کامل شده رمان آبان ماه اول زمستان است ! |رهایش* کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 9,613
  • پاسخ ها 163
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
سرمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم: اینجا چی کار می کنی؟!
-همراه صفا اومدم. دیروز که پسرداییت بهش زنگ زد خونه اشون بودم.
:زحمت کشیدی.
-زحمتی نبود. می تونم به بابک هم سر بزنم. می تونم بشینم یا می خوای تنها باشی؟
یه خرده خودمو جا به جا کردم و کنارم نشست و گفت: وقتی بابک رفت، روم نمی شد برم و جنازه اشو ببینم! روم نمی شد تو مراسماش شرکت کنم! راضی به ازدواج من و سهیل نبود! خیلی سعی کرده بود بهم بفهمونه که سهیل مرد زندگی نیست! خیلی سعی کرده بود راضیم کنه که دست از اون عشق اشتباه بردارم! هیچ وقت نتونستم میونه اشونو درست کنم! آخرش هم عشق مسخره ام بابکو ازم گرفت!
-متأسفم!
:نه بیشتر از من! اندازه ی همه ی دنیا از خودم بدم می یاد! از اون عشق تنفرانگیز! از سهیل! از اینکه هستم و دارم نفس می کشم!
- می تونم بفهمم که چقدر تحملش سخته!
: فکر نمی کردم یه روزی برسه که بابک نباشه و عشق سهیل رو هم نداشته باشم! ... سهیل دست روم بلند کرده بود، یه سمت صورتم کبود بود و وقتی بابک دید نتونستم حاشا کنم. دعواشون شد! مثل همیشه! یکی این گفت و یکی اون و دعوا بالا گرفت! سهیل با چاقو زدش! چاقویی که خودم گذاشته بودم تو پیش دستی کنار قاچهای پرتقالی که واسه اش پوست گرفته بودم! سه ساله گذشته. فقط منتظرم طناب دارو دور گردنش ببینم!
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم! حس خفگی وقتی رو داشتم که با طناب به لوستر اتاقم آویزون بودم!
پاکت سیگارمو در آوردم و پرسید: ایرادی نداره؟!
سری به علامت منفی تکون داد و در همون حال گفت: صفا دیروز یه چیزایی از شما بهم گفت! می دونم که یه غم بزرگ تو دلته! جالبه آدمای شبیه به هم همدیگه رو پیدا می کنن!
- من و شما شبیه همیم؟
:نیستیم؟! هر دو پر از کینه، هر دو خسته از این همه کینه، هر دو سرخورده از عشق، هر دو منتظر انتقام!
- من دنبال انتقام نیستم!
:پس خیلی با گذشتی!
-گذشتی در کار نیست! اونقدر تو عذاب هستن که جایی واسه انتقام من نمونه! بیشتر دنبال یه راه فرارم! دلم می خواد چشمامو ببندم و همه چی تموم شه! حتی دوست دارم حافظه امو پاک کنم! دلم می خواد به جایی برسم که ذهنم فکر کردن به گذشته رو پس بزنه! اما انگار نمی شه! انگار نمی تونم!
- مادرم گفته اگه من رضایت بدم اون هم رضایت می ده! نمی خوام رضایت بدم! می خوام بمیره!
:مردنش کمکی به از بین بردن عذاب وجدانت نمی کنه!
-می دونم! اما آرومم می کنه!
:مطمئنی صحنه ی آویزون بودن عشق سابقت روی طناب دار نمی شه یه کابوس دیگه واسه ات؟
- نه! نباید بشه!
:امیدوارم همین...
صدای زنگ موبایلم باعث شد سکوت کنم. ونداد بود و گفت می خوان آقاجونو ببرن سمت قبرش! از جام پاشدم و گفتم: بریم امروزو هم تموم کنیم که این کابوس هم به کابوسای دیگه ام اضافه بشه!
از جاش پاشد و گفت: رفتنشون یه کابوسه، نبودنشون یه کابوس دیگه!
وقتی رسیدیم به جمعیت ترجیح دادم کنار بایستم و نگاه کنم. دلم می خواست چهره آقاجون تو آخرین باری که دیده بودمش بشه آخرین تصویر ذهنم ازش! نمی خواستم جنازه اشو ببینم. وایسادم و زل زدم به مامان که از ته دل پدرشو صدا می کرد و آتنا و آفاق که زیر بازوهاشو گرفته بودن و خودشون هم گریه می کردن. نگاه کردم به دایی که بدون توجه به مرد بودنش نشسته بود و گریه می کرد! به خاله پروینی که زار می زد. حتی بابا هم داشت گریه می کرد! نگاهم افتاد به ونداد! پشتش بهم بود و شونه هاش می لرزید! کنارش یه پسر کوچولو وایساده و محکم دستشو گرفته بود! نگاهم چرخید و چشمم روی کسی زوم شد که یه روزی همه ی وجودم بود! نگاهش خیره به من و بهار بود که کنار هم ایستاده بودیم! وقتی دید چشمم روش ثابت مونده سرش رو انداخت پایین و برگشت سمت جمعیت! نمی تونستم اون همه تغییر رو تو چهره اش باور کنم! نمی تونستم باور کنم که اون همه شکسته شده باشه! نمی تونستم بفهمم زندگی با آرمان اونقدر پیرش کرده یا زندگی تو تنهایی و طرد شدنش از خونواده یا عذاب شکستن دل من!
تحمل وایسادن رو نداشتم. نمی خواستم بمونم. یه قدم برگشتم عقب و به بهار که نگاهم می کرد گفتم: نمی خوام اینجا باشم! به ونداد بگو می رم خونه باغ.
راه افتادم سمت خونه باغ و ذهنم آشفته تر از هر وقتی دنبالم کشیده شد.
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    وقتی رسیدم خونه باغ در باز بود و صدای قرآن بلند. چند نفری هم مونده بودن تا کارا رو انجام بدن. بی توجه به نگاه های کنجکاوشون رفتم توی یکی از اتاقهای طبقه ی بالا و در رو بستم. پالتومو در آوردم و دراز کشیدم روی تخت.
    از بهشت زهرا تا خود باغ فقط چهره ی ویدا جلوم بود! باورم نمی شد اینقدر تغییر کرده باشه! شاید نرم شدن ونداد و برگشتنش به خونه به خاطر همین بود! به خاطر اینکه می دید ویدا خودش توی این چند سال بیشتر از هر کس دیگه ای زجر کشیده!
    صورت بچه اشو ندیده بودم اما دستشو توی دست ونداد دیده بودم و جوری که خودشو به داییش چسبونده بود! می تونست اون بچه بچه ی من باشه! می تونستم من پدرش باشم تا بخواد از بی پدری به مرد غریبه ای که دو روزه شده بود داییش تکیه کنه!
    نگاه بهت زده ی ویدا به بهار آزارم می داد! دلم نمی خواست منو تو اون وضعیت ببینه! دوست داشتم تنهایی و بی کسیمو حس کنه و بفهمه که چی به سر من آورده! دلم نمی خواست سوء تفاهمی پیش بیاد و خیال کنه بی خیال همه چی رفتم پی زندگیم! باید می دید چی به روز من و آینده ام آورده! باید می دید چقدر تغییر کردم ! چقدر بزرگ شدم! باید می فهمید چقدر می تونستم تکیه گاه خوبی باشم برای اون و بچه امون! دلم می خواست حسرت رو تو چشماش ببینم هر چند که فاصله امون خیلی هم نزدیک نبود!
    دیدنش بهمم ریخته بود! نمی دونستم پر از تنفرم یا دلتنگی! از این تناقض توی وجودم داشتم دیوونه می شدم!
    آرمان هم خیلی تغییر کرده بود! در مورد اون دلم می خواست این جوری باور کنم که گذر زمان تغییرش داده نه عذاب و زجر این 7 سال! در مورد آرمان نمی خواستم باور کنم که تقاص خیانتش به من رو پس داده! دلم می خواست فکر کنم که عذابای اون هنوز مونده! هنوز مونده که آه من دامنشو بگیره!
    کدوم گوری بود که دست بچه اش تو دست ونداد بود؟!
    ذهنم داشت خیلی چیزا رو مقایسه می کرد. چهره ی ویدا رو روزی که تو فرودگاه داشت می رفت، شکستگی و تکیدگیش رو حالا که برگشته بود! آرمانی رو که اون روز تو اتاق بغلی وایساده بود تو روم و بهم گفته بود زن عقدیمو دوست داره، آرمانی که حالا بعد 7 سال برگشته بود و اظهار ندامت می کرد از کاری که پشیمون شدن نسبت بهش نمی تونست هیچ چیزی رو تغییر بده! خودم رو مقایسه می کردم با آبان هفت سال پیش! آبانی رو که دیگه آبان نبود! دیگه از آبان قبلی هیچ چیزی تو وجودم نبود. از آبان گذشته ای که سرخوش از آینده ی در کنار ویدا بودن زیر بارون می خندید و شعرهای عاشقونه زمزمه می کرد!
    بزرگ شده بودیم! هر سه مون توی این هفت سال پیر شده بودیم. هر کدوممون به یک دلیل و به یک عذابی!
    ***
    ساعت نزدیک 4 عصر بود که در باز شد و ونداد اومد تو. بیدار بودم اما به خیال اینکه خوابم اومد بالای سرم و یه چند دیقه ای وایساد و بعد آروم صدام کرد. ساعدمو که روی چشمام بود برداشتم و نگاهش کردم. با اون ته ریش و چشمای سرخ و لباس مشکی انگار یکی دیگه شده بود. کنار تخت زانو زد و دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: خوبی؟!
    تکونی به خودم دادم و نشستم و گفتم: آره.
    - مامانت می خواد ببیندت!
    نگرون از اینکه اون هم بخواد منو تو عذاب کشیدن آقاجون مقصر بدونه زل زدم به ونداد. از جاش پاشد و نشست کنارم و گفت: برو ببینش و اگه دوست نداشتی اینجا بمونی می ریم خونه ی شما.
    از جام پاشدم و قبل از اینکه برم بیرون ونداد صدام زد، اومد کنارم و گفت: دهن به دهن بابای من نذار باشه؟!
    -نمی تونم قولی بهت بدم! بابات باید چشماشو وا کنه و ببینه که دخترش و دامادش از عمر پدرش کم کردن نه من!
    :من همه ی اینا رو بهش گفتم! خودش هم می دونه! بار ویدا و آرمان هم کم نکرده! ناراحته، عصبانیه، دست خودش نیست! اونا جوابشو نمی دن! تو هم حرفی نزن که جو متشنج نشه!
    - اونا اگه حرفی نمی زنن به خاطر اینه که حرفی واسه گفتن ندارن! من دلیلی نمی بینم که زیر بار همچین خفتی برم و سکوت کنم!
    :پس برو مامانتو ببین بریم خونه! این جوری که تو شمشیر از رو بستی مطمئناً جنگ می شه!
    -مامانم کجاست؟!
    :اتاق بغلی!
    پشت در اتاقی که مامان توش بود، اتاقی که توش چک خورده بودم و مشت کوبیده بودم و انگشتام شکسته بود وایسادم و چشمامو بستم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم، بعد چند ثانیه تقی به در زدم و رفتم تو.
    آفاق و آتنا و مامان تو اتاق بودن. مامان گوشه ی اتاق نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار. با ورود من آتنا و آفاق رفتن بیرون. رفتم جلو و زیرلب زمزمه کردم: سلام.
    چشماشو باز و بهم دوخت و بعد مکثی سرش رو از دیوار جدا کرد و با صدای گرفته ای که به زور شنیده می شد گفت: کجا بودی؟!
    -همین جا!
    :سرخاک ندیدمت!
    -بودم! زودتر از شما برگشتم.
    :بشین کارت دارم!
    چهارزانو رو به روش نشستم و منتظر شدم که حرف بزنه. آروم دستاشو آورد جلو و دستمو گرفت و گفت:آبان، پدرم واسه ام خیلی عزیز بود! غم تو و رسوایی اون دو تا پیرش کرد! کمرشو شیکوند! خوشحالم که وقتی داشت سرشو می ذاشت پایین از بخشش تو خوشحال بود! اما دلم می خواد اونقدر بزرگ باشی و اونقدر بزرگی بکنی که نذاری مراسماش بره تو حاشیه! دلم نمی خواد روحش عذاب بکشه آبان! دوست ندارم ببینم تو مراسمش هم همون دعواهایی که یه عمر عذابش داد هست! نمی خوام یه بار دیگه آبروریزی راه بیافته! متوجهی چی می گم؟!
    دستمو پس کشیدم و سرمو انداختم پایین. مامان دوباره صدام کرد و گفت:آبان شنیدی چی گفتم؟
    -من هیچ وقت با آبروی این خونواده بازی نکردم مامان!
    :می دونم! از هر لحاظی که بگی حق داری ولی ازت خواهش می کنم یه خرده خوددار باش! الآن وقت خوبی واسه تسویه حساب نیست!
    - من کاری به کار کسی ندارم! به شرطی که کسی هم کاری به کارم نداشته باشه!
    :شرط نذار آبان! قول بده صبورتر رفتار کنی! اگه نمی تونی نمون! برو خونه! نمی خوام دعواهای خونوادگیمون یه بار دیگه بشه نقل مجلس! اونم مجلس ختم آقاجون!
    -باشه! نمی مونم! می رم خونه! ولی بعدش نگید که تو هیچ کدوم از مراسمای آقاجون شرکت نکردم! گله ای از این بابت نکنین! خب؟!
    مامان سری به تأسف تکون داد و گفت:نمی تونی بمونی و برای یکی دو روز هم شده چشم رو بعضی چیزا ببندی؟!
    -واسه ندیدن اون چیزایی که شما ازشون حرف می زنی نیاز به کور شدن هست! بستن چشم فایده ای نداره!
    : برادرته آبان! بزرگته! یه اشتباهی کرده! پشیمونه! به قرآن پشیمونه!
    -پشیمونیش واسه من فایده ای نداره مامان! منو بر نمی گردونه به آبانی که هفت سال پیش بودم! زخمی که ازش خوردمو هیچ جوری درمون نمی کنه! دلم نمی سوخت اگه می یومدن و خوش و خرم کنار هم بودن! دلم این قدر نمی سوخت که حالا می بینم حتی لیاقت همدیگه رو هم نداشتن! حتی نتونستن همو خوشبخت کنن! برادر بزرگتری که ازش حرف می زنی به من، به خودش، به زنش، به بچه اش، به مادرش، به پدرش، به دایی اش، به پدربزرگش، به خواهراش، به پسرداییش و به کل خاندان بد کرده!
    -بدی رو با بدی جواب نمی دن! خونو با خون نمی شورن!
    :منم این کار رو نکردم مامان! نمی بینی؟! اگه قرار بود خونی رو که ریخته با خون بشورم باید بهش خــ ـیانـت می کردم! باید از پشت بهش خنجر می زدم! من فقط ندید گرفتمش! از نظر من دیگه نیست! وجود نداره! اینو به خودش هم گفتم به شما هم دارم می گم! قرار نیست دست دوستی منو بذارین تو دست یه مرده! به احترام سیاهی که تنتونه، به احترام پدری که از دست دادین می رم ولی اونی که نباید تو این خونه و تو این مراسما باشه من نیستم! آرمانه! اونی که باید از خجالت خودشو گم و گور کنه من نیستم! آرمانه!
    از جام پاشدم و یه خداحافظ زیرلبی گفتم و سعی کردم گریه های مامان رو ندید بگیرم و برم بیرون. در رو که وا کردم دیدم آرمان پشت در وایساده! می دونستم که حرفامونو شنیده! خوشحال بودم که حرفامونو شنیده! با اخم زل زده بودم به صورتش که ونداد از پله ها اومد بالا و گفت: می خوای بری یا می مونی آبان؟!
    بدون اینکه نگاه از آرمان بردارم گفتم: بریم! هوای اینجا خفه است! نمی شه حتی نفس کشید!
    نزدیک پله ها بودم که صدام کرد. اهمیتی ندادم. نمی خواستم بهش فرصت بدم که بتونه حرف بزنه! حق نداشت حرف بزنه! حرفی واسه گفتن نبود که بخواد اون بگه و من بشنوم!
    پایین پله ها رسیده بودم که یه بچه در حال دوییدن رفت تو شکمم و برای اینکه نیافته محکم بازوهاشو گرفتم. صدای خنده ی رها رو وقتی شنیدم که زانو زده بودم جلوی اون بچه و خیره شده بودم به چهره اش! چقدر شبیه ویدا بود! همون چشمها! همون نگاه!
    رها اومد جلو و گفت: سلام دایی جون!
    اونقدر محو چهره ی اون پسربچه بودم که اصلاً حواسم نبود جواب رها رو بدم. ونداد اومد و دست گذاشت رو شونه ام و گفت: بریم؟!
    از جام پاشدم و به رها گفتم: سلام عزیزم. برین با دوستت بازی کنین!
    لبخندی زد و گفت:دوستم نیست! پسرداییمه!
    سری به علامت باشه تکون دادم و خواستم از سالن برم بیرون که صدای ویدا میخکوبم کرد: آبان صد دفعه بهت نگفتم تو خونه ندو؟!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    نفس تو سـ*ـینه ام حبس شده بود! اصلاً نمی تونستم تکون بخورم! ونداد اومد بازومو گرفت و گفت: بریم؟!
    برنگشتم که ویدا رو ببینم! دنبال ونداد کشیده شدم سمت ماشین. ونداد در رو باز کرد و منو فرستاد تو ماشین و در رو بست و رفت نشست پشت رل و استارت زد و دنده عقب راه افتاد و زد از باغ بیرون.
    نفسم به زور بالا می اومد. سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم. ونداد بعد یه خرده سکوت گفت: سیگاراتو تموم کردی؟!
    وقتی دید جواب نمی دم گفت: آبان؟! چیه؟!چرا حرف نمی زنی؟!
    به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: از دیروز ظهر هیچی نخوردم! حالت تهوع دارم!
    -معلومه از رنگ و روت و لرز توی صدات! وقتی می گم قصد خودکشی داری یه خفه شو می گی و از کنارم رد می شی!
    :یادم رفت به دانشگاه و آموزشگاها زنگ بزنم!
    -فردا خبر بده که چی شده و بگو فعلاً نمی تونی بری.
    :صفا هم اومده بود. ندیدمش. باید بهش زنگ بزنم!
    - اومد پیش من. همراه خواهراش و دخترخاله اش و خاله اش بود. مثل اینکه سال مامانش بوده.
    : امروز باید یه کلاس جبرانی هم می ذاشتم واسه بچه ها!
    - آبان خوبی؟!
    : ترجمه هاتم مونده پیشم! فردا باید تحویل بدی.
    -آبان؟!
    - کلی کار دارم!
    ماشین وایساد! ونداد بازومو کشید و گفت: ببینمت!
    کنترل ذهنم اصلاً دست خودم نبود.
    ونداد تکونم داد و گفت: چیه آبان؟! هوا ورت داشته که ویدا چون اون بچه رو به اسم تو صدا کرده عاشقته؟! اون آبان آبان گفتن از روی عذاب وجدانه! از رو حسرته! ببین منو! به خود خاک برسرش هم گفته بودم حق نداره آبان صداش کنه! می گـه آبان چون ناراحته! چون پشیمونه! می گـه آبان چون فهمیده خریت کرده و خــ ـیانـت! اما اینا دلیل نمی شه بخوای بذاریش پای عشق!
    -نمی ذارم پای عشق!
    :پس چیه؟! چرا این جوری شدی؟! این چه وضعیه آبان؟!
    -خسته ام! روم فشاره!
    :چرت نگو!
    - چرت نمی گم!
    :آره قبول دارم که این چند وقت همه چی قاطی پاتی شده و همین جوری داره می باره واسه امون، ولی آبان به مرگ خودم اگه بخوای یه بار دیگه زندگیتو به خاطر اون خواهر بی لیاقت من بهم بریزی هم تو رو می کشم هم اونو! می شنوی؟!
    -هوار نکش!
    : هوار نکشم تو می شنوی چی می گم؟! آروم باهات حرف بزنم حرف حساب سرت می شه؟! آبان! برنگرد به اشتباهی که 7 سال تموم چوبشو خوردی!
    -بر نمی گردم!
    :دارم می بینم!
    -می شه راه بیافتی؟!
    ونداد زل زل نگاهم کرد و بعد سری به تأسف تکون داد و راه افتاد. یه خرده بعد گفت: اسم اون بچه تو شناسنامه آیدینه! از روزی که به دنیا اومده ویدا صداش می کرده آبان ولی نه از روی عشق تو! یا عذاب وجدان داشته می کشتتش یا فکر کرده وقتی برگرده، می تونه با این کار بهت بفهمونه که پشیمونه و می خواد که با تو باشه! آبان نبینم خام این حیله ها بشی ها! اون خواهرمه! هم خونمه! باید هواشو داشته باشم حتی اگه بدترین گـ ـناه رو هم مرتکب شده باشه! حتی اگه ته دلم هیچ وقت باهاش صاف نشه! استخونه! نمی تونم بندازمش دور! ولی تو این جریانا دلم می خواد طرف حق باشم! می خوام طرف رفیقم باشم! رفیقی که یه بار از این سوراخ گزیده شده! آبان دلت بلرزه دوباره می افتی تو چاه! خودت هم خوب می دونی آب رفته به جوب بر نمی گرده! عمری که به پای این دختر هدر دادی دیگه هیچ وقت اون عشقو واسه ات بر نمی گردونه! حتی اگه بهش برسی هم خوشبخت نمی شی! همیشه یادت می مونه که با برادرت همدست شده و دورت زده!
    -چرا داری اینا رو می گی ونداد؟!
    :برای اینکه این بهم ریختگی رو فقط می تونم پای یه چیز بذارم!
    - چون داری اشتباه برداشت می کنی پس لطف کن و خفه شو!
    :می شه واسه ام توضیح بدی چرا تا مرض سکته رفتی؟!
    - بذار پای حسرتم ونداد!
    :حسرت چی؟!
    -حسرتی که دیگرون گذاشتن به دلم!
    : باشه. می ذارم پای حسرت ولی آبان بخوای بری سمت اون عشق پوسیده کلاهمون می ره تو هم!
    سکوتم وندادو بیشتر عصبی می کرد. تا خود خونه حرف زد و غر! وقتی رسیدیم گفت: تو برو تو، من می رم یه چیزی واسه خوردن بگیرم!
    عین آدمای منگ وسط هال وایساده بودم و زل زده بودم به روبروم! چقدر اتفاق افتاده بود تو این چند وقت! یکی از یکی هم بدتر! وقتی ویدا اسممو برد یه لحظه خیال کردم داره منو صدا می کنه! یه لحظه ذهنم رفت به اون سالها! همون وقتایی که با خیال خام عشقش زندگی می کردم! یه لحظه ریختم بهم و فکر کردم می خواد با من حرف بزنه! حق با ونداده! از عذاب وجدانشه که اون بچه رو صدا می کنه آبان!
    رفتم دراز کشیدم روی تخت و مچاله شدم تو خودم! احمق بودی ویدا که گذاشتی کار هر سه مون به اینجا بکشه! احمق بودی که حالا هم تو و هم من داریم حسرت می خوریم! احمق بودی که اجازه دادی زندگی جفتمون بشه این!
    ونداد راست می گفت. حق داشت جلز و ولز بشه! نمی تونستم ببخشمشون! تا ابد یادم می موند که با من چه کردن این دو تا! نمی تونستم واسه اون بچه پدر باشم وقتی نسبت به پدرش بزرگترین کینه رو به دل داشتم! کف دستامو گذاشتم روی چشمام و محکم فشار دادم تا سردردم کم شه. صدای باز شدن در اومد و ونداد صدام کرد. حوصله ی جواب دادن نداشتم! ونداد اومد تو اتاق و زانو زد کنار تخت و گفت: چیه آبان؟! حالت خوش نیست؟!
    -سرم داره می ترکه!
    :چرا با پالتو دراز کشیدی؟! پاشو لباساتو عوض کن بیا یه چیزی بخور! فشارت پایینه لابد!
    - ویدا رو دیگه نمی خوام ونداد! دوست ندارم هر کدومتون هر دیقه همه چیو یادم بیارین! دلم نمی خواد اونقدر منو احمق فرض کنین! دوست ندارم خیال کنین می خوام برگردم سمتش!
    :خیلی و خب. باشه! هر چی تو بگی! حالا پاشو بیا بریم یه چیزی بخور.
    - حتی اگه دلم هم بخوادش پا رو دلم می ذارم! دیگه عشقی نیست! ته ته دلم اگه می لرزه یه وسوسه است واسه به دست آوردن کسی که یه روزی آرزوم بوده! همین! عشقی که به لجن کشیده بشه دیگه عشق نیست! تنفره! اینا رو خودم خوب می دونم ونداد! بر نمی گردم سمت ویدا! به خودم قول می دم!
    :آبان! پاشو ببینم! بیا برو یه دوش بگیر بعد با هم حرف می زنیم. پاشو!
    به زور ونداد رفتم تو حموم و با یه دوش آروم تر شدم و بعدش به اجبار ونداد یکی دو لقمه غذا خوردم و دراز کشیدم و تو این فکر بودم که از فردا برگردم سر کارام. چون تو خونه موندن و فکر و خیال کردن جز اینکه مثل خوره مغزمو بخوره فایده ی دیگه ای نداشت!
    یهو یاد موبایلم افتادم. پاشدم از تو جیبم برش داشتم و شروع کردم به چک کردن شماره ها. یکی از دانشگاه بود، یکی از صفا بود، دو سه تا هم از آموزشگاه.
    دو تا اس ام اس هم از صفا داشتم. نوشته بود: سلام آبان. زنگ زدم گوشیو برنداشتی. تسلیت می گم بهت. صبح می خوام برم سر خاک مامان، می دونی که سالشه، واسه همین گفتم اگه بگی چه ساعتی تشییع جنازه است می یام پیشت.
    یه اس دیگه هم ازش بود. نوشته بود: دوباره سلام. منتظر خبر هستم. فردا با خاله ام و آبجیام می یام حتماً. کاری داشتی خبرم کن. فعلاً.
    نوشتم واسه اش: سلام. ببخش که امروز نشد ببینمت. فردا می یام کافه پیشت.
    بعد چند ثانیه نوشت: سلام پسر. خوبی؟! از بهار شنیدم خیلی رو به راه نیستی؟! نیازی نیست فردا بیای! بمون خونه یه خرده استراحت کن.
    رفتم تو فکر. یاد بهار افتادم. یاد حرفاش در مورد برادرش! در مورد عشقش! یاد طناب داری که ته زندگی سهیل منتظرش بود! سرمو بلند کردم و زل زدم به لوستر! دیگه نمی ذاشتم اون طناب دار بیافته گردنم نمی ذاشتم دلم سرم کلاه بذاره. نمی ذاشتم اون آتیش زیر خاکستر شعله بگیره و بسوزونتم! وقتی داشتم می خوابیدم به تنها چیزی که ایمان داشتم برنگشتن سمت ویدا بود!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    روز بعد وقتی بیدار شدم ونداد هنوز خواب بود. موبایلشو از بالای سرش برداشتم و سایلنت کردم و یه اس ام اس واسه اش فرستادم که دارم می رم دانشگاه و زدم از خونه بیرون.
    سر کلاس بودم که موبایلم به ویبره افتاد. بعد کلاس دیدم ونداد 4 بار زنگ زده. شماره اشو گرفتم و گفتم: الو
    با صدای آرومی گفت: کجایی آبان؟!
    -دانشگاهم!
    :بابای مادرت مرده پاشدی رفتی سر کار؟!
    - نه که خیلی تو عزاداریهاتون هستم!
    :خودت خواستی بری خب!
    -مطمئنی مامانم بیرونم نکرده؟!
    :یعنی چی؟!
    -برو از خودش بپرس!
    : دارم از تو می پرسم!
    - مهم نیست! باید برم سر کلاس کاری نداری؟!
    :تا کی کلاس داری؟!
    -تا شب!
    :دانشگاهو می گم!
    -تا دو ساعت دیگه!
    :بعدش می یام دنبالت بیای واسه ناهار خونه باغ.
    -لازم نکرده!
    :بابات می گـه باید بیای!
    -به بابام بگو اول با مامانم هماهنگ کنه بعد مهمون دعوت کنه! کاری نداری باید برم.
    :ساعت 1 اونجام!
    -خودم ماشین دارم نیازی نیست بیای دنبالم!
    :ماشین تو آدرس باغو بلد نیست! نمی یاردت اینجا!
    -چرند نگو!
    :البته باید بگم راننده اش آدرس باغو بلد نیست!
    -ونداد!
    :پس بیا اینجا واسه ناهار.
    -حوصله ندارم!
    :پس می یام دنبالت!
    دیدم هر چی می گم ول کن نیست، تماسو قطع کردم. اس داد: بی فرهنگی دیگه! آدم تو محیطی به اون با فرهنگی رفتاری بهتر از این باید داشته باشه!
    موبایلو گذاشتم تو جیبم و رفتم سر کلاس. یه ساعت زودتر از ساعتی که به ونداد گفته بودم کارم تموم می شد و در واقع محترمانه پیچونده بودمش! بعد دانشگاه رفتم خونه. یه نیمرو خوردم و یه اس به ونداد دادم که نره دانشگاه و خونه هستم و گرفتم جلوی تلویزیون بالش و پتو گذاشتم و دراز کشیدم! تازه چشمام گرم شده بود که ونداد عین جن بالای سرم ظاهر شد! با غر رفتم زیر پتو و نالیدم: اینجا چه غلطی می کنی؟!
    با عصبانیت پتو رو از روم کشید و گفت: پاشو ببینم!
    دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم: ول کن ونداد می خوام بخوابم!
    -خواب به خواب بری که منو داری دق می دی! موندم بین تو و این جماعت، نمی دونم چه جوری میون داریتونو بکنم! پاشو ببینم آبان!
    کلافه چشمامو وا کردم زل زدم بهش یعنی چیه! حرصی بالش رو از زیر سرم کشید و گفت: گرفتی دراز به دراز لم دادی زیر تلویزیون و خوابیدی؟!
    -چی کار کنم؟! دو ساعت دیگه باید برم آموزشگاه! می خوام یه خرده استراحت کنم!
    :بی شعور آدم پدربزرگشو می بره چال می کنه فرداش می ره سرکار؟!
    -بی ادب آدم پدربزرگشو چال می کنه؟!
    :ببخشید آقای سر تا پا ادب! آدم پدربزرگش به رحمت خدا می ره به حرمت سیاهی که تنشه یه چند روز به محل کارش سر نمی زنه!
    -تو محل کارم کسی خبر نداره که عزادارم!
    :تو مغز پوک خودت چی؟!
    -چرت نگو ونداد!
    :مامانت ازت دلخوره! بابات هم ازت شاکی!
    -همون مامان دلخور، ازم خواسته اینو! خودش گفت اگه نمی تونی جلوی دهنتو نگه داری نیا خونه باغ!
    :خب جلو دهنتو نگه داشته باش!
    -نمی تونم!
    :غلط کردی نمی تونی! اصلاً باباجان نتون! پاشو بیا اونجا با هرکی خواستی عین خروس لاری بجنگ!
    - واقعاً خیال می کنی مغزم گنجایش داره؟!
    :خب بیا اونجا مثل یه مرغ بال و پر بسته یه گوشه بتمرگ!
    - ونداد پا می شم ها!
    :خب منم نیم ساعته دارم همینو می گم دیگه! پاشو!
    - باید برم آموزشگاه!
    :من زنگ می زنم اجازه اتو می گیرم کوچولو!
    - برو ونداد! به بابام بگو خودم بهش زنگ می زنم!
    :به خاطر ویداست که نمی یای آره؟!
    نیم خیز شدم از جام و با عصبانیت گفتم: چه ربطی به اون داره آخه؟!
    -همه تو باغ همینو می گن!
    :همه غل ... استغفرالله! ونداد زبون فارسی بلدی دیگه؟! مامانم گفت شر به پا می شه!چه اصراریه من بیام؟!
    - به خاطر همون غلطی که همه دارن می کنن! پاشو بیا که دهنشون بسته بشه!
    :پاشم بیام دهن خودم وا بشه، به قول مامان تو مجلس ختم آقاجون بی آبرویی می شه!
    - یه چسب بزن به دهنت که وا نشه!
    :وای! خلم کردی!
    ونداد چشم غره ای به من رفت و ازم فاصله گرفت و شروع کرد با موبایلش ور رفتن و بعد چند لحظه گذاشتش دم گوشش و گفت: الو سلام حاج طاهر! بله! الآن خونه شمام! پسر سرتق و یه دنده ات زیر بار نمی ره! چشم! گوشی!
    اومد روبروم وایساد و دستشو همراه گوشیش دراز کرد و گفت: باباته!
    چپ چپ نگاهش کردم و با اکراه گوشیو گرفتم. بابا با تحکم گفت: آبان وندادو فرستادم پی ات که پاشی بیای اینجا! راه می افتی تا نیم ساعت دیگه هم اینجایین!
    -من نمی یام بابا!
    :واسه چی آخه؟!
    -واسه چیشو از مامان بپرسین!
    :حرف بدی نزده که گفته جر و بحثی نباشه! می خواد مجلس ترحیم باباش با آبرو برگزار بشه!
    -خب واسه همین من نمی یام! بیام اونجا یا دایی می پره به من، یا من می پرم به آرمان!
    :داییت آرومتر شده! در مورد آرمان هم بیا اینجا حرف می زنیم با هم! می شنوی چی می گم آبان؟! بیا دهن لق این مردمو ببند! بیا نذار بگن هنوز داری می سوزی که ازشون فراری هستی!
    -مگه نمی سوزم؟!
    :تظاهر کن که نه! بذار خیال کنن همه چی تموم شده! با همه چی کنار اومدی!گوشیو بده به ونداد حالا.
    گوشیو پرت کردم سمت ونداد که نشسته بود روی مبل روبروم اون هم رو هوا قاپیدش و شروع کرد با بابا حرف زدن. جز چند تا بله و چشم چیز دیگه ای نگفت و خداحافظی کرد. با حرص از رو زمین بلند شدم و گفتم:خیلی پستی ونداد!
    - آره! خودم هم قبول دارم!
    موبایلمو برداشتم و زنگ زدم به مدیر آموزشگاه و گفتم که نمی تونم برم و ازش خواستم کلاسامو کنسل کنه و دلیلش رو هم توضیح دادم. بعد با بی میلی حاضر شدم و اومدم از اتاق بیرون و گفتم: آرمان بخواد بیاد طرفم به علی با مشت دوباره می کوبم تو صورتش! اینو برو بهش بگو!
    - فقط بپا دوباره انگشتاتو خورد نکنی! بیا بریم تو ماشین واسه ات توضیح می دم که چه جوری اصولی مشت بکوبی که خودت زیاد آسیب نبینی!
    :چرت نگو پاشو راه بیافت!
    به خاطر ترافیک به جای نیم ساعت یه ساعت بعد رسیدیم خونه باغ. مهمونا تازه داشتن ناهار می خوردن. وقتی آرمانو دیدم که کنار بابا سر سفره نشسته برای یه لحظه شوکه شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم! بخشیده شدن آرمان از طرف بابا مسئله ای بود که به من مربوط نمی شد هر چند که تا عمق وجودمو می سوزوند! ولی مطمئناً به مامان عزادار در غم از دست دادن پدرش روحیه می داد. ونداد دستشو گذاشت پشت کمرم و فشاری آورد و گفت:بیا بشین یه چیزی بخور.
    سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم: ناهار خوردم سیرم! می رم تو باغ یه خرده راه برم!
    وقتی از سالن می اومدم بیرون نگاه ناراضی ونداد و بابا پشت سرم بود. اما اهمیتی ندادم. احتیاج به دود سیگار داشتم! واسه سرطان مفید بود، همین طور واسه مواقعی که همه ی وجود آدم داشت می سوخت!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    داشتم سیگار می کشیدم و راه می رفتم و اصلاً متوجه نبودم که دارم می رم سمت اون انباری متروکه! حوصله ی نبش قبر خاطرات رو نداشتم! برگشتم و رفتم زیر درختای کاج نشستم. خوب بود که بارون نمی بارید. از دور صدای اره برقی می اومد. احتمالاً داشتن درختای یه باغو می زدن! برای یه لحظه هـ*ـوس کردم من هم با درختای این باغ همین کار رو بکنم! لـ*ـذت داشت دونه دونه اشون رو با تبر بزنی! خیس عرق بشی از اون همه تلاش و بعد ببینی شاهدای عشق دروغینت دونه دونه می میرن و می افتن زمین!
    سرمو تکون دادم تا افکارم بریزه بیرون. یه گربه نشسته بود سر دیوار و دودل بود که بپره پایین یا نه! داشتم نگاهش می کردم و منتظر بودم ببینم ریسک می کنه و می پره یا بی خیال می شه و می ره که صدای پایی اومد و ویدا آروم گفت: سلام!
    حتی از جام تکون نخوردم! عین برق گرفته ها پشت کرده بهش نشسته بودم! خدای من! این اینجا چی کار می کرد؟!
    اومد جلوم و با خونسردی زل زد بهم و گفت: خوبی؟!
    مات مونده بودم بهش! نفس نمی تونستم بکشم! دست انداختم و با کمک تنه ی درختی که بهش تکیه داده بودم بلند شدم و با یه صدای دورگه پرسیدم: این جا چی کار می کنی؟!
    خیلی خونسرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: اومدم هواخوری! و البته تجدید خاطرات!
    - این همه باغ! فقط این یه تیکه اش هوا داشت؟!
    :تو این قسمتاش بیشتر خاطره دارم!
    - خاطره هایی که به لجن کشوندیشون؟! تو و البته اون شوهر عزیزت؟! آره؟!
    :دیگه شوهرم نیست! خیلی وقته هم دیگه عزیزم نیست!
    - همدیگه رو با دور زدن من به دست آوردین و دلتون که از هم زده شد همو انداختین دور؟! نامه های عاشقونه اتونو هنوز از برم! پس چی شد؟! همه اش حرف بود؟! یا شاید یه هـ*ـوس بود؟!
    :غربت بهمون اجازه نداد بدون حاشیه و به خوشی زندگیمونو شروع کنیم! بی پشتوانه و بدون خونواده زندگیمون از هم پاشید!
    -خوبه! خوبه که قبول داری خودت گند زدی به آینده ات! به آینده امون!
    :همون قدر که تو عاشق بودی منم حق داشتم عاشق باشم!
    -حق نداشتی با من بازی کنی پست فطرت!
    اونقدر بلند هوار کشیده بودم که به سرفه افتادم. دولا شده بودم و داشتم سرفه می کردم که ونداد دست گذاشت رو پشتم و با حرص به ویدا گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟!
    گلومو صاف کردم و قبل از اینکه ویدا حرفی بزنه رو بهش با حرص گفتم: می تونستی بگی! می تونستین دهن کثیفتونو وا کنین به یه بزرگتر بگین! می تونستی وقتی داشتم با ذوق از آینده حرف می زدم به خودم بگی! وقتی قرار بود ته تهش گند بزنین به زندگی من چه فرقی می کرد که چی پیش می یاد؟! از چی ترسیدی که حاضر شدی پای سفره عقد با من بشینی؟!
    -از تو!
    :از من؟! اینقدر وحشتناک بودم؟! خیال کردی من هنوز همون خرِ ساده ی کم سنم؟! به من نگاه کن! ببین که چقدر بزرگ شدم! ببین که چقدر عوض شدم! ببین که چقدر مرد شدم!
    ونداد دستمو کشید و گفت: آرومتر آبان!
    دستمو از دستش کشیدم بیرون و داد زدم: منو نگاه کن و ببین چی به روز من آوردین! هه! با خودت گفتی عقدش می شم و بعد می گم مشکل داره و با هم تفاهم نداریم و پشیمون شدم و این جوری طلاق می گیرم و به بهونه درس خوندن هم می رم اون ور! کار رفتن آرمان خان هم که ردیفه و دیگه زندگیمون می شه گلستون! گور بابای آبان! آره؟! منو نگاه کن!
    دوباره ونداد بازومو گرفت و کشیدم سمت ساختمون و در همون حال سر ویدا فریاد کشید: دِ بیا برو تا اینو سکته ندادی!
    ویدا اما از جاش تکون نخورد! با یه صدای آروم گفت:پشیمون شدم آبان! به خدا پشیمونم!
    رفتم سمتش که ونداد جلومو گرفت و گفت: آبان تو رو روح آقاجون بیا بریم!
    از حرص رگهای گردنم زده بود بیرون! هوار کشیدم: پشیمونی؟! هنوز زوده واسه ات بفهمی پشیمونی! هنوز مونده حسرت منو یه عمر به دلت داشته باشی! اون کثافت نتونست از محبت سیرابت کنه فیلت یاد هندستون کرده؟! زمزمه های عاشقونه ی منو یادت اومده که هوایی شدی؟! ببین منو! هنو مونده به پشیمونی برسی! وقتی منو با عشق جدیدم ببینی اونوقته که حسرت می خوری! وقتی ببینی محبتی رو که می تونست مال تو باشه خالصانه به پاش می ریزم اونوقته که باید از حرص منفجر بشی! می شنوی چی می گم؟!
    ونداد به زور هولم داد عقب و داد کشید: بسه آبان! بریم! حرفاتو زدی حالا بریم!
    ویدا دوباره لب وا کرد و گفت: دیدمش! سر خاک آقاجون! خیلی به هم می یاین! مبارکت باشه! نیومدم اینجا که بخوام بهم برگردی! اومدم بگم پشیمونم به خاطر خیانتی که بهت کردم و ازت بخوام یه روزی اگه تونستی منو ببخشی که نفرینت دامن بچه امو بیشتر از این نگیره!
    - نفرین من نیست که دامن بچه ی تو رو گرفته! داشتن پدر و مادر بی لیاقت و بی شرفی مثل شماهاست که داره زندگیشو نابود می کنه!
    :می دونم! خودم اینا رو خوب می دونم!
    -خوبه! پس اینو هم بدون که اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بچه ی اون حروم لقمه رو آبان صدا کنی با من طرفی! یه بار دیگه سعی کنی دور و ور من بپلکی و گذشته ی پر از کثافتتو واسه ام توجیه کنی بلایی به روزت می یارم که پشیمون بشی! شنیدی چی گفتم؟!
    ونداد این بار بی خیال من شد و رفت بازوی ویدا رو گرفت و کشیدش به سمت ساختمون و گفت: برو ویدا تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم! برو تا بابا رو خبر نکردم!
    تموم وجودم می لرزید! سرم منگ شده بود و حالت تهوع گرفته بودم! انگار هوارایی که می کشیدم یه بخشیش هم سر خودم بود! سر خودم که با شنیدن برگشت ویدا دلم لرزیده بود! انگار داشتم با داد و بیداد بلایی رو که سرم آورده بودن به خودم گوشزد می کردم!
    دستامو گرفتم به زانوم و دولا شدم و سعی کردم با چند تا نفس عمیق حالمو بهتر کنم. ونداد اومد کنارم و بازومو گرفت و گفت:آبان؟! ببینمت؟!
    بعد سر ویدا داد کشید: برو یکیو خبر کن! بگو یه لیوان آب بیارن! دِ برو دیگه!
    با کمک ونداد نشستم رو زمین. یه دستمال برداشت و گذاشت زیر دماغم و گفت: تکیه بده به این درخت، سرتو یک کم بگیر بالا خون دماغ شدی!
    آروم زمزمه کردم: منو ببر! نمی خوام تو این باغ لعنتی باشم!
    کنارم زانو زد و گفت: خیلی و خب! می ریم! اصلاً نباید می یاوردمت!
    صدای نگرون بابا رو شنیدم که پرسید: چی شده و ونداد گفت: پس کو آب؟!
    احسان با فاصله از بابا رسید بهمون و یه لیوان آب هم دستش بود. به زور ونداد یه قلپ خوردم و بابا گفت: پاشو ونداد ببرش درمونگاهی جایی!
    ونداد همونجوری که بلند می شد گفت: نیازی نیست! از این باغ بره بیرون حالش خوب می شه! احسان جان بیا کمک کن تا ماشین ببریمش.
    به زور همون درخت از جام پاشدم و گفتم: نیازی نیست! خوبم الآن!
    سرمو بلند کردم و به بابا چشم دوختم و گفتم:وقتی این سیاهو از تنمون در آوردیم باید شیرینی بدی!
    سوالی و نگرون زل زد به چشمام همون جوری که از کنارش رد می شدم گفتم: شیرینی آشتی کنون!
    یه ساعت بعد خونه بودیم. خوشحال بودم که توی اون باغ نیستم! سبک شده بودم که حرفامو به ویدا زده بودم! یه آرامشی پیدا کرده بودم! خوشحال بودم که حرصی شده بود از دیدن بهار کنارم! بهار! دلم می خواست بیشتر بشناسمش! دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم! دلم می خواست به خودم این فرصتو بدم که شاید بتونه واقعاً عاشقش بشه! یا لااقل دوستش داشته باشه! از فردا این فرصتو به خودم می دادم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    فردای اون روز بعد دانشگاه رفتم خونه و یه دوش گرفتم و یه چیزی خوردم و نشستم رو مبل و شماره ونداد رو گرفتم. همینکه گوشی رو برداشت گفت: سلام آبان. تازه می خواستم بهت زنگ بزنم.
    -خیره ایشالله؟!
    :ماشینم تو این هیری ویری خراب شده! لیست بدم می تونی یه سری وسیله بخری؟
    -آره بگو.
    :اس ام اس می کنم. فقط آبان تا یه ساعت دیگه می خوایم ها!
    -باشه.
    :می یاری اینجا یا ...
    - می رسونم دستت.
    :ساعت4 مراسم ختم آقاجونه. خرت و پرتا رو واسه قبلش باید برسونی.
    -باشه. می یارم واسه ات. ماشینت چش شده حالا؟
    :چه می دونم! صبح هر کاری کردم استارت نخورد
    -باطری خالی کرده؟
    :نه بابا باطری رو تازه انداختم روش. حالا سر فرصت یه خاکی می ریزم تو سرش. قربون دستت. کاری نداری؟!
    -می بینمت.
    :فعلاً .
    ده دیقه بعد یه لیست بلند بالا واسه ام اس ام اس کرد. فقط تو این فکر بودم که اون جا هیچ کی ماشین نداره که به من گفتن برم خرید؟!
    حاضر شدم و وسیله ها رو خریدم و رفتم سمت باغ و خدا رو شکر ونداد و دایی دم در باغ وایساده بودن و داشتن حرف می زدن و نیازی نبود بخوام برم تو!
    ونداد با دیدن ماشین من اومد جلو. شیشه رو دادم پایین و با هم دست دادیم و پرسید: گرفتی؟!
    -آره. زودتر نمی تونستی بهم زنگ بزنی؟! نفهمیدم چه جوری حاضر شدم و چه جوری خرید کردم!
    :والله قرار بود احسان خریدا رو انجام بده اما یه گیر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره.
    -مرد دیگه ای هم نبود دیگه؟!
    : بابات و بابام که صاحب مجلسن و نباید برن بیرون، آرمان هم که مرد نیست! می موند من که گفتم دیگه، ماشین نداشتم!
    لبخندی زدم و گفتم: آرمان مرد نیستو خوب اومدی! وسیله ها عقب ماشینه. بردار که برم.
    -نمی یای تو؟!
    :نه!
    -ناهار خوردی؟!
    :آره
    - دستشویی نداری؟!
    :یعنی چی؟!
    -نمی شه به یه بهونه ای نگهت داشت؟!
    -نه! برشون دار باید برم!
    ونداد در عقب رو باز کرد و همون جوری که نایلکس خریدها رو برمی داشت گفت: شب خونه هستی؟
    -نه!
    متعجب سرشو بلند کرد. داشتم از تو آیینه نگاهش می کردم! پرسید:کجایی؟!
    -می خوام برم کارتون خواب بشم! خب خونه ام دیگه!
    خودشو از ماشین کشید بیرون در رو با پا بست و اومد کنارم و گفت: شب می یام پیشت.
    -لزومی نداره!
    :واسه خاطر تو نمی یام! حوصله اینجا و شلوغی رو ندارم! ماشاالله این خواهرزاده و برادرزاده تو واقعاً رَب و رُب حالیشون نیست! از هیچ کی هم نمی ترسن!
    - خواهرزاده ی تو که به داییش رفته! خواهرازده ی خودم هم احتمالاً به باباش! خدافظ
    یه خرده دنده عقب رفتم بعد ایستادم و از سرمو از شیشه آوردم بیرون و گفتم:مراسم کدوم مسجده؟
    ونداد برگشت سمتم و اسم مسجد رو گفت. تک بوقی زدم و راه افتادم و این در حالی بود که در تموم مدت دایی وایساده بود دم در و داشت نگاهم می کرد!
    ساعت چهار و ربع بود که دم مسجد به زور ماشینمو پارک کردم و دست گلی که خریده بودم رو برداشتم پیاده شدم. دلم نمی خواست با شرکت نکردنم تو مراسم سوم آقاجون کسی خیال کنه کم آوردم حتی اگه در درون اونقدرها هم مستحکم نبوده باشم!
    از دور دایی و ونداد و آرمان و احسان رو دیدم که دم در وایسادن و خوش آمد می گن. رفتم جلو و اولین نفر احسان بود که منو دید و یه چیزی زیر گوش ونداد گفت. سر ونداد به سمت برگشت و یه لبخند محو هم روی صورتش نشست. رفتم جلوی دایی و چشم دوختم به چشماش و گفت: تسلیت می گم!
    این بار فقط بدون حرف نگاهم کرد. ونداد اومد جلو دستمو محکم فشار داد و آروم گفت: خوب کردی اومدی!
    با احسان هم دست دادم و دسته گل رو هم دادم دست ونداد و از کنار آرمان که نگاه سنگینش رو حس می کردم رد شدم و همراه ونداد رفتیم توی مسجد. بابا یه گوشه با بعضی از رفیقای بازاریش نشسته بود. با دیدن من که داشتم کفشامو در می یاوردم از جاش پاشد و اومد جلوی در. سلام کردم و باهاش دست دادم. جوابمو داد و رفت کنار که همراه ونداد بریم تو و در همون حال آروم زیر گوشم گفت: مامانت ببیندت خوشحال می شه!
    سری به علامت تأیید نشون دادم و همراه ونداد یه گوشه نشستیم. یه ربع بعد ونداد آروم زیرگوشم گفت: دیروز بابام خوابونده زیر گوش ویدا!
    آروم پرسیدم:چرا؟
    -شاکی بود از اینکه اومده سمت تو و خواسته سر حرفو وا کنه!
    :خوبه!خیال می کردم همه چشمشونو روی اشتباه این دو تا بستن و دارن در صلح و صفا باهاشون زندگی می کنن!
    -آخ گفتی صفا! صبح زنگ زد گفت موبایلتو می گیره جواب نمی دی.
    :سر کلاس بودم. چی کارم داشت؟
    -می گفت اگه کاری داریم بهش بگیم انجام بده.رفیق با معرفتی داری! داره کم کم ازش خوشم می یاد!
    یه چشم غره بهش رفتم و آروم زیر گوشش گفتم: اگه حسادت می ذاشت چشماتو زودتر وا کنی می تونستی تو هم باهاش رفیق بشی!
    سرشو آورد زیر گوشم برد و بی مقدمه گفت: ملیکا و ترمه هم اومدن! بعد مراسم بهت نشونش می دم!
    دوباره یه چشم غره دیگه بهش رفتم که زیر گوشم خیلی جدی گفت:نکن این کارو الآن بقیه خیال می کنن چشم پسر حاج طاهر وزیری لوچه!
    سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با لبه ی پالتوم شدم که کمتر چرت و پرت بگه، مخصوصاً راجع به ترمه!
    5 دیقه بعد دوباره زیرگوشم گفت:یه زمزمه هایی هست که آرمان نمی خواد بمونه!
    برگشتم با تعجب نگاهش کردم که گفت: قرار بود برای همیشه برگرده اما انگار پشیمون شده.
    -چرا؟! حالا که بابا و مامان باهاش کنار اومدن و بخشیدنش دیگه واسه چی می خواد برگرده؟
    :نمی دونم والله! ولی بابات که هنو باهاش آشتی نکرده!
    -دیروز روح آقاجون سر سفره کنار بابا نشسته بود پس؟!
    :فرمالیته است! به خاطر حرف مردم اینجوری تظاهر می کنن!
    -کم کم این تظاهرو باور می کنن خودشون! امر بهشون مشتبه می شه که باید با هم کنار بیان.
    :بابات به این آسونیا کوتاه نمی یاد.
    -برام مهم نیست اگه آشتی کنن!
    :دروغ نگو!
    -خب مهمه که بقیه به همین راحتی همه چیو فراموش نکنن اما خب از یه طرف هم دلم واسه مامان می سوزه.
    :خفه شو! دلت واسه مامانت می سوخت جلوی دهنتو می گرفتی و خونه باغ می موندی!
    -جلوی دهن خودمو بگیرم جلوی دروازه غار خواهر و دومادتو نمی شه گرفت!
    :بابامو یادت رفت!
    دوباره چپ چپ نگاهش کردم که گفت:به قرآن از فردا تو بازار می گن پسر حاج طاهر عیب و ایراد داره! اونوقت دیگه هیچکی بهت زن نمی ده!
    -ونداد مراسم ختم پدربزرگته ناسلامتی!
    :بسه بابا! غمدونم ترکید بس این چند روز اه و ناله شنیدم! تو هم که نیستی یه خرده سر به سرت بذارم آروم شم! هی مامانت غش می کنه، هی خاله پروین ضعف می ره! هی اون یکی از محسنات باباش می گـه، هی این یکی خاطره تعریف می کنه!حالا خوبه امروز با دیدن ملیکا خانم یه ذره روحیه گرفتم والا تو رو هم با این قیافه بخت النصر نمی تونستم تحمل کنم!
    -خفه بابا! الآن شیخه یه چیزی بارمون می کنه! از اول مراسم پچ پچ کردیم!
    یه خرده سکوت بینمون شد و 10 دیقه بعد تا ونداد خواست یه چیزی بگه یه چشم غره بهش رفتم که با دیدن قیافه اش خودم هم خنده ام گرفت و مجبور شدم لبمو بگزم! اشتباه محض بود نشستم تو مجلس ختم کنار این دلقک! راست می گفت کلاً آدمی بود که فقط می تونست چند روز واسه یه چیز ناراحت باشه و حالا خیلی تحمل کرده بود شرایط غمگین خونه باغ رو و البته از چند وقت قبل هم به خاطر برگشتن ویدا تو لک بود و همه چی پشت هم شده بود براش!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    ***
    مراسم تموم شده بود.کنار بابا و ونداد وایساده بودم تو حیاط مسجد که مامان اومد سمتمون و صدام کرد. برگشتم به طرفش و سلام کردم. با قیافه ای که رضایت توش موج می زد بازومو گرفت و گفت: کی اومدی؟
    -یه ریزه بعد چهار. خوبی شما؟
    :بهترم. با ما می یای باغ؟
    سری به علامت منفی تکون دادم. همون جوری که نگاهم می کرد گفت: خونه هستی غذا چی می خوری؟! لااقل ناهار و شام رو می یومدی پیش ما.
    :گرسنه نمی مونم. نگرون نباشین!
    -مادر نیستی که بفهمی!
    لبخندی به صورتش زدم و همون لحظه ونداد صدام کرد.سرمو به سمتش برگردوندم و دیدم ملیکا و یه خانم جوون کنارش وایسادن. مامان رفت پیش بابا و برگشتم کنار ونداد و سلام کردم. ملیکا به گرمی جوابمو داد و اون خانم هم که احتمالاً ترمه بود زیرلب سلام کرد. ونداد به ترمه گفت: آبان پسرعمه ام، ایشون هم خانم شفاهی، همکار جدیدمون.
    خوشوقتمی گفتم و از بابت اومدنشون تشکر کردم و به ونداد گفتم: با من کاری نداری؟
    اخمی کرد و گفت: کجا می خوای بری؟!
    -کار دارم!
    :حالا وایسا یه ده دیقه بعد با هم می ریم.
    آروم بازوشو کشیدم یه سمت دیگه و گفتم: کار دارم ونداد. مگه تو نمی ری باغ؟
    زیر گوشم زمزمه کرد: خب خره یه ریزه وایسا یه خرده حرف بزنیم شاید این دختره به دلت نشست!
    -ول کن ونداد! از لباس سیاه تنت خجالت بکش!
    :چرا آخه! نگفتم بیا برو همین الان عقدش کن که! می گم با دقت بیشتری ببینش شاید خوشت اومد!
    -مگه لباسه که با نگاه خوشم بیاد!
    :خب واسه همین می گم وایسا دیگه! چهار تا کلوم هم باهاش حرف بزن!
    -کاری نداری ونداد! دیرم شده باید برم!
    :دیرت شده؟! مگه کلاس داری؟!
    -می خوام برم پیش صفا!
    ونداد خیره شد به صورت و اخمی انداخت به ابروهاشو مشکوک گفت: واسه پیش صفا رفتن اینقدر عجله داری؟!
    -واسه اینکه از نقشه های شوم تو خلاص شم بیشتر عجله دارم!
    ونداد با دستش چند تا ضربه به پشتم زد و گفت: برو! برو که بهار خانمت احتمالاً منتظره! برو!
    -چرت نگو!
    :از همون توی کافه و نگاه های اولت فهمیدم که چشمتو گرفته!
    -چرند نگو ونداد!
    :چقدر هم که به هم می یاین! تو پاییز! اون بهار!
    - ونداد!
    :هیس! زهرمار! مگه بد می گم!
    -بد نمی گی! داری چرت می گی!
    :معلوم می شه! به سلامت. شب می یام خونه پیشت.
    سری تکون دادم و از همونجا از ملیکا و ترمه هم خداحافظی کردم و رفتم سمت در مسجد که ونداد صدام کرد. وایسادم و برگشتم سمتش اومد کنارم و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد و گفت: هیچی برو.
    -چی می خواستی بگی؟
    :ولش کن. پشیمون شدم.
    -یا حرفی رو نزن! یا کامل بزن!
    :خب منم حرفی نزدم دیگه! برو
    - مطمئنی نمی خوای بگی؟!
    :شب اومدم پیشت با هم حرف می زنیم. فعلاً برو .
    اومدم بشینم تو ماشین چشمم خورد به ویدا که دنبال پسرش راه افتاده بود و مرتب صداش می کرد: آیدین وایسا!
    تو فکر این بودم که بیچاره اون بچه که 2 سال تموم آبان بوده حالا باید عادت کنه که شده آیدین!
    استارت زدم و راه افتادم سمت کافه ی صفا.
    وقتی رسیدم صفا پشت دخل نشسته بود و داشت واسه یه مشتری در مورد موضوعی حرف می زد. سلام که کردم سرش برگشت سمت من و با تعجب از جاش پاشد و یه عذرخواهی از مشتریه کرد و اومد کنارم و باهام دست داد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟!
    -اومدم سر کارم!
    :جدی دارم می پرسم آبان!
    -منم جدی جواب دادم!
    :لزومی نداشت!
    -خودم خواستم. حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پیشت.
    دستی به پشتم زد و هدایتم کرد سمت پیشخون و گفت: بشین برم دو تا قهوه بیارم و حرف بزنیم.
    نشستم پشت دخل اما دمغ بودم. با حساب کتاب من بهار باید الآن پشت میز شماره شیش نشسته بود ولی با خالی بودن میز معلوم بود که نیومده. روم هم نمی شد از صفا بپرسم!
    با دو تا قهوه اومد و کنارم نشست و گفت: خب! چه خبر؟! تشییع جنازه ی پدربزرگت ندیدمت!
    -حالم خوش نبود زودتر از بقیه رفتم.
    :بهار بهم گفت. چیزی شده؟!
    -نه چطور؟!
    :نمی دونم ولی انگار بهم ریخته ای!
    -نه خوبم.
    :الآنو نمی گم. این چند وقته رو می گم! نکنه باز عاشق شدی و باز خونواده ات ناراضین؟!
    -هه! نه!
    :پس چی؟! نگو چیزیت نیست که باور نمی کنم. این همه نگرونی پسرداییت هم بی خودی نیست مگه نه؟
    شونه هامو به علامت ندونستن انداختم بالا و گفتم: اون عادت داره همیشه نگرون من باشه!
    -به هر حال کمکی اگه از دست من ساخته است بگو.
    :ممنون. دخترخاله ات امروز نیومده.
    -نمی دونم امروز چرا نیومده. بعضی روزا نمی یاد. بهم گفت که جریان بابکو واسه ات گفته.
    :تو چرا بهم نگفته بودی که یه همچین اتفاق ناراحت کننده ای واسه اتون افتاده؟
    -جریان مال سه سال پیشه. همون موقع که من و تو یه خرده کم تر همو می دیدیم. خودتم که اینقدر درگیر مشکلاتت بودی که نشد دیگه بهت بگم. زنگ می زدم چی می گفتم؟! یه نامرد پسرخاله ام رو کشته؟!
    :تکلیف طرف تا کی معلوم می شه؟
    -تکلیفش معلوم شده. منتظرن پول دیه اش جورشه.
    :خاله و شوهرخاله ات هم راضین به اعدام؟
    -شوهرخاله ام که فوت شده. بهار چفت واستاده و می گـه باید اعدام شه. خاله ام دل رحمه! با اینکه یه دونه پسرشو از دست داده بازم دلش نمی یاد یارو رو اعدام کنن!
    :تو چی؟!
    -من؟! من که کاره ای نیستم.
    :می دونم ولی می گم دوست داری اعدام شه؟
    -نمی دونم والله. بابک خیلی حیف بود. خیلی پسر خوبی بود. عین داداشم دوستش داشتم ولی خب رفت دیگه! با اعدام سهیل، بابک زنده نمی شه که!
    : با دخترخاله ات حرف زدی؟ اینکه بی خیال اعدام بشه؟!
    -اصلاً نمی شه در این مورد باهاش حرف زد!
    :جریان اون میز چیه؟! اون روز اومد و وقتی دید میز خالی نیست کلی شاکی شد!
    -هر وقت با سهیل می اومدن اینجا پشت اون میز می نشستن! انگار اولین بار اونجا نشسته بودن.
    :حالا می یاد و می شینه اون پشت که خودشو زجر بده؟!
    -احتمالاً!
    یاد حرف بهار افتادم وقتی گفته بود می یاد اینجا که کینه ها رو یادش بمونه! صدای صفا منو از افکارم جدا کرد. اشاره ای به قهوه کرد و گفت: سرد شد. بگم عوضش کنن.
    -نیازی نیست. نمی خورم.
    بعد یه خرده سکوت صفا گفت: بهار دختر خود ساخته ایه. قبل این اتفاق خیلی شاد و سرزنده بود. به الآنش نگاه نکن که خنده ای رو لبش نیست، هر جایی پا می ذاشت اونجا پر از سر و صدا و شور می شد! اصلاً وقتی نبود انگار یه چیز بزرگی کم بود. انگار همه جا سوت و کور بود. برعکس بابک که خیلی جدی و ساکت بود، بهار خیلی اهل برو و بیا و ورجه وورجه بود. وقتی با سهیل آشنا شد انگار دنیا رو کنار خودش داشت! از عشق زیاد کمبودها و ایرادهای سهیل رو نمی دید! خاله ام و بابک خیلی سعی می کردن چشماشو وا کنن اما خب! خودت می دونی دیگه! به زور و با قهر و دعوا با هم عقد کردن. چند ماه نگذشته بود که یه غروب خاله ام زنگ زد بهم. گوشیو که جواب دادم فقط صدای جیغ و گریه می یومد! حالا فکر کن من چه حالی شدم اون لحظه! اصلاً نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم خونه اشون.
    بابک همون موقع تموم کرده بود. وقتی رسیدم پلیس دم در خونه بود. مثل اینکه سهیل خودش زنگ زده بوده و خبرشون کرده!
    :همین یه برادرو داشته؟
    -بابک بوده و بهار.
    صدای زنگوله در اومد و پشتش بهار سلام کرد. سرمو بلند کردم ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم و صفا جوابش رو داد و اون کنجکاو از صفا پرسید: چیز خنده داری تو من هست؟!
    صفا از جاش پاشد و گفت: نه همینکه گفتم بهار در رو وا کردی و اومدی تو!
    -پس داشتین غیبت می کردین!
    :داشتم می گفتم بهار دوست داره بره کلاس زبان اما تنبلی می کنه!
    یه نگاه به صفا که حالا پشت سر بهار وایساده بود انداختم. چشمکی بهم زد یعنی سکوت کنم. به بهار نگاه کردم و پرسیدم:واقعاً ؟
    - بحث تنبلی نیست. حوصله ام نگرفته که برم ثبت نام کنم.
    صفا منوهای روی یکی دو تا میز رو مرتب کرد و برگشت کنارم نشست و گفت: حیفه بهار. اون همه خوندی برو تمومش کن مدرکتو بگیر. ببین آبان می تونه تو یکی از این آموزشگاهایی که تدریس می کنه اسمتو بنویسه.
    -حوصله ی درس خوندن ندارم.نمی تونم تمرکز کنم، چیزی یاد نمی گیرم.
    :حداقلش اینه که وقتت پر می شه. کمتر هم می یای اینجا و پولتو حروم می کنی!
    -اگه واسه این می خوای بفرستیم کلاس که دیگه اینجا نیام سخت در اشتباهی!
    :اینجا هم بیا! قدمت سر چشم! ولی کلاس زبانت رو هم برو.
    -باشه داداش! بذار فکرامو که کردم به آقا آبان خبر می دم.حالا یه قهوه ی ترک با...
    سرمو بلند کردم و ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم و گفتم: شیر و شکر!
    بهار هم با لبخند سری تکون داد و رفت نشست سر جای همیشگیش. صفا کنجکاو پرسید: به چی لبخند زدی؟!
    -یه چیزی بود بین من و دخترخاله ی جناب!
    :چه چیزی اونوقت؟!
    -حالا!
    صفا آروم زد تو بازومو گفت: جواب سربالا نداشتیم ها!
    اومدم جوابشو بدم که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود. گوشی رو که برداشتم گفت: سلام پیش صفایی؟!
    -آره. چطور؟! ماشین لازم داری؟!
    :نه بمون منم دارم می یام اونجا.
    -باز چی شده؟!
    :هیچی! مگه قراره طوری بشه؟!
    -آخه هر بار که تو اومدی اینجا یه کاری داشتی یا یه خبر شومی می خواستی بدی!
    :نه بابا! زدم از اون غمکده بیرون گفتم بیام پیشت که شب با هم برگردیم خونه! دلم پوسید اونجا!
    -بیا منتظرم.
    :فعلاً
    تماسو قطع کردم و صفا گفت: ونداده؟
    -داره می یاد اینجا.
    :چیزی شده؟!
    -نه. حوصله اش سر رفته می یاد که شب با هم بریم خونه.
    :خونه ی پدربزرگت نیستی؟
    -نه!
    :هنوز بعد هفت سال درگیر اون مشکلی؟!
    حرفی نزدم. هر چی می گفتم دروغ بود. اون که از ماجرای اصلی خبر نداشت. پس سکوت کردم. سفارش بهار آمده شده بود و روی میزش بود. داشت یه مجله ای رو می خوند. دودل بودم که اگه بلند شم و برم پیشش صفا ناراحت می شه یا نه. یه خرده به صفا که داشت سفارش یه مشتری رو حساب می کرد نگاه کردم و از جام پاشدم.
    نمی تونستم بفهمم چی تو وجود این دختر بوده که از روز اول واسه ام جلب توجه کرده. نمی تونستم بفهمم چرا پاهام به سمتش کشیده می شه! فقط یه حسی ته دلم بود که منو به سمتش ترغیب می کرد.
    رفتم کنار میزش و پرسیدم: می تونم بشینم؟
    سرشو از مجله آورد بیرون و نگاهم کرد و با سر جواب مثبت داد. نشستم و گفتم: قبل از اینکه بیای صفا داشت داستان برادرت رو می گفت.
    نگاهش رو به نگاهم دوخت و گفت: پس جریان کلاس زبان؟!
    -دروغ گفت که ناراحت نشی!
    :آهان! پس داشتین غیبت می کردین! نگفت بهار اونقدر کور بود که بدی های سهیل رو ندید و پای اون آشغالو به زندگی خونواده اش باز کرد؟!
    - خاصیت عشق همینه! باید چشماتو ببیندی و همه ی وجود طرف مقابلت رو بخوای با همه ی کم و کاستی هاش.
    :پس چیز بی خودیه این عشق!
    -شاید!
    :هنوز شبا صدای بابکو می شنوم! هنوز می شنوم که داره باهام بحث می کنه که این پسر به درد تو نمی خوره.
    - از طرف بابک هیچ وقت هیچ برخورد تندی با سهیل نشده بود؟!
    :بابک اصلاً آدم حسابش نمی کرد. سهیل می دونست که بابک راضی به این ازدواج نیست! از همون اول نسبت بهش کینه به دل گرفت. می دونی به یه نتیجه ای رسیدم. اکثر ازدواجایی که خونواده ها توش راضی نباشن ختم به خیر نمی شه! کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم. شاید الآن هم بابک زنده بود و هم سهیل آزاد!
    -پس نگرون اون هم هستی!
    :اصلاً
    اصلاً بهار اونقدر قاطع و محکم بود که برای یه لحظه تو کافه سکوت شد و سرا به سمتون چرخید. یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:ببخشید! منظوری نداشتم!
    - آدم نیست اصلاً که بخوام نگرونش باشم! از خدام هم هست که زودتر بره به درک!
    :دعوا رو کی شروع کرده؟
    -بابک! اما مسبب اصلی سهیل بوده! گناهکار هم اونه! یه قاتله! اصلاً ولش! نمی خوام در موردش حرف بزنم.آموزشگاه هایی که شما درس می دی کجاست؟
    : یکیش همین نزدیکی هاست.
    -عصرا اگه کلاس داشته باشه خوبه. هم می تونم بیام اینجا هم برم کلاس.
    :قصدت جدیه؟
    -نه هنوز ولی اگه خواستم حتماً می گم.
    داشتیم در مورد اینکه تا چه سطحی کلاس رفته و کدوم آموزشگاه درس می خونده حرف می زدیم که دستی نشست سر شونه ام! برگشتم و دیدم ونداده! اومدم از جام پاشم که با دستش فشار آرومی به شونه ام آورد و مانع شد و به بهار سلام کرد و حالشو پرسید.
    بهار تشکری کرد و من به ونداد گفتم: بهار خانم هستن دخترخاله ی صفا.
    همینکه خواستم ونداد رو معرفی کنم خودش گفت: من هم بهمن هستم پسردایی آبان!
    متعجب نگاهش می کردم که گفت: خوب تو که آبانی! ایشونم که بهاره! گفتم یه ماه از زمستون هم باشه که حق کشی نشه! می مونه تیرداد که زنگ بزنم بیاد تکمیل می شیم!
    تیردادی که می گفت بچه ی 5 ساله ی دخترخاله اش بود! بهار لبخند واضحی زد و ونداد رو به من گفت: ماشینم تعمیرگاهه با ماشین بابا اومدم.
    از جام پاشدم و به بهار گفتم: شما راحت باش و اومدم برم سمت پیشخون که بهار گفت:من راحتم آقا آبان. مشکلی نیست. بعد صفا رو صدا کرد و اشاره زد که بیاد. ونداد خیلی راحت نشست پشت میز و صفا هم اومد و بهار گفت: بیا بشین پیش دوستات! امشب گویا مهمونی داریم!
    صفا هم نشست پشت میز و شروع کرد با ونداد خوش و بش کردن! سرجام وایساده بودم که ونداد در حین حرف زدن با صفا یه لحظه روشو کرد سمت من و گفت:چیه چرا مثل چوب خشک وایسادی اونجا؟!
    رفتم کنارش نشست و به بهار گفتم: میزای دیگه ای هم خالی بود. ما می رفتیم جای دیگه می نشستیم!
    قبل حرف زدن بهار ونداد گفت: همین جا نشستیم دیگه! حالا من قهوه بخوام کی سفارش می گیره. صفا از جاش پاشد و گفت: الآن می یام.
    ونداد آروم زیرگوشم گفت: بگو بخندت رو با بهار خانم داری به من که می رسی بق می کنی آره؟!
    جوابشو ندادم و بهار گفت: این طور که معلومه خیلی با هم صمیمی هستین.
    ونداد لبخندی زد و گفت:من حکم داداش بزرگترشو دارم.
    معترض گفتم: ونداد فقط 2 ماه ازم بزرگتری ها!
    - به هر حال بزرگترم!
    بهار پرسید:بعد اونوقت چرا شما از صفای ما خوشتون نمی یاد؟!
    ونداد عملاً جا خورد! مات نگاهش کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت: کی گفته این حرفو؟!
    -صفا! همیشه گفته آقا آبان یه پسردایی داره که چشم دیدن منو نداره و من نمی دونم چرا!
    از زیر میز پای وندادو محکم لگد کردم!
    برگشت سمتم و بعد به بهار خیلی صادقانه گفت: والله خب حق داره! یه خرده از همون اول به رفاقت اینا مغرضانه نگاه کردم! بهشون حسودیم می شد! آخه من و آبان از بچگی با هم رفیق و همبازی هستیم. من رفیق زیاد دارم اما با هیچکدوم مثل آبان صمیمی نیستم! بهم بر می خورد پسرخاله شما یه سری مسائل رو در مورد پسرعمه من می دونست که گاهاً من ازش بی خبر بودم! دلم می خواست من اولین نفری باشم که آبان درداشو بهم می گـه! حرفاشو بهم می زنه!
    بهار لبخندی زد و گفت:پس خوش به حال آقا آبان که یه همچین پسردایی داره!
    لبخندی نشست روی لب ونداد و برگشت نگاهم کرد و بعد آروم زد تو پشتم و گفت: حیف که قدر نمی دونه!
    پرسیدم: من قدر نمی دونم؟! چه جوری به این نتیجه رسیدی اونوقت؟!
    زل زد به چشمام و گفت: از اونجایی که خیلی چیزا رو صفا می دونه که هنوز من نمی دونم!
    متعجب نگاهش می کردم که بحث رو عوض کرد و شروع کرد با بهار حرف زدن! احتمالاً داشت موضوع بهار رو می گفت. احتمالاً خیال می کنه من به خاطر وجود بهار کار توی اون کافه رو انتخاب کردم!
    صفا با یه سینی قهوه و چند قاچ کیک اومد و نشست کنارمون و شروع کردیم به حرف زدن. جالب بود که پشت همون میز نحس شماره 6 نشسته بودیم، حرف می زدیم و من و صفا سر به سر ونداد می ذاشتیم بدون اینکه بهار تنها و ناراحت نشسته باشه. برای اولین بار صدای خنده هاشو می شنیدم و تو این فکر بودم که گاهی وقتا حضور بعضی آدمها یه محیط رو چقدر می تونه عوض کنه! بهاری که هر روز می یومد و مغموم و پرکینه پشت این میز می نشست و به خاطرات تلخی فکر می کرد حالا داشت باهامون حرف می زد و به حرفامون گوش می داد و ساعات کوتاهی از زندگیش رو بدون درد و غم سپری می کرد. درست مثل من. وقتی به خودم اومدم دیدم جزء معدود زمان هایی بوده که درد اون زخم اذیتم نکرده! به اندازه ی خوردن یه فنجون قهوه ذهنم تهی از ویدا، آرمان، خــ ـیانـت و هر چیز سیاهی شده بود!
    به ساعتم نگاه کردم. وقت رفتن بود. ونداد نگاهم رو دید و گفت: بریم دیگه. باید ماشین بابا رو هم ببرم بدم بهش!
    -تا خونه باغ باید بریم؟
    :نه اومده خونه.
    از جامون پاشدیم. از بهار و صفا خداحافظی کردیم و زدیم از کافه بیرون. اومدم برم سمت ماشینم که ونداد دستم رو کشید و گفت: رسیدیم خونه مفصل با هم حرف می زنیم!
    -در مورد چی؟!
    :خودت می دونی!
    -چی شده؟!
    :بریم بهت می گم. بیا دم خونه ما که منو سوار کنی!
    اینو گفت و رفت! مونده بودم این که تا چند لحظه پیش سر اون میز این همه هره و کره راه انداخته بود چرا یهو قاطی کرد! یه ساعت بعد در حالی می رفتیم تو خونه که کاملاً معلوم بود ونداد از چیزی شاکیه!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    وسط هال وایسادم و زل زدم به ونداد که داشت پالتوشو در می آورد و پرسیدم: چی شده باز ونداد؟!
    پالتوشو در آورد و آویزون و یه سیگار روشن کرد. گذاشتش گوشه لبش و رفت دستاشو شست. بعد اومد نشست روی مبل و شروع کرد به دود کردن سیگار و زل زد به من!
    کنجکاو پرسیدم: چیه؟!
    - داری چی کار می کنی؟!
    :چیو؟!
    - با زندگیت داری چی کار می کنی؟!
    :یعنی چی؟!
    -جریان دخترخاله ی صفا رو می گم!
    :یعنی چی ونداد؟!
    -بیا برو لباساتو در بیار، بشین با هم حرف می زنیم!
    :برای من تعیین تکلیف نکن! حرف بزن ببینم چی شده!
    -لااقل اون پالتوی صاحب مرده رو درآر بعد بیا اینجا بشین بگم چی شده!
    پالتومو در آوردم و بی حوصله پرت کردم روی مبل و نشستم روبروش و گفتم:درست حرف بزنم بفهمم دردت چیه ونداد!
    -اتفاقاً من می خواستم تو حرف بزنی من بفهمم دردت چیه!
    زل زدم بهش بلکه عین آدم لب وا کنه تا بفهمم چی شده. نیم خیز شد به سمت جلو و چشم دوخت به چشمام و گفت: ببین آبان! می خوام بدونم داری چی کار می کنی؟! می خوای خرابه های زندگی خودتو رو خرابه های زندگی اون دختره بنا کنی؟! دو تا دیوار شکسته و ترک خورده می خواین به هم تکیه کنین؟!
    -نمی فهمم از چی حرف می زنی!
    :از این بساط جدیدی که داری راه می ندازی!
    -چه بساطی؟!
    :همین توجهی که به این دختره داری!
    -توجهی در کار نیست!
    :به من دروغ نگو! تا قبل از این اسم یه دختر رو می آوردیم می رفتی پشت سرت رو هم نگاه نمی کردی! همین ترمه! پوف نکن آبان دارم حرف می زنم! به محض اینکه گفتم یه دختری تو شرکت هست بیا ببینش دیگه گذرت هم به شرکت نیافتاد! اگر هم اومدی وقتی اومدی که خیالت راحت بود همه رفتن!
    -که چی؟! بهت بر خورده نخواستم ببینمش یا به قول تو به یه چشم دیگه ببینمش؟!
    :چرت نگو! حرف من ترمه نیست! می دونم خوب از زندگی بهار خبر داری!
    -خوبه! خبرا بهت به موقع و جامع و کامل می رسه! شدی بپای من ونداد؟!
    :آره!
    -غلط کردی!بی خود می کنی مو رو از ماست می کشی بیرون تو زندگی من!
    :همین آدمی که نشسته روبروت و غلطای زیادی کرده، یه روزی 2 بار از اون دنیا برت گردونده! نه به خاطر تو! منتی هم سرت نیست! به خاطر خودش! به خاطر مادرت! پدرت! خونواده ات! خیال می کنی این انتخابی که کردی درسته؟!
    -انتخابی در کار نیست! اگر هم باشه به خودم مربوطه!
    :پس هست! دلت دوباره لرزیده! آره؟!
    -نه ونداد! چرا همه چیو بزرگ می کنی؟! دو کلوم حرف زدن با یه دختر معنیش ازدواجه؟!
    :در مورد تو معنیش خیلی چیزا می تونه باشه! سایه هرچی دختره با تیر می زدی حالا شدی محرم اصرار این زخم خورده از روزگار؟! گشتی یکی مثل خودت پیدا کردی؟!
    -فرض کن آره! چه اشکالی داره؟!
    :خودت یعنی با این سنت نمی فهمی چه اشکالی داره؟! تو مگه دیروز تو اون باغ خراب شده هوار نمی کشیدی سر ویدا که منو ببین بزرگ شدم! مرد شدم! عوض شدم! پس کو؟! این بزرگ شدنت کو آبان؟! می دونی خونواده اون پسره سهیل قسم خورده ان اگه اعدام بشه آب خوش از گلوی بهار و خونواده اش پایین نره؟! می دونی یعنی چی؟! یعنی دردسر! یعنی بدبختی!
    -از کجا معلوم پسره اعدام بشه؟!
    :نه بابا؟! نکنه تو قراره جلوی اعدامشو بگیری؟!
    -اگه بتونم چرا که نه؟!
    :آبان باید بری بگردی یه آدم بی حاشیه رو پیدا کنی که بتونه بهت آرامش بده! بتونه آرومت کنه! بتونی در کنارش خوشی رو تجربه کنی! شاد بودنو لمس کنی! اون بنده ی خدا که خودش زندگی کردنو فراموش کرده می تونه به تویِ دست از دنیا شسته زندگی کردن دوباره رو یاد بده؟! می تونه شاد بودنو دوباره یادت بندازه؟! یکی می خواد دست خود اونو بگیره!
    -این اطلاعات دقیقو از کجا گیر آوردی؟!
    :چه فرقی می کنه؟!
    -فرق می کنه! نکنه رفتی از صفا پرسیدی؟!
    :نه!
    -پس چی؟! از کجا فهمیدی خونواده سهیل تشنه خون بهارن؟!
    :اینا اصلاً اهمیتی نداره آبان!
    -واسه من داره! دلسوزیات داره تبدیل می شه به دخالت ونداد! داری تو زندگی و استقلال من دخالت می کنی!
    :نگرونتم!
    -واسه چی؟! اصلاً من اگه بخوام بی خیال من بشی کیو باید ببینم؟!
    :عین این نوجوونای احساساتی حرف نزن آبان!
    - دلیلی واسه نگرونی وجود نداره!
    :تا وقتی بخوای دور و بر اون دختره بپلکی جای نگرونی هست!
    -چرا؟! به خاطر تهدید احمقانه ی خونواده اون پسره؟!
    :نه داداش من! به خاطر اینکه بهار کیس مناسبی واسه تو نیست! به خاطر اینکه داری پا جای اشتباهی می ذاری دوباره!
    -پامو جایی نذاشتم ونداد! سرجام سفت وایسادم! باز شد مثل قضیه ویداها! باز داری قصاص قبل از جنایت می کنی! باز داری زود نتیجه گیری می کنی!
    :در مورد ویدا قصاص قبل از جنایت نبود! خودت خوب می دونی که دلت لرزید! هنوز هم مطمئنم یه کوچولو کسی هولت بده پات لغزیده!
    -چرند نگو!
    :با هوار کشیدن سر من نمی تونی کتمانش کنی!
    -خوشت می یاد منو آزار می دی نه؟!
    :دارم چشماتو وا می کنم. آبان بهار به درد تو نمی خوره! دورشو خط بکش!
    -لابد ترمه خانمی که تو و احسان نقشه اشو واسه من کشیدین خوبه آره؟! چه تضمینی داری؟!
    :هیچ زوجی رو با تضمین نمی شه به هم وصل کرد اما بعضی از آدما بوی دردسر می دن! آبان این دختره خودش درگیره! خودش پر بغض و کینه است! نمی تونه به تو فراموش کردن و گذشتن رو یاد بده!
    -قرار نیست من از چیزی بگذرم یا ببخشم!
    :دِ همین دیگه! یکیو باید پیدا کنی که بعد یه مدت بهت یاد بده که بگی قراره من ببخشم و بگذرم و نادیده بگیرم! یه عمر که نمی تونی با این کینه زندگی کنی! یه جایی باید بریزیشون دور! باید بی خیال بشی!
    -موعظه هات تموم شد بگو برم لباس عوض کنم!
    :موعظه نیست اینا! رفیقمی، برادرمی، پسرعمه امی، دلم می سوزه که دارم می گم! چون می دونم از این خریت جدیدت کسی با خبر نیست دارم می گم!
    -کدوم خریت دقیقاً؟!
    :همین جلب شدن توجه ات نسبت به بهار!
    -دو کلوم باهاش حرف زدم یعنی اینکه توجه ام نسبت بهش جلب شده؟!
    :آبان باهات بزرگ شدم! تو نگاهت همه چیو می خونم! همون روز تو کافه نگاهتو که بهش دیدم فهمیدم یه چیزایی سر جاش نیست! فهمیدم بعد مدتها وقتی نگاهت دم به دیقه به سمت یه میز و یه دختر کشیده می شه یعنی چی!
    -آهان! بعد هم کارآگاه بازیت گل کرد و رفتی زیر و روی زندگی دختر بدبختو کشیدی! آره؟!
    :فقط چند تا پرس و جو کردم ببینم کیه! می خواستم ببینم اگه کیس خوبیه خودم یه کاری کنم زود زود دستتو بذاری تو دستش! بیشترش هم از ترس برگشتن ویدا بود! می ترسیدم بخوای خامش بشی! ولی الآن دارم بهت می گم آبان این دختره به درد تو نمی خوره! تو هم به درد اون نمی خوری! نمی تونی تکیه گاهش باشی! نمی تونه روی روحیه ات حساب کنه واسه بلند شدنش از این زمینی که خورده! بفهم چی می گم خواهشاً!
    زل زدم به چشمای پر حرص ونداد! اونقدر توی این سالها ضعف از خودم نشون داده بودم که وقتی حرف می زد انگار داشت با یه بچه ی 5 ساله حرف می زد!
    از جام پاشدم برم تو اتاق که هم بحث تموم شه و هم لباس عوض کنم که گفت: نکنه واسه جزوندن ویدا دست گذاشتی رو بهار؟!
    براق شدم سمتش و زل زدم تو صورتش! از جاش پاشد و گفت: رم نکن! وقتی دیروز تو باغ گفت که شما رو با هم سر خاک آقاجون دیده و مبارک باشه حس کردم شاید بخوای به خاطر حرص دادن اون بری سمت بهار! اشتباه می کنم دیگه این طور نیست؟!
    دندونامو محکم روی هم فشار دادم و با حرص گفتم: هر جوری و هر مدلی که می خوای فکر کن! برام اصلاً مهم نیست!
    بعد رفتم تو اتاق و در رو محکم کوبیدم بهم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سلام. بچه ها تو نقد با تحلیلای قشنگتون از این پست می بینمتون. مرسی.

    ---
    نشسته بودم روی تخت و عصبی داشتم پامو تکون می دادم. شاکی بودم از دست ونداد! مخصوصاً از حرف آخرش! از یه طرف می گفت نگاه های خاص منو به بهار اون روز تو کافه دیده و از طرف دیگه می گفت واسه خاطر جزوندن ویدا دارم می رم سمتش!
    بلند شدم رفتم دم پنجره و یه سیگار روشن کردم. در باز شد و ونداد اومد تو اتاق! بدون اینکه برگردم با تحکم گفتم: برو بیرون ونداد!
    -بیا بشین با هم حرف بزنیم!
    :الآن نمی خوام حرف بزنم!
    -نمی خوام این جوری عصبی باشی!
    :پس برو بیرون!
    -نمی خواستم به هم بریزمت!
    چشمامو رو هم گذاشتم تا به اعصابم مسلط شم و بعد برگشتم سمتش و پرسیدم: تو در مورد من چی فکر می کنی ونداد؟!
    دیدم جواب نمی ده، محکم تر پرسیدم: با توام!
    -در مورد تو خیلی فکرا می کنم اما اینو هم می دونم که وقتی اسیر احساست بشی عقلتو می ذاری کنار!
    :همه باید با عقلشون پیش برن؟! یکی هم روی این زمین خاکی با احساسش عمل کنه! به جایی بر می خوره؟!
    - یه عمر با احساست زندگی کردی که وضعت شده این آبان! بهار به درد تو نمی خوره!
    :مگه قراره من بگیرمش که این حرفو می زنی؟!
    -پس چی؟! قصدت از نزدیک شدن به این دختر چیه؟!
    :می خوام بهش کمک کنم!
    -یکی باید بیاد به تو کمک کنه اونوقت تو می خوای بشی ناجی یکی دیگه؟!
    :ونداد می خوام این جوری خودمو به خودم اثبات کنم! در ضمن من نیاز به کمک کسی ندارم!
    -منظورم اینه تو خودت به اندازه کافی درگیر مشکلات هستی! نیاز نیست درگیر مشکل کس دیگه ای بشی!
    :احتیاجی نیست تو برای من تعیین تکلیف کنی!
    -من نگرونتم! بفهم اینو!
    :فکر نمی کنی شاید همین نگرونی های بی جای شماها منو 7 ساله که اینجایی که هستم نگه داشته؟! فکر نمی کنی یه خرده باید منو به حال خودم بذارین؟! ببین ونداد! این من نبودم که 7 سال پیش دچار اشتباه شدم! این من نبودم که پاهام لغزیده! من تاوان اشتباه یکی دیگه ام! پس دلیلی نداره خیال کنی من هر لحظه و هر ثانیه دارم مرتکب یه اشتباه و به وجود آوردن یه دردسر می شم!
    -تو هم کم بی تقصیر نبودی توی اون جریان آبان! اشتباهاتی هم داشتی! یکی قبول نکردن خــ ـیانـت اون دو تا بود! یکیش خودکشی هات! یکی غرق شدن بیش از اندازه ات توی این مصیبت!
    :لازم نکرده اشتباهات منو واسه ام بشمری!
    -حرفی ازش نزنیم دلیل بر اتفاق نیافتادنش نیست! آبان نشون دادی تو شرایط بحرانی خیلی منطقی تصمیم نمی گیری! نباید خودتو درگیر مشکلات دیگران بکنی! می شنوی چی می گم؟!
    :می تونم ازت یه خواهشی بکنم؟! یه مدت بذار من به حال خودم باشم! اینقدر مثل یه لَله دنبال من نباش!
    -این کار رو هم بکنم دلیل بر این نیست که نگرونت نباشم! دلیل بر این نیست که وقتی داری راه اشتباهی رو می ری بهت گوشزد نکنم!
    :خیلی و خب گوشزد کردی دیگه! تموم شد! بذار خودم تصمیم بگیرم!
    ونداد عصبی سری به تأسف تکون داد و گفت:کاش می فهمیدی چقدر داری اشتباه می کنی!
    -فرضاً هم که تو راست بگی! بذار خودم بفهمم! باز شد جریان ویدا و اون آرمان بی شرف! الآن تو شدی آقاجون! یه ریز داری می گی اشتباهه اشتباهه!
    :دقیقاً تو هم توی همون موقعیتی! هرچی می گم اشتباهه این تصمیم، سعی می کنی نشنوی! نبینی! قبول نکنی!
    -قرار نیست اتفاقی بیافته ونداد. واسه خودت بریدی و دوختی؟!
    :سر اون مسأله که اصلاً باهات بحث نمی کنم!
    -بعدشم تو اگه ایمان داری که دلم لرزیده اون چه حرفی بود زدی؟! من می یام واسه انتقام با احساس یه دختر دیگه بازی می کنم تا خودم به آرامش برسم؟! منو اینجوری شناختی؟! من می یام واسه اینکه کاری کنم ویدا به حسرت برسه با زندگی دخترخاله ی بهترین رفیقم بازی کنم؟! منو اینقدر پست دیدی ونداد؟!
    :نمی دونم چرا اون حرفو زدم ولی حس کردم وقتی روز سوم پدربزرگت و درست بعد اون دعوا بلند می شی واسه دیدن اون دختر می ری کافه شاید دلیلش تفکر غلط ویدا باشه! حس کردم شاید اون با حرفش هولت داده باشه سمت بهار!
    -بعد دعوای دیروز، بعد اینکه با خواهرت حرف زدم و حرفاشو شنیدم، تکلیفم با خودم روشن شد! حس کردم دیگه جایی تو زندگی من نداره! حس کردم دلم می خواد از نو شروع کنم! به بهار هم نزدیک نشدم که بخوام ازش خواستگاری کنم! فقط می خوام بهش کمک کنم از شر اون همه کینه خلاص بشه! داستان اون با داستان من فرق داره. خــ ـیانـت ندیده که نتونم کاری براش بکنم. داره راهیو می ره که من دارم می بینم اشتباهه! شیوه ای رو واسه آروم کردن خودش انتخاب کرده که من حالا با همه ی احساسی بودن و غیرمنطقی بودنم می بینم غلطه! می خوام سعی کنم شاید بتونم از این وضعیت بکشمش بیرون! این فکر هم مال امروز و دیروز نیست! مال روزیه که با یه لحن و نگاه خاص وایساد جلوم و گفت که اون هم از کینه خسته است! شاید نتونم کاری از پیش ببرم! حداقل در مورد چیزی که آزارم می ده سکوت نکرده ام و یه قدمی برداشته ام! می فهمی ونداد؟! می شنوی چی می گم؟! بکش کنار و بذار من حس کنم که مستقلم! بهت قول می دم هر وقت حس کردم دارم کم می یارم ازت کمک بخوام!
    :چه اصراری داری این شیپورو از سر گشادش بزنی آبان؟! چرا خودتو درگیر یه مسأله عاطفی نرمال نمی کنی؟!
    -هه! که چی بشه؟! برای فرار از این وضعیت برم سراغ یه آدم! یه انسان با تموم احساسات انسانی؟!به صرف فرار از اتفاقی که یه زمونی تو زندگیم افتاده برم ازدواج کنم؟! این راهش نیست ونداد! من اگه بخوام کسی رو تو زندگیم راه بدم باید دلم لرزیده باشه واسه اش! باید چشمم گرفته باشدش! نه اینکه واسه فرار از اون عشق اشتباهی برم پی گدایی محبت یکی دیگه! اون هم با نقشه قبلی! بهار رو وقتی دیدم ناخودآگاه یه حس خاصی بهم دست داد! هر چند که باز هم دلیل نمی شه ته این رابـ ـطه به یه رابـ ـطه جدی ختم بشه! فقط می خوام کنارش باشم تو این بحران. فقط می خوام سعی کنم یکی رو به زندگی برگردونم وقتی با همه ی دنیای دور و ورش قهر کرده!
    :خود تو رو یکی دیگه باید بکشه بیرون و به خودت بیاردت! حالا تو می خوام بشی ناجی یکی دیگه؟!
    - همین قدر که توجه ام به همچین ماجرایی جلب شده یعنی به خودم اومدم ونداد. خودت خوب می دونی تا چند وقت پیش کوچکترین اهمیتی به همچین مسائلی نمی دادم!
    :نمی تونی قانعم کنی آبان!
    -تو هم همین!
    :داری اشتباه می کنی! داری با سر شیرجه می زنی وسط یه فاجعه ی جدید!
    -عیبی نداره! نهایتش سرم می خوره به سنگ!
    :مطمئنی بعدش بلند می شی؟! مطمئنی جنازه اتو از این اتاق نباید بکشیم بیرون؟!
    زل زدم تو چشماش! متنفر بودم از اینکه مرتب یه اشتباه رو بهم یادآوری می کرد! نگاهمو که دید گفت:با حرف نزدن در مورد اون اشتباه نمی تونی واقعیتو انکار کنی! در این که دو بار و با قاطعیت سعی کردی خودتو از بین ببری هیچ شکی نیست! می دونی چی نگرونم کرده، اینکه تو هرگز و هیچ وقت از اون اتفاق ابراز پشیمونی نکردی! هیچ وقت نگفتی از اینکه زنده موندی خوشحالی و راضی!
    -اگه بتونم جون یه آدمو نجات بدم مطمئناً حکمت بی موقع رسیدنت به اون انبار و این اتاق رو می فهمم! الآن هم می خوام بخوابم! از صبح سرپام و صبح زود هم باید برم دانشگاه! با حرفات هم بیشتر از قبل خسته ام کردی! برو بذار یه خرده استراحت کنم.
    ونداد نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت: بحثمون اینجا تموم نمی شه آبان!
    - می دونم! تو وقتی به یه مسئله ای گیر بدی حالا حالاها ول نمی کنی!
    : سر فرصت با هم حرف می زنیم!
    -باشه!فقط یه چیزی! ونداد دیگه دوست ندارم زیرآبی بری تو زندگی من! دوست ندارم کارآگاه بازی در بیاری! دلم نمی خواد پشت سرم یه سری کارا رو انجام بدی!
    با اخم نگاهم کرد و رفت از اتاق بیرون و قبل از اینکه در رو ببنده گفت: خدا به داد ما برسه با این ماجرای تازه ای که راه انداختی!
    -پاتو بکشی کنار نیازی نیست دست به دامن خدا بشی!
    :خواهیم دید! شب به خیر!
    ونداد در رو بست و من موندم و کلی فکر و خیال! هر چند که ته تهش می رسیدم به اینکه هر جور فکر و هر جور نگاه می کردم بهار برام اهمیت داشت! چه بی دلیل، چه بی منطق، چه اشتباهی!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سه روز از آخرین روزی که بهار رو دیدم گذشت. توی اون سه روز ونداد رو هم ندیدم. درگیر کارای مراسم آقاجون بود لابد که حتی یه زنگ هم بهم نمی زد! یعنی ترجیح دادم این جوری فکر کنم تا اینکه بخوام پیدا نشدن سر و کله اش رو به پای قهرش بذارم!
    سر کلاس آموزشگاه بودم و داشتم از بچه ها امتحان می گرفتم که موبایل ویبر خورد. نگاهی به گوشی انداختم. اس داشتم و شماره ناشناس بود: سلام آقا آبان. من بهار هستم. می خواستم راجع به کلاس زبان صحبت کنم.
    اس دادم: سلام من الآن آموزشگاه هستم. اگه می یای آدرس و اسم آموزشگاه رو بنویسم.
    جواب داد: ممنون می شم.
    آدرس رو براش فرستادم و نشستم پشت میزم. همه ی ذهنم رفت پیش حرفای ونداد! یه جورایی بهش حق می دادم نگرون باشه. می دونستم اشتباهات گذشته ام چشمشو ترسونده. می دونستم رفتاراش به خاطر دوست داشتن منه. ولی خب به نظرم داشت زیاده روی می کرد! اونقدر که اون به من سخت می گرفت بابام باهام کاری نداشت!
    به ساعت نگاهی انداختم. وقت کلاس تموم شده بود. از جام پاشدم و گفتم:وقت تموم شد. برگه هاتونو بیارین.
    بعد کلاس رفتم تو اتاقی که مخصوص استراحت استادها بود. همون جوری که یه لیوان چایی می خوردم شماره بهار رو توی گوشیم سیو کردم و بهش زنگ زدم. بعد چند تا بوق برداشت و سلام کرد و گفت:تو ماشینم دارم می یام سمت آدرسی که دادی.
    -می تونی پیداش کنی؟ خیلی سرراسته.
    :پس می رسم تا چند دیقه دیگه.
    -تصمیمتو گرفتی؟
    :در واقع تصمیمو صفا گرفت! انقدر گفت که ترجیح دادم بیام بشینم سر کلاسا و اگه تونستم تحمل کنم ادامه بدم!
    -خوبه! منتظرم.
    :مرسی. دارم می یام.
    داشتم با یکی از همکارام صحبت می کردم که ضربه ای به در زده شد. برگشتم و دیدم بهار وایساده دم در اتاق. از جام پاشدم و رفتم سمتش و بعد سلام و احوال پرسی گفتم: ایشون همکارم آقای نیازی هستن. یه آزمون تعیین سطح می دی و معلوم می شه که من استادت می شم یا نه!
    لبخندی زد و گفت:بله استاد!
    استاد گفتنش دقیقاً مثل همون روز توی کافه بود! با آقای نیازی سلام و احوال پرسی کرد و وقتی نشست روی صندلی گفتم: کلاس من شروع شده. نتیجه رو بهم خبر بده. باشه؟
    سری به علامت مثبت تکون داد و من رفتم سر کلاس. یه ساعت بعد بهار در زد و ازم خواست برم بیرون. یه الآن می یام به بچه ها گفتم و از کلاس خارج شدم و پرسیدم: چی شد؟
    بهار برگه ای رو نشونم داد و گفت:فکر کنم شاگرد شما باشم استاد!
    -خوبه.
    :باید از فردا بیام درسته؟
    -آره ساعت شیش شروع کلاسه.
    :پس می بینمتون استاد!
    لبخندی زدم و گفتم: بمونی نیم ساعت دیگه دارم می رم می تونم برسونمت.
    -می خوام برم پیش صفا.
    سری به علامت تأیید تکون دادم و خداحافظی کرد و رفت. ته دلم خوشحال بودم از اینکه افتاده تو کلاس من! هر چند که خیلی هم اتفاقی نبود و از آقای نیازی این خواهش رو کرده بودم!
    ساعت ده بود و پشت رل داشتم می رفتم سمت خونه که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود! الو که گفتم گفت: علیک سلام!
    -سلام!
    :معلوم هست کجایی تو؟!
    -دارم از آموزشگاه می رم خونه!
    :فقط زنگ زدم بگم یه وقت ناپرهیزی نکنی یه زنگ به مامانت بزنی ها! من که گور بابام!
    -دو بار دیروز زنگ زدم گوشیشو جواب نمی داد!
    :اون حواس نیست، می تونستی به آتنا یا آفاق زنگ بزنی!
    -باز تو معلم اخلاق شدی؟!
    :معلم اخلاق نیستم! مامانت گفت زنگ بزنم ببینم زنده ای، مرده ای، نفس می کشی یا نه!
    -بهش بگو زنده ام، نفس می کشیم و منتظرم برگرده خونه چون از بس تخم مرغ و نیمرو خوردم همه جا رو زرد و سفید می بینم!
    :همینم مونده این جمله رو به عمه بگم! تو که دم دستش نیستی، سر منو از تنم جدا می کنه! فردا هفت آقاجونه. ساعت 4 تا 6 تو همون مسجد مراسمه. شب هم شام می دیم. مامانت گفت حتماً باید باشی! دیگه خود دانی! کاری نداری؟!
    -چرا دارم! چه خبر؟!
    :از چی؟!
    -از خونواده ی سهیل! تهدید جدیدی نکردن؟!
    :خفه شو برو خودتو مسخره کن!
    -جدی دارم می گم! یه آمار بده ببینم دور و ورم چه خبره! مثلاً بهار امروز کجاها رفته، خونواده اش چه کارایی انجام دادن، خونواده ی سهیل چه اقداماتی واسه نجات برادرشون کردن، من چند بار رفتم دستشویی!
    -فردا که می بینمت! همون موقع درستت می کنم! خدافظ!
    تماس قطع شد. لبخندی زدم و گوشی رو گذاشتم روی صندلی بغـ*ـل راننده و دور زدم رفتم سمت خونه باغ. مامان حق داشت. تو این شرایط باید بیشتر پیشش می بودم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا