حالا حس پرنده ی در بند را با گوشت و پوستش حس می کرد. پرنده ای که دلش یک دل سیر آزادی می خواهد.
ذهنش در تکاپو به دنبال راه نجاتی می گشت روزنه ای که او و آیدا را از آن مخمصه نجات دهد.
یقینا صدای فریادش در برج نوسازی که هنوز هیچ کس در آن ساکن نشده بود مثل کوبیدن آب در هاون ، چاره نجاتش نبود، با تمام جسارتش حریف زور مردانه ی نادر با آن عضلات ورزیده و پیچ در پیچش نمی شد. با صدای نادر حواسش به سمت او برگشت :
« حواست کجاست گلی خانوم؟ نشنیدی گفتم این جا گرمه ، پالتو رو در بیار.»
پر از استرس با چشمانی خیره ذهنش شروع به پردازش جمله های نادر کرد.
درخواستی که ظاهر امر محترمانه بود ، ولی یقین داشت پس و پشت آن افکار سمی نیت شومی خوابیده است. دستهایش را به حالت دفاعی مشت کرد و آن را داخل جیب پالتو فرو برد و سردی و سختی تلفن همراهش که نادر از آن غافل شده بود ، سبب شد تا قدری دلگرم شود.
نگاه مستاصلش به سمت آیدا برگشت که مثل شکاری زیر پای صیاد ، زیر پای جلال افتاده بود و قطره های اشک کج و معوج به سمت گونه اش روان بود.
ته مانده ی آب دهانش را فرو داد و با وسواسی خاص جملاتش را انتخاب کرد و با صدایی که قدری می لرزید و مذبوحانه سعی در پنهان کردن آن داشت، با چانه ای رو به بالا ، گفت:
« به ته امروز فکر کردی؟ به وقتی که پات رو از این در بگذاری بیرون...؟»
« تو نگران تهش نباش.»
سپس بی خیال شانه ای بالا انداخت و یک دستش را به حالت اریب به پرواز در آورد و با صدایی همچون « هو» ادامه داد:
« پرواز می کنم اون ور آب . به همین سادگی...»
از این نادر خونسرد بی نهایت می ترسید و همین ترس سبب شده بود تا جمله ها در سرش گم شود و بعد از تاملی کوتاه جواب داد:
« خیال برت نداره که می تونی مثل چند سال قبل هر غلطی که خواستی بکنی و بعد هم از ترست مثل سگ بری یه گوشه قایم بشی. »
نادر پوزخند زد . کج و یک وری... انگار که می خواست بگوید زهی خیال باطل... آن گاه با جسارتی توام با غرور به میان قطار جملات درهم و برهم گلی آمد و آن را متوقف کرد.
« تا جایی که یادمه اونی که ترسید و مثل یه موش کور قایم شد، پسر خاله ی محترمت بود. حتی جرات نکرد به کسی حرفی بزنه ... »
نادر این را گفت و با همان پوزخند که به لبهایش چسبیده بود از جزیره جدا شد و درحالی که پاشنه های کفش های مشکی و براقش در سالن صدای تق تق راه انداخته بود به سمت گلی رفت و یک قدمی اش ایستاد به سمت او قدری سرم خم کرد و پچ پچ وار ، گفت:
« بین خودمون بمونه. قراره برای رتق و فتق شرکت تفرشی ها و یه ماموریت کاری برم ترکیه . قشنگی ماجرا این که دیگه هم بر نمی گردم . واضح تر بگم میخوام با یه تیر دو نشون می زنم . اینجوری مجبور نیستم اون چند میلیاردی رو که از سحر گرفتم رو پس بدم و البرز زخمی هم دیگه دستش به من نمی رسه. اصلا میدونی تقصیر خودش بود که با دم شیر بازی کرد و هی به فکر انتقام بود. منم صبوری کردم و هیچی نگفتم و برای خواهر چشم خروسیش دون پاشیدم تا عاشقم شد. راستش توی سناریوی من تو نبودی و قرار بود آیدا رو بکشونم خونه ام و مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده پرتش کنم بیرون و بعد هم برم فرودگاه ، اما وقتی زنگ زد و گفت که با تو اومده اینجا سناریو رو یک تغییر دادم . درسته که آیدا براش عزیزه ولی پاشنه ی آشیل البرز تو هستی. درست میگم؟ »
لحظه ای تامل کرد و سرش را پس کشید و به مردمکهای لرزان گلی خیره شد.
« از همین محکم بودنت خوشم میاد. رنگت مثل گچ سفیده شده ولی هنوز تخس و خیره سر نگام می کنی. خداییش البرز دست روی خوب کسی گذاشته. »
نادر دوباره سر بیخ گوش گلی فرو برد و با صدایی همچون پچ پچ های شبانه ادامه داد:
« چه طوری راحتی ؟ این جا لباس هات رو در میاری ؟ یا می خوای یکم خصوصی تر بریم تو اتاق...؟»
برای شعله ور شدنش همین یک جمله کافی بود. سر ریز از خشم، صورتش را پس کشید و سیلی محکمی به صورت نادر زد آن قدر محکم که کف دستش شروع به سوزش کرد و با یک تصمیم آنی خودش را به نادر رساند یک پایش را بلند کرد و محکم به وسط پای او کوبید.
روز خوش
ذهنش در تکاپو به دنبال راه نجاتی می گشت روزنه ای که او و آیدا را از آن مخمصه نجات دهد.
یقینا صدای فریادش در برج نوسازی که هنوز هیچ کس در آن ساکن نشده بود مثل کوبیدن آب در هاون ، چاره نجاتش نبود، با تمام جسارتش حریف زور مردانه ی نادر با آن عضلات ورزیده و پیچ در پیچش نمی شد. با صدای نادر حواسش به سمت او برگشت :
« حواست کجاست گلی خانوم؟ نشنیدی گفتم این جا گرمه ، پالتو رو در بیار.»
پر از استرس با چشمانی خیره ذهنش شروع به پردازش جمله های نادر کرد.
درخواستی که ظاهر امر محترمانه بود ، ولی یقین داشت پس و پشت آن افکار سمی نیت شومی خوابیده است. دستهایش را به حالت دفاعی مشت کرد و آن را داخل جیب پالتو فرو برد و سردی و سختی تلفن همراهش که نادر از آن غافل شده بود ، سبب شد تا قدری دلگرم شود.
نگاه مستاصلش به سمت آیدا برگشت که مثل شکاری زیر پای صیاد ، زیر پای جلال افتاده بود و قطره های اشک کج و معوج به سمت گونه اش روان بود.
ته مانده ی آب دهانش را فرو داد و با وسواسی خاص جملاتش را انتخاب کرد و با صدایی که قدری می لرزید و مذبوحانه سعی در پنهان کردن آن داشت، با چانه ای رو به بالا ، گفت:
« به ته امروز فکر کردی؟ به وقتی که پات رو از این در بگذاری بیرون...؟»
« تو نگران تهش نباش.»
سپس بی خیال شانه ای بالا انداخت و یک دستش را به حالت اریب به پرواز در آورد و با صدایی همچون « هو» ادامه داد:
« پرواز می کنم اون ور آب . به همین سادگی...»
از این نادر خونسرد بی نهایت می ترسید و همین ترس سبب شده بود تا جمله ها در سرش گم شود و بعد از تاملی کوتاه جواب داد:
« خیال برت نداره که می تونی مثل چند سال قبل هر غلطی که خواستی بکنی و بعد هم از ترست مثل سگ بری یه گوشه قایم بشی. »
نادر پوزخند زد . کج و یک وری... انگار که می خواست بگوید زهی خیال باطل... آن گاه با جسارتی توام با غرور به میان قطار جملات درهم و برهم گلی آمد و آن را متوقف کرد.
« تا جایی که یادمه اونی که ترسید و مثل یه موش کور قایم شد، پسر خاله ی محترمت بود. حتی جرات نکرد به کسی حرفی بزنه ... »
نادر این را گفت و با همان پوزخند که به لبهایش چسبیده بود از جزیره جدا شد و درحالی که پاشنه های کفش های مشکی و براقش در سالن صدای تق تق راه انداخته بود به سمت گلی رفت و یک قدمی اش ایستاد به سمت او قدری سرم خم کرد و پچ پچ وار ، گفت:
« بین خودمون بمونه. قراره برای رتق و فتق شرکت تفرشی ها و یه ماموریت کاری برم ترکیه . قشنگی ماجرا این که دیگه هم بر نمی گردم . واضح تر بگم میخوام با یه تیر دو نشون می زنم . اینجوری مجبور نیستم اون چند میلیاردی رو که از سحر گرفتم رو پس بدم و البرز زخمی هم دیگه دستش به من نمی رسه. اصلا میدونی تقصیر خودش بود که با دم شیر بازی کرد و هی به فکر انتقام بود. منم صبوری کردم و هیچی نگفتم و برای خواهر چشم خروسیش دون پاشیدم تا عاشقم شد. راستش توی سناریوی من تو نبودی و قرار بود آیدا رو بکشونم خونه ام و مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده پرتش کنم بیرون و بعد هم برم فرودگاه ، اما وقتی زنگ زد و گفت که با تو اومده اینجا سناریو رو یک تغییر دادم . درسته که آیدا براش عزیزه ولی پاشنه ی آشیل البرز تو هستی. درست میگم؟ »
لحظه ای تامل کرد و سرش را پس کشید و به مردمکهای لرزان گلی خیره شد.
« از همین محکم بودنت خوشم میاد. رنگت مثل گچ سفیده شده ولی هنوز تخس و خیره سر نگام می کنی. خداییش البرز دست روی خوب کسی گذاشته. »
نادر دوباره سر بیخ گوش گلی فرو برد و با صدایی همچون پچ پچ های شبانه ادامه داد:
« چه طوری راحتی ؟ این جا لباس هات رو در میاری ؟ یا می خوای یکم خصوصی تر بریم تو اتاق...؟»
برای شعله ور شدنش همین یک جمله کافی بود. سر ریز از خشم، صورتش را پس کشید و سیلی محکمی به صورت نادر زد آن قدر محکم که کف دستش شروع به سوزش کرد و با یک تصمیم آنی خودش را به نادر رساند یک پایش را بلند کرد و محکم به وسط پای او کوبید.
روز خوش