیم.
    خاله_ولی پهلوهاتون...
    _زیرمون تشک میندازیم.
    خاله ناراضی بهمون خیره شد:
    باشه.همیشه حرف حرفِ خودتونه.همش تقصیرِ...
    منو و امیر و تمنا باهم و همزمان گفتیم:
    همش تقصیر اون ماسماسکه!
    خاله و عمو زدن زیر خنده:
    چه خوب که میدونید!
    عمو تک خنده ای کرد و گفت:
    خوب دیگه...برین از کمد اتاق های طبقه ی بالا تشک و بالشت و پتو بیارین.تا صبح هم وراجی کردین نکردینا.منم محض احتیاط درِ ساحل خصوصی رو قفل میکنم که شما نتونید برین اونجا...بدوئین.
    غرغر هر۳مون رفت بالا:
    اه!
    عمو راضی از حرفش گفت:
    میدونستم حتما میرین سمت ساحل.هه هه!اگه شما زرنگین من پرفسورم!خوب دیگه.جـیش،بـ*ـوس،لالا!شب همگی بخیر...
    قبل از اینکه بزاره ما اعتراضی بکنیم رفت تو دستشویی که تو طبقه ی پایین بود.
    (امیر علی)
    آهی کشیدم و خواستم برم تشکارو بیارم که با فکری که به سرم زد سرجام میخکوب شدم.میترسیدم!میترسیدم تنها برم تشکارو بیارم...بعد از اون حرف مامان...
    _ترمه؟تمنا؟
    ترمه و تمنا_بله؟
    _بـ...بیایین بریم تشکارو بیاریم.
    ترمه_چرا خودت نمیاری؟
    چشم غره ای بهش رفتم:
    خوب...آخه سنگینه و کلا نمیشه این همه پله بیارمشون.۳تا تشک و ۳تا بالشت و ۳تا پتو! زیاد نیست؟!
    ترمه_که اینطور.
    _اهوم.
    تمنا و ترمه در کمال سخاوتمندی بهم ملحق شدن و باهم رفتیم تا تشکارو بیاریم.با کلی دردسر از تشکارو اوردیم و پهنشون کردیم و روشون ولو شدیم.یه جوری پهنشون کردیم که بتونیم صورت همدیگرو ببینیم.یعنی کنار هم پهن نکردیم.یه جورایی مثلثی پهن کردیم.
    بابا از دستشویی اومد بیرون.با چشمایی که از حدقه زده بیرون گفتم:
    بابا؟
    بابا_بله؟
    _تازه از دستشویی اومدی بیرون؟
    بابا_آره...مگه چیه؟طولش ندادم که...۲دقیقه ای رفتم و برگشتم.(کلید ساحل خصوصی رو در اورد و رفت سمت در ساحل.)
    _اهوم شما درست میگی...
    ترمه و تمنا خندیدن.بابا در ساحل خصوصی رو قفل کرد چراغارو خاموش کرد و رفت تو اتاق مشترکشون با مامان.قبل از اینکه حرفی بزنم بابا کلشو از اتاق بیرون اورد:
    هی!شما ۳ تا! با هر۳تونم...اگه فقط صدای پچ پچی بشنوم،خدا شاهده با کمربند میفتم دنبالتون.افتاد؟
    منو تمنا و ترمه_افتاد.
    بابا_نبینم نیفتاده باشه ها...در اتاق رو هم باز میزارم که صداتونو خوب بشنوم.
    منو تمنا و ترمه_باشه.
    بابا در اتاقو باز گذاشت و رفت تو اتاق.منو تمنا و ترمه بهم ۲دقیقه خیره شدیم تا اینکه...صدای خر و پف بلند بابا بلند شد! هر۳ سریع دهنمون رو گذاشتیم رو بالشت و خندمون رو سعی کردیم خفه کنیم.واییی خدایا...!یعنی بابای من عالیه! همیشه سرش نرسیده به بالشت،خوابش میبره و خر و پفش میره هوا.ماشاالله خواب خیلی سنگینی هم داره.بمب کنارشم بترکونی از جاش تکون نمیخوره.تازه خیلی هم ادعا داره صدامونو خوب میشنوه.تمنا تک خنده ی اروم کرد و پچ پچ کنان گفت:
    دم بابات گرم امیر!
    ترمه_ایولا داره.
    آروم گفتم:
    ولی خواب مامانم سبکه...مواظب باشین بیدار نشه.
    ترمه_میدونیم.فقط بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم.
    تمنا مشتاقانه خودشو جلو کشید:
    چه چیزی؟
    ترمه آروم کل ماجرای تو ساحل رو تعریف کرد.بهت زده گفتم:
    دروغ؟
    ترمه_آخه برادرِ من(!) دروغم کجا بود؟مگه مرض دارم؟هوم؟
    _مرضو که داری.اگه اتفاق صدای مامان نمیفتاد اصلا حرفتو باور نمیکردم.
    ترمه حرصی شد:
    جز این توقعی ازت نمیره.
    _چاکریم.
    ترمه جدی شد:
    ولی بچه ها خدایی باید چیکار کنیم؟ما حتی نمیدونیم اون جنا که دارن مارو اذیت میکنن فازشون چیه؟اصن جنن؟روحن؟روح مامان تمناس؟من مدیومم؟
    _بیخیال...باید از سفرمون لــــــ....
    تمنا حرصی محکم موهامو کشید.خواستم داد بزنم که دیدم همه خوابن.برای همین دستمو گذاشتم جلوی دهنم و صدامو خفه کردم.
    تمنا_بمیر بابا!باز این جو برش داشت خواست بره پای منبر! الان میخواست بگه(صداشو کلفت کرد و لحنشو مثه من کرد) "بیخیال.از سفر لـ*ـذت ببرین."
    اخم کردم:
    من کی صدام این شکلیه؟اصلا هم اونطور کلفت نیست.آقات صداش اینطوریه!
    ترمه_حالا اینارو بیخیال.الان تکلیف ما این وسط چیه؟
    تمنا_میرم از جنا میپرسم "گلی های من چلا مالو اذیت می تونید؟این کالا ژسته"
    _باز این بامزگیش گل کرد.
    تمنا_به تو چه.
    _ببند فکتو ها...
    تمنا_نبندم چی میشه؟
    _امم...خودت میدونی دیگه.اینقدر میزنمت تا خون بالا بیاری
    نصفه شبی خون به مغزم نمیرسید داشتم پرت و پلا میگفتم.مثه اینکه تمنا از من داغون تر بود چون گفت:
    مال این حرفا نیستی جوجه.
    _بخورمت کوچول.
    تمنا_تو حلقت گیر میکنم.
    _اعتماد به سقفت از پهنا تو حلقم.
    تمنا_زور نزن!گیر میکنه.
    _نه گیر نمیکنه.
    تمنا_نه میکنه.
    _نمیکنه
    تمنا_اصن از ترمه میپرسیم.
    _باشه.ببینیم گیر میکنه یا نه.
    هردو به سمت ترمه نیگا کردیم که فکمون خورد به زمین.ترمه خواب بود!منو تمنا مات بهم خیره شدیم...
    *********************
    بابا پامو لگد کرد:
    امــیر!
    پتو رو کشیدم رو سرم:
    بابا ولم کن.خوابم میاد...
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    بابا لگدی به پام زد:
    چی چیو ولم کن؟پاشو باید صبونه بخوری.
    _چرا تمنا و ترمه رو بیدار نمیکنی؟
    بابا_اونارو هم بیدار میکنم.تو پاشو...
    توی جام وول خوردم:
    باشـه حالا...
    بابا_امیر!من میرم دستشویی...اگه بیام ببینم هنوز کپتو گذاشتی آنچنان میزنمت که نفهمی از کجا خوردی.
    _اهوم.
    بابا رفت دستشویی.منم خوشحال از اینکه میتونم لاقل ۵ دقیقه بخوابم(بابا وقتی دستشویی میرفت خیلی طول میکشید تا بیاد بیرون)پتو رو دوباره روی سرم انداختم و با خیال راحت خوابیدم...اما...چشتون روز بد نبینه.این روز مثه اینکه بابا تغییر عقیده داده بود و زود اومد از دستشویی بیرون.منم که خواب بودم...بابا یه پاشوگذاشت رو کمرم و خیلی شیک با اون وزنش رفت رو کمرم واستاد.البته فقط یک پاشو گذاشته بود.مـنو میگی؟! داشتم خفه میشدم.هرچی دستو پا میزدم پدر جان از کمرم نمیومدن پایین.تمنا و ترمه هم بیدار شده بودن و داشتن بهم هرهر میخندیدن.هه!اینم از دوستای صمیمیم.
    _بـــ...بـابـا....خفه دارم میشم.
    بابا_مگه من با تو شوخی داشتم؟
    _نه.جانِ مامان از رو کمرم بیا پایین.
    بابا_راه نداره.
    تمنا با لبخند شیطونی گفت:
    رو کمرش راه برین تا آدم شه.
    بابا_نه دیگه.فک کنم آدم شده؟
    با بیچارگی داد زدم:
    مـــامــــان...
    مامان از تو آشپزخونه گفت:
    بله امیر؟!
    _بیا ببین بابا داره با پسرت چیکار میکــــــ.....آخ!
    بابا با پاش به کمرم فشار اورد تا حرف نزنم.
    بابا آروم گفت:
    حرف نباشه ها!
    صدای قدم های کسی اومد.مامانو دیدم که داره با بهت به بابا نیگا میکنه.بابا آب دهنشو قورت داد.مامان جیغ بنفشی کشید:
    مجـــــــــتــــــبی...!
    بابا با دستپاچگی از رو کمرم اومد پایین:
    جونم؟
    مامان یهو زد زیر خنده و گفت:
    دمت گرم!
    با این حرف خونه تو سکوت عجیبی فرو رفت و بعد...همه از خنده منفجر شدن.دلم واقعا برای خودم سوخت.هعـــی...مژگان و ریما خواب آلود از پله ها پایین اومدن.ریما خمیازه کشید:
    چی شده؟چرا سر صبح همه میخندن؟برای ما هم تعریف کنین.
    آهی کشیدم و بالشتمو پرت کردم سمت چپم و از جام بلند شدم.بی توجه به حرفاشون رفتم تو فکرگاه.(دستشویی)بعد از انجام کارم دستامو شستم و اومدم بیرون.هیچکس تو هال نبود.رفتم تو آشپزخونه...همه داشتن صبونه(صبحونه)میل میکردن.با دیدن من تک خنده ای کردن.
    _مامان چایی من کو؟
    مامان_نیست!بریز برای خودت.
    لیوانی برداشتم و نشستم پشت میز:
    حوصله ندارم.شیر میخورم.
    مامان_هرجور دوست داری.
    شیر رو برداشتم و تو لیوانم ریختم:
    بابا؟
    بابا_بله؟
    _امروز کجا میریم؟
    بابا_بازار.
    غرغر منو تمنا و ترمه بلند شد:
    نـــه!
    مامان لبخند بدجنسی زد:
    همین که هست.
    ترمه_خب ما نمیاییم!
    خاله_شماها بیجا میکنین.
    تمنا با دهن پر گفت:
    یادتون نرفته که ما از خرید متنفریم؟!
    خاله_به من ربطی نداره.
    ملتمس به بابا خیره شدم:
    بابا؟میشه ما نیاییم؟
    بابا لقمه ای برای خودش گرفت:
    نه!
    تمنا_خوب آخه روز اول خرید؟! روز دوم بریم خوب...
    بابا_پس روز اول چیکار کنیم؟
    ترمه_روز اول چمدونارو باز کنیم،عکس بگیریم،امممم...وسایلی که لازمه رو بچینیم،حموم بریم.
    همه این چیزایی که ترمه گفت محال بود ما ۳ تا انجام بدیم!
    بابا که انگار خودشم حوصله ی خریدو نداشت گفت:
    فکر خوبیه.
    مامان اعتراض کرد:
    چی چی فکر خوبیه؟
    بابا_خب عزیزم بزار بچه ها خوش بگذرونن دیگه.فردا اصن میریم خرید؟تمنا و امیر و ترمه رو هم نمیبریم که غر نزن و خرید به دلت بشینه(!!!) و راضی برگردی.
    مامان کمی فکر کرد:
    اهوم!بد نیست.
    با رضایت صبحونه ام رو خوردم و از جام پاشدم:
    تمنا؟ترمه؟
    هردوشون مثه(....)داشتن صبونه میلومبوندن.یه جوری میخوردن که انگار از کسی داره دنبالشون میکنه.اووو تمنارو که بهتره نگم.جوری رو غذاش افتاده بود که انگار میخوان ازش غذارو به زور بگیرن.
    ترمه لیوان شیر رو به لبش نزدیک کرد:
    چته؟
    تمنا هم چون دهنش پر بود نتونست حرف بزنه و فقط نیگام کرد.
    _پاشین بیایین بریم بیرون یه چرخی بزنیم.
    ترمه_کجا بریم خب؟
    _امممم...نمیدونم همینطور یه کاری بکنیم دیه.
    مامان دخالت کرد:
    نه! گم میشین.
    _بلدیم راهو.
    مامان_هوف.اصن هر غلطی میخوایین بکنین.به من چه!
    تمنا و ترمه بالاخره دست از خوردن برداشتن و از جاشون بلند شدن.رفتیم باهم طبقه ی بالا.
    _کوله ی من کجاست؟
    ترمه_فک کنم تو همون اتاقی که اول رفته بودی.
    رفتم تو اون اتاقه.کولم اونجا بود.در اتاق رو بستم و سه سوته لباسامو عوض کردم.صدای مامان رو از طبقه ی پایین به زور شنیدم:
    امــــــیر!
    پوفی کردم و رفتم پایین.
    _بله؟؟
    مامان گوشی تمنا رو به سمتم گرفت:
    بیا!همین ۱دقیقه پیش یکی به گوشیت(!!!)زنگ زد.
    _مادر من این گوشی من نیست که...!
    مامان_پس گوشی کیه؟
    _گوشی تمناست.
    مامان_آها!به هرحال برو بهش بده.حتما پدرشه...
    _باش.
    نیگاهی به آشپزخونه انداختم.کسی توش نبود.رفتم طبقه ی بالا.حتما تمنا تو اون یکی اتاقه.درشو باز کردم...نبود! کجاست این عجوزه؟پوفی کشیدم خواستم برم طبقه ی پایین که از اون اتاقی که کولم توش بود صدای ریما اومد:
    منم باید باشم!
    مژگان_خیلی خب.توهم باش!فقط نباید بترسی هـا...
    ریما_نه به خدا نمیترسم.
    صدای هیجان زده ی تمنا اومد:
    پـس همین امشب...بیدار باشید ها...
    مژگان_مطمئن باشین من یکی که از هیجان خوابم نمیبره.
    مگه اینا میخواستن چیکار کنن امشب؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _آخ!دیگه نا ندارم...پاهام درد میکنه.
    ترمه_ساکت باش دیگه.الان میرسیم.
    _تو اصن آدرس ویلارو بلدی؟
    ترمه قلپی از آبمیوه اش خورد:
    پ ن پ!
    تمنا براي هزارمين بار گوشيشو روشن كرد،و باز وقتي ديد نتيجه اي نميده و گوشيش روشن نميشه پوفي كشيد:
    به نظرتون خاله اينا نگرانمون نميشن؟!
    _حتما نگران شدن.
    ترمه پوزخند زد:
    عمرا!
    _ههه آره.مغز معيوبت نميفهمه كه.
    الان دقيقا ٣ ساعت هستش كه ما از ويلا اومديم بيرون و داريم تو خيابونا گشت ميزنيم.منو ترمه موبايلامون رو نيورديم ولي تمنا اورده بودش اما شب قبلش نزده بود به شارژ و الان شارژ نداشت.حالا هم هي از ترمه ميپرسيدم "آدرس ويلا رو بلدي؟" اونم ريلكس جواب ميداد "پ ن پ!"
    _ترمه!!
    ترمه_ها؟
    _جان من برو از يكي موبايل بگير تا زنگ بزنم به موبايل مامانم.
    ترمه_هوف.
    _هوف و درد.برو ديگه...واقعا خيلي از اين بيخياليت بدم مياد.
    ترمه_برو بابا...الان ميرم ميگيرم.
    ترمه رفت تا از يك ذليل شده اي موبايل بگيره كه خير سرمون زنگ بزنيم.بعضي وقتا از اين خونسردي و ريلكسيش خوشم مياد اما بعضي اوقات بيخياليش واقعا رو اعصابم ميره.
    ٥ دقيقه بعد ترمه درحالي كه ميخنديد به سمتمون اومد.منو تمنا از تعجب ابروهامون پريد بالا.اين خله؟؟
    ترمه_امير به خدا عاشق ننه باباتم.
    منو تمنا_چرا؟!
    ترمه_از يك زني موبايلشو گرفتم زنگ بزنم.وقتي زنگ زدم به مامانت گفتم "خاله ميشه آدرس ويلا رو بگين؟" خاله با تعجب جواب داد "چرا آخه؟" منم گفتم " ما بيرونيم آدرس رو گم كرديم." خاله هم با بهت پرسيد "مگه شما طبقه ي بالا نيستين؟!" وايييييي يعني از خنده غش كردم.خاله فك ميكنه ما اونجا بوديم!! تازه از عمو پرسيد "مگه ترمه اينا اينجا نيستن؟" عمو جواب داد " آره ديگه اينجان پس ميخواستي كجا باشن؟"
    منو تمنا از خنده منفجر شديم...اطرافيانمون با تعجب و تاسف نيگامون كردن.
    ترمه هنوز داشت ميخنديد:
    بيخيال.به هرحال آدرس رو داد.بيايين بريم ويلا...
    درحالي كه داشتيم هنوز ميخنديديم طبق اون آدرسي كه ترمه با كلي زور زدن يادش اومد راه افتاديم.فك كنم فاصله ي كمي با ويلا داشتيم كه يه پارك بزرگي رو ديديم كه تاب و سرسره داشت.با ديدن پارك نيش هر ٣ مون شل شد.

    تمنا_نظرتون چيه يك كوچولو خوش بگذرونيم؟
    ترمه_پايتم.
    _٤ پايتم.
    تمنا_پس بزن بريم...
    با اين حرف تمنا روي وسيله هاي پارك حمله ور شديم.مامان و بابا هاي بچه ها با دهن باز نيگامون ميكردن.حتي بچه ها هم تعجب كرده بودن!خو چيه؟ مگه ما دل نداريم؟ اگه بخواييم مثه بزرگا رفتار كنيم كه بايد هي اخم كنيم و داد بزنيم.از سرسره ها سر و ته پايين ميومديم و رو تكيه گاه تاب پاهامون رو ميزاشتيم و تاب ميخوديم.اگه منو ترمه و تمنا نظر مردم برامون مهم بود كه الان اصلا كيف نميكرديم.مگه داريم براي مردم زندگي ميكنيم؟!بعد از كلي بازي كردن و حال كردن با صورت هاي عرق كرده و سرخ شده از پارك زديم بيرون.
    ترمه_خيلي كيف داد.اينجا به ويلا نزديكه يادمون باشه هميشه بياييم اينجا.
    تمنا خنديد:
    دقيقا!ديدين مردم چجوري نيگامون ميكردن؟!انگار قوم موغول رو ديدن.!
    _دست كمي از اونا نداشتيم.بايد اعتراف كنم اصلا به قيافه هامون نميخوره كه اينقدر بچه بازي در بياريممم.
    تمنا و ترمه_گل گفتي!
    همينطور كه داشتيم درباره ي خودمون حرف ميزديم به ويلا رسيديم و در زديم.
    ترمه_به نظرم باید..
    در خونه باز شد و حرف ترمه نصفه موند.
    مامان با تعجب نيگامون كرد:
    سلام!
    منو تمنا و ترمه_سلام.
    مامان از جلوي در كنار رفت:
    يعني باور كنم شماها بيرون بودين؟چرا صورتتون سرخه و بوي عرق ميدين؟
    رفتيم تو ويلا و تمنا جواب داد:
    صددرصد بايد باور كنين.چون رفتيم پارك...
    مامان_و شما هم خودتونو بچه فرض كردين و سرسره بازي كردين؟
    _اهوووم!
    بابا با ديدن ما دهنش باز موند:
    حاظرم قسم بخورم شما تو خونه بودين.
    تمنا_ما خونه نبوديم!٣ساعت پيش رفته بوديم از خونه بيرون.
    بابا با حيرت به ساعت نيگاهي كرد:
    اما همين ٤٠دقيقه پيش ترمه از طبقه ي بالا اومد تو آشپزخونه آب خورد و به من لبخندي زد و دوباره رفت طبقه ي بالا....
    ******************
    (تمنا)
    _مژگان بيا بشين ديگه...
    مژگان_اما انگشترشو ترمه اينجاس.نميخواد براش ببرم؟
    _اون كه خوابه ديوونه.حالا فردا صبح ميبريم تو اتاق.تو بيا بشين.سر و صدا هم نكنين.ممكنه ترمه و امير بيدار بشن و بفهمن كه ما داريم احضار روح ميكنيم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    مژگان_باشه.پس انگشترشو میزارم رو میز.
    _خیلی خوب بیا بشین.ریما برو کنار مژگان بشین.
    ریما "ایشی" گفت و رفت کنار مژگان نشست.وا خود درگیره ها!الان ساعت ۳نصفه شب بود و ما میخواستیم احضار روح کنیم.امیر و ترمه طبقه ی پایین خواب بودن و منم با بدبختی طوری که بیدار نشن اومدم طبقه ی بالا تو اتاق مژگان و ریما...ریما هم میخواست تو احضار روح شرکت کنه و آخر سر هم حرف خودشو به کرسی نشوند.قبل از اینکه بیایم مسافرت به مژگان زنگ زده بودم که تخته ویجارو بیاره.
    از اونجایی که حوصله نداشتم همچیو براشون توضیح بدم سعی کردم خلاصه بگم:
    خب بچه ها.ببینید اولین کاری که باید رعایت کنین اصلا نباید بترسین...هر اتفاقی افتاد نباید بترسین.و اینکه از سرجاتون بلند نشین وگرنه اتحادمون از بین میره.اتحادمون از بین بره روح خیلی راحت میتونه به ما آسیب بزنه.هرچی هم که من میگم تو دلتون تکرار کنید و به عکس مامانم نیگا کنید و بهش فکر کنین.همینطور که میدونین من همه ی فلزارو از اینجا دور کردم.یه بار دیگه جیباتونو بگردین ببینین چیز فلزی تو جیبتون نیست؟
    ریما و مژگان جیباشونو گشتن:
    نه چیزی نیست.
    نفس عمیقی کشیدم:
    خب...شروع میکنیم!بهش فکر کنید.
    هر۳مون به عکس مامانم نیگا کردیم.آهی کشیدم...سعی کردم صداشو و رفتاراشو به یاد بیارم.۱۰ دقیقه داشتم بهش فکر میکردم که با صدای مژگان به خودم اومدم:
    تمنا؟
    سرفه ای کردم:
    انگشتتون رو بزارین رو این(به قلب چوبیه اشاره کردم)
    هر۲تاشون با مکث انگشت اشارشون رو گذاشتن رو قلب چوبی.
    _طناز برومند،فرزند امید رضا برومند،ما از شما درخواست داریم که به جمع ما بیایین.
    سکوت بود و سکوت.دوباره جملمو تکرار کردم اما هیچی...یهو یاد حرف ترمه تو اون یکی احضار روح افتادم:
    اگر در اینجا هستین عکس العملی از خودتون نشون بدین لطفا.
    بازم هیچی...ریما بی حوصله گفت:
    این چیزا اصن وجود نداشته و نداره!من که میخوام برم بخـ...
    قبل از اینکه ریما جملشو کامل بگه، نمیدونم چرا ریما به گلوش چنگ زد.انگار داشت خفه میشد!صورتش کبود شده بود و خس خس میکرد.مژگان به شدت تکونش میداد اما فایده ای نداشت...اما من میدونستم این کاره مامانمه و یا شاید کار یک موجود غیر ارگانیک.
    با التماس گفتم:
    بس کن!
    ریما یهو عمیق نفسی کشید و به سرفه افتاد.انگار میتونست نفس بکشه..اما مثه احضار روح قبلی هنوز انگشتامون به قلب چوبی چسبیده بود!
    ریما_مـ...من میخوام...
    قلب چوبی رفت روی "Hello".آب دهنم رو قورت دادم.ریما ترسیده گفت:
    تمنا الان اصلا وقت شوخی نیست.
    با صدای ضعیفی گفتم:
    نـ...نه به خدا کار من نبود...
    ریما و مژگان ترسیدن.ریما خواست از جاش پاشه که گفتم:
    از جات تکون نخور!
    ریما_من میخوام پاشم.دیگه تحمـل ندارم.
    _اگه تو از جات پاشی اتحادی که بین ماس از بین میره.فهمیدی؟
    ریما با ناراحتی سری تکون داد.سعی کردم به خودم مسلط باشم:
    آیا شما طناز برومند هستید؟
    قلب چوبی روی کلمه ی "No" رفت.ریما و مژگان جیغ خفیفی کشیدن.
    _پ..پس شما کی هستین؟چرا به جای طناز شما احضار شدین؟
    قلب به ترتیب روی کلمه های "s"و "a" و "y" و "d" و "a" رفت.سایدا؟! یعنی چی؟اسمش یعنی سایداس؟تو این فکرا بودم که دست کسی روی پشتم نوازش وار کشیده شد...از سردی و لطیف بودن دستش پشتم یخ کرد.
    (ترمه)
    همه جا پر از مه بود.چیزی نمیتونستم ببینم...حتی دستم رو هم به زور میدیدم.شروع کردم به دویدن.هرچی جلو تر میرفتم به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.احساس کردم میدونم خوابم و این بهم دلگرمی میداد.بیخیال ترمه این خوابی بیش نیست.الان از خواب بیدار میشی...لبخندی زدم و سرعتمو بیشتر کردم.کم کم مه کنار رفت و با دیدن اون منظره نفسم بند اومد.اونقدر دشت روبروم خوشگل بود که به هیچ عنوان نمیتونستم چشم ازش بردارم.انگار تیکه ای از بهشت روبروم بود.آروم آروم جلو تر رفتم.جایی که من واستاده بودم لبه دره بود و پایینش پر از گل های رنگاورنگ و صددرصد خوشبو بود.هنوز با بهت داشتم به جلوم نیگا میکردم که دستی نرم و لطیف اما سرد پشتمو نوازش کرد.چشمام گرد شد.قبل از اینکه به پشتم برگردم صدایی عین صدای خودم گفت:
    نوتریکا هستم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا