بابا_آره چک کردم.
مامان_باشه پس راه بیفت.پشت سرت میام.
به تمنا گفتم:مرض داری؟
تمنا_تو شلوارت مگس داری؟
_مسخره...
تمنا_اسم بابات اصغره.
_خفه شو!
تمنا_چپه شو.
دیگه چیزی نگفتم تا خفه شه.دقیقا کاری میکرد که اعصابم خط خطی شه.ترمه هم وقتی کامل با مامان باباش حرف زد گوشیشو قطع کرد.نیگاهی بهم انداخت:
پکری چرا؟
_پکر نیسم.
تمنا_آره پکر نیست؛بلکه ضایع شده.
_ببند دهنو دیگه.
مامان_اِ امیر این چه طرز صحبت کردن با دوستته؟
تمنا_والا! این چه طرز صحبت کردن با منه؟هان؟
احساس کردم از عصبانیت رنگ لبو شدم.ترمه خندش گرفته بود.خلاصه تا برسیم نمک آبرود تمنا سربه سرم میذاشت و منم حرص میخوردم و ترمه میخندید.اصلا نذاشت بخوابم.
_ترمه ساعت چنده؟
تمنا_عقربش بنده.
ترمه خندید:
بسه دیگه بیچاره رو ول کن. ساعت ۱۰:۷ دقیقه اس.
_مامان کی میرسیم؟
تمنا_وقت گل نِی.
_کی با تو بود نخود؟
مامان_امیر!نمیدونم فک کنم یکم دیگه مونده تا برسیم.
_ویلا گرفتیم؟
تمنا_پ ن پ!همینطور آواره میخواستیم تو خیابون بمونیم.
_من باتو حرف نزدم.
تمنا_ولی من با تو حرف زدم.
_هه!بدبخت بـ...
ترمه_بسه دیگه.اینقدر بحث نکنین.به خدا صداتون رو اعصابمه.میام چپ و راستتون میکنما...
همون موقع ماشین بابا ایستاد.مامان هم پاش رو گذاشت رو ترمز.بابا از ماشین پیاده شد و رفت سراغ صندق عقب تا چمدون هارو بیاره.مامان از ماشین پیاده شد و خطاب به بابا گفت:
چمدون هارو نیار دیگه.شب میخواییم بریما؟
بابا_بیخیال باز شب میارمشون تو ماشین.بچه ها؟بریزین پایین.
منو تمنا و ترمه از ماشین پیاده شدیم.مژگان و ریما هم از ماشین بابا پیاده شدن.داشتم واسه خواب بال بال میزدم.فقط دوست داشتم خودمو یه بندازم و بخوابم.
بابا_امیر؟بیا چمدون هارو ببر تو ویلا.
با التماس به ترمه نیگا کردم.خندش گرفت:
باشه تو برو.من میارم.
_مرسی.بابا کلید ویلارو بده.کدومه؟
بابا کلید رو داد:
همون در قهوه ایه.
رفتم سمت در قهوه ایه.مژگان و ریما دم در منتظر بودن.در رو با استفاده از کلید باز کردم و رفتم تو.برخلاف ویلا قبلیه،این تقریبا کوچیک بود.به اطرافم نیگاهی نکردم و اولین اتاقی که گیر اوردم رو درش رو باز کردم و رفتم تو.خودمو سریع رو تخت انداختم.
(تمنا)
_امـیر؟
امیر_هووم؟
_پاشو نفله.پاشو.
امیر_ولم کن میخوام بخوابم.
_یعنی نمیخوایی بیایی کارتینگ؟نمیخوایی بیایی تله کابین؟
امیر چشمای خمارشو باز کرد:
نه..
میدونستم الان خوابه و یه چیزی پرونده.لبخند شیطونی زدم:
باوشه.
رفتم بیرون از اتاق و به خاله گفتم:
گفت نمیاد!
عمو با تعجب گفت:
مگه میشه نیاد؟!
_نمیدونم گفت حالم خوب نیست.
ترمه با چشمای ریز شده داشت نیگام میکرد.نیشخندی زدم براش ابرو بالا انداختم.با نیشخندم،تا ته ماجرا رو فهمید.سری به نشونه ی تاسف تکون داد و رفت تا امیر رو بیدار کنه.
کمی بدنم رو کشیدم و به سمت اتاق مشترکم با ترمه،راه افتادم.درشو باز کردم و به سمت کوله ام رفتم.زیپشو باز کردم و یه مانتوی سبز لجنی و یه جین سرمه برداشتم.شال سرمه ایم رو هم برداشتم و مشغول پوشیدن شدم.ترمه وارد اتاق شد.آهی کشید:
دلم واقعا برای امیر میسوزه! از دست تو واقعا چی میکشه؟
_چطور؟!
ترمه_وقتی بهش گفتم داریم میریم،اصن از جا پرید.گفت پس من چی؟خدایی خیلی مظلومه ها.
_دلت واسه آقات بسوزه.این یه مارمولکیه که نگو!
ترمه_بدتر از تو که نیست!موزمار...
خندیدم و چیزی نگفتم.ترمه هم داشت لباساشو میپوشید.با ترمه همه ی کارامونو کردیم و رفتیم بیرون از اتاق.امیر داشت ناهارشو میخورد.نچ نچی کردم:
چقدر تو میخوری!بستِه دیگه.
امیر با دهن پر گفت:
من اصن ناهار نخوردم!
نیگاهی به ساعتم انداختم.ساعت ۵:۳۶دقیقه بود.خواستم چیزی بگم که ترمه گفت:
بچه ها بیایین بریم.اینقد باهم کل کل نکنین.
خندیدم:
نمیزاری اذیتش کنم که...
امیر پاشد و اومد سمت ما:
گمشو دیگه اعصابتو ندارم.
_منم اعصابتو ندارم.
ترمه دستشو گذاشت رو شونه هامون:
خفه شید! امروز واس ماس.فقط باید بریم حالشو ببریم.کارتینگو بچسبین.
_من از همتون جلو میزنم.
ترمه_تو شاید جلو بزنی اما مهم اینه که چطور بتونی رانندگی کنی و جلو بزنی.
_دست پرورده ی خودتم.
امیر_من که از همتون بهترم.خودم رانندگی رو یاد گرفتم.
_همین دیگه خطرناکه!
ترمه_بیخیال بحث نکنید...باید بریم ببنیم کی میبره؟!
***********
(ترمه)
لبخند اجباری زدم:
نه ممنون نمیخورم.
دخترخالم هم لبخندی زد و رفت تو آشپزخونه.دیگه داشت حوصلم سر میرفت.بعد از اینکه به مشهد برگشتیم،دقیقا مامان فرداش که یعنی امروزه، منو مجبور کرد بیام تولد یاسمن.حالا میپرسین یاسمن کیه؟یاسمن دختر دخترخالمه که امروز ۱ ساله میشه و اوناهم براش تولد گرفتن و فامیلای نزدیک رو دعوت کردن.منم که اصــلا با فامیل رابـ ـطه ی خوبی ندارم الان اعصابم خط خطیه.فامیلمون من رو یه دختر گوشه گیر و ساکت و اخمو میدونن که خیلی بی احساسه و هیچکس و هیچ چیز براش جز دوستاش،مهم نیست!واقعا از فامیل هم مادری و هم پدری متنفرم.همشون حال بهم زنن.خیلی خاله زنکن.مخصوصا دخترا و زن هاش...مامان کلی بهم اصرار کرد بیام تولد که اونا منو بعد از سفر ببینن.به یاسمن نیگا کردم.دختر خوشگل و تپلی بود.ولی من با بچه ها اصلا رابطم خوب نیست و کلا از هرچی بچست متنفرم.واقعا اعصابم خورد شده بود.فقط دوست داشتم این مهمونیه مسخره تموم شه و برم خونه.با صدای پسرداییم به خودم اومدم:
خب ترمه تعریف کن از سفر؟اصن چرا رفتی سفر بدون مامان بابات؟
با این حرف یاسین(پسرداییم)همه توجهشون به من جلب شد.اصلا دوست نداشتم مرکز توجه باشم.لبمو گزیدم:
خوب بود.درواقع چون با دوستام بودم عالی بود.و فک کنم اونقدر بزرگ شده باشم که خودم بتونم سفر تنهایی برم.
یاسین خندید:
اما تو که هنوز ۱۶ سالته..چطور بزرگ شدی؟من که ۱۷سالمه و تازه پسر هم هستم تاحالا سفر تنهایی با دوستام نرفتم.نباید میرفتی که.
اگه فامیل نبودن،قطعا پا میشدم زیر دست و پام لهش میکردم.خیلی بدم میومد که دختر رو با پسر مقایسه کنن.بدم میاد کسی که هیچ نقشی تو زندگیم نداره برام تصمیم بگیره.
_من با تو فرق دارم."من" منم و "تو" تویی!
خواستم ادامه بدم که چشمم به مامان افتاد.با چشماش التماس میکرد که چیزی نگم.برای همین دیگه ادامه ندادم ولی همون یک جمله کار خودشو کرد.قشنگ حالشو گرفتم و اونم رفت تو خودش.هه تو فامیل خیلی گوشت تلخ و پاچه گیر میشدم.برای همین زیاد باهام صحبت نمیکردن و منم از ته قلبم راضی بودم.زندایی هامو خاله هامو و دختر خاله هام اعتقاد داشتن که ورزش رزمی منو اینطوری کرده و هی به مامانم از اول بچگیم میگفتن نذار بره.خاله هام خیلی راحت میتونستن رو مخ مامانم کار کنن.مامانمم یه مدت نمیزاشت برم اما بابا مخالفت کرد و گفت ترمه فقط با فامیل اینطوریه.با صدای آهنگ تولدت مبارک به خودم اومدم:
عزیز من گل من تولدت مبارک
تولدت مبارک
تولدت مبارک
عزیز من گل من تولدت مبارک
وایی خدا...اینا تازه بزن برقصاشون شروع شده.صدای آهنگ رو تا تــه بلند کرده بودن.آهی کشیدم.
****************
مامان نگران گفت:
ترمه مطمئنی نمیایی؟
_آره دیگه.سفارش بدین برای منم.
مامان_نخیر! اگه غذا میخوایی،باید بیایی اونجا.
_نه نمیخوام.
مامان_برات نیارم؟
_نه خدافس.
مامان آهی کشید:
خدافظ...
در رو بستم و خودمو روی مبل انداختم.تقریبا تا ساعت ۱۱ داشتن میرقصیدن.ساعتای ۱۱ و نیم اینا قصد کردن یه چیزی بلمبونن برای همین میخواستن برن فست فود فروشی.ولی من خودمو به زور نگه داشتم و گفتم نه نمیام شماها برین.و این شد که من رو تو اینجا تنها گذاشتن و رفتن.البته مامان کلی بهم غر زد و خاله هامم در گوشش پچ پچ میکردن که تنهاش نذاریا.منم که عصبانی شده بودم با حرفم یه جوری بهشون فهموندم که به اونا هـیچ ربطی نداره.اوناهم با چشم غره از خجالتم در اومدن و رفتن.برای خودم که غیر قابل باور بود که بهم اعتماد کردن و گذاشتن تو خونه بمونم،چون از اینا بر می اومد که نذارن تو خونه بمونم و بگن بهم از خونه چیزی برمیداری و میدزدی! از اینا که بعید نبود.کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم کانال ۳داشت فوتبال پخش میکرد.از خوشحالی،عصبانیتم رو یادم رفت سیخ سرجام نشستم.یکم اینور اونور شدم که یه چیزی رفت زیر نشیمنگاه مبارکم.به اون چیزی که رفته بود زیرم نیگاهی انداختم.از این واکی تاکی های کودک بود.حتما برای یاسمن بود چون خونشون دوبلکسه(خرپولن)و اتاق یاسمن طبقه ی بالاست،واکی تاکی گذاشتن تا اگه گریه کرد صداشو بشنون.شونه ای بالا انداختم و یکم از اون تخمه هایی که رو میز بود بداشتم و با دندونم شکوندم.غرق تماشای فوتبال بودم که صدایی اومد.سرمو چرخوندم و به اطرافم نیگاهی انداختم.انگار صداش خش داشت و اینطوری بود:
ههههخخ...هههههه....
صداش از گلوش میومد.با تعجب به تاکی واکی کنارم نیگا کردم.دوباره صدا اومد.صدا،از تاکی واکی بود...
مامان_باشه پس راه بیفت.پشت سرت میام.
به تمنا گفتم:مرض داری؟
تمنا_تو شلوارت مگس داری؟
_مسخره...
تمنا_اسم بابات اصغره.
_خفه شو!
تمنا_چپه شو.
دیگه چیزی نگفتم تا خفه شه.دقیقا کاری میکرد که اعصابم خط خطی شه.ترمه هم وقتی کامل با مامان باباش حرف زد گوشیشو قطع کرد.نیگاهی بهم انداخت:
پکری چرا؟
_پکر نیسم.
تمنا_آره پکر نیست؛بلکه ضایع شده.
_ببند دهنو دیگه.
مامان_اِ امیر این چه طرز صحبت کردن با دوستته؟
تمنا_والا! این چه طرز صحبت کردن با منه؟هان؟
احساس کردم از عصبانیت رنگ لبو شدم.ترمه خندش گرفته بود.خلاصه تا برسیم نمک آبرود تمنا سربه سرم میذاشت و منم حرص میخوردم و ترمه میخندید.اصلا نذاشت بخوابم.
_ترمه ساعت چنده؟
تمنا_عقربش بنده.
ترمه خندید:
بسه دیگه بیچاره رو ول کن. ساعت ۱۰:۷ دقیقه اس.
_مامان کی میرسیم؟
تمنا_وقت گل نِی.
_کی با تو بود نخود؟
مامان_امیر!نمیدونم فک کنم یکم دیگه مونده تا برسیم.
_ویلا گرفتیم؟
تمنا_پ ن پ!همینطور آواره میخواستیم تو خیابون بمونیم.
_من باتو حرف نزدم.
تمنا_ولی من با تو حرف زدم.
_هه!بدبخت بـ...
ترمه_بسه دیگه.اینقدر بحث نکنین.به خدا صداتون رو اعصابمه.میام چپ و راستتون میکنما...
همون موقع ماشین بابا ایستاد.مامان هم پاش رو گذاشت رو ترمز.بابا از ماشین پیاده شد و رفت سراغ صندق عقب تا چمدون هارو بیاره.مامان از ماشین پیاده شد و خطاب به بابا گفت:
چمدون هارو نیار دیگه.شب میخواییم بریما؟
بابا_بیخیال باز شب میارمشون تو ماشین.بچه ها؟بریزین پایین.
منو تمنا و ترمه از ماشین پیاده شدیم.مژگان و ریما هم از ماشین بابا پیاده شدن.داشتم واسه خواب بال بال میزدم.فقط دوست داشتم خودمو یه بندازم و بخوابم.
بابا_امیر؟بیا چمدون هارو ببر تو ویلا.
با التماس به ترمه نیگا کردم.خندش گرفت:
باشه تو برو.من میارم.
_مرسی.بابا کلید ویلارو بده.کدومه؟
بابا کلید رو داد:
همون در قهوه ایه.
رفتم سمت در قهوه ایه.مژگان و ریما دم در منتظر بودن.در رو با استفاده از کلید باز کردم و رفتم تو.برخلاف ویلا قبلیه،این تقریبا کوچیک بود.به اطرافم نیگاهی نکردم و اولین اتاقی که گیر اوردم رو درش رو باز کردم و رفتم تو.خودمو سریع رو تخت انداختم.
(تمنا)
_امـیر؟
امیر_هووم؟
_پاشو نفله.پاشو.
امیر_ولم کن میخوام بخوابم.
_یعنی نمیخوایی بیایی کارتینگ؟نمیخوایی بیایی تله کابین؟
امیر چشمای خمارشو باز کرد:
نه..
میدونستم الان خوابه و یه چیزی پرونده.لبخند شیطونی زدم:
باوشه.
رفتم بیرون از اتاق و به خاله گفتم:
گفت نمیاد!
عمو با تعجب گفت:
مگه میشه نیاد؟!
_نمیدونم گفت حالم خوب نیست.
ترمه با چشمای ریز شده داشت نیگام میکرد.نیشخندی زدم براش ابرو بالا انداختم.با نیشخندم،تا ته ماجرا رو فهمید.سری به نشونه ی تاسف تکون داد و رفت تا امیر رو بیدار کنه.
کمی بدنم رو کشیدم و به سمت اتاق مشترکم با ترمه،راه افتادم.درشو باز کردم و به سمت کوله ام رفتم.زیپشو باز کردم و یه مانتوی سبز لجنی و یه جین سرمه برداشتم.شال سرمه ایم رو هم برداشتم و مشغول پوشیدن شدم.ترمه وارد اتاق شد.آهی کشید:
دلم واقعا برای امیر میسوزه! از دست تو واقعا چی میکشه؟
_چطور؟!
ترمه_وقتی بهش گفتم داریم میریم،اصن از جا پرید.گفت پس من چی؟خدایی خیلی مظلومه ها.
_دلت واسه آقات بسوزه.این یه مارمولکیه که نگو!
ترمه_بدتر از تو که نیست!موزمار...
خندیدم و چیزی نگفتم.ترمه هم داشت لباساشو میپوشید.با ترمه همه ی کارامونو کردیم و رفتیم بیرون از اتاق.امیر داشت ناهارشو میخورد.نچ نچی کردم:
چقدر تو میخوری!بستِه دیگه.
امیر با دهن پر گفت:
من اصن ناهار نخوردم!
نیگاهی به ساعتم انداختم.ساعت ۵:۳۶دقیقه بود.خواستم چیزی بگم که ترمه گفت:
بچه ها بیایین بریم.اینقد باهم کل کل نکنین.
خندیدم:
نمیزاری اذیتش کنم که...
امیر پاشد و اومد سمت ما:
گمشو دیگه اعصابتو ندارم.
_منم اعصابتو ندارم.
ترمه دستشو گذاشت رو شونه هامون:
خفه شید! امروز واس ماس.فقط باید بریم حالشو ببریم.کارتینگو بچسبین.
_من از همتون جلو میزنم.
ترمه_تو شاید جلو بزنی اما مهم اینه که چطور بتونی رانندگی کنی و جلو بزنی.
_دست پرورده ی خودتم.
امیر_من که از همتون بهترم.خودم رانندگی رو یاد گرفتم.
_همین دیگه خطرناکه!
ترمه_بیخیال بحث نکنید...باید بریم ببنیم کی میبره؟!
***********
(ترمه)
لبخند اجباری زدم:
نه ممنون نمیخورم.
دخترخالم هم لبخندی زد و رفت تو آشپزخونه.دیگه داشت حوصلم سر میرفت.بعد از اینکه به مشهد برگشتیم،دقیقا مامان فرداش که یعنی امروزه، منو مجبور کرد بیام تولد یاسمن.حالا میپرسین یاسمن کیه؟یاسمن دختر دخترخالمه که امروز ۱ ساله میشه و اوناهم براش تولد گرفتن و فامیلای نزدیک رو دعوت کردن.منم که اصــلا با فامیل رابـ ـطه ی خوبی ندارم الان اعصابم خط خطیه.فامیلمون من رو یه دختر گوشه گیر و ساکت و اخمو میدونن که خیلی بی احساسه و هیچکس و هیچ چیز براش جز دوستاش،مهم نیست!واقعا از فامیل هم مادری و هم پدری متنفرم.همشون حال بهم زنن.خیلی خاله زنکن.مخصوصا دخترا و زن هاش...مامان کلی بهم اصرار کرد بیام تولد که اونا منو بعد از سفر ببینن.به یاسمن نیگا کردم.دختر خوشگل و تپلی بود.ولی من با بچه ها اصلا رابطم خوب نیست و کلا از هرچی بچست متنفرم.واقعا اعصابم خورد شده بود.فقط دوست داشتم این مهمونیه مسخره تموم شه و برم خونه.با صدای پسرداییم به خودم اومدم:
خب ترمه تعریف کن از سفر؟اصن چرا رفتی سفر بدون مامان بابات؟
با این حرف یاسین(پسرداییم)همه توجهشون به من جلب شد.اصلا دوست نداشتم مرکز توجه باشم.لبمو گزیدم:
خوب بود.درواقع چون با دوستام بودم عالی بود.و فک کنم اونقدر بزرگ شده باشم که خودم بتونم سفر تنهایی برم.
یاسین خندید:
اما تو که هنوز ۱۶ سالته..چطور بزرگ شدی؟من که ۱۷سالمه و تازه پسر هم هستم تاحالا سفر تنهایی با دوستام نرفتم.نباید میرفتی که.
اگه فامیل نبودن،قطعا پا میشدم زیر دست و پام لهش میکردم.خیلی بدم میومد که دختر رو با پسر مقایسه کنن.بدم میاد کسی که هیچ نقشی تو زندگیم نداره برام تصمیم بگیره.
_من با تو فرق دارم."من" منم و "تو" تویی!
خواستم ادامه بدم که چشمم به مامان افتاد.با چشماش التماس میکرد که چیزی نگم.برای همین دیگه ادامه ندادم ولی همون یک جمله کار خودشو کرد.قشنگ حالشو گرفتم و اونم رفت تو خودش.هه تو فامیل خیلی گوشت تلخ و پاچه گیر میشدم.برای همین زیاد باهام صحبت نمیکردن و منم از ته قلبم راضی بودم.زندایی هامو خاله هامو و دختر خاله هام اعتقاد داشتن که ورزش رزمی منو اینطوری کرده و هی به مامانم از اول بچگیم میگفتن نذار بره.خاله هام خیلی راحت میتونستن رو مخ مامانم کار کنن.مامانمم یه مدت نمیزاشت برم اما بابا مخالفت کرد و گفت ترمه فقط با فامیل اینطوریه.با صدای آهنگ تولدت مبارک به خودم اومدم:
عزیز من گل من تولدت مبارک
تولدت مبارک
تولدت مبارک
عزیز من گل من تولدت مبارک
وایی خدا...اینا تازه بزن برقصاشون شروع شده.صدای آهنگ رو تا تــه بلند کرده بودن.آهی کشیدم.
****************
مامان نگران گفت:
ترمه مطمئنی نمیایی؟
_آره دیگه.سفارش بدین برای منم.
مامان_نخیر! اگه غذا میخوایی،باید بیایی اونجا.
_نه نمیخوام.
مامان_برات نیارم؟
_نه خدافس.
مامان آهی کشید:
خدافظ...
در رو بستم و خودمو روی مبل انداختم.تقریبا تا ساعت ۱۱ داشتن میرقصیدن.ساعتای ۱۱ و نیم اینا قصد کردن یه چیزی بلمبونن برای همین میخواستن برن فست فود فروشی.ولی من خودمو به زور نگه داشتم و گفتم نه نمیام شماها برین.و این شد که من رو تو اینجا تنها گذاشتن و رفتن.البته مامان کلی بهم غر زد و خاله هامم در گوشش پچ پچ میکردن که تنهاش نذاریا.منم که عصبانی شده بودم با حرفم یه جوری بهشون فهموندم که به اونا هـیچ ربطی نداره.اوناهم با چشم غره از خجالتم در اومدن و رفتن.برای خودم که غیر قابل باور بود که بهم اعتماد کردن و گذاشتن تو خونه بمونم،چون از اینا بر می اومد که نذارن تو خونه بمونم و بگن بهم از خونه چیزی برمیداری و میدزدی! از اینا که بعید نبود.کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم کانال ۳داشت فوتبال پخش میکرد.از خوشحالی،عصبانیتم رو یادم رفت سیخ سرجام نشستم.یکم اینور اونور شدم که یه چیزی رفت زیر نشیمنگاه مبارکم.به اون چیزی که رفته بود زیرم نیگاهی انداختم.از این واکی تاکی های کودک بود.حتما برای یاسمن بود چون خونشون دوبلکسه(خرپولن)و اتاق یاسمن طبقه ی بالاست،واکی تاکی گذاشتن تا اگه گریه کرد صداشو بشنون.شونه ای بالا انداختم و یکم از اون تخمه هایی که رو میز بود بداشتم و با دندونم شکوندم.غرق تماشای فوتبال بودم که صدایی اومد.سرمو چرخوندم و به اطرافم نیگاهی انداختم.انگار صداش خش داشت و اینطوری بود:
ههههخخ...هههههه....
صداش از گلوش میومد.با تعجب به تاکی واکی کنارم نیگا کردم.دوباره صدا اومد.صدا،از تاکی واکی بود...
آخرین ویرایش: