کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
277146_frmanrua-gnl.jpg

« بسم الله الرحمن الرحیم »

نام رمان: فرمانروای جنگلی (فصل اول مجموعه سرزمین زمرد)
نویسنده: الهه.م (محمدی) elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر رمان: @سمانه امينيان
ویراستاران: @فاطمه صفارزاده و @_mah_ و @zahra.gh و @Zahra Nasiri
سطح رمان: نیمه‌حرفه‌ای
خلاصه: اتحادی از جنس وحشی‌گری، با گله‌ای درنده‌خو، فرار از قبیله را می‌طلبد. آن‌گاه که قانون‌شکنی و سرکشی بر همگان آشکار شود، طبیعت وحش مأمنگاه امن‌تری از قبیله خواهد بود. پس باید در آن کشمکش مرگ‌بار و تهدیدآمیز برای زنده ماندن، از عمق لطافت‌ها به گودال وحشت پناه بُرد و برای تسلط به درندگانی خون‌خوار، جنگید. حال انسانی لطیف‌تر از برگ گل، میان پنجاه گله اصیل زندگی می‌کند. آرامش جنگل با خبر کوچ درنده‌های کوهستانی برهم می‌ریزد؛ درحالی‌که هیچ‌کس نمی‌داند هدف از آن کوچ نابهنگام چیست.

سخن نویسنده:
فرمانروای جنگلی استارت دنیای کهنی هست که اسم سرزمین زمرد رو واقعاً برازنده‌ش دیدم و به این خاطره که سرزمین من، سرشار از رنگ سبز و مملوء از روح جاودانه طبیعت هست. تا چهار یا پنج جلد برای این مجموعه درنظر گرفتم و به امید خدا با طرحی نو و جدید ادامه میدم؛ اما نکته مهم اینه که تمام اتفاقات داستان خیالی هستن. هیچ درنده‌ای بیشتر از بیست سال زنده نمی‌مونه و خیلی چیزهایی که بهش اشاره شده و با واقعیت سازگار نیست، اسطوره‌های این رمان هستن که از خیال و رؤیا نشأت گرفته‌شده و حقیقی نیستن.
خواننده‌ی عزیزم! می‌خوام بدونی که من با تمام توانم تحقیق کردم و یه سری چیزها رو ازش مطلع هستم و اینکه با واقعیت متفاوته، صرفاً به دلیل نیاز دنیایی که خلق شده، به اون‌هاست. بعد از نوشتن دو جلد رمان شکست‌ناپذیر و نابودگری از نسل باد، تمام تمرکزم این بود که درست مثل همونا جدید و نو بنویسم و رمان تخیلی و فانتزی رو به فاز جدیدی ببرم. امیدوارم که مثل قبل همراهی گرم تخیلی‌خون‌ها رو داشته باشم تا انرژی لازم رو برای ادامه‌ی این مجموعه جذاب داشته باشم! از صمیم قلبم برای همه کسایی که این مجموعه رو می‌خونن، آرزو می‌کنم که ازش لـ*ـذت ببرن و با سرزمین زمرد خیالی من و شخصیتاش ارتباط برقرار کنن.

امضا، الهه محمدی :)

لینک تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    مقدمه:
    با طرد شدن خو گرفته‌ام
    اما ببین...
    از هر مردی که بگویی قوی‌ترم...
    اشک‌های من!
    به درونم فرو روید
    من وحشتِ تمامم،
    خشمِ مطلقم!
    بر چهره‌ی افسونگر و لبخند ظاهری...
    از ابلهان باشی که بخواهی نظر کنی!
    تو گرگ باش،
    مرد باش،
    یک جهنده باش...
    تنها زِ فکرت گذر کند که برتری!
    در جنگ و خویِ سرد...
    منم حرف اولِ...
    کل سپاهیانِ شب و روز و آدمی!
    مسکوت باش،
    هیچ قضاوتی نکن مرا!
    منم...
    رهبری که به گور هم رود با توحشی!
    اکنون...
    پند می‌دهم به اصحابِ جنگلم:
    در کلِ زندگی...
    رازِ بقا را هدف بگیر!
    من راز و حیرتم
    و تو را روزی می‌رسد
    تسلیم می‌شوی...
    تعظیم میکنی...
    «سپیده بهزادی»

    فریادی از درد کشید و با نفرتی عمیق خنجری را که خود با سنگ ساخته بود، در جمجمه‌ی کوچک کفتار فرو کرد. با قساوتی مرگ‌بار خنجر را کشید و مغز او را با غرشی به‌سان ببرها متلاشی کرد. دسته‌ی کفتارها با دیدن مرگ آلفای جاه‌طلبشان با صدای ناله ای ازغم، از دور او فرار کردند. خاصیت آن گله و نسل پست گریختن از صحنه‌ها بود؛ حتی اگر پیروز میدان باشند. از روی لاشه‌ی کفتار کنار رفت و خون نحس پاشیده به صورتش را با پشت دست سالمش پاک کرد. قلبش تند می‌کوبید و سرش نبض می‌زد. پنجه‌های تیز او، لباس کرم‌رنگش را در کمر پاره کرده بود.
    باز هم موفق شده بود. توانسته بود یک پیروزی دیگر از گله‌ی درنده‌ها بگیرد و نمی‌توانست پیش خود اعتراف نکند که چقدر احساس غرور و قدرت لـذت‌بخش است. نگاهی به ساعد دستش انداخت. دندان‌های تیز کفتار پوست و گوشتش را از هم دریده بود. تازه با دیدن زخم ضعف‌آورش، درد کشنده‌ی آن را حس کرد. بی‌حال از پشت بر زمین افتاد و پلک‌هایش را بست. درد مثل ماری در تمام تنش می‌لولید و داشت بدنش را فلج می‌کرد؛ اما صدایی از او شنیده نمی‌شد. او عادت به ناله کردن نداشت و همیشه دردهایش را پشت لب‌های گوشتی‌اش خاموش می‎کرد.
    با حس کشیده شدن چیزی به صورتش، پلک‌هایش را باز کرد و به چشم‌های تیز گینر که صورتش را می‌کاوید خیره شد. او که در تمام این نبرد، پشت بوته‌ها ایستاده بود و اجازه نداشت هیچ کمکی به رزالین بکند، برای کمک جلو آمده بود. سرش را به بازوی او زد و گفت:
    -‌ پاشو رزالین، باید برگردیم به جنگل.
    نفس‌هایش منقطع شده بود و وقتی نشست، حس کرد توان ایستادن بر پاهایش را ندارد. ضعف از دست دادن خون بر او چیره شده بود و علی‌رغم نفرتش از آن ضعف نمی‌توانست با آن مقابله کند. گینر با ملاحظه سرش را زیر بازوی او گذاشت و با آرامش گفت:
    -‌ سوار شو، راه رفتن خونریزیت رو زیادتر می‌کنه.
    بی‌حال به او تکیه زد و به زحمت توانست از جایش برخیزد. بر پشت بزرگ آن ببرِ قدرتمند که خود را برای او خم کرده بود سوار شد و سرش را روی کتف او گذاشت. گینر به نرمی راه افتاد. از بوته‌ها و میان درختان گذشت و خود را به کنار آبشار رساند. صدای آبشار باعث شد حس کند باز هم در آرامش قرارگرفته و هنوز زنده است.
    گینر کنار چاله‌ی آب عمیق بر دست و پایش نشست و رزالین فهمید که باید پیاده شود. وقتی که از پشت او پایین رفت، کشیدگی عضلاتش باعث شد ناله‌ای دردناک از گلویش خارج شود و اشک بی‌اختیار از آن درد به چشم‌هایش بنشیند. درد تنها متعلق به دستش نبود، تمام جانش می‌سوخت و درد می‌کرد. انگار با سوزن عصاره جانش را می‌کشیدند. هرچقدر می‌گذشت درد دندان‌های تیز کفتار بیشتر نمود می‌کرد و شاید اگر در طی این سال‌ها این زخم‌ها برایش عادی نشده بود، از هوش می‌رفت. دردش مثل زهری بود که ذره‌ذره جان را از بدن خارج می‌کند.
    گینر کمک کرد تا او به تخته‌سنگِ بزرگ تکیه کند و کنارش نشست. سپس با احتیاط، زبان پهنش را بر زخم عمیق او کشید. صورتش از درد جمع شد و قطره اشکی از چشم‌هایش چکید. تمام لحظاتی که در حال نبرد با آلفای کفتارها بود، نگاهش متوجه تپه بود و هرچه درد را بیشتر در خودش حس می‌کرد احساس نفرتش از کسانی که نسبت به او نهایت بی‌رحمی را داشتند بیشتر می‌شد. سرش را به سنگ تکیه داد و چشم‌هایش را بست. هنوز هم یادش بود چه آرامشی را در آن سال‌ها داشت و چقدر دور از تصور همه‌اش تبدیل به خاطره‌ای دردآور شده بود. پلک‌هایش را روی هم فشرد و با خود اندیشید: «چرا؟ چرا به آنجا رسید؟ چه شد که تمام آن آرامش برباد فنا رفت؟»
    ***
    سه سال قبل
    آرام به‌سمت دریا راه می‌رفت و نگاهش را به پهنای روشنِ فیروزه‌اش دوخته بود. لحظه‌ای ایستاد و به پشت سرش نگریست. با دیدن او که به‌سمت دیگری می‌نگریست، لبخند پررنگی زد و روی برگرداند. دست برد پیشانی‌بند دست‌ سازی را که با صدف و پَر مزیّن شده بود، از دور سرش باز کرد و کنار پایش انداخت. سپس خم شد و کفش‌های حصیریِ جلو بازی را که خودش به‌تازگی بافته بود از پایش درآورد. پیراهنِ حلقه‌آستین ساده و گشاد صورتیرنگش، توسط باد ساحلی در تنش می‌رقصید. گیسوانِ بلند و حنایی رنگش که تا نزدیکی زانوانش می‌رسید، با باز کردن پیشانی‌بند به بازی گرفته شده بود. دست برد و دسته‌ای را به زور پشت گوشش بند کرد. بار دیگر نگاهی به عقب انداخت و بعد از لبخند دندان‌نمایی، گارد دویدن گرفت و با نهایت سرعت به‌طرف دریا دوید.
    نرمیِ ماسه‌های ساحل لای انگشتانش، حس نابی را بعد از دو هفته دوری از دریای منتوک (mentok) به او هدیه می‌کرد. پایش که به خنکای آب رسید، دست‌هایش را بالای سر برد و با پرش بلندی به وسط آب شیرجه زد؛ اما درست در قسمت کم‌عمق دریا سقوط کرد. خود را در همان عمق کم تکان داد و جلوتر رفت. نفسش را حبس کرد و دقایق کوتاهی زیر آب ماند.
    با احساس نفس تنگی جهشی به بالا زد، روی آب آمد و نفس عمیقی کشید. سرش سنگین شده بود و تنش از سردی آب کرخت بود. با تمام حس‌های بدی که هربار به او دست می‌داد بازهم لـ*ـذت‌بخش‌ترین کار دنیا برایش زیرآب ماندن بود. آرام به لبه‌ی ساحل شنا کرد و ایستاد. هنوز سقوط افتضاحش جلوی چشمش بود و باعث شد به خنده بیفتد. لبه‌ی پیراهن ساده‌اش را در مشت چلاند و پاهایش را چندین بار در آب شست تا شن‌های چسبیده به پاهایش جدا شود. از اینکه ماسه‌ها به کف پایش می‌چسبید متنفر بود و پشیمان شده بود که چرا کفش‌هایش را ابتدای ساحل درآورده.
    اَه بلندی گفت و لگدی به آب زد. دستانش را دور دهانش حلقه کرد و با صدای بلندی گفت:
    - گینر (Giner) خواهش می‌کنم کفش‌هام رو بیار.
    ببر بزرگ و باشکوهی که تمام این مدت در حاشیه‌ی جنوبی جنگل نشسته بود و به رزالین (Rozalin) و آب تنی‌اش می‌نگریست، سرش را چرخاند و به‌سمت دیگری چشم دوخت. رزالین با دیدن رفتار سرد و بی‌حوصله‌ی گینر دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و آه کلافه‌ای کشید. عجیب بود، همیشه فکر می‌کرد تنها انسان‌ها لجبازی کردن را بلد هستند. بلند فریاد زد:
    - خیلی خب؛ پس من تا طلوع فردا همین‌جا می‌شینم و از جام تکون نمی‌خورم.
    کمی نگاهش کرد و وقتی واکنشی از جانب او ندید، جیغ کشید:
    - شنیدی؟
    بی‌تفاوتی گینر باعث شد ناامید در آب کم‌عمقِ لب دریا بنشیند و زانوهایش را در بغـل بگیرد. به دریای فیروزه‌رنگِ مقابلش خیره شد و با خود اندیشید که شب حتما خیلی سرد خواهد شد. سرش را روی زانویش گذاشت و چشم‌هایش را بست. برایش مهم نبود که شب به چادر بازنگردد، او به قانون‌شکنی عادت کرده بود؛ اما دوست هم نداشت که شب را در کنار دریای سرد به صبح برساند. گرمای تشک‌های پشمیِ قبیله چیز دیگری بود.
    - گاهی اوقات واقعا دلم می‌خواد استخون گردنت رو بشکنم رزالین.
    سرش را از زانویش برداشت و به پشت سرش نگاه کرد. با خنده به گینر که کفش‌هایش را به دندان گرفته بود و به‌سختی با آن پنجه‌های بزرگش در شن‌های نرم و سستِ ساحل راه می‌رفت، نگریست.
    - رزالین اون لب‌های گشادت رو به هم نزدیک کن وگرنه پوست بدنت رو تا ورودی جنگل فرش می‌کنم.
    دستش را تکیه‌گاه کرد و از جایش بلند شد. خنده‌اش گرفته بود؛ چون تهدیدهای گینر در قبال خودش هیچ‌وقت عملی نمی‌شد.
    - اگه منظورت اینه که دهنم رو ببندم، چشم. تو کفش‌های من رو بیار، هرچی تو بگی.
    همان‌طور که به نزدیک شدن گینر نگاه می‌کرد، گیسوان بلند خیسش را روی شانه‌ی چپش جمع کرد و مشغول بافتنشان شد.
    - واقعا که! تو حتی شنا کردنم بلد نیستی و همیشه برای اومدن به اینجا رغبت نشون میدی.
    خندید و با لحن مأیوسی گفت:
    - اوه خواهش می‌کنم اون رو به روم نیار.
    گینر که به نزدیکی او رسیده بود، کفش‌ها و پیشانی‌بند را به طرفش پرتاب کرد. سپس به تلخی از او رو گرفت و به‌طرف جنگل حرکت کرد. رزالین می‌دانست که گینر از راه رفتن در ماسه‌های نرم دریای منتوک متنفر است. همیشه این را می‌دانست؛ اما نمی‌توانست خودش را از آن لـذّت هیجان‌انگیز محروم کند. خم شد و پاهایش را در آب شست و با عجله کفش‌های حصیری‌اش را پا کرد. بندش را دور ساق پایش محکم کرد و درحالی‌که به گینر خیره بود، پیشانی‌بند ظریف و زیبایش را دور سرش بست.
    به‌طرف گینر دوید و سعی کرد خودش را به او برساند.
    قبل از اینکه رزالین حرفی بزند، گینر غرولند کنان گفت:
    - از گردش توی جنگل خبری نیست. باید برگردی به قبیله‌ت.
    رزالین با چشم‌های گرد نگاهش کرد و معترض گفت:
    - اما تو قول داده بودی که سوم این ماه من رو توی جنگل بگردونی.
    گینر بدون آنکه نگاهش کند، غرید:
    - تو خودت منتوک رو انتخاب کردی.
    رزالین که او را کاملاً جدی دید، جلویش ایستاد و گفت:
    - آه! گینر کوتاه بیا، بیا بریم جنگل هنوز خیلی زوده که برگردم.
    با سر بزرگش ضربه‌ای به بازوی رزالین زد و از کنارش رد شد.
    - کِی می‌خوای یاد بگیری که به انتخابت پایبند باشی رزالین؟
    رزالین ایستاد و به دور شدن گینر خیره شد. همیشه بعد از آمدن به دریای منتوک او بدعنق می‌شد و به زور می‌شد اخلاقش را تحمل کرد. دلش برای جنگل پَر می‌زد. برای برگشتن به دشت باید از جنگل عبور می‌کردند؛ اما با سرعتی که گینر داشت نمی‌‌توانست چیزی ببیند.
    دست‌هایش را مشت کرد و سرش را پایین گرفت. می‌دانست که گشت‌وگذار با او در این شرایط، اصلا به نفعش نیست. فاصله‌ی گینر تا او زیاد نشده بود؛ زیرا گینر هم ایستاده و با چشم‌های زرد براقش به رزالین خیره مانده بود. رزالین سر بلند کرد و محکم گفت:
    - خیلی خب، من رو به قبیله برگردون.
    گینر سرش را تکان داد و از جایش تکان نخورد. اصلا میلی به برگشت نداشت و این از قدم‌های کوتاهش مشخص بود. به‌سمتش رفت و با پرشی خود را روی پشت او بالا کشید.
    قبل از اینکه خودش را بگیرد، گینر گفت:
    - موهای بدنم رو نگیر.
    رزالین از پشت سر چشم غره‌ای برایش رفت. او دیگر شورش را درآورده بود. دست‌هایش را دراز کرد، گردنش را محکم گرفت و پاهایش را از کنار پهلوهایش محکم کرد. جثه‌ی گینر آنقدر بزرگ بود که پاهای رزالین به زیر شکمش نمی‌رسید و او همیشه ترس از افتادن داشت؛ اما سرسختی‌اش از او دختری جسور ساخته بود که هرگز ترسش را نشان نمی‌داد. هرچند که لب‌هایش را روی هم می‌فشرد و نفس‌هایش تند شده بود.
    گینر جست زد و به‌سرعت از ورودی جنگل وارد شد و ظرف چند ثانیه‌ی کوتاه، از جنگل خارج شدند. رزالین چشم‌هایش را بسته بود و از صدای ظریف برخورد صدف‌های آویزان از پیشانی‌بند و حرکت شلاق وار باد بر صورتش، لـذت می‌برد.

    کاملا ناگهانی گینر سرعتش را کم کرد و محکم ایستاد. تحت تاثیر این حرکت، رزالین به جلو خم شد و روی سر گینر آویزان ماند. گینر پرحرص او را از روی سر خود کنار زد و غضب‌آلود نفس‌هایی بلند و صدادار کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ترسش از افتادن به واقعیت تبدیل شده و روی زمین پرت شده بود، آرنجش به زمین‌خورده و درد ضعیفی داشت. رزالین که متوجه حالت غیرطبیعی او شده بود، ایستاد و با چشم‌های گرد نگاهش کرد. خودش را جمع‌وجور کرد و بااحتیاط پرسید:
    - هی چی‌شده؟
    سرش را چرخاند و به خط نگاه گینر نگریست. با دیدن آن انسان منفور، آه کلافه‌ای کشید و ضربه‌ای بر پیشانی‌اش زد.
    دستش را به پشم بلند کنار گونه‌ی گینر کشید و گفت:
    - تو برو گینر. من بقیه راه رو میرم.
    باید زودتر جلوی فاجعه را می‌گرفت، پس روبه‌روی گینر ایستاد و سعی کرد رشته‌ی نگاهش را به لیام (Liam) بِبُرد.
    - خواهش می‌کنم گینر، برو.
    گینر با پنجه‌ی بزرگش ضربه‌ای به زمین کوبید و رویش را از رزالین گرفت، به‌سمت جنگل چرخید و گفت:
    - به اون عوضی بگو اگه هنوز زنده‌ست فقط به‌خاطر توئه.
    و با سرعت باد به‌طرف جنگل رفت و بین شاخ و برگ درختان ناپدید شد.
    نفس عمیقی کشید و به محل ورود او به جنگل خیره شد. رزالین هم از دیدن لیام آن هم در حاشیه جنگل حسابی عصبانی شده بود؛ اما سعی کرد جلوی گینر نشان ندهد و جلوی او را بگیرد. مُردن او این اطراف اصلا به نفع ببرها نبود، هر چند که خودش بی‌میل به آن اتفاق نبود.
    لیام که سرش را به چپ و راست می‌چرخاند، از دور رزالین را دید. بندِ تیرکمانش را روی شانه‌اش مرتب کرد و با لبخند جذابی به او خیره شد. دست‌هایش از رفتارِ خون‌سرد و ژست مزخرفی که او به خود گرفته بود، مشت شد. نگاه‌های تیز و منظوردار او باعث می‌شد به زدن مشتی زیر فک استخوانی او میل شدیدی پیدا کند. دست برد پیشانی‌بند زیبایش را محکم از دور سرش کشید و با قدم‌های بلند به‌طرف لیام رفت. چشم‌های هیز او نباید هیچ زیبایی‌ای را در او پیدا می‌کرد. تحت‌تأثیر لبخند پهن لیام، خط‌های باریکی کنار گونه‌ی استخوانی‌اش شکل گرفته بود. تا به نزدیکی لیام رسید، لیام دست‌هایش را باز کرد و با حفظ لبخندش گفت:
    - اوه! حدس می‌زدم که حسابی دلتنگم شده باشی رزا.
    رزالین از غفلت او استفاده کرد و لگد محکمی به ساق پایش زد. لیام که کاملاً غافل‌گیر شده بود، ضربه‌ی کاریِ رزالین به مغز استخوانش رسید و با فریادی روی زمین زانو زد.
    بلند و عصبی گفت:
    - لیام تو واقعا آدم وقیحی هستی! می‌دونی که اگه الان سرت روی بدنته فقط به این دلیله که من نمی‌ذارم گینر بوی بدنت رو حس کنه. اون‌وقت توی عوضی میای به حاشیه جنگل؟
    شاید اگر آن بلا را سر گینر نیاورده بود، می‌توانست از او بگذرد؛ اما علاوه بر رابـ ـطه‌ی مرموزی که لاملیا با قبیله داشت، درد گینر هم باعث شده بود هربار که او را می‌بیند عضلات بدنش حالتی منجمد به خود بگیرند و انزجار از او را فریاد بزنند. اینکه هرچند وقت یک بار او را ببیند واقعا عذاب‌آور بود. لیام که از درد چهره در هم کشیده بود با حرص گفت:
    - دختر تو واقعاً وحشی هستی.
    رزالین ابرویش بالا پرید و با اخم نگاهش کرد. آرام و به‌زحمت از جایش بلند شد و صاف ایستاد. یک سروگردن از رزالین بلندتر بود و از بالا به او می‌نگریست. رزالین قدمی به عقب برداشت تا مجبور نباشد سرش را برای دیدن صورت استخوانی و صاف او زیادی بالا بگیرد. عصبی غرید:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟ مگه قرار نبود پات رو این طرف‌ها نذاری؟
    لیام اصلا به جوش‌وخروش او اهمیت نمی‌داد و نگاهش خیره به چشم‌های میشی‌رنگ وحشیِ او بود. دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکار گفت:
    - دختره وحشی، رفته بودم به قبیله‌ت که متوجه شدم کایلی (kylie) داره فارغ میشه. داشتن دنبال تو می‌گشتن؛ چون اون تو رو می‌خواست. من می‌دونستم که اینجایی اومدم بهت خبر بدم.
    رزالین از شنیدن این خبر شگفت‌زده شد و ضربان قلبش شدّت گرفت. فرزندِ کایلی، دوستِ عزیزتر از جانش داشت به دنیا می‌آمد. نُه ماه ذره‌ذره رشد او را در شکم کایلی دیده بود و چه اشتیاقی برای او بالاتر از دیدن برادرزاده‌اش بود؟ نگاه منزجری به لیام انداخت و انگشتش را تهدیدآمیز تکان داد.
    - همین الان به لاملیا برمی‌گردی. دیگه هیچ‌وقت اینور نیا وگرنه تضمینی نمی‌کنم که دوباره جلوی گینر رو بگیرم.
    حتی حس بدی که دیدن لیام به او داده بود هم از بین رفته و شادی تولد نوزاد کایلی جایش را پر کرده بود. با سرعت به‌سمت قبیله که ربع ساعت با او فاصله داشت دوید.
    ***
    پرده‌ی چرمی آویزان را کنار زد و نفس‌نفس‌زنان، خود را به داخل چادر مُدور انداخت. نیازی نبود نگاه بچرخاند؛ زیرا کایلی در حالی‎که از درد به خود می‌پیچید، روبه‌روی ورودی چادر روی تشک نرمی خوابانده شده بود. دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. عضلات ران‌هایش از شدّت دویدن منقبض شده بود و درد می‌کرد. هنوز به‌خاطر دویدن، نفسش بالا نمی‌آمد. کایلی با دیدن او دست دراز کرد و پردرد صدایش زد.
    رزالین نفهمید که چطور خودش را به او که بر روی تشک نیم‌خیز بود رساند و دست سبزه‌اش را محکم بین پنجه‌هایش گرفت و فشرد. دست‌هایش می‌لرزید و عضلات ران‌هایش دل می‌زد. نفس کایلی از درد بالا نمی‌آمد و اخمی کم‌رنگ میان ابروانش دیده می‌شد. به دانه‌های ریز عرق روی پیشانی‌اش خیره شد و عصبی گفت:
    - اینجا چرا این‌قدر گرمه؟ اون داره توی تب می‌سوزه.
    دستی روی شانه‌اش نشست و گفت:
    - این طبیعیه رزالین، اون داره درد می‌کشه.
    متأثر از اینکه نمی‌توانست کاری برایش بکند، چشم‌هایش را روی هم فشرد. مادرش هم در چادر بود. البته این طبیعی بود. لیا (leah) همسر رئیس قبیله بود و برای زایمان تمام زنان قبیله حضور داشت.
    رزالین دو دستش را دور دستِ ظریف و سبزه‌ی کایلی چنگ کرد و با التماس گفت:

    - خواهش می‌کنم طاقت بیار کایلی! خیلی زود تموم میشه و بالأخره می‌تونی اون کره‌بز رو ببینی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کایلی سعی کرد لبخند بزند؛ اما موفق نشد و دو سمت گونه‌اش به زور چین خورد. او علاوه بر اینکه به عنوان دوست برای او بسیار عزیز بود، مادر وارث قبیله هم بود و قرار بود فرزند برادر رزالین را به دنیا بیاورد. نگاهش نگران بر صورت او چرخ می‌خورد. بر پیشانی بلندش دانه‌های ریز عرق به چشم می‌خورد. نگاهش بر لب‌های پهن او که روی هم فشرده می‌شد دوخته شد.
    همان لحظه چند تن از زنان قبیله با سروصدا وارد چادر شدند که تشت‌فلزی سنگینی را با خود حمل می‌کردند. تشت را نزدیک کایلی گذاشتند. رزالین به بخار آب خیره شد و با خود اندیشید که چقدر می‌تواند دیدن درد کشیدن کایلی را تاب بیاورد. پیرزنی که طبیب قبیله بود نزدیک شد و کایلی را معاینه کرد. سر بلند کرد و رو به چند زنی که برای کمک همراهش آمده بودند گفت:
    - دیگه وقتشه. قیچی و پارچه‌ی تمیز برام بیارید.
    بعد نگاهش را به کایلی که نفس‌نفس می‌زد و گیسوانش به پیشانی و گردنش چسبیده بود، دوخت و با خیالی راحت گفت:
    - از جیغ زدن خجالت نکش دختر. همه‌ی مردا برای شکار رفتن، مردی جز شوهرت این اطراف نیست.
    ناگهان تمام حواس رزالین جمع طبیب شد، با چشم‌های گرد به پیرزن خیره شد. دیگر اصلاً جیغ‌های کایلی و تولد برادرزاده‌اش برایش اهمیّت نداشت، او فقط داشت با خود حساب می‌کرد که چند روز از آخرین شکار می‌گذرد. مردان قبیله دوروز پیش برای شکار رفته بودند و به‌اندازه چهار روز، گوشت برای خوردن تمام مردم قبیله وجود داشت. دست او را رها کرد، بی‌توجه به کایلی از جایش بلند شد. دلش شور افتاده بود و فکرش حوالی نیزار پرسه می‌زد. شکار آن‌طرف حکم مرگ مردان قبیله بود. مطمئن بود که آن‌ها به‌سمت جنگل نمی‌روند؛ زیرا شکار دندان‌گیری آن اطراف پیدا نمی‌کردند. به طرف لیا که در حال صحبت با دخترِ کم‌سن و سالی بود، رفت و بی‌مقدمه گفت:
    - ما برای چهار روز غذا داریم، چرا مردا برای شکار رفتن مادر؟
    لیا نگاهش را از دختر گرفت و به رزالین خیره شد.
    - اوه! رزالین، اون مقدار گوشت برای مصرف طبیعی قبیله‌ست. نوه‌ی رئیس داره به دنیا میاد و پدرت می‌خواد به این مناسبت سور بزرگی بده.
    جشنی که پس از آن در راه بود، مستلزم شکار زیاد بود. رزالین که تازه حواسش جمع شده بود، دستش را به پیشانی‌اش کشید و کلافه گفت:
    - کجا رو برای شکار انتخاب کردن؟
    قلبش محکم می‌کوبید و نگاه منتظرش خیره به لب‌های سرخ‌رنگ مادرش بود. آن استرس فلج کننده داشت بدنش را به تحلیل می‌برد.
    - داکوتا (Dakota) گفت که به نیزار میرن.
    حس کرد بند دلش پاره شد. آن‌ها به قلمروی لایگرها* رفته بودند، همان جایی که هراسش را داشت. قلمرویی که آن‌ها به‌تازگی تصاحب کرده و قوانین بسیار سختی برایش وضع کرده بودند. شکار برای هر حیوانی در آن حوالی ممنوع بود. سرش برای لحظه‌ای گیج رفت و نای ایستادن از او گرفته شد. مردان قبیله نمی‌دانستند با رفتن به آنجا حکم مرگشان را امضا کرده و به دست آن گوشت‌خواران داده بودند. ماندن دیگر فایده‌ای‌ نداشت، نفهمید چطور خود را از چادر بیرون انداخت و به‌طرف اسطبل اسب‌ها دوید. قلبش تند می‌کوبید، باید جلوی آ‌ن‌ها را می‌گرفت. به صدای فریادهای مادرش که متعجب نامش را صدا می‌زد، توجه نکرد. سوار اسبی مشکی و جوانی شد و با ضربه به زیر شکمش وادارش کرد به‌طرف نیزار بدود. اسب از جایش کنده شد و با هدایت او به‌سمت نیزار تاخت. دیگر حتی برایش مهم نبود که کایلی در حال زایمان است و می‌خواهد او کنارش باشد. خودش را روی اسب خم کرده بود تا سرعتش را افزایش دهد و شدت باد او را از روی اسب به عقب پرت نکند. سرعت بالای باد، گیسوانش را به هم ریخته بود و چشم‌هایش از نفوذ تیز نسیم می‌سوخت.
    او نمی‌توانست از گینر کمک بگیرد؛ زیرا علاوه بر اینکه اجازه ورود به قلمروی لایگرها را نداشت، به‌شدت هم از دورگه‌ها متنفر بود، می‌ترسید بلایی سرش بیاید. باید خود را سریع‌تر به مردها می‌رساند و مانع ورودشان به نیزار می‌شد. لایگرها تمام نیزار را برای شکار به کمین می‌نشستند و علی‌رغم اینکه از خوردن گوشت انسان امتناع می‌کردند، ممکن بود با یک بار تجربه‌ی مزه‌اش، تبدیل به آدم‌خوارهای هولناکی شوند.
    *[ لایگرها چها بزرگ‌ترین گربه‌سانان روی زمین به حساب می‌آیند که حاصل پیوند (نسل‌گیری) شیرنر و ببرماده می‌باشند.]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بالاخره از دور مردان قبیله را دید که با سرخوشی به‌سمت نیزار می‌رفتند. صدای سوارکاری سنگین و پرسرعت رزالین، آن‌ها را متوجه او کرد. کم‌کم اسب‌ها را از حرکت نگاه داشتند و به داکوتا خبر دادند که دخترش به‌سمتشان می‌آید. داکوتا که از شنیدن این خبر سخت متعجب شده بود، از بین مردان قبیله‌اش گذشت و جلو ایستاد. از اسب پایین آمد و افسار اسب زیبای طلاگونش را در مشت گرفت. رزالین افسار اسب را کشید و ماهرانه از اسب پایین پرید. چند قدم مانده را دوید و خودش را به داکوتا رساند. به‌هم‌ریختگی تنفسش به او اجازه‌ی صحبت کردن نمی‌داد.
    - اتفاقی برای کایلی افتاده رزالین؟
    آه پناه برخدا! اتفاق بزرگ حوالی خودشان می‌گشت و او نگران کایلی شده بود. دستش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید تا بر خودش مسلط شود. وقتی کمی حالش جا آمد، سرش را تکان داد و گفت:
    - نه پدر اون حالش خوب بود. من برای چیز دیگه‌ای اینجام.
    داکوتا دست رزالین را گرفت، او را با خود همراه کرد و از مردان فاصله گرفتند. دوست نداشت حرف‌هایشان را باقی مردان بشنوند. نزدیک اسب رزالین ایستادند.
    داکوتا با آرامش نگاهش را در صورت او که به‌خاطر اسب سواری قرمز شده بود چرخاند و پرسید:
    - چی تو رو به اینجا کشونده؟ می‌دونی که کایلی می‌خواست پیشش باشی؟
    - آره می‌دونم...
    مکث کرد و چشمان میشی‌اش را به علفزار آرام پدرش دوخت. نگاه آرام او باعث شد برای گفتن حرفش شهامت پیدا کند.
    - پدر شما نباید وارد نیزار بشید.
    داکوتا از حرف دستوری دخترش اخم در هم کشید و در سکوت به او خیره ماند. دلش از دیدن ابروهای پهن درهم گره خورده پدرش فروریخت؛ اما ادامه داد:
    - اونجا جای مناسبی برای شکار نیست، خواهش می‌کنم به دشت برید.
    داکوتا مردی آرام و بسیار منطقی به نظر می‌رسید. او هیچ وقت به افراد قبیله‌اش زور نمی‌گفت و با آن‌ها تندی نمی‌کرد، حال دختر کوچکش روبه‌رویش ایستاده بود و او را از کاری کاملاً مردانه منع می‌کرد. چیزی که برای هر مردی سنگین می‌آمد؛ اما او طوری فرزندش را بزرگ کرده بود که بی‌ربط چیزی نگوید.
    - می‌دونی که باید برای حرفت دلیلی داشته باشی رزالین؟
    چشم‌هایش را روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. لحنی متین به خود گرفت و گفت:
    - و شما می‌دونید که من برای هر حرفم دلیل دارم پدر.
    داکوتا قانع نشد و منتظر به صورت رزالین خیره ماند.
    سرش را بالا گرفت و مثل همیشه جسور و محکم به چشم‌های آرام و کشیده‌ی پدرش خیره شد. می‌دانست این تنها چیزی است که می‌تواند او را قانع کند.
    - پدر خواهش می‌کنم تا قبل از اینکه لایگرها بوی بدنمون رو متوجه بشن، از نیزار فاصله بگیرید، شب توی چادر دلیلم رو براتون توضیح میدم.
    داکوتا که هنوز راضی به نظر نمی‌رسید، سرش را تکان داد.
    - برگرد به قبیله رزالین.
    همان لحظه مردی فریاد کشید:
    - اونجا رو ببینید.
    همه‌ی سرها به‌طرف رد دست مرد چرخید و خون در رگ‌های جمع یخ بست. حیوان بسیار درشت اندامی که ترکیبی از اندام ببر و شیرماده را داشت، با طمأنینه از لابه‌لای نی‌های سبزِ روبه‌رویشان خارج شد. هیکلش به اندازه شیرنر درشت بود و رده‌های قهوه‌ای روی بدنش، او را کمی مایل به ببر کرده بود. حتی رزالین هم تا آن لحظه یک لایگر ندیده بود و درشتیِ جثه‌ی او برایش خیلی ترسناک و عجیب می‌آمد. چشم‌هایش در حدقه گرد شده و خیره به لایگر می‌نگریست. حسابی شوکه شده بود؛ اما می‌توانست بفهمد که لایگر روبه‌رویش عصبانی نیست.
    به بازوی درشت پدرش چنگ انداخت و با التماس گفت:
    - پدر خواهش می‌کنم مردها رو از اینجا ببرید.
    داکوتا با دست، اشاره‌ای به مرد تنومندی که منتظر دستور رئیس قبیله به او خیره بود کرد.
    - به‌طرف دشت می‌ریم.
    بعد رو به رزالین کرد و خیلی جدی گفت:
    - سوارشو رزالین، برو.
    رزالین حالت‌های لایگر روبه‌رویش را درک کرده بود و می‌دانست اینکه دور ایستاده است؛ یعنی مایل است که با او حرف بزند. او فقط می‌خواست مردان قبیله‌اش را از خطر دور کند و خودش از مواجه شدن با آن حیوان واهمه‌ای نداشت. رو به پدرش با لحنی مطیع گفت:
    - چشم پدر شما برید.
    مردان منتظر رئیسشان بودند تا سوار اسبش شود و حرکت کنند. داکوتا نگاه خیره‌ای به رزالین انداخت. اصلاً نمی‌خواست جلوی مردها با دخترش سنگین و آمرانه حرف بزند. نگاهی پر از حرف به رزالین انداخت و سوار اسبش شد. لایگر به مردان نزدیک نشده بود. تنها بر پاهایش نشسته و دست‌هایش را ستون کرده بود و با نگاهی نافذ، مستقیم به رزالین خیره بود.
    داکوتا رو به دخترش گفت:
    - اینجا نمون رزالین.
    با قدرت پاهایش را به زیر شکم اسب کوبید و با بلند شدن گرد و خاکی تمام مردان پشت سر داکوتا به‌طرف دشت تاختند. رزالین نگاه عمیقی به لایگر انداخت و جلو رفت. در ده قدمی‌اش ایستاد و منتظر به او خیره ماند.
    لایگر سرش را پایین انداخت و با آرامش گفت:
    - اینکه هیچ صدمه‌ای به اون‌ها وارد نشد به خاطر اینه که برای کنجکاوی به اینجا نیومده بودن و نمی‎دونستن اینجا جزو قلمروی لایگراست.
    رزالین به طور فطری زبانش را می‌فهمید. لایگرها نیز از نسل ببرها به شمار می‌رفتند و او به راحتی زبان لایگر روبه‌رویش را متوجه می‌شد.
    - و درمورد تو، متوجه‌م که برای دور نگه داشتنشون اومده بودی. می‌دونی که حتی الان هم توی قلمروی ما ایستادی و پشت این نی‌ها حدود بیست تا لایگر آماده حمله هستند.
    یک لایگر هم برای از پا درآوردن یک انسان کافی بود و او داشت به رزالین هشدار می‌داد که دست از پا خطا نکند. دراصل قصد چنین کاری را هم نداشت.
    لایگر روی پاهایش ایستاد و با نگاهی تیز ادامه داد:
    - بوی شجاعت از تو به مشامم می‌رسه، به همین خاطر ازت می‌گذرم و می‌خوام که با لایگرها متحد بشی.
    لب رزالین کج شد، قدمی عقب رفت و صورتش درهم شد. او هرگز حاضر نبود با لایگرها متحد شود. از صحبت‌های لایگر روبه‌رویش تنها بوی منفعت به دماغش می‌خورد و جدای از آن، اصلاً او با گله‌ی دیگری متحد بود. از حرف لایگر خوشش نیامده بود و ابروان باریک گره خورده‌اش نشان دهنده آن موضوع بود. به طرف اسبش رفت و بامهارت عجیبی رویش خزید. از بالای اسب تقریبا قدش از لایگر کمی بلندتر شده بود. نگاه تیزی به لایگر انداخت، اسب را به‌پهلو چرخاند و گفت:
    - اتحاد من با ببرهاست و هرگز با دورگه‌ها متحد نمی‌شم.
    بعد از گفتن حرفش، با اسب چرخید، سپس با پا ضربه‌ای به پهلوی اسب زد و به‌طرف قبیله تاخت.
    لایگر باید از استفاده لفظ دورگه به‌شدت بدش می‌آمد و روی ترش می‌کرد؛ اما با نگاهی عمیق به خط برگشت رزالین خیره شده بود. انسان‌های شجاع و جسور برای حیوانات بسیار قابل احترام بودند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اسب را جلوی خیمه رها کرد و وارد چادر شد. مادرش لیا، مادرِ کایلی و همسر چند تن دیگر از مردان قوی قبیله دور کایلی نشسته بودند و کایلی فرورفته در لباسی تمیز و روشن بی‌رمق دراز کشیده و چشم‌هایش بسته بود. در زمینه‌ی تیره صورتش، گونه‌های رنگ گرفته‌اش تضاد دلنشینی به وجود آورده بود. رزالین نفس‌نفس می‌زد و قلبش سنگین می‌کوبید. قدمی جلو رفت و به کایلی خیره شد. از خود دل‌خور بود که دوستش را در زیباترین اتفاق زندگی‌اش تنها گذاشته است. سرووضعش نامرتب بود و اگر هر زمان دیگری بود، لیا حسابی سرزنشش می‌کرد امّا وقتی متوجه رزالین شد، چرخید و با لبخند گفت:
    - وای عزیزم، بیا ببین چقدر این بچه زیباست.
    آرام قدم برداشت و جلو رفت. هنوز نفس‌هایش منظم نشده بود و تصورش از بچه‌ی آن دو، باعث شده بود بااحتیاط پیش برود، به کودک قنداق پیچ و پیچیده در پارچه‌ی سفید نگاه انداخت. پوستش مثل برادرش روبن (Ruben) روشن بود و لبانش به گیلاس می‌مانست. کودک هیچ شباهتی به مادر سبزه رویش نداشت. حتی موهای کم پشتش هم به رنگ گیسوانِ لیا، روشن و طلایی بود. او کاملاً به خانواده پدری‌اش رفته بود. روی دو زانو نشست و او را با‌احتیاط از آغـ*ـوش لیا گرفت. به صورت پوست‌پوست و نرمش دست کشید و لب‌هایش با اشتیاق کش آمد، آن بچه ثمره‌ی دوتن از عزیزان زندگی‌اش بود. پلک‌های کایلی تکان خورد و آرام چشم باز کرد، با دیدن رزالین نگاهی عمیق به او انداخت و لبخند آرامی زد. لیا دستی به سر عروسش کشید و قربان صدقه‌اش رفت. صدای هیاهوی شادی مردان از بیرون لیا را از چادر بیرون کشید. کم‌کم بقیه‌ی زنان و مادر کایلی نیز از چادر خارج شدند. وقتی کاملاً تنها شدند رزالین سر بلند کرد و با دیدن لبخند کایلی احساس شرمندگی کرد. نگاهش را از چشم‌های مشکی اوگرفت و به کودکش نگریست. آرام و با لحنی شرمنده زمزمه کرد:
    - من واقعا متاسفم!
    لبخند کایلی برایش دل‌گرم کننده بود، قلب بزرگ او را ستایش می‌کرد. کایلی همیشه آرام و صبور بود، به همین خاطر دوستی آن دو ریشه‌دار شده بود؛ چون آن‌ها مکمل یکدیگر بودند. با وجود آن بی‌حواسی باز هم نسبت به او انعطاف نشان می‌داد. کایلی آرام و با صدایی که بر اثر جیغ‌های از دردش گرفته شده بود گفت:
    - می‌دونم حتما مسئله‌ی مهمی بوده که یهویی رفتی رزا.
    لب‌های رزالین کش آمد و ردیف دندان‌هایش را به نمایش گذاشت، بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی لطیف کودک نشاند و با خوشحالی گفت:
    - اوه! کایلی، این بچه رو دیدی؟ اون درست شبیه پدرش شده، بعد اون همه رنجی که براش کشیدی اصلاً هیچ شباهتی به تو نداره.
    کایلی در جایش خزید و به زحمت نشست. رزالین کودک را با لبخند به‌طرفش گرفت و او را بااحتیاط در آغـ*ـوش گرم مادرش گذاشت. کایلی نگاهی عاشقانه به فرزندش انداخت و با لحن شیرینی گفت:
    - گاهی طوری درمورد روبن صحبت می‌کنی که اصلاً نمی‌تونم باور کنم برادرته رزا.
    رزالین لبخند عمیقی زد، شاید داکوتا تنها مرد زندگی او بود که برایش اسطوره‌ای قابل احترام بود. در برابر تمام مردان دیگر، گاردی غیرقابل توجیه داشت. گفت:
    - خب مسئله اینه که من بین شما دوتا نمی‌تونم هیچ‌کدومتون رو انتخاب کنم.
    پرده کنار رفت و روبن بااحتیاط وارد شد، جلوی ورودی ایستاد و پرسید:
    - می‌تونم بیام تو؟
    رزالین برگشت و به روبن که خلوت دوستانه‌اشان را بهم ریخت، خصمانه نگریست. حتی بیرون از چادر اجازه نگرفته بود. لبخند کایلی وسعت گرفت و گفت:
    - البته.
    رزالین سر چرخاند و زیر لب گفت:
    - قبل از ورود اجازه می‌گیرن جناب روبن.
    کایلی با طمأنینه خندید. روبن پیش آمد و کنار کایلی نشست. لبخند بر لب‌های باریکش از میان انبوه ریش‌هایش به راحتی دیده می‌شد. کودک را همچون شیء باارزشی از آغـ*ـوش کایلی خارج کرد. با چشم‌هایی که از شوق می‌درخشید گفت:
    - خدای من! مادر گفت که خیلی زیباست.
    سپس نگاهش را بالا آورد و از کایلی پرسید:
    - بچه‌مون دختره یا پسر؟
    کایلی که لبخند عضو جدا ناپذیر صورتش شده بود، پاسخ داد:
    - اون دختره.
    رزالین با لبخند کجی به قاب روبه‌رویش می‌نگریست. عشق و آرامش میان آنها واقعا برایش دلپذیر بود و در قلبش احساس خوبی داشت. رو به روبن گفت:
    - خب حالا بگو ببینم براش اسم انتخاب کردی؟
    روبن همان‌طور که به صورت دخترِ زیبایش خیره بود و گونه‌اش را نرم نوازش می‌کرد، سرش را بااطمینان تکان داد.
    - البته، من اسم روبی (ruby) رو انتخاب کردم.
    چشم‌های رزالین از تعجب گشاد شد. متحیر گفت:
    - روبن، تو واقعا آدم خودخواهی هستی! یه اسم دقیقاً مثل اسم خودت انتخاب کردی؟
    روبن نگاه از دخترش گرفت و به رزالین خیره شد، یک تای ابروی پرپشتش را بالا انداخت و گفت:
    - اسم خیلی قشنگیه، ببینم تو نظر دیگه‌ای داری؟
    رزالین به کودک خیره شد و با حالتی متفکر گفت:
    - البته که دارم، به نظر من کلارا (clara) بهترین اسمیه که می‌تونیم روش بذاریم. اون واقعا مثل اسمش درخشانه.
    به کل کایلی را از خاطر بـرده بودند و بین خودشان در جدل انتخاب نام بودند. کایلی با لبخندی زیبا، به بحثشان می‌نگریست. روبن کودک را مالکانه در آغـ*ـوش کشید و با اخم گفت:
    - تو واقعا پررویی رزالین، خب کلارا هم به اسم کایلی شبیهه.
    رزالین خنده‌اش گرفت، لبش را گزید تا خنده‌اش دیده نشود. دست‌هایش را بالا آورد و تسلیم گفت:
    - اصلاً کایلی برای این کره‌ی تو زحمت کشیده، خودشم باید براش اسم انتخاب کنه.
    روبن که خلع سلاح شده بود، به ناچار گفت:
    - با این بیشتر موافقم.
    و سرش را چرخاند و به کایلی نگاه کرد، رزالین نیز به صورت کایلی خیره شد. کایلی نگاهش را میان آن دو چرخاند و به دخترش خیره شد، بعد از کمی مکث گفت:
    - من فکر می‌کنم آدریکا (Adrika) اسم مناسبی باشه، چهره‌ی اون واقعاً آسمونیه.
    رزالین و روبن نگاهی راضی و خشنود به یکدیگر انداختند. روبن با لبخند موافقتش را اعلام کرد. رزالین به صورت آسمانیِ کودک خیره شد و چند بار زیر لب نامش را زمزمه کرد. چشم‌‌هایش درخشید و با لبخند گفت:
    - کایلی عزیزم، تو همیشه خوش‌سلیقه‌ترینی.
    با تکان خوردن کودک در آغـ*ـوش روبن، هرسه به او نگریستند. پلک‌هایش تکان خورد و چشم‌هایش را باز کرد. صدای آه شیفته‌ی هرسه بلند شد، چشم‌های آدریکا درست رنگ چشم‌های روبن بود، به رنگ دریا.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کنار گینر راه می‌رفت و غرق در فکر بود، امروز وارد جنگل شده بودند. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده که باعث شده گینر از قولش بگذرد و او را به جنگل بیاورد. نسیم ملایمی می‌وزید و گیسوانش را که آزادانه روی شانه‌هایش رها بود، به بازی گرفته بود. تمام دیشب را قبیله به شادی و مراسم پایکوبی گذرانده بود و نیمه‌های شب آن‌قدر خسته به رختخواب رفته بودند که رزالین فرصت نکرده بود با پدرش درباره حیوانات نیزار صحبت کند. صبح زود هم آفتاب‌نزده از چادرها فاصله گرفته و گینر را آن اطراف دیده بود.
    نزدیک به یک ساعت بود که در جنگل راه می‌رفتند و مطمئن شده بود که دیگر تقریبا به وسط جنگل رسیده‌اند. دیروز اشتیاق گشتن در جنگل را داشت، حال که میان آن ابهت با شکوه قدم می‌زد غرق در فکر بود.
    عطرِ پونه‌های وحشی روحش را نوازش می‌داد. چکاوکان تازه از خواب برخاسته و سرود بیداری می‌خواندند، جنگل مراسم صبحگاهش را می‌گذراند. رزالین غرق در لذّت، کنار ببر بزرگش راه می‌رفت و نگاه حیوانات را به دنبال خود می‎کشید. اولین بار نبود که آن زیبایی خیره کننده را می‌دید؛ اما همه چیز برایش تازه بود. گینر هیچ‌وقت او را تا آنجا جلو نبرده بود. نگاهش را از سنجابی که بلوط دستش را به کناری پرت کرد گرفت و پرسید:
    - نمی‌خوای بگی چرا به اینجا اومدیم؟
    نگاهش حریصانه روی درختان بلند که اطرافش قد علم کرده بودند، می‌چرخید و با لبخند به خزهای کهنه‌ای که روی تنه‌شان جا خوش کرده بودند می‌نگریست. دوست داشت آن‌ها را زیر انگشتانش لمس کند، از آن فاصله عطر خاصی که داشتند را حس می‌کرد. نور کم جان خورشید از لابه‌لای شاخ و برگ درختان به جنگل می‌تابید و نشان از طلوع آفتاب بود. گینر نگاهش کرد و گفت:
    - فکر می‌کردم جنگل رو دوست داری.
    شاخه‌ی جلوی صورتش را با دست کنار زد و جواب داد:
    - معلومه که دوست دارم فقط برام عجیبه که امروز به اینجا اومدیم، فکر می‌کردم هنوز از دیروز عصبانی باشی.
    صدای گوش‌نواز ریزش آب نگاهش را به روبه‌رویش کشاند. هیجان‌زده به آبشار کوچکی که روبه‌رویشان قرار داشت نگریست. آب از ارتفاع دو متری به دریاچه‌ی پیش رویش می‌ریخت. رود باریکی از دریاچه جریان داشت و آن سرچشمه‌ی رود پایین تپه بود که قبیله از آن استفاده می‌کرد. دو دستش را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشت و بدون اینکه اجازه‌ی جواب دادن به گینر بدهد هیجان‌زده گفت:
    - وای گینر! تا به حال اینجا رو ندیده بودم.
    گینر در سکوت به‌طرف آبشار اشک پری راه می‌رفت. رزالین قدم تند کرد و سریع‌تر از او خود را به دریاچه رساند. شگفت‌زده به آب زلالِ آبشار که باآرامش به دریاچه ریخته می‌شد و مِه کم جانی که محل ریزش آب را احاطه کرده بود، نگریست. آبشار به بستر تقریباً بزرگی از آب که در دریاچه ماندگار بود می‌ریخت و جریان آرام آب به‌سمت رود هدایت می‌شد. نجوای آب در سکوت جنگل و نغمه‌ی چکاوک‌ها، ملودیِ آرامش‌بخشی را ساخته بود. رزالین از حیرت آن موقعیّت، کم مانده بود که بی‌هوش شود، مردمک چشم‌هایش گشاد شده و سعی می‌کرد آن تصویر بکر را با نگاهش ببلعد. لبه‌ی دریاچه‌ی متصل به آبشار نشست و پاهایش که تا زانو برهنه بود را در آب فرو برد. گینر جلو آمد و روی سنگ بزرگی که لبه‌ی دریاچه در زمین فرو رفته بود، نشست. دست و پای قدرتمندش را خم کرد و سر بزرگش را روی دست‌هایش گذاشت.
    رزالین دست‌هایش را از پشت ستون کرد و چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید و رایحه‌ی گل‌های شاه‌پسند پیچیده در اطراف را سرمست بو کشید، جنگل می‌توانست روح را تازه کند. رزالین با خود اندیشید چقدر خوب که گینر بعد از هیاهوی دیروز، او را به جنگل آورده است. اندکی به آرامش احتیاج داشت.
    - چرا لایگرها بهتون صدمه نزدن؟
    چشم‌هایش باز شد و سرش با ضرب به‌سمت گینر چرخید. سوال ناگهانی و بی‌مقدمه‌ی گینر تمام آن حس خوب را به یک‌باره از سرش پراند. ضربان قلبش شدّت گرفت و سرش داغ شد. فاصله نیزار تا جنگل آن‌قدری بود که گینر نتواند بشنود آن حوالی چه گذشته است.
    رزالین بریده و متعجب پرسید:
    - تو... تو از کجا متوجه شدی؟
    گینر بدون آنکه تکانی بخورد، جواب داد:
    - ببینم مثل اینکه فراموش کردی نبال با من رابـ ـطه‌ی عمیقی داره.
    او دیروز اصلا متوجه نبال (nebal) باز شکاری پدرش که همیشه همراه او بود، نشده بود. تا جایی که به یاد داشت اصلاً او را اطراف داکوتا ندیده بود. پرنده‌ی نادان چرا باید آن موضوع را به گینر گفته باشد؟ رزالین رویش را به‌سمت آبشار چرخاند و گفت:
    - پس توی قبیله جاسوس داری.
    گینر خرناسی کشید و گفت:
    - رزالین این حرفت واقعا توهینه، نبال برای من جاسوسی نمی‌کنه. اون فقط برای اولین بار یه لایگر دیده بود.
    سکوت کوتاهی بینشان حاکم شد، سپس رزالین با دل‌خوری گفت:
    - دیروز قبیله برای شکار به‌طرف نیزار رفته بود. یکم دیر بهشون رسیدم، اونا تقریباً وارد قلمروی لایگرها شده بودن.
    - این واقعا عجیبه که هیچ صدمه‌ای بهتون نزدن.
    رزالین سرش را چرخاند و به گینر خیره شد:
    - آره واقعاًًً عجیبه. اون گفت چون قبیله برای کنجکاوی نرفته بودن بهشون کاری نداشته.
    گینر خمیازه‌ای کشید که باعث شد غرش کوتاهی از سـ*ـینه‌اش خارج شود.
    - باید بیشتر حواست رو جمع کنی رزالین.
    به سنجاقکی که دور سر گینر می‌چرخید خیره شد و پرسید:
    - چرا؟
    گینر از جایش بلند شد و گفت:
    - چون تا قبل از اینکه به نیزار برید، افراد قبیله‌ت نمی‌دونستن که لایگرها اونجا هستن. حالا ممکنه به هر دلیلی بخوان به اونجا برن و خودت می‌تونی حدس بزنی پا گذاشتن به قلمروی یه دورگه چه عواقبی داره.
    رزالین هم از جایش بلند شد و گفت:
    - یعنی می‌خوای بگی ممکنه که برای کنجکاوی به اونجا برن؟
    گینر از روی تخت‌سنگ پایین پرید و اشاره کرد که رزالین بر پشتش سوار شود.
    - انسان‌ها همیشه دنبال کشف‌کردن هستند و هربار به چیز جدیدی دست پیدا می‌کنن، نسبت به اون حریص می‌شن؛ مخصوصاً اگه اون چیزی که پیدا کردن خیلی عجیب باشه. ممکنه اون جادوگر درمورد لایگرها چیزهای تازه‌ای بگه و مردها رو برای شکارشون ترغیب کنه. یک حیوون درنده یک‌بار هم به دشمنش فرصت نمیده. اگه افراد قبیله‌ت زیادی کنجکاو بشن و اتفاق بدی بیفته، ممکنه که باهاشون دشمن بشید یا حتی اونا باهاتون دشمن بشن.
    رزالین خود را روی پشتش بالا کشید. دشمنی با گله‌ای درنده؟ چقدر ترسناک به نظر می‎رسید. آن‌ها در چند قدمی قبیله بودند و اگر دشمنی به وجود می‌آمد هیچ‌جا امنیت نداشتند. نگرانی مثل کرمی بدشکل به جان مغزش افتاد و متفکر گفت:
    - اون لایگر می‌دونه که اونا افراد قبیله‌ی من هستن. بعد از پیشنهاد اتحادش فکر نمی‌کنم بهمون صدمه‌ای بزنه.
    گینر متعجب از حرکت ایستاد و پرسید:
    - ببینم مگه اون به تو پیشنهاد اتحاد داد؟
    رزالین که تازه از فکر خارج شده بود، شوکه دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
    - اوه! از دهنم پرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و در دل خودش را لعنت کرد. عجب گندی زده بود، گینر دوباره راه افتاد و گفت:
    - می‌دونم که قبول نکردی رزالین، امّا یه چیزی این وسط برام خیلی عجیبه یه حیوون درنده هیچ‌وقت به متحد یه گله‌ی دیگه پیشنهاد اتحاد نمیده. فکر می‌کنم اونا نجابتشون رو از دست دادن.
    رزالین لبش را گزید و آرام زمزمه کرد:
    - همین‌طوره.
    در سکوت به این فکر می‌کرد که باید حتماً با پدرش صحبت کند، تا قبیله را مُجاب کند طرف نیزار نروند. مهم‌تر اینکه داستان لایگرها را از گریس (Grace) افسونگر قبیله مخفی نگاه دارند، هرچند بعید می‌دانست تا الآن به گوشش نرسیده باشد. این که بتواند تمام این کارها را انجام دهد دور از انتظار بود؛ اما او باید تلاشش را می‎کرد. اصلاً باید چکار می‌کرد؟ چقدر گیج و پرت به نظر می‌رسید.
    به شاخ و برگ درختان نگاه عمیقی انداخت و گفت:
    ــ گینر من چطور حواسم رو جمع کنم؟ من دیروز به اون لایگر گفتم دورگه؛ اما بهم حمله نکرد. فکر نمی‌کنم عاقلانه باشه که حتی برای نجات قبیله‎ام هم دوباره به اون طرف برم. گینر آرام راه می‌رفت و از بین شاخ و برگ‌ها می‌گذشت.
    - رزالین تو نمی‌تونی سرنوشت رو تغییر بدی، تنها می‌تونی یکم عقب بندازیش. من فکر می‌کنم با همه‌ی این چیزها اون عجوزه همه چیز رو خراب کنه.
    آهی کشید و با اندیشیدن به سرکشی‌های گریس گفت:
    - حتی پدرم هم نمی‌تونه جلوی اون رو بگیره، دارم به یقین می‌رسم که دردسر جدیدی توی راهه.
    بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند و گینر از حرکت ایستاد. رزالین سرش را بالا برد و به منظره‌ی روبه‌رویش نگریست.
    تصویر جدیدی را روبه‌رویش می‌دید که حتی خیالش را هم نمی‌کرد. چشم‌هایش در حدقه گرد شد و نفسش از حیرت بند آمد. توله ببرها کنار مادرشان خواب بودند و بعضی آرام دراز کشیده بودند. نزدیک به پنجاه ببرکوچک و بزرگ در منطقه‌ای بکر و بسیار سرسبز در دل جنگل زندگی می‌کردند. محوطه‌اشان توسط درختان محاصره شده بود و مسیر آنجا آن‌قدر پیچ‌درپیچ بود که اگر کسی راه بلد نبود به راحتی گم می‌شد. گینر هیچ‌وقت او را به آنجا نبرده بود، یعنی او به جز گینر هیچ ببر دیگه‌ای را نمی‌شناخت و با هیچ ببری هم صحبت نکرده بود. دیدن توله ببرها در کنار مادرهایشان حس جالبی را در او ایجاد کرده بود. حجم کوچکشان و ریز بودنشان نسبت به بالغ‌ها خیلی برایش هیجان‌انگیز بود. دستش را روی دهانش گذاشت و به آن‌ها خیره شد، حتی نفس کشیدن را هم از یاد بـرده بود.
    - نگران نباش رزالین تو متحد این گله هستی، اونا هیچ‌وقت پشتت رو خالی نمی‌کنن.
    او با رهبر آن گله پیمان اتحاد بسته بود و تا آن لحظه اصلاً خبر نداشت که هم‌چنان گله‌ای وجود داشته باشد. از پشت گینر پیاده شد، چند قدم بااحتیاط جلو رفت و دستش را روی گردن گینر گذاشت. لب‎هایش کش آمده بود، همان‌طور که نگاهش را تند می‌چرخاند پرسید:
    - گینر چرا اونا رو اینجا مخفی کردی؟
    گینر سرش را به‌سمتش چرخاند و با چشم‌های زرد براقش مستقیم به او نگریست.
    - بعد از لو رفتن لایگرها دیگه حتماً باید اینجا باشن.
    سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد:
    - رزالین تو امروز برای تفریح به اینجا آورده نشدی، حقیقت بزرگی هست که باید بهت می‌گفتم.
    کنجکاو سرش را چرخاند و منتظر به گینر نگریست. کم پیش می‌آمد که گینر آن‌طور جدی شود و این که او را محرم راز خود می‎دانست باعث شد سر و پا گوش شود.
    - نزدیک به چهل سال پیش انسان‌ها از اندام‌های داخلی بدن ببرها برای درمان بیماری‌هاشون استفاده می‌کردن. نرها می‌تونستن فرار کنن حتی ماده‌هایی که باردار نبودن هم می‌تونستن؛ اما خطر دور ماده‌های مادر و توله‌ها بود به همین خاطر ما مجبوریم که ماده‌ها و توله‌ها رو مخفی نگه داریم.
    رزالین دست‌هایش را روی دهانش گذاشت و ناباور به گینر خیره شد. چطور می‌توانستند خود را راضی کنند که آن بلا را سر حیوانات بیاورند؟
    - این پدر تو بود که بعد از اینکه ریاست قبیله رو به عهده گرفت دستور داد که دیگه هیچ‌کس ببرها رو شکار نکنه؛ اما ما نمی‌تونیم به عهد انسان‌ها اعتماد کنیم.
    چرخید و به بالا رفتن توله‌ای از بدن مادرش که زود بیدار شده بود نگریست. چطور دلشان می‌آمد اندام‌های ببرها را از جانشان بیرون بکشند؟ فکرش درگیر حرف‌های گینر شده بود و حال دلیل نگرانی چند ساله‌ی او را می‌فهمید. این همه مدّت پنهان کاری، ترس و احتیاط بی‌دلیل نبود. گیج بود؛ اما فهمیده بود که ماجرا از چه قرار است. پس گریس تمام مدّت از چنین چیزی رنج می‌برد که اکثر مواقع به پدرش نیش و کنایه می‌زد.
    - تو هیچ‌وقت در مورد این موضوع چیزی بهم نگفته بودی.
    گینر آرام به طرف گله که کم‌کم هوشیار می‌شدند قدم برداشت و رزالین را با خود همراه کرد.
    - اون موقع لازم نبود بدونی که انسان‌ها و ببرها دشمن دیرینه هستن، این وسط تنها داکوتا بود که برای چهل سال صلح ایجاد کرد. حالا با آشکار شدن لایگرها، اگه اتفاقی بیفته ممکنه اون صلح از بین بره و در این صورت ما دوباره با هم دشمن می‌شیم.
    رزالین سرجایش ایستاد و به جمله‌ی گینر فکر کرد. حالا متوجه شد که چرا گینر طی این پنج سالی که با رزالین رابـ ـطه‌ی دوستانه داشت، هیچگاه نگذاشت که کسی از رابـ ـطه‌شان خبردار شود. رزالین این موضوع را فقط به کایلی گفته بود و لیام هم کاملاً اتفاقی متوجه شد. رزالین مصمم جلو رفت و راه گینر را سد کرد.
    - دشمنی ببرها و انسان‌ها چه ربطی به لایگرها داره؟ اونا یه نسل متفاوت از شما هستن و دلیلی نداره دشمنی بین اونا شعله‌ی این خاکستر رو دوباره روشن کنه.
    گینر از کنارش گذشت و گفت:
    - رزالین این رو فقط تو می‌دونی که لایگرها یه نسل متفاوتن، مردم اونا رو ببر می‌دونن؛ چون شباهت زیادی به ما دارن. سعی نکن خودت رو گول بزنی این احتمال خیلی پررنگ و واضحه.
    رزالین ایستاد و به رفتن گینر به سمت ماده ببری زیبا نگریست. گینر چنددور حول ماده ببر چرخید و دست آخر، تنه‌اش را آرام از پهلو به او خزاند. ماده گردنش را کج کرد و خرناس آرامی که نشان محبتش بود، از خود خارج کرد.
    نگاهش به آن‌ها خیره بود و فکرش جای دیگری پرواز می‌کرد، با خود اندیشید که چه رخ خواهد داد هنگامی که قبیله و لایگرها دشمن شوند و بعد مردم قبیله متوجه شوند که دختر رئیسشان، متحد یک گله ببر است. به نظرش این افکار بسیار دور و احمقانه می‌آمد، حتی با فکر کردن به آن خنده‌اش می‌گرفت. حتی در صورت دشمن نشدن هم مردم نباید از آن ارتباط مطلع می‌شدند؛ زیرا ممکن بود این را دست‌آویز رسیدن به ببرها کنند. اصلاً نمی‌توانست تصویر درستی از آن داشته باشد، به نظرش زیادی مسخره می‌آمد و اصلاً افکار درهمش، برای مقابله با این ماجرا جمع نمی‌شد.
    باید با پدرش صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد که لایگرها و ببرها متفاوت‌اند. باید دیروز را توجیح می‌کرد، شاید پدرش بر گریس تسلط کامل نداشته باشد؛ اما مطمئناً بر مردمش داشت. این‌طور شاید کمی دلش آرام می‌گرفت.
    گینر که رزالین را ایستاده در جایش دید، آهسته و با طمأنینه به‌سمتش قدم برداشت و عضلات بزرگ و استخوان‌بندی درشتش را به رخ گله‌اش کشید.
    رزالین سر بلند کرد و به گینر خیره شد. احتمالاً الان دیگر مردم قبیله از خواب خستگی‌شان برخاسته و در حال آماده شدن برای صبحانه و کارهای روزانه بودند. نگاهش را میان ببرها چرخاند و مصمم گفت:
    - گینر باید من رو به قبیله برگردونی، باید با پدرم صحبت کنم.
    گینر به‌پهلو چرخید و گفت:
    - سوار شو؛ اما امیدوارم خودت باعث دردسر نشی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    شمرده قدم برمی‌داشت و نگاهش را بین زنان قبیله که کم‌کم از چادرهایشان خارج می‌شدند تا کارهای روزانه‌شان را آغاز کنند می‌گرداند. گینر او را پایین تپه پیاده کرده بود تا کسی آن‌ها را نبیند. به‌طرف چادر پدرش که وسط قبیله برپا بود و جزء بزرگ‌ترین چادرها محسوب می‌شد، می‌رفت. در ذهن داشت حرف‌هایی که باید به داکوتا می‌گفت را مرتب می‌کرد. این را گوشه‌ی ذهنش محکم چسبانده بود که هرگز نباید به چهل سال پیش اشاره کند؛ زیرا در این صورت پدرش مشکوک می‌شد و ممکن بود که رابـ ـطه‌اش با گینر لو برود.
    پشت‌ِ پرده‌ی چادر ایستاد، سرش را روی شانه راستش چرخاند و به روبن که از چادرش خارج شد نگاه انداخت و برایش سر تکان داد. روبن نیز متقابلاً سرش را تکان داد، باید حتما بعد به کایلی و آدریکای کوچک سر می‌زد. به پرده چشم دوخت و صدا زد:
    - پدر، می‌تونم بیام داخل؟
    چند ثانیه بعد صدای داکوتا آمد و اجازه‌ی ورود را به او داد. بچه‌های قبیله تنها با ازدواج کردن دارای چادر مجزا از والدینشان می‌شدند. رزالین نیز در همان چادر زندگی می‌کرد؛ اما در این چند ساعت غیبتش لازم بود که قبل از ورود اجازه بگیرد. پرده را کنار زد و داخل شد.
    لیا در حال جمع کردن سفره‌ی کوچک نان جلویش بود و داکوتا مخزن بزرگِ چوبی که در آن آب ذخیره می‌کردند را در دست داشت.
    لیا سرش را بالا آورد و بامحبت به رزالین نگاه کرد و گفت:
    - اوه! عزیزم بالاخره اومدی، من و پدرت منتظرت بودیم بیا از این نون گرم بخور.
    رزالین به مادرش نگریست و بالبخند گفت:
    - ممنون مادر، میل ندارم.
    و به یاد آورد که طعم شاه‌توت‌های جنگلی چقدر لذیذ بودند.
    به‌طرف پدرش چرخید و گفت:
    - پدر می‌خواستم باهاتون صحبت کنم.
    داکوتا مخزن را زیر بغـ*ـل زد و به رزالین نزدیک شد. بازوی پهن و قدرتمندش را دور شانه‌ی ظریف رزالین انداخت و گفت:
    - می‌تونیم تا رودخونه حرف بزنیم.
    سرش را تکان داد و لبخند مضطربی زد. از شباهتی که میان او و پدرش بود، می‌شد اراده‌ی بی‌نظیرشان را مثال زد.
    داکوتا او را با خود همراه کرد و از چادر خارج شدند. لیا با لبخندی عمیق که بر غنچه سرخ لب‌هایش بود، عزیزانش را بدرقه کرد. با خروج داکوتا از چادرش، مردم قبیله به نوبت جلو می‌آمدند و با او حال‌واحوال می‌کردند، بابت شام دیشب تشکر می‌کردند و در آخر هم برای نوه‌اش آرزوی سلامتی می‌کردند. کمی طول کشید که از قبیله خارج شوند و این رزالین را که استرس دلش را به هم می‌پیچاند، کلافه کرده بود. کم‌کم از چادرها فاصله گرفتند و در شیب تپه سرازیر شدند. آرام قدم می‌زدند و سعی داشتند سرعتشان را در شیب کنترل کنند. داکوتا نگاهی به رزالین انداخت و گفت:
    - می‌تونم حدس بزنم که در مورد چی می‌خوای حرف بزنی.
    رزالین نگاهش را به روبه‌رو دوخت. از نگاه کردن به داکوتا فراری بود؛ زیرا حس می‌کرد چشم‌هایش همه چیز را لو می‌دهد. لبش را با دندان فشرد و گفت:
    ــ درسته می‌خوام در مورد اون لایگر باهاتون صحبت کنم.
    داکوتا سرش را به‌سمت نیزار چرخاند و از دور نگاه عمیقی به آنجا انداخت. جدی پرسید:
    - اونا رو از کجا می‌شناسی رزالین؟
    با سر انگشت طره‌ای از گیسوانش را که توسط باد به بازی گرفته شده بود، پشت گوش فرستاد و گفت:
    - این زیاد مهم نیست که اونا رو از کجا می‌شناسم پدر، الان موضوع مهم‌تری قبیله رو تهدید می‌کنه.
    تقریباً به پایین تپه رسیده بودند و صدای جریان آبِ رود به گوش می‌رسید. صدای صفیر نبال سکوت پایین تپه را شکست و دقیقه‌ای بعد روی شانه‌ی داکوتا نشست. داکوتا با لذّت نگاهی به باز باشکوهش انداخت، با دست آزادش بدن او را نوازش کرد. رزالین نگاهش را از پرهای خاکستری رنگ نبال گرفت و یادش آمد که او به گینر همه چیز را گفته بود. با استرسی که سعی در مخفیانه نگه داشتنش داشت گفت:
    - لایگرها یه نسل متفاوت از شیرها و ببرها هستند، افراد قبیله تا دیروز نه می‌دونستن و نه دیده بودن که یه حیوون عجیب و غول پیکر اونجا زندگی می‌کنه. پدر خودتون می‌دونید که اون حیوون خیلی قویه و اونا با استفاده از همون قدرتشون کل نیزار رو تصاحب کردن. حالا اگه کسی هـ*ـوس کنجکاوی به سرش بزنه و به قلمروی اونا بره، ممکنه اتفاقات بدی بیوفته.
    لبه‌ی رودخانه ایستادند داکوتا روی زانوانش نشست و گالون چوبی را در آب فرو برد تا از حفره‌ی کوچک رویش پُر شود، سرش را روی گردن چرخاند و به رزالین که اطلاعات زیادی داشت نگریست و گفت:
    - داری کنترل افراد قبیله رو به من یاد میدی رزالین؟
    رزالین سرش را بالا گرفت، ضربان قلبش شدّت گرفت و با چشم‌های گرد گفت:
    - اوه! نه پدر منظور من اینه که ممکنه اونا تحـریـ*ک بشن و بخوان یکی از اون لایگرها رو شکار کنن.
    داکوتا سرش را به‌سمت رودخانه چرخاند و متفکر گفت:
    - من دیروز این خطر رو حس کردم، سعی کردم متوجه‌شون کنم که به نیزار نزدیک نشن.
    رزالین کنار پدرش زانو زد، به چشم‎های جنگلی او خیره شد و منظوردار گفت:
    - شاید کسی مردم رو مجاب کنه که توی خون اون لایگرها یه انرژی ماوراءطبیعته.
    داکوتا گالون پُر شده و سنگین را از آب بیرون کشید و ایستاد. گالون را روی زمین گذاشت و کمر راست کرد، با ایستادن داکوتا نبال از روی شانه‌اش پرید و اوج گرفت.
    - ببینم تو منظورت اینه که گریس اونا رو تحـریـ*ک کنه؟
    رزالین هم بلند شد و ایستاد دست‌هایش را در هم گره زد و با تردید گفت:
    - پدر اون همیشه از شما سرپیچی می‌کنه مردم قبیله هم ازش حرف شنوی دارن من فقط نگرانم که باعث یه درگیری بین مردم ما و لایگرها بشه.
    داکوتا با خیال راحت گالون را بلند کرد، روی شانه‌ی تنومندش گذاشت و با دست نگه‎ش داشت.
    - نه رزالین گریس اصلا خبردار نمی‌شه که باعث یه دردسر بشه.
    آن طرف‌تر درست بالای تپه، ناگهان دود غلیظِ قرمزرنگی هم‌چون نواری باریک به آسمان برخاست. دود غلیظ، حاصل شعله‌ور شدن مدفوع سگ، چوب سپیدار، پوست انار و مقداری اسپند بود که برای خبرهای مهم و جمع کردن مردم استفاده می‌شد. دود آن‌قدر غلیظ و پررنگ بود که از سراسر دشت هم قابل رؤیت بود. هم‌چنین بوی خاص و تیزی از دود به مشام می‌رسید که بینی را می‌سوزاند. آن بو آن‌قدری واضح بود که حتی بعضی از اعضای قبیله از بوی آن متوجه می‌شدند که خبر مهمی درراه است و آن روش تنها توسط یک نفر استفاده می‌شد.
    رزالین سرش را چرخاند و نگاه خیره‌ای به دود انداخت. ته دلش خالی شد و در بدنش احساس ضعف کرد. هیچ دلیلی جز همان که از آن می‌ترسید برای جمع کردن افراد قبیله توسط گریس وجود نداشت و چیزی که تمام این چند ساعت برای کنترل کردنش نقشه کشیده بود بر باد رفته بود. قلبش محکم می‌کوبید و صورتش از بوی منزجر کننده‌ی آن دود جمع شد. سال‌ها بود که گریس مردم قبیله را این‌طور به‌طرف چادرش می‌کشاند و اکنون هیچ دلیلی جز دیدن لایگرها وجود نداشت. ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و با دست به دود اشاره کرد، احساس بدبختی می‌کرد و صدایش می‌لرزید.
    - می‌بینید پدر؟ گریس هیچ‌وقت بیکار نمی‌شینه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا