کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,229
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
با کمی تاخیر بلاخره استارت ماشین به صدا در میاد و حرکت می‌کنن، نگاهم به شیشه‌های دودی هاچبک اسپرت سفید دوخته می‌شه؛ یاد آب می‌افتم با سرعت آب توی لگن روی زمین می‌پاشم، آب روی زمین جاری می‌شه و کم کم توی جوبی که وسط کوچست روونه میشه، صدای عفت خانوم رو میشنوم:
- نورا جون مامان‌اینا رفتن مسافرت؟
سر بلند می‌کنم عفت خانوم سرش رو از توی پنجره بیرون آورده بود و پرده دور سرش پیچیده بود تاموهاش معلوم نباشه؛ انگار امروز قرار بود سوژه‌ی خبریش من باشم، کلا با گنگی سری تکون میدم:
- نه، خاله..چطور؟
-آخه آب ریختی پشت‌سرشون، واسه همون پرسیدم..می‌دونی که آدم پشت سر مسافر آب می‌ریزه!
بی دلیل می‌خندم تا وقت تلف کنم و چیزی توی ذهنم برای قانع‌کردنش بسازم، هنور جلوی پنجره ایستاده بود و منتظر نگاهم می‌کردم چادرم رو موهام سُر می‌خوره با عجله بالا می‌کشم و روی فرق سرم نگهش‌می‌دارم ودستپاچه می‌گم:
- نه..چیزه..داشتن می‌رفتن شاه‌عبدالعظیم، گفتم آب بریزم بی خطر برن!
چه جواب مسخره‌ای از این‌جا تا شهرری اصلا مگه چقدر فاصله بود!
عقب گرد می‌کنم، انگار قصد پایان دادن به این مکالمه‌رو حالا حالاها نداشت.
لبخند مصنوعی می‌زنه و سری با تایید تکون می‌ده با لحن پر کنایه جواب می‌ده:
- چی بگم والله، شاید واسه شما تا شاه‌عبدالعظیم‌ رفتن هم سفر راه دور حساب میشه، نیست که بنزینم گرون شده..
خمی به ابرو‌هام میدم و بی خداحافظی در رو محکم می‌بندم؛ چه روز عجیب و غریب و مضخرفی بود امروز.
*****
سرمی‌چرخونم نگاه به ساعت روی دیوار می‌کنم، ساعت پنج عصر بود و هنوز برنگشته بودن پاهای لاغرم رو از لای نرده‌های ایوون آویزون می‌کنم؛ سرم رو روی میله‌آهنی می‌چسبونم، گوش تیز می‌کنم تا صدای اگزوز هاچبک عطا رو از توی شلوغی کوچه تشخیص بدم، با صدای چرخیدن کلید توی قفل در هیجان زده نگاهم به در گره می‌خوره از دیدن قیافه آفتاب سوخته‌ی بابا جا می‌خورم، چراامروز اینقدر زود برگشته بود؟
پاهام رو از بین نرده بیرون می‌کشم:
- سلام، چقدر زود اومدی؟
باباسر بلند می‌کنه نگاهش رو توی اتاق می‌چرخونه و اروم زیر لب میگه:
- سلام باباجان، نیستن بچه‌ها؟
- نه از سرصبح رفتن بیرون، هنوز برنگشتن..شربت لیمو درست کردم برم بیارم؟
در حالی که می‌خوام سعی کنم بلند شم، دستش رو به معنی صبر کردن تکون می‌ده و به سمتم میاد:
- نه نه، چیزی نمی‌خوام بشین یه دقیقه کارت دارم!
خودش رو به سکوی ایوان نزدیک می‌کنه و زیر پام می‌ایسته و دستی به موهای سفیدش کم پشتش می‌کشه:
- یه سر عجله‌ای برگشتم خونه، باید دوباره برگردم سر خط‌..نگفتن دارن کجا میرن؟
لبم رو گاز می‌گیرم وبا خجالت می‌گم:
- رفتن دلارها رو آب کنن!
نفسی با ناراحتی از سـ*ـینه بیرون می‌فرسته، باکمی مکث دست توی جیب شلوارش می‌بره و جعبه سفیدی رو به سمتم می‌گیره:
- بیا باباجان، دیگه نمی‌خواد اون سمعک رو گوشت کنی..
با ذوق جعبه رو باز می‌کنم با دیدن سمعک کوچیکی که همیشه آرزوش رو داشتم بی هوا می‌خندم، بارها توی اینترنت عکسش رو سرچ کرده بودم و توی گوش خودم تصورش می‌کردم..
- وای، بابا چطوری خریدیش؟ این که خیلی گرونه؟‌قسطی گرفتی؟
نگاهی به سمعک می‌اندازه:
- نه، اونقدرهام گرون نبود خودم یکم پول ذخیره داشتم گفتم زود بیارمش یه موقع با اون پول برندارن واست سمعک بخرن، خوبه بابا دوستش داری؟
- اره خیلی خوبه، دوستش دارم..
جعبه سیگارش رو از جیب پیراهنش بیرون می‌کشه و یه نخ سیگار رو گوشه‌ی لبش می‌ذاره:
-از این به بعد چیزی خواستی به خودم بگو، خودم واست می‌خرم، نگران چیزی نباش من هستم..
شرمنده سرخم می‌کنم که دوباره میگه:
- نورا حواست به منه؟ تو خط اونارو نرو، باشه؟
- باشه، بابا اگه می‌خواستم تو خطشون برم که الان این‌جا نبودم..
قدمی به عقب برمی‌داره و فندکش رو نزدیک سیگارش می‌بره:
- آفرین بابا، من دیگه برم دیرم شده..
- مراقب خودت باش.
هیجان‌زده جعبه‌ی سمعک رو دوباره می‌دارم و بررسیش می‌کنم، نگاهم به کلمه‌ای ساخت چینی که پشت جعبه درج شده دقیق میشه؛ آهی زیر لب می‌کشم حالا می‌فهمم که چطور اینقدر راحت خریده بودش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ناراحت میشم، نه برای سمعک فیکی که بعد مدت‌‌ها نصیبم شده بود، بیشتر بخاطر این‌که ته مونده پس‌اندازش رو بخاطر من خرج کرده بود، عذاب وجدان داشتم..
    آفتاب غروب کرده بود، این‌بار نگران به ساعت نگاه می‌کنم ناچار صفحه‌ی موبایلم رو روشن می‌کنم باید تماس می‌گرفتم تا از این دلشوره خلاص می‌شدم.
    شماره حوریه رو می‌گیرم، با شنیدن چندتا بوق ضعیف که صداش رو به سختی می‌شنوم روی اشغال می‌زنه!
    کلافه دور خودم می‌چرخم، استرسم بیشتر میشه‌..
    طاقت نمیارم قصد می‌کنم به عطا به زنگ که باشنیدن سروصدا به سمته حیاط می‌رم..
    نگاهم روی نایلون‌های خریدی که توی دست حوریه بود می‌چرخه.
    - کجا بودین تاالان؟چرا جواب زنگمو ندادی؟
    حوریه خوشحال نایلون ها رو بالا می‌گیره:
    - یعنی فقط بپرس چی خریدم؟
    مامان باپشت سرش وارد حیاط میشه:
    - نورا بیا کمک کن این وسیله‌ها رو از دستم بگیر..
    از پله‌ها پایین می‌رم:
    - این‌ها چیه دیگه؟بچه‌ها کجان پس؟
    سهراب با دوتا آناناسی روی دوشش گذاشته وارد حیاط میشه.
    -بکشید کنار که من اومدم..یاالله..
    حوریه به سمتش می‌ره و عینکش رو از روی چشمش برمی‌داره:
    - نگاش کن توروخدا عین این غربتی‌هاشدی مارک عینکتو چرا نمی‌کَنی؟
    سهراب لبخندی می‌زنه و با چشم و ابرو اشاره به عینکی که توی دسته حوریست می‌کنه:
    - نورا نگاه کن عینک شب خریدم، فقط بگو چند؟
    سرگردون از پله‌ها بالا می‌رم بی اختیار می‌پرسم:
    - چند؟
    - یک میلیون چهارصد!
    با پا در رو هول می‌دم و وارد حال میشم و نایلون‌ها رو روی زمین می‌ذارم، سهراب آناناس‌ها روی فرش پرت می‌کنه و عینکش رو از دسته حوریه می‌گیره:
    - دیدی اون دختر خوشگله تو عینک فروشی چطوری نگام می‌کرد؟
    حوریه شالش رو از روی سرش برمی‌داره:
    - اگه توجه می‌کردی می‌فهمیدی کل آدم‌های مغازه داشتن یه‌جوری نگات می‌کردن، طرف داره بهت میگه عینک یو وی داره بعد باد می‌اندازی تو غبغبت می‌گی یه چیزی بیار که یو سی داشته باشه، خیلی آبروبَری بخدا..
    سیاوش که تازه وارد خونه شده، شاکیانه نگاهی به سهراب می‌کنه:
    - حالا این‌که خوبه، بگو تو رستوران دنبال پیاز می‌گشت با غذاش بخوره..
    سهراب روی راحتی وا میره و لجوجانه می‌خنده:
    - الان می‌خوای بگی خیلی باکلاسی، ایرادش چیه اصلا تو خیلی از رستوران کنار غذا پیاز می‌ذارن، نمی‌دونم چرا الکی بیخود شلوغش می‌کنید..‌
    عطا با ساک دستی بزرگی که تودستشه وارد میشه:
    - آخه بچه‌ی آدمی‌زاد کدوم شیرپاک خورده‌ای کنار پیتزا و قارچ سوخاری پیاز می‌خوره؟
    سهراب برو بابایی زیر لب میگه، سیاوش روبه روم می‌ایسته و موبایلش رو از توی جیب شلوارش بیرون‌میکشه:
    - نورا نگاهش کن‌..
    خمی به ابروهام می‌دم:
    - قاب موبایلتو عوض کردی؟خیلی قشنگه..
    حوریه کنارش می‌ایسته:
    - نخیر آقا موبایلش رو عوض کرده.
    نگاهم به طرح سیب گاز خورده‌ی روی موبایلش کشیده گره می‌خوره و لبخند روی لبم خشک میشه:
    - واقعا..این که از این گرون‌هاست؟
    مفتخر سر بلند می‌کنه و می‌خنده:
    - دیگه این حرف‌رو به مانزن، چیز گرون دیگه واسه ما نباید معنی داشته باشه!
    حوریه سری با تاسف تکون می‌ده و میگه:
    - اره دیگه، با این پول‌هایی که مامان اُورت واستون خرج کرده دیگه گرونی نباید حالیتون باشه، نورا باور کن من از همشون کمتر خرج کردم فقط چندتا تیکه لباس و خرت و پرت دم دستی!
    سهراب معترض دست بلند می‌کنه:
    - چرا منوبدبخت نمی‌گی کلا یه عینک و دوتا اناناس خریدم؟
    حوریه چپ چپ نگاهش می‌کنه:
    - تو مطمئنی دیگه، فقط یه عینک و دو تا آناناس؟ بعد فردا قرار پول کامل دیه اون دماغی که زدی ترکوندی واسه رضایت بدی، حساب نیست نه؟
    روی مبل می‌نشینم، کلافه میگم:
    - خوبه حالا مامان گفت، هرپولی قراره بده با دلیل مدرک قانع کننده باشه، رفتین واسه دل خودتون خرید کردین برگشتین؟
    نگاه سنگینشون به سمتم می‌چرخه ونمی‌دونم چرا این‌قدر از دستشون عصبی‌ام، سیاوش کنارم می‌نشینه با حالت مشکوکی می‌پرسه:
    - منظورت چیه؟
    - من میگم قرار بود این پول زندگیمون رو عوض کنه..
    -خب داره عوض می‌کنه دیگه..
    - با گوشی مدل بالا و عینک یه میلیونی چندتا خرید مسخره؟
    موهای بلند خوش‌حالت خرماییش رو بالا می‌ده:
    - خب اولش اینه، واسه دل خوشیمون چندتا خرید دم دستی کردیم اصلا تو فکر کن ذوق داریم، یا داریم کمبودامون جبران می‌کنیم..
    پوزخندی می‌زنم و با حرص میگم:
    - نمی‌دونم چرا حس می‌کنم قرار تا قرون آخر این پول رو واسه کمبوداتون که هیچ‌وقت تموم‌شدنی نیست خرج کنید..
    سهراب زیر لب زمزمه می‌کنه:
    - هه تو خوبی‌‌..
    عصبی چشم‌هام رو می‌بندم و بلند میگم:
    - پس نه تو خوبی!
    مامان که تازه وارد اتاق شده، متعجب می‌پرسه:
    - چی شده نورا؟
    لب می‌گَزم، نفس بغض‌دار غمگینم رو بیرون می‌فرستم:
    - هیچی..چیزی نیست..
    سهراب باتمسخر میگه:
    - داره مثله چی داره بهمون حسودی می‌کنه..
    از خشم جام بلندمیشم:
    - آخه من برای چی باید بهتون حسودی کنم؟چرا چرت و پرت میگی؟
    - واسه این که نمی‌تونی مثل ماباشی، چون داری زور می‌زنی مثله موسی خودتو خوب و سربه راه نشون بدی بگی از همه بهتری چیزی لازم نداری ماییم که دَلِه‌ایم و سیرمونی نداریم ، می‌دونی مشکل تو چیه؟ مشکلت این‌که تو اصلا نمی‌دونی از این دنیا چی می‌خوای!
    عطا زیرلب می‌غره:
    - بس کن دیگه سهراب، چیکار به کار بچه داری؟این بیچاره که چیزی نگفت که داری لیچار بارش می‌کنی.
    سهراب نیشخندی می‌زنه:
    - این‌قدر بهش نگین بچه، این تنهایی صدتای مارو حریفه!
    حوریه این‌بار می‌توپه:
    - خوددرگیری داری نه؟ ولش کن دیگه اینقدر کشش نده‌‌..
    حرف‌های تیزش مثله کارد توی دلم داشت فرو می‌رفت و اگه یک‌کلمه‌ی دیگه می‌گفت، بغضم می‌ترکید و همین‌جا باید می‌نشستم و زار زار گریه می‌کردم، با عجله بلند میشم و به سمته حیاط می‌رم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هوای گرم و دَم کرده روتوی سینم می‌فرستم تا بغض دردناکم رو مهار کنم؛ اروم از پله‌های آهنی پشت بوم بالا می‌رم، از این‌که دستم رو خونده بود و متوجه حسادتم شده بوداز خودم عصبی بودم، هیچ‌وقت اهل حسادت نبودم اما این‌بار بی اختیار برای چند لحظه حسش کردم؛ دلیلش مبهم بود شاید بخاطر این‌ که هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست، لبه بوم می‌نشینم و افسرده بُق می‌کنم.
    - نورا، نوراکجایی؟
    سرخورده می‌نالم:
    - برو حوریه می‌خوام تنها باشم..
    صدای قدم‌هاش رو که داشت از پله‌ها بالا می‌شنوم:
    - گفتم می‌خوام تنها باشم، نیا بالا بهت می‌گم..
    کنارم می‌نشینه و ضربه‌ای به ارنجم می‌زنه:
    - تو غلط کردی، این چه فازیه که گرفتی، ببینم تورو چته؟ها؟
    - هیچی، چیزیم نیست..
    - بخاطر چرت وپرت‌های سهراب بیخود اوقاتتو تلخ نکن، اصلا حرف‌هاش ارزشی نداره که اینطوری خودتو ناراحت کنی؛ ببین منو یه لحظه نورا، گوشت با منه؟ دارم میگم حرف‌هاش مفت نمی‌ارزه، ناراحت نباش جونم..
    لبه‌ نازک پیراهنم رو به بازی می‌گیرم، درمونده زیرلب می‌گم:
    - حوریه تو بهم بگو چی‌کار کنم، یه دلم میگه بشین سرجات نرو سمته این پول‌ها، پول می‌خوای چی‌کار وقتی دنیای اون بیرون ندیدی و دوست نداری، یه دلم میگه برو سمتش ببین دنیای پولدارا چجوریه تا کی می‌خوای اینجوری ادامه بدی؟
    خمی به ابروهای پهن قهوه‌ایش میده و مرموز نگاهم می‌کنه و می‌پرسه:
    - پنجاه پنجاهی؟
    - اره، بدجوری هم پنجاه پنجام..
    لب باریکش رو متفکر گاز می‌گیره و با تایید سری تکون میده:
    - ترسویی، خیلی ترسویی نورا تو واقعا دوست‌داری گوسفندی زندگی کنی؟ سرتو بندازی پایین و تو یه مسیر راه بری؛ ببین نورا من نمیگم خطر کن ولی وقتی واست موقعیت پیش اومده چرا ازش استفاده نکنی؟ مگه تو چندبار دوباره تو این سن برمی‌گردی که بخوای با فقر و بدبختی تجربش کنی، می‌خوای بشی یکی موسی که تو بدترین شرایطم از همه چی راضیه؟ من میگم حالا که خدا مارو واسه یه‌بارم که شده مارو دیده خواسته یه حال اساسی بهمون بده چرا دست رد بزنیم به سینش، مگه ما تاکی زنده‌ایم؟ من که میگم مرحله سختمون رو که رد کردیم حالا نوبت عشق و حالمونه..
    موهام رو از جلوی چشم‌هام کنار می‌زنم و با تردید می‌پرسم:
    - اگه اینطور که تو میگی نباشه چی؟اگه بدتر بزنیم همه چی خراب‌تر از قبل بشه چی..
    - نمیشه بهت قول میدم؛ قرار نیست هیچ اتفاق بدی واسمون بیفته، از این جا به بعد زندگیمون رو خدا یه جور برنامه ریخته واسمون که کلی بهمون خوش بگذره؛از چی نترس به این فکر کن زیر این سقفی که ما الان روش نشستیم پر از پوله چیزی که یه عمر آرزوش رو داشتیم؛ پولی که همه دنیا آرزوشونه، حالا که دست ماست بیا حسابی بترکونیم حسرت دیگه تموم شده چراتوباورت نمیشه ..
    حرف‌هاش ته دلم رو قلقلک میده؛ لبخندی می‌زنم همه چیز شبیه رویا بود و باور کردنش سخت و پیچده بود انگار همه باهم دسته جمعی توی یه خواب خوب فرو رفته بودیم، دستش رو به سمتم می‌گیره:
    - شک و تردید رو بذار کنار، به چیزی جز خودت فکر نکن قبول؟
    دستم رو به سمتش می‌برم:
    - باشه..
    - پاشو بریم بهت خریدامو نشون بدم، واسه توهم یه چیزهایی خریدم‌ باید ببینی.
    با فشار دستش بلند می‌شم و پیراهنم رو می‌تکونم و پشت وسرش از پله‌ها پایین می‌رم نگاهم به سهراب ‌که وسط حیاط به انتظار ایستاده می‌افته با دیدنم لبخندش گشاد میشه:
    - بیا دیگه جوجه، دوساعته منتظرتم این اناناس‌ها که از دهن افتاد..
    اخمم غلیظ میشه، هنوز حرف‌های تلخش رو فراموش نکرده بودم، دستش رو به سمتم دراز می‌کنه:
    - الان مثلا قهری؟انقدر بدم میاد مثله این حوریه یوبس بازی درمیاری، جون من از این اداها در نیاردیگه..
    حوریه عصبی بهش می‌توپه:
    - یوبس خودتی، عوضی حرف دهنتو بفهمم..
    سهراب بی توجه به غرولندهای حوریه دست‌های بزرگش روی شونه‌هام نحیفم فشارمیده و منو رو به سمته خودش می‌کشونه:
    - قهر نباش دیگه، حالا من یه چیزی گفتم تو که نباید از دسته من ناراحت بشی، اصلا مگه منو تویه سری قرار مدار باهم نداشتیم..
    متعجب نگاهش می‌کنم و در حالی که سعی می‌کنم خودم رو از سنگینی دست‌هاش آزاد کنم:
    - ولم کن بابا، داری چی می‌گی تو، کدوم قرار مدار؟
    با سماجت خودش رو بهم نزدیک می‌کنه و همراهم از پله‌ها بالا میاد:
    - قرار مدار دیگه، حالا بیا بالا بریم بیشتر باهم حرف می‌زنیم.ناسلامتی خواهر برادریم باس هوای همو داشته باشیم یانه؟!
    - وای سهراب بس کن، من اصلا نمی‌خوام تویکی هوای منو داشته باشی، ولم کن دیگه..اه..
    وارد خونه‌میشم و هنوز دست بردارم نیست و در حالق که سعی می‌کنه من رو به سمته آشپزخونه هدایت می‌کنه:
    - دختر خوبی باش دیگه، بیا بریم به مامان اسم نشون اون دوستت رو بگو تا دیر نشده ..
    به زور خودم متوقف می‌کنم:
    - شوخی می‌کنی؟من بعد از سه سال از کجا نشونی مرجان بیارم بهت بدم، اصلا از کجا معلوم که ازدواج نکرده باشه‌..
    دستش رو عصبی رو گردنش فشارمیده:
    - ازدواج نکرده، من میگم ازدواج نکرده دیگه..یالا زود باش بگو نشونیش کجاست؟
    مامان روبه روم می‌ایسته و تند می‌پرسه:
    - نورا این داره کی رو می‌گـه از سر صبح مخ واسم نذاشته؟هی می‌گـه نورا یه دوست چشم آبی داره برو خواستگاریش..
    - مرجان رو میگه چشماش‌هم ابی نیست سبزه..
    - من دیدمش؟دختر خوبیه؟
    - نمی‌دونم فکر نکنم دیده باشیش، الان واسه چی داری این‌سوال‌هارو می‌پرسی نکنه جدی جدی می‌خوای بری خواستگاریش؟
    فشار دست سهراب بیشتر می‌شه، اخی زیر لب می‌گم مامان عجله می‌گـه:
    - وا مگه چی میشه؟ داداشت به این آقایی به این رعنایی جوون به این خوبی حیف نیست عذب بمونه، تو مگه خواهرش نیستی کمک کن، ببین این بچه دلش پیش کی مونده معلوم نیست چندسال تو دلش مونده که تازه امروز بهم گفته‌..بگو نوراجون بگو دختره‌کیه؟
    هوفی زیر لب می‌گم، با این که دلم نمی‌خواست ولی ناچار می‌شم ته مونده اطلاعاتی رو که از مرجان داشتم رو تخلیه کنم:
    - نوه آقا جهانه ولی گفته بود با پدر بزرگش ارتباط ندارن، مادرش از پدرش جدا شده بود سال اخر از بوشهر برگشته بودن تهرون، تو مدرسه بامن هم‌کلاس بود، ولی من الان نمی‌دونم کجاست خیلی وقته ازش بی‌خبر همون یه‌سال باهم بودیم بخدا..
    مامان متفکر چونش رو می‌خارونه:
    - اخه کدوم دختر اقا جهان اون هشت دختر داره، عیب نداره خودم پرس‌جو می‌کنم، پیداش می‌کنم..ناراحت نباش مادر!
    بلاخره سنگینی دست‌هاش رو از روی دوشم برداشته می‌شه و حرص قدمی به عقب برمی‌دارم.
    حوریه با تاسف سری تکون می‌ده:
    - خیلی تو کفی سهراب، یعنی بعد سه چهار سال هنوز گلوت پیشش گیره والا دیوونه‌ای‌ تو، اصلا مگه چندبار دیدیش؟
    کتفم رو بادرد ماساژ می‌دم اروم میگم:
    - بخدا فکر نکنم دوبارم دیده باشه دختره رو، نمی‌دونم چطور اصلا یادش مونده این دیگه واقعا نوبره..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سیاوش که سرگرم موبایل جدیدشه پوزخند صدا داری می‌زنه:
    - چی‌کار دارین بدبخت‌رو کراششه دیگه لابد صلاح دیده خواسته الان رو کنه؟
    چینی به گوشه‌ی چشمم می‌دم و می‌پرسم:
    - کراش دیگه چیه؟
    موبایلش روی مبل پرت می‌کنه:
    - کراش دیگه، یعنی یکی رو یواشکی دوست‌ داشته باشی که حتی خود طرفم خبر نداشته باشه، مثلا من خودم یه مدت روی سلنا گومز کراش داشتم اصلا یکی از دلیل‌هایی که از جاستین جدا شد دعاهای من بود باور کن!
    هنوز حرفش کامل نشده بود که با صدای باز شدن در حیاط از روی مبل می‌پره با حالت خفه می‌گـه:
    - جمع کنید این‌ بندو بساط رو موسی اومد.
    نگاهم به پاکت‌های خریدی و بسته پول‌هایی که کف اتاق بود گره می‌خوره. حوریه تند و تیز نایلون ها رو برمی‌داره و به طرف اتاق خواب فرار می‌کنه، هنوز متعجبم این همه حساسیت برای چی بود وقتی خود بابا پول‌ها رو بهشون تحویل داده بود، سهراب با عجله اناناس‌هاش رو برمی‌داره:
    - نورا بپر برو سرگرمش کن تا این‌هارو جمع کنیم، یالا دذ بجنب.
    به سمته در می‌رم و توی حیاط سرک می‌کشم، بابا کنار حوض ایستاده بود و دکمه پیراهنش رو داشت باز می‌کرد،اروم زبر لب می‌گم:
    - خسته نباشی بابا.
    پیراهنش رو لبه حوض‌می‌اندازه:
    - قربونت بابا، می‌شوری واسم این‌ها رو‌ امروز خیلی گرم بود‌، این مینی‌بوسم مثله کوره شده بود، هلاک شدم نمی‌دونی چقدر عرق ریختم.
    - اره می‌شورم داری می‌ری حموم‌؟
    کفشش رو گوشه‌‌ای جفت می‌کنه، جورابش رو که چندتا سوراخ ریز و درشت داره رو از پاش درمیاره:
    - آره، کسی که حموم نیست؟
    - نه کسی نیست، فقط شامپو تموم شده، صبر کن واست شامپو بیارم..
    با عجله برمی‌گردم، حوریه نگران به سمتم میاد و با ولوم اروم می‌پرسه:
    - چی شد، چی میگه؟
    - داره میره حموم، جمع کنید دیگه شماهم..
    در کابینت رو باز می‌کنم و شامپو زرد تخم مرغی رو برمی‌دارم:
    - مامان تاید کجاست؟
    متعجب توی اشپزخونه میاد:
    - واسه چی می‌خوای؟
    - تایدرو می‌خوان چی‌کار؟ می‌خوام لباس بشورم بابا گفت لباساشو بشورم.
    مضطرب نگاهم می‌کنه و باعجله خم میشه و از زیرظرف شویی بسته ابی رنگ تاید رو برمی‌داره و شامپو رو از دستم می‌گیره:
    - خب چرا به تو گفت، لازم نکرده بیا برو خودم می‌شورم، سی سال بیشترکه من دارم رخت‌هاش رو می‌شورم، این اداها چیه که داره در میاره مرد گنده، خجالتم نمی‌کشه‌.
    شونه‌ای با بی تفاوتی تکون میدم؛ دست به سـ*ـینه به دیوار گچی اشپزخونه تکیه می‌کنم، دست روی سمعکم می‌کشم صدای ویز ویزش بلند میشه.
    باانگشتم ضربه‌ای کوچیکی بهش می‌زنم، عصبی چشم‌هام رو می‌بندم‌. اخرین باری که دکتر رفتم خیلی راحت تو چشم‌هام نگاه کرد بهم گفت اندازه‌ی یه فرد سالمند می‌شنوی، ممکنه به مرور سنگین‌تر هم بشه امیدی به خوب شدن نداشته باش، جای غصه و ناراحتی لب‌خونی رو یاد بگیر که به کارت میاد،‌ ده‌سالم بود؛ جنبه‌ی این همه‌رُک بودنش رو یک‌جا باهم نداشتم، هرشب با ترس و لرز این که فردا به عنوان یک کر مطلق از خواب بیدار می‌شم می‌خوابیدم.
    صدای زمزمه و پچ پچ‌ها رو می‌شنوم، چشم باز می‌کنم و متعجب به سیاوش و عطا و حوریه که توی اشپزخونه میز گرد گذاشته بودن خیره میشم، حتی متوجه اومدنشون نشده بودم.
    بهشون نزدیک میشم، عطا که در حالی که سعی می‌کنه تُن صداش رو پایین نگه‌داره میگه:
    - من کاری به سُهراب ندارم، اون اصلا بخواد با پولش خیار چمبر بخره به من ربطی نداره، ولی ما باید بیزینس خودمون راه بندازیم پوله که پول میاره، یه بوتیک اجاره می‌کنیم تو بالاشهر تو همین پاساژ نور جنس می‌ریزم تا خرخره، ده برابر قیمت واقعی می‌فروشیم. آشناهم که دارم از ترکیه می‌فرستن جنس واسمون می‌فرسته، سه نفری شریکی می‌زنیم به کار، حالا نظرتون چیه؟
    سیاوش سرش رو می‌خارونه:
    - نزنه نگیره بدبخت شیم، مطمئنی توش پول هست دیگه؟
    - آره بابا هست. مگه همین بهروز امیدی، چطورتو دوسال بارشو بست رفت اکراین، من می‌گم می‌گیره به شرطی که جنسارو از جایی که من می‌دونم می‌شناسم بگیریم.
    حوریه دست توی سینش قلاب می‌کنه:
    - باشه قبول، فقط گفته باشم من واینمیستم فروشندگی کنم‌ها، اصلاحال چک و چونه زدن ندارم. درضمن به پرستیژ من نمیاد!
    - باشه بابا، تو بشین پشت دخل فقط پول پارو کن تازه اون جاکه ما می‌خواییم بگیریم بالاشهره کی میاد واسه یه قرون دوهزار چونه بزنه، تو هنوز ذهنت فقیره‌ها به چه چیزایی فکر می‌کنی!
    سیاوش با عجله می‌پرسه:
    - حالا مامان پول میده الکی برنامه نچینیم یه وقت جور نشه؟
    عطا با تایید سرش رو تکون می‌ده:
    - اونش بامن خودم باهاش صحبت می‌کنم، از خداشه دستتون به یه کاری بند بشه و واسه خودتون درآمد داشته باشین، من فقط می‌خوام ازتون مطمئن باشم..
    دستش رو وسط می‌بره و میگه:
    - حالا هستین یا نه؟
    سیا دستش رو دستش می‌ذاره:
    - پایتم داداش.
    حوریه با تاخیر دست رو جلو می‌بره:
    - من هستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - توچی نورا، هستی؟
    از سوال عطا جا می‌خورم، دستپاچه قدمی به عقب برمی‌دارم:
    - آخه من که پول ندارم.
    حوریه متعجب نگاهم می‌کنه:
    - ای بابا، خب توهم یه سهمی این وسط داری‌ها، قرارمون چی بود؟ چرا هی یادت میره تو هم با مایی؟
    یاد هشدار امروز بابا می‌افتم؛ با انکار سری تکون می‌دم:
    - پس من باید فکرام‌رو کنم نمی‌تونم الان بگم!
    عطا: پس عجله کن، زود تصمیمت رو بگیرما یکی رو می‌خواییم که صفرتا صد با ماباشه.
    نه من نبودم؛ نه صفر نه صد. این فقط بهونه‌ بود برای این‌که از سرم دورشون کنم. همه انگار داشتن مسیر خودشون رو پیدا می‌کردن و من فقط ساکن ایستاده بودم و نگاه می‌کردم‌.
    بابا طبق معمول با خوردن شام زودهنگامش راهی پشت بوم میشه، عطا و سیاوش هماهنگی برای کار جدیدشون بودن، حوریه دم به دقیقه لباس‌هایی رو که خریده بود رو می‌پوشید و جلوی چشمم رژه می‌‌رفت و هراز گاهی جلوی آینه می‌رقصید و ژست می‌گرفت؛ نگاهم به کاغذ لول شده توی دست سهراب می‌افته که روبه روی مادرم گرفته بود اروم گوشه‌ی اتاق باهاش پچ پچ می‌کرد و معلوم نبود چه نقشه‌ای توی سرش داره، حوریه از توی پذیرایی دستی تکون می‌ده:
    - نورا، ببین بابا چی‌کارت داره، دوساعته داره از گلخونه داره صدات می‌زنه ها.
    متعجب سرم رو بالا می‌گیرم و به سقف آشپزخونه نگاه می‌کنم؛ بابا دریچه‌ ترک خورده نور گیر شیشه‌ای رو باز کرده بود، با تاخیر جواب می‌دم:
    - بله بابا؟
    - خب چرا اون سمعک که خریدم رو نمی‌زنی به گوشت، از کی دارم صدات می‌زنم دختر؟
    - می‌زنم، خب حالا چی شده؟
    - به مادرت بگو دخل امروز گذاشتم زیر قالی ایوان؛ بگو فردا بره قلم و گوشت گوسفندی بگیره واسه فردا شب آبگوشت بار بذاره، خودم برگشتنی سر راه سنگک می‌گیرم.
    خمی به ابروهام می‌دم و می‌پرسم:
    - باشه ولی چرا خودت بهش نمی‌گی، باهاش قهری مگه؟
    کلافه نگاهم می‌کنه:
    - نه بابا جان قهر کجا بود؟ مگه نمی‌بینی که خانوم دکتر سرش شلوغه از سرشب وقت نکرده یه یه استکان چایی بده دستم.
    - خب سماور ‌که روشنه، بذار خودم برات چایی می‌ریزم، این که ناراحتی نداره!
    شاکیانه می‌گـه:
    - دختر جان مگه مشکل من چایی، من دارم می‌گم مادرت خیلی..
    مامان توی آشپزخونه میاد و باتندی می‌پرسه:
    - مادرت چی، ها؟ تو باز نشستی اون بالا داری چی واسه خودت می‌گی موسی؟
    بابا که حسابی غافلگیر شده، با حالت مظلومانه‌ای جواب می‌ده:
    - من، من داشتم می‌گفتم مادرت زن خوب و زحمت کشی همین بخدا؛ امشبم حواسش پرت بود چاییم رو نیاورد بالا، به نورا گفتم بی سروصدا یه چایی بفرسته بالا!
    از تغییر رفتاریهوییش جا می‌خورم و شوکه نگاهش می‌کنم، مامان که مثله همیشه توپ پُرش میگه:
    - خوبه والا بعد نمی‌گی حواسم پرت چیه، نمی‌گی چندتا کار سرم ریخته؟ اصلا تو می‌دونی باید چندتا چاله چوله رو تو این زندگی پُر کنم؟
    بابا دستی روی موهای کم پشت و سفیدش می‌کشه:
    - من که بهت این همه پول دادم، چرا تو باز ناراضی حوا؟ دیگه چقدر پول می‌خوای؟!
    مامان دست روی پهلوش می‌ذاره و معترض جواب می‌ده:
    - تو این گرونی این پول کجای زندگی منو این بچه‌های صغیرت رو می‌گیره، اصلا می‌دونی اون بیرون چه خبره، از گرونی‌ها خبر داری؟
    بابا هوفی زیر لب می‌گـه:
    - ای بابا چرا این‌جوری می‌گی؟ من که بچه نیستم، خیر سرم بهت دُلار دادم، این‌قدرم می‌دونم اون پول چاله چوله که سَهله، نصفش تنهایی واسه خودش چاه پُر می‌کنه.
    مامان لبش رو با حرص جمع می‌کنه و چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و بلند می‌غره:
    - داری منت چی رو می‌ذاری روی سرم؟ سر پیری، بعد این همه سختی و نداری و حسرت کشیدن، یه پولی اومده تو این زندگی که باس سی چهل سال پیش می‌اومد، الانم که یه پامون لب گوره چه فایده، مگه عمرو جوونی‌مون برمی‌گرده؟ یعنی شانس آوردی، که این بچه‌ها هستن، وگرنه کل این پول برمی‌داشتم تو این شهرهر چند قدم یه مستراح می‌ساختم.
    بابا: همین الانش‌هم می‌تونی، برو بساز، کسی جلوتو نگرفته. پولی هم که معلوم نیست از چه راهی اومده همون بهتر کاسه توالت و آجر بشه واسه مستراح اصلا خودم‌هم میام کمکت.
    سهراب توی اشپزخونه پشت سرم می‌ایسته:
    - الان دعوا سر چیه، به ماهم بگین در جریان باشیم.
    سیاوش به زور خودش رو توی چهار چوب در جا می‌ده:
    - سر مستراحه، تو خودت‌رو ناراحت نکن.
    بابا با تاسف سری تکون می‌ده، دریچه رو می‌بنده. نگاهم رو از سقف می‌گیرم عصبی از توی تنگنای آشپزخونه بیرون می‌زنم:
    - آخه چرا الکی باهاش درگیر میشی. این بیچاره که اصلا حرفی نزد؟
    مامان چشم غره‌ای بهم می‌ره اروم زیر لب میگه:
    - یعنی تو باباتو نمی‌شناسی، اگه جلوش بگی اره کُلی پول داریم که فردین بازیش گُل می‌کنه می‌افته به جونمون کم کم پول‌هارو برمی‌داره می‌بره میده به اینو اون، فقط سر این که عذاب وجدانش کم بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سیا دستی به موهای ژولیدش می‌کشه، شاکیانه می‌گـه:
    - خیلی خوب حالا توهم، دیگه اون‌جوری‌هام که فکر می‌کنی نیست، زیادهم نزن به تیپ و تاپش، ناسلامتی مرد غرور داره، یهو دیدی جو گرفتش طلاقت داد‌ها..
    مامان: شِکر خورده، به ریش آقاش خندیده بخواد من‌رو طلاق بده!
    سهراب: اگه موسی و مامان طلاق بگیرن، اون‌وقت حضانت من می‌افته باکی؟
    عطا با تمسخر جواب می‌ده:
    - دادگاه ازت می‌پرسه، کوچولو دوست داری با مامانت زندگی کنی یا با بابات؟
    سهراب متفکر دنباله سیبیل پر پشتش رو می‌چرخونه:
    - نمی‌دونم گمون کنم، با مامانم..
    حوریه از جلوی آینه فاصله می‌گیره و مانتوی حریر سرخش رو از تنش بیرون می‌کشه روی مبل پرت می‌کنه:
    - تو خودت تنهایی می‌تونی حضانت شصت ‌تا بچه یتیم گردن بگیری، مرد گنده خجالت‌هم نمی‌کشه!
    توی اتاق خواب می‌رم، روی پنجه‌ی پام می‌ایستم روکش رخت خواب رو کنار می‌زنم. تشک و پتوم رو با سختی برمی‌دارم؛ نایلون ها‌ی خرید و چندبسته اسکناس چنج نشده رو با پا کنار می‌زنم، گوشه‌ی اتاق جام رو پهن می‌کنم.
    حوریه: داری می‌خوابی؟
    پتوی نارنجی طرح پلنگیم روی خودم می‌کشم:
    - اره، نخوابم؟!
    - نه خب بخواب، ولی خوش‌به حالت خیلی ریلکسی نمی‌دونم چطوری تو وضعیت خواب به چشم‌هات میاد؟
    چشمم رو می‌بندم و دستم روی پیشونیم می‌ذارم:
    - خیلی راحته، اگه چراغ خاموش کنی که راحت‌ترم می‌شه‌ خوابید!
    - نورا، می‌گم یه چیزی بگم باور می‌کنی؟
    - چی؟
    - من می‌ترسم بخوابم، می‌ترسم همه‌ی این‌ها یه خواب باشه، اصلا دوست ندارم تموم بشه، حتی اگه خواب باشه!
    دماغم رو می‌خارونم و غلتی توی جام می‌خورم:
    - باور می‌کنم، ولی بهت قول می‌دم خواب نیستی‌، بیا بگیر بخواب.
    ولوم صداش رو پایین میاره:
    - فکر کنم امشب اولین شبی که با سندروم سیندرلا نمی‌خوابم!
    - سندروم سیندرلا دیگه چیه؟
    - این سندروم رو یه سری از دخترهای فقیر و معمولی دارن، که توی تخیلیاتشون یه مرد جنتلمن و پول‌دار رو تصور می‌کنن که سوار یه مازارتی یا پورش میاد دنبالشون. یه مرد واقعی قد بلند با هیکل فیتنِسی و چهارشونه که دیوونه‌وار عاشقه، می‌دونی چی می‌گم نورا، توهم این‌جوری؟
    پوزخندی می‌زنم و می‌گم:
    - دنیای من خیلی کوچیکه حوریه، به چیزهایی که وجود نداره فکر نمی‌کنم. خب چیزی که مال من نیست یعنی مال من نیست!
    *****
    بُرس رو محکم از لای موهای گِره خوردم رد می‌کنم و اخی زیر لب می‌گم. عطا کلافه به صفحه موبایلش نگاه می‌کنه و طول و عرض حیاط برای صدمین بار بالا پایین میره‌. سیاوش روی پله‌های پشت بوم می‌نشینه و دستش روی پیشونی بلندش به حالت سایه‌بون نگه می‌داره:
    - مگه من دیشب بهت نگفتم این سهراب مشکوکه، گفتم که زیادی داره دوربر مامان می‌پلکه، تابلو بود اصلا برای پول‌ها نقشه کشیده. از صبحم که بی سرصدا دوتایی رفتن بیرون، معلوم نیست می‌خواد چه گندی بزنه.
    حوریه عصبی در دستشویی رو می‌بنده و رو به روی روشویی می‌ایسته و شیر آب رو باز می‌کنه:
    - از استرس دل‌پیچه گرفتم، آخه چرا حواستون نبود، مگه من نگفتم چشم از رو سهراب ندارین، این فقط بلده گند بزنه‌. جواب موبایلش رو نمی‌ده؟ نه؟
    عطا سری به معنی منفی تکون می‌ده و مضطرب لبش رو گاز می‌گیره:
    - نه جواب نمی‌ده، فقط باید شانس بیاریم واسه خرید کفتر چایی حوا رو کشیده باشه بیرون. وگرنه باید فاتحه پول رو بخونیم.
    حوریه دست خیسش با گوشه پیراهنش خشک می‌کنه و می‌گـه:
    -اخه کدوم خری واسه خرید کفتر ننش رو برمی‌داره می‌بره سَلِه‌‌، باور کن قضیه خرید کفتر نیست یه چیز بزرگ‌تره..
    موهام رو به سه دسته تقسیم می‌کنه و می‌گم:
    - این‌قدر فکر بد نکنید، شاید اصلا دوتایی باهم نرفته نباشن، مامان رفته باشه بانک یا بازار چه می‌دونم جایی، سهراب هم شاید رفته باشه نصب یا پیش رفیق‌هاش!
    عطا کلافه نیشخندی می‌زنه:
    -‌دلت خوشه بخدا، سهراب تو حالت عادی واون زمون که معطل یه قرون دوزار پول تنباکو و ذغالش بود هم به زور می‌رفت سرکار، دیگه چه برسه به الان که دیگه پشتش گرمه!
    - خب گیریم باهم باشن، تو یه روز که نمی‌تونن همه‌ی اون پول رو خرج کنن، اصلا مگه مامان بچست که به حرف سهراب پول‌ها رو فنا بده!
    - مامانت بچه نیست، ولی سهراب عقلش اندازه یه بچه شیش هفت ساله کار می‌کنه، می‌ترسم عقلش رو بسپره دست سهراب، امروز فقط باید شانس باهامون یار باشه که سهراب بزنه یه چیز مسخره کم خرج بخواد..
    با تاسف سرخم می‌کنم، موهام رو توی دستم محکم می‌گیرم و مشغول بافتن می‌شم، همه بی قرار منتظر برگشت سهراب و مامان روی پا بند نبودن و توی حیاط می‌چرخیدن و هیچ‌کس به این غیبت چندساعته خوش بین نبود. گرمای هوا و آفتابی که انگار با غرض می‌تابه همه رو عاصی و عصبی کرده بود.
    به مارمولکی که بین گلدون حُسن یوسف‌ها راحت می‌چرخه خیره می‌شم و اروم به دیوار سیمانی حیاط تکیه می‌دم، بی حوصله چشمم رو می‌بندم‌. صدای بوق ممتد ماشین عروسی رو می‌شنوم که لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شه، بی هوا لبخندی می‌زنم و میگم:
    -می‌شنوین، صدای ماشین عروسه، یعنی عروسی کیه تو محل؟
    صدای بوق عجیب و غریب دم بیخ گوشم حس می‌کنم انگار توی کوچه متوقف شده بود و باز بوق زدن ادامه می‌داد ، متعجب زیر لب نجوا می‌کنم:
    - عروسی تو کوچه‌ی ماست؟
    سیاوش پابرهنه به سمته در می‌دوه، توی یه لحظه همه به سمته در حجوم می‌برن. با تاخیر چادر مامان رو از روی پلکان برمی‌دارم:
    - حوریه کیه؟
    جوابی نمی‌شنوم، خودم و از جمعی که توی آستان در ثابت ایستادن رد می‌کنم، هنوز قدمی برنداشتم که با دیدن ماشین قرمز آلبالویی مدل بالای ناشناسی که وسط کوچه چراغ نشون می‌ده متوقف می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    از پشت شیشه‌های تیره دودی ماشین نگاهم به سهراب می‌افته که با پرستیژ مسخره جفت دست‌هاش دور فرمون حلقه شده و بالبخند گشادش به ما خیره شده، در شاگرد باز میشه و مامان اروم و باوقار از ماشین پیاده میشه و چادر حریر مشکیش رو روی سرش می‌کشه و با خوشحالی می‌گـه:
    - نورا جان برو یکم اسفند بیار دودکن، زود باش دخترم.
    عطا تنه‌ی محکمی بهم می‌زنه و جلو میره:
    - چه خبره شده، این ماشین مال کیه؟
    مامان چشم غره‌ای می‌ره و سرفه مسلحتی می‌کنه:
    - خریدیم دیگه، مال خودمونه، ماشین کی باید باشه؟!
    به همسایه‌ها و بچه‌هایی که کم کم توی کوچه سبز میشن و دور ماشین حلقه می‌زنن نگاه می‌کنم، صدای پچ پچ‌ها بلند می‌شه.
    سیاوش کنار عطا می‌ایسته و هاج و واج به ماشین خیره میشه و باناباوری زیر لب می‌گـه:
    - ماشین خریدین؟
    مامان به سمتم میاد:
    - اره دیگه ، چرا شما ماتتون بـرده؟ دارم میگم خریدیمش، این‌طوری مثله ندیدبدیدها نگاه نکنین، الان یکی می‌بینه حرف در میاره!
    حوریه متعجب دور ماشین می‌چرخه:
    - ماشین خارجیه، چرا اینقدر رنگش جیغ و خزه؟!
    سهراب باعجله پیاده می‌شه و در حالی که دزد گیر ماشین رو به صدا در میاره دستی توی موهای تراشیدش کوتاهش می‌کشه و عینکش رو توی جیب جلوی پیراهن گشاد چهارخونش می‌ذاره:
    - عطا بپر برو گوساله‌ای و گوسفندی چیزی بگیر، باید خون بریزیم.
    عفت خانم از توی پنجره به بیرون سرک می‌کشه:
    - مبارک باشه، حواخانم‌‌.
    مامان مشغول خوش بُش با عفت میشه، عطا در حالی که با عصبانیت به سمته حیاط میره ومیگه:
    - آبجی یه لحظه بیا تو کارت دارم، سیا، حوریه شماهم بیاین خونه‌، زود.
    پشت سر عطا راه می‌افتم، دستم رو توی بغلم قفل می‌کنم و به سکوی ایوان تکیه می‌دم، مامان و سهراب با تاخیر وارد حیاط میشن. مامان با اخم‌های گره خورده می‌غره:
    - چتونه؟ چرا این‌جوری کردین؟
    عطا عصبی در حیاط رو محکم می‌بنده و چنگی به ریش‌های خرمایی روشنش می‌زنه:
    - ببینم شما دیوونه شدین یا عقلتون از دست دادین؟ این چیه برداشتین اوردین این جا، آخه من بهتون چی بگم؟
    مامان مات و مبهوت به عطا نگاه می‌کنه و سهراب شاکیانه خمی به ابروهای پرپشت و بلندش میده و می‌پرسه:
    - ایرادش چیه؟
    عطا با خشم جواب می‌ده:
    - از من می‌پرسی ایرادش چیه؟ کله پوک، اندازه یه جلبک گیرایی نداری، حوا تو دیگه چرا عقلت‌رو دادی دست این..
    سهراب با حالت قلدرانه با عطا نزدیک می‌شه:
    - گوه نخور، درست صحبت کن بینم، اصلا به تو چه ربطی داره؟
    عطا با دستش رو به یقه‌ی سهراب می‌رسونه و توی یه لحظه باهم سرشاخ میشن، با صدای جیغ مامان و مداخله سیاوش و حوریه از هم جدا میشن.
    عطا در حالی که رگ‌های گردنش از شدت عصبانیت برجسته شده دستش رو مشت می‌کنه و قدم‌های معکوسش رو برمی‌داره و با صدای خفه‌ای می‌گـه:
    - چرا نمی‌فهمی، احمق؟ اون بی پدر مادری که اون پول‌هارو گم کرده اگه رد موسی و مینی‌بوسش رو بزنه تا این‌جا بیاد که می‌فهمه پول‌ها دسته ماست‌، حتی اگه نفهمه هم این ماشین همه چیز رو لو میده!
    سهراب جری تر داد می‌زنه:
    - از کجا می‌خواد بفهمه، چرا دری وری می‌گی؟
    عطا در حالی که دورش خودش می‌چرخه جواب می‌ده:
    - همه که عین تو اسگل نیستن، تابلو بنز خریدی برداشتی آوردی وسط یرخی آباد، خودمون داریم قاچاقی داریم تو این دخمه زندگی می‌کنیم، پول خون هممون روی هم نصفه پول اون ماشین نمی‌شه، طرف بیاد یه سرو ریختت‌رو ببینه این خونه محله و آدم‌هاش رو ببینه که می‌فهمه پولش دست ماست. اون‌وقت قرون به قرون پولشو از تو جفت سوراخ دماغمو‌ن بیرون می‌کشه، اگه ندیم هم میره از موسی و بابای موسی و جد در جد موسی به جرم دزدی شکایت می‌کنه.
    مامان با ترس به صورتش چنگ می‌زنه:
    - ای وای من، بدبخت شدیم..
    عطا: بدبخت نشدیم، نه‌ فقط گور خودمون کَندیم اون هم با دستای خودمون، الان اون میراث عین گاو پیشونی سفید وسط کوچست، همه عالم و آدم دیدنش‌‌، دهن مردم می‌خوای چطور ببندی؟ با بیست تا دونه هزاری لومون میدن.
    سهراب که هنوز عصبی با حرص چشمش می‌بنده:
    - بابا مگه روحم خبر داشت، من از کجا می‌دونستم‌ داستان میشه، به پیر به پیغمبر به این‌جاش فکر نکرده بودم.
    مامان ملتسمانه به سمته عطا می‌ره:
    - عطا من مقصر، همه تقصرها گردن من. جان حوا بگو چه گِلی به سرمون بگیریم؟
    سهراب: گفته باشم من ماشینمو پس نمی‌دم‌ها.
    عطا: لازم نکرده پس بدی، فعلا ماشین هرچی زودتر باس برداریم یه جا گم و گور کنیم.
    سیاوش متفکر دست توی موهاش می‌بره و نگاهی به می‌اندازه:
    - پارکینگ منوچهر اینا چطوره‌؟ ببریم بذاریم اونجا تا یه مدت آب‌ها از آسیاب بیفته..
    عطا سری با تایید تکون می‌ده و پیراهنش جینش رو از روی نرده برمی‌داره و باعجله دکمه‌هاش رو می‌بنده:
    - اره همین کارو می‌کنیم، حوا منو نگاه کن تو کوچه، تو اهل محل و در و همسایه هرکی چیزی از ماشین پرسید بگو مال رفیقش بود امانت بود برد پس داد. اصلا گردن نمی‌گیری‌ها..
    کتونی مشکیش رو توی پاش می‌کنه و ادامه میده:
    - از این‌جا به بعد دور هرچیزی که تو این محل تابلومون می‌کنه رو خط بکشین، فهمیدین یا نه؟ چیزی نخرین که شاخک‌های مردم رو تکون بدین.
    مامان با عجله آستین مانتوش رو پایین می‌کشه و به طور نامحسوس سه تا تک پوش‌ بزرگش رو زیر آستینش مخفی می‌کنه:
    - باشه، باشه. یالا زود باشین ماشین رو از جلو در دور کنید‌‌..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    روی کاناپه فنر پریده قدیمی دراز می‌کشم، گرمای هوا بی حالم کرده بود و کولر هم حتی جواب این گرما رو نمی‌داد و بی‌خود داشت زور میزد‌.
    سیاوش کلافه دست توی موهای چرب و فرش می‌کشه و پاهام رو بالا می‌گیره و روی زانوش می‌ذاره تا جایی برای نشستن باز کنه، متفکر دست زیر چونش می‌ذاره و به نقطه‌ی نامشخص خیره میشه:
    - این چه وضعشه اخه یه عالمه پول داریم ولی هیچ غلطی نمی‌تونیم کنیم، مگه میشه؟ مگه داریم؟ بخدا به هرکی بگیم بهمون می‌خنده. انقد بدبختیم ما..
    مامان سینی برنج روی دامن گل‌دار سرخش می‌ذاره و عینکش رو بالای دماغش هول می‌ده:
    - مگه نشنیدی عطا چی گفت، نباید مردم رو تماشا بدیم..
    هنوز حرفش کامل نشده که سیاوش با اعتراض دست بلند می‌کنه:
    - ای بابا بس کن دیگه توهم هی میگی عطا گفت عطا گفت، عطا حرف زیاد می‌زنه می‌خوای همش رو گوش کنی؟
    - چی میگی سیا؟ چته باز..
    با صدای عطا سرم رو از روی ارنجم بلند می‌کنم و به حوله ابی رنگ پریده دور گردنش نیم نگاهی می‌کنم و دوباره به حالت قبل می‌گردم.
    سیاوش: من دارم میگم تاکی باید بشینیم اینجا دست رو دست هم بذاریم، مگه قرار نبود بزنیم تو کار و کاسبی؟
    صدای بی حال سهراب توی از ایوان به گوشم می‌رسه:
    - من الان سه شبه عروسکم تو اون پارکینگ تنها خوابیده، نمی‌دونم جاش خوبه، جاش بده. ماشین به اون گرون قیمتی واسه چی اخه باس بلااستفاده بمونه؟
    حوریه: برای این‌که تو چشه، می‌دونی مشکلمون چیه؟ ما هرچیزی که می‌خریم تو چشم می‌زنه و همه عالم و ادم خبردار میشن..
    سیاوش: پول داری همینه دیگه، الان نخریم که مردم نبینن فرقمون با روزهای بی پولیمون چیه.
    عطا حولش دوباره روی سرش می‌کشه و قدمی به سمته مامان برمی‌داره:
    - ابجی نظرته بزنیم از این‌ کوچه محل بریم؟ این‌جوری که نمیشه ثابت بمونیم. این بچه‌هام به شکمشون صابون زدن و کلی نقشه و برنامه ریختن بذار به مراد دلشون برسن دیگه؟
    مامان - کجا بریم عطا؟ چی داری می‌گی واسه خودت؟
    عطا روی پا زانو می‌زنم و به مامان نزدیک می‌شه:
    - می‌ریم یه خونه تو بالاشهر رهن می‌کنیم، یه خونه که به سیس کارایی که قرار بکنیم بیاد، این‌جوری نمیشه که خودمون بس ببندیم و یه جا پلمب شیم، یه کوه پولم تواین خونه داشته باشیم چه فایده وقتی حرکتی نمی‌زنیم، بیا از چشم این مردم دور بشیم!
    مامان لب می‌گزه و خمی به ابروهای نازکش می‌ده:
    -پس موسی چی میشه، تو که میدونی اون هم‌پامون نمی‌شه و همراهمون نمیاد..
    عطا حوله رو از روی سرش برمی‌داره و توی دست‌ها مچاله می‌کنه:
    - موسی که از اول گفت دور منو خط بکشید، من باهاتون نیستم.
    حوریه که انگار از پیشنهاد عطا بدش نیومده به سمته مامان میره:
    -اره بخدا عطا بد نمیگه، وقتی می‌تونیم تو یه خونه بهتر باشیم چرا تو این دخمه بمونیم، مثلا که چی؟ ما الان منتظر چی هستیم. قراره چه اتفاقی بیفته؟ چرا دست رو دست هم گذاشتیم؟ موسی که گفت مسیرم از مسیرتون جداست. پس بیا بریم سی خودمون!
    مامان: مثله این‌که حالیت نیست من دارم چی میگم، میگم موسی رو چی‌کنیم، ولش کنیم به امون خدا، پاشیم بریم کجا؟ شما به فکر آقاتون نیستین انگاری، تنهایی مرد بیچاره تو این خونه چی‌کار کنه، مگه مسلمون نیستین شماها؟
    سهراب باعجله توی اتاق میاد و کنار عطا روبه روی مامان زانو می‌زنه:
    - مادر من، چرا متوجه نیستی، قرار از این سرشهر بریم اون سرشهر، نمی‌خواییم از مرز خارج بشیم که..
    سیاوش: شایدهم شدیم!
    عطا چشم غره ای به سیا میره:
    - ابجی یه دقیقه گوشت با من باشه ببین چی میگم، موسی که اینجاست سرکارو بارش میره خیالمون راحته، بیا حداقل به فکر خودت و این بچه ها باش، جمع کنیم بریم یه جای خوب یه سرو سامونی به خودمون بدیم، قول میدم هرروز بیارمت این‌جا، یه چند وقت تو رفت و آمد باش که‌موسی هم اخرش از خر شیطون میاد پایین و راضی میشه بیاد پیش ما..
    سهراب: اصلا راضی هم نشه، مجبور میشه بیاد پیش ما زندگی کنه.
    بی اختیار نیم خیز می‌شم و با تندی می‌پرسم:
    - واسه چی مجبور میشه؟
    به سمتم برمی‌گرده و تیز نگاهم می‌کنه:
    - یادت رفته، عمران مگه چهار ماه پیش وکیلش رو نفرستاد خونش‌رو خالی کنیم؟ یادت رفته خونه رو باید تحویل بدیم؟
    کفری زیر لب می‌غرم:
    - عمران خر کیه دیگه؟ این خونه رو عموی بابا داده به بابا جای ارث و میراثی که از بابابزرگ بالا کشید، الان پسرش واسه چی باید از راه نرسیده این خونه رو از چنگمون در بیاره؟
    سهراب پوزخندی می‌زنه و لجوجانه جواب می‌ده:
    - مگه سند این خونه شیش دونگ به نام‌ موسی خورده که تو اینطوری طلب‌کاری، موسی هیچ مدرکی نداره، بگو حتی یه ورق مهر و امضا شده، هیچی نداره. اون طرفم هروقت که اراده کنه مال باباش رو طلب می‌کنه.
    لبم رو گاز می‌گیرم و خشم نگاهش می‌کنم:
    - مثله این‌که توهم بدت نمیاد بابا سر پیری با این سن و سال آخون بالاخون کوچه خیابون بشه..
    سهراب شاکیانه نگاهم می‌کنه:
    - نمیشه، تو یکی حرص نخور، مگه ما مُردیم؟ اصلا واسه همین دارم میگم یه خونه بگیریم دیگه!
    حوریه با تایید سری تکون میده:
    - اره دیگه، ماهم حرفمون همینه، دیر یا زود که این خونه رو ازمون می‌گیرن نباید به فکر یه خونه باشیم، مگه نه مامان؟
    مامان سینی رو کنار می‌ذاره و تسلیمانه زیر لب میگه:
    - اون‌وقت کِی باس بریم دنبال خونه؟
    صدای خنده و زمزمه های خوش‌حالی همه بلند میشه، همه چیز توی چند دقیقه دوباره به تغییر کرد، انگار به این دور تند دنیای که جدیدا شروع کرده بود باید عادت می‌کردم‌.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    شیر آب رو می‌بندم و دست روی قوس کمرم می‌ذارم، با بی حوصلگی زیر لب می‌گم:
    - این همه آدم شال و کلاه کردین می‌خوایین برین دنبال خونه؟ خب یارو که اینجوری شمارو ببینه‌ وحشت می‌کنه‌!
    با فشار دست سهراب روی شونم منو عقب می‌کشه و از کنارم رد میشه:
    - من که باهاشون نمی‌رم، می‌خوام برم پیش عروسکم یه سر بهش بزنم دلم واسش تنگ شده.
    سیاوش کهنه نم دار روی کالج براق خاک خوردش می‌کشه:
    - اعه پس منم باهات میام بریم یه دور دوری باهاش تو اندرزگو کنیم!
    حوریه شال حریر مشکیش روی موهای لختش بالا میکشه:
    - تو کجا میخوای بری دیگه سیا، اینقدر ندیدبدید بازی در نیار، ولش کن بیا بریم ما کلی کار داریم!
    عطا روی پلکان می‌ایسته و متفکر دست به موهای بلندش می‌کشه:
    - من میگم بیایین یه کاری کنیم، مستقیم بریم پارکینگ بنز رو برادریم با اون بریم ، خداییش با هاشبک تو اون منطقه به اون آسی بگردیم دنبال خونه ضایع نیست؟
    نفسم عمیقم رو باشدت از سـ*ـینه بیرون می‌فرستم:
    - چرا ضایعست، خیلی هم ضایعست!
    حوریه: عزت نفستون کجا رفته؟ مهم اینکه ما پول داریم و می‌تونیم دست رو هرخونه ای که عشقمون می‌کشه بذاریم.
    مامان گره روسری ساتنش رو محکم می‌کنه:
    - اگه یکم عقل تو کلتون بود و عین بچه ادم رفتار می‌کردین، می‌فهمدین با این پول میشه که قرار بدیم واسه رهن خونه تو بالاشهر، می‌تونیم همین دورُبرا یه خونه درست حسابی بخریم، حیفه بخدا..!
    سیاوش: نخیرم، نمیشه!
    صدای اعتراض همه بلند میشه، حوریه با حرص کفشش پاشنه بلندش رو توی پاهاش می‌کنه:
    - بیا بریم مامان خانم، توهم که بدت نمیاد، الان کاریت نداشته باشیم می‌زنی همه برنامه‌هامون رو کنسل می‌کنی!
    مامان سری با تاسف تکون می‌ده و نامفهوم چیزی زیر لب زمزمه می‌کنه و کیفش روی دوشش می‌ذاره و راه خروج رو در پیش می‌گیره. همه یکی یکی ازخونه بیرون میرن، جارو دستی گوشه حیاط رو برمی‌دارم و اروم برگ‌های درخت انگور رو موزاییک کف حیاط رو پوشنده جارو میزنم، که باصدای کوبیده شدن در کمر راست می‌کنم:
    - کیه؟
    با نشنیدن صدایی اروم چادر رو برمی‌دارم و به سمته در می‌رم:
    - کیه؟
    ناچار در رو باز می‌کنم و بادیدن شهلا قدمی به عقب می‌دارم‌، متعجب نگاهش می‌کنم:
    - سلام..
    با صورت گر گرفته سرخش به ارومی توی حیاط سرک می‌کشه:
    - سلام نورا جون، عطا خونست؟
    عقب تر می‌رم تا راه رو برای ورودش باز کنم:
    - نه همین الان با مامانم اینا رفت بیرون، چیزی شده؟
    شال سبز زیتونیش رو موهای موجدار عسلیش مرتب می‌کنه و تن لاغر نحیفش رو با احتیاط از چهارچوب در رد می‌کنه:
    - کسی خونه نیست؟
    - نه تنهام!
    لبش و با خیسی زبونش مرطوب می‌کنه و با چشم‌های گردش نگاه مشکوکش رو روی در و دیوار پنجره‌های خونه می‌چرخونه:
    - با مامانت اینا کجا رفته؟ نمی‌دونی کی برمی‌گرده؟
    در حالی که از حضورش شوکم دستپاچه موهام رو به کنار گوشم هدایت می‌کنم:
    - نه نمی‌دونم، مامانم بیرون کار داشت باهاش رفت، چیزی شده؟
    مضطرب نگاهم می‌کنه:
    - ببین نوراجون الان من چند روزه دارم بهش زنگ می‌زنم، اصلا جواب زنگمو نمی‌ده، شبش قبلش خوب بود جواب همه‌ی مسیج‌هام‌رو می‌داد تازه بهم شب بخیرهم گفت، ما اصلا باهم مشکلی نداشتیم، نمی‌دونم این اداها چیه از خودش در میاره. تو نمی‌دونی چش شده؟
    گلوم رو صاف می‌کنم:
    - نه، بخدا من نمی‌دونم چی شده، چراز خودش نمی‌پرسی؟
    - میگم اصلا جوابم رو نمیده که ازش بپرسم، بخدا دیوونم کرده این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم‌ که بیخیالش بشم. ولی نتونستم با خودم کنار بیام گفتم بیام از خودش بپرسم دلیل این کاراش چیه، من چه گناهی کردم که داره این‌جوری عذابم میده؟
    توی سکوتم باشرمندگی نگاهش می‌کنم و من یکی که جوابی برای قانع کردنش ندارم، دستش توی بغلش قفل می‌کنه و ابروهای طلایی محوش رو توی هم گره می‌کنه:
    - تو از چیزی خبر داری که نمی‌خوای به من بگی، اره؟ ببینم مامانت چیزی بهش گفته؟
    - نه بابا من از چی باید خبر داشته باشم، اخه؟ به مامانم چه ربطی داره!
    درمونده نگاهم می‌کنه بغض توی صداش رو حس می‌کنم:
    - باشه، فقط بهش بگو خیلی مردی، سه سال تموم بازیم دادی که اخرش مثله یه آدم بی وجود بکشی کنار. بهش بگو هیچ‌وقت نمی‌بخشمش این رسمش نبود!
    هاله‌ی اشک رو توی چشم‌های روشن و با پشت دست پاک می‌کنه و از حیاط بیرون می‌ره، هاج و واج نگاهش می‌کنم و توی فکر فرو می‌رم..
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا