کامل شده رمان کوتاه آخرین کارت قرمز | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان به چه رنج سنی می خوره؟

  • نوجوان

    رای: 7 41.2%
  • جوان

    رای: 2 11.8%
  • هر دو

    رای: 10 58.8%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
تقریبا بلافاصله صدای دویدن هایی نیز به گوش رسید، اما جرمی حتی ثانیه ای را معطل نکرد و بی درنگ خود را به فضای بیرون پرت کرد. از دو پله ای که درست در پشت اتاقک قرار داشت بالا رفت و وارد جاده ی بزرگی شد که تاکسی های زرد رنگی در آن، در رفت و آمد بودند.
جرمی به هیچ وجه آن جاده را نمی شناخت و در تمام عمرش آن قسمت از شهر را ندیده بود، اما هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت، چرا که او آزاد شده بود، آزاد و رها، و دوباره می توانست گرمای خورشید و نسیم خنک صبحگاهی را احساس کند.
او دوباره توانسته بود آبی آسمان و ساختمان های بزرگ و کوچک شهرش را ببیند. او سرانجام پس از یک روز سخت و کابوس مانند از آن سالن بزرگ که پر از ازدحام و بوی بد و تهوع آور بود؛ خارج شده و می توانست هوای پاک را به درون ریه هایش بفرستد.
صدای هیاهویی که از درون اتاقک به گوشش رسید، تنها چیزی بود که توانست لبخند وسیعش را محو کرده و موجب شود آخرین اقدام را برای آزادی مطلق به انجام برساند.
جرمی نگاه کوتاهی به اتاقک که با وجود فرو ریختن دیوار کاملا قابل مشاهده بود، انداخت. هنوز هیچ کس وارد آن جا نشده بود، اما طولی نمی کشید که نگهبانان دریابند آن صدای مهیب از اتاقک به گوش رسیده است؛
بنابراین جرمی با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده بود، به سمت خیابان خلوت دوید و جلوی اولین تاکسی که از کنارش عبور می کرد را گرفت.
-هی! وایسا! نگه دار!
راننده ی تاکسی درست به موقع و کنار پایش ترمز کرده و متوقف شد، و جرمی با خوشحالی در ماشین باز کرد و خود را روی صندلی های چرم آن انداخته و بی هیچ مقدمه ای فریاد زد:
-برو!برو!
اما گویی لحن آمرانه و صدای بلندش تاثیری چندانی بر راننده نداشت، زیرا او در کمال خونسردی شروع به بستن کمربندش کرده و آنگاه با ملایمت بیش از اندازه ای پرسید:
-کجا تشریف می برین قربان؟
ابروهای جرمی با شنیدن این حرف بی اراده بالا پرید، زیرا لحن مرد راننده جوری بود که انگار نه انگار با یک پسر جوان صحبت میکند، گویی جرمی مافوق او، و او زیر دست و در خدمتش بود.
بالاخره پس از چند ثانیه که بهت درآمد، در حالی که صدایش از شدت ترس و نگرانی بی اراده بلند شده بود، گفت:
- نمی دونم! فقط برو! از اینجا برو! زودباش!
-بسیار خب قربان!
جرمی اگر می توانست با مشت و لگد به جان راننده ی تاکسی می افتاد و تلافی خونسردی بیش از اندازه اش را بر سرش درمی آورد.
در واقع او همیشه از راننده ها بدش می آمد، زیرا که همیشه یا بیش از اندازه بد خلق بودند، یا بیش از حد مهربان و مطیع. ظاهرا آن راننده هم یکی از همان راننده های مطیع و گوش به فرمان بود که با آرامشش حال جرمی را بد می کرد.
سرانجام پس از دو دقیقه تاخیر تاکسی به راه افتاده و جرمی توانست یک نفس راحت بکشد.
در حالی که دیگر تمام نگرانی ها و دلواپسی هایش پر کشیده و رفته بودند، لحظه ای به عقب برگشت و به مسیر منتهی به اتاقک که هر لحظه از او دور تر و دورتر می شد، چشم دوخت.
نمی توانست توصیف کند که چقدر از این پیروزی مسرور و شادمان است. از اینکه سرانجام به کمک جانی موفق به فرار شده و به زودی می توانست دست جیمی را برای همه رو کند.
 
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی برگشت و صاف روی صندلی اش نشست و چشم هایش را بست. بی اندازه خسته و کلافه بود و دلش می خواست هرچه زودتر کارش در اداره ی پلیس تمام شود و به خانه برسد و روی تخت گرم و نرم خودش به خواب برود. حتی دیگر اهمیتی به رفتارهای خشونت آمیز کایلی نمی داد، در آن لحظه حتی از دیدار با او نیز خوشحال و خرسند می شد‌.
    جرمی لبخندی زد و چشم هایش را باز کرد و رویش را به سمت شیشه برگرداند: توقع داشت با نور خورشید و آسمان آبی مواجه شود، اما تازه دریافت که هر چهار شیشه ی ماشین به جز شیشه های جلو و عقب کاملا سیاه هستند و هیچ چیز قابل مشاهده نیست.
    این موضوع تا حدودی موجب تعجبش شد، اما تقریبا بلافاصله فراموش کرده و بار دیگر چشم هایش را بست ، تا قبل از رسیدن به مقصد کمی استراحت کند.
    تازه چشم هایش گرم شده بود که با صدای راننده به خود آمد و به ناچار لای پلک هایش را باز کرد:
    -میشه سه سکه، اما تو دو سکه بیشتر بده تا برسونمت به همونجایی که بودی.
    جرمی که کمی گیج شده بود، لحظه ای طول کشید تا متوجه ی معنی حرف او بشود و آنگاه شروع به گشتن در جیبش کرد.
    خوشبختانه هنوز سکه هایی که قصد داشت برای تولد کایلی خرج کند را با خود داشت و اکنون نیز در جیبش جیرینگ جیرینگ صدا می دادند.
    جرمی دستش را در جیبش فرو کرده و با بی حواسی مشتی سکه روی پاهایش ریخت و شروع به شمردن آن ها کرد:
    -یک،دو،سه،چهار،پنج! بفرمائید!
    پنج سکه را جدا کرده و در جعبه ی کوچکی که راننده در کنار خود قرار داده بود ریخت و بار دیگر به پشتی صندلی تکیه داده و گفت:
    - لطفا تا نیم ساعت دیگه منو از خواب بیدار نکن.
    خوب می دانست که حداقل تا نیم ساعت دیگر به مسیری که به اداره ی پلیس منتهی می شد نخواهند رسید، بنابراین چشم هایش را بسته و مشغول استراحت شد.
    همه چیز برعکس روز گذشته کاملا خوب پیش می رفت. او آزاد شده بود، آسمان آبی بالای سرش بود و گرمای خورشید حتی از پشت شیشه های سیاه ماشین خود را به او می رساند.
    در تاکسی سکوت کامل برقرار بود و خوشبختانه راننده نیز هیچ صحبتی نمی کرد.
    جرمی از تصور هر متر دور شدنش از دنیای جیمی فلتون خوشحال تر و ذوق زده تر می شد و تاب و قرار نداشت که هرچه زودتر به مقصد برسد.
    تقریبا ده دقیقه ای از زمان حرکتشان می گذشت که ماشین به شدت گرم و غیر قابل تحمل شد‌، گویی آفتاب آن روز تنها در لحظه ی اول لـ*ـذت بخش بوده و رفته رفته آزار دهنده می شد.
    جرمی که هنوز دقیقه ای را نخوابیده و گرما نیز کلافه اش کرده بود، با صدای آرامی گفت:
    -میشه کولر و روشن کنی؟
    صدایی از راننده شنیده نشد، اما جرمی فرض را بر این گذاشت که او بی آنکه جوابی بدهد به سرعت دست به کار می شود و به زودی باد خنکی، صورت داغ و برافروخته اش را نوازش میکند.
    اما برخلاف تصورش، پس از پنج دقیقه استراحت در آن گرمای طاقت فرسا نه تنها باد خنکی نوزید، بلکه حتی صدایی از مرد شنیده نشد که برای بی محلی واضحش به حرف او بهانه ای بیاورد.
    جرمی اخمی کرد و لای پلک هایش را باز کرد.
    در حالی که کمی به جلو خم می شد تا صدایش به راننده برسد، با صدای بلندی تکرار کرد:
    -پرسیدم میشه کولر ماشین و روشن کنی؟ حداقل این شیشه های لعنتی رو بکش پایین!
    جرمی بی آنکه بخواهد عصبی و کلافه شده بود و خونسردی مداوم راننده نیز بر خشم او را می افزود.
    سرانجام پس از چند لحظه مکث، مرد راننده با ملایمت در جواب او گفت:
    -الان می رسیم قربان، لطفا آروم باشین.
    جرمی گیج و خشمگین پرسید:
    -منظورت چیه که الان می رسیم؟ مگه ما...
    هنوز جمله اش به طور کامل تمام نشده بود که مرد راننده با لحن شاد و بشاشی میان حرف او پرید و گفت:
    -بفرمائید قربان! بالاخره رسیدیم!
    و به طور ناگهانی ماشین را در نقطه ی نامعلومی متوقف کرده و به عقب برگشت و اضافه کرد:
    -امیدوارم بهتون خوش بگذره!
    جرمی که با برگشت راننده تازه صورت پر از کک و مک و بینی عقابی اش را دیده بود، مات و مبهوت گفت:
    - منظورت از این حرف چیه؟ امکان نداره که به همین زودی رسیده باشیم، تو...
    در همین حین درب سمت راستش باز شده و او توانست جاده ی بزرگ و خلوت، با همان ساختمان های آشنا و بلند و اتاقک پشت مغازه ی جانی را ببیند.
    با دیدن آن فضای آشنا، گویی ماری در دلش پیچ و تاپ خورد.
    در حالی که زبانش بند آمده بود، به نگهبانی که کت صورتی به تن و لبخند تصنعی بر ل**ب داشت و درب ماشین را باز کرده و آن را نگه داشته بود، نگاه کرد:
    - به فروشگاه های زنجیره ای جیمی فلتون خوش آمدید! آقای فلتون جدا از دیدار مجدد با شما خوشحال هستن!
    جرمی نگاه سردرگمش را لحظه ای به راننده انداخت که با لحن مرموزی زیر ل**ب گفت:
    - من که گفتم دو سکه بیشتر بده تا برسونمت به همونجایی که بودی!
    آنگاه مات و حیران به جیمی فلتون که در کنار پله های پشت اتاقک ایستاده، و با چهره ای لبریز از خباثتی آشکار به او زل زده بود نگاه کرد و از شدت خشم و غضب و وحشتی بی اندازه نعره زد:
    -نه!


    پایان.

    ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با عرض پوزش بابت تاخیر در دانلود
    رمان شما جهت دانلود در بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    @zahra.bgh
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا