- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست چهل و نهم
بیاختیار دستم رو به سـ*ـینهم گذاشتم. رمز، تاریخ تولد من بود؟! البته جای تعجب هم نداشت. پدرم تمام زندگیش رو صرف من کرده بود. با شناختی که از آرش داشتم، عصبانیتش بیدلیل نبود. کف دست راستم به پام کشیده شد و با خودم زمزمه کردم: «مگه اون عکسها چی بودن؟» با سکوت صدای ذهنم، ادامه دادم:
- مشکل چیه؟ اون عکسها چی بودن؟ آرش حرف بزن من فقط یه فردا رو وقت دارم!
اینکه نمیدونستم اون عکسهای لعنتی چی بودن که این طور بهم ریخته بودتش، بیشتر کلافهم میکرد. صدای ضعیفش واضحتر شد:
- یه عکس از بابات و ابریشمی و نصرت خان. کنار هم میخندیدن. تاریخ عکس برای هفت سال پیشه.
روی صندلی فرود اومدم و لبهام باز و بسته شد. آرش از اول همه چیز رو میدونست و دلیل این بهم ریختگیش رو درک نمیکردم. لبهام توسط زبونمتر شد.
- چرا این موضوع انقدر بهمت ریخته؟
- فراموشش کن. راستی اون چیزیم که میگفتی یه فلشه نه رم. به لپتاپ زدمش و همه فایلهاش مخفی بودن. فایلها رو از حالت مخفی درآوردم و همهاشون کد دارن.
دستم سمت لبهای پهنم کشیده شد و انگشتهام اتوماتیکوار روی لبم رژه میرفت. ذهنم قفل کرده بود و افکار مختلفی گدازهوار ازش تراوش میشد. صدای توگلویی آرش دوباره به گوشم خورد.
- باید اون کد رو پیدا کنیم؛ وگرنه چارهای نیست. توأم که تا الان چیزی دست گیرت نشده. فکر کنم باید بیخیال بشی و برگردی. تا الانم ممنونتم که...
فشاری که به دندونهای روی هم ساییدهم وارد میشد، بیش از حد تحملم بود. ضربه محکمی روی میز زدم و صدای آرش بهآنی قطع شد. تماس رو قطع کرده بودم و نمیتونستم این شکست رو قبول کنم. نباید این جوری میشد. نصرتخان و پدرم و ابریشمی دوسهای چندین و چند سالهای بودن که با هم شریک شدن. شراکتی که ایکاش هیچوقت پا نمیگرفت. دلم میخواست داد بزنم؛ اونقدر که حنجرهم از گرمای این فریاد بسوزه. لعنت به این بیچارگی! نفسهای عصبیم بلند و بلندتر میشد. امروز بیست و نه شهریور بود و فقط تا فردا فرصت داشتم. باید این کد رو پیدا میکردم. روی پیشونی بلندم دست کشیدم و رگهای پیشونیم با بیرون زدن، راه زیادی نداشتن. مشتم همچنان میلرزید و این که این همه روز تلاش رو نادیده بگیرم برام خفت بود. آرش میگفت برگردم؟! من کسی نبودم که کاری رو نصفه ول کنم. هر جور شده باید اون کد رو پیدا میکردم. به هر قیمتی که بود. سرم رو روی میز گذاشتم و گوشهام به اندازه کورهای داغ بود. چشمهام رو برای گرفتن توان دوبارهای، بستم.
با سردرد بدی، سرم رو از روی میز مطالعه بلند کردم و نمی دونم کی خوابم بـرده بود که با گیجی به اطرافم سر چرخوندم. از فکر زیاد، سرم مثل وزنه صد کیلویی سنگین بود. اتاق از نور آفتاب ملایمی که از پنجره پشت سرم میتابید، کاملا روشن بود. به خودم اومدم و ساعت توی دستم رو نگاه انداختم. ساعت هشت صبح بود؟! چه طور رامش بیدارم نکرده؟ چهطور انقدر خوابیده بودم. من الان باید توی شرکت میبودم. برای بیداری از این توهم، دستی به صورت زبرم کشیدم. با هل از صندلی بلند شدم و توجهی به درد پام که به پایهاش گیر کرده بود نکردم و با دو به بیرون از در دوییدم. پلهها رو به سرعت پایین گذروندم.
خونه زیر بار سکوت، کمر خم کرده بود و خبری از کسی نبود. به سمت آشپزخونه که درست دست راست پایین پلهها بود رفتم و باز هم بیخبری تنها خبر حاکم بود. موهام رو که به حالت پریشونی، صورتم رو دچار انهدام کرده بود، کنار زدم. با ناامیدی به سمت اتاقهای بالا می رفتم. با چرخ زدن دور خودم، به سمت اتاقم برگشتم. گوشیم رو از روی میز مطالعه برداشتم و دنبال شماره رامش گشتم. انگشت شستم روی شمارهاش ثابت موند و مکثی کردم. این اولین باری بود که میخواستم بهش زنگ بزنم. چرا دلهرهای درست وسط سـ*ـینهم، جاخوش کرده بود. دستم روی شماره مونده بود که صدای ضعیفی از پایین شنیدم. پا تند کردم و به سمت هال برگشتم. این بار پلهها رو آروم طی کردم.
نصرتخان روی مبل بنفش رنگ تک نفره کنار در، بیرمق نشسته بود و رادوین بالشت کوچیکی رو پشتش جا میداد. به پله آخر رسیدم و رامش در حالی که با کلافگی شال زرشکیش رو از سرش بیرون میکشید، به سمت پنجره ته هال رفت. موهای لَخت زیتونیش که پریشونیش رو نمایان میکرد، دورش دامن زده بود. شال رو توی دستش گرفت و با کنار زدن پردههای حریر بنفش و سفید، پنجره رو باز کرد. به سمتم برگشت و نگاه حیرت زدهم توی نگاه نگرانش قفل شد. این جا چه خبر بود؟! نصرتخان چشمهای بستهای، ناله خفیفی میکرد. رادوین زیر پاش نشسته بود و پاهای نحیفش رو با فشار ماساژ میداد. معلومه که بیرون بودن؛ اما چه اتفاقی افتاده بود که این حال و روزشون بود؟ همونطور پایین پلهها، کنار در آشپزخونه آشفته ایستاده بودم که صدای رامش بلند شد:
- بسه رادوین، یکم بهتر شد ببرش بالا بخوابه. دکتر گفت استراحت کنه بهتره.
بیاختیار دستم رو به سـ*ـینهم گذاشتم. رمز، تاریخ تولد من بود؟! البته جای تعجب هم نداشت. پدرم تمام زندگیش رو صرف من کرده بود. با شناختی که از آرش داشتم، عصبانیتش بیدلیل نبود. کف دست راستم به پام کشیده شد و با خودم زمزمه کردم: «مگه اون عکسها چی بودن؟» با سکوت صدای ذهنم، ادامه دادم:
- مشکل چیه؟ اون عکسها چی بودن؟ آرش حرف بزن من فقط یه فردا رو وقت دارم!
اینکه نمیدونستم اون عکسهای لعنتی چی بودن که این طور بهم ریخته بودتش، بیشتر کلافهم میکرد. صدای ضعیفش واضحتر شد:
- یه عکس از بابات و ابریشمی و نصرت خان. کنار هم میخندیدن. تاریخ عکس برای هفت سال پیشه.
روی صندلی فرود اومدم و لبهام باز و بسته شد. آرش از اول همه چیز رو میدونست و دلیل این بهم ریختگیش رو درک نمیکردم. لبهام توسط زبونمتر شد.
- چرا این موضوع انقدر بهمت ریخته؟
- فراموشش کن. راستی اون چیزیم که میگفتی یه فلشه نه رم. به لپتاپ زدمش و همه فایلهاش مخفی بودن. فایلها رو از حالت مخفی درآوردم و همهاشون کد دارن.
دستم سمت لبهای پهنم کشیده شد و انگشتهام اتوماتیکوار روی لبم رژه میرفت. ذهنم قفل کرده بود و افکار مختلفی گدازهوار ازش تراوش میشد. صدای توگلویی آرش دوباره به گوشم خورد.
- باید اون کد رو پیدا کنیم؛ وگرنه چارهای نیست. توأم که تا الان چیزی دست گیرت نشده. فکر کنم باید بیخیال بشی و برگردی. تا الانم ممنونتم که...
فشاری که به دندونهای روی هم ساییدهم وارد میشد، بیش از حد تحملم بود. ضربه محکمی روی میز زدم و صدای آرش بهآنی قطع شد. تماس رو قطع کرده بودم و نمیتونستم این شکست رو قبول کنم. نباید این جوری میشد. نصرتخان و پدرم و ابریشمی دوسهای چندین و چند سالهای بودن که با هم شریک شدن. شراکتی که ایکاش هیچوقت پا نمیگرفت. دلم میخواست داد بزنم؛ اونقدر که حنجرهم از گرمای این فریاد بسوزه. لعنت به این بیچارگی! نفسهای عصبیم بلند و بلندتر میشد. امروز بیست و نه شهریور بود و فقط تا فردا فرصت داشتم. باید این کد رو پیدا میکردم. روی پیشونی بلندم دست کشیدم و رگهای پیشونیم با بیرون زدن، راه زیادی نداشتن. مشتم همچنان میلرزید و این که این همه روز تلاش رو نادیده بگیرم برام خفت بود. آرش میگفت برگردم؟! من کسی نبودم که کاری رو نصفه ول کنم. هر جور شده باید اون کد رو پیدا میکردم. به هر قیمتی که بود. سرم رو روی میز گذاشتم و گوشهام به اندازه کورهای داغ بود. چشمهام رو برای گرفتن توان دوبارهای، بستم.
با سردرد بدی، سرم رو از روی میز مطالعه بلند کردم و نمی دونم کی خوابم بـرده بود که با گیجی به اطرافم سر چرخوندم. از فکر زیاد، سرم مثل وزنه صد کیلویی سنگین بود. اتاق از نور آفتاب ملایمی که از پنجره پشت سرم میتابید، کاملا روشن بود. به خودم اومدم و ساعت توی دستم رو نگاه انداختم. ساعت هشت صبح بود؟! چه طور رامش بیدارم نکرده؟ چهطور انقدر خوابیده بودم. من الان باید توی شرکت میبودم. برای بیداری از این توهم، دستی به صورت زبرم کشیدم. با هل از صندلی بلند شدم و توجهی به درد پام که به پایهاش گیر کرده بود نکردم و با دو به بیرون از در دوییدم. پلهها رو به سرعت پایین گذروندم.
خونه زیر بار سکوت، کمر خم کرده بود و خبری از کسی نبود. به سمت آشپزخونه که درست دست راست پایین پلهها بود رفتم و باز هم بیخبری تنها خبر حاکم بود. موهام رو که به حالت پریشونی، صورتم رو دچار انهدام کرده بود، کنار زدم. با ناامیدی به سمت اتاقهای بالا می رفتم. با چرخ زدن دور خودم، به سمت اتاقم برگشتم. گوشیم رو از روی میز مطالعه برداشتم و دنبال شماره رامش گشتم. انگشت شستم روی شمارهاش ثابت موند و مکثی کردم. این اولین باری بود که میخواستم بهش زنگ بزنم. چرا دلهرهای درست وسط سـ*ـینهم، جاخوش کرده بود. دستم روی شماره مونده بود که صدای ضعیفی از پایین شنیدم. پا تند کردم و به سمت هال برگشتم. این بار پلهها رو آروم طی کردم.
نصرتخان روی مبل بنفش رنگ تک نفره کنار در، بیرمق نشسته بود و رادوین بالشت کوچیکی رو پشتش جا میداد. به پله آخر رسیدم و رامش در حالی که با کلافگی شال زرشکیش رو از سرش بیرون میکشید، به سمت پنجره ته هال رفت. موهای لَخت زیتونیش که پریشونیش رو نمایان میکرد، دورش دامن زده بود. شال رو توی دستش گرفت و با کنار زدن پردههای حریر بنفش و سفید، پنجره رو باز کرد. به سمتم برگشت و نگاه حیرت زدهم توی نگاه نگرانش قفل شد. این جا چه خبر بود؟! نصرتخان چشمهای بستهای، ناله خفیفی میکرد. رادوین زیر پاش نشسته بود و پاهای نحیفش رو با فشار ماساژ میداد. معلومه که بیرون بودن؛ اما چه اتفاقی افتاده بود که این حال و روزشون بود؟ همونطور پایین پلهها، کنار در آشپزخونه آشفته ایستاده بودم که صدای رامش بلند شد:
- بسه رادوین، یکم بهتر شد ببرش بالا بخوابه. دکتر گفت استراحت کنه بهتره.
آخرین ویرایش: