ابرویی بالا انداختم. گوشی رو از تو جیبم بیرون کشیدم و به صفحهش نگاه کردم. با دیدن نامی که سورن رو گوشیم سیو کرده بود، خندهم گرفت «سورنم». عجب!
تماس رو وصل کردم و با خنده گفتم:
- کی شدی سورن من؟
- اولاً سلام، دوماً همینه که هست.
لحنش بیتفاوت بود. پرونده رو روی میز پرت کردم و به استیشین تکیه دادم. دست آزادم رو تو جیبم فرو کردم و خیره به مردمان در حال رفتوآمد، خطاب به سورن گفتم:
- زورگو.
- بازهم همینه که هست.
- کارت رو بگو.
- دیگه برگرد خونه بسه.
اخمام ناخودآگاه تو هم رفت و گفتم:
- الان؟
- پس نکنه فردا؟
چشمهام رو از روی کلافگی بستم و گفتم:
- منظورم اینه که زوده. یکی-دو ساعت دیگه میام.
- اخم نکن واسه من.
با تعجب چشمهام رو باز کردم و پرسیدم:
- چی؟
- یهکم سرت رو بچرخون سمت راست.
با کمی مکث چرخیدم و با دیدن سورن که ابرو بالا انداخته بود، چشمهام گرد شد. قدمی برداشتم که صدای سورن از پشت گوشی بلند شد:
- الان انتظار داری مثله این عاشقپیشهها بهسمت هم بدویم؟
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
- من از هر کی این انتظار رو داشته باشم، از تو ندارم.
اون هم اخمهاش در هم رفت. سرش رو تکون داد و سرد گفت:
- وسایلت رو جمع کن، تو ماشین منتظرتم.
سورن عقبگرد کرد و تماس قطع شد. بهسمت خروجی رفت.
لبولوچهم آویزون شد. گوشی رو از روی گوشم سر دادم و پکر، وسایلم رو جمع کردم. روپوشم رو با مانتوم عوض کردم و بعد از خداحافظی با بچهها، صدای شایان از پشتسرم بلند شد:
- چه زود!
سریع برگشتم و بهخاطر نزدیکی زیاد، نزدیک بود سرم به سـ*ـینهش برخورد کنه که قدمی به عقب برداشت. هولشده گفتم:
- چی؟
سری تکون داد و درحالی که از کنارم رد میشد، گفت:
- میگم چه زود داری میری.
- اومدن دنبالم.
بهسمتم برگشت. یه تای ابروش بالا پرید و نگران گفت:
- آها.
با لبخند سری تکون دادم که گفت:
- مواظب خودت باش. نگرانتم آبجی.
دلم لرزید و جوشش اشک تا چشمهام بالا اومد؛ ولی بهزور خودم رو نگه داشتم. لب زدم:
- خداحافظ.
با لبخند دستش رو به نشونهی خداحافظی بالا آورد و از بیمارستان بیرون زدم.
نگاهم رو دورتادور حیاط چرخوندم که بوق ماشینی به هوا رفت. نگاهم بهسمت ماشین سورن کشیده شد. با قدمهایی تند بهطرف ماشین رفتم. از سرمای زیاد تند در رو باز کردم و سوار شدم. سورن درحالیکه استارت میزد و اخم همیشگیش هم روی پیشونیش خودنمایی میکرد، گفت:
- تو این هوای سرد مانتوی به این نازکی میپوشن؟
از گوشهی چشم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
- ازتون معذرت میخوام که من رو یهدفعهای دزدیدید و بهم مهلت ندادید لباسام رو جمع کنم.
پوزخندی گوشهی لبش نشست و ماشین راه افتاد. نگاهش میون ماشینها و خیابون میچرخید و گفت:
- مگه واسهت لباس نخریدم؟
- مانتو نداشت.
چیزی نگفت و در سکوت، مشغول رانندگیش شد. من هم نگاهم رو به بیرون دوختم.
مردک دیوانه آلزایمر داره، بعد به من تیکه میاندازه.
سورن با ریموت در رو باز کرد و پاش رو روی پدال گذاشت و بهسرعت ماشین رو داخل حیاط برد. از ترس به صندلی چسبیدم. ناگهان رو ترمز زد که کمی به جلو پرت شدم. خوب شد کمربند رو بسته بودم.
سورن بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و بهطرف خونه رفت. متعجب به قامتش نگاه میکردم.
پوفی کردم و عصبی از ماشین پیاده شدم و با دو خودم رو بهش رسوندم. سورن به خدمهای که در رو براش باز کرده بود و سلام کرده بود، سری تکون داد. سلامی خشک به مامان و خالهش کرد و به اتاقش رفت. با لبخندی کوچیک به خدمتکار سلامی کردم و اون هم متقابلاً لبخندی به روم پاشید. پا به داخل گذاشتم و نگاهم رو مامان سورن قفل شد. لبخند رو لبش نشست و خواست بلند بشه که دستم رو بهسمتش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بفرمایید توروخدا بهارهخانوم.
تماس رو وصل کردم و با خنده گفتم:
- کی شدی سورن من؟
- اولاً سلام، دوماً همینه که هست.
لحنش بیتفاوت بود. پرونده رو روی میز پرت کردم و به استیشین تکیه دادم. دست آزادم رو تو جیبم فرو کردم و خیره به مردمان در حال رفتوآمد، خطاب به سورن گفتم:
- زورگو.
- بازهم همینه که هست.
- کارت رو بگو.
- دیگه برگرد خونه بسه.
اخمام ناخودآگاه تو هم رفت و گفتم:
- الان؟
- پس نکنه فردا؟
چشمهام رو از روی کلافگی بستم و گفتم:
- منظورم اینه که زوده. یکی-دو ساعت دیگه میام.
- اخم نکن واسه من.
با تعجب چشمهام رو باز کردم و پرسیدم:
- چی؟
- یهکم سرت رو بچرخون سمت راست.
با کمی مکث چرخیدم و با دیدن سورن که ابرو بالا انداخته بود، چشمهام گرد شد. قدمی برداشتم که صدای سورن از پشت گوشی بلند شد:
- الان انتظار داری مثله این عاشقپیشهها بهسمت هم بدویم؟
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
- من از هر کی این انتظار رو داشته باشم، از تو ندارم.
اون هم اخمهاش در هم رفت. سرش رو تکون داد و سرد گفت:
- وسایلت رو جمع کن، تو ماشین منتظرتم.
سورن عقبگرد کرد و تماس قطع شد. بهسمت خروجی رفت.
لبولوچهم آویزون شد. گوشی رو از روی گوشم سر دادم و پکر، وسایلم رو جمع کردم. روپوشم رو با مانتوم عوض کردم و بعد از خداحافظی با بچهها، صدای شایان از پشتسرم بلند شد:
- چه زود!
سریع برگشتم و بهخاطر نزدیکی زیاد، نزدیک بود سرم به سـ*ـینهش برخورد کنه که قدمی به عقب برداشت. هولشده گفتم:
- چی؟
سری تکون داد و درحالی که از کنارم رد میشد، گفت:
- میگم چه زود داری میری.
- اومدن دنبالم.
بهسمتم برگشت. یه تای ابروش بالا پرید و نگران گفت:
- آها.
با لبخند سری تکون دادم که گفت:
- مواظب خودت باش. نگرانتم آبجی.
دلم لرزید و جوشش اشک تا چشمهام بالا اومد؛ ولی بهزور خودم رو نگه داشتم. لب زدم:
- خداحافظ.
با لبخند دستش رو به نشونهی خداحافظی بالا آورد و از بیمارستان بیرون زدم.
نگاهم رو دورتادور حیاط چرخوندم که بوق ماشینی به هوا رفت. نگاهم بهسمت ماشین سورن کشیده شد. با قدمهایی تند بهطرف ماشین رفتم. از سرمای زیاد تند در رو باز کردم و سوار شدم. سورن درحالیکه استارت میزد و اخم همیشگیش هم روی پیشونیش خودنمایی میکرد، گفت:
- تو این هوای سرد مانتوی به این نازکی میپوشن؟
از گوشهی چشم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
- ازتون معذرت میخوام که من رو یهدفعهای دزدیدید و بهم مهلت ندادید لباسام رو جمع کنم.
پوزخندی گوشهی لبش نشست و ماشین راه افتاد. نگاهش میون ماشینها و خیابون میچرخید و گفت:
- مگه واسهت لباس نخریدم؟
- مانتو نداشت.
چیزی نگفت و در سکوت، مشغول رانندگیش شد. من هم نگاهم رو به بیرون دوختم.
مردک دیوانه آلزایمر داره، بعد به من تیکه میاندازه.
سورن با ریموت در رو باز کرد و پاش رو روی پدال گذاشت و بهسرعت ماشین رو داخل حیاط برد. از ترس به صندلی چسبیدم. ناگهان رو ترمز زد که کمی به جلو پرت شدم. خوب شد کمربند رو بسته بودم.
سورن بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و بهطرف خونه رفت. متعجب به قامتش نگاه میکردم.
پوفی کردم و عصبی از ماشین پیاده شدم و با دو خودم رو بهش رسوندم. سورن به خدمهای که در رو براش باز کرده بود و سلام کرده بود، سری تکون داد. سلامی خشک به مامان و خالهش کرد و به اتاقش رفت. با لبخندی کوچیک به خدمتکار سلامی کردم و اون هم متقابلاً لبخندی به روم پاشید. پا به داخل گذاشتم و نگاهم رو مامان سورن قفل شد. لبخند رو لبش نشست و خواست بلند بشه که دستم رو بهسمتش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بفرمایید توروخدا بهارهخانوم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: