- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
با نگرانی زمزمه کردم:
- باشه
هایکا دستم رو گرفت و همراه هم داخل خونه و اتاقمون رفتیم تا من آماده شم.
مبهوت و خیره به کمد بودم و دستم به برداشتن لباسی نمیرفت، دوتقه به در خورد و آدرینا داخل اومد، با دیدنم لبخند زد و گفت:
- میدونستم که نگرانی بهت اجازهی انتخاب لباس رو نمیده بنابراین آدرینای شگفت انگیز برای کمک اومد.
خندیدم، سرش رو توی کمدم فرو کرد و شروع به نگاه کردن به رگال ها کرد، خوبه خودش لباسهام رو آورد و اینجا چید حالا هیچی یادش نیست.
بعد از چند دقیقه چندتا لباس رو برداشت و از کمد بیرون آورد.
هایکا که همون لحظهای که آدرینا اومد رفته بود پس آدرینا با خیال راحت لباسم رو درآورد و لباس انتخابیش رو تنم کرد انگار من بلد نیستم لباسام رو خودم بپوشم.
پیراهن مجلسی سفید رنگی تنم بود که روی آستیناش ساتن و تورشاین دار یا همون اکلینی کار شده بود و تا بالای ساعد دستم بود، یه دامن چین دار جیگری رنگ کلوش یه یه لایه تور شاین دار روش جلوهی خاصی رو به دامن داده بود و کمربند چرم مشکی رنگ روی هم یه ترکیب عالی برای مهمانی بود.
ساپورت ضخیم سفید رنگ جورابی رو ازش گرفتم و خودم پوشیدم.
کنارم اومد و گردنبندم رو از داخل لباسم بیرون آورد و روی پیراهنم گذاشت، سریع کنار میز آرایش رفت و جعبه ای رو از کشاب بیرون آورد و سمتم اومد، درش رو بازکرد و ساعت طلایی رو بیرون آورد که نگینهاش خیلی میدرخشیدن، که با دیدنش تعجب کردم و گفتم:
- این دیگه کجا بود؟
شونههاش رو با بیخیالی بالا انداخت و گفت:
- من به عنوان خواهر عروس باید یه خودی نشون میدادم دیگه.
- آدرینا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زهرمار، حرف ازت نشنوم. میخوام جوری درستت کنم که زمانی که دیدنت دهنشون باز بمونه و بهشون فهمونده شه همون بچهای که رهاش کردن حالا خانوم یه مرد مولتی میلیاردره.جوری از عذاب دادنت جیگرم رو سوزوندن که فقط این کار آرومم میکنه. پس هیچی نگو.
چقدر از داشتن همچین دوست که نه خواهری به خودم افتخار میکردم.
ساعت رو روی دست راستم بست تا دستبند دست چپم هم مشخص باشه.
دستم رو کشید و روی صندلی نشوندم، بافت موهام رو باز کرد و بالا مدل گوجه ای بست و جلوی موهام روکج کرد و مدل شل با گیرموی پراز نگین مشکی بست، روسری قواره بلند ساتن جیگری رنگم رو برداشت و آروم روی سرم گذاشت، یه طرفش رو از زیر موهام رد کرد و به طرف بعدی رسوند و کنار گر*دنم گرهاش زد و دوتا بند رو از پشتم جلو آورد و روی سینم گذاشت.
چند قدم عقب رفت و نگاهی بهم انداخت:
- عالی شده.
نگاهم به ماسک اکسیژنم خورد که گوشهی اتاق بود و دیگه لازم نبود ازش استفاده کنم.
دوباره کنارم اومد و گفت:
- چشمات رو ببند و تا زمانی که نگفتم باز نکن.
- باشه.
آروم چشمام رو بستم و آدرینا مشغول آرایش کردنم شد، بعد از حدود ربع ساعت گفت:
- در حد مرگ زیبا و دلربا شدی.
نگاهی از آیینه به خودم انداختم، کرم پودر سفید رنگی که به پوستم زده بود پوستم رو صافتر نشون میداد، خط ل*ب و رژ صورتی رنگ خیلی به صورتم میومد، خط چشم نازکی رو برام کشیده بود که چشمای درشتم رو درشت و کشیدهتر نشون میداد، به مژههام حجم دهنده زده بود و خیلی چشمام رو زیباتر نشون میداد.
درآخر رژ گونهی هلویی رنگی که زاویهی گونم رو به رخ میکشید، روهم رفته تعییر خیلی واضح احساس میشد.
آروم گونم رو ب*و*سید و گفت:
- عالی شدی.
- ممنون خواهری اگه نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم.
- حالا که هستم و قراره تا آخر عمر هم باشم. وای خودم هنوز آماده نیستم که، فعلا بای.
خندیدم:
- بای.
سریع بیرون رفت و پشت سرش هایکا وارد اتاق شد، تا نگاهش بهم خورد مبهوت سرجاش ایستاد و زمزمه کرد:
- واقعا زیبا شدی.
خندیدم:
- اینم جادوی آرایشه دیگه.
سمتم اومد و روبهروم ایستاد، آروم پیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
- تو برای من چه با آرایش و چه بی آرایش خاصی.
- توهم خیلی خاص و دست نیافتنی هستی، برم برات لباس انتخاب کنم تا ببینیم کدوم قشنگتره.
خندید، سمت کمدمون رفتم و شلوار اسپرت مشکی رنگش رو با پیراهن سفید و کت چرم اسپرت مشکی رنگش رو برداشتم و سمتش رفتم.
از دستم گرفت و شروع به پوشیدنشون کرد، نگاهم رو بالا آورد و بهش نگاه کردم، شلوارش نسبتا تنگ بود و با تک کت اسپرت چرم مشکیش که از زنجیر های نقرهای روی سینش کار شده بود، خیلی زیبا ست شده بود، هیکل ورزیدش تو این لباس ها خیلی چشم رو خیره میکرد، بازوهای ورزیدش تو آستینهای تنگ کت خودنمایی میکرد و پیراهن سفیدش نداشتن شکم و شیش تیکه بودن رو مثل تیر تو چشم فرو میکرد.
بی اختیار سوتی زدم و گفتم:
- ا*و*ف عجب چیزی شدی.
سریع به خودم اومدم اما دیگه گفته بودم و صدای خندهی هایکا بلند شده بود.
موهاش رو شونه کرد و به یه طرف فرستادشون اما باز اون موهای سرکش روی پیشونیش افتادن و روی اسطوره ی زیبایی رو کم کرد.
هایکا سمت میز رفت و جعبهی ساعتی که آدرینا براش خریده بود رو برداشت، ساعتش طلای سفید بود و میدرخشید. سریع دستش کرد.
سمت کمد رفتم بوتهای چرم مشکی رنگ مدل سربازیش رو برداشتم وسمتش گرفتم، ازم گرفت و تشکر کرد و شروع به پوشیدنشون کرد، تا روی شلوارش بند میخورد و کنارش زنجیر متصل بود و به تیپ اسپرتش ابهت جذابی بخشیده بود.
- باشه
هایکا دستم رو گرفت و همراه هم داخل خونه و اتاقمون رفتیم تا من آماده شم.
مبهوت و خیره به کمد بودم و دستم به برداشتن لباسی نمیرفت، دوتقه به در خورد و آدرینا داخل اومد، با دیدنم لبخند زد و گفت:
- میدونستم که نگرانی بهت اجازهی انتخاب لباس رو نمیده بنابراین آدرینای شگفت انگیز برای کمک اومد.
خندیدم، سرش رو توی کمدم فرو کرد و شروع به نگاه کردن به رگال ها کرد، خوبه خودش لباسهام رو آورد و اینجا چید حالا هیچی یادش نیست.
بعد از چند دقیقه چندتا لباس رو برداشت و از کمد بیرون آورد.
هایکا که همون لحظهای که آدرینا اومد رفته بود پس آدرینا با خیال راحت لباسم رو درآورد و لباس انتخابیش رو تنم کرد انگار من بلد نیستم لباسام رو خودم بپوشم.
پیراهن مجلسی سفید رنگی تنم بود که روی آستیناش ساتن و تورشاین دار یا همون اکلینی کار شده بود و تا بالای ساعد دستم بود، یه دامن چین دار جیگری رنگ کلوش یه یه لایه تور شاین دار روش جلوهی خاصی رو به دامن داده بود و کمربند چرم مشکی رنگ روی هم یه ترکیب عالی برای مهمانی بود.
ساپورت ضخیم سفید رنگ جورابی رو ازش گرفتم و خودم پوشیدم.
کنارم اومد و گردنبندم رو از داخل لباسم بیرون آورد و روی پیراهنم گذاشت، سریع کنار میز آرایش رفت و جعبه ای رو از کشاب بیرون آورد و سمتم اومد، درش رو بازکرد و ساعت طلایی رو بیرون آورد که نگینهاش خیلی میدرخشیدن، که با دیدنش تعجب کردم و گفتم:
- این دیگه کجا بود؟
شونههاش رو با بیخیالی بالا انداخت و گفت:
- من به عنوان خواهر عروس باید یه خودی نشون میدادم دیگه.
- آدرینا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زهرمار، حرف ازت نشنوم. میخوام جوری درستت کنم که زمانی که دیدنت دهنشون باز بمونه و بهشون فهمونده شه همون بچهای که رهاش کردن حالا خانوم یه مرد مولتی میلیاردره.جوری از عذاب دادنت جیگرم رو سوزوندن که فقط این کار آرومم میکنه. پس هیچی نگو.
چقدر از داشتن همچین دوست که نه خواهری به خودم افتخار میکردم.
ساعت رو روی دست راستم بست تا دستبند دست چپم هم مشخص باشه.
دستم رو کشید و روی صندلی نشوندم، بافت موهام رو باز کرد و بالا مدل گوجه ای بست و جلوی موهام روکج کرد و مدل شل با گیرموی پراز نگین مشکی بست، روسری قواره بلند ساتن جیگری رنگم رو برداشت و آروم روی سرم گذاشت، یه طرفش رو از زیر موهام رد کرد و به طرف بعدی رسوند و کنار گر*دنم گرهاش زد و دوتا بند رو از پشتم جلو آورد و روی سینم گذاشت.
چند قدم عقب رفت و نگاهی بهم انداخت:
- عالی شده.
نگاهم به ماسک اکسیژنم خورد که گوشهی اتاق بود و دیگه لازم نبود ازش استفاده کنم.
دوباره کنارم اومد و گفت:
- چشمات رو ببند و تا زمانی که نگفتم باز نکن.
- باشه.
آروم چشمام رو بستم و آدرینا مشغول آرایش کردنم شد، بعد از حدود ربع ساعت گفت:
- در حد مرگ زیبا و دلربا شدی.
نگاهی از آیینه به خودم انداختم، کرم پودر سفید رنگی که به پوستم زده بود پوستم رو صافتر نشون میداد، خط ل*ب و رژ صورتی رنگ خیلی به صورتم میومد، خط چشم نازکی رو برام کشیده بود که چشمای درشتم رو درشت و کشیدهتر نشون میداد، به مژههام حجم دهنده زده بود و خیلی چشمام رو زیباتر نشون میداد.
درآخر رژ گونهی هلویی رنگی که زاویهی گونم رو به رخ میکشید، روهم رفته تعییر خیلی واضح احساس میشد.
آروم گونم رو ب*و*سید و گفت:
- عالی شدی.
- ممنون خواهری اگه نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم.
- حالا که هستم و قراره تا آخر عمر هم باشم. وای خودم هنوز آماده نیستم که، فعلا بای.
خندیدم:
- بای.
سریع بیرون رفت و پشت سرش هایکا وارد اتاق شد، تا نگاهش بهم خورد مبهوت سرجاش ایستاد و زمزمه کرد:
- واقعا زیبا شدی.
خندیدم:
- اینم جادوی آرایشه دیگه.
سمتم اومد و روبهروم ایستاد، آروم پیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
- تو برای من چه با آرایش و چه بی آرایش خاصی.
- توهم خیلی خاص و دست نیافتنی هستی، برم برات لباس انتخاب کنم تا ببینیم کدوم قشنگتره.
خندید، سمت کمدمون رفتم و شلوار اسپرت مشکی رنگش رو با پیراهن سفید و کت چرم اسپرت مشکی رنگش رو برداشتم و سمتش رفتم.
از دستم گرفت و شروع به پوشیدنشون کرد، نگاهم رو بالا آورد و بهش نگاه کردم، شلوارش نسبتا تنگ بود و با تک کت اسپرت چرم مشکیش که از زنجیر های نقرهای روی سینش کار شده بود، خیلی زیبا ست شده بود، هیکل ورزیدش تو این لباس ها خیلی چشم رو خیره میکرد، بازوهای ورزیدش تو آستینهای تنگ کت خودنمایی میکرد و پیراهن سفیدش نداشتن شکم و شیش تیکه بودن رو مثل تیر تو چشم فرو میکرد.
بی اختیار سوتی زدم و گفتم:
- ا*و*ف عجب چیزی شدی.
سریع به خودم اومدم اما دیگه گفته بودم و صدای خندهی هایکا بلند شده بود.
موهاش رو شونه کرد و به یه طرف فرستادشون اما باز اون موهای سرکش روی پیشونیش افتادن و روی اسطوره ی زیبایی رو کم کرد.
هایکا سمت میز رفت و جعبهی ساعتی که آدرینا براش خریده بود رو برداشت، ساعتش طلای سفید بود و میدرخشید. سریع دستش کرد.
سمت کمد رفتم بوتهای چرم مشکی رنگ مدل سربازیش رو برداشتم وسمتش گرفتم، ازم گرفت و تشکر کرد و شروع به پوشیدنشون کرد، تا روی شلوارش بند میخورد و کنارش زنجیر متصل بود و به تیپ اسپرتش ابهت جذابی بخشیده بود.
آخرین ویرایش: