- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
با باز شدن در، زنگ زیبایی بالای سرش نواخته شد که برای آگاهکردن صاحب مغازه از ورود شخصی به آن بهشت زیبا بود. شقایق که بعد از ورود از عطر گلها گیج شده بود کنار در ایستاد.
روبروی در، چند پله بود. شقایق در بالای پلهها مرد جوانی را با لباس کار دید. او به جوان که با دهان باز و چشمان خیره نگاهش میکرد، سلام کرد: سلام... میبخشید، شما میدونید که این مغازه کلید سازی کی باز میشه؟
کارگر جوان پلکی زد آب دهانش را قورت داد و گفت: بله خانم سردار، سید هر روز ساعت ده میاد.
شقایق که انتظار شنیدن نامش را از آن مرد نداشت، وحشت زده پرسید: شما من را میشناسید؟
جوان که تعجب کرده بود پرسید: نباید بشناسم؟
شقایق که نمیدانست چه جوابی باید به این سوال مسخره بدهد دوباره پرسید: شما منو از کجا میشناسید؟
جوان هم که از سوال شقایق بیشتر تعجب کرده بود پاسخ داد: خوب من همه خانواده شما را میشناسم.
در همین وقت مردی درشت هیکل از پشت سر به جوان نزدیک شد و قبل از آنکه او صحبت دیگری کند، محکم یک پس گردنی به او زد و با صدایی دورگه به شقایق گفت: ببخشید خانم سردار، این احمق خیلی حرف میزنه. شما امری داشتید؟
شقایق که از دیدن مرد جدید ترسیده بود. همانطور که عقب عقب به سمت در خروجی میرفت جواب داد: اشکالی نداره... من فقط میخواستم بدونم کلیدساز کی مغازهاش رو باز میکنه.
صاحب گلفروشی به سمت میزی که در گوشه مغازه قرار داشت و پشت آن را انواع روبان و کارت و کاغذ رنگی پوشانده بود، رفت. روی صندلی گردان خود نشست و گفت: این بچه که گفت سید همیشه ساعت ده میاد.
رو به شاگردش که هنوز هم با دهان باز و چشمان گشاد شده به دختر جوان چشم دوخته بود و قدرت حرکت نداشت گفت: میخواهی تا شب آنجا وایسی؟ برو دنبال کارت.
جوان زیر لب چیزی گفت که دو نفر دیگر نشنیدند سپس کیسه سبز رنگی را از روی پله برداشت و از آن نقطه دور شد.
شقایق که حالا به در رسیده بود گفت: ممنون پس من میرم. خداحافظ.
گلفروش بدون اینکه به شقایق نگاه کند گفت: تا سید بیاد همینجا بمونید. بیرون سرده.
شقایق نگاهی به ساعت خود انداخت. ایستادن در مغازه گلفروشی یک حُسن داشت، اینکه اگر کسی از آشناها او را آنجا میدید، برای او صورت خوبی نداشت. هر چند که احتمال دیدن یک فرد آشنا در آنجا کم بود؛ اما همان چند دقیقه صحبت با گلفروش و کارگرش کافی بود تا شقایق بفهمد که اگر او کسی را نمیشناسد، دلیل بر این نیست که دیگران هم او را نشناسند. پس با قدردانی جواب داد : متشکرم اگر مزاحم کارتان نباشم، همینجا منتظر میمونم.
گلفروش یکبار دیگر بدون نگاه کردن به او گفت: هر جور راحتی. نگران کار ما نباش.
شقایق از همانجا که ایستاده بود میتوانست، خیابان را ببیند؛ اما او مرد کلید ساز را نمیشناخت. پس تصمیم گرفت کمی به در نزدیک شود. شاید بتواند درِ مغازه کلیدسازی را نیز ببیند.
گلفروش که متوجه دلیل این کار شد. با همان صدای دورگه او را مخاطب قرار داد: نمیخواد خودت را اذیت کنی. سید راس ده مغازه رو باز میکنه.
بعد سرش را به سمت ساعت روی دیوار گرداند و گفت: الان دیگه میرسه.
شقایق به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت دقیقا ده بود. در همین وقت پیرمردی خمیده با لباسهایی کهنه و کلاهی بافتنی آرام آرام از جلوی مغازه گلفروشی رد شد و بدون نگاه کردن به داخل مغازه دستی برای گلفروش تکان داد و سلام کرد.
گلفروش هم بلند پاسخ داد: سلام.
با اینکه آنها هیچکدام صدای یکدیگر را نشنیدند اما شقایق حدس زد که هر دو مرد سالهاست که اینگونه به هم سلام میکنند.
گلفروش به شقایق گفت: چرا نمیری؟ مگر سید را ندیدی؟
شقایق نمیخواست گلفروش را بیشتر کنجکاو کند: دارم میرم. خواستم تشکر کنم، از اینکه اجازه دادید اینجا منتظر بمونم.
گلفروش سری تکان داد و گفت: خواهش میکنم. سلام من را به بابا کریم برسان، بگو گاهی به ما سر بزنه.
شقایق سری تکان داد و در حال خروج از گلفروشی با خود گفت: تعجب نمیکنم اگر همه شهر خانواده من را بشناسند.
از مغازه خارج شد و به دنبال کلید ساز گشت. پیرمرد کرکره مغازه را بالا داده بود و داشت با خواندن اورادی زیر لب در را باز میکرد. شقایق منتظر شد تا پیر مرد وارد مغازه شود ولی سید که از همان لحظه اول متوجه شقایق شده بود، به او گفت: با من کار داری؟ چرا آنجا ایستادی؟ بیا تو.
شقایق به دنبال او وارد مغازه تاریک شد: سلام
پیرمرد کلید برق را زد و جواب داد: سلامٌ علیکم.
با روشن شدن چراغ توانست، اطراف را ببیند. مغازهی کلید ساز در اصل دالانی باریک زیر پلههای مغازه کناری بود. تمام دیوار دو طرف پر بود، از انواع قفل و کلید کمی دورتر روی میز باریکی دو دستگاه و چند ابزار کار قرار داشت.
پیر مرد بخاری کوچکی را که به دیوار چسبیده بود با چند بار فشردن دکمه ای روشن کرد وگفت :هوا سرد شده. حال پدرت چطوره؟
شقایق که یکبار دیگر غافلگیر شده بود دل را به دریا زد و گفت: خدارا شکر خوبه.
پیرمرد پرسید: خوب تو هنوز نگفتی چه کار داری؟
شقایق که اصلا فراموش کرده بود برای چه کاری آنجا آمده به خود آمد و دستش را داخل کیفی که روی شانه انداخته بود برد و دفتر قرمز رنگ را از آن خارج کرد: میتونید این قفل را باز کنید؟
پیرمرد دفتر را از او گرفت و نگاهی به قفل کوچک طلایی آن انداخت و پرسید: کلیدش توی همان کیفی بود که ازت دزدیدند؟
شقایق شوکه شد "چرا به فکر خودم نرسید؟ پس این مرد در زمان تصادف آنجا بوده؟ "
شقایق که نمیخواست خانوادهاش بفهمند او راجع به آن اتفاق با کسی صحبت کرده پرسید: شما هم آنروز مرا دیدید؟
پیرمرد با وسیله ای که در دست داشت، قفل کوچک را شکست و گفت: وقتی من رسیدم داشتند، شما رو میبردند بیمارستان؛ اما آقای جباری گلفروش همه چیز رو دیده.
پیرمرد قفل شکسته را روی دفتر گذاشت و قفل کوچک دیگری از روی دیوار پشت سرش برداشت و گفت: از قفل خودش ندارم اما اگر لازمه که قفلش کنی تا وقتی یه مناسب پیدا کنی، این را بزن.
و دفتر را به همراه قفل جدید به سمت شقایق دراز کرد. شقایق که فکر نمیکرد به این سرعت کارش به اتمام رسیده باشد با تردید پرسید: تمام شد؟
پیرمرد سری تکان داد: بله. به سلامت. سلام مرا به پدرت برسان.
شقایق با لبخند دفتر را گرفت: بفرمایید که پولش چقدر میشه .
سید دستش را در هوا تکان داد و گفت: قابلی نداره.
شقایق که مدتها بود به تنهایی خرید نمیرفت، نمیدانست که در جواب این تعارف چه باید بگوید: نه خواهش میکنم بگید چقدر شده؟ چون برای من خیلی مهم بود که دفتر رو بدون اینکه خراب شه باز کنم و شما هم زحمت کشیدید. پس بفرمایید تا هزینه اون رو پرداخت کنم تا خودم هم خیالم راحت باشه.
پیرمرد که اصرار شقایق را دید تسلیم شد: باشه فقط پول قفل را بده. میشه پنج هزار تومن.
شقایق یک اسکناس پنج هزار تومانی از کیفش خارج کرد و روی میز کلید ساز گذاشت و دوباره از او تشکر کرد؛ اما هنوز هم قصد رفتن نداشت.
دختر کوچک سردار لحظه ای مکث کرد و کمی پا به پا شد حرفی زبانش را میسوزاند. آیا میتوانست به آن مرد اطمینان کند که در مورد این قضیه چیزی به پدرش نگوید ؟
سید علت نگرانی شقایق را دریافت و گفت: موضوع دفتر بین خودمون میمونه، خیالت راحت باشه. حالا برو.
گونه شقایق همچون گل، سرخ شد. از اینکه پیرمرد حرف نگفتهاش را فهمیده بود، خجالت کشید و با شرمندگی گفت: ببخشید قصد توهین نداشتم. باز هم ممنونم.
پیرمرد کتری سیاهی را روی بخاری گذاشت وبه او هشدار داد: مراقب خودت باش. آن روز خدا خیلی بهت رحم کرد که زیاد صدمه ندیدی.
با این جمله اجازه رفتن او را داد.
شقایق به سرعت از مغازه خارج شد و به سمت پاساژی که کنار بانک بود رفت او تمام مدتی که با کوروش برای فیزیوتراپی دستش به بیمارستان میرفت از جلوی آن پاساژ میگذشت و کنجکاو بود، که چه چیزهایی در آن به فروش میرسد. از خوش شانسی او یکی از مغازه ها پر از لوازم لوکس و تزیینی بود.
روبروی در، چند پله بود. شقایق در بالای پلهها مرد جوانی را با لباس کار دید. او به جوان که با دهان باز و چشمان خیره نگاهش میکرد، سلام کرد: سلام... میبخشید، شما میدونید که این مغازه کلید سازی کی باز میشه؟
کارگر جوان پلکی زد آب دهانش را قورت داد و گفت: بله خانم سردار، سید هر روز ساعت ده میاد.
شقایق که انتظار شنیدن نامش را از آن مرد نداشت، وحشت زده پرسید: شما من را میشناسید؟
جوان که تعجب کرده بود پرسید: نباید بشناسم؟
شقایق که نمیدانست چه جوابی باید به این سوال مسخره بدهد دوباره پرسید: شما منو از کجا میشناسید؟
جوان هم که از سوال شقایق بیشتر تعجب کرده بود پاسخ داد: خوب من همه خانواده شما را میشناسم.
در همین وقت مردی درشت هیکل از پشت سر به جوان نزدیک شد و قبل از آنکه او صحبت دیگری کند، محکم یک پس گردنی به او زد و با صدایی دورگه به شقایق گفت: ببخشید خانم سردار، این احمق خیلی حرف میزنه. شما امری داشتید؟
شقایق که از دیدن مرد جدید ترسیده بود. همانطور که عقب عقب به سمت در خروجی میرفت جواب داد: اشکالی نداره... من فقط میخواستم بدونم کلیدساز کی مغازهاش رو باز میکنه.
صاحب گلفروشی به سمت میزی که در گوشه مغازه قرار داشت و پشت آن را انواع روبان و کارت و کاغذ رنگی پوشانده بود، رفت. روی صندلی گردان خود نشست و گفت: این بچه که گفت سید همیشه ساعت ده میاد.
رو به شاگردش که هنوز هم با دهان باز و چشمان گشاد شده به دختر جوان چشم دوخته بود و قدرت حرکت نداشت گفت: میخواهی تا شب آنجا وایسی؟ برو دنبال کارت.
جوان زیر لب چیزی گفت که دو نفر دیگر نشنیدند سپس کیسه سبز رنگی را از روی پله برداشت و از آن نقطه دور شد.
شقایق که حالا به در رسیده بود گفت: ممنون پس من میرم. خداحافظ.
گلفروش بدون اینکه به شقایق نگاه کند گفت: تا سید بیاد همینجا بمونید. بیرون سرده.
شقایق نگاهی به ساعت خود انداخت. ایستادن در مغازه گلفروشی یک حُسن داشت، اینکه اگر کسی از آشناها او را آنجا میدید، برای او صورت خوبی نداشت. هر چند که احتمال دیدن یک فرد آشنا در آنجا کم بود؛ اما همان چند دقیقه صحبت با گلفروش و کارگرش کافی بود تا شقایق بفهمد که اگر او کسی را نمیشناسد، دلیل بر این نیست که دیگران هم او را نشناسند. پس با قدردانی جواب داد : متشکرم اگر مزاحم کارتان نباشم، همینجا منتظر میمونم.
گلفروش یکبار دیگر بدون نگاه کردن به او گفت: هر جور راحتی. نگران کار ما نباش.
شقایق از همانجا که ایستاده بود میتوانست، خیابان را ببیند؛ اما او مرد کلید ساز را نمیشناخت. پس تصمیم گرفت کمی به در نزدیک شود. شاید بتواند درِ مغازه کلیدسازی را نیز ببیند.
گلفروش که متوجه دلیل این کار شد. با همان صدای دورگه او را مخاطب قرار داد: نمیخواد خودت را اذیت کنی. سید راس ده مغازه رو باز میکنه.
بعد سرش را به سمت ساعت روی دیوار گرداند و گفت: الان دیگه میرسه.
شقایق به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت دقیقا ده بود. در همین وقت پیرمردی خمیده با لباسهایی کهنه و کلاهی بافتنی آرام آرام از جلوی مغازه گلفروشی رد شد و بدون نگاه کردن به داخل مغازه دستی برای گلفروش تکان داد و سلام کرد.
گلفروش هم بلند پاسخ داد: سلام.
با اینکه آنها هیچکدام صدای یکدیگر را نشنیدند اما شقایق حدس زد که هر دو مرد سالهاست که اینگونه به هم سلام میکنند.
گلفروش به شقایق گفت: چرا نمیری؟ مگر سید را ندیدی؟
شقایق نمیخواست گلفروش را بیشتر کنجکاو کند: دارم میرم. خواستم تشکر کنم، از اینکه اجازه دادید اینجا منتظر بمونم.
گلفروش سری تکان داد و گفت: خواهش میکنم. سلام من را به بابا کریم برسان، بگو گاهی به ما سر بزنه.
شقایق سری تکان داد و در حال خروج از گلفروشی با خود گفت: تعجب نمیکنم اگر همه شهر خانواده من را بشناسند.
از مغازه خارج شد و به دنبال کلید ساز گشت. پیرمرد کرکره مغازه را بالا داده بود و داشت با خواندن اورادی زیر لب در را باز میکرد. شقایق منتظر شد تا پیر مرد وارد مغازه شود ولی سید که از همان لحظه اول متوجه شقایق شده بود، به او گفت: با من کار داری؟ چرا آنجا ایستادی؟ بیا تو.
شقایق به دنبال او وارد مغازه تاریک شد: سلام
پیرمرد کلید برق را زد و جواب داد: سلامٌ علیکم.
با روشن شدن چراغ توانست، اطراف را ببیند. مغازهی کلید ساز در اصل دالانی باریک زیر پلههای مغازه کناری بود. تمام دیوار دو طرف پر بود، از انواع قفل و کلید کمی دورتر روی میز باریکی دو دستگاه و چند ابزار کار قرار داشت.
پیر مرد بخاری کوچکی را که به دیوار چسبیده بود با چند بار فشردن دکمه ای روشن کرد وگفت :هوا سرد شده. حال پدرت چطوره؟
شقایق که یکبار دیگر غافلگیر شده بود دل را به دریا زد و گفت: خدارا شکر خوبه.
پیرمرد پرسید: خوب تو هنوز نگفتی چه کار داری؟
شقایق که اصلا فراموش کرده بود برای چه کاری آنجا آمده به خود آمد و دستش را داخل کیفی که روی شانه انداخته بود برد و دفتر قرمز رنگ را از آن خارج کرد: میتونید این قفل را باز کنید؟
پیرمرد دفتر را از او گرفت و نگاهی به قفل کوچک طلایی آن انداخت و پرسید: کلیدش توی همان کیفی بود که ازت دزدیدند؟
شقایق شوکه شد "چرا به فکر خودم نرسید؟ پس این مرد در زمان تصادف آنجا بوده؟ "
شقایق که نمیخواست خانوادهاش بفهمند او راجع به آن اتفاق با کسی صحبت کرده پرسید: شما هم آنروز مرا دیدید؟
پیرمرد با وسیله ای که در دست داشت، قفل کوچک را شکست و گفت: وقتی من رسیدم داشتند، شما رو میبردند بیمارستان؛ اما آقای جباری گلفروش همه چیز رو دیده.
پیرمرد قفل شکسته را روی دفتر گذاشت و قفل کوچک دیگری از روی دیوار پشت سرش برداشت و گفت: از قفل خودش ندارم اما اگر لازمه که قفلش کنی تا وقتی یه مناسب پیدا کنی، این را بزن.
و دفتر را به همراه قفل جدید به سمت شقایق دراز کرد. شقایق که فکر نمیکرد به این سرعت کارش به اتمام رسیده باشد با تردید پرسید: تمام شد؟
پیرمرد سری تکان داد: بله. به سلامت. سلام مرا به پدرت برسان.
شقایق با لبخند دفتر را گرفت: بفرمایید که پولش چقدر میشه .
سید دستش را در هوا تکان داد و گفت: قابلی نداره.
شقایق که مدتها بود به تنهایی خرید نمیرفت، نمیدانست که در جواب این تعارف چه باید بگوید: نه خواهش میکنم بگید چقدر شده؟ چون برای من خیلی مهم بود که دفتر رو بدون اینکه خراب شه باز کنم و شما هم زحمت کشیدید. پس بفرمایید تا هزینه اون رو پرداخت کنم تا خودم هم خیالم راحت باشه.
پیرمرد که اصرار شقایق را دید تسلیم شد: باشه فقط پول قفل را بده. میشه پنج هزار تومن.
شقایق یک اسکناس پنج هزار تومانی از کیفش خارج کرد و روی میز کلید ساز گذاشت و دوباره از او تشکر کرد؛ اما هنوز هم قصد رفتن نداشت.
دختر کوچک سردار لحظه ای مکث کرد و کمی پا به پا شد حرفی زبانش را میسوزاند. آیا میتوانست به آن مرد اطمینان کند که در مورد این قضیه چیزی به پدرش نگوید ؟
سید علت نگرانی شقایق را دریافت و گفت: موضوع دفتر بین خودمون میمونه، خیالت راحت باشه. حالا برو.
گونه شقایق همچون گل، سرخ شد. از اینکه پیرمرد حرف نگفتهاش را فهمیده بود، خجالت کشید و با شرمندگی گفت: ببخشید قصد توهین نداشتم. باز هم ممنونم.
پیرمرد کتری سیاهی را روی بخاری گذاشت وبه او هشدار داد: مراقب خودت باش. آن روز خدا خیلی بهت رحم کرد که زیاد صدمه ندیدی.
با این جمله اجازه رفتن او را داد.
شقایق به سرعت از مغازه خارج شد و به سمت پاساژی که کنار بانک بود رفت او تمام مدتی که با کوروش برای فیزیوتراپی دستش به بیمارستان میرفت از جلوی آن پاساژ میگذشت و کنجکاو بود، که چه چیزهایی در آن به فروش میرسد. از خوش شانسی او یکی از مغازه ها پر از لوازم لوکس و تزیینی بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: