- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
***
اردشیر در صندلی عقب اتومبیل کوروش کنار مادرش نشسته بود و دست او را در دست داشت و با کوروش صحبت میکرد. از اینکه تهران چقدر عوض شده بود و زندگی در خارج چقدر با اینجا فرق داشت. شقایق در صندلی جلو همانطور که برای بهتر دیدن مادر و برادرش به در تکیه داده بود به صحبت آنها گوش میکرد.
مسافت طولانی و ترافیک خسته کننده حوصلهی همه را سر بـرده بود و کوروش که جوابهای کوتاه اردشیر را نشانهی خستگی دانست. چند دقیقهای ساکت شد. اردشیر از این سکوت استقبال کرد تا کمی در گذشته کنکاش کند. گذشتهای دور با تمام تلخیهایش!
زندگی در منزل پدری برای او خیلی کوتاه بود. او در عنفوان جوانی مجبور شد، خانه پدرش را ترک کند و با کمک پدربزرگش به خارج سفر کرد و تمام آن سالهای تنهایی در کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی مثل یک خانه به دوش آواره میگشت تا اینکه پدربزرگش به او پیشنهاد داد با سرمایهای که در اختیارش میگذارد شغلی مناسب برای خود دست و پا کند. او که از دربهدری خسته شده بود. این پیشنهاد را پذیرفت و به آمریکا رفت و در آنجا نمایندگی فروش بهترین مارک لوازم منزل را گرفته و در مدت کوتاهی توانست، پول پدربزرگش را که به عنوان سرمایه اولیه به او داده بود بازگرداند.
سردار بزرگ که دید اردشیر به هیچ دلیلی حاضر نیست، آن مبلغ را نزد خود نگه دارد. پول را در یک بانک معتبر سپرده گذاری کرد و قبل از مرگش اسناد آن را که به نام اردشیر بود، با وکالت نامهای از طرف او به شقایق داد. تا هر وقت اردشیر به آن پول نیاز داشت، شقایق به راحتی پول را از بانک خارج کند و برای او بفرستد؛ اما اردشیر برای گرفتن پولش برنگشته بود، بلکه دلیلی مهمتر او را به آنجا کشاند. دلیلی که باعث شده او حتی گـ ـناه بزرگ پدرش را نیز فراموش کند و بعد از آن همه سال به خاطر اهمیت موضوع به خانهی پدرش بازگردد.
افکار اردشیر که به اینجا رسید، چشمان خود را باز کرد و شقایق را که به او چشم دوخته بود نگاه کرد. صورت اردشیر از دیدن نگرانی که در چشمان شقایق موج میزد، درهم رفت او با همان یک نگاه افکار شقایق را خواند و با خود فکر کرد"حالا که اینجا هستم، نباید برای گذشته آزارش دهم".
پس با لبخندی که امیدواری را در قلب خواهر کوچکش روشن کرد به او گفت: نگران نباش. من نمیخوام پدر رو ناراحت کنم و به تو قول میدم، آنطور که شایسته پسر بزرگ خانواده است با او برخورد کنم.
این جمله برای کوروش معنی خاصی نداشت؛ اما اگر به گوش نرگس و داریوش میرسید باعث وحشت آنها میشد.
***
در اتومبیل داریوش از لحظهای که از فرودگاه حرکت کرده بودند، بحث مفصلی در مورد بازگشت اردشیر در میان بود.
نرگس در کنار داریوش روی صندلی جلو نشسته و در حد انفجار عصبانی بود و با بی قراری مدام تکرار میکرد: آخه چرا اردشیر باید چنین کاری کند؟ چرا به درخواست هیچکدام از ما اهمیت نداد و فقط با یک جمله شقایق خانم تصمیمش در مورد رفتن به هتل عوض شد؟
داریوش که خودش بیشتر از نرگس نگران این صمیمیت زود هنگام شده بود، سعی کرد او را آرام کند: منم نمیدونم خواهر؛ اما قول میدم به زودی نقاب از چهره او برداشته خواهد شد. فقط ما نباید داداشمون رو تنها بگذاریم تا متوجه اتفاقی که برای شقایق افتاده بشه. من مطمئنم که مادر هیچ حرفی از تصادف و جریانات پس از آن نزده پس تا میتونید، مواظب باشید. او از این قضیه دور باشه. فقط میمونه نامزدی شقایق با فرهاد که امیدوارم مادر بتونه اون رو توجیه کنه که شقایق خودش چنین تصمیمی گرفته.
نرگس هم مانند داریوش میدانست که آمدن اردشیر دلیل مهمی دارد و اینبار دیگر ملاحظه داریوش را نکرد و گفت: من میترسم شما کنترل اوضاع را از دست بدی و اردشیر همه نقشههامون را خراب کنه.
فریدون خان که در تمام این مدت در صندلی عقب ساکت نشسته بود به آرامی گفت: عزیزم خواهش میکنم اینقدر حرص بیخود نخور. مریض میشی.
نرگس با اخم به همسرش نگاه کرد و گفت: تو که نمیدونی چه خطری ما را تهدید میکنه.
فریدون خان با همان لحن آرام و بدون نگرانی گفت: شما موضوع آمدن اردشیر خان رو بزرگ میکنید. این بنده خدا برگشته تا خانوادهاش را ببینه. خوب حالا مصادف شده با جریان شقایق خانم، اینها به هم هیچ ربطی ندارند.
داریوش که از ته دل آرزو میکرد، حرف شوهر خواهرش درست باشد. گفت: فریدون خان درست میگه. بیایید مثبت فکر کنیم.
نرگس با اخم گفت: شماها سادهاید. من خودم ته و توی این بازگشت بیدلیل رو درمیارم و به هر دوی شما ثابت میکنم که نیم کاسه ای زیر کاسه است.
حالا دیگر به خانه رسیده بودند و همه از جمله خود اردشیر کنجکاو بودند که پدرشان چطور با او روبرو خواهد شد و هیچکس نمیخواست، صحنه برخورد پدر و پسر را از دست دهد.
داریوش که صحبتهای خواهرش او را نگران کرده بود، اتومبیل را جلوی ساختمان پارک کرد. از همان جا به پیاده شدن تک تک افراد خانواده از اتومبیلهای دیگر چشم دوخت.
اردشیر با هیجان به ساختمان و باغ که با تعداد بیشماری چراغ روشن شده بود نگاه میکرد که خانم سردار دست او را گرفت و گفت: بیا عزیزم... بیرون سرده بهتره بریم تو.
در این وقت شقایق از ماشین پیاده شد و خود را به داخل ساختمان رساند و همانطور که انتظار داشت. پدرش را روی صندلی مخصوصش کنار شومینه دید و بدون توجه به بقیه کسانی که در سالن جمع بودند گفت: پدر... آمد... داداش اردشیر اینجاست.
اردشیر دست در دست مادرش وارد سالن شد به آرامی به سمت پدرش که حالا ایستاده بود، رفت. در مقابل او قرار گرفت. شقایق کنار پدرش ایستاد. آقای سردار با تردید دستش را به سمت اردشیر دراز کرد و او بی هیچ شرمی خود را در آغـ*ـوش پدر انداخت. پس از سالها پدر و پسر همانطور که یکدیگر را به سـ*ـینه میفشردند، اشک میریختند.
همایون خان عذر خواهی میکرد: متاسفم پسرم.
اردشیر بارها تکرار کرد: معذرت میخوام بابا... منم متاسفم.
داریوش به کوروش که بین او و خواهرش ایستاده بود و اشکهایش را پاک میکرد گفت: بهتره مراقب باشی. اینطور که پیداست، برادر بزرگمان برای مطلب مهمی بازگشته؛ زیرا کینه دیرینه خود را فراموش کرده و این یعنی هدفی بسیار بزرگتر او را به اینجا کشانده.
نرگس در ادامه صحبت داریوش گفت: نمیگذارم رشته کار از دستمان در بره. اینهمه زحمت نکشیدم، فرهاد و شهرام را از سر راه بردارم که یکنفر دیگه بیاید و این لقمه آماده رو ببلعد.
به کوروش که با دهان باز به خواهر و برادرش چشم دوخته بود گفت: شما هم بهتره دست و پات رو گم نکنی. ما قرار نیست، هیچ سهمی به او بدهیم.
اردشیر در صندلی عقب اتومبیل کوروش کنار مادرش نشسته بود و دست او را در دست داشت و با کوروش صحبت میکرد. از اینکه تهران چقدر عوض شده بود و زندگی در خارج چقدر با اینجا فرق داشت. شقایق در صندلی جلو همانطور که برای بهتر دیدن مادر و برادرش به در تکیه داده بود به صحبت آنها گوش میکرد.
مسافت طولانی و ترافیک خسته کننده حوصلهی همه را سر بـرده بود و کوروش که جوابهای کوتاه اردشیر را نشانهی خستگی دانست. چند دقیقهای ساکت شد. اردشیر از این سکوت استقبال کرد تا کمی در گذشته کنکاش کند. گذشتهای دور با تمام تلخیهایش!
زندگی در منزل پدری برای او خیلی کوتاه بود. او در عنفوان جوانی مجبور شد، خانه پدرش را ترک کند و با کمک پدربزرگش به خارج سفر کرد و تمام آن سالهای تنهایی در کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی مثل یک خانه به دوش آواره میگشت تا اینکه پدربزرگش به او پیشنهاد داد با سرمایهای که در اختیارش میگذارد شغلی مناسب برای خود دست و پا کند. او که از دربهدری خسته شده بود. این پیشنهاد را پذیرفت و به آمریکا رفت و در آنجا نمایندگی فروش بهترین مارک لوازم منزل را گرفته و در مدت کوتاهی توانست، پول پدربزرگش را که به عنوان سرمایه اولیه به او داده بود بازگرداند.
سردار بزرگ که دید اردشیر به هیچ دلیلی حاضر نیست، آن مبلغ را نزد خود نگه دارد. پول را در یک بانک معتبر سپرده گذاری کرد و قبل از مرگش اسناد آن را که به نام اردشیر بود، با وکالت نامهای از طرف او به شقایق داد. تا هر وقت اردشیر به آن پول نیاز داشت، شقایق به راحتی پول را از بانک خارج کند و برای او بفرستد؛ اما اردشیر برای گرفتن پولش برنگشته بود، بلکه دلیلی مهمتر او را به آنجا کشاند. دلیلی که باعث شده او حتی گـ ـناه بزرگ پدرش را نیز فراموش کند و بعد از آن همه سال به خاطر اهمیت موضوع به خانهی پدرش بازگردد.
افکار اردشیر که به اینجا رسید، چشمان خود را باز کرد و شقایق را که به او چشم دوخته بود نگاه کرد. صورت اردشیر از دیدن نگرانی که در چشمان شقایق موج میزد، درهم رفت او با همان یک نگاه افکار شقایق را خواند و با خود فکر کرد"حالا که اینجا هستم، نباید برای گذشته آزارش دهم".
پس با لبخندی که امیدواری را در قلب خواهر کوچکش روشن کرد به او گفت: نگران نباش. من نمیخوام پدر رو ناراحت کنم و به تو قول میدم، آنطور که شایسته پسر بزرگ خانواده است با او برخورد کنم.
این جمله برای کوروش معنی خاصی نداشت؛ اما اگر به گوش نرگس و داریوش میرسید باعث وحشت آنها میشد.
***
در اتومبیل داریوش از لحظهای که از فرودگاه حرکت کرده بودند، بحث مفصلی در مورد بازگشت اردشیر در میان بود.
نرگس در کنار داریوش روی صندلی جلو نشسته و در حد انفجار عصبانی بود و با بی قراری مدام تکرار میکرد: آخه چرا اردشیر باید چنین کاری کند؟ چرا به درخواست هیچکدام از ما اهمیت نداد و فقط با یک جمله شقایق خانم تصمیمش در مورد رفتن به هتل عوض شد؟
داریوش که خودش بیشتر از نرگس نگران این صمیمیت زود هنگام شده بود، سعی کرد او را آرام کند: منم نمیدونم خواهر؛ اما قول میدم به زودی نقاب از چهره او برداشته خواهد شد. فقط ما نباید داداشمون رو تنها بگذاریم تا متوجه اتفاقی که برای شقایق افتاده بشه. من مطمئنم که مادر هیچ حرفی از تصادف و جریانات پس از آن نزده پس تا میتونید، مواظب باشید. او از این قضیه دور باشه. فقط میمونه نامزدی شقایق با فرهاد که امیدوارم مادر بتونه اون رو توجیه کنه که شقایق خودش چنین تصمیمی گرفته.
نرگس هم مانند داریوش میدانست که آمدن اردشیر دلیل مهمی دارد و اینبار دیگر ملاحظه داریوش را نکرد و گفت: من میترسم شما کنترل اوضاع را از دست بدی و اردشیر همه نقشههامون را خراب کنه.
فریدون خان که در تمام این مدت در صندلی عقب ساکت نشسته بود به آرامی گفت: عزیزم خواهش میکنم اینقدر حرص بیخود نخور. مریض میشی.
نرگس با اخم به همسرش نگاه کرد و گفت: تو که نمیدونی چه خطری ما را تهدید میکنه.
فریدون خان با همان لحن آرام و بدون نگرانی گفت: شما موضوع آمدن اردشیر خان رو بزرگ میکنید. این بنده خدا برگشته تا خانوادهاش را ببینه. خوب حالا مصادف شده با جریان شقایق خانم، اینها به هم هیچ ربطی ندارند.
داریوش که از ته دل آرزو میکرد، حرف شوهر خواهرش درست باشد. گفت: فریدون خان درست میگه. بیایید مثبت فکر کنیم.
نرگس با اخم گفت: شماها سادهاید. من خودم ته و توی این بازگشت بیدلیل رو درمیارم و به هر دوی شما ثابت میکنم که نیم کاسه ای زیر کاسه است.
حالا دیگر به خانه رسیده بودند و همه از جمله خود اردشیر کنجکاو بودند که پدرشان چطور با او روبرو خواهد شد و هیچکس نمیخواست، صحنه برخورد پدر و پسر را از دست دهد.
داریوش که صحبتهای خواهرش او را نگران کرده بود، اتومبیل را جلوی ساختمان پارک کرد. از همان جا به پیاده شدن تک تک افراد خانواده از اتومبیلهای دیگر چشم دوخت.
اردشیر با هیجان به ساختمان و باغ که با تعداد بیشماری چراغ روشن شده بود نگاه میکرد که خانم سردار دست او را گرفت و گفت: بیا عزیزم... بیرون سرده بهتره بریم تو.
در این وقت شقایق از ماشین پیاده شد و خود را به داخل ساختمان رساند و همانطور که انتظار داشت. پدرش را روی صندلی مخصوصش کنار شومینه دید و بدون توجه به بقیه کسانی که در سالن جمع بودند گفت: پدر... آمد... داداش اردشیر اینجاست.
اردشیر دست در دست مادرش وارد سالن شد به آرامی به سمت پدرش که حالا ایستاده بود، رفت. در مقابل او قرار گرفت. شقایق کنار پدرش ایستاد. آقای سردار با تردید دستش را به سمت اردشیر دراز کرد و او بی هیچ شرمی خود را در آغـ*ـوش پدر انداخت. پس از سالها پدر و پسر همانطور که یکدیگر را به سـ*ـینه میفشردند، اشک میریختند.
همایون خان عذر خواهی میکرد: متاسفم پسرم.
اردشیر بارها تکرار کرد: معذرت میخوام بابا... منم متاسفم.
داریوش به کوروش که بین او و خواهرش ایستاده بود و اشکهایش را پاک میکرد گفت: بهتره مراقب باشی. اینطور که پیداست، برادر بزرگمان برای مطلب مهمی بازگشته؛ زیرا کینه دیرینه خود را فراموش کرده و این یعنی هدفی بسیار بزرگتر او را به اینجا کشانده.
نرگس در ادامه صحبت داریوش گفت: نمیگذارم رشته کار از دستمان در بره. اینهمه زحمت نکشیدم، فرهاد و شهرام را از سر راه بردارم که یکنفر دیگه بیاید و این لقمه آماده رو ببلعد.
به کوروش که با دهان باز به خواهر و برادرش چشم دوخته بود گفت: شما هم بهتره دست و پات رو گم نکنی. ما قرار نیست، هیچ سهمی به او بدهیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: