کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
بعد از آنکه پلیس‌ها آمدند و یاس به آن‌ها گفت که شکایتی ندارد و رفع زحمت کردند، یاس و مسـتانه به خانه رفتند. می‌خواستند کمی استراحت کنند و برای مهمانی که امشب برپا بود، آماده شوند. البته بیشتر یاس. مسـتانه که با خیال راحت از نیمه‌های شب تا خود ساعت هفت صبح را خوابیده بود. مهمانی برای برهان تراب بود که به مناسبت افتتاح بزرگترین شعبه‌ی جدیدشان در مرکز شهر می‌خواستند جشن بگیرند. یاس و دونفر از کارمند‌هایش به اختیار خودش دعوت شده بودند و یاس تصمیم داشت مسـتانه را با خود ببرد‌. در این مهمانی مدیران تمام شرکت‌هایی که آقای تراب با آن‌ها قرار داد بسته بود هم دعوت بودند. پس آن روز کم روزی نبود. یاس در رفتن و نرفتن مردد بود. مهمانی‌ای که اکثر آن را جمعیت مذکر تشکیل می‌دادند و تمام آن‌ها حریف‌ها و رقیب‌هایش محسوب می‌شدند. اگر اتفاقی می‌افتاد، کسی بود که طرفش را بگیرد و مراقبش باشد؟ حقیقتاً خیر. حتی شاید بردن مسـتانه هم کار درستی نبود. هنوز دو به شک بود؛ اما برای آنکه جلوی رقیبانش کم نیاورده باشد و دلایل جانبی دیگر محض احتیاط، احتمال رفتن بود که به احتمال نرفتن یاس می‌چربید.
دوساعت بیشتر نخوابیده بود که مسـتانه با زنگ‌زدن‌های پی‌درپیش قصد ربودنش را کرد. خواب آن‌قدر به یاس مزه کرده بود که صدای زنگ‌خور تلفن همراهش که صدای ریتم دل‌نشین و آرام گیتار بود، در خوابش هم حضور پیدا کرد. طوری که در خواب می‌دید کسی برایش گیتار می‌زند. آن‌قدر این صدای گیتار تدوام پیدا کرد که بالاخره چشمانش را باز کرد. نام مسـتانه را که روی تلفن دید، دلش می‌خواست مسـتانه را با خود گوشی‌اش به دیوار مقابلش بکوبد. چشمش که به ساعت افتاد، با اکراه از جا برخاست. به سان کودکی می‌مانست که بد از خواب بیدار شده و بهانه‌گیر شده باشد. بی‌حوصله مانتو و شلوار و شالش را انتخاب کرد و از کمد بیرون کشید و روی تختش انداخت. هیچ‌وقت حاضرشدنش بیش از ده دقیقه نمی‌شد. لااقل یکی-دوسال بود که این‌گونه بی‌اهمیت زندگی می‌کرد. دختری که برای مهمانی‌رفتنش اهمیتی آن‌چنان به لباس‌هایش نمی‌دهد، همان دختری است که دیگر چیزی برای ازدست‌دادن ندارد. لباس‌هایش را پوشید. مثل همیشه به ضدآفتاب کمی رنگی و رژ کالباسی‌رنگش اکتفا کرد و بعد از برداشتن کیف‌دستی کوچکش، از پله‌ها پایین آمد. از مریم‌خانوم خداحافظی کرد و گفت که برای شام منتظرش نماند. از در که بیرون آمد، مسـتانه با رخش مشکی‌رنگش منتظر ایستاده بود. دلش می‌خواست کفش‌های کمی لژدارش را از پاهایش در بیاورد و دقیقاً جایی روی سر مسـتانه فرود بیاورد؛ اما سعی کرد مسیر خانومی را پیشه‌ی راه خود کند وبیخیال له‌وپه‌کردنش شود‌. برای آنکه زیاد جلب توجه نکنند، تصمیم گرفته بودند با رخش معروف به مرجان‌سالار مسـتانه بروند. یاس در را که باز کرد، تازه توانست از پشت شیشه‌های دودی مسـتانه را ببیند. رژ قهوه‌ای روشن زده بود و چشم‌های درشتش با خط چشم باریکی بیشتر به چشم می‌آمد. کک و مک ریز صورتش با رنگ رژش هم‌خوانی جالبی پیدا کرده بود و قیافه‌اش را دوست‌داشتنی می‌کرد. شال قهوه‌ای‌اش با کیف و کفش هم‌رنگش ست شده بودند و مانتوی مشکی‌رنگی هم پوشیده بود که جیب‌ها و بند‌های آستینش کرم‌رنگ بودند.
- خب؟ چطورم؟
- افتضاح! این چه وضعیه؟ خودت رو شبیه این دختر قرتیا کردی.
- وا! یاس؟ تو نبودی چند وقت پیش همین تیپم رو دیدی، کلی خوشت اومد؟
- الان فرق می‌کنه!
- چه فرقی؟
- خواب خوشم رو بهم زدی.
مسـتانه نرم خندید.
- حالا چرا این‌طوری می‌خندی؟
- آرایشم خراب میشه.
این‌بار نوبت یاس بود که بخندد؛ اما با صدای بلند و بدون هیچ ملاحظه‌ای. یاس خاکی‌تر از این حرف‌ها بود و مسـتانه در برخی موارد گاهی برعکس یاس می‌شد. البته تنها در برخی موارد!
- خب حالا! چشمات رو لوچ نکن. راه بیفت بریم که دیرمون شد.
- هر چی دیرتر، بهتر. بیشتر نگاهمون می‌کنن.
- مسـتانه؟ پس برای چی من رو این ساعت بیدار کردی؟
- بد کردم خواستم یه‌کم زود بیدار شی عین ارواح و اجنه نیای مهمونی؟ هر چند دقت که می‌کنم تأثیری نداشته.
یاس به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
- اگه تا دو دقیقه دیگه راه نیفتی، تضمینی نمی‌کنم برنگردم.
مسـتانه راه افتاد؛ اما از لج یاس هم که شده با سرعت روی دست‌انداز‌ها می‌رفت و دقیقاً ماشین را روی هر چاله‌ای که می‌دید، می‌انداخت. گویی مدیونش کرده بودند که نکند یک چاله را هم از دست بدهد. یاس هم به‌جای این که بیشتر عاصی شود، به حرص‌خوردن‌های زیرزیرکی مسـتانه بی‌صدا می‌خندید. مسـتانه که نگاهش به یاس افتاد، دست از لجبازی‌کردن برداشت. هرچند حاضر بود هرکاری بکند تا همین لبخند‌های نادر و کمیاب یاس مانند دوره‌ی قبل از فوت پدرش ماندگار و از روی لب‌هایش محو نشوند.
آقا نقد کنین.
یه علائم حیاتی نشون بدین تو رو خدا!
:(
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس آدرس دقیق‌تر را خواند و چند دقیقه‌ی بعد درست جلوی در ورودی بودند.
    - یاس! میگم این‌ها خیلی پولدارن‌ها! تو همچین جایی اونم تو بالا شهر! البته یادم نبود توام خرپولی و این چیزها برات عادیه.
    یاس با ناراحتی نگاهش را روانه‌ی مسـتانه کرد و با لحنی دلخور گفت:
    - مسـتانه؟
    - چیه مگه؟ دروغ میگم؟
    - مسـتانه؟ ما با هم این حرف‌ها رو داریم؟
    - نه؛ ولی خب...
    - مسـتانه؟ می‌خوای برگردیم؟
    - نه، بهتره بریم منتظرمونن. حالا تو چرا این شکلی شدی؟ داشتم شوخی می‌کردم بابا!
    - اصلاً شوخی بامزه‌ای نبود. می‌دونی که من رو این چرت‌وپرتا حساسم. اصلاً خوشم نمیاد آدم‌ها رو با این معیار بسنجی. من خودم هیچ پولی ندارم. هرچی هست مال زحمت‌های پدرمه. این‌هاییم که می‌بینی دستمه، همه‌شون امانتن.
    - ولی حقیقت اینه!
    - اگه حقیقت اینه، بگو ببینم کدوم یکی از این آدم‌ها رو می‌شناسی که پولدار بودن و بعد مردن، کدومشون رفتن بهشت چون پولدار بودن؟ کدومشون خوب و شاد و خوشبخت زندگی کردن چون پولدار بودن؟ کدومشون لـ*ـذت‌هایی رو تجربه کردن چون پولدار بودن؟
    - ‌ای بابا! حاج‌خانوم! از رو منبر تشریف بیارین پایین. بیاین تشریف‌فرماشیم. اون نگهبان جلوی در انقدر بد نگاهمون می‌کنه، الان میاد به‌عنوان جاسوسی، دزدی، چیزی می‌گیرتمون.
    یاس به‌سمتی که مسـتانه اشاره می‌کرد، چرخید. راست می‌گفت. مرد دست‌به‌سـ*ـینه و با حالت بدی نگاهشان می‌کرد‌. علی‌الخصوص که به‌جای آزرای یاس، با پژوی 206 مسـتانه آمده بودند و این مجلس به قول مسـتانه جلسه‌ی پولدارها بود.
    - برو جلو‌تر بریم داخل.
    - آخه راهمون میدن؟
    - آره بابا! چرا راه ندن؟ برو تو.
    - راهمون ندادن، من می‌دونم و توها! یه راست برمی‌گردم‌.
    - باشه بابا. اگه راه ندادن اون‌موقع.
    یاس بدجور دلخور شده بود. اصلاً دلش نمی‌خواست صمیمی‌ترین دوستش چنین تفکری درموردش داشته باشد. پول و ثروت چیز‌هایی هستند که ساخته‌ی خود انسان‌ها هستند و هیچ تضمینی بر ماندگاری و حتی وفاداریشان نیست. چیزی که اصلاً کوچک‌ترین ارزشی ندارد و این خود انسان‌ها هستند که به آن‌ ارزش می‌دهند و بزرگش می‌کنند‌. به راستی آدم‌ها عجب موجودات عجیبی هستند. گاهی بازیگری را بزرگ می‌کنند، گاهی خواننده‌ای را، گاهی ماشینی را، گاهی تجملات و وسیله‌های خانه را، گاهی تکنولوژی و گاهی هم... این آدم‌ها مدام دنبال بهانه‌ای می‌گردند برای پرستیدن. پرستش هر چیزی به غیر از آنی که باید. به‌غیر از خدایی که ساکت نشسته و تنها انسان‌ها را نگاه می‌کند که ببیند این مخلوقات دوپا چه بر سر زندگیشان می‌آورند. خدایی که صبورانه زندگی انسان‌ها را می‌نویسد. حتی اگر خودشان خرابش کنند، آن را از نو می‌نویسد. اگر خودشان هم همه‌چیز را نابود کنند، باز هم از نو می‌نویسد و جور دیگری به اتمام می‌رساند. به سان همان لحظه‌هایی که به ناگاه همه‌چیز درست می‌شود، درست وقتی که فکرش را هم نمی‌کردیم. یاس کارت دعوت را که نشان مرد مشکوک جلوی در داد، مرد به راحتی کنار رفت و خوشامد گفت. هر چند هنوز به آن‌ها مردد نگاه می‌کرد. بعد از پارک‌کردن ماشین در جایی که مرد اشاره کرده بود، پیاده شدند. روی زمین با سنگ‌ریزه‌های رنگی، سنگ‌فرش زیبایی تا ورودی اصلی ایجاد شده بود. درخت‌های زینتی با طرح‌های مختلف مارپیچ، فنجان، مربع و... فضای محوطه را زینت می‌داد. سرپوشی از تاک و موهایی که دور میله‌های آهنی پیچیده بودند، بالای سرشان بود که احساس خاصی را در دل هر بیننده‌ای ایجاد می‌کرد. بوی بوته‌های گل رز به مشام می‌رسید. پنج پله‌ی تزئینی جلوی در را بالا رفتند و بعد وارد شدند. به محض ورود همه‌جا را با نگاه‌هایشان کندوکاو کردند. در میان انبوه مردهایی که در سالن بزرگ بودند، چند زن هم به چشم می‌خورد. با دیدن آن‌ها کمی خیالشان راحت‌تر شد. سالن بزرگ و مجللی بود. از همان ابتدا که وارد می‌شدی، لوستر بزرگ و چلچراغ درخشان وسط سقف چشمت را خیره می‌کرد. انواع و اقسام بوهای غذاهای مختلف با عطر و ادکلن‌های گران‌قیمت درهم‌آمیخته و به مشام می‌رسید. چند مرد با لباس‌های جلیقه و شلوار خاصی که یک‌دست بودند، در میان مهمان‌ها می‌چرخیدند و گاهی شربت، شیرینی، میوه و... می‌آوردند. یاس با چشم در میان جمع به دنبال برهان تراب می‌گشت. بالاخره در میان چند مرد دیگر که پشتشان به یاس و مسـتانه بود، پیدایش کرد. آن‌قدر خیره نگاهش کرد که بالاخره متوجه شد و به‌سمتش چرخید. بلافاصله با دیدن یاس لبخندی نسبتاً جذاب زد و با گام‌های بلند و موزون به‌سمتشان حرکت کرد. مسـتانه با دیدنش زیر لب غر زد:
    - من نمی‌دونم چرا این مردها همشون یه شکل کت‌شلوار می‌پوشن. همه‌شونم شبیه همن.
    - حالا تو با کت‌شلوار اینا چی کار داری؟ مگه تو قراره بپوشی یا پسند کنی؟
    - ‌ای بابا! شد من یه بار یه چیزی بگم، تو تأیید کنی؟
    سقلمه‌ای به مسـتانه زد. برهان داشت نزدیک‌تر می‌شد.
    - هیس! اومد.
    - سلام خانوم عنقا! خوش اومدین! زحمت کشیدین تشریف آوردین. خوش‌حالمون کردین!
    - سلام. خواهش می‌کنم! این چه حرفیه؟! ممنون از دعوت شما.
    - و افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
    یاس پیش‌دستی کرد.
    - مدیر عامل شرکت فراسو، خانوم مریوان.
    مسـتانه با غیظ به یاس نگاه می‌کرد. اگر می‌توانست حتماً با حرص می‌گفت «انگار خودم لالم!» لبخندی تصنعی زد. برهان تراب سعی کرد لبخندی دلربا روی صورتش بنشاند.
    - خوش‌وقتم خانوم مسـتانه‌ی مریوان‌! خب دیگه خانوم‌ها! بهتره بیاین تو جمع. غریبگی نکنین.
    یاس و مسـتانه خشکشان زده بود. حتی اسم مسـتانه را هم می‌دانست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نقد فراموش نشه
    داریم می رسیم به سوپرایز
    بچه ها من واقعا تلاش می کنم که براتون یکنواخت و تکراری نباشه
    اگه حس می کنین روند خیلی کند داره پیش می ره و یکنواخت یکنواخته، حتما بهم بگین
    :+
    نظرات شما خیلی مهم و با ارزشه

    یاس و مسـتانه کمی جلو‌تر رفتند و وارد جمع شدند. کم‌کم برخی نگاه‌ها به‌سمتشان جلب شد. با اینکه هیچ‌کدامشان را نمی‌شناختند؛ اما آن‌ها به‌طور غریبی هر دویشان را نگاه می‌کردند. گویی آن‌ها یاس و مسـتانه را می‌شناسند. یاس اهمیتی نداد و گذاشت به پای اینکه برهان شخصاً به‌سمتشان رفته بود؛ اما کاش اهمیت می‌داد و کمی زودتر از آنجا می‌رفت. برای مسـتانه و یاس میوه و شیرینی و شربت آوردند. حسابی از آن‌ها پذیرایی شد. آن هم چه پذیرایی‌ای. پذیرایی‌ای که در مقابل چند دقیقه‌ی بعدشان هیچ بود. لحظاتی بعد برهان تراب لیوان شیشه‌ای پر از شربت به دست، با قاشقی روی آن چند ضربه زد و همهمه‌ی به‌پاخاسته کمی آرام و سپس قطع شد. برهان چند سرفه‌ی کوتاهی کرد.
    - خب خانوم‌ها و آقایون! از همه‌تون تشکر می‌کنم که دعوت من رو پذیرفتین و به این مهمونی اومدین. باعث افتخاره که عزیزانی مثل شما اینجا همراه ما هستند و پیش ما حضور دارن. هر چند بعضی‌ها هم اینجا حضور دارن؛ اما لیاقت قرارداشتن توی همچین جایگاهی رو ندارن. کسانی که پا به عرصه گذاشتن، درحالی‌که باید بگیم هنوز...
    مسـتانه با میوه‌ها سرگرم بود؛ اما یاس به قولی شاخک‌هایش فعال شده و با چشم‌های ریزشده برهان را می‌نگریست. گویی اتفاقاتی داشت می‌افتاد. مقدمه‌هایی برای... یاس هنوز چیزی نمی‌دانست. حتی نمی‌توانست کوچک‌ترین حدسی بزند. با چشم اطراف را از نظر گذراند. به یک باره چشمش به برسام رادمنش افتاد. با شخصی که کنارش بود، صحبت می‌کرد. آرامش خاصی همانند همیشه در چشمانش دیده می‌شد‌. برخلاف اکثر مرد‌ها که سعی دارند خود را با پنهان‌کردن زیر کوه غرورشان بزرگ و مهم جلوه دهند، این مرد بدون آنکه لازم باشد کوچک‌ترین حرکتی در این راستا انجام دهد، تنها با آرامش همیشگی خاص در چشمانش کاری صد برابر غرور را می‌کرد. حتی لبخند‌های آرام و لحن بیش از اندازه خونسردش. چشم از برسام برداشت و به برهان خیره شد. چند نفری در اطرافش می‌خندیدند. صدای خنده‌ها مضحک و شاید هم تحقیرکننده بود. حتی مسـتانه هم کبود شده به برهان خیره شده بود. برای یک لحظه حواسش پرت برسام شده و حرف‌های برهان را از دست داده بود. یعنی چه چیزی گفته بود که جمعیت کم‌وبیش یا زیرچشمی و بعضی‌ها هم علناً به یاس خیره شده بودند؟ برهان خنده‌ی ریزش را با حالت ملموسی جمع کرد و او هم نگاهی به یاس انداخت. بعد سریع نگاهش را گرفت و باز خطابش را رو به جمع قرار داد. کم‌کم صدای نفس‌نفس‌زدن مسـتانه را هم می‌شنید. قطعاً اگر کمی نزدیک بود، صدای تپش‌های محکم و کوبنده‌ی قلب مسـتانه را هم می‌توانست بشنود.
    برهان: چه اشکالی داره؟ اصلاً بعضی آدم‌ها ساخته شدن تا بقیه رو بخندونن. چه اشکالی داره؟ بذار یه مدت فکر کنن دوره دوره‌ی اوناست. بذار فکر کنن این تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ها آدم‌های مهمین؛ اما نمی‌دونن که مثل کوه‌های برفی می‌مونن. فصلشون که تموم بشه، آب میشن و از بین میرن و قاتی آب‌های گل‌آلود جوب‌ها میشن. اون‌موقعست که فرقی نداره تر باشن یا خشک. وقت سوختنشونه. وقت حذف‌کردنشون.
    یاس نمی‌دانست جمعیت اطرافش به چه می‌خندند. حرف‌هایی که برهان می‌زد، اصلاً خنده‌دار نبود. چیزی در وجود یاس هشدار می‌داد. سعی داشت لبخند تصنعی‌اش را حفظ کند.
    - به‌هرحال چه اهمیتی داره؟ ما بیدی نیستیم که با این باد‌ها بلرزیم. بالاخره وقت ما می‌رسه. بذاریم یه‌کم برای خودشون خوش باشن. چه ایرادی داره؟ مثلاً همین برند‌ها که خودمون هم می‌دونیم شهرتشون فقط باد هواست. کسی که وارد این دایره بشه و قانونش رو ندونه، دیر یا زود حذف میشه.
    نگاهش روی مردمک‌های چشمان یاس ثابت ماند. پوزخندی زد و باز نگاهش را سمت جمعیت سوق داد. کم‌کم یاس وضعیتی شبیه به مسـتانه پیدا می‌کرد؛ اما نه آن‌گونه آشکار و هویدا.
    - میگن یه شهر بود که همه توش دزد بودن. یه شهر که همه به نوبت از هم دزدی می‌کردن و هربار نوبت یکی می‌شد. به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کردن تا اینکه یه غریبه وارد جمعشون شد. اون قوانین رو بلد نبود و نمی‌تونست مثل بقیه رفتار کنه. طولی نکشید که از شهر انداختنش بیرون. حکایت بعضی‌ها هم همین مهمونای دو روزه‌ن. بالاخره رفتنین؛ پس بهتره الکی بزرگشون نکنیم. خوش باشین! بیشتر از این وقتتون رو نمی‌گیرم و دعوتتون می‌کنم برای صرف شام.
    لیوانش را در هوا تاب داد و بین جمعیت محو شد. روی حرف‌هایش مستقیماً با یاس بود، نبود؟ قصدش چه بود؟ تحقیرکردنش؟ به یک‌باره ریختنش؟ همه در این جمع می‌دانستند که تنها یاس مدت کوتاهی است که ریاست شرکت پدرش را به عهده گرفته‌. قصدش چه بود؟ به راستی وقتی گربه‌ای نمی‌تواند طعمه‌اش را به‌دست بیاورد، چه می‌گوید؟ همان ضرب‌المثل معروف «پیف پیف بو میده؟» می‌خواست با خوار و زبون‌کردن یاس خودش را به رخ بکشد؟ یا اینکه یاس همانند بقیه عمل نکرده و به هر موفقیتی که رسیده، برایش زحمت کشیده، آن هم از راه درست و حلال. این درست همان چیزی بود که متمایزش می‌کرد. به قول برهان از چرخه خارج‌شدن باعث این حجم از پیشرفتش شده بود. اکثر مردم فکر می‌کنند خوشبختی و موفقیت کوهی است که باید چندیدن کیلومتر را از آن بالا رفت تا به قله‌اش رسید؛ اما این تنها بهانه‌ای برای تلاش‌نکردن است. چیزی که آن‌ها با چندسال اختلاس به‌دست آورده بودند، یاس با کمی زیرکی و هوش بدست آورده بود. شاید همین بود که همه‌شان را عصبی کرده بود؛ اما یاس نمی‌فهمید چرا تراب. سؤال بزرگی بود که در ذهنش شکل گرفته و قصد رفتن نداشت. یاس کمی در خود شکسته بود. حاشا که اگر کمی بیشتر از کمی در خود فروریخته باشد. بغضی حاکم گلویش شده بود. بغضی که دلیلش حرف‌های برهان نبود. جمعیت اطرافش بودند که آن‌گونه می‌خندیدند. جمعیتی که در آن سخت غریبه بود.
    های برهان نبود، جمعیت اطرافش بودند که آن گونه می خندیدند. جمعیتی که در آن سخت غریبه بود. [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    اما دلش نمی‌خواست آتو دست کسی بدهد. همیشه از ضعیف‌بودن می‌گریخت و برای همین با لبخند‌های تصنعی‌اش ظاهرش را حفظ کرده بود. شاید امروز کمی مغرور جلوه‌دادن بد نبود. برای دخترکی که هیچ پناهی برای دفاع ندارد. باید از اول می‌دانست قرارگرفتن بره‌ای در میان گرگ‌ها، بی‌دام نمی‌تواند باشد؛ اما مسـتانه پر حرص نفس می‌کشید و مدام چشمانش از عصبانیت سوسو می‌زدند. یاس هرازگاهی سقلمه‌ای به مسـتانه می‌زد و لبخندی کمی واقعی می‌زد و به مسـتانه می‌گفت که کمی خودش را جمع‌وجور کند. چند دقیقه‌ی بعد به سالن غذاخوری رفتند‌. میز‌ها چهار نفره چیده شده و پر از انواع غذا و دسر‌ها بودند. چه اهمیتی داشت؟ چیزی که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت، نگاه عجیب دونفر بود. نگاه‌هایی که نشان می‌دادند چیزی غیرمنتظره است. برسام و برهان که هر دو میخکوب یاس شده و غرق در فکر نگاهش می‌کردند. لیک هر کدام در حال‌وهوایی جدا از دیگری. برهان انگار نمی‌توانست رفتار یاس را هضم کند. انتظار داشت یاس مانند هر دختر دیگری که در این شرایط قرار گرفته، بغض کند، بلندبلند بزند زیر گریه و با حالت دو همان‌جا مجلس را ترک کند؟ یا اشک در چشمانش حلقه بزند و با خشم به برهان خیره شود تا برهان از حرص‌خوردنش لـ*ـذت ببرد؛ اما یاس برخلاف تصوراتش محکم ایستاده، حتی خم به ابرو نیاورده و بی‌تفاوت نگاهش کرده بود. برهان که از وجود بلوای یاس خبر نداشت. همان بهتر که جای او و یاس عوض شود و به‌جای یاس حرص بخورد. یاس به‌جای خوردن غذایش، با آن بازی‌بازی می‌کرد تا زمانی که همه غذایشان تمام شود و زودتر دقیقه‌ها بگذرند. بالاخره زمان گذشت و همه از سالن بیرون آمدند. یاس تاب ماندن نداشت. نقش‌بازی‌کردن هم حدی داشت. حتی یک بازیگر ماهر هم تا ساعتی می‌تواند یک بند نقش‌بازی کند. چند دقیقه‌ای را به سختی گذراند و بعد عزم رفتن کرد‌. قبل از آنکه به‌سمت در برود، برسام رادمنش را دید که داشت خداحافظی می‌کرد. لحظه‌ای نگاهش به آن سمت گره خورد. میخ حالت چهره‌ی برسام شده بود. گویی فکر می‌کرد این دو تن با هم دست‌به‌یکی کرده‌اند و دنبال حرفی کوچک برا اثباتش می‌گشت؛ اما چیزی عایدش نشد. برسام با گفتن جمله‌ی کوتاهی خداحافظی کرد و رفت‌. جمله‌ای که برای یاس آشنا بود؛ اما مغز پر از فکرش جای اندیشیدن به او نمی‌داد. «شب عالی پرتقالی.» کیفش را برداشت و راه افتاد. مسـتانه که خون خونش را می‌خورد، از خدا خواسته از جا برخاست و دنبالش راهی شد. وقتی می‌خواست از برهان تراب خداخافظی کند، سرد‌ترین و بی‌تفاوت‌ترین نگاهش را به او دوخت ‌و کاملاً معمولی، درست مانند دفعه‌های پیش با او حرف زد و بعد با گام‌های استوار از آن ورطه‌ی کذایی خارج شد. مسـتانه را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. با این وجود آرام ننشست و تا خود مسیر خانه را بدوبیراه گفت و به یاس نق زد. به در ورودی خانه که رسید، از ماشین پیاده شد. لبخندی محض دلگرم‌کردن مسـتانه در پاسخ تمام غرزدن‌هایش زد و بعد از خداحافظی وارد خانه شد. دلش می‌خواست به سان شخصیت‌های فیلمی و رمان‌ها، با این حال خرابش تا صبح در کوچه‌ها قدم بزند، آهنگ گوش کند و بی‌صدا اشک بریزد و تمام غم و غصه‌هایش را با گام‌هایی که طی می‌کند، روی زمین جا بگذارد؛ اما این حقیقت نداشت. با چهارتا آهنگ و چندمتر راه‌رفتن درد کسی از بین نمی‌رود. اگر این‌طور بود، یاس حاضر بود تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را متر کند. حتی کیلومتر‌ها را طی کند؛ اما حتی حوصله‌ی گوش‌دادن یک آهنگ سه دقیقه‌ای را نداشت. نه ذره‌ای اشک ریخت و نه غمباد گرفت. تنها همان‌طور که روی تختش دراز کشیده بود، از بین پرده‌ی کناررفته‌ی پنجره‌ی اتاقش به ماه نصفه‌نیمه‌ای نگاه می‌کرد که گویی قصد کرده بود با هلالی‌شکل‌بودنش، لبخند به یاس هدیه کند. توفیقی اجباری از سوی آسمان. شاید هم خدایش. دلش گرفته بود. آن‌قدر هم از سنگ نبود که بی‌تفاوت باشد. کمی هوای دلش به قولی بارانی بود. لیکن می‌خواست بی‌تفاوت باشد. نگاهش خیره‌ی آسمان و چشمانش همانند آسمان شب ستاره‌باران بود. بهانه‌ای کافی بود تا مروارید‌های بی‌رنگ چشمانش از مبتدای چشمانش سقوط کنند و روی گونه‌هایش بغلتند. بین تمام افکارش، به ناگاه یاد جمله‌ی برسام افتاد. شب عالی پرتقالی.
    با خودش گفته بود این جمله بیش از اندازه آشنا به نظر می‌رسد؛ ولی.‌.. نه! یعنی کار خودش بود؟ آن کوه آرامش؟ چندبار زمزمه‌وار جمله‌ی برسام را زیر لب تکرار کرد. هر قدر امروز به ضررش تمام شد؛ اما بی‌منفعت هم نبود. هر چند اگر از خودش هم فاکتور می‌گرفت، مسـتانه و ناراحتی‌اش را نمی‌توانست انکار کند. مسـتانه از خودش زودرنج‌تر بود و درعین‌حال زود می‌بخشید و فراموش می‌کرد. درست برخلاف یاس‌. یاس چیزی را بروز نمی‌داد؛ اما مسـتانه همان لحظه باید به قول خودش تخلیه‌ی اطلاعاتی می‌کرد و مدت کوتاهی بعد هم آرام می‌گرفت. برای همین بود که یاس هیچ حرفی در پاسخ به غرزدن‌های مسـتانه نکرد تا خالی شود. خوب که اتفاقات امروز را تجزیه و تحلیل کرد، ذهنش خالی شد و چند لحظه‌ی بعد خوابش برد. هلال ماه هنوز به یاس لبخند می‌زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    42kmoig:biggfgrin::campeon4542::NewNegah (7):

    فصل چهارم
    روزی بود مانند روز‌های دیگر. البته کمی سرد و ابری. روز‌های آخر زمستان باید کم‌کم رخت می‌بستند و جایشان را به روز‌های بهاری می‌دادند. غنچه‌ها کم‌و‌بیش سر باز کرده بودند و برخی درختان از شوق آمدن بهار، شکوفه می‌زدند. یاس و مسـتانه طبق معمول زیر خرواری از برگه، در اتاق کار یاس، روی صندلی‌های چرمی وسط اتاق که مخصوص میهمانان بود، نشسته بودند و ناهار می‌خوردند. آن‌قدر خسته بودند که همان‌جا نشسته و ناهارشان را صرف می‌کردند. عقربه‌های ساعت عدد سه‌ونیم ظهر را نشان می‌داد. امروز حسابی سرشان شلوغ بود و همین باعث شده بود حتی از ناهارخوردن هم غافل بمانند. مانیتور ال.سی.دی کوچک در اتاق یاس روشن بود و برای خودش کار خودش را می‌کرد و برنامه‌های تلویزیونی‌اش را پخش می‌کرد. آهنگ خاص پیام بازرگانی آمد و پیام‌های بازرگانی یکی پس از دیگری روی صفحه‌ی نمایشگر می‌آمدند و می‌رفتند. یاس همان‌طور که نوشابه‌اش را سر می‌کشید، به حرف‌ها و توضیحات اقتصادی مسـتانه درمورد خط تولید و... گوش می‌داد. برای یک لحظه اسم بارسام را که شنید، حواسش پرت تلویزیون شد. سرش را به‌سمت تلویزیون چرخاند. با صحنه‌ای که دید، بلافاصله سرخ شد. آن‌قدر محو تلویزیون شده بود که به صدازدن‌های مسـتانه هم توجهی نمی‌کرد. بالاخره آگهی کذایی به اتمام رسید و یاس با داد کوتاهی که مسـتانه کشید، سر برگرداند.
    - چیه یاس؟ چرا سرخ شدی؟
    یاس تنها با همان حالت مسـتانه را می‌نگریست.
    - یاس! با توام! اون نوشابه رو قورت بده لااقل. نگاه کن!
    یاس باز گیج به مسـ*ـتانه خیره شد. به خودش که آمد، دید هنوز یکی از لپ‌هایش باد کرده و پر از نوشابه و با همان حالت خیره‌ی تلویزیون بوده است. با صدا نوشابه‌ی درون دهانش را قورت داد و به مسـتانه خیره شد.
    - میگی چته یا یکی بزنم پس کله‌ت عقلت بیاد سر جاش؟ یا نکنه اونم نگه داشتی گوشه لپت؟ عین این سنجاب‌ها که غذا ذخیره می‌کنن، نوشابه رو نگه داشته گوشه لپش، خیره شده به تلویزیون. اثرات خستگیه. خوب میشی!
    - بابا چی میگی تو؟ باز موج رادیویی غرزدنات فعال شد! دیدی اصلاً به چی نگاه می‌کردم؟
    - تلویزیون.
    - تو رو خدا؟! من فکر کردم دارم به پرده‌ی سینمایی، چیزی نگاه می‌کنم. مرسی که من رو از گمراهی نجات دادی! مسـتانه؟
    - ‌ای بابا! خب به چی نگاه می‌کردی؟ تو که بالاخره می‌خوای تیکه‌ت رو بندازی، همون اول این کار رو بکن، بعد عین آدم بگو ببینم چی دیدی این شکلی شدی.
    - اون بطری جدیده بود...
    - کدوم؟
    - بابا همون بطریه دیگه!
    - خب کدوم بطری جدیده؟
    - مگه چندتا بطری جدید داریم؟
    - وای یاس! می‌زنمت‌ها! چرا مثل مامانم حرف می‌زنی؟ میگه از تو کشو اون چیز رو بیار. یه ساعت می‌پرسم چیز چیه، میگه همون چیز دیگه. هی می‌پرسم هی میگه چیز. آخرش خودش پا میشه میاد از تو کشو مثلاً شونه رو برمی‌داره میگه من از اونجا داشتم می‌دیدم، تو چه‌جوری شونه به این گندگی رو ندیدی. توام هی بطری‌بطری می‌کنی. خب کدوم بطری؟ بطری کی؟ چی؟ کجا؟
    - مستان! اون بطری طرح جدیده رو میگم. خب نمی‌ذاری حرفم رو تموم کنم که. همون که شبیه استوانه است. جای در بطری براش از سمت گوشه‌ی دایره‌ای بالای استوانه در پوش مخصوص گذاشتیم. همون بطری طرح جدید دلسترمون.
    - آها اون‌! خب که چی؟
    - خدا بهت رحم کرد چیزی دم دستم نیست بزنم تو ملاجت!
    - بابا خب مگه من پیشگوئم؟ بقیه حرفت رو بگو!
    - نمی‌ذاری حرف بزنم که!
    مسـتانه که دید یاس امروز از دنده‌ی چپ بلند شده و هیچ‌رقمه حریفش نمی‌شود، ساکت نشست و با همان حالت عاجزانه‌اش به یاس خیره شد تا حرف طلسم‌شده‌اش را تمام کند.
    - بطریمون رو گذاشته تو آگهیش. مردک نکبت! من می‌دونستم این به این راحتیا بیخیال نمیشه. برداشته خود محصول رو بدون برچسب گذاشته تو آگهیش. اون پسره هم که توی تبلیغش بازی می‌کنه، وقتی داره دلستر شرکت بارسام رو می‌خوره، با پاش بطری ما رو شوت می‌کنه اون‌طرف. بعدم یه‌کم جلو‌تر یه بطری دیگه از همونا رو له می‌کنه.
    - خب؟
    - خب؟ تو به این میگی خب؟
    - خب چی بگم؟
    - انقدر نگو خب خب!
    - خب اگه نگم خب، چی بگم به‌جز خب؟
    - هیچی مسـتان! راحت باش‌. بابا‌جان! تو عین خیالت نیست. من کلی بدبختی کشیدم تا این طرح به اجرا برسه، قالب‌بندی جدید بگیرم، بسته‌بندی‌های یه خط رو کلاً تعویض کنم. تو که اصلاً برات مهم نیست!
    - میگی چی‌کار کنم؟ الان مهمه دیگه. چرا نباشه؛ ولی میگی چی‌کار کنم؟ خب خواهر من! ور می‌داری محصولش رو عیناً می‌ذاری توی آگهیت و یه‌کم شطرنجیش می‌کنی، انتظار داری بشینه با لبخند بگه دستت درد نکنه یاس؟
    - خب اون حقش بود. بعد از اون انبار و اون کارهایی که کرد، خیلی خانومانه تلافی کردم چیزی نگفتم بهش.
    - آهان! اون خانومانه‌ت بود؛ پس خدا بقیه‌ش رو به‌خیر کنه.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس اهمیتی به حرف مسـتانه نداد و پی حرف‌های خودش را گرفت.
    - تازه هنوز تلافی شب عالی پرتقالی مونده.
    - تلافی چی؟
    - شب عالی پرتقالی دیگه. همون فرمول خاص که...
    - آهان! ماجرای دزدی رو میگی دیگه. اون بدبخت که یه ذره‌ش رو هم نتونست استفاده کنه. دیگه چه تلافی‌ای می‌خوای بکنی؟
    - مستان؟ الان تو طرف کی؟
    - من؟
    - لازمه بگم نه پس خواهر بابام؟
    - نه. من طرف شکمم.
    یاس حالت چهره‌اش خنثی شد و با حالتی بی‌خاصیت نگاهش کرد.
    - چیه خب؟ چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟ گشنمه. خدایا! ببین یه آگهی ما رو به چه روزی انداختا! من نمی‌دونم این تلویزیون رو کی اختراع کرد.
    - حالا چی‌کار داری با مخترع تلویزیون؟
    - من با هر کی که این فکرها رو دوباره تو ذهن تو بندازه، کار دارم، اونم خصوصی. من که می‌دونم چی تو کله‌ته! تا از دماغش نکشی بیرون، بی‌خیال نمیشی.
    - پس چی؟ ولش کنم هر کاری دلش خواست بکنه؟ اگه یه بار به یکی مثل این رو بدیم و بی‌خیال شیم، بقیه از سروکولمون بالا میرن. باید بفهمن فلفل نبین چه ریزه یعنی چی. درسته سن‌وسال و تجربه‌م کمه؛ اما دلیل نمیشه بذارم هر طوری دلشون می‌خواد باهام برخورد کنن و ازم سوءاستفاده کنن.
    - آهان! اون وقت زورت به اون برهان بی‌چیز نرسید، به این برسام گیر دادی؟
    یاس سکوت کرد. می‌خواست چیزی بگوید؛ اما مردد بود. چندبار دهانش را باز و بسته کرد تا بالاخره جمله‌ای از میان لب‌هایش بیرون آمد.
    - یه دشمنی قدیمی کورکورانه.
    - چی؟
    - قضیه‌ش مفصله. تعریف کنم مستان؟
    - آره، فقط من دیگه طاقت ندارم. تا تو تعریف می‌کنی، منم غذام رو بخورم. دارم گوش میدما. خیالت راحت‌!
    - راستش منم بعد از اون مهمونی حال‌واحوال درست‌ودرمونی نداشتم. خودمم نفهمیدم چی شد. اصلاً چرا اون‌طوری شد. چطور این اتفاق‌ها و افتاد و خیلی سؤالای دیگه. نمی‌دونم چی شد که همه‌ی ماجرا رو گذاشتم کف دست مامان. وقتی اسمش رو پرسید و بهش اسم و فامیلش رو گفتم، سریع قیافه‌ش رفت توهم. انگار می‌شناختش.
    مسـتانه غذای درون دهانش را قورت داد و کنجکاو به یاس خیره شد.
    - خب؟
    - یادته یه چند وقت پیش درمورد زمین این کارخونه بهت گفتم؟
    - همون قضیه‌ی باغ و شازده و اینا دیگه؟
    - آره، خودشه. گفتم بابا به‌سختی اینجا رو خرید. اون موقع یه دوست داشت که من اصلاً اسمش رو دوست نمی‌ذارم. حالا هرچی! با هم شریکی زمین اینجا رو می‌خرن. کارخونه رو می‌سازن؛ ولی شریک بابا بعد از اینکه کارخونه راه میفته، پشیمون میشه و میگه من سهمم رو می‌خوام و می‌خوام مستقل کار کنم. بابا هم با هر بدبختی و چندتا وام، اون پول رو که کم هم نبوده جور می‌کنه و بهش میده‌. بعد از اون دیگه همدیگه رو نمی‌بینن. درست یه چند مدت بعد قیمت همون زمین‌ها چند برابر میشه. همون شریک بابا رفته بوده خارج از کشور و اطلاعی نداشته‌. یه مدت بعد که ورشکست میشه و بهتره بگم همه‌ی پولاش رو توی قمار می‌بازه، دربه‌در دنبال این می‌گرده که از یه راهی بتونه جبرانش کنه و پولای رفته‌ش رو برگردونه. متوجه میشه که قیمت همون زمین‌ها چند برابر شده و بقیه‌ش رو هم فکر کنم خودت حدس می‌زنی.
    - کم‌وبیش یه چیزایی دستگیرم شد؛ ولی خب چرا پسرش...
    - این چیزیه که ما می‌دونیم. به پسرش گفته که مسبب ورشکسته‌شدنش ماییم. اون حتی نمی‌دونه پدرش قمارباز بوده. فکر‌ می‌کنه همون کارخونه‌دارِ معروفه.
    - ماشاءالله مریم‌خانوم! اطلاعاتش از بی‌.بی.سی هم قو‌ی‌تره.
    - راستش هنوز با هم ارتباط دارن. مامانم و مامان برهان. با هم دوستای صمیمی بودن. البته کم‌وبیش. خیلی وقته که مادرش روی تخته و مریضه.
    - خدا شفا بده! یه عقلی هم به اون پسر لندهورش یده! نه، اصلاً بزنتش به زمین گرم!
    - مسـتان! خواهش می‌کنم نفرین‌هات رو شروع نکن تا دریچه‌های رحمت الهی یکی‌یکی رو سرمون نازل شن.
    مسـتانه با شیطنت خندید‌.
    - حالا تو نگران نباش! خدا به زمین گرم زده. بدجورم زده.
    - چطور؟
    - گرفتنش. فعلاً فعلاً‌ها گیره.
    - چی‌کار کرده؟
    - قاچاق. اونم چه قاچاقی!
    - قاچاق چی؟
    - انسان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    - یاس؟ پای تو که گیر نیست؟
    - من؟ من چرا؟
    - چه می‌دونم! این پلیس‌ها همه‌چی رو به همه‌چی ربط میدن. مگه تو قرارداد نبستی با برهان؟ نیان بگیرنت بگن به اسم رابـ ـطه‌های کاری و فلان قاچاق انسان می‌کردی؟
    - مسـتانه! بابام چه ربطی داره! بعدشم اون قرارداد اون‌‌قدرام اعتباری نداره. خیلی راحت می‌تونم انکارش کنم.
    - چی؟ چرا؟ چطوری؟
    - اولاً که هیچ شاهدی واسه‌ی اینکه بگه قراردادی بسته شده وجود نداره به‌جز من و خودش. دوم اینکه اون قرارداد امضا شده فقط، نه من محصولی فرستادم، نه اون وقت کرد پیش رو بگیره. سوم اینکه رسمی نشده بود!
    - پس اون مهمونی؟
    - وقتی رسمی نیست نمی‌تونه کاری کنه.
    - آخه مگه تو قرارداد نبسته بودی؟
    - مستان! تو که خودت می‌دونی قراردادهای رسمی چطوری بسته میشن و حتماً باید چندتا شاهد هم امضاش کنن تا علنی باشه!
    - اینم حرفیه‌. تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشیا!
    - نه، این‌بار کاملاً شانسی بود. من اصلاً حواسم به این چیزها نبود. بعد از اونم که اون مهمونی و اون اتفاق‌ها پیش اومد، دیگه کلاً بهش فکر نکردم.
    - ولی عجیبه برام.
    - چی؟
    - اینکه انقدر راحت بی‌خیالش شدی.
    - انقدر راحتی که میگی نیست. اگه هم عقب کشیدم؛ چون خودش فعلاًفعلاً‌ها باید چوب کارهاش رو بخوره. تازه اینکه مامانش، دوست مامانه؛ ولی نگذشتم ازش. می‌دونی؟ بعضی چیزا دلین و چیزهایی که مربوط به دل باشن، چه خوب و چه بد، نمیشه ازشون گذشت. به هیچ قیمتی. حتی اگه بخوای خودت رو بزنی به فراموشی یا نادیده‌شون بگیری.
    - استاد میرزای یاس عنقا! نقطه سر خط.
    - مسـتان؟ وسط حرف جدی؟
    خندید.
    - چی‌کار کنم؟ دلیه دیگه به قول خودت. یهو میاد باید بگم.
    - خب حالا! می‌بینم که ناهارت رو خوردی شارژ شدی.
    - خب چی‌کار کنم؟ عین چی ازم بیگاری می‌کشی. یه ناهارم به زور بهم میدی، انتظار داری مغزمم کار کنه برات؟
    - یعنی کار نمی‌کرد تا قبل ناهار؟
    - نه.
    - پ خدا رحم کرد به من! این نکرده‌ت بود، کار کرده‌ت چیه؟!
    - خب حالا! بحث رو خوب عوض کردی‌ها!
    - کدوم بحث؟
    - چی تو سرته یاس؟
    - من؟
    - یاس! خودت رو نزن به اون راه. برای برسام چه نقشه‌ای کشیدی؟
    - حالا!
    - بگو! من رو دق نده‌!
    - حالا!
    - حالا و کوفت! نوارت گیر کرده؟
    - میگم بهت. بذار منم این یه ذره غذا رو کوفت کنم.
    - بخور بخور! هرچند انقدر که فک زدی، فکر کنم هر چی خورده بودی هضم که هیچ، انرژی‌هاشم مصرف شد.
    یاس غرق در‌ فکر، مشغول خوردن شد. خودش هم نمی‌دانست چرا به هر قیمتی شده می‌خواست تلافی کند. حرف‌هایش شاید کمی بهانه بودند. شاید هم تنها می‌خواست رقیب قدرش را از میدان به در کند. همان کاری که دقیقاً برسام می‌خواست انجام بدهد. گویی هردویشان چشم نداشتند یکدیگر را ببینند. یاس نقشه‌ها در سرش داشت. همان‌گونه که برسام منتظر حرکتی از یاس بود تا به بهترین شکل ممکن پاسخش را بدهد‌. وقتی میدان را به جوان‌تر‌ها می‌دهی، همین می‌شود. درست است که نیروی جوان با فکر، خلاق، اندیشمند و هوشمندانه کار می‌کند؛ اما هرچه باشد، باز هم جوان و بی‌تجربه‌ است. به قولی بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی و گویی این درمورد تمام جوانان صادق است که تا به دل خطر نزنند و آن را تجربه و خودشان را بدبخت نکنند، بی‌خیال ماجرا نمی‌شوند و حتی کوچک‌ترین استفاده‌ای از تجربه‌های دیگران نمی‌کنند. یاس ناهارش را که خورد، از جا برخاست. باید سری به همان نزدیکی‌ها می‌زد. فروشگاه حیواناتی در آن نزدیکی سراغ داشت. باید قبل از انجام نقشه‌اش، تمام وسایل را مهیا می‌کرد. از قبل درمورد ماده‌های قانونی و بهداشتی درمورد آن هم تحقیق کرده بود. این‌بار می‌خواست در روشنای روز به همراه مسـتانه به کارخانه‌ی برسام بروند‌. کاری که می‌خواستند انجام دهند، شاید کمی نامنصفانه بود؛ اما حرف حالیشان نمی‌شد و کار خودشان را می‌کردند. مسـتانه حتی اگر خودش هم نمی‌خواست، مجبور بود به‌خاطر یاس همراهش شود. این دیگر توفیق اجباری نبود. اجبار اجباری بود. یاس به مسـتانه زنگ زد و با هم توافق کردند که فردا برای عملی‌شدن نقشه‌هایشان بروند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ***
    صبح روز بعد، هر دو آماده جلوی در کارخانه‌ی بزرگ بارسام بودند. منتظر ایستاده بودند تا نگهبان خبر بدهد و بعد از گرفتن تأیید بگذارد وارد شوند. یاس همه‌جا را از نظر گذراند. کارخانه‌ی بزرگی بود‌. چند ساختمان در چند جای مختلف دیده می‌شد. اطراف ساختمان‌ها را شمشاد‌های بزرگی پر کرده بودند. درخت‌های کاج و توت هم در میان دیگر درختان باغچه‌های تزئینی دیده می‌شد. بالای در ورودی، پلاکارد بزرگ طلایی که روی آن با خط تحریری بارسام نوشته شده بود، به چشم می‌خورد. روی آسفالت زمین داخل کارخانه، با رنگ سفید علائمی را مشخص کرده بودند و چیز‌هایی به انگلیسی روی زمین نوشته شده بود تا افراد بتوانند به راحتی مقصد خود را پیدا کنند. تابلوهایی هم گذاشته شده بود که روی آن‌ها چیزی‌هایی مِن جمله «امور مالی، دفتر مدیریت، کارشناس مواد اولیه، ساختمان اصلی، بسته بندی و...» نوشته شده بود. یاس کم‌کم داشت از این انتظار کلافه می‌شد. می‌دانست برسام از عمد این کار را می‌کند و این‌طور منتظرشان گذاشته؛ اما با این بهانه که تا چند لحظه‌ی دیگر تلافی خواهد کرد، آرام می‌شد و شیطنت، دوباره جایش را به خشم درون چشم‌هایش داد. مسـتانه که امروز بعد از مدت‌ها این چهره‌ی بازیگوش و شیطنت‌بار یاس را دیده بود، هم خوش‌حال و هم نگران بود. آخر تاب نیاورد و زیر لب گفت:
    - خدا به‌خیر کنه!
    - مسـتانه؟ هر چی دعا می‌کنی اشکال نداره، فقط نفرین نکن، باشه؟
    - بابا! نفرین چی نکنم؟ می‌دونی اگه گیر بیفتم، چی میشه؟
    - بابا! قرار نیست گیر بیفتی که! تو فقط برو اون جعبه رو توی کارخونه قسمت تولید مواد غذایی باز کن. همین! اونجا هم نشد اشکالی نداره. فقط یه جایی برو که به بخش اصلی مربوط باشه و توی دید هم باشه. کارت رو که کردی، یه تک‌زنگ بزن بهم، من سریع به وزارت بهداشت زنگ بزنم.
    - خدا رحم کرد من با تو رفیق شدم. خدا به دشمناتم رحم کنه ان‌شاءالله!
    بالاخره مرد نگهبان سلانه‌سلانه از اتاقک جلوی در ورودی اصلی بیرون آمد.
    - بفرمایید!
    با فشردن کلیدی، مانع اهرم‌شکل جلوی در بالا رفت و وارد شدند. مسـتانه ماشینش را جلوی در ساختمان اصلی که اتاق ریاست هم در آن ساختمان بود، نگه داشت تا یاس پیاده شود. بعد از پیاده‌شدنِ یاس، راه افتاد تا نقشه‌ای را که یاس می‌خواست، اجرا کند. مکانی مناسب که در معرض دید نباشد، پیدا کرد و همان‌جا در ماشین منتظر تک‌زنگ یاس ماند. یاس به کمک پرسو‌جو طبقه‌ی اتاق ریاست را فهمید و سوار آسانسور شد. چند لحظه‌ی بعد مقابل در ورودی بود. نفس عمیقی کشید و وارد شد. اولین چیزی که به چشمش خورد، منشی ریزه‌میزه‌ای بود که پشت میز مخصوصش نشسته و با رایانه‌ی مقابلش مشغول بود. یک راست به‌سمت منشی رفت‌. دخترک که سایه‌ی یاس را حس کرده بود، سر بلند کرد.
    - کمکی از دستم برمیاد؟
    - بله. با آقای رادمنش کار داشتم.
    - آقای رادمنش رفتن سفر.
    - چی؟ رفتن سفر؟
    گویی پیش‌بینی‌های یاس درست از آب در نیامده بود و نقشه‌اش آن‌طور که فکرش را کرده بود، پیش نمی‌رفت. فکری به ذهنش زد.
    - من آقای برسام رادمنش رو میگم، نه پدرشون رو!
    منشی با اکراه آهانی گفت و باز به کارش مشغول شد. یاس زیر لب وایی نثار دخترک کرد و با چشم‌غره خیره‌اش شد. در دل گفت:
    «منشیش هم مثل خودشه. رو اعصاب! نکبت!»
    سرفه‌ی کوتاهی کرد.
    - هستن یا نه؟
    - تشریف دارن.
    یاس اوهوکی در دل نثارش کرد.
    - خب بهشون خبر بدین. باهاشون کار دارم.
    - چند لحظه منتظر باشید!
    تلفن روی میزش را برداشت و دو دکمه را فشرد. صدای منشی پس از چند ثانیه آمد.
    - آقای راد! یه خانومی اومدن. به ظاهر با شما کار دارن.
    یاس باز در دل مسخره کرد.
    «نه، تو باطن باهاش کار دارم. مهم نیته!»
    - آهان! باشه. اسمشون؟ یه لحظه صبر کنین!
    منشی منتظر به یاس خیره شد. یاس خوب می‌دانست که منشی با نگاهش چه می‌خواهد؛ اما برای اینکه مثل خودش رفتار کند، بی‌تفاوت به اطراف خیره شد. منشی پس از ثانیه‌ای مکث، با صدایی پر حرص گفت:
    - خانوم! اسمتون؟
    - بله؟
    منشی به جوش آمده بود؟ اهمیتی که نداشت. یاس از این بازی که ادامه‌اش را سر گرفته بود، کم‌کم خوشش می‌آمد.
    - خانوم! میگم اسمتون.
    - یاس هستم.
    - خانوم! فامیلیتون.
    - یاس عنقا هستم.
    - خب چرا از اول نمی‌گین؟
    - خب شما گفتین اسمتون، نگفتین فامیلیتون.
    منشی با حرص لب باز کرد. می‌خواست جواب یاس را بدهد که متوقف شد. صدای بلند برسام از همان فاصله هم به یاس می‌رسید.
    - خانوم! یه ساعته من رو معطل کردی. جواب من رو بده.
    - خانومی به اسم عنقا!
    بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنید. منشی نگاهی به یاس انداخت‌، سر تکان داد و بعد تلفن را قطع کرد.
    - بفرمایید بشینین! چند لحظه منتظر باشین. جلسه دارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یاس متفکر سر تکان داد و روی یکی از صندلی‌های چرم سبزلجنی‌رنگ نشست. اطراف را از نظر گذراند. دیوار‌ها با کاغذدیواری‌های سبز کم‌رنگِ خوش‌رنگی که روی آن کلمه‌ی انگلیسی بارسام نوشته شده، زینت داده شده بودند. کاکتوس‌های بلندی در گوشه‌های اتاق دیده می‌شد که نشان می‌دادند قدمتی چندین‌ساله دارند. یاس با دیدن آن‌ها چینی به صورتش داد. کاملاً برازنده‌ی صاحبشان بودند. کف زمین پارکت سبز-مشکی که روی آن طرح کاشی به طور برجسته هک شده بود، زمین را می‌پوشاند. چند پوستر بزرگ از لگوی شرکت هم روی در و دیوار دیده می‌شد. چند نمونه از محصولات تولیدی هم در ویترین کوچکی گوشه‌ی اتاق خودنمایی می‌کرد. بی‌حوصله نگاه از وسایل برداشت و به کف زمین چشم دوخت. با کفش‌هایش روی زمین ضربه می‌زد و با انگشت‌هایش روی شلوار جین سرمه‌ای‌رنگش طرح‌های نامفهومی می‌کشید. کم‌کم حوصله‌اش سر رفت و حسابی کلافه شده بود. چند لحظه بنشینیدی که منشی گفته بود، به چندین دقیقه کشیده بود و خبری از برسام نبود. آن‌قدر کلافه شد که مدام سر جایش جابه‌جا می‌شد و با کوچک‌ترین حرکتی که منشی انجام می‌داد یا صدایی می‌آمد، سریع سر می‌چرخاند و به آن سمت خیره می‌شد. یاس اصلاً خبر نداشت که برسام با خیال راحت در اتاقش پشت میز مخصوصش لم داده و از پشت مانیتور حرکات یاس را کنترل می‌کند. هیچ‌کس دیگری هم به‌جز خودش در اتاق نبود. یاس آن‌قدر کلافه شده بود که با خودش عهد کرده بود اگر تا چند دقیقه‌ی دیگر خبری از برسام نشود، برود و خودش شخصاً نقشه‌اش را به اتمام برساند. زیر لب غرغر می‌کرد و برسام زیرزیرکانه می‌خندید. برسام از حرکت لب‌هایش برخی از حرف‌هایش را فهمید.
    - سرسام بگیری برسام! هی! کوفت و مرض بگیری! هی!
    چیزی که بیشتر باعث خنده‌اش می‌شد، هی‌هایی بود که در انتهای جمله‌هایش می‌آورد. وقتی دید یاس از جایش بلند شد، از پشت میز برخاست و به‌سمت در رفت. در را باز کرد و دست‌به‌سـ*ـینه مقابل در ایستاد. یاس با صدای بازشدن در به‌سمت برسام برگشته بود. با غیظ نگاهش می‌کرد. در عوض برسام لبخند حرص‌درآوری زد و گفت:
    - خوش اومدین خانوم عنقا! کاری داشتین؟
    به یاس کارد که هیچ، ساطور هم می‌زدی خونش درنمی‌آمد. با اکراه جواب داد:
    - کار شخصی داشتم باهاتون.
    ابرو‌های برسام درجا با شیطنت بالا پریدند.
    - جالب شد! بفرمایید!
    گره‌ی دست‌هایش را که به حالت چلیپا روی سـ*ـینه‌اش گذاشته بود، از هم باز کرد. با دست به‌سمت اتاقش اشاره کرد. یاس بی‌آنکه منتظر شود تا اول برسام وارد شود، سر پایین انداخت و داخل شد. وقتی وارد اتاق شد و کسی را در اتاق ندید، قیافه‌اش دیدنی بود. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
    - جلسه‌تون تموم شد؟ چقدر زود رفتن که من ندیدمشون.
    - بله، یه جلسه‌ی فکری بود با خودم؛ چون شما مهمون بودین، سعی کردم زود تمومش کنم؛ وگرنه حالاحالاها طول می‌کشید‌.
    یاس را کارد می‌زدی خون که هیچ، حتی صدایش هم در نمی‌آمد. تنها لب‌هایش را با حرص جمع کرد و به نقطه‌ای نامعلوم روی دیوار خیره شد. برسام با دست به صندلی اشاره کرد.
    - دم در واینستین. خوب نیست. بفرمایین! راحت باشین! شرکت خودتونه!
    از آن‌طرف مسـتانه بی‌حوصله در ماشین نشسته بود و به قولی مگس می‌پراند. هرازگاهی دستش را به‌سمت عروسک چوبی آویز آینه می‌برد و تابش می‌داد‌. گاهی هم فنر متصل به آن را به‌سمت پایین می‌کشید و بعد ول می‌کرد. عروسک هم سر جایش نوسان می‌کرد و بالا و پایین می‌شد. برای بار دیگر دستش را به‌سمت عروسک برد، فنرش را بین دو انگشتش گرفت و تا جایی که می‌توانست به‌سمت پایین کشید تا بیشتر تاب بخورد. هنوز فنر را ول نکرده بود که قسمت بالای آن که به آینه متصل شده بود جدا شد و در صورتش برگشت. خط باریک و کشیده‌ای را روی گونه‌اش انداخت‌. آه از نهادش برخاسته بود و کم مانده بود اشک‌هایش جاری شود. در دل به خودش بد وبیراه می‌گفت.
    «آخه یکی نیست بگه مگه مریضی! با این عروسک بدبخت چی‌کار داری. بیچاره ساکت سرجاش نشسته، هیچ کاریم با تو نداره. انقدر انگولکش کردی، قاتی کرد، همین شد دیگه!»
    حرف‌هایش را با سوز و آه می‌گفت. گونه‌اش بدجور می‌سوخت و ذق‌ذق می‌کرد. لایه‌ی باریکی از خون روی خط به‌جا‌مانده را گرفته بود. چندتا دستمال‌کاغذی از قابش بیرون کشید و آن را روی رد به‌جامانده محکم فشار داد تا بلکه هم دردش کاسته شود، هم خونش بند بیاید. چهره‌اش دیدنی شده بود‌. کلافه و عاجز و بی‌حوصله و در انتظار‌. حال مانند قبل هر چند ثانیه یک بار صفحه‌ی تلفنش را می‌نگریست؛ اما با این تفاوت که این‌بار یکی از دست‌هایش دستمال‌کاغذی و روی گونه‌اش بود‌. عروسکی که از آینه کنده شده و روی پاهایش بود، گویی به مسـتانه دهان‌کجی می‌کرد. بالاخره صفحه‌ی تلفنش روشن شد. آن هم بعد از چهل و چند دقیقه که از رفتن یاس گذشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مسـتانه سریع از ماشینش پیاده شد. جعبه‌ی کوچک پشت صندوق عقب را برداشت و راه افتاد. وقتی جعبه در دستانش بود، چهره‌اش درهم‌رفته و گرفته بود. چینی به بینی‌اش داده بود و با غیظ به جعبه نگاه می‌کرد. از محتویات آن خبر داشت. برای همین چهره‌اش این چنین درهم رفته بود‌. یاس مسـتانه را به چه کارهایی که وادار نمی‌کرد. به در ورودی کارخانه رسید. چون در ساعات کاری آمده بودند، در کاملاً باز بود. با احتیاط وارد شد‌. همه مشغول کار خودشان بودند و آن معدود کسانی که نگاهشان به مسـتانه افتاده بود، به کارشان ادامه می‌دادند و اهمیتی نمی‌دادند. هر روز افراد زیادی می‌آمدند و می‌رفتند؛ برای همین برایشان عادی شده بود. مسـتانه به‌سمت چپ چرخید. قسمت آشپزخانه‌طور کارخانه همان‌جا بود. به آرامی وارد شد. آنجا فضای بزرگی بود؛ اما نه به بزرگی کارخانه‌ و افرادی که آنجا بودند. آن‌چنان مثل کارخانه جمعیتی نداشتند. آهسته روی زانوهایش خم شد. با چشم‌هایش که دودو می‌زدند، همه‌جا را با ترس می‌نگریست‌. هنوز کسی متوجه نشده بود. در جعبه را همان‌طور که خیره بود، باز کرد و آرام بلند شد. هنوز کسی متوجهش نشده بود. برای اطمینان نگاهی به جعبه انداخت‌. موش‌ها یکی پس از دیگری از جعبه بیرون می‌آمدند. سریع روی پا چرخید و به‌سمت در رفت‌. صدایی مسـتانه را سر جایش میخکوب کرد.
    - هی تو! اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه نمی‌دونی جز کارکن‌های این بخش کسی اجازه‌ی ورود نداره؟
    مسـتانه سرجایش خشک شده بود. انگار کسی پاهایش را به زمین چسبانده بود یا وزنه‌های چند کیلویی به آن‌ها آویخته بودند که نمی‌توانست تکانشان بدهد‌. یاس روی صندلی‌های فلزی ایستگاه اتوبوس نشسته و منتظر بود. پاهایش را مضطربانه تاب می‌داد و مدام نگاهش را روانه‌ی این‌سو و آن‌سو می‌کرد. نیم‌ساعتی از وقتی که به مسـتانه تک‌زنگ زده بود، می‌گذشت. باید دیگر پیدایش می‌شد؛ اما خبری از مسـتانه نبود. هر طوری هم که حساب می‌کرد، فاصله‌ی کارخانه تا اولین ایستگاه اتوبوس بیشتر از پنج دقیقه نمی‌شد. هرازگاهی یاس دستانش را سمت دهانش می‌برد و «ها» می‌کرد تا کمی گرمش شود. روی جایگاه فلزی که رویش نشسته بود، مضطربانه ضرب گرفته بود. تمام افکار منفی که می‌توانست برای مسـتانه رخ داده باشد، به ذهنش هجوم آوردند. با خودش مدام می‌گفت:
    «یعنی چه اتفاقی براش افتاده که انقدر دیر کرده؟ نکنده...»
    مسـتانه نفس‌نفس‌زنان ایستاده و خیره‌ی مرد مقابلش بود. خوب می‌دانست این مرد کیست. مگر می‌شد در کارخانه‌اش باشی ‌و او را نشناسی؟ با حرص مچ دستش را از دست یکی از کارکنان خانوم آنجا که بسیار هم هیکلی و ترسناک می‌نمود، بیرون کشید و نگاه پر از غیظش را به برسام دوخت. برسام با همان آرامش مسخره‌ی چشمانش، به درون مردمک مسـتانه نگاه می‌کرد. پوزخند ریزی هم کنج لبش جا خوش کرده بود که تنها از حالت چهره‌اش می‌توانستی تشخیصش دهی. مسـتانه با عصبانیت نگاهش می‌کرد. هر لحظه ممکن بود رشته‌کوه آتش‌فشانی خشمش فوران کند؛ اما برسام با حالت خاصی نگاهش می‌کرد. همین مسـتانه را عاصی کرده بود. نه چیزی می‌گفت و نه حتی دعوایش می‌کرد. حتی پلیس هم خبر نکرده بود تا تحویلش دهد‌. فهمیده بود کار کیست و حتی حدسش را می‌زد که تا چند دقیقه‌ی دیگر از اداره‌ی بهداشت روی سرش آوار شوند و شاید هم مجوزش را باطل و کارخانه را پلمپ کنند؛ اما بی‌حرکت خیره‌ی مسـتانه بود. اگر کمی به مسـتانه نزدیک بود و مثل یاس اخلاقش را می‌دانست، به راحتی می‌توانست تمام افکاری را که از چشمانش منتقل می‌کرد را بخواند. اگر یاس بود، حتماً در دل می‌گفت که مسـتانه با این نگاهش قصد دارد هر دو جفت چشم برسام را از کاسه بیرون بکشد و به قول خود مسـتانه با آن‌ها کله‌پاچه‌ای، آبگوشتی، چیزی درست کند. مسـتانه لب‌هایش را پر حرص روی هم می‌فشرد. انگار به‌جای یاس هم می‌خواست بروز احساسات کند. برسام که تا الان خیره‌ی مسـتانه بود، با دیدن حالت لب‌هایش مدام لب می‌گزید و نگاهش را روی زمین می‌انداخت و دوباره خیره نگاهش می‌کرد. مسـتانه با خودش فکر می‌کرد:
    «مردک دیوونه شده! دیوونه بود اصلاً!»
    آخر به جوش آمد.
    - زنگ می‌زنی بیان ببرن دستگیرم کنن یا خودم برم خودم رو تحویل بدم؟ ا! گیر چه خنگولی افتادیم‌ها!
    لب برسام به‌سمت پایین کج شد‌. چشم‌هایش رنگ و حالت خاصی به خود گرفتند. چند لحظه بعد تلفنش زنگ خورد.
    - سلام رئیس! از اداره اومدن برای بازرسی کارخونه. میگن یکی گزارش داده اینجا بهداشت رعایت نمیشه و از این چرت‌وپرت‌ها. هر کاری کردم نتونستم حریفشون بشم. مجوز دارن، چی‌کار کنم؟
    - اشکالی نداره. بفرستشون بخش سه.
    - بخش سه؟ بخش اصلی کارخونه دیگه؟
    - آره. من الان اینجام.
    - رئیس! اگه یه درصد هم..‌.
    برسام تلفن را قطع کرد و نگذاشت حرف کسرا که پشت خط بود به پایان برسد. رئیس‌رئیس‌گفتن‌های کسرا حسابی حرصی‌اش می‌کرد و کسرا هم از عمد این واژه را روزی بیش از صدمرتبه به برسام می‌گفت. مسـتانه تمام حرف‌های کسرا را شنیده بود؛ چون برسام از عمد تلفنش را روی بلندگو گذاشته بود تا مسـتانه بشنود. باز نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
    - شنیده بودیم پرتقال کلی ویتامین و خاصیت داره، نمی‌دونستیم آدم‌ها رو خنگ می‌کنه!
    برسام با حالت پرسشی نگاهش کرد. نمی‌دانست پس از آن تکه‌کلام معروفش «شب عالی پرتقالی»، مسـتانه مرد پرتقالی صدایش می‌کند. مسـتانه به این فکر می‌کرد این مرد یا خیلی ادعای شجاعتش می‌شود یا واقعاً دیوانه است و یا می‌خواهد به آن‌ها و خصوصاً از طریق مسـتانه به یاس اثبات کند که از آن‌ها دیوانه‌تر است؟ بعید هم نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا