کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
***
تانیا
قرار بود فقط کمی ‌جلب‌توجه کنم. قرار بود یه کاری کنم که نگرانیش رو نسبت به خودم توی چشماش ببینم؛ اما خب نقشه‌م یه‌کم عالی پیش رفت و واقعاً یه بلایی سر پام اومد. قرار بود فقط بیفتم. تقریباً بازوی من رو از روی پالتو گرفته بود و با احتیاط دنبال خودش می‌کشوند؛ جوری که فکرشم نمی‌کردم بخواد بغلم کنه. انگاری این نقشه‌م زیادی خوب بود. حالا هر بلایی هم سر پام بیاد مهم نیست. مثل یه احمق از این که الان توی بغلشم خوشحالم. حتی اگه فقط از روی دل‌سوزی باشه. سرم رو به سـ*ـینه‌اش تکیه دادم.
- ببخشین.
چند لحظه طول کشید تا جواب بده.
- برای چی؟
لب پاینم رو گزیدم و گفتم:
- انداختمتون تو دردسر.
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد که تو صورتم خورد. آروم گفتم:
- آخه خسته بودین.
نگاهش رو به روبه‌رو دوخت.
- خسته نیستم. باید مراقب خودت باشی. تو باید مراقب آسا هم باشی.
سرم رو بیشتر تو سـ*ـینه‌اش فرو کردم و چشمام رو بستم.
- هر اتفاقی هم که برام بیفته نمی‌ذارم آسا صدمه ببینه.
صدای قلبش می‌اومد. وقتی روی صندلی ماشین قرار گرفتم، چشمام رو باز کردم. هومان خیلی تند رانندگی می‌کرد و آسا هر چند دقیقه یه بار حالم رو می‌پرسید. پیشی نازم رو حسابی ترسونده بودم، همین‌طور پدرش رو. در ماشین که باز شد، به هومان که می‌خواست بغلم کنه نگاه کردم و گفتم:
- نمی‌خواد، خودم می‌تونم.
خم شد و بدون توجه بغلم کرد.
- اون موقع که خوب لم داده بودی.
از اینکه اون‌قدر صریح اشاره کرده بود، لبخند زدم و لبم رو گزیدم.
- به‌هرحال کفش نداری و نمی‌تونم بذارم پابرهنه روی زمین راه بری. آسا، بابا، کنار ما باش.
من رو روی تخت نشوند و آسا هم کنارم و خودش هم کنار آسا نشست. با گفتن اسم دکتری، پرستار رو راهی کرد و چند دقیقه طول کشید تا دکتر مسنی اومدش. از روی تخت بلند شد و با دکتر دست داد.
- سلام دکتر.
- سلام پسرم.
دکتر گونه‌ی آسا رو بـ*ـوسید و مقابل من ایستاد.
- سلام دخترم، خوبی؟
- سلام دکتر. ممنون.
- خب مشکل کجاست؟ چی‌شده؟
قبل از اینکه حرفی بزنم، هومان جواب داد:
- از روی صندلی افتاده. مچ پای چپش.
بعد آسا رو جابه‌جا کرد. من هم پام رو روی تخت گذاشتم. تا دکتر تشخیص بده در رفته و عکس بگیرم و پرستار آتل ببنده، هدا هم از راه رسید. بیچاره‌ها رو امروز خیلی تو دردسر انداختم؛ ولی واقعاً چه حس خوبی داشت که نگرانت بشن، بهت توجه کنن، براشون مهم باشی؛ اون‌قدری که به‌خاطرت بیان بیمارستان. هدا برام کفش آورده بود؛ یه کفش راحت و بدون پاشنه. آسا رو که حسابی خسته شده بود، بغـ*ـل کرد و رفت خونه. البته قبلش کلی اصرار کرد به خونه‌ی اون برم تا بتونه مراقبم باشه؛ اما قبول نکردم و گفتم توی خونه‌ی خودم راحت‌ترم. هومان برام عصا آورد. به‌سختی باهاشون راه می‌رفتم. راستش به بغـ*ـل‌کردناش بدعادتم کرده بود و این‌جوری، کار با عصا برام سخت‌تر شده بود. نزدیکای خونه بودیم. چشمم به پارک افتاد. آهسته گفتم:
- میشه یه‌کم توی این پارک بشینیم؟
با اخم به‌سمتم برگشت.
- توی پارک؟ توی این سرما؟
آروم لب زدم:
- سرما؟ سرد نیست که. الان برم توی خونه، دیگه تا فردا باید تو خونه بمونم. هنوز هشت نشده.
سری تکون داد و گفت:
- سرما برای پات خوب نیست.
- چیزی نمیشه، قول میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    دختره پاک دیوونه بود!
    - اه، حواسم نبود شما خسته هستین.
    زدم کنار و پیاده شدم. در رو براش باز کردم. اون هم پیاده شد. با عصا به سختی می‌تونست راه بره. لبخند زد و گفت:
    - می‌خواید ثابت کنید خسته نیستین؟
    اخم کردم.
    - اتفاقاً خیلی خسته‌م. فقط یه ربع.
    لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. امروز این‌ کارش رو سه‌بار انجام داده بود.
    - ببخشین.
    و این دومین بارش بود که معذرت‌خواهی می‌کرد. چون نمی‌تونست راه بره، روی اولین نیمکت توی پارک نشستیم. پارک هیچ‌چیز خاصی نداشت و تقریباً خالی خالی بود. هوا تاریک بود و سوز سردی می‌اومد. تانیا چشماش رو بسته بود و خیلی محکم روی صندلی نشسته بود.
    - اینجا یه جور جایی مثل شکنجه‌گاهه.
    با تعجب بهش نگاه کردم. حتی پلکش هم تکون نخورد.
    - وقتی می‌خوام خودم رو تنبیه کنم میام؛ تقریباً هرشب.
    با ناباوری بهش نگاه کردم. چرا می‌خواست خودش رو تنبیه کنه؟
    - اینجا باعث میشه بفهمم چقدر تنهام.
    یهو چشماش رو باز کرد. لب زدم:
    - چرا می‌خوای خودت رو تنبیه کنی؟
    - ای که برای خودت رؤیاهای الکی بسازی، یه جرمه. یه جرم در حق خودت. پس باید تنبیه شی.
    دلم نمی‌خواست این‌قدر ناامید باشه.
    - وقتت تموم شد.
    لبخند زد و بلند شد.
    رسوندمش خونه‌ش و برگشتم خونه. هدا با آسا خوابیده بودن. رفتم توی اتاق تانیا. با دیدن بادکنکا لبخند روی لبم اومد. خواستم برگردم که صدای زنگ گوشیش بلند شد. به‌سمت کیفی که آویزون بود رفتم. با فکر اینکه شاید خودش باشه، کیفش رو باز کردم و موبایلش رو برداشتم. شماره سیو شده نبود. قبل از اینکه جواب بدم قطع شد.
    بی‌خیال، انداختمش توی کیف و از اتاق بیرون زدم. رو تختم که دراز کشیدم، به حرف‌های تانیا فکر کردم. رؤیاهای الکی و تنهایی. اون چه رؤیایی برای خودش می‌ساخت که احتیاج به یادآوری تنهاییش داره؟ از اینکه پاش آسیب دیده بود، ناراحت بودم؛ ولی از اینکه باعث شده بود اون حصاری که دور خودم کشیدم پاره بشه یه جورایی خوشحال بودم. صبح باید با اکرم خانم و آسا می‌رفتم خونه‌ش. دکتر گفته بود تا دوهفته نباید آتل پاش باز بشه و باید استراحت کنه.
    ***
    آسا بغلم خواب بود. اکرم خانم زنگ واحدش رو زد. ساعت 8 صبح بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا در باز بشه؛ اما برعکس قبلاً، این‌بار تانیا مرتب بود. با یادآوری گذشته لبخند زدم.
    - سلام، خوش اومدین.
    از جلوی در کنار رفت، با عصا راه می‌رفت. خیلی بهتر از دیشب باهاشون کار می‌کرد.
    نگاهم دور خونه چرخید. برعکس سری قبل، خونه تمیز بود. جلوتر از من به‌سمت اتاقش رفت.
    - لطفاً بذارینش روی تخت.
    آسا رو که خواب بود روی تختش گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم. نگاه خیره‌ش رو به دستم که دیدم، کیفش رو به‌سمتش گرفتم.
    - جا مونده بود خونه.
    لبخند زد و از دستم گرفت.
    - خیلی ممنون.
    سعی کردم حالت صورتم تغییر نکنه. سرم رو آهسته تکون دادم.
    - بهش گفتم اذیتتون نکنه. لطفاً راه نرید، باید خوب بشید.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    اینکه صورت اخموش مهربونی و نگرانی توی حرفاش رو پنهون نمی‌کرد، خوشحال بودم. بی‌سروصدا رفت و من هم کنار تخت ولو شدم. این‌همه شوق برای دیدن صورت اخموش واسه چیه؟ آخه دیدن داره این‌همه اخم؟ خب بذار ببینم. اون که همیشه اخم نمی‌کنه، کلی از دستش در میره و لبخند می‌زنه. دیشب وقتی رسوندم خونه، یه حس عجیب و غریب داشتم، دیگه دلم نمی‌خواست تنها به اون پارک برم. بوی شکلات تموم خونه رو پر کرده بود. توی این یه ماه، دوبار به‌سمتش رفته بودم. باید خونه رو مرتب می‌کردم و آثار سیگارایی که هرجای خونه خاموش شده بود رو پاک می‌کردم. مطمئن بودم که هومان امروز آسا رو میاره خونه. کار سختی بود با یه پای آتل‌شده این‌کار رو بکنم؛ اما مجبور بودم تموم خونه رو تمیز کنم. با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم و از فکرکردن دست کشیدم. کیفم رو باز کردم و گوشیم رو بیرون کشیدم. ناشناس بود، شماره‌ش هم آشنا نبود؛ ولی جواب دادم.
    - بله؟
    - سلام خانم کوچولو.
    گوشی از دستم سر خورد. مطمئن بودم خودشه. صداش وقتی می‌گفت خانم کوچولو. خودم رو جمع کردم و گوشی رو برداشتم، دم گوشم گذاشتم.
    - چی شدی؟ هستی؟ چرا هروقت با من مواجه میشی هنگ می‌کنی؟
    و زد زیر خنده.
    - چطوری بهم زنگ زدی؟
    خندید:
    - فکر کردی آقا محسن شما به زندونیش اجازه تماس میده؟
    - فرار کردی؟
    - احتمالاً. چون اینجا هوا خیلی خوبه. دوست داری تو هم بیای اینجا؟
    سرم رو به لبه تخت چسبوندم. از محسن بعید بود که این‌جوری یکی از دستش در بره؛ ولی خب، ورزان هم زرنگ بود.
    - چی‌شد؟ میای؟
    صدای خنده‌ش روی مخ بود.
    - خفه شو!
    - اوه اوه! چه بی‌ادب.
    واقعاً نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. تماس رو قطع کردم، به محسن زنگ زدم.
    - بله؟
    - ورزان کجاست؟
    مکث کرد. از اتاق خارج شدم و تو تراس رفتم.
    - فرار کرده؟
    بازم صدایی ازش نیومد. داد زدم:
    - آره؟
    - متأسفانه. چندتا هم جنازه رو دستم گذاشت.
    هوفی کردم. سرم رو به دیوار تکیه دادم.
    - از کجا فهمیدی؟
    - بهم زنگ زد.
    - چی گفت؟
    - هیچی. می‌خواست خبر فرارش رو بده.
    - باید بیشتر مراقب خودت باشی. شنیدم پات هم آسیب دیده.
    - آره؛ ولی چیزی نیست.
    - محافظات رو بیشتر می‌کنم.
    - باشه.
    - خیلی زود می‌گیرمش. نگران نباش.
    تماس رو قطع کردم. چه‌جوری می‌تونستم نگران نباشم؟ تازه داشتم به آرامش می‌رسیدم.
    چشمام رو بستم؛ سعی کردم تمرکز کنم. باید حواسم رو جمع کنم. باید مراقب همه‌چیز باشم. باید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    زنگ واحدش رو زدم. این‌بار در به‌سرعت باز شد که اون هم به‌خاطر آسا بود. بغلش کردم و یه قدم رفتم داخل. تانیا روی مبل جلوی ورودی نشسته بود. خواست بلند بشه که گفتم راحت باشه.
    از آسا پرسیدم:
    - خاله رو که اذیت نکردی؟
    تانیا زودتر جواب داد:
    - چه اذیتی؟ امروز خیلی خسته‌کننده بود. فقط تلویزیون دیدیم.
    بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
    - پس مراقب باش تا زودتر خوب بشی.
    - چشم.
    مطمئن بودم از قصد این کارا رو می‌کنه. این لحن حرف‌زدنش کلی با یه ماه پیش فرق داشت. این‌همه مطیع‌بودن برای دختری مثل اون بعید بود. منظورش از این کارا چی بود؟ چرا سعی می‌کرد دختر خوبی باشه؟
    - اکرم خانم غذاتون رو گذاشتن یخچال.
    آسا رو گذاشتم زمین.
    - شماها هم گشنه هستین؟
    دوتاشون به معنی «نه» سر تکون دادن. رفتم توی آشپزخونه، غذا رو از یخچال درآوردم و توی ماکروویو گذاشتم. قاشق و چنگالی برداشتم که باعث شد یه قاشق دیگه روی زمین بیفته. خم شدم؛ قاشق رو برداشتم که نگاهم به کاغذی که زیر کابینت روی زمین بود افتاد. برش داشتم. «هنوزم مخالفما؛ ولی خب فعلاً حرف حرف توئه».
    ***
    تانیا
    با اینکه آسا همه‌ش درمورد نقاشی‌ای که می‌کشید ازم سؤال می‌کرد، من تموم حواسم پیش هومان بود. دولا شد و وقتی که بلند شد، یه کاغذ روی کابینت گذاشت. لبم رو از تو گاز گرفتم. سعی کردم به یاد بیارم چه کاغذیه. با صدای آسا به خودم اومدم.
    - بابایی تو هم بلام یه چیزی بتش.
    اخمو بود؛ ولی مهربون جواب داد:
    - من که نقاشی بلند نیستم.
    کنار آسا نشست. یهو یادم افتاد؛ یاداشت سیوان بوده که روی اپن گذاشته بودمش. یعنی به‌خاطر اون این‌همه تو فکر رفته بود و اخموتر شده بود؟ یه ساعتی موندن و بعد رفتن. بلند شدم و رفتم سمت کابینت، درس حدس زده بودم؛ ولی خب این چیز خاصی نبود که. به‌سمت اتاق رفتم. بسته سیگاری که از محسن گرفته بودم رو توی جیب پالتوم گذاشتم و به‌سختی خودم رو به پارک رسوندم. حالا از این پارک یه خاطره‌ی خوب داشتم. چرا بودن اون، توی این پارک کنارم باید یه خاطره خوب باشه؟ خب معلومه! هروقت که تو این پارک تنها نباشم یه خاطره‌ی خوب حساب میشه. خودم رو روی نیمکتی ولو کردم و سیگاری رو روشن کردم. بوی موردعلاقه‌م. یه زمانی این بو بوی مرد موردعلاقم بود؛ اما حالا، فقط یه بو مونده بود؛ یه بوی دوست‌داشتنی. جمعه بود و امروز آسا می‌تونست کنار پدرش بمونه. امروز من تنهاترین آدمم. کسی که حتی از روی احتیاج هم سراغش رو نمی‌گیرن.
    خودم رو روی نیمکت پارک مرتب کردم و زحمت بلندشدن و انداختن ظرف پیتزا رو توی سطل آشغال به خودم ندادم. دستم رو توی جیبم بردم تا جعبه سیگار رو بیرون بکشم. هوا تاریک و سردتر شده بود. توی این هوا سیگار خیلی کیف می‌داد.
    - سلام خانم کوچولو.
    تقریباً تو جام پریدم بالا. نگاهم از کفشایی که برق می‌زد به‌سمت صورتش رفت
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    خندید.
    - بچه بودی خیلی باادب بودی. پس سیوان چی بهت یاد داد؟
    لبم کش اومد.
    - خیلی چیزا.
    - بی‌خیال، اومدم ببرمت. آها راستی، محافظای احمقتم الان خوابن. نگرانشون نشو.
    زد زیر خنده. انگشتام دور دسته‌ی عصام پیچیده بود و محکم فشارش می‌دادم.
    - می‌دونی که برات کاری نمی‌کنم.
    یه قدم جلو اومد. با عصام زدم تخته سـ*ـینه‌ش.
    - سر جات وایسا!
    - اوه، اوه، اوه.
    - چه خبره؟
    سرم به‌سمت چپ چرخید. هومان. صدای ورزان اومد:
    - هیچی، خانم شلوغش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    پوزخندی به من زد و راهش رو کشید و رفت. ورزان... این‌قدر راحت رفت؟
    - چی می‌گفت؟
    دوباره بهش نگاه کردم.
    - ممنون که کمکم کردید. مزاحم بود.
    عصبی گفت:
    - بلند شو بریم. وقتی همین‌طوری تک و تنها راه میفتی میای پارک، معلومه این‌جوری میشه.
    خنده‌م رو خوردم و پشت سرش راه افتادم. اولین بارش بود که «تو» خطابم می‌کرد.
    - از کجا فهمیدین اینجام؟
    اخمو به‌سمتم برگشت.
    - مگه جای دیگه‌ای هم میری؟
    سرم رو به معنی «نه» تکون دادم. چرا دیگه جمله‌هاش رو جمع نمی‌بست؟ ایستاد تا بهش برسم و دوباره راه افتاد. اون‌قدر از دست محسن و ورزان عصبی بودم که طاقت نداشتم این هم بهم اخم کنه؛ برای همین دیگه حرفی نزدم. اصلاً چرا روز تعطیل اومده بود سراغم؟ جلوی برج ایستاد.
    - چیزی می‌خوای از خونه‌ت؟ هدا گفته ببرمت خونه‌ش. همه‌مون دعوتیم.
    اخمام جمع شد. این چه مهمونی‌ای بود که قبلش هیچی بهم نگفته بودن؟ این دیگه چه وضعش بود؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - نه.
    - با کسی قرار داشتی؟
    یهو برگشتم سمتش. یعنی شک کرده بهم؟ گفتم:
    - نه.
    سرش رو تکونی داد و راه افتاد. دستم رو تو جیبم بردم تا گوشیم رو دربیارم که به جعبه سیگار خورد. لبم رو گزیدم و گوشیم رو بیرون کشیدم. حالا چی‌کارش کنم؟ گوشیم رو سایلنت کردم و تو جیب دیگه‌م گذاشتم. اگه ببیندش، آبروم میره. یه جورایی بدبخت میشم. دیگه بچه‌شون رو دستم نمیدن. هوفی کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم. اصلاً یادم رفت که با گوشیم کار داشتم. دوباره گوشیم رو درآوردم و به محسن اس‌ام‌اس دادم: «معلومه کدوم گوری هستین که ورزان باید راست راست جلوم راه بره؟»
    جواب داد: «متأسفیم! دیگه تکرار نمیشه.»
    باورم نمی‌شد این‌قدر راحت جمعش کنه. عصبی سرم رو به صندلی تکیه دادم.
    ***
    هومان
    تمام سعیم رو می‌کردم که آروم باشم. یه چیزی بدجور تو وجودم افتاده بود، یه فکر مسموم. دلم می‌خواست صریح ازش سؤال کنم؛ اما نمی‌تونستم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. تمام زمان مهمونی که هدا ترتیبش رو داده بود، فقط خودمون چهارنفر بودیم. سکوت کردم و بهش فکر کردم. روی رفتارش تمرکز کردم. بعید می‌دونستم.
    یعنی قلبم این احتمالات مسخره رو پس می‌زد؛ ولی مغزم همه‌ش دستور می‌داد به فهمیدن بن و ریشه‌ی ماجرا. هدا گفت آسا رو خونه‌ش نگه می‌داره و من هم بعد از رسوندن تانیا برگردم. بهترین فرصت بود. قبول کردم و سوار ماشین شدیم. بهتر از اومدن بود. اخم نداشت؛ اما من حسابی دل‌خور بودم. همون‌طور که رانندگی می‌کردم، خم شدم و در داشبورد رو باز کردم که باعث شد خودش رو به در بچسبونه. حتی حال این رو نداشتم که به کارش لبخند بزنم. سریع برگشتم و حواسم رو به رانندگیم دادم.
    - چرا در داشبورد رو باز کردین؟
    صدای لعنتیش داشت پشیمونم می‌کرد؛ این‌همه تعجب توی صداش.
    - می‌خوام تعارف کنم؛ اما خب دستم بنده به فرمون خودت.
    نگاهش به داخل داشبورد کشیده شد. ضربان قلبم رو هزار بود. تنها چیزی بود که تو داشبورد داشتم؛ برای همین با احتیاط پرسید:
    - سیگار؟
    - آره.
    صدای قورت‌دادن آب دهنش رو شنیدم.
    - ممنون، نمی‌کشم.
    سرعتم رو کم کردم.
    - آها پس تو نمی‌کشی.
    - منظورتون چیه؟
    یه دختر مجرد که سیگار نمی‌کشه؟ پس اون‌همه فیـلتـ*ـر سیگار تو خونه‌ش چی‌کار می‌کنه؟ نفسم رو با فشار بیرون دادم.
    - توی پلاستیک آشغالای خونه‌ت پر شده از فیـلتـ*ـر سیگار! تو نمی‌کشی، پس حتماً یکی دیگه می‌کشه، حتماً دیگه.
    منتظر جواب بودم. چرا دلم می‌خواست خودش بکشه؛ اما برای مرد دیگه‌ای نباشه؟ داشتم توی زندگی خصوصیش فوضولی می‌کردم؟ اما خب حق داشتم، نداشتم؟ اون کسیه که بیشتر روز رو پیش آساست. اه، چه مسخره خودم رو قانع کردم. دوست داشتم بزنه زیر همه‌چی، دوست داشتم حتی شده من رو محکوم کنه؛ اما سؤالایی که توی مخم می‌چرخه... اه، لعنتی!
    - اول تحقیرم کردین، بعد تهمت زدین، خب من دروغ نگفتم! این سیگار رو نمی‌کشم؛ اما...
    قلبم توی دهنم بود. جدی شده بود. داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا من متوجه چیزی نشم. ناراحتیش؟ بغضش؟ ضعفش؟ نمی‌دونم. من چی؟ من چم شده؟ دستش رو تو جیبش برد. نفسم حبس شد. از گوشه چشمم می‌دیدم که سیگاری رو روشن کرد، حتی فکرشم نمی‌کردم الان توی جیبش داشته باشه. پک اول رو همراه «آهی» که توش مخفی شده بود کشید. تمام فضای ماشین پر از بویی شد که خیلی‌خیلی آشنا بود. صداش زمزمه‌وار توی ماشین پیچید:
    - متآسفم.
    نمی‌دونستم خوشحال باشم از اینکه کسی توی زندگیش نیست یا ناراحت به‌خاطر این سیگار لعنتی که بین دو انگشتش بود و جز همون پکی که زده بود دیگه ازش کام نگرفته بود. جلوی خونه‌ش نگه داشتم. هیچ حرف دیگه‌ای باهم نزده بودیم. پیاده که شد، چند لحظه مکث کرد؛ انگار می‌خواست چیزی بگه. نگاه خیره‌ش مثل عذاب بود. بعد سریع پشتش رو کرد و رفت. انگار فرار کرد. پام رو روی گاز گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    روز اول
    هیچ تلاشی برای رفتن و بردن آسا به خونه‌ش انجام نداده بودم و اکرم خانم فقط پرسیده بود که «نمی‌ریم؟» و من با سر جوابش رو داده بودم. طبق اتفاقی که برای پاش افتاده بود، قرار بود این دوهفته رو با آسا و اکرم خانم برم خونه‌شون تا پیش آسا باشه و امروز اولین روز از دومین هفته بود. روی تخت ولو شدم. حتی نمی‌دونستم باید چی ‌کار کنم. دلم می‌خواست خودش بگه که دیگه نمی‌کشه. بگه حداقل به‌خاطر آسا نمی‌کشه؛ ولی اون فقط گفته بود متأسفه. کاش حداقل زنگ می‌زد و می‌پرسید چرا آسا رو نمی‌برم. هیچ‌وقت اندازه امروز درمونده نشده بودم؛ حتی وقتی آرام من رو با یه بچه تنها گذاشت. هم دلم می‌خواست آسا رو ببرم پیشش و این موضوع رو نادیده بگیرم و هم دلم نمی‌خواست. صدای آسا می‌اومد. نگاهم به ساعت افتاد؛ 10 بود. سرکار نرفته بودم. آسا توی اتاق اومد.
    - بابایی نمیلیم خونه خاله ایی؟ قلاله اون بیاد؟
    - فعلاً حال خاله خوب نیست. دوست داری امروز پیش بابایی باشی؟
    سرش رو تکون داد و خودش رو توی بغلم انداخت.
    ***
    روز دوم
    آسا رو که خواب بود، بغـ*ـل کردم و سوار ماشین شدم. خیلی وقت بود که سراغ این سردر‌ِ رنگی‌رنگی نیومده بودم. آسا رو روی مبل گذاشتم. یاد اولین روزی که آورده بودمش افتادم؛ وقتی اون بچه به در اتاق هدا خورد، وقتی برای اولین‌بار دیدمش.
    - چته تو هومان؟ چرا بچه رو آوردی اینجا؟
    از فکرکردن دست کشیدم و به هدا نگاه کردم.
    - نمی‌دونم چی‌کار کنم.
    - چی‌ شده؟
    - تانیا...
    - تانیا چی؟ دعواتون شده؟
    سرم رو تو دستام گرفتم.
    - سیگار می‌کشه. کلی فیـلتـ*ـر سیگار توی آشغالاش بود.
    تعجب کرد؛ اما سریع گفت:
    - بهتر نیست با خودش حرف بزنی؟
    - زدم.
    هدا که حسابی گیج شده بود دوباره پرسید:
    خب؟
    - گفت متأسفه.
    - نپرسیدی چرا؟ اصلاً چی بهش گفتی؟ منطقی حرف زدی باهاش؟ اون دختر منطقیه.
    سرم رو تو دستام گرفتم.
    - واقعاً گیج شدم.
    - باهاش حرف بزن.
    - چی بگم؟ بگم به‌خاطر بچه‌ی من نکش؟
    - هرچی قلبت میگه بگو هومان.
    گیج نگاهش کردم و دستم رو روی صورتم کشیدم. گوشیم رو برداشتم. گوشیش خاموش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    به هدا نگاه کردم.
    - برو خونه‌ش خب.
    با لبخندش دلم گرم شد و بلند شدم. نگهبان با دیدنم جلو اومد.
    - برای دیدن خانم ارجمند اومدین؟
    - بله چطور؟
    - ایشون دو شبه خونه نیومدن.
    چشمام گرد شد.
    - دو شبه؟! مطمئنین؟
    - بله آقا.
    یعنی از اون شب. ولی من دم برج پیاده‌ش کردم و اون اومد سمت درِ ورودی.
    - می‌تونم خودم چک کنم؟
    - بله مشکلی نیست.
    پشت در واحدش ایستادم. زنگ در رو زدم. انگار واقعاً نبود. دوباره زنگ زدم. ناراحت بودم. آخه کجا می‌تونست باشه؟ اون که جایی رو نداشت. آخرین بار توی شمال بودیم که این‌جوری غیبش زد و خودش برگشت؛ اما الان اصلاً احساس نمی‌کنم که خودش برگرده. رفتم دفتر هدا و بهش گفتم، اون هم پیشنهاد داد اگه تا شب خبری ازش نشد از بهروز کمک بگیریم. اون توی اداره پلیس کار می‌کنه و خیلی راحت می‌تونه کمکمون کنه.
    ***
    روز سوم
    هیچی، هیچ‌خبری از دختری به اسم تانیا ارجمند نبود. نه جایی رفته بود، نه چیزی دیده بود، نه کاری کرده بود. تمام نگرانیم واسه این بود که اون جایی رو برای رفتن نداره. اگه این‌قدر توی این تهران لعنتی تنها نبود که این‌همه نگران نمی‌شدم. هوا سرد بود؛ ولی دلم نمی‌خواست برم خونه. دوست داشتم این‌قدر روی این نیمکت بشینم تا خبری ازش بشه. گوشیم رو درآوردم؛ نگاهی به صفحه‌ش انداختم. کاش یه خبری از بهروز می‌شد. با روشن‌شدن صفحه و اسم بهروز سریع تماس رو ‌وصل کردم.
    - جانم بهروز؟ چه خبر؟
    - یه مورد مشکوک پیش اومده. احتمال میدم تانیا باشه. می‌تونی بیای؟
    بدون معطلی سوار ماشینم شدم. بهروز کامل نگفته بود قضیه چیه و این نگرانم می‌کرد. سراغش رو از سربازی گرفتم که به اتاقی راهنماییم کرد.
    - چی‌ شده بهروز؟
    بهروز شمرده‌شمرده و آروم برام توضیح داد:
    - یه خانمی ‌چند ساعت پیش زنگ زد و گفت همسایه‌شون رفت‌وآمدای مشکوک داره. زمانشم از وقتیه که تانیا گم شده. چند نفر رو فرستادم موقعیت رو بررسی کنن. اونا هم تأیید کردن. فقط...
    - فقط چی؟
    - هیچ دلیلی برای صادرکردن حکم تفتیش خونه ندارم.
    خودم رو روی مبل ولو کردم، آخه اینا چه ربطی به تانیا داره؟ سؤالم رو پرسیدم.
    - ببین هومان، من نگفتم مطمئنم؛ اما نگاه کن. هیچ‌خبری از دختره نیست. اینکه تایم رفت‌وآمدای مشکوک از زمان غیب‌شدن تانیا شروع شده، شاید یه احتمال خیلی ضعیف باشه؛ ولی همینم خوبه.
    آهسته سرم رو تکون دادم. چه‌ کار دیگه‌ای می‌تونستم غیر از منتظربودن انجام بدم؟
    در با ضربه‌ای و گرفتن اجازه سریع باز شد. با احترام نظامی‌ مرد شروع به حرف‌زدن کرد:
    - سروان عظیمی‌که برای پرس‌وجو ‌رفته بود دم خونه، مورد ضرب‌و‌شتم قرار گرفته.
    بهروز تقریباً از جاش پرید.
    - سروان رو زدن؟!
    - بله قربان.
    - خیله‌خب، کار ما رو آسون کردن. حکم بازداشت و تفتیش خونه رو می‌گیرم. به سرگرد اکبری بگو بیاد.
    - چشم قربان.
    رفت؛ اما بهروز هنوزم زیر لب زمزمه می‌کرد:
    - واقعاً فکر نمی‌کردم این‌قدر احمق باشن که پلیس رو بزنن.
    - حالا چی میشه؟
    - باید ببینیم چه خبره اونجا. خدا کنه همون‌جا باشه.
    - آخه به چه دلیل؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    سرم گیج می‌رفت؛ حالم اصلاً خوب نبود. دو روز بود توی این اتاق یه گوشه پرت شده بودم. این اصلاً خوب نبود. اون شب وقتی صدای ماشین هومان رو شنیدم، برگشتم و به رفتنش خیره شدم. از اینکه اون‌قدر راحت لو رفته بودم ناراحت بودم. بیشتر از اینکه هومان ازم ناراحت و ناامید شده بود. هومان من رو رها کرد و رفت؛ اون هم خیلی بد. نمی‌تونستم از دستشون بدم. دلم نمی‌خواست اون خانواده‌ی مهربون ترکم کنن، اون هم به‌خاطر یه چیز مسخره. گشنگی اصلاً برام معنی نداشت. فقط دل‌تنگ بودم. دل‌تنگ آدمای مهمی ‌که جدیدا وارد زندگیم شده بودن. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر بفهمم چرا اینجام؛ اما هیچ‌کسی سراغم نمی‌اومد. کاش زودتر بیان. در اتاق باز شد، دو مرد هیکلی وارد شدن. یکیشون بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. این صحنه‌ها رو حفظ بودم. این صحنه‌ها سال‌ها بود که تو زندگیم تکرار می‌شد. من رو وسط سالن خونه‌ای انداختن؛ بنابراین خونه‌ی یه نفر بودیم. چون بیهوش بودم، متوجه نشدم که کجا من رو آوردن. با صدای پاشنه کفش‌هایی با تعجب سرم رو بلند کردم. توقع داشتم ورزان باشه؛ اما یه زن بود. مردی که پشتم ایستاده بود، گفت:
    - این همون همراهِ رئیسه.
    خون‌سردی چشمای زن، تبدیل به آتیش تندی شد که باعث شد تند به‌سمتم بیاد. چونه‌م رو توی دستش گرفت و با نفرت به صورتم خیره شد. سرم رو با حرص از دستش جدا کردم.
    - تو همون عوضیه که تو همه مهمونیا همراه رئیسی؟
    خندیدم:
    - تو هم عاشق رئیسی؟
    عصبی‌تر شد. شاید دلش می‌خواست ترسوبازی دربیارم. پرروبودنم براش سنگین بود.
    - خفه شو. قبل تو من همیشه همراهش بودم. توی آشغال باعث شدی ما از هم دور بشیم.
    و هلم داد عقب که باعث شد روی زمین بیفتم. دختره‌ی احمق حتی هویت واقعی من رو هم نمی‌دونست. این‌قدر احمق بود که همراه بقیه گول بخوره؟ شایدم اون‌قدر عاشق که نگران بشه! این‌همه عاشق سیوان بودن رو قبول داشتم؛ سیوان مرد جذاب و پولداری بود و همه بلا استثنا عاشقش می‌شدن. بلند شد. مکث کرد و بعد خیلی سریع گفت:
    - امروز روز آخر زندگیته.
    و از کنارم رد شد. با اولین مشتی که بهم خورد، فهمیدم قراره یه کتک درست‌و‌حسابی بخورم. دلم نمی‌خواست این‌جوری جلوشون ضعیف باشم؛ ولی خب واقعاً بودم. انرژی نداشتم که از خودم دفاع کنم و این پای آتل‌شده‌م هم روش. دردی احساس نمی‌کردم. فقط نور هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد. نور با شدت پشت پلکم می‌خورد. صدای دختری اومد.
    - تانیا. هوی دختر!
    آروم چشمام رو باز کردم.
    - چی... میگی؟
    روی صندلی کنارم نشست.
    - می‌دونم دختر فهمیده‌ای هستی. زندگیت رو بهت می‌بخشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    جونی برای خندیدن نداشتم؛ اما تمام تلاشم رو کردم و آهسته لب زدم:
    - مثل سگ... از سیوان می‌ترسی؟ محسن بهت زنگ زد. نه؟
    اخم کرد و داد زد:
    - دختره‌ی عوضی! نباید بهت رحم می‌کردم.
    از اتاق بیرون رفت. رحم؟ واقعاً همچین کلمه‌ای توشون معنی می‌داد؟ مطمئن بودم محسن بهش زنگ زده که کوتاه اومده و ولم کردن. هرچی باشه رئیس برای همه ترسناکه؛ مخصوصا‌ً زیردستاش و نبودنش باعث شده این دختر جرئت پیدا کنه. هرچند می‌دونستم این پایان من نیست. من کسی نیستم که به این سادگیا بمیرم و از این زندگیم خلاص بشم. هوا تقریباً رو به تاریکی می‌رفت و هیچ‌کس سراغم نیومده بود. بعد از ورزان، احتمالم دشمنای سیوان بود که با فهمیدن هویتم بخوان من رو بدزدن؛ ‌‌اما اینکه یه دختر بخواد به‌خاطر سیوان من رو بدزده واقعاً مسخره بود‌‌‌. من که تنها دختری نبودم که نزدیک سیوانه. نمی‌دونم شاید اون‌قدر سرگرم کارام بودم که هیچی از اتفاقای اطرافم رو نفهمیدم. شاید من واقعاً براش یه تهدیدم. از اینکه این‌قدر ضعیف باشم متنفر بودم؛ بیشتر از این نور لعنتی که تو چشمم فرو می‌رفت. سعی کردم تمرکز کنم تا یادم بیاد چه اتفاقایی افتاده. پشته سرم تیر کشید. بوی الـ*کـل و بکمپلس توی بینیم پیچید. توی بیمارستانم؟ سریع چشام رو باز کردم. با دیدن زن چادری که کنار در روی صندلی نشسته بود، دلم پیچ خورد. بلند که شد، از ترس چشمام رو بستم. یعنی چی شده؟
    - به‌هوش اومدین؟
    لحن صداش آروم بود. برای همین دوباره چشمام رو باز کردم. لبخند زد؛ ولی من نگاهم روی آستین مانتوش و ستاره‌هاش بود. از در بیرون رفت و کسی رو صدا کرد. دکتر اومد تو و پشت سرش یه مرد. سعی کردم آروم باشم. آروم لب زدم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    دکتر چکم کرد و با لبخند گفت:
    - سرت آسیب دیده. یه‌کم هم بدنت کوفته شده. بدن قوی‌ای داری.
    دکتر که رفت، مرد جلو اومد و پرسید:
    - یادت نمیاد چه اتفاقی افتاد؟
    ناخودآگاه ازش می‌ترسیدم، از این خط قرمز. با حرفش ذهنم به عقب کشیده شد؛ صدای دختر که داد می‌زد همه‌چی رو جمع کنن و خونه رو خالی و لحظه آخر که هلم داد و داد زد:
    - نمی‌دونم چرا این‌قدر مهمی ‌که به‌خاطرت این همه ضرر کردم؟
    و سوزش سرم.
    - نمی‌خوای حرف بزنی؟
    چی باید می‌گفتم؟ قلبم سوخت. چقدر تنهام. چرا هیچ‌کسی نیست که به دادم برسه؟ آهسته سرم رو بالا آوردم. چشمام رو به صورتش دوختم. چقدر قیافه‌ش آشناست. این کیه؟
    - می‌ترسی؟
    هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم. آره، از زندگیم خیلی می‌ترسم.
    - اگه یه آشنا باشه حرف می‌زنی؟
    لب زدم:
    - آشنا؟
    مگه من کسی رو هم داشتم؟ محسن که عمراً این ورا آفتابی بشه.
    - آره. هومان بیرون منتظره.
    با شنیدن اسم هومان لبخند زدم. ناخودآگاه زمزمه کردم:
    - هومان.
    که‌ باعث شد به زن پشت سرش اشاره کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    وارد اتاق شدم. با دیدن تانیا نمی‌دونستم نفس راحت بکشم یا نگران‌تر بشم؛ چند جای صورتش کبود بود. با دیدن لبخند کم‌رنگش پاهام جون گرفت. همین که هست کافیه. جلوی تختش ایستادم.
    - حالت خوبه؟
    لبخندش جمع که شد، لبخند من هم همراهش رفت. بغض کرد.
    - نه.
    اخم کردم. دلم نمی‌خواست چشماش خیس بشه. دلم نمی‌خواست واقعیت رو بگه. دلم نمی‌خواست این‌قدر ضعیف باشه. دلم می‌خواست مثل قبل باشه. مثل اون روز که درد داشت و می‌گفت نداره.
    - بشین هومان.
    با صدای بهروز کنارش روی صندلی نشستم و با اشاره‌ش پرسیدم:
    - بهم میگی چه اتفاقی افتاد؟ مگه اون‌ شب نرفتی خونه؟
    کاش الان درموردش حرف نمی‌زدیم. کاش بهروز بی‌خیال می‌شد. چشماش روی صورتم ثابت بود. خیس بود؛ ولی اشکی نمی‌اومد.
    - چرا، رفتم.
    منتظر نگاهش کردم. حالا دلم می‌خواست بدونم چه اتفاقی افتاده. جدا از اینکه بهروز ازم خواسته بود اگه حرف نزد، من این سؤالا رو ازش بکنم. دلم می‌خواست بدونم چرا کتکش زدن. چه‌جوری دلشون اومده اصلاً؟
    - پس چی؟
    - بعد برگشتم. دلم نمی‌خواست تو ناراحت بری. دلم نمی‌خواست اون‌جوری بفهمی. نمی‌خواستم‌ ازم دلخور باشی.
    بهروز مشکوک نگاهم می‌کرد و من... یعنی همه‌ش‌ به‌خاطر من بود؟ اگه ناراحت ولش نمی‌کردم، اون هم برنمی‌گشت بیرون و این اتفاقا براش پیش نمی‌اومد. یعنی ناراحتی من این‌قدر براش مهمه؟ انگار بهروز فهمید دیگه نمی‌تونم سؤال بپرسم که خودش پرسید:
    - بعدش چی‌شد؟
    چشماش از روی من تکون نمی‌خورد؛ ولی جواب داد:
    - یکی از پشت دستمال گذاشت رو بینیم. بعدم که بیهوش شدم.
    ساکت شد.
    بهروز بازم پرسید:
    - کی به‌هوش اومدی؟
    - فرداش فکر کنم. دو روز بود؛ ولی کسی سراغم نمی‌اومد. بعد بردنم وسط سالن. یه زن من رو زد.
    زد زیر گریه. واقعاً طاقت دیدن اشکش رو نداشتم. بین گریه‌اش گفت:
    - من... من ترسیده بودم، خیلی!
    کاش میشد بغلش کنم. کاش می‌تونستم آرومش کنم. کاش این‌جوری گریه نمی‌کرد. کاش اون شب ترکش نمی‌کردم. کاش تا صبح دم خونه‌شون می‌ایستادم. کاش... اه، لعنت به من! عرضه هیچ‌کاری رو ندارم.
    ***
    تانیا
    با دیدنش، بغضم گرفت. اون تنها کسی بود که از اینکه جلوش فیلم بازی می‌کنم، متنفر بودم. کاش مجبور نبودم فیلم بازی کنم. کاش می‌تونستم آزادانه در کنارش، خودم باشم. کاش گذشته‌ای نداشتم. کاش می‌شد گذشته رو پاک کنم. گریه کردم؛ اما برای خودم. برای این‌همه «کاش»ی که تا ابد «کاش» می‌مونه. اگه خودم رو ترسیده نشون نمی‌دادم، اون‌وقت ازم توقع داشتن که حرفایی که اون زن زد رو براشون تعریف کنم.
    - کتک‌زدن نشونه‌ی یه انتقام‌گیری و کینه رو داشته. دشمنی، چیزی داری؟
    آب دهنم رو قورت دادم. خودم رو متفکر نشون دادم.
    - خب... من تازه اومدم ایران و تو این چند ماه هم هیچ‌جا و هیچ‌کاری نکردم.
    - اینکه بعدش سعی کردن درمانت کنن، احتمالش هست تو رو با یکی اشتباه گرفته باشن. من شخصاً این موضوع رو پیگیری می‌کنم. لطفاً در دسترس باشین.
    سرم رو تکون دادم. با دیدن راحت‌بودنش با هومان و شباهتشون فهمیده بودم که همون پسردایی معروف هومانه. عذرخواهی کرد و بیرون رفت. با رفتنش نگاهم به‌سمت هومان کشیده شد. ته‌ریشش بلندتر از همیشه بود و صورتش خسته. چقدر خوبه که توی این وضعیت تنها نیستم. چقدر خوبه که کسی نگرانت بشه. دلم می‌خواست حرف بزنه. برای همین پرسیدم:
    - خیلی زشت شدم، نه؟
    دستش رو روی صورتش کشید و بالاخره لبخند زد، گفت:
    - زشت که بودی.
    اخم کردم و صورتم رو خلاف جهتی که نشسته بود چرخوندم. صداش اومد:
    - حالا قهر نکن.
    و خندید. خندید! این صدای خنده‌شه. یعنی داره می‌خنده. کاش برنمی‌گشتم؛ اون‌وقت می‌تونستم خنده‌ش رو ببینم. حتماً بازم می‌خنده. آره. در باز شد. صدای هدا اومد:
    - عزیزم، الهی فدات بشم. خدا رو شکر. خدا رو هزار مرتبه شکر.
    برگشتم سمتش که توی بغلش فرو رفتم.
    - ببین چه بلایی سر دختر خوشگلم آوردن. دستشون بشکنه!
    دوباره اون بغض لعنتی و مزاحم. دوباره اون حس شیرین دوست‌داشته‌شدن. برای بار دوم بود که توی یه روز آرزو می‌کردم که کاش گذشته‌م این‌قدر تاریک نبود. کاش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا