کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,472
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
پس از پایان مراسم، از مسجد به خانه ایمان رفتند. اعضای خانواده، رامین و احسان به عنوان دوست های آن‌ها رفته بودند. خانه ایمان یک خانه تقریباً بزرگ با دو اتاق خواب بود. ایمان به محض ورود شان به خانه به اتاقش رفته بود. حال هیچ کدامشان خوب نبود. آتنا به سختی می‌توانست راه برود و تمام مدت به رامین تکیه کرده بود. رامین هم نمی‌خواست که لحضه‌ای او را رها کند. آرین و ثنا کمی اوضاعشان از آتنا و ایمان بهتر بود. اما هنوز هم آنقدر حالشان خوب نبود. آرین بلند شد و به احسان گفت:
-می‌ریم اداره!
احسان مانع شد:
-من می‌رم! تو می‌مونی اینجا!
آرین خواست مقاومت کند که احسان با لحن محکمی گفت:
-تکرار نمی‌کنم.
نگاه کوتاهی به آتنا انداخت و بعد به آرین گفت:
- خداحافظ!
آرین سری تکان داد. احسان بدون هیچ حرف دیگری رفت. آتنا با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:
- باید برم پیش ایمان! الان نباید تنها باشه!
رامین به آتنا نگاه کرد:
- مطمئنی؟
آتنا از جایش بلند شد. نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و گفت:
-آره!
بعد آرام به سمت اتاق ایمان رفت. درب زد و وارد شد. چراغ ها خاموش بود و ایمان در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود. رفت و رو به رویش نشست. ایمان با چشمان قرمزش به آتنا نگاه کرد. چیزی نمی‌گفتند اما ساعت‌ها حرف در این سکوتشان بود. تک تک خاطراتشان با حلما جلوی چشمانشان بود. پدر و مادر حلما جسد حلما را به شهرشان بـرده بودند. آنقدر این اتفاق برایشان ناگهانی بود که تا به خودشان بیایند طول می‌کشید. ایمان گفت:
-دیگه نمی‌تونم! این بار دیگه نه! دیگه نمی‌کشم!
آتنا لبش را گاز گرفت تا اشکش جاری نشود. جلو رفت و ایمان را در آغـ*ـوش کشید. اشک های آرام ایمان سیلی به راه انداختند و ایمان هق‌هق کرد. آتنا در حالی که خودش هم اشک می‌ریخت؛گفت:
- می‌گذره داداش! می‌گذره!
 
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    تانیا و باراد بعد از مراسم به عمارت برگشتند. از استادیوم به بعد با یکدیگر هیچ حرفی نزده بودند. پس از جریان سوله باراد تمام مدت اخمی بر روی صورتش نقش بسته بود. هرگاه تانیا خواست تا با او حرف بزند، باراد پاسخی به او نداد. عمارت که رفتند هادود در طبقه اول بود. سلامی کردند و به طبقه سوم رفتند. تانیا بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت و خواست درب را ببندد که باراد مانع شد و خودش وارد اتاق شد. با اخم گفت:
    - باید حرف بزنیم!
    تانیا ابرویی بالا انداخت:
    - پس زبونت کار هم می‌کنه!
    باراد با همان اخم رو به تانیا گفت:
    - بهت گفته بودم منتظر بمونید تا ما بیاییم!
    تانیا خنده عصبی کرد:
    - چرا من باید به حرف تو گوش کنم؟
    باراد دستی به روی صورتش کشید. با صدایی که کمی از حالت معمول بلندتر بود گفت:
    - این عملیات برای پلیس بود. تو نباید توی این کار دخالت کنی!
    تانیا انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و با صدای بلند گفت:
    - به من نگو چه کار کنم و چیکار نکنم!
    باراد با همان تن صدا گفت:
    - اگر دیر رسیده بودیم احتمال داشت بلایی سرتون بیاد!
    تانیا به باراد نزدیک شد. فاصله شان زیاد نبود. با عصبانیت گفت:
    -می‌اومد! به تو چه ربطی داره! من پونزده سال تو میدون جنگ زندگی ‌کردم هر روز احتمالا داشت یکی من رو بکشه! ولی...
    یک قدم دیگر به باراد نزدیک شد:
    - ولی من زنده موندم. الان هم نه به تو و نه به هیچکس دیگه احتیاجی ندارم تا بیاد و نجاتم بده!
    باراد دستش را بر روی صورتش کشید سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند:
    - چرا نمی‌فهمی که من نگرانتم؟
    تانیا دوباره خنده عصبی کرد:
    - مثل اینکه یادت رفته همش بازیه!
    باراد زیر لب با حرص گفت:
    -بازیه!
    به تانیا نگاه کرد:
    -همه این ها برای تو بازیه؟ هر اتفاقی که افتاد؟
    تانیا باراد را نگاه کرد و چیزی نگفت. باراد فاصله بین‌شان را پر کرد. شانه‌های‌ تانیا را در دست گرفت به چشمانش نگاه کرد:
    - همه این‌ها برای تو بازیه؟
    تانیا نگاهش را دزدید:
    - آره همش بازیه!
    باراد پوزخندی زد:
    -تمومش کنیم!
    تانیا با بهت به باراد نگاه کرد. اصلا انتظارش را نداشت که باراد این حرف را بزند. نفس عمیقی کشید و آرام پرسید:
    - منظورت چیه؟
    باراد شانه‌های تانیا را رها کرد. دستی روی صورتش کشید:
    -خسته شدم! از این شل کن سفت کنات خسته شدم!
    با صدای بلندی گفت:
    - یه روز یه جور رفتار می‌کنی که انگار من برات با همه فرق دارم و فرداش من برات به عروسک خیمه شب بازی تبدیل می‌شم!
    به تانیا نگاه کرد. اخمی بزرگی بر روی صورتش نشست:
    - من دیگه نیستم! من دیگه نمی‌خوام بازیچه تو باشم!
    تانیا با همان بهت گفت:
    -تو فکر می‌کنی بازیچه منی؟
    باراد در چشمان تانیا نگاه کرد:
    -خودت گفتی که همه این‌ها چیزی جز یه بازی نیست!
    تانیا چیزی نگفت. جوابی نداشت که به او بدهد. سکوتش باعت بیشتر شدن عصبانیت باراد شد:
    - هیچ جوابی نداری که بدی؟
    تانیا باز هم سکوت کرد. باراد دوباره به تانیا نزدیک شد. در چشمانش نگاه کرد:
    - به من نگاه کن!
    با گرفت شانه‌های تانیا باعث شد که تانیا به چشمان او نگاه کند:
    - اگه همه این‌ها برات بازیه همین الان تمومش کنیم!
    تانیا چند ثانیه دست دست کرد. به چشمان باراد که کنجکاوانه دنبال جوابی برای سوالش می‌گشت نگاه کرد. پس از چند ثانیه که بسیار کند گذشت؛ آرام گفت:
    - نیست!
    با این حرفش به نوعی عصبانیت باراد فرو کش کرد. بی‌اختیار لبخندی زد. نگاه خیره‌ای به هم کردند. هر دو می‌دانستند می‌خواهند چه کار کنند. فاصله‌شان را از بین بردند و دفتری جدید را در رابطشان باز کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    نگاهی به دستانش انداخت. هنوز یک هفته نبود که به کالیفرنیا رفته بود ولی دستانش از همین حالا تاول زده بود. چند روزی می شد که تمام کارهای عمارت بر عهده او بود. صبح تا شب و شب تا صبح کار می‌کرد. در طول روز کمتر از پنج ساعت می‌خوابید. روزی که از ایران فرار کرد حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد که اوضاع این باشد. در تمام مدت حضورش فقط یک بار به حمام رفته بود. حتی وقت نمی‌کرد صبح ها به خودش برسد و موهایش را شانه کند. موهای درهم گره خورده اش را گوجه ای می‌بست. لباس هایش را می‌پوشید و به آشپزخانه می‌رفت. صبحانه آماده می‌کرد و برای هاجر می‌برد. بعد از اتمام آن صبحانه را برمی‌گرداند و شروع به پخت ناهار می کرد. او خودش را تنها کسی در جهان می‌دانست که این کارها را می‌کند. با وجود دستگاه‌های غذاساز که با وارد کردن دستور پخت غذا را آماده می‌کردند و تحویل می‌دادند دیگر نیازی به آشپزها نبود. بعد از سرو ناهار نوبت به آماده کردن عصرانه می‌رسید. پس از عصرانه هم نوبت شام بود. آنقدر در طول روز کار می‌کرد که شب‌ها بدون این که لباسش را عوض کند به تخت خواب می‌رفت و دوباره روز از نو و روزی از نو! بعد از یک هفته دیگر کاسه صبرش پر شده بود. یک روز صبح بدون آماده کردن صبحانه با عصبانیت به سمت اتاق هاجر رفت. هاجر که تازه آماده شده بود تا روزش را شروع کند با تعجب به باران گفت:
    - صبحانه کو؟
    باران با عصبانیت به سمت هاجر رفت:
    -من دیگه نیستم! تمومه!
    هاجر با خونسردی به باران نگاه کرد. باران دوباره با عصبانیت گفت:
    - می‌رم ایران! می‌خوان چیکارم کنن؟ هرچی باشه از اینجا بهتره!
    هاجر روی صندلی نشست. پایش را روی پایش انداخت:
    - چرا تا الان اعتراض نکرده بودی؟
    باران با تعجب پرسید:
    -چی؟
    هاجر با همان خونسردی گفت:
    - اگه با این کار مشکل داشتی چرا اعتراض نکردی؟
    باران متوجه منظور هاجر نمی‌شد. هاجر ادامه داد:
    -تو گفتی آرش رو کشتی چون جلوی اهدافت رو گرفته بود.
    باران سری تکان داد. هاجر:
    - هدفت هم اعتراض و از بین بردن رسوبات خانوادگی بود!
    بلند خندید:
    -ولی تو بلد نیستی چطور باید این کارو انجام بدی! مثل یه کوری می‌مونی که می‌خواد روشنایی رو شکست بده!
    باران پرسید:
    -باید چیکار کنم؟
    هاجر از جایش بلند شد .نزدیک باران ایستاد:
    - تغییرات بزرگ بدون سختی به دست نمیان!
    چند ثانیه مکث کرد:
    - می‌خوای کار سخت رو انجام بدی؟
    باران سری به نشانه مثبت تکان داد. هاجر به باران نگاه کرد:
    - اگر شروع کنیم نمی‌تونی کنار بکشی!
    باران مصمم گفت:
    -می‌دونم!
    هاجر سری تکان داد:
    - پس شروع می‌کنیم!
    باران پرسید:
    -چی رو؟
    هاجر لبخند مرموزی زد:
    -آموزشات رو!
    باران ابرویی بالا انداخت و به هاجر نگاه کرد.
    هاجر با همان لبخند مرموزش به باران نگاه می‌کرد. پس از چند ثانیه دستی بر روی موهای سرخ رنگش کشید.
    -اتاقت آمادست. می‌تونی به اتاقت بری.
    باران با تردید پرسید:
    -اتاق کنار اشپزخونه؟
    هاجر سری به چپ و راست تکان داد. به خدمتکاری اشاره زد تا باران را به اتاقش آماده کند. باران باید برای نبردی که در راه بود آماده می‌شد و هاجر فقط به او راه و رسم جنگیدن را می‌آموخت. باران از اتاق بیرون رفت. هاجر نفس عمیقی کشید. خوب می‌دانست که جریانات تازه شروع شده بود و هنوز طوفان اصلی از راه نرسیده بود. کار خود را چیدن مهره‌ها در جای مناسب می‌دانست. هر کس باید نقشی را در این صفحه شطرنج ایفا می‌کرد. با استفاده از یارا به پسرش زنگ زد. پس از چند ثانیه علیرضا پاسخ داد:
    -جانم مامان؟
    هاجر گفت:
    -برات یه خبر خوب دارم!
    علیرضا با تردید پرسید:
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    -یعنی چی؟
    هاجر با خونسردی گفت:
    - قراره به شرکت برگردی!
    علیرضا دستی بر روی صورتش کشید. تماس تصویری بود و علیرضا در اتاقش نشسته بود. با مادرش مخالفت کرد:
    -من نمی‌خوام سهمی تو شرکت داشته باشم!
    هاجر لبخندی زد:
    - وقتی از شرکت بیرون آوردمت بهت گفتم که موقته!
    علیرضا پوزخندی زد:
    - شما تانیا رو به خاطر من قربانی کردید!
    هاجر به علیرضا نگاه کرد:
    - من برای تو هرکاری می‌کنم. وقتی قرار بود بین پسرم و برادرزادم یکی رو انتخاب کنم. قطعاً پسرم رو انتخاب می‌کردم.
    کمی به جلو متمایل شد:
    - الان هم وقتشه که به شرکت برگردی!
    علیرضا پوفی کشید:
    - چاره دیگه‌ای دارم؟
    هاجر لبخندی زد:
    - با داییت حرف می‌زنم!
    علیرضا از جایش بلند شد. کنار پنجره ایستاد:
    - چرا دایی باید با این مسئله موافقت کنه؟
    هاجر به صندلی تکیه داد:
    - من به باران پناه دادم. داییت یکی بهم بدهکاره!
    علیرضا آهی کشید:
    - قائم مقامی بودن یعنی با خانوادت هم مثل مشتری رفتار کنی!
    هاجر سری تکان داد:
    -آره!
    علیرضا به سمت مادرش برگشت:
    -اگر نخوام؟
    هاجر سری به چپ و راست تکان داد:
    -همچین گزینه‌ای نداری!
    علیرضا سرش را در میان دستانش گرفت:
    - خیلی خوب!
    و تماس را قطع کرد. هیچ وقت نمی‌خواست سهمی در شرکت داشته باشد. بودن در شرکت به معنی بودن در خانواده و بودن در خانواده به معنی شرکت کردن الزامی در مراسمات بود. پوفی کشید. می‌دانست دیگر زندگی‌اش مانند گذشته نخواهد بود. تغییرات بزرگی در زندگی اش رخ می‌داد. نمی‌دانست می‌تواند این تغییرات را تحمل کند یا نه! مهم تر از همه این بود که او نمی‌توانست از خودش مطمئن باشد که بتواند در برابر رسومات سکوت کند. آهی کشید. روی تخت دراز کشید. ذهنش بر از افکاری بود که نمی‌توانست کاری برایش کند. روی تخت تکان خورد و سعی کرد بخوابد؛ تا بتواند افکار را از ذهنش بیرون کند!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    درب اتاق باز شد. نونا با وسایلش آمده بود تا جای حلما را در اتاق بگیرد. آتنا او را نگاه کرد. نونا با شرمندگی ظاهری گفت:
    -من واقعا متاسفم! هیچ اتاق دیگه ای نداشتن که بهم بدن!
    آتنا سری تکان داد:
    -اشکالی نداره!
    اتاق حلما را نشان داد:
    - وسایلش رو امروز جمع کردیم. می‌تونی بری رنگ اتاق رو تغییربدی و وسایلت رو بذاری!
    نونا سری تکان داد و وارد اتاق شد. با دیدن رنگ صورتی دیوارها پوزخندی زد و زیر لب گفت:
    - احمق!
    به سمت مانیتور تنظیم رنگ دیوار اتاق رفت. چند رنگ را امتحان کرد و آخرش به رنگ خاکستری رسید. دیوار اتاق‌ها را خاکستری یک‌دست کرد. شروع به چیدن وسایلش کرد. اولین بار بود که مجبور بود بیشتر از یک ماه در یک مکان بماند. روزی که تانیا به او گفت که به کمپ فوتبال ایران برود نمی‌خواست قبول کند. مدت زمانی که باید در این پوشش می‌ماند حداقل یک سال بود و احتمال داشت تا پنج سال هم ادامه پیدا کند. قبول کردنش غیر ممکن به نظر می‌رسید تا این‌که فهمید آرین و ثنا نیز در این کمپ حضور دارند. تنها راه نزدیک شدن به آن‌ها حضورش در کمپ بود. هیچ راه دیگری نداشت تا بتواند آرین و ثنا را در یک جا داشته باشد و بتواند اعتمادشان را جلب کند. روتختی مشکی رنگش را روی تخت پهن کرد. به کمد‌ها نگاه کرد با مانیتور تنظیم رنگ آن‌ها را هم به خاکستری تبدیل کرد. لباس‌هایش را در کمد چید. نگاهی به اتاق انداخت. دیزاین خاکستری و مشکی برایش بسیار چشم‌نواز بود. لباس‌هایش را عوض کرد. دستی بر روی تتوی روی ساعدش کشید. روزی که خواهر و برادرش کشته شدند، تتو دبل اینفینیتی را بر روی دستش زد. او انتقام می‌خواست و حال از هر چیزی به انتقام نزدیک‌تر بود. به بیرون از اتاق رفت. آتنا در هال جلوی تلویزیون نشسته بود و در حال دیدن فوتبال بود. نونا رفت و روی یکی دیگر از مبل ها نشست. آتنا حتی حواسش به فوتبال هم نبود. نونا اهمیتی به وضعیت آتنا نمی‌داد اما مجبور بود وانمود کند که برایش مهم است. از جایش بلند شد. به سمت آشپزخانه رفت و چای دم گذاشت. بعد از چند دقیقه با دو لیوان چای از آشپزخانه برگشت. یک لیوان را جلوی آتند گذاشت و خودش روی یک مبل دیگر نشست. آتنا آرام گفت:
    - ممنونم!
    نونا سری تکان داد:
    -خواهش می‌کنم!
    چند ثانیه مکث کرد و بر خلاف میلش گفت:
    -می‌دونم زیاد هم‌دیگر رو نمی‌شناسیم ولی اگر خواستی با کسی درد دل کنی من اینجا هستم!
    آتنا به نونا نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:
    -ممنونم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    ثنا وارد سوئیتشان شد. سعی کرد درب را ببندد که موفق نشد. با صدای بلندی گفت:
    - آرین؟
    آرین که در آشپزخانه بود؛ گفت:
    - بله؟
    ثنا درب را نیمه بسته رها کرد و وارد سوئیت شد. با دیدن احسان گفت:
    - دیگه احساس می‌کنم تو رو به فرزندخوندگی گرفتیم!
    احسان به ثنا نگاه کرد:
    -ها! ها!
    آرین از آشپزخانه بیرون آمد:
    -چی شده؟
    ثنا به سمت آرین برگشت:
    -در بسته نمی‌شه!
    آرین شانه‌ای بالا انداخت:
    - هر کسی تو این طبقه است آشناست ولش کن!
    ثنا از روی حرص خندید. روی مبل روبه‌روی احسان نشست. پوفی کشید:
    - پلیس مملکت ما رو ببین!
    آرین با سه لیوان چای بیرون آمد و کنار ثنا نشست. هر سه مشکی پوشیده بودند. آرین نگاهی به احسان انداخت. احسان سری تکان داد. آرین رو به ثنا کرد و گفت:
    - یه سری اطلاعات به دست اومده!
    ثنا ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - چی شده؟
    احسان کمی به جلو متمایل شد دستی به روی صورتش کشید:
    -کسی که دنبالشیم مرد نیست. زنه!
    ابروهای ثنا بالا پرید و نفس عمیقی کشید. نتوانست بهت خودش را پنهان کند. با همان بهت پرسید:
    -یعنی چی؟
    آرین دستی بر روی صورتش کشید:
    - از یه منبع ناشناس برامون یک‌سری مدارک فرستاده شده. یه فیلم که نشون می‌ده کسی که احسان رو فرستادیم دنبالش مرد نبوده؛ زن بوده!
    ثنا گفت:
    -می‌شه فیلم رو ببینم؟
    احسان نسخه هولوگرامی فیلم را دوباره بخش کرد. زنی که صورتش را پوشانده بود، اسلحه‌ای را به سمت همکار فقیدشان گرفته بود. ویدئو حتی صامتش هم وهم انگیز بود. ثنا نفس عمیقی کشید و به فیلم نگاه کرد. همکارشان به قاتل نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. چند جنازه کمی آن طرف‌تر افتاده بودند. گلوله از اسلحه خارج شد و همکارشان بر روی زمین افتاد. ثتا دستی بر روی صورتش کشید و فیلم را دوباره دید. دوباره و دوباره. دنبال سرنخی می‌گشت، چیزی که هیچ‌کدام نتوانسته بودند. نقشی بر روی ساعد قاتل مشخص بود. ثنا گفت:
    -روی ساعدش زوم کن!
    احسان و آرین توجهشان به سمت فیلم جلب شد. احسان بر روی دست زم کرد و سعی کرد که تصویر را واضح کند. آرین متفکر گفت:
    -یه طرح خاصی رو تتو کرده!
    تصویر واضح شد. تتو دو علامت بی‌نهایت بود که یکی از آن‌دو از دیگری بزرگ‌تر بود و دیگری را درخود جای داده بود. احسان تصویر را جست‌وجو کرد و گفت:
    -تتو دابل اینفینیتی!
    -نماد چیه؟
    احسان کمی دیگر گشت و سپس زیر لب گفت:
    -انتقام!
    سکوت سنگینی میانشان حکمفرما شد. پس از چند ثانیه
    ثنا کمی از شوک بیرون آمد:
    - کسی که همکارامون رو کشت یه زن بوده؟
    آرین گفت:
    - و دنبال انتقام بوده!
    کمی فکر کرد و سپس گفت:
    -آلکتو!
    ثنا و احسان با تعجب به او نگاه کردند. آرین گفت:
    -اسم مستعارش قراره آلکتو باشه!
    ثنا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -الهه انتقام!
    آرین سری تکان داد.
    احسان آرام گفت:
    - خانواده‌هاشون!
    آرین به سمت احسان برگشت:
    -چی؟
    احسان از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید:
    - فقط خودشون رو نکشته با استفاده از خانواده‌هاشون اون‌ها رو پیدا کرده. هر بلایی که می‌خواسته سر خانواده‌هاشون می‌آورده!
    ثنا ابرویی بالا انداخت:
    -تو این رو می‌دونستی؟
    احسان پوزخندی زد:
    - فکر می‌کنی چرا رفتم؟
    نفس عمیقی کشید:
    -جون ما همیشه در خطر ولی خانواده هامون!
    به آرین نگاه کرد:
    -خانواده تو!
    آرین متوجه منظور احسان شد دستی بر روی صورتش کشید:
    -اه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ثنا هنوز کاملاً متوجه منظور او نشده بود. کمی فکر کرد و بعد ناگهان گفت:
    -تو به خاطر...
    دهانش از تعجب باز شده بود. دستش را جلوی دهانش گذاشت. آرین آهی کشید:
    - تو به خاطر آتنا رفتی!
    احسان نیشخندی زد:
    - اون همین‌طوری خواهر تو بود؛ اگر می‌فهمیدن با منم نسبت داره...
    ثنا که کمی از تعجبش کم شده بود، گفت:
    - آتنا بهترین هدف براشون می‌شد!
    احسان سری تکان داد. آرین و ثنا باورشان نمی‌شد. تمام این پنج سال احسان را شخصی می‌دانستند که برای کارش هر کاری می‌کند. حتی به ذهنشان خطور نمی‌کرد که دلیل او آتنا باشد. ناگهان صدای چهارمی را از پشت سرشان شنیدند:
    -نه!
    هر سه به سمت صدا برگشتند. آتنا ایستاده بود و با بهت به احسان نگاه می‌کرد. هیچ کس هیچ حرفی نمی‌زد. چند ثانیه در سکوت گذشت. آتنا چند قدم به جلو برداشت با بهت به احسان گفت:
    -واقعیت نداره!
    احسان که به هیچ وجه انتظار حضور آتنا را نداشت؛ هیچ پاسخی به او نداد، آتنا دوباره گفت:
    _ بگو واقعیت نداره!
    احسان نگاهش را از آتنا دزدید. نفس عمیقی کشید:
    - بهت گفتم که همه چی برای توعه!
    آتنا سری به چپ و راست تکان داد. سریع از سوئیت خارج شد. احسان سرجایش ایستاده بود. ثنا سریعاً از جایش بلند شد. رو به احسان گفت:
    - نمی‌خوای بری دنبالش؟
    احسان سری به چپ و راست تکان داد:
    -اون از قبل انتخابش‌رو کرده!
    ثنا خواست با عصبانیت چیزی بگوید که خونسردی‌اش را حفظ کرد. فقط با حرص به احسان گفت:
    -لعنت بهت!
    و دنبال آتنا رفت. آتنا در راهرو ایستاده بود. آنقدر شوکه بود که نمی‌توانست کاری کند. ثناکنارش ایستاد. آنتا چند بار نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید. همان موقع رامین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن آتنا به سمتش رفت و پرسید:
    -کجا بودی؟ می‌دونی چندبار بهت زنگ زدم؟
    آتنا که متوجه آشفتگی رامین شده بود؛ با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    رامین دستی بر روی صورتش کشید:
    -حال مامانم بد شده باید برم پیشش!
    آتنا با نگرانی گفت:
    - می‌خوای منم بیام؟
    رامین سری به چپ و راست تکان داد:
    - معلومه که نه!
    آتنا نفس عمیقی کشید:
    -مراقب خودت باش! من رو هم بی خبر نذار!
    رامین سری تکان دادن. آتنا را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر موهایش زد. سپس چمدانش را برداشت و به سمت آسانسور رفت. آتنا نفس عمیقی کشید و در دریای سردرگمی غرق شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    از ماشین پیاده شد. تمام تهران زیر پایش بود. کمی جلوتر رفت. شدیداً به این تنهایی احتیاج داشت. روی یکی از نیمکت‌ها نشست. چند روزی بود که از مرگ حلما می‌گذشت و ایمان چند روزی بود که نمی‌توانست زندگی اش را جمع و جور کند. از اینکه همیشه عزادار بود خسته شده بود. بهترین روزهای زندگی‌اش را کنار حلما گذرانده بود. آهی کشید و سرش را به پشت نیمکت تکیه داد. آسمان صاف صاف بود. ایمان آرزو می‌کرد؛ که آرامش آسمان را داشت. چشمانش را بست و در آرامش و سکوت بام‌تهران محو شد. چند دقیقه‌ای به همین روال گذشت. ناگهان ایمان اسمش را با یک صدای آشنا شنید. چشمانش را باز کرد فکر کرد که اشتباه شنیده‌است. خواست دوباره چشمانش را ببندد که دختری جلویش ایستاد. ایمان با بهت به دختر نگاه کرد. دختر با لبخندی بر لب گفت:
    - سلام!
    ایمان به معنی واقعی کلمه روح دیده بود. چند ثانیه طول کشید تا بتواند دهانش را باز کند و حرفی بزند. با بهت گفت:
    - نگار؟
    نگار سری تکان داد. ایمان آنقدر شوکه شده بود که حتی نمی‌توانست تکان بخورد. نگار کنارش نشست. تنها کاری که ایمان می‌توانست بکند این بود که با نگاهش او را دنبال کند. نگار با لبخند گفت:
    -من برگشتم!
    ایمان چند بار نفس عمیق کشید. سعی کرد به خود بیاید. با صدایی که از فرط تعجب دورگه شده بود؛ گفت:
    - چطور؟
    نگار لبخندی زد:
    -مهم اینه که برگشتم!
    خواست به ایمان نزدیک شود که ایمان کمی عقب رفت. دوباره پرسید:
    -چطور؟
    نگار نفس عمیقی کشید:
    -بهت می‌گم! همه‌چی رو بهت می‌گم!
    ایمان که کمی از شوک بیرون آمده بود گفت:
    -این همه مدت کجا بودی؟
    نگار به ایمان نگاه کرد:
    - نمی‌تونستم بیام!
    ایمان چند بار نفس عمیق کشید. نمی‌توانست موقعیتش را تجزیه و تحلیل کند. مهمترین سوالی را که در ذهنش بود پرسید:
    - چرا؟
    نگار دستی به روی صورتش کشید:
    - نمی‌تونم بهت بگم!
    ایمان از جایش برخاست. تعجبش به عصبانیت تبدیل شد. عصبانیتش را کنترل کرد و گفت:
    - بعد از این همه مدت اومدی جوابی هم نداری؟
    نگار سکوت کرد. ایمان به سمت ماشینش رفت. نگار ایمان را صدا کرد:
    - ایمان؟
    ایمان به سمتش برگشت. نگار گفت:
    - نمی تونم بهت بگم!
    ایمان نفس عمیقی کشید:
    -هر وقت جوابی برای سوال من داشتی برگرد!
    و سوار ماشین شده و آن‌جا را ترک کرد.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    -کجا داری من رو می‌بری؟
    در آسمان جدال گرگ و میش آغاز شده بود. گرگ تمام سعیش را برای بقا می‌کرد اما نتیجه نبرد به مانند همیشه آشکار بود. پدرش لبخندی زد:
    - داریم می‌ریم کاری که براش به دنیا آمدی رو انجام بدیم!
    دختربچه لبخندی زد و دست پدرش را محکم گرفت. پیراهن سفید رنگی برتن دختر بچه کرده بودند. موهای قهوه‌ای رنگش را باد مورد نوازش قرار می‌داد. با هم به سمت جمعیت رفتند. تعداد زیادی آن‌جا بودند. دختر، مادر، عمو، پسر عمو و دختر عمویش را دید. با خوشحالی برایشان دست تکان داد. از پدرش پرسید:
    -عمه وعلیرضا کجان؟
    پدر اخم ریزی کرد و گفت:
    - دیگه برنمی‌گردن!
    دختربچه خواست دوباره سوال بپرسد که توجهش به شعله ور شدن آتش بزرگی که روبه‌رویش بود جلب شد. رقـ*ـص شعله‌های غول پیکر چشم‌نواز بود. دختر بچه به مادرش نگاه کرد. مادرش پیراهن قرمز رنگی برتن کرده بود واشک می‌ریخت. دستش را از دست پدرش رها کرد و به سمت مادرش دوید. مادرش سریع او را در آغـ*ـوش گرفت. دختر از مادرش پرسید:
    - چرا داری گریه می‌کنی؟
    مادرش اشک‌هایش را پاک کرد. دستی بر روی صورت دخترش کشید:
    - هیچی عزیزم! برو پیش بابات!
    دختر بچه دوباره به نزد پدرش رفت. عمویش جلو آمد. آرام بخشی را به او تزریق کرد. چند دقیقه ای صبر کرد تا دختر کمی بدنش لمس شود و به سختی بتواند بایستد. عمویش او را گرفت و به کنار آتش برد. زخم به‌نسبت عمیقی در سمت چپ صورت دختر ایجاد کرد. دختر بچه جیغی از سر درد کشید. رقـ*ـص شلعه‌های آتش چندبرابر شده‌بود. گویی آن‌ها هم منتظر بلعیدن قربانیشان بودند. عمویش بدون توجه به جیغ‌های دختر بچه، او را در آتش انداخت. صدای فریادهای دختر بچه فضا را پر کرده بود. انعکاس فریادهای از سر دردش در فضا می‌پیچید. در آسمان گرگ آخرین تلاش‌هایش را می‌کرد اما شکست میش کار آسانی نبود. کمتر از چند دقیقه گذشت که چند مرد و زن سلاح به دست آمدند. اسلحه هایشان را به سمت بزرگان خانواده گرفته بودند. امیر که هفده سال بیشتر نداشت به سمت آتش دوید و تانیا ده ساله را از آتش بیرون کشید. میش با تمام ظرافتش در نبرد یا گرگ پیروز شد. امیر تانیا را بغـ*ـل کرد و سریعا به سمت ماشین ها دوید. تانیا از درد فریاد می‌کشید. با سوار شدنشان، امیر پماد سوختگی را برداشت و روی صورت تانیا مالید. تانیا جیغ می‌زد:
    - درد می‌کنه!
    دوباره جیغ زد:
    -درد می‌کنه!
    و ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش عرق کرده بود. تند تند نفس می‌کشید. احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد. هنوز خودش را در میانه آتش تصور می‌کرد. گرمای آتش را روی بدنش احساس می‌کرد. احساس می‌کرد هنوز صورتش می‌سوزد. از روی تخت بلند شد نمی‌توانست خودش را آرام کند. نفس نفس می‌زد. لرزش بدنش تمام نمی‌شد. باراد که با صدای تانیا از خواب بلند شده بود به اتاق تانیا رفت. تانیا را آشفته در میان اتاق یافت. او را آرام صدا کرد:
    - تانیا؟
    تانیا به او نگاه کرد. نفس نفس می‌زد. تمام بدنش عرق کرده بود. باراد چند قدم به او نزدیک شد:
    -خواب اون شب رو دیدی؟
    تانیا سری به نشانه مثبت تکان داد. باراد نفس عمیق کشید. خواست حرفی بزند که تانیا با صدای آرامی گفت:
    - هیچی نمی‌تونه درستش کنه!
    باراد سری به نشانه مثبت تکان داد:
    - می‌دونم!
    نزدیک تانیا شد. در فاصله چند قدمی او ایستاد:
    - فقط می خوام بهت بگم که یه کابوس بود و الان تموم شده!
    دستانش را از هم باز کرد. تانیا کمی تردید کرد و بعد به آغـ*ـوش او پناه برد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    ثریا وارد اتاق هادود شد. اتاقی سفید با طلاکوب‌های سلطنتی. هادود پشت میزش نشسته بود و در حال انجام دادن حساب‌های شرکت بود. نگاهی به ثریا انداخت و بی تفاوت پرسید:
    -چی شده؟
    ثریا روی یکی از صندلی ها نشست. پیراهن ساتن سورمه‌ای رنگی برتن کرده‌بود. پایش را روی پایش انداخت و به هادود نگاه کرد:
    -می‌دونی که نمی‌تونی تا ابد مخفیش کنی؟
    هادود با گنگی پرسید:
    -چی رو؟
    ثریا به پشتی صندلی تکیه داد:
    - رابـ ـطه بین این خانواده و آماردی‌ها رو!
    هادود ابرویی بالا انداخت. امکان نداشت ثریا از این جریان خبری داشته باشد:
    -منظورت چیه؟
    ثریا پوزخندی زد. نگاه دیگری به هادود انداخت:
    - تو پای آماردی‌ها رو به این خونه باز کردی. در حالی که هر دومون می‌دونیم که هیچ وقت اجازه نمی‌دی هیچ خانواده‌ای انقدر به بچه‌ها نزدیک بشه. تو حتی با ازدواج آرین و باران هم مشکلی نداشتی!
    هادود پوزخندی زد و بی‌خیال گفت:
    - اینقدر بیکار بودی زده به سرت!
    ثریا نفس عمیقی کشید:
    - نمی‌تونی از من هم مخفیش کنی!
    چند بار سر تکان داد:
    -بالاخره می‌فهمم!
    هادود از جایش بلند شد. نور خورشیدی که از پنجره بزرگ پشتش می‌آمد تمام اتاق را روشن کرده‌بود. کمی عقب‌تر، روبه‌روی ثریا ایستاد. به او نگاه کرد و با لحن خشکی پرسید:
    - الان داری من‌رو تهدید می‌کنی؟
    ثریا هم برخاست. دستی در موهای طلاییش کشید و گفت:
    - اسمش رو هرچی می‌خوای بذار ولی من بالاخره می‌فهمم!
    بدون این‌که منتظر پاسخی از جانب هادود باشد. اتاق را ترک کرد. هادود چند بار نفس عمیق کشید. نتوانست خودش را آرام کند. به پشت میزش رفت با یک دست وسایلش را به یک طرف پرتاب کرد. صدای مهیبی از شکستن وسایلش ایجاد شد. حتی نمی‌توانست قبول کند که کسی درباره این موضوع چیزی بپرسد. شک کردن ثریا به این موضوع هم خودش خطرناک بود. اگر این راز برملا می‌شد، تبعاتش همه آن‌ها را با خود می‌بلعید. نفس عمیقی کشید. روی صندلی نشست. رابـ ـطه بین قائم مقامی‌ها و آماردی ها رازی بود که بین او و برادرش سال‌ها دفن شده بود. پس از مرگ برادرش، او تنها کسی بود که این راز را می‌دانست. رازی که به هیچ وجه نباید برملا می‌شد!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا