کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
***
اردشیر در صندلی عقب اتومبیل کوروش کنار مادرش نشسته بود و دست او را در دست داشت و با کوروش صحبت می‌کرد. از این‌که تهران چقدر عوض شده بود و زندگی در خارج چقدر با اینجا فرق داشت. شقایق در صندلی جلو همان‌طور که برای بهتر دیدن مادر و برادرش به در تکیه داده بود به صحبت آن‌ها گوش می‌کرد.
مسافت طولانی و ترافیک خسته کننده حوصله‌ی همه را سر بـرده بود و کوروش که جواب‌های کوتاه اردشیر را نشانه‌ی خستگی دانست. چند دقیقه‌ای ساکت شد. اردشیر از این سکوت استقبال کرد تا کمی در گذشته کنکاش کند. گذشته‌ای دور با تمام تلخی‌هایش!
زندگی در منزل پدری برای او خیلی کوتاه بود. او در عنفوان جوانی مجبور شد، خانه پدرش را ترک کند و با کمک پدربزرگش به خارج سفر کرد و تمام آن سال‌های تنهایی در کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی مثل یک خانه به دوش آواره می‌گشت تا این‌که پدربزرگش به او پیشنهاد داد با سرمایه‌ای که در اختیارش می‌گذارد شغلی مناسب برای خود دست و پا کند. او که از دربه‌دری خسته شده بود. این پیشنهاد را پذیرفت و به آمریکا رفت و در آنجا نمایندگی فروش بهترین مارک لوازم منزل را گرفته و در مدت کوتاهی توانست، پول پدربزرگش را که به عنوان سرمایه اولیه به او داده بود بازگرداند.
سردار بزرگ که دید اردشیر به هیچ دلیلی حاضر نیست، آن مبلغ را نزد خود نگه دارد. پول را در یک بانک معتبر سپرده گذاری کرد و قبل از مرگش اسناد آن را که به نام اردشیر بود، با وکالت نامه‌ای از طرف او به شقایق داد. تا هر وقت اردشیر به آن پول نیاز داشت، شقایق به راحتی پول را از بانک خارج کند و برای او بفرستد؛ اما اردشیر برای گرفتن پولش برنگشته بود، بلکه دلیلی مهمتر او را به آن‌جا کشاند. دلیلی که باعث شده او حتی گـ ـناه بزرگ پدرش را نیز فراموش کند و بعد از آن همه سال به خاطر اهمیت موضوع به خانه‌ی پدرش بازگردد.
افکار اردشیر که به این‌جا رسید، چشمان خود را باز کرد و شقایق را که به او چشم دوخته بود نگاه کرد. صورت اردشیر از دیدن نگرانی که در چشمان شقایق موج میزد، درهم رفت او با همان یک نگاه افکار شقایق را خواند و با خود فکر کرد"حالا که اینجا هستم، نباید برای گذشته آزارش دهم".
پس با لبخندی که امیدواری را در قلب خواهر کوچکش روشن کرد به او گفت: نگران نباش. من نمی‌خوام پدر رو ناراحت کنم و به تو قول میدم، آن‌طور که شایسته پسر بزرگ خانواده است با او برخورد کنم.
این جمله برای کوروش معنی خاصی نداشت؛ اما اگر به گوش نرگس و داریوش می‌رسید باعث وحشت آن‌ها میشد.
***
در اتومبیل داریوش از لحظه‌ای که از فرودگاه حرکت کرده بودند، بحث مفصلی در مورد بازگشت اردشیر در میان بود.
نرگس در کنار داریوش روی صندلی جلو نشسته و در حد انفجار عصبانی بود و با بی قراری مدام تکرار می‌کرد: آخه چرا اردشیر باید چنین کاری کند؟ چرا به درخواست هیچ‌کدام از ما اهمیت نداد و فقط با یک جمله شقایق خانم تصمیمش در مورد رفتن به هتل عوض شد؟
داریوش که خودش بیشتر از نرگس نگران این صمیمیت زود هنگام شده بود، سعی کرد او را آرام کند: منم نمی‌دونم خواهر؛ اما قول میدم به زودی نقاب از چهره او برداشته خواهد شد. فقط ما نباید داداشمون رو تنها بگذاریم تا متوجه اتفاقی که برای شقایق افتاده بشه. من مطمئنم که مادر هیچ حرفی از تصادف و جریانات پس از آن نزده پس تا می‌تونید، مواظب باشید. او از این قضیه دور باشه. فقط می‌مونه نامزدی شقایق با فرهاد که امیدوارم مادر بتونه اون رو توجیه کنه که شقایق خودش چنین تصمیمی گرفته.
نرگس هم مانند داریوش می‌دانست که آمدن اردشیر دلیل مهمی دارد و این‌بار دیگر ملاحظه داریوش را نکرد و گفت: من می‌ترسم شما کنترل اوضاع را از دست بدی و اردشیر همه نقشه‌هامون را خراب کنه.
فریدون خان که در تمام این مدت در صندلی عقب ساکت نشسته بود به آرامی گفت: عزیزم خواهش می‌کنم این‌قدر حرص بیخود نخور. مریض میشی.
نرگس با اخم به همسرش نگاه کرد و گفت: تو که نمی‌دونی چه خطری ما را تهدید می‌کنه.
فریدون خان با همان لحن آرام و بدون نگرانی گفت: شما موضوع آمدن اردشیر خان رو بزرگ می‌کنید. این بنده خدا برگشته تا خانواده‌اش را ببینه. خوب حالا مصادف شده با جریان شقایق خانم، این‌ها به هم هیچ ربطی ندارند.
داریوش که از ته دل آرزو می‌کرد، حرف شوهر خواهرش درست باشد. گفت: فریدون خان درست میگه. بیایید مثبت فکر کنیم.
نرگس با اخم گفت: شماها ساده‌اید. من خودم ته و توی این بازگشت بی‌دلیل رو درمیارم و به هر دوی شما ثابت می‌کنم که نیم کاسه ای زیر کاسه است.
حالا دیگر به خانه رسیده بودند و همه از جمله خود اردشیر کنجکاو بودند که پدرشان چطور با او روبرو خواهد شد و هیچ‌کس نمی‌خواست، صحنه برخورد پدر و پسر را از دست دهد.
داریوش که صحبت‌های خواهرش او را نگران کرده بود، اتومبیل را جلوی ساختمان پارک کرد. از همان جا به پیاده شدن تک تک افراد خانواده از اتومبیل‌های دیگر چشم دوخت.
اردشیر با هیجان به ساختمان و باغ که با تعداد بیشماری چراغ روشن شده بود نگاه می‌کرد که خانم سردار دست او را گرفت و گفت: بیا عزیزم... بیرون سرده بهتره بریم تو.
در این وقت شقایق از ماشین پیاده شد و خود را به داخل ساختمان رساند و همان‌طور که انتظار داشت. پدرش را روی صندلی مخصوصش کنار شومینه دید و بدون توجه به بقیه کسانی که در سالن جمع بودند گفت: پدر... آمد... داداش اردشیر این‌جاست.
اردشیر دست در دست مادرش وارد سالن شد به آرامی به سمت پدرش که حالا ایستاده بود، رفت. در مقابل او قرار گرفت. شقایق کنار پدرش ایستاد. آقای سردار با تردید دستش را به سمت اردشیر دراز کرد و او بی هیچ شرمی خود را در آغـ*ـوش پدر انداخت. پس از سال‌ها پدر و پسر همان‌طور که یکدیگر را به سـ*ـینه می‌فشردند، اشک می‌ریختند.
همایون خان عذر خواهی می‌کرد: متاسفم پسرم.
اردشیر بارها تکرار کرد: معذرت می‌خوام بابا... منم متاسفم.
داریوش به کوروش که بین او و خواهرش ایستاده بود و اشکهایش را پاک می‌کرد گفت: بهتره مراقب باشی. این‌طور که پیداست، برادر بزرگمان برای مطلب مهمی بازگشته؛ زیرا کینه دیرینه خود را فراموش کرده و این یعنی هدفی بسیار بزرگتر او را به این‌جا کشانده.
نرگس در ادامه صحبت داریوش گفت: نمی‌گذارم رشته کار از دستمان در بره. این‌همه زحمت نکشیدم، فرهاد و شهرام را از سر راه بردارم که یک‌نفر دیگه بیاید و این لقمه آماده رو ببلعد.
به کوروش که با دهان باز به خواهر و برادرش چشم دوخته بود گفت: شما هم بهتره دست و پات رو گم نکنی. ما قرار نیست، هیچ سهمی به او بدهیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    اردشیر باور نمی‌کرد که این‌قدر دلش برای پدر تنگ شده باشد و حالا که او را در آغـ*ـوش داشت، متوجه شده بود که هیچ کینه‌ای از پیرمرد ندارد. شاید باید سی سال می‌گذشت تا آتش خشم او خاموش شود. در این وقت شقایق با چشمانی گریان دستش را روی بازوی برادرش قرار داد و گفت : شما...که... نمی‌خواهید... تا صبح همین‌جا بایستید.
    این صحبت همراه با اشک شوق جاری از چشمانش همه را به خنده انداخت و اردشیر از آغـ*ـوش پدر بیرون آمد.
    آقای سردار چشمان خیسش را با دستان چروکیده‌اش پاک کرد و گفت: خوب پسرم خوش آمدی. بیا با خانواده برادرهایت آشنا شو.
    اردشیر به جمعی که پشت سر پدرش ایستاده بودند، نگاهی انداخت و با خوشرویی با یاس دست داد و گفت: شما باید یاسمین خانم باشید، همسر داریوش جان.
    یاس با وقار و متانت جواب داد: خوش آمدید. از دیدن شما خیلی خوشحالم... بله من یاس هستم.
    اردشیر به رز که سمت راست یاس ایستاده بود و نسترن کوچولو را در بغـ*ـل داشت رو کرد. همان‌طور که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت: و شما هم رزیتا خانم همسر برادر کوچکترمون کوروش.
    رز برای دست دادن با اردشیر خواست که نسترن را روی زمین بگذارد و در همان حال گفت: خوشحالم که شما را می‌بینم. خوش آمدید.
    اما اردشیر نسترن را از رز گرفت و برای اینکه او را وادار به حرف زدن کند، گفت: و شما خانم کوچولوی خوشگل اسمتون چی بود؟
    نسترن نگاهی به تازه وارد انداخت. وقتی دید همه‌ی چشم‌ها به او دوخته‌شده با شیرین زبانی گفت: اسم من نسترن‌سرداره دختر بابا کوروش، اسم شما چیه؟
    اردشیر صورت او را بوسید و گفت: اسم من اردشیرِسرداره و برادر بابا کوروش هستم.
    نسترن نگاهی به او و سپس نگاهی به داریوش انداخت و گفت: شما هم عمو داریوش هستید؟
    اردشیر لبخندی زد و گفت: نه من برادرش هستم. عمو اردشیر.
    نسترن با کنجکاوی به صورت او دست زد و گفت: پس چرا شبیه بابا بزرگی؟
    اردشیر با حوصله جواب داد: مگر اشکالی داره که من شبیه بابا بزرگ باشم؟
    نسترن ابروهایش را در هم کشید و گفت: نه اشکالی نداره.
    در این وقت رز نسترن را از اردشیر گرفت و گفت: عزیزم عمو اردشیر خسته شد. بیا تا ایشون بتونه با بقیه هم سلام و علیک کنه.
    و به اردشیر گفت: می‌بخشید؛ اگه ولش کنیم تا صبح سوال میپرسه.
    اردشیر با رضایت کودک را به مادرش سپرد و رو به پسرهای داریوش کرد و گفت: خوب شما دو تا جوان رعنا نمی‌خواهید خودتون را معرفی کنید؟
    پسرها که برخورد گرم عموی تازه وارد را دیدند بدون خجالت و به ترتیب خود را معرفی کردند: سلام من اردلان هستم.
    اردشیر با او دست داد وصورتش را بوسید. سپس آرمان دست عمویش را که به سمتش دراز شده بود فشرد و گفت: سلام منم آرمان هستم.
    آخرین نفری که اردشیر دید فرهاد بود و بدون این‌که او را بشناسد دستش را به طرف او دراز کرد و از روی ادب خود را معرفی کرد: سلام من اردشیر هستم.
    فرهاد خوب می‌دانست این لحن معرفی مخصوص کسانی است که برای اولین بار یکدیگر را میبینند و هیچ شناختی از هم ندارند. برای این‌که خود را معرفی کند، همان‌طور که دستش را به سمت دست دراز شده اردشیر می‌برد گفت: سلام پسرعمو من فرهاد هستم.
    اردشیر با شنیدن نام او یک‌باره دستش را عقب کشید و دست فرهاد خالی در هوا باقی ماند. این حرکت از دید، هیچ‌کس پنهان نماند. همه با تعجب به اردشیر و دست فرهاد که هنوز روی هوا بود خیره ماندند.
    هر دو شوکه شده بودند. اردشیر از دیدن فرهاد در خانه‌ی پدریش و فرهاد از بی‌احترامی بدون دلیل اردشیر.
    اردشیر زودتر به خود آمد و با لحنی سرد و خشن گفت: فکر نمی‌کردم تو این‌جا باشی.
    نگاه‌های پرسشگر افراد خانواده به هم منظره جالبی بود. همه می‌خواستند بدانند، اردشیر که فرهاد را تا همین چند ثانیه پیش نمی‌شناخت چرا با این نفرت و سردی با او صحبت می‌کند؟
    از آن طرف فرهاد که در بدو ورود اردشیر با چنین برخورد سرد و توهین آمیزی روبرو شده بود، خود را آماده می‌کرد تا جواب بی احترامی او را بدهد که کوروش مداخله کرد و همان‌طور که دختر کوچکش را در آغـ*ـوش برادرش جای میداد، گفت: عمو اردشیر می‌بینی، نسترن چه لباس خوشگلی برای استقبال از شما پوشیده؟ این لباس را مادربزرگ براش از کیش آورده.
    و با چشم به فرهاد اشاره کرد که مراقب رفتارش باشد.
    اردشیر که نمی‌خواست جو صمیمی خانواده را خراب کند با رضایت لبخند زد و نسترن را از او گرفت و همان‌طور که روی مبل کنار مادرش می‌نشست گفت : به به چه دختر خوشگلی... می‌دونستی شما با این لباس مثل پرنسس‌ها شدی؟
    فرهاد که دیگر تحملش تمام شده بود و دنبال فرصتی می‌گشت، تا اردشیر را سر جای خود بنشاند. بی‌مقدمه گفت: بله حقیقتا که او شبیه "فرشته" هاست.
    و در حین گفتن این جمله با چشمانی آتش‌بار اردشیر را زیر نظر گرفت و از دیدن رنگ پریده او لبخند رضایت دندان‌های زردش را به نمایش درآورد.
    مریم خانم و همایون خان هم با شنیدن این کلمه شوکه شدند. به طوری که مریم خانم بلافاصله دستش را روی بازوی اردشیر گذاشت و همایون خان از روی مبل کنار همسرش برخواست.
    اردشیر کمی مکث کرد، نسترن را از روی پای خود بلند کرد و در آغـ*ـوش مادرش که از همه به او نزدیکتر بود گذاشت از روی مبل برخواست و مستقیم به سمت فرهاد رفت وقتی جلوی او قرار گرفت ایستاد.
    فرهاد که از او کوتاهتر بود، سرش را بلند کرد، تا بتواند صورت او را ببیند و چون آدم ترسویی بود. به خود لعنت فرستاد، چرا از روی عصبانیت حرفی زده که عاقبتش را می‌دانسته و با چشمانی که از وحشت دو برابر شده بود، به اردشیر زل زد.
    صدای مردانه و محکم اردشیر با کلماتی شمرده به گوش رسید: اگه برای خوش آمدگویی آمده بودی، این کار رو کردی. فکر می‌کنم امشب قراره همه خانواده دور هم جمع شوند و دلشون نمی‌خواهد، یک غریبه مزاحم‌شون شود.
    فرهاد که این جملات حکم اخراجش را داشت، با سماجت سرجای خود ایستاد و گفت: من که غریبه نیستم پسرعمو.
    اردشیر از همان لحظه‌ای که او را دید، تصمیم گرفت، کاری کند تا زمانی که در ایران و در خانه‌ی پدرش سکونت دارد، او را نبیند. پس با خشونت گفت: با این حال جزو فرزندان همایون سردار نیستی.
    او نمی‌دانست که خانواده‌اش ماه‌هاست از پررویی این مرد به ستوه آمده‌اند و دیگر نمی‌دانند که چطور او را از خانه و خانواده‌اشان دور کنند.
    از آن‌جا که فرهاد بیدی نبود، با این بادها بلرزد. با پرویی مثال زدنیش گفت: خوب هیچ‌کس تا حالا نگفته که پسر عمو جزو خویشاوندان نیست بخصوص این پسرعمو که حالا داماد خانواده هم هست.
    این جمله مثل پتک بر سر اردشیر کوبیده شد. بطوری که چند ثانیه نمی‌دانست، از چه کسی باید سوال کند؛ اما بالاخره رو به مادرش که تمام این سالها اخبار خانه را به او می‌رساند کرد و گفت: این چی میگه؟
    یک مرتبه همه ساکت شدند. هیچ‌کس جرات نمی‌کرد، برای رد یا تایید صحبت فرهاد حرفی بزند. اگر آنها این ادعا را رد می‌کردند، هم فرهاد و هم شقایق می‌فهمیدند که در تمام این مدت به بازی گرفته شده اند. اگر صحت گفته فرهاد را تایید می‌کردند با دست خود هر چیزی را که او به دنبالش بود تقدیمش می‌کردند. از جمله مهمترین دارایی‌شان کارخانه، که همه برای بدست آوردنش دندان تیز کرده بودند.
    شقایق که در تمام این مدت کنار پدرش ایستاده بود، می‌دانست که خانواده‌اش در چه موقعیت دشواری قرار دارند؛ ولی نمی‌دانست که اردشیر راجع به اتفاقات اخیر چقدر می‌داند. پس به سرعت خود را به او رساند و گفت: داداش من برای شما توضیح...
    اردشیر با کنجکاوی به او نگاه کرد و گفت: شما!؟
    و دوباره با خشم به فرهاد چشم دوخت.
    شقایق دست سردش را روی صورت برادرش کشید و نگاه خشمگین او را به سمت خود برگرداند و گفت: آخه من و فرهاد قراره با هم ازدواج کنیم.
    اوضاع کاملا بهم ریخته شد. اردشیر یک قدم از شقایق فاصله گرفت.
    داریوش خواست پادرمیانی کند که نرگس بازویش را گرفت و او را متوقف کرد.
    کوروش به سمت اردشیر رفت، تا شاید بتواند، برای هضم این خبر حرفی بزند.
    اما اردشیر خیلی سریع از شوک بیرون آمد و با چنان غضبی که شقایق هیچ‌وقت ندیده بود گفت: کی تو رو مجبور به ازدواج با این آدم کرده؟
    این‌بار وحشت در چشمان نرگس خانه کرد. بطوری که روی نزدیکترین مبل نشست.
    شقایق برای اولین بار در زندگیش از نگاه پرسش‌گر یک بزرگتر ترسید و با لکنت جواب داد: هیچ‌کس.
    اردشیر نگاهش را از چشمان وحشت‌زده شقایق گرفت و در پشت سر او به دنبال فرهاد گشت و دوباره از شقایق پرسید: پس چرا؟
    همه از این سوال هم مثل سوال قبلی شوکه شدند. ولی اردشیر به شقایق فرصت دفاع نداد و انگشت اشاره اش را به سمت فرهاد گرفت و رو به شقایق گفت: به من نگو که این رو دوست داری چون باور نمی‌کنم.
    در این وقت فرهاد که از پشتیبانی شقایق شجاعت پیدا کرده بود، یک‌بار دیگر با قیافهای حق به جانب جواب داد: چرا که نه؟ مگر اشکالش چیه که شقایق نمی‌تونه منو دوست داشته باشه؟
    اردشیر از کوره در رفت و با صدایی که می‌لرزید گفت: خودت هم میدونی که تو حتی لیاقت جفت کردن کفش‌هاش رو هم نداری. چه برسه به این‌که بخواهی چنین ادعای احمقانه‌ای کنی. من اجازه نمیدم خواهرم خودش رو با ازدواج با تو تا آخر عمر بدبخت کنه.
    فرهاد باورش نمیشد که اردشیر آن‌قدر از او متنفر باشد که در اولین برخورد این‌طور به او توهین کند؛ اما هر چه در ذهنش به دنبال دلیل این نفرت جستجو کرد به نتیجه‌ای نرسید. فقط توانست بگوید: شما که می‌دانید در این‌جا رسم است، اگه دختری بخواهد با یک مرد ازدواج کنه‌ فقط به اجازه پدرش احتیاج داره نه برادرش.
    ولوله ای در جمع حاضر در سالن به راه افتاد. هیچ‌کس صدای دیگری را نمی‌شنید. فرهاد پا را از گلیمش درازتر کرده بود و داشت رابـ ـطه تازه پدر و اردشیر را محک میزد.
    اردشیر بی‌اختیار به سمت پدرش برگشت نمی‌دانست چرا انتظار دارد پدرش همان لحظه تکلیف فرهاد را روشن کند؛ ولی او تصمیم خودش را گرفته بود. همین امشب باید شر این مزاحم را از زندگی خواهرش کم می‌کرد.
    همایون خان که از نگاه اردشیر دریافت او باید همان لحظه جواب فرهاد را دهد بر سر دو راهی انتخاب یکی از این دو نفر مردد شد، یکی پسری که پس از سالها به خانه بازگشته و دیگری تنها یادگار برادرش.
    اما فراموش نکرد که سال‌ها پیش در چنین موقعیتی فرزند بزرگش را رنجانده و تصمیم غلط او برای انتخاب بین فرزند و برادر زاده‌اش باعث شده که اردشیر تمام جوانیش آواره شود و حالا که در همان موقعیت قرار گرفته نمی‌توانست دوباره اشتباه کند. پس به سمت آن دو رفت کنار اردشیر قرار گرفت و با صدایی محکم و بدون هیچ تردیدی به فرهاد گفت: فرهاد جان من متاسفم؛ اما این خواست خود شقایق است او مدتی پیش این تصمیم رو گرفته و من منتظر فرصتی مناسب بودم تا خودم اون رو به تو اطلاع دهم.
    اردشیر نفس راحتی کشید و دست شقایق را که کنارش آویزان بود در دست گرفت و فشرد.
    لادن و لاله نگاه پیروزمندانهای به هم انداختند و کف دست‌هایشان را به نشان پیروزی به هم کوبیدند. انگار اردشیر با اینکار باری بزرگ از روی دوش آن‌ها برداشته. لبخند کوروش و رز که یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند، حتی برای نسترن کوچولو هم جالب بود؛ اما فرهاد دو قدم عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد او باورش نمی‌شد که تمام نقشه‌هایش نقش بر آب شده باشد. همین نیم ساعت پیش بود که به عنوان آقای آینده خانه به کوکب خانم دستور داده بود، از جلوی چشمش دور شود و حالا به همین راحتی خانواده عمویش عذر او را می‌خواستند.
    فرهاد دهان باز کرد تا حرفی بزند؛ اما قفل محکی به دهانش خورده بود. یک‌مرتبه چیزی همچون صاعقه به مغزش خطور کرد و آخرین تیر ترکشش را رها کرد: من از همه شما شکایت می‌کنم. فکر می‌کنید، می‌تونید مال و اموال پدربزرگم رو بالا بکشید و هیچ‌کس نفهمه. من تا قرون آخر ارثیه‌ام رو از شما خواهم گرفت. تا حالا به خاطر همسرم چیزی نمی‌گفتم.
    او به حمایت داریوش و نرگس هم احتیاج داشت؛ اما می‌دانست الان وقت خوبی برای تهدید مستقیم آن‌ها نیست با این‌حال روبه نرگس و داریوش گفت: فکر نکنم همه شما با این تصمیم موافق باشید.
    اردشیر با شنیدن این جمله همچون شیر به او حمله کرد ولی قبل از آنکه به او برسد پدرش و کوروش مانع او شدند.
    فرهاد ترسان وخشمگین با زخم بزرگی در قلب به سمت در پشتی رفت و پالتوی خود را برداشت و به سرعت از در خارج شد.
    لحظه‌ای سکوت سالن پذیرایی را فراگرفت. هیچ‌کس از جایش حرکت نمی‌کرد؛ اما بالاخره اردشیر به خود آمد و بدون توجه به دیگران به سمت شقایق رفت دستان بزرگش را دو طرف صورت کوچک او گذاشت و پرسید: تو واقعا می‌خواستی با اون ازدواج کنی؟
    شقایق از نگاه خشمگین و صدای عصبانی برادرش ترسیده بود و نمی‌دانست چه باید بگوید اما از جوابی که می‌خواست بدهد، مطمئن بود. پس سرش را که با وجود دستان قوی اردشیر سنگین شده بود به طرفین تکان داد و با این علامت خیال او را راحت کرد.
    اردشیر به خود آمد تازه متوجه شد که زیاده‌روی کرده و به عنوان میهمان حق نداشته در مسائل صاحب خانه دخالت کند. او باور نمی‌کرد که در اولین شب ورودش به این سرعت جایگاه پسر ارشد خانواده را دوباره از آن خود کرده و برای موضوع به این مهمی پدر و خواهرش را تحت فشار بگذارد و حالا پشیمان بود نباید کنترل خود را از دست می داد؛ اما کار از کار گذشته بود.
    اردشیر با خستگی روی مبل نشست و با صدایی که غم و اندوه در آن بوضوح حس میشد توضیح داد: متاسفم من نباید دخالت می‌کردم... از همه شما معذرت می‌خوام... من نباید می‌آمدم... بهتره برم هتل و فردا...
    مریم خانم که نگران شده بود؛ مبادا اردشیر تصمیم به رفتن بگیرد. صحبت او را قطع کرد و گفت: عزیزم خودت را ناراحت نکن. ما همه از این‌که توامشب این‌جا هستی، خیلی خوشحالیم.
    بعد با رضایت گفت: نمی‌دونی از این‌که شر این شلخته از سرمون کم شد، چقدر خوشحال شدم.
    مریم خانم ادامه داد: من مطمئنم که شقایق بیشتر از همه خوشحاله. چون چند ماهی هست که از ما خواسته به پیشنهاد این آدم جواب رد بدیم؛ اما هر بار او به طریقی راه مطرح کردن این موضوع را می بست و ما کاملا درمانده شده بودیم.
    اردشیر که از صحبت‌های مادرش سر در نمی آورد با بی صبری پرسید: گفتید چند ماه؟ پس چرا در این مورد به من چیزی نگفتید. یعنی لازم نبود من از جریان اطلاع داشته باشم.
    در این وقت داریوش که دید مادرش بیشتر نمی‌تواند، مخفی کاری کند و هر آن امکان دارد، کل ماجرا را بیان کند. به جای او جواب داد: خیر، موضوع این نیست که شما نباید از آن باخبر می‌شدید در حقیقت مادر نمی‌خواسته شما رو نگران کند.
    اردشیر که هر جمله آنها بیشتر کنجکاوش میکرد پرسید: نگران؟... آخه چرا باید نگران می‌شدم؟
    شخص دیگری که از این اتفاقات شوکه شده بود نامزد لاله بود. هومن شاکری چیزهایی آن شب شنیده بود که برایش تازگی داشت و بودن او این فرصت را به نرگس و داریوش داد که از حضورش استفاده کنند و توضیحات را به بعد موکول کنند.
    بنابراین داریوش کنار برادرش نشست و خیلی آرام به اردشیر گفت: راستش آقای شاکری هنوز با لاله نامزد رسمی نشده، پس بهتره بقیه توضیحات را بگذاریم برای بعد از شام.
    اردشیر هم نمی‌خواست در برخورد اول هومن در مورد او یا بقیه افراد خانواده بد قضاوت کند. پس دستی به شانه برادرش زد و گفت: بهتر است من و شما بعد از شام یک گپ خصوصی داشته باشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شام مفصلی که یاس به همراه لاله و کوکب خانم تهیه کرده‌بود، در محیطی صمیمی صرف شد. بدون این‌که کسی راجع به اتفاقاتی که قبل از آن افتاد، صحبتی کند و یا حرفی از فرهاد به میان آید. بچه‌ها زودتر غذا خورده بودند و بزرگترها دور میز هجده نفره‌ی
    ناهارخوری نشستند. این اولین بار بود که اردشیر همراه همه خانواده‌اش دور یک میز غذا می‌خورد.
    لادن نگاهی به زوج‌هایی که کنار هم نشسته بودند انداخت و با اشاره به سه صندلی خالی گفت: انشاا.. بقیه صندلی‌ها هم به زودی پر بشه.
    همه به‌جز نرگس از این شوخی خندیدند.
    پس از شام همه از دور میز پراکنده شدند و دخترها دسر خوشمزه‌ی یاس را برای آن‌ها سرو کردند.
    در این فاصله داریوش،کوروش و نرگس داستان عشق شقایق به فرهاد را همان‌طور که برای خود شقایق تعریف کرده بودند، برای اردشیر نیز بازگو کردند. آن‌ها هیچ صحبتی از تصادف و فراموشی شقایق به میان نیاوردند و برای قانع کردن اردشیر اضافه کردند که شقایق سه ماه قبل تصمیمش در مورد ازدواج عوض شد.
    اردشیر که کنجکاو بود، تمام جزئیات ماجرا را بفهمد. بدون قطع کردن صحبت آن سه نفر که خیلی حساب شده و هماهنگ همه چیز را توضیح می‌دادند تا پایان توضیحات‌شان فقط گوش کرد و هیچ سوالی نپرسید و اجازه داد تا آن‌ها فکر کنند او حرف‌هایشان را باور کرده و برای این‌که خیالشان را راحت کند، گفت: پس این مدت همگی اوقات سختی را سپری کردید. من جدا متاسفم که در چنین شرایطی کنارتون نبودم. لطفا منو ببخشید که عصبانی شدم. چون از هیچی خبر نداشتم.
    نرگس که کارگردان این سناریو بود. با دلسوزی جواب داد: نه عزیزم ناراحت نباش. ما فقط نمی‌خواستیم تو نگران بشی. خدا را شکر همه چیز خوبه.
    اردشیر موهای خواهرش را نوازش کرد و گفت: از شما سه نفر ممنونم که این مدت از شقایق و پدر و مادر مراقبت کردید و قول می‌دم که از این به بعد تنهاتون نگذارم.
    برای این‌که موضوع بحث را عوض کند با لبخند گفت : خوب حالا وقت سوغاتی دادنه... پس من برم چمدان سوغاتی‌ها رو بیارم.
    لادن که نزدیک پله‌های اتاق میهمان ایستاده بود به اردشیر گفت: دایی جون اتاق شما این بالاست. پس زحمت نکشید، فقط بگید، کدام یکیه من خودم براتون میارم.
    اردشیر لبخند معنی داری زد و گفت : ممنون عزیزم تو خیلی لطف داری. پس زحمت بکش، چمدان مشکی رو بیار.
    و با شیطنت ادامه داد: البته اگر کمک می‌خواهی بیام.
    طولی نکشید که لادن با چمدانی بزرگ و سنگین بالای پله‌ها ظاهر شد و همانطور که نفس نفس میزد، گفت: توی این خونه یک جوانمرد پیدا نمیشه کمک کنه؟ در حالی که نرگس گوشه لبش را می‌جوید و حرص می‌خورد که چرا این دختر همیشه راهی برای مسخره بازی پیدا می‌کنه. کوروش به سرعت رفت و چمدان را از او گرفت و جلوی اردشیر روی زمین گذاشت.
    لادن با همان لحن بازیگوش گفت: دایی جون حسابی شرمنده کردید!راضی به زحمت شما نبودیم.
    اردشیر که معلوم بود از شیطنت‌های لادن نه تنها ناراحت نمی‌شود، بلکه به نوعی لـ*ـذت هم می‌برد. برای این‌که بیشتر سربه‌سر او بگذارد گفت: خواهش می‌کنم، قابل شما رو نداره. از قدیم گفتن نابرده رنج گنج نمیدن. بیا کاری را که شروع کردی تمام کن.
    لادن که فهمید توی دل دایی بزرگش جا باز کرده جواب، توجه او را با شیطنتی دیگر داد، تا اردشیر هم بفهمد که به همان اندازه مورد توجه اوست. پس مثل سربازها پا کوبید و گفت :بله قربان در خدمتم. اصلا می‌خواهید چمدان را بدید من خودم بعدا کادوی هر کسی را می‌رسونم به دستش!
    اردشیر با محبتی حقیقی دست او را گرفت و گفت : نه عزیزم شوخی کردم، زحمت نکش خودم انجامش میدم.
    سپس در چمدان بزرگ را باز کرد و گفت: لطفا من و ببخشید که کادوشون نکردم؛ چون توی گمرک بازشون می‌کردند. شما به بزرگی خودتون ببخشید و کادو شده فرض کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    از هر طرف صدای تعارف و تشکر به راه بود که اردشیر اولین کادو را از چمدان بیرون آورد و گفت: خوب از کوچکترها شروع می‌کنیم که دلشون هم کوچیکه... این‌هم کادو عروسک خوشگل من نسترن.
    لباسی زیبا از ابریشم یاسی رنگ به لادن داد تا به نسترن کوچولو بدهد. همه، حتی فریدون خان هم از دیدن لباس هیجان زده شدند و از رز خواستند تا لباس را تن او کند تا ببینند که اندازه‌ی او هست یا نه.
    مریم خانم با لبخندی شیرین گفت: حتما اندازه است خودم سایزش رو به عموش دادم. باید اندازه باشه.
    تا رز کودک زیبایش را برد که لباس را تن او کند و هیجان کودک خردسال را بنشاند. اردشیر کادوی اردلان و آرمان و پیمان همین‌طور لاله و لادن را داد و نوبت به بزرگترها رسید و همه با تعجب دیدند که اردشیر بسته ای کوچک را از چمدان خارج کرد و از جای خود برخواست نزد پدرش رفت و بسته کوچک را دو دستی تقدیم پدرش کرد. همایون خان که هم تعجب کرده بود و هم از خوشحالی می‌لرزید. قبل از گرفتن بسته از جای خود برخواست و یک‌بار دیگر پسرش را در آغـ*ـوش گرفت و بوسید: ممنونم پسرم. زحمت کشیدی.
    نرگس کنار گوش داریوش زمزمه کرد: این‌که نمی‌خواست پدر را ببینه، چطور براش کادو آورده؟
    داریوش شانه ای بالا انداخت: نمی‌دونم. ولی انگار هنرپیشه‌ی خوبیه. حسابی گولمون زد.
    مادر و دامادها از جمله هومن و سپس زن برادرها یکی پس از دیگری سوغات خود را تحویل گرفتند و تشکر کردند. نرگس از این‌که اردشیر، هومن را از یاد نبرده بود، خیلی خوشحال شد. زمانی که او برای دادن سوغاتی‌ها در سالن بین افراد خانواده می‌گشت دستش را گرفت و گفت: داداش خسته میشی. بنشین بده بچه‌ها انجام بدهند.
    اردشیر با لبخند گرمی از کنار او گذشت و با اینکار نشان داد که تک تک افراد خانواده برای او مهم هستند.
    نوبت به خواهر و برادرها که رسید همه منتظر بودند تا ببینند، اردشیر از کدام آن‌ها شروع می‌کند. او که خوب می‌دانست، همه‌ی چشم‌ها مراقب رفتار اوست. اول کادوی نرگس و بعد کادوی داریوش را داد و پس از آن کادوی کوروش و نیلوفر را با یک‌بار برخواستن به دست‌شان داد و بـ..وسـ..ـه هر دو را به مهربانی جواب داد.
    تنها کسی که باقی مانده بود شقایق بود. او همانطور که نسترن را در لباس زیبایش می‌ستود، برادر را بالای سرش دید و با نگرانی از جای خود برخواست. اردشیر که هنوز هم نشان می‌داد از او دلخور است طوری که همه بشنوند گفت: اینم کادوی ته تغاری. البته یادت باشه، باید مفصل راجع به آن انتخاب غلط برام توضیح بدی!
    بعد مثل بقیه گونه او را یک‌بار بوسید و برگشت روی مبل کنار مادرش نشست و با تعجب گفت: تمام شد؟ چقدر کم بود ؟ فکر می‌کردم بیشتر طول بکشه.
    داریوش از جای خود برخواست و گفت: خسته نباشی داداش. دستت درد نکنه.
    و خطاب به فرزندانش گفت: بهتره شماها هم کادوهای کریسمس عمو اردشیر رو بدید.
    طولی نکشید که هر نفر چند تا کادو دریافت کرد.
    وقتی شلوغ کاری کادو دادن تمام شد، یاس به بچه‌ها که از این موقعیت استفاده کرده بودند و هنوز مشغول بازی بودند گفت: بچه ها باید بروند، بخوابند. صبح میخواهیم بریم شمال. هر کس خواب بمونه نمی‌بریمش.
    هم‌همه‌ای در سالن پیچید هر کس چیزی می‌گفت که اردشیر با کنجکاوی پرسید: مگر بچه‌ها مدرسه ندارند؟
    داریوش جواب داد: چرا ولی فردا پنجشنبه است و آن‌ها تعطیل هستند و خوشبختانه شنبه هم یک تعطیلی داریم. این‌طوری سه روز همه باهمیم. من شنبه آخر شب برشون می‌گردونم که صبح بتونند برن مدرسه. شما هم می‌تونید تا هر وقت خواستید، اون‌جا بمونید.
    بچه ها با بی‌میلی برای خواب به طبقه‌ی بالا رفتند و هومن که دل کندن از لاله برایش سخت بود از جای خود برخواست و کنار گوش لاله از جدایی شکایت کرد: دلم نمی‌خواد برم... کاش زودتر نامزدی رسمی بگیریم. تازه توی مسافرت دوری سخت‌تر هم میشه.
    لاله با گونه‌های سرخ جواب داد: هر وقت پدر و مادرتون آمدند، می‌تونیم به فاصله یک هفته مراسم بگیریم. پدر و مادر من هیچ مشکلی ندارند.
    هومن موهای لاله را از روی صورتش کنار زد و گفت: بیا کمکم کن، خداحافظی کنم.
    بعد هر دو به سمت جمع بزرگترها رفتند و لاله به آرامی گفت: مامان‌بزرگ... بابابزرگ آقای شاکری دارند تشریف می‌برند.
    هومن زیر آن‌همه نگاهی که به یک‌باره به او دوخته شد. دوام نیاورد و سرش را هم‌چون پسر بچه‌ای خجالتی پایین انداخت.
    کوروش که دوست دوران کودکیش را در آن حال دید از جای برخواست و دستش را روی شانه او گذاشت: ای بابا کجا به این زودی؟
    هومن دستی به پشت شانه کوروش زد: دیگه رفع زحمت می‌کنم . شما هم فردا مسافرید و باید استراحت کنید.
    آقای سردار از جای خود برخواست و به او گفت: پسرم تو هم اگر دوست داری می‌تونی بیای.
    هومن از خدا می‌خواست، اما ترجیح داد، برای احترام به لاله تا زمانی که رسما نامزد نشده‌اند، با او به مسافرت نرود. پس جواب داد: خیلی ممنون. ان‌شاالله دفعه بعد مزاحم میشم. حالا اگه اجازه بدید مرخص شم.
    سپس با همه دست داد و از زن‌ها برای پذیرایی تشکر کرد. آخرین نفری که هومن خواست با او خداحافظی کند، اردشیر بود. پس همان‌طور که با او دست می‌داد، گفت: اردشیر خان از آشنایی با شما خوشحال شدم. امیدوارم قبل از این‌که برید، دوباره شما را ببینم. راستی من و خانواده‌ام ایتالیا زندگی می‌کنیم؛ اگر ان‌شاالله وصلتی بین دو خانواده سر بگیره بعد از ازدواج لاله خانم هم اون‌جا سکونت خواهدکرد. پس از شما می‌خوام هر وقت به ایتالیا آمدید، به کلبه ما هم سر بزنید. سر افرازمون می‌کنید.
    اردشیر که هومن را در همان نگاه اول تاییدکرده‌بود با رضایت جواب داد: ممنون که دعوتم کردید. شما هم باید حتما پیش من بیایید. خوشحال میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    لاله برای بدرقه‌ی هومن تا حیاط او را همراهی کرد و با ریموت در باغ را برایش باز کرد و بعد از صحبتی کوتاه از او خداحافظی کرد. با بیرون رفتن اتومبیل هومن، در باغ را بست و به ساختمان برگشت. شنید که اردشیر گفت: خوب راستش من خوابم نمیاد چون من همیشه این ساعت سر کار هستم. پس تا وقتی من عادت کنم، شب‌ها این‌جا بخوابم. یک هم زبون برای شب ها لازم دارم. پس به نوبت کشیک بدید.
    مریم خانم پیش قدم شد: من و پدرت می‌خواهیم، کمی با تو صحبت کنیم. بهتره امشب رو با ما بگذرونی.
    اردشیر که می‌دانست مادر و پدرش در چه موردی می‌خواهند، با او صحبت کنند. جواب داد: باکمال میل! البته فقط یک ساعت؛ چون شما هم امروز خسته شدید و باید استراحت کنید.
    وقتی همه‌ی بچه‌ها به اتاق‌هایشان رفتند. اردشیر یک‌بار دیگر مادرش را در آغـ*ـوش گرفت و هر دو با گریه از کنار هم بودن تشکر کردند و مادر باز هم گفت: ممنونم عزیزم که اومدی خونه.
    اردشیر کنار او نشست و به آقای سردار که روبرویش نشسته بود و با حسرت نگاهش می‌کرد، گفت: خواهش می‌کنم، بیایید از گذشته هیچ حرفی نزنیم و این‌طور فکر کنید که من گم شده بودم و امشب تونستم شما رو پیدا کنم. دلم نمی‌خواد اون خاطرات، این روزهام رو خراب کنه.
    و با صدایی پر از التماس پرسید: این‌کار را می‌کنید؟
    مادر و پدر که خودشان هم به همان اندازه نگران مرور خاطرات بودند با سر این درخواست را پذیرفتند و مریم خانم به او گفت: این‌طوری خیلی بهتره عزیزم؛ چون خواهر و برادرهات خیلی کنجکاو هستند، در مورد گذشته بدانند. حالا با این توضیح که تو نمی‌خواهی هیچ حرفی در آن مورد بزنی، مجبور میشن که قضیه را همین‌جا رها کنند.
    اردشیر که صدای قدم‌هایی را از پله‌ها شنیده بود. با دست به مادرش اشاره کرد که ساکت باشد و بلند گفت: شما خسته هستید مادر. بهتره کمی استراحت کنید تا برای مسافرت فردا آماده شید.
    در این وقت خانم و آقای سردار صدای پای کسی را که از پله‌ها به سرعت بالا می‌رفت شنیدند و همایون خان با رنجش گفت: نرگس هنوز نخوابیده... بهتره بریم بالا، تو هم بخواب پسرم یک وقت دیگه با هم دردو دل می‌کنیم.
    ***
    فصل ششم: ناجی بزرگ
    صبح خیلی زود کوکب خانم خود را به آشپزخانه‌ی طبقه دوم رساند، تا برای میهمانان صبحانه آماده کند.
    چند دقیقه بعد خانم سردار هم که دلشوره‌ی پذیرایی از میهمان ویژه بی‌خوابش کرده بود به او ملحق شد: چرا دیشب آن‌قدر زود رفتی؟
    کوکب خانم جواب این سوال را از قبل آماده کرده بود: یک کم کار داشتم. بعد هم دیدم شما سراغم رو نگرفتین، گفتم شاید با من کاری نداری.
    بعد بی‌اختیار بازویش را که شب قبل از شدت فشار پنجه‌های فرهاد کبود شده بود و هنوز درد می‌کرد، با دست دیگرش لمس کرد و از درد چهره‌اش درهم شد.
    مریم خانم توضیح داد: پیر شدی دیگه... این‌طور مواقع که خونه شلوغه بهتره جایی نری. می‌دونی که وقتی نیستی همه چیز به هم می‌ریزه.
    این جملات که معلوم نبود، تعریف است یا تادیب. به کوکب خانم هشدار داد که بزودی اردشیر را خواهد دید.
    خانم خانه هم که دستورات لازم برای صبحانه را داده بود، به طبقه بالا رفت تا برای مسافرت آماده شود.
    اردشیر زودتر از بقیه از خواب بیدار شد در حقیقت او باید تازه می‌خوابید؛ زیرا ساعت در محل زندگی او ده ساعت با ایران تفاوت داشت. بنابراین پس از آن‌که دوش گرفت، لباس مناسبی پوشید، گشتی در حیاط زد و بدون آن‌که به پشت ساختمان سر بزند به داخل بازگشت و چون حوصله‌اش سررفته بود به طبقه دوم رفت؛ اما آن‌جا همه‌ی اعضای خانواده در خواب بودند. پس بهترین راه را برای بیدار کردن آنها پیدا کرد. یک سی دی آهنگ‌های شاد در بین آلبوم‌های کنار پخش صوت بزرگ خانه پیدا کرد و وقتی صدای آن را تا آخر بلند کرد به یک‌باره ضبط را روشن کرد. صدای بلند سامی بیگی که از دل دیونه اش شکایت می‌کرد همه را از خواب بیدار کرد و از آن‌جا که آهنگی که در حال پخش شاد بود، همه با لبخند از اتاق‌هایشان خارج شدند.
    اردشیر روی مبل بزرگ نشست. پاهای کشیده‌اش را روی هم انداخت و خروج افراد خواب آلود را از اتاق‌ها تماشا می‌کرد و از این‌که بین آن‌ها بود، لـ*ـذت میبرد.
    خوردن صبحانه خیلی طول نکشید، هر کس لقمه‌ای خورد و برای آماده‌شدن به سرعت میز را ترک کرد. ساعت ده صبح همه از منزل سردار خارج شدند. تا برای ناهار به ویلای پدربزرگ برسند؛ اما ترافیک پنجشنبه باعث شد، تا ناهار را در رستوران مجلل هتل دیزین بخورند. پس از صرف ناهار بلافاصله حرکت کردند و سه ساعت بعد را نیز در ترافیک معطل شدند؛ اما بالاخره به ویلا رسیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    اردشیر در طول راه دو بار ماشین عوض کرد. هر بار در ماشین یکی از برادرهایش با آن‌ها هم سفر شد. تا آن‌جا که می‌توانست، از آن‌ها سوال پرسید. این‌کار نرگس را بیشتر از قبل نگران کرد. او مطمئن بود که اردشیر از این کارها هدف بخصوصی دارد.
    شب به یاد ماندنی برای همه افراد خانواده با شام مفصلی که داریوش برای بازگشت برادرش داد، ویژه شده بود. پس از بازگشتن به ویلا لادن آهنگ شادی گذاشت و همه را مجبور به رقصیدن کرد. حتی آقای سردار بزرگ هم با او رقصید. این باعث تعجب همه شد. بچه‌ها بعد از ساعت یازده به خواب رفتند و بزرگترها با دیدن تلویزیون سرگرم شدند. اردشیر با پدرش و آقای بزرگمنش شطرنج بازی کرد و کلی صحبت کرد. وقتی خواهر و برادرهایش تک تک برای خواب سالن را ترک کردند او دوباره با پدرش تنها شد. از آن‌جا که هر دو پس از سال‌ها بدون حضور کسی با هم تنها شده بودند، باز کردن سر صحبت کمی مشکل بود؛ اما بالاخره اردشیر سکوت را شکست و گفت: پدر می‌تونم یک سئوال بپرسم؟
    آقای سردار از مطرح شدن هرسوالی از طرف اردشیر می‌ترسید. با این حال دل را به دریا زد و گفت: پسرم من هیچ توضیحی برای اتفاقاتی که آن زمان افتاد ندارم، جز این‌که آن روزها فکر میکردم پافشاری من برای ازدواج تو با فرناز به صلاح تو و دختر برادرم است.
    اردشیر سری تکان داد و گفت: اما سوال من در این مورد نیست. من مدت‌هاست که آن موضوع را به فراموشی سپردم. همان‌طور که قبلا گفتم نمی‌خواهم آن روزها رو به یاد بیارم.
    بعد با کمی مکث که توجه پدرش را جلب کرد ادامه داد: اما اگر شما در آن مورد متاسف هستید؛ چرا اجازه دادید که شقایق با فرهاد نامزد بشه؟ البته من هنوز هم باور نمی‌کنم که شقایق خودش این پیشنهاد را داده باشد. مگر این‌که موضوعی در میان باشه و من هنوز از آن بی‌اطلاع باشم.
    آقای سردار که از سوال اردشیر غافلگیر شده بود با تردید پرسید: یعنی میخواهی بگی یکی از ما اونو مجبور به قبول این نامزدی کرده؟
    اردشیر به سئوال هوشمندانه پدرش لبخند زد: نه اما فکر می‌کنم خود فرهاد با تهدید اونو مجبور به قبول این پیشنهاد کرده و هیچ‌کدام از شما برای خروج از این موقعیت به شقایق کمک نکردید.
    با صدایی که خشم درونش را کاملا واضح نمایان میکرد ادامه داد: اگر فرهاد، خواهرم رو مجبور کرده باشه، اگر اون شقایق را با جون یکی از شما تهدید کرده باشه خودم حسابش رو می‌رسم.
    همایون خان که مطمئن بود اردشیر کاری را که می‌گوید، انجام خواهدداد. سکوت کرد تا مبادا کلمه ای بگوید و به آتش خشم پسرش دامن بزند.
    ***
    صبح روز بعد زمانی که اردشیر در باغ قدم میزد، شقایق را دید که برای تزیین میز صبحانه گل می‌چیند.
    اردشیر لباس گرم پوشیده و کفش ورزشی به پا آماده خروج از ویلا بود: صبح بخیرکوچولو.
    شقایق موهای مشکی زیبایش را پشت گوش زد و روی پنجه بلند شد صورت برادر را بوسید و با کنجکاوی پرسید: صبح بخیر. می‌خواهی بری پیاده روی؟
    اردشیر دستهایش را از جیب در آورد و شالی که شقایق روی شانه انداخته بود و به خاطر نگه داشتن گلها از روی دوشش سر خورد محکمتر به دور او پیچید: می‌خوام قدم بزنم دوست داری با من بیای؟
    شقایق بدون تامل جواب داد: این گلها را می‌برم داخل، کفش مناسبی می‌پوشم، گوشیم رو برمی‌دارم؛ زیاد طول نمی‌کشه.
    اردشیر که به همان اندازه شقایق از این فرصت با هم بودن هیجان زده بود گفت: عجله نکن، یک ژاکت گرم بپوش. من همینجا منتظرت هستم.
    سه دقیقه بعد شقایق خود را به اردشیر رساند: گفتم که عجله نکن!
    شقایق همان‌طور که بازوی او را گرفته بود به سمت دریا به راه افتاد و گفت: نرگس را دیدم و گفتم که با شما برای قدم زدن میام. سویشرت هم دم دست بود و فقط پوشیدن کفشم وقتم رو گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    وقتی از ویلا خارج شدند، اردشیر بی مقدمه از او پرسید: خوب از شهرام چه خبر؟
    شقایق مثل برق گرفته‌ها ایستاد. باورش نمیشد! آیا این کلمات را شنیده یا فکر می‌کرد که اردشیر آن‌ها را به زبان آورده؟
    به صورت اردشیر نگاه کرد. نمیشد از صورت آرام او چیزی فهمید.
    اردشیر با لبخند گفت: اگه می‌خواهی توجه نرگس را که پشت پنجره در حال تماشای ماست جلب نکنی، حرکت کن.
    وقتی دید شقایق مثل یک چوب خشک به او زل زده به آرامی گفت: چی شده؟ چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟ باشه معذرت می‌خوام. می‌دانستم که نباید جلوی اون‌ها حرف بزنم به همین خاطر تا الان صبر کردم. حالا راه بیفت.
    شقایق کنار او راه میرفت؛ اما هنوز در بهت بود. نمی‌دانست که اردشیر چطور از موضوع با خبر شده؟ پس او بیشتر از شقایق اطلاعات داشت. ضربان قلبش شدت گرفت. در سرش بلوایی بود آن‌قدر سوال در ذهن داشت که نمی‌دانست کدام را اول بپرسد. اردشیر که سکوت او را دید پرسید: شقایق چی شده؟ چرا مبهوت شدی؟ من حرف بدی زدم؟ نکنه رابـ ـطه شما به هم خورده؟... خوب دختر یه حرفی بزن داری نگرانم می‌کنی؟
    بالاخره شقایق دهان باز کرد: شما می‌دانید؟
    اردشیر گونه او را نوازش کرد و گفت: عزیزم این چه سوالیه می‌پرسی؟
    شقایق با دلخوری گفت: کی به شما گفته؟ مادر؟
    اردشیر با لحنی نگران پرسید: تو حالت خوبه؟ اگه نمی‌خواهی راجع بهش حرف بزنی اشکالی نداره. من فقط...
    شقایق دستپاچه شد. اگر اردشیر از صحبت در این مورد پشیمان میشد شایددیگر کسی راجع به آن موضوع حرفی نمیزد و او باز هم در بی‌خبری باقی می‌ماند: نه خواهش می‌کنم تورو خدا هر چیزی در این مورد می‌دونی به من بگو.
    اردشیر گیج شد: خواهر خوشگل من، تو چت شده؟ من باید چی بگم؟ من همه چیزو از خود تو شنیدم. حالا باید چه چیزی بیشتر از آن که برام گفتی به تو بگم؟
    شقایق سعی کرد، افکارش را مرتب کند: بیاید قدم بزنیم. همان‌طور که گفتید، نرگس ممکنه ما رو زیر نظر داشته باشه، این‌جا ایستادن ما اون رو کنجکاو می‌کنه.
    هر دو به راه افتادند. اردشیر کُنده درخت بزرگی را کنار ساحل به او نشان داد: بیا بنشین اینجا. این‌طوری یکی از ما مسیر ویلا را زیر نظر داره، اگه کسی به دنبالمان آمد، بتونیم ببینیم. حالا برام بگو چرا این‌قدر آشفته‌ای؟
    شقایق دست اردشیر را که حالا روبرویش نشسته بود گرفت: معذرت می‌خوام واقعا شوکه شدم. باید اول بدانم شما چه چیزهایی می‌دونی و از کی شنیدی؟ تا بتونم اون‌ها را به چیزهایی که خودم می‌دونم ربط بدم. پس لطفا بدون کم و کاست بگو چقدر در مورد شهرام می‌دونی و چه کسی این اطلاعات را به شما داده؟
    این سوال اردشیر را بیشتر نگران کرد آیا این دختر داشت او را امتحان می‌کرد، به او هم مثل بقیه خواهر و برادرهایش شک داشت. اردشیر برای جلب اعتماد او گفت: من فقط همان چیزهایی رو می‌دونم که تو خودت برام می‌نوشتی، درسته که من جواب ایمیل‌های تو رو نمی‌دادم؛ اما همه‌ی آن‌ها را می‌خوندم در ضمن تو خودت از من خواسته بودی برای این‌که هیچ‌کس از ارتباطمون با خبر نشه حرفی به مادر نزنم و هیچ ایمیلی را جواب ندم که مبادا لادن که همیشه توی کامپیوتر و گوشی تو سرک می‌کشید، تصادفا از ارتباط ما با خبر شه و بخواهد موضوع را به داریوش و مادرش بگه. البته از نظر من اصلا مهم نبود که آن‌ها این موضوع را بدانند این خواست تو بود.
    شقایق لبخندی زد و گفت: پس لطفا بگو چقدر می‌دونی؟
    اردشیر دلخور شد و گفت: تو چرا یک ریز می‌پرسی که من چقدر می‌دونم؟ خوب من که گفتم تمام آن چیزی که تو برام نوشته بودی رو می‌دونم؛ چون با کسی غیر از تو در این مورد صحبت نکردم.
    شقایق از جا برخواست و به عادت همیشه که موقع فکرکردن راه می‌رفت شروع کرد به این‌طرف و آن‌طرف رفتن بعد یک‌باره ایستاد.
    آفتاب تازه طلوع کرده بود و نسیم خنکی از دریا به صورتش می‌خورد شقایق اشک‌هایی را که در چشمان مشکی‌اش زندانی بود، رها کرد و رو به اردشیر نمود: متشکرم که اومدید... متشکرم، خدا رو شکر می‌کنم که شما راضی شدید، به خانه برگردید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    اردشیر از صحبت‌های او سر درنمی‌آورد؛ اما متوجه شد که شقایق از چند دقیقه قبل آرامتر شده: خوب حالا بیا بشین و همه چیز رو از آن شبی که برای اولین و آخرین بار با هم صحبت کردیم برام تعریف کن.
    شقایق این‌بار با هیجان پرسید: با هم صحبت کردیم؟ کی؟ منظور شما کدام شب است؟
    اردشیر کلافه شد و گفت: شقایق طوری حرف میزنی که انگار کس دیگه‌ای این مدت با من در ارتباط بوده و تو کس دیگری هستی.
    شقایق روی ماسه‌ها جلوی پای برادرش زانو زد و گفت: راستش آن کسی که تمام این مدت با شما در ارتباط بوده منم؛ اما من بعد از تصادف همه چیز رو فراموش کردم و حالا تنها کسی که می‌تونه واقعیت‌هایی را که به یاد نمی‌یارم رو برام بگه شمایی.
    اردشیر باور نمی‌کرد، خواهر و برادرش و حتی مادرش تمام این مدت به او دروغ می‌گفتند و موضوع فراموشی شقایق را بعد از تصادف با این مهارت مخفی کرده بودند. او متوجه شده بود، توضیحات نرگس و داریوش کافی نیست؛ اما این‌که آن‌ها موضوع به این مهمی را از او پنهان کنند، حرف دیگری بود. یعنی آن‌ها مطمئن بودند که شقایق هم راجع به این اتفاق حرفی به او نخواهد زد؟
    اردشیر با دو دست سرش را محکم گرفت: دارم دیونه میشم، عزیزم یعنی تو بعد از تصادف دچار فراموشی شدی و اون‌ها از این فرصت استفاده کردند و هر چه دروغ می‌تونستند به تو گفتن، حتی به من هم دروغ گفتند؟
    شقایق پرسید: من چه زمانی با شما صحبت کردم. همان صحبتی که میگی اولین و آخرین بار بوده؟
    اردشیر گفت: خوب فکر میکنم اواخر شهریور بود. تو از من خواستی که تلفنی صحبت کنیم. اون موقع برام توضیح دادی که با داریوش دعوا کردی و به اون‌ها گفتی که فردا می‌خواهی برای شرعی کردن عقد خودت با شهرام به محضر بری و این‌طور که گفتی آن شب نرگس به تو سیلی زد و گفت که نمی‌گذاره تو هر کاری می‌خواهی بکنی.
    ادامه داد: بعدش چی شد صبح که رفتی چه اتفاقی افتاد؟ بگو.
    شقایق لبخند زد: من همه چیز رو از آن شب به بعد برات تعریف می‌کنم؛ اما شما هم باید هر چی که قبل از آن شب اتفاق افتاده را برام بگی.
    بعد با یک مکث کوتاه همه اتفاقات را از زمان بهوش آمدنش در بیمارستان تا لحظه‌ای که او را در فرودگاه دیده بود، تعریف کرد: خوب حالا که همه چیز رو میدونی لطفا شما هم هر چه در مورد من میدونی بگو.
    اردشیر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نیم ساعت طول کشید تا توهمه چیز را تعریف کنی. فکر می‌کنی الان صبحانه حاضر شده باشه و همه منتظر ما باشند؟
    شقایق بی تفاوت گفت: مهم نیست. البته بیشترشون تا ده می‌خوابند؛ ولی حتی اگه منتظر ما هم باشند. من امروز باید همه حقیقت رو بدونم.
    اردشیر چاره‌ای نداشت با این‌که نمی‌خواست با صحبت‌هایش شقایق را علیه افراد خانواده تحـریـ*ک کند؛ اما مجبور بود، او را از بی خبری در آورد. پس سعی کرد، به‌طور خلاصه برای شقایق توضیح دهد که چه چیزهایی می‌داند. در این‌صورت وقت بیشتری پیدا میکرد که از مقصود اصلی خواهر و برادر هایش با خبر شود و بدون اینکه بین شقایق با بقیه را به هم بزنه به او کمک کنه: خوب بهتره از دو سال پیش شروع کنم... تو می‌دونی که به علت بیماری مادربزرگ تو و پدربزرگ اومدید این‌جا و توی این ویلا تا روزی که پدربزرگ فوت شد، زندگی کردی؟
    شقایق جواب داد: بله، همه این موضوع را بارها برام گفتن.
    اردشیر ادامه داد: آن سال که مادربزرگ فوت کرد. پدربزرگ راضی نشد که به تهران برگرده. تو هم که نمی‌خواستی پیرمرد رو تنها بگذاری با رضایت خودت کنارش موندی. آن موقع دیگر فرصت خارج شدن از خونه رو پیدا کردی، قبل از آن نخواسته بودی مادربزرگ را با پرستارش تنها بگذاری ولی بعد از فوت اون پدر بزرگ تو رو تشویق می‌کنه که زمانی رو برای تفریح و ورزش به خودت اختصاص بدی.
    شقایق با کنجکاوی پرسید: چطوری؟
    اردشیر توضیح داد: با خریدن اتومبیل. پدربزرگ با خریدن آن ماشین از تو خواست که بیشتر از خانه بیرون بری و همان ماشین باعث آشنایی تو و شهرام شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    نام شهرام چهره‌ی جوانی که عکسش در دفتر خاطرات بود، را جلوی چشمان شقایق به تصویر کشید. همان کسی که وقتی برای خرید با فرهاد رفته بود، با او روبرو شد؛ اما نتوانست صحبت کند. چون او با شنیدن نام حلقه، مثل پلنگی زخمی از آن‌جا دور شد و شقایق هیچ راه ارتباطی با او نداشت.
    اردشیر نگاهی به چشمان خواهر کوچکش انداخت. او طوری به دریا خیره شده بود که چیز دیگری نمی‌دید. اردشیر دستش را جلوی صورت او بالا و پائین برد، تا حواسش را به خود جلب کند. شقایق که با این‌کار اردشیر رشته افکارش پاره شد. عذر خواهی کرد: ببخشید یک مرتبه حواسم پرت شد.
    اردشیر خندید و گفت: درکت می‌کنم. آن‌طور که تو برام نوشتی این آقا شهرام پسر برازنده‌ایه. خوب باید هم حواست پرت بشه.
    شقایق با صداقت گفت: نه داداش اشتباه نکنید، من الان به اون آقا هیچ احساسی ندارم. فقط می‌خوام بدونم چه اتفاقی افتاده که اون در این سه ماه و نیم هیچ سراغی از دختری که قرار بوده باهاش ازدواج کنه، نگرفته؟
    اردشیر سری تکان داد و گفت: راستش من هم کنجکاوم بدونم، چی باعث شده که اصلا سراغ تو نیاد. خودت مطمئنی همان روزی که می‌خواستی بری پیشش تصادف کردی؟ یعنی قبل از آن شما هیچ اختلافی نداشتید؟
    شقایق با درماندگی گفت: نمی‌دونم. منم خیلی در این مورد فکر کردم؛ اما دیدنش توی پاساژ و تلفنش به اتاقم نشان میده که باید مشکلی پیش اومده باشه که به من نزدیک نمیشه. در ضمن من یادم اومد زمانی که برای فیزیوتراپی به بیمارستان می‌رفتم، اونو با همون شخصی که اون شب تو پاساژ بود و همون موتور سیکلت، دیده بودم. ولی کوروش فکر من رو به سمت دزدای کیفم منحرف کرد.
    اردشیر خندید و گفت: مثل اینکه داداش کوچولوی ما هم در این توطئه شریکه، تا حالا فکر می‌کردم، مجری این برنامه نرگسه. انگار همه با هم دست به یکی کردند تا تو رو از اون دور نگهدارند و دلیل آن فقط یک چیزه.
    شقایق کنجکاوانه پرسید: چی؟
    اردشیر از جای خود برخواست و دست شقایق را گرفت و در بلند شدن به او کمک کرد و گفت: ارثیه‌ی تو.
    شقایق که می‌دانست اردشیر از چه صحبت می‌کند. گفت: اون ارثیه فقط مال من نیست، مال تمام خانواده است، من فقط از اون نگهداری می‌کنم تا شر فرهاد از سر خانواده‌ام کم شه بعد سهم هر کسی را به خودش میدم.
    اردشیر بازوی او را گرفت و با هم به سمت ویلا براه افتادند و گفت: این حرفها را حتما داریوش و نرگس به تو گفتن. اما عزیزم تو از یک چیزی خبر نداری.
    شقایق گفت: نه فقط آن دوتا ، پدر و مادر و همین‌طور بقیه متفق القول همین رو میگن.
    همین که اردشیر خواست، برای شقایق توضیح دهد که اشتباه می‌کند. لادن را دید که به سمت آن‌ها می‌آید و بلند بلند آن‌ها را صدا میزد: دایی اردشیر، خاله شقایق صبحانه آماده است همه منتظر شما هستند.
    اردشیر دستی برای لادن تکان داد و با صدایی آرام به شقایق گفت: امشب باید با تو تنها صحبت کنم. پس کمی دیرتر بخواب.
    همان موقع به لادن رسیدند و اردشیر یک دستش را دور شانه او و دست دیگرش را دور شانه شقایق انداخت و گفت: بریم صبحانه بخوریم که من خیلی گرسنمه.
    ***
    حالا دیگر اردشیر و شقایق رازی مشترک داشتند که آن‌ها را بیشتر به هم نزدیک می‌کرد، ولی همیشه یک نفر بود که برای دور کردن شقایق از آرامش نقشه‌های عجیب داشته باشد. کسی که حتی به پچ‌پچ‌های او با برادرش حسادت می‌کرد.
    بچه‌ها برای بازی به ساحل رفتند و اردشیر در تمام این مدت بدون هیچ نگرانی با پدر و مادرش گپ زد. او نمی‌دانست در فاصله صبحانه تا ناهار اتفاقات مهمی افتاده است.
    اردشیر که موقع صرف ناهار متوجه نگاه‌های خشمگین نرگس شده بود خطر را حس کرد و وقتی زن‌ها در حال جمع کردن میز بودند بدون توجه به شقایق به سمت لادن رفت و او را به حرف گرفت تا کمی از توجه نرگس به شقایق را کم کند. البته برنامه‌اش برای صحبت با تک تک افراد خانواده جدی بود و حالا نوبت خانواده نرگس رسید که به سوال‌هایش جواب دهند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    در این فاصله داریوش به شقایق اشاره کرد که همراهش به طبقه بالا برود.
    شقایق بدون این‌که از این‌کار سر در آورد به اتاقش رفت و در آن‌جا با داریوش که روی تخت نشسته بود، روبرو شد: بیا تو، در را هم ببند که کسی مزاحممون نشه.
    شقایق همان‌طور که در را می‌بست پرسید: چی شده داداش اتفاقی افتاده؟
    داریوش وقت نداشت که مقدمه چینی کند. او نمی‌خواست اردشیر متوجه غیبت همزمان آن دو شود. پس یک راست رفت سر اصل مطلب: فرهاد صبح با من تماس گرفت. متاسفانه اوضاع اصلا خوب نیست.
    شقایق که پشتش به اردشیر گرم شده بود خیلی خونسرد جواب داد: اصلا برام مهم نیست که او چرا تماس گرفته، نمی‌خوام به هیچ عنوان حتی یک بار دیگه ببینمش یا باهاش حرف بزنم.
    داریوش دست‌هایش را درهم گره کرد تا اعصابش را کنترل کند و توضیح داد: اما تو مجبوری یک مدت دیگه تحملش کنی. الان دیگه من فقط به خاطر کارخونه نگران نیستم، نگرانی من داداشه.
    شقایق جا خورد و با وحشت پرسید: داداش؟ منظورت چیه؟
    داریوش کمی جابه جا شد و دست شقایق را که ایستاده بود گرفت و او را روی تخت کنار خود نشاند. این‌بار با نگرانی واقعی توضیح داد: این جونور تهدید کرده که اگر تو بخواهی نامزدی رو به هم بزنی اون هم نمی‌ذاره اردشیر دیگر از ایران خارج بشه.
    شقایق ناباورانه پرسید: مگر میتونه!؟ آخه چطور می‌خواد این‌کار رو بکنه؟
    داریوش گفت: نمی دونم اما هر کاری از اون برمیاد، از آن‌جا که شرکای بازی‌های شبانه‌اش از هر قماشی هستند، ممکن است واقعا برای داداش دردسر درست کنه.
    شقایق اعتراض کرد: من نمی‌فهمم اون چه دردسری برای داداش اردشیر می‌تونه، درست کنه که برای هیچ‌کدام از ما نمی‌تونه، فکر کرده ما با این تهدید مسخره جا می‌زنیم؟
    داریوش صبورانه سعی کرد به دخترک نادان حالی کنه که منظور فرهاد چیست: عزیزم داداش اردشیر بعد از سی سال به کشور برگشته... این احمق کافیه از یک نفر بخواد که تهمت بی‌جایی به اردشیر بزنه. آن‌وقت می‌بینی که تا بیاییم ثابت کنیم که اون حرف‌ها فقط تهمت بوده ممکنه اردشیر مدت‌ها درگیر بازجویی و یا حتی زندان بشه که این اصلا خوب نیست.
    شقایق به موهایش چنگ زد و غرید: پس می‌خواد داداشم را به جرم مخالفت با خودش توی دردسر بندازه!
    و با التماس از داریوش پرسید: اون می‌تونه همچین کاری بکنه؟
    داریوش که خودش بیشتر از شقایق نگران بود جواب داد: هر کاری از این افعی برمیاد. من از تهمت جاسوسی می‌ترسم ،خواهش می‌کنم که تو تا وقتی اردشیر اینجاست اون رو تحمل کن. وقتی داداش رفت من یک فکری به حالش می‌کنم که دوروبر تو آفتابی نشه.
    شقایق به نفس نفس افتاده بود. احساس می‌کرد، راه گلویش بسته شده. داریوش که حال او را دید، از بطری که شقایق روی عسلی گذاشته بود، لیوان آبی پر کرد و لیوان را به لب‌های او چسباند: بیا آب بخور. داری خفه میشی.
    شقایق جرعه‌ای آب خورد و با سرفه راه تنفسش را باز کرد. داریوش نفس راحتی کشید و گفت: متاسفم که اون روزها که تو اصرار می‌کردی، می‌خواهی با اون ازدواج کنی. بیشتر مقاومت نکردم و اجازه دادم پای اون روانی توی خونمون باز بشه.
    شقایق از خشم ملحفه روی تخت را چنگ زد و در دل نالید" شماها این دردسر رو درست کردید و خودتون باید حلش کنید" سپس به طعنه گفت: من هم متاسفم که خانواده‌ام مجبوره اون رو تحمل کنه... شما مطمئن هستید، اون قبلا هم با تهدید من را مجبور نکرده تا باهاش نامزدشم؟
    داریوش یک مرتبه قرمز شد و گفت: خوب ما هنوز هم نمی‌دونیم تو چرا قبول کردی با اون ازدواج کنی؟ اما حالا من هم به این موضوع مشکوک شدم که این عوضی دفعه قبل هم تو را تهدید کرده. در این صورت چرا تو باید کسی مثل هومن شاکری رو رد کنی و با کسی به این منحوسی نامزد شی؟ این اصلا منطقی نیست.
    شقایق با خود گفت " اون کسی که من به خاطرش هومن شاکری را رد کردم فرهاد نبود داریوش جان بلکه شهرام بوده و من مطمئنم که همه شما این رو می‌دونید. "
    سپس به داریوش که منتظر جواب او بود گفت: من تلافی این کار رو سر اون پست فطرت درمیارم . حالا ببینید چطور جواب اون رو میدم.
    داریوش که فکر نمی‌کرد، شقایق این‌طور از کوره در برود. خود را جمع و جور کرد و دوباره شد همان داریوش مغرور و جدی قبل، از روی تخت بلند شد. روبروی شقایق ایستاد و گفت: من نمی‌خوام تو را مجبور کنم که خلاف میلت عمل کنی؛ اما جون برادرم و همین‌طور حیثیت خانوادگیمون بستگی به تو داره. خوب فکرهات رو بکن و زودتر به من جواب بده، تا راهی برای توضیح دادن به اردشیر پیدا کنیم. چون من می‌دونم اون راضی نمیشه تو خودت را قربونی کنی تا مشکلی براش پیش نیاد، پس نباید از این موضوع بویی ببره.
    شقایق چشم‌هایش را بست تا داریوش نفرتش را از نگاهش نبیند و با همان چشم‌های بسته جواب داد: باشه قبول می‌کنم؛ اما باید قبل از این‌که بخواهد با تهدید دیگه‌ای بیشتر اخاذی کنه کارهامون را سر و سامان بدیم و از اینجا بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا