کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
با باز شدن در، زنگ زیبایی بالای سرش نواخته شد که برای آگاه‌کردن صاحب مغازه از ورود شخصی به آن بهشت زیبا بود. شقایق که بعد از ورود از عطر گل‌ها گیج شده بود کنار در ایستاد.
روبروی در، چند پله بود. شقایق در بالای پله‌ها مرد جوانی را با لباس کار دید. او به جوان که با دهان باز و چشمان خیره نگاهش می‌کرد، سلام کرد: سلام... می‌بخشید، شما می‌دونید که این مغازه کلید سازی کی باز میشه؟
کارگر جوان پلکی زد آب دهانش را قورت داد و گفت: بله خانم سردار، سید هر روز ساعت ده میاد.
شقایق که انتظار شنیدن نامش را از آن مرد نداشت، وحشت زده پرسید: شما من را می‌شناسید؟
جوان که تعجب کرده بود پرسید: نباید بشناسم؟
شقایق که نمی‌دانست چه جوابی باید به این سوال مسخره بدهد دوباره پرسید: شما منو از کجا می‌شناسید؟
جوان هم که از سوال شقایق بیشتر تعجب کرده بود پاسخ داد: خوب من همه خانواده شما را می‌شناسم.
در همین وقت مردی درشت هیکل از پشت سر به جوان نزدیک شد و قبل از آن‌که او صحبت دیگری کند، محکم یک پس گردنی به او زد و با صدایی دورگه به شقایق گفت: ببخشید خانم سردار، این احمق خیلی حرف میزنه. شما امری داشتید؟
شقایق که از دیدن مرد جدید ترسیده بود. همان‌طور که عقب عقب به سمت در خروجی می‌رفت جواب داد: اشکالی نداره... من فقط می‌خواستم بدونم کلیدساز کی مغازهاش رو باز می‌کنه.
صاحب گل‌فروشی به سمت میزی که در گوشه مغازه قرار داشت و پشت آن را انواع روبان و کارت و کاغذ رنگی پوشانده بود، رفت. روی صندلی گردان خود نشست و گفت: این بچه که گفت سید همیشه ساعت ده میاد.
رو به شاگردش که هنوز هم با دهان باز و چشمان گشاد شده به دختر جوان چشم دوخته بود و قدرت حرکت نداشت گفت: می‌خواهی تا شب آن‌جا وایسی؟ برو دنبال کارت.
جوان زیر لب چیزی گفت که دو نفر دیگر نشنیدند سپس کیسه سبز رنگی را از روی پله برداشت و از آن نقطه دور شد.
شقایق که حالا به در رسیده بود گفت: ممنون پس من میرم. خداحافظ.
گلفروش بدون اینکه به شقایق نگاه کند گفت: تا سید بیاد همین‌جا بمونید. بیرون سرده.
شقایق نگاهی به ساعت خود انداخت. ایستادن در مغازه گلفروشی یک حُسن داشت، این‌که اگر کسی از آشناها او را آنجا می‌دید، برای او صورت خوبی نداشت. هر چند که احتمال دیدن یک فرد آشنا در آنجا کم بود؛ اما همان چند دقیقه صحبت با گل‌فروش و کارگرش کافی بود تا شقایق بفهمد که اگر او کسی را نمی‌شناسد، دلیل بر این نیست که دیگران هم او را نشناسند. پس با قدردانی جواب داد : متشکرم اگر مزاحم کارتان نباشم، همین‌جا منتظر میمونم.
گل‌فروش یک‌بار دیگر بدون نگاه کردن به او گفت: هر جور راحتی. نگران کار ما نباش.
شقایق از همان‌جا که ایستاده بود می‌توانست، خیابان را ببیند؛ اما او مرد کلید ساز را نمی‌شناخت. پس تصمیم گرفت کمی به در نزدیک شود. شاید بتواند درِ مغازه کلیدسازی را نیز ببیند.
گل‌فروش که متوجه دلیل این کار شد. با همان صدای دورگه او را مخاطب قرار داد: نمی‌خواد خودت را اذیت کنی. سید راس ده مغازه رو باز می‌کنه.
بعد سرش را به سمت ساعت روی دیوار گرداند و گفت: الان دیگه می‌رسه.
شقایق به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت دقیقا ده بود. در همین وقت پیرمردی خمیده با لباس‌هایی کهنه و کلاهی بافتنی آرام آرام از جلوی مغازه گل‌فروشی رد شد و بدون نگاه کردن به داخل مغازه دستی برای گل‌فروش تکان داد و سلام کرد.
گل‌فروش هم بلند پاسخ داد: سلام.
با این‌که آن‌ها هیچ‌کدام صدای یکدیگر را نشنیدند اما شقایق حدس زد که هر دو مرد سال‌هاست که این‌گونه به هم سلام می‌کنند.
گل‌فروش به شقایق گفت: چرا نمیری؟ مگر سید را ندیدی؟
شقایق نمی‌خواست گلفروش را بیشتر کنجکاو کند: دارم میرم. خواستم تشکر کنم، از این‌که اجازه دادید این‌جا منتظر بمونم.
گل‌فروش سری تکان داد و گفت: خواهش می‌کنم. سلام من را به بابا کریم برسان، بگو گاهی به ما سر بزنه.
شقایق سری تکان داد و در حال خروج از گل‌فروشی با خود گفت: تعجب نمی‌کنم اگر همه شهر خانواده من را بشناسند.
از مغازه خارج شد و به دنبال کلید ساز گشت. پیرمرد کرکره مغازه را بالا داده بود و داشت با خواندن اورادی زیر لب در را باز می‌کرد. شقایق منتظر شد تا پیر مرد وارد مغازه شود ولی سید که از همان لحظه اول متوجه شقایق شده بود، به او گفت: با من کار داری؟ چرا آنجا ایستادی؟ بیا تو.
شقایق به دنبال او وارد مغازه تاریک شد: سلام
پیرمرد کلید برق را زد و جواب داد: سلامٌ علیکم.
با روشن شدن چراغ توانست، اطراف را ببیند. مغازه‌ی کلید ساز در اصل دالانی باریک زیر پله‌های مغازه کناری بود. تمام دیوار دو طرف پر بود، از انواع قفل و کلید کمی دورتر روی میز باریکی دو دستگاه و چند ابزار کار قرار داشت.
پیر مرد بخاری کوچکی را که به دیوار چسبیده بود با چند بار فشردن دکمه ای روشن کرد وگفت :هوا سرد شده. حال پدرت چطوره؟
شقایق که یکبار دیگر غافلگیر شده بود دل را به دریا زد و گفت: خدارا شکر خوبه.
پیرمرد پرسید: خوب تو هنوز نگفتی چه کار داری؟
شقایق که اصلا فراموش کرده بود برای چه کاری آنجا آمده به خود آمد و دستش را داخل کیفی که روی شانه انداخته بود برد و دفتر قرمز رنگ را از آن خارج کرد: می‌تونید این قفل را باز کنید؟
پیرمرد دفتر را از او گرفت و نگاهی به قفل کوچک طلایی آن انداخت و پرسید: کلیدش توی همان کیفی بود که ازت دزدیدند؟
شقایق شوکه شد "چرا به فکر خودم نرسید؟ پس این مرد در زمان تصادف آنجا بوده؟ "
شقایق که نمی‌خواست خانواده‌اش بفهمند او راجع به آن اتفاق با کسی صحبت کرده پرسید: شما هم آن‌روز مرا دیدید؟
پیرمرد با وسیله ای که در دست داشت، قفل کوچک را شکست و گفت: وقتی من رسیدم داشتند، شما رو می‌بردند بیمارستان؛ اما آقای جباری گل‌فروش همه چیز رو دیده.
پیرمرد قفل شکسته را روی دفتر گذاشت و قفل کوچک دیگری از روی دیوار پشت سرش برداشت و گفت: از قفل خودش ندارم اما اگر لازمه که قفلش کنی تا وقتی یه مناسب پیدا کنی، این را بزن.
و دفتر را به همراه قفل جدید به سمت شقایق دراز کرد. شقایق که فکر نمیکرد به این سرعت کارش به اتمام رسیده باشد با تردید پرسید: تمام شد؟
پیرمرد سری تکان داد: بله. به سلامت. سلام مرا به پدرت برسان.
شقایق با لبخند دفتر را گرفت: بفرمایید که پولش چقدر میشه .
سید دستش را در هوا تکان داد و گفت: قابلی نداره.
شقایق که مدت‌ها بود به تنهایی خرید نمی‌رفت، نمی‌دانست که در جواب این تعارف چه باید بگوید: نه خواهش می‌کنم بگید چقدر شده؟ چون برای من خیلی مهم بود که دفتر رو بدون این‌که خراب شه باز کنم و شما هم زحمت کشیدید. پس بفرمایید تا هزینه اون رو پرداخت کنم تا خودم هم خیالم راحت باشه.
پیرمرد که اصرار شقایق را دید تسلیم شد: باشه فقط پول قفل را بده. میشه پنج هزار تومن.
شقایق یک اسکناس پنج هزار تومانی از کیفش خارج کرد و روی میز کلید ساز گذاشت و دوباره از او تشکر کرد؛ اما هنوز هم قصد رفتن نداشت.
دختر کوچک سردار لحظه ای مکث کرد و کمی پا به پا شد حرفی زبانش را می‌سوزاند. آیا می‌توانست به آن مرد اطمینان کند که در مورد این قضیه چیزی به پدرش نگوید ؟
سید علت نگرانی شقایق را دریافت و گفت: موضوع دفتر بین خودمون می‌مونه، خیالت راحت باشه. حالا برو.
گونه شقایق همچون گل، سرخ شد. از اینکه پیرمرد حرف نگفته‌اش را فهمیده بود، خجالت کشید و با شرمندگی گفت: ببخشید قصد توهین نداشتم. باز هم ممنونم.
پیرمرد کتری سیاهی را روی بخاری گذاشت وبه او هشدار داد: مراقب خودت باش. آن روز خدا خیلی بهت رحم کرد که زیاد صدمه ندیدی.
با این جمله اجازه رفتن او را داد.
شقایق به سرعت از مغازه خارج شد و به سمت پاساژی که کنار بانک بود رفت او تمام مدتی که با کوروش برای فیزیوتراپی دستش به بیمارستان می‌رفت از جلوی آن پاساژ می‌گذشت و کنجکاو بود، که چه چیزهایی در آن به فروش می‌رسد. از خوش شانسی او یکی از مغازه ها پر از لوازم لوکس و تزیینی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    وقتی شقایق به خانه رسید، کوکب داشت بر سر کارگرها غر میزد که پرده ها را کوتاه دوخته‌اند. شقایق به سرعت خود را به اتاق کوروش رساند و در را قفل کرد او می‌دانست که کوکب خانم می‌تواند، چند دقیقه دیگر تنها بماند؛ اما خودش دیگر طاقت نداشت و باید داخل دفتر را می‌دید و از محتوای آن سر در می‌آورد.
    شقایق دفترچه‌ی قرمز رنگ را هم‌چون شیء مقدس از کیف خود خارج کرد. دلشوره‌ای عجیب به جانش افتاده بود. با احتیاط جلد آن را باز کرد در صفحه اول با خطی خوش به رنگ طلایی نوشته بود.

    (اولین دفتر خاطرات شقایق سردار)
    با دست‌های لرزان برگی دیگر از دفتر را ورق زد و در آن‌جا اولین صفحه خاطراتش را دید.
    شاید مسخره باشه که در عصر کامپیوتر واینترنت من دارم خاطراتم را روی کاغذ مینویسم اما من یک هدف دارم وآن این است که اگر بچه ای داشتم این دفتر را به عنوان کادو تولد هجده سالگی از من دریافت کند . این تصمیمی است که سه سال پیش وقتی مرد رویاهام را دیدم و عاشقش شدم گرفتم . دلم میخواد فرزندم چه پسر باشد چه دختر از اتفاقاتی که بین من و پدرش از امروز تا زمانی که دفترچه به دستش میرسد همه را بداند چه خوب چه بد چه شیرین چه تلخ من همه چیز را در این دفتر برای او خواهم نوشت.
    نفسش را که در سـ*ـینه حبس کرده بود آزاد کرد. دفتر را محکم بست. چطور ممکن بود که او عاشق فرهاد شده باشد و به این فکر کند که از آن آدم چندش‌آور فرزندی خواهد داشت. مگر اینکه او هنوز فرهاد را خوب نشناخته و برای شناخت او بهتر بود، از این لحظه به بعد وقت بیشتری را با پسر عموی خود بگذراند.
    شقایق که قلبا به این کار راضی نبود. به دنبال توضیحات بیشتر برگی دیگر را ورق زد و شروع به خواندن کرد.
    شهریور رسیده و من در اولین روز آن غمگینم . امروز بازهم با داریوش ونرگس دعوامون شد . دیگر نمیدانم چطور به آنها ثابت کنم که من به هیچ عنوان از این ازدواج منصرف نخواهم شد .
    شقایق به خود نهیب زد: ای احمق چقدر خواهر و برادرت را به خاطر فرهاد آزار دادی؟
    صداهایی که از بیرون می آمد، حاکی از آن بود که پدرش بازگشته است. پس او باید خواندن دفتر را به بعد موکول کند و هر چه زودتر به اتاقش برود و در چیدن لوازم جدید به بقیه کمک کند. با این فکر سریع دفتر را قفل کرد و در کمد کوروش پنهان نمود. از اتاق خارج و با کوروش و پدرش، نسترن و رز که جلوی در اتاق او ایستاده بودند مواجه شد.
    نسترن به سمت او دوید: عمه جون سلام
    شقایق دخترک را در آغوشش جا داد: سلام عزیزم. خوش آمدی.
    رز با لبخند گفت: سلام. ببین چطور با دیدن عمه‌اش بال در آورده.
    کوروش وقتی او را پشت در اتاق خودش دید پرسید: چی شده از دست کوکب خانم فرار کردی؟ بیا ببین چه اتاقی برات چیده؟
    شقایق با لبخندی اجباری شوخی برادر را جواب داد و وارد اتاق شد. آشفتگی داخل اتاق چنان بود که دختر بیچاره سرگیجه گرفت.
    همایون خان که دید، او مات و مبهوت به اتاق درهم چشم دوخته به کوروش گفت: یالا بهتره، تا شب نشده، اینجا را مرتب کنید. کوکب خانم باید بره ناهار درست کنه.
    کوکب خانم که می‌دانست، وظیفه اصلی‌اش تهیه‌ی غذای آقای خانه است. با غرغری زیر لبی از اتاق خارج شد: بفرمایید، شما بچینید. ببینم چه کار می‌کنید؟
    کوروش هم که در اصل برای کمک به شقایق آمده بود کتش را در آورد و رو به پدرش گفت: خوب پس تا ما اینجا را سروسامون می‌دیم، شما هم کمی استراحت کنید.
    آقای سردار دستی برای آن دو تکان داد و از اتاق خارج شد: باشه فقط زود تمومش کنید. کارگرها حسابی خسته شده اند.
    نسترن به داخل اتاق سرک کشید و با شادی گفت: منم می‌خوام کمک کنم.
    رز دست کودک را گرفت و به دنبال پدر شوهرش به سمت آشپزخانه رفت: بیا عزیزم باید برای ناهار به کوکب خانم کمک کنیم.
    نسترن که ترجیح می‌داد، در شلوغی اتاق شقایق حضور داشته باشد. با شیرین زبانی گفت: ولی من که بلد نیستم غذا درست کنم.
    رز جواب داد: مهم نیست تو برای پدر بزرگ نقاشی کن. من هم کمک کوکب خانم میکنم.
    با رفتن او کوروش و شقایق به همراه دو کارگر در مدت یکساعت اتاق را به سلیقه‌ی شقایق چیدند. وقتی کار تمام شد شقایق دست‌هایش را محکم به هم زد:
    - این دقیقا همان چیزی شد، که توی ذهنم بود.
    و از هر سه مرد که تمام مدت به حرف‌هایش گوش کرده بودند، تشکر کرد: از همگی ممنونم. خسته نباشید.
    کارگرها که رضایت او را دیدند، خوشحال اجازه رفتن خواستند؛ اما شقایق به برادرش اشاره کرد که باید دستمزد آن‌ها را بپردازد کوروش که اشاره خواهر کوچکش را دریافته بود، به کارگران گفت: خسته نباشید. برگردید منزل و استراحت کنید. من به حسابداری میگم پاداشتون را با حقوقتان بدهند؛ مگر اینکه خودتان زودتر بخواهید.
    یکی از کارگرها جواب داد:نه آقا همون موقع خوبه فقط لطفا فراموش نکنید، که این دو روز غیبت رد نکنند ممنون می‌شیم.
    کوروش: خیالت راحت. آقای بزرگ‌منش در جریان هستند برو به سلامت.
    شقایق که تا آن لحظه فکر می‌کرد، این کارگرها روز مزد هستند. با تعجب از کوروش پرسید: این آقایون از کارگرهای کارخانه هستند؟
    کوروش موهای خواهرش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: پس فکر کردی ما کارگر غریبه برای این کارها میاریم خونه ای که دختری به این خوشگلی توش زندگی می‌کنه؟
    شقایق که درایت برادرانش او را تحت تاثیر قرار داده بود لبخند زیبایی تحویل کوچکترین برادرش داد و گفت: خوش به حال من که همه این‌طور حواسشون بهم هست.
    شقایق مجبور شد یک شب دیگر در اتاق برادرش بخوابد؛ زیرا کوروش و پدرش اصرار کردند که ممکن است، بوی چسب کاغذ دیواری او را آزار دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    با رفتن کوروش و خانواده‌اش، شقایق تلفن همراهش را از کیف خارج کرد و با بدجنسی آن را خاموش نمود. تا خواهرزاده‌هایش آن شب هم مثل شب قبل با تماس بی‌موقع‌شان مزاحمش نشوند؛ زیرا او تصمیم داشت، امشب بقیه دفترش را بخواند.
    شقایق دفتر را یک‌بار دیگر با احتیاط گشود و از روی کنجکاوی خواست، بداند که مطالب دفتر چند صفحه و تا چه تاریخی نوشته شده، زمانی که برگ‌های دفتر را ورق میزد، با تعجب یک قطعه عکس در آن یافت که جلوی چشمان متعجبش در میان دفتر پنهان شده بود. اولین چیزی که شقایق دید. پشت عکس بود و جمله ای را که با خط خوانایی در پشت عکس نوشته‌شده‌بود، خواند:

    به همسرعزیزم /باعشق /هفت اسفند/ عاشق همیشگی تو
    شقایق با نفرت جمله را تمام کرد و با خود گفت: پسر عموی عزیزمان، هم شاعر است، هم عاشقه.
    با بی حوصلگی عکس را برگرداند تا چهره‌ی او را ببیند؛ اما به جای چهره‌ی آشنای فرهاد مرد جوان ناشناسی با چشمانی عسلی دندان‌هایی سفید، صورتی تراشیده که پلیوری آبی به تن داشت. در میان برف‌ها زانو زده بود و جعبه کوچک جواهری تقدیم بیننده‌ی عکس می‌کرد و به او لبخند میزد. شقایق با دست‌های لرزان عکس را جلوی نور آباژور که تنها روشنایی اتاق بود گرفت. حلقه‌ی زیبایی درون جعبه باز چشمانش را خیره کرد. وحشت و تعجب هم‌زمان او را در برگرفت. چند ثانیه احساس کرد، مرده؛ زیرا نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید. تا این‌که صدای زنگ تلفن اتاقش او را به خود آورد او فراموش کرده بود که تلفن اتاقش را قطع کند و با آن صدای گوش خراش ممکن بود، پدرش بیدار شود و بخواهد، از طبقه‌ی بالا برای جواب دادن به آن، پایین بیاید. شقایق وقت نداشت، بیشتر فکر کند. به سرعت خود را به اتاقش رساند و سیم تلفن را از پریز بیرون کشید. الان وقت نداشت با هیچ‌کس صحبت کند. فقط می‌خواست بداند که آن عکس متعلق به کیست و در دفتر خاطرات او چه می‌کند؛ زیرا مسلما عکس مال او نبود. حتما متعلق به کس دیگری بوده و شقایق آن را آن‌جا نگه می‌داشته تا بعد آن را به صاحبش پس بدهد.
    این توجیه برای خودش نیز قابل قبول نبود؛ اما شقایق نمی‌خواست باور کند که سه ماه تمام از طرف خانواده‌اش فریب خورده است و برای این‌که بتواند، فکر کند. به آشپزخانه رفت، از یخچال یک بطری آب برداشت و به اتاق بازگشت. او نمی‌خواست بدون فکر نتیجه گیری کند؛ چرا باید خانواده‌اش او را فریب دهند. این اصلا درست نبود و نباید به این سرعت قضاوت می‌کرد.
    این‌بار برای این‌که خیالش راحت شود، در اتاق را قفل کرد و روی تخت برادرش نشست. در بطری را باز کرد و تا آن‌جا که می‌توانست، یک نفس آب خورد با اینکار کمی آرام شد و به دفتر قرمز خیره شد: تو نمی‌تونی احساسات من به افراد خانوادهام را عوض کنی.
    با این حرف کمی به خود مسلط شد دفتر را برداشت و ورق زد.

    هشت شهریور
    اینقدر ناراحتم که حتی نمیتونم برای تو بنویسم . نرگس اصلا به حرفهایم گوش نمیکنه توی این هفته نه پدر و نه داریوش حتی جواب سلام هایم را نداده اند . سه روز پیش بالاخره بعد از شش ماه ، دادگاه به من و شهرام اجازه داد تا قانونا وبدون اجازه پدر ازدواج کنیم .

    شقایق گیج شده بود. یعنی چی که دادگاه به او و شهرام اجازه ازدواج داده؟ اصلا این شهرام کیست؟ یعنی مرد داخل عکس همان شهرام ناشناس است؟برای فهمیدنش باید بقیه مطلب را می‌خواند.
    تمام خانواده در این سه روز در سکوت به سر میبرند و هیچکس با من صحبت نمیکند . میترسم که بازهم خواهرم نقشه دیگری بکشد تا من و شهرام را از هم جدا کند . او آنقدر عصبانی است که وقتی این خبر را شنید جلوی همه سیلی محکمی به صورتم زد هنوزهم جای انگشتانش روی پوستم می سوزد
    این باور کردنی نبود. شقایق داشت دیوانه میشد. نرگس او را کتک زده بود؟ چرا نرگس نمی‌خواسته که شقایق با شهرام ازدواج کند؟ شقایق با چشمانی پر از اشک شروع به خواندن کرد. سیلاب اشک‌های گرمش جلوی دیدش را تار کرده بود؛ اما او با سماجت ادامه داد.
    خدا میداند که خود من هم به این کار راضی نبودم اما پدر مرا مجبور کرد برای ازدواج با مردی که دوست دارم از او به دادگاه شکایت کنم و حالا که قاضی بعد از تحقیقات اجازه داده تا ما با هم ازدواج کنیم . همه به چشم یک دختر بد به من نگاه میکنند . حتی لاله .
    لاله ای که خودش عاشق هومن شاکری شده .نباید از عاشق شدن من ایراد بگیره !!!!. عشق، عشقه چه مثل عشق من دوطرفه وچه مثل اون یکطرفه . به نظر من نباید هیچ کس را به خاطر عاشق شدن سرزنش کرد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق اشک‌های روی صورتش را با پشت دست خشک کرد. چطور می‌توانست، باور کند که او با خانواده‌اش به خاطر یک مرد جنگیده، به دادگاه رفته و حتی از خواهرش سیلی خورده‌است؛ حتی باورنمی‌کرد، لاله تودار هم عاشق باشد.
    دیگر طاقت نداشت. پس برگ دیگری از دفتر را ورق زد. با تعجب دید که تاریخ آن مربوط به شبی است که فردای آن روز، او تصادف کرده‌است.

    نوزدهم شهریور
    امشب بدترین شب زندگیمه بازهم همان حرفهای همیشگی . همه از من میخواهند تا از این کار صرف نظر کنم اما من همین یک ساعت پیش به آنها گفتم که فردا با شهرام به محضر میروم و عقدمان را شرعی میکنم همانطور که قانون به ما اجازه داده .
    البته هنوز این مژده را به شهرام نداده ام . میخواهم فردا او را غافلگیر کنم از فردا من همسر شرعی و قانونی شهرام بهپور هستم باید صبح زود به خانه اش بروم یعنی خانه مان ،
    باید قبل از آنکه از منزل خارج شود او را ببینم ..شهرام مثل هر شب ساعت یازده و نیم تماس گرفت خیلی دلم میخواست همین امشب او را از تصمیمم مطلع کنم اما اشتیاق دیدن عکس العمل اون چشمهای زیبا پس از شنیدن این خبر باعث شد تا فردا صبر کنم . پس بهتره زود بخوابم . فردا برای همه ما روزی پر خاطره خواهد بود .

    بقیه ورق‌های دفتر خالی بود. شقایق دفتر را بست. عکس شهرام را در دست گرفت: تو کجایی که سه ماه گذشته و هیچ سراغی از من نگرفتی؟
    از روی تخت بلند شد و به عادت همیشه که موقع فکر کردن باید راه می‌رفت شروع به قدم زدن در اتاق نمود و بلند بلند با خود حرف میزد : چرا اون سراغم نیومده؟ نکنه بلایی سرش اومده؟ شاید موضوع تصادف دروغ بوده و زمانی که ما به محضر می‌رفتیم... نه این‌طور نیست کلید ساز می‌دونست که کیف من ربوده شده و من از آن‌جا به بیمارستان رفته‌ام. خدایا چطور می‌تونم از اصل ماجرا با خبر بشم... باید اول این شهرام را پیدا کنم... اما چطوری؟ من که چیزی از اون نمی‌دانم . وای خدا سرم داره می‌ترکه.
    چند لحظه ایستاد و یک‌باره با مشت بر سر خودش کوبید: ای احمق. مردی که دو شب پیش بعد از فرهاد به اتاقم زنگ زد خودش بوده. درست راس ساعت یازده ونیم .
    کف اتاق نشست و نالید: حالا چه کار کنم، اون که گفت” اگر مایل بودم خودم تماس بگیرم.“ من که آدرسی و شماره تلفنی ازش ندارم. یعنی ممکنه که دیگه تماس نگیره؟ کاش میشد، شماره تلفنش رو پیدا کنم؛ اما چطوری؟ گوشی اتاق من که نمایشگر نداره. یعنی من به‌غیر از این عکس هیچ چیز دیگری از او ندارم؟ خدایا حتما همه چیزهایی که مربوط به اون بوده توی کیفی است که دزدیده شده.
    شقایق بدون توقف یک‌ریز با خودش حرف میزد و هر چه به فکرش می‌رسید به زبان می‌آورد.
    ناامیدی چنگال تیزش را در قلبش فرو کرد. یعنی او تا زمانی که حافظه‌اش را به دست نیاورد، نمی‌تواند، این معما را حل کند؟ مگر اینکه از خانوادهاش بخواهد همه چیز را برایش توضیح دهند که این امکان نداشت، آن‌ها هیچ‌وقت حقیقت را به او نمی‌گفتند. شقایق صورتش را پشت دست‌های سردش پنهان کرد.
    حالا حرف‌ها و رفتارهای خانواده اش برای او معنی پیدا می‌کرد و هر چه بیشتر راجع به تک تک افراد خانواده فکر می‌کرد بیشتر اشک می‌ریخت؛ اما هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد.
    بالاخره فهمید که چرا بعد از تصادف او را به شمال بـرده بودند و چرا نمی‌گذاشتند هیچ‌وقت تنها از منزل خارج شود و همین‌طور چگونه به این سرعت با بهم خوردن نامزدی او و فرهاد موافقت کردند. اما این خود یک راز دیگر بود چرا فرهاد؟ چه دلیلی داشت که آن‌ها فرهاد را نامزد او معرفی کردند؟ چرا آنها این‌همه از فرهاد می‌ترسیدند؟ حتی خواهرزاده‌هایش راضی به رنجاندن این آدم نبودند؟ باورش نمیشد که حتی لاله و لادن هم با آنها همدست باشند.
    ***
    ساعت هشت صبح بود. شقایق نفهمید که چه وقت به خواب رفته اما سردرد و سوزش چشم‌های ورم‌کرده‌اش نشان می‌داد که ساعت‌ها بی‌وقفه اشک ریخته‌است. بدنش آن‌قدر درد می‌کرد که انگار کیلومترها دویده‌است. صدای کوکب خانم که با پدرش در آشپزخانه صحبت می‌کرد او را به خود آورد. نباید دیگران می‌فهمیدند که او از اصل ماجرا باخبر شده. باید بدون اینکه شک دیگران را برانگیزد تمام حقیقت را کشف کند. حالا که قرار بود او عروسک این خیمه شب بازی باشد، هیچ چاره‌ای نبود. او بازی می‌کرد؛ اما اینبار طناب‌ها را خود به دست می‌گرفت تا بازیگردان آن نیز خودش باشد. با این تصمیم از جای برخواست دفتر را توی کیف دستیش گذاشت. به اتاق خود رفت. اتاقی که با آن شور و شوق تغییرش داده بود دیگر هیچ جذابیتی برایش نداشت .حتی تندیس نقره ای گل شقایق که روز قبل خریده بود تا روی میخ آویزان کند. نگاهی به میخ انداخت: معلومه از توی این اتاق خیلی چیزها ناپدید شده.
    نفسش را با صدا و کشیده بیرون داد: آه... بزودی هر چیزی که از این اتاق بیرون رفته سرجاش برمی‌گرده.
    یک لحظه توقف کرد. در اتاقش را قفل کرد و دفترچه را برداشت. عکس را از آن خارج کرد و به حلقه درون عکس خیره شد: این حلقه کجاست؟
    روی میز آرایش جدیدش جعبه جواهراتش باز بود. طبقه انگشترهایش را زیرورو کرد: نه خبری نیست. مطمئنم توی این مدت حتی یک‌بار هم اون رو ندیدم.
    فکری به ذهنش رسید هومن شاکری در مورد حلقه معروفش سئوال کرده بود: منظورش از حلقه معروف چی بود؟
    گوشیش را برداشت و زره‌بین آن را پیدا کرد و روی عکس قسمت حلقه گرفت. یک نگین الماس گرد بزرگ و شش باگت مستطیلی برلیان روی پایه پهن طلایی، درست بود، انگشتر طرح منحصر به فردی داشت.
    روی تخت نشست. لادن بارها در مورد عکس‌ها و فیلم‌های انحصاری برایش توضیح داده بود. هر چیزی در دنیا یک سازنده اولیه داشت و استفاده از آن برای بقیه ممنوع بود. مگر با اجازه صاحب اثر در غیر این‌صورت کارش سرقت محسوب میشد: پس می‌تونم طراح این انگشتر رو پیدا کنم.
    لپ تاپ را باز کرد و نیم ساعتی جستجو کرد؛ اما هیچ انگشتری شبیه به آن پیدا نکرد. بالاخره خسته شد. پیدا کردن طراح حلقه وقت زیادی می‌خواست.
    به حمام رفت. دوش گرفت و لباس مناسبی پوشید. آرایش ملایمی کرد تا آثار گریه شب قبل را بپوشاند.
    دفترچه خاطرات و عکس را زیر تشک تخت پنهان کرد و برای روبرو شدن با اولین توطعه گر خانواده از اتاق خارج شد؛ اگر می‌توانست جلوی پدر نقش خود را خوب بازی کند، برای رسیدن به هدفش یک قدم بزرگ برداشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    آقای سردار در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بود. شقایق به آرامی وارد شد. با دیدن پدرش بغض گلویش را فشرد. دلش می‌خواست فریاد بزند که می‌داند، چه دروغ‌هایی تا به آن لحظه به او گفته‌اند؛ اما با خونسردی که خودش را نیز متعجب کرد به همایون خان سلام کرد و گونه او را بوسید: سلام.
    همایون خان که غرق اخبار روزنامه بود. بدون آن‌که به صورت او نگاه کند جوابش را داد: صبح بخیر عزیزم. بیا بشین. صبحانه‌ات که تمام شد با مادرت تماس بگیر. دیشب توی اتاقت نخوابیدی. تلفن همراهت هم که خاموش بوده، حسابی نگران شده.
    شقایق بی‌حوصله بود؛ اما از آن‌جا که آقای سردار متوجه تغییری در او نشد، تصمیم گرفت، با همان خونسردی با مادرش نیز صحبت کند. پس جواب داد: آره دیشب خیلی خسته بودم. باید حتما با مامان صحبت کنم. کاش زودتر برگردند. دلم براش تنگ شده.
    پدرش از جای خود برخواست و گفت: پس خوشحال باش. فرداشب خونه هستند. همایون خان بی‌توجه به صورت و چشم‌های پف کرده از گریه‌ی شبانه‌ی شقایق از آشپزخانه خارج شد. با رفتن او شقایق نفس راحتی کشید. یک لیوان شیر برای خود ریخت و یک نفس سرکشید. باید با مادرش صحبت می‌کرد. بنابراین به اتاقش بازگشت و شماره مریم خانم را گرفت بعد از دوبار زنگ خوردن مادرش را دید که با لباس خواب جلوی دوربین نشسته و با صدایی پرهیجان جواب داد: الو... شقایق
    شقایق نتوانست جلوی خود را بگیرد و با گریه پاسخ داد:مامان... کی میای؟
    مریم خانم که شوکه شده بود، با نگرانی پرسید: چی شده عزیزم ؟... چرا گریه می‌کنی؟... پدرت کجاست؟
    شقایق اشک را از روی گونه‌اش با آستین لباس پاک کرد و گفت: پدر رفت به اتاقش. نگران نباش چیزی نیست. فقط دلم تنگ شده.
    مادر که حالا آرام شده بود نفس راحتی کشید: تو که من و ترسوندی، فردا شب ساعت نه کنارتم عزیزم. به کوکب بگو خورشت بامیه برام درست کنه. از بس غذاهای بی‌مزه خوردم حالم داره بهم می خوره. این دخترها نگذاشتند، ما یک غذای درست و حسابی بخوریم.
    شقایق لبخندی زد و گفت: باشه. چیز دیگهای نمی‌خواهید.
    مریم خانم فهمید که شقایق آرامتر شده پس جواب داد: نه دختر خوشگلم. تو چیز خاصی نمی‌خواهی برات بیارم.
    شقایق که با شنیدن صدای مادرش آرام شده بود جواب داد: نه فقط زود بیا.
    مریم خانم که می‌دانست، شقایق بعد از تصادفش و گذراندن دو ماه در کنار او، بیشتر از قبل به مادرش وابسته شده با خوشحالی از این احساس استقبال کرد: منم خیلی دلم برات تنگ شده. دلم می‌خواد زودتر برگردم. نگران نباش فرداشب خونه‌ام دیگه قطع کن.
    شقایق به آرامی موافقت کرد: پس خداحافظ تا فردا شب.
    او از بازگشت مادرش هم خوشحال بود و هم نگران، می‌ترسید که نتواند، جلوی خودش را بگیرد و با دیدن خانم سردار همه چیز را لو دهد و نقشه‌ای که برای فهمیدن حقیقت کشیده نقش بر آب کند. آن‌ها می‌توانستند، با دروغ‌های دیگری راه رسیدن به حقیقت را برایش مسدود کنند؛ اما چاره‌ای نداشت باید منتظر می‌ماند و با پنج زن هم خون خود روبرو میشد. شقایق میدانست که همسران خواهر و برادرهایش نقش مهمی در این توطئه‌ی فامیلی ندارند و هرچه هست از سمت خانواده‌ی خودش می‌باشد. پس تصمیم گرفت که دیگر به هیچ‌کدام از آن‌ها اطمینان نکند و منتظر شود تا با یافتن سر نخی از شهرام بهپور همه چیز را در مورد خود و اتفاقاتی که خانواده‌اش از او پنهان کرده اند، به دست آورد. روبرو شدن با کوروش و داریوش که بعدازظهر آمدند، خیلی سخت تر از پدرش بود‌، او حتی دلش نمی‌خواست، با دو برادر فریبکارش صحبت کند؛ اما وقتی آن‌ها به اتاقش رفتند و از تغییر دکوراسیون اتاق تعریف کردند، شقایق که حق‌شناس‌تر از آن‌ها بود، ملایم‌تر شد و سعی کرد تا زمانی که مطمئن نشده چرا این‌همه دروغ به او گفته‌اند، دندان روی جگر بگذارد و رفتاری عادی با همه خانواده داشته باشد.
    داریوش با لبخند گرمی که هیچ نشانی از فریب در آن نبود، اتاق را بازدید کرد: ببخش که این چند روز سرنزدم، آخه سرم شلوغ بود. یاس هم عذرخواهی کرد، آخه از وقتی بچه ها مدرسه می‌رند تا آخر سال کارش دوبرابر میشه.
    شقایق بدون دلخوری گفت: اصلا اشکال نداره. درس بچه‌ها مهمتره.
    کوروش برای داریوش تعریف کرد که کوکب خانم چه نقش مهمی در تغییرات اتاق داشته و او قول داد که پاداش خوبی برای زحمتی که کشیده به او بدهد. هر دو برادر با بـ..وسـ..ـه‌ای از‌ او خداحافظی کردند و قرار شد فردا شب که مادرشان باز می‌گردد، همه به دیدنش بیایند.
    با رفتن آن‌دو شقایق که نمی‌خواست، تنها باشد. به دنبال کوکب خانم گشت؛ اما کوکب در ساختمان نبود. پیرزن برای استراحت به آلونک خود در پشت ساختمان رفته بود.
    لباس گرمی پوشید، تا برای اولین بار پس از بازگشتن به خانه سری به اقامتگاه بابا کریم و کوکب بزند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    از باغ خالی و سرد عبور کرد و خود را به پشت ساختمان رساند. از آن‌جا که ایستاده بود، ساختمان قدیمی و کوچکی را دید که نمای آجری داشت. دو اتاق، سه پنجره و دو پله‌ی کوتاه آن را از سطح زمین جدا کرده بود.
    شقایق پایین پله ها ایستاد و به در سفید چوبی و پنجره‌های کوچک آن بنای کهنه چشم دوخت. همه جا تاریک بود و هیچ صدایی از داخل شنیده نمیشد.
    شقایق خواست برگردد که یکی از درها باز شد و باباکریم سرش را از اتاق تاریک بیرون آورد: خانم جان اینجا چه کار می‌کنی؟ هوا سرد شده سرما می‌خوری.
    بدون آن‌که منتظر جواب شقایق بماند ادامه داد: اگه با کوکب کار داشتی خوب صداش می‌زدی.
    شقایق از همانجا که ایستاده بود به داخل اتاق سرک کشید: مهم نیست. می‌خواستم هوا بخورم... کوکب خانم نیست؟
    بابا کریم از جلوی در کنار رفت: بفرمایید تو.
    شقایق کفش‌هایش را در آورد و چون حسابی یخ کرده بود بدون معطلی خود را به داخل اتاق انداخت.
    کوکب خانم از اتاق دیگر بیرون آمد با تعجب پرسید: وای مادر اینجا چه کار می‌کنی؟ چیزی لازم داری؟
    شقایق پای یخ کرده اش را روی فرش کهنه و نخ نمای اتاق گذاشت و از سردی فرش چندشش شد:‌ اتاقتون خیلی سرد نیست؟
    بابا کریم اورا به سمت بالای اتاق کنار بخاری بزرگ گازی راهنمایی کرد: شما از بیرون اومدی، هنوز سرما توی تنتونِه. اینجا گرمتره.
    شقایق کنار بخاری روی مخدهِ مخمل سرمه ای نشست و دستانش را روی بدنه گرم بخاری گذاشت نوک انگشتانش گرمای لـ*ـذت‌بخشی را به درون پوستش کشید و به اطراف نگاهی انداخت.
    اتاق آنها کوچکتر از اتاق او بود. بجز بخاری، میز کوتاهی زیر یکی از پنجره ها توجهش راجلب کرد . سماوری استیل بر روی آن روشن بود و روی سماور قوری چینی سفیدی با گلهای ریز قرمز قرار داشت. چند استکان و قندانی که درون سینی استیل کنار سماور بود، نشان میداد که بهترین تفریح زن و شوهر خوردن چای در کنار هم می‌باشد. کمد چوبی کهنه ای سمت دیگر اتاق بود. در دیگری که شقایق حدس زد در اتاق مجاور باشد پشت سر کوکب خانم دیده میشد. که به ظن شقایق اتاق خواب آن‌ها بود.
    بابا کریم خود را روی تشکچه نزدیک بخاری رها کرد: خیلی خوش آمدی... چطور شد یادی از ما کردی؟
    شقایق با شرمندگی گفت: ببخشید من خیلی سرگرم بودم.
    و ادامه داد: خوب ما همیشه همدیگر را می‌بینیم. راستش امروز توی باغ نبودید نگران شدم.
    پیرمرد سیگاری روشن کرد و گفت: شما همیشه میگی سیگار نکش؛ اما دیگه عادت کردم، نمی‌تونم ترکش کنم. تا پای گور همراه منه.
    شقایق با کنجکاوی پرسید: واقعا؟ یعنی من قبلا به شما گفته بودم سیگار نکشید؟
    پیرمرد دود خاکستری را از دهانش بیرون داد و گفت: بله. شما یادتون نیست قبل از این خیلی کارها می‌کردی؛ اما آن اتفاق شما را عوض کرد.
    شقایق کنجکاوانه پرسید: منظور شما تصادفه؟
    به جای او کوکب جواب داد: بله دخترم. تو بعد از تصادف کاملا عوض شدی. وقتی فهمیدم همه چی یادت رفته...
    پیرمرد سرش را پایین انداخت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: کاش اون روز جلوی شما را گرفته بودم تا از منزل خارج نشی.
    کوکب خانم سینی را با سه استکان چای و قندان نقره‌ای جلوی پای شقایق گذاشت: بفرمایید، تازه دمه. بخور تا گرم بشی.
    شقایق بلافاصله چای را از توی سینی برداشت و استکان داغ را در دست گرفت. با این کار می‌خواست خود را نسبت به موضوع بحث جدید بی تفاوت نشان دهد.
    و با آرامشی ساختگی گفت: مرسی خیلی دلم چایی می‌خواست. ممنون که این‌همه نگران من هستید؛ اما من حالم خوبه. شاید بزودی حافظهام برگرده. راستش از شما خیلی ممنونم که نگرانم هستید. همیشه فکر می‌کنم، شما من رو مثل بچه خودتون دوست دارید.
    کوکب با همان صدای جیغ جیغی اش پاسخ داد: معلومه مادر، چون تو با بقیه خواهر برادرهات خیلی فرق داری.
    و بی‌توجه به اشاره‌های باباکریم ادامه داد: نه به اون نرگس بدجنس و بداخلاق شبیهی، نه به اون داریوش مغرور که انگار از دماغ فیل افتاده. نیلوفر که اصلا به کنار حالا شاید کوروش یک کمی بهتر از اون دوتا باشه؛ ولی تو باز از اونم بهتر و مهربونتر و انسان‌تری. درست مثل آقا اردشیر.
    بابا کریم که دلش نمی‌خواست، شقایق را ناراحت کند. با تشر به کوکب خانم گفت: استغفرالله، بس کن زن. صدبار گفتم پشت سر کسی حرف نزن. بخصوص کسایی که داری نون و نمکشون را می‌خوری.
    کوکب خانم هم بدون شرمندگی گفت: من نه نون نرگس را تا به حال خوردم و نه نمک داریوش را سال‌هاست دارم توی خونه همایون خان کار می‌کنم. یک دفعه پشت سر خودش و خانمش حرف نزدم؛ اما این دوتا بچه رو؛ اگر خودم بزرگ نمی‌کردم، می‌گفتم مال این خانواده نیستن.
    باباکریم که دید نمی‌تواند، جلوی زبون کوکب را بگیرد. سعی کرد حرف را عوض کند: خوب از اتاقت راضی هستی؟
    شقایق متوجه شد که باید کنجکاویش را درمورد خواهر و برادرهایش مهار کند؛ زیرا بابا کریم کسی نبود که بتوان از اوحرف کشید و این‌طور که پیدا بود به کوکب هم اجازه نمی‌داد تا بیشتر از این در مورد آن‌ها چیزی بگوید پس جواب او را با خوشرویی ذاتیش داد: بله. خیلی دوستش دارم. از شما و کوکب خانم هم ممنونم که کمک کردید.
    یادش آمد، که داریوش قول داده به آن‌ها پاداش دهد: در ضمن داداشم گفته زحمتتون را جبران میکنه.
    بازهم کوکب منتظر جواب بابا کریم نشد و گفت: دستش درد نکنه. هر کس ندونه فکر می‌کنه از جیب خودش میده. نه بابا از شرکت میده که آنهم مال توست مادر.
    بابا کریم کلافه از نیش زبان‌های کوکب. استکان خالی چایش را به او داد و گفت: یک چایی دیگه به من بده. تو هر وقت سرت به کار گرم نیست، از زبونت زیاد استفاده می‌کنی.
    کوکب استکان را زیر شیر سماور برقی گرفت و با آب گرم شست و آب را درون ظرف استیلی که زیر شیر سماور قرار داشت خالی کرد تا چای دیگری به همسر ساکت و راضیش بدهد.
    شقایق برای آن‌که بابا کریم بیشتر از حرف‌های کوکب خانم ناراحت نشه پرسید: شما چرا تنها هستید؟ چرا بچه‌هاتون به شما سر نمی‌زنند؟
    کوکب که می‌دانست، آن روز شوهرش را خیلی ناراحت کرده سکوت کرد، تا پیرمرد توضیح مناسبی به این سوال دختر فراموشکار بدهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    باباکریم سـ*ـینه اش را صاف کرد و داستان زندگی خودش و کوکب را برای دختر جوان این‌طور بازگو کرد: من وقتی خیلی جوون بودم، توی روستا ازدواج کردم و صاحب یک دختر شدم؛ اما همسرم موقع زایمان فوت کرد و پدر بزرگت من را با بچه به باغ آورد. کوکب هم وقتی خیلی جوون بوده ازدواج می‌کنه، شوهر مرحومش توی دعوا کشته می‌شه و اونم برای کار به باغ آمد؛ البته با برادر کوچکترش آقا مرتضی. چون هردو تنها بودیم، پدربزرگت پیشنهاد داد تا با هم ازدواج کنیم. اون موقع پدرت جوان بود... بچه ها خیلی زود بزرگ شدند. پدرت از سربازی برگشته بود و نوبت عموی مرحومت و مرتضی بود که برن اجباری؛ اما برادر کوکب یعنی آقا مرتضی قبول نمی‌کرد. تا این‌که پدر بزرگت کنجکاو شد و یک روز از اون پرسید که چرا برای سربازی رفتن بهونه میاره، اونوقت بود که همه فهمیدن اون عاشق دختر من زیورشده. جنجالی به پاشد که بیا و ببین. آخه اون‌ها مثل خواهر و برادر بودن اما در اصل به هم محرم نبودند. پدربزرگت با پیش‌نماز مسجدمون صحبت کرد و وقتی همه فهمیدیم که ازدواج آن‌ها اشکالی نداره برای اینکه هر دو راحت باشند سریع عقدشون کردیم. آقای مرحوم منت را به سرِما تمام کرد و بعد از سربازی برای مرتضی توی پالایشگاه آبادان یک کار خیلی خوب پیدا کرد. بعد هم آنها صاحب دو تا دختر شدند اما چند سال بعد جنگ شد و آقا مرتضی توی جنگ پاهاش را ازدست داد و اوضاع به کلی عوض شد.
    شقایق با او همدردی کرد: وای خیلی متاسفم . حالا آن‌ها کجا هستند. نوه‌هاتون ازدواج کردند؟ چرا آن‌ها به شما سر نمی‌زنند؟
    کوکب با دستمال سفیدی اشک گوشه چشمش را گرفت و به جای کریم جواب داد. یکی از نوه هام توی تصادف کشته شد.
    شقایق از ته دل نالید: وای خدایا... آخه چرا؟ با چی تصادف کرد؟ چطوری؟
    کوکب سری تکان داد و گفت : آمده بود اینجا دیدن ما... اما یک روز که رفته بود بیرون از خونه، یک ماشین بهش می‌زنه و فرار می‌کنه. اونم گوشه خیابون می‌میره. دو روز بعد توی پزشکی قانونی پیداش کردیم.
    شقایق نمی‌دانست، برای تسلی آن‌ها چه باید بگوید.
    بابا کریم که جو اتاق را سنگین دید، گفت: اما اون یکی هنوز ازدواج نکرده. داره کار می‌کنه. استاد دانشگاهه و برای خودش کسی شده.
    شقایق پرسید: واقعا؟ پس چرا من هیچ‌وقت او یا دخترتون را ندیدم؟ کاش ما را با هم آشنا می‌کردید. من خیلی دلم می‌خواد آن‌ها را ببینم.
    کوکب با خوشحالی گفت: قبلا چند بار دیدیشون ،اما باشه مادر. هر وقت آمد اینجا میگم بیای ببینیش. آخه اون خیلی کم میاد اینجا. شاید گاهی تابستان‌ها یک سری به ما بزنه. بچه‌ام یا سر کاره یا داره باباش را نگهداری می‌کنه. میگه مادرم تمام روز از بابام نگهداری میکنه خسته میشه پس من وقتی کاری ندارم باید کمکش کنم... خیلی دلسوزه.
    شقایق که تحت تاثیر زندگی باباکریم و خانواده‌اش قرار گرفته بود در دل گفت: من شانس آوردم که توی اون تصادف صدمه جدی تری ندیدم. بیچاره نوه کوکب خانم که خیلی زود مرده . بیچاره بابا کریم که توی این سن هم نوه‌اش را ازدست داده و هم دامادش معلول شده و دختر باباکریم و نوه اش باید از اون نگهداری کنند.
    شقایق در افکار خود غرق بود که صدای پدرش از آیفون شنیده شد: کوکب... شقایق رو ندیدی؟
    کوکب خانم با زحمت از زمین برخواست و دکمه خاکستری آیفون روی دیوار را فشرد: سلام آقا بیدار شدید... نگران نباشید شقایق خانم تنها بوده آمده اینجا. داشتیم چایی می‌خوردیم.
    همایون خان گفت: شقایق بابا بیا خونه، مهمون داریم. کوکب تو هم بیا.
    صدای همایون خان که قطع شد. شقایق و کوکب با تعجب به هم چشم دوختند و کوکب زودتر پرسید: مهمون؟ کی می‌تونه باشه؟ وقتی مادرت نیست، معمولا مهمون هم نداریم.
    شقایق هم به اندازه کوکب کنجکاو بود، بداند، چه کسی این وقت روز به خانه‌یشان آمده، پس جواب داد: بیا بریم ببینیم کیه؟
    بعد از بابا کریم خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    میهمان ناخوانده کسی نبود، جز فرهاد. مردی که از روز اول شقایق را ترسانده بود و حالا که او می‌دانست که آن‌ها با هم نامزد نیستند. نفرت نیز به حس ترسش اضافه شده بود.
    فرهاد با دیدن او از جای برخواست و دست لاغرش را به سمت شقایق دراز کرد. شقایق به پدرش که مشغول تماشای تلویزیون بود، سلام کرد و دست دراز شده فرهاد را ندیده گرفت. کنار پدر جایی که نتواند فرهاد را ببیند نشست. کوکب هم بدون توجه به او به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را فراهم کنه.
    فرهاد بی اعتنا به توهین دختر عموی زیباش جایش را عوض کرد و روبروی او نشست و با پرویی گفت: با باغبان چایی می‌خوردی؟ فکر می‌کردم توی خوردن وسواس داری و هرجایی خوراکی نمی‌خوری؟
    شقایق که از دیدن او به قدر کافی عصبانی بود این توهین را جواب داد: اولا آن‌جا هرجایی نیست. بخشی از خونه خودمونه. ثانیا من وسواس خوردن ندارم. در ضمن برای خوردن چایی با باباکریم لازم نیست از شما اجازه بگیرم.
    این برخورد تند و بدون ملاحظه لب‌های فرهاد را به هم چسباند و همایون خان که مشغول تماشای تلویزیون بود وانمود کرد که سخنان آن‌ها را نشنیده.
    فرهاد نمی‌توانست حمله شقایق را بی پاسخ بگذارد بنابراین خیلی سریع ضدحمله اش را رو کرد: آمده بودم با عمو راجع به مراسم عقدمون صحبت کنم.
    چشم‌های شقایق گشاد و رنگش سفید شد؛ اما فرهاد بی اعتنا به خشم او اضافه کرد: ما که مشکل خاصی نداریم خانه‌مان آماده‌است و برای مراسم هم بعداز ماه صفر می‌تونیم، برنامه‌ریزی کنیم.
    لب‌های شقایق از خشم می‌لرزید. به پدرش نگاه کرد. همایون خان که می‌دانست شقایق چقدر عصبانی شده خونسردانه گفت: هنوز یک ماه‌ونیم تا آخر ماه صفر مونده. بعد هم این کارها عجله بردار نیست پسرم. شقایق آخرین بچه منه که ازدواج می‌کنه. می‌خوام براش بهترین مراسم رو بگیرم. به نظر من بهتره تا اردیبهشت صبر کنیم. هم هوا خوب میشه، هم بچه ها می‌تونند سرفرصت کارهاشون رو انجام بدهند.
    فرهاد لبخندی زد و به عادت همیشگی زیر لب زمزمه‌ای کرد که هیچ‌کدام از دو نفر حاضر در سالن نشنیدند؛ اما برای شقایق مهم نبود که اون چه میگوید. فقط منتظر بود تا او هر چه زودتر از منزل‌شان برود؛ زیرا با نگاه‌های حریصش باعث آزار شقایق میشد. فرهاد می‌دانست که شقایق از بودن او چقدر عصبی و ناراحت است. لذا یکبار دیگر برای این‌که او را به خشم آورد و از این بازی لـ*ـذت ببرد، رو به همایون خان کرد و گفت: دختر عمو گفتند، که فردا برمی‌گردند. برای استقبال از آن‌ها به فرودگاه می‌ریم یا همین‌جا منتظر می‌مانیم.
    شقایق باورش نمیشد که او خودش را برای فردا به جمع‌شان دعوت کرده‌است.
    همایون خان در جواب او گفت: لزومی نداره تو زحمت بکشی، بچه ها خودشون به استقبال مادرشون میرن.
    فرهاد با پرویی پاسخ داد: نه عمو جان زحمتی نیست. پس حالا که این‌طور است من و شقایق خانم با هم می‌ریم و آن‌ها هم خودشون برن.
    شقایق بلافاصله جواب داد: من نمیرم، خونه کلی کار دارم که باید انجام بدهم.
    فرهاد که منتظر همین جواب بود بی اعتنا به خشم شقایق گفت: باشه منم میام همین‌جا کمک شما.
    شقایق دیگر نمی‌دانست چه کار کند از خشم ناخن‌هایش را درون گوشت دستش فرو برد تا بر سر او فریاد نزند.
    می‌دانست که پدرش هیچ کمکی به او نخواهد کرد. اما یک‌مرتبه راه خوبی به ذهنش رسید و گفت: باشه. حتما بیا؛ چون کوروش دست تنهاست و یک نفر باید باشه که توی کارها به اون کمک کنه.
    با شنیدن نام کوروش اخم‌های فرهاد درهم رفت. درافتادن با این عموزاده مثل بقیه نبود؛ زیرا برعکس نرگس و داریوش این یکی هیچ نقطه ضعفی نداشت و فرهاد به هیچ عنوان نمی‌توانست با او درگیر شود.
    همایون خان زیر چشمی نگاهی به فرهاد انداخت و لبخندی نامفهوم لب‌هایش را کج کرد.
    شقایق که حالا کنترل اوضاع را به دست گرفته بود لبخندی زد و از جای خود برخواست و به سمت اتاق خود رفت. برای اینکه پدرش را دلخور نکند، توضیح داد: میرم به کوروش زنگ بزنم و بگم شما فردا برای کمک به او خواهید آمد.
    فرهاد ماندن را جایز ندانست. نمی‌توانست مطمئن باشد که بعد از تلفن شقایق چقدر طول خواهدکشید که کوروش خود را به خانه پدرش برساند. بنابراین از جای خود برخواست: خوب عمو جان من دیگه باید برم .
    شقایق و همایون خان هر دو متوجه شدند که او هیچ اشاره‌ای به برنامه‌ی فردا نکرد.
    همایون خان هم بدون اشاره به موضوع جواب داد: باشه پسرم. به سلامت.
    وقتی که فرهاد از پله‌های طبقه دوم پایین می‌رفت شقایق زمزمه نامفهومی را شنید که مثل قبل چیزی از آن نفهمید.
    همایون خان رو به شقایق که در درگاهی اتاق خود ایستاده و رفتن فرهاد را با لبخند نظاره می‌کرد نمود و گفت: به این زودی لبخند نزن؛ چون اون فردا حتما میاد تا ببینه که مادرت برایش سوغاتی آورده یا نه؟
    شقایق با تعجب پرسید: مطمئنید که میاد؟
    همایون خان سری تکان داد و گفت : من عصرونه خوردم سیرم پس میرم بخوابم، شب بخیر دخترم. زود بخواب چون فردا خیلی کار داریم و باید زود بیدار شیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    حدس همایون خان کاملا درست بود. ساعت نه صبح صدای فرهاد که برعکس همیشه بلند بلند صحبت می‌کرد، از آشپزخانه طبقه دوم منزل سردار شنیده میشد که از کوکب خانم می‌پرسید” چه چیزهایی برای آن روز لازم دارند که به همراه شقایق آن‌ها را بخرند.“
    شقایق که با این سرو صداها از خواب بیدار شده بود. به آرامی از اتاق خارج شد و پاورچین خود را به پله‌هایی که آشپزخانه بالای آن قرار داشت رساند. با وحشت صدای کوکب خانم را شنید که گفت: نمی‌خواد شما زحمت بکشید آقا فرهاد. هیچی لازم نداریم، الحمدلله خونه همیشه پرو پیمونه، بعد هم اگر چیزی لازم شد، راننده هست که خرید کنه.
    شقایق برای این‌که دیده نشه به سرعت و پاورچین خود را به اتاقش رساند ودر را از داخل قفل کرد. تنها چیزی که به ذهنش رسید، تماس با برادرش کوروش بود. شقایق با دستان لرزانش شماره کوروش راگرفت: الو... داداش کوروش.
    کوروش از آن‌طرف با نگرانی پرسید: چی شده شقایق؟
    شقایق با لکنت جواب داد: میای خونه‌ی ما؟ آخه فرهاد الان این‌جاست.
    دیگر لازم نبود تا شقایق حرفی بزند؛ زیرا کوروش جواب داد: قطع کن دارم میام.
    شقایق نفس راحتی کشید و چون نمی‌خواست قبل از آمدن کوروش با این پسر عموی مزاحم روبرو شود، به حمام رفت و تا آن‌جا که می‌توانست زیر دوش آب گرم خود را شست.
    نزدیک به یکساعت بود که شقایق صدای فرهاد را از آشپزخانه شنیده بود و حالا پس از یک دوش طولانی و خشک کردن موهایش دیگر دلیلی برای ماندن در اتاق نداشت. بنابراین آرام در را باز کرد و به صداهای آشپزخانه گوش داد. پدرش داشت در مورد شیر آن روز با کسی صحبت می‌کرد: فکر کردم شیر تاریخ امروز رو داره؛ اما تاریخش مال سه روز پیشه.
    کوروش جواب داد: شاید اشتباه شده. خوب اگر مزه‌اش عوض شده آن را نخورید. باید بگم آرش باز هم تذکر بده. این‌ها هر چند وقت یک‌بار یک تلنگر می‌خواهند تا حواسشون را جمع کنند.
    با شنیدن صدای کوروش شقایق آرامتر شد و با خیال راحت وارد آشپزخانه شد. با تعجب دید که فقط پدرش و کوروش در آشپزخانه هستند و اثری از فرهاد نیست.
    کوروش با دیدن او لبخندی زد وگفت: صبح بخیر. کجایی کوچولو؟
    شقایق او را بوسید وگفت: سلام. اون رفته؟
    کوروش و همایون خان با شنیدن این سئوال قهقه‌ای سردادند.
    همایون خان در بین خنده گفت: فرهاد یک کمی کار داشت. مثل این‌که یکی از دوست‌هاش بیمارستان بستری شده. رفت که به او سر بزنه.
    شقایق دست‌هایش را بهم کوبید و گفت: پس امروز برنمی‌گرده؟
    کوروش با لبخند زیبایی جواب داد: شاید تا چند روز نیاد عزیزم، نگران نباش، حالش خوبه.
    و هر سه از این شوخی خندیدند.
    در همین وقت تلفن کوروش زنگ خورد و او بلافاصله جواب داد: سلام داداش، دارم راه می‌افتم.
    بعد از مکث کوتاهی که نشان می‌داد داریوش در حال صحبت است گفت: نه خیالت راحت باشه. مشکلی نیست. راستش پسر عمو دیشب پشت در خونه بابااینا خوابیده بود و صبح اول وقت این خواهر خوشگل ما رو وحشت زده کرد. آمدم راهیش کنم بره. الان هم دارم راه می‌افتم زود میام فعلا خداحافظ.
    با قطع شدن تلفن یکبار دیگر هر سه لبخند زدند و کوروش به سرعت رفت تا به کارش برسد.
    ***
    همان‌طور که مریم خانم گفته بود، ساعت نه شب به خانه رسید.
    آمدن او و دخترهایش دوباره خانه را شلوغ و پر سروصدا کرد. بعد از بازدید اتاق شقایق و اظهار نظرهای موافق در مورد تغییر دکوراسیون آن مراسم سوغاتی دادن، مثل هر سال یک ساعتی وقت گرفت.
    شقایق با دیدن آن‌ها هم خوشحال بود و هم از این‌که لاله و لادن و همین‌طور دو خواهر بزرگترش اصلا به روی خودشان نمی‌آوردند، در این مدت چقدر به او دروغ گفته‌اند عصبانی بود؛ اما دیدن مریم خانم برعکس جان تازه ای به او داد و شقایق از لحظه‌ی ورود او تا وقت شام یک لحظه هم از مادرش جدا نشد.
    وقتی شقایق کادوهایش را به اتاق خود برد. داریوش از فرصت استفاده کرد و موضوع ملاقات‌شان را با هومن شاکری برای مادر و خواهرهایش گفت و زمانی که شقایق از اتاق بیرون آمد. با سکوت سنگینی در بین جمع مواجه شد: چیزی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    لادن زودتر از همه جواب داد: چرا نگفتی هومن شاکری را ملاقات کردی؟
    از یک‌هفته پیش که شقایق هومن شاکری را دید. اتفاقات زیادی افتاده بود که هیچ یک از افراد خانواده‌اش از آن‌ها خبر نداشتند؛ اما شقایق در این مدت تصمیمات زیادی گرفت و یکی از آن‌ها وارد کردن هومن شاکری به جمع خانواده‌اش بود؛ اما نه به عنوان همسرش پس با لبخند مادرش را مخاطب قرار داد و گفت: مادر ببخشید که زودتر براتون نگفتم، می‌خواستم وقتی برگشتید با شما در موردش صحبت کنم.
    حاضران در سالن با تعجب به دهان شقایق چشم دوختند؛ زیرا باور نمی‌کردند که شقایق آن‌قدر راحت در مورد یک مرد در بین جمع صحبت کند.
    تنها نرگس بود که با نگاهی نگران رنگ باختن صورت لاله را می‌دید.
    خانم سردار که به همان اندازه متعجب بودپرسید: چی می‌خواهی بگی عزیزم؟
    شقایق کنار مادرش نشست و گفت: این‌طور که آقای شاکری گفته، من یک‌بار به پیشنهاد ازدواج او جواب منفی دادم؛ البته ایشون میگه که بهانه من نامزد بودنم با فرهاد است. الله و اعلم.
    شقایق کمی مکث کرد تا تاثیر این جمله را در صورت تک تک افراد خانواده‌اش ببیند و با نگاهی دقیق به چهره و چشم‌هایی که از نگاه کردن به او شرمنده بودند. به هدفش رسید. بنابر این می‌خواهم پیش‌دستی کنم و قبل از این‌که آقای شاکری بخواهد دوباره پیشنهادش را مطرح کند و جواب رد بشنوه، کس دیگری را به او معرفی کنم.
    مریم خانم دست شقایق را گرفت؛ اما قبل از اینکه سئوالی بپرسد.
    لادن که زودتر از بقیه متوجه منظور شقایق شده بود پرسید: خوب بگو می‌خواهی او را به کی معرفی کنی؟
    شقایق چشمکی به او زد و گفت: نمی‌خواهم او را به کسی معرفی کنم، بلکه می‌خواهم بپرسم. آیا اشکالی دارد که من لاله را با آقای شاکری آشنا کنم؟
    با لبخندی زیبا اضافه کرد: مامان باورتون نمیشه، انگار خدا این دو نفر را برای هم آفریده.
    یک لحظه سکوت سالن را فرا گرفت. این گذشت فقط می‌توانست از طرف شقایق باشد. او که می‌دانست خانواده‌اش چه کاری با زندگی و آینده‌ی او کرده اند. می‌توانست فقط هومن را رد کند و مثل دفعه قبل به پیشنهادش جواب رد بدهد؛ اما با سخاوت مردی را به خواهرزاده‌اش پیشکش می‌کرد که لاله مدت‌ها بود، آرزوی ازدواج با او را داشت.
    شقایق در ادامه گفت: البته من هم از لاله عذر خواهی می‌کنم و هم باید از آقای شاکری معذرت بخواهم که بدون اطلاع آن‌ها چنین تصمیمی گرفتم، اما این چند روز خیلی فکر کردم و دیدم اگر آن‌طور که داریوش و کوروش میگن او پسر خوبی باشد و شما هم خانواده‌اش را بشناسید، بهتراست که عضوی از خانواده‌ی ما بشه و حالا که من نمی‌خواهم با ایشون ازدواج کنم، بهتر است، لاله با این مرد ایده‌آل خوشبخت شود.
    لاله که برعکس لادن دختری محجوب بود. با شنیدن این پیشنهاد سرش را زیر انداخت و منتظر عکس‌العمل بزرگترهای خانواده ماند و باکمال تعجب صدای موافقت دایی‌هایش از یک طرف و خوشحالی مادر و مادربزرگش از طرف دیگر نشان داد که هیچ‌کس از این موضوع ناراحت نیست.
    لاله که هومن شاکری را در همان میهمانی مذکور دیده بود در همان نگاه اول عاشق این جوان برازنده شد. اما آن شب هومن شاکری میهمانی را خیلی زود ترک کرد و متوجه حضور لاله نشد.
    لاله موضوع هومن را فقط به شقایق و مادرش گفته بود و بعد از تصادف و فراموشی شقایق او هیچ صحبتی راجع به عشقش به هومن با خاله فراموشکارش نکرد و این پیشنهاد شقایق کمی او را به شک انداخت که آیا شقایق موضوع او و هومن شاکری را به یاد آورده؟ راهی برای دانستنش نبود. او نباید شقایق را مشکوک می‌کرد؛ البته حالا بیشتر راجع به هومن کنجکاو شد. کسی که هر دو داییش او را در تجارت و تحصیل فرد موفقی می‌دانستند. پس به اضافه خوش تیپ بودنش سه دلیل خوب برای انتخاب یک فرد به عنوان کاندید ازدواج در او وجود داشت.
    کوروش که با هومن از بچگی بزرگ شده بود و او را خوب می‌شناخت به شقایق گفت: من با تو موافقم. با شناختی که از هومن دارم من هم فکر نمی‌کنم او به همین راحتی دوباره از کسی که یک بار به او جواب رد داده خواستگاری کند. پس بهتره بذاری من در این مورد با او صحبت کنم، نظرت چیه؟ البته اگر لاله مخالفتی نداشته باشد.
    لاله دلش نمی‌خواست مخالفت کند اما او دختر اجتماعی و تحصیلکرده‌ای بود که به تصمیمات خانواده‌اش احترام می‌گذاشت و همینطور می‌دانست که نمی‌تواند ندیده و نشناخته با کسی ازدواج کند، حتی اگر همه خانواده او را تائید کنند. پس جواب داد: اما دایی جان من که این آقا رو نمی‌شناسم.
    در اینجا همایون خان مداخله کرد و گفت: در درجه اول من از فریدون خان به عنوان پدرت می‌خواهم که موافقت و یا مخالفتش را با این موضوع ابراز کنه؟
    فریدون خان که تا آن لحظه فقط شنونده بود رو به پدر همسرش نمود و گفت: بزرگتر این خانواده شما هستین و من روی حرف شما حرفی نمی‌زنم؛ مگر اینکه دخترم کاملا با این موضوع مخالف باشه؟
    همایون خان دوباره لاله را مخاطب قرار داد و گفت: دخترم هیچ اجباری برای قبول کردن پیشنهاد خاله و دایی‌هات نیست. تو باید چند وقتی با این آقا مراوده داشته باشی و بعد تصمیم بگیری. حالا اگر موافقی داییت با این جوان صحبت کنه.
    لاله که در تنگنای حجب و حیا و اشتیاق برای ازدواجی موفق گیر افتاده بود ترجیح داد سکوت کنه. که نرگس شانه او را نوازش کرد و گفت: من از طرف لاله جواب میدم. بهتر است ما آقای شاکری را ببینیم و بیشتر بشناسیم و بعد تصمیم بگیریم.
    باور کردنی نبود که شقایق توانسته است برای خواهرزاده خائنش مردی به خوبی هومن شاکری را کاندید ازدواج کند.
    این لطف شقایق، لاله را بیشتر از قبل شرمسار کرد: مطمئنی تصمیم درستی گرفتی؟
    شقایق دست ظریف لاله رافشرد : نگران نباش .من نامزد دارم.
    کسانی که این جمله را شنیدند آن را شوخی فرض کردند و صدای خنده آن‌ها تاییدی بر نادانی‌شان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا