کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
باگراد که از اطلاعات وسیع آن‌ها راجع به دهکده و اتفاقاتی که برای مردم آنجا افتاده بود شگفت‌زده شده بود، پرسید:
- انگار شما خیلی راجع به این موضوع باهم حرف زدین، نه؟
تریتر با ناراحتی گفت:
- راستش تو این چند روزی که تو بیهوش بودی کار دیگه‌ای جز صحبت‌کردن باهم نداشتیم.
فرد غرغرکنان گفت:
- البته اگه اون چند باری رو که لیام مجبورمون کرد به مرغاش غذا بدیم بذاریم کنار! اما در کل تو این مدت جامون راحت بود و مشکلی نداشتیم.
باگراد که بسیار جا خورده و مضطرب شده بود، پرسید:
- مگه چند وقته که من بیهوشم؟
فرد با خونسردی گفت:
- دو هفته.
برق از سر باگراد پرید و فریاد زد:
- چی؟
فرد با خشم او را سر جایش نشاند و گفت:
- به نفعته زیاد تکون نخوری، اون دستا هنوز کاملاً خوب نشدن.
باگراد که زبانش بند آمده بود، گفت:
- اما... اما آخه چطوری؟
تریتر گفت:
- خب وقتی لیام صدامون رو شنید و اومد به کمکمون، وضعت اصلاً خوب نبود. درواقع من اصلا فکر نمی‌کردم که... که تو زنده بمونی.
باگراد که ناراحتی و غم را در لحن کلام او حس کرده بود، لبخندی زد و فرد اضافه کرد:
- استخوون دستت تقریباً خرد شده بود. جای شکنجه‌هات هم به خون‌ریزی افتاده بود. دو روز غذانخوردن هم ضعیفت کرده بود. به قول تریتر، من که امیدی بهت نداشتم. شانس آوردیم که لیام سروصدا رو شنید، آخه ما نزدیک دهکده بودیم و خوشبختانه اون هم برای شکار از خونه‌ش خیلی دور شده بود.
باگراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر می‌کردم شکار کردن خیلی خطرناکه، پس اون چجوری...؟
فرد گفت:
- فکر کنم اون با بقیه یه‌کم فرق داره. موقع خارج‌شدن از خونه‌ش کلی تجهیزات با خودش می‌بره، از همه مهم‌تر هم اینه که تک‌پا‌ها رو خوب می‌شناسه.
- فکر نمی‌کردم همچین موجوداتی واقعاً وجود داشته باشن. راستی، اونا چی می‌خورن؟
ناگهان در خانه باز شد و لیام وارد شد و گفت:
- غذای اصلیشون استخوون آدماست؛ اما فکر کنم از تو حسابی خوششون اومده بود؛ چون تا نزدیکی دهکده تعقیبمون کردن. در حالت عادی وقتی چندتا آدم کنار هم باشن، فرار رو بر موندن و کشته‌شدن ترجیح میدن، حتی بعضی‌وقتا فقط برای سرگرمی ‌آدم می‌کشن.
باگراد دوباره لرزید و سعی کرد این حرکت غیرارادی بدنش را به سرمایی که وجود نداشت، نسبت دهد. تریتر با ترس و لرز گفت:
- یعنی احتمال داره اون‌قدر از باگراد خوششون اومده باشه که تا اینجا هم بیان؟
باگراد نگاه غضبناکی به تریتر انداخت و لیام با صدای بلندی خندید و گفت:
- فکر نمی‌کنم. دیگه لازم نیست همه‌ی شب رو راجع به اونا حرف بزنین. بیاین غذاتون رو بخورین.
باگراد که تا آن لحظه سرگرم حرف‌زدن بود، تازه بوی خوش سوپ گوشت را استشمام کرد و احساس کرد شکمش به قاروقور افتاده است. می‌خواست از رختخواب بلند شود که فرد او را هل داد و گفت:
- تو همین‌جا بشین، من غذات رو میارم.
باگراد که دوست داشت با آن‌ها غذا بخورد، اخم‌هایش را درهم کشید و سر جایش نشست. بعد از شام هرکدام در گوشه‌ای نشسته و خیلی طول نکشید که فرد و تریتر گفتند که خسته‌اند و هردو به تنها اتاق لیام رفته و در را باز گذاشتند. باگراد هم درست مثل آن‌ها خسته بود؛ اما دوست نداشت دوباره بخوابد. دو هفته خواب و استراحت مطلق به قدر کافی وحشتناک بود. وقتی همه‌جا در سکوت فرو رفت و همه پراکنده شدند، تازه فهمید که دست‌هایش هنوز تیر می‌کشد و جای بعضی از زخم‌هایش درد می‌کنند؛ اما هیچ‌کدام طوری نبود که نتواند تحمل کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد صاف خوابید و به سقف چوبی خانه نگاه کرد؛ اما درواقع به آن نگاه نمی‌کرد و فکرش جای دیگری بود. فکرش پیش جوناس و جشنی بود که به‌خاطر او نیمه‌تمام مانده بود. آهی کشید و سعی کرد فکرش را از لیندی به‌سمت دیگری منحرف کند؛ زیرا فکرکردن به او روحش را آزار می‌داد. تلاش کرد به جایی که اکنون در آن بود بیندیشد؛ اما ذهنش همچون کاغذ سفیدی خالی بود. هنوز سؤال‌های بسیاری داشت که دلش می‌خواست از لیام بپرسد، راجع به آن دهکده و نفرینی که فرد و تریتر از آن صحبت کرده بودند. زیرچشمی نگاهی به لیام انداخت که روی صندلی راحتی مقابل آتش‌دیواری نشسته و مشغول کتاب خواندن بود. لحظه‌ای مکث کرد، سپس به‌سختی از جایش برخاسته و به‌طرف او رفت. تازه وقتی بدنش از زیر لحاف بیرون آمد متوجه شد که لباس‌هایش نیز عوض شده‌اند. هنوز قادر نبود دست‌هایش را تکان بدهد و در آن لحظه شبیه یک آدم‌آهنی حرکت می‌کرد. وقتی به لیام رسید او خیلی زود متوجه حضور باگراد شد. سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد، سپس لبخندی زد و گفت:
    - بعد از دو هفته استراحت مطلق توقع نداشتم امشب خوابت ببره. بیا. بیا بشین.
    لیام صندلی را جلوی او کشید و کتابش را با صفحات باز روی پایش گذاشت. باگراد نگاه گذرایی به کتاب انداخت و روی صندلی نشست. قبل از آنکه شروع به صحبت کند،چند لحظه‌ای به نیم‌رخ آن مرد نگاه کرد. به‌نظر می‌رسید که لیام حتی از تریتر نیز مسن‌تر باشد؛ زیرا بیشتر موهایش سفید شده و ریش کمی‌ داشت. برعکس تریتر که با وجود چند موی سفید در سرش صورتش صاف و بدون ریش بود. بینی لیام گوشتی و لب‌هایش تقریباً کلفت بود، چشم‌های عسلی‌اش نیز بی‌اندازه ریز بودند و هیکل تنومند و قد بسیار بلندی داشت. باگراد گلویش را صاف کرد و بالاخره پس از کمی ‌فکر کردن برای انتخاب جمله ای مناسب، با صدای آرامی ‌به او گفت:
    - شما جون ما رو نجات دادین. فرد و تریتر بهم گفتن که اوضاعم خیلی بد بود و تنها مراقبتای شما باعث شد به زندگی برگردم. می‌دونم دیره؛ ولی ازتون واقعاً ممنونم. من زندگیم رو بهتون مدیونم.
    لیام که تا آن لحظه با لبخند به او نگاه می‌کرد، دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - آه، قابلی نداشت پسرم. مطمئنم این سرنوشت شما بوده که من اون روز تصمیم به شکار بگیرم و بعد صدای دادوبیدادتون رو بشنوم.
    باگراد دوباره لبخند زد؛ اما خیلی زود نگرانی و ترس جای آن را گرفت و نجواکنان بی‌مقدمه پرسید:
    - اونا چه‌جور موجوداتین؟
    لیام با صدای بلندی گفت:
    - تک‌پاها؟ پس راجع به اونا چیزی نشنیدی، نه؟ آره، باید حدس می‌زدم. مردم دنیا فراموش کردن که دهکده‌ای به اسم فِلتون وجود داره. ما اینجا هرروز با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم؛ اما هیچ‌کس نیست که بابت شجاعت و صبوریِ ما بهمون پاداش بده. درسته، من همه‌ی این چیزا رو می‌فهمم؛ هم من، هم مردم بیچاره‌م.
    لیام ناگهان خیلی عصبی و ناراحت شده بود، بنابراین باگراد به او چند دقیقه فرصت داد تا آرام شود. سپس وقتی سرخی صورتش از بین رفت و آرامشش را به دست آورد، با ملایمت از او پرسید:
    - چرا از اینجا فرار نمی‌کنین؟
    لیام که از این حرف چندان خوشش نیامده بود، با ناخشنودی گفت:
    - دهکده‌ای رو که توش به دنیا اومدیم ترک کنیم؟ درست مثل آدمای ترسو و بزدل؟ هرگز! ما دیگه با این شرایط کنار اومدیم، حالا دیگه یاد گرفتیم که از هم محافظت کنیم. چند سالی میشه که اوضاع خیلی بهتر شده. با وجود تله‌هایی که براشون گذاشتیم، اونا جرئت نمی‌کنن از سرزمین نفرین‌شده‌ی خودشون بیرون بیان.
    لیام با اطمینان و غرور حرف می‌زد؛ اما باگراد می‌توانست خستگی و دلخوری او از وضع زندگی‌اش را در لحن کلامش حس کند. تعجبی نداشت، خود او هم شک نداشت زندگی در آن شرایط بسیار سخت است و خوابیدن هنگام شب درحالی‌که هرلحظه باید نگران ورود احتمالی تک‌پاها باشند تقریباً محال و بسیار شکنجه‌آور است. شاید به‌همین‌خاطر بود که لیام هرشب تا دم‌دم‌های صبح بیدار می‌ماند و مطالعه می‌کرد! این نکته را فرد به او گفته بود. شاید او می‌ترسید که تک‌پاها وارد دهکده شوند! سکوتی طولانی برقرار شد. در آن مدت صدایی به‌جز ترق‌وتروق چوب‌های زیر آتش شنیده نشد. سرانجام باگراد تصمیم گرفت بحث را از تک‌پاها منحرف کرده و پرسش‌هایش را به وقت دیگری موکول کند؛ زیرا فکرکردن به آن‌ها حتی خودش را نیز می‌ترساند. آنگاه با اشاره به کتابی که روی پای لیام بود، پرسید:
    - شما اینجا کتاب هم دارین؟
    خیلی زود حالت چهره‌ی لیام تغییر کرده و با روی باز جواب داد:
    - البته! این کتابا از بزرگانمون به ارث رسیده. من هم یه کتابخونه‌ی بزرگ از اجدادم به ارث بردم، هرشب یکی از اونا رو انتخاب می‌کنم. اگرچه این صدمین باریه که این کتاب خاص رو می‌خونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد دوباره نگاهی به جلد سیاه و نوی کتاب انداخت و گفت:
    - مگه این چه‌جور کتابیه؟
    لیام با حالتی تحسین‌آمیز دستی به جلد کتاب کشید و گفت:
    - این کتابیه که نشون میده هنوز امید و خوشبختی وجود داره.
    باگراد چیزی از حرف او نفهمید و ظاهراً لیام هم تمایلی نداشت موضوع را کمی ‌بیشتر برای او باز کند؛ زیرا از جا برخاسته و دستی به شانه‌ی باگراد زد و گفت:
    - اگه بیداری بخونش، مطمئنم که زندگیت رو عوض می‌کنه. اون‌وقت تو هم مثل من جور دیگه‌ای به زندگی نگاه می‌کنی؛ باور کن! اگه این‌طور نبود که من حالا اینجا و تو این خونه و دهکده زندگی نمی‌کردم. شب به‌خیر.
    لیام دوباره محکم به شانه‌ی باگراد زد و در کمال تعجب در آن هوای سرد زمستانی از خانه خارج شد.
    باگراد که ‌هاج‌وواج مانده بود، نگاهی به صفحه‌های کاهی و کثیف کتاب انداخت و چشمش به نقاشی سیاه و سفیدی افتاد که عکس یک الماس بزرگ و درخشان را نشان می‌داد. در زیر عکس، مطلبی را نوشته و زیرش خط کشیده بودند «با وجود روشنایی بیش از اندازه‌ی درونش، در تاریک‌ترین نقطه از جهان پنهان است!»
    باگراد دوباره و چندباره این جمله را خواند؛ اما معنای آن را نفهمید. چه چیزی پنهان شده بود؟ آن الماس بزرگ؟ اما برای چی؟ معنای حرف‌های لیام چه بود؟ خوشبختی و امید به زندگی چه رابـ ـطه‌ای با آن الماس داشتند؟ باگراد هرچه فکر کرد به نتیجه‌ای نرسید. زیر عکس هم مطلب دیگه‌ای به‌جز چند خط ریز دیگر نوشته نشده بود؛ اما در آنجا هم جواب پرسش‌هایش را نگرفت. آنجا فقط نوشته شده بود «بزرگ‌ترین الماس جهان، به ارزش و قدمتی چندصدهزارساله در غاری مخفی شده است که روزی اِئوروپه، ملکه‌ی سرزمین میلا، در آن چشم از جهان فرو بست.«»
    بعد از آن باگراد هرچه گشت، در هیچ‌جای کتاب مطلب تازه‌ای درباره‌ی آن الماس نیافت؛ اما پس از خواندن چندین و چند افسانه‌ی قدیمی‌ و باستانی بالاخره منظور لیام را از خوشبختی و امید فهمید. با اینکه هیچ‌جا به آن الماس معروف اشاره‌ای نشده بود، باگراد حدس می‌زد که نویسندگان کتاب قصد داشتند فکر خواننده را از الماس منحرف کنند، چنان‌که گویی گمان می‌کردند اشاره به الماس، آن‌ها را تحـریـ*ک می‌کند. در تمام صفحات کتاب یک جمله مرتب تکرار می‌شد «اگر شما خود را انسانی خوب و دانا می‌دانید، تنها برای به دست آوردن خوشبختی و امید می‌توانید لمسش کنید!»
    و جالب اینجا بود که نویسنده هیچ‌گاه اسمی ‌از الماس نمی‌برد، انگار به‌شدت برای آن نگران و مضطرب بود. باگراد تا نزدیک صبح بیشتر از نیمی ‌از کتاب را خواند و با داستان‌ها و حکایت‌هایش سرگرم شد. لیام هنوز به خانه برنگشته بود؛ اما در تمام آن چند ساعت این فکر در سرش می‌چرخید که آن الماس مرموز در کدام غار قرار دارد و راز واقعی او چیست. چطور لمس کردن آن می‌توانست موجب خوشبختی شود؟ خوشبختی! چیزی که باگراد با آن مایل‌ها فاصله داشت، پیش از ترک وان جولد شاید فقط کمی؛ اما پس از گریز از فیوانا... گویی هرگز قرار نبود روی خوشی و آرامش را ببیند‌؛ اما آن شب حس عجیبی داشت. حسی که به او می‌گفت که شاید این یک فرصت است! شاید با پیداکردن و لمس آن الماس بتواند شانسی دوباره برای خوشبخت زندگی‌کردن پیدا کند. باگراد باید تمام تلاشش را می‌کرد، باید آن الماس را پیدا می‌کرد و برای آخرین بار شانسش را امتحان می‌کرد؛اما از کجا؟ در کتاب از قصد هیچ نشانی از محل دقیق آن غار نداده بودند. شاید آن‌ها خیال می‌کردند بعضی‌ها از این فرصت استفاده کرده و آن الماس باارزش را می‌دزدند! از نظر باگراد هیچ بعید نبود؛ اما او که الماس را برای خودش نمی‌خواست. او فقط به دنبال خوشبختی بود، دنبال راهی برای فراموش‌کردن تلخی‌هایی که از سر گذرانده بود. وقتی آفتاب طلوع کرد و انوار طلایی‌اش از پنجره‌ی خانه وارد شدند، تصمیمش را گرفت. باید جای الماس را پیدا می‌کرد، به هر قیمتی که بود. شاید لیام نشانی از آن غار داشت، شاید او محل مرگ ائوروپه و آرامگاهش را بلد بود. باید از او می‌پرسید، باید این راه را امتحان می‌کرد؛ اما نزدیک صبح بود و هنوز سروکله‌ی لیام پیدا نشده بود. شاید باز هم به شکار رفته بود! در این صورت تا دو-سه ساعت دیگر پیدایش نمی‌شد. باگراد که به‌شدت خسته و بار دیگر سردردش شروع شده بود، تصمیم گرفت بخوابد و زمانی که بیدار شد جواب سؤال‌هایش را از زیر زبان لیام بیرون بکشد. بنابراین از جا برخاست و کتاب را جوری روی صندلی‌اش گذاشت که انگار شیئی گران‌قیمت است. سپس روی تختخواب چوبی و گرم و نرمش خزید و چشم‌هایش را بست.
    ***
    الماس
    نزدیک ظهر بود که با تکان‌های خشونت‌آمیز دستی از خواب بیدار شد. به‌زور لای پلکش را باز کرد و با دلخوری گفت:
    - چرا این‌جوری می‌کنی؟
    فرد پوزخندی زد و گفت:
    - داشتم بیدارت می‌کردم.
    - این چه وضع بیدارکردنه؟ ناسلامتی من مریضم.
    فرد روی تخت و نشست و گفت:
    - مریض نیستی، الان دیگه فقط چندتا کبودی مختصر داری و دستات شکسته‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد روی تخت نشست و ضربه‌ای به بازوی او زد و گفت:
    - پس سوءتغذیه‌م رو چی میگی؟
    فرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - فقط دو روز غذا نخورده بودی. درضمن دیشب هم نصف میز شام رو تو خوردی!
    باگراد با شنیدن این جمله ناخودآگاه به خنده افتاد و وقتی خنده‌اش شروع شد به‌سختی می‌توانست آن را کنترل کند. جوری می‌خندید که حتی فرد را هم به خنده انداخت. آن دو تا چند دقیقه خندیدند و بعد در‌حالی‌که باگراد جای کبودی روی شکمش را می‌فشرد، پرسید:
    - لیام و تریتر کجان؟
    فرد گفت:
    - رفتن به یکی از مرد‌های دهکده کمک کنن. انگار پای چندتا از بَره‌هاش توی یخ گیر کرده.
    باگراد سرش را تکان داد. فرد گفت:
    - به‌نظرت توی این هوای سرد می‌تونیم راه بیفتیم؟
    باگراد با بی‌حواسی گفت:
    - کجا؟
    اخم‌های فرد درهم رفت و گفت:
    - خب معلومه، به سفر هیجان‌انگیز جناب‌عالی ادامه می‌دیم. مگه هزار دفعه نگفتی که دوست داری تجربه کنی؟
    باگراد آهی کشید و گفت:
    - بعد از اتفاقات جشن؟
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    - فکر نمی‌کنم دیگه انگیزه‌ای تو وجودم مونده باشه.
    فرد گفت:
    - تو لیندی رو نکشتی!
    باگراد به فرد نگاه کرد. رنگ صورتش ناگهان پریده بود، انگار یادآوری آن شب حتی برای او نیز سخت و دشوار بود.
    - می‌دونم که من نکشتمش، این تنها چیزیه که بهش اطمینان دارم.
    فرد که کم‌کم عصبانی می‌شد پرسید:
    - پس مشکلت چیه؟
    باگراد صادقانه گفت:
    - خودم هم نمی‌دونم.
    چند ثانیه هیچ‌کدام حرفی نزدند. سرانجام فرد گفت:
    - پس می‌خوای تا آخر عمر توی این دهکده مخفی بشی؟
    باگراد سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و فرد گفت:
    - خوبه، پس دو روز دیگه راه میفتیم. می‌ریم سمت دهکده‌ی بعدی، اونجا ما رو نمی‌شناسن. شاید بتونیم چند روزی همون‌جا بمونیم.
    باگراد از این حرف بسیار متعجب شد؛ زیرا فرد هیچ‌گاه تمایلی برای ورود به دهکده‌ای جدید از خود نشان نمی‌داد. حدس می‌زد که این کارش فقط برای بالابردن روحیه‌ی او است و بسیار از فرد متشکر بود. باگراد لبخندی زد و گفت:
    - پس دیدن اقوامت چی میشه؟
    فرد با دیدن نیشخند باگراد دلخور شد و گفت:
    - مزخرف نگو! خودت خوب می‌دونی که من اون حرف رو زدم تا راضی بشی باهات بیام.
    باگراد خندید و گفت:
    - آره می‌دونم، البته بعد از اینکه از هراکیلتون خارج شدیم این رو فهمیدم.
    فرد که برخلاف همیشه مهربان و خوش‌اخلاق شده بود گفت:
    - ما باهم دوستیم، یادت رفته؟ من هیچ‌وقت نیمه‌ی راه ولت نمی‌کنم.
    باگراد که پس از هفته‌ها تمام دلخوری‌اش از فرد از بین رفته بود، بازوی او را فشرد. با دیدن چشم‌های مشکی‌اش که در آن لحظه لبریز از محبت بود، ناگهان این فکر به سرش زد که ماجرای الماس و شانس دوباره را برای او تعریف کند. شاید حالا که آرام و خونسرد بود، برخلاف همیشه می‌توانست او را درک کند. بنابراین پس از یکی-دو دقیقه فکرکردن با عجله همه‌چیز را برای فرد تعریف کرد تا قبل از آنکه سروکله‌ی لیام و تریتر پیدا شود، بتواند با او مشورت کند. وقتی حرف‌هایش تمام شد، فرد دستی به صورت صافش کشید و گفت:
    - فکر می‌کنی واقعیت داره؟ الماس و ملکه ائوروپه...
    باگراد با اطمینانی متزلزل گفت:
    - فکر کنم که داره. وقتی تو مهمون‌خونه بودیم یه چیزایی راجع به سرزمین میلا شنیده بودم. جوناس می‌گفت شاید سال بعد جشن دوستی اونجا برگزار بشه‌.
    فرد با شنیدن این حرف اخمی‌کرد و گفت:
    - خب اگه این موضوع واقعیت داشته باشه به امتحانش می‌ارزه؛ اما با توجه به اینکه اون الماس مخفیه فکر نمی‌کنی پیداکردنش یه‌کم سخت باشه؟
    باگراد گفت:
    - برای همین می‌خوام با لیام صحبت کنم. البته نمی‌خوام بهش بگم که خیال دارم الماس رو پیدا کنم. همین که بدونم سرزمین میلا از کدوم سمته کافیه. توی کتاب نوشته بود که غار ائوروپه درست قبل از رسیدن سرزمین میلاست.
    فرد پرسید:
    - به‌نظرت تا اونجا چقدر راهه؟
    باگراد لبخند بی رمقی زد و گفت:
    - خیلی زیاد، تو صفحات اول خوندم که اونجا خیلی‌خیلی دوره.
    فرد لب‌هایش را جمع کرد و باگراد ناگهان نیشخندی زد و گفت:
    - می‌خوای یه چیز جالب راجع به اون سرزمین بدونی؟
    به قیافه‌ی فرد نمی‌آمد که تمایلی داشته باشد، با این حال سرش را تکان داد. باگراد گفت:
    - اونجا همیشه بهاره.
    فرد با تعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    - یعنی اینکه اونا فصل دیگه‌ای به‌جز بهار ندارن. میلا تموم سال هوای خنک و آفتابی داره و درختاش پر از شکوفه‌ست.
    - جالبه!
    باگراد گفت:
    - آره، به‌نظر من هم فوق‌العاده‌ست.
    همان‌لحظه در خانه باز شد و لیام و تریتر که هرکدام بره‌ای کوچک را در آغـ*ـوش داشتند وارد شدند. تریتر که نیشش تا بناگوش باز بود، با خوش‌حالی گفت:
    - هی بچه‌ها! امشب یه شام حسابی داریم.
    باگراد با دیدن حالت چهره‌ی تریتر خندید و در‌حالی‌که از تختش بلند می‌شد گفت:
    - عالیه!
    وقتی لیام و تریتر در پشت دیوار چوبی خانه ناپدید شدند تا پوست بره را بِکَنند، باگراد در گوش فرد گفت:
    - امشب همه‌ی چیزایی که باید بدونیم رو از لیام می‌پرسم. اگه همه‌چیز خوب پیش بره، پس‌فردا از اینجا می‌ریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    شام آن شب، یکی از لذیذترین غذاهایی بود که باگراد در تمام عمرش خورده بود. حتی بهتر و خوش‌طعم‌تر از غذاهایی که در فیوانا وجود داشت. گوشت بره‌ای که لیام و تریتر کباب کرده بودند چنان خوشمزه بود که باگراد تا مرز انفجار خورد و نوشید و زمانی که از روی صندلی‌اش بلند می‌شد، حس می‌کرد ده کیلو به وزنش اضافه شده است. او از لیام تشکر ویژه‌ای کرد و تریتر را برای دست‌پخت عالی‌اش تشویق کرد.
    سپس او و فرد دوباره روی تخت نشسته و مشغول صحبت شدند. وقتی تریتر برای شستن ظرف‌ها از خانه بیرون رفت، فرد سقلمه‌ای به باگراد زد و گفت:
    - الان وقتشه، برو باهاش صحبت کن.
    باگراد نگاهی به لیام انداخت که پوست بره را در دیگ بزرگی می‌ریخت و گفت:
    - به‌نظرم الان وقتش نیست، الان سرش شلوغه.
    فرد لبش را مثل زمانی که شخصی وراجی می‌کند، کج کرد و گفت:
    - داره پوست بره رو توی دیگ خالی می‌کنه، به‌نظرت خیلی کار سختیه؟
    باگراد صادقانه گفت:
    - نه نیست؛ ولی فکر نمی‌کنی بهتر باشه بزاریم برای یه وقت دیگه؟
    - نه، من فکر می‌کنم که تو دلت یه مشت محکم می‌خواد. شاید هم دوست داری دستات رو دوباره بشکنم،‌ ها؟
    باگراد نگاه سرزنش‌آمیزی به فرد انداخت، سپس تسلیم شد و گفت:
    - خیله‌خب، پس تو همین‌جا بمون و من میرم تا باهاش صحبت می‌کنم.
    فرد از جا برخاست و گفت:
    - نه، بهتره من برم توی اتاق تا اون بهمون شک نکنه، اینجوری طبیعی‌تره.
    بعد چشمکی به باگراد زد و پس از گفتن شب به‌خیر به لیام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به‌محض رفتن او، باگراد نفس عمیقی کشید و آرام‌آرام به لیام که روی زمین نشسته بود، نزدیک شد.
    طبق معمول لیام متوجه حضور او شد و گفت:
    - نیازی به کمک نیست، دیگه کارم تموم شده.
    باگراد گفت:
    - اِ، چه بد! پس باید زودتر میومدم.
    و بلافاصله قیافه‌ای به خود گرفت که انگار از اینکه به موقع برای کمک نرسیده، ناراحت است. لیام حواسش خیلی به او نبود. پس از همان چند کلمه‌ای که گفت، بی‌توجه به باگراد دیگ را بلند کرد و از خانه بیرون برد. باگراد می‌خواست پشت سر او برود؛ اما لیام خیلی زود به داخل خانه برگشت و محکم به او برخورد کرد.
    - چرا اینجا ایستادی؟
    - آخه... می‌خواستم باهات صحبت کنم. منتظرم کارت تموم بشه.
    لیام همان‌طور که دست خیسش را با شوارش پاک می‌کرد، چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت:
    - خب الان کارم تموم شده. بیا ببینم چی می‌خوای بگی.
    لیام از کنار باگراد گذشت و روی صندلی مقابل آتش‌دیواری نشست. باگراد نیز همچون کنه‌ای پشت سر او رفت و روی صندلی کنارش جا گرفت. لحظه‌ای به در و دیوار خانه نگاه کرد، جوری که انگار صحبتش چندان هم مهم و ضروری نیست، سپس لبخند تصنعی زد و گفت:
    - راستی من دیشب نصف اون کتاب رو خوندم، همونی که دیشب دستت بود.
    چهره‌ی لیام درست مثل شب قبل که راجع به کتاب‌هایش صحبت کرده بودند، باز شد و گفت:
    - عالیه! حتماً خیلی ازش خوشت اومد، نه؟
    لحن کلام لیام نشان می‌داد که باگراد باید از آن کتاب خوشش می‌آمد، بنابراین باگراد بی‌معطلی جواب داد:
    - آره، اون کتاب واقعاً فوق العاده بود.
    لیام پیروزمندانه گفت:
    - می‌دونستم ازش خوشت میاد.
    باگراد با لحن چاپلوسانه‌ای شروع به تعریف و تمجید از کتاب کرد. هرچه بیشتر می‌گفت لیام بیشتر خوشش می‌آمد و این دقیقاً همان چیزی بود که باگراد می‌خواست. پس از نیم ساعت که به تعریف از کتاب و حُسن‌های داشته و نداشته‌اش گذشت، بالاخره باگراد دل را به دریا زد و با لحن عادی که کمی‌ گیجی ساختگی را با آن قاطی کرده بود، گفت:
    - اما راستش می‌دونی چیه؟ من... من یه چیزی رو نفهمیدم.
    لیام جامی ‌که در تمام مدت حرف‌زدنشان از آن می‌نوشید، بالا آورد و گفت:
    - چی رو نفهمیدی؟
    - اینکه... اینکه بالاخره آرامگاه زیبا و باشکوه ملکه ائوروپه دقیقاً کجاست؟ چون اون یه زن بزرگ و فرهیخته بود و به‌نظرم نباید محل آرامگاهش این‌قدر گمنام و مجهول باشه.
    باگراد از قصد بحث ملکه ائوروپه را وسط کشیده و با تکریم و احترام بسیار درباره‌ی او صحبت کرده بود؛ زیرا در طول صحبتشان متوجه شد که لیام ارزش زیادی برای آن زن قائل است. سرانجام همان‌طوری که باگراد حدس می‌زد لیام برافروخته شد و فوراً گفت:
    - کی گفته آرامگاه ملکه‌ی عزیز مجهول و گمنامه؟
    باگراد قیافه‌ی تاسف‌انگیزی به خود گرفت و گفت:
    - خب آخه در تمام طول کتاب حرفی از اون به میون نیومد و این به‌نظر من یه توهین بزرگه که...
    - نه نه اشتباه می‌کنی. دلیل نوشته نشدن محل دقیق آرامگاه چیز دیگه‌ست؛ وگرنه همه‌ی طرف‌داران ملکه می‌دونن که آرامگاه ایشون در جهت شمالی و نزدیک کوه آوونده.
    باگراد که با شنیدن جمله‌ی آخر او ناخودآگاه نیشش باز شده بود، گفت:
    - واقعاً؟
    لیام جامش را محکم تکان داد و با حرارت خاصی گفت:
    - آره، معلومه! فقط طرف‌دارای نزدیک بانوی من می‌دونن که آرامگاه دقیقاً کجا قرار داره!
    باگراد نوشیدنی لیام را که روی صورتش پاشیده شده بود با آستینش پاک کرد و درحالی‌که به‌زور‌ جلوی خنده‌اش را می‌گرفت گفت:
    - پس فقط طرف‌دارای نزدیک ایشون می‌دونن، درسته؟
    لیام که از بس نوشیدنی خورده بود، زبانش سنگین شده بود با لحن کش‌داری گفت:
    - درسته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد این بار برای جلوگیری از خنده‌اش ناچار شد خم شود و وانمود کند که مچ پایش کمی‌ درد دارد.
    وقتی دولا شد بی‌صدا خندید. ظاهراً لیام اصلاً متوجه نبود که آدرس دقیق آرامگاه ملکه‌ی عزیزش را لو داده است. وقتی بار دیگر صاف نشست لیام چهره‌ی مظلومانه‌ای به خود گرفت و گفت:
    - حالا فهمیدی که ملکه‌ی من خیلی هم محبوب و معروفه؟
    باگراد که ناگهان از بدجنسی خودش شرمنده شده بود، خنده‌اش را خورد و سعی کرد چهره‌ی خوش‌حالی به خود بگیرد. سپس ضربه‌ای به بازوی لیام زد و گفت:
    - آره، فهمیدم. این... این واقعاً عالیه!
    ظاهرا لحن کلام باگراد لیام را گول زده بود؛ زیرا لبخند وسیعی زد و گفت:
    - پس می‌خوریم به سلامتی بانوی عزیزم!
    سپس جامش را لاجرعه سر کشید و دندان‌های زردش را به نمایش گذاشت. باگراد چند دقیقه‌ی دیگر هم کنار او نشست و چند سؤال غیرضروری از او پرسید تا به چیزی شک نکند؛ زیرا گمان می‌کرد که اگر به‌سرعت بحث درباره‌ی ملکه را رها کند ممکن است لیام به نیت او پی ببرد؛ اما خوشبختانه صحبت آن‌ها به خوبی پیش رفت و وقتی باگراد برای استراحت و خوابیدن به‌سمت تختش حرکت می‌کرد، جواب سؤال‌هایش را از او گرفته بود. اکنون تنها کاری که باید انجام می‌دادند این بود که فردا مقداری غذا و نوشیدنی آماده کنند و پس‌فردا به‌سمت محل آرامگاه ملکه ائوروپه راه بیفتند. باگراد چشم به سقف خانه دوخت و با خود فکر کرد که این دیگر آخرین شانس او است. اگر حتی لمس آن الماس هم نتواند تکانی به زندگی وحشتناکش بدهد، پس مرگ بهتر از ادامه‌دادن به این زندگی نفرت‌انگیز است. همان‌طور که سخت در فکر فرو رفته بود، به پهلو چرخید و سعی کرد بخوابد. همان‌موقع شخصی در تاریکی گفت:
    - چی؟!
    باگراد یک آن از جا پرید؛ اما بعد به یاد تیک عصبی لیام افتاد و بار دیگر سرش را روی بالش گذاشت و لبخند زد. وقتی از آنجا می‌رفتند احتمالاً دلش برای لیام هم تنگ می‌شد. با اینکه تنها دو روز از آشنایی‌اش با او می‌گذشت (زیرا باگراد در دو هفته‌ای که در خانه‌ی لیام بودند بیهوش بود) اما درهرحال لیام کسی بود که جان او و دوستانش را نجات داده و در خانه‌اش را به روی آن‌ها باز کرده بود.
    هرچه بیشتر می‌گذشت، پلک‌هایش سنگین‌تر می‌شد. نرمی ‌و گرمای لحاف هم بسیار لـ*ـذت‌بخش بود‌. چیزی نگذشت که خواب و خستگی‌اش او را تسلیم کرده و بی‌توجه به زق‌زق دست شکسته‌اش به خواب عمیق و بی‌رؤیایی فرو رفت.
    ***
    باگراد با تکان محکمی ‌از خواب پرید، جوری که در لحظه‌ی اول خیال کرد از تخت به روی زمین افتاده است؛ اما وقتی نگاهی به دوروبرش انداخت متوجه شد که هنوز روی تخت خوابیده و لحاف تمام بدنش را پوشانده است.
    باگراد با گیجی به سقف خانه چشم دوخت و با خود گفت که حتماً باز هم تیک عصبی لیام شروع شده و صدای بلندش باعث بیدارشدنش شده است. با این احتمال خیالش کمی ‌راحت شد و می‌خواست دوباره چشم‌هایش را ببندد که ناگهان با دیدن نوری که روی سقف خانه افتاد به‌سرعت روی تخت نشسته و خواب کاملاً از سرش پرید. قلبش شروع به تندتند تپیدن کرد و دست‌هایش یخ کرد. آن نور چند لحظه‌ای روی سقف باقی ماند و باگراد با نگاهش آن را تعقیب کرد و بعد ناپدید شد‌؛ اما فرصتی پیش نیامد که باگراد بخواهد برای رفتن آن نور نفس راحتی بکشد؛ زیرا ناگهان صدای داد‌وفریادی از بیرون خانه آمده و بلافاصله در اتاق باز شد و فرد و تریتر با چهره‌هایی گیج و وحشت‌زده بیرون پریدند. تریتر با ترس و لرز پرسید:
    - چی... چی بود؟ صدای چی بود؟
    باگراد که مات و مبهوت مانده بود سرش را به نشانه‌ی بی‌اطلاعی تکان داد و به فرد خیره شد. آن دو چند لحظه‌ای به یکدیگر نگاه کردند و سپس هر دو نفر هم‌زمان از جا پریدند و پشت پنجره ایستادند و به بیرون خانه نگاه کردند.
    هر دو با دیدن آن صحنه نفسشان را در سـ*ـینه حبس کردند؛ اما تریتر بی‌تعارف نعره‌ی بلندی زد و روی زمین افتاد. باگراد مثل همیشه حق را به او داد. حتی خودش هم اگر آن‌قدر شوکه نبود حتماً داد‌فریاد به راه می‌انداخت. نمی‌توانست چیزی که مقابل چشم‌هایش بود را باور کند. آن‌قدر سردرگم شده بود که فقط ضربه‌ی محکم فرد و فریادش توانست او را از بهت و حیرت بیرون بیاورد.
    - بیا، تحویل بگیر! این هم از برایتر‌ای عزیزی که خیال می‌کردی ولت می‌کنن و برمی‌گردن به همون جهنمی ‌که بودن. خوب نگاه کن! اون لعنتیا برای گرفتنت حتی از تک‌پا‌ها هم گذشتن!
    باگراد حس کرد پرده‌ی گوش‌هایش از صدای بلند فرد به لرزش افتاده است؛ اما در آن لحظه قادر به انجام هیچ کاری نبود.
    او همان‌طور با ناباوری به نقطه‌ی نامعلومی ‌نگاه می‌کرد که ناگهان فرد چانه‌اش را با خشونت به‌سمت پنجره برگرداند و دوباره فریاد زد:
    - خوب نگاه کن، خوب! شاید دوست داشته باشی باز هم به اون لامپ‌های مهتابی لعنتی ملحق بشی!
    باگراد که این بار کمابیش به عمق فاجعه پی‌ بـرده بود دست فرد را پس زد و با صدای ضعیفی گفت:
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    فرد در جواب این سؤال چنان چشم‌غره‌ای به او رفت که حتی تریتر نیز وحشت‌زده سعی کرد از او دور بماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همان‌موقع در خانه با شدت باز شد. تریتر به خیال اینکه برایتری وارد خانه شده است، دست‌هایش را مقابل باگراد باز کرد و فریاد زد:
    - نه! نمی‌ذارم ببرینش!
    باگراد که از دفاع او متعجب شده بود سرک کشید تا ببیند چه کسی در آستانه‌ی در ایستاده است. سرانجام فرد با لحن سردی گفت:
    - زیاد به خودت فشار نیار تریتر. اون لیامه!
    بلافاصله هر سه‌ نفر نفس راحتی کشیدند و با نگرانی از لیام پرسیدند:
    - چه خبر شده؟
    لیام بدون آنکه جوابی بدهد، با صورتی سرخ و برافروخته با خشم و غضب به آن‌ها نزدیک شد. لحظه‌ای هر سه‌ نفر را از نظر گذراند و سپس نگاهش روی باگراد متوقف ماند. باگراد آب دهانش را به‌سختی قورت داد و سعی کرد مستقیم به چشم‌های او نگاه کند. لیام ضربه‌ی محکمی‌ به سـ*ـینه‌ی باگراد زد و گفت:
    - این رو من باید از تو بپرسم.
    فرد بلافاصله جلو پرید تا جواب ضربه‌ی لیام را بدهد؛ اما باگراد جلوی او را گرفت و با صادقانه‌ترین لحن ممکن به لیام گفت:
    - باور کن که اشتباه می‌کنی، من اون کار رو نکردم!
    لیام پوزخندی زد و گفت:
    - پس می‌دونی اونا چرا دنبالتن، آره؟
    باگراد که می‌دانست دروغ گفتن فایده‌ای ندارد، گفت:
    - آره، می‌دونم. به جرم قتل یه برایتر.
    لیام آهسته تکرار کرد:
    - به جرم قتل یه برایتر! درسته، یکی از اونا بهم گفت که تو اون دختر رو کشتی...
    - اون این کار رو نکرد!
    لیام توجهی به فرد نشان نداد و به چشم‌های آبی باگراد خیره ماند. لحظه‌ای او را برانداز کرد و آهسته گفت:
    - اونا ازم خواستن که اگه اون پسر رو دیدم بهشون بگم. گفتن که بهم پاداش میدن.
    باگراد آب دهانش را که از شدت ترس و دلهره تلخ شده بود قورت داد؛ اما حرفی نزد؛ زیرا فکر می‌کرد که لیام حتی اگر این کار را انجام بدهد، حق دارد. لیام یک قدم نزدیک‌تر شد و سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی او ایستاد. صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
    - می‌دونی که می‌تونم تو و دوستات رو لو بدم.
    باگراد که هنوز با یک دست جلوی فرد را گرفته بود، آهسته سرش را تکان داد و با ناامیدی گفت:
    - می‌دونم.
    لیام سرش را تکان داد و باز هم به او خیره ماند. چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد، آنگاه او یک قدم به عقب رفت و گفت:
    - اما من این کار رو نمی‌کنم.
    تریتر با خوش‌حالی پرسید:
    - واقعاً؟
    لیام جواب او را نداد. هنوز به باگراد نگاه می‌کرد. باگراد که در چند ثانیه اول فکر کرده بود که درست نشنیده است، آهسته پرسید:
    - چی؟
    گویی لیام فقط منتظر واکنش او بود، زیرا فوراً جواب داد:
    - من این کار رو نمی‌کنم.
    سپس عقب‌گرد کرد و پشت دیوار چوبی خانه از دیدرس آن‌ها خارج شد. بلافاصله پس از رفتنش صدای برخورد چند جام و بشقاب به گوش رسید. فرد و باگراد و تریتر بلاتکلیف ایستاده و گیج شده بودند. همان لحظه نوری بر روی سقف خانه افتاد و فرد، باگراد را عقب کشید و گفت:
    - از پنجره فاصله بگیر!
    آن‌ها چند لحظه‌ی دیگر هم منتظر لیام ماندند. هر لحظه امکان داشت برایتر‌ها برای پیداکردن باگراد وارد خانه شوند؛ اما خوشبختانه همان لحظه لیام با یک بقچه‌ی بزرگ برگشته و آن را به‌طرف تریتر پرت کرد و گفت:
    - عجله کنین! باید از اینجا برین!
    صدای تلق و تولوقی از درون بقچه به گوش رسید و باگراد بی‌اراده تکرار کرد:
    - چی؟
    لیام همان‌طور که یقه‌ی او را گرفته و به‌سمت در پشتی خانه هدایت می‌کرد، اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:
    - آهای پسر! تو داری من رو مسخره می‌کنی؟
    باگراد که همچون پسر بچه‌ی خطاکاری در دست گوشتالوی لیام اسیر بود، صادقانه گفت:
    - نه!
    لیام او را به‌طرف فرد هل داد و گفت:
    - پس این‌قدر نگو چی، چی. این تیک عصبی فقط مخصوصِ لیامه، فهمیدی چی گفتم؟ خیله‌خب، حالا زود باشین. اونا خیلی زود میان اینجا تا همه‌ی خونه‌ها رو بگردن. زود باشین برین.
    فرد دستش را روی دستگیره‌ی فلزی در گذاشت؛ اما باگراد از جایش تکان نخورد و گفت:
    - خونه‌ها رو می‌گردن؟ تک‌تک خونه‌ها رو؟ اما... اما امکان نداره. اونا باید برگردن به سرزمینشون، باید برگردن، مگه نه؟
    لیام که بی‌قراری در صدایش محسوس بود، از آنجا نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
    - پسرجون دوستات بهم گفته بودن که خیلی در این مورد ساده‌ای؛ اما فکر نمی‌کردم که تا این حد احمق باشی! هنوز خیلی مونده تا برایتر‌ا رو بشناسی. اونا تا پیدات نکنن ولت نمی‌کنن! برعکس بقیه‌ی مردم که فکر می‌کنن اونا موجودات پاک و مقدسین، من همیشه می‌دونستم که اونا حتی از تک‌پا‌ها هم خشن‌تر و بی‌رحم‌ترن. اونا تا آخر دنیا دنبالت میان، می‌فهمی؟
    لیام شانه‌ی باگراد را که از شنیدن حرف‌هایش در رابـ ـطه با برایترها، مبهوت مانده بود تکان داد و گفت:
    - پس زودباش برو. با آخرین سرعت و توانی که داری از اینجا فرار کن. از طریق جنگل برین به جایی که هرگز دست اونا بهتون نرسه. زود باشین برین.
    لیام دوباره آن‌ها را هل داد و این‌ بار فرد به حرف او گوش کرده و در پشتی را باز کرد؛ اما قبل از آنکه از خانه خارج شود لبخند کم‌رنگی به او زد و گفت:
    - بابت همه‌چیز ازت ممنونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سپس از خانه بیرون رفت، بعد از او تریتر نیز با ناراحتی ضربه‌ی محکمی ‌به شکم بزرگ لیام زد و او را به خنده انداخت. به‌ظاهر این شوخی بین خودشان بود! آنگاه او نیز پشت سر فرد بیرون رفت. اکنون تنها باگراد مانده بود که نمی‌دانست چطور باید بابت زحمات آن مرد از او تشکر کند. ظاهرا لیام هم فکر او را خونده بود؛ زیرا لبخند دلگرم‌کننده‌ای به او زد و گفت:
    - برو، امیدوارم خداوند نگهدار تو و دوستات باشه.
    سپس به او دست داد و به‌سمت بیرون خانه راهی‌اش کرد. باگراد که از این رفتن ناگهانی و اجباری ناراحت بود، سرش را با اطمینان برای او تکان داد و به‌عنوان آخرین جمله گفت:
    - من اون دختر رو نکشتم، قسم می‌خورم.
    لیام لحظه‌ای به او خیره ماند. در چشم‌هایش اندکی تردید بود؛ اما خوشبختانه خیلی زود رفع شده و درحالی‌که دیگر کاملاً مطمئن به نظر می‌رسید، گفت:
    - می‌دونم! برای همین هم بهت کمک می‌کنم. حالا دیگه برو، برو.
    باگراد آخرین نگاه را به او انداخت و گفت:
    - به امید دیدار.
    سپس دوید و میان دارودرخت‌های پشت خانه ناپدید شد. لیام پس از رفتن او لبخند مهرآمیزی زد و گفت:
    - موفق باشی پسر!
    آنگاه برگشت تا آثار حضور چند مهمان در خانه‌اش را پنهان کند و برایتر‌های احمق را به جایی که از آن آمدند، راهی کند.
    ***
    سیاران کِت
    باگراد با آخرین توان دوید و خود را به فرد و تریتر که پای درختی نشسته بودند، رساند. آسمان هنوز تاریک بود و این نشان می‌داد هنوز خیلی به صبح مانده است. باگراد به‌محض نشستن سرش را عقب برد و نفس عمیقی کشید. بخار غلیظی از دهانش خارج شد و در هوا ناپدید شد. او آهسته پرسید:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    فرد با عصبانیت گفت:
    - این دومین باریه که این رو می‌پرسی! محض اطلاعت من هیچی نمی‌دونم. بهتره از مغز متفکر گروهمون بپرسی!
    فرد با سر به تریتر اشاره کرد و باگراد اخم‌هایش را درهم کشید. فرد دیگر عادت کرده بود که هر موضوعی را به سادگیِ تریتر ربط بدهد. اگرچه تریتر هم متوجه کنایه فرد نشد. او درحالی‌که هنوز وحشت‌زده به نظر می‌رسید، آهسته گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    باگراد نگاه سریعی به فرد انداخت و قبل از آنکه او هـ*ـوس کند دق‌ودلی‌اش را سر تریتر خالی کند، گفت:
    - نمی‌دونم، شاید بهتر باشه اون‌قدر اینجا بمونیم تا اونا برگردن.
    فرد بی‌هوا ضربه‌ای به شانه‌ی باگراد زد و با عصبانیت گفت:
    - احمق! چند دفعه باید بهت بگیم که اونا برنمی‌گردن؟
    باگراد از کوره در رفت و او نیز ضربه‌ی محکمی‌ به سـ*ـینه‌ی فرد زد و گفت:
    - این بار آخری بود که بهم گفتی احمق، فهمیدی؟
    فرد تمسخرآمیز در جواب او گفت:
    - آره، آخه اگه من نگم بقیه نمی‌فهمن که در این زمینه چقدر خنگی!
    باگراد دهانش را باز کرد تا ادب و نزاکت را کنار گذاشته و فحش زشتی به فرد بدهد که تریتر در یک حرکت ناگهانی جلوی دهان او را گرفت و التماس‌کنان گفت:
    - تو رو خدا بس کن! این‌قدر رو این موضوع اصرار نکن. حق با فرده!
    اگر جا داشت ابروهای باگراد از شدت تعجب حتی از آن هم بالاتر می‌رفت و دهان فرد بیشتر از آن باز می‌شد. آیا این تریتر بود که این‌گونه از حرف‌های فرد دفاع می‌کرد؟ باگراد گیج شده بود؛ اما ظاهراً تریتر به این موضوع اهمیت نمی‌داد. او برای اولین بار سعی داشت کسی را از اشتباه دربیاورد و نقشی بیشتر از یک مرد ساده و بی‌دست‌وپا را ایفا کند. او با چشم‌های آبی بسیار درشتش به باگراد زل زد و آهسته و شمرده ادامه داد:
    - تو داری راجع به برایتر‌ا اشتباه می‌کنی. اونا اون‌جوری که تو کتابا نوشته شده نیستن. اونا به هیچ‌وجه پاک و دل‌رحم نیستن. یعنی شاید یه‌کم مهمون‌نواز و شاد و شنگول باشن؛ اما به‌موقعش هم بدجنس و شرورن.
    تریتر دستش را به‌آرامی ‌پایین آورد و گفت:
    - فرد حق داره که عصبانی بشه، من هم حق دارم.
    چشم‌های باگراد گرد شد و تریتر بلافاصله در تصحیح حرفش گفت:
    - البته من از دست تو عصبانی نمیشم؛ چون تو جز چندتا کتاب، چیز دیگه‌ای راجع به اونا نشنیده بودی. با توجه به اینکه مدتا توی یه دهکده‌ی دورافتاده و مسخره حبس بودی...
    فرد سرفه‌ی وحشتناکی کرد و تریتر با ناراحتی بحث را عوض کرده و در پایان حرف‌هایش فقط گفت:
    - تو نباید به اونا اعتماد کنی، اِ... همین!
    باگراد که از شنیدن این حرف‌ها شگفت‌زده و متحیر شده بود، نگاهش را از صورت غمگین تریتر به چهره‌ی درهم‌رفته‌ی فرد انداخت و دیگر حرفی نزد. حس عجیبی داشت، انگار کاخ آرزوهایش ناگهان فرو ریخته بود. برایتر‌ها موجودات بدی بودند؟ واقعاً همین‌طور بود؟ باگراد با خود گفت که حتماً همین‌طور است؛ وگرنه چه دلیلی داشت که بعد از دو هفته باز هم سروکله‌شان پیدا شده و به دهکده‌ای هجوم بیاورند؟ اما آن‌ها یکی از هم‌نوعان خودشان را از دست داده بودند! باگراد به خود نهیب زد:
    - اما این دلیل نمیشه با آدمای بی‌گـ ـناه این‌طوری رفتار کنن و نصفه‌شب بهشون حمله کنن و بابت چیزی که حتی روحشون ازش خبر نداره بازجوییشون کنن! این بار آخریه که از اونا دفاع می‌کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد چشم‌هایش را برهم فشرد و بابت تمام لحظاتی که با عشق از آن موجودات صحبت می‌کرد، به خودش لعنت فرستاد. کاش هیچ‌وقت گول نوشته‌های کتاب‌ها را نمی‌خورد و به دنبال خوبی و پاکی‌ای که هرگز در برایتر‌ها وجود نداشت، راه نمی‌افتاد. اکنون خود را بیشتر از هرزمان دیگری مقصر مرگ استفان و لیندی می‌دانست، اگر به سرنوشتش راضی می‌شد...
    - هی! انگار همین الان یه چیزی دیدم.
    باگراد و فرد از جا پریدند و فرد با نگرانی از تریتر پرسید:
    - چی شد؟ چی دیدی؟
    تریتر با صورتی که عین گچ سفید شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - یه چیزی، انگار...
    باگراد آهسته پرسید:
    - انگار یه چیزی روشن شد؟ آره؟ تو نور رو دیدی؟
    او و فرد هر دو به تریتر خیره ماندند و سرانجام او سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. باگراد بلافاصله برخاست، دست فرد را گرفت و او را نیز بلند کرد و گفت:
    - بلند شین. باید بریم. اونا ریختن توی جنگل!
    فرد فحش رکیکی داد و تریتر مانند برق‌گرفته‌ها از جا پرید. فرد گفت:
    - اون لعنتیا دست‌بردار نیستن. از کجا فهمیدن؟
    باگراد گفت:
    - نمی‌دونم. فعلاً بیاین از اینجا بریم.
    هر سه شروع به دویدن کردند. باد سرد و گزنده با قدرت به صورتشان می‌خورد و آن‌ها همچنان با سرعت از وسط جنگل عبور می‌کردند. هوا گرگ‌و‌میش بود و چیزی به صبح نمانده بود. چند دقیقه بی‌وقفه دویدند و زمانی که جنگل باری دیگر در تاریکی فرو رفت، ناگهان باگراد توقف کرد. فرد که خم شده و پهلوهایش را می‌مالید، با عصبانیت گفت:
    - پس چرا وایستادی؟ هنوز خیلی ازشون دور نشدیم.
    تریتر گفت:
    - راست میگه. برایتر‌ا خیلی باهوشن، به‌همین‌راحتی ردمون رو گم نمی‌کنن. بیا بریم.
    سپس دست او را با تمام توان کشید. باگراد به‌زور دستش را از دست او بیرون کشید و درحالی‌که هنوز نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - باشه باشه. فقط یه لحظه صبر کنین.
    سپس در جیب‌هایش مشغول گشتن شد. فرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    باگراد تکرار کرد:
    - یه لحظه صبر کن.
    باز مشغول جست‌وجو در جیب‌هایش شد و سرانجام آن را پیدا کرد. الماس ریز و بلوزی که برایتر‌ها در شب رژه‌ی آسمانی خود به او هدیه داده بودند. فرد با دیدن الماس با عصبانیت گفت:
    - باورم نمیشه هنوز اون لعنتی رو پیش خودت نگه داشتی! نکنه هر شب قبل از خواب اون رو می‌بوسیدی و بعد می‌خوابیدی؟
    تریتر با نگرانی لبخند زد و گفت:
    - باگراد بندازش دور و بیا از اینجا بریم. تو که هنوز...
    باگراد قاطعانه گفت:
    - نه!
    فرد و تریتر لحظه‌ای با تعجب او را نگریستند. آنگاه باگراد در برابر چشم‌هایش حیرت‌زده‌ی آن‌ها آهسته گفت:
    - برین به جهنم!
    ظاهراً مخاطبش برایتر‌ها بودند؛ زیرا لحظه‌ای بعد الماس را به دورترین نقطه‌ی ممکن پرتاب کرده و گفت:
    - خیله‌خب، کارم تموم شد. حالا بیاین بریم.
    او باز شروع به دویدن کرد و وقتی فرد و تریتر او را همراهی نکردند، برگشت و فریاد زد:
    - بجنبین دیگه!
    با صدای فریاد او هر دو از جا پریدند و در‌حالی‌که لبخند رضایت‌آمیزی به لب داشتند، پشت سرش شروع به دویدن کردند. بعد از یک ساعت دویدن بی‌وقفه با توقف‌های کوتاه، هر سه از نفس افتادند. با اینکه اکنون خورشید در آسمان بالا آمده و مدت‌ها از شب می‌گذشت؛ اما برایتر‌ها همچنان در تعقیب آن‌ها بودند. دیگر هیچ‌کدام نای دویدن نداشتند. پهلوهای باگراد چنان تیر می‌کشید که انگار سیخی در آن فرو کرده باشند‌. زق‌زق ناخوشایند دست‌هایش نیز شروع شده بود؛ زیرا هنگام دویدن بی‌اراده تکان خورده و به این‌سو و آن‌سو تاب می‌خورد. تریتر درحالی‌که دولا شده و عرق سرد از پیشانی‌اش سرازیر بود، با لکنت گفت:
    - به... به‌نظرتون... گممون کردن؟
    باگراد با نگرانی به مسیر پشت‌سرشان نگاهی انداخت و گفت:
    - امیدوارم گم کرده باشن، من یکی که بیشتر از این نمی‌تونم بدوم.
    تریتر با لحن التماس‌آمیزی گفت:
    - شاید واقعاً گممون کردن! نمیشه همین‌جا استراحت کنیم؟
    باگراد جواب او را نداد و درعوض به نیم‌رخ متفکر فرد خیره ماند. ظاهراً منتظر بود تا او نیز اظهار نظر کند؛ اما مدتی طول کشید تا فرد دست از فکرکردن برداشته و شروع به صحبت کند. او رنگ‌پریده و خسته به نظر می‌رسید. با صدای گرفته‌ای گفت:
    - من فکر نمی‌کنم موندن تو جنگل کار خوبی باشه. برایتر‌ا اینجا رو خوب بلدن؛ ولی ما نه. ممکنه ما بارها اشتباه کنیم و یه مسیر رو چند بار بریم؛ ولی اونا وقت رو تلف نمی‌کنن؛ اون‌قدر می‌گردن تا پیدامون کنن.
    باگراد به‌سرعت حرف او را تأیید کرد، زیرا این دقیقاً همان چیزی بود که خودش نیز دقایقی پیش به آن فکر می‌کرد. تریتر هم چاره‌ای به‌جز موافقت نداشت؛ چون حتی خودش هم می‌دانست که فکر فرد و باگراد در بدترین شرایط هم بهتر از او کار می‌کند. بدین ترتیب هر سه نالان و خسته به‌سمت راه خروجی جنگل حرکت کردند. یک ساعتی طول کشید تا بالاخره درخت‌های اطراف کمتر شده و سرانجام از جنگل خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    خورشید در آسمان بالا آمده و از هر وقت دیگری سوزان‌تر بود. باگراد حتی همان‌لحظه هم می‌توانست نزدیک‌شدن به فصل بهار را احساس کند. دیگر چیزی به پایان زمستان سرد و سوزناک آن سال باقی نمانده بود.‌ وارد محوطه‌ای باز شدند که پر از سنگ‌ریزه بوده و صد متر آن‌طرف‌تر نیز دره‌ای عمیق قرار داشت که در آن رودخانه‌ای بزرگ و خروشان جریان داشت. آسمان کاملاً صاف و ابرها سفید و به شکل‌های زیبایی درآمده بودند. باگراد نفس عمیقی کشید و با حسرت خاصی گفت:
    - کاش می‌شد تا آخر عمر همین‌جا زندگی کرد.
    تریتر سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و فرد گفت:
    - فعلاً که نمیشه. بیاین استراحت کنیم. چند ساعتی طول می‌کشه تا بفهمن از جنگل خارج شدیم.
    باگراد روی تخت سنگی نشست و درحالی‌که زانوهایش را می‌مالید، گفت:
    - به‌نظرتون این فکر به ذهنشون نمی‌رسه که شاید ما از جنگل خارج بشیم؟
    فرد کنار او نشست و به‌سادگی گفت:
    - چرا، احتمالاً می‌رسه.
    تریتر که برعکس رنگ پوستش که همیشه زرد بود، در آن لحظه مثل ارواح سفید و مات شده بود، گفت:
    - خب پس ممکنه...
    - ممکنه چند نفر رو بفرستن اینجا؟
    باگراد با نگرانی این را پرسید. فرد کفشش را درآورد و تکان داد تا سنگ‌ریزه‌هایی که وارد آن شده بودند بریزد. سپس بار دیگر کفشش را به پا کرد، از جا برخاست و همان‌طور که به دره نزدیک می‌شد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - ممکنه.
    باگراد و تریتر نگاه نگرانی ردوبدل کردند. باگراد گفت:
    - پس نباید خیلی اینجا بمونیم. باید زودتر راه بیفتیم سمت شمال.
    فرد کمی‌ خم شد تا به رودخانه‌ای که در داخل دره جریان داشت نگاه کند و گفت:
    - اوهوم.
    ظاهرا توجه چندانی به باگراد نداشت و منظره‌ی داخل دره توجهش را جلب کرده بود. باگراد نگاه از او گرفت و با اشاره به بقچه‌ای که تریتر در آغـ*ـوش داشت پرسید:
    - اون تو چیه؟
    تریتر با صدای او به خود آمد و گفت:
    - نمی‌دونم.
    سپس بقچه را تکان داد و باعث شد صدای مهیب به هم خوردن جام و بشقاب به گوش برسد. تریتر چندبار دیگر بقچه را تکان داد تا شاید بفهمد آن داخل چه می‌تواند باشد؛ اما درنهایت در بقچه را که با گره بسته شده بود باز کرد. با دیدن چیزی که داخل بقچه بود، چهره‌اش باز شد و گفت:
    - لیام برامون کلی غذا و نوشیدنی گذاشته. اینجا رو! این همون شربتیه که خیلی از مزه‌ش خوشم اومده بود. دستش درد نکنه!
    باگراد لبخند زد و تکه نانی که تریتر به سمتش گرفته بود را برداشت و گفت:
    - دستش درد نکنه. مرد خوبی بود، امیدوارم بازم ببینیمش.
    - من هم همین‌طور. بیا، این رو هم بگیر.
    باگراد نان دیگری را که تریتر در دستش گذاشته بود به‌سمت فرد گرفت و گفت:
    - اون تو به چی نگاه می‌کنی؟ بیا یه چیزی بخور، لیام سنگ‌تموم گذاشته.
    فرد همچنان خم شده و با دقت به پایین نگاه می‌کرد، پس از چند دقیقه بالاخره رویش را برگرداند و گفت:
    - اینجا خیلی عمیقه، فکر نمی‌کنم اگر کسی از اینجا سقوط کنه زنده بمونه.
    باگراد نان فرد را در هوا تکان تکان داد و گفت:
    - مرگ وحشتناکیه. امیدوارم کسی به این سرنوشت دچار نشه!
    فرد دوباره گفت:
    - اوهوم.
    و راه افتاد که به سمت باگراد برود؛ اما ناگهان پایش روی بوته‌ی لزجی که در آن اطراف زیاد دیده می‌شد لغزیده و تعادلش را از دست داد. قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت؛ اما خیلی زود خیالش راحت شد؛ زیرا در کسری از ثانیه به نظر رسید که فرد دوباره تعادلش را حفظ کرده است؛ اما لحظه‌ای بعد او تلوتلوخوران عقب‌عقب رفته و در برابر چشم‌های باگراد که از ترس گشاد شده بود، با سر به درون دره سقوط کرد.
    - نه!
    صدای فریاد باگراد چنان بلند بود که در تمام محوطه پیچید. او و تریتر که با دستپاچگی بقچه را به هوا پرتاب کرده بود، با تمام سرعت دویدند و از آن بالا به پایین نگاه کردند. باگراد که تا قبل از آن احساس می‌کرد تیری قلبش را سوراخ کرده است، با دیدن منظره‌ی مقابلش فقط کمی ‌از ترس و وحشتش کم شد. فرد در نهایت خوش‌شانسی، به‌جای افتادن روی سنگ و صخره‌های دره، داخل آب رودخانه افتاده و دست‌وپا می‌زد. ظاهراً تلوتلوخوردنش باعث شده بود در هوا چرخیده و با فاصله‌ی خیلی زیاد از صخره‌ها توی آب بیفتد. باگراد با دیدن او که دست‌وپا می‌زد تا از غرق‌شدن خود جلوگیری کند، نعره زد:
    - فرد دست‌وپا نزن. تکون نخور. من الان میام.
    سپس با آخرین توان شروع به دویدن کرد تا از پله‌های کج‌وکوله‌ای که برای پایین رفتن از دره ساخته بودند، خود را به فرد برساند. صدای پای تریتر را از پشت سرش می‌شنید؛ اما حتی برنمی‌گشت که ببیند فاصله‌اش با او چقدر است؛ زیرا خودش چنان با سرعت می‌دوید که انگار کنترلش را از دست داده بود. وقتی به پله‌ها رسید، با احتیاط اما با عجله از آن‌ها پایین رفت و تقریباً خود را روی سنگ‌های نزدیک رودخانه پرت کرد. لباسش در برخورد با سنگ‌های دندانه‌دار و تیز پاره شد و درد زخم‌هایی قدیمی‌اش تازه شد؛ اما بدتر از همه‌ی آن‌ها دستش بود که با آن برخورد صدای تق ملایمی‌ داد و درد آن نفسش را بند آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا