کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
***
زمانِ حال
لیلی
- تا همین 1ماه قبل، من ذره‌ای به دروغی که بابات بهم گفت شک نکردم. با تموم بدی‌های حامد باز هم بهش اعتماد داشتم. تا روزی که اومد خونه و اون حرفا رو زد. گفت که بهم دروغ گفته، گفت 29سال قبل نه مریمی مرده بود نه نادری، همه‌ش نقشه بود. نقشه‌ی اینکه من بچه‌ی خودش رو که از یه دختر 10ساله داشت بزرگ کنم.
به اینجای حرفش که رسید، صداش لرزید و من با دهنی باز به مامان نگاه می‌کردم.
سرش رو بالا گرفت. نگاهش پر از اشک و غم بود. نگاهی که بدجور قلبم رو به درد می‌آورد.
- کتی! همون دختری که بابات باهاش به من خــ ـیانـت کرد، کتی رو همون موقع هم می‌شناختم تفاوت سنیمون فقط 5 سال بود برای همین بعضی وقت‌ها با خواهرش که هم‌سنم بود می‌اومد خونه‌مون و باهم حرف می‌زدیم تا وقتی حامد بیاد؛ اما فکر نمی‌کردم یه روزی بخواد با شوهر من...
حرفش رو ادامه نداد. اشکاش بی‌صدا روی گونه‌ش سُر می‌خورد.
لیوان آب رو برداشت و جرعه‌ای از آب نوشید. با مکث کوتاهی ادامه داد:
- بابات فقط همین رو بهم گفت که مهدی یا همون کامران، بچه‌ی خودش و کتیه. از مریم پرسیدم که گفت همون روزی که به دروغ به من گفتن مُرده، پرواز داشتن به آلمان برای همیشه. همه‌چیز رو بهم گفت. حتی از وضع خطرناکی که داخلش افتاده بودی، از مهدی که شده بود کامران و سخت خلافکار و این که به تو نظر داره.
به اینجای حرف که رسید شدت اشکاش بیشتر شد و گفت:
- خدا از من نگذره که دوباره حرفای حامد رو باور کردم و مهدیم رو نفرین کردم.
با نگاه اشک‌آلود به من چشم دوخت و با لحن عاجزانه‌ای گفت:
- لیلی! برای بار اول بچه‌م رو نفرین کردم، برای بار اول از ته دل دوست داشتم که نباشه. باز هم حرفای حامد رو باور کردم، بچه‌م رو نفرین کردم.
هق‌هق گریه‌هاش در فضای آزاد پیچید. سرش رو روی میز گذاشت و از ته‌ دل گریه کرد.
طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و کنارش نشستم. حال خودمم تعریفی نبود. اشک می‌ریختم و به‌خاطر حال مامان و کامران دل‌نگرون بودم.
مامان رو بغـ*ـل کردم و سعی کردم آرومش کنم.
- مامان! قربونت برم آروم باش. تو که نمی‌دونستی کامران خلافکار نیست و پلیسه.
با دستای لرزونش ضربات آرومی به روی میز زد.
- نباید، نباید بچه‌م رو نفرین می‌کردم.
به بیمارستان اشاره کرد و با صدایی که از زور اشک و هق‌هق خیلی واضح نمی‌شنیدم گفت:
- می‌بینی به چه حالی افتاد. می‌بینی دستی‌دستی بچه‌م رو انداختم روی تخت بیمارستان؟
و دوباره گریه، حرفاش داغ مینداخت رو دلم و اشکام رو بیشتر از قبل درمی‌آورد.
به‌سختی آرومش کردم. آروم که نمیشه گفت، حداقل دیگه خودش رو مقصر نمی‌دونست. رفتیم داخل که لادن خبر داد بالاخره کامران رو از اتاق عمل بیرون آوردن و بردنش بخش مراقبت‌های ویژه.
توی تموم این لحظه‌ها امیر حتی یک لحظه هم تنهامون نگذاشت و سعی می‌کرد من یا مامان رو آروم کنه. حرفاش به مامان بدجور به دلم می‌نشست، علی‌الخصوص وقتی حین صحبت کردن سرش رو بالا می‌گرفت و لبخند لیلی‌کشش رو تحویلم می‌داد.
***
گوشی رو توی کیفم انداختم. سعی کردم بغضم رو قورت بدم و نذارم سر باز کنه. یک هفته گذشته بود و کامران هنوز توی همون حال بود و علائم حیاتیش هیچ تغییری نکرده بود.
مامان هر روز بی‌قرارتر می‌شد و من نگران‌تر. توی تموم این یک هفته امیر به‌خاطر کارش، کم می‌تونست بیاد اینجا، که گاهی بدجور دلتنگش می‌شدم و همین دلتنگی باعث می‌شد تلخ بشم. تو این موقعیت نیاز داشتم بهش. دلم می‌خواست باشه و با حرفاش آرومم کنه یا حتی نازم کنه و قربون صدقم بره؛ اما...
از شواهد هم که مشخص بود نیلا بدجور وابسته به امیرِ و مدام بهونه‌ش رو می‌گیره. گاهی امیر هنوز پاش به بیمارستان باز نشده به‌خاطر زنگ‌های پی‌درپی فرزام؛ مبنی بر اینکه نیلا دیوونه‌ش کرده مجبور میشه بره خونه. فقط نمی‌دونم نیلا چه طور این‌همه مدت که امیر مأموریت بود سرکرد.
نگاه بی‌جون و غمگینم رو از کامران گرفتم و با قدم‌های آروم از اتاق بیرون اومدم.
- سلام.
با شنیدن صدای امیر سرم رو بالا گرفتم؛ اما با یاد اینکه دقیقا سه روزه که نه زنگ زده و نه حتی اومده، اخمام توهم رفت. دوباره بی‌حوصله شده بودم و تلخ، همیشه تو این موقعیت‌ها کامران با خنده می‌گفت:
- آخ! لیلی زهرمار شده نزدیکش نشید که پاچه‌تون رو می‌گیره.
با یادآوری کامران و حالش بغضم سنگین‌تر شد. بی‌توجه به امیربهادر سمتِ خروجی بیمارستان رفتم تا یه هوایی بخورم که صداش از پشت سرم اومد.
- لیلی عزیزم! ناراحتی؟
جوابش رو ندادم که بازوم رو گرفت و نگهم داشت.
- لیلی وایسا.
ایستادم؛ اما برنگشتم سمتش، سمتِ چپم ایستاده بود و خیره نگاهم می‌کرد.
- لیلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    جوابش روکه ندادم، با لحن غمگین و گرفته‌ای گفت:
    - لیلی! به خدا نیلا...
    با شنیدن اسم نیلا آتیش گرفتم، با غیظ دستش رو پس زدم و عصبی برگشتم سمتش.
    - نیلا چی ها؟ باز می‌خوای بگی نیلا بهونه‌ت رو می‌گرفت، نیلا حالش بد بود، نیلا من رو می‌خواست، نیلا بچه است. لیلی درک کن چند ماه پیشش نبودم؟ آره؟ می‌خوای اینا رو بگی؟ باشه! همه‌ی اینا رو می‌دونم، الان هم برو دوباره خونه پیش نیلا که یه‌دفعه بهونه‌ت رو نگیره. چرا؟ چون هیچ‌کس جز تو نمی‌تونه نیلا رو آروم کنه. همه‌ش نیلا، نیلا، پس من کجای زندگیتم امیر؟ کجای زندگیتم که سه روزه حتی زنگ نزدی ببینی من مُردم یا زنده‌م؟ نیلا بهونه‌ت رو می‌گرفت، می‌رفتی پس چه‌جور نفهمیدی دلِ منم بهونه‌ت رو داره؟ چطور نفهمیدی تو این وضعیت تنها خودت می‌تونی آرومم کنی؟ نیلا انقدر ناآروم بود که حتی وقت نکردی یک زنگ بهم بزنی؟ ها؟!
    ها رو با جیغ گفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه، امیر که تا الان سربه‌زیر فقط به حرفام گوش می‌داد، بی‌هوا در آغـ*ـوش کشیدم و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - معذرت می‌خوام لیلی. حق دار...
    کامل بغلم نکرده بود که پسش زدم و با لحن سردی گفتم:
    - برو امیر! نمی‌خوام ببینمت.
    نگاهش غم داشت و خسته بود. می‌دونستم الانم از ستاد اومده اینجا؛ اما باز هم این خستگیش نمی‌تونست دلخوری من رو رفع کنه.
    خواست حرفی بزنه که دستام رو روی گوشم گذاشتم و با صدای لرزونی گفتم:
    - هیس! امیر تو رو خدا حرفی نزن. برو نمی‌خوام بیشتر روم تو روت باز بشه.
    دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
    - لیلی تو رو خدا این کار رو نکن. به‌ خدا نیلا حالش بد بود نت...
    به‌سرعت سرم رو بالا گرفتم و با نگرانی گفتم:
    - نیلا چشه؟
    کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - نمی‌دونم. دقیقا 3روزه که همه‌ش تب داره و مدام بالا میاره. بردمش دکتر، اما...
    نگذاشتم حرفش رو ادامه بدم و گفتم:
    - بریم پیش نیلا امیر، سریع.
    - اما...
    با اینکه نگرانِ نیلا بودم؛ اما برگشتم و با تلخی گفتم:
    - چیه؟ نکنه تصمیم گرفتی دیگه خونه‌تونم نبریم؟!
    اخماش تو هم رفت و با لحن سردی گفت:
    - بریم.
    و از کنارم رد شد. از رفتارش تعجب کردم. چرا به‌جای اینکه سعی کنه از دلم در بیاره، متقابلاً سرد شد؟! لبخند تلخی رو لبم نشست. دنبالش رفتم. سوار ماشین شد. بدون فکر کردن در عقب رو باز کردم و سوار شدم. هم‌زمان شماره‌ی لادن رو گرفتم تا بهش بگم بیاد بیمارستان.
    سوار شدم؛ اما امیر حرکت نکرد. حرفم که با لادن تموم شد بدون این که نگاهش کنم گفتم:
    - حرکت کن.
    - بیا جلو بشین.
    - نمی‌خوام.
    عصبی برگشت سمتم و گفت:
    - لیلی حال‌وحوصله ندارم، گفتم بیا جلو.
    با تمسخر گفتم:
    - آها! به من که رسید حال‌وحوصله نداری؟ آره دیگه اگه داش...
    حرفم تموم نشده بود که با کف‌ دست محکم به پشت صندلی راننده زد و نعره زد:
    - بهت میگم نیلا حالش بد بود، چرا نمی‌فهمی؟
    از دادی که زد توی جام تکون بدی خوردم و چسبیدم به صندلی، به ثانیه نکشید که اشکام به‌سرعت روی گونه‌م سُر خورد، سر من داد زد؛ اما برای چی؟! چرا امیر نمی‌فهمه من فقط دارم بهونه میارم تا مثل همیشه مهربون باهام حرف بزنه و با گفتن یک عزیزم حالم رو سرجاش بیاره؟
    اشکام رو که دید باحرص مشتی روی فرمون زد و گفت:
    - لیلی! من...
    نگذاشتم حرفش رو ادامه بده، از ماشین پیاده شدم و سمتِ خیابون رفتم که صدای بازوبسته شدن در ماشین اومد.
    - لیلی!
    اعتنا نکردم. اشکای روی گونه‌م رو پاک کردم؛ اما مگه قطع می‌شد. بدون وقفه اشکام می‌ریخت و کم‌کم داشت به هق‌هق تبدیل می‌شد که دستم از پشت کشیده شد و تو آغـ*ـوش امیر فرو رفتم و صدای آروم و مهربونش تو گوشم پیچید:
    - لیلی ببخشید.
    دستام رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - ولم کن.
    روی سرم رو بوسید.
    - ببخشید لیلیم. ببخشید که سرت داد زدم. به خدا...
    نگذاشتم حرفش رو ادامه بده. از بغلش بیرون اومدم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
    - لیلی! قربونت بشم انقدر اشک نریز. من بگم غلط کردم خوبه؟!
    حرفی نزدم که با عجز گفت:
    - لیلی نریز اون اشک‌ها رو لعنتی. من غلط کردم که نیومدم پیشت یا سرت داد زدم، لیلی.!
    در سکوت نگاه کوتاهی بهش انداختم و دوباره سمتِ ماشین رفتم. این بار جلو نشستم، از شیشه‌ی جلو به امیربهادر که هنوز سرجای اولش ایستاده بود نگاه کردم.
    با کلافگی نگاهی به اطراف انداخت، برگشت و نگاه غمگینی به من انداخت و سمتِ ماشین اومد و سوار شد، برگشت تا حرفی بزنه که به سردی گفتم:
    - حرکت کن امیر.
    نفسش رو باصدا بیرون داد، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمتِ خونه.
    ***
    نگاهی به نیلا که توی تختش خوابش بـرده بود انداختم. از زهراخانوم که پرسیدم، گفت خدا رو شکر از روزای اول بهتر شده و تبش کمتر شده.
    انگشت اشاره‌م رو نوازش‌گونه روی گونه‌ش کشیدم.
    با صدای زنگ از روی کنجکاوی از اتاق بیرون اومدم. از پله‌ها پایین رفتم. روی پله‌ی اول رسیده بودم که هم‌زمان در سالن باز شد و دختری وارد شد. حواسش به من و فرزامی‌که تازه ازپله‌ها پایین اومده بودیم نبود، به زهرا خانوم سلام کرد و حالِ نیلا رو پرسید که زهرا خانوم هم همون جوابی که به من داد رو به اون دختر داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برگشت سمتِ امیر و بی‌هوا خودش رو انداخت تو بغـ*ـلِ امیربهادر.
    نگاه امیر به‌سرعت سمتِ من کشیده شد.
    اخمام تو هم رفت و دستام از روی حرص مشت شد.
    باحرص نگاهی به دختره انداختم. آروم جوری که فقط فرزام بشنوه غریدم:
    - فرزام!
    درحالی‌که نگاهش مات صحنه‌ی روبه‌رو بود جواب داد:
    - هوم.
    - این دختره کیه که انقدر صمیمی امیر رو بغـ*ـل کرده؟
    نگاه درمانده‌ش رو از دختره گرفت و به من دوخت و گفت:
    - ملیسا.
    اخمام بیشتر توهم رفت و باغیظ گفتم:
    - ملیسا چه خریه دیگه؟
    - خواهرِ...
    تای ابروم رو بالا دادم.
    - خواهرِ...؟
    نگاهش رو بااکراه از من گرفت و به ملیسا و امیر که از هم جدا شده بودن انداخت. البته امیر، ملیسا رو کنار‌ زده بود وگرنه دختری که من دیده بودم انقدر چسبناک بود که حالاحالاها خودش عقب نره.
    فرزام لبش رو تر کرد. حس کردم نگرانِ و مضطربه و این حالش کم‌کم داشت من رو به شک می‌انداخت.
    با حرص گفتم:
    - نمیگی نگو، خودم می‌فهمم.
    با قدمای محکم سمتِ امیر رفتم و به فرزام که صدام می‌زد توجه نکردم. از مقابل نگاه نگران زهراخانوم گذشتم و کنار امیر ایستادم، دستم رو دور بازوی امیربهادر حلقه کردم و با ناز گفتم:
    - عزیزم! معرفی نمی‌کنید؟
    ملیسا نگاه خندونش رو از چهره‌ی اخم‌آلود امیر گرفت و دستش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
    - سلام. من ملیسا هستم و شما؟
    بااکراه دستم رو پیش بردم، دستم که تو دستش نشست تا خواستم حرفی بزنم امیر برگشت نگاه مهربونی بهم انداخت و دستش رو دورِ کمرم حلقه کرد.
    - لیلی! نامزد و همسرِ آینده‌م.
    به‌وضوح یکه‌خوردن ملیسا رو دیدم. گیج‌ومنگ به بهادر نگاه کردم که با همون نگاه مهربون پرعشقش نگاهم می‌کرد و لبخند عمیقی روی لبش نشسته بود.
    - تبریک میگم. خب من برم پیشِ نیلا.
    و خیلی سریع از کنارمون رد شد. امیر با نگاهی که رگه‌هایی از خشم درش موج می‌زد ملیسا رو تا آخرین پله همراهی کرد.
    - امیر!
    نگاهش رو به من انداخت.
    - جانم.
    دستش رو از دورِ کمرم جدا کردم و عقب رفتم.
    - ملیسا کیه؟
    امیر تا لب باز کرد حرفی بزنه، زهرا خانوم سریع گفت:
    - خواهرِ بنیامین.
    امیر، گیج نگاهش رو به مادرش انداخت.
    - بنیامین؟!
    زهراخانوم باخنده گفت:
    - شوهر آوا دیگه. خواهرت، امیر کارا خیلی روت فشار آوردها.
    حس کردم امیر یه‌کم قیافه‌ش تو هم رفت؛ اما خیلی سریع به خودش اومد و لبخند مهربونی به روی مادرش زد و گفت:
    - نه یادم نرفته بود. فقط یه‌کم گیج بودم.
    زهراخانوم با دل‌سوزی گفت:
    - آره خب! بچه‌م این چند روزِ هیچ خواب و خوراک نداشت.
    با دل‌سوزی به امیر نگاه کردم. قربونش برم خستگی از چشماش می‌بارید و مشخص بود که بدجور خوابش میاد.
    دستم رو روی بازوش گذاشتم و آروم گفتم:
    - امیر! برو استراحت کن.
    خم شد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
    - تو هم بیا تا خوابم ببره.
    زیرچشمی‌ به زهراخانوم و فرزام که روی مبل نشسته بود نگاه کردم. صداش انقدر بلند بود که بفهمن.
    ضربه‌ای به پهلوش زدم و زیرلب غریدم:
    - امیر!
    - جان امیر!
    انقدر لحنش خاص و دلنشین بود که برای لحظه‌ای مات‌ومبهوت نگاهش کردم.
    با همون لحن قبلی گفت:
    - ببخشید که سرت داد زدم.
    تا لب باز کردم که بگم تو من رو ببخش که اذیتت کردم، صدای نچ‌نچ فرزام بلند شد.
    - نه لیلی! دل نبند به این برادر بی‌اعصاب من، دل نبند! این همین اولش سرت داد می‌زنه حتماً بعدِ ازدواج می‌گیرتت به باد کتک و...
    امیر میون حرفش پرید و گفت:
    - تو لال بشی بهتره. پاشو برو پیش مامان.
    فرزام با چهره‌ی جمع‌شده از جاش بلند شد و غرولندکنان سمتِ پله‌ها رفت.
    - مامان رفت پیش ملیسا. من واسه چی برم؟
    امیر از موقعیت سوءاستفاده کرد و بغلم کرد.
    آروم زمزمه کردم:
    - نکن امیر.
    - لیلی!
    - هوم.
    - لیلی!
    فهمیدم منظورش چیه، لبخندی روی لبم نشست و باشیطنت گفتم:
    - بله.
    - لیلی!
    و نیشگونی از بازوم گرفت، دستم رو بالا آوردم و ضربه‌ی آرومی‌به سرش زدم.
    - امیر نکن. درد می‌گیره.
    - باشه، لیلی!
    نه انگار تا من جواب دلخواهش رو به زبون نیارم ول‌کن نیست.
    چرخیدم سمتش، دستم رو دور کردنش حلقه کردم.
    - جانم بهادرم.
    لبخند دلنشینی روی لبش نشست، چشماش از خواب خمـار شده بود. آخ که لعنتی چقدر به دلم می‌نشست این چشمای خمارش.
    - لیلی بدجور خوابم میاد.
    دستش رو کشیدم و سمتِ پله‌ها هولش دادم و هم‌زمان گونه‌ش رو هم بوسیدم.
    - برو بخواب قربونت بشم. تو بخواب من این...
    چرخید سمتم و ابرو بالا انداخت.
    - نچ! تنهایی حال نمیده.
    با خنده گفتم:
    - امیر چرا مثل بچه‌ها شدی؟
    دراز کشید و سرش رو روی پام گذاشت.
    - سه شبه فقط 2ساعت خوابیدم لیلی. دیشب نیلا آروم بود، می‌خواستم بخوابم؛ اما یادِ تو نمی‌ذاشت. دلتنگیت نمی‌گذاشت. بریم لیلی، نخواستی نخواب. فقط کنارم باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    عقب رفت و مظلوم گفت:
    - باشه؟ شب هم باید برم ستاد.
    مگه می‌شد به این چهره‌ی معصومش بگم نه؟ انقدر لحنش خواهشی بود که بدون هیچ مکثی چشمام رو به نشونه‌ی باشه. بازوبسته کردم که نیشش باز شد. دستم رو کشید و گفت:
    - بریم.
    به این‌همه هیجانش خندیدم. عکس‌العملش شبیه این بچه‌هایی بود که بعد از کلی تلاش مادرشون رو راضی کردن که واسشون اسباب‌بازی مورد علاقه‌شون رو بخرن.
    از پله‌ها بالا رفتیم. آخرین پله رو بالا رفتیم که امیر ایستاد و من رو سمتِ خودش کشوند، گونه‌م رو بوسید و گفت:
    - ببخشید که این چند روز سراغت رو نگرفتم.
    سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به نگاه مهربونش دوختم. درستش این بود که من به‌خاطر رفتار صبحم عذر‌خواهی می‌کردم، اما...
    با صدای بازشدن در اتاق، به‌سرعت امیر رو هول دادم و عقب رفتم.
    با دست‌پاچگی به زهراخانوم، ملیسا، فرزام و در آخر به امیر نگاه کردم.
    امیر سرش رو به‌سمت چپ کج کرده بود و لبش رو گاز گرفته بود که نخنده.
    ملیسا باغیظ سمتِ پله‌ها اومد و نگاه پرحرصی به من انداخت و درحالی‌که روی پاشنه‌ی پاش بلند می‌شد تا گونه‌ی امیر رو ببوسه گفت:
    - من دارم میرم خدا...
    قبل از اینکه لبـ*ـاش روی گونه‌ی امیربهادر بشینه، امیر خودش رو عقب کشید. از کنار ملیسا رد شد و اومد کنارِ من ایستاد و با لحن سردی گفت:
    - خداحافظ.
    ملیسا چند دقیقه تو همون حالت موند، چشماش رو بست. شاید سعی داشت اعتمادبه‌نفسی که امیر با زمین یکیش کرده بود رو دوباره به دست بیاره.
    اصلاً حواسم نبود که به چه اندازه نیشم بازه. ملیسا بدون اینکه نگاهی به ما بندازه، تندتند از پله‌ها پایین رفت.
    زهراخانوم لبخندی به روم زد و گفت:
    - ببخشید دخترم، این ملیسا برعکس خواهرش یه‌کم خشکه.
    فرزام باطعنه گفت:
    - مامان! اسم خواهرِ ملیسا رو نمی‌آوردی جمله‌ت ناقص می‌موند.
    زهراخانوم پشت‌چشمی‌برای فرزام نازک کرد و گفت:
    - تو ساکت شو.
    و با غیظ از پله‌ها پایین رفت. امیر با خنده گفت:
    - باز چی‌کارش کردی که از دستت شکاره؟
    فرزام با نگاهی شیطون به من و امیر نگاه کرد. تقلا می‌کردم تا از بغـ*ـل امیر جدا بشم؛ اما نمی‌شد.
    در آخر، فرزام باخنده گفت:
    - راحت باشین.
    و سریع رفت.
    باغیظ برگشتم و ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ی امیر زدم.
    - خیلی بدی امیر! نکن جلوی فرزام زشته.
    دستم رو کشید و سمتِ اتاقش برد.
    - باشه. دیگه جلوی فرزام از این کارا نمی‌کنم.
    - امیر!
    کشوندم تو اتاق و چرخید سمتم، خیلی یهویی خم شد و گونه‌م رو بـ*ـوسید.
    - جان؟ جان امیر؟
    خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
    - هیچی! برو بخواب.
    و هولش دادم سمتِ تخت که خودش رو از پشت انداخت و بی‌هوا دستِ من رو هم کشید. جیغ بلندی کشیدم و کنارش روی تخت افتادم.
    - آخ! امیر چته خب؟
    بدون اینکه جواب بده چرخید سمتم و چشماش رو بست.
    - امیر! امیربهادر!
    - هوم.
    به نیم‌رخ صورتش که توی دیدم بود نگاه کردم. چشماش بسته بود. لبخندی روی لبم نشست.
    - هیچی! بخواب عزیزم.
    چشماش رو باز کرد، سرش رو یه‌کم عقب برد و آروم لب زد:
    - چشم.
    دیگه حرفی نزدم تا راحت بخوابه و دستم رو زیر سرم گذاشتم و به امیر خیره شدم، آخ که چقدر من این مرد رو با این چهره‌ی دوست‌داشتنی، دوست داشتم. ابروهای پهن و مردونه‌ش، چشمای درشت مشکی، بینی کشیده و لبای معمولی، با اون ته‌ریشی که همیشه باعث صدبرابر شدن جذابیتش می‌شد.
    انقدر غرق نگاه‌کردن به امیر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و دستم از زیر سرم کنار رفت و سرم روی تخت افتاد.
    ***
    با صدای زنگ‌خوردن گوشیم تکونی خوردم؛ اما اون‌قدر خوابم می‌اومد که حوصله نداشتم بلند بشم و جواب بدم.
    صدای مهربون امیر از کنار گوشم اومد.
    - لیلی عزیزم! پاشو گوشیت زنگ می‌خوره.
    سرم رو روی سـ*ـینه‌ی امیر گذاشتم و نالیدم.
    - نه امیر! خواب.
    صدای خنده‌ی آروم امیر رو شنیدم و زیر لب گفت:
    - خوبه به‌زور آوردمش اتاق وگرنه از بی‌خوابی، بی‌هوش می‌شد.
    یه چشمم رو باز کردم و ضربه‌ای به شکمش زدم.
    - دارم می‌شنوم‌ ها.
    خنده‌ش بیشتر شد.
    - اِ! واقعا؟!
    جواب ندادم که گوشیم دوباره زنگ خورد.
    این بار امیربهادر باجدیت گفت:
    - لیلی پاشو! شاید مادرت می‌خواد در موردِ کام...
    حرفش رو تموم نکرده بود که به‌سرعت سرجام نشستم و به گوشی چنگ زدم و جواب دادم:
    - الو مامان!
    صدای گریه‌ی مامان که تو گوشی پیچید، دنیا رو سرم آوار شد. ناباورانه لب زدم:
    - کامران...
    امیر نگران روی تخت نشست و پرسید:
    - کامران چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تا خواستم حرفی بزنم، صدای هیجان‌زده‌ی مامان از پشتِ گوشی اومد:
    - بیا لیلی! کامران به‌هوش اومد.
    و قطع شد. چشمام کم‌کم درشت شد. چند ثانیه گذشت تا متوجه حرف مامان بشم و با جیغام اتاق رو بذارم روی سرم. روی تخت می‌پریدم و جیغ می‌زدم و امیر رو بغـ*ـل می‌کردم. یه دقیقه می‌ایستادم؛ ولی سریع باز جیغ می‌زدم. انقدر که فرزام و زهراخانوم وحشت‌زده وارد شدن.
    امیر می‌خندید و سعی داشت من رو متوقف کنه؛ اما مگه می‌شد؟
    فرزام و زهراخانوم هم وقتی فهمیدن، خوش‌حال شدن و به‌زور من رو ساکت کردن و درآخر همگی باهم رفتیم سمتِ بیمارستان.
    ***
    لباسای بیمارستان رو روی تخت انداختم و برگشتم سمتِ کامران.
    - کامران! خب بذار امیر بیاد ببرتمون.
    کامران چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:
    - گفتم نه! درضمن مگه نگفتم دیگه به امیر زنگ نزن تا بیاد تکلیفت رو روشن کنه؟
    با حرص رو به مامان گفتم:
    - مامان ببین.
    مامان لبش رو گزید و به کامران که پشت به ما داشت دکمه‌های لباسش رو می‌بست اشاره کرد.
    کامران برگشت و درحالی‌که دکمه‌ی آخر رو می‌بست گفت:
    - مامان میگه یامان! همین که گفتم لیلی.
    با غیظ گوشیم رو از روی میز برداشتم و گفتم:
    - گفتم خوبه داداشم پلیسه. دیگه اون رفتارای مسخره رو درنمیاره‌ها.
    کامران اخماش رو تو هم کرد و دستش رو سمتم گرفت:
    - اون گوشی رو بده به من. پلیسم، بی‌غیرت که نیستم.
    با چشمای درشت‌شده از تعجب و لحنی متعجب گفتم:
    - گوشی برای چی؟!
    چشم‌غره‌ای بهم رفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید و درحالی‌که دستش رو گذاشته بود جای گلوله، سمتِ در رفت و از اتاق بیرون رفت.
    شاکی برگشتم و به مامان نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت و رفت بیرون.
    باحرص پا به زمین کوبیدم و روی تخت کنارم نشستم.
    امروز قرار بود کامران بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص بشه. هرچی بهش گفتم بذار به امیر بگم بیاد دنبالمون، قبول نمی‌کرد.
    نمی‌دونم چه مرگشه که با امیر خوبه ها؛ اما اجازه نمیده من حتی یه نیم‌نگاه بهش بندازم. الان هم که گوشی رو گرفت که مبادا من به امیر زنگ بزنم. دقیقاً از وقتی که یه‌کم به خودش اومد و حالش بهتر شد گیراش شروع شد.
    پوفی کردم و از جام بلند شدم که نگاهم به گوشی مامان افتاد که روی یخچال گوشه‌ی اتاق بود. لبخند شیطونی روی لبم نشست و سریع برداشتم و تو جیبم گذاشتم. مامان کم گوشی گم نکرد، اینم بذار باشه به حساب اونایی که گم کرده.
    به فکر خودم آفرینی گفتم و از اتاق بیرون اومدم.
    کامران رفته بود حسابداری تا پول رو حساب کنه برای همین سریع رفتم بیرون تا به امیر زنگ بزنم.
    از بیمارستان بیرون زدم و شماره‌ی امیر رو گرفتم. با سومین بوق، صدای خستش تو گوشی پیچید:
    - الو! بفرمایید؟
    آخ که چقدر من دلتنگ این صداش بودم.
    - الو امیر!
    - لیلی تویی؟ کجایی تو دختر از صبح تا الان هزار بار زنگ زدم.
    نگاهی به در خروجی کردم تا مبادا کامران بیاد و من متوجه نشم.
    - بابا می‌خواستم بذارم وقتی رفتم خونه زنگ بزنم که کامران ذلیل‌نشده گوشی رو ازم گرفت.
    صدای متعجب امیربهادر تو گوشی پیچید.
    - چی؟ گوشی رو چرا گرفت؟ اصلاً تو چرا الان با گوشی خودت زنگ نزدی؟ این گوشی کیه؟
    - گوشی رو گرفت که به تو زنگ نزنم. گوشی مامانمه.
    امیر باخنده گفت:
    - ای‌بابا! حالا دم مادرت گرم که گوشی داد بهت تا حداقل من از نگرانی و دلتنگی در بیام.
    لبم رو گزیدم و گفتم:
    - امیر!
    - جان! باز چه اشتباهی کردی که صدات مظلوم شد؟!
    - مامانم گوشیش رو بهم نداد.
    - پس چی؟
    - لیلی!
    با صدای مامان به‌سرعت گوشی رو قطع کردم و توی کیفم قایم کردم.
    - جانم.
    قیافه‌ش جمع شده‌ بود، باناراحتی گفت:
    - گوشیم رو نمی‌دونم کجا گذاشتم. رفتم تو اتاقی که کامران بود نگاه کردم؛ اما اونجا نبود.
    باکلافگی به اطراف نگاه کرد. یک آن دلم براش سوخت و از کارم پشیمون شدم؛ اما خوب می‌دونستم که اگه گوشی رو بهش بدم عمراً دیگه بهم بده تا به امیر زنگ بزنم.
    - خب یه‌کم فکر کن ببین کجا گذاشتیش.
    - نمی‌دونم. هر‌چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.
    - چی شده؟
    با صدای کامران برگشتیم و من گفتم:
    - هیچی! گوشیش رو گم کرده.
    کامران لبخندی زد و درحالی‌که دستش رو دورِ گردن مامان حلقه می‌کرد گفت:
    - فدای سرش. می‌خرم براش، این که ناراحتی نداره.
    زیر لب گفتم:
    - تو گوشی من رو بده، گوشی خریدن پیشکش.
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - چیزی گفتی؟
    برای اینکه دوباره شروع نکنه به غُرزدن گفتم:
    - نه! با تو نبودم.
    - آها خوبه.
    تا روش رو کرد سمتِ مامان واسه‌ش شکلکی در آوردم و با حرص پا به زمین کوبیدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم تا خونه، بماند که من تا خودِ خونه چقدر زیر گوش مامان از دست کامران غُر زدم.
    وارد آشپزخونه شدم.
    - مامان!
    به‌سرعت برگشت و با لحن تهدیدواری گفت:
    - به والله بخوای غر بزنی با این چاقو زبونت رو از ته درمیارم.
    و چاقوی توی دستش رو بالا گرفت.
    باخنده عقب رفتم و گفتم:
    - چته خشن! خواستم بپرسم غذا چیه.
    اخماش باز شد، برگشت سمتِ گاز و گفت:
    - قلیه‌ماهی. حالا برو.
    - باشه بداخلاق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از آشپزخونه که اومدم بیرون نگاهم به قابِ عکس بابا افتاد که گوشه‌ی سالن بود. لبخند تلخی روی لبم نشست. هنوز ازش خبری نبود، هنوز هم هیچ‌کس نمی‌دونست کجاست.
    دو هفته‌ای از اتمام اون مأموریت می‌گذشت. از امیر شنیدم که اون روز کسرا می‌خواسته فرار کنه؛ اما به موقع دستگیر شده. کامران نمی‌گفت که چه‌جوری زخمی‌شد و فقط می‌گفت حادثه بود و همین، به من و مامان قول داد تا به وقتش تموم حقایق رو بگه و بگه که چرا این‌همه وقت تموم این واقعیت‌ها رو از ما پنهون کرده. می‌خواستم گیر بدم و بخوام که الان بگه؛ اما مامان مانع شد و خواست که اجازه بدم خودِ کامران به وقتش بگه.
    - وا! لیلی تو چرا هنوز اینجا وایسادی؟!
    به لادن که داشت می‌رفت توی آشپزخونه نگاهی انداختم. به انگشتر نامزدی که توی دستش بود. لادن هم تو اون دوماهی که من نبودم یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهش اومد خواستگاریش. لادن که خودش خیلی ازش تعریف می‌کرد. می‌گفت پسرِ خوشگلیه و خیلی مهربونه. مامان هم برای امشب دعوتشون کرده بود، چقدر دلم می‌خواست امشب امیربهادر هم بیاد؛ اما خوب می‌دونستم که با وجودِ کامران امکان‌پذیر نیست.
    نگاهم به کامران افتاد که به‌طورِ آنی فکری به سرم زد و باعث شد مثل برق گرفته‌ها سمتِ پله‌ها بدوم و به کامران که پرسید «چی شد؟» توجه نکنم.
    ***
    با نیش باز به امیر که با تیپ مشکی اسپرتش وارد شد نگاه کردم. آخ که لیلی به قربونش بره چقدر هم تیپ اسپرت بهش میاد. با سلقمه‌ای که لادن به پهلوم زد به خودم اومدم.
    - لیلی! کامران داره نگاهت میکنه.
    سریع نگاهم رو از امیر گرفتم و به زمین دوختم؛ اما باز هم متوجه نگاه سنگین کامران شدم.
    امیر گلِ توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
    - ترانه‌خانوم ببخشید مزاحم شدم. گفتم یه سری به آقا کامران بزنمـ مهموناتون هم که حالا میان؛ ولی من زیاد نمی‌مونم.
    وحشت‌زده سرم رو بالا گرفتم. وای نه امیر خراب کردی.
    کامران تای ابروش رو بالا داد، نیم‌نگاهی به من انداخت و خطاب به امیر گفت:
    - مهمون! تو از کجا می‌دونی امشب مهمون داریم؟
    امیر تو حالت نیم‌خیزی که می‌خواست روی مبل بشینه خشکش زد، سرش رو بالا گرفت و لب زد:
    - ها؟!
    لادن پِقی زد زیر خنده؛ اما سریع جلوی دهنش رو گرفت، مامان سریع مداخله کرد و گفت:
    - من گفتم کامران جان. الان که رفتم در رو باز کنم گفتم فکر کردم مهمونا اومدن.
    امیر لبخند نصفِ‌نیمه‌ای زد و بی‌جون لب زد:
    - آره! راست میگه.
    و وارفته نشست روی مبل.
    کامران هم که انگار قصد نداشت نگاه سنگینش رو از روی من و امیر برداره؛ چون کماکان همون نگاه رو نگه داشت تا اینکه امیر بحثی رو شروع کرد و باعث شد نگاهش رو از روی من برداره و من با خیال راحت به چشم‌چرونی‌هام ادامه بدم. به تیپش که امشب بدجور نظرم رو جلب کرده بود، نگاه کردم. پیراهن طرح لی و شلوار کتون لجنی‌رنگ با کفشای اسپرت مشکیش. ناخودآگاه از این‌همه خوشگلی و بی‌نقصیش آهی کشیدم که لادن ضربه‌ی محکمی‌به پام زد. سریع نگاهم رو از امیر گرفتم و به لادن نگاه کردم که با چشم و ابرو به کامران اشاره می‌کرد. باتردید و نگاهی مظلوم آروم برگشتم و به کامران که با جدیت نگاهم می‌کرد نگاه کردم. سرش رو آروم به معنی برو تو اتاقت تکون داد، قیافه‌م تو هم رفت و آروم لب زد:
    - کامران!
    اخماش که توهم رفت. بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم. بغض کرده بودم. کامران دیگه داشت شورش رو در می‌آورد. مگه من بچه‌م که هم گوشیم رو گرفته و هم دستور میده که برم تو اتاقم؟
    هم‌زمان مامان از آشپزخونه اومد بیرون. نگاهش که به من افتاد گفت:
    - اِ! لیلی کجا میری؟
    باناراحتی نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم بالا.
    سنگینی نگاه امیر رو حس می‌کردم؛ اما جرئت نداشتم برگردم و نگاش کنم. رفتم تو‌ اتاق و پُر بُغ و بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه نشستم رو تخت که صدای ویبره‌ی گوشی مامان از داخل کمد بلند شد. سریع خودم رو کشیدم و گوشی رو در آوردم. با دیدن اسم امیر سریع پیام رو باز کردم. با خوندن پیام ناخودآگاه خندیدم و اشکام بالاخره روی گونه‌م سُر خورد.
    «قربون اون چشمای خوشگلت بشم که اون‌جوری نگام می‌کنی. نبینم گریه کنیا! خودم الان میام پیشت»
    میون گریه، باذوق خندیدم. صدای بازشدن در که اومد سرم روبالا گرفتم. با دیدن امیربهادر از جام بلند شدم و به‌سمتش دویدم و خودم رو تو آغوشش انداختم.
    مهربون گفت:
    - قربونت بشم! واسه چی گریه کردی؟
    سرم رو عقب کشیدم و با نگاهی که از اشک براق‌شده بود به امیر زل زدم و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
    - کامران اذیت می‌کنه امیر! انقدر که مجبورم کرده گوشی مامانم رو بدزدم تا به تو زنگ بزنم.
    و باعجز ادامه دادم:
    - آخه دلم برات تنگ میشه.
    لبخند مهربونی زد و دستش رو نوازش‌گونه روی گونه‌م کشید.
    - قربون دلت بشم. هرچه زودتر این مسئله رو حل می‌کنم.
    سرم رو باتردید تکون دادم و لب زدم:
    - یعنی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تند و سریع سرش رو خم کرد و بوسـ*ـه‌ای به گونه‌م زد و گفت:
    - یعنی بیام خواستگاری لیلی خانوم.
    چشمام گرد شد. آروم یک قدم عقب رفتم تا درست چهره‌ش رو ببینم و از نگاهش بفهمم که داره راست میگه یا...
    باخنده دستش رو پیش آورد و بینیم رو کشید.
    - اون‌جوری نگام نکن فسقل. چیه فکر کردی دارم سربه‌سرت میزارم؟
    ناباورانه لب زدم:
    - امیر تو واقعاً...
    حرفم رو ادامه ندادم که اخم ریزی کرد و گفت:
    - واقعاً چی لیلی؟ نکنه فکر کردی الکی‌الکی باهاتم؟
    - نه؛ اما...
    - اما و کوفت دیگه لیلی! تو که می‌دونی من چقدر خاطر تو رو می‌خوام، پس چرا به حرفام شک می‌کنی ها؟
    و با نگاهی مهربون بهم خیره شد.
    از حرفاش غرق در لـ*ـذت شدم و غیرارادی لبخند خجولی روی لبم نشست که از دید امیر دور نموند و باشیطنت دم گوشم گفت:
    - بخـ*ـورم اون لبخندتو خانوم.
    چشمام از فرط تعجب گشاد شد و با لحنی متعجب و آمیخته به‌ شِکوه گفتم:
    - امیر!
    صدای خنده‌ش به هوا رفت. انقدر بلند که ترسیدم کامران بفهمه، دستم رو روی دهنش گذاشتم که عقب رفت و چسبید به دیوار.
    - هیس! چه خبرته الان کامران میاد.
    بـ..وسـ..ـه‌ای به کفِ دستم زد و دستم رو از روی دهنش برداشت.
    - چشم! نمی‌خندم.
    خم شد و گونه‌م رو بوسید و بغلم کرد. خواستم برم عقب که آروم زمزمه کرد:
    - نرو.
    مخالفتی نکردم.
    - لیلی!
    - جونم.
    - دوست دارم.
    با لـ*ـذت چشمام رو بستم و زمزمه کردم:
    - منم.
    - تو چی؟
    شیطنتم گل کرد و گفتم:
    - همون چیزی که تو داری منم دارم دیگه.
    بامکث سرش رو عقب برد، تای ابروش رو بالا داد و با لحن خاصی جواب داد:
    - جدی؟
    نیشم باز شد و با تکون سرم گفتم آره، حس کردم چهره‌ش شیطون شد، یک دستش رو قاب صورتم کرد و انگشت شستش رو، روی گونه‌م کشید.
    - اما اون رو که فقط...
    حرفش کامل نشده بود که منظورش رو فهمیدم و جیغ زدم:
    - امیر!
    که باخنده گفت:
    - منحرف خانوم! منظورِ من ریش بود، زن بود و...
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - آره جونِ تو!
    درحالی‌که می‌خندید سرم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشت، با یادآوری حرفش زدم رو سـ*ـینه‌ش و باغیظ رفتم عقب.
    - درضمن مگه تو زن داری که میگی منظورم زنه؟
    لبخند از روی لبش رفت، چند بار پلک زد و آروم لب زد:
    - شاید.
    باشک چشمام رو بازوبسته کردم و لب زدم:
    - چی؟!
    لبش رو تر کرد و گفت:
    - لیلی! من باید یه چیزی بهت بگم.
    با جدیت گفتم:
    - اول تکلیف اون «شاید» رو مشخص کن، بعد حرفت رو بزن.
    دستی تو موهاش کشید. نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
    - شاید رو همین‌جور گفتم. شوخی کردم. بذار حرفم رو بزنم لیلی.
    با رضایت سر تکون دادم.
    - شوخی بدی بود؛ اما مهم نیست، می‌گذرم ازت. حالا حرفت رو بزن.
    لب باز کرد تا حرفی بزنه که واسه لحظه‌ای با همون دهن باز نگاهش روی من خیره موند.
    به منظور «خب بگو» سرم رو تکون دادم و دست‌به‌سـ*ـینه شدم.
    چشماش رو بست و آروم لب زد:
    - لیلی من...
    و سکوت، بانگرانی پرسیدم:
    - تو چی امیربهادر؟ اتفاقی افتاده؟
    - نه؛ ولی...
    با صدای در، هر دو برگشتیم.
    لادن بود که گفت:
    - ببخشید بی‌اجازه وارد شدم؛ اما کامران شک کرده و میگه امیر رفته کجا؟ و اینکه پرهام‌ اینا اومدن.
    امیر دستی تو صورتش کشید و گفت:
    - اُکی بریم.
    خواست بره که بازوش رو گرفتم.
    - امیر می‌خواستی یه چیزی بگی.
    بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    - بعداً حرف می‌زنیم لیلی.
    و بیرون رفت. لادن شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - بدو بیا.
    - باشه الان میام.
    لادن که رفت، جلوی آینه شالم رو درست کردم و درست همون لحظه قضیه‌ی امیر و حرفی که می‌خواست بزنه رو فراموش کردم.
    از اتاق بیرون اومدم. صدای خوشامدگویی از طبقه‌ی پایین خیلی واضح به گوش می‌رسید.
    از پله‌ها پایین رفتم. به آخرین پله که رسیدم با صدای بلندی سلام کردم که همه برگشتن سمتم؛ اما من فقط نگاهم به یک نفر خیر موند. چشمام کم‌کم گشاد شد و در آخر با صدای تقریباً بلندی گفتم:
    - ملیسا!
    ملیسا پوزخندی زد و گفت:
    - لادن جون! این همون خواهری که هی اسمش رو می‌بردی؟
    با سلقمه‌ای که دختر کنارش بهش زد و چشم‌غره‌ای که به ملیسا رفت ساکت شد و رو به من گفت:
    - ببخشید عزیزم! ملیسا یکم رکه، شما ببخشید.
    اومد سمتم، نگاه مهربونی بهم انداخت و دستش رو سمتم گرفت و گفت:
    - سلام عزیزم! من نیلما هستم. خواهر بزرگ پرهام.
    برخلاف اینکه از ملیسا با همون نگاه اول خوشم نیومده بود؛ ولی عجیب نیلما به دلم نشسته بود. شاید به‌خاطر مهربونی و خوش‌روییش بود که ۱۸۰ درجه با این خواهر عفریته‌ش فرق می‌کرد.
    بهش دست دادم و کنارِ لادن نشستم. قبلاً هم که لادن گفته بود پدر و مادر پرهام فوت کردن و تنها با دوتا خواهرش زندگی می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با اومدن مهمونا، توجه کامران به من و امیر کمتر شد؛ اما نمی‌دونم چرا حس می‌کردم امیر تو خودشه؛ چون اصلاً حرف نمی‌زد و بیشتر سرش پایین بود.
    گوشیم رو در آوردم و پیام نوشتم.
    - امیر!
    با پخش صدای پیامک گوشیش، همه‌ی سرها به‌سمتش برگشتن، هول شدم و سریع گوشیم رو پشتم قایم کردم که کامران گوشی رو تو دستم نبینه، آخه پا رو پا انداخته بودم و گوشی رو جوری گرفته بودم که کسی نبینه.
    چند لحظه بعد پیام اومد.
    - بله.
    - تو می‌دونستی بردار ملیسا، همون نامزدِ لادنه؟
    - نه.
    خواستم ازش بپرسم چته، که پیام بعدی رو فرستاد، با خوندن پیام اخمام توهم رفت.
    - پیام نده لیلی.
    باحرص نگاهش کردم و گوشی رو آروم جای قبلیش گذاشتم و دیگه تا آخر مهمونی به امیر نگاه نکردم.
    نیلما که روی مبل تک‌نفره کنارم نشسته بود و داشت با مامان صحبت می‌کرد، با رفتن مامان تو آشپزخونه سمتم برگشت و گفت:
    - شما خوبی لیلی جان؟ خیلی دوست داشتم ببینمت.
    لبخندی به روش زدم.
    - شما لطف داری عزیزم. ببخشید درگیر بودم نشد بیام.
    - آره! مادرتون گفته بود.
    سری تکون دادم و برای اینکه بحث رو تموم نکنم گفتم:
    - راستی! نیلا حالش بهتر شد؟ نتونستم دیگه برم پیشش، از امیر هم که...
    حرفم رو ادامه ندادم که لبخندی زد و آروم گفت:
    - من که نرفتم پیشش؛ اما ملیسا رفت گفت خوبه.
    با شوخ‌طبعی گفتم:
    - وا! خب شاید نیلا این‌ یکی عمه‌ش رو بخواد.
    گیج، سری تکون داد و لب زد:
    - عمه؟!
    ملیسا که کنار نیلما نشسته بود، باتمسخر گفت:
    - من و تو رو میگه. نه که عمه‌های نیلاییم، برای همین.
    نیلما برگشت و آروم چیزی به ملیسا گفت که نفهمیدم؛ ولی فکر کنم بهش گفت تو ساکت شو که ملیسا با گفتن ایشی روش رو برگردوند.
    نیلما گفت:
    - حتماً میرم پیشش، کار داشتم نتونستم برم.
    - آهان.
    - درس می‌خونی؟
    - اگه خدا بخواد امسال کنکور میدم.
    یه تای ابروش رو بالا داد و متعجب پرسید:
    - مگه چند سالته؟!
    باخنده جواب دادم:
    - 23 ولی تازه یادم افتاد که کنکور بدم.
    مهربون لبخندی زد و گفت:
    - آها موفق باشی. ببین من یکی از دوستام آموزشگاه داره، خواستی برو همون‌جا، سفارشت رو هم می‌کنم که کمتر بگیره.
    با ذوق گفتم:
    - ای وای! جدی؟
    - آره حتماً. فقط شمارت رو بده که باهات هماهنگ کنم.
    با این حرفش قیافم توهم رفت که فهمید یه چیزیم هست و پرسید:
    - چیزی شده؟
    آروم باحرص گفتم:
    - کامران گوشیم رو گرفته.
    چشماش گرد شد و مثل من آروم جواب داد:
    - اِ! چرا؟!
    زیرچشمی‌به اطراف نگاه کردم و گفتم:
    - که با امیر تلفنی صحبت نکنم.
    تا این رو گفتم پقی زد زیر خنده، انقدر بلند که همه برگشتن سمتمون، خودمم خنده‌م گرفت.
    ***
    دانای کل
    - می‌بینی امیر! چقدر زن آینده‌ت با نیلما گرم گرفته.
    با صدای ملیسا به‌سمت چپش برگشت. ملیسا که حالا جاش رو از کنار نیلما به کنارِ امیر تغییر داده بود، با نگاهی پیروزمند به امیر نگاه می‌کرد.
    امیر نگاه خشنی به ملیسا انداخت و زیر لب غرید:
    - خفه‌ شو ملیسا!
    و نگاهش رو به لیلی که گرم صحبت با نیلما بود دوخت.
    ملیسا آروم گفت:
    - چرا؟ مگه دروغ میگم؟ ببین چقدر با هم خوبن. فقط لیلی اگه...
    با نگاه تندی که امیربهادر به او انداخت سکوت کرد و حساب کار دستش اومد. با ترس خودش رو عقب کشید و نگاهش رو به پرهام و لادن که آروم کنار هم حرف می‌زدن انداخت؛ اما خیلی طول نکشید که با انزجار نگاهش رو گرفت.
    امیر، کلافه دستی تو موهاش کشید و زیرلب به خودش ناسزایی گفت که کامران به‌سمتش برگشت.
    - چیزی گفتی؟
    گیج سرش رو بالا گرفت و لب زد:
    - چی؟
    - خوبی؟
    به خودش اومد و سریع گفت:
    - ها! آره‌‌آره خوبم.
    و تا آخر مهمونی سعی کرد آروم باشه. هر لحظه که نگاهش به لیلی می‌افتاد و گرم گرفتنش با نیلما رو می‌دید نگرانیش بیشتر می‌شد. درآخر طاقت نیاورد و قبل از رفتن مهمونا عزم‌رفتن کرد و در مقابل تعارف‌های کامران و ترانه‌خانوم کوتاه نیومد و بدون اونکه نگاهی به لیلی بندازه از خونه بیرون رفت.
    لیلی، دلخور نگاهش رو از جای خالی امیر گرفت و سرش رو به زیر انداخت.
    نیلما که دلیلِ این سردرگمی امیربهادر رو به‌خوبی می‌دونست، با لحن دل‌جویی رو به لیلی گفت:
    - ناراحت نباش! حتماً حالش خوب نبود که رفت.
    لیلی حرفی نزد و در سکوت به میز وسط خیره شد.
    با صدای بسته شدن در، پرهام که تا الان سکوت کرده بود باتعجب پرسید:
    - میگم امیر اینجا چی‌کار می‌کرد؟
    نیلما آروم و خیلی عادی گفت:
    - نامزد لیلیه.
    پرهام ناباورانه برگشت و بلند لب زد:
    - چی؟!
    ملیسا باتمسخر گفت:
    - هیچی! آقا با داشتن یه بچه می‌خواد تجدید ف...
    نیلما نگاه عصبی به ملیسا انداخت و قبل از این که حرفش رو کامل کنه، با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:
    - ساکت شو.
    - چرا؟ نکنه می‌خوای دست رو دست بذاری تا لیلی زن امیر بشه؟
    - ملیسا گفتم ساکت شو.
    ملیسا عصبی نگاهی به نیلما انداخت و گفت:
    - ساکت نمیشم، نیلما تو از امیر یه بچه داری! چرا نمی‌فهمی؟
    - خفه شو ملیسا.
    با دادی که زد، ملیسا آروم گرفت و قدمی‌ به عقب رفت.
    درحالی‌که از حرص به نفس‌نفس افتاده بود جلو رفت و رخ‌به‌رخ ملیسا ایستاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - خوب گوش کن ببین چی میگم ملیسا! امیر برای من تموم شده‌ست و قصد ندارم زندگیش رو خراب کنم. خوبه که این رو تو گوشت فرو کنی؛ چون دوست ندارم دوباره تکرار کنم.
    - پس نیلا چی؟
    به‌سمت ماشین رفت و جواب داد:
    - نیلا هم همون‌جور که قرار بود تا الان بزرگ بشه، بزرگ میشه.
    ملیسا لجوجانه پشت سرِ نیلما رفت و گفت:
    - امیر نمی‌ذاره لیلی بفهمه که تو...
    نیلما به‌سرعت برگشت.
    - بهش میگه. امیربهادری که من می‌شناسم نمی‌ذاره این راز از لیلی پنهون بمونه.
    ملیسا پوزخندی زد و گفت:
    - خیلی مطمئنی.
    نگاه جدی به ملیسا انداخت، سوار شد و با تحکم گفت:
    - سوار بشید.
    ملیسا نگاهی به پرهام انداخت که پرهام شونه‌ای بالا انداخت و سوار شد.
    ***
    «لیلی»
    - کجا میری؟
    نفسم رو باحرص بیرون دادم و چرخیدم سمتِ کامران.
    - میرم کلاس کنکور.
    نگاه جدی بهم انداخت و گفت:
    - اُکی برو! نه وایسا.
    با غیظ برگشتم.
    - چیه؟
    گوشیم رو از تو جیبش درآورد و سمتم گرفت:
    - گوشیت رو بگیر.
    با دیدن گوشیم انقدر ذوق کردم که نفهمیدم چطور هجوم بردم سمتش؛ اما همین که دستم رو پیش بردم تا بگیرمش، عقب بردش و دست دیگه‌ش رو جلو گرفت.
    - اول گوشی مامان رو بده.
    چشمام گرد شد و تا خواستم انکار کنم کامران تکیه‌ش رو از دسته‌ی مبل گرفت و دست کرد تو جیبم گوشی رو درآورد و انداخت رو مبل و گوشیم رو سمتم گرفت و گفت:
    - برو.
    خجالت‌زده نگاهش کردم که باجدیت گفت:
    - لیلی، گفتم برو.
    - اما...
    - لیلی!
    سریع گوشی رو گرفتم و قبل از اینکه کامران بخواد سرزنشم کنه از خونه بیرون زدم.
    به کامران گفتم میرم کلاس کنکور؛ اما قصدم این بود که اول برم پیشِ امیربهادر؛ چون به‌خاطر حالِ دیشبش نگران شده بودم.
    سوار تاکسی شدم و آدرس خونه‌ی امیر رو دادم.
    - ممنون آقا.
    با رفتن تاکسی، سمتِ در رفتم که هم‌زمان در باز شد و امیر و فرزام بیرون اومدن.
    امیر با دیدن من متعجب گفت:
    - لیلی؟! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
    خورد تو ذوقم. به‌جای اینکه حالم رو بپرسه میگه اینجا چی‌کار می‌کنی.
    با لحن دلخوری گفتم:
    - ناراحتی برم؟
    فرزام ضربه‌ای به کمرِ امیر زد و گفت:
    - نه بابا کجا بری؟ بمون، مگه نه امیر.
    امیر درحالی‌که خیره نگاهم می‌کرد، تنها سری تکون داد. از کوره در رفتم و خواستم بپرسم امیر چته؟ این چه حالیه؟ که با حرف فرزام ساکت شدم.
    - چه خبر؟ شنیدم دیشب دوست پیدا کردی.
    - دوست؟
    فرزام نگاه کوتاهی به امیربهادر که اخماش تو هم بود انداخت و گفت:
    - نیلما دیگه.
    با یادآوری نیلما با ذوق رو به امیر گفتم:
    - امیر! نیلما خیلی خوب بود مگه نه؟
    فرزام لبش رو گزید و با نگاهی کلافه و سردرگم به من چشم دوخت.
    امیر آروم لب زد:
    - آره می‌دونم.
    ابروهام رو در هم کشیدم و با شک لب زدم:
    - چی؟!
    سری تکون داد و گفت:
    - هیچی! بی‌خیال لیلی، کجا می‌خوای بری؟
    از این لحن و رفتارش خوشم نیومد و عصبی گفتم:
    - امیربهادر معلومه از دیشب تا الان چت شده؟
    امیرکه می‌خواست سوار ماشین بشه با تعجب برگشت و گفت:
    - لیلی چه خبرته؟ صدات رو بیار پایین تو خیابون.
    با غیظ گفتم:
    - بفرما! من چی میگم آقا به فکر چیه؟ از دیشب تا الان معلوم نیست چشه و چرا این‌جور رفتار می‌کنه؟ حالا هم که ازش می‌پرسم فقط میگه صدات رو بیار پایین.
    امیر با عصبانیت در ماشین رو محکم به هم کوبید و برگشت سمتم.
    - لیلی وقتی میگم صدات رو بیار پایین یعنی بیار پایین، اول صبح با این جیغ‌جیغات ملت رو ریختی رو سرمون، چه خبرته؟
    ناباورانه به امیر بهادر نگاه کردم، این چشه؟ این چه حالیه؟ چرا با من این‌جوری رفتار می‌کنه؟ صدام هم اون‌قدر بالا نبود که بخواد انقدر داد و فریاد کنه.
    فرزام مداخله کرد و با لحن آرومی‌ گفت:
    - امیر آروم‌تر.
    اشک تو چشمام حلقه زد و با صدای بغض‌آلودی گفتم:
    - نه بذار راحت باشه فرزام، ملت فقط صدای بلند من رو می‌شنون و فقط به‌خاطر جیغ‌جیغای من رو سرمون می‌ریزن، بذار راحت باشه.
    امیر، کلافه چنگی تو موهاش زد و خواست سمتم بیاد که فرزام بازوش رو گرفت و من از روی ترس یک قدم عقب رفتم.
    با صدای آرومی‌گفت:
    - فرزام دستم رو ول کن.
    فرزام دستش رو رها کرد و امیربهادر سمتم اومد؛ اما قبل از اینکه بهم برسه گفتم:
    - خداحافظ.
    هنوز دو قدم نرفته بودم که امیر از پشت مچ دستم رو گرفت.
    - صبرکن لیلی!
    تقلا کردم تا دستم رو از دستش بیرون بکشم.
    - ول کن امیر، می‌خوام برم.
    - وایسا لیلی، معذ...
    به‌سرعت سمتش برگشتم و دستش رو پس زدم و با لحن عصبی گفتم:
    - اصلاً امیر، اصلاً معذرت خواهی نکن، هر دفعه که ازت ناراحتم و می‌خوام بهت نشونش بدم به‌جای آروم کردنم دست پیش می‌گیری و دادوهوار راه میندازی پس تا این اخلاقت رو عوض نکردی نیا برای معذرت خواهی، اصلاً.
    حرفم رو زدم و قبل از اینکه امیر فرصت کنه چیزی بگه برگشتم و با قدمای بلند و دو مانند ازش دور شدم.
    وارد خونه شدم. با دیدن جا کفشی که خالی بود فهمیدم هیچ‌کس خونه نیست. پوفی کردم و بی‌حوصله کیفم رو روی مبل انداختم که صدای در اومد.
    کلافه سری تکون دادم و با بی‌حوصلگی سمتِ در رفتم و بازش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با دیدن ملیسا که پشتِ در بود تای ابروم رو بالا دادم و با شک لب زدم:
    - ملیسا؟!
    - میشه بیام تو؟
    ***
    مسخ‌شده به ملیسا نگاه می‌کرد. بغض سنگینی توی گلوش نشسته بود. بغضی که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد و راه نفسش رو بیشتر می‌گرفت.
    ملیسا داشت حرف می‌زد که با صدای کوبیدن در، سکوت کرد. صدای کوبیده‌شدن ضربات پی‌درپی به در هرلحظه شدت می‌گرفت. گویی شخص پشت درِ طاقت صبرکردن نداشت. ملیسا نگاهی به لیلی که مات مونده بود انداخت و بالاجبار از جاش بلند شد و سمتِ در رفت.
    - الان میام.
    از سالن بیرون زد و در حیاط رو باز کرد که نیلما به‌سرعت خودش رو داخل انداخت و با لحن نگرانی پرسید:
    - بهش نگفتی! مگه نه؟ !
    ملیسا سکوت کرد که همین سکوتش نیلما رو بیشتر به وحشت انداخت. صبر رو جایز ندید، چرخید و به‌سمت سالن دوید، وارد که شد با دیدن لیلی در آن حال آه از نهادش بلند شد و به در تکیه زد. کمی‌ بعد با قدمای لرزون به‌سمت لیلی رفت و کنارش نشست و آروم صداش زد:
    - لیلی! لیلی خوبی؟
    لیلی نگاه اشک‌آلودش رو به نیلما دوخت و حرفی نزد، نیلما نگاهش رو به ملیسا انداخت و داد زد:
    - ملیسا چی بهش گفتی؟
    ملیسا در سکوت به لیلی که مات‌شده به نیلما خیره بود نگاه کرد که نیلما با خشم به‌سمتش خیز برداشت و بازوش رو گرفت و سرش فریاد زد:
    - ملیسا گفتم چی بهش گفتی؟
    حرفی نزد، عقب رفت و کیفش رو برداشت. نیلما باحرص به ملیسا که داشت از سالن بیرون می‌زد نگاه کرد و سمتِ لیلی برگشت.
    - لیلی!
    از جاش بلند شد و با صدای آروم و تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - نیلما، می‌خوام تنها باشم.
    کلافه نگاهش رو به اطراف انداخت. با رفتن لیلی به اتاقش بالاجبار از خونه بیرون زد؛ اما همین که نگاهش به ملیسا افتاد تموم جونش به یک‌باره از خشم پر شد، با قدمای بلند به‌سمت ملیسا رفت و درحالی‌که بازوش رو گرفته بود و با خود به‌سمت ماشین می‌کشوند و گفت:
    - بیا ببینم.
    - آی! نیلما دستم رو کندی.
    - خفه‌شو، سوار شو.
    و در ماشین رو باز کرد. ملیسا با غیظ نگاهی به نیلما انداخت و سوار ماشین شد.
    به‌سرعت حرکت کرد تا به خونه برسن، به‌سختی جلوی خودش رو گرفت تا حرفی نزنه؛ اما همین که پاش رو در سالن خونه گذاشت، کیفش رو به‌شدت به‌سمتی پرت کرد که صدای شکستن گلدون در فضا پیچید.
    ملیسا از صدای شکستن در جاش تکونی خورد و با تعجب برگشت.
    نیلما در‌حالی‌که سمت ملیسا می‌رفت فریادکنان گفت:
    - ملیسا مگه من بهت نگفتم حق نداری حرفی به لیلی بزنی. بهت نگفتم که قضیه‌ی من و امیر رو فراموش کن.
    صدایش رو بالاتر برد.
    - ملیسا، بهت نگفتم ها؟ بهت نگفتم اگه الان نیلایی وجود داره به‌خاطرِ عشق امیر به من نیست. صرفاً به‌خاطر اینکه می‌خواست دردش رو دوا کنه؟ بهت نگفتم فراموش کن ها؟ احمق بیشعور چرا نمی‌فهمی امیر از اولش من رو دوست نداشت، نداشت، می‌فهمی‌ یا نه؟ اون با من ازدواج کرد؛ چون دکتر بهش گفته بود باید قبل از ازدواجش بفهمه که مشکل ناباروری امیر خوب شده یا نه؟ وگرنه امیر مردیه که بخواد با زنی که قبلاً ازدواج کرده، ازدواج کنه؟ ملیسا چرا همه‌چیز رو خراب کردی؟ مگه بهت نگفتم من، امیر رو دیگه دوست ندارم.
    ملیسا با صدای بغض‌آلودی گفت:
    - دوستش داری نیلما، اگه نداشتی نمی‌شدی موش آزمایشگاهیش تا بفهمه که می‌تونه بچه‌دار بشه یا نه؟ تو دوستش...
    - ندارم ملیسا، ندارم.
    از صدای جیغش به سرفه افتاد و خودش رو روی مبل انداخت؛ اما کم نیاورد و دوباره داد زد:
    - یادته چقدر التماسش کردم که اون آزمایش رو با من انجام بده، یادته 4ماه تموم باهاش حرف زدم تا راضی شد؟ یادته قرار بود من حامله نشم و تا آخرین رابطمون اون قرصای لعنتی رو بخورم؛ اما نخوردم؟ یادته وقتی امیر فهمید حامله‌م هیچی بهم نگفت و حتی نخواست دیگه طلاقم بده؟ یادته ملیسا؟ امیر به من بدی نکرد ملیسا؛ اما من بد کردم بهش، تو بدکردی بهش. وجودِ من باعث شد اون عشقش رو از دست بده.
    صدای فریادهای نیلما در فضا پیچیده بود و ملیسا برای رهایی از این‌همه فریاد، دستانش رو روی گوشش گذاشت که نیلما باخشم به‌سمتش خیز برد و دستاش رو پس زد.
    - دستات رو برای چی گذاشتی رو گوشت، ها؟ که نشنوی چی میگم؟
    ملیسا عصبی از جاش بلند شد و فریاد زد:
    - بسه نیلما، لیلی حقشه ب...
    با سیلی‌ای که نیلما به صورتش زد، حرفش رو قطع کرد.
    با صدایی که از خشم می‌لرزید، زیرلب غرید:
    - این سیلی هم حق تو بود. حقت بود تا بفهمی‌ دیگه تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکنی.
    این حرف رو زد و از مقابل نگاه بُهت‌زده‌ی ملیسا به‌سمت اتاقش رفت.
    ***
    نگاه متعجبی به لیلی انداخت، پرونده‌ی توی دستش رو روی میز انداخت و درحالی‌که بانگرانی به‌سمت لیلی می‌رفت پرسید:
    - لیلی، چی‌شده؟
    با صدای تحلیل‌رفته و بی‌جونی لب زد:
    - امیر!
    - چی‌شده لیلی، این چه حالیه؟
    اشکاش روی گونه‌ش سُر خورد و با صدای لرزونی لب زد:
    - چرا بهم نگفتی؟
    نگاه مضطربش رو به چشمای لیلی دوخت و آروم لب زد:
    - چی رو؟
    دستِ امیر رو پس زد و عقب رفت:
    - که نیلا دختر خودته.
    وحشت‌زده سرش رو بالا گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا