***
زمانِ حال
لیلی
- تا همین 1ماه قبل، من ذرهای به دروغی که بابات بهم گفت شک نکردم. با تموم بدیهای حامد باز هم بهش اعتماد داشتم. تا روزی که اومد خونه و اون حرفا رو زد. گفت که بهم دروغ گفته، گفت 29سال قبل نه مریمی مرده بود نه نادری، همهش نقشه بود. نقشهی اینکه من بچهی خودش رو که از یه دختر 10ساله داشت بزرگ کنم.
به اینجای حرفش که رسید، صداش لرزید و من با دهنی باز به مامان نگاه میکردم.
سرش رو بالا گرفت. نگاهش پر از اشک و غم بود. نگاهی که بدجور قلبم رو به درد میآورد.
- کتی! همون دختری که بابات باهاش به من خــ ـیانـت کرد، کتی رو همون موقع هم میشناختم تفاوت سنیمون فقط 5 سال بود برای همین بعضی وقتها با خواهرش که همسنم بود میاومد خونهمون و باهم حرف میزدیم تا وقتی حامد بیاد؛ اما فکر نمیکردم یه روزی بخواد با شوهر من...
حرفش رو ادامه نداد. اشکاش بیصدا روی گونهش سُر میخورد.
لیوان آب رو برداشت و جرعهای از آب نوشید. با مکث کوتاهی ادامه داد:
- بابات فقط همین رو بهم گفت که مهدی یا همون کامران، بچهی خودش و کتیه. از مریم پرسیدم که گفت همون روزی که به دروغ به من گفتن مُرده، پرواز داشتن به آلمان برای همیشه. همهچیز رو بهم گفت. حتی از وضع خطرناکی که داخلش افتاده بودی، از مهدی که شده بود کامران و سخت خلافکار و این که به تو نظر داره.
به اینجای حرف که رسید شدت اشکاش بیشتر شد و گفت:
- خدا از من نگذره که دوباره حرفای حامد رو باور کردم و مهدیم رو نفرین کردم.
با نگاه اشکآلود به من چشم دوخت و با لحن عاجزانهای گفت:
- لیلی! برای بار اول بچهم رو نفرین کردم، برای بار اول از ته دل دوست داشتم که نباشه. باز هم حرفای حامد رو باور کردم، بچهم رو نفرین کردم.
هقهق گریههاش در فضای آزاد پیچید. سرش رو روی میز گذاشت و از ته دل گریه کرد.
طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و کنارش نشستم. حال خودمم تعریفی نبود. اشک میریختم و بهخاطر حال مامان و کامران دلنگرون بودم.
مامان رو بغـ*ـل کردم و سعی کردم آرومش کنم.
- مامان! قربونت برم آروم باش. تو که نمیدونستی کامران خلافکار نیست و پلیسه.
با دستای لرزونش ضربات آرومی به روی میز زد.
- نباید، نباید بچهم رو نفرین میکردم.
به بیمارستان اشاره کرد و با صدایی که از زور اشک و هقهق خیلی واضح نمیشنیدم گفت:
- میبینی به چه حالی افتاد. میبینی دستیدستی بچهم رو انداختم روی تخت بیمارستان؟
و دوباره گریه، حرفاش داغ مینداخت رو دلم و اشکام رو بیشتر از قبل درمیآورد.
بهسختی آرومش کردم. آروم که نمیشه گفت، حداقل دیگه خودش رو مقصر نمیدونست. رفتیم داخل که لادن خبر داد بالاخره کامران رو از اتاق عمل بیرون آوردن و بردنش بخش مراقبتهای ویژه.
توی تموم این لحظهها امیر حتی یک لحظه هم تنهامون نگذاشت و سعی میکرد من یا مامان رو آروم کنه. حرفاش به مامان بدجور به دلم مینشست، علیالخصوص وقتی حین صحبت کردن سرش رو بالا میگرفت و لبخند لیلیکشش رو تحویلم میداد.
***
گوشی رو توی کیفم انداختم. سعی کردم بغضم رو قورت بدم و نذارم سر باز کنه. یک هفته گذشته بود و کامران هنوز توی همون حال بود و علائم حیاتیش هیچ تغییری نکرده بود.
مامان هر روز بیقرارتر میشد و من نگرانتر. توی تموم این یک هفته امیر بهخاطر کارش، کم میتونست بیاد اینجا، که گاهی بدجور دلتنگش میشدم و همین دلتنگی باعث میشد تلخ بشم. تو این موقعیت نیاز داشتم بهش. دلم میخواست باشه و با حرفاش آرومم کنه یا حتی نازم کنه و قربون صدقم بره؛ اما...
از شواهد هم که مشخص بود نیلا بدجور وابسته به امیرِ و مدام بهونهش رو میگیره. گاهی امیر هنوز پاش به بیمارستان باز نشده بهخاطر زنگهای پیدرپی فرزام؛ مبنی بر اینکه نیلا دیوونهش کرده مجبور میشه بره خونه. فقط نمیدونم نیلا چه طور اینهمه مدت که امیر مأموریت بود سرکرد.
نگاه بیجون و غمگینم رو از کامران گرفتم و با قدمهای آروم از اتاق بیرون اومدم.
- سلام.
با شنیدن صدای امیر سرم رو بالا گرفتم؛ اما با یاد اینکه دقیقا سه روزه که نه زنگ زده و نه حتی اومده، اخمام توهم رفت. دوباره بیحوصله شده بودم و تلخ، همیشه تو این موقعیتها کامران با خنده میگفت:
- آخ! لیلی زهرمار شده نزدیکش نشید که پاچهتون رو میگیره.
با یادآوری کامران و حالش بغضم سنگینتر شد. بیتوجه به امیربهادر سمتِ خروجی بیمارستان رفتم تا یه هوایی بخورم که صداش از پشت سرم اومد.
- لیلی عزیزم! ناراحتی؟
جوابش رو ندادم که بازوم رو گرفت و نگهم داشت.
- لیلی وایسا.
ایستادم؛ اما برنگشتم سمتش، سمتِ چپم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد.
- لیلی!
زمانِ حال
لیلی
- تا همین 1ماه قبل، من ذرهای به دروغی که بابات بهم گفت شک نکردم. با تموم بدیهای حامد باز هم بهش اعتماد داشتم. تا روزی که اومد خونه و اون حرفا رو زد. گفت که بهم دروغ گفته، گفت 29سال قبل نه مریمی مرده بود نه نادری، همهش نقشه بود. نقشهی اینکه من بچهی خودش رو که از یه دختر 10ساله داشت بزرگ کنم.
به اینجای حرفش که رسید، صداش لرزید و من با دهنی باز به مامان نگاه میکردم.
سرش رو بالا گرفت. نگاهش پر از اشک و غم بود. نگاهی که بدجور قلبم رو به درد میآورد.
- کتی! همون دختری که بابات باهاش به من خــ ـیانـت کرد، کتی رو همون موقع هم میشناختم تفاوت سنیمون فقط 5 سال بود برای همین بعضی وقتها با خواهرش که همسنم بود میاومد خونهمون و باهم حرف میزدیم تا وقتی حامد بیاد؛ اما فکر نمیکردم یه روزی بخواد با شوهر من...
حرفش رو ادامه نداد. اشکاش بیصدا روی گونهش سُر میخورد.
لیوان آب رو برداشت و جرعهای از آب نوشید. با مکث کوتاهی ادامه داد:
- بابات فقط همین رو بهم گفت که مهدی یا همون کامران، بچهی خودش و کتیه. از مریم پرسیدم که گفت همون روزی که به دروغ به من گفتن مُرده، پرواز داشتن به آلمان برای همیشه. همهچیز رو بهم گفت. حتی از وضع خطرناکی که داخلش افتاده بودی، از مهدی که شده بود کامران و سخت خلافکار و این که به تو نظر داره.
به اینجای حرف که رسید شدت اشکاش بیشتر شد و گفت:
- خدا از من نگذره که دوباره حرفای حامد رو باور کردم و مهدیم رو نفرین کردم.
با نگاه اشکآلود به من چشم دوخت و با لحن عاجزانهای گفت:
- لیلی! برای بار اول بچهم رو نفرین کردم، برای بار اول از ته دل دوست داشتم که نباشه. باز هم حرفای حامد رو باور کردم، بچهم رو نفرین کردم.
هقهق گریههاش در فضای آزاد پیچید. سرش رو روی میز گذاشت و از ته دل گریه کرد.
طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و کنارش نشستم. حال خودمم تعریفی نبود. اشک میریختم و بهخاطر حال مامان و کامران دلنگرون بودم.
مامان رو بغـ*ـل کردم و سعی کردم آرومش کنم.
- مامان! قربونت برم آروم باش. تو که نمیدونستی کامران خلافکار نیست و پلیسه.
با دستای لرزونش ضربات آرومی به روی میز زد.
- نباید، نباید بچهم رو نفرین میکردم.
به بیمارستان اشاره کرد و با صدایی که از زور اشک و هقهق خیلی واضح نمیشنیدم گفت:
- میبینی به چه حالی افتاد. میبینی دستیدستی بچهم رو انداختم روی تخت بیمارستان؟
و دوباره گریه، حرفاش داغ مینداخت رو دلم و اشکام رو بیشتر از قبل درمیآورد.
بهسختی آرومش کردم. آروم که نمیشه گفت، حداقل دیگه خودش رو مقصر نمیدونست. رفتیم داخل که لادن خبر داد بالاخره کامران رو از اتاق عمل بیرون آوردن و بردنش بخش مراقبتهای ویژه.
توی تموم این لحظهها امیر حتی یک لحظه هم تنهامون نگذاشت و سعی میکرد من یا مامان رو آروم کنه. حرفاش به مامان بدجور به دلم مینشست، علیالخصوص وقتی حین صحبت کردن سرش رو بالا میگرفت و لبخند لیلیکشش رو تحویلم میداد.
***
گوشی رو توی کیفم انداختم. سعی کردم بغضم رو قورت بدم و نذارم سر باز کنه. یک هفته گذشته بود و کامران هنوز توی همون حال بود و علائم حیاتیش هیچ تغییری نکرده بود.
مامان هر روز بیقرارتر میشد و من نگرانتر. توی تموم این یک هفته امیر بهخاطر کارش، کم میتونست بیاد اینجا، که گاهی بدجور دلتنگش میشدم و همین دلتنگی باعث میشد تلخ بشم. تو این موقعیت نیاز داشتم بهش. دلم میخواست باشه و با حرفاش آرومم کنه یا حتی نازم کنه و قربون صدقم بره؛ اما...
از شواهد هم که مشخص بود نیلا بدجور وابسته به امیرِ و مدام بهونهش رو میگیره. گاهی امیر هنوز پاش به بیمارستان باز نشده بهخاطر زنگهای پیدرپی فرزام؛ مبنی بر اینکه نیلا دیوونهش کرده مجبور میشه بره خونه. فقط نمیدونم نیلا چه طور اینهمه مدت که امیر مأموریت بود سرکرد.
نگاه بیجون و غمگینم رو از کامران گرفتم و با قدمهای آروم از اتاق بیرون اومدم.
- سلام.
با شنیدن صدای امیر سرم رو بالا گرفتم؛ اما با یاد اینکه دقیقا سه روزه که نه زنگ زده و نه حتی اومده، اخمام توهم رفت. دوباره بیحوصله شده بودم و تلخ، همیشه تو این موقعیتها کامران با خنده میگفت:
- آخ! لیلی زهرمار شده نزدیکش نشید که پاچهتون رو میگیره.
با یادآوری کامران و حالش بغضم سنگینتر شد. بیتوجه به امیربهادر سمتِ خروجی بیمارستان رفتم تا یه هوایی بخورم که صداش از پشت سرم اومد.
- لیلی عزیزم! ناراحتی؟
جوابش رو ندادم که بازوم رو گرفت و نگهم داشت.
- لیلی وایسا.
ایستادم؛ اما برنگشتم سمتش، سمتِ چپم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد.
- لیلی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: