بهسمتم خیز برداشت. موهام رو تو چنگش گرفت و گفت:
- پاشو ببینم!
فرزام عصبی جلو اومد و گفت:
- چیکار میکنی تو؟ بیا عقب ببینم.
بازوی نعیمه رو گرفت و به عقب کشیدش. خیز برداشتم تا حمله کنم سمتش که بهسرعت برگشت و تشر زد.
- بشین سرجات لیلی! تو برو بیرون نعیمه. به طاهره بگو بیاد.
نعیمه با غیظ گفت:
- اما آقا به من گفت.
به نعیمه که دختر خپل و قدکوتاهی بود، نگاهی انداختم. نیشخندی زدم و با خودم گفتم مشخص بود که چیکارهی آقاست که انقدر سـ*ـینه میدره واسهش.
فرزام با جدیت گفت:
- میری بیرون یا خودم با روش خودت بندازمت بیرون؟
و داد زد:
- گفتم برو بیرون و به طاهره بگو بیاد!
نعیمه با غیظ نگاهی به فرزام انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه، بیرون رفت.
***
به محافظهای بالکن تکیه زدم و از این بالا به منظرهی چشمنواز و زیبای حیاط عمارت نگاه کردم که پر بود از درخت همیشه بهار و گلهای رنگارنگ داخل باغچه. زمین خاکی که دورش حصارهای چوبی بود و اسبهایی که با خیال راحت تو اون تاب میخوردن و استخر آبی که آبش از تمیزی برق میزد. چشمهام رو بستم و با لـ*ـذت نفسم رو بیرون فرستادم. یه ساعت قبل رو بهخاطر آوردم که خالد چقدر سر من و امیربهادر داد و فریاد کشید و چقدر هردوی ما رو بهخاطر کارِ نکرده سرزنش کرد؛ اما تا امیربهادر اسم پول رو وسط کشید، دهنش بسته شد. آخه همونقدری که قرار بود من رو به راشد بفروشه رو به امیر بهادر بفروشه؛ اما اون جوری که فرزام گفته بود، امیربهادر فقط حرفش رو زد و قرار نبود هیچ پولی به این مردک پولپرست بده. آخ که چقدر راحت شدم وقتی خالد دستور داد که من رو بفرستن تو اتاق کنار دخترا؛ ولی امیر اجازه نداد و گفت:
- لیلی رو من خریدم. دیگه نیاز نیست برگرده تو اتاق.
چشمهام رو باز کردم. نگاهم به امیربهادر و فرزام افتاد که سوار ماشین شدن و از عمارت بیرون زدن. ناخودآگاه ترسی در دلم نشست. با پاهای بیجون یه قدم عقب رفتم.امیر رفت و فرزام هم همراش رفت؛ اما خالد...
با صدای باز و بسته شدن در اتاق، به یکباره جون از تمام تنم رفت. صدای قدمهایی که بهم نزدیک میشد مثل ناقوس مرگی تو گوشم میپیچید. دستی که روی شونهم نشست، لرزهای به تنم انداخت.
- خانومی! نمیخوای برگردی سمتم؟
با شنیدن صدای خالد نفس تو سـ*ـینهم حبس شد.
- پاشو ببینم!
فرزام عصبی جلو اومد و گفت:
- چیکار میکنی تو؟ بیا عقب ببینم.
بازوی نعیمه رو گرفت و به عقب کشیدش. خیز برداشتم تا حمله کنم سمتش که بهسرعت برگشت و تشر زد.
- بشین سرجات لیلی! تو برو بیرون نعیمه. به طاهره بگو بیاد.
نعیمه با غیظ گفت:
- اما آقا به من گفت.
به نعیمه که دختر خپل و قدکوتاهی بود، نگاهی انداختم. نیشخندی زدم و با خودم گفتم مشخص بود که چیکارهی آقاست که انقدر سـ*ـینه میدره واسهش.
فرزام با جدیت گفت:
- میری بیرون یا خودم با روش خودت بندازمت بیرون؟
و داد زد:
- گفتم برو بیرون و به طاهره بگو بیاد!
نعیمه با غیظ نگاهی به فرزام انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه، بیرون رفت.
***
به محافظهای بالکن تکیه زدم و از این بالا به منظرهی چشمنواز و زیبای حیاط عمارت نگاه کردم که پر بود از درخت همیشه بهار و گلهای رنگارنگ داخل باغچه. زمین خاکی که دورش حصارهای چوبی بود و اسبهایی که با خیال راحت تو اون تاب میخوردن و استخر آبی که آبش از تمیزی برق میزد. چشمهام رو بستم و با لـ*ـذت نفسم رو بیرون فرستادم. یه ساعت قبل رو بهخاطر آوردم که خالد چقدر سر من و امیربهادر داد و فریاد کشید و چقدر هردوی ما رو بهخاطر کارِ نکرده سرزنش کرد؛ اما تا امیربهادر اسم پول رو وسط کشید، دهنش بسته شد. آخه همونقدری که قرار بود من رو به راشد بفروشه رو به امیر بهادر بفروشه؛ اما اون جوری که فرزام گفته بود، امیربهادر فقط حرفش رو زد و قرار نبود هیچ پولی به این مردک پولپرست بده. آخ که چقدر راحت شدم وقتی خالد دستور داد که من رو بفرستن تو اتاق کنار دخترا؛ ولی امیر اجازه نداد و گفت:
- لیلی رو من خریدم. دیگه نیاز نیست برگرده تو اتاق.
چشمهام رو باز کردم. نگاهم به امیربهادر و فرزام افتاد که سوار ماشین شدن و از عمارت بیرون زدن. ناخودآگاه ترسی در دلم نشست. با پاهای بیجون یه قدم عقب رفتم.امیر رفت و فرزام هم همراش رفت؛ اما خالد...
با صدای باز و بسته شدن در اتاق، به یکباره جون از تمام تنم رفت. صدای قدمهایی که بهم نزدیک میشد مثل ناقوس مرگی تو گوشم میپیچید. دستی که روی شونهم نشست، لرزهای به تنم انداخت.
- خانومی! نمیخوای برگردی سمتم؟
با شنیدن صدای خالد نفس تو سـ*ـینهم حبس شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: