پس از پایان مراسم، از مسجد به خانه ایمان رفتند. اعضای خانواده، رامین و احسان به عنوان دوست های آنها رفته بودند. خانه ایمان یک خانه تقریباً بزرگ با دو اتاق خواب بود. ایمان به محض ورود شان به خانه به اتاقش رفته بود. حال هیچ کدامشان خوب نبود. آتنا به سختی میتوانست راه برود و تمام مدت به رامین تکیه کرده بود. رامین هم نمیخواست که لحضهای او را رها کند. آرین و ثنا کمی اوضاعشان از آتنا و ایمان بهتر بود. اما هنوز هم آنقدر حالشان خوب نبود. آرین بلند شد و به احسان گفت:
-میریم اداره!
احسان مانع شد:
-من میرم! تو میمونی اینجا!
آرین خواست مقاومت کند که احسان با لحن محکمی گفت:
-تکرار نمیکنم.
نگاه کوتاهی به آتنا انداخت و بعد به آرین گفت:
- خداحافظ!
آرین سری تکان داد. احسان بدون هیچ حرف دیگری رفت. آتنا با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- باید برم پیش ایمان! الان نباید تنها باشه!
رامین به آتنا نگاه کرد:
- مطمئنی؟
آتنا از جایش بلند شد. نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و گفت:
-آره!
بعد آرام به سمت اتاق ایمان رفت. درب زد و وارد شد. چراغ ها خاموش بود و ایمان در گوشهای از اتاق نشسته بود. رفت و رو به رویش نشست. ایمان با چشمان قرمزش به آتنا نگاه کرد. چیزی نمیگفتند اما ساعتها حرف در این سکوتشان بود. تک تک خاطراتشان با حلما جلوی چشمانشان بود. پدر و مادر حلما جسد حلما را به شهرشان بـرده بودند. آنقدر این اتفاق برایشان ناگهانی بود که تا به خودشان بیایند طول میکشید. ایمان گفت:
-دیگه نمیتونم! این بار دیگه نه! دیگه نمیکشم!
آتنا لبش را گاز گرفت تا اشکش جاری نشود. جلو رفت و ایمان را در آغـ*ـوش کشید. اشک های آرام ایمان سیلی به راه انداختند و ایمان هقهق کرد. آتنا در حالی که خودش هم اشک میریخت؛گفت:
- میگذره داداش! میگذره!
-میریم اداره!
احسان مانع شد:
-من میرم! تو میمونی اینجا!
آرین خواست مقاومت کند که احسان با لحن محکمی گفت:
-تکرار نمیکنم.
نگاه کوتاهی به آتنا انداخت و بعد به آرین گفت:
- خداحافظ!
آرین سری تکان داد. احسان بدون هیچ حرف دیگری رفت. آتنا با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- باید برم پیش ایمان! الان نباید تنها باشه!
رامین به آتنا نگاه کرد:
- مطمئنی؟
آتنا از جایش بلند شد. نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و گفت:
-آره!
بعد آرام به سمت اتاق ایمان رفت. درب زد و وارد شد. چراغ ها خاموش بود و ایمان در گوشهای از اتاق نشسته بود. رفت و رو به رویش نشست. ایمان با چشمان قرمزش به آتنا نگاه کرد. چیزی نمیگفتند اما ساعتها حرف در این سکوتشان بود. تک تک خاطراتشان با حلما جلوی چشمانشان بود. پدر و مادر حلما جسد حلما را به شهرشان بـرده بودند. آنقدر این اتفاق برایشان ناگهانی بود که تا به خودشان بیایند طول میکشید. ایمان گفت:
-دیگه نمیتونم! این بار دیگه نه! دیگه نمیکشم!
آتنا لبش را گاز گرفت تا اشکش جاری نشود. جلو رفت و ایمان را در آغـ*ـوش کشید. اشک های آرام ایمان سیلی به راه انداختند و ایمان هقهق کرد. آتنا در حالی که خودش هم اشک میریخت؛گفت:
- میگذره داداش! میگذره!