کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست چهل و نهم
بی‌اختیار دستم رو به سـ*ـینه‌م گذاشتم. رمز، تاریخ تولد من بود؟! البته جای تعجب هم نداشت. پدرم تمام زندگیش رو صرف من کرده بود. با شناختی که از آرش داشتم، عصبانیتش بی‌دلیل نبود. کف دست راستم به پام کشیده شد و با خودم زمزمه کردم: «مگه اون عکس‌ها چی بودن؟» با سکوت صدای ذهنم، ادامه دادم:
- مشکل چیه؟ اون عکس‌ها چی بودن؟ آرش حرف بزن من فقط یه فردا رو وقت دارم!
این‌که نمی‌دونستم اون عکس‌های لعنتی چی بودن که این طور بهم ریخته بودتش، بیش‌تر کلافه‌م می‌کرد. صدای ضعیفش واضح‌تر شد:
- یه عکس از بابات و ابریشمی و نصرت خان. کنار هم می‌خندیدن. تاریخ عکس برای هفت سال پیشه.
روی صندلی فرود اومدم و لب‌هام باز و بسته شد. آرش از اول همه چیز رو می‌دونست و دلیل این بهم ریختگیش رو درک نمی‌کردم. لب‌هام توسط زبونم‌تر شد.
- چرا این موضوع انقدر بهمت ریخته؟
- فراموشش کن. راستی اون چیزیم که می‌گفتی یه فلشه نه رم. به لپ‌تاپ زدمش و همه فایل‌هاش مخفی بودن. فایل‌ها رو از حالت مخفی درآوردم و همه‌اشون کد دارن.
دستم سمت لب‌های پهنم کشیده شد و انگشت‌هام اتوماتیک‌وار روی لبم رژه می‌رفت. ذهنم قفل کرده بود و افکار مختلفی گدازه‌وار ازش تراوش می‌شد. صدای توگلویی آرش دوباره به گوشم خورد.
- باید اون کد رو پیدا کنیم؛ وگرنه چاره‌ای نیست. توأم که تا الان چیزی دست گیرت نشده. فکر کنم باید بی‌خیال بشی و برگردی. تا الانم ممنونتم که...
فشاری که به دندون‌های روی هم ساییده‌م وارد می‌شد، بیش از حد تحملم بود. ضربه محکمی روی میز زدم و صدای آرش به‌آنی قطع شد. تماس رو قطع کرده بودم و نمی‌تونستم این شکست رو قبول کنم. نباید این جوری می‌شد. نصرت‌خان و پدرم و ابریشمی دوس‌های چندین و چند ساله‌ای بودن که با هم شریک شدن. شراکتی که ای‌کاش هیچ‌وقت پا نمی‌گرفت. دلم می‌خواست داد بزنم؛ اونقدر که حنجره‌م از گرمای این فریاد بسوزه. لعنت به این بیچارگی! نفس‌های عصبیم بلند و بلندتر می‌شد. امروز بیست و نه شهریور بود و فقط تا فردا فرصت داشتم. باید این کد رو پیدا می‌کردم. روی پیشونی بلندم دست کشیدم و رگ‌های پیشونیم با بیرون زدن، راه زیادی نداشتن. مشتم همچنان می‎‌لرزید و این که این همه روز تلاش رو نادیده بگیرم برام خفت بود. آرش می‌گفت برگردم؟! من کسی نبودم که کاری رو نصفه ول کنم. هر جور شده باید اون کد رو پیدا می‌کردم. به هر قیمتی که بود. سرم رو روی میز گذاشتم و گوش‌هام به اندازه کوره‌ای داغ بود. چشم‌هام رو برای گرفتن توان دوباره‌ای،
بستم.
با سردرد بدی، سرم رو از روی میز مطالعه بلند کردم و نمی دونم کی خوابم بـرده بود که با گیجی به اطرافم سر چرخوندم. از فکر زیاد، سرم مثل وزنه صد کیلویی سنگین بود. اتاق از نور آفتاب ملایمی که از پنجره پشت سرم می‌تابید، کاملا روشن بود. به خودم اومدم و ساعت توی دستم رو نگاه انداختم. ساعت هشت صبح بود؟! چه طور رامش بیدارم نکرده؟ چه‌طور انقدر خوابیده بودم. من الان باید توی شرکت می‌بودم. برای بیداری از این توهم، دستی به صورت زبرم کشیدم. با هل از صندلی بلند شدم و توجهی به درد پام که به پایه‌اش گیر کرده بود نکردم و با دو به بیرون از در دوییدم. پله‌ها رو به سرعت پایین گذروندم.

خونه زیر بار سکوت، کمر خم کرده بود و خبری از کسی نبود. به سمت آشپزخونه که درست دست راست پایین پله‌ها بود رفتم و باز هم بی‌خبری تنها خبر حاکم بود. موهام رو که به حالت پریشونی، صورتم رو دچار انهدام کرده بود، کنار زدم. با ناامیدی به سمت اتاق‌های بالا می رفتم. با چرخ زدن دور خودم، به سمت اتاقم برگشتم. گوشیم رو از روی میز مطالعه برداشتم و دنبال شماره رامش گشتم. انگشت شستم روی شماره‌اش ثابت موند و مکثی کردم. این اولین باری بود که می‌خواستم بهش زنگ بزنم. چرا دلهره‌ای درست وسط سـ*ـینه‌م، جاخوش کرده بود. دستم روی شماره مونده بود که صدای ضعیفی از پایین شنیدم. پا تند کردم و به سمت هال برگشتم. این بار پله‌ها رو آروم طی کردم.
نصرت‌خان روی مبل بنفش رنگ تک نفره کنار در، بی‌رمق نشسته بود و رادوین بالشت کوچیکی رو پشتش جا می‌داد. به پله آخر رسیدم و رامش در حالی که با کلافگی شال زرشکیش رو از سرش بیرون می‌کشید، به سمت پنجره ته هال رفت. موهای لَخت زیتونیش که پریشونیش رو نمایان می‌کرد، دورش دامن زده بود. شال رو توی دستش گرفت و با کنار زدن پرده‌های حریر بنفش و سفید، پنجره رو باز کرد. به سمتم برگشت و نگاه حیرت زده‌م توی نگاه نگرانش قفل شد. این جا چه خبر بود؟! نصرت‌خان چشم‌های بسته‌ای، ناله خفیفی می‌کرد. رادوین زیر پاش نشسته بود و پاهای نحیفش رو با فشار ماساژ می‌داد. معلومه که بیرون بودن؛ اما چه اتفاقی افتاده بود که این حال و روزشون بود؟ همون‌طور پایین پله‌ها، کنار در آشپزخونه آشفته ایستاده بودم که صدای رامش بلند شد:
- بسه رادوین، یکم بهتر شد ببرش بالا بخوابه. دکتر گفت استراحت کنه بهتره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاهم
    دکتر بودن؟ دهانم برای گفتن چیزی باز و بسته شد و رامش با نگاه کوتاهی، ازم چشم گرفت. انگار نگاهش، افکار ذهنش رو نمایان می‌کرد. مثل همیشه، نگاه دلخورش، دستور قلبش رو نشون می‌داد و انگار که پنجره درونش بود. با رد شدن از کنارم، به سمت اتاقش برگشت. دست‌هام دو طرف تنم آویزون بود که رادوین از جا بلند شد و با دیدنم، همون‌جا ایستاد. با قدم‌های شمرده‌ای نزدیک تر شد و موهای بهم ریخته و چشم‌های قرمزش به اندازه کافی پریشونیش رو به رخ می‌کشیدن. پیراهن سبز بیرون زده از شلوار لیش، چشم‌هایی که قصد متهم کردنم رو داشت. با حرکت چشم‌هام همراه شد و بالاخره، دهن باز کرد:
    - از خانواده‌م دور شو! همین حالا! همین امروز! لعنت به روزی که برگشتی!
    کلمات از بین فک کوچیک قفل شده‌اش بیرون می‌اومدن و مشت شدن دستش از نگاهم دور نموند. راهش رو کج کرد و به سمت آشپزخونه برگشت. سعی کردم امروز رو درکش کنم. نگاه از نصرت‌خان که به خواب رفته بود انداختم و پا به عقب گذاشتم. از پله‌ها بالا رفتم. دم اتاق رامش ایستادم و مردد بودم. می‌دونستم اتفاق بدی افتاده؛ اما دلم طاقت نیاورد و چند تقه‌ای به در زدم. همیشه توی مجادله بین عقل و قلبم، قلبم برنده می‌شد. دستگیره قدیمی در رو پایین فرستادم و در باز شد. اولین باری بود که به اتاقش می‌رفتم و اولین چیزی که به چشمم خورد، پنجره‌ای روبه‌روم که تنش پوشیده از پرده حریر زرشکی بود. تمی که خاص و متفاوتش می‌کرد، درست مثل همیشه. این خونه جشن رنگ‌ها بود و هر اتاقی رنگی رو به خودش گرفته بود. باید اعتراف می‌کردم که از اتاق من بزرگ‌تر بود. در رو که کامل باز کردم، متوجه تختی با روکش زرشکی که وسط اتاق رو مزین می‌کرد و رامشی که روش نشسته بود شدم. با همون مانتو و شلوار مشکی. چشمم از رامش به تک مبل کرم رنگی که گوشه چپش قرار داشت، رفت و دوباره به رامش برگشت. سرش پایین بود و به نقطه‌ای خیالی خیره. شال زیر دستش در حال مچاله شدن بود و با شنیدن صدای فین فینش، طاقتم تاب نیاورد. بی‌مهابا صداش کردم:
    - رامش؟ خوبی؟!
    آروم سر بلند کرد و چونه گرد لرزونش بغضش رو به سختی، لبه‌پرتگاه نگه داشته بود. موهاش از خیسی به صورتش سنجاق و اشکی بی وقفه از صورتش، به زیر چونه‌اش جمع می‌شد. چشم‌های معصوم دوستداشتنیش، پر از اشک بود و دریایی از بی‌قراری. بی‌اختیار، کنارش روی تخت نشستم و نگاهش رنگ التماس داشت. نمی‌دونم چرا همچین حسی داشتم و دلم ذره‌ای نمی‌خواست اون دختر شاد شش سال پیش رو غمگین ببینم. سایه سکوت سنگینی می‌کرد و باید برای خالی کردن خودش گریه‌اش رو فریاد می‌زد. این که غم توی وجودش رخنه کرده و تبدیل به غم بادی شده که دیگه کاری نمی‌شد براش کاری کرد. ملایم‌تر اسمش رو لب زدم:
    - رامش؟
    الان موقعیت خوبی برای پرسیدن این که چی شده نبود و می‌دونستم به موقعش خودش لب باز می‌کنه. به سمتم که برگشت، صورت خیس از اشکش و چشم‌های خمـار قرمزش، دلم رو مثل زلزله چندریشتری، لرزوند؛ همون دلی که قول داده بود نلرزه. منتظر دلداری بود و من این رو خوب از چشم‌هاش می‌خوندم. من که تا اینجا اومده بودم؛ پس باید کاری رو که می‌خواست می‌کردم. با دست چپم به شونه راستم اشاره زدم. اولش کمی گیج نگاهم کرد و بعد، بدون معطلی خودش رو توی بغلم انداخت. صدای هق هقش بلندتر شد و انگار که از ته دل گریه می‌کرد. فریادی از جنس سکوت. دستم بدون فرمان از مغزم، به سمت کمرش رفت. سرش روی سـ*ـینه‌م قرار گرفت و تیشرت مشکیم رو از پشت چنگ زد. برای خوب شدن، باید مرهم خالی شدن رو امتحان می‌کرد. دست آزاد دیگه‌م رو دور بازوش گرفتم و حالا کامل توی بغلم بود.

    دستم بی‌اختیار سمت موهاش سُر خورد و نوازش دست‌هام، از کنترلم خارج بود. صدای گریه‌اش اوج گرفت و دیگه به نفس‌نفس افتاده بود. لحظه‌ای از فکر کبودی صورتش، ترس برم داشت و از خودم جداش کردم. مقطع نفس می‌کشید و خیره چشم‌های ملتهبش شدم. چشم‌هایی که دریچه‌ای به دنیای افسانه‌ای بود. انگشت شستم سمت گونه‎‌های نرمش رفت و با لطافت قطره‌های اشک رو درست مثل شبنمی از روی برگ گل، از گونه‌اش گرفتم. با تبسم خاطره‌بخشی لب زدم:
    - همه چیز درست می‌شه. بهت قول می‌دم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و یکم
    برای کنترل لرزش ل*ب*هاش، لب پایینش رو به دندون‌های ریزش گرفت و سرش آروم تکون خورد. موهای چسبیده به صورتش رو پشت گوشش فرستادم. حالم از این فاصله کوتاه خوش بود و از این که مسکنش بشم لـ*ـذت می‌بردم. این که با من آروم شده، حالم رو خوب می‌کرد. نگاه خیسش به نگاه سرخوشم گره خورد و جستجوگر، صورتم رو کاووید.
    - ممنونم که هستی! ممنون که برگشتی! ممنونم که اومدی و کنارم موندی! ممنون که بی‌تفاوت ازم رد نشدی!
    یاد حرف‌های رادوینی افتادم که تا چند لحظه پیش بهم گفت برم. زل زده به چشم‌های روشنش، لبخندی زدم. می‌دونستم نیاز مبرمی به این حال الانش داره. حس خاصی تمام وجودم رو اشباع کرده بود، درست مثل هم زدن شکر اضافه توی استکان چای. حسی نا آشنا، حسی که با تمام وجود
    تشنه‌م می‌کرد، تشنه این دوست داشتن. بالاخره، تونستم پیش خودم اعترافش کنم! بالاخره، قلبم پیروز این نبرد شد. نبردی که از من سرباز وفاداری ساخته بود. سربازی که تمام جنگ‌ها رو می‌دید و تعریف نمی‌کرد. دستم روی بازوش نشست و غرق نگاه مخملیش بودم. آره، انگار که مخمل خوش رنگی از جنس نگاهش به تنم می‌خورد. حس خوبی زیر پوستم، مثل فشار خون می‌دویید. توی حال خودم بودم و در اتاق با تقی باز شد. هم زمان با رامش، نگاهم سمت در برگشت و تلاقی نگاه خشمگین و متعجب رادوین که بین من و رامش می‌چرخید شد. نگاهش روی من زوم موند و جوری که انگار نمی‌خواست سر به تنم باشه، خیره‌م شد. دستم از بازوی رامش پایین افتاد و جدا شد.
    رادوین که به خودش اومده بود، از چهارچوب در فاصله گرفت و با چند قدم بلند، به سمتمون پا تند کرد. متقابل با حرکت ناگهانی رامش، من هم از جام بلند شدم. مشت ناگهانی رادوین به عضلات شکمم، درد رو تا مغز استخون‌هام هدایت کرد و برای اسکان این درد، به طرز فجیعی خم شدم. دستم جویای محل درد شد و آب دهنم با عق کوتاهی از دهنم راه خروج گرفت. به‌تندی دستم رو جلوی دهنم گرفتم. درست به معده‌م زده بود. ناخن‌هام از شدت مشت کردن، توی کف دستم در حال فرو رفتن بودن و توجهی به هجوم نفس‌های کش‌دار وعصبی رادوین که ساختار اتاق رو درهم می‌کشوند، نکردم. صدای نه‌چندان بمش، دورگه از خشم و از بین فک قفل شده‌اش به گوش داغ شده‌م رسید:
    - مرتیکه بهت گفتم از این خونه گمشو بیرون! بعد تو اومدی ور دل خواهر من داری دلداریش می‌دی؟ که چی بشه؟ انقدر آدم فوق العاده‌ای هستی؟
    سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. با شناختی که این چند وقت نسبت به رادوین پیدا کرده بودم؛ این کارش انتظار دوری نبود؛ اما چرند گوییاش به حد خودش رسیده بود. من کسی بودم که از درد ساخته شده؛ اما نمی‌خواستم من رو ضعیف ببینن، خصوصا اون هم حالا که اوضاع بهم ریخته بود. فشار رگ‌های سرم برای کنترل این درد، از حد توان گذشته بود و با این حال موفق به صاف ایستادن شدم. نفرتی که توی چشم‌هاش عسلیش موج می‌زد، رادوینی که مثل برادرم بود رو توی خودش حل می‌کرد. بالا و پایین شدن قفسه سـ*ـینه‌اش به خوبی مشهود بود و حرصی صورتش رو به سرخی نزدیک می‌کرد. جوری زیر نگاهش در حال ذوب شدن بودم که نگاه کردن به رامش رو صلاح ندونستم. با سکوتم انگار که جری‌تر شده بود، انگشت کوتاه اشاره‌اش رو تهدیدوار بالا برد.
    - نمی خوام نزدیک هیچ کدوم از اعضای خونواده‌م ببینمت! فکر کردم برادری، دوستی. اومدی کمکمون کنی. نگو آقا اومده بود همه‌امون رو از هم بپاشونه. اومده بود تا آرامشمون رو بگیره. اومده تا تقاص بی‌پدر مادر بودنش رو از ما بگیره!
    شوکه از حرفش، مردمک چشم‌هام مثل رسیدن سیناپس درد، گشاد شد. روح از کالبدم در حال فرار بود و با این که تعصب من رو نسبت به خونواده از دست رفته‌م می‌دونست، این حرف‌ها رو می‌زد؟! با این که خط قرمزم رو می‌دونست گفت؟! به آنی مکان و زمان از دستم در رفت. دست راستم بالا رفت و باشدت به‌صورت صاف شیو شده‌اش برخورد کرد. صدای شَتَرَقی که توی فضای اتاق پخش شد، صدای خفه‌ی رامش که از ته حلقش بلند شده بود رو آشکار کرد. این همه بی‌احترامی که به خودم کرد برام قابل درک بود؛ اما پدر و مادر توی قبر خوابیده‌م نه! بهش اجازه نمی‌دادم از حدش فراتر بره. رامش دست به دهن، چشم‌هاش دوباره ریزش اشک رو شروع کرده بودن. سر انگشت‌هام مثل تکه یخی سردتر می‌شد و اشکی دور چشمم حلقه زده بود. حس خفگی، لقمه بغض رو توی گلوم فشار می‌داد. دست رادوین هنوز به صورتش بود و می‌دونستم با این کارم فقط از خودم بیشتر متنفرش کردم؛ اما ذهنم جای دیگه‌ای برای این حرف‌ها نداشت. تا خرخره پر بودم و خسته. خسته از تنهایی و زندگی اسف بارم. حقم این حرف‌ها نبود. خوبه که حداقل به‌خاطر غرورش بهم نگاه نمی‌کرد و به فرش کرم رنگ چندمتری کج افتاده زیرپاش خیره بود. تمام توانم رو برای زدن آخرین حرفم جمع کردم.
    - می‌دونی، بیشتراز سیلی که تو دردش رو حس کردی، من دردش رو توی قلبم حس کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و دوم
    و با دست به سـ*ـینه‌م زدم. نمی‌خواستم صدام به هیچ وجه بلرزه و همون طور با اقتدار ادامه دادم:
    - می دونی چرا؟ چون تو تنها برادرم بودی. کسی که با این همه حرفی که بارم کرد، بازم نگاهش کردم و توی دلم به خودم گفتم اون غریبه نیست و رادوینه. در بچه بودنت شکی نداشتم و همیشه اجازه دادم بزرگ‌تر که شدی باهات تسویه حساب کنم؛ چون توی لعنتی مثل برادرم بودی و من لعنتی‌تر از تو، نمی‌تونم کسایی که خانواده‌امن رو نابود کنم. این رو بفهم، نفهم! حرفی که چند وقت پیش تو به من زدی، حالا خودت بهش عمل کن!
    فک گردش منقبض‌تر شد و از حرص می‌لرزید. تنفر رو توی نی‌نی چشم‌هاش نمایش به‌پا کرده بود و آه لرزونی از ته حلقم خارج شد. رامش سر به زیر انداخته، به جون ریشه خون اومده انگشت شست دست چپش افتاده بود. ای‌کاش همیشه راه برگشتی برای شناختن آدم‌هایی که دوستشون داریم داشتیم! ای‌کاهش هیچ وقت برنگشته بودم! هیچ وقت تا این اندازه حس رقت نکرده بودم. از رادوین به دلیل این حس دلگیر بودم و با شناختی که ازش داشتم حرف‌هام برای برگشتن به خودش بس بود. دستی به ته ریش چند سانتیم کشیدم و به‌سمت در رفتم. توی چهارچوب در، از سرشونه حرف آخر رو زدم:
    - در ضمن، تا کارم تموم نشه هیچ‌جا نمی‌رم! بزرگ‌تر این خونه پدرته و من به خواست اون اومدم نه تو! امیدوارم مفهوم بوده باشه!
    و از در بیرون رفتم. نفسی که از درد توی مجاری تنفسیم محبوس بود رو بیرون فرستادم. با این که دلم نمی خواست؛ اما باید می شنید. سکوت بس بود! سکوت برای کسی که درکی از معنیش نداشت کار ساز نخواهد بود.
    فصل ششم
    برای چندمین بار به مکالمه ابریشمی و سبحانیان گوش می‌کردم و این که قرارشون به سه ماه دیگه موکول شده، برام قابل باور نبود. آرش اطمینان‌خاطر داد که مشکلی برای ابریشمی پیش اومده و برای احتیاط، نقشه رو به این مدت طولانی سپرده. امروز درست دوشبه، یک مهر و توی اتاقم، پشت میز مطالعه کز کرده بودم. مرخصی گرفتم و تحمل اون فضا رو نداشتم. شاید هم نمی‌خواستم حدالامکان امروز کسی رو ببینم. رامش طبق روال سر کار رفته و انگار که ابریشمی به دلایل پیش اومده کمی راحتش گذاشته بود. هنوز فکرم درگیر، حول و حوش مکالمه رامش و مجیدی می‌چرخید. سر وقتش می‌پرسیدم و یا مجبور می‌شد که بگه.
    دیگه نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم. همون اعتمادی که خدشه‌دار شده بود. از دیشب که از کار برگشتم، توی همین اتاق موندم. دقیقا بیست و سه ساعت پیش. برای کار ضروری به بیرون رفته بودم؛ اما کسی رو ندیدم و این ترجیح من بود. هروقت که به بن‌بست فکری می‌رسیدم، باید کمی تنها می‌بودم و فکرم رو جمع می‌کردم. تا یک دی فرصت داشتم و باید رمز فایل رو پیدا می‌کردم. باید می‌فهمیدم توی اون صندوق چیه. باید رابـ ـطه رامش و مجیدی برام توجیه می‌شد. باید از کار رادوین سر در می‌آوردم.
    دغدغه‌هام بیش‌تر و بیش‌تر شده بود و انگار که هر کسی رازی داشت. رازی که اگه برملا می‌شد؛ یا از افتخار سر بالا می‌گرفت یا از شرمندگی سر به زیر می‎‌انداخت. نمی خواستم بوی تعفن اتفاقات مدفون شده گذشته، توی مجاری بینیم بپیچه و به دنبال اتفاقات آینده بودم. از وقتی فهمیدم رامش هم توی بازی افتاده، دلم نمی‌خواست هیچ کدومشون رو ببینم و متقابل می‌دونستم که اون‌ها هم این حس رو نسبت به من دارن.
    عجیب بود که کسی سراغم رو نگرفته بود. عجیب بود که از گرسنگی سیر شده بودم و معده‌م درد نمی‌کرد. عجیب بود که از بی‌خوابی و پرفکری سردرد نگرفته و در آخر، شایدم مرده بودم. لبخند کشداری روی لبم نشست. دستم زیر سرم بود و نگاهم به نور زرد چراغ مطالعه که چشم‌هام رو می زد. غافل از این‌که چشم‌هام حتی لحظه‌ای روی هم نمی‌رفت. کلافه بودم و دهنم مزه خرمالوی گس و تلخ رو می‌داد. مدت‌ها بود که این جوری نشسته‌م. حتی رامشی که تظاهر به نگرانیم می‌کرد، لحظه‌ای در اتاقم رو نزد و برعکس همیشه، با این که ازش دلخور بودم؛ اما نیاز مبرمی به دیدنش داشتم. یه جورایی خودم رو توی این اتاق زندونی کرده بودم و این که تونسته بودم خودم رو بیست و سه ساعت و نیم تحمل کنم، قابل تحسین بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و سوم
    صدای در اتاق رامش بود که با قدرت بسته شد. پس هنوز هم مثل شش سال پیش که امتحاناتش رو خراب می‌کرد، تمام حرصش رو سر در بی‌دفاع خالی می‌کرد. در اتاقم قفل و سکوت تنها صدای حاکم بود. حدس می‌زدم از سر کار برگشته؛ اما ساعت نزدیک هشت و انگار کمی دیر کرده بود. به خودم تشر زدم: «به تو ربطی نداره!» آره به من ربطی نداشت. دستم رو روی میز دراز کردم و سرم سمت چپ متمایل شد و روی دستم قرار گرفت. تاج تخت بود که از این زاویه، توی دیدم قرار داشت. حس عجیبی داشتم که حتی توی غربت هم نداشتمش. حسی که دلم رو تنگ کرده بود و چشم‌هام رو آروم روی هم گذاشتم. خیلی آروم. تک سرفه‌ای کردم و دوباره به حالت خواب رفتم.
    صدای نا واضحی از در زدن می‌اومد و انگار که کسی دستگیره در رو مدام بالا و پایین می‌کرد. چشم‌هام رو نیمه باز کردم و دوباره صدای در زدن بلند شد؛ اما این بار محکم‌تر. حتم داشتم حتی نیم ساعتم هم از خوابم نگذشته. دوباره چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گیج و مبهوت صدای اطرافم بودم. خمیازه‌ای کشیدم و صدای در بلندتر شد. انگار که کسی با مشت به در می‌کوبید؛ اما من همچنان دلم می‌خواست بخوابم.
    این‌بار کوبیدن در شدت گرفت و با خصم سر بلند کردم. با کلافگی، دستم رو از روی میز برداشتم. سرم سنگین و بود لُب پَسسریم به شدت کوبیده شدن به جایی، درد می‌کرد. دست چپی که روش خوابیده بودم، گزگز می‌کرد و ماهیچه‌اش گرفتگی رو به‌یدک می‌کشید. کمی تکونش دادم بلکه از شر دردش خلاص شم؛ اما صدای در که مدتی قطع شده بود، دوباره شدت گرفت. از جا بلند شدم و با کوفتگی به سمت در رفتم. همون‌طور که با دست راستم، کتف دست چپم رو می‌مالیدم، کلید مستطیلی رو توی در چرخوندم و در با شدت به سمتم باز شد. با هل به عقب رفتم.
    یک جفت چشم قهوه‌ای نگران که با ترس و عجز نگاهم می‌کرد، فکش منقبض و رد اشک روی گونه صورتیش جا مونده بود. دستم پایین اومد و به سرتا پاش نگاه انداختم. با مانتو و شلوار سورمه‌ای مخصوص کارش، انگار توی خلسه‌ای فرو رفته بود، خلسه‌ای از جنس بهت. لب‌های گوشتیش رو این بار از حرص جمع کرده بود و موهاش توی صورتش، رد می‌انداخت. مقنعه‌ای که قربانی حرص دست‌هاش شده بود و پره بینیش که از حرص باز و بسته می‌شد، من رو بیش‌تر می‌ترسوند. تمام گردنش، خیس از اشک بود و لب‌هاش رو روی هم فشار می‌داد؛ حتی پلک نمی‌زد. به حالت تهاجمی ایستاد و با تردید دهن به گفتن چیزی باز کردم که قطره اشکی از چشم چپش به پایین سقوط کرد. دلم هری ریخت که باز چی شده بود. انگار که دلش می‌خواست سر به تنم نباشه. مطمئن بودم قیافه‌م پرشون بوده. موهام بهم ریخته و پف کرده توی صورتم ریخته بود و چشم‌هام حتما قرمز و خسته مثل شکافی سو می‌زد. دهانم بسته شد و دوباره عزم پرسش کردم. با این که جرأت نداشتم؛ اما پرسیدم:
    - چی شده رامش؟!
    با گفتن این حرف، دست راستش رو بالا برد و متعجب از رفتارش، کمی عقب رفتم؛ اما دستش توی هوا موند و فرود نیومد. قصد زدنم رو داشت؟! مات و مبهوت بودم که خودش رو توی بغلم پرتاب کرد و کمی از تعجب، توی جام جابه‌جا شدم. دست‌هام دو طرف بدنم آویزون موند و از پشت بغلم کرد. سفت سفت؛ به‌طوری که انگار آخرین باریه که من رو می‌بینه.
    هق خفه‌ای زد و سرش درست روی سـ*ـینه‌م بود. حتما صدای تند ضربان قلبم رو هم می‌شنید. تیشرت مشکیم از پشت، فدای چنگ زدنش شد و دو دستش رو از زیر بغلم رد داد. جوری بهم چسبیده بود انگار سال‌هاست من رو ندیده. دست‌هام که همین طور آزادانه دو طرف بدنم بودن رو کم‌کم بالا آوردم. باید بغلش می‌کردم؟! حق این کار رو داشتم؟! خیلی دلتنگش بودم؛ اما اگه از پسش برنمی‌اومدم چی؟! سردرگم بودم و نمی‌دونستم کار درست چیه. بعد از کلی کلنجار فکری، دست‌هام پشت کتف ظریفش حلقه شد و لرز ناگهانیش ته دلم رو شیرین لرزوند. رگ‌های قلبم با شدت بیشتری برای دفع این گوله آدرنالین، تلاش می‌کرد. حس شیرینی که تردید به تلخی آغشته‌اش می‌کرد. خیلی کوتاه، دستم از کتفش به بازوش رسید و از خودم جداش کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و چهارم
    برخلاف این که قلبم به بودنش عادت کرده بود؛ عقلم می‌خواست که ازش جدا شم. ناباور ازم جدا و توی چشم‌هام خیره شد. چشم‌هاش پر آب بود و آماده لبریز شدن. دلم از نگاه مغمومش گرفت. نگاهش اونقدر دلخور و عاجز بود که لحظه‌ای از خودم متنفر شدم، متنفر برای رنجیدنش. گناهی نداشت و من مقصر بودم. من برای پاکیش زیادی گناهکار بودم و به زور جلوی اشکی که توی چاله چشم‌هام جا خوش کرده بود رو گرفتم. دلم انگار که واقعا می‌سوخت. دیگه گریه نمی‌کرد و رد اشک روی گونه‌اش خشک شده بود. خواستم دست ببرم و موهای نرم و زیتونیس رو کنار بزنم؛ اما دست‌هام می‌لرزید و من حق بهم ریختن افکارش رو نداشتم.
    بینیش رو با صدا بالا کشید و نگاهش رو دور تا دور اتاق صیقل داد. چشم‌های خوشرنگش، دل رو به یغما می‌برد؛ اما از این حال دگرگون شده‌اش، حس اسفباری داشتم. با این که روح بزرگی داشت؛ اما زود از کوره در می‌رفت. انگار که توی سکته‌ای، رگ‌های قلبم با هم بسته شده بودن و لخته‌ای از عذاب وجدان، توی رگ‌هام جاخوش کرده بود. نمی‌تونستم حتی ازش نگاه بگیرم و من تا این حد جادوی فرشته روبه‌روم بودم. با دست اشک‌هاش رو از روی گونه‌اش پاک می‌کرد، همون کاری که دلم می‌خواست مثل قبل براش انجام بدم. همون روزی که رادوین توی اتاق حاضر شد. نگاهش از بی‌قراری فاصله گرفت و لب زد:
    - در اتاقت قفل بود. جواب ندادی...
    مثل دفعه قبل، مکث کرد و خیره به شونه‌م شد. حرفش رو من تکمیل کردم:
    - بازم ترسیدی اتفاقی افتاده باشه؟!
    انگار که انتظار نداشت، به سرعت سر بلند کرد و حیرت زده به چشمای مشکیم خیره شد. حرف دلش بود و می دونستم همین رو می خواست بگه. حرفی که شاید براش خیلی سخت بوده. پلک آرومی زد و خفیف سر تکون داد. موهاش رو پشت گوشش فرستاد.
    - اگه به خاطر رادوین بیرون نمیای، اون امشب رو پیش دوستاش می‌مونه. پس لطفا بیا بیرون! می‌دونی که دلم به بودنت توی این خونه خوشه. حرفای رادوین هم از بچگی و حساسیتشه. می‌دونی که چه قدر کله‌شقه. دو روز دیگه باز یادش می‌ره چی گفتین و خوب می‌شین. من...
    منم از شناخت رادوین همین رو برداشت می‌کردم، کسی که تحمل نمی‌کرد و برمی‌گشت؛ اما این‌دفعه فرق داشت. انگار که همه چیز براش تموم شده بود. رادوینی که من توی این مدت شناختم، با رادوین شش سال پیش، زمین تا آسمون فرق داشت. سکوتش رو شکوندم:
    - من این طور فکر نمی‌کنم. رادوین...
    و صدای فریاد نصرت‌خان که توی خونه پیچید، هم من و هم رامش، بعد از نگاه به در، ترسیده خیره هم شدیم. من سریع‌تر از شوک بیرون اومدم و به سمت در رفتم. رامش من رو کنار زد و سریع‌تر از من، از پله‌ها پایین رفت. به پله‌ها رسیدم و توی آخرین پله خشکم زد. رادوین کنار در ورودی، مایل به جالباسی دست چپ در، خونسرد ایستاده بود و نصرت‌خان با صورتی سرخ، از مبل زیر تابلوی دور سفید وِاِن‌یَکاد بلند شد. تا به حال این طور ندیده بودمش. حرصی که انقباض صورتش رو به غنیمت می‌برد. نگاهم با دهان بازی، بین رادوین و نصرت‌خان چرخید. رامش همون‌طور که کنار من پایین پله ایستاده بود، هاج ‌و واج خیره شد. نیم‌نگاه رادوین به سمتم کافی بود تا لب به حرف باز کنه:
    - بیا، بیا عزیز دلتم اومد.
    نیشخند پرصدایی زد و به گردن کوتاهش سمتم کج شد. ابروی کم‌تار چپش رو بالا فرستاد و چشمکی با عسلی‌هاش حواله‌م کرد. نگاه از کت لی و تی شرت طرح دار زیرش که نشون دهنده بیرون بودنش می‌داد گرفتم. کمی خندید و با تمسخر ادامه داد:
    - می‌دونی بهش چی گفتم که ترش کرد؟! نه بذار من بهت بگم.
    از چشم‌هاش شرارت می‌بارید و انگار که حال درونش طوفانی بود. انگشت اشاره کوتاهش رو بالا آورد.
    - بهش گفتم یا من یا اون عوضی. دیگه می‌دونی که عوضی تو رو می‌گم. ولی خب، پدرم ناراحت شد. جالب بود که تو رو انتخاب کرد.
    سرش رو بالا گرفت و دستش از بالا، توی شلوار جینش فرو رفت. با چاشنی اخم نگاهش می‌کردم و جدیدا زیاد بهم فحش می‌داد. به‌خاطر احترام به حضور نصرت‌خان بهش چیزی نمی‌گفتم. نصرت‌خان از شرمساری، چشم‌هاش رو بسته بود و حرفی نمی‌زد. آدمی که مؤمن به تفکر بود و توی لحظات حساس، اکثرا سکوت رو انتخاب می‌کرد. کم‌تر‍‌ پیش می‌اومد که دخالت کنه. رادوین این بار با نعره ادامه داد:
    - پدر من، هواخواه توئه. توئی که خونواده‌امون رو بهم ریختی. بهش گفتم بندازش بیرون، قبول نکرد. بهش گفتم من می‌رم اگه نره، قبول نکرد. تو چه قدر براش مهمی که من نیستم!
    و دادی که زد، شونه‌های رامش رو به‌ضوح لرزوند و از گوشه چشم، حواسم رو سمتش داد. چشم‌های نصرت‌خان باز شد و من همون طور گیج بودم. بچه پرغروری بود و شاید درکش می‌کردم. از وقتی شناختمش، درست هفت سال پیش که به این خونه اومدم، بچه آروم و درس‌خونی بود که کسی جدیش نمی‌گرفت. شاید تمام عقده‌های اون سال‌ها حالا داشت از درز فحاشی بیرون می‌زد. همیشه سریع دل به آشتی گره می‌زد؛ اما این بار آتیش تندی داشت. نصرت‌خان لب‌های کبودش رو به دندون گرفت و دست لرزونش که کنار پاش مشت شد، متقابل با تن صدای بلندی گفت:
    - بس کن رادوین! دیگه کافیه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و پنجم
    رادوین گوشه لبش رو به حالت تمسخر خاروند و قدمی جلوتر اومد. درک این که به‌خاطر حضورم این رفتار رو می‌کرد، مثل شنا کردن توی شن‌زار، برام سخت بود. رامش متعجب بین برادر و پدرش چشم می‌چرخوند و انگار که از چیزی سردرنمی‌آورد و بینشون گیر کرده بود. با احتیاط سعی به گفتن چیزی داشت:
    - رادوین، چرا این جوری می‌کنی؟ ژاییز...
    اسم من برای تشکیل این واکنش عصبی رادوین کافی بود وجری‌تر به سمت رامش پا تند کرد.
    - تو، تو دیگه نمی‌خواد چیزی بگی! توئی که عشق این مرتیکه کورت کرده!
    رامش جاخورده از برخورد غیرقابل کنترل رادوین، قدمی عقب‌تر رفت و برخورد کتفش با سـ*ـینه‌م، باعث شد هل خورده، دستم رو به بازوش بگیرم. رامش بی‌حواس، دستش رو جلوی دهنش گرفت و خیره گل درشت قالی پهن شده روی زمین موند. یکی از دلایل دوریم ازش، شاید همین نگاه‌های تمسخر آمیز رادوین بود. نیشخند مشهود رادوین، کاملا دیده می‌شد و خواست دهن به گفتن چیزی باز کنه که صدایی مانعش شد. صدای ناله نصرت‌خان که دست‌های چروک نشسته‌اش رو قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشته بود. رامش رو کنار زدم و به سمت نصرت‌خان پا تند کردم. باورم نمی‌شد، رادوین قهقه می‌زد و انگار که روی مردابی، با جنون از ناامید شدن برای زندگی می‌خندید. بین خنده‌هاش، واضح شد:
    - دوباره فیلم بازی نکن بابا! این دفعه لابد می‌خوای که من نرم. هان؟
    چه طور می‌تونست این رو به پدرش بگه؟ یعنی توجه پدرش این قدر روش تاثیر گذاشته بود؟ نگاه نصرت‌خان برق خصمانه‌ای گرفته بود و مثل این‌که به آنی از درد افکارش خالی از هرفکری بود. کمرش رو صاف کرد و با مچاله کردن چهره‌اش، قدم از قدم بر نداشتم و با حرص و تعجب لب زدم:
    - تو دیوونه شدی رادوین؟ این چه حرفیه؟ این رفتارهای بچگانه‌ات دیگه از حدش گذشته!
    نوک زبونش رو بین دندون‌های کوچیک و یک دستش می‌کشید. انگار چیزی کالبد روحش رو تسخیر کرده بود. دروغ چرا، کمی از رفتارش می‌ترسیدم. همون‌طور که اخم بین ابروهای پر پشت هشتیم جا می‌گرفت، جواب داد:
    - خوشحالم از این که خودت رو زرنگ فرض می‌کردی و اون وقت از بابام رکب خوردی!
    جلوتر اومد و عقب‌تر رفتم. نگاهم بین رادوین و نصرت‌خان پاندول وار در چرخش بود و توی این فکر که من چه رکبی خورده بودم؟خواستم چیزی بپرسم که نصرت‌خان با صدای خسته‌ای ادامه دنده حرفش شد:
    - حلالت نمی‌کنم رادوین! دیگه ساکت شو!
    اولین بار بود که صدای داد نصرت‌خان توی این خونه می‌پیچید. همیشه با بچه‌هاش با ملایمت رفتار می‌کرد و صداش هیچ‌وقت نلزیده بود. چشم‌های زیرش به اندازه گردویی درشت شده بود. توی جام کمی جابه‌جا شدم و گیج پرسشگر شدم:
    - منظورت چیه رادوین؟! بهتر نیست این بچه بازی‌ها رو کنار بذاری؟!
    رادوین با سری کج شده، چشم‌های روشن و گردش، زوم چشم‌های سبز و مغموم نصرت‌خان بود. دستش رو به دهنش گرفت و جواب داد:
    - روت نمی‌شه، نه بابا؟ روت نمی‌شه بهش بگی اون شبی که داشت می‌رفت کره، براش فیلم بازی کردی؟! فیلم بازی کردی که قرصت رو نخوردی؟ من خودم اون قرص رو برات آورده بودم. یادت اومد؟ برای نگه داشتنش تا کجا رفتی. تا کجا رفتی بابا! چه تعصبی روی ژاییز داری که روی من نداری!
    و بلند شروع کرد به فریاد زدن. همچنان داد می زد و صورتش به سرخی می‌رفت. مثل آتیش خشمگینی، شعله می‌زد و تمام رگ‌های گردنش برای بیرون اومدن، از هم سبقت می‌گرفتن. با تمام جود و از ته حنجره داد می‌زد. عقب رفت و انگار که از درد خنجر، دور خودش می‌پیچید. دست‌هاش مشت شده توی هوا به سمت زمین پایین می‌اومد. صورتش کبود و مچاله، کت لیش رو می‌کشید و همچنان هوار مهمون دیوارهای بی جونه خونه می کرد.
    رامش با دست‌های لرزونی گوشش رو گرفته بود
    و اون هم می‌دونست که رادوین انگار قصد آروم شدن نداره. بالاخره، صداش قطع شد و این بار نفس ‌های مقطعش توی هوا پیچ می خورد. در مقابل فضای مسموم خونه لال شده بودم و چیزی توی ذهنم قفل کرده بود. انگار که سلول‌های مغزیم به درستی کار خودشون رو انجام نمی‌دادن. نصرت‌خان، روی همون مبل کناریش که زیر تابلوفرش بود، نشست. رادوین با انرژی تحلیل رفته‌ای، انگار کمی آروم‌تر شده بود و آب دهنش، دور لب‌های نازکش رو خیس کرده بود. سریع دستی به دور دهنش کشید و گیج، سر تکون داد. رامش روی آخرین پله نشسته بود و به برادرش نگاه می کرد.
    من، منی که ادعا داشتم، هیچ‌کاری توی این لحظه انجام ندادم. یعنی واقعا من باعث این اتفاق بودم. من باعث شدم این خونواده تا این جا پیش برن؟ من باعث شدم نصرت‌خان به خاطر نرفتنم مجبور به فیلم بازی کردن بشه که حالا با شرمندگی سر خم کنه و نگاهم نکنه. من باعث شدم رادوین در مقابل پدرش بایسته. من مقصر حال الان رامش بودم. اشک نمی‌ریخت و شوکه به اطراف چشم می‌چرخوند. من لعنتی دلم می‌خواست خودم و ذهنم رو مثل رادوین با داد و هوار خالی می‌کردم؛ اما مثل همیشه محکوم به خونسردی بودم. از خودم متنفر بودم و سکوت بود. ساعت دایره‌ای و سفید دیوار قدیمی خونه، کنار در آشپزخونه نزدیک ده رو نشون می‌داد. با اکراه لب زدم:
    - رادوین، لطفا آروم باش! این چیزا با حرف هم تموم می‌شن. ببین حال هیچ کدومتون خوب نیست. لطفا کوتاه بیا! اگه می‎‌خوای بیا من رو بزن تا آروم شی؛ اما این کار رو با خودت نکن! لطفا!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و ششم
    رادوین با همون چشم‌های سرخ و محکومش بهم خیره شد. سـ*ـینه سپر کرده، نزدیک‌تر اومد و موهای مرتبش، حالا خیس از عرق و بهم ریختگی رو هویدا می‌کرد. دستی به بینی گوشتی کشید و انگشت شست راستش رو به سـ*ـینه‌اش زد:
    - من حالم از وقتی تو توی زندگیمون بودی خوب نیست. از همون اول خوب نبودم. فکر کردی من واقعا دوستت داشتم؟! نه. هرگز! تو همیشه برای من رقیب بودی. رقیب احساسات پدرانه ای که از من گرفته شد. باید با تو خوب رفتار می‌کردم؛ تا پدرم به منم توجه کنه. باید تو رو دوست می‌داشتم، تا پدرم من رو دوست داشته باشه. باید تو رو برادرم صدا می‌کردم؛ چون از برادرم برای پدرم عزیزتر بودی. همیشه به این فکر می‎‌کردم که اگه واقعا تو برادرم بودی باید چی کار می‌کردم؟ توجه زیادی پدرم به تو، غیر قابل باور بود. منی که پسرش بودم رو نمی‌دید. پس چه‌طور؟ چه‌طور تو رو انقدر واضح می‌دید. من حتی توی دعواهای دوران جهالتمون باید با تو خوب می‌بودم. تو واقعا فکر کردی من تو رو برادر خودم می‌دونم؟ نه. هرگز! هیچ‌وقت!
    من هفت‌سال پیش، قریب به یک سال کنار این خونواده زندگی کردم. پدرم یک ماه از شراکتشون و تأسیس شرکتش نگذشته بود که دستگیر شد. نصرت‌خان هم که دستگیر شد، من به‌عنوان یه امانت کنار بچه‌ها و نسرین موندم. مادرم مدام توی راه دادگاه و زندان بود و کم خونه می‌موند. تمام اون لحظات و کنار هم نشستن‌ها یادم بود. بعدش که نصرت‌خان آزاد شد؛ اما مادرشون فوت کرد. ناباور به تک‌تک اجزای صورت گرد و شیو شده‌اش خیره شدم. درست مثل یه فیلم، تمام صحنه‌ها یادم می‌اومد.
    لب‌های نازکش که این حرف‌ها رو می‌زد و انگار توی خواب، کسی برای بیدار شدن به سرم ضربه می‌زد. نه! هیچ کدوم نمی‌تونست دروغ باشه. می‌خواست عذابم داده باشه و موفق بود. من حتی نمی‌دونستم توی این لحظه چه حسی دارم. انگار توی بهار، پائیز خزونی برگشته بود. حس این که کسی آب داغ روی دلم ریخته، کند شدن نبضم رو حس می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «دروغه!»
    قطره اشکی که از چشم راستش چکید، مهر تأیید به حرف‌هاش می‌زد. همون حرف‌هایی که لرزه ترس به جونم انداخت و دستم رو به لرزش درآورد. همون حرف‌هایی که مسبب گُر گرفتگیم بود و مثل پتک به سرم می‌خورد. نگاه به نصرت‌خان که همون‌طور با شرمندگی سرش رو پایین گرفته بود، کردم. درست مثل کسی که خبطی کرده و انگشت ندامت به دهان گرفته. مثل آوار، روحم روی سرم ریخت و انگار کسی ریشه‌م رو از خاک بریده بود. انگار کسی روی گلوم پا گذاشت و سرم گیج می‌رفت. اما من دعا می‌کردم اینم کابوس باشه. درست مثل تمام کابوس‌هایی که بعد از حمله عصبی، دیگه سراغم رو نگرفته بود.
    ناباوار و عاجزانه نگاهم سمت رادوین که صورت سفیدش مثل لبو سرخ بود و ناهموار نفس می‌کشید رفت. قاعدتا باید حس پیروزی می‌داشت؛ اما چرا گریه می‌کرد؟! حتما توی قاموسش نبود که بیش‌تر از این دل بشکونه. درست لوب پسسریم دردی رو به خودش گرفته بود و از فشار بالای این شوک، دلم می‌خواست حرکتی کنم؛ اما توان تکون خوردن نداشتم.
    نگاه رادوین پر از حسرت بود، حسرتی که گرمای تابشش ذوبم می‌کرد. برق حسرتی که بهم می‌فهموند، من مقصرم. من واقعا مسبب این همه عذابش بودم؟ کسی که فکر می کردم تنها فردیه که بهم تکیه کرده، ازم متنفر بوده؟! چشم‌هام از هاله اشک، به تاری می‌زد و سوزش شدید و ناگهانی معده‌م باعث شد، عق کوتاهی بزنم. با دست جلوی دهانم رو گرفتم و انگار که کسی توی زانوم زد.
    سعی کردم هر طور شده سر پا بایستم. کمرم زیر بار نگاهش خم شده بود و درست حس از دست دادن عزیزی رو داشتم. من هنوز بعد از شش‌سال با مرگ پدر و مادرم کنار نیومده بودم، اون وقت چه‌طور با این حرف‌ها ها کنار می‌اومدم. چه‌طور ازم توقع داشتن با همچین شوک هولناکی مقابله کنم. دلم می‌خواست از دردی که به استخونم سوزن می‌زد و تحملم رو طاق کرده بود، نعره بزنم. معده‌م انگار که توی تشتی به شدت پیچ می خورد و گوش‌هام درست به داغی کوره آتیشی بود. قلبم سنگین می‌زد و از دست دادن رادوین برام راحت نبود. از دست دادن همیشه با جدایی و مرگ همراه نیست. گاه کلمات روح رو از تن جدا می‌کردن، گاهی آدم رو از آدم. من لال شده به رادوین رو به روم خیره بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و هفتم
    توی این لحظه، چشم‌هام فقط آخرین خاطرات رادوین رو ثبت می‌کرد و حتی رامش هم توی دیدم نبود. این همه سال با خیال برادری رادوین گذشت و این که می‌گفت نبوده، لمسم می‌کرد. از فرط درد، قطرات عرق تک‌تک روزنه‌های پوستم رو می‌پوشوند. حتی دستم برای انجام عادت همیشگیم، روی پام کشیده نمی‌شد و انگار که توانی نداشتم. چه قدر دیگه باید تنهایی می‌کشیدم. راستی از کجا شروع شد؟! از کی شروع شد؟ از همون اول؟ امکان نداشت!
    چرا خیره به تیشرت مشکیم شده بود و نگاهم نمی‌کرد؟ زمان چه قدر گذشته بود؟ مغزم قفل بود و انگار که به اغمایی طولانی رفتم. نه، شایدم تازه از کما بیرون اومدم، از کمای خیالات واهیم. بدون هیچ حرکتی خیره رادوین بودم و موهایی که تار به تار روی پیشونی کوتاهش رو پوشونده بود. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم...، چی بگم؟ چی می‌گفتم؟ ببخشید؟! براش بس بود؟ دلم به حال خودم می‌سوخت.
    کم کم سرش رو بالا آورد و بالاخره، جرأت نگاه کردنم رو پیدا کرد. چشم‌هاش خالی از هر حسی؛ هیچ تلاشی نمی‌کرد تا افکارم رو بخونه؛ انگار فهمیده بود که تیرش درست وسط قلبم رو هدف گرفته. ای کاش می‌تونستم با چشم‌هام بهش بفهمونم که هنوزم به دروغ بودن حرف‌هاش امیدوارم! امیدی توخالی. فکم از جلوگیری درد معده‌م به شدت قفل شد و دهانم از تلخی به ستوهم کشونده بود. لحظه‌ای پلک‌هام روی هم افتاد و اشکی از گوشه چشم چپم به پایین سقوط کرد. گریه می‌کردم انگار!
    هجوم مایع داغی، از هپروت خیالات بیرونم کشوند و من رو به سرعت راهی دستشویی کرد. سرم کمی عقب رفت و با دست جلوی دهانم رو پشوندم. در رو باز کردم و با پا گذاشتن روی قالیچه کوچیک قهوه‌ای در، تمام محتویات معده‌م رو توی کاسه روشویی سمت چپم بالا آوردم. حرکات معده‌م به سمت حلقم تحـریـ*ک می‌شد و این انقباض پرسه‌زن، تمامی رگ‌های سرم رو وادار به نبض زدن کرده بود. دستم به کاسه روشویی رسید و فشاری بهش وارد کردم. انگار که روح از تنم می کشیدن و بدنم توانی برای شکست این درد اسیدی نداشت. با سرگیجه‌ای که مثل مهمون ناخونده به سراغم اومده بود، چشم‌هام تار می‌دید. این درد درست شش‌ساله که گریبان گیرم شده بود و من خسته‌م از این ضعف همیشگی.

    با جمع کردن همه توانم توی گردنم، سر بلند کردم. آینه کوبیده شده به دل دیوار سنگی با دهن‌کجی، صورت بی‌رنگ و روم رو به رخ می‌کشید. موهای ریخته شده توی صورتم رو با پشت دست کنار زدم. مژه‌های افتاده‌م، چشم‌هام رو خمـار نشون می‌داد. نفس‌هام کند و کش دار، برای پیدا کردن راه خروج، هندل می‌زد. تازه می‌دیدم که ته‌ریش مشکیم، چه‌قدر سن خورده ترم کرده بود. چندوقت بود که به خودم توی آینه نگاه نکرده بودم؟ تیری درست مابین کتم رد شد و با بالا زدن دستگیره فلزی، شیر آب رو باز کردم.
    مشتی آب روی صورتم ریختم و سرمای نچندان آب، حالم رو که بهتر نکرد، بلکه لرزی به جونم انداخت. قطرات آبی که از بینی استخونی و لب‌هام به پایین می‌چکید رو با سر انگشت‌های پهنم کنار زدم. هرجور که شده، باید این رو هم تحمل می‌کردم. شیر آب رو بستم و به سمت در برگشتم. دستگیره در رو پایین فرستادم و با باز شدن در، دو چشم قهوه ای لرزون، خیره بهم موند. کسی نبود و باز هم خودش بود. کسی که همیشه نگرانی افراطیش برام قابل درک نبود. قدمی به زمین گذاشتم و در رو پشتم بستم. امواج صدای لرزونش، توی حلقه گوشم منکعس شد:

    - خوبی ژاییز؟
    پوزخند بی اراده روی لب‌های پهن و خشکم لغزید و من دیگه حالی برای خوب بودن نداشتم. جوابی ندادم و نگاهم جسارت چشم‌های بی‌تابش رو نداشت. قصد رد شدن داشتم که با پیچوندن دستش دور بازوم، متوقفم کرد. تنها کسی که باز هم حواسش به من و حال بدم بود. بدون نگاه کردن بهش، دستم رو از دستش کشیدم و دو قدم به چپ در دستشویی پله‌ها بود. پا روی اولین پله گذاشتم که صدای ضعیفی ازش شنیده شد:
    - ژاییز!
    اسمم رو با اکراه صدا می زد و انگار که توجهی به اطرافش نداشت. باز هم زورم بهش چربیده بود و راه سردی رو درپیش داشتم. بی‌توجه به نگرانیش، با خودخوری، از پله‌ها بالا رفتم. نباید نگاهش می‌کردم که مبادا دلم ‌گیر نگاهش بمونه؛ با این که به شدت و بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتم. تنها کسی که برام مونده بود، شاید خودش بود؛ اما من ترجیح می‌دادم، خودم پسش بزنم تا این که درگیرش بشم و نشدنی در کار باشه. ترس از جدایی باید برای آدمی مثل من عادی می‌بود و با این حال نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و هشتم
    وقتی کسی حق به جانب حرف می‌زد، لال می‌شدم. درست مثل سکوتی که الان در پیش گرفته بودم. رادوین حق داشت و حرفی نداشتم. گاهی سکوت بهترین راه برای منتظر موندن بود. حتی نمی‌دونستم توی این لحظه باید چه‌جوری از پس این مهلکه بربیام. این که رامش تنها منتظرم مونده بود؛ یعنی هنوز هم تنها کسی بود که صادقانه بهم فکر می‌کرد؛ اما از حالا به بعد، به خاطر رادوین هم که شده، باید ازش فاصله می‌گرفتم. همون فاصله‌ای که قصد جبرانش رو داشتم؛ اما انگار که تقدیرم تنهایی بود.
    در اتاق رو پشتم بستم و زیرش نشستم. دلم می‌خواست داد بزنم و مثل رادوین خودم رو خالی کنم. داد بزنم و همه چیز رو بهم بریزم تا شاید کمی، فقط کمی آروم بشم. سرم رو از پشت به در تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. قطره‌های اشک‌ بی‌وقفه مثل سرباز مطیعی، می‌ریخت و از تیغه بینیم عبور کرد. تنم مثل برگی می‌لرزید. ای کاش در رو باز می‌کرد و می‌‎اومد! بیا! لطفا! خیلی بیشتر از خیلی بهش محتاج بودم. برام مثل اکسیژن توی هوای غبارآلود بود. درست مثل آب روی آتیش دلم می‌موند. یاد حرفش افتادم که همش معنی اسمم رو یادم می‌آورد. نه! من شراره آتیش نبودم، من قلبم آتیش بود.
    ساعت روی میز، یازده شب رو نشون می‌داد و حتی آرش هم این ساعت خواب بود. چهار و نیم صبح، حتما باید خواب می‌بود. دلم نمی‌خواست دیگه هیچ کدومشون رو ببینم. نه، دلم به شدت می‌خواست رامش رو ببینم. چشم‌هاش، صورت معصومش، راستی که پیشش گیر کرده بود. لعنت به من و احساس من! پاهام رو جمع کردم و توی خودم مچاله شدم. تاریکی اتاق، مأمن آرامشم بود. چند روز بود که چیزی نخوردم و سرم به شدت گیج می‌رفت. حتم داشتم دچار افت فشار شدم و توی توهماتم پرواز می‌کردم. یعنی می‌شد رامش در رو می‌زد و من...، نه دیگه نباید بهش فکر می‌کردم.
    صدای تق تق در، ضربان قلبم رو به پیک خودش رسوند. قاعدتا کسی جز رامش نمی‌تونست پشت در باشه. با همه بی‌توانیم، عزمم رو جزم کردم و با گرفتن دیوار کنار در که پاتختی زیرش بود، از جا بلند شدم. شوق دیدنش بدجور بهم رخنه کرده بود و دستم بی‌هوا به دستگیره در رفت و در باز شد. برای اولین بار بود که دلم نمی‌خواست این دو تیله سبز رو ببینم. انگار که کاخ آرزوهام به یک باره روی سرم خراب شده بود. به خودم اومد و حفظ ظاهر کردم.
    - وقت داری بابا جان؟! باید در مورد چیزی باهات صحبت کنم.
    دستم روی در و از این که بدترین وقت رو انتخاب کرده بود، خفیف سری تکون دادم. پژمرده، انتظارم شخص دیگه‌ای بود و ضدحال بدی، احوالم رو دربر گرفته بود. این روزها هیچ چیز خوب پیش نمی‌رفت که این لحظه می‌خواست خوب پیش بره. با فشردن کلید برق کنار دستم، اتاق به روشنایی مزین شد و پلک‌هام خفیف لرزید. خودم رو از جلوی در کنار کشیدم و داخل اتاق شد. با چشم همه جا رو نگاه انداخت و نگاهم رو از لباس‌های تعویض شده پیراهن مردانه سورمه‌ای راه راهش، به موهای سفید سمت چپ شونه شده‌اش دادم. من از کاویدن اون و اون از گشت زدن توی اتاق دست برداشت. اصولا از اون دسته آدم‌هایی بود که به اطرافش توجهی نمی‌کرد و این چشم چرخوندن‌ها، یعنی توی گفتن چیزی تعلل داشت. صورتم رو سمت پنجره روبه‌روی در بردم و نگاه کردنش بر خلاف همیشه برام عذاب‌آور بود. حال صدای گرفته‌اش، برخلاف همیشه خوب نبود.
    - این که رادوین یک ساعت پیش شلوغ بازی راه انداخت و اون حرف‌ها رو زد، من واقعا ازت معذرت...
    نمی‌خواستم این‌ها رو بشنوم و ادامه حرفش توسط من قطع شد:
    - نصرت‌خان کافیه! هم من و هم شما می‌دونیم که رادوین راست می‌گفت. نمی دونم کی مقصره؛ اما این رو می‌دونم که همه چیز خیلی واضح و غیر قابل توجیه.
    دستش با تردید به سمت شونه راستم رفت و من رو به سمت خودش برگردوند. به ناچار محکوم به نگاه کردنش شدم. به چشم‌های سبزی که حالا هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم. با این‌که نمی‌دونستم چه کسی مقصره؛ اما به نظرم کوتاهی نصرت‌خان در مقابل رادوین، مسبب این حال و روزمون بود. چشم‌های قندیل زده‌اش، هنوز روی صورت مثل گچ سفیده شده‌م می‌چرخید و من آب دهنی که مدام زیادتر می‌شد رو قورت دادم. حالم از روزهای دیگه خیلی بدتر بود و مقاومتم به مراتب کمتر. خط‌های روی پیشونیش، مثل بستر رودخونه‌ای عمق گرفت و لب‌های کبودش، کمی می‌لرزید. انگار که برای گفتن چیزی، حالم رو می‌سنجید.
    - تو درست می‌گی. من پدر بدی براش بودم و کوتاهی کردم. ازت می‌خوام با این که خوب از چشم‌هات می‌خونم؛ اما امشبم کمکم کنی. من خیلی ازت کمک خواستم و شاید اگه اصرارهای من نبود، الان حال بهتری داشتی. ساعت از یازده هم گذشته و می‌دونم که مثل دیشب هم خونه نمیاد. دیشب نتونستم بهت چیزی بگم و خواستم حالی که می‌خوای رو داشته باشی. اما الان دیگه نمی‌تونم چشم به در بدوزم و ببینم ساعت چهار صبح میاد خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا