باگراد که از اطلاعات وسیع آنها راجع به دهکده و اتفاقاتی که برای مردم آنجا افتاده بود شگفتزده شده بود، پرسید:
- انگار شما خیلی راجع به این موضوع باهم حرف زدین، نه؟
تریتر با ناراحتی گفت:
- راستش تو این چند روزی که تو بیهوش بودی کار دیگهای جز صحبتکردن باهم نداشتیم.
فرد غرغرکنان گفت:
- البته اگه اون چند باری رو که لیام مجبورمون کرد به مرغاش غذا بدیم بذاریم کنار! اما در کل تو این مدت جامون راحت بود و مشکلی نداشتیم.
باگراد که بسیار جا خورده و مضطرب شده بود، پرسید:
- مگه چند وقته که من بیهوشم؟
فرد با خونسردی گفت:
- دو هفته.
برق از سر باگراد پرید و فریاد زد:
- چی؟
فرد با خشم او را سر جایش نشاند و گفت:
- به نفعته زیاد تکون نخوری، اون دستا هنوز کاملاً خوب نشدن.
باگراد که زبانش بند آمده بود، گفت:
- اما... اما آخه چطوری؟
تریتر گفت:
- خب وقتی لیام صدامون رو شنید و اومد به کمکمون، وضعت اصلاً خوب نبود. درواقع من اصلا فکر نمیکردم که... که تو زنده بمونی.
باگراد که ناراحتی و غم را در لحن کلام او حس کرده بود، لبخندی زد و فرد اضافه کرد:
- استخوون دستت تقریباً خرد شده بود. جای شکنجههات هم به خونریزی افتاده بود. دو روز غذانخوردن هم ضعیفت کرده بود. به قول تریتر، من که امیدی بهت نداشتم. شانس آوردیم که لیام سروصدا رو شنید، آخه ما نزدیک دهکده بودیم و خوشبختانه اون هم برای شکار از خونهش خیلی دور شده بود.
باگراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر میکردم شکار کردن خیلی خطرناکه، پس اون چجوری...؟
فرد گفت:
- فکر کنم اون با بقیه یهکم فرق داره. موقع خارجشدن از خونهش کلی تجهیزات با خودش میبره، از همه مهمتر هم اینه که تکپاها رو خوب میشناسه.
- فکر نمیکردم همچین موجوداتی واقعاً وجود داشته باشن. راستی، اونا چی میخورن؟
ناگهان در خانه باز شد و لیام وارد شد و گفت:
- غذای اصلیشون استخوون آدماست؛ اما فکر کنم از تو حسابی خوششون اومده بود؛ چون تا نزدیکی دهکده تعقیبمون کردن. در حالت عادی وقتی چندتا آدم کنار هم باشن، فرار رو بر موندن و کشتهشدن ترجیح میدن، حتی بعضیوقتا فقط برای سرگرمی آدم میکشن.
باگراد دوباره لرزید و سعی کرد این حرکت غیرارادی بدنش را به سرمایی که وجود نداشت، نسبت دهد. تریتر با ترس و لرز گفت:
- یعنی احتمال داره اونقدر از باگراد خوششون اومده باشه که تا اینجا هم بیان؟
باگراد نگاه غضبناکی به تریتر انداخت و لیام با صدای بلندی خندید و گفت:
- فکر نمیکنم. دیگه لازم نیست همهی شب رو راجع به اونا حرف بزنین. بیاین غذاتون رو بخورین.
باگراد که تا آن لحظه سرگرم حرفزدن بود، تازه بوی خوش سوپ گوشت را استشمام کرد و احساس کرد شکمش به قاروقور افتاده است. میخواست از رختخواب بلند شود که فرد او را هل داد و گفت:
- تو همینجا بشین، من غذات رو میارم.
باگراد که دوست داشت با آنها غذا بخورد، اخمهایش را درهم کشید و سر جایش نشست. بعد از شام هرکدام در گوشهای نشسته و خیلی طول نکشید که فرد و تریتر گفتند که خستهاند و هردو به تنها اتاق لیام رفته و در را باز گذاشتند. باگراد هم درست مثل آنها خسته بود؛ اما دوست نداشت دوباره بخوابد. دو هفته خواب و استراحت مطلق به قدر کافی وحشتناک بود. وقتی همهجا در سکوت فرو رفت و همه پراکنده شدند، تازه فهمید که دستهایش هنوز تیر میکشد و جای بعضی از زخمهایش درد میکنند؛ اما هیچکدام طوری نبود که نتواند تحمل کند.
- انگار شما خیلی راجع به این موضوع باهم حرف زدین، نه؟
تریتر با ناراحتی گفت:
- راستش تو این چند روزی که تو بیهوش بودی کار دیگهای جز صحبتکردن باهم نداشتیم.
فرد غرغرکنان گفت:
- البته اگه اون چند باری رو که لیام مجبورمون کرد به مرغاش غذا بدیم بذاریم کنار! اما در کل تو این مدت جامون راحت بود و مشکلی نداشتیم.
باگراد که بسیار جا خورده و مضطرب شده بود، پرسید:
- مگه چند وقته که من بیهوشم؟
فرد با خونسردی گفت:
- دو هفته.
برق از سر باگراد پرید و فریاد زد:
- چی؟
فرد با خشم او را سر جایش نشاند و گفت:
- به نفعته زیاد تکون نخوری، اون دستا هنوز کاملاً خوب نشدن.
باگراد که زبانش بند آمده بود، گفت:
- اما... اما آخه چطوری؟
تریتر گفت:
- خب وقتی لیام صدامون رو شنید و اومد به کمکمون، وضعت اصلاً خوب نبود. درواقع من اصلا فکر نمیکردم که... که تو زنده بمونی.
باگراد که ناراحتی و غم را در لحن کلام او حس کرده بود، لبخندی زد و فرد اضافه کرد:
- استخوون دستت تقریباً خرد شده بود. جای شکنجههات هم به خونریزی افتاده بود. دو روز غذانخوردن هم ضعیفت کرده بود. به قول تریتر، من که امیدی بهت نداشتم. شانس آوردیم که لیام سروصدا رو شنید، آخه ما نزدیک دهکده بودیم و خوشبختانه اون هم برای شکار از خونهش خیلی دور شده بود.
باگراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر میکردم شکار کردن خیلی خطرناکه، پس اون چجوری...؟
فرد گفت:
- فکر کنم اون با بقیه یهکم فرق داره. موقع خارجشدن از خونهش کلی تجهیزات با خودش میبره، از همه مهمتر هم اینه که تکپاها رو خوب میشناسه.
- فکر نمیکردم همچین موجوداتی واقعاً وجود داشته باشن. راستی، اونا چی میخورن؟
ناگهان در خانه باز شد و لیام وارد شد و گفت:
- غذای اصلیشون استخوون آدماست؛ اما فکر کنم از تو حسابی خوششون اومده بود؛ چون تا نزدیکی دهکده تعقیبمون کردن. در حالت عادی وقتی چندتا آدم کنار هم باشن، فرار رو بر موندن و کشتهشدن ترجیح میدن، حتی بعضیوقتا فقط برای سرگرمی آدم میکشن.
باگراد دوباره لرزید و سعی کرد این حرکت غیرارادی بدنش را به سرمایی که وجود نداشت، نسبت دهد. تریتر با ترس و لرز گفت:
- یعنی احتمال داره اونقدر از باگراد خوششون اومده باشه که تا اینجا هم بیان؟
باگراد نگاه غضبناکی به تریتر انداخت و لیام با صدای بلندی خندید و گفت:
- فکر نمیکنم. دیگه لازم نیست همهی شب رو راجع به اونا حرف بزنین. بیاین غذاتون رو بخورین.
باگراد که تا آن لحظه سرگرم حرفزدن بود، تازه بوی خوش سوپ گوشت را استشمام کرد و احساس کرد شکمش به قاروقور افتاده است. میخواست از رختخواب بلند شود که فرد او را هل داد و گفت:
- تو همینجا بشین، من غذات رو میارم.
باگراد که دوست داشت با آنها غذا بخورد، اخمهایش را درهم کشید و سر جایش نشست. بعد از شام هرکدام در گوشهای نشسته و خیلی طول نکشید که فرد و تریتر گفتند که خستهاند و هردو به تنها اتاق لیام رفته و در را باز گذاشتند. باگراد هم درست مثل آنها خسته بود؛ اما دوست نداشت دوباره بخوابد. دو هفته خواب و استراحت مطلق به قدر کافی وحشتناک بود. وقتی همهجا در سکوت فرو رفت و همه پراکنده شدند، تازه فهمید که دستهایش هنوز تیر میکشد و جای بعضی از زخمهایش درد میکنند؛ اما هیچکدام طوری نبود که نتواند تحمل کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: