کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
به‌سمتم خیز برداشت. موهام رو تو چنگش گرفت و گفت:
- پاشو ببینم!
فرزام عصبی جلو اومد و گفت:
- چی‌کار می‌کنی تو؟ بیا عقب ببینم.
بازوی نعیمه رو گرفت و به عقب کشیدش. خیز برداشتم تا حمله کنم سمتش که به‌سرعت‌‌ برگشت و تشر زد.
- بشین سرجات لیلی! تو برو بیرون نعیمه. به طاهره بگو بیاد.
نعیمه با غیظ گفت:
- اما آقا به من گفت.
به نعیمه که دختر خپل و قدکوتاهی بود، نگاهی انداختم. نیش‌خندی زدم و با خودم گفتم مشخص بود که چی‌کاره‌ی آقاست که انقدر سـ*ـینه می‌دره واسه‌ش.
فرزام با جدیت گفت:
- میری بیرون یا خودم با روش خودت بندازمت بیرون؟
و داد زد:
- گفتم برو بیرون و به طاهره بگو بیاد!
نعیمه با غیظ نگاهی به فرزام انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه، بیرون رفت.
***
به محافظ‌های بالکن تکیه زدم و از این بالا به منظره‌ی چشم‌نواز و زیبای حیاط عمارت نگاه کردم که پر بود از درخت همیشه بهار و گل‌های ‌رنگارنگ داخل باغچه. زمین خاکی که دورش حصارهای چوبی بود و اسب‌هایی که با خیال راحت تو اون تاب می‌خوردن و استخر آبی‌ که آبش از تمیزی برق می‌زد. چشم‌هام رو بستم و با لـ*ـذت نفسم رو بیرون فرستادم. یه ساعت قبل رو به‌خاطر‌‌ آوردم که خالد چقدر سر من و امیربهادر داد و فریاد کشید و چقدر هردوی ما رو به‌خاطر‌‌ کارِ نکرده سرزنش کرد؛ اما تا امیربهادر اسم پول رو وسط کشید، دهنش بسته شد. آخه همون‌قدری که قرار بود من رو به راشد بفروشه رو به امیر بهادر بفروشه؛ اما اون جوری که فرزام گفته بود، امیربهادر فقط حرفش رو زد و قرار نبود هیچ پولی به این مردک پول‌پرست بده. آخ که چقدر راحت شدم وقتی خالد دستور داد که من رو بفرستن تو اتاق کنار دخترا؛ ولی امیر اجازه نداد و گفت:
- لیلی رو من خریدم. دیگه نیاز نیست برگرده تو اتاق.
چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم به امیربهادر و فرزام افتاد که سوار ماشین شدن و از عمارت بیرون زدن. ناخودآگاه ترسی در دلم نشست. با پاهای بی‌جون یه قدم عقب رفتم.امیر رفت و فرزام هم همراش رفت؛ اما خالد...
با صدای باز و بسته شدن در اتاق، به یک‌باره جون از تمام تنم رفت. صدای قدم‌هایی که بهم نزدیک می‌شد مثل ناقوس مرگی تو گوشم می‌پیچید. دستی که روی شونه‌م نشست، لرزه‌ای به تنم انداخت.
- خانومی! نمی‌خوای برگردی سمتم؟
با شنیدن صدای خالد نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به‌سرعت‌‌ برگشتم. آروم، با صدای تحلیل‌رفته‌ای لب زدم:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    یه قدم جلوتر اومد. نیش‌خندی زد و گفت:
    - ببخشید! یادم رفت که بگم اینجا خونه‌مه.
    ابروهام رو تو هم کشیدم. درحالی‌که ‌خودم رو به نرده‌ها چسبونده بودم، عصبی گفتم:
    - خونه‌ته که خونه‌ته! چرا اومدی تو این اتاق؟
    لبخند کریهی روی لبش نشست. در سکوت با اون نگاه زشت و پر هوسش به صورتم زل زده بود و نگاه کثیفش رو روی تک‌تک اجزای صورتم می‌گردوند. آب گلوم رو به‌زور قورت دادم. سرم رو به‌سمت‌‌ چپ کج کردم تا نفس‌های داغش کمتر به صورتم بخوره. آروم گفتم:
    - برو بیرون.
    - اگه نرم؟
    دستش که روی دستم نشست، جیغ زدم و به‌سرعت‌‌ دستم رو عقب کشیدم. ابروهاش تو هم رفت و اخم عمیقی میان ابروهایش نشست و گفت:
    - من هرکاری بخوام می‌کنم. پس وحشیم نکن.
    با حرص داد زدم:
    - تو غلط می‌کنی.
    محکم روی سـ*ـینه‌‌ش زدم و به عقب فرستادمش.
    - امیر بفهمه پدرت رو در میاره.
    یه قدم عقب رفت. نیش‌خندی زد و گفت:
    - خیلی دلخوش کردی به امیرها! بدبخت! اون اگه به فکرت بود که الان اینجا تنهات نمی‌ذاشت.
    و بی‌هوا هجوم آورد سمتم و تا به خودم بیام، من رو تو آغـ*ـوشش کشید. جیغ بلندی زدم که حس کردم زخمی روی گلوم افتاد. سرش رو توی گودی گردنم برد. تقلا می‌کردم تا کنار بره؛ اما هرچقدر بیشتر تقلا می‌کردم، کمتر به نتیجه می‌رسیدم. حالم داشت از این‌همه ‌نزدیکیش به هم می‌خورد. بوی گند عرقش و عطر تندش تو بینیم پیچید و دست‌های گرمش که وحشیانه به حالت نوازشی به روی بازوم کشیده می‌شد. با حرص مشتی به شونه‌‌ش زدم و گفتم:
    - گمشو کنار عوضی!
    چنگی توی موهاش زدم که شاید سرش را عقب ببره؛ اما خنده‌ی کریهی کرد. بـ*ـوسـه‌ای به سر شونه‌م زد و گفت:
    - وحشی نشو!
    عاجزانه تقلا می‌کردم؛ اما خواهش نمی‌کردم. عقب رفت. به امید اینکه می‌خواد بره بیرون، عقب رفتم که وحشیانه دستم رو کشید و من رو داخل اتاق برد. با یه حرکت من رو روی تخت انداخت. صدای جیغ‌های گوش‌خراشم تمام اتاق رو پر کرده بود؛ اما می‌دونستم هیچ‌کس جرئت وارد شدن به اتاق رو نداره. نیم‌خیز شد. با مشت به کمر و شونه‌‌ش می‌زدم. با صدای بلند گریه می‌کردم. جیغ میزدم. سرش رو جلو آورد. نگاهش رو که به لب‌هام دید، بی‌طاقت سیلی محکمی به صورتش زدم. داد زدم.
    - برو گمش...
    با سیلی بی‌امانی که به صورتم زد، هجوم خون رو تو دهنم حس کردم. وحشیانه فکم رو میون پنجه‌‌ش گرفت و گفت:
    - گفتم وحشی نشو خب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صورتش رو جلو آورد. نگاه اشک‌آلود و پر عجزم رو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم. خدایی که خیلی‌وقت بود که فراموشش کرده بودم. گرمی نفس‌هاش کم‌کم ‌نزدیک‌تر می‌شد. دیگه تقلا نمی‌کردم. شاید خودم رو سپردم دستِ تقدیر. شاید اشتباه کردم دنبال آرامش اومدم. شاید این لحظه تنبیه من برای اشتباهم بود؛ اما تنبیه‌ بی‌انصافانه‌ای بود. فاصله رو پرکرد و... هق زدم. طاقت نیاوردم و به‌شدت هولش دادم و ناخودآگاه از ته دل جیغ زدم:
    - امیر!
    تا خالد بخواد دوباره به‌سمتم هجوم بیاره، در اتاق به‌طرز بدی باز شد. امیدوارانه به‌سمت‌‌ در برگشتم. با دیدن امیر، هق‌هق گریه‌م بی‌امان تو اتاق پیچید.پگریه‌ای شاید از خوش‌حالی یا شاید از روی عجز. امیر با حجم عظیم اخم بین ابروهاش و نگاه عصبیش، به خالد نگاه کرد و گفت:
    - اینجا چه خبره؟
    خالد شاکی از جاش بلند شد و گفت:
    - چرا اومدی داخل؟
    امیر عصبی و محکم قدمی به‌سوی خالد برداشت و گفت:
    - ‌سؤالم رو با ‌سؤال جواب نده خالد! گفتم تو این اتاق چه غلطی می‌کردی؟
    خالد با غیظ نگاهی به من انداخت و گفت:
    - با این دختره کار داشتم.
    امیر چشم‌هاش رو از روی حرص بست. نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
    - مثلاً چه کاری؟
    خالد تای ابروش رو بالا داد و با لحنی متعجب و عصبی گفت:
    - باید به تو جواب پس بدم امیر؟ انگار یادت رفته اینجا کجاست و من کیم؟
    امیر به‌سرعت‌‌ چشم‌هاش رو باز کرد. یقه‌ی خالد رو در چنگ گرفت و محکم به دیوار کنار کوبیدش. بی‌توجه به نگاه حیرت‌زده‌ی خالد، با خشم غرید:
    - اینکه اینجا کجاست و تو کی هستی رو خوب یادمه؛ اما انگار تو یادت رفت من کیم. اگه یادت رفته، پس بذار یادت بیارم.
    خودش رو به خالد نزدیک‌تر کرد و با لحن جدی و سردی گفت:
    - من امیرم و این دختر کسیه که من از تو خریدمش. قرار بود بفروشیش به راشد که گفتم من به همون قیمت می‌خرمش و تا وقتی این دختره برای منه، تو یا هرکس دیگه‌ای حق ندارید از یک قدمیش رد بشید. که اگه اتفاق امروز دوباره تکرار بشه، یه پاپاسی هم تو دامنت نمیندازم، فهمیدی؟
    خالد آروم با حرص گفت:
    - دستت رو بردار.
    امیر یقه‌ی خالد رو ول کرد و عقب اومد. آروم و با جدیت گفت:
    - برو بیرون خالد!
    خالد نگاه غضب‌آلودی به من و امیر انداخت و بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیر سریع به‌سمتم برگشت. نگران پرسید:
    - خوبی؟
    نگاه اشک‌آلودم رو به زمین دوختم و آروم گفتم:
    - خوبم.
    با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و بی‌هوا من رو تو آغـ*ـوش کشید. زیر گوشم با صدای آروم و لحنی که پر از آرامش بود، گفت:
    - معذرت می‌خوام لیلی!
    از ترس هنوز به خودم می‌لرزیدم. حتی آغـ*ـوش امن امیربهادر هم نمی‌تونست ترسی رو که چند لحظه قبل حس کردم رو از یاد ببرم. از فکرش وحشت‌زده چنگی به یقه پیراهنش زدم. با صدای ترس‌آلودی گفتم:
    - نرو امیر! می‌ترسم.
    سرم رو عقب بردم. نگاه پر عجز و خواهشم رو به چشم‌هاش دوختم. نمی‌دونم تو نگاهش چه حسی بود که با دیدنش اشک‌هام شدت می‌گرفت. چونه‌م از بغض لرزید و اشک تو چشم‌هام حلقه بست. دست‌های یخ زده‌م رو بالا آوردم و آروم دستش رو تو دستم گرفتم.
    - نرو امیر! بدون من هیچ‌جا نرو. من رو با خالد تنها نذار. خواهش می‌کنم!
    انقدر لحنم عاجزانه بود که حتی خودمم دلم برای خودم سوخت. امیر کلافه چشم‌هاش رو بست. درحالی‌که ‌دستش رو نوازش‌گونه روی بازوم می‌کشید، گفت:
    - چشم! دیگه تنهات نمی‌ذارم.
    قطره اشکی آروم روی گونه‌م سُر خورد. لب زدم:
    - قول؟
    و هم‌زمان انگشت کوچیکم رو بالا آوردم که لبخند محوی روی لبش نشست. آروم، با ته‌خنده‌ی توی صداش گفت:
    - قول!
    و انگشت کوچیکش رو دور انگشتم حلقه کرد.
    ***
    دانای کل

    لیلی نفس راحتی کشید و غیر ارادی یک قدم جلو رفت و سرش را روی سـ*ـینه‌ی امیربهادر گذاشت. با این حرکتش برای لحظه‌ای امیر را شوکه کرد. نگاه مسخ‌شده‌‌اش به روی تخت ماند و تنها صدای آرام لیلی که هنوز بغض‌آلود بود در گوشش پیچید.
    - مرسی امیر!
    چشم‌هایش را بست و با مکثی کوتاه، با تردید دستش را بالا آورد و پشت کمر لیلی قرار داد و نوازش‌گونه حرکت داد. با نشستن دست گرم و پر حرارت امیربهادر روی کمرش، به خودش آمد. به‌سرعت‌‌ عقب رفت؛ اما با دیدن نگاه متعجب امیر، برای جمع کردن سوتی‌اش لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - یه‌کم خسته‌م. بخوابم بهتره.
    امیر که متوجه‌ی دستپاچگی لیلی شده بود، نفسش را بیرون داد. دستی به گونه‌ی چپش کشید و گفت:
    - باشه، بخواب. من میر...
    حرفش را کامل نزده بود که لیلی وحشت‌زده میان حرفش پرید و گفت:
    - نه. جایی نرو!
    دستش را روی گونه‌‌اش ثابت نگه داشت. با تعجب گفت:
    - یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لیلی با مظلومیت گفت:
    - نرو! می‌ترسم.
    امیربهادر باچشم‌های گشادشده نگاهی به لیلی انداخت. در ذهنش با خودش درحال یکی‌‌به‌دو کردن بود که آیا این لیلی همان لیلی چند ساعت قبل است که لحظه‌ای ساکت نمی‌شد و حتی از خالد در بدترین حالت هم نمی‌ترسید و جوابش را می‌داد؟ لیلی که نگاه متعجب و پر تردید امیربهادر را دید، مغموم و سرخورده یک قدم عقب رفت و گفت:
    - اشکال نداره. برو. حتماً‌ کار داری.
    امیر تعجبش را کنار گذاشت و با لحن کلافه گفت:
    - کار که دارم؛ اما...
    لیلی میان حرفش پرید و گفت:
    - برو به کارت برس. من در رو می‌بندم و می‌خوابم.
    امیر با تردید به لیلی نگریست. دودل بود که بماند یا برود و به کارش برسد. لیلی لبخند مصنوعی زد و گفت:
    - برو دیگه.
    و نگاه پر از خواهشش را که برخلاف حرف‌هایش از امیر می‌خواست که بماند را از او گرفت و به زمین دوخت.
    یک قدم عقب رفت. قدم بعدی را به‌سرعت‌‌ برداشت و به‌سمت‌‌ در برگشت. لیلی سرش را بالا گرفت و نگاهی ترس‌آلود به امیر چشم دوخت. طاقت نیاورد و گفت:
    - رفتی در رو هم قفل ک...
    حرفش را کامل نزده بود که امیر در را که باز کرده بود رو دوباره بست و به‌سمت‌‌ لیلی برگشت. نفس حبس شده در سـ*ـینه‌‌اش را به‌سختی بیرون داد. بی‌توجه به نگاه پر از ‌سؤال لیلی، جلو آمد. دست لیلی را گرفت و گفت:
    - بیا.
    و به‌سمت‌‌ تخت برد. لیلی متعجب نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    کنار تخت ایستاد و لیلی را یک قدم جلوتر از خود فرستاد و گفت:
    - می‌خواستی بخوابی.
    لیلی متعجب برگشت و آروم گفت:
    - مگه نمی‌خواستی بری؟
    لبخند مهربونی به روی لیلی زد و گفت:
    - تا وقتی خوابت ببره هستم.
    با این حرفش لبخند عمیقی روی لبِ لیلی نشست. خودش را روی تخت پرت کرد. هم‌زمان نگاهش به ساعت که ساعت 4 را نشان می‌داد، افتاد. امیر خم شد و ملافه‌ی پایین تخت را روی لیلی کشید. لیلی با نگاهی همچون کودک به امیر خیره شده بود. امیر کنار لیلی روی تخت نشست و گفت:
    - خب... بخواب دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لیلی با شیطنت روی پهلو شد و گفت:
    - خوابم نمیاد.
    امیر حرصی نگاهی به لیلی انداخت و گفت:
    - بلند میشما.
    تکیه‌‌اش را از تاج تخت گرفت که لیلی به‌سرعت‌‌ دستش را روی پای امیر گذاشت و گفت:
    - باشه باشه. می‌خوابم. نرو.
    و چشم‌هایش را بست. امیر لبش را گزید تا خنده‌‌اش را نشان ندهد. زیر لب آرام زمزمه کرد:
    - دختره‌ی سرتق!
    لیلی چشم‌های درشتش را باز کرد و آرام و با شک گفت:
    - چی گفتی؟
    با حالت نمایشی ابروهایش را درهم کشید.
    - گفتم تو انگار خوابت نمیاد. من بلند شم برم بهتره.
    لیلی با لحنی مظلوم و آروم گفت:
    - انقدر طولانی نبود حرفت.
    امیر که هم خنده‌‌اش گرفته و هم حرصی شده بود، تشر زد:
    - لیلی!
    لیلی سریع گفت:
    - باشه. خوابیدم.
    و چشم‌هایش را دوباره بست. امیر غیرارادی دستش را جلو آورد و چند تار از موهای لیلی که توی صورتش افتاده بود را کنار گذاشت.
    - هروقت بیدار شدی پایین نیا.
    لیلی دوباره چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
    - چرا؟
    - راشد قراره بیاد.
    - برای چی؟
    - بردن دخترا.
    لیلی لب باز کرد در مورد تبسم ‌سؤال کند که با نشستن انگشت اشاره‌ی امیر به روی لبانش ساکت شد.
    - بخواب!
    ***
    با حس ویبره‌ی گوشی‌اش، چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی به لیلی که خوابش بـرده بود، انداخت. دستِ لیلی را از روی پایش آرام کنار زد و از جایش بلند شد. هم‌زمان گوشی‌اش را از تو جیب شلوارش در آورد. نگاهی به لیلی انداخت و بیرون رفت. گوشی را جواب داد:
    - بله فرزام؟
    - کجایی امیر؟
    - عمارت. تو کجایی؟
    صدای بازوبسته شدن در اتاق آمد. فرزام از اتاق بیرون آمد. با دیدن امیربهادر با تعجب گفت:
    - عه! کجا بودی تو؟ یه ساعت داشتم دنبالت می‌گشتم.
    امیر برگشت و گیج سری به‌معنی چی تکان داد. فرزام حرفش را تکرار کرد و گفت:
    - میگم کجا بودی یه ساعت...
    میان حرفش دوید.
    - تو اتاق لیلی بودم. بیا بیرون حرف بزنیم.
    و قبل از دیدن عکس‌العمل فرزام، عقب‌گرد کرد و از پله‌ها پایین رفت. فرزام با دهانی باز به‌جای خالی امیر و در اتاق بسته‌ی لیلی نگاه کرد. آرام با خودش گفت:
    - یه ساعت اون داخل چی‌کار می‌کرد؟
    - فرزام!
    با صدای امیربهادر به خودش آمد و داد زد:
    - اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از پله‌ها به‌سرعت‌‌ پایین دوید. در حین بیرون رفتن از سالن، نگاهش به نگاه خصمانه‌ی خالد که به امیر بود، افتاد. امیر بی‌توجه به حضور خالد از سالن بیرون زد. فرزام به قدم‌هایش سرعت داد و خودش را به امیر رساند. با حرص دستش را به روی شانه‌ی امیر گذاشت و گفت:
    - وایسا بابا! چرا انقدر تند میری؟ نفسم گرفت. این خالد چه مرگشه؟
    - رفتی کلوپ؟
    فرزام که یادِ یه ساعت قبل افتاده بود، با حرص گفت:
    - امیر! نمی‌خوای بگی یهو چه اتفاقی افتاد که وسط راه از ماشین پیاده شدی و تنهایی برگشتی عمارت؟
    نگاهش را از نگهبان روبه‌رویشان گرفت و گفت:
    - لیلی...
    فرزام با شک پرسید:
    - لیلی چی؟
    امیر که با یادآوری کارِ خالد دوباره عصبی شده بود، گفت:
    - بهم زنگ زدن که خالد رفته تو اتاق لیلی و...
    فرزام وحشت‌زده پرسید:
    - و چی؟
    عصبی چنگی در موهایش زد و گفت:
    - بسه فرزام! بحث رو باز نکن وگرنه مجبور میشم برم و اولِ کاری دستم رو به خون کثیف خالد آلوده کنم.
    فرزام که هنوز نگران حالِ لیلی بود، کلافه نگاهی به پنجره‌ی اتاق لیلی انداخت. امیر نگاهش را اطراف عمارت گرداند و گفت:
    - رفتی کلوپ دیدیش؟
    - نه، نبودش.
    - خب؟
    - پرسیدم، گفتن یه هفته رفته مسافرت.
    - کجا؟
    فرزام با لحن جالب و شوخ‌طبعی گفت:
    - والا اون زنه یاسمن به یه شرط بهم راپورت می‌داد.
    امیر عصبی نگاهی به فرزام انداخت و گفت:
    - زن؟ مگه قرار نبود از یاسین ‌سؤال بپرسی.
    فرزام دستش را به شانه‌ی امیر زد و با همان لحن قبلی گفت:
    - یاس و یاسمن که فرقی ندارن.
    امیر بهادر گیج سری به معنی «چی؟» تکان داد. فرزام ریز خندید سرش را جلو برد و با شیطنت گفت:
    - بالا و پایینش یکی نبود.
    چند لحظه با شک و گیجی به فرزام نگاه کرد؛ اما کم‌کم ‌متوجه‌ی منظورش شد. چشم‌غره‌ای به فرزان رفت و با جدیت گفت:
    - بقیه‌‌ش رو بگو فرزام. کم مسخره‌بازی دربیار.
    فرزام بر حسب عادت دستش را بالا آورد تا به شوخی احترام نظامی برود که امیر با خشم غرید.
    - فرزام!
    - اوخ! باشه داداش! تمام. فقط الان خالد عین جغد پیری دم پنجره ایستاده و داره ما رو می‌پاد. امیر زیر لب با حرص گفت:
    - ‌ای تو گور خالد! باشه. تو برو داخل.
    - چشم قربان!
    با چشم‌غره‌ی امیر، لبخندی به روی لبش نشست و گفت:
    - اخمتم به دل می‌شینه داداش‌جونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیر که خنده‌‌اش گرفته بود، ضربه‌ای به پشت کمرِ فرزام زد و گفت:
    - کم مزه بریز بی‌مزه! برو داخل.
    فرزام درحالی‌که می‌خندید، «چشمی» گفت و داخل رفت.
    ***
    صدای خندهای راشد و خالد کل عمارت را پر کرده بود. راشد و خالد با حرف‌هایشان که مدام مخاطب را امیر قرار می‌دادند و در مقابل هم از هم تعریف می‌کردند، امیر را مجبور به خنده می‌کردند. هرازگاهی نگاه غضب‌آلودش را نثار فرزام می‌کرد که از وضعی که امیر در آن گیر کرده بود نهایت استفاده را کرده بود و به امیر می‌خندید. راشد به‌سمت امیر برگشت و گفت:
    - امیرجان!
    امیربهادر که طاقت حرف دیگر و خنده‌ی مصنوعی دیگری را نداشت، به‌سرعت‌‌ میان حرفش پرید و گفت:
    - میگم راشدجان، به‌نظر‌‌م تعریف و تمجید رو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب.
    و رو به خالد گفت:
    - مگه نه؟
    راشد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - والا امشب برای بردن دخترا نیومدم. بیشتر اومدم شما و خالد رو ببینم. دخترا رو قراره فردا شب تو مهمونی‌ای که ترتیب دادم به عرب‌ها و شیخ‌های نشون بدم.
    و از جاش بلند شد.
    - من برم خالدجان!
    - امیر!
    با صدای جیغِ بلند و وحشت‌زده‌ی لیلی، وحشت‌زده به‌سمت‌‌ پله‌ها برگشت. با جیغ دوم لیلی به خودش آمد و به‌سمت‌‌ پله‌ها دوید؛ اما هنوز به پله‌ها نرسیده بود که لیلی از آخرین پله خودش را در آغـ*ـوش امیر انداخت.
    درحالی‌که از ترس به خودش می‌لرزید، با صدای پر از بغض گفت:
    - اومد امیر! دوباره اومد.
    و خودش را بیشتر در آغـ*ـوش امیر پنهان کرد. بی‌توجه به نگاه خیره‌ی خالد و راشد و نگاه نگران فرزام، در آغـ*ـوش امیر هق‌هق می‌کرد. با لحنی مهربان و آرام گفت:
    - آروم باش لیلی! خواب دیدی. خواب دیدی. تموم شد.
    لیلی که آرام‌تر شده بود، عقب رفت. نگاه اشک‌آلودش را به امیر دوخت و گفت:
    - ولی خواب نبود. اومده بود برام خا...
    - سلام خانوم زیبا!
    با صدای راشد و حرفی که زد، لیلی به‌سرعت‌‌ برگشت. با دیدن راشد اخمی میان ابروهایش نشست. آرام گفت:
    - سلام.
    راشد نگاه هیز و پر هوسـ*ش را به سرتاپای لیلی انداخت و گفت:
    - خالد؟ معرفی نمی‌کنی؟
    تا خالد لب باز کرد حرفی بزند، امیر دست لیلی را کشید. عقب کشاندش و گفت:
    - همسرم هستن. لیلی‌خانوم!
    لیلی با تعجب به‌سمت‌‌ امیر برگشت. با فشار دستِ امیر به خودش آمد. به نگاهش رنگ جدیت داد و به‌سمت‌‌ راشد برگشت؛ اما لحظه‌ای با دیدن نگاه پر هـ*ـوس و لبخند کریه روی لبِ راشد، ترسی در دلش نشست که باعث شد غیرارادی خودش را پشتِ سر امیر پنهان کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - برای تفریح اومدید اینجا امیرجان؟ اونم با خانوم؟
    و رو به خالد گفت:
    - نگفته بودی این دوست جدیدمون زن داره.
    امیر با جدیت گفت:
    - خالد چرا بگه؟ شما از من می‌پرسیدید می‌گفتم بهتون.
    بی توجه به چشم‌غره‌ی خالد گفت:
    - با اجازه‌تون.
    دستِ لیلی را کشید و گفت:
    - بریم لیلی‌جان.
    با رفتن امیر و لیلی، راشد آرام رو به خالد گفت:
    - همچنین هلویی تو بساط تو هم هست؟
    با این حرفش قهقهه‌ی خالد بلند شد و گفت:
    - همه‌شون هلوئن.
    راشد نگاه حسرت‌آمیز و هـ*ـوس‌آلودش را به‌جای خالی لیلی انداخت و گفت:
    - اما این...
    فرزام نگاه نفرت‌انگیزش را از راشد گرفت. از جایش بلند شد و با گفتن «با اجازه» به‌سمت‌‌ پله‌ها رفت. از پیچ پله‌ها گذشت که صدای آرام خالد آمد.
    - کامران کی میاد؟
    فرزام با شنیدن این جمله به‌سرعت‌‌ ایستاد و منتظر جوابِ راشد ماند. راشد نگاهش را به پیچ پله‌ها انداخت و گفت:
    - این پسره رفت؟
    - کی؟
    - همین که الان بلند شد دیگه.
    - آها فرزام! آره رفت، بگو.
    راشد نگاهش را از پله‌ها گرفت و گفت:
    - فردا از ایران میاد. برای همین گذاشتم تا کامران بیاد.
    - راستی! اون دختری که کامران ازش حرف می‌زد چی شد؟ به من نه اسمش رو گفتن نه جاش رو که بخوام ببرمش.
    راشد با تعجب گفت:
    - اما کامران گفت که کارش رو تموم کرد و فرستادش تو کشتی.
    - من که نمی‌شناسم. شاید یکی از همین دختراست.
    فرزام به‌سرعت‌‌ از پله‌ها بالا رفت. سمت اتاق لیلی رفت و بدون در زدن وارد شد. لیلی با ترس به‌سمت‌‌ در برگشت. امیر متعجب نگاهی به فرزام انداخت.
    - امیر؟ میشه چند لحظه بیای بیرون؟
    امیر نگاه شک‌آلودش را به فرزام انداخت و از جایش بلند شد که هم‌زمان دستش به کیف‌دستی لیلی خورد که کیف روی زمین افتاد و عکسی که همیشه در کیف لیلی بود، درست کنارِ پای امیر افتاد. نگاهی به عکس انداخت. خم شد و عکس خانوادگی لیلی را از روی زمین برداشت.
    برگشت تا عکس را روی میز بگذارد که نگاهش به عکس افتاد. نگاهش را تک‌تک بین افراد خانواده‌ی لیلی گذاراند؛ اما با رسیدن به چهره‌ی مهدی ماتش برد. ناباورانه لب زد:
    - کامران؟
    لیلی و فرزام گیج و متعجب به امیر نگاه کردند. لیلی آرام لب زد:
    - چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به‌سرعت‌‌ عکس را روی میز انداخت.
    - فرزام! بیا بیرون.
    و از اتاق بیرون رفت. فرزام نگاه کوتاهی به عکس انداخت و بیرون رفت.پلیلی با تعجب عکس را برداشت و باشک لب زد:
    - کامران؟
    ***
    - وایسا امیر! اون عکس چی بود؟
    دقیق به اطراف نگاه کرد. از نبودن کسی که مطمئن شد، آرام گفت:
    - کامران همون برادرِ لیلیه.
    فرزام ناباورانه بلند گفت:
    - چی؟
    عصبی به‌سمت‌‌ فرزام برگشت و تشر زد:
    - هیس! چه خبرته؟ آروم‌تر!
    فرزام درحالی‌که ‌سعی داشت صدایش را پایین بیاورد، با لحنی آمیخته به تعجب و حیرت گفت:
    - امیر؟ چی میگی تو؟
    نگاه عصبی‌ای به اطراف انداخت و گفت:
    - یعنی همین که گفتم. اون آدمی که ما دنبالش می‌گردیم برادرِ لیلیه و حتی شاید...
    حرفش را قطع کرد. حتی از فکرش عصبی و آشفته می‌شد. کلافه چنگی به موهای صاف و خوش‌حالتش کشید. فرزام با نگرانی به امیر که با آن حجم عظیم از کلافگی و عصبانیت در نگاهش به او زل زده بود، نگریست. سری تکان و آرام با شک پرسید:
    - شاید چی؟
    چشم‌هایش را بست. نفسش را که در سـ*ـینه حبس شده بود را به‌سختی بیرون فرستاد و لب زد:
    - لیلی...
    فرزام که در ثانی فکری به سرش زد، وحشت‌زده گفت:
    - نکنه لیلی هم با اینا هم‌دسته؟
    با این حرفش اخم‌های میان ابروهای امیر پررنگ‌تر شد. با حرص نگاه کوتاهی به فرزام انداخت و گفت:
    - چرت‌وپرت نگو فرزام!
    فرزام مصمم گفت:
    - اما از کجا می‌دونی که...
    امیر میان حرفش پرید و تشر زد:
    - فرزام!
    دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و یک قدم عقب رفت.
    - باشه. تمام. تو بگو چی می‌خواستی بگی.
    - لیلی بازیچه‌ی دستِ کامران شده فرزام. اون هم از چیزی خبر نداره.
    - آخه مگه میشه امیر؟ اون برادرشه.
    خودش را به روی مبل داخل اتاق انداخت. نگاه کوتاهی به دوربین انداخت و گفت:
    - فرزام؟ مطمئنی صدای دوربین رو قطع کردی؟
    فرزام سر برگرداند به دوربین نگاه کند که هم‌زمان در باز شد. لیلی نگاهی به آن دو انداخت. لبخندی زد و گفت:
    - مزاحم که نشدم؟
    فرزام درحالی‌که نگاه مشکوک‌وارش را به لیلی دوخته بود، به دیوار تکیه زد. امیر در جایش جابه‌جا شد و گفت:
    - نه. بیا تو.
    لیلی درحالی‌که ‌نگاه گیج و پر ‌سؤالش را به امیر و بعد به فرزام با آن نگاه مشکوش انداخت، وارد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا