کامل شده رمان سمپاتی | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
sampati_1.png



به‌نام‌خدا

نام رمان: سمپاتی
نام نویسنده: زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه
ناظر رمان: @*Adonis*

خلاصه:
وقتی توی قصه‌ها از عشق در یه نگاه حرف می‌زدن پوزخند می‌زدم!
تا اینکه توی سمپاتی نگاه تو غرق شدم و فهمیدم زندگی می‌تونه با یه نگاه به مُردگی تبدیل بشه.
من از این فلسفه می‌ترسم، می‌خوام کمکم کنی، شاید بشه دوباره نفس کشید.


این رمان برگرفته از یک زندگی واقعی است، تقدیم به روح پاک بانوی عزیز لیلا فرخی و خواهر زاده قشنگش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا
    nu2z_231444_bcy_nax_danlud.md.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت یک: اتومبیل رو جلوی خونه پارک کردم و بی‌رمق پیاده شدم!
    بابا مثل همیشه قبل از من سلام کرد. جواب سلام هم از گرسنگی بی جون و کلافه بود! و انگار بابا فهمید که قضیه از چه قراره. صبح صبحونه نخورده از خونه بیرون زده بودم تا الآن که ظهر شده بود چیزی نخورده بودم و حالا برای خالی کردن یخچال آمادگی کامل رو داشتم.
    در حالیکه گوشی و عینکش رو از روی پیشخوان برمی‌داشت اضافه کرد: ناهارت داغه برو بخور! ممنونی گفتم و سرسری دست هامو شستم و طبق عادت بالای سر قابلمه توی همون آشپرخونه نشستم، اصلا حس اینکه پشت میز بشینم نبود. فارغ از هرگونه ظرافت دخترونه؛ درست عین یه پسر لاابالی مشغول شدم.
    بعد از وحشیانه میل کردن ناهارم به اتاقم که طبقه بالای پارکینگمون بود، نگاه سرسری به همه چیز انداختم؛ خوشبختانه مرتب بود و احتیاجی به ترتیب دادن نداشت. اتاقم از اون خط قرمزای وحشتناکمه که درباره‌اش با خودمم شوخی ندارم، همش یه اتاق متوسط بود که بخاطر ریسه های بنفش رنگی که دور تا دورش زده بودم بنفش و گاهی صورتی به نظر می‌اومد و جعبه‌های تخم مرغی که با اسپری پرستیژ خاصی گرفته بودن و عکس‌هامو محصور کرده بودن؛ عاشق عکس و عکاسی بودم، جدا از عشق وحشتناکم به کامپیوتر.بی حس افتادم رو تخت و درحالیکه تن به دنیای بی خبری می‌سپردم توی ذهنم خودم رو عذاب می‌دادم که نباید روی ناهارم بخوابم اما مگه می‌تونستم؟ و مثل همیشه به ضرب ثانیه به خواب رفتم.
    چشم که باز کردم دیدم 6 عصره و تقریبا اتاق توی تاریکی فرو رفته بود؛ زمزمه کردم: پاییز لعنتی فقط تا 5 عصر روزه و بعد تا 6 صبح فردا همه جا تاریکه که ذاتاً بازم باید برم سرکار و لب زدم: هیچی از زندگی نمیفهمم.
    مثل همیشه عصبی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم، ظاهراً بابا خونه نبود.
    گرسنه‌ام نبود اما مثل همیشه آینده‌نگر شدم و به فردا فکر کردم که گرسنه برمی‌گردم خونه پس مشغول پخت و پز شدم؛ آشپزی رو هم دوست داشتم چون تبحر مادرم رو مقداری به ارث بـرده بودم. بعد از تموم شدن کار غذام جلوی تلوزیون لم دادم تا کمی از شبکه مستند بهره ببرم اما طولی نکشید که تلفنم زنگ خورد، آقای شادمان بود! معاون اجرایی شرکت، میدونستم باز میخواد یه کاری گردنم بندازه پس محل ندادم؛ اما بعد سه بار زنگ خوردن ناچار تماسو وصل کردم که دیدم بله بازم چتروم سایت شرکت عیب کرده!
    چاره ای نبود خصوصا که آقای شادمان حرف اضافه کاریم پیش کشید.
    رفتم پشت سیستم و وارد پنل شدم مشکل از فضای چتروم بود؛ اینو چندین بار بهشون گفته بودم که کارش از تعمیر گذشته اما کسی گوشش بدهکار نبود!
    عصبی مشغول فرمت کردن حافظه پنل شدم تا شاید یه بهبودی تو عملکردش حاصل بشه که کمی بهتر شد.
    اما خب این خیلی دووم نداشت؛ فضای عمومی چتروم که باز شد آقای صدیقی طلبکارانه تایپ می‌کرد و روی صحبتش به من بود و می‌گفت چرا در زمینه این قضیه درحالیکه وظیفمه کاری نمیکنم!
    عصبی از قضاوت مزخرف صدیقی با اینکه از توضیح دادن بیزار بودم اما عملکرد سایت و نیازمندی هام رو براش توضیح دادم.
    اما اونم گوشش بدهکار نبود.
    پنج سال بود که همکار بودیم اما هیچگونه تفاهمی تو هیچ زمینه‌ای نداشتیم؛ من بلافاصله بعد از گرفتن مدرک لیسانس کامپیوترم توی این شرکت که سهام اصلیش متعلق به یکی از استادای دانشگاهم بود و البته راهنمای پایان نامه ام مشغول کار شدم!
    و از همون روزای ناشی بودنم توی کار همه این پرسنل کنارم بودن، و مقابل اشتباهاتم خیلی تندی نکردن! و منی که خیلی وقت بود آدم عصبی و بددهنی بودم جلوی کارمندای این شرکت خیلی سعی میکردم آروم باشم چون شرمنده خوبی هاشون بودم.
    مثل همون آقای شادمان که همیشه دنبال جذب رضایت زیر دست هاشه و به هیچ عنوان نمیزاره به کسی بد بگذره و با کارایی مثل اضافه حقوق، ترفیع درجه یا مسافرت بردن ماها سعی می‌کنه راضیمون کنه و در قبالش غرغر کردنای مافوق هاش رو به جون میخره.
    هرچند که خیلی هم موفق نبودم اما خب نسبت به محیط های دیگه اخلاقم توی شرکت خیلی خوب بود
    .
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت دو:
    با صدای بابا به خودم اومدم:
    - کجایی نرگس!؟
    لب باز کردم:
    - جانم بابا؟ پشت سیستم هستم!
    -باشه یکم خرید کردم بیا توی یخچال بذار!
    - الان که تموم شد میام!
    یکم دیگه توی چتروم موندم و خزعبلات کاربرا رو نگاه کردم!
    هرچقدر که ساعت به هشت نزدیک تر می‌شد کاربرهای بیشتری آنلاین می‌شدن؛ ربعی با خانم پورزید و اکرمی که کارمندهای بخش فنی بودن چت کردم و بعد خارج شدم! میدونستم الان دیگه انقدر چت می‌‌‌کنن تا ظرفیت از بین بره و باز دست به دامن خودم می‌شن!
    بابا کلی خرید کرده بود که با بدبختی توی یخچال جاشون کردم و بعد میز شام رو ردیف کردم هرچند که خودم قرار نبود بخورم! و بعد چیدمان کوتاهم بابا رو صدا زدم.
    در حالیکه غرق فیلم پخش شده از گوشیش بود اومد و نشست و همچنان مشغول تماشا بود؛ عاشق اکسپلور گردی بود؛ کل روز تمام فیلم های اینستاگرام رو نگاه می‌کرد و در واقع جز اون استفاده دیگه ای از گوشیش نمی‌کرد! توی چت کردن با فامیل هم انقدر گاف می‌داد که ترجیه داشت چت نکنه!
    چهار سال بود که بازنشسته شده بود و پنج سال بود که مامان رو از دست داده بودیم و تقریبا یک سالی می‌شد که خواهر کوچیکترم خونه رو به قصد منزل شوهر ترک کرده بود!
    و من در آستانه 26 سالگی همچنان در منزل پدر سکونت داشتم!
    بقول بابا کم کم دوران ترگل ورگلیم هم داشت به سر می‌رسید، اما خب مدتی هست که تصمیم گرفتم به ازدواج فکر کنم؛ اما حالا خواستگار درست و حسابی مطابق میل من پیدا نمی‌شد؛ برای من چهره و هیکل به دلایل زیادی حرف اول رو می‌زد!
    شاید احمقانه به نظر برسه اما من نمی‌خوام به بچه‌ام بد کنم! می‌خوام که همسرم مکمل خوبی باشه تا بچه ام از خودش راضی باشه؛ و دلیل دیگه‌اش هم برمی‌گرده به عاشق شدنم و پسرعمه‌ی خوشتیپ روستا نشین خودم که با هیچکدوم خواستگارام قابل قیاس نبود!
    لعنتی بازم یادش افتادم!
    پسر قد بلندی نبود؛ ولی خب کوتاه هم نبود! پوست گندمی و صافی داشت و چشماش هرچند بادامی ولی عجیب تسخیر کننده بود، توی اون چشم های میشی کلی خاصیت بود! اینو توی اوج بچگی فهمیدم، وقتی احساس کردم از قبل می‌شناسمش و می‌تونم دوسش داشته باشم اما اون حس من رو نداشت.
    اون چشم روی من و علاقه ام بست و عین آدمای کوته فکر رفت یه دختر 16 ساله رو عقد کرد! لابد خواسته زنش آفتاب مهتاب ندیده باشه؛ درست دو سال پیش بود:
    بیست و چهار ساله بود و من بیست و سه ساله و مملوء از حس های خوب نسبت بهش! از اون حس‌ها که وقتی می‌بینیش قلبت تند تند میزنه و خودت کامل هنگ میشی؛ اونجوری که دوست داری جلوش حرف بزنی و خودت رو آدم حسابی جلوه بدی اما انقدر که گیجی یهو به خودت میای و می‌بینی رسماً داشتی چرت می‌گفتی، وقتی می‌خواستم برم دیدنش چقدر وسواسی می‌شدم برای انتخاب رنگ لباس؛ چندبار خودم رو توی آینه دید میزدم تا باورم بشه چهره‌ام معقوله.
    اون قالم گذاشت! عصبی لب زدم:
    - هیچ‌وقت من رو ندید!
    مامانم از علاقه من به حامد یه چیزایی فهمیده بود! بایدم می‌فهمید؛ اصلا از رفتارم هویدا بود که خواسته‌ام چیه؛ درسته غد بودم، مغرور بودم، یخ بودم! اما بازم مشخص بود.
    مامان از وقتی فهمید بهم گفت اگه واقعا میخوایش باید طبق میل اون رفتار کنی؛ چادر سرت کنی، سرت رو از گوشی و کامپیوتر دربیاری!
    اون زمان که مامان اینارو میگفت؛ من 17 سالم بود و هنوز کسی نمیدونست که من قراره شغلم قاطی همین چیزها باشه! عمه بهم می‌گفت اگه حجاب بگیری عروس خودم می‌شی؛ لابد اونم فهمیده بود.
    اما خب در کل وقتی اونا ازم تعقیر بخاطر ازدواج می‌خواستن من قهقه می‌زدم و براشون بابت سادگی‌شون تأسف می‌خوردم؛ و می‌گفتم هرکی من رو میخواد باید اینجوری بخواد، غرورم اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمی‌داد!
    دلم واقعا چادر خواست اما از سر لجبازی سمتش نرفتم و همین باعث شد یه دختر بچه چادر گلگلی ازم ببره؛ فکر می کردم کسی از حسم بویی نبرده اما فهمیدم چشم هام اون روزها بدجور بهم بد کردن و حرف دلم رو فریاد زدن اما چه فایده؟
    همیشه به خودم امید می‌دادم که تغییر لازم نیست؛ حامد دانشگاه که بره انقدر پوشش های افتضاح می‌بینه که من رو میذاره روی سرش و حلوا حلوام می‌کنه! چه می‌دونستم یه بچه محاسباتم رو بهم می‌ریزه و می‌شه همونی که حامد می‌خواست.
    شب عروسیش فهمیدم که وقتی واقعیت ها با شدت به صورتت برخورد کنن چه طعم گسی رو توی کل وجودت می‌کارن،عین اولین تجربه یه نخ سیگار
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سه:
    حالا دوسال بود که دلبر من دل به دلدار داده بود و من همچنان زخمی غفلت هام بودم! و سوزش این زخم اجازه تصمیم گیری برای فرصت های دیگه رو نمی‌داد که باعث می‌شد نتونم جایگزینی براش بیارم!
    پس ترجیح دادم کل حس و حالم رو سرکوب کنم و از خودم یه دختر به مراتب غد تر و عصبی تر بسازم و موفق شدم! اینو وقتی فهمیدم که دونه دونه رفیق های دبیرستان و دانشگاه بی‌خیالم شدن و البته رقـ*ـص استکان چای در اثر لرزش دست های آبدارچی شرکت به خاطر ترس از فریاد های من! اینا واقعیت های تلخ‌تری بودن که به من اجازه فرار از موقعیت رو نمی‌دادن.
    به خودم که اومدم دیدم دارم ته بشقاب بنفش رنگ رو درمیارم؛ هرچند که محتواش زیاد نبود اما بخاطر مرور اشتباهاتم زود دًخلش رو آورده بودم!
    گویا بابا هم شام خودش رو خورده بود و راهی پذیرایی شده بود که جاش خالی بود؛ پوفی کشیدم و بعد شستن ظرف ها نگاه کوتاهی حواله کل خونه کردم؛ یه جورایی هم دوبلکس بود و هم نبود، دوتا اتاق بالای پارکینگ داشتیم که یکیش ماله من و یکی دیگه ماله نیلو بود و بعد حال پذیرایی بزرگ و دلبازی بود که پر از رنگ های قهوه‌ای و سفید بود رنگ هایی که مامان برای خونه خیلی میپسندید. دو جور مبل داشتیم که با هم کلی فاصله داشتن و به خونه نظم خاصی می‌دادن یک دست راحتی که معمولا محل استراحت کردن بابا بود جلوی تلوزیون که کمی هم لک شده بودن ولی بابا اجازه تعویض نمی‌داد و یک دست نیمچه سلطنتی؛ کلا خیلی تاج و زیور نداشتن، مامان چیزای ساده اما شیک رو می‌پسندید.
    بعد از کسب اطمینان از برق زدگی همه جا راهی اتاقم شدم، حوصله پشت کامپیوتر نشستن رو نداشتم پس با نارضایتی لب تاب رو روشن کردم و سرجام لش کردم؛ یه موزیک بی کلام پلی کردم و وارد چتروم شدم و با برسی عملکرد کاربرها متوجه شدم آقای صدیقی رسماً داره گند میزنه به همه چیز با سخاوت های بی جا و امتیاز بخشیدن به کاربرها و دادن دسترسی های بیشتر بهشون، پس بدون لحضه ای درنگ برای شروع کار همه کاربرها رو خفه کردم که نتونن توی عمومی حرف بزنن و بعد با سرعت دسترسی های صدیقی با درجه خوشگلش رو ازش گرفتم؛ تا نتونه خودش یا بقیه رو باز کنه!
    و بعد خیلی ریلکس هرچی که بخشیده بود رو پس گرفتم!
    طولی نکشید که صدای پیامک گوشیم دراومد اما محل ندادم می‌دونستم صدیقیه و بعد از اتمام کارهام به فضای عمومی برگشتم و به کاربرها نگاه کردم و از دیدن استاتوس خفه کنار اسم هاشون خنده‌ام گرفت؛ حس کردم آقای صدیقی جداً داره خفه می‌شه!
    خنثی به گوشیم نگاهی انداختم که دیدم صدیقی سه تا پیام به تلگرامم داده:
    - این چه کاریه خانوم؟
    - شما رسماً داری منو اخراج میکنی.
    - می‌شه توضیح بدین؟
    پوزخندی زدم و بی جواب رهاش کردم که دوباره صدای پیام اومد، لابد حرصی شده! جواب ندادم بی‌اختیار بازش کردم!
    - اینکه شما اینکاره‌ای شکی توش نیست! من معذرت میخوام حالا می‌شه بازم کنین؟
    بی‌حوصله و البته بی‌خیاله خزعبلات آقای صدیقی مشغول فرمت کردن داده‌های مزخرف شدم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به کاور سیلیکونی بنفش رنگ جدیدش انداختم و برای هزارمین بار با ذوق گفتم: عاشقتم! و بعد به سختی از دید زدن کاور گذشتم و درگیر تماس ورودی شدم، فکر کردم صدیقیه اما دیدم شادمانه با این حال می‌دونستم واسطه صدیقیه؛ بی‌حوصله وصل کردم.
    - سلام خانم رادمهر شبتون بخیر!
    لب زدم:
    - سلام جناب صدیقی ممنون همچنین.
    - صدیقی چی میگه؟ ازت شاکیه!
    عصبی تشر زدم:
    - ایشون متوجه وضعیت سایت نیستن و مدام دارن داده ایجاد می‌کنن که تو این وضعیت غیر قابل گذشته باید اینکارو می‌کردم جناب شادمان.
    - باشه توام یکم باهاش راه بیا می‌دونی که عشق درجه است.
    در حالیکه سعی می‌کردم صدام پایین باشه:
    - سعیم رو می‌کنم!
    - آفرین شب خوش.
    - ماله شمام.
    پوزخندی زدم و همچنان مشغول تماشا شدم تا نیم ساعت بگذره؛ و بعد خانم اکرمی به ضرب ثانیه وارد فضای عمومی شد و با تگ کردن من گفت:
    - چون توی چتروم یکم واردی و شدی مدیر اصلی هوا برت داشته؟ این چه وضعشه دیگه؟ اینه رفاه ارتباطی که ازش حرف می‌زدی؟
    استیکر متعجبی ارسال کردم و بعد آقای شادمان با استیکرهای گل و بلبل و پوزش بالا اومد و بعد آقای صدیقی که تایپ کرد:
    - چرا تلگرام جواب من رو ندادین خانم رادمهر؟
    طولی نکشید که آقای سرلک یعنی همون راهنمای پایان نامه و استاد دانشگاهم بالا اومد؛ مثل خودم آدم به شدت کم حوصله و فاقد حاشیه‌ای بود همه چیزش خوب و معقول بود از لباس هاش که صرفا کت شلوارهای مرتب و ساده بود تا منش و اخلاقش، توی دانشگاه نگاه عاقل اندرسفیه‌اش معروف بود!
    خیلی کم حرف می‌زد و اغلب با چشم هاش جواب آدم هارو می‌داد!
    اکثریت دانشجوها ازش بیزار بودن اما تنها استادی بود که به دل من می‌نشست؛ مثل بقیه جلف نبود و سعی در بامزه گویی نداشت!
    خانومش یعنی خانم رفیعی خانم درشت هیکل با یه صورت پر و سفید بود و ترکیب اجزای صورتش باعث می‌شد به این فکر کنی که اون زیبا نیست ولی بانمکه و این خیلی به دل همه می‌نشست حتی خود استاد. این خانم تنها هم‌صحبت من توی شرکت بود و بهم می‌گفت من نمونه نادری هستم چون هیچ‌وقت سابقه نداشته که همسرش از دانشجوش خوشش بیاد و ازش دعوت به کار کنه و حتی گفت که آقای سرلک گفته به من سمپاتی داره و من با گیجی پرسیدم: سمپاتی دیگه چیه؟
    و اون گفت سمپاتی یا آنتی پاتی یعنی اینجوری که مثلا برای اولین بار یه نفرو ببینی و حس کنی از قبل می‌شناسیش و دوسش داری و همون جوریه که تو دوست داری!
    از اون زمان ذهنم درگیر سمپاتی شد و همیشه سعی می‌کردم تکلیفم رو با آدم های اطرافم با همین سمپاتی مشخص کنم؛ اتفاقاً آقای صدیقی از اون نوع سمپاتی ها بود که درست بود که مدتها بود هم دیگه رو می شناختیم اما من ازش متنفر و باهاش غریبه بودم چیزی که درست بشو نبود از همه چیزش بدم می‌اومد هم لباس پوشیدن خیلی تو چشمش و رنگ های فانتزی شون و یا تعقیر وجه دادنش این آدم به شدت مودی بود و هیچ تعهد خاصی حتی به افکار و باور های خودش نداشت تازه اون ریش های پروفسوری جدیدش هم خیلی توی ذوق می‌زد دهن بین بودن بدجور داره بهش آسیب می‌زنه اما متوجه نیست.
    بازم یاد آقای پسر عمه افتادم حامد لعنتی! اولین بار 10 سالم بود که دیدمش پدرش فوت کرده بود و گویا قبل از اون بین پدرم و پدرش کدورتی بوده که ما همدیگه رو تا اون روز ندیده بودیم؛ و چقدر به دلم نشست اون پسر 11 ساله توی لباس مشکی که گوشه حیاط بزرگ خونه‌اشون ایستاده بود و آقا منشانه در غم پدرش می‌سوخت و من تا مدتها خونه‌اشون بودم و اما اون اصلاً نگام نمی‌کرد؛ چقدر عجیب شده بودم! دوست داشتم همین جوری بِر و بِر نگاهش کنم؛ حس عجیبی بود برام! حسی که آقای سرلک برام نامگذاریش کرد: سمپاتی

    پذیرای نظرات قشنگتون در پروفایل یا خصوصی‌ام هستم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت چهار: تا به خودم اومدم و نگاهی به فضای عمومی چتروم انداختم دیدم که خانوم اکرمی مشتاقانه آقای سرلک رو به بحث می‌کشید انگار دلش خیلی دعوا می خواست و آقای سرلک مثل همیشه سعی می کرد کوتاه جوابش رو بده و از این حالت منم حالم گرفته شد، حس می کردم از خانوم اکرمی متنفر شدم.
    چون قضیه تقریبا به من و دسترسی هام مربوط می شد و خفه شدنش از سمت من.
    عصبی زمزمه کردم: این لعنتی چرا نمی‌خواد بفهمه؟
    تنها راه اثبات بحرانی بودن قضیه شات گرفتن از پنل و نماد هشدار پر بودن داده‌ها بود؛ هرچند که خط قرمزم بود اما توی فضای عمومی چتروم به اشتراک گذاشتمش و اضافه کردم:
    (ما فضای کافی برای توضیحات چگونه طعم‌دار کردن مرغ ناهار فردای خانم اکرمی رو نداریم!) و همین باعث شد سیل عظیمی از ایموجی‌های خنده حواله چتروم بشه که این هم خوشایندم نبود با توجه به کمبود فضا.
    بی حرف از چت خارج شدم و بالش زاپاسم رو به آغـ*ـوش کشیدم و بعد کمی گوسفند شمردن به خواب رفتم.
    صبح اعصابم متشنج‌تر شده بود و بابا به خوبی اینو حس می‌کرد و دیگه بهم پیله نکرد که چرا سلام صبح بخیر نگفتم!
    دست خودم نبود خیلی وقت‌ها صبح تمام بدبختی های دنیا روی سر و کولم خالی می‌شد؛خصوصا اگه شب قبلش برای به خواب رفتن به خودم فشار می‌آوردم.
    با این حال خودم هم بی‌تربیتی صبحم رو قبول داشتم!
    افکار مزاحم رو کنار گذاشتم و مثل همیشه صبحونه نخوردم؛ حس خوبی نداشتم نگاه بی حسی به آینه کنسول ورودی خونه انداختم؛بگی نگی رنگم پریده بود،کلا یه صورت گرد داشتم با پوستی سفید و تنها خاصیت صورتم چشم هام بود که قدری درشت و حالت دار به نظر می‌اومدن و میشی بودنشون به حالت فریاد توی صورتم مشخص بود و به طبع چشم هام لب هام هم باریک و حالت دار بودن و با رژ بهتر به نظر می‌اومدن! بیخیاله صورتم شدم و بعد مطمعن شدن از تیپ معقول کارمندیم راهی شرکت شدم و قبل 8 رسیدم!
    همیشه همینطور بود از اولین روز مدرسه‌ام؛ از همون کلاس اول تا به الان که دارم 20 رو پر می کنم همیشه عجول و اول نفر بودم.
    مثل امروز و همه روزهای دیگه کاریم توی این شرکت که همزمان با آبدارچی یا حتی قبل اون می‌رسیدم و دوباره زمزمه کردم:من همیشه اولم.
    ناخودآگاه یاد بچگیم افتادم:
    وقتی به روستا می‌رفتیم و با حامد توی زمین های کشاورزی مسابقه دو می‌ذاشتیم و همیشه حامد برنده می‌شد!
    آخرین مسابقه‌امون توی 16 سالگی‌ام بود؛ در حالیکه اون 17 ساله بود و تازه داشت مرد بودن رو یاد می‌گرفت و حتی یادمه کلی خواهش کردم که قبول کرد مسابقه بدیم؛
    چون معتقد بود ممکنه یه مرد نامحرم دویدن منو که تازه هیکل گرفته بودم ببینه!
    پوفی کشیدم!
    چقدر غیرتی بود و چقدر سنگ بود، حتی آخرین بار هم اون برنده شد.
    چرا یک بار نخواست خوشحالی من رو ببینه؟ چرا براش مهم نبودم؟یعنی من انقدر براش مزخرف بودم؟
    بی اختیار لب زدم:
    - مرتیکه سیم ظرفشویی.
    که با صدای تشر صدیقی به خودم اومدم:
    - خانم رادمهر!
    گیج سرم رو بلند کردم و با دیدن صورت اخمالوی صدیقی که کت مشکی براقی به تن کرده بود و منو یاد کاریکاتور های مزخرف می‌انداخت به خودم اومدم و پشت نقاب بی‌تفاوتیم قایم شدم و اضافه کردم:
    - با شما نبودم جناب!
    ابرویی بالا انداخت و دست به سـ*ـینه همچنان بالای سرم طلبکارانه ایستاد؛ از این حرکتش شاکی شدم و منم با غلدری بلند شدم و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستادم و تقریبا تشر زدم:
    - فرمایش؟
    چندبار پلک زد انگار که انتظار این حرکتم رو نداشت و مشخص بود با بدبختی جلوم قد علم کرده، و خودبه خود به خاطر این نتیجه گیری هام استوارتر شدم و نگاهش کردم که اون چند قدم عقب تر رفت.
    پوزخندی زدم و خوبه‌ای زمزمه کردم و دوباره نشستم که کفری شدنش هویدا شد و با لحن حرصی گفت:
    - خانومه رادمهر؟
    با لبخند ژکوندی لب زدم:
    - بله؟
    - چیزی شده؟
    - نمی‌فهمم!
    - احساس می‌کنم با من سرجنگ دارید!
    - چه کاری از دست من برمیاد؟
    متعجب نگام کرد و اضافه کرد:
    - بله؟
    - تا جاییکه می‌دونم شغل من اینجا هر چیزی هست جز برسی احساس شما!
    عصبی غرید:
    - این چه مسخره بازییه که راه انداختین؟
    و من تشر زدم:
    - میشه دست از سرم برداری؟
    - بهتر می‌بینم با آقای سرلک به طور جدی صحبت کنم!
    - بفرمایین احتیاجی نیست من در جریان برنامه هاتون باشم.
    نگاه نکردم عکس العملشو ببینم اما کاملا معلوم بود آمپرش قرمز شده.
    به تندی پشت میزش که بغـ*ـل دستم بود جا گرفت.

    پذیرای نظرات قشنگتون در پروفایل یا خصوصی‌ام هستم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارجدید تقدیمتون هر نظری داشتین پروفایل و خصوصی در خدمتم
    پارت پنج:
    کلافه شده بودم؛ فقط بخاطر اینکه حوصله توضیح نداشتم داشتم وجهه خودم رو خراب می‌کردم به هر حال صدیقی مافوق من بود.
    و کم کم شرکت شلوغ شد و فضای مستطیلی شکل بخشمون که تمام سفید و به شدت شیک بود کارمند هارو دربر گرفت و من با دیدن چهره خانم اکرمی به خوبی متوجه شدم امروز برام روز خوبی نخواهد بود!
    حدودای ساعت 9 بود که صدیقی از جاش بلند شد و با حواله کردن نیم‌نگاهی سمت من به اتاق آقای سرلک رفت و در همون حین خانم اکرمی به سمت بخش ما اومد و همه نگاه معنا داری اول به اون بعد من کردن.
    ظاهراً دیشب توی چتروم شرکت بازار غیبت داغ بوده! از نگاه های پر از فخر خانم اکرمی عصبی شدم؛ یاد دوران دبیرستانم افتادم که همیشه با بقیه مشکل داشتم، وقتی عصبی می‌شدم اعتماد به نفسم از بین می‌رفت و حس می‌کردم زشت‌ترین آدم دنیام و مدام دست به مقنعه‌ام می‌کشیدم خصوصا توی جمع.
    توی حال خرابم غرق بودم که اکرمی در حالیکه جرعه‌ای از نوشیدنی داغ توی لیوان قرمز رنگش می‌خورد به سمت میزم اومد.
    پوفی کشیدم ظاهراً امروز همه می‌خواستن برای من قیافه بگیرن!
    تا به خودم اومدم خانم اکرمی خیلی رسا لب باز کرد:
    - خوب به نظر نمیای خانم رادمهر چیه؟ میگم میخوای یکم پاچه بگیری شاید آروم شی؟مثلا دو تا تیکه به من یا یه نفر دیگه بندازی هوم؟البته حق داری عزیزم توی این سن باشی و همچنان در تجرد به سر ببری یکم اعصاب ندار میشی.
    و در همون لحضه صدای خنده های کارمندای بخشمون به گوشم رسید؛
    سر بلند کردم و دیدم آقای صدیقی دست به سـ*ـینه همون جلوی در اتاق سرلک ایستاده و گویا رجزخوانی خانم اکرمی رو تماشا میکنه.
    سعی کردم قوی باشم و مثل همیشه از بالا نگاهی به خانم اکرمی انداختم و پوزخندی زدم و اضافه کردم:
    - بی ادبی هات و لفظ های ناشایستی که به کار بردی رو به خاطر نوع تربیت خانوادگیت و رواج داشتن این حرفا توی محیط زندگیت فاکتور می‌گیرم ولی سر قضیه ترشیدگی باید بگم شما هم سه سال بعد از سن الان من مزدوج شدی، یکم پیر شدی حافظه یاری نمی کنه حق می دم بهت.
    و باز هم صدای خنده کارمندا و صورت قرمز اکرمی که خواست چیزی بگه اما رفیعی صداش زد و خواستار ختم جلسه شد!
    اکرمی هم بی حیایی بارم کرد و رفت. عصبی مشغول کار شدم که صدیقی به سمت میزش اومد و حین نشستن گفت:
    - آقای سرلک کارتون داره.
    نگاه بی تفاوتی حواله اش کردم و به سمت اتاق سرلک رفتم و با تقه ای به در چرم ظاهرش و شنیدن بفرماش داخل شدم.
    سلامی دادم که زیرلبی جواب داد خوشم می‌اومد عین خودم بود لامصب!
    سری بلند کرد و گفت:
    - این صدیقی چی میگه؟
    و منم بدون سوال کاذب لب زدم:
    - ظرفیت چتروم پایینه و تنها راه بجز صرف هزینه همون کم کردن داده‌های ارسالی در روزه؛ بخاطر همون صدیقی رو که قضیه رو درک نمیکرد خلع درجه کردم و خیلی های دیگه رو که از پنل استفاده درستی نمی کردن.
    سری تکون داد و تلفنش رو برداشت و گویا با صدیقی تماس گرفت چون شنیدم که گفت:
    - مزاحم کار رادمهر نشو هرکاری انجام میده براساس صلاح دید بنده و وظیفشه.
    و منتظر جواب از صدیقی نشد و روبه من گفت:
    - میتونی بری
    به سمت در رفتم که همون لحضه خانم رفیعی داخل شد و سلام گرمی به همسرش داد و روبه من گفت:
    - بشین!
    و بدون توجه به حضور همسر فاقد اعصابش صمیمانه گفت:
    - چی بار خانم اکرمی کردی نیم ساعته ابغوره گرفته؟
    و به وضوح دیدم که آقای سرلک تای ابروشو داد بالا و منم عصبی گفتم:
    - صب پاشده اومده به من میگه پاچه‌گیر ترشیده! اونم جلوی این همه پسر بخشمون تو که میدونی من چقدر رودروایسی دارم.
    آقای سرلک با لبخند خاصی گفت: چرا این حرفو بهت زد؟
    و من کلافه نالیدم:
    - ایشون هم بخاطر سکوت کردنش دیشب به خاطر همون ظرفیت سایت شاکی شده و دیشب هم که خودتون بودین!
    خانم رفیعی چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
    - دختره سلیطه من میدونم تو ادبیاتت چجوریه که اینجوری پریشونش کردی.
    آقای سرلک لب باز کرد:
    - خانوما تمرکز لازم دارم (و درحالیکه به در اتاق اشاره میزد: ممنون میشم!
    و من دستپاچه بلند شدم و عزم رفتن کردم که آقای سرلک گفت:
    - با حسابداری هماهنگ می‌کنم برو وجه لازم برای سایت جدید رو بگیر.
    با خوشحالی ممنونی گفتم و با خانم رفیعی خارج شدم و سریعاً نگاهم با نگاه غمزده صدیقی تلقی کرد؛ بمیرم خب درجه دوست داره!
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت شش:
    با اکراه با رفیعی دست دادم و به سمت میزم رفتم و حین نشستن رو بهش گفتم:
    - امشب روی تعمیرات سایت کار می کنم راه که افتاد درجه و پنلتون رو برمی‌گردونم.
    و اون آروم لب زد:
    - من به خاطر رفتار صبحتون ناراحت شدم نه درجه!
    - نمی‌تونم معذرت بخوام.
    متعجب لب زد:
    - چرا؟
    - چون حرف بدی نزدم.
    سری تکون داد و مشغول کامپیوترش شد
    توی دلم زمزمه کردم: کاملاً مشخصه الکی میگه، ماتم درجه اشو گرفته.
    با بی قیدی شونه ای بالا انداختم و مشغول آماده کردن سایت شدم؛ بعد دو روز تمام رو تا 8 شب توی شرکت موندم تا سایت توی فشرده ترین زمان ممکن راه بیوفته، و بعد از طرف شرکت یه گروه مهندس های طراح سایت بهم معرفی شد برای طراحی و هوشمند سازی بیشتر و من تازه فهمیدم کار حرفه‌ای چه شکلیه. مهندس های طراح سایت همه آدم هایی بودن مثل خودم به شدت توی کار وسواس و مرتب و صدالبته حرفه‌ای و مهم‌تر از همه اونا قدر کار من رو میدونستن نه مثل صدیقی که با پوچی تمام نظر میداد.
    و با راه افتادن سایت از من برای کار توی شرکت نوپای همون مهندسین طراح سایت دعوت به کار شد.
    هرچند که حقوق و مزایای کمتری نسبت به شرکت سرلک داشت و من بین اونها هیچ به حساب می‌اومدم اما بعد مشورت با سرلک برای همیشه با اون شرکت خداحافظی کردم و به مهندس های طراح سایت که همگی (IT) خونده بودن پیوستم!
    شرکت جدید یه ساختمون مسکونی قدیمی بود و ما سر جمع 8 نفر بودیم و فارغ هرگونه تشکیلات و حتی آبدارچی در کار نبود همه چی به شدت شفاف جلوی چشم بود نه مثل شرکت قبل که کلی سهام دار و رئیس داشت.
    سه خانم و پنچ آقا بودیم و همه زیر 45 سال.
    مدیر هم مرد جا افتاده و به شدت خشکی بود و در همون روزها به من اعلام کرد که بهتره درسم رو ادامه بدم حین کار کردن؛ و اونجوری شد که من برای کارشناسی ارشد ثبت نام کردم و مشغول خوندن شدم برای کنکور مجدد
    و بعد از سه ماه کاری بود که همگی به این باور رسیدن که من فقط از لحاظ مدرک از بقیه عقب ترم ولی سواد کاریم چیزی کم از اونها نداشت و خلاقیتم توی کار محتوای چشمگیری داشت که باعث شد منو توی پروژه های مهم شون راه بدن.
    چیزی که برای همه اشون لـ*ـذت بخش بود نظم کاریم بود به طوری که اونها روزهای اول فکر کرده بودن من برای توی چشم اومدن رعایت می‌کنم اما وقتی عصبی شدن هام رو سر بی انظباتی کاری شون می‌دیدن متوجه ذاتی بودن قضیه شدن!
    و کم کم مزایا و رتبه ام عین شرکت قبل شد و به مراتب بیشتر؛ به قول مدیرمون آقای صولت مردم پول زیادی برای خلاقیت توی علم نوین خرج می‌کردن
    اما خب هرچی جای پام توی شرکت سفت تر می‌شد کارها سنگین تر و وقت گیر تر هم می‌شد.
    گاه هفته‌ای می‌شد که اصلا بابا رو نمی‌دیدم چون شب می‌رفتم و شب برمی‌گشتم و در عوض همه خستگی ها شاد و روی فرم بودم چون تازه داشتم آرزو هام رو لمس می‌کردم کارهای بزرگی که بهم سپرده می‌شد آدرنالین واقعی رو توی رگ هام پخش می‌کرد.
    در عوض اون روزها بابام به شدت ناراضی بود چون هم لاغر شدنم توی چشم بود هم خشک و مردونه بودن محیط کارم؛ اما خب سعی می‌کردم فاکتور بگیرم.

    ***
    به سرعت به حال و هوای عید نزدیک می‌شدیم.
    و به خواست صولت ما توی خونه موندگار شدیم تا هم به کارهای شخصی برسیم و هم روی پروژه ها از سیستم خونه کار کنیم.
    عصری بود و پشت سیستم بودم که متوجه شدم در میزنن؛از پنجره اتاقم که بخاطر بالای پارکینگ بودنش تسلط کاملی به در خونه داشت نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن پژوپارس سفید رنگی که حامد سمت در شاگردش ایستاده بود و گویا منتظر پیاده شدن کسی بود شکه شدم و بی اختیار لب زدم:
    - این اینجا چکار میکنه؟
    و با دیدن عمه که با کمک حامد به سمت در می‌اومد شاخکام فعال شد که باید برم درو باز کنم چون بابام خونه نبود.
    سریع لباس مناسبی پوشیدم و پله هارو یکی دوتا کردم و شخصاً درو باز کردم و قامت خمیده عمه که دست تو دست حامد بود جلوم ظاهر شد؛با لبخندی گفتم:
    - سلام خوش اومدی عمه
    و عمه در حالیکه به آغوشش اشاره می‌کرد:
    - سلام عزیز عمه بیا ببینم
    با به آغـ*ـوش کشیدن عمه تازه با حامد چشم تو چشم شدم که لبخند مهربونی داشت، و این برام عامل تعجب شد!
    انگار صورتش جا افتاده بود وسط ریش و پشمای جدیدش
    تقریبا از شب عروسیش ندیدمش جز یک بار توی شبکه استانی که داشت به نمایندگی روستاشون مصاحبه می‌کرد
    چقدر ذوق کردم وقتی دیدمش توی تلوزیون؛ انگار که همه‌ی خاطرات بد فراموشم شد و با چه افتخاری از همکارم می‌خواستم که پسرعمه خوشتیپم رو از قاب تلوزیون شرکت تماشا کنن.
    به خودم اومدم؛چقدر نرمال بودم!
    برخلاف دو سه سال پیش که تا می‌دیدمش قلبم بازیش می‌‌گرفت!
    قلبم چقدر آدم شده!
    از عمه جدا شدم و سلام سردی به حامد دادم و حس کردم خود حامد هم متوجه ورژن جدیدم شد.
    سری پایین انداخت و گفت: یک ساعت دیگه میام دنبالت مادر
    بی تفاوت و فارغ هرگونه تعارف دروغینی به عمه کمک کردم تا داخل شه و بعد مشغول ریختن چای شدم؛ عمه بعد سکوت کوتاهی لب زد:از خواهرت چه خبر؟
    - نیلو ظاهرا از الان رفته مسافرت
    - به سلامتی، اما چرا نیومد همین‌‌جا؟
    - میگه دنبال تنوعه از شیراز تا اینجا خیلیه اما خب در کل نیلو اینجارو دوست نداره!
    - گـ ـناه داداشم چیه پسر که نداره دخترشم ولش کرده به امان خدا؛ داداشم به شماها وابسته است دلش تنگه من میدونم.
    - غمت نباشه عمه هرروز تصویری در ارتباطن
    لبخندی زد و گفت:
    - ولی تو یکی دیگه به راه دورت نمی‌‌‌‌‌‌دیمت باید بغـ*ـل گوش بابات باشی.
    بی تفاوت لب زدم:
    - چشم تو شرایط ازدواجم درج می کنم
    - حالا اینارو ولش کن؛ یه سر نمیتونی به عمه پیر تنهات بزنی؟
    - ولله عمه کارم سنگینه شماهم که تنها نیستی خداروشکر حامد هست عروست هست!
    و عمه عصبی لب زد:
    - شدن آینه دق برام اصلاً حالم هم که خوب باشه اینارو که میبینم دلم ریش میشه.
    متعجب نگاهی ب عمه انداختم که عمه متوجه کنجکاویم شد و لب زد:
    -سارا بچه اش نمیشه این حامد مادر مرده‌ام دوساله پاش مونده خیر ندیده ها دختر ناقص انداختن به پسر ساده‌ام؛ بمیرم برای حامد بچه خیلی دوست داره
    درحالیکه مغزم هنگ کامل بود لب زدم:
    - سارا بچه است هنوز یکم مهلت بدین!


    منتظر نظرهای قشنگتون توی پروفایل یا خصوصی‌ام هستم
    💖
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    دوستان پارت جدید تقدیم نگاهتون در پروفایل و خصوصی منتظر نظراتتون هستم
    پارت هفت:
    عمه دستی توی هوا تکون داد و برو بابایی نثارم کرد و بعد هورت کشیدن چاییش گفت:
    - دکترا گفتن اصلاً بدنش توانایی رشد دادن بچه رو نداره ماهم که ثروت نداریم خرج کنیم یه بچه دستمون رو بگیره.
    و به واقع از حرفای عمه دلم سوخت! چقدر من بهش حسودی کرده بودم و حالا داشتم می‌شنیدم که تمام این مدت دختره سیاه بخت بوده. از نظر من بچه همه چیز زندگی بود و نبودش باعث سستی پایه های اون زندگی می‌شد.
    با اومدن بابا بیخیاله قضیه شدم و براشون چای و میوه بردم و بعد هم رفتم سراغ پروژه‌ام و ساعتی بعد موقع خداحافظی رفتم و با بابا برای بدرقه اش جلوی در رفتیم؛ من درکمال ناباوری باز هم حامد و لبخند عجیبش رو دیدم و کلی عصبی شدم؛ دقیقا حرکاتشون برام مثل وقتی بود که روی سیستم هشدار میدیدم اما خب حرفی نمیتونستم بزنم؛ قرار بود اتفاق مزخرفی بیفته؟ چرا سالهایی که دوست داشتم حامد نگاهم کنه نگاه نمی‌کرد؟ حالا چی شده؟
    خصمانه از فکر اینکه حامد بعد طلاق سارا بیاد سراغم مشتی حواله دیوار کردم که خداروشکر بابا متوجه اش نشد، درحالیکه خرامان به سمت اتاقم می رفتم بابا لب زد:
    - عمه ات خواسته که تعطیلاتو بریم روستا و باهم باشیم
    و من عصبی از این تصمیم لوس و مزخرف تشر زدم:
    - من کلی کار سرم ریخته نمی تونم.
    و باز مشغول کار شدم اما فکرای مسخره دست از سرم برنمی‌داشت و نشد که کاری رو برای اون روز جلو ببرم، پس دوباره زدم بیرون و مشغول پخت شام شدم و بعد ساعتی تلفن بابا زنگ خورد؛ از نوع مکالمه هویدا بود که عمه است و بابا در حال توضیح جواب من به عمه بود و طبق پیش بینی خودم بابا گوشیش رو حواله من کرد و به آرومی لب زد:
    - بهش بی احترامی نمی کنی!
    و همین لحن دستوری بابا برای رام شدن اعصاب متشنجم کافی بود! واقعیت امر این بود که من از عصبانی شدن های بابام می ترسیدم و همیشه باب میلش حرکت کرده بودم؛ چون میدونستم تشنج اعصاب اون چیزی بیشتر از خودم بود و این خطر محسوب میشد و باعث میشد نتونم روی حرفش حرف بیارم خصوصا از فوت مامان به بعد که فضا سنگین شد و با ازدواج نیلو سنگین تر!
    چشمی گفتم و گوشی رو گرفتم:
    - سلام عمه
    - سلام دختر قشنگم بابات چی میگه.
    - عمه جان امروزهم بهتون گفتم کارهام سنگینه اصلاً نمی تونم.
    - یعنی تو اصلا تعطیلات نداری؟ اینجوری خودتو غرق کنی مریض میشی زبونم لال، باید به خودت استراحت بدی؛ من اصلا نمی فهمم شما که مشکل مالی ندارین خداروشکر چه لزومیه بری سر کار؟
    - عمه مهلت بدین! تعطیلات و استراحت دارم، اما خب باید حواس جمع کارم هم باشم خیلی مهمه؛ جدا از اون من خیر سرم درس خوندم که برم سر کار.
    - من کار ندارم نرگس خودت یجوری درستش کن! داداشم نیاز داره یکم از اون خونه بزنه بیرون نمیشه که اسیر تو بشه
    - عمه باید خونه باشیم فامیلای مامان سالی یبار میان اونم عیده.
    - الکی بهانه نیار که من بزرگت کردم نمی تونی سرم رو شیره بمالی! وقت واسه دید و بازدید زیاده
    - بابا رو میفرستم خودم میمونم! بخدا همش باید به اینترنت وصل باشم.
    - اینجا حامد داره همه چی ناسلامتی پسرم مثه خودت مهندسه!
    - نمیشه بخدا
    - حرف نباشه نرگس؛ دل منه پیرزن رو نشکن، من خودم خوب میدونم آخرای نفسمه؛ بزار داداشم پیشم باشه اون که تورو خونه ول نمیکنه تنها! الان هم دختر خوبی باش و بگو چشم گوشی رو هم بده داداشم حرف دارم باهاش
    با خداحافظی بی جونی گوشی رو به بابا دادم و تندی رفتم سمت اتاقم بغض کرده بودم این دیگه چه وضعشه لامصب؟
    شام در سکوتی مرگبار صرف شد و بابا بعد تموم شدن غذاش حین پاشدن گفت:
    - یکی از ساک دستی هارو که خیلی بزرگ نیست برام بزار اتاقم
    - چشم
    ***
    صبح غمزده مشغول جمع کردن وسایلم شدم؛ لپ تاپم رو به آغـ*ـوش کشیدم و درحالیکه نوازشش می کردم گفتم:
    - قراره ازت بیگاری بکشم از الان معذرت عشقم!
    پوزخندی حواله خودم و معشـ*ـوقه ام کردم و دوباره مشغول شدم و در آخر بسته یک هفته ای پرحجمی حواله مودم همراهم کردم که کل محاسبات مالیم رو بهم ریخت اما محل ندادم.
    بعد صرف نهار بابا زمزمه کرد با ماشین من میریم تو بشین پشت رول! و این جای تعجب داشت چرا که کم پیش می اومد اجازه بده من شاستی بلندشو برونم
    معتقد بود من با ایشالله ماشالله رانندگی میکردم و خیلی دقت به خرج نمی دادم.
    بیخیاله قضیه شدم و وسایلم رو همراه بابا توی ماشین جا دادم و بعد کمی الافی حرکت کردیم؛ هرچند که دقیقا احساس یه کافر رو داشتم که داشت به جهنم میرفت!
    حالم از اون روستا بهم می‌خورد؛ انگار میترسیدم با ورود به اونجا و یادآوری خاطراتم بی تفاوتیم از بین بره و باز برگردم به همون روزهای کدر زندگیم که برام هیچی از مرگ کمتر نداشت!
    اون روستا بوی حماقت هامو میداد، خورد شدن هام، ساده بودن هام و احساس صاف و بکرم نسبت به حامد؛ اون روستا خیلی بوی مامانم رو میداد.
    به مرگ مامان که فکر میکنم ذهنم پر میکشه به اون روز ها که یه دختر ترگل ورگل بودم و توی خلسه قشنگی فرو رفته بودم اما مامان رفت و دیگه دلخوشی برام نموند، همش منتظر حامد بودم؛ اما خب اون نیومد.
    اون روزها روحم از همه طرف زخمی شده بود و فقط کافی بود به یکی از خواستگارهای خوبم جواب مثبت بدم تا حداقل یه غریبه بیاد و مرحم درد هام بشه!
    شاید حالا دیگه دیر شده؛ ولی نه وقتشه خیلی جدی خودم رو نشون بدم!
    - عصبانیتت رو سر گاز ماشین خالی نکن!
    این اخطار سرد و نسبتا تندی بود که از طرف بابا حواله ام شد خب ظاهراً داشتم تند میرفتم!
    شماتت بار نگاهی حواله بیرون کردم و سرعت رو پایین آوردم
    یه پوزخندم به زندگیم بدهکار بودم که شده بود عین سریالای آبکی غیر قابل درک و قابل پیش بینی.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت هشت:
    بعد ساعتی به ورودی روستا رسیدیم برخلاف همه عمرم که از ابتدای روستا تا تهش که خونه عمه بود تمام وجودم چشم می‌شد تا خاطره هام رو از دونه دونه‌ی منطقه ها به یاد بیارم؛ اینبار عاری از هر حسی فقط به جلوم خیره شدم.
    بابا مشتاقانه برای افرادی که سر راه بودن دست بلند می‌کرد و اظهار افتخار می‌کرد و البته گاهی از من می‌خواست سلام کنم و من به سختی انجامش می‌دادم .
    دوست داشتم به بابا بفهمونم باهاش قهرم و پشت رول ماشین عزیزش نشستن دردی ازم دوا نکرده و البته فکر کنم بابا کاملا دمغ بودنم رو حس کرده بود که در مقابل بد خلقی هام چیزی نگفت.
    به انتهای روستا رسیدیم و بابا به ارومی پیاده شد و حین بستن در زمزمه کرد:
    - چی به سر اون دختر خوش قلب اومده؟
    نمیدونم بابا واقعا می‌خواست که من بشنوم یا صرفا پیش خودش گفته بود اما خب درکل به من فرصت توجیه نداد و به سمت در رفت و طولی نکشید که در توسط یه دختر ریزه میزه باز شد!
    کل وجودم رو غم گرفت من زندگیم رو به کی باخته بودم؟ به یه بچه!
    سعی کردم نگاهش نکنم و فقط به جلوم خیره شم، اما خب اونجوری شاید مغرور به نظر بیام و این اصلا سلیقه من نیست.
    پس با انزجار نگاهش کردم و در اون لحضه حس کردم کل وجودم بی حس شد!
    چقدر ناز و تو دل برو بود چقدر معصوم بود؛ چقدر تنفرم از بین رفت به طوری که حق دادم به حامد بابت انتخابش!
    با صدای بابا به خودم اومدم و ماشین رو به داخل حیاط هدایت کردم و به سختی خودم رو جمع و جور کردم و از ماشین پیاده شدم.
    عمه سلانه سلانه به سمت ما اومد و من هیچی از خوش آمد گوییشون نفهمیدم چون تازه سمپاتی داشت برام معنا پیدا می‌کرد.
    وقتی به خودم اومدم گوشه پذیرایی نشسته بودم و سارا داشت بهم چای تعارف میزد؛ اما فضا برام سنگین بود و باید یکم با خودم خلوت می‌کردم پس تعارفش رو رد کردم و به سمت حیاط رفتم.
    خونه ی سارا و حامد با اون نمای بیرونی ساده اش عجیب بهم چشمک می‌زد، خب من یک زمان تصور می‌کردم اون خونه دقیقا خونه بخت منه اما خب اینطور نشد.
    شونه ای بالا انداختم و تند تند نفس عمیق کشیدم و بعد از گذاشتن نقاب یخی روی صورتم این بار محکم تر وارد پذیرایی شدم و یکی از چای های توی سینی رو برداشتم، یک لحضه متوجه نگاه های معنی دارشون شدم خب لابد اینطور به نظر رسیده که نمی‌خوام از دست عروس گلی چای بگیرم پوزخندی زدم و مشغول چای شدم و حین اون شروع کردم به برسی سارا؛ لباس های گل رنگیش از همونایی بود که من ازشون متنفر بودم اما خب واقعا به سارا برازنده بود نگاهم رفت سمت گره روسریش که چقدر محکم بود و صورتش رو گرد تر نشون میداد و در واقع من جای سارا احساس خفگی داشتم، اصلا دوست نداشتم قضاوتش کنم شاید حامد مجبورش کرده بود روسریش رو انقدر جلو بیاره و محکم ببنده!
    با خودم گفتم هرکار خدا حکمتی داره؛ خب اگه من زن حامد بودم هیچ وقت اجازه نمی‌دادم توی نوع و حالت پوششم دخالت کنه و این خودش می‌تونست به مشکل بزرگی توی زندگی مشترک تبدیل بشه.
    به خزعبلات توی مغزم برو بابایی گفتم و بعد نیم ساعت نشستن رفتم تا وسایلمو از توی ماشین منتقل کنم به اتاقی که برای منو بابا آماده شده بود
    هوای روستا واقعا سرد بود انگار نه انگار که بهار نزدیکه!
    تا اومدم وسایل رو بردارم چشمم به سارا خورد که با اون جثه کوچیکش بالای سر یه تشت با چکمه های سبز پلاستیکی ایستاده بود؛ کمی جلوتر رفتم و با دیدن اون همه رخت و لباس توی تشت تنم یخ زد.
    توی این هوای سرد این بچه میخواست چه حرکتی بزنه دقیقا اخه ادم هم انقدر خودشیرین؟
    کمی که گذشت دیدم دست هاش رو توی اون آب فرو برد و درواقع مو به تنم سیخ شد چون از حالت هاش هویدا بود که آب خیلی سردیه!
    دست هاش رو از شدت سردی آب تندی بیرون آورد و زیر بغلش گذاشت و انگار که مجبور باشه دوباره تکرار کرد!
    خصمانه به سمتش رفتم، اصلا کنترلم دست خودم نبود عصبی شده بودم!
    بهت زده نگاهم کرد و تحلیل رفته گفت:
    - چ...چی؟
    و من فقط اربده زدم:
    - این روانی بازی ها چیه از خودت درمیاری؟ نمی‌بینی آب سرده! میمیری بزاری یه روز گرمتر بشوری؟ این دیگه چه مدلشه خدایا.
    و اصلا نذاشتم حرف بزنه و با سرعت برگشتم خونه و بغـ*ـل دست بابام جا گرفتم و مشغوله سیستم شدم، اما خب همش چشمم به در بود که سارا بیاد اما نیومد.
    حسم بهش پر از اتحاد و ضد و نقیض بود هیچوقت نفهمیدم اون روزا چه مرگم شد؛ غرق کارام بودم که صدای یالله گفتن حامد توی گوشم پیچید و میلیون ها خاطره زنده شد!
    بابا خواست به احترامش بلند شه و اون به سرعت مانع شد و من در مزخرف ترین حالت ممکن جواب سلامش رو دادم و به خوبی رنگ تعجب در حامد از رفتار من پدیدار شد شایدم نشد من توهم زدم!

    منتظر نظرات قشنگتونم در پروفایل و خصوصی
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا