کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
ابرویی بالا انداختم. گوشی رو از تو جیبم بیرون کشیدم و به صفحه‌ش نگاه کردم. با دیدن نامی که سورن رو گوشیم سیو کرده بود، خنده‌م گرفت «سورنم». عجب!
تماس رو وصل کردم و با خنده گفتم:
- کی شدی سورن من؟
- اولاً سلام، دوماً همینه که هست.
لحنش بی‌تفاوت بود. پرونده رو روی میز پرت کردم و به استیشین تکیه دادم. دست آزادم رو تو جیبم فرو کردم و خیره به مردمان در حال رفت‌‌وآمد، خطاب به سورن گفتم:
- زورگو.
- بازهم همینه که هست.
- کارت رو بگو.
- دیگه برگرد خونه بسه.
اخمام ناخودآگاه تو هم رفت و گفتم:
- الان؟
- پس نکنه فردا؟
چشم‌هام رو از روی کلافگی بستم و گفتم:
- منظورم اینه که زوده. یکی-دو ساعت دیگه میام.
- اخم نکن واسه من.
با تعجب چشم‌هام رو باز کردم و پرسیدم:
- چی؟
- یه‌کم سرت رو بچرخون سمت راست.
با کمی مکث چرخیدم و با دیدن سورن که ابرو بالا انداخته بود، چشم‌هام گرد شد. قدمی برداشتم که صدای سورن از پشت گوشی بلند شد:
- الان انتظار داری مثله این عاشق‌پیشه‌ها به‌سمت هم بدویم؟
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
- من از هر کی این انتظار رو داشته باشم، از تو ندارم.
اون هم اخم‌هاش در هم رفت. سرش رو تکون داد و سرد گفت:
- وسایلت رو جمع کن، تو ماشین منتظرتم.
سورن عقب‌گرد کرد و تماس قطع شد. به‌سمت خروجی رفت.
لب‌ولوچه‌م آویزون شد. گوشی رو از روی گوشم سر دادم و پکر، وسایلم رو جمع کردم. روپوشم رو با مانتوم عوض کردم و بعد از خداحافظی با بچه‌ها، صدای شایان از پشت‌سرم بلند شد:
- چه زود!
سریع برگشتم و به‌خاطر نزدیکی زیاد، نزدیک بود سرم به سـ*ـینه‌ش برخورد کنه که قدمی به عقب برداشت. هول‌شده گفتم:
- چی؟
سری تکون داد و درحالی که از کنارم رد می‌شد، گفت:
- میگم چه زود داری میری.
- اومدن دنبالم.
به‌سمتم برگشت. یه تای ابروش بالا پرید و نگران گفت:
- آها.
با لبخند سری تکون دادم که گفت:
- مواظب خودت باش. نگرانتم آبجی.
دلم لرزید و جوشش اشک تا چشم‌هام بالا اومد؛ ولی به‌زور خودم رو نگه داشتم. لب زدم:
- خداحافظ.
با لبخند دستش رو به نشونه‌ی خداحافظی بالا آورد و از بیمارستان بیرون زدم.
نگاهم رو دورتادور حیاط چرخوندم که بوق ماشینی به هوا رفت. نگاهم به‌سمت ماشین سورن کشیده شد. با قدم‌هایی تند به‌طرف ماشین رفتم. از سرمای زیاد تند در رو باز کردم و سوار شدم. سورن درحالی‌که استارت می‌زد و اخم همیشگیش هم روی پیشونیش خودنمایی می‌کرد، گفت:
- تو این هوای سرد مانتوی به این نازکی می‌پوشن؟
از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
- ازتون معذرت می‌خوام که من رو یه‌دفعه‌ای دزدیدید و بهم مهلت ندادید لباسام رو جمع کنم.
پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و ماشین راه افتاد. نگاهش میون ماشین‌ها و خیابون می‌چرخید و گفت:
- مگه واسه‌ت لباس نخریدم؟
- مانتو نداشت.
چیزی نگفت و در سکوت، مشغول رانندگیش شد. من هم نگاهم رو به بیرون دوختم.
مردک دیوانه آلزایمر داره، بعد به من تیکه می‌اندازه.
سورن با ریموت در رو باز کرد و پاش رو روی پدال گذاشت و به‌سرعت ماشین رو داخل حیاط برد. از ترس به صندلی چسبیدم. ناگهان رو ترمز زد که کمی به جلو پرت شدم. خوب شد کمربند رو بسته بودم.
سورن بدون این‌که چیزی بگه از ماشین پیاده شد و به‌طرف خونه رفت. متعجب به قامتش نگاه می‌کردم.
پوفی کردم و عصبی از ماشین پیاده شدم و با دو خودم رو بهش رسوندم. سورن به خدمه‌ای که در رو براش باز کرده بود و سلام کرده بود، سری تکون داد. سلامی خشک به مامان و خاله‌ش کرد و به اتاقش رفت. با لبخندی کوچیک به خدمتکار سلامی کردم و اون هم متقابلاً لبخندی به روم پاشید. پا به داخل گذاشتم و نگاهم رو مامان سورن قفل شد. لبخند رو لبش نشست و خواست بلند بشه که دستم رو به‌سمتش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بفرمایید توروخدا بهاره‌خانوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    بهاره بی‌توجه ایستاد و لبخندی محو روی لب‌هاش نشوند. شرمنده به‌طرفش رفتم و دست در دست هم گذاشتیم. غرور و تحکم از سرتاپاش می‌بارید.
    محکم دستم رو فشرد و خاص نگاهم کرد. گفتم:
    - خوش اومدید. دیروز نشد بهتون بگم، شرمنده.
    لبخندش از بین نرفت. دستش رو بیرون کشید و گفت:
    - مشکلی نداره. من هم باید بهت بگم خوش اومدی یا نه؟
    لبخندی از شرم زدم و گفت:
    - این سرخ‌وسفیدشدنا واسه چیه؟ از من خجالت می‌کشی؟
    نه‌ کشیده‌ای گفتم. رخساره پیش‌قدم شد و با خنده گفت:
    - اولش خجالتیه؛ ولی یخش که آب شه...
    لب گزید و دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
    - واویلا! نمی‌دونی که بهاره. بعضی اوقات با سورن عمارت رو روی سرشون می‌ذارن.
    لـ*ـب به دندون کشیدم. تردید در نگاه بهاره رنگ گرفت و رخساره با لبخند نگاهش کرد.
    مغزم هنگ کرد. بهاره سر جای قبلیش نشست و رو به من گفت:
    - می‌خوایم شام بخوریم.
    سری تکون دادم و نگاهم رو میون رخساره و بهاره چرخوندم و با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد، گفتم:
    - با اجازه.
    ***
    دانای کل
    صدای در اتاق آیسان که اومد، بهاره به‌سختی نفسش رو فوت کرد. رخساره نگران به خواهرش خیره موند. می‌دونست چقدر برای فراموش کردنش تلاش کرده و الان...
    - خوبی؟
    بهاره نگاهش به سرامیک سفید دوخته شده بود.
    - خیلی شبیهشه.
    - بهاره...
    - نگران پسرمم.
    - این‌همه تلاش کردی. نباید به این زودی ببازی.
    بهاره سرد نگاهش کرد و گفت:
    - شام حاضره؟
    این دو خواهر، خوب بلد بودن بپیچونن.
    رخساره سری تکون داد. بهاره روی پاش ایستاد. سورن آروم روی پله‌ها قدم می‌ذاشت و پایین می‌اومد. چقدر دل‌تنگ این پسر خوش‌هیکل و جذابش بود.
    سورن لبخندی کوچیک که به‌زور به چشم می‌اومد، زد و گفت:
    - بانو چرا اینجا ایستادن؟
    جلوش ایستاد و شیطون نگاهش کرد.
    بهاره بی‌صدا خندید و گفت:
    - شاهزاده‌ش رو دید می‌زنه. مشکلیه؟
    سورن قدمی عقب گذاشت و دست‌هاش رو باز کرد. با اعتمادبه‌نفس به مادرش خیره شد و گفت:
    - من متعلق به خود خودتم.
    بهاره اشاره‌ای به سالن غذاخوری کرد و گفت:
    - اون که صدالبته.
    - اول شکم، بعد این حرفا؛ درسته؟
    بهاره جا خورد و گفت:
    - تو از کی انقدر شیطون شدی؟
    بهاره ابرویی بالا انداخت و سورن برای اینکه به این بحث خاتمه بده، به شکمش اشاره‌ای زد و گفت:
    - داره روده بزرگه رو می‌خوره‌ها.
    بهاره پس‌گردنی به پسرش زد و گفت:
    - از اول شکم‌گنده بودی.
    سورن از پس‌گردنی که نوش‌جون کرده بود، اخم‌هاش رو درهم کشید. زیر لب گفت:
    - ماشاءالله دست نیست که.
    - پس چیه؟
    سورن از شنوایی خوب مادرش یکه خورد. بهاره در حینی که صندلی رو عقب می‌کشید، گفت:
    - نگفتی؟
    سورن چشمکی زد و گفت:
    - دسته بیل.
    پسرش زمین تا آسمون فرق کرده بود. این حرف‌ها از سورن غد و مغرورش بعید بود.
    - زبون درآوردی.
    سورن روی صندلی روبه‌روی مادرجانش جا گرفت و گفت:
    - داشتم؛ ولی رو نمی‌کردم.
    بهاره دیگه نتونست جلوی لبخندش رو بگیره. این دخترک با این پسر چی‌کار کرده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    می‌ترسید از اینکه پسرش دل بده و...
    سرش رو تکونی کوچیک داد تا از شر افکار مزاحم خلاص بشه. نگاهش به دخترک افتاد که خانومانه از پله‌ها پایین می‌اومد و تیپ سنگینی زده بود.
    سورن نگاه مادرش رو دنبال کرد و چشم‌هاش قفل آیسان شد. سورن با اخم روش رو برگردوند. بهاره عکس‌العمل‌های سورن‌جونش رو زیر نظر داشت. نمی‌تونست سر از کارهاش در بیاره.
    آیسان، صندلی کنار رخساره رو کنار کشید. رخساره لبخندی به روی دخترک شیرین پاشید.
    بهاره درحالی‌که با غذاش بازی می‌کرد، خطاب به سورن گفت:
    - سارن کجاست؟ امروز خونه نبود.
    آیسان زیرزیرکی به سورن نگاه کرد. سورن ابروهاش رو پیوند داد و چیزی نگفت. بهاره به‌خاطر سکوت سورن، سر بالا آورد و مشکوک به پسرش نگاه کرد و پرسید:
    - سورن؟
    سورن با همون اخم، سرش رو بالا آورد و اشاره به بشقاب بهاره زد و گفت:
    - غذاتون سرد شد.
    بهاره قاشق و چنگالش رو عصبی روی بشقابش پرت کرد که صدای ناهنجاری بلند شد و با فریاد گفت:
    - سر از کارات در نمیارم سورن. داری چه غلطی می‌کنی؟
    سورن اخمش کورتر شد و قاطع گفت:
    - هیچ غلطی.
    بهاره کف دست‌هاش رو روی میز گذاشت و به جلو مایل شد و گفت:
    - خودم بزرگت کردم، می‌دونم اتفاقی افتاده و داری از من پنهونش می‌کنی.
    سورن پوزخندی زد و گفت:
    - مطمئنی خودت بزرگم کردی؟
    بهاره شکست. قلبش، دلش و درد زخمش تا چشم‌هاش بالا اومد. سورن نفهمید که چی گفته و تنها اخمی روی پیشونیش نشوند. رخساره به نیم‌رخ خواهرزاده‌‌ش نگاه کرد. نمی‌دونست واسه تنهایی این پسر دل بسوزونه یا خواهرش؟
    سورن زیر لب شب به‌خیری گفت و صندلی رو عقب کشید. از جاش بلند شد و خواست به‌سمت پله‌ها بره که صدای پر از بغض بهاره بلند شد. سورن از حرکت ایستاد.
    - هیچ‌وقت زندگیم با اختیار خودم پیش نرفته. فکر کردی واسه‌م راحت بوده که از تنها دارایی زندگیم بگذرم؟ از پسرک دوازده‌ساله‌م؟ فکر کردی من واسه خوش‌گذرونی رفتم اون خراب‌شده؟ تو از هیچی خبر نداری سورن.
    رخساره چشم بر روی هم گذاشت. آیسان، کنجکاو تماشاچی صحنه بود. سورن با شنیدن جمله‌ی آخر مادرش، سر برگردوند و با تردید به مامانش خیره شد و گفت:
    - چی؟ از چی خبر ندارم؟
    بهاره صاف سر جاش نشست. نگاهش رو به بشقاب دست‌نخورده‌ش دوخت و به‌نرمی گفت:
    - بشین شامت رو بخور.
    سورن با چشم‌هایی ریزشده میز رو دور زد و دستش رو روی لبه‌ی صندلی مادرش گذاشت. کمی به‌سمتش خم شد و گفت:
    - چه خبر شده؟ من از چی خبر ندارم؟
    بهاره به روبه‌رو نگاه کرد و به‌زور، کلمه‌ای از دهنش خارج شد:
    - گرسنه‌ت بود.
    سورن عصبی شد. دستش رو مشت کرد و با خشم گفت:
    - پس من پنهون‌کارم نه؟
    بهاره به‌ اجبار سرش رو بالا برد و به چشم‌های پسرش نگاه کرد. از جاش بلند شد و گفت:
    - پنهون‌کاری‌ای تو کار نیست.
    - اگه نیست بگو چه خبره؟
    - من خوابم میاد.
    بهاره از کنارش گذشت. سورن نگاهش به رخساره افتاد و صدایش رو نیمه‌بلند کرد و خطاب به مامانش گفت:
    - باشه بپیچون؛ ولی آخرش همه‌چی معلوم میشه.
    بهاره دستش رو روی نرده گذاشت، پاش رو روی پله‌ی اول گذاشت و گفت:
    - خودم معلومش می‌کنم.
    بدون اینکه منتظر حرفی از سورن بمونه، تند از پله‌ها بالا رفت. سورن کلافه جای بهاره نشست و سرش رو توی دست‌هاش گرفت. رخساره نگران به خواهرزاده‌ش که از پسر نداشته‌ش عزیزتر بود، خیره شد. به‌طرفش رفت و دستش رو نو*ازش‌وار روی سر سورن کشید و به‌نرمی پرسید:
    - خوبی؟
    - دلش رو شکوندم.
    - می‌بخشه.
    - قلبش چی؟
    - انقدر زخم خورده که حرفت در برابرش هیچه.
    - معذرت‌خواهی بلد نیستم.
    رخساره لبخندی زد و گفت:
    - چون خودم یادت دادم بلد نباشی.
    سورن سرش رو بالا آورد و با آیسان کنجکاو روبه‌رو شد. با اخم گفت:
    - تو چرا شامت رو نخوردی؟
    آیسان شیطون شد. پا روی پا انداخت و کامل به صندلیش تکیه داد و گفت:
    - صحنه‌ی به این جذابی درحال پخش بود، اون‌وقت بشینم بلومبونم؟
    سورن چشم‌غره‌ای بهش رفت و رخساره با صدا خندید. چه خوب بود حضور دخترکی که غمش از خودشون بدتر بود؛ ولی لبخند به لب اعضای اون خونه می‌آورد.
    آیسان لبخندی زد و گفت:
    - خیلی هیجان بابت این صحنه خرج کردم، باید چیزی بخورم تا انرژی ازدست‌رفته‌م رو برگردونم.
    قاشقش رو پر کرد که سورن لبخندی محو زد. دانیه رو صدا زد و گفت که واسه آیسان مجدد غذا بکشن و غذایی هم واسه مادرش ببرن.
    رخساره کنار سورن نشست و گفت:
    - خودت هم بخور دیگه.
    - کور شد.
    آیسان نگاهی به صاحب‌خونه انداخت. قیافش رو جمع کرد و گفت:
    - اَه اَه! حالم بد شد. مثل آدم بشین بخور دیگه. پسر هم انقدر لوس؟
    سورن اخمی کرد و گفت:
    - حالت واسه خودت بد بشه پررو. آخه دختر هم انقدر شکمو؟
    آیسان قاشقش رو سمت سورن گرفت و با دهن پر گفت:
    - تا چشات درآد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    رخساره سر پایین انداخت و لبخندی زد. سورن هم در اون صورت اخمو، لبخندی ریز مهمون لب‌هاش کرد.
    - کارای خودت که تهوع‌آورتره دختر! با دهن پر آخه؟
    آیسان به‌زور غذای تو دهنش رو پایین فرستاد. جرعه‌ای از نوشابه‌ش سر کشید و گفت:
    - دلت هم بخواد.
    - دل من چیزای دیگه می‌خواد.
    چشم‌های اون دو نفر تا حد امکان گرد شد. آیسان آب دهنش تو گلوش شکست و به سرفه افتاد. رخساره دستپاچه از جا بلند شد، به‌سمتش رفت و هول گفت:
    - خاک به سرم! چت شد دختر؟
    با دست ضربه‌ای به کمرش زد. سورن بی‌خیال اشاره‌ای به لیوان نوشابه کرد و گفت:
    - این رو بهش بده.
    با انداختن نگاهی به آیسان که از شدت سرفه اشک از چشم‌هاش سرازیر شده بود، زیر لب گفت:
    - شکموی منحرف.
    سرفه‌ش قطع شد و گفت:
    - خاک تو سرت کنن که چشم نداری ببینی غذا می‌خورم.
    ***
    سورن
    چشم‌هام گرد شد و گفتم:
    - مگه من چی‌کار کردم؟ خودت تعجب کردی.
    چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
    - بی‌ادبی دیگه، باید هم تعجب کرد.
    - من بی‌ادب نیستم، تو منحرفی آیسان‌خانوم.
    رخساره خندید و گفت:
    - بس کنید دیگه.
    آیسان تکیه‌ش رو به صندلی زد، دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
    - به مثبت‌ترین آدم‌ هم اون حرف رو بزنی ذهنش به جاهای خوبی نمیره.
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - اون دیگه مشکل اون طرفه.
    - مشکل از اون طرف نیست، مشکل از نوع حرف‌زدن توئه.
    چیزی نداشتم دیگه بگم و سکوت کردم. آیسان بلند شد و رو به رخساره با لبخند گفت:
    - من دیگه برم. شبتون به‌خیر.
    رخساره سری تکون داد و گفت:
    - بعد جلوی بهاره، هی سرخ و سفید شو.
    آیسان با صدا خندید و گفت:
    - بذارید جلوی بهاره‌خانوم دختر سر‌به‌زیری باشم.
    رخساره دستش رو تکون داد و گفت:
    - برو برو ببینم. ماشاءالله رو که نیست.
    آیسان چشمکی زد و گفت:
    - فداتون بشم.
    رخساره پشتِ چشمی نازک کرد. آیسان بوسی واسه‌ش از روی دست فرستاد و گفت:
    - شبت آیسانی جیـ*ـگر.
    از تأسف سری تکون دادم. رخساره با خنده گفت:
    - خوب بخوابی پررو‌خانوم.
    آیسان بدون اینکه بهم نگاهی بندازه، از پله‌ها با دو بالا رفت. رخساره گفت:
    - شام نمی‌خوری؟
    سری به طرفین تکون دادم. از جام بلند شدم و گفتم:
    - من هم برم.
    رخساره باشه‌ای گفت. به هم شب به‌خیر گفتیم و به اتاقم پناه بردم.
    ***
    ناشناس
    دستگیره در رو چرخوندم؛ ولی لعنتی قفل بود.
    به آراد اشاره‌ای کردم، آراد خونه رو از زیر نظر گذروند و رو به من لب زد:
    - حواست باشه کسی نیاد.
    سری تکون دادم. سنجاقی از جیب شلوارش بیرون کشید و داخل قفل کرد. بعد از چند دقیقه صدای بازشدن قفل لبخندی روی لبمون آورد. آراد آروم در رو هل داد و هر‌ دو سرکی به داخل کشیدیم.
    همون دختر که مطمئنم آیسان‌خانوم معروف بود، به پهلو خوابیده و موهاش دورش افشون بود.
    اشاره‌ای به آراد کردم و آروم و با احتیاط گفتم:
    - اول جلوی دهنش رو با دستمال ببند، بعد بیارش.
    دستمال رو از دور مچش باز کرد و پا به داخل اتاق گذاشت. من تنها با نگاهم خونه رو از نظر می‌گذروندم که نکنه کسی بیاد.
    گوشیم زنگ خورد و تماس رو سریع وصل کردم. با صدایی بیش از حد آروم گفتم:
    - چیه محمد؟
    - تونستید برید تو اتاقش؟
    - آره.
    - اُکی. حواستون باشه‌ها. سورن نصفِ شبا بعضی اوقات بلند میشه.
    - حله داداش، فعلاً.
    - برو.
    گوشیم رو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتم. آراد درحالی‌که آیسان بغـ*ـلش بود، از اتاق بیرون اومد.
    با سرعت در رو بستم، به آراد اشاره‌ای کردم و به‌سمت در پشتی رفتیم.
    نگاهی به دور و اطرافمون انداختیم. محمد بادیگاردها رو پیچونده بود و از اونجا دورشون کرده بود. در رو باز کردم و نگاهی به پشت‌سرم انداختم. کمی کنار رفتم تا آراد رد بشه.
    ماشین کیای مشکی جلوی پامون رو ترمز زد؛ جلو نشستم و آراد و آیسان عقب نشستن.
    نفسم رو آسوده بیرون دادم، گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره‌ی محمد رو گرفتم. تا بوقِ دوم خورد صدای خشنش تو گوشم پیچید.
    - چی شد؟
    لبخندِ پیروزمندانه‌ای زدم و نیم‌نگاهی به آراد انداختم. گفتم:
    - تموم شد!
    لبخندش رو حس می‌کردم و جواب داد:
    - دمت گرم!
    - مخلصتیم.
    - من باید برم.
    - باشه.
    تماس قطع شد. با همون لبخندم گوشیم رو جیبم چپوندم.
    ***
    سورن
    ناگهان از خواب پریدم و با وحشت به دوروبرم نگاه انداختم.
    دستم رو روی قلبم که ضربانش بالا رفته بود گذاشتم. دستی به پیشونیم که عرق زیادی روش نشسته بود کشیدم.
    نگاهی به میز عسلی که پارچ آب روش بود کردم. آبی توی لیوان ریختم و لاجرعه بالا رفتم.
    از تخت پایین اومدم. پیراهنم رو که پایین تخت افتاده بود چنگ زدم و تنم کردم. بدون اینکه دکمه‌هاش رو ببندم از اتاق بیرون اومدم.
    از بالای پله‌ها نگاهی به هال انداختم و با دیدن در باز اتاق آیسان تعجب کردم. آخه همیشه در رو قفل می‌کرد.
    در رو هل دادم که کنار رفت و با دیدن جای خالیش روی تخت، دنیا رو سرم خراب شد. دستگیره رو توی مشتم فشار دادم.
    پا به داخل اتاقش گذاشتم؛ تقه‌ای به درِ دست‌شویی زدم و نگران گفتم:
    - آیسان! آیسان هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    جوابی نشنیدم. سرم تیری کشید و به‌سرعت از اتاق بیرون زدم. به اتاقم رفتم، گوشیم رو از روی میز عسلی برداشتم و شماره‌ی فرزاد رو گرفتم.
    - چیزی شده آقا!؟
    موهام رو چنگی زدم و عصبی گفتم:
    - نیستش. آیسان نیست.
    - چی؟ مگه میشه؟
    اتاق رو از نظر گذروندم. سرم رو عصبی تکون دادم و گفتم:
    - حالا شده. شماها کدوم گوری بودید پس؟ اونجا چی‌کار می‌کنید؟!
    - آقا...
    حوصله‌ی توجیه نداشتم. گوشیم رو خاموش کردم؛ سوئیچ رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
    دوتا یکی پله‌ها رو پایین رفتم و از خونه خارج شدم.
    با سوئیچ ماشین رو روشن کردم. تا سوار شدم، فرزاد به شیشه‌ی پنجره زد. پریشون شیشه رو پایین کشیدم و بی‌حوصله گفتم:
    - سریع‌تر بگو.
    - آخه الان کجا می‌خواید دنبالش بگردید؟
    چشم‌هام رو از خشم روی هم فشار دادم و غریدم:
    - به‌ خداوندی خدا اگه پیدا نشه همه‌تون رو می‌کشم.
    استارت زدم. پام رو روی پدال فشردم و از حیاط بیرون رفتم.
    گوشیم رو لای‌ مشتم فشردم و روشنش کردم. شماره‌ی شهاب رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده.
    بعد از یه دقیقه صدای خسته‌ش پیچید:
    - چته نصفه‌شبی؟
    دندون‌هام رو روی هم فشردم و درحالی‌که سعی می‌کردم صدام رو کنترل کنم گفتم:
    - بد بازیت گرفته آقای پریزاد. نذار مثل قبل خونه‌خرابت کنم.
    - درست بنال ببینم چه مرگته.
    نفسم رو با خشم بیرون فرستادم و داد زدم:
    - یعنی نمی‌دونی؟ بی‌شـ*ـرف! خودت که بهتر از من خبر داری.
    صدای نفس‌هاش که نشون می‌داد کلافه‌ست به گوشم خورد. عصبی داد زد:
    - میگم بگو ببینم چه‌ خبره؟
    ماشین رو گوشه‌ای نگه داشتم. چنگی به موهام زدم و جواب دادم:
    - آیسان.
    - آیسان چی؟
    لحنش کنجکاو و نگران بود. ادامه دادم:
    - نیست.
    لحظه‌ای سکوت شد و صدای بوقِ مُمتد جای صدای شهاب رو گرفت. با تعجب گوشی رو از دم گوشم برداشتم. متعجب به صفحه‌ش نگاه کردم که شماره‌ی ناشناسی روی گوشیم نقش بست.
    اخم درهم کشیدم. بدون معطلی تماس رو وصل کردم و با صدای خش‌دارم جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام جنابِ افشار.
    با شنیدن صدای نفرت‌انگیزش چشم‌هام رو روی هم فشردم و غریدم:
    - کار خودته؟
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    خندید و گفت:
    - جواب سلام واجبه!
    چشم‌هام رو باز کردم. خیابون رو از نظر گذروندم و با پوزخند گفتم:
    - تو داری به من یاد میدی؟!
    - هر طور دوست ‌داری فکر کن.
    دست‌هام مشت شد و در جوابش گفتم:
    - من وقتم رو واسه فکر کردن به اراجیف تو هدر نمیدم!
    پوزخندش رو حس می‌کردم. دستی به سرم که داشت منفجر می‌شد کشیدم.
    - خوبه، خوبه.
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - اون هم خوبه.
    مشتم رو، روی فرمون فرود آوردم و داد زدم:
    - می‌کشمت آشـ*ـغال!
    - امیدوارم که بتونی!
    - اگه بخوام می‌تونم.
    قهقهه‌ای زد و جواب داد:
    - خب مگه آیسان رو نمی‌خوای؟
    عصبی شدم و با خشم داد زدم:
    - خفه شو!
    در ماشین رو با ضرب باز کردم. پیاده شدم و گفت:
    - خب اون رو می‌خوای و الان پیشِ منه. اگه می‌خوایش، باید من رو بکشی تا به دست بیاریش.
    با پوزخند به کاپوت ماشین تکیه دادم و گفتم:
    - لازم به کشتن نیست.
    نگاهم رو ماشین مشکی‌رنگی قفل شد و زمزمه کردم:
    - طور دیگه‌ای عمل می‌کنم.
    بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم.
    ***
    آیسان
    نفسم از زور خشم بالا نمی‌اومد. با نفرت به صورت اون پسر جوونی که روبه‌روم بی‌تفاوت ایستاده بود نگاه کردم؛ جیغی زدم و گفتم:
    - چرا دست از سرم برنمی‌دارید لعنتیا؟
    قدمی جلو اومد و کمی رو صورتم خم شد. سرد صورتم رو کنکاش کرد و گفت:
    - بعداً می‌فهمی من کیم و چرا آوردمت اینجا.
    پوزخندی از سر عصبانیت زدم و با تمسخر گفتم:
    - همه‌تون یه مشت دزد و خلافکارید!
    با سیلی‌ای که به گونه‌م زد، برق از سرم پرید و رشته‌ی کلامم رو برید.
    سرم به چپ کج شد. چشم‌هام رو از شدت نفرت و خشم بستم. پسر داد زد:
    - اگه از اول پیش خودم بزرگ شده بودی انقدر پررو و بی‌تربیت بار نمیومدی.
    نگاهم کم‌کم بالا اومد. دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و خیره به چشم‌های سیاهش لب زدم:
    - همیشه از شنیدن حقیقت متنفرن.
    از جام بلند شدم که با دادش سریع نشستم.
    - بشین.
    با ترس و بغض نگاهش کردم و گفت:
    - همین که طناب‌پیچت نکردم برو خدا رو شکر کن. اگه آیسان نبودی، حتماً بدتر از اینا باهات رفتار می‌کردم.
    پشتش رو بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی گذرا به اتاق سی‌متری کردم که یه صندلی داشت و الان روش نشسته بودم و پرده‌های سفیدی که رو پنجره کشیده شده بود.
    از جام بلند شدم و دستی به موهای پریشون و بلندم کشیدم. با یاد سورن چیزی بین گلوم جا خوش کرد. تکیه‌م رو به دیوار دادم و آروم از روش سُر خوردم و هم‌زمان قطره اشکی بود که روی گونه‌م چکید. چشم‌هام رو بستم و سرم رو به دیوار زدم. زیر لب زمزمه کردم:
    - بابا بدبختم کردی! این چه سرنوشتی بود که واسه‌م رقم زدی! نمی‌بخشمت.
    کم‌کم هق‌هقم بلند شد. پاهایم رو تو بغلم جمع کردم و سرم رو، روشون گذاشتم. اگه مامانم بود این‌طور نمی‌شد نه؟ مامانم انقدر مظلوم بود که همیشه به‌خاطر ما کتک می‌خورد و صدای جیغ‌هاش...
    - وای نه!
    سرم رو تو دست‌هام گرفتم. جیغ کشیدم و خواهش کردم، جیغ کشیدم و کمک خواستم، جیغ کشیدم و بی‌حال شدم، جیغ کشیدم و هق زدم، جیغ کشیدم و مامانم رو خواستم.
    در با ضرب باز شد. دستم رو، روی شقیقه‌هام فشار می‌دادم و با گریه جیغ می‌زدم.
    - نه، نه، خدا!
    تو آغـ*ـوشِ گرمی فرو رفتم. تنها بدنم بود که می‌لرزید و اشک‌هام که بی‌وقفه می‌ریخت.
    دستی به موهام کشید و گفت:
    - آروم عزیزم، آروم باش قربونت برم.
    پیراهنش رو توی چنگم گرفتم. بـ*ـوسـه‌ای روی سرم نشوند. انقدر بی‌حال بودم که نمی‌تونستم جلوگیری کنم.
    کم‌کم همه‌جا تار شد. پلک‌هام روی هم افتاد و چیزی نفهمیدم.
    ***
    بی‌حال چشم‌هام رو باز کردم. همه جا محو به نظرم اومد. پلکم رو محکم رو هم فشار دادم و مجدد باز کردم. این دفعه بهتر شد. در تراس که سمت چپ بود، باز بود و پرده‌ی سفیدِ نازکش به رقـ*ـص دراومده بود. تابلویی روبه‌روم قرار داشت. چشم‌های سبزی که انگار چشم‌های خودم بود، روی اون به نقش دراومده بود.
    ناخودآگاه لبخندی زدم که صدای همون پسر بلند شد:
    - چطوره؟
    سرم رو به‌سمت راست چرخوندم که روی کاناپه‌ لم داد بود و خسته نگاهم می‌کرد.
    سری تکون دادم و سرد گفتم:
    - عالیه!
    نگاهش به‌سمت تابلو رفت و آروم گفت:
    - واسه‌ت آشنا نیست؟
    من هم به تابلو نگاه کردم. سری تکون دادم و گفتم:
    - کپیِ چشم‌های خودمه!
    بی‌حال خندید و صاف نشست. دست‌هاش رو، روی زانوانش گذاشت و خیره به تابلو گفت:
    - چون هست.
    سؤالی نگاهش کردم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و متقابلاً نگاهم کرد. گفتم:
    - تو کی هستی؟
    نفسی عمیق کشید و از جایش بلند شد. درحالی‌که کتش رو، از روی دسته‌ی مبل برمی‌داشت پرسید:
    - خوبم یا بد؟
    - الان که بد به نظر نمیای؛ ولی قبلش...
    کتش رو به تن زد و مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    - من بهترم یا سورن؟
    نگاهش جدی بود. من تنها نگاهم رو ازش برداشتم و به تابلو نگاه کردم. چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - به‌زودی هم من و هم سورن رو می‌شناسی.
    - زندگیم شده پر از معما!
    - همه‌ش حل میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    نیم‌نگاهی بهش انداختم که با لبخند، سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
    ***
    ناشناس
    از اتاق بیرون اومدم. اخم‌هام رو درهم کشیدم که یکی از خدمتکارها جلوم ایستاد و کمی خم شد. درحالی‌که نگاهش به سرامیک بود و صداش لرز داشت، گفت:
    - اربـاب، آقای افشار تماس گرفتن.
    ابرویی بالا انداختم و منتظر بودم بقیه‌ی حرفش رو بشنوم.
    - خب؟
    - گفتن که باهاشون تماس بگیرید، هرچی زنگ می‌زنن گوشیتون خاموشه.
    سری تکون دادم و بهش اشاره کردم تا کنار بره.
    از جلوی راهم کنار رفت و از پله‌ها سرازیر شدم. گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و شماره‌ی سورن رو گرفتم.
    - بله؟
    پوزخندی رو لبم جا خوش کرد و گفتم:
    - سلام! نگرانم شده بودی؟
    - هه آره، اون هم چه نگرانی!
    - حالم خوبه، تازه آیسان رو هم دیدم بهتر شدم.
    می‌فهمیدم که الان از عصبانیت رو به منفجرشدنه.
    - به خدا اگه کاریش داشته باشی.
    مجدد اخم کردم و عصبی داد زدم:
    - اصلاً می‌دونی من چه نسبتی با آیسان دارم؟ هر کی باشم از تو بهش نزدیک‌ترم و بیشتر نگرانشم.
    لحظه‌ای سکوت حاکم شد. سورن عصبی گفت:
    - هر کی می‌خوای باش؛ ولی یه تار مو از سر آیسان کم شده باشه همه قانونام رو که توش قتل هست، می‌شکنم و می‌کشمت.
    سری تکون دادم و زیر لب با لبخند زمزمه کردم:
    - پسر عاشق شدی رفت.
    - چی گفتی؟!
    خندیدم و جواب دادم:
    - چرا شمشیر رو از رو بستی افشار؟ آیسان جاش پیش من امنه.
    - پیش تو آدمکش، حتماً!
    دستم به‌سمت دستگیره‌ی در رفت. دستگیره رو لای مشتم فشار دادم و غریدم:
    - نذار اون رو هم بکشم سورن.
    سکوت شد. تپش قلبش رو حس می‌کردم و این آزار، حس شیرینی بهم می‌داد.
    گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم چپوندم.
    اون دفعه خواستم پول زیادی رو که بهم بدهکار بود، از وقتی که بهش دادم منصرف بشم و زودتر بگیرم. زودتر از اون چه که فکر می‌کردم بهم پس داد. این مرد واقعاً باورنکردنی بود و آیسان آرامشی وصف‌نشدنی که مطمئنم سورن رام‌نشدنی رو هم رام خودش کرده و من...
    گوشیم زنگ خورد، شهاب پریزاد.
    مرد تلخ این روزهام، کسی که هیچ‌وقت به یادم نبود و نیست؛ کسی که نگفت یه زمانی... بگذریم.
    تماس رو وصل کردم. جدی سلام کردم که خشک گفت:
    - سلام. پاشو بیا شرکت، مـ*ـواد‌ رو بررسی کن.
    - اومدم.
    ***
    در شرکت رو باز کردم. خشک و جدی وارد شدم که منشی با دیدنم سریع ایستاد و هراسون سلام کرد.
    نیم‌نگاهی بهش انداختم و سلامی زیر لب نثارش کردم. گفت:
    - جناب تاج‌فر، آقای پریزاد داخل اتاق منتظرتون هستن.
    سری تکون دادم. دستگیره‌ی اتاقم رو پایین کشیدم و پا به داخل گذاشتم. به شهاب که پشت به من نشسته بود، نگاه کردم. تا صدای در بلند شد، ایستاد و به‌طرفم چرخید.
    نگاهم رو ازش برداشتم و به‌سمت میزم رفتم. درحالی‌که روی صندلیم جای می‌گرفتم گفتم:
    - خوش اومدی!
    سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. در آخر نگاهم بالا اومد و خیره‌ش‌ شدم که سری تکون داد. سر جاش نشست و گفت:
    - خوبی؟
    تکیه‌م رو کامل به صندلی دادم و با انگشت‌های دستم روی میز ضرب گرفتم. اون یکی دستم رو روی پام قرار دادم و سرد گفتم:
    - خوبم.
    اشاره‌ای به مـ*ـواد‌ روی میز کرد و گفت:
    - عجله دارم.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - تو کارت شکی نیست پریزاد.
    پوزخندی زد و جواب داد.
    - چک‌کردن ضرر نداره، داره؟
    - نداره؛ ولی من بهت اعتماد دارم.
    خیره به پنجره‌ی قدی روبه‌روش که کنار من بود، شد و گفت:
    - اعتماد چیز خوبی نیست. سعی کن به کسی اعتماد نکنی؛ چون اگه بکنی، جز شکست جوابی نداره.
    خیره‌ی نیم‌رخش شدم. چقدر درد تو لحنش داشت.
    نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم. میزم رو دور زدم و بسته‌ی مـ*ـواد رو توی دستم گرفتم. چاقوم رو که همیشه توی جیب کتم می‌ذاشتم، بیرون کشیدم. به پلاستیکش زدم که بالای پلاستیک پاره شد و کمی از مـ*ـواد رو کف دستم ریختم. نوک زبونم رو بهش زدم و کمی مزه‌مزه کردم؛ درنهایت سری به نشونه‌ی رضایت تکون دادم. به شهاب نگاه کردم و گفتم:
    - خوبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سری تکون داد. ایستاد و خشک گفت:
    - خداحافظ.
    لبخندی محو زدم. خشک بود و خشک بودم.
    - خداحافظ.
    به‌سمت در رفت و دستگیره رو کشید، قبل از اینکه بیرون بره، دست‌هاش رو به نشونه‌ی خداحافظی بالا آورد. من هم با لبخندی کم‌رنگ سرم رو تکون دادم و شهاب بیرون رفت.
    پاهام شل شد و روی کاناپه ولو افتادم.
    چه روز خسته‌کننده‌ای! روز که نه، چه زندگی خسته‌کننده‌ای!
    تقه‌ای به در خورد، باعث شد لای چشم‌هام رو باز کنم و اخم‌هام رو درهم بکشم. با صدای خش‌داری گفتم:
    - بیا تو.
    در باز شد و منشی با سری پایین وارد شد. با صدای ریزی گفت:
    - آقای تاج‌فر، مهندس افشار منتظرن.
    چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
    - خب، کار دیگه‌ای داری که اومدی اینجا؟ می‌تونستی زنگ بزنی.
    سرش رو بالا آورد؛ درحالی‌که دست‌وپاش رو گم کرده بود جواب داد:
    - آقای مهندس اگه... اگه...
    کلافه شدم. دستی به موهام کشیدم و عصبی گفتم:
    - اگه نمیگی برو بیرون.
    - لطفاً اگه میشه امروز بهم مرخصی بدید.
    - باشه، می‌تونی بری.
    برق چشم‌هاش رو می‌شد به‌راحتی دید. با خوش‌حالی گفت:
    - واقعاً آقای مهندس؟
    - آره. زودتر برو تا منصرف نشدم.
    لبخندی از سر ذوق زد. تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. به دقیقه نکشید که در اتاق با ضرب باز و سورن در چهارچوب در نمایان شد.
    لبخندی از سر تمسخر زدم. ابرویی بالا انداختم و از جام بلند شدم. دستی به کتم کشیدم و گفتم:
    - خوش اومدی مهندس!
    قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش به‌شدت بالاوپایین می‌شد و سفیدی چشمش به سرخی می‌زد.
    به‌سمت میزم رفتم و خطاب به سورن خشمگین گفتم:
    - خِیره؟
    صدای پوزخندش رو شنیدم. روی صندلیم نشستم و به صورت قرمز از فرط عصبانیت‌ نگاه کردم. جواب داد:
    - اون هم چه خیری!
    خندیدم و برگه‌ی توافق‌نامه‌ای که با یکی از شرکت‌ها بود، جلو کشیدم و گفتم:
    - بشین.
    زیر چشمی بهش نگاه کردم. دست‌هاش مشت شده بود و با دندون‌هایی قفل‌شده، خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. نگاهم مجدد قفل برگه شد و گفتم:
    - نمی‌شینی؟!
    - واسه چیز دیگه‌ای اومدم.
    - خب؟
    خونسرد بودم و همین حرص سورن رو در می‌آورد.
    - به جمالت.
    - امرت سورن؟
    - آیسان، امرمِ آیسانه.
    سرم بالا اومد و کاملاً به صندلی تکیه دادم. سرد نگاهش کردم و گفتم:
    - چرا انقدر واسه‌ش سگ‌دو می‌زنی؟
    قدمی جلو اومد و جلوی میزم ایستاد. دست‌هاش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. گفت:
    - از کی باید به تو جواب پس بدم؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نگرانشی؟
    سکوت کرد. دو‌دلی تو نگاهش دیده می‌شد. پوزخندی زدم. خودکار رو لای انگشت‌هام گرفتم و گفتم:
    - هیچ‌وقت این‌طوری ندیده بودمت.
    - چطوری؟
    - پریشون.
    صاف ایستاد، با حرص پیراهنش رو صاف کرد و گفت:
    - من به امانت خیلی اهمیت میدم.
    - اون که آره؛ ولی..
    منتظر نگاهم کرد و گفت:
    - چی؟
    - اگه تو نگرانشی، من از تو نگران‌ترم. بعداً این موضوع رو می‌فهمی.
    - اگه میگی الان بگو یا اگه نمیگی...
    - بسه.
    آروم بودم و سورن تنها نگاهم کرد.
    - خیلی ضایعی.
    اخم کرد و پرسید:
    - منظور؟
    - نگرانیت، پریشونیت و...
    لحظه‌ای سکوت کردم و ادامه دادم:
    - تو که از شهاب نمی‌ترسی؛ پس نگران این نیستی که امانتی پیشت داره. تو از چیز دیگه‌ای می‌ترسی.
    لبش رو با زبون تر کرد و گفت:
    - آیسان فقط دختر دشمنمه.
    - من تا ته این خط رو رفتم، نمی‌خواد دروغ ببافی. برو سورن، برو!
    - تو الان مشکلت چیه؟
    - تو.
    جا ‌خورد. اشاره به در کردم و گفتم:
    - اگه کار دیگه‌ای نداری برو، کار دارم.
    سری تکون داد و موهاش رو به بالا فرستاد. گفت:
    - اُکی.
    به‌سمت در رفت که ناخودآگاه گفتم:
    - مراقبشم.
    لحظه‌ای ایستاد و بدون اینکه برگرده از اتاق بیرون زد.
    با یاد ساحل قلبم تیر کشید. نگاهم قفل عکسش روی میز کارم شد و لبخندی تلخ روی لبم نقش بست.
    لبخند رو لبش بود و چشم‌های شادش رو به دوربین دوخته بود. شالش دور گردنش افتاده و باد موهاش رو به رقـ*ـص درآورده بود.
    سری تکون دادم. تلفنم زنگ خورد.
    - بله؟
    ***
    آیسان
    بالاخره از تخت دل کندم و پایین پریدم. به خودم تو آینه نگاه کردم و دستی به موهای ژولیده‌م کشیدم.
    نفسم رو بی‌حوصله بیرون دادم. خواستم شونه رو بردارم؛ اما دودل بودم که آیا کسی قبلاً ازش استفاده کرده یا نه؟
    پوفی کشیدم و با انگشت‌هام گره موهام رو باز کردم. مجدد موهام رو بالا بستم. به خودم نگاهی کردم که وضع لباس‌هام عجیب داغون بود.
    نیم‌نگاهی به کمد دیواری انداختم و نگاهی به خودم تو آینه.
    درنهایت شونه‌ای بالا انداختم و به طرف کمد دیواری سرتاسری رفتم. درش رو باز کردم. اون لباس‌های خوشگل رنگارنگ بدجوری آدم رو وسوسه می‌کرد تا امتحانشون کنه.
    دستم به‌سمت لباسی رفت و بیرون آوردمش. از چوب‌لباسیش بیرون کشیدم و با لباسم تعویض کردم.
    پیراهن سفید با شلوار کِرم.
    ضربه‌ای به در اتاق زده شد. نگاهم به در افتاد و متعجب گفتم:
    - بله؟
    در باز شد و خانومی پا به داخل گذاشت. سرتاپام رو برانداز کرد و جدی گفت:
    - چه عجب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه.
    به‌سمت تخت رفت و روش جا گرفت. به من هم اشاره‌ای کرد تا بشینم.
    سری تکون دادم و روی کاناپه‌ی روبه‌روی تخت نشستم. منتظر خیره‌ش شدم که گفت:
    - چیزی از گذشته‌ت می‌دونی؟
    خندیدم و پا روی پا انداختم و گفتم:
    - مثلاً چی؟
    خاص نگاهم کرد و گفت:
    - معمای این نقاشی رو بالاخره پیدا کردم.
    اخمی کردم و پرسیدم:
    - منظورتون؟
    نگاهش رو به تابلوی روبه‌روی تخت دوخت. بدون اینکه به تابلو نگاه کنم گفتم:
    - اون پسر از کجا من رو می‌شناسه؟
    - خیلی چیزا مونده تا بفهمی.
    ‌- چرا الان نه؟
    - مثل شهابی.
    جا خوردم و گفتم:
    - نپیچونید.
    - مثل شهاب سرسخت، لجباز و جدی.
    - من و بابا چرا باید به هر کسی رسیدیم رو بدیم؟
    بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    - بابات به هیچ‌کس رو نمی‌داد.
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - واسه چی الان اومدید؟ واسه این چرت‌وپرتا؟
    چشم‌هاش خندید و گفت:
    - خواستم بگم که لباس تو کمد هست، خواستی بپوش؛ اما خب...
    دستی به موهام کشیدم و گفتم:
    - چی به دست میارید؟
    چشم‌هاش گرد شد و پرسید:
    - یعنی چی؟
    - گروگان‌گیری می‌کنید، درعوض چی به دست میارید؟
    اخمی کرد. ابروهام ناخودآگاه بالا رفت و گفتم:
    - هوم؟
    سری تکون داد. از جاش بلند شد و جواب داد:
    - گروگان‌گیری نیست.
    با این حرفش خونم به جوش اومد. از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم:
    - پس چیه؟ نصفه‌شبی من رو میارید تو این خراب‌شده و زندونیم می‌کنید؛ بعد این گروگان‌گیری نیست؟ شما چقدر رو دارید دیگه!
    زن سعی می‌کرد جلوی حرف زدنم رو بگیره؛ اما من دیگه نمی‌تونستم. دلم پر بود و باید جایی خالیش می‌کردم. دست‌هام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    - اون از افشار که جلوی خونه‌م من رو می‌دزده و این هم از این پسر! اصلاً نمی‌دونم چرا من باید تاوان کارای بابام رو پس بدم!
    زن به‌سمتم اومد. بازوم رو گرفت که عصبی بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
    - دستت رو بکش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    زن لحظه‌ای مبهوت نگاهم کرد. در آخر گفت:
    - آروم باش! همه چیز رو می‌فهمی و به این هم پی می‌بری که آی...
    مکث کرد و لـ*ـبش رو به دندون کشید و ادامه داد:
    - باربد کسی نبوده که تو رو دزدیده.
    پوزخندی زدم و پس اسمش باربد بود.
    - به درک! اصلاً آقا فرض‌بر اینکه پدرمه یا داییمه بازهم حق این رو نداره که نصفه‌شبی من رو بدزده. این کار هم جز دزدی اسم دیگه‌ای نداره. فقط دارم دست به دست میشم و نفر بعدی کی هست، خدا می‌دونه.
    - باشه. تو خیلی چیزا رو انگار نمی‌دونی.
    چشم‌هام رو باریک کردم و مشکوک پرسیدم:
    - خیلی چیزا رو؟
    عقب‌گرد کرد. با صدایی بلندتر از قبل گفت:
    - مشخص میشه.
    - کِی پس؟
    دستش رو دستگیره موند، بدون اینکه به‌طرفم بچرخه گفت:
    - به‌زودی.
    - این پسر کیه؟
    - گفتم که بعداً.
    دستگیره رو کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    - مراقبت هستیم.
    خارج شد و در رو محکم به هم کوبید. از ترس پریدم و با اخم زیر لب گفتم:
    - زنیکه انگار از دماغِ فیل افتاده!
    دهنم رو کج کردم و اداش رو درآوردم:
    - گفتم که بعداً. مراقبت هستیم. روانیِ زنجیری!
    تا خودم رو، روی تخت پرت کردم ضربه‌ای به در اتاق زده شد.
    دست‌هام رو ستون بدنم کردم و کمی صدایم رو بالا بردم و گفتم:
    - بیا تو.
    در باز شد و خدمتکار که دختری هجده یا نوزده ساله بود، سینی به دست پا به اتاق گذاشت.
    سرتاپاش رو از نظر گذروندم. سینی رو که محتویات ناهار روش قرار داشت، روی پاتختی گذاشت و با لحنی نه‌چندان دوستانه گفت:
    - کاری نداری برم؟
    - نه.
    سری تکون داد. خواست از اتاق خارج شه که صداش کردم. مکثی کوتاه کرد و به‌سمتم برگشت و سؤالی نگاهم کرد.
    جمع‌وجور نشستم و سرفه‌ای کردم تا صدام صاف شه.
    - اسمت چیه؟
    از سؤالم جا خورد و تا نگاه خیره‌م رو دید، صدای مغرورش بلند شد و گفت:
    - فلورا.
    آهانی کشیده گفتم و نگاهم به سقف دوخته شد. چیزی نگفت و مجدد نگاهم روی فلورا قفل شد و پرسیدم:
    - باربد کیه؟
    تعجب کرد. سری به نشونه چیه تکون دادم که اخمی کرد و گفت:
    - یعنی چی؟
    - می‌خوام درباره‌ش بدونم.
    - مثلاً؟
    - خلافش چیه، کارش چیه، با من چی‌کار داره و هر چی!
    نیشخندی زد. حالا نوبت من بود که تعجب کنم.
    - هیچی ازش نمی‌دونی؟
    - اگه می‌دونستم تو الان اینجا بودی؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - از جونم سیر نشدم.
    - مگه می‌خواد چی بشه؟ دوتا سؤاله دیگه!
    - مونده تا بشناسیش.
    چشم‌هام رو باریک کردم و گفتم:
    - خب بگو تا بشناسمش.
    - کار دارم.
    دستش رفت رو دستگیره و با پوزخند گفتم:
    - یا میگی یا از کار بیکارت کنم.
    با خشم برگشت. پوزخندی از سر عصبانیت زد و گفت:
    - مثلاً‌ً می‌خوای چه غلطی کنی؟
    - تو هم هنوز من رو نشناختی.
    با لبخند پیروزمندانه‌ای نگاهش کردم. دست‌هاش از فرطِ عصبانیت مشت شد و با نفرت لب زد:
    - بگم کارم رو از دست میدم.
    دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا آوردم و ایستادم. با صدای خش‌داری گفتم:
    - از دست نمیدی، مسئولیتش با من.
    - با چه ضمانتی؟
    ابروهام بالا پرید. دختر زرنگی بود.
    - نمی‌دونم!
    نگاهی به دوروبرم انداختم که دفتری جلوی آینه چشمم رو گرفت. با لبخندی از سر رضایت به سراغش رفتم و توی دستم گرفتم. به‌سمت فلورا برگشتم و دفتر رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    - بنویسم حله؟
    تردید تو نگاهش دودو می‌زد. کلافه شدم و داد زدم:
    - مشکل چیه؟!
    - باشه.
    سری تکون دادم. لای دفتر رو باز کردم که عکسی از لاش سُر خورد و روی زمین افتاد.
    توجهی به عکس نکردم. درحالی‌که صفحه‌ها رو ورق می‌زدم پرسیدم:
    - خودکار داری؟
    خودکاری جلوی چشمم قرار گرفت. لای انگشت‌هام گرفتم و نوشتم:
    «من آیسانِ پریزاد ضمانت می‌کنم هر مشکلی برای کار فلورا بابت سؤال از کارهای باربدِ...»
    نگاهم بالا اومد و کنجکاو پرسیدم:
    - فامیلیش چیه؟
    - تاج‌فر.
    آهانی زیر لب گفتم و نوشتن رو از سر گرفتم:
    «کارهای باربد تاج‌فر پیش اومد، مسئولیتش با منه.»
    امضایی زیرش زدم. برگه رو از دفتر کندم و با خودکار به‌سمتش گرفتم و گفتم:
    - خب بگو، منتظرم.
    - خلافش...
    دست‌هاش می‌لرزید و رنگش پریده بود. هنوز تردید تو چهره‌ش مشهود بود.
    نفسی گرفتم و گفتم:
    - بگو دیگه! ضمانتت هم که کردم.
    نگاهم کرد و گفت:
    - آخه تو هنوز نمی‌شناسیش چه آدمیه. اگه بفهمه چیزی گفتم هم من و هم تو رو می‌کشه.
    چشم‌هام گرد شد و متعجب پرسیدم:
    - قاتله؟!
    چیزی نگفت که با خشم برگه رو از لای انگشت‌هاش بیرون کشیدم و پاره‌ش کردم. با چشم به در اشاره کردم و درحالی‌که دندون‌هام رو عصبی روی هم فشار می‌دادم گفتم:
    - برو بیرون، نخواستم.
    - کارم‌!
    چشم‌هام رو بستم و با حرص داد زدم:
    - فقط برو بیرون!
    در محکم به هم کوبیده شد. چشم‌هام رو باز کردم و کاغذها رو روی میز گذاشتم که چند کاغذ روی زمین ریخت. ناگهان چشمم رو عکسی قفل شد که پشتش سفید بود و روی زمین افتاده بود.
    با شک خم شدم و برگه رو توی دستم گرفتم. برگردوندمش که با دیدن عکس نفسم گرفت و مبهوت به عکس خیره موندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا