کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
بابا_آره چک کردم.
مامان_باشه پس راه بیفت.پشت سرت میام.
به تمنا گفتم:مرض داری؟
تمنا_تو شلوارت مگس داری؟
_مسخره...
تمنا_اسم بابات اصغره.
_خفه شو!
تمنا_چپه شو.
دیگه چیزی نگفتم تا خفه شه.دقیقا کاری میکرد که اعصابم خط خطی شه.ترمه هم وقتی کامل با مامان باباش حرف زد گوشیشو قطع کرد.نیگاهی بهم انداخت:
پکری چرا؟
_پکر نیسم.
تمنا_آره پکر نیست؛بلکه ضایع شده.
_ببند دهنو دیگه.
مامان_اِ امیر این چه طرز صحبت کردن با دوستته؟
تمنا_والا! این چه طرز صحبت کردن با منه؟هان؟
احساس کردم از عصبانیت رنگ لبو شدم.ترمه خندش گرفته بود.خلاصه تا برسیم نمک آبرود تمنا سربه سرم میذاشت و منم حرص میخوردم و ترمه میخندید.اصلا نذاشت بخوابم.
_ترمه ساعت چنده؟
تمنا_عقربش بنده.
ترمه خندید:
بسه دیگه بیچاره رو ول کن. ساعت ۱۰:۷ دقیقه اس.
_مامان کی میرسیم؟
تمنا_وقت گل نِی.
_کی با تو بود نخود؟
مامان_امیر!نمیدونم فک کنم یکم دیگه مونده تا برسیم.
_ویلا گرفتیم؟
تمنا_پ ن پ!همینطور آواره میخواستیم تو خیابون بمونیم.
_من باتو حرف نزدم.
تمنا_ولی من با تو حرف زدم.
_هه!بدبخت بـ...
ترمه_بسه دیگه.اینقدر بحث نکنین.به خدا صداتون رو اعصابمه.میام چپ و راستتون میکنما...
همون موقع ماشین بابا ایستاد.مامان هم پاش رو گذاشت رو ترمز.بابا از ماشین پیاده شد و رفت سراغ صندق عقب تا چمدون هارو بیاره.مامان از ماشین پیاده شد و خطاب به بابا گفت:
چمدون هارو نیار دیگه.شب میخواییم بریما؟
بابا_بیخیال باز شب میارمشون تو ماشین.بچه ها؟بریزین پایین.
منو تمنا و ترمه از ماشین پیاده شدیم.مژگان و ریما هم از ماشین بابا پیاده شدن.داشتم واسه خواب بال بال میزدم.فقط دوست داشتم خودمو یه بندازم و بخوابم.
بابا_امیر؟بیا چمدون هارو ببر تو ویلا.
با التماس به ترمه نیگا کردم.خندش گرفت:
باشه تو برو.من میارم.
_مرسی.بابا کلید ویلارو بده.کدومه؟
بابا کلید رو داد:
همون در قهوه ایه.
رفتم سمت در قهوه ایه.مژگان و ریما دم در منتظر بودن.در رو با استفاده از کلید باز کردم و رفتم تو.برخلاف ویلا قبلیه،این تقریبا کوچیک بود.به اطرافم نیگاهی نکردم و اولین اتاقی که گیر اوردم رو درش رو باز کردم و رفتم تو.خودمو سریع رو تخت انداختم.
(تمنا)
_امـیر؟
امیر_هووم؟
_پاشو نفله.پاشو.
امیر_ولم کن میخوام بخوابم.
_یعنی نمیخوایی بیایی کارتینگ؟نمیخوایی بیایی تله کابین؟
امیر چشمای خمارشو باز کرد:
نه..
میدونستم الان خوابه و یه چیزی پرونده.لبخند شیطونی زدم:
باوشه.
رفتم بیرون از اتاق و به خاله گفتم:
گفت نمیاد!
عمو با تعجب گفت:
مگه میشه نیاد؟!
_نمیدونم گفت حالم خوب نیست.
ترمه با چشمای ریز شده داشت نیگام میکرد.نیشخندی زدم براش ابرو بالا انداختم.با نیشخندم،تا ته ماجرا رو فهمید.سری به نشونه ی تاسف تکون داد و رفت تا امیر رو بیدار کنه.
کمی بدنم رو کشیدم و به سمت اتاق مشترکم با ترمه،راه افتادم.درشو باز کردم و به سمت کوله ام رفتم.زیپشو باز کردم و یه مانتوی سبز لجنی و یه جین سرمه برداشتم.شال سرمه ایم رو هم برداشتم و مشغول پوشیدن شدم.ترمه وارد اتاق شد.آهی کشید:
دلم واقعا برای امیر میسوزه! از دست تو واقعا چی میکشه؟
_چطور؟!
ترمه_وقتی بهش گفتم داریم میریم،اصن از جا پرید.گفت پس من چی؟خدایی خیلی مظلومه ها.
_دلت واسه آقات بسوزه.این یه مارمولکیه که نگو!
ترمه_بدتر از تو که نیست!موزمار...
خندیدم و چیزی نگفتم.ترمه هم داشت لباساشو میپوشید.با ترمه همه ی کارامونو کردیم و رفتیم بیرون از اتاق.امیر داشت ناهارشو میخورد.نچ نچی کردم:
چقدر تو میخوری!بستِه دیگه.
امیر با دهن پر گفت:
من اصن ناهار نخوردم!
نیگاهی به ساعتم انداختم.ساعت ۵:۳۶دقیقه بود.خواستم چیزی بگم که ترمه گفت:
بچه ها بیایین بریم.اینقد باهم کل کل نکنین.
خندیدم:
نمیزاری اذیتش کنم که...
امیر پاشد و اومد سمت ما:
گمشو دیگه اعصابتو ندارم.
_منم اعصابتو ندارم.
ترمه دستشو گذاشت رو شونه هامون:
خفه شید! امروز واس ماس.فقط باید بریم حالشو ببریم.کارتینگو بچسبین.
_من از همتون جلو میزنم.
ترمه_تو شاید جلو بزنی اما مهم اینه که چطور بتونی رانندگی کنی و جلو بزنی.
_دست پرورده ی خودتم.
امیر_من که از همتون بهترم.خودم رانندگی رو یاد گرفتم.
_همین دیگه خطرناکه!
ترمه_بیخیال بحث نکنید...باید بریم ببنیم کی میبره؟!
***********
(ترمه)
لبخند اجباری زدم:
نه ممنون نمیخورم.
دخترخالم هم لبخندی زد و رفت تو آشپزخونه.دیگه داشت حوصلم سر میرفت.بعد از اینکه به مشهد برگشتیم،دقیقا مامان فرداش که یعنی امروزه، منو مجبور کرد بیام تولد یاسمن.حالا میپرسین یاسمن کیه؟یاسمن دختر دخترخالمه که امروز ۱ ساله میشه و اوناهم براش تولد گرفتن و فامیلای نزدیک رو دعوت کردن.منم که اصــلا با فامیل رابـ ـطه ی خوبی ندارم الان اعصابم خط خطیه.فامیلمون من رو یه دختر گوشه گیر و ساکت و اخمو میدونن که خیلی بی احساسه و هیچکس و هیچ چیز براش جز دوستاش،مهم نیست!واقعا از فامیل هم مادری و هم پدری متنفرم.همشون حال بهم زنن.خیلی خاله زنکن.مخصوصا دخترا و زن هاش...مامان کلی بهم اصرار کرد بیام تولد که اونا منو بعد از سفر ببینن.به یاسمن نیگا کردم.دختر خوشگل و تپلی بود.ولی من با بچه ها اصلا رابطم خوب نیست و کلا از هرچی بچست متنفرم.واقعا اعصابم خورد شده بود.فقط دوست داشتم این مهمونیه مسخره تموم شه و برم خونه.با صدای پسرداییم به خودم اومدم:
خب ترمه تعریف کن از سفر؟اصن چرا رفتی سفر بدون مامان بابات؟
با این حرف یاسین(پسرداییم)همه توجهشون به من جلب شد.اصلا دوست نداشتم مرکز توجه باشم.لبمو گزیدم:
خوب بود.درواقع چون با دوستام بودم عالی بود.و فک کنم اونقدر بزرگ شده باشم که خودم بتونم سفر تنهایی برم.
یاسین خندید:
اما تو که هنوز ۱۶ سالته..چطور بزرگ شدی؟من که ۱۷سالمه و تازه پسر هم هستم تاحالا سفر تنهایی با دوستام نرفتم.نباید میرفتی که.
اگه فامیل نبودن،قطعا پا میشدم زیر دست و پام لهش میکردم.خیلی بدم میومد که دختر رو با پسر مقایسه کنن.بدم میاد کسی که هیچ نقشی تو زندگیم نداره برام تصمیم بگیره.
_من با تو فرق دارم."من" منم و "تو" تویی!
خواستم ادامه بدم که چشمم به مامان افتاد.با چشماش التماس میکرد که چیزی نگم.برای همین دیگه ادامه ندادم ولی همون یک جمله کار خودشو کرد.قشنگ حالشو گرفتم و اونم رفت تو خودش.هه تو فامیل خیلی گوشت تلخ و پاچه گیر میشدم.برای همین زیاد باهام صحبت نمیکردن و منم از ته قلبم راضی بودم.زندایی هامو خاله هامو و دختر خاله هام اعتقاد داشتن که ورزش رزمی منو اینطوری کرده و هی به مامانم از اول بچگیم میگفتن نذار بره.خاله هام خیلی راحت میتونستن رو مخ مامانم کار کنن.مامانمم یه مدت نمیزاشت برم اما بابا مخالفت کرد و گفت ترمه فقط با فامیل اینطوریه.با صدای آهنگ تولدت مبارک به خودم اومدم:
عزیز من گل من تولدت مبارک
تولدت مبارک
تولدت مبارک
عزیز من گل من تولدت مبارک
وایی خدا...اینا تازه بزن برقصاشون شروع شده.صدای آهنگ رو تا تــه بلند کرده بودن.آهی کشیدم.
****************
مامان نگران گفت:
ترمه مطمئنی نمیایی؟
_آره دیگه.سفارش بدین برای منم.
مامان_نخیر! اگه غذا میخوایی،باید بیایی اونجا.
_نه نمیخوام.
مامان_برات نیارم؟
_نه خدافس.
مامان آهی کشید:
خدافظ...
در رو بستم و خودمو روی مبل انداختم.تقریبا تا ساعت ۱۱ داشتن میرقصیدن.ساعتای ۱۱ و نیم اینا قصد کردن یه چیزی بلمبونن برای همین میخواستن برن فست فود فروشی.ولی من خودمو به زور نگه داشتم و گفتم نه نمیام شماها برین.و این شد که من رو تو اینجا تنها گذاشتن و رفتن.البته مامان کلی بهم غر زد و خاله هامم در گوشش پچ پچ میکردن که تنهاش نذاریا.منم که عصبانی شده بودم با حرفم یه جوری بهشون فهموندم که به اونا هـیچ ربطی نداره.اوناهم با چشم غره از خجالتم در اومدن و رفتن.برای خودم که غیر قابل باور بود که بهم اعتماد کردن و گذاشتن تو خونه بمونم،چون از اینا بر می اومد که نذارن تو خونه بمونم و بگن بهم از خونه چیزی برمیداری و میدزدی! از اینا که بعید نبود.کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم کانال ۳داشت فوتبال پخش میکرد.از خوشحالی،عصبانیتم رو یادم رفت سیخ سرجام نشستم.یکم اینور اونور شدم که یه چیزی رفت زیر نشیمنگاه مبارکم.به اون چیزی که رفته بود زیرم نیگاهی انداختم.از این واکی تاکی های کودک بود.حتما برای یاسمن بود چون خونشون دوبلکسه(خرپولن)و اتاق یاسمن طبقه ی بالاست،واکی تاکی گذاشتن تا اگه گریه کرد صداشو بشنون.شونه ای بالا انداختم و یکم از اون تخمه هایی که رو میز بود بداشتم و با دندونم شکوندم.غرق تماشای فوتبال بودم که صدایی اومد.سرمو چرخوندم و به اطرافم نیگاهی انداختم.انگار صداش خش داشت و اینطوری بود:
ههههخخ...هههههه....
صداش از گلوش میومد.با تعجب به تاکی واکی کنارم نیگا کردم.دوباره صدا اومد.صدا،از تاکی واکی بود...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    با تعجب برداشتمش و به گوشم چسبونمدش.اون صدای عجیب غریب قطع شده بود.ابروهام از تعجب تو موهام گم شده بود.یه دفعه صدای گوشخراش گریه و جیغ بچه ای تو تاکی واکی پیچید.سریع تاکی واکی رو از گوشم فاصله دادم و صورتم جمع شد.یعنی یاسمن رو با خودشون نبرده بودن؟!محاله اگه نبرده باشن...من خودم دیدم تو بغـ*ـل باباش بود و داشتن میبردنش.پس این صدای کی بود؟صدای جیغ و گریه هنوز ادامه داشت.ناخوداگاه ترسیدم...خاطره ای جلوی چشمام اومد:
    "ترمه_وایی بچه ها امروز رفتم پیش فامیلای مرخرفم.
    امیر_خوب الان چرا ذوق کردی دیوونه؟
    تمنا_بیخیالش خله!
    ترمه_خفه شین یه لحظه تا توضیح بدم.
    تمنا_بنال.
    ترمه_خونه ی دخترخالم اینا دعوت بودیم چون بچش رو تازه به دنیا اورده بود رفته بودیم دیدنش.خونشون رو هم عوض کرده بودن.
    تمنا_خوب که چی؟
    ترمه_زهرمار..واسا توضیح بدم دیگه.
    امیر_اسم بچه ی دخترخالت چیه؟
    ترمه_یاسمن.خب داشتم زر میزدم.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سقفشون بود.
    تمنا_سقف ندیده ی بدبخت!
    ترمه_خــفه شو!بابا خونشون دوبلکس بود.یعنی...
    تمنا_الان با این حرفا میخوایی پُزِ دختر خالت رو بدی؟
    ترمه_میشه خفه خون بگیری؟
    تمنا_نه!
    ترمه_نه و نگمه.بابا نفهمیدین؟سقف خونشون بـلند بود.یعنی اونجا میتونه جن داشته باشه."
    آب دهنم رو قورت دادم.نه.نمیتونه اون باشه.صدای گریه ی بچه هر لحظه بلند تر میشد،به طوری که میتونستم از همینجا که پایین بودم و اون طبقه ی بالا بود، بشنومش.در آشپزخونه با صدای بدی بسته شد.از جام پریدم.زیرلب شروع کردم به صلوات فرستادن.بدنم رو ویبره بود.بیخیال ترمه، چیزی جز توهم نیست به خدا. ظرف پلاستیکی تخمه ای که جلوم بود با شدت پرت شد زمین و همش رو سرامیکا پخش شد...دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام در نیاد.یه دفه انگار یه باد قوی اومد و از سمت راست بهشون خورد و پشت بندش یه باد دیگه از چپ اومد و همه شون همه جا پخش شدن.با دیدن این صحنه از ترس دادی کشیدم و از رو مبل خودمو پرت کردم روی زمین. قلبم تند تند میزد.هنوز صدای بچه که هنوز داشت از شدت گریه ضجه میزد تو خونه میپیچید.خواستم بلند شم که توی تاکی واکی صدای خش دار زنی؛با صدای ضجه های بچه مخلوط شد:
    آرام باش کودک کوچک من
    کوکا برای بردن تو می آید
    پدرت در دنیای خود،سرگردان است
    و مادرت سرکار است
    امشب،شبی ست پر از سیاهی و دلهره
    هیولایی با صورت سیاه
    این کودک را با خود ببر
    کودکی که گریه میکند.
    با شنیدن این جمله که زن زمزمه وار و با لحنی تهدید کننده میگفت از شدت ترس توی خودم جمع شدم و دستام رو روی گوشم گذاشتم.مدام جیغ های هیستریک میکشیدم.دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم.خدایا تموم شه.دیگه صدای گریه و صدای خش دار زن، نمیومد.مدام لبمو گاز میگرفتم.سرمو تو دستام گرفتم.خیلی ترسیده بودم.از شدت ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم.دستشوییم گرفته بود.متنها دستشویی طبقه ی بالا بود.هرلحظه ممکن بود بریزه. در یک تصمیم احمقانه از جام پاشدم و به سمت پله دویدم.سعی کردم به اطرافم نیگاه نکنم.وقتی از پله ها بالا میرفتم پاهام میلرزید و نزدیک بود سکندری بخورم.چراغای طبقه ی بالا همگی خاموش بود.کلیدبرق رو زدم،اما هرچی تلاش کردم روشن نشد!بیخیال شدم و در دستشویی رو هل دادم تا باز شه اما باز نمیشد.با تمام توانم داشتم زور میزدم اما دریغ از یه خورده باز شدن.کمی از در فاصله گرفتم و پامو بالا اوردم و تو شکمم جمعش کردم.پامو ول کردم و ضربه ی محکمی به در زدم.در کمی باز شد ولی فوری بسته شد.از ترس داشتم پس میفتادم. خدایا این چه وضعشه.رفتم عقب و با شدت دویدم سمت در و خواستم خودمو بهش بکوبم که درش باز شد و منم با مخ رفتم تو زمین.صدای خنده ی ریزی اومد.از جام به زور پاشدم. دستمو به سمت در دراز کردم تا سریع ببندمش اما واسه یه لحظه حس کردم جون تو تنم نیست...یه چیزی مثل نسیم خورد تو صورت و تنم و ازم گذشت.حسِ بی حسی بهم دست داد و یه دفعه در با شدت بسته شد..آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم به روی خودم نیارم.
    بعد از اینکه کارمو انجام دادم،اومدم جلوی روشویی تا دستام رو بشورم.سرم پایین بود..راستش حتی جرئت نداشتم خودمو تو آینه ببینم میدونستم با گچ دیوار فرقی ندارم.داشتم به این فکر میکردم که چطور برم خونه؟ اصن تا خونه سالم میرسم؟ هنوز داشت دستام میلرزید.شیر آب رو بستم.خواستم یه دستمال کاغذی بردارم که چیزی مثل سایه سیاه تو اینه حس کردم.با وحشت سرمو بالا آوردم به آینه نگاه کردم... ز دیدن اون صحنه رفتم تو شوک...یه لحظه نفس کشیدن هم یادم رفت...دختری، دقیقاَ عین خودم،روی لبه ی وان حموم نشسته بود...دستشم زده بود زیر چونش و با چشمای گردش خیره خیره نگام میکرد... وقتی نگاهمو دید یه لبخند شیطون، کپی برابر اصل لبخندای دندون نمای (حرص درار)خودم هم زد که چال گونش پیدا شد.
    نفهمیدم چجوری برگشتم و رو به سمت وان ایستاده، دستامو بالا اوردم و گارد گرفتم...اما دیگه اونجا نبود...تیرگی نگاشو درست سمت چپ صورتم حس کردم.سرش درست تو فاصله ی 5 سانتی سرم بود...با تمام وجودم جیغی کشیدم و رفتم سمت در دستشویی. هرکاری میکردم باز نمیشد.مشت به در کوبیدم:
    کمـــک...کمکم کـــنید.
    اینقدر که جیغ کشیده بودم گلوم درد گرفته بود. به عقبم نیگا کردم.اون دختر که شبیه من بود هنوز همون جا وایساده بود بهم زل زده بود...یه قدم بهم نزدیک شد با دیدن این صحنه جیغ بنفشی کشیدم و این بار، پاهام هم در کنار دستام به در میکوبیدم...
    دیگه داشت اشکم در میومد.دستی روی دهنم قرار گرفت. نفسم بند اومد.دستامو بردم رو دستاش گذاشتم.به قدری لطیف بود که تقریبا دستاشو حس نمیکردم.هرکاری میکردم نمیتونستم از خودم دورش کنم.دستشو بر نمیداشت.کم کم داشتم نفس کم می اوردم. تصویرشو دوتا چهار تا میدیدم.هرچی به دستاش چنگ میزدم فایده ای نداشت.میدونستم...داشتم به طرز فجیحی میمیردم.اما هیچ وقت فکر نمیکردم به دست یه موجود ماورایی باشه. این دیگه آخر خط بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    صدایی کاملا شبیه خودم،از کنار گوشم اومد که باعث شد یخ کنم:
    چـقدر جیغ جیغ میکنی!جیغ نزن تا ولت کنم.
    دستش رو آروم از روی دهنم برداشت.ناخوداگاه زانو هام تا شدن و رو زمین زانو زدم و نفس عمیقی کشیدم که به شدت به سرفه افتادم.نمیتونستم جلوش رو بگیرم.اون کسی که شبیه من بود کنارم زانو زد.انقدر نگاهش خونسردانه و خنثی بود که ناخوداگاه باعث میشد بلرزم.فقط دوست داشتم بره.یا نه اصن الان از خواب بیدار شم.کاش اینا همش یه کابوس باشه. از ترس وسط سرفه هام سکسکه میکردم.دختره یه تای ابروشو بالا داد:
    متاسفانه یا خوشبختانه من کابوس نیستم!
    قلبم از قفسه ی سینم داشت میوفتاد.خدایا چه طور ممکنه.از کجا فهمید چی دارم میگم؟!
    با صدایی که میلرزید گفتم:
    از جون من چی میخوایی؟
    جوابی نداد.دستمو گرفت که به شدت پس کشیدم و از ته دلم داد کشیدم.
    _ولــــم کن.ت..تو چی میخوایی؟
    دختر خندید:
    گوشمو کر کردی! من حتی نمیدونم چرا دارم تورو میبینم!
    خودمو عقب کشیدم و به دیوار چسبیدم:
    منو ول کن.از...از اینجا برو.
    لبخندی زد:
    چرا؟
    به شدت تحت تاثیر اتفاق های چند دقیقه قبل بودم.دستام به وضوح میلرزید.نمیدونم چرا تا الان سکته نزده بودم؟با لکنت گفتم:
    تو ک...ی هست...ی؟
    دختر_همزادت هستم!
    شکه شدم:
    چی؟
    دختر تکرار کرد:
    همزادت...همونی که اومده بود تو خوابت.
    سعی کردم به یاد بیارم اون دختری که تو خوابم بود،اسمش چی بود؟دختری که مقابلم بود نذاشت فکر کنم:
    نوتریکا هستم.
    _ت...و.
    نوتریکا_آره!من از اون جن هایی هستم که میتونن ذهن رو بخونن.
    _چرا من تورو می...
    نوتریکا حرفم رو قطع کرد:
    خودمم نمدونم که چرا من رو میبینی...اصلا تو نباید من رو ببینی چون من خودم رو غیب کردم اما تو منو داری میبینی.
    هنوز هم ازش میترسیدم.درواقع از شکل خودم میترسیدم!شاید فقط یه سری چیزاش با من تفاوت داشت.ابروهاش کمی پر تر از مال من بود و موهاش هم خیلی بلند تر از من بود و تو صورتش ریخته بود.موهای من تقریبا فر بود اما نه به این شدت...موهاش خیلی فر بود.لباس حریر سیاهی هم پوشیده بود که تا مچ پاش میومد.نوتریکا قری به گردنش داد:
    میدونم خوشگلم نمیخواد بهم بگی.
    کی گفت این خوشگله؟به نظرم من اصلا خوشگل نیستم!صورتم خیلی سادست.
    نوتریکا_اون از اعتماد به نفس پایینته.تو حق نداری به من بگی زشت!
    کمی جلو تر اومد که خودمو خواستم عقب تر بکشم که خوردم به دیوار.حواسم نبود پشتم دیواره.خواست چیزی بگه که صدای داد مامانم از پایین اومد:
    ترمه؟کجاییی؟!
    نوتریکا از رو زمین پاشد و چشمک و لبخندای خودم رو نثارم کرد:
    از قرار معلوم،منو دیگه از این به بعد میبینی.اگه منو دیدی نترسی دیوونه!
    و جلوی چشمای گشاد شده ی من محو شد.با دهن باز به روبروم خیره بودم.یعنی من داشتم با یه جن حرف میزدم؟!با صدای مامان به خودم اومدم:
    ترمه؟
    از جام به زور پاشدم و رفتم سمت روشویی.به صورت خودم که نیگا کردم حیرت کردم.رنگش سفید سفید بود...آبی به صورتم زدم.در همین حین پشت سرم رو چک کردم که کسی نباشه!نفس عمیقی کشیدم و دستگیره دستشویی رو باز کردم.راحت باز شد.بیرون رفتم و روی نرده های پله خم شدم:
    ب..بله مامان؟
    همه ی فامیل به من نیگا کردن.زیر نگاهشون معذب شدم.مامان با نگرانی گفت:
    کجا بودی؟
    _دس...تشویی...
    همه زدن زیر خنده.از پله ها رفتم پایین و پیش مامان و بابا وایستادم.شوهرخالم به بابا،با خنده گفت:
    جلوی این رشد قد دخترت رو بگیر!هم اندازه ی خودت شده.میترسم ازت بزنه بالا!
    با این حرف همه خندشون گرفت.اما من سرم پایین بود و تو شوک اتفاقای چند دقیقه پیش بودم.به میزی که روش تخمه ها بود نیگا کردم.همه تخمه ها سرجاش بود و اینکه تلویزیون هم خاموش بود...بعد از یک ربع همه باهم خدافسی کردن و رفتن خونه هاشون.تو ماشین ساکت نشسته بودم.برای گفتن اتفاق ها به تمنا و امیر هیجان داشتم اما الان نمیتونستم برم بهشون چیزی بگم چون ساعت از 12 گذشته بود.
    ********
    _س..سلام بچه ها چطورین؟
    امیر_سلام من خوبم.
    تمنا_منم که عالیم.تو چطوری؟
    _منم خ...خوبم.
    تمنا در اتاق رو بست و اومد رو تختم ولو شد:
    آخیش.
    _م...مگه چیکار ک...کردی که می...گی...اخیش؟!
    قبل از اینکه تمنا چیزی بگه امیر باتعجب گفت:
    ترمه؟
    _بله؟
    امیر_چرا اینطوری حرف میزنی؟
    _چطوری؟
    تمنا_امیر راست میگه.انگاری با لکنت حرف میزنی.
    _واقعا؟
    امیر_آره...چی شده؟
    آب دهنم رو قورت دادم و تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم.با دهن باز بهم خیره شده بودن.امیر تک خنده ای کرد:
    شوخی باحالی بود!
    _م...من شوخی ن...نکردم.
    امیر_باور نمیکنم.آخه چطوری این اتفاق افتاده؟
    _ن...نمیدونم امیر.هنوز هم ص..صدای ضجه های ب...بچه ت...تو گوشم م...میپیچه.
    امیر_اگه من جای تو بودم که سکته میکردم دختر!تو چطوری نترسیدی؟
    _ن..نمیدونم.
    تمنا و امیر نگران نیگام کردن.تمنا ترسیده گفت:
    چرا لکنت زبون گرفتی؟
    امیر_یعنی از ترس لکنت گرفته؟
    تمنا_نمیدونم.
    قبل از اینکه چیزی بگم،نوتریکا رو دیدم که خونسرد توی اتاق ظاهر شد.از جا پریدم.امیر و تمنا با تعجب نیگام میکردن.امیر نگران گفت:
    چی شد؟!
    نوتریکا که پشت سرش بود،شکلکی در اورد و ۲ تا شاخ برای امیر گذاشت:
    گ...ربه رید،ح...لوا شد.
    با این که ترسیده بودم ولی زدم زیر خنده.تمنا به امیر گفت:
    نکنه خل شده؟
    فهمیدم که تمنا و امیر نوتریکا رو نمیبینن.برای همین بهش گفتم:
    چرا خ...خودتو به این د...دوتا ن...ن...نشون نمیدی؟
    امیر_ترمه حالت خوبه؟
    نوتریکا_چون اینا اگه من رو ببینن،مط..مئن باش سک..ته میزنن و میفتن رو دست...تمون.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _خ...خودتو نشون ب...بده.
    تمنا_ترمه چرا داری چرت و پرت میگی؟
    نوتریکا دستش رو با شیطنت گذاشت رو شونه های تمنا و تو گوشش فوت کرد.تمنا جیغ خیلی بلندی کشید و خودشو از رو تخت پرت کرد زمین.امیر هم نمیدونم چرا جیغ(!)بنفشی کشید.به نوتریکا نیگا کردم که از خنده داشت دلو رودش رو بالا می اورد!تمنا و امیر خودشونو به در اتاقم رسوندن و درو با شدت باز کردن و با جیغ رفتن بیرون.
    _چ...چرا اونط...طوری کردی؟
    نوتریکا با خنده بهم نزدیک شد:
    خوا...خوا..ستم یکم بخندم.بیا ب...ب...ریم بی...رون.
    راستش هنوز ازش میترسیدم.واقعا هم ترسناک بود...یکی که دقیقا مثه خودته همراهت بیاد و اونو تازه دیده باشی...تازه داشت ادای منم در می اورد!
    نوتریکا_ازم نت...ت...ترس...لولو نیست..تم که!
    _م...م...میشه اینقدر ف....فکرمو ن...نخونی؟
    توتریکا از در اتاق خارج شد:
    ن...ن...نه!چون افکارت خودش....شون به س...متم میان...
    از اتاق رفتم بیرون و به تمنا و امیر نیگا کردم.تمنا داشت با ترس به اطرافش نیگا میکرد و امیرهم داشت ناخوناشو میجوئید.نوتریکا به تمنا نزدیک شد.نمیدونم چرا تمنا رنگش مثه گچ دیوار شد.فک کنم نوتریکا خودشو ظاهر کرد.امیر هم هیچ حرکتی نمیکرد.تمنا هی به من نیگا میکرد و هی به نوتریکا...من...نوتریکا...من...نوتریکا...با صدایی که میلرزید گفت:
    تو دیریکایی؟(!!!)
    نوتریکا لبخندی زد:
    آره م...م...من دیریکام!
    تمنا به شدت جا خورد.جوری که فک کنم فشارش اومد پایین.امیر هم با اضطراب ناخوناش و میجوید و به نوتریکا یا همون دیریکایی که تمنا میگه ذل زده بود...نوتریکا با بیخیالی روی صندلی چرخی اتاق نشست و یه دور خودشو و چرخوند و رو به من گفت:
    شوک بدی بهشون وارد شده.
    امیر گیج و مبهوت گفت:
    ترمه این چیزا واقعیت داره؟
    من با لکنت زبون لعنتی که دچارش شده بودم،گفتم:
    آ...آره ام...امیر اون نوتریکاهمز...همزاد منه.
    تمنا هینی کشید و چشاشو بست و به دیوار تکیه داد.نوتریکا که ۱ دقیقه تو جاش اروم نمیگیره رفت جلو اینه و به خودش نگاه کرد.
    با یه نیشخند گفت:
    قیافه جذابی دارما،چشم حسود کور اصن تو دل برو ام اصن.
    با حیرت بهش نگاه میکردم واقعا برام عجیب بود تصوری که از جن داشتم و رفتار نوتریکا؟!
    نوتریکا همینجور که باوسایل روی میز توالت ور میرفت گفت:
    بابا مگه فقط ادمان که شادن و شرن نه ما جنام دنیای شادی داریم...
    بعد یه لبخند مرموز زد و اروم زمزمه کرد:
    همینطوره...شادیمون رو با...
    بقیش انقدر یواش زمزمه کرد که نفهمیدم چی گفت.تمنا وقتی سرشو از رو پاهاش برداشت و به من نگاه کرد و گنگ زمزمه کرد:
    حس منفی دارم بهش.
    من به نوتریکا نگاه کردم و لبخند زدم.حس یکی مثل خودم و امیر و تمناست.زودجوش و شیطون.
    _نوتریکا؟
    نوتریکا_هوم؟
    _چ..چرا تو م...مثه من...
    نوتریکا سریع فکرمو خوند:
    ببین در واقع هرچی برای تو ات...اتفاق ب..بیفته ب...ب....رای منم اتفاق میفته...ت...تو ل...لکنت...بگیری منم ل...لک...لکنت میگیرم* (بحث همزاد از قدیم در میان ملل مختلف جهان مطرح بوده و در باب ان افسانه های گوناگونی بیان شده است. قدما معتقد بودند که همراه با تولد هر انسانی موجودی کاملاً شبیه به او از جنس جن و پری خلق میشود و همگام با او رشد میکند و ممکن است گاهی با یکدیگر ملاقات هم داشته باشند. افسانه های مربوط به همزاد در کشورهای جهان و کشور ما میگوید که در زمان تولد نوزاد یک جن نیز با او متولد میشود که از هر لحاظ شبیه به اوست ؛ چه از لحاظ روحی و چه ویژگی های بدنی. این تشابه بقدری زیاد است که اگر همزاد انسان دچار شادی یا غم شود در انسان هم تاثیر میگذارد و این حالت به صورت عکس هم ممکن است یعنی با شادی و غم انسان همزادش هم دچار همین حالت میشود و به این دلیل است که ما گاهی بی دلیل شاد و یا غمگین میشویم. البته بحث همزاد اساساً به شکلی که در افسانه ها امده زیاد درست نیست و باید گفت که همزاد نوعی تجزیه نفس یا به تعبیر امروزی فرافکنی روح توسط خود فرد است. در باورهای قدیمی عوام در ایران باور به چندین موجود افسانه ای و تخیلی رواج داشته است از جمله موجوداتی به نام همزاد. بنا بر این باورها، هر شخص دارای همزادی است که در جایی به نام دنیای از ما بهتران بطور هم‌زمان با او زندگی می‌کند و رشدی همگام با آن شخص دارد. مصریان قدیم نیز بر این باور بودند که کلاً تمامی زندگان دارای همزاد هستند که این همزادها را «کا» می‌نامیدند. به باور مصریان پس از مرگ انسان همزاد آنها نمی‌میرد. عاملان و مرتاضان هندی هم معتقدند بعد از مرگ آدمی همزاد او نمی میرد. بلکه شکل جدیدی اختیار کرده زنده می ماند و در هوا مشغول گشت و گذار خواهد بود.)
    نوتریکا یهو گفت:
    خب ب.بچه ها من ک...کم باید ب...برم.
    تمنا با حالت تهاجمی گفت:
    اول جواب سوالامو باید بدی...
    نوتریکا_
    هو...هوی هوی هوی اول مث...مثل آدم صح...صحبت کن بع...بعد توقع جو...جواب داشته باش بعد...بعدم الان ک...کار دا...دارم.
    بعد این حرف غیب شد ودهن باز شده تمنا برای حرف زدن بسته شد.
    تمنا با اخم به من گفت:
    اصلا ازش خوشم نمیومد.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    به نظ...نظر من که ت...تو زیادی منفی گ...گرا شدی.نوتریکا کپ...کپیه منه اخل...اخلاقش همه چیش ،اگ...اگه از او...اون بدت بیاد یعنی از م...ن بدت میاد.
    تمنا پوزخند زد و سر تکون داد.به نظرم تمنا حسادت میکرد به نوتریکا و فکر میکرد وقتی نوتریکا اومده ازش دور میشم.نمیدونست که با دنیا عوضشون نمیکنم...امیرهمچنان ساکت بود و مات.هممون شوک بدی بهمون وارد شده بود.مسئله این بود که اعتماد نداشتیم.حقیقتم همینه هیچ کسی به جنی که تازه اومده و میگه همزادته اطمینان نداشت ولی بازم یه حس خوبی بهش داشتم...حس میکردم میتونه برام مثل تمنا و امیر باشه ،یه دوست خوب.ذهنم پر فکر بود و سوال بود حیف که نمیتونم جواب کل سوالام و بدونم.
    امیر سکوت و شکست و گفت:
    اعتماد میکنی؟
    تمنا با نیشخند گفت:
    به نظرم خوب فکر کن زیاد مورد اعتماد نیست.
    _گیج...گیجم کامل نمی...نمیدونم چی...چیکار کنم.
    ذهنم درگیر بود...تمنا گفت:
    ترمه من میرم خونه دیگه الانه که مامانت برسه،شب میبینمت.
    من سرتکون دادم و تا در همراهیش کردم و رفت.
    امیرگفت:
    منم برم دیگه.
    _میشه با...باهات حرف بزن...بزنم؟
    امیر که وضعیتم و درک میکرد گفت:
    حتما.
    _ام..امیر راست..راستش حس میکنم تمنا به نوت...نوتریکا حسود...حسودیش میشه
    امیر_
    منم همین فکر و...
    ادامه حرفش با صدای قیژ در از اتاق مامانم قطع شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    امیر با ترس گفت:
    کسی خونست؟
    با اضطراب سری تکون دادم و گفتم:
    ن...نه...
    امیر که خودش هم ترسیده بود گفت:
    میرم ببینم چیشده؟
    _م...منم باهات می...ام
    امیر_
    باشه بیا.
    هردو به طرف اتاق مامانم رفتیم در کمال تعجب در اتاق مامان بسته بود.امیر در وکشید ولی در انگار قفل بود هوای داخل خونه کاملا سرد شده بود...از ترس زبونم بند اومده بود. دیگه خسته شده بودم.کی این کابوس ها تموم میشه و همه چی مثل قدیم میشه؟ با صدای زنگ ایفون یک امیدی تو دلم اومد.صداها کم کم قطع شد و هوای خونه تقریبا سرد شد.با استرس در خونه رو باز کردم.
    امیرگفت:
    ایت الکرسی و وان یکاد خوندم.نگران نباش.
    من با استرس گفتم:
    امی...امیر لکنت زبو...زبون چیکا...چیکار کنم؟
    امیر کلافه دستی به موهای لختش کشید و گفت:
    اصن حرف نزن برو تو اتاقت.
    _باشه.
    امیر_خدافس.
    سری تکون دادم.امیر از خونه بیرون رفت و مامان بعد از یه ربع اومد.
    مامان با عصبانیت پوفی کشید:
    فکر کردی نفهمم خودتو به خواب زدی که نیای خونه مادربزرگت؟
    نیشخند زدم:
    اهوم!راستی ام...امشب باید بریم س...سینما فیلم(....) رو ب...ببینیم.
    مامان_چرا اینطوری حرف میزنی؟ اهههه اصن یادم ننداز چه اسم مزخرفی هم داره.باید بیاییم به خاطر شما دیوونه ها ببینیم.لابد مثه اسمش مزخرفه
    _نه باو خ....خیلی باحاله میگن واقعی...واقعیت داره و ترسناکه.
    مامان پوزخندی زد و رفت.
    (تمنا )
    گوشیمو انداختم تو جیبم.یه ریمل زدم و تو اینه نگاهی انداختم.خب کاملا حاضر شده بودم.کلید رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. تا رفتم پایین ترمه و امیرو بابا ننش شروع کرد به غر زدن:
    وای دختر تو چقدر دیر حاضر شدی.از دست تو.نصف فیلم از دست رفت.
    بالاخره راهی شدیم وقتی رسیدیم بابای ترمه چون جای پارک نبود مارو پیاده کرد رفت خودش جای پارک پیدا کنه و بعد بیاد. ما هم پیاده شدیم و رفتیم قسمتی که یک صحفه هوشمند بود و باید کد و وارد میکردی تا بلیط بگیری،چون از قبل بابای ترمه خریده بود به مشکلی پیش نخوردیم و سریع بعد از دادن بلیط و رفتیم تو.بابای ترمه هم بالاخره اومد.
    قرار شد من برم ۵ تا پاپ کورن گوجه ای با ۳ تا اب سفارش بدم...بالاخره خریدم و رفتیم تو سینما.رو صندلی ها نشستیم.از خوش شانسیمون عقب عقب بودیم.یک صندلی کنار ترمه خالی بود.چون جا برای بابای ترمه نبود،مامان ترمه و باباش رفتن یه جا گیر اوردن و نشستن.منو ترمه مثه این وحشیا افتادیم رو پاپکورنی که روی دسته ی صندلی امیر بود.امیر بیچاره ۲ متر پرید بالا.
    امیر_چتونه؟!
    ترمه_بیخیال ه...هردوتاشون و...وحشی ان.
    چی؟!این چی گفت؟چرا گفت "هردوتاشون" ؟سرمو اوردم بالا اوردم و به ترمه نیگاهی اندختم.اونم مثه من تعجب کرده بود.به پشت سرش برگشت و چشماش گشاد شد:
    نوتریکا؟ت...تو این...این...اینجا چیکار میکنی؟!
    با شنیدن صدای نحسش ابروهام همو بغـ*ـل کردن:
    اومدم مثه ش...شماها س...سی....سینما.ولی مثه ای...اینکه ت...تمنا راضی نیست از...از بودن م...من اینجا!
    به صندلیم تکیه دادم و بی رودرواسی گفتم:
    چه خوب که میفهمی!
    نوتریکا خندید.ترمه و امیر هم به اجبار خندیدن و برای من با چشماشون،خط و نشون کشیدن.به درک! آقا من به این دختره ی مزخرف احساس بدی دارم.خدایی خیلی عوضیه!
    نوتریکا_ممنونم تمنا!(لعنتی فکرمو هم میتونه بخونه)
    با بدخلقی گفتم:
    قابلی نداشت...!
    حواسمو به دادم به فیلم اما هیچی ازش نمیفهمیدم.
    _شماها هم هیچی از فیلم نمیفهمید؟
    امیر_من که هیچی ازش نمیفهمم.
    ترمه_اصل...اصلا ت...ترسناک نیست.
    نوتریکا_دقیقا...تو فقط ی...یه بار ب...بیا تو دنیای م...ما...عمرا اگه دیگه ف...فیلم ترسناک ب....ببینی!
    ترمه_دیروز تجربش ک...کردم!
    نوتریکا خنده ی کوتاهی کرد:
    اون تازا ق...قسمتی از دنیای م...ما بود! اههه ترمه ل...لطفا زود تر خوب شو چ...چون این لکنت ل...لعنتی داره ر...رو اعصابم میره.
    _اگه توجه کنی دوستات باعث این شدن.
    امیر_تمنا!
    نوتریکا با ناراحتی گفت:
    اما اونا دوستای م...من نبودن.
    _پس کی بودن؟
    نوتریکا_من به خ...خدا ن...نمیدونم.م..منم مثه ترمه اطلاعاتم ک...کمه.درواقع ه..هرچی ترمه میدونه م...منم میدونم.
    پوزخندی زدم و با نفرت سرمو به سمت پرده ی سینما گردوندم.تا اینکه سینما تموم شه هیچکار خاصی نکردیم.امیر داشت پاپکورن میخورد و نوتریکا هم داشت فیلم میدید.ترمه هم که خواب بود!فقط وقتی فیلم آهنگ میذاشت از خواب می پرید و یه چرت و پرتی میگفت و یا قر میداد و دوباره خوابش میبرد...منم که داشتم چتای دختر بغـ*ـل دستیمو میخوندم.پسره داشت خرش میکرد که بیاد کافی شاپ و اینم هم براش ناز میومد و میگفت نمیخوام.موندم پ چرا داشت اصن باهاش چت میکرد؟!وقتی فیلم تموم شد از جام پاشدم و دستامو کشیدم و به کمرم قوسی دادم.محکم زدم تو صورت ترمه.از خواب پرید:
    چی شده؟!
    چپولکی نیگاش کردم که گفت:
    فیلم قشنگی بود م...مگه نه؟
    _آره! نه که تو خیلی فیلمو دیدی!
    ترمه خندید:
    به جان تو اصن ن...نفهمیدم کی خوابم ب...برد!
    امیر_کل سینمارو این خواب بود!
    نوتریکا_والا!فقط من ف...فهمیدم قضیه چیه.
    خواستم بهش تیکه بپرونم که گفت:
    اوه اوه من باید برم.مامان و ب...با...بابای ترمه دارن م...میان.فعلا...
    بعد از این حرف سریع غیب شد.
    _ازش متنفرم!
    امیر_ولی من که عاشقش شدم.خیلی باحاله...
    ترمه_منم همینطور.
    پوفی کشیدم و رفتم پیش مامان بابای ترمه.مامان ترمه گفت:
    والا من که چیزی از فیلم نفهمیدم.شماها چی؟
    ترمه و امیر خودشونو به ما رسوندن.امیر خندید:
    من که فقط داشتم پاپکورن میخوردم.
    ترمه_منم که خواب بودم.
    _منم که داشتم چتای بغـ*ـل دستیمو میخوندم.
    بابای ترمه سری به نشونه ی تاسف تکون داد:
    واقعا که...!ولی عوض شما من همه چیو فهمیدم.
    از سینما اومدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم.تا برسیم خونه کلی خندیدیم و حرف زدیم.ولی ترمه کم حرف میزد چون نمیخواست مامان باباش بفهمن لکنت داره.
    _بچه ها میایین خونه ی ما؟
    امیر_آره پس چی؟
    از راه پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه ی ما.کلیدم رو از تو جیبم در اوردم و در و باز کردم.در خونه رو باز کردم و رفتیم تو.همه رفتیم تو اتاق ها که لباسامونو عوض کنیم.خمیازه ای کشیدم و دکمه ی مانتوم رو باز کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، شیرپاکن و از روی میز برداشتم.پنبه رو هم برداشتم و یه کم ریختم روش و چشامو پاک کردم باهاش.به ترمه لباس دادم وخودم رفتم تو اتاق شلوار راحتی و تیشرتم رو پوشیدم و رختخواب رو بردم تو پذیرایی و انداختمش و صافش کردم.رفتم که مسواک بزنم و کارامو بکنم که ترمه بازوم رو گرفت:
    ت...تمنا میشه این مس...مسخره بازیا رو تم...تموم کنی؟
    پوزخندی زدم و ابروام و بالا انداختم :
    مسخره بازیا؟وقتی به حرف دوست چندین چند سالت اهمیت نمیدی،چه توقعی داری که من بهت اهمیت بدم؟نه ترمه این بار باهات مخالفم چون دلیل دارم واسه کارام.
    ترمه با نیشخند گفت:
    اما اون همز...همزاد منه اگه نب...نبود زبون...زبونش نمیگرفت
    پوزخندی زدم.ترمه و امیر واقعا ساده بودن.فکر میکردن همه راست میگن و بلد نیستن تظاهر کنن.با حسرت اهی کشیدم و رفتم تو دستشویی و مسواکم بردتشتم و روش خمیر دندون زدم.قبل از این که به سمت دندونام ببرمش چراغ دستشویی خاموش شد.با تعجب به لامپ نیگا کردم.چرا اینطوری شد؟کلید برق بیرون بود.فک کنم باز این امیر و ترمه دارن کرم میریزن.با حرص گفتم:
    هوی شتر برقو روشن کن.
    صدای خنده ی ریزی اومد.زهرمار!کار خود نامردشونه.بی توجه به ترمه یا امیر،مسواک رو به سمت دهنم بردم و روی دندونام کشیدم.یه لحظه ناخونایی رو کمرم حس کردم و بعد سوزش وحشتناکی توی کمرم حس کردم.از شدت درد زبونم بند اومد و مسواک از دستم افتاد.اوتقدر درد داشت که دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ بلندی زدم...
    (امیرعلی)
    با صدای جیغ که از دستشویی میومد به طرف دستشویی رفتم و درش رو با سرعت باز کردم.تمنا روی زمین نشسته بود و کمرش رو با دوتا دستاش گرفته بود.با نگرانی به سمتش رفتم:
    تمنا؟تمنا؟چی شده؟
    تمنا با زور گفت:
    کمرم...
    سریع تیشرتش رو تا شکمش زدم بالا.با دیدن رد خون که که روی کمرش بود شوکه شدم.داد زدم:
    ترمه؟بیا اینجا...ترمه؟
    ترمه با بی حوصلگی سرکی تو دستشویی کشید.با دیدن تمنا سرجاش میخکوب شد.با همون لکنت همیشگیش گفت:
    این چ...چرا این ط...طوری شده؟
    _بیا کمک بدو.
    ترمه از بهت در اومد و سریع اومد پیشمون زانو زد.تو چشمای تمنا اشک جمع شده بود.
    ترمه_تمنا چی شده؟
    کمی فکر کردم و از تمنا پرسیدم:
    توی خونتون کمک های اولیه دارین؟
    تمنا به زور سرش رو تکون داد:
    تو کشوی اتاقمه...
    سریع رفتم تو اتاقش و کشوش رو به سمت خودم کشیدم.جعبه ای نقره ای توی کشو خودنمایی میکرد.برداشتمش و خودم رو به دستشویی رسوندم.جمعبه رو گذاشتم زمین و با ترمه تمنا رو بلند کردیم.یه دستشو گذاشتم رو شونم و اون دستش رو گذاشتم رو شونه ی ترمه.به زور بردیمش تو هال و روی زمین گذاشتیمش.سریع رفتم جعبه رو اوردم و درشو باز کردم.چند تا باند و چسب زخم و سرنگ و .... توش بود.ترمه با وحشت گفت:
    امیر رد ناخون رو ک...کمرشه!انگار گ...گ...گربه چ...چنگ زده.
    با این حرف ترمه هول شدم و باند و بتادین رو برداشتم.یه چند تا دستمال هم برداشتم.در بتادین رو باز کردم و دستمال رو روی بتادین گذاشتم و بتادین رو کج کردم.دستمال رو دور زخم تمنا کشیدم.دستمال هایی که اضافه اومده بود رو روی زخمش گذاشتم.ترمه باند رو برداشت و روی زخم تمنا گذاشت و دور کمرش چند بار پیچوند.و اخر گره اش زد،تمنا تمام مدت ساکت بود و مدام لبش رو روی هم فشار میداد.در جعبه رو بستم و به تمنا گفتم:
    چی شده بود؟
    تمنا_خودم هم نمیدونم...داشتم مسواک میزدم که برق خاموش شد،فکر کردم کار شماست اما یه کسی از پشتم روی کمرم ناخوناشو کشید.خیلی درد داشت...
    ترمه_خوب اون ک...کی بود؟
    تمنا_چون چراغ خاموش بود چیزی ندیدم.
    ترمه_بنظرتون ن...نوتریکا م...میدونه چ...چی شده؟
    با صدای نوتریکا هر ۳ مون از جا پریدیم:
    نه من نمیدونم.
    به سمتش برگشتیم:
    تو اینجا چیکار میکنی؟
    نوتریکا با ناراحتی گفت:
    اومدم س...سری ب...ب...بهتون بزنم که دیدم ت...تمنا اینجوری ش...شده.
    ترمه_چرا م...مثه جن ظا...ظاهر میشی؟
    نوتریکا خندید:
    خوب جنم دیگه!
    ترمه_قانع ش...شدم!ت...تو نمیدونی چ...چرا...
    نوتریکا وسط حرفش پرید:
    نه نمیدونم...اما پ...پدربزرگم ش...شاید بدونه.
    _پدربزرگت؟!
    نوتریکا_اهوم.خوب به ه...ه...هرحال م...من برم دیگه...
    ترمه_تازه اومدی...
    نوتریکا_میخواستم س...سری بهتون بزنم.در ض...ضمن به پ...پدربزرگمم م...میگم.امیدوارم خ...خوب شی تمنا!
    تمنا باز تلخ شد:
    به کوری چشمت حتما خوب میشم!
    ترمه_تمنا!
    نوتریکا خندید:
    بیخیال...فعلا.
    قبل از این که از دلش در بیاریم غیب شد.با ترمه به سمت تمنا برگشتیم:
    این چه حرفی بود زدی؟
    تمنا پوزخند زد و با همون صدای ضعیفش گفت:
    من هرجور دلم بخواد رفتار میکنم.
    _حسود هرگز نیاسود.
    ترمه_آدم باش دیگه ب...بدبخت!
    _اینقدر حسودی نکن.
    تمنا_هرکاری دلم بخواد میکنم.من میرم بخوابم.شماهم اینجا بشینید و برای خودتون زر بزنین.
    بعد از این حرفش به زور بلند شد و همینطور که دستش به کمرش بود،توی رخت خوابش دراز کشید.اما بعد از این کارش داد خفیفی کشید.با ناله گفت:
    اییییی چقدر درد میکنه کمرم...
    _چی شد؟
    تمنا_به کمرم فشار میاد...خیلی میسوزه.چیکار کنم؟
    ترمه با بی تفاوتی از جاش بلند شد:
    قرار شد ما زری نزنیم!
    زدم زیر خنده:
    موافقم ترمه!
    ***************
    تمنا_خوب خوب دوستان گلم(!) عرضم به خدمتون که بابای بسیار گلم(!) میخواد تشریف بیاره مشهد.
    _خوب که چی؟
    تمنا_معنیش اینکه دیگه باید تا یه هفته خونه ی تو و ترمه مهمون باشیم.متاسفانه یا خوشبختانه نمیشه دیگه اینجا چتر شین.و من از این بابت با تمام وجود خوشحالم.
    ترمه_گدای بدبخت.
    تمنا_همین که هست.اومدن بابام همیشه در کنار ضررهاش یک منفعت هم داره...اینکه شماها دیگه ۱ هفته اینجا چتر نمیشین.خوب دیگه برین گم شین بیرون از خون. پدرم(!)نیم ساعت دیگه میاد.
    _خوب دختر به ظاهر عاشق بابات؛تو چرا نرفتی دنبال بابات فردگاه؟
    تمنا_سوال قشنگی بود!خوب خوب برید بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    بعد از این حرفش در خونه رومون بست.
    _خیلی بیشعوره.
    ترمه_منم ه...همین حسو دارم.
    _ترمه فک کنم یکم داره از لکنتت کم میشه.
    ترمه_واقعا؟
    _آره.راستی...
    ترمه_هوم؟
    _میایی بریم چیپس بخریم؟
    ترمه_آره ب...بریم.ف...فقط و..واستا من ب...برم مانتوم رو ب...بپوشم.
    _باشه منتظرتم.
    ترمه بعد از ۲دقیقه اومد:
    بریم.
    همینطور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:
    ترمه ببین،بردیا که بود؟دوستم؟
    ترمه_خوب؟
    _بنظرم باید بریم پیشش و ازش درباره ی احضار روحمون سوال بپرسیم و اتفاقاتی که افتاده رو براش تعریف کنیم.شاید تو اصن مدیوم نباشی.شاید اصن هیچکدوم از ما ۳ تا مدیوم نباشیم.پس چطور اون روح احضار شد؟یا شاید هم جن؟
    ترمه_آره راست م...میگی.باید ب...بریم پیشش.کی م...میریم پیشش؟
    _نمیدونم.باید باهاش تماس بگیرم و یه قرار بزارم.
    ترمه وارد مغازه شد:
    کار خوبی میکنی...
    وارد مغازه شدم و به مردی که پشت میز نشسته بود سلام کردم.ترمه قبل از من سلام کرده بود و داشت به چیپسا نیگا میکرد.
    _ترمه تو چیپس رو انتخاب کن،من میرم ماست موسیر بردارم.
    ترمه_باشه.
    رفتم از تو یخچال یارو ماست موسیر برداشتم.دستمو تو جیبم کردم.یه ۵هزار تومنی و یه ۱۰هزار تومنی تو جیبم بود.ترمه ۳تا چیبس برداشت.۲ تاش با طعم کچاب و یکی دیگش با طعم ماست و ریحون.احتمالا برای خودش بود.پولو حساب کردیم و چیبس ها و ماست رو تحویل گرفتیم و رفتیم توی راه پله های ساختمون.
    _به تمنا هم بدیم؟
    ترمه_نمیدونم.ولی ن...نه ف...فعلا.باید آدم ش...شه.
    _موافقم.
    ترمه_بریم خ...خونه ی ما.
    زنگ خونه ی ترمه اینارو زدیم و منتظر موندیم.مامانش درو باز کرد:
    به به سلام!چه عجب خونه ی تمنا اینا تلپ نشدین.
    _سلام! آخه بابای تمنا داره میاد.
    مامان ترمه_آها تعجب کردم.تمنا کو؟
    _منتظر باباشه.
    ترمه_سلام!
    مامان_چه عجب سلام کردی.
    ترمه خندید و چیزی نگفت.مامانش از جلوی در کنار رفت:
    بفرمایید تو...
    رفتیم تو خونه و در اتاق ترمه رو باز کردم.روی تخت نشستم و چیپسمو باز کردم.چیپسی دهنم گذاشتم و خرچ خرچ کنان گفتم:
    فردا بریم دیدن بردیا؟
    ترمه "هیسی" گفت و به در اتاقش اشاره کرد.فهمیدم منظورش اینه که مامانش نفهمه.
    ترمه_نمیدونم ب...بریم.اول باید با ت...ت...تمنا هماهنگ کنیم.
    _اهوم فکر خوبیه.
    ترمه با خنده کنارم نشست:
    عوضی یکم نمیخ...نمیخوایی ب...به منم چ...چیپس بدی؟!
    تقریبا یک ساعت بود که توی اتاق ترمه داشتیم حرف میزدیم.یه آن در اتاق با شدت باز شد و تمنا داخل اتاق شد:
    کثافتا چیپس میخورین به من نمیدین؟
    با تعجب گفتم:
    تو از کجا میدونی؟
    تمنا همونطور که چشماشو ریز کرده بود گفت:
    زنگ زدم خونه ی ترمه اینا ننش برداشت.گفتم "دارن چیکار میکنن؟" ننش گفت "دارن چیپس میخورن و تو اتاق ترمه ان.تو چرا اینجا نیستی؟"
    _بابات کو؟
    تمنا_۲ ساعتی میشه که اومده.چون خسته بود گرفت خوابید.
    تمنا خودشو بین منو ترمه پرت کرد که سرش خورد به دیوار پشت تخت.منو ترمه از خنده افتادیم پایین تخت.حقش بود!در حالی داشتم از خنده تلف میشدم گفتم:
    تا تو باشی که از این کارا نکنی.
    ترمه به زور گفت:
    سرش داغون شد!
    _چوب خدا صدا نداره...
    باز دوباره زدیم زیر خنده.اصن نفس نمیتونستم بکشم!تمنا با قیافه ای که از دور داد میزد میخواد مارو با دستاش خفه کنه گفت:
    خفه شین دیگه اه!
    بالاخره بعد از ۱۰ دقیقه ساکت شدیم و اومدیم رو تخت نشستیم.ترمه با صدای آرومی قضیه ی رفتن پیش بردیارو برای تمنا تعریف کرد.تمنا با قیافه ای مچاله گفت:
    پس فردا باید بریم پیش خالم اینا...
    ترمه_چرا؟
    تمنا_چون که زیرا! چون بابا اومده و میخوان ببیننش.
    _خوب احمق جون ما که فردا میخواییم بریم؟
    تمنا_بابام نمیزاره...خودت میدونی که وقتی میاد کلی بهم گیر میده.یادتونه سر یه "عکس" روانیم کرد؟هی میگفت عکس تلگرامتو عوض کن؟هه به قول خودش رگ قلمبه کرده بود.روانیه بابا! یه عده سادسیمی اسم اینکارشونو میزارن "غیرت".
    _تو کاریت نباشه ما راضیش میکنیم.
    تمنا_آخه چجوری؟
    با صدای نوتریکا سکته زدم:
    من رو ذ...ذهنش ت...ت...تاثیر میذارم.
    ترمه دستش رو گذاشت رو قلبش:
    چرا اینطوری و...و...وارد م...میشی؟
    نوتریکا_ببخشید!
    _زهرمار!گفتی چیکار میکنی؟!
    نوتریکا_رو ذهنش ت...تاثیر می...میذارم.
    تمنا_یعنی چی؟
    نوتریکا_یعنی وادارش میکنم که قبول کنه.یه جورایی کنترل ذهن.
    _واو! چه کار باحالی!
    تمنا_نه!
    ترمه_چی؟
    تمنا_نمیخواد اینکارو بکنی.
    نوتریکا_تمنا!
    تمنا_نمیخوام اینکارو برام بکنی.حاظرم نیام اما تو اینکارو برام نکنی.
    ترمه_تمنا خواهش م...میکنم ب...بس کن.
    تمنا_نمیخوام!
    بی توجه به تمنا گفتم:
    پس نوتریکا تو همین کارو بکن،ما هم میریم از رفیقم میپرسیم.حله؟
    نوتریکا_حله!
    **************
    ترمه_اینجاس؟
    _آره.همون در سیاهه.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تمنا_تنها زندگی میکنه؟
    _نه اما مامان باباش همیشه سر کارن.برای همین بیشتر اوقات تنهاس.
    ترمه_خوش بـ...به حالش!
    خندیدم و زنگ رو زدم.بردیا آیفون رو برداشت:
    ها؟بله؟
    _امیرم درو باز کن.
    بردیا_چرا باز اومدی اینجا؟فکر کردی شهر هرته؟
    _من همین صبح باهات درباره ی احضار روحمون صحبت کردم.
    بردیا_آهـــا!بیا بالا نفله.
    و بعد درو زد.تمنا خندید:
    ایول!خیلی باهاش حال کردم!
    ترمه_موافقم.
    رفتیم تو.تمنا و ترمه داشتن از پله ها بالا میرفتن که گفتم:
    هوی دهاتی ها! اینجا آسانسور داره.
    تمنا_خودمون میدونستیم.
    ترمه و تمنا برای اینکه ضایع نشن لجبازی کردن و از همون پله ها رفتن بالا.منم ناچار دنبالشون رفتم.تمنا و ترمه پشت سر من بودن.بردیا توی چهار چوب در واستاده بود:
    به به نفله جان چطوری؟دوست دخترات کجان؟مگه نگفتی میاریشون؟باو میخواستم یکم مخشونو بزنم تـا...
    صدای ترمه از پشت سرم اومد:
    غیب؟! نوچ نوچ نوچ نوچ...
    بردیا دست پاچه شد:
    اِاِاِ سلام خانوما...م...من داشتم یه چیز دیگه به امیر میگفتم.یه دخترای دیگه!
    تمنا خندید:
    آره واضحه!
    خندیدم و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم:
    بردیا،شانس اوردی که ترمه و تمنا از اون دخترای لوس نیستن و زود بهشون بر نمیخوره...وگرنه الان باید بهشون شکلات میدادی تا گریه شون بند بیاد.
    بردیا از چهارچوب در کنار رفت و خندید:
    خداروشکـر!
    رفتیم تو و دست دادیم:
    خوبی؟
    بردیا_اهوم.تو چطور؟
    _خوبم.
    ترمه و تمنا هم دست دادن و احوال پرسی کردن.رفتیم رو مبل های قهوه ایشون نشستیم.بردیا خواست پذیرایی کنه که نشوندمش:
    بس کن دیگه.ما که مهمون نیستیم!
    بردیا_باشه حالا...
    _خفه دیگه.ما تا ۱ ربع دیگه میریم.
    بردیا_باشه.خوب تعریف کنید احضار روحتون به کجا رسید؟!
    بعد از این حرفش خندید.منم خندیدم:
    راستش همین عجیبه دیگه...کی براش تعریف میکنه؟
    تمنا_من براش تعریف میکنم.
    تمنا کل ماجرا رو برای بردیا توضیح میداد و بردیا با دقت گوش میکرد.وقتی تمنا به سفید شدن چشمای ترمه رسید،بردیا کپ کرد:
    چی؟! اصلا همچین چیزی ممکن نیست...
    _از خود ترمه بپرس...چشماش سفید شده بود.
    ترمه_آره.
    بردیا_چه حالتی داشتی؟
    ترمه_اممم...احساس م...می...میکردم در حال خ...خفه ش...شدنم.یکی انگار م...منو کنترل م...میکرد.
    بردیا_امکان نداره یه جن بتونه تسخیرت کنه.چون موقع تسخیر جن کاملا بیهوش میشی و اصن هیچی نمفهمی که اون جن داره چیکارت میکنه.
    ترمه_مشکل همینجاس.م...من ه...همچیو میفهم...میفهمیدم ولی کسی به جای م...من داد زد.
    بردیا_ناراحت نشی اما تو چرا لکنت داری؟
    ترمه_ل...لکنت ندارم لکنت گ...گرفتم.
    بردیا_چطوری؟!
    _از ترس.داستانش مفصله بعدا باید برات بگم.
    بردیا_آها...خوب من باید فکر کنم.
    _یعنی الان نمیتونی به ما جواب بدی؟
    بردیا_نگفتم که برین!گفتم باید الان فکرکنم.امیر پاشو برو یه چایی بریز.
    _باشه.
    از جام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم.کلا خونشون کوچیک بود و به دردشون میخورد.نه اینکه پول نداشته باشن...بابا و مامانش از خونه های بزرگ بدشون میومد و اصلا حوصله ی خونه ی بزرگ رو نداشتن.یه خونه ی۱۳۰ متری ۲ خوابه بود که بیشتر اتاقا رنگ کاغذ دیواریش قهوه ای و نسکافه ای بود.به نظرم که خیلی خوشگل بود.لیوانارو گذاشتم تو سینی و به سمت هال رفتم.بردیا داشت فکر میکرد و تمنا هم چرت(!)میزد.ترمه داشت با موبایلش بازی میکرد.سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم:
    چی شد؟
    بردیا_ترمه مدیومه.
    _چــــی؟
    بردیا_اونطور که خودش گفت احساس خفه شدن داشته.ببینم ترمه تو تاحالا احضار روح کرده بودی؟
    ترمه_نه.
    بردیا_خوب پس چون بار اول بوده احساس خفگی بهش دست داده بوده.و اینکه میگه کسی داشت کنترلم میکرد.احتمالا روح مامان تمنا داشته کنترل میکرده و به واسطه ی اون پیامش رو به شما میرسونده.
    تمنا_اما چرا مامانم مارو داشته اذیت میکرده؟
    بردیا_شاید...یه جن هم احضار شده باشه.
    _شاید! ولی اخه ترمه...
    بردیا_من مطمئنم اون مدیومه.
    حرف بردیا درست بود اما چطوری تمنا با مژگان و ریما هم احضار روح کرده بودن؟! به تمنا نیگا کردم.اگه جلوی ترمه بگیم که تمنا احضار کرده حتما سر تمنارو میکند و به باباش میگفت.به تمنا اشاره کردم که بگم؟تمنا با هول سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.کم کم چاییمونو خوردیم و از جامون بلند شدیم:
    خب دیگه بریم...
    بردیا_کجا میرین؟بمونید بابا تنهام.
    _آخه به زور مامان ترمه رو پیچوندیم.
    بردیا خندید:
    آها...! نگو قضیه اینه!
    ترمه و تمنا شالشونو سرشون کردن.میخواستم یه جوری ترمه بره پایین تا بتونم به بردیا قضیه رو بگم.
    _بچه ها شما برین پایین تا من آژانس بگیرم.
    به تمنا اشاره کردم که سریع بره.تمنا هم سرشو تکون داد و تا دم در رفت.ترمه هم خدافسی کرد و رفت پایین.تمنا سریع اومد پیش ما:
    بدو بهش بگو.
    نفس عمیقی کشیدم و سریع موضوع رو براش تعریف کردم.بردیا مبهوت به تمنا نیگا میکرد:
    یعنی چی؟!
    (ترمه)
    پایین ایستاده بودم و منتظر اون دوتا بودم.هم یه جورایی خوشحال بودم و هم ناراحت!نمیدونم چرا اینا نمیان پایین؟مگه یه تلفن زدن به آژانس چقدر طول میکشه؟
    نوتریکا_سلام نفسم(!)
    با صدای نوتریکا از جا پریدم:
    تو نم....نمیتونی مثه آدم ظ...ظاهر شی؟
    نوتریکا خندید:
    نه چون جنم!
    _اوف بمیری.
    نوتریکا_تمنا و امیر ک...کوشن؟
    _بالا دارن...
    نوتریکا حرفمو قطع کرد:
    دارن آاژانس میگیرن.
    _وقتی ف...ف...فکرمو میخونی چ...چرا میپرسی؟
    نوتریکا لبخند شیطونی زد:
    دوست دارم ازت ح...حرف بک...بکشم.
    _راستی یه سوال اس...ساسی؟
    نوتریکا_بنال؟
    _تو چطوری...
    نوتریکا باز با جفتک اومد وسط حرفم:
    میخوایی بپرسی چ....چطوری فکرتو م...میخونم؟افکارت ناخوداگاه به سم....سم...سمتم میان.
    _م....م...مثلا یه جای ش....شلوغ باشی دیوونه ن...نمیشی؟! آخه همش افکارا ب...به ذهنت میان.
    نوتریکا_راس...راستشو بخوایی خ...خیلی افتضاحه.سعی م...میکنم جاهای ش...شل...شلوغی نرم.
    _پس سی...سینما ا...اومدی داغون ش...شدی؟
    نوتریکا_از داغون ب...بدتر.اصن ه...هیچی از ف...فیلم نفهمیدم.
    _پس چرا جلوی امیر اینا...
    نوتریکا_چون م...میخواستم توسط ت...تمنا ض...ضایع نشم.
    _آها...نمیتونی کاری ک...کنی که افکار ب...به سمتت نیان؟
    نوتریکا_نه چشم س...سوم رو نمیشه ب...بست.
    _چی؟!
    نوتریکا تکرار کرد:
    چشم سوم...چشم س...سوم همه ج...جنا بازه.تازه به غ...غ...غیر از این،چاکرا*های د...دیگشونم ب...ب...ب...بازه.
    _چــــی؟من نمیفهمم!
    نوتریکا_ببین م...ما کلا ۷ تا "چاکرا " د...داریم.چ...چ...چشم سوم جز شی...شیشمین چ...چاکراست.
    _چیکرای انسانا ب...باز نیست؟!
    نوتریکا_چیکرا نه!چاکرا! ن...نه ب...باز نیست.
    _همه ی ج...جنا ب...بلدن ذهن ب...بخونن؟
    نوتریکا_بعضیاشون م...میتونن وبعض...بعضیاشون نمیتونن.
    _چ...چاکرا یعنی چی؟
    نوتریکا_چاکرا ک...کلمه ای سانسکریت و ب...به مع...معنای چرخ هستش.اوه اوه...امیر و تمنا د...دارن م...میان.تو نت(اینترنت)ب...بزن چاکرا برات م..میاره.فعلا.
    بعد از این حرفش غیب شد.همزمان با غیب شدنش تمنا و امیر اومدن.
    _چقدر ط...ط...طولش دادین.
    امیر_آره یکم دیر شد.
    صورتشون کمی رنگ پریده بود.وا؟بیخیال...آژانس اومد و سوار شدیم.چون اینترنت همراه داشتم سریع تو نت سرچ کردم:
    "چاکرا یعنی چه"
    رو اولین وب کلیک کردم و شروع کردم به خوندن: " *چاکراها (مراکز انرژی) مراکز هفتگانه قدرتند که در ستون فقرات در کالبد اثیری قرار دارند و در واقع رابط بین روح و جسم هستند. چاکرا کلمه ای سانسکریت و به معنای چرخ است. چاکراها مدام در حال چرخش هستند که به آنها نیروی حیات هم می گویند و از میان شبکه ای از مجراهای باریک به نام نادی در سراسر بدن جریان دارند. در حدود ۷۲۰۰۰ نادی در کالبد انسان وجود دارد. چاکراها روی نادی اصلی قرار دارند و در سرتاسر ستون فقرات امتداد دارند.چاکراها دوار هستند.
    چاکراهای اصلی، اعضای حیاتی کالبد فیزیکی را کنترل می کنند و به آنها انرژی می دهند. چاکراهای اصلی مانند نیروگاهی هستند که اگر به خوبی کار نکنند، اعضای حیاتی ضعیف یا بیمار می شوند، زیرا برای درست کار کردن انرژی حیاتی کافی را ندارند. در شرق آنها را به نیلوفر آبی تشبیه کرده اند؛ دایره ای که گلبرگ ها احاطه اش کرده اند.
    بدن ما شامل انرژی های مثبت و منفی است. سمت راست بدن حاوی انرژی مثبت و سمت چپ بدن حاوی انرژی منفی است. این انرژی ها بر مسیر چرخشی چاکراها نیز تاثیر می گذارند. به نظر می رسد هر چاکرا نام و رنگ به خصوصی نیز دارد که به طور مارپیچ از مرکز آن به سمت بیرون در حرکت است و به یکی از رنگ های رنگین کمان مربوط می شود. هزاران سال است که چاکراها در شرق شناخته شده و مورد استفاده قرار گرفته اند." "اسم هفت چاکرا :۱_
    چاکرای ریشه ۲_چاکرای خاجی ۳_چاکرای خورشیدی ۴_چاکرای قلب ۵_چاکرای گلو ۶_چاکرای پیشونی(چشم سوم) ۷_چاکرای فرق سر"
    با خوندن این مطالب حسابی هیجان زده شدم!چقدر باحاله...یعنی میتونم فعالشون کنم؟! ای کاش رفتم خونه سریع نوتریکارو ببینم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    با صدای امیر به خودم اومدم:
    چند میشه؟
    راننده_قابل شمارو نداره...
    امیر_ممنونم.
    راننده_۶ هزار تومن.
    اگه عجله نداشتم که برم خونه،حتما چک و چونه میزدم با راننده ولی الان حسابی هیجان داشتم.در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین و درشو باز گذاشتم تا تمنا هم پیدا شه.کلیدم رو از تو جیبم در اوردم مشغول باز کردن در شدم.صدای ناله ی امیر اومد:
    چقدر گرون میگیرن لامصبا...
    در و هل دادم و رفتم تو:
    خودتو نکش! تازه آژانس های دیگه خیلی گرون تر میگیرن این بنده خدا تازه کم گرفت.
    امیر_هوووی! از همین الان بگما...۲ تومن تو میدی و ۲ تومن.۲ تومنم خودم هستم.فهمیدین؟
    _عمرا اگه بهت بدم.
    تمنا_منم همینطور.میخواستی پول ندی.
    امیر_کثافت آشغال پولمو بده.
    تمنا_هه هه...امیر بیند در خواب پنبه دانه.
    همینطور که از پله ها بالا میرفتم به جر و بحثشون هم گوش میدادم.باورم نمیشه فقط برای ۲ تومن داشتن همیدیگرو میکشتن و چه حرفایی میزدن.خندم گرفته بود.موبایلم زنگ زد.از تو جیبم کشیدمش بیرون:
    بله مامان؟
    مامان_کجایی تو بچه؟
    _تو راه پله ام.
    مامان_ا؟واقعا؟
    _آره م...مگه تعجب داره؟
    مامان_آخه من خونه ی مامانی(ننه ی ننم)هستم.
    _ای جوون یعنی خ...خونه خالیه؟کسی نی...نیست؟!
    مامان_زهرمار!مگه میخوایی چیکار کنی؟
    هول شدم:
    باو خو تو نیستی خوش...خوشحالم دیگه.
    مامان_خیلی ممنون عزیزم.
    با تعجب چشمام شد.وقتی اینو به شوخی به مامان میگفتم همیشه فحشم میداد ولی الان...
    _مامان؟خودتی؟
    مامان_آره عزیز دلم...
    _چی؟!
    مامان_خوب دیگه خانم گل، برو عشقم دیرت شد.بعدا باهات تماس میگیرم.آره آره...فدات.قربون اون خنده هات.خدانگهدار.
    مامان گوشیو قطع کرد،ولی من هنوز تو شوک حرفاش بودم.محاله مامان باهام اینطوری حرف بزنه.یعنی محاله ها محاله.
    امیر تمنارو هول داد و به من گفت:
    چه مرگته؟چی شده؟
    _بچه ها باورتون میشه؟
    تمنا_آره چی شده؟
    _ننم به من گ...گ....گفت عزیز د...دلم!
    تمنا و امیر:
    نـــه؟!
    در خونمونو با کلیدم باز کردم:
    اهوم...
    امیر خندید:
    والا من که باورم نمیشه.بهتره توهم باور نکنی.
    تمنا_زیاد امیدوار نشو،حتما کسی پیشش بوده که اینطوری با تو حرف زد.
    _صددرصد! میایین تو خونه؟
    تمنا_په چی فکر کردی؟
    رفتم تو خونه و کفشام رو در اوردم.مانتوم رو از تنم کندم و شالم رو از سرم برداشتم.مانتو و شالمو گذاشتم رو مبلو خودمو ولو کردم رو مبل.
    نوتریکا_سلام.
    قبل از اینکه چیزی بگم تمنا دستشو زد به کمرش و به لحن طلبکاری پرسید:
    هی! تو کار و زندگی نداری که میایی پیش ما ولو میشی؟
    نوتریکا_راستشو بخوایی نه.
    تمنا_قبل از اینکه ترمه تورو ببینه هم اینقدر به ترمه سر میزدی؟
    نوتریکا_نه...چون اون منو نمیدید.
    _نوتریکا بیخیال.خوب بقی...بقیشو توض...توضیح بده؟
    نوتریکا_چی رو؟
    _چشم سوم و....
    نوتریکا_آها باشه.
    امیر_واستا ببینم *چشم سوم چیه؟
    نوتریکا نفس عمیقی کشید:(ماجرارو با لکنت میگفت)
    *چشم سوم مثل یک لوبیاست که بين ۲ ابرو هست و کار اون دريافت سيگنالهای انرژی و حتی ارسال اونا هم هست.ما با استفاده از اين چشم ميتونیم امواج انرژی که تو محيط هست رو حس کنیم و اين امواج رو از طريق مغز يا روح تجزيه و تحليل کنيم و در نهايت پيام مربوطه راو به تصوير بکشيم. اين پيام ميتونه يک تصوير، يک حس و يا هر چيز ماورايی باشه.(نفسی گرفت و ادامه داد)معمول استفاده من از اين چشم ارسال حس آرامش به دیگران و دريافت تصاوير انرژيکی اجسام و اشخاصه. يعنی با استفاده از اين چشم من ميتونم هاله افراد موجودات فرا مادی و يا دردها و هر چيز غير مادی و انرژيکی رو با استفاده از اين چشم ببینم.چشم سوم اسمای زیادی داره.من الان براتون مثال میزنم:
    چشم معرفت، چشم بصیرت، چشم دل، چشم درون، تیسراتیل و آجنا.خیلی از اسمای دیگه هم داره که حوصله ندارم بگم.پایان!
    _چه باحال!
    امیر_اصن ماجرا چیست فرزندانم؟
    نوتریکای بیچاره ۳ ساعت چاکراها و چشم سوم رو برای این ۲تا خنگول تعریف کرد و اینا هم فقط سوال میپرسیدن:
    _چطور باید فعالش کرد؟
    _آدما هم از اینا دارن؟
    _به ماهم یاد بده از این جادو بازی ها(!)
    _ما چشم چهارم هم داریم؟پنج چی؟شیشم چی؟هفتم چی؟هشتم...
    _خطر داره؟
    نوتریکا با حوصله برامون تعریف میکرد و ماهم گوش میدادیم.
    امیر_نوتریکا...بعد این کارایی که میگی خطر نداره بریم سمتش؟
    نوتریکا_همیشه چیزای با ارزش یه بدی هایی هم داره.بله خطر داره.
    _چه خط..خطری؟
    نوتریکا_جنا میتونن بهتون دسترسی پیدا کنن.
    تمنا_یعنی...
    نوتریکا_آره جنا میتونن اذیتتون کنن اما در مقابل ارزش هاش هیچی نیست.میتونین ذهن بخونین،میتونین یه جورایی کنترل ذهن انجام بدین.البته میل خودتونه...من زورتون نمیکنم ولی اگر خواستین اینکارو بکنید،رو کمک منم حساب کنید.
    _نظر شما چی...چیه بچه ها؟
    امیر_من که زندگی پر هیجان رو دوست دارم.از زندگی یکنواخت خوشم نمیاد.
    _منم نظرم ه...همینه.تو چی تمنا؟
    تمنا_به دردسراش نمی ارزه...
    _چی؟!
    تمنا_اینو هم در نظر بگیرین که در کنار منافعش کلی جن خفتمون میکنن.
    نوتریکا_خب میتونین یه دعا همیشه تو گردنتون بندازین.
    تمنا پوزخندی زد و چشماشو ریز کرد:
    فک نکنم همه چی با یه دعا حل بشه...
    نوتریکا_خوب راست میگی بعضی جن ها با دعا هم نمیرن.چون خیلی قوین.به هرحال میتونین برای خودتون یک حفاظ داشته باشین.راه های زیادی داره.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _من که پایه ام.دردس...سراش برام ه...ه....هیچی نی...نیست.
    امیر_منم همینطور.
    منتظر به تمنا نیگا کردیم.اون از بچگی با ما بزرگ شده بود و محال بود ازهیجان خوشش نیاد.با مکث گفت:
    خوب...منم...خیلی خوب! منم میخوام چشم سومم رو باز کنم.
    لبخندی زدیم و دوباره اطلاعات گرفتن از نوتریکا رو از سر گرفتیم.حس میکردم کمی تمنا با نوتریکا نرم تر شده.البته فقط یکم!غرق بگو بخند بودیم که موبایل تمنا زنگ زد:
    تمنا_بله بابا؟
    بابای تمنا_.....
    تمنا_واقعا؟چرا؟
    بابای تمنا_.....
    تمنا چشاش برق زد:
    ای جوو....نه یعنی چه بد! خیلی بد شد که...ای بابا.باشه پس تا فردا نمیایین؟چه خـ...بد!(آه ساختگی کشید)باشه پس...قربونتون خدافس.
    بعد از اینکه ارتباط رو قطع کرد دادی زد و از جاش پاشد و شروع کرد به قر دادن.نوتریکا زد زیر خنده.فک کنم ذهنشو خوند.تمنا قر بانمکی به کمرش داد و ابروهاشو تند تند انداخت بالا:
    بابام زنگ زد گفت که همین الان از بیمارستان(باباش دکتره)بهم زنگ زدن گفتن بیا لازمت داریم و نیرو نداریم و فقط تورو داریم.و اینکه تا فردا هم نمیاد.پس...هم بابارو نمیبینم و هم فامیلام رو.چون وقتی بابا از بیمارستان بیاد حتما خستس و قرار فردا که باید میرفتیم پیش فامیل هم کـنسـله!یـوهـو!
    امیر با خنده گفت:
    چه خرشانسه این...!
    _خوش به حالش.ما ک...که از...از این ش...شانسا ن...نداریم.
    تمنا روی مبل نشست و با لبخند ملیحی به ما خیره شد:
    ما اینیم دادا !
    بعد از کلی خندیدن نوتریکا گفت:
    ب...بچه ها...از الان میخوای....یین تمرین رو ش...شروع کنید؟
    با ذوق گقتم:
    آره.
    نوتریکا_تو گوشیت س...سرچ ک...کن
    قبل از اینکه ادامه حرفشو بزنه گفتم:
    تو میدونی س...سرچ چیه؟
    نوتریکا_پ ن پ فقط ت...تو م...میدونی.خوب داشتم زر م...میزدم.سرچ کن "تمرین آیینه" و ب...برای خ...خودمون ب...بخون.
    تمام کارایی که گفت رو انجام دادم و اولین وبی که دستم اومد رو روش کلیک کردم:
    "رای انجام تمرین به یک آینه ساده با ابعاد 15*20
    یک جای نیمه روشن
    ویک حوصله و ٢۰ دقیقه وقت برای تمرین نیاز دارید. اصله ی ۶۰ سانتی متر از دیوار بنشینید و آینه را روبروی صورت روی دیوار بصورت قدی نصب کنید. سپس ٣ نفس عمیق بکشید و به مردمک چشمتان توی آینه یا نوک بینی توی آینه متمرکز شوید و سعی کنید تا جایی که ممکن است پلک نزنید اگر کوچکترین سوزشی در چشم پیدا شد چشمان را ببندید و بعد از چند لحظه دوباره باز کنید و ادامه دهید .. در طول روزهای متوالی که این تمرین را انجام میدهید کم کم زمان باز بودن چشمها را بیشتر کنید تا ٢۰ دقیقه را کاملا با چشم باز و تمرکز انجام دهید.
    وقتی توی مردمک خود تمرکز میکنید و یا نوک بینی باید کاملا محو همان نقطه شوید به این ترتیب کم کم صورت کج و ماوج میشود وتبدیل به صورت دیگری میشود تمام صورت سیاه میشود (تصویر آینه)و اگر بتوانید باز هم تمرکز را حفظ کنید صحنه ها و چیزهای را مشاهده میکنید که نشان از باز شدن چشم سوم و دیدن نادیدنیهاست . هر وقت توانستید به این مرحله برسید توضیح تصاویر و علت آنرا خواهم گفت."
    تمنا_او مای گاد!
    امیر_الان انجام بدیم؟
    نوتریکا_آره.
    امیر_آیینه قدی از کدوم گورمون بیاریم؟
    نوتریکا_مگه نیست؟
    _چرا هست.جل...جلوی در خونمون ه...هست.
    همه رفتیم جلوی در خونه.
    تمنا_کی میخواد اول انجام بده؟
    _من.
    ۶۰ سانتی متر از آیینه فاصله گرفتم و چهار زانو زدم.
    _نوتریکا به نظرت ذل ب...ب...بزنم به...چ...چ...چشمام یا...
    نوتریکا_بنظرم چ...چشمات.نوک دماغ زیاد ج...ج...جالب ن...نیس.
    دستام رو گذاشتم رو زانو هام و نفس عمیقی کشیدم.تمنا سریع گفت:
    اینگار میخواد آپولو هوا کنه.
    _نوتریکا م...ممنون میشم این د...دوتارو ب...ببری توی هال چ...چون ح...حواسمو پ...پرت میکنن.مخصوصا تمنا!
    تمنا حرصی شد و لگد محکمی به پام زد و رفت توهال.امیر هم با خنده پیش تمنا رفت.نوتریکا درحال که میخندید با فاصله از من دراز کشید و به سقف خیره شد.با لبخند به تصویرم توی آیینه خیره شدم.جوون چه چشایی دارم!خخ شوخیدم چشام قهوه ایه مثه آدمای معمولیه دیگه.
    نوتریکا_اینقدر توی ذ...ذهنت ور نزن و ک...ک...کارتو انجام بده!
    نیشخندی زدم و سعی کردم همه چیز رو از ذهنم پاک کنم و به جاش به این کاری که دارم میکنم فکر کنم.به مردمک چشمم ذل زده بودم و سعی میکردم پلک نزنم.و موفق هم شدم.تقریبا ۵ دقیقه بود به مردمک چشمم ذل زده بودم و تمرکز کرده بودم و نوتریکا هم داشت چرت میزد.البته نه اینکه بخوابه چشماشو بسته بود و دستش رو روی چشماش گذاشته بود.با دقت به مردمکم نیگا میکردم.از اولی که ذل زده بودم به آیینه تصویرم تار شده بود.تا الان که هیچی نشده بود.داشتم خسته میشدم.توی آیینه اطرافم کمی سیاه شد.سریع چشمامو بستم و بازشون کردم.چشمم میسوخت یکم.تصوریم توی آیینه تقریبا سیاه سفید شده بود.کم کم چشمام شروع کرد به تغییر کردن.نوتریکا قبلش بهم گفته بود که نترسم و این حالت پیش میاد.با کنجکاوی ذل زده بودم به آیینه تا ببینم چی میشه.چشمام کشیده شدن و لبام از هم فاصله گرفتن.طوری که انگار میخوان پاره بشن.دماغمم محو شد...و گونه هام فرو رفتن تو پوستم.خون از چشمام سرازیر شد و صورتم سفید سفید شد.موهاش در مقابل چشمام شروع کردن به بلند شدن.به شدت جا خوردم.طوری که نوتریکا با ترس از جا پرید و به سمتم خم شد:
    ترمه؟ترمه؟چ...چی...چیشده؟
    اما من هنوز تو شوک صحنه بودم.اون زنی که توی آیینه بود پوزخندی تحویلم داد و دستش رو بالا اورد و گذاشت روی شیشه ی آیینه.دهنش داشت جر میخورد.خیلی حال بهم زن بود...فکش از ۲ طرف جــ ر خـ ـورد و گوشت های دهنش و فکش آویزون موندن.نوتریکا به شدت تکونم میداد،اما من واقعا نمیتونستم چشم از صحنه ی روبروم بردارم.دوست داشتم بالا بیارم.خیس عرق بودم و کاری از دستم بر نمیومد.با ضربه ی خیلی محکمی که نوتریکا با دست لطیفش به صورتم زد به خودم اومدم و دستم رو گذاشت رو گوشم و از ته دلم داد کشیدم.نوتریکا دستشو از رو گوشم به زور برداشت:
    ترمه!ترمه!بس ک...کن...بس..بسه...تموم شد...تم...تموم شد...
    تنم میلرزید،نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا