بعد از آنکه پلیسها آمدند و یاس به آنها گفت که شکایتی ندارد و رفع زحمت کردند، یاس و مسـتانه به خانه رفتند. میخواستند کمی استراحت کنند و برای مهمانی که امشب برپا بود، آماده شوند. البته بیشتر یاس. مسـتانه که با خیال راحت از نیمههای شب تا خود ساعت هفت صبح را خوابیده بود. مهمانی برای برهان تراب بود که به مناسبت افتتاح بزرگترین شعبهی جدیدشان در مرکز شهر میخواستند جشن بگیرند. یاس و دونفر از کارمندهایش به اختیار خودش دعوت شده بودند و یاس تصمیم داشت مسـتانه را با خود ببرد. در این مهمانی مدیران تمام شرکتهایی که آقای تراب با آنها قرار داد بسته بود هم دعوت بودند. پس آن روز کم روزی نبود. یاس در رفتن و نرفتن مردد بود. مهمانیای که اکثر آن را جمعیت مذکر تشکیل میدادند و تمام آنها حریفها و رقیبهایش محسوب میشدند. اگر اتفاقی میافتاد، کسی بود که طرفش را بگیرد و مراقبش باشد؟ حقیقتاً خیر. حتی شاید بردن مسـتانه هم کار درستی نبود. هنوز دو به شک بود؛ اما برای آنکه جلوی رقیبانش کم نیاورده باشد و دلایل جانبی دیگر محض احتیاط، احتمال رفتن بود که به احتمال نرفتن یاس میچربید.
دوساعت بیشتر نخوابیده بود که مسـتانه با زنگزدنهای پیدرپیش قصد ربودنش را کرد. خواب آنقدر به یاس مزه کرده بود که صدای زنگخور تلفن همراهش که صدای ریتم دلنشین و آرام گیتار بود، در خوابش هم حضور پیدا کرد. طوری که در خواب میدید کسی برایش گیتار میزند. آنقدر این صدای گیتار تدوام پیدا کرد که بالاخره چشمانش را باز کرد. نام مسـتانه را که روی تلفن دید، دلش میخواست مسـتانه را با خود گوشیاش به دیوار مقابلش بکوبد. چشمش که به ساعت افتاد، با اکراه از جا برخاست. به سان کودکی میمانست که بد از خواب بیدار شده و بهانهگیر شده باشد. بیحوصله مانتو و شلوار و شالش را انتخاب کرد و از کمد بیرون کشید و روی تختش انداخت. هیچوقت حاضرشدنش بیش از ده دقیقه نمیشد. لااقل یکی-دوسال بود که اینگونه بیاهمیت زندگی میکرد. دختری که برای مهمانیرفتنش اهمیتی آنچنان به لباسهایش نمیدهد، همان دختری است که دیگر چیزی برای ازدستدادن ندارد. لباسهایش را پوشید. مثل همیشه به ضدآفتاب کمی رنگی و رژ کالباسیرنگش اکتفا کرد و بعد از برداشتن کیفدستی کوچکش، از پلهها پایین آمد. از مریمخانوم خداحافظی کرد و گفت که برای شام منتظرش نماند. از در که بیرون آمد، مسـتانه با رخش مشکیرنگش منتظر ایستاده بود. دلش میخواست کفشهای کمی لژدارش را از پاهایش در بیاورد و دقیقاً جایی روی سر مسـتانه فرود بیاورد؛ اما سعی کرد مسیر خانومی را پیشهی راه خود کند وبیخیال لهوپهکردنش شود. برای آنکه زیاد جلب توجه نکنند، تصمیم گرفته بودند با رخش معروف به مرجانسالار مسـتانه بروند. یاس در را که باز کرد، تازه توانست از پشت شیشههای دودی مسـتانه را ببیند. رژ قهوهای روشن زده بود و چشمهای درشتش با خط چشم باریکی بیشتر به چشم میآمد. کک و مک ریز صورتش با رنگ رژش همخوانی جالبی پیدا کرده بود و قیافهاش را دوستداشتنی میکرد. شال قهوهایاش با کیف و کفش همرنگش ست شده بودند و مانتوی مشکیرنگی هم پوشیده بود که جیبها و بندهای آستینش کرمرنگ بودند.
- خب؟ چطورم؟
- افتضاح! این چه وضعیه؟ خودت رو شبیه این دختر قرتیا کردی.
- وا! یاس؟ تو نبودی چند وقت پیش همین تیپم رو دیدی، کلی خوشت اومد؟
- الان فرق میکنه!
- چه فرقی؟
- خواب خوشم رو بهم زدی.
مسـتانه نرم خندید.
- حالا چرا اینطوری میخندی؟
- آرایشم خراب میشه.
اینبار نوبت یاس بود که بخندد؛ اما با صدای بلند و بدون هیچ ملاحظهای. یاس خاکیتر از این حرفها بود و مسـتانه در برخی موارد گاهی برعکس یاس میشد. البته تنها در برخی موارد!
- خب حالا! چشمات رو لوچ نکن. راه بیفت بریم که دیرمون شد.
- هر چی دیرتر، بهتر. بیشتر نگاهمون میکنن.
- مسـتانه؟ پس برای چی من رو این ساعت بیدار کردی؟
- بد کردم خواستم یهکم زود بیدار شی عین ارواح و اجنه نیای مهمونی؟ هر چند دقت که میکنم تأثیری نداشته.
یاس به پشتی صندلیاش تکیه داد و چشمهایش را بست.
- اگه تا دو دقیقه دیگه راه نیفتی، تضمینی نمیکنم برنگردم.
مسـتانه راه افتاد؛ اما از لج یاس هم که شده با سرعت روی دستاندازها میرفت و دقیقاً ماشین را روی هر چالهای که میدید، میانداخت. گویی مدیونش کرده بودند که نکند یک چاله را هم از دست بدهد. یاس هم بهجای این که بیشتر عاصی شود، به حرصخوردنهای زیرزیرکی مسـتانه بیصدا میخندید. مسـتانه که نگاهش به یاس افتاد، دست از لجبازیکردن برداشت. هرچند حاضر بود هرکاری بکند تا همین لبخندهای نادر و کمیاب یاس مانند دورهی قبل از فوت پدرش ماندگار و از روی لبهایش محو نشوند.
آقا نقد کنین.
یه علائم حیاتی نشون بدین تو رو خدا!
:(
دوساعت بیشتر نخوابیده بود که مسـتانه با زنگزدنهای پیدرپیش قصد ربودنش را کرد. خواب آنقدر به یاس مزه کرده بود که صدای زنگخور تلفن همراهش که صدای ریتم دلنشین و آرام گیتار بود، در خوابش هم حضور پیدا کرد. طوری که در خواب میدید کسی برایش گیتار میزند. آنقدر این صدای گیتار تدوام پیدا کرد که بالاخره چشمانش را باز کرد. نام مسـتانه را که روی تلفن دید، دلش میخواست مسـتانه را با خود گوشیاش به دیوار مقابلش بکوبد. چشمش که به ساعت افتاد، با اکراه از جا برخاست. به سان کودکی میمانست که بد از خواب بیدار شده و بهانهگیر شده باشد. بیحوصله مانتو و شلوار و شالش را انتخاب کرد و از کمد بیرون کشید و روی تختش انداخت. هیچوقت حاضرشدنش بیش از ده دقیقه نمیشد. لااقل یکی-دوسال بود که اینگونه بیاهمیت زندگی میکرد. دختری که برای مهمانیرفتنش اهمیتی آنچنان به لباسهایش نمیدهد، همان دختری است که دیگر چیزی برای ازدستدادن ندارد. لباسهایش را پوشید. مثل همیشه به ضدآفتاب کمی رنگی و رژ کالباسیرنگش اکتفا کرد و بعد از برداشتن کیفدستی کوچکش، از پلهها پایین آمد. از مریمخانوم خداحافظی کرد و گفت که برای شام منتظرش نماند. از در که بیرون آمد، مسـتانه با رخش مشکیرنگش منتظر ایستاده بود. دلش میخواست کفشهای کمی لژدارش را از پاهایش در بیاورد و دقیقاً جایی روی سر مسـتانه فرود بیاورد؛ اما سعی کرد مسیر خانومی را پیشهی راه خود کند وبیخیال لهوپهکردنش شود. برای آنکه زیاد جلب توجه نکنند، تصمیم گرفته بودند با رخش معروف به مرجانسالار مسـتانه بروند. یاس در را که باز کرد، تازه توانست از پشت شیشههای دودی مسـتانه را ببیند. رژ قهوهای روشن زده بود و چشمهای درشتش با خط چشم باریکی بیشتر به چشم میآمد. کک و مک ریز صورتش با رنگ رژش همخوانی جالبی پیدا کرده بود و قیافهاش را دوستداشتنی میکرد. شال قهوهایاش با کیف و کفش همرنگش ست شده بودند و مانتوی مشکیرنگی هم پوشیده بود که جیبها و بندهای آستینش کرمرنگ بودند.
- خب؟ چطورم؟
- افتضاح! این چه وضعیه؟ خودت رو شبیه این دختر قرتیا کردی.
- وا! یاس؟ تو نبودی چند وقت پیش همین تیپم رو دیدی، کلی خوشت اومد؟
- الان فرق میکنه!
- چه فرقی؟
- خواب خوشم رو بهم زدی.
مسـتانه نرم خندید.
- حالا چرا اینطوری میخندی؟
- آرایشم خراب میشه.
اینبار نوبت یاس بود که بخندد؛ اما با صدای بلند و بدون هیچ ملاحظهای. یاس خاکیتر از این حرفها بود و مسـتانه در برخی موارد گاهی برعکس یاس میشد. البته تنها در برخی موارد!
- خب حالا! چشمات رو لوچ نکن. راه بیفت بریم که دیرمون شد.
- هر چی دیرتر، بهتر. بیشتر نگاهمون میکنن.
- مسـتانه؟ پس برای چی من رو این ساعت بیدار کردی؟
- بد کردم خواستم یهکم زود بیدار شی عین ارواح و اجنه نیای مهمونی؟ هر چند دقت که میکنم تأثیری نداشته.
یاس به پشتی صندلیاش تکیه داد و چشمهایش را بست.
- اگه تا دو دقیقه دیگه راه نیفتی، تضمینی نمیکنم برنگردم.
مسـتانه راه افتاد؛ اما از لج یاس هم که شده با سرعت روی دستاندازها میرفت و دقیقاً ماشین را روی هر چالهای که میدید، میانداخت. گویی مدیونش کرده بودند که نکند یک چاله را هم از دست بدهد. یاس هم بهجای این که بیشتر عاصی شود، به حرصخوردنهای زیرزیرکی مسـتانه بیصدا میخندید. مسـتانه که نگاهش به یاس افتاد، دست از لجبازیکردن برداشت. هرچند حاضر بود هرکاری بکند تا همین لبخندهای نادر و کمیاب یاس مانند دورهی قبل از فوت پدرش ماندگار و از روی لبهایش محو نشوند.
آقا نقد کنین.
یه علائم حیاتی نشون بدین تو رو خدا!
:(
آخرین ویرایش توسط مدیر: