- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
با کمی تاخیر بلاخره استارت ماشین به صدا در میاد و حرکت میکنن، نگاهم به شیشههای دودی هاچبک اسپرت سفید دوخته میشه؛ یاد آب میافتم با سرعت آب توی لگن روی زمین میپاشم، آب روی زمین جاری میشه و کم کم توی جوبی که وسط کوچست روونه میشه، صدای عفت خانوم رو میشنوم:
- نورا جون ماماناینا رفتن مسافرت؟
سر بلند میکنم عفت خانوم سرش رو از توی پنجره بیرون آورده بود و پرده دور سرش پیچیده بود تاموهاش معلوم نباشه؛ انگار امروز قرار بود سوژهی خبریش من باشم، کلا با گنگی سری تکون میدم:
- نه، خاله..چطور؟
-آخه آب ریختی پشتسرشون، واسه همون پرسیدم..میدونی که آدم پشت سر مسافر آب میریزه!
بی دلیل میخندم تا وقت تلف کنم و چیزی توی ذهنم برای قانعکردنش بسازم، هنور جلوی پنجره ایستاده بود و منتظر نگاهم میکردم چادرم رو موهام سُر میخوره با عجله بالا میکشم و روی فرق سرم نگهشمیدارم ودستپاچه میگم:
- نه..چیزه..داشتن میرفتن شاهعبدالعظیم، گفتم آب بریزم بی خطر برن!
چه جواب مسخرهای از اینجا تا شهرری اصلا مگه چقدر فاصله بود!
عقب گرد میکنم، انگار قصد پایان دادن به این مکالمهرو حالا حالاها نداشت.
لبخند مصنوعی میزنه و سری با تایید تکون میده با لحن پر کنایه جواب میده:
- چی بگم والله، شاید واسه شما تا شاهعبدالعظیم رفتن هم سفر راه دور حساب میشه، نیست که بنزینم گرون شده..
خمی به ابروهام میدم و بی خداحافظی در رو محکم میبندم؛ چه روز عجیب و غریب و مضخرفی بود امروز.
*****
سرمیچرخونم نگاه به ساعت روی دیوار میکنم، ساعت پنج عصر بود و هنوز برنگشته بودن پاهای لاغرم رو از لای نردههای ایوون آویزون میکنم؛ سرم رو روی میلهآهنی میچسبونم، گوش تیز میکنم تا صدای اگزوز هاچبک عطا رو از توی شلوغی کوچه تشخیص بدم، با صدای چرخیدن کلید توی قفل در هیجان زده نگاهم به در گره میخوره از دیدن قیافه آفتاب سوختهی بابا جا میخورم، چراامروز اینقدر زود برگشته بود؟
پاهام رو از بین نرده بیرون میکشم:
- سلام، چقدر زود اومدی؟
باباسر بلند میکنه نگاهش رو توی اتاق میچرخونه و اروم زیر لب میگه:
- سلام باباجان، نیستن بچهها؟
- نه از سرصبح رفتن بیرون، هنوز برنگشتن..شربت لیمو درست کردم برم بیارم؟
در حالی که میخوام سعی کنم بلند شم، دستش رو به معنی صبر کردن تکون میده و به سمتم میاد:
- نه نه، چیزی نمیخوام بشین یه دقیقه کارت دارم!
خودش رو به سکوی ایوان نزدیک میکنه و زیر پام میایسته و دستی به موهای سفیدش کم پشتش میکشه:
- یه سر عجلهای برگشتم خونه، باید دوباره برگردم سر خط..نگفتن دارن کجا میرن؟
لبم رو گاز میگیرم وبا خجالت میگم:
- رفتن دلارها رو آب کنن!
نفسی با ناراحتی از سـ*ـینه بیرون میفرسته، باکمی مکث دست توی جیب شلوارش میبره و جعبه سفیدی رو به سمتم میگیره:
- بیا باباجان، دیگه نمیخواد اون سمعک رو گوشت کنی..
با ذوق جعبه رو باز میکنم با دیدن سمعک کوچیکی که همیشه آرزوش رو داشتم بی هوا میخندم، بارها توی اینترنت عکسش رو سرچ کرده بودم و توی گوش خودم تصورش میکردم..
- وای، بابا چطوری خریدیش؟ این که خیلی گرونه؟قسطی گرفتی؟
نگاهی به سمعک میاندازه:
- نه، اونقدرهام گرون نبود خودم یکم پول ذخیره داشتم گفتم زود بیارمش یه موقع با اون پول برندارن واست سمعک بخرن، خوبه بابا دوستش داری؟
- اره خیلی خوبه، دوستش دارم..
جعبه سیگارش رو از جیب پیراهنش بیرون میکشه و یه نخ سیگار رو گوشهی لبش میذاره:
-از این به بعد چیزی خواستی به خودم بگو، خودم واست میخرم، نگران چیزی نباش من هستم..
شرمنده سرخم میکنم که دوباره میگه:
- نورا حواست به منه؟ تو خط اونارو نرو، باشه؟
- باشه، بابا اگه میخواستم تو خطشون برم که الان اینجا نبودم..
قدمی به عقب برمیداره و فندکش رو نزدیک سیگارش میبره:
- آفرین بابا، من دیگه برم دیرم شده..
- مراقب خودت باش.
هیجانزده جعبهی سمعک رو دوباره میدارم و بررسیش میکنم، نگاهم به کلمهای ساخت چینی که پشت جعبه درج شده دقیق میشه؛ آهی زیر لب میکشم حالا میفهمم که چطور اینقدر راحت خریده بودش.
- نورا جون ماماناینا رفتن مسافرت؟
سر بلند میکنم عفت خانوم سرش رو از توی پنجره بیرون آورده بود و پرده دور سرش پیچیده بود تاموهاش معلوم نباشه؛ انگار امروز قرار بود سوژهی خبریش من باشم، کلا با گنگی سری تکون میدم:
- نه، خاله..چطور؟
-آخه آب ریختی پشتسرشون، واسه همون پرسیدم..میدونی که آدم پشت سر مسافر آب میریزه!
بی دلیل میخندم تا وقت تلف کنم و چیزی توی ذهنم برای قانعکردنش بسازم، هنور جلوی پنجره ایستاده بود و منتظر نگاهم میکردم چادرم رو موهام سُر میخوره با عجله بالا میکشم و روی فرق سرم نگهشمیدارم ودستپاچه میگم:
- نه..چیزه..داشتن میرفتن شاهعبدالعظیم، گفتم آب بریزم بی خطر برن!
چه جواب مسخرهای از اینجا تا شهرری اصلا مگه چقدر فاصله بود!
عقب گرد میکنم، انگار قصد پایان دادن به این مکالمهرو حالا حالاها نداشت.
لبخند مصنوعی میزنه و سری با تایید تکون میده با لحن پر کنایه جواب میده:
- چی بگم والله، شاید واسه شما تا شاهعبدالعظیم رفتن هم سفر راه دور حساب میشه، نیست که بنزینم گرون شده..
خمی به ابروهام میدم و بی خداحافظی در رو محکم میبندم؛ چه روز عجیب و غریب و مضخرفی بود امروز.
*****
سرمیچرخونم نگاه به ساعت روی دیوار میکنم، ساعت پنج عصر بود و هنوز برنگشته بودن پاهای لاغرم رو از لای نردههای ایوون آویزون میکنم؛ سرم رو روی میلهآهنی میچسبونم، گوش تیز میکنم تا صدای اگزوز هاچبک عطا رو از توی شلوغی کوچه تشخیص بدم، با صدای چرخیدن کلید توی قفل در هیجان زده نگاهم به در گره میخوره از دیدن قیافه آفتاب سوختهی بابا جا میخورم، چراامروز اینقدر زود برگشته بود؟
پاهام رو از بین نرده بیرون میکشم:
- سلام، چقدر زود اومدی؟
باباسر بلند میکنه نگاهش رو توی اتاق میچرخونه و اروم زیر لب میگه:
- سلام باباجان، نیستن بچهها؟
- نه از سرصبح رفتن بیرون، هنوز برنگشتن..شربت لیمو درست کردم برم بیارم؟
در حالی که میخوام سعی کنم بلند شم، دستش رو به معنی صبر کردن تکون میده و به سمتم میاد:
- نه نه، چیزی نمیخوام بشین یه دقیقه کارت دارم!
خودش رو به سکوی ایوان نزدیک میکنه و زیر پام میایسته و دستی به موهای سفیدش کم پشتش میکشه:
- یه سر عجلهای برگشتم خونه، باید دوباره برگردم سر خط..نگفتن دارن کجا میرن؟
لبم رو گاز میگیرم وبا خجالت میگم:
- رفتن دلارها رو آب کنن!
نفسی با ناراحتی از سـ*ـینه بیرون میفرسته، باکمی مکث دست توی جیب شلوارش میبره و جعبه سفیدی رو به سمتم میگیره:
- بیا باباجان، دیگه نمیخواد اون سمعک رو گوشت کنی..
با ذوق جعبه رو باز میکنم با دیدن سمعک کوچیکی که همیشه آرزوش رو داشتم بی هوا میخندم، بارها توی اینترنت عکسش رو سرچ کرده بودم و توی گوش خودم تصورش میکردم..
- وای، بابا چطوری خریدیش؟ این که خیلی گرونه؟قسطی گرفتی؟
نگاهی به سمعک میاندازه:
- نه، اونقدرهام گرون نبود خودم یکم پول ذخیره داشتم گفتم زود بیارمش یه موقع با اون پول برندارن واست سمعک بخرن، خوبه بابا دوستش داری؟
- اره خیلی خوبه، دوستش دارم..
جعبه سیگارش رو از جیب پیراهنش بیرون میکشه و یه نخ سیگار رو گوشهی لبش میذاره:
-از این به بعد چیزی خواستی به خودم بگو، خودم واست میخرم، نگران چیزی نباش من هستم..
شرمنده سرخم میکنم که دوباره میگه:
- نورا حواست به منه؟ تو خط اونارو نرو، باشه؟
- باشه، بابا اگه میخواستم تو خطشون برم که الان اینجا نبودم..
قدمی به عقب برمیداره و فندکش رو نزدیک سیگارش میبره:
- آفرین بابا، من دیگه برم دیرم شده..
- مراقب خودت باش.
هیجانزده جعبهی سمعک رو دوباره میدارم و بررسیش میکنم، نگاهم به کلمهای ساخت چینی که پشت جعبه درج شده دقیق میشه؛ آهی زیر لب میکشم حالا میفهمم که چطور اینقدر راحت خریده بودش.
آخرین ویرایش: