کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
با نگرانی زمزمه کردم:
- باشه
هایکا دستم رو گرفت و همراه هم داخل خونه و اتاقمون رفتیم تا من آماده شم.
مبهوت و خیره به کمد بودم و دستم به برداشتن لباسی نمی‌رفت، دوتقه به در خورد و آدرینا داخل اومد، با دیدنم لبخند زد و گفت:
- می‌دونستم که نگرانی بهت اجازه‌ی انتخاب لباس رو نمیده بنابراین آدرینای شگفت انگیز برای کمک اومد.
خندیدم، سرش رو توی کمدم فرو کرد و شروع به نگاه کردن به رگال ها کرد، خوبه خودش لباس‌هام رو آورد و اینجا چید حالا هیچی یادش نیست.
بعد از چند دقیقه چندتا لباس رو برداشت و از کمد بیرون آورد.
هایکا که همون لحظه‌ای که آدرینا اومد رفته بود پس آدرینا با خیال راحت لباسم رو درآورد و لباس انتخابیش رو تنم کرد انگار من بلد نیستم لباسام رو خودم بپوشم.
پیراهن مجلسی سفید رنگی تنم بود که روی آستیناش ساتن و تورشاین دار یا همون اکلینی کار شده بود و تا بالای ساعد دستم بود، یه دامن چین دار جیگری رنگ کلوش یه یه لایه تور شاین دار روش جلوه‌ی خاصی رو به دامن داده بود و کمربند چرم مشکی رنگ روی هم یه ترکیب عالی برای مهمانی بود.
ساپورت ضخیم سفید رنگ جورابی رو ازش گرفتم و خودم پوشیدم.
کنارم اومد و گردنبندم رو از داخل لباسم بیرون آورد و روی پیراهنم گذاشت، سریع کنار میز آرایش رفت و جعبه ای رو از کشاب بیرون آورد و سمتم اومد، درش رو بازکرد و ساعت طلایی رو بیرون آورد که نگین‌هاش خیلی می‌درخشیدن، که با دیدنش تعجب کردم و گفتم:
- این دیگه کجا بود؟
شونه‌هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و گفت:
- من به عنوان خواهر عروس باید یه خودی نشون می‌دادم دیگه.
- آدرینا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زهرمار، حرف ازت نشنوم. می‌خوام جوری درستت کنم که زمانی که دیدنت دهنشون باز بمونه و بهشون فهمونده شه همون بچه‌ای که رهاش کردن حالا خانوم یه مرد مولتی میلیاردره.جوری از عذاب دادنت جیگرم رو سوزوندن که فقط این کار آرومم می‌کنه. پس هیچی نگو.
چقدر از داشتن همچین دوست که نه خواهری به خودم افتخار می‌کردم.
ساعت رو روی دست راستم بست تا دستبند دست چپم هم مشخص باشه.
دستم رو کشید و روی صندلی نشوندم، بافت موهام رو باز کرد و بالا مدل گوجه ای بست و جلوی موهام روکج کرد و مدل شل با گیرموی پراز نگین مشکی بست، روسری قواره بلند ساتن جیگری رنگم رو برداشت و آروم روی سرم گذاشت، یه طرفش رو از زیر موهام رد کرد و به طرف بعدی رسوند و کنار گر*دنم گره‌اش زد و دوتا بند رو از پشتم جلو آورد و روی سینم گذاشت.
چند قدم عقب رفت و نگاهی بهم انداخت:
- عالی شده.
نگاهم به ماسک اکسیژنم خورد که گوشه‌ی اتاق بود و دیگه لازم نبود ازش استفاده کنم.
دوباره کنارم اومد و گفت:
- چشمات رو ببند و تا زمانی که نگفتم باز نکن.
- باشه.
آروم چشمام رو بستم و آدرینا مشغول آرایش کردنم شد، بعد از حدود ربع ساعت گفت:
- در حد مرگ زیبا و دلربا شدی.
نگاهی از آیینه به خودم انداختم، کرم پودر سفید رنگی که به پوستم زده بود پوستم رو صاف‌تر نشون می‌داد، خط ل*ب و رژ صورتی رنگ خیلی به صورتم میومد، خط چشم نازکی رو برام کشیده بود که چشمای درشتم رو درشت و کشیده‌تر نشون می‌داد، به مژه‌هام حجم دهنده زده بود و خیلی چشمام رو زیباتر نشون می‌داد.
درآخر رژ گونه‌ی هلویی رنگی که زاویه‌ی گونم رو به رخ می‌کشید، روهم رفته تعییر خیلی واضح احساس میشد.
آروم گونم رو ب*و*سید و گفت:
- عالی شدی.
- ممنون خواهری اگه نبودی نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
- حالا که هستم و قراره تا آخر عمر هم باشم. وای خودم هنوز آماده نیستم که، فعلا بای.
خندیدم:
- بای.
سریع بیرون رفت و پشت سرش هایکا وارد اتاق شد، تا نگاهش بهم خورد مبهوت سرجاش ایستاد و زمزمه کرد:
- واقعا زیبا شدی.
خندیدم:
- اینم جادوی آرایشه دیگه.
سمتم اومد و روبه‌روم ایستاد، آروم پیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
- تو برای من چه با آرایش و چه بی آرایش خاصی.
- توهم خیلی خاص و دست نیافتنی هستی، برم برات لباس انتخاب کنم تا ببینیم کدوم قشنگتره.
خندید، سمت کمدمون رفتم و شلوار اسپرت مشکی رنگش رو با پیراهن سفید و کت چرم اسپرت مشکی رنگش رو برداشتم و سمتش رفتم.
از دستم گرفت و شروع به پوشیدنشون کرد، نگاهم رو بالا آورد و بهش نگاه کردم، شلوارش نسبتا تنگ بود و با تک کت اسپرت چرم مشکیش که از زنجیر های نقره‌ای روی سینش کار شده بود، خیلی زیبا ست شده بود، هیکل ورزیدش تو این لباس ها خیلی چشم رو خیره می‌کرد، بازوهای ورزیدش تو آستین‌های تنگ کت خودنمایی می‌کرد و پیراهن سفیدش نداشتن شکم و شیش تیکه بودن رو مثل تیر تو چشم فرو می‌کرد.
بی اختیار سوتی زدم و گفتم:
- ا*و*ف عجب چیزی شدی.
سریع به خودم اومدم اما دیگه گفته بودم و صدای خنده‌ی هایکا بلند شده بود.
موهاش رو شونه کرد و به یه طرف فرستادشون اما باز اون موهای سرکش روی پیشونیش افتادن و روی اسطوره ی زیبایی رو کم کرد.
هایکا سمت میز رفت و جعبه‌ی ساعتی که آدرینا براش خریده بود رو برداشت، ساعتش طلای سفید بود و می‌درخشید. سریع دستش کرد.
سمت کمد رفتم بوت‌های چرم مشکی رنگ مدل سربازیش رو برداشتم وسمتش گرفتم، ازم گرفت و تشکر کرد و شروع به پوشیدنشون کرد، تا روی شلوارش بند می‌خورد و کنارش زنجیر متصل بود و به تیپ اسپرتش ابهت جذابی بخشیده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    کفش جیگری رنگم که پاشنه‌ی نسبتا بلندی داشت رو برداشتم و پوشیدم، پاپیون پر از نگینش خیلی به لباسم میومد.
    هایکا دستش رو سمتم خم کرد، دستم رو دور بازوش پیچیدم و از اتاق بیرون زدیم، باوجود پاشنه‌های کفشم به زور تا شونش رسیده بودم.
    پایین پله‌ها آدرینا و آشوب رو دیدم که کنارهم ایستاده بودن.
    آدرینا لباسش مشابه‌ی من بود با این تفاوت که اون دامن و روسری و کفشش آبی نفتی بود اما مثل خودم دامنش شاین دار بود.
    آشوب هم تیپش کاملا مثل هایکا بود و هیکل وزیدش تو لباس حسابی خودنمایی می‌کرد. این دوتا پسر حسابی خفن شده بودن.
    آدرینا و آشوب سمتمون اومدن، من و آدرینا جلو حرکت کردیم و پسرا شونه به شونه‌ی هم پشت سرمون مثل بادیگاردها همراهیمون کردن.
    خنده‌ی ریزی کردم، می‌دونستم که اسلحه‌هاشون همراهشون و زیر کتشونه.
    دست آدرینا رو گرفتیم و از خونه خارج شدیم، پسرها هم بعد از چک کردن خونه و دوربین‌ها بیرون اومدن.
    سمت پارکینگ رفتیم و از آدرینا جدا شدم، من و هایکا سوارلامبورگینی مشکی رنگش شدیم و آشوب و آدرینا هم سوار پورشه‌ی زرد آشوب شدن و همزمان از خونه بیرون زدیم.
    کنار خونه ایستادیم و آشوب ریموت در رو زد و در بسته شد، هایکا با یه گ*از خفن شروع به حرکت کرد و آشوب هم پشت سرمون.
    حدود ربع ساعت بعد هایکا کنار یه خونه‌ی بزرگ ایستاد و بوق زد. مرد قد بلند و ورزیده‌ای از خونه بیرون اومد، هایکا از ماشین پیاده شد و سمتش رفت. خیلی جدی باهم صحبت کردن و هایکا بسته‌ای رو از دستش گرفت و سمت ماشین اومد.
    قبل از سوار شدن م*حکم و بلند گفت:
    - تو حسابت یه پاداش انتظارت رو می‌کشه.
    و بعد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
    دستام از استرس یخ کرده بودن و می‌لرزیدن، هایکا یه دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
    - چرا اینقدر استرس داری؟ نترس من همیشه همراهتم.
    - من استرس ندارم فقط می‌ترسم از اینکه ببینمشون.
    - نترس اجازه نمیدم هیچ غ*لطی کنن، این آخرین باری هست که می‌بینیشون، مافقط اونجا می‌ریم تا من رو حدسیاتم کار کنم و تو بتونی حقت رو پس بگیری، می‌دونی که ما اصلا به اون پول‌ها و ارث‌ها احتیاج نداریم فقط می‌خوام پسشون بگیرم تا تورو خر فرض نکنن و حس زرنگی بهشون دست نده. منظورم رو می‌فهمی؟
    - اره می‌فهمم و ازت خیلی ممنونم.
    لبخندی زد و چیزی نگفت.دستم رو روی دنده گذاشت و دستش رو روی دستم گذاشت. بعد از قریب به نیم ساعت کنار یه خونه ایستاد، تا چشمم به خونه افتاد، جیغ بلندی زدم و دست هایکا رو گرفتم و فشار دادم، هایکا نگران شد:
    - چیه آیسل؟ چی دیدی؟
    صدام می‌لرزید:
    - ا... این... خ... خونه‌ی ماست! کثافتا دارن تو خونه ی پدر و مادر من زندگی می‌کنن، خدایا چرا بنده‌هات اینقدر پست شدن.
    هایکا اخماش رو توهم کشید و با جدیت گفت:
    - بهشون نشون میدم شکستن دل تو چه تاوانی براشون داره، پیاده شو تا زودتر کار رو انجام بدیم و برگردیم.
    نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم، از ماشین پیاده شدیم و آشوب و آدرینا هم پشت سرمون پیاده شدن. ماشینشون رو قفل کردن و سمتمون اومدن، آشوب کنار هایکا خیلی جدی ایستاد و آدرینا با دهن باز سمتم اومد، چندبار از خاطراتم براش تعریف کرده بودم و این خونه رو می‌شناخت. شنیدم که زمزمه کرد:
    - کثافتای حرومزاده.
    دستم رو م*حکم گرفت و باهم سمت خونه رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    کنار زنگ ایستادیم، آدرینا زنگ رو فشار داد و من دستش رو فشار دادم، سمتم برگشت و گفت:
    - ضعیف نباش، بیخیال‌ اونا، رو‌ خودت‌ تمرکز‌ کن، به یاد بیار که چطور ذره ذره‌ی حقت رو نوشیدن و تورو مثل یه تفاله پرتت دادن تو پرورشگاه تا مزاحم خوشگذرونیشون با حق پدر و مادرت نباشی. به یاد بیار چطور پدرت از صبح تا شب جون می‌کند تا بتونه این اموال رو بیشتر کنه.
    با یادآوری اون روزها عصبانیت وجودم رو احاطه کرد و قدرت به وجودم تزریق شد.
    صدای دختری از پشت آیفون اومد:
    - بله، بفرمایید؟
    خیلی جدی گفتم:
    - در رو باز کن.
    - شما؟
    - تو باز کن و نگران نباش چون به زودی می‌فهمی.
    نگاهی به پسرها و آدرینا انداختم که تحسین تو چشماشون موج میزد.
    درباز شد و دختر باحجابی تو درگاه در ایستاد، هه نفس دختر عموم بود، باتعجب نگاهی بهمون انداخت و گفت:
    - سلام، شما؟
    دستم رو روی قفسه‌ی سینش گذاشتم، هولش دادم و وارد خونه شدیم، صدای جیغ دختر اومد که گفت:
    - شماها کی هستین؟ اگه همین الان نرین زنگ می‌زنم به پلیس.
    بلند گفتم:
    - دهنتو ببند تا واست نبستمش.
    سریع وارد خونه شدیم و دختر پشت سرمون جیغ میزد، آسمان خانوم زن عموی کثیفم رو دیدم که سریع از پله‌ها پایین میومد و شایان پسرش هم پشت سرش.
    تا پاشون رو پایین گذاشتن و زن عمو چشمش به ما خورد با عصبانیت گفت:
    - کی به شما اجازه داد که بی اجازه وارد خونه‌ی ما شید؟
    صدای دخترش هم از پشت سرم اومد که گفت:
    - مامان هلم دادن و به زور وارد شدن.
    بلند خندیدم و گفتم:
    - ببخشیدا اما من تو خونه‌ی شما نیستم، شما تو خونه‌ی منید.
    زن عمو باتعجب نگام کرد و گفت:
    - منظورت چیه که این خونه‌ی توئه؟ تو کی هستی که میگی این خونه‌ی توئه؟
    بهش نزدیک شدم و شایان روبه‌روی مادرش ایستاد و گارد گرفت، آشوب و هایکا هم پشت من ایستادن، پوزخندی زدم و گفتم:
    - بهت نمیاد اینقدر کند ذهن باشی زن عمو آسمان.
    رنگش پرید و گفت:
    - آیسل؟
    خندیدم و گفتم:
    - اره پس کی؟
    نگاهی به سر و وضعم کرد که لباسای و طلاهای گرون قیمتم از صد کیلومتری برق میزد.
    - ت... ت... تو... چ... چطور...
    بین حرفش پریدم:
    - چطور هنوز زندم و پولدارم؟ چیه انتظار داشتی که الان یه دختر شکست خورده باشم که کنار خیابون گدایی می‌کنه؟
    بلند شروع به خندیدن کردم.
    بلند گفتم:
    - می‌دونی ما هر‌روز‌ حروم‌زاده‌های‌ زیادی‌ ملاقات‌ می‌کنیم که از بد روزگار الان تو کلونیش ایستادم.
    دختره روبه‌روم اومد و در حینی که گارد حمله می‌گرفت بلند گفت:
    - حق نداری بهمون توهین کنی دختره‌ی ع*و*ضی.
    با غیض سمتم اومد و دستش رو بالا گرفت که بهم سیلی بزنه اما آدرینا یهو کنارم زد و دستش رو رو هوا گرفت و فشار داد، نفس شروع به جیغ زدن کرد، آدرینا دستش رو بالا برد و یه سیلی حواله‌ی صورت نفس کرد و با پوزخند گفت:
    - جوجه کارخونه‌ای در حدی نیستی که تو صورت خواهرم بزنی، خیلی برای این کارا ریز می‌بینمت آشغال جون.
    و م*حکم نفس رو به عقب هل داد که از پشت زمین خورد، از حرفای آدرینا شروع به خنده کردم، آقا شایان غیرتی شد و با عصبانیت سمتمون اومد و گفت:
    - هوی بیشرفا حق ندارین به خانوادم دست بزنین، الان براتون دارم.
    داشت سمتم میومد که هایکا و آشوب جلوم ایستادن و بهش با جدیت نگاه کردن، شایان خندید و گفت:
    - که چی فکر کردی این دوتا نره خر می‌تونن جلوم رو بگیرن؟
    آشوب به حرف اومد و جدی گفت:
    - نه عمو جون این دوتا نره خر جلوت رو نمی‌گیرن بلکه می‌خوان تک تک استخوان‌هات رو تو هم گره بزنن.
    خواستن به پسره حمله کنن که صدای کلف مردی اومد که گفت:
    - اینجا چه خبره؟
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    ****
    روبه‌روی هم نشسته بودیم و با جدیت به هم نگاه می‌کردیم، یه دور همشون رو نگاه کردم، نگاهم به نفس خورد که به یکی خیره شده بود و حتی پلک هم نمی‌زد، به محض اینکه رد نگاهش رو گرفتم به هایکا رسیدم که موهای مشکیش توی صورتش ریخته بود و چشمای آبیش می‌درخشید و دلبری می‌کرد، اخمام رو توهم کردم و به هایکا بیشتر چسبیدم و چندتا سرفه‌ی مصلحتی کردم، تا نگاه نفس سمتم چرخید چنان اخم شدیدی بهش کردم که نگاهش رو پایین انداخت.
    دختره‌ی ه*یز رو ببینا، آخه جلوی قاضی و ملق بازی، زنش که من باشم کنارش نشستم اونوقت اینطوری بهش خیره میشه بی حیا.
    صدای جدی عمو اومد که گفت:
    - حالا چرا اینقدر به پسره چسبیدی؟
    پوزخند زدم و گفتم:
    - به قول یکی، کم پیش میاد یکیو ملاقات کنی که حرومزاده نباشه و خدایی باید به همچین آدمی چسب یک دو سه زد و بهش چسبید.
    اخماش تو یک ثانیه جمع شد و با عصبانیت گفت:
    - چرا اومدی اینجا؟ چی از جونمون می‌خوای؟
    خنده‌ی بلندی کردم و با طعنه گفتم:
    - خدایی اونایی که می‌دونن کجا خودشون و به نفهمی بزنن آدمای خیلی فهمیده این و خوب تو درهر دوصورت نفهم به نظر می‌رسی.
    ازجاش بلند شد و گفت:
    - صغرا کبری گفتن رو تموم کن و لپ مطلب رو بگو، چی می‌خوای؟
    - عموجون بهت نمیاد اینقدر کودن باشی، اما متاسفانه هستی و باید برات بگم. خیلی ساده است، شرکت آیسن گستر تهران، خونه‌ی پدریم که تصاحبش کردید، ویلای چالوس و کرج و کلیه ی طلاها و اسناد ومدارک مادر و پدرم.
    - و انتظار داری که بهت بدمشون؟ چطور می‌تونی ثابت کنی که مال توئن؟
    هایکا از جاش بلند شد و از پوشه‌ای که رضایی بهش داده بود، برگه‌ای رو بیرون آورد و گفت:
    - طبق این سند مشخص میشه که تمامی اموال و مستندات مربوط به آقای مهرساز یعنی پدر خانم آیسل مهرساز بعد از مرگ ایشون به دخترشون می‌رسه و مدارکی وجود داره که میگه تمامی اموال هنوز به نام برادر شما هست و وکیل ایشون به هیچ عنوان به شما اجازه ندادن که به نام خودتون بزنید و ازاون جایی که آقای مهدیار یعنی وکیل آقای مهرساز آدم زرنگ و توانایی هست حتی با وجود جعل امضای برادرتون و دخترش بازهم اجازه ی به نام زدن رو ندادن. پس شما دوراه دارید، راه آسون و بی دردسر یا راه سخت و همراه با رفتن آبرو و اعتبارتون.
    نگاهی بهشون انداختم و نیمچه لبخندی زدم، همشون رنگشون پریده بود و عموجون از عصبانیت سرخ شده بود و عرق رو پیشونیش نشسته بود.
    زن عمو زد به رگ مهربونی:
    - آیسل جان ما اونوقت وضع مالیمون خوب نبود و توانایی نگه داریت رو نداشتیم، خواهش می‌کنم باهامون اینطوری نکن.
    ازحرفش چنان قهقهه‌ای زدم که همشون با تعجب نگاهم کردن بین خنده هام گفتم:
    - وای خدا میگه وضع مالیمون خوب نبود! هه هه هه هه اره می‌دونم زن عمو جون با وجود اون ماشین آخرین مدل می‌لیاردی معلوم بود که وضعتون خوب نبود. درضمن به هیچ عنوان دلم به حال هیچکدومتون نمی‌سوزه، مگه شما وقتی منو مثل یه آشغال تو پرورشگاه پرت کردید و حتی یه بارهم بهم سرنزدید، دلتون به حالم سوخت که حالا دلم به حالتون بسوزه؟
    اخمام رو شدید توهم کشیدم و گفتم:
    - زمانی که من خونه به خونه کار می‌کردم تا شرمنده‌ی شرف و آبروم نشم ولی شما شرف و غیرت رو خوردید و بی شرفی و حروم خوری رو قی کردید و با حق من بساط حال و هول راه انداختید دلتون ذره‌ای برام سوخت که حالا انتظار دارید بهتون رحم کنم؟ نه! دیگه تموم دوره ی صفا سیتی سرندی پیتی، دیگه وقتشه تا تموم حقم رو ازتون پس بگیرم و بفرستمتون خونه‌ی اول و همونجایی که بودید.
    بعد از اتمام حرفم پام رو روی اون یکی انداختم و خیلی ریلکس به مبل تکیه دادم، عمو به حرف اومد و جدی گفت:
    - ع*و*ضی شدی!
    پوزخند زدم:
    - من ع*و*ضی نشدم، فقط شروع کردم به اینکه هرطور لیاقتتونه باهاتون رفتار کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    دهنشون با حرفم بسته شد و چیزی نگفتن، حتی بچه‌هاش هم حرفی نمی‌زدن، یهو دیدم هایکا یه سرفه‌ی بلند کرد و به جایی با اخم شدید خیره شد، رد نگاهش رو گرفتم و فهمیدم که آقا شایان بدجور رو من برج دیدبانی زدن، عمو تو فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت:
    - اگر به مدت دوروز اینجا بمونید اموال رو بهتون پس میدم.
    خواستم بگم درحدی نیستی که تعیین تکلیف کنی اما تا دهنم رو باز کردم هایکا پیش دستی کرد و گفت:
    - گرچه درحدی نیستید که دستور بدید اما قبول می‌کنیم.
    سریع لبخندی رو ل*ب نشوندم اما از درون خیلی عصبانی شدم، عمو ریز خندید و گفت:
    - بسیار هم عالی، آیسل جان شوهرت رو به اتاق راهنمایی کن.
    تو فکر رفتم، آیسل جان؟! هه چقدر مهربون شده عموجان معلوم نیست باز چه کاسه‌ای زیر نیم کاسشه و دوباره چه نقشه‌ای داره. هایکا دیگه چرا قبول کرد، از قبول کردنش معلوم بود که اون چیزی رو که می‌خواست بفهمه رو فهمیده.
    از جا بلند شدم و گفتم:
    - هایکا و آشوب توی اتاق من، منو آدرینا هم توی اتاق پدر و مادرم. البته اگر هنوز کسی تصرفش نکرده باشه.
    پسرها و آدرینا از جا بلند شدن و باهم از پله‌ها به سمت اتاق ها راه افتادیم، نگران بودم چون از عمو بعید بود که به تیکه‌ی واضحی که بهش انداختم بی توجه باشه. این ساکت بودنش نشونه‌ی خوبی نیست گرچه هایکا بهش اجازه نمیده که هیچ غ*لطی کنه. راستی گفتم هایکا، چطور وکیلمون رو می‌شناخت و این همه اطلاعات داد؟ باید ته توش رو دربیارم.
    به جای اینکه از هم جدا شیم همه تو یه اتاق هجوم بردیم، دور هایکا حلقه زدیم و همزمان گفتیم:
    - توضیح بده.
    هایکا خیلی آروم خندید و گفت:
    - ساده است فقط کافی بود از دوست قدیمیم یعنی هک استفاده کنم و اطلاعات شرکت رو هک کنم، فهمیدم با اینکه عموت مدیرعامل شرکته پدرته اما آخر شب ایمیل تمام کارها رو برای یه نفر به نام رامین مهدیار ارسال می‌کنه و ماهانه به حسابه آقا رامین پول واریز می‌کنه. یکم تحقیق کردم و فهمیدم آقا رامین جضو بهترین وکیل‌های دنیا هستن که اتفاقا وکیل پدر آیسل هم بوده. دیگه بقیش هم از یه بچه‌ی دوساله که بپرسی مثل بلبل برات میگه. پیشش رفتم و همه چیز رو ازش پرسیدم، اول باور نمی‌کرد که آیسل پیش منه اما وقتی ویژگی‌های ظاهری آیسل و یه سری اطلاعات رو از خانوادش بهش دادم دیگه مثل بلبل نطق اومد، از ظواهر امر مشخص بود که هنوز انحصاروراثت انجام نشده و همه‌ی کارها هنوز به دست وکیل انجام میشه و گفت که این واریز ماهانه‌ی پول به حسابش هم از وصیت‌های پدر آیسل هست تا بتونه تمام کارهای آیسل رو به نحو احسن انجام بده اما یهو آیسل غیب میشه و بهش میگن که مرده ولی باور نمی‌کنه چون خودش اون رو سالم دیده و باورش نمیشد که دو روزه بمیره به خاطر همین در ظاهر داره با عموی آیسل همکاری می‌کنه اما در واقعیت زیر نظرش داره تا حس زرنگی نکنه. خواست بیاد و کارهای دی ان ای و واگذاری ارث رو انجام بده اما نذاشتم چون اونوقت نمی‌تونستم چیزی رو که می‌خوام بفهمم.
    آشوب کنجکاو پرسید:
    - قضیه‌ی جعل امضا رو رامین بهت گفت؟
    هایکا پوزخند زد و گفت:
    - نه، از اینچنین مردی بعید نیست که برای رسیدن به هدفش اینکار رو هم انجام بده، دراصل تیری تویِ تاریکی بود که خورد وسط هدف.
    همه باهم .خندیدیم و رو به هایکا با ذوق و همزمان گفتیم:
    - بابا ایولا
    سوالی ذهنم رو مشغول کرد که به ز*ب*ون آوردم:
    - چیزی رو که می‌خواستی بفهمی چی بود؟
    - نگران نباش چون به زودی پر*ده از تمام واقعیت‌ها رو برمی‌دارم فقط بیا روی این دوروز تمرکز کنیم و ببینیم که واسمون چه نقشه‌ای دارن.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    جوابش نگرانم کرد اما سکوت کردم و چیزی نگفتم، از طرف دیگه هم همین پنهان‌کاریش ناراحتم می‌کرد، آدرینا و آشوب از اتاق بیرون رفتن، هایکا انگار ناراحتیم رو فهمید که درآغوش گرفتم و گفت:
    - بهم اعتماد داری؟
    غریدم:
    - می‌دونی که دارم.
    - پس ازم ناراحت نباش و صبر کن، آیسل چیزی اینجا در جریان بوده و هست که گفتنش تورو می‌ترسونه و من اینو نمی‌خوام، نمی‌خوام که بترسی. از فردا آیسل، هرچیزی شنیدی و دیدی اصلا به روی خودت نیار و فقط به این فکر کن که من دوست دارم و زندگیمی، و هرگزهرگز یادت نره که زن من هستی و تا همیشه خواهی بود. هرموقع بهم شک کردی فقط به گردنبند نگاه کن و همه چیز رو به خاطر بیار.
    آروم و بانگرانی زمزمه کردم:
    - هرچیزی رو که گفتی شنیدم، حرفات خیلی عجیبن و فعلا نمی‌تونم درکشون کنم اما باشه ازت دیگه توضیح نمی‌خوام ولی به معنای این نیست که بیخیال شدم، دارم بهت فرصت میدم تا تو یه فرصت مناسب ریز به ریز جزئیات رو برام بگی.
    روی سرم رو ب*و*سید و زمزمه کرد:
    - باشه عزیزم، بهت افتخار می‌کنم که اینقدر بادرک و عالی هستی.
    خندیدم، نگاهی به در و دیوار اتاق کردم و لبخند تلخی زدم، این اتاق سفید طلایی مهد تمام عاشقانه‌ها و خوشحالی‌های ما بود.
    سمت کمد سفید با خط‌های طلایی رنگ توی اتاق رفتم و درش رو باز کردم. نگاهی به رگال ها انداختم و بغض کردم اما با دیدن جعبه‌ی خاکی که هنوز پاپیون صورتی رنگش کم و بیش معلوم بود بغضم ترکید و به گریه افتادم.
    آروم دستم رو سمت جعبه بردم و برش داشتم، هایکا با شنیدن صدای گریم سریع سمتم اومد و گفت:
    - آیسل جان؟ چه اتفاقی افتاده؟
    جعبه رو بالا بردم و در حینی که نشونش می‌دادم گفتم:
    - صبح همون روز شوم که از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم چون تولد پدرم بود، یادمه با چشم‌های خواب آلود سریع لباس‌هام رو پوشیدم و توی همین اتاق اومدم و کادویی که روز قبلش با مامان یواشکی خریده بودیم رو توی این جعبه گذاشتم و ربان روش رو با کلی ریختن چسب، چسبوندم و پنهونی تو کمد گذاشتم، به امید اینکه بابام میاد و زمانی که در کمدش رو باز میکنه و هدیه‌اش رو میبینه خوشحال میشه و تو خونه می‌پوشش اما قسمت نشد که بپوشش.
    در جعبه رو باز کردم و شلوارهای مشکی و آبی رنگی رو ازش بیرون آوردم، هنوز بعد گذشت چندسال مثل روز اول نو بودن و می‌درخشیدن.
    سمت هایکا گرفتمشون و گفتم:
    - بیا، می‌دونم که با شلوار اسپرت اذیت میشی و خوابت نمی‌بره، یکیش رو تو بپوش و اون یکی رو هم بده به آشوب که بپوشه. حالا برید تو اتاقتون و به آدرینا بگو بیاد، اتاقا رو جدا کردم چون آدرینا و آشوب شاید پیش هم معذب شن.
    خندید و گفت:
    - کار خیلی خوبی کردی، آشوب بی حیا که معذب شدن تو کارش نیست اما آدرینا صددرصد پیش آشوب معذب میشد.
    آروم گونم رو ب*و*سید و گفت:
    - به امید فردایی بهتر، شبت بخیر.
    با لبخند گفتم:
    - شب توهم بخیر.
    هایکا از اتاق بیرون رفت و آدرینا پشتش با خنده وارد شد، از همون دم در گفت:
    - بابا تو دیگه کی هستی، چنان با حرفات لهشون کردی که کتلت شدن لامصبا.
    خودش از حرفش شروع به خنده کرد و منم همراهش خندیدم.
    خم شدم و کشوی کمد رو باز کردم، دوتا جعبه از میون پنج تا جعبه برداشتم و گفتم:
    - بیا یکیش رو بگیر و بپوش.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با تعجب به سمتم اومد و با دیدن لباس خواب مورد علاقش توی دستم، جیغ خفیفی زد و با ذوق گفت:
    - ای جانم، خیلی ممنون.
    سریع مشغول در آوردن لباس‌هاش و پوشیدن لباس خواب شد. لبخندی بهش زدم و آروم شروع به در آوردن لباس‌هام کردم، بعد از پوشیدن لباس خواب نگاهی به خودم و آدرینا انداختم، لباس خواب‌هامون ست هم بود و تفاوتش به رنگ بود که مال آدرینا صدفی و مال من آبیِ آسمانی بود، از جنس ساتن براق بودن و رو سینمون گیپور کارشده بود و تا بالای زانوهامون بود و از زانو به پایین پاهامون بر*ه*نه بود.
    به نوبت داخل سرویس بهداشتی رفتیم و صورت هامون رو شستیم.
    چراغ رو خاموش کردم و باهم سمت تخت رفتیم و کنار هم دراز کشیدیم، دستای هم رو گرفتیم و به چشمای هم خیره شدیم و آروم شروع به خندیدن کردیم، اینقدر به هم خیره شدیم که چشمامون خمـار شد و خوابمون رفت.
    صدای زمزمه‌هایی که خفیف بودن باعث شدن هوشیار شم، چشمام رو خمـار باز کردم و نگاهی به اتاق کردم، خبری نبود اما صدای زمزمه میومد، نیم خیز شدم و از رویِ تخت بلند شدم، نگاهی به آدرینا کردم که غرق خواب بود.
    ربدوشامبرِ بلند که از جنس لباس بود رو برداشتم و پوشیدم، همه خواب بودن پس شال نذاشتم و موهای بلندم رو اطرافم رها کردم.
    آروم و پابرهنه روی پارکت‌های چوبی سرد به راه افتادم و از اتاق بیرون زدم. صدای زمزمه‌ها بلندتر شده بود و از نزدیک به گوشم می‌رسید.
    آروم از چند تا پله پایین‌تر اومدم و به میله‌های کنار پله‌های چوبی تکیه دادم و پایین رو نگاه کردم. با دیدن هایکا و نفس که روبه روش ایستاده بود خواب که سهله برق از سرم پرید و چشمام گرد شد.
    نگاهم رو نفس قفل شد که موهای نسبتا بلندش رو رها کرده بود و سرخی رژ روی ل*ب هاش از صد کیلومتری مشخص بود، با عشـ*ـوه دستاش رو تو موهاش حرکت می‌داد و ل*ب‌هاش رو به قصد وسوسه آروم حرکت می‌داد و چیزی رو به هایکا می‌گفت.
    با دیدن هایکا اما خیالم راحت شد، اخماش رو توهم کشیده بود و نگاهش رو سمت دیگه داده بود، نگاه نفس یک آن بهم افتاد، چشماش شرور شد و به قصد ب*غ*ل کردن نزدیک هایکا شد، قلبم تند شروع به تپیدن کرد، تا خواست هایکا رو ب*غ*ل کنه، هایکا چنان سیلی تو گوشش زد که من دردم گرفت بعدم هلش داد و برگشت، با دیدنم تعجب کرد و با نگرانی گفت:
    - آیسل جان! خواب بد دیدی؟
    سریع و با دو از پله‌ها بالا اومد و بغلم کرد، اَی خوشم اومد، اَی خوشم اومد که آروم به چهره ی سرخ نفس که بهم خیره شده بود پوزخند محکمی زدم. جوری که نفس بشنوه گفتم:
    - نفس جان قبل از اینکه برای کسی تله بذاری مطمئن شو که طرفی که انتخاب کردی پا میده یا نه. نمی‌تونی هایکا رو به دست بیاری چون عاشق منه عزیزم.
    یه لبخند دیگه بهش زدم و همراه هایکا از پله ها بالا رفتیم، کنار اتاقش ایستاد و قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم:
    - هیس نمیخواد چیزی بگی، اون تورو به اندازه‌ی من نمی‌شناسه و نمی‌دونه که این پسر جذابی که الان جلوشه یه دختر تو دنیاشه و اون دختر فقط و فقط آیسل یعنی منه.
    و ریز شروع به خنده کردم، هایکا هم لبخند جذابی زد، آروم بهش نزدیک شدم و گونش رو ب*و*سیدم، آروم گفتم:
    - شب به خیر هایکای من.
    - شب به خیر خانوم من.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - تا کنار اتاق راهنماییت می‌کنم.
    خواستیم سمت اتاق من بریم که از اتاق ته راهرو شایان بیرون اومد، نیم نگاهی بهم انداخت اما یهو ماتش برد، هایکا سریع جلوم ایستاد و گفت:
    - نگاهت رو کنترل کن تا نیومدم برات درستش نکردم.
    شایان سریع برگشت به اتاقش، با تعجب به هایکا گفتم:
    - هایکا چرا این اینطوری نگام کرد؟
    - توی این لباس خواب ساتن و اون موهای رها شدت و این نور مهتاب که به موهات و خودت می‌تابه انگار خدا یکی از فرشته‌هاش رو توی این خونه گذاشته.
    از توصیفاتش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم، دستی رویِ موهام کشید و ب*وسه‌ای رویِ موهام گذاشت و گفت:
    - برو تو اتاقت و راحت بخواب.
    سرم رو به سینش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم، دستش رو دور شونه‌هام پیچید و سرش رو توی موهام فرو کرد، می‌دونستم که آرامشش رو فقط با من پیدا می‌کنه، چنددقیقه تو همین حالت گذشت. آروم ازش جدا شدم، داخل اتاق شدم و آروم در رو بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم، به سقف خیره شدم، مدام اون صح*نه روبروی چشمام جولون می‌داد. نمی‌دونم اگر هایکا نمی‌فهمید و نفس بغلش می‌کرد چه بلایی سرم میومد.
    نفسم رو کلافه بیرون دادم و چشمام رو بستم.
    ****
    با دستی که هراسون تکونم می‌داد با وحشت از خواب پریدم، نفس‌نفس می‌زدم و ضربان قلبم رو هزار می‌تپید، با صدای لرزون گفتم:
    - چته آدرینا زهرم ترکید دختر؟!
    - بلندشو ببین تو این پاکت چیه، خاک بر سرمون کنن که قشنگ با پا اومدیم تو تلشون.
    نیم خیز شدم:
    - بده ببینم چرا آسمون و زمین رو یکی میکن...
    با دیدن عکسهایی که تو گوشی، توی دستاش بود دستام یخ کرد و حرفم رو ادامه ندادم.
    شکه شدم:
    - یاخدا اینا دیگه چین؟
    گوشی رو از دست آدرینا کشیدم و یکی یکی نگاهشون کردم، هایکا و نفس دست تو دست بودن، کنار هم نشسته بودن و یه جا هردوتاشون می‌خندیدن.
    - تحویل بگیر خواهر جان با دست خودت شوهرت رو لقمه‌ی دهن کفتار کردی.
    عصبانی از روی تخت بلند شدم، دست آدرینا رو م*حکم گرفتم و همراه خودم کشیدمش، از اتاق بیرون زدیم و سمت اتاق پسرها رفتم.
    در اتاق رو م*حکم باز کردم که م*حکم به دیوار پشتش خورد، سراسیمه از جا پریدن و کلت‌هاشون رو سمت در گرفتن، توجهی بهشون نکردم، دست آدرینا رو ول کردم و سمت هایکا رفتم که با تعجب و نگرانی نگاهم می‌کرد.
    گوشی رو روبروش گرفتم و گفتم:
    - این چه وضعیه هایکا؟
    گوشی رو با اخم ازم گرفت و با ریز بینی نگاهشون کرد، زیر گریه زدم و با هق هق گفتم:
    - دیگه چیکار کرده هق هق که من ندیدم؟
    گوشی رو سمت آشوب پرت کرد، دستم رو گرفت و کشید، تو بغلش روی تخت نشستم، سرم رو روی شونش گذاشت و رو به آدرینا گفت:
    - آدرینا قضیه چیه؟
    - خودمم نمی‌دونم، از خواب که بلند شدم دیدم یه پاکت سفید رنگ کوچیک کنار در افتاده، برش داشتم و دیدم فقط یه گوشی توشه که قفل هم نداشت و تا بازش کردم عکسها رو دیدم.
    صدای هایکا آروم و مرموز شد:
    - که اینطور، بیاید نزدیک تا یه چیزی رو بهتون بگم.
    سرم رو از روی شونش بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم، آدرینا هم جلو اومد و آشوب هم کنار هایکا نشست:
    - خیلی دقیق نقشه کشیدن، آیسل و آدرینا زمانی که علامت دادم بلند جیغ می‌زنید و سرزنش می‌کنید، می‌خوام جوری اینکار رو بکنید که باورشون بشه که ما باور کردیم و نقششون رو ادامه ب*دن، آشوب توهم باید وانمود کنی که باور کردی، فهمیدید؟
    باهم گفتیم:
    - اره.
    - حالا.
    از ب*غ*ل هایکا بلند شدم و جیغ بلندی کشیدم:
    - هایکا خیلی پستی، خیلی.
    آدرینا پشت بندم گفت:
    - خجالت نمی‌کشی یه روزه خ**یا*نت می‌کنی؟
    آشوبم به حرف اومد:
    - داداش دخترا دارن چی میگن؟ خ**یا*نت کردی؟
    در باز شد و همه ریختن تو اتاق، عمو مثلا نگران بود:
    - آیسل جان عمو چیشده؟
    هایکا بلند شد:
    - اصلا معلوم هست چی دارید می‌گید؟ من هیچوقت به آیسل خ**یا*نت نمی‌کنم.
    - لعنتی ازتون عکس دارم، تو بزار یه روز بگذره بعد منو بفروش.
    پشتم رو به عمو اینا کردم و یه خنده‌ی ریز کردم، هایکا نگاهم کرد و لبخند محوی زد انگار خودشم از این حجم از بازیگری خندش گرفته بود.
    سریع خندم رو جمع کردم و دست آدرینا رو گرفتم و از اتاق بیرون زدیم.
    تا پامون تو اتاق خودمون رسید آروم زیر خنده زدیم و شروع به خنده کردیم، احمقا چقدر زود گول می‌خورن.
    سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم، بادیدن لباسها دوباره بغض گلوم رو گرفت. همون لباس‌های دیروزیم رو پوشیدم و لباس خواب رو توی کمد گذاشتم، سمت آدرینا برگشتم، اونم لباسهای دیروزیش رو پوشیده بود، سمتم اومد و با شونه موهام رو شونه کرد و بست، روسریم رو سرم گذاشت و مثل دیروز مدلش داد.
    سمت میز آرایش رفتیم و فقط یه رژ صورتی که آدرینا همراهش بود رو زدیم و از اتاق بیرون زدیم.
    ****
    پشت میز با تظاهر به ناراحتی نشسته بودم و چیزی نمی‌گفتم، صدای عمو اومد که گفت:
    - عموجان منو بابت این دختر بد ببخش، ببینم نامزد بودید؟
    تا خواستم بگم نه یهو چشمم به هایکا افتاد بهم چشمک زد.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    تعجب کردم و منظورش رو نفهمیدم، صدای آدرینا از کنارم اومد:
    - بله متاسفانه نامزد بودن و خوشبختانه هنوز عقد نکردن.
    عمو چشماش درخشید و لبخندی زد، یعنی چی؟ دهنم رو باز کردم که تکذیب کنم اما آدرینا با آرنج تو پهلوم زد و آروم زمزمه کرد:
    - چیزی نگو.
    عمو آهی کشید و گفت:
    - امان از پسرای تنوع طلب.
    با این حرفش اون روی سگم بالا اومد و غریدم:
    - امان از پدرایی که عرضه ندارن اینجور مواقع تو گوش دختر هرجاییشون بزنن تا برای نامزد مردم عشـ*ـوه شتری نیان و با سرخی ل*ب و موهای افشون دلربایی و کثیف بازی درنیارن.
    نفس به حرف اومد و با خونسردی و شرارت گفت:
    - به من ربطی نداره که نامزدت با یه عشـ*ـوه خر شد، من کثیف نیستم، نامزدت تنوع طلبه.
    - خفه شو عزیزم آدما دقیقا همونی هستن که اصرار دارن نیستن، درضمن تو حق اظهار نظر نداری چون سیلیش رو همون دیشب خوردی.
    دهنش بسته شد و چیزی نگفت، نگاهی به عمو انداختم که اخماش رو توهم کشیده بود و دستاش رو مشت کرده بود، شایان هم از همون اول زل زده بود بهم، دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد:
    - اگر نگاه کردنت تموم شد لطف کن و صبحونت رو کوفت کن. همه تون لنگه ی هم ه*یز و خ**یا*نت کارید.
    اخماش تو هم رفت:
    - من اینطوری نیستم.
    پوزخند زدم:
    - هرکس بهمون گفت "من از اونا نیستم "از همونا بود.
    یهو عمو تو بحثمون اومد:
    - بچه‌ها بحث نکنید، آیسل عموجان شناسنامت رو بده تا ببرم بدم به وکیل خانوادگیمون که همه چیز رو به نامت کنه.
    تعجب کردم و به هایکا نگاه کردم که با نگاهش تایید کرد.
    از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، یادمه که شناسنامم دست هایکا بود منکه نمی‌دونم کجاست که!
    توی اتاق رو نگاه کرد و روی عسلی یه شناسنامه دیدم، با چشمای گرد شده از روی عسلی برش داشتم و نگاهش کردم، کپی برابر با اصل شناسنامه‌ی خودم بود با این تفاوت که اینجا جای اسم شوهر خالی بود. حتما هایکا گذاشتتش و جزو نقششه.
    با صدای عمو از جا پریدم:
    - عموجان زود باش تا وکیل نرفته بهش برسم.
    سمتش برگشتم و شناسنامه رو سمتش گرفتم، ازم گرفت و ورقش زد، لبخند عمیقی زد و گفت:
    - ممنون عموجان.
    سریع برگشت و از پله ها پایین رفت، با چشمای ریز رفتنش رو نگاه کردم؛ به طرز مشکوکی خیلی خوشحال بود انگار داریم طبق نقشش پیش می‌ریم.
    روی تخت نشستم و به روبه‌رو خیره شدم، اینجا خیلی حس غریبگی می‌کردم و انگار قلب و روحم جای درستی نبود، دلم می‌خواست زودتر برم خونه‌ی خودمون، خونه‌ای که برای دومین بار هایکا رو دیدم و همونجا عاشقش شدم.
    با یادآوری خاطرات خوب و بدمون لبخندی رو ل*ب*هام نشست.
    دوتقه به درخورد، نگاهم رو به سمت در برگردوندم و شایان رو دیدم که به درگاه در تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد.
    - بله شایان کاری داری؟
    سرش رو تکون داد:
    - اره میشه بیام تو تا یکم با هم صحبت کنیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    آهی کشیدم:
    - بیا تو ببینم حرف حسابت چیه.
    اومد داخل و دقیق کنارم نشست، اخم کردم:
    - دیگه پرو نشو، درسته با نامزدم به تیپ و تاپ هم زدیم ولی دلیل نمیشه که هوا برت داره.
    خودشو اونورتر کشید و با لحن نرم گفت:
    - باشه ببخشید.
    - خوب اون حرفی رو که می‌خواستی بگی رو زودتر بگو.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - راستش آیسل من تا همین دیروز نمی‌دونستم که دختر عمو دارم که اگه می‌دونستم تا حالا توی زندگی من بودی، نمی‌دونم چطوری باید مطرحش کنم اما اگر اون پسره اینقدر احمق بوده که بهت خ**یا*نت کرده من اینقدر احمق نیستم، دیشب که دیدمت با خودم گفتم ای کاش این فرشته رو زودتر می‌دیدم و اونوقت الان مال من بودی، تو توی زندگیم از ملکه هم جایگاهت بالاتر خواهد بود.
    ریلکس و خونسرد نگاهم خیره به دیوار بود و سکوت کرده بودم.
    - آیسل خانوم نظرت چیه؟ خانوم زندگیم میشی؟ چرا سکوت کردی؟
    نیم چه لبخندی زدم:
    - بی‌حوصله‌تر‌ از‌ اونیم‌ که‌ اهمیت‌ بدم در ضمن سکوت بهترین جواب برای آدمای احمقه!
    یهو هایکا با شدت داخل اتاق و سمت شایان اومد، اهمیتی ندادم چون شایان حقش بود که یه کتک حسابی بخوره تا اون باشه برای زن مردم نقشه نکشه.
    هایکا یقش رو گرفت و بلندش کرد، غرید:
    - چشم منو دور دیدی بوی چی به دماغت خورده نامرد، ببین منو آیسل مال منه و مال من می‌مونه، من‌ آدم‌ خوبیم‌ ولی‌ دکمه‌ ع*و*ضی‌ بودنم رو‌ نزن، نزار ع*و*ضی شم و جونت رو به بازی بگیرم.
    شایان با لحن پرو و ازخود راضی گفت:
    - مثلا چه غ*لطی می‌خوای بکنی؟ ببین منو تو لیاقت همچین دختری رو نداری، همچین فرشته‌ای باید تو زندگی من باشه نه تو، اینقدر بهش میگم تا قبول کنه که مال من باشه، به حدی خودم رو بهش نزدیک می‌کنم تا ازت ببره و به من علاقه مند شه، به کسی که عاشق جسم و روحشه، توهم بشین و تماشا کن که چطور باهم...
    چشمام گرد شد، الانه که هایکا بکشش، هایکا چنان دادی زد که فکر کنم گلوش پاره شد، غرش کرد و گفت:
    - خفه شو حرومزاده‌ی آشغال.
    تا دستش رو پشت ک*م*رش برد جیغ زدم و آشوب رو صدا کردم:
    - آشوب.
    به ثانیه نشد که آشوب خودشو تو اتاق پرت کرد و سمت هایکا رفت که کلت نقره‌ایش رو رویِ شقیقه‌ی شایان گذاشته بود.
    آدرینا پشتش وارد اتاق شد و با دیدن هایکا جیغ زد.
    خانواده‌ی عمو هم سریع خودشون رو به اتاق رسوندن و شروع به کولی بازی درآوردن.
    آشوب هایکا رو از پشت گرفته بود و سعی می‌کرد آرومش کنه:
    - داداش آروم باش، نفس عمیق بکش و تسلیم خشمت نشو، نزار زندگیت با کشتن یه آشغال که می‌دونم حقش مردنه، خ*را*ب شه، داداشم به آیسل نگاه کن که چطور ترسیده و می‌لرزه.
    هایکا تا نگاهش به رنگ پریدم و دستای لرزونم خورد، کلتش رو سریع پشت ک*م*رش گذاشت و سمتم اومد، چنان م*حکم منو سمت خودش کشید که صورتم م*حکم به قفسه‌ی سینش خورد.
    از روی شونه‌ی هایکا آشوب رو دیدم که یقه‌ی شایان رو کشید و از اتاق پرتش کرد بیرون، دستش رو دور ک*م*ر آدرینا حلقه کرد و آدرینا رو تو بغلش گرفت و رو به اونا غرید:
    - خفه شید.
    سریع بیرونشون کرد و خودشم بیرون رفت و در رو بست.
    هایکا دستش رو سمت روسریم آورد و گره اش رو بازکرد و از سرم درش آورد و پرتش کرد، موهام رو باز کرد و سرش رو تو موهام فرو برد، چنان نفس‌های عمیقی می‌کشید که معلوم بود چه خشمی رو داره متحمل میشه.
    درحالی که سرش توی موهام بود رو زمین نشست و منو روی پاهاش نشوند و سرش رو همونطور تو موهام صامت نگه داشت و م*حکم فشارم داد.
    ***
    نفس عمیقی کشیدم و نشستم، صدای هایکا اومد:
    - تا امشب باید این جریان تموم شه وگرنه خودم با استفاده از گلوله تمامش می‌کنم، امروز خمیرمایه‌ی این رو داشت که تا دم مرگ ببرمش.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا