کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
حالا حس پرنده ی در بند را با گوشت و پوستش حس می کرد. پرنده ای که دلش یک دل سیر آزادی می خواهد.
ذهنش در تکاپو به دنبال راه نجاتی می گشت روزنه ای که او و آیدا را از آن مخمصه نجات دهد.
یقینا صدای فریادش در برج نوسازی که هنوز هیچ کس در آن ساکن نشده بود مثل کوبیدن آب در هاون ، چاره نجاتش نبود، با تمام جسارتش حریف زور مردانه ی نادر با آن عضلات ورزیده و پیچ در پیچش نمی شد. با صدای نادر حواسش به سمت او برگشت :
« حواست کجاست گلی خانوم؟ نشنیدی گفتم این جا گرمه ، پالتو رو در بیار.»
پر از استرس با چشمانی خیره ذهنش شروع به پردازش جمله های نادر کرد.
درخواستی که ظاهر امر محترمانه بود ، ولی یقین داشت پس و پشت آن افکار سمی نیت شومی خوابیده است. دستهایش را به حالت دفاعی مشت کرد و آن را داخل جیب پالتو فرو برد و سردی و سختی تلفن همراهش که نادر از آن غافل شده بود ، سبب شد تا قدری دلگرم شود.

نگاه مستاصلش به سمت آیدا برگشت که مثل شکاری زیر پای صیاد ، زیر پای جلال افتاده بود و قطره های اشک کج و معوج به سمت گونه اش روان بود.
ته مانده ی آب دهانش را فرو داد و با وسواسی خاص جملاتش را انتخاب کرد و با صدایی که قدری می لرزید و مذبوحانه سعی در پنهان کردن آن داشت، با چانه ای رو به بالا ، گفت:
« به ته امروز فکر کردی؟ به وقتی که پات رو از این در بگذاری بیرون...؟»
« تو نگران تهش نباش.»

سپس بی خیال شانه ای بالا انداخت و یک دستش را به حالت اریب به پرواز در آورد و با صدایی همچون « هو» ادامه داد:
« پرواز می کنم اون ور آب . به همین سادگی...»

از این نادر خونسرد بی نهایت می ترسید و همین ترس سبب شده بود تا جمله ها در سرش گم شود و بعد از تاملی کوتاه جواب داد:
« خیال برت نداره که می تونی مثل چند سال قبل هر غلطی که خواستی بکنی و بعد هم از ترست مثل سگ بری یه گوشه قایم بشی. »
نادر پوزخند زد . کج و یک وری... انگار که می خواست بگوید زهی خیال باطل... آن گاه با جسارتی توام با غرور به میان قطار جملات درهم و برهم گلی آمد و آن را متوقف کرد.

« تا جایی که یادمه اونی که ترسید و مثل یه موش کور قایم شد، پسر خاله ی محترمت بود. حتی جرات نکرد به کسی حرفی بزنه ... »
نادر این را گفت و با همان پوزخند که به لبهایش چسبیده بود از جزیره جدا شد و درحالی که پاشنه های کفش های مشکی و براقش در سالن صدای تق تق راه انداخته بود به سمت گلی رفت و یک قدمی اش ایستاد به سمت او قدری سرم خم کرد و پچ پچ وار ، گفت:
« بین خودمون بمونه. قراره برای رتق و فتق شرکت تفرشی ها و یه ماموریت کاری برم ترکیه . قشنگی ماجرا این که دیگه هم بر نمی گردم . واضح تر بگم میخوام با یه تیر دو نشون می زنم . اینجوری مجبور نیستم اون چند میلیاردی رو که از سحر گرفتم رو پس بدم و البرز زخمی هم دیگه دستش به من نمی رسه. اصلا میدونی تقصیر خودش بود که با دم شیر بازی کرد و هی به فکر انتقام بود. منم صبوری کردم و هیچی نگفتم و برای خواهر چشم خروسیش دون پاشیدم تا عاشقم شد. راستش توی سناریوی من تو نبودی و قرار بود آیدا رو بکشونم خونه ام و مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده پرتش کنم بیرون و بعد هم برم فرودگاه ، اما وقتی زنگ زد و گفت که با تو اومده اینجا سناریو رو یک تغییر دادم . درسته که آیدا براش عزیزه ولی پاشنه ی آشیل البرز تو هستی. درست میگم؟ »
لحظه ای تامل کرد و سرش را پس کشید و به مردمکهای لرزان گلی خیره شد.
« از همین محکم بودنت خوشم میاد. رنگت مثل گچ سفیده شده ولی هنوز تخس و خیره سر نگام می کنی. خداییش البرز دست روی خوب کسی گذاشته. »

نادر دوباره سر بیخ گوش گلی فرو برد و با صدایی همچون پچ پچ های شبانه ادامه داد:
« چه طوری راحتی ؟ این جا لباس هات رو در میاری ؟ یا می خوای یکم خصوصی تر بریم تو اتاق...؟»

برای شعله ور شدنش همین یک جمله کافی بود. سر ریز از خشم، صورتش را پس کشید و سیلی محکمی به صورت نادر زد آن قدر محکم که کف دستش شروع به سوزش کرد و با یک تصمیم آنی خودش را به نادر رساند یک پایش را بلند کرد و محکم به وسط پای او کوبید.

روز خوش
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نادر ازدرد همچون ماری که دچار دل درد شده باشد به خود می پیچید . دردی که هما نند قارچ هایی ریز در رگهایش تکثیر می شد و از میان دندان های قفل شده اش ناسزا هایی نامفهموم همراه با آوایی نا مفهموم تر به گوش می رسید.
    گلی بی آن که توان تصمیم دیگر ی داشته باشد قدمی پس رفت و جلال مثل گماشته ای وفادار با چهره ای برزخی که آتش از میان خطوط نامتقارن صورتش زبانه می کشید به سمت گلی حمله ور شد و لا به لای صدایی زخمت و نا به هنجار که برازنده ی چهره اش بود بر سرش عربده کشید:
    « پتیاره چه گو... خوردی؟ »

    سپس تمام زور مردانه اش را در کف دستهایش ریخت و سیلی محکم به روی صورت گلی نشاند ضربه ای کاری که سبب شد تا نفس در سـ*ـینه ی گلی جا بماند وگوشه ی لبش پاره و تعادلش را از دست بدهد و تلو تلو خوران قدمی پس برود.
    نادر با صدای شَترق سیلی جلال ، دست از روی زانو برداشت و به سختی کمر راست کرد و پیش از آن که جلال به سمت گلی یورش ببرد با صدایی خفه که خشی زیر و بم آن جا خوش کرده بود ، گفت :
    « جلال کاری بهش نداشته باش. »

    سپس با رنگ و رخی پریده همراه با قدم هایی آهسته ،خونسرد به گلی نزدیک شد. رو برویش ایستاد و نگاهش را از رد انگشتان کلفت جلال که بر روی پوست گلی جا مانده بود و برداشت و به چشمان او خیره شد.چشمانی که ترس در تمام زوایای آن دیده می شد اما باز هم جسورانه هیچ قطره اشکی در آن یافت نمی شد. سر خم کرد و آهسته، گفت:
    « نظرم عوض شد. یکم خشونت هم بد نیست.»

    قلبش برای ایستادن تکه گاهی نداشت و تالاپی افتاد و تپیدن را هم فراموش کرد. قدمی پس رفت و با یک تصمیم آنی به سمت در ورودی فرار کرد اما نادر به سمتش دوید و با خشونتی مهار نشدنی به مچ دست او چنگ انداخت و میان ناسزا های ریز و درشت گلی او را به سمت اولین اتاقی که درش باز بود هول داد و بی درنگ در را پشت سرش بست کرد و قفل را در زبانه چرخاند و کلید در داخل جیب شلورش چپاند و درحالی که نفس هایش به شماره افتاده بود ، روی پاشنه کفش چرخید و با خونسردی به سمت گلی رفت و در چند قدمی اش ایستادو با جمله هایی بریده بریده گفت:
    « عاشق درهایی هستم که بشه قفلشون کرد. بچه ام که بودم در اتاقم رو قفل می کردم تا دست بابام بهم نرسه و نتونه زیر کمر بندش کبودم کنه...»
    نگاه مستاصل اش را در اتاق خالی که پنجره ی قدی اش رو به تراسی کوچک باز می شد چرخاند و به دشواری نفس های ملتبهش را همراه با ته مانده مانده آب دهانش فرو داد و به مردمکهای لرزان نادر و تصمیم شیطانی که پس و پشت آن خوابیده بود خیره شد وبا صدایی متزلزل که سعی داشت همچنان محکم باشد ، اما نبود گفت:
    « به روح بابات قسمت میدم بگذار برم. »

    پوزخند کجی زد و چند چین ریز و درست پای چشم راستش نشست. آنگاه با ژستی خاص مثل یک هنرپیشه قهار پالتویش را در آورد و کنج دیوار پرت کرد.
    « خودت رو خسته نکن. از اون گوربه گوری بیشتر از همه متنفرم .»
    سپس در یک نفسی اش ایستاد به چشمان او خیره شد.
    « من به روش خودم انتقام می گیرم. یادمه اون وقتی که توی کوچه درختی زندگی می کردم. البرز برای اینکه من رو ادب کنه تا دیگه به تو نزدیک نشم ، من برد کوچه پشتی و با وجود این که چثه اش کوچک تراز من بود حسابی کتکم زد . منم به همه گفتم با موتور تصادف کردم. ولی بعد از خجالتش در اومدم. یادته که...»
    سپس بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و ادامه داد :
    « نمی دونم چه حکمتی توی کار روزگاره که باز مثل علف جلوی پام سبز شدو این بار دست گذاشت روی سحر . کسی که می تونست پله ی ترقی من بشه. »
    نادر با سرانگشت بر روی لب زخمی و متورم گلی کشید.
    «حالا هم می خوام با همون روش یونیک خودم از تو که به بزرگترت احترام نمی گذاری و مدام لنگ رو حواله میدی ، انتقام بگیرم. »
    رد انگشت نادر بر روی لبش مثل بوته ی گزنه شروع به سوزش کرد و جملات در ذهن مشوش اش گم شد. محال بود قلب کبره بسته ی نادر را به رحم بیاورد. نا امید قدمی پس رفت . حالا که خودش را در آخرین نقطه ی دنیا می دید می بایست برای آخرین نفس هایش می جنگید. تمام جراتش را در یک کاسه ریخت و به سمتش حمله ور شد و اما این بار نادر هر دو دست گلی را در هوا قاپ زد و سیلی محکمی به صورتش او را زد و با خشمی مهار نشدنی درحالی که مشتهایش به سر رو صورت او فرود می آمد پالتوی او را از تن در آوردو با یک حرکت بلوز نخی او را هم پاره کرد.

    گلی بی توجه به بلوزی که از یقه دریده شده بود و خودش را از زیر دست پای نادر نجات داد و به سمت تراس دویدو به نرده های آهنی چسبید و با نفسهایی که به شماره افتاده بود بریده بریده ،گفت:
    « به خدا قسم اگه بهم نزدیک بشی خودم رو پرت می کنم.»

    نادر خندید . این بار واقعی و دندان های ردیفش نمایان شد و قدمی پیش تر آمد و درست در همان لحظه قفل در اتاق با صدای مهیبی شکسته شد و یک مامور نیرو انتظامی با اسلحه داخل شد و گلی مات و مبهوت از آن چه که می دید، با دیدن البرز مثل دم مسیحا جان به تنش بازگشت.

    ***
    به آخر قصه ی البرز و گلی رسیدیم و هفته ی آینده با آخرین قسمت این رمان از حضورتان مرخص می شوم.

    روزخوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حال غریبی داشت. حس یک روز غبار آلود که اکسیژن هوا را ناجوانمردانه به اسارت می برد و نسیمی خنک و دلپذیر به فریاد نفس تنگی اش می رسد.
    حس غریبی مثل لحظه ی برخاستن از یک کابوس طولانی و کش دار در یک شب گرم وتب دار تابستانی! حالا مفهوم ترسی را که به دانه های ریز و درشت عرق تبدیل می شود ، می فهمید.

    باد سرد زمستانی همراه با وزوزی گنگ به لا به لای بلوز اش پیچید و چند چکه عرق متولد شده از تیره ی کمرش راه گرفت و قل قل کنان به سمت پایین شره کرد.
    دستهای بی حس و حالش را که سرما تا اعماقش رسوخ کرده بود را از روی نرده فلزی تراس برداشت و در تلاشی مذبوحانه سعی کرد تا پارگی یقه ای را که تا زیر حلقه آستین کش آمده بود را بپوشاند و با نگاهی تار که پرده اشکی آن را لرزان کرده بود به جایی نگاه کرد که البرز ایستاده بود و نفس نفس زنان او را تماشا می کرد و عاقبت ناتوان از تحمل دردی که در دل و کمرش می پیچید ، درحالی که یک دستش بر روی یقه اش بند بود و دست دیگرش به روی زانو به حالت رکوع خم شد و پلک هایش را برهم فشرد. حالا فقط صدا ها را می شنید. صداهایی آشنا وناآشنا...!

    صدای پر درد البرز که فریاد می زد:
    « نادر به قرآن می کشمت.»
    صدای مامور نیرو انتظامی که بالحنی زبر و قدری زخمت، می گفت:
    « آقا خودتون رو کنترل کنید. »

    صدای زجه مویه های آیدا را که میان هق هق های بی سرانجامش جملاتی نامفهوم می گفت وسحر که تلاش می کرد تا او را آرام کند امااز صدای خودش اضطراب می بارید.
    مردی دیگر که پشت خِش خِش بی سیم به مافوقش گزارش می داد :« جناب سرهنگ پیرو اوامرتون هر دو مجرم رو دستگیر کردیم وبرای تشکیل پرونده منتقلشون می کنیم کلانتری.»
    کوبش پاشنه های کفش هایی که تق تق کنان این سو آن سو می رفتند و جلالی که متصل به مقدسات قسم می خورد والتماس می کرد و می گفت بی گـ ـناه است .
    گلی وقتی سنگینی شال روی سرش نشست از حالت رکوع سر برداشت و در دم نگاهش با چشمان پر آب البرز تلاقی کرد . اشکهایی که مردانه سعی در پنهان کردن آن داشت .نگاهی که از هزار جمله ی عاشقانه ، دلنشین تر بود و از پس شانه های او مردی رادید با قامتی متوسط که دو ستاره بر روی شانه اش نشسته بود و بی سیمی میان دستش بود و سربازی که به دستان نادر دست بند می زد.
    البرزپر شال گلی را گرفت آن را بر روی یقه ی پاره اش انداخت و با صدایی که مثل موج ناکوک رادیو پر از خط و خش بود کوتاه پرسید:
    « خوبی...!؟»
    اگر از درد لگدی که به پهلو و شکمش خورده بود فاکتور و سوزش سیلی های نادر را هم ندید می گرفت ، خوب بودو گرمای حضور البرز را در تمام تار و پود رگهایش حس می کرد . به علامت تایید بی حرف و کلامی سر جنباند.

    « خانوم اگر مشکلی دارید، اورژنس خبر کنیم در غیر این صورت باید با ما تشریف بیارید کلانتری تا طرح شکایت کنید و پرونده به جریان بیفته.»
    با صدای مردی که ستاره های طلایی شانه هایش می درخشید سرش به سمت او برگشت و ناتوان از تفکری منطقی و مستمر گیج و گنگ و بی ربط پرسید:
    « مگه من چیکار کردم...!؟»

    البرز مثل دریایی پر تلاطم که طوفان زیر رویش کرده باشد درونش غوغای بود آن سرش نا پیدا.
    طوفانی که هیچ قایق آرامشی از آن جان سالم به در نمی برد و در َدم غرق می شد و بی تاب خلوتی بود تا دمی با گلی تنها باشد وتمام حجم لرزانش را میان آغـ*ـوش بی قرارش جا ی دهد.

    از تصور اینکه گلی و آیدا چه لحظات سختی را تجربه کرده اند . خون در رگهایش قل قل کنان به جوش آمد و در کاسه ی لبریز از صبرش سر ریز شد.
    چشم از پارگی گوشه ی لب گلی که خونی روی آن هنوز تر و تازه بود گرفت و کلافه چنگی به موهایش زد و کلافه تر نفس های ملتهبش را فرو داد و عاقبت دست سرد او را میان دست گرمش گرفت و آن را فشرد و دست پاچه ،گفت :
    « عزیز دلم اورژانس خبر کنیم؟»

    گلی سد چشمانش شکست و دانه های اشک همچون سیلی پشت سد سر ریز شدند . نگاه لرزانش به سمت در اتاق برگشت جایی که سحر در آستانه ی آن ایستاده بود و چشم از او برنمی داشت وسربازی باریک و لاغر اندام در حالی که کلاهی بر سر داشت به او اجازه ی داخل شدن نمیاد . ته مانده ی آب دهانش را فرو داد و سوزشی غریب ته گلویش را آزرد، نُچی به لبش چسبید به علامت نفی سری بالا انداخت و مردمک های پر آبش به سمت البرز برگشت .
    « من فقط می خوام برم خونه...»

    مرد ستاره به دوش ، بر روی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که به سمت در اتاق می رفت ، خشک و عامرانه ،گفت:
    « متوجه ام که حالتون خوب نیست. مشکلی نیست . می تونید فردا تشریف بیارید ولی امروز باید برید پزشک قانونی تا دکترمعاینه تون بکنه و میزان جراحتون مشخص بشه.»

    گلی با سر انگشت اشکهایش را که متصل بهم دوخته شده بودند را پاک کرد، خیسی که تمامی نداشت و در حالی که دست دیگرش میان انگشتان گره شده ی البرز قرار داشت مردمک هایش به سمت در اتاق برگشت و سحر را دیگر آن جا ندید. نگاهش به سمت پنجره قدی اتاق برگشت و تراسی که درش باز بود و با باد تاب می خورد.
    آسمان ابری و دلگرفته ، تندو بی وقفه حالا با او یک سره می بارید و دل سبک می کرد و صدای تَق تَق قطره هایش بر روی سرامیک های تراس نوای خوش آهنگی را رقم می زد.

    ***
    گلی . بندر عباس . بیستم فروردین هزار سیصد و نود هشت شمسی.

    دیروزمیان حجم وسیعی از دلخوری ها و کدورت هایی که هنوز دمل هایش تازه بودند ، عروس شدم و بی آنکه لباس عروسی به تن داشته باشم و توری از حریر تافته بر سرم باشد ، پای سفره عقدی نشستم که جزء دیزاین محضر محسوب می شد و میان کل کشیدن های بنفشه و عروس عمه الی برای ابد به البرز بله گفتم و امروز صبح با بدرقه ی پر شور خانواده ام چند تا از همسایه های کوچه درختی و البته بی محلی های چشم گیر خاله و شوهر خاله ای که حالا در مقام مادر شوهر و پدر شوهرم نشسته اند، همراه البرز راهی دیاری شدم که آفتابش هر چهار فصل سال سوزان است و نخل های سر افرازش همیشه زنده...

    همسفر البرز شدم تا کنار هم زندگی را با تمام ریزو درشتش تا آخرین قطره زندگی کنیم .اصلا قانون دنیا این است. هیچ چیز ماندگار نیست و این شامل مشکلات هم می شود . عمه الی خدا بیامرز همیشه می گفت :
    « آدم بی مشکل سرش زیر خاک است و فقط نوع مشکلات آدمها با هم فرق می کند. »
    روزهای سخت من و البرز یکی بعد از دیگری آمدند و رفتند . حالا فصل دیگری آغاز شده . فصل تازه ای از زندگی برای با هم بودن و می دانم دیر یا زود مشکلات تازه و تازه تری سر از تخم در می آوردند . مشکلاتی که صبوری و ثابت قدمی من و البرز را می طلبد.
    و من مصرانه به این باور اعتقاد دارم که دنیا به آدمهای ترسو پاداش نمی دهد و تنها پاداش آنها این است که تا آخرین روز عمرشان با ترس ها و حسرت هایشان نفس می کشند. همین و دیگر هیچ.

    گلی از روی لبه ی تخت برخاست و سررسید سال جدیدش را که حاشیه اش پر از گل بود را بر روی کنسولی که آینه ای بالای سرش آویخته بودند، گذاشت و به سمت از پنجره دست و دلباز هتل رفت ، پرده را پس زدو به دور دست ها خیره شد. به شهری که زیر تیغ آفتاب ظهر بهاری از گرما له له می زد. چشمانش را بست تا عمه الی تمام قد پشت پلک هایش بنشیند و حس نازکی مثل لبخندی که بخواهد شکفته شود بر روی لبش نشست و دلتنگ خانواده ای که فقط چند ساعتی از آنها دور شده بود ، موبایلش را باز کرد و سیل پیامک ها به سمتش جاری شد.

    اولین پیامک از بنفشه بود.
    « سلام عروس خانوم ، خدا رو شکر که سلامت رسیدید. سیامک مثل چسب بهم چسبیده و نمی تونم راحت حرف بزنم. برای همین پیامک دادم. جان بنفشه رسیدی هتل یه دستی به سرو صورتت بکش تا یه رنگ و لعابی بگیری تا اون البرز بینوا که به خاطر تو جلوی خاله فلورو ایرج خان ایستاد هم یه چیزی کاسب بشه. حالا که دوری و قرار عروس بشی مامان فروغ دلواپسه. ما رو از حالت بی خبر نگذار آبجی جونم. همین که بار شیشه ام رو بگذارم زمین و یه کم روبراه بشم با سیامک میام پیشت. الهی خوشبخت بشی.»

    لبخندی نرم مثل پروانه ای که آهسته و بی صدا بر روی گلی بنشیند بر روی لبش نشست .بنفشه خواهر چهار فصل نبود ولی او به همین مقدار هم راضی بود. پیام بعدی از مامان فروغ بود.
    « قربونت برم . جات توی خونه خیلی خالیه زنگ نزدم تا یه وقت مزاحمتون نباشم. همین که جا و مکانتون مشخص شد جهازت رو جمع و جور و بار کامیون می کنم همراه بابات میام بندر عباس. بابات هم سلام می رسونه شب بهت زنگ می زنم ببینم کار البرز چی شد. مواظب خودت باش.»

    دو حلقه ای از اشک درشت در چشمانش نشست وبا پلک زدن هر دوی آنها سر خوردند و به روی گونه اش افتادند.
    پیام سوم لبخندش را عمیق کرد.
    « سلام زن داداش. خب هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز زن برادرم بشی. ببخش که توی عروسیت نتونستم خوب ظاهر بشم و می دونی که هنوز سر پا نشدم و نیاز به فرصت دارم. زخمی که اون مردک روانی به روحم زد هنوز تازه اس . نگران فلور جون و بابا ایرج نباش. یکم که بگذره آتیش دلخوری هاشون فرو کش می کنه و همین که کمی روبه راه بشم با هم میایم بندر عباس. مواظب داداشم باش که بد جوری عاشقته.»
    پیام آخر از موبایل پدرش بود اما صاحب پیامک امیر علی بود.
    « سلام آبجی گلی. بابا رفته دستشویی و یواشکی موبایلش رو برداشتم . میگه دلش درد می کنه ولی من میدونم دروغ میگه و میره اونجا یواشکی گریه می کنه . آبجی گلی یه وقت قولت یادت نره و حتما حتما برام پلی اِستیشن بخر . بچه های مدرسه می گفتن کلی بازی فوتبال داره. مرسی. بـ*ـوس.»

    خنده دیگر روی لبش صبر نکرد و به قهقهه ای تبدیل شد و با باز شدن در اتاق سر برداشت و با دیدن قامت کشیده ی البرز در آن کت و شلوار سرمه ای رنگ که کراواتی آبی نیلی رنگی به آن جلوه ی دیگری داده بود بی درنگ به پیشوازش رفت و درحالی که لبخند روی لبش بود کیف او را گرفت، شتاب زده و پر عجله و شتاب زده ، گفت:
    « سلام خوش اومدی.... چه خبر تونستی با مدیر عامل شرکت حرف بزنی؟»
    البرز خم شد وجایی کنار لب گلی را بوسید و سپس دست به دور کمرش انداخت و او را به خود نزدیک کردو فاصله یشان یک نفس شد.
    « به به چه استقبالی هیجان انگیزی! بعله... با مدیر عامل صحبت کردم . حقوق رو هم مشخص شد و از اون مهم تر قراره توی خونه های سازمانی شون یه واحد شصت متری هم بهمون بدن و از فردا مشغول به کار میشم ولی چهارروز دیگه خونه رو تحویل می گیریم. »

    گلی هیجان زده گل از گلش شکفت. این خیلی بیشتر از انتظارش بود.
    « این که خیلی عالیه. خوش خبر باشی. از مستاجری راحت شدیم.»

    سپس در حالی که سرش را به اطراف تکان می داد اضافه کرد:
    « راستی مامانم پیام داده همین که جا و مکانمون مشخص شد جهازم رو بار کامیون می کنه و با بابام میان اینجا.»

    البرز سرش را در گردن گلی خم کرد و بـ..وسـ..ـه ای بر روی گردن بلند او زد . سپس دست برد و کلپیس سر گلی را برداشت وموهای مخملی اوبر روی شانه هایش ریخت و درحالی که رایحه ی خوش و لطیف موهای او مستش کرده بود به سختی از لطافتی که حس می کرد، دل کندو سر برداشت و به چشمان گلی خیره شد.
    «قدمشون سر چشم. ولی به خاله بگو خودش رو به زحمت نندازه. درسته که مجبور شدم ماشینم رو بفروشم و هرچی پول توی حسابم بود رو بدم بابا تا اون مغازه لوازم یدکی رو بخره و نشد برات عروسی بگیرم.ولی حالا که قرار نیست خونه اجاره کنیم. می تونیم با پول پیش خونه یه چیزهایی بخریم.»

    گلی مخمور چهره ی جذاب البرز درحالی که هیجان غریبی قلبش را به تاپ تاپ انداخته بود . شرم دخترانه سبب شد تا از میان آغوشی که فاصله اش فقط یک نفس بود ، بیرون بیاید و درحالی که دست پاچگی به زبانش افتاده بود ،گفت:
    « من یه پیشنهاد بهتر دارم با پول پیش خونه یه ماشین بخریم .»
    سپس انگار اکتشاف مهمی کرده باشددر حالی که سرش را به اطراف تکان می داد ، پرسید:
    « هوم نظرت چیه ؟»
    البرز به سمت گلی رفت و بازهم او را در آغـ*ـوش گرفت و نفس هایشان بهم نزدیک شد.
    « می دونستی دلبری چقدر بهت میاد؟ »
    گلی از هیجان گونه هایش داغ شد و پلک هایش را به زیر انداخت. البرز بازهم کنار لب گلی را بوسید و با لبخندی نرم که چاله ای کنج لبش به جا می گذاشت از او فاصله گرفت ، کتش را در آورد و به راحتی با یک حرکت کوتاه گره کراواتش را باز کرد و گفت:

    « من میرم یه دوش بگیرم توهم آماده شو بریم رستوران هتل ناهار بخوریم.»
    نفس های ملتهبش آرام گرفت ودر حالی که از البرز فاصله می گرفت ناخود آگاه گفت:
    « خدا روشکر»

    البرز خدا رو شکر غلیظ گلی را شنید و قهقهه اش به هوا پرتاب شد و کراواتش را به روی تخت انداخت وموذیانه گفت:
    « نظرم عوض شد. بعدا ناهار می خوریم.»

    گلی تسیلم سر بر شانه های البرز گذاشت تا همسفر او شود سفری که از راه آهن و دل کوچه درختی آغاز شد و تا آخرین قطره ی نفس هایشان ادامه خواهد داشت.

    پایان

    بیستم اردیبهشت سال 1401
    رمان از تجریش تا راه آهن
    نویسنده : افسون امینیان

    ***

    صمیمانه سپاسگزارم که صبورانه همراهیم کردید. به خدای یگانه می سپارمتان که او بهترین نگه دارنده است.

    خدا نگهدار
     
    آخرین ویرایش:

    .Rainbow.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/06
    ارسالی ها
    765
    امتیاز واکنش
    1,711
    امتیاز
    448
    سن
    18
    سلام خسته نباشید میگم بهتون قلمتون مانا ❤️
    بی صبرانه منتظرم فایل شه و بخونم رمان جذابتون رو💖💖💖
     

    Mitra.S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    152
    محل سکونت
    Germany
    سلام خانم امينيان عزيز
    خسته نباشين. ممنون بابت داستان و قلم زيباتون.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا