کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
باری دیگر عصا را به زمین کوبیدم که تمام گرگ‌ها زوزه‌کنان تعظیم کردند. حیرت و وحشت در چشمان تمام اهالی نجات‌یافته‌ی سرزمین، حس خوشایندی را به من می‌داد. به الیزا که حالا بر بالین الیژا نشسته و با چشمان وحشت‌زده به من خیره بود، نگاه کردم. بعد از لمس الماس تمام حرکت‌هایم غیرارادی بود. عصا را آرام به سمتش گرفتم. ناگهان روسان به همراه بقیه کنار او جمع شدند و الیزا با تمام قدرت محافظی برای خود ساخت و در همان لحظه از دید محو شدند. جرقه‌ای که به سمت آن‌ها پرتاب کرده بودم، به زمین برخورد کرد. ماکسل به حالت انسانی خود بازگشت و با تعظیم گفت:
- دیگه هم‌خون نیستیم ملکه!
با قدم‌های بلند دور شد. خیزی برداشت و در همان زمان باری دیگر به گرگ تبدیل شده و با سرعت رفت. به دنبال او تمام گرگ‌ها رفتند. جنگل حالا کاملاً خالی از سکنه بود.
***
سیسیلیا دست الیژا را گرفت و او را از پنجره بزرگ دور کرد.
- تو هنوز هم از اینجا داری به دریاچه نگاه می‌کنی؟
الیژا لبخندی زد و دستانش را در میان تار موهای کاملاً آبی و بلند او برد.
- با وجود تو دیگر نیازی به دیدن هیچ دریاچه‌ای نیست.
سیسیلیا خندید و گفت:
- چون موهام و چشمام آبی شده؟
الیژا متفکر گفت:
- ممکن است.
هردو از شیشه به بیرون خیره شدند. جنگل بازسازی شده و همه‌چیز به حالت عادی‌اش بازگشته بود. ماهینی و ناتان وارد قصر شدند.
ناتان: ببینین کی اینجاست؟
- ناتان چشم سنگی.
ناتان خندید و گفت:
- چطور تونستی طلسم الماس رو از بین ببری؟
روسان و آماندا هم آمدند. یک‌به‌یک تمام سران دسته‌ها و آشنا‌ها دور میز جلسه جمع شدند.
روسان: بالاخره ناتان یه سوال درست پرسید.
آماندا: شنیدم وقتی جرجیس عجوزه رو فریب داد، عجوزه با ته‌مونده خوبی توی وجودش اون الماس رو نفرین کرد. یه نفرین که هرکی بهش دست بزنه، طمع اجازه نمیده ترکش کنه.
روسان: الماس هرچی بخوای بهت میده؛ ولی در عوض تمام چیزهایی که داری رو می‌گیره. واقعا چطور تونستی نجات پیدا کنی؟
سیسیلیا نگاهی به الیژا انداخت. از میان چشمانش غم را می‌شد خواند. با ناراحتی گفت:
- من هیچ‌وقت نتونستم نجات پیدا کنم.
الیژا متعجب به چشمان او که متشکل از رگه‌های آبی و سیاه بود، خیره شد.
- چه می‌گویی سیسیلیا؟
اشک از چشمانش چکید و گفت:
- نتونستم طمع خودم رو کنترل کنم.
با نگاه خیره آرام زمزمه کرد:
- من نتونستم نجات پیدا کنم، تو هم نتونستی.
***
الیژا به‌یک‌باره چشمانش را باز کرد. با دیدن تاریکی مطلق و زنجیرهای ضخیم و فولادی که به او وصل بود، سعی کرد خودش را نجات دهد. با صدای دورگه فریاد زد:
- ولم کنید! من حالا یه پادشاه کاملم. من دیگه نیازی به هیچ همزادی ندارم. آزادم کنید!
فریادهای پی‌در‌پی او الیزایی که بالای سیاه‌چال در معبد نشسته بود را عصبی می‌کرد. سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- مجبور بودم برادر. باری دیگر مجبور شدم تو را اسیر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ***
    آماندا به باغ پر از گل خیره شد. سرانجام فصل بهار فرارسید. روسان ‌کنار او ایستاد.
    - خب خانوم موفرفری باز چی ویار کرده؟ خاک باغچه یا کرم خاکی؟
    آماندا دستی روی شکم برآمده‌اش کشید.
    - خبری از ناتان و پراه نشد؟
    روسان در جواب سرش را به نشانه نفی تکان داد.
    - بقیه‌ی اهالی سرزمین؟
    - همه‌ی مردمِ جنگل اونجا رو ترک کردند. هیچ‌کس دیگه برنگشت.
    - سیسی؟
    با اخم و عصبی غرید:
    - سیسی مُرده. خیلی وقت پیش.
    - اما روسان...
    - نمی‌خوام دیگه راجع بهش بشنوم.
    پس از سکوت طولانی بین آن‌ها به همسایه‌ی کناری که خندان سلام کرده بود، جواب دادند و با لبخند وارد کلبه‌ی زیبایشان شدند.
    - خب این‌طور که به‌نظر می‌رسه هـ*ـوس کردم یه غذای خوشمزه بخورم.
    - از باغچه کرم جمع کنم؟
    آماندا ابرو بالا انداخت.
    - بازم؟
    - خب مشکلی که نداره. پاستای کرم با کود باغچه.
    - روسان!
    با خنده در را بست. این زندگی ساده برای آن دو مانند رؤیای ناممکنی بود که به واقعیت پیوسته. اوایل بهار در روستای سرسبز و دورافتاده، بدون شک زیبا بود؛ دور از قدرت، دور از نفرین و طلسم.
    ***
    روزها می‌گذرد؛ هرچند آرام، هرچند سخت. به نقل از دیگران باید گفت: «گر بگذرد غمی نیست.»؛ اما گاهی باید تصمیم گرفت چگونه آن روزهای ‌در‌حال گذر سپری شوند. روزی خواهد رسید که همه مشتاق ایستادن زمان باشیم؛ روزی هم می‌رسد که همه مشتاق زودتر سپری‌شدن همان زمانیم. عمر انسان می‌گذرد؛ هرچند بیهوده، هرچند بد. باید تجربه کرد. باید یاد گرفت و هرگز... هرگز یک اشتباه برای بار دیگر نباید تکرار شود. کاری که من کردم و چیزی که سرنوشت برای بار دوم برای من رقم زد.
    تنها در قصر تاریک نشسته بودم. خبری از هیچ ‌موجود زنده‌ای نبود. عصا را آرام به زمین زدم. ضربه‌ها ادامه یافتند. زیر لب شعری را که در کودکی برای مادرم سرودم، زمزمه می‌کردم. همان زمان که بر بالینش نشسته و با اشک شاهد جان‌دادن او بودم.
    - وقتی که داستان گذشتگان را برایم بازگو می‌کنی.
    غم و اندوهم را به آرامش بدل می‌کنی.
    بیشتر از چشم‌ها و ابروهایم،
    روحم با تو یک‌پارچه شده است.
    مادرم تو همیشه کنارم می‌مانی!
    نمی‌دانم دلیلش افکار پریشانم بود یا توهم؛ هرچه بود، به اشتباه فکر می‌کردم این شعر لالایی اوست. روی تخت سلطنت دراز کشیدم. بوی خوش و آشنایی در هوا پیچید؛ بوی گل ارکید. همچنان زیرلب می‌خواندم:
    - به یاد دارم یک شیء زینتی بود که آن را شکستم.
    به‌خاطر آن رنج و اندوه زیادی کشیدی؛
    اما بدان منم مثل تو اندوهگین شدم.
    مادرم من کسی هستم که کنارت می‌مانم.
    مادرم! مادرم! تو اندوهگین نباش.
    حرف‌هایت همیشه در قلبم هست.
    مادرم! مادرم! به‌خاطر من ناراحت نباش.
    من اکنون روی زانوهایت هستم.
    در میان حرف‌های ادامه‌دار و طولانی هرشب،
    نقش مادری خود را فراموش کرده و دوست من می‌شدی.
    خون تنها دلیل نزدیکی ما نیست.
    مادرم! ما برای همیشه کنار همدیگر می‌مانیم
    مسیر زندگی من با پرواز مقدر شده است.
    و زیر ابروهایت غم و اندوه نشسته است.
    هر روز را عاشقانه شروع می‌کنی.
    مادرم! تو همیشه کنارم می‌مانی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    130107
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا