کامل شده رمان تلاطم آبی یک رویا | سحر مهدی‌زاده (Sahar_mim76) کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تلاطم آبی یک رویا در چه سطحی قرار دارد؟

  • عالی

    رای: 8 53.3%
  • خوب

    رای: 4 26.7%
  • معمولی

    رای: 1 6.7%
  • ضعیف

    رای: 2 13.3%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sahar_mim76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
165
امتیاز واکنش
2,264
امتیاز
336
سن
27
محل سکونت
تهران
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
تلاطم آبی یک رویا
نویسنده: سحر مهدی زاده (Sahar_mim76) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
ناظر: دختران من
طراح جلد: Zeinab_jokal
خلاصه خواننده:
یک دریا اما نه آرام!
بلکه دریای پرتلاطم زندگی دو آدم...!
اولی پسری داغ دیده،
داغ دیده گلی که بخاطر اشتباه او پرپر شد و او فرصتی برای جبران اشتباهش نداشت!
پسری مغرور و مقتدر با قلبی لبریز از محبت که در دریای عذابِ گناهش دست و پا میزند.
پسری بی پشتوانه که پشتوانه مسافری از راه رسیده با تنی خسته میشود
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

دیگری دختری تنها و بی پناه با روحیه لطیف و قلبی مهربان اما زخم خورده؛ زخم خورده از بازی روزگار...
دختری که در یک نیمه شب بارانی، بخاطر یک اتفاق، با پر و بالی شکسته، بر دنیای پر انتقام پسری شیرصفت سقوط میکند!
اینجاست که رویای عشقی تعبیر میشود تا دریای طوفان زده ی این دو زندگی را یکی کند و پلی شود برای عبور از تلاطم بی وقفه ی دریای حوادث تا رسیدن به رویای آبی آرامش!
پایان خوش

236538_rman_tlatm_b__rua.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    121375

    کاور ناظر.jpg نویسنده‌ی گرامی، ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامیست؛ چرا که علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستای عزیزم:aiwan_light_bye:
    این اولین رمان من هستش پس بدون شک کم و کاستی خواهد داشت که به حساب ناپختگی من بذارید.
    باعث افتخار و خوشحالی من هست که رمانم رو بخونید و همراهم باشید:aiwaffn_light_blum:
    عزایزانی که وقت و انرژیتون رو صرف میکنید و چشم های خوشگلتون رو با خوندن رمانم خسته میکنید لطفا رمان رو با
    صبوری دنبال کنید و دکمه پیگیری موضوع رو بزنید تا از قرار دادن پست جدید مطلع بشید.
    نظرات و انتقاداتتون رو حتما حتما در صفحه پروفایلم برام بفرستید.با جون و دل میخونم:aiwan_light_girl_smile::aiwan_light_give_heart:
    امیدوارم رمان رو دوست داشته باشید.
    __________________________

    مقدمه:
    در این دنیای وارونه که همه از هم فراری اند.
    پرنده ها از آدم ها،
    آدم ها از آدم ها،
    دراین سال های سرد خاکستری نمناک،
    که شب هایش هریک تاریک تر و گرفته تر از شب های دیگرش بود،
    درآن سوی دنیای سیاه ظلمانی من،
    نوری درخشید.
    نوری که درخشش وصف ناپذیرش،
    قلب فرسوده ام را التیام بخشید.
    و گرمای اعجاب انگیزش،
    سرمای طاقت فرسای دنیای برفی ام را ذوب کرد.
    غم ها، سیاهی ها، حسرت ها، پریشانی ها و تلخی ها کنار زده شد.
    تو آمدی.
    از کجا؟ نمیدانم!
    چگونه؟ نمیدانم!
    مگر اهمیتی دارد اصلا؟
    تو آمدی، وقتی که من در حصار ناملایمات و تیرگی ها،
    سربر زانونهاده، اسیر بودم.
    تو آمدی، وقتی که تنهایی و بی کسی کمـ*ـر به نابودی من بسته بودند.
    و من، بسان گنجشککی که زیر باران حوادث مانده بود، چشم انتظار سقفی که پناهم دهد، جان میدادم.
    تو آمدی تا ناجی ام باشی و مرا از عمق سیاه این دریای کبود بیرون بیاوری.
    تو آمدی تا عشق معنا بگیرد،
    تا خلسه ی شیرین دوست داشتنت، در رگ و پی جسم نحیفم جاری شود.
    ومن جانی دوباره بگیرم، گویی که تازه متولد شده ام.
    اینک،
    ای مایه حیات من،
    ای امید روزهای بی کسی ام،
    ای جان جانانم که این چنین در من آمیخته ای!
    تو منی؟ یا من تو؟!
    نمیدانم!
    انگار در منی اما بیرون از منی!
    یا من توام یا تو خودِ منی.
    اما بی شک تو همان نیمه جان منی.

    سحرمیم
    ________________________

    بنام او که امید بی پایان است

    روی مبل دونفره خانه نشسته بود و درحالیکه با فرو بردن ناخن هایش در کف دستش سعی داشت لرزششان را مخفی کند، پاهایش هم با اضطراب تکان میداد که با پایین رفتن نرمی مبل سرچرخاند و به فردی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. دو چشم تیله ای قهوه ای رنگ که با خونسردی و هاله ی پنهانی از تمسخر نگاهش میکرد. نمیدانست تمسخر بود؟ هرچه بود او اینطور حس میکرد. نگاه سهیل به او مثل همیشه نبود.
    دلشوره ی بدی به جانش افتاده بود. این دو چشم تیله ای مثل این 4 ماهی که از آشناییشان میگذشت، نگاهش نمیکرد. آب دهانش را به سختی قورت داد تا شاید کمی کویر تشنه گلویش تَر شود. با نشستن دستی روی پایش لرزش هیستریکشان متوقف شد و با شرم و بهت از اولین تـمـ*ـاس دست های مرد کناریش به خود آمد و به آرامی دست مرد را از پایش جدا کرد و خود را به گوشه مبل چسباند. مرد به او نزدیک تر شد و دختر با صدای مضطرب و تحلیل رفته ای گفت:
    - پس چرا مادرت نمیاد؟
    با صدای پوزخند مردجوان و لحن آرامش کنار گوشش نفس در سـ*ـینه اش حبس شد و وحشتی کشنده به جانش افتاد:
    - اگه مادرم نیاد چی؟
    چشم چرخاند و ترسیده به چهره سهیل که با پوزخندی روی لب نگاهش میکرد، نگاه کرد. بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا از سوزش گلویش کم شود اما بی فایده بود.
    با صدای لرزان و بریده بریده گفت:
    - یع... یعنی چی؟!
    با قهقهه ی بلند سهیل وحشت زده از کنارش بلند شد و صدای سهیل بار دیگر تنش را لرزاند:
    - یعنی اینکه تو خیلی ساده و احمقی که به من اعتماد کردی.
    خنده ی دیگری سر داد و دختر با چشم های بارانی و حال و روز آشفته، به سمت در خروجی خانه پاتند کرد که با دیدن مرد دیگری که وارد خانه میشد و با لبخندی چنـدش آور و نگاهی هـیـ*ـز سرتاپایش را برانداز میکرد، در جایش متوقف شد.
    حضور سهیل را پشت سرش حس کرد. دلشوره و اضطرابش بیخودی نبود. نیت کثـ*ـیف دو مرد مانند سیلی به صورتش کوبیده شده بود.
    نود درجه چرخید تا بتواند هردو مرد را که به او نزدیک میشدند ببیند. بین آن دو چشم میچرخاند و عقب عقب میرفت.

    راهی برای فرارش نبود و تنها خدا را در دل صدا میکرد.
    لب های لرزانش را گشود:

    - از من چی میخواید؟
    مردی که جلوی در دیده بود، دستی به سبیل هایش کشید و با لحن کـش داری گفت:
    - چیزهای خوب خوب.
    با ترس به سهیل نگاه کرد و با جیغ و نفرت گفت:
    - سهیل تو یه کثـ*ـافـتی.
    و میان جیغ هایش هردو مرد به سمتش یورش بردند.
    ***
    رادمان
    عجب شب مزخرفی بود. تقصیر خودم بود، نباید دعوت پرهام رو قبول میکردم، بیشتر حالم خراب شد.
    وای خدا که سرم داره منفجر میشه. خستگی و بیخوابی از یه طرف، سیاهی شب هم از طرف دیگه باعث شده بود چشم هام دو دو بزنه.
    واقعا بی خوابی این دو روز امونم رو بریده بود. آخه یکی نیست بهت بگه پسر با این خستگیت مهمونی رفتنت چی بود؟
    همینجور با خودم حرف میزدم و خدا خدا میکردم لااقل میرسم خونه مادر جون خواب باشه و من رو تو این وضعیت اسفناک نبینه.
    نزدیک ویلا رسیدم. خواستم ریموت رو بزنم و برم داخل ولی نه اینجوری نمیشد. باید یه کم آروم میگرفتم.
    اون صداهای لعنتی و اون جیغ های مظلومانه و از ته دلش هنوز تو گوشمه.
    فرمون رو به سمت ساحل کج کردم. نیاز به آرامش داشتم و چه آرامشی دلنشین تر از گوش سپردن به موج های دریا.
    امشب هوا بدجور ابری و گرفته ست. دریا هم طوفانیه. کاش بارون نگیره. خیلی ها عاشق بارونن ولی من از بارون متنفرم، چون فقط اون شب لعنتی رو یادم میاره. پوف.
    رسیدم به ساحل. نزدیک آب ماشین رو نگه داشتم. خواستم پیاده شم که یه لحظه چشم هام سیاهی رفت که اون هم بخاطر خالی بودن معده ی وامونده ست.
    اَه لعنت بهت پرهام با این مهمونی گرفتنت. خیلی وقت بود که دور مهمونی رفتن رو خط کشیده بودم ولی پرهام اینقدر اصرار کرد برم که نتونستم نه بگم و بعدهم که دیدن اون صحنه های لعنتی عصبیم کرد و نتونستم بیشتر اون محیط رو تحمل کنم و زدم بیرون.
    یه کم که سرگیجه ام کمتر شد رفتم سمت آب. حالم خراب بود. نشستم لب ساحل و پاهام رو دراز کردم. طوری که موج با هر رفت و آمدش پاهام رو تر میکرد و حس سردی آب بهم آرامش میداد.
    - ولم کنید کـثـ*ـافـت ها. ولم کنید. توروخدا چی میخواید از من؟ نه. رادمان...
    اَه لعنتی! بازم همون صداها. بازم همون شکنجه های روانی. بسه دیگه. بسه خدا بسه.
    پس کی قراره آروم بگیرم؟ کی قراره دستم به اون عـ*ـوضـی ها برسه؟ کی این عذاب ها تموم میشه؟
    توهمون حالت دراز کشیدم و برام مهم نبود که لباس هام شنی میشن. درهرصورت باید یه دوش میگرفتم.
    دست هام رو گذاشتم زیر سرم و چشمهام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از صداهای توی سرم منحرف کنم و به صدای موج ها گوش بدم.
    چشمهام داشت کم کم گرم میشد که با صدای غرش آسمون پریدم. لعنتی!
    زود بلند شدم که قبل اینکه بارون بگیره برم خونه. یه کمی لباس هام رو تکون دادم که ماشین به گند کشیده نشه.
    داشتم میرفتم سمت ماشین که با صدای پارس سگ توجهم به سمت دیگه ای جلب شد.

    یه سگ یه کم بالاتراز جایی که بودم رو به ویلای خالی کناری ما پارس میکرد. برام عجیب بود که علت پارسش چی بود.
    این ساحل های اطراف جز ملک های شخصی حساب میشد و جز ویلای ما و ویلای دیگه، ملکی این اطراف نبود. اون ویلا هم که صاحبش یه وکیل بود که خارج از کشور زندگی میکرد و گـه گداری واسه کار ایران میومد و میدونستم که الان ویلاش خالی بود.
    نزدیک سگ رفتم. دستی به سرش کشیدم که زوزه خفیفی کشید و باز شروع کرد پارس کردن. به ویلا نگاه کردم. چراغش روشن بود و صداهای ضعیفی به گوش میرسید، مثل صدای جیغ و فریاد.

    چشمهام رو بستم و دستی به صورتم کشیدم. حس کردم بازم دارم فکر و خیال میکنم و توهم زدم. آسمون صدا کرد و اولین قطره بارون که رو پیشونیم نشست، خواستم اهمیتی ندم و برگردم اما...
    با صدای جیغ های بلندتری و بعد صدای شکستن چیزی به خودم اومدم و قدمی سمت ویلای مورد نظر برداشتم.
    هنوز چند قدمی با ویلا فاصله داشتم که در ورودیش باز شد و دختری با لباس های پـاره و موهای پریشون و سر و وضع به شدت آشفته با حالت دو بیرون دوید.
    تو اون تاریکی خیلی خوب صورتش رو نمیدیدم ولی متوجه شدم که صورتش از اشک برق میزد.
    قدمی سمتش برداشتم که ترسیده نگاهم کرد و قصد داشت ازم فاصله بگیره.
    - خانوم حالتون خوبه؟
    همینجور که با چشمهای از حدقه بیرون زده به من خیره بود و عقب عقب میرفت گفت:
    -کُـش...کـشتمش!
    با بهت نگاهش کردم. آدم کشته بود؟ اما کی رو؟ همون وکیلی که مطمئن بودم الان تو ویلاش نیست؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر پریشون بود و لباس هاش پاره بود؟
    - خانوم بگید چه اتفاقی افتاده؟ کمکی از من برمیاد؟
    ازم دور میشد و زیرلب کلماتی ادا میکرد:
    - میمیره. من قاتل میشم. میمیره!
    شروع کرد به دویدن. اگه مجرم باشه نباید بذارم فرار کنه. پس بدون معطلی دویدم دنبالش.
    بارون شدت گرفته بود. همون طور که میدویدم کلافه دستی به صورت خیسم کشیدم. تقریبا به ماشین من رسیده بودیم که تعادلش رو از دست داد و افتاد زمین و هق هق سر داد.
    رسیدم بهش و ساق دستش رو گرفتم و بلندش کردم که جیغی کشید و من خیسی مایعی رو زیر دستم حس کردم. بی حال و بی جون بنظر میرسید و خیلی تعادل نداشت. به دستش که اسیر دست های من بود نگاه کردم و قرمزی خون رو به چشم دیدم. صورتش از درد جمع شده بود. دست زخمیش رو رها کردم که تعادلش بهم خورد و خواست بیفته که دست سالمش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش.
    تقلا میکرد رهاش کنم ولی از طرفی جونی تو تنش برای ایستادن نبود. با صدای ضعیف بین گریه اش گفت:
    - ولم کن. من فقط میخواستم از خودم دفاع کنم. من نمیخواستم...
    تکونی بهش دادم و با لحن تندی گفتم:
    - چه بلایی سرت اومده دختر؟
    اخم هام تو هم بود. با چشمهای نیمه بازش نگاهم میکرد و هنوز زیرلب اصرار داشت که بگه من نمیخواستم بکشمش.
    کم کم زانوهاش خم شد و دستش به یقه پیراهنم چنگ زده شد. قبل اینکه کاملا زمین بیفته رو دست بلندش کردم. از حال رفته بود. نور مهتاب رو صورتش افتاده بود.

    صورتش به شدت سفید و رنگ پریده بود و یه طرف صورتش شدیدا سرخ بود و کنار گـ*ـردنـش آثار خراش ناخون به چشم میخورد و تنش مثل قطب جنوب سرد بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    کلافه بودم. نمیدونستم چیکار باید بکنم. زخم دستش خون ریزی داشت. نگاهی به ویلای مشکوک انداختم و تو تاریکی دیدم که دوتا مرد به سرعت از ویلا خارج شدن و به سمت ماشینی حرکت کردن. نمیتونستم این دختر رو بااین حال ول کنم. پس زود بردمش سمت ماشینم. درحال حاضر جون این دختر مهم تر بود.
    شوک این ماجرا باعث شده بود حال خراب خودم به کلی از یادم بره. رو صندلی پشت ماشین خوابوندمش تا به یه جایی برسونمش. اما کجا؟ خب معلومه باید ببرمش بیمارستان. ولی دووم نیاره چی؟
    وای خدا این چه شبی بود آخه؟ خدا لعنتت کنه پرهام که هرچی میکشم از دست تو میکشم.
    همینطور که زیرلب به پرهام فـحـ*ـش میدادم و به این بارون اعصاب خردکن و این شب مزخرف لعنت میفرستادم شالی که دور گـردنم بود رو برداشتم و دور دستش پیچیدم تا کمی جلوی خون ریزی رو بگیره.
    نه اینجوری نمیشه تا بیمارستان دووم نمیاره. چاره ای نبود باید میبردمش ویلای خودمون.
    ***
    زود در ویلا رو باز کردم و ماشین رو تو نبردم چون فرصتی نبود.
    هنوز پام رو داخل خونه نذاشته بودم که با صدای جیغ کوتاهی پریدم:
    - وای آقا چی شده؟ این دختر کیه؟ خاک به سرم چه بلایی سرش اومده؟!
    با کلافگی گفتم:
    - سمیه خانوم توضیح میدم. الان لطفا زود برید رادان رو خبر کنید ببینم این پزشکی ای که داره میخونه به کارمون میاد یا نه؟
    سمیه خانوم گیج پرسید:
    - آقا رادان؟
    همونجور که با عجله به سمت پله ها میرفتم تا ببرمش تو یکی از اتاق ها داد زدم:
    - د برید دیگه. دختره از دست رفت.
    - ببخشید آقا. رفتم رفتم.
    وای خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر کن از دست اینا.
    سمیه خانوم خدمتکار خونه بود و از وقتی که یادمه، با شوهرش محسن آقا برای ما کار میکردن و فقط یه پسر 24 ساله داشتن که برای تحصیل شیراز رفته بود.
    زود رفتم بالا و بردمش تو یکی از اتاق های میهمان. خوابوندمش رو تخت. یه لحظه صورت کبود و خون مرده ی روشان با دست های خونیش اومد جلو چشمم.
    به خودم نهیب زدم:
    - نه رادمان الان نه. الان وقت مرور گذشته نیست. یه کاری کن تا این دختر از دست نرفته.
    سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم.
    خب الان چیکار کنم؟ رادان چرا نمیاد؟
    - چی شده رادی؟
    چه حلال زاده بود این داداش ما!
    بااخم گفتم:
    - زهرمارِ رادی! بیا ببینم بخیه زدن بلدی یا نه؟ دستش خونریزی داره.
    - یا خدا!
    - بجنب پسر!
    رادان رفت بالاسرش. شروع کرد اول به تمیزکردن زخمش بعد هم بخیه زدن.
    بعد از تموم شدن کارش گفت:
    - خوشبختانه خیلی عمیق نبوده.
    نفسم رو بیرون فرستادم:
    - خب خداروشکر. فقط آقای دکتر این مریض ما چرا بهوش نمیاد؟
    - بخاطر افت فشاره. یکی از سرم های مادرجون رو کش میرم بهش تزریق میکنم، حالش جا میاد.
    با شنیدن اسم مادرجون استرس تو وجودم خونه کرد.
    - وای مادرجون! جواب مادرجون رو چی بدم؟ الان باز میخواد حرف های گذشته رو شروع کنه.
    از کنار دختره بلند شد و قدمی سمت من برداشت:
    - حالا همچین میگی وای مادرجون، انگار لولو خورخوره ست.
    اخم کرده و شماتت بار صداش کردم:
    - اِ رادان!
    رادان که حالا کنارم ایستاده بود با صدای زنونه ای گفت:
    - جونم عشقم؟
    همزمان هم بااین حرفش از گـ*ـردنم آویزون شد.
    این پسر آدم بشو نیست. هم حرصم میگرفت از کارهاش هم خنده ام.
    دست هاش رو از گـ*ـردنم جدا کردم و صورتش رو که به قصد بـ*ـوسـ*ـیدن صورتم میومد جلو، به عقب هل دادم.
    درحالیکه چینی به بینی ام داده بودم گفتم:
    - روتو کم کن بچه. حالم رو به هم زدی.
    - باشه رادی جون. بداخلاق نشو.
    چشم غره ای بهش رفتم:
    - صدبار گفتم اسم من رو درست بگو!
    جدی شد و درحالی که احترام نظامی میذاشت گفت:
    - چشم قربان. غلط کردم. برو یه دوش بگیر سرو وضعت داغونه، بعد بیا تعریف کن ببینم این پری دریایی رو از کجا آوردی شیطون.
    چشمکی حواله ام کرد و من کلافه دستی به صورتم کشیدم:
    - باشه تعریف میکنم. فقط قبلش به سمیه خانوم بگو یه قهوه غلیظ برام درست کنه سرم بدجور درد داره.
    - رادمان باز شروع کردی؟ بازم زدی به فکر و خیال؟
    لحن سرزنشگرش درست شده بود مثل وقت هایی که مادرجون نصیحتم میکرد و همین عصبیم میکرد:
    - رادان باز شروع نکن حالم خرابه. برو بگو قهوه رو حاضر کنه.
    به معنای تسلیم دست هاش رو بالا گرفت:
    - خیلی خب بابا باز قاتی نکن. ولی آخه تا کی میخوای با فکر به این گذشته کوفتی خودت رو عذاب بدی؟
    با به یاد آوردن اون حادثه تلخ دست هام مشت شدن و فکم منقبض:
    - تا وقتی که اون نامردها رو پیدا کنم و با دست های خودم تیکه تیکه شون کنم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - فایده ای هم داره؟ چیزی عوض میشه؟ روشان برمیگرده؟!
    واقعا حوصله شنیدن حرف های همیشگیش رو نداشتم:
    - رادان قهوه لطفا!
    - باشه باشه رفتم ولی خواهشا اینجوری خودت رو داغون نکن.
    سرم رو به معنای اتمام بحث تکون دادم.
    رادان تو چی میدونی؟ تو از دل داداشت چی میدونی پسر؟ خودم رو داغون نکنم؟ من خیلی وقته که داغون شدم. داغون چیه؟! خاکستر شدم. از وقتی گلم جلو چشم هام پرپر شد، مُردم.
    جونم رو ازم گرفتن. یکی یه دونه ام رو ازم گرفتن. تا وقتی خودم اون کـثـ*ـافت ها رو به آتیش نکشم آروم نمیگیرم.
    به شرفم قسم که کل هستی شون رو به آتیش میکشونم. اون موقع یه نفس راحت میکشم.
    رفتم توی اتاق خودم و به در بسته شده تکیه دادم. واسه چند ثانیه چشم هام رو بستم و پوف کلافه ای کشیدم. وجودم پر از حرص و نفرت شده بود. پر از حس انتقام.
    تو سرم فقط صحنه های اون شب جهنمی چرخ میخورد و اتفاقات امشب هم دست به دست هم داده بودن که بیشتر یاد بزرگترین داغ زندگیم و خریتم بیفتم.
    کلافه بودم و صدای قطره های بارون که وحشیانه خودشون رو به شیشه پنجره میکوبیدن، کلافه ترم میکرد.
    برعکس خیلی های دیگه من از صدای بارون آرامشی به دست نمیاوردم. جز خاطرات تلخی که برام تداعی میشد.
    نتونستم بیشتر تحمل کنم. پیراهن مردونه ی خیس از آب بارون که کامل به تنم چسبیده بود رو درآوردم و رفتم سمت حموم.
    یه دوش آب گرم حالم رو جا می آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    حوله رو دور کمـ*ـرم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون. الان به یه کم خواب احتیاج داشتم، البته اگه این سردرد لعنتی میذاشت.
    با یه حوله کوچیکتر مشغول خشک کردن موهام شدم و دو دقیقه بعد در اتاقم بی هوا باز شد و رادان سینی به دست وارد اتاق شد:
    - عافیت باشه داداش.
    بخاطر در نزدنش با اخم و طلبکار نگاهش کردم:
    - پسر تو کی میخوای یاد بگیری که قبل ورود به جایی در بزنی؟
    - بیخیال رادی جون. گیر نده!
    فقط یه چشم غره بهش رفتم و رفتم سمت کمدم که لباس بپوشم.
    رادان هم سینی قهوه رو گذاشت رو کنسول کنار تخت و خودش هم رو تخت من دراز کشید.
    من هم یه شلوارک مشکی و تیشرت سفید تنم کردم. کنار رادان رو تخت نشستم و شروع کردم به مزه مزه کردن قهوه ام.
    سنگینی نگاه رادان رو حس میکردم. برگشتم سمتش و دیدم به پهلو سمت من دراز کشیده. آرنجش رو تکیه گاه سرش کرده و زل زده به صورت من.
    - چیه رادان؟ به چی زل زدی؟
    اخم هاش رو کرد توهم و چهار زانو رو تخت نشست. تعجبم ازاین حرکاتش بیشتر شد و با حرکت دست و سر ازش پرسیدم که چیه؟
    و بالاخره صداش دراومد:
    - بابا مارو گذاشتی سرکار؟ خب تعریف کن دیگه، مردم از فضولی. این دختره کیه؟ چجوری پیداش کردی؟ اصلا چرا دستش زخمی بوده؟! چرا سر و وضعش اینجوریه؟! کس و کاری داره؟ اصلا خونش...
    نه انگار باید ترمزش رو کشید وگرنه تا خود صبح میخواد سوال بپرسه و مهلت حرف به من نده.
    همینطور بِر و بِر نگاهش میکردم که خودش فهمید زیاد حرف زده و ساکت شد:
    - خب باشه دیگه چیزی نمیگم. تعریف کن.
    - سوالی جا نیفتاده؟ حرفی؟ سخنی؟
    انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت:
    - آها چرا. راستی...
    که با چشم غره دوم من دیگه واقعا ساکت شد و سرش رو انداخت پایین و زیرچشمی نگاهم کرد.
    این هم برادر ما. یه کم شیطونه. یه کم که چه عرض کنم، دست کمی از زلزله 8 ریشتری نداره. انگار نه انگار که 24 سالشه. ولی خب بهترین رفیق و همدممه. جونم رو واسه ش میدم. بعد فوت مامان و بابا تو اون تصادف نحس و از دست دادن روشانِ خوشگلم، فقط رادان و مادرجون رو دارم که حاضرم کل زندگیم رو فداشون کنم و واسه یه لبخند روی صورتشون هرکاری میکنم.
    یه لبخند به صورت تخس و مظلوم شده ی رادان زدم و سرش رو گرفتم و پیشونیش رو بـ*ـوسـ*ـیدم که نیشش باز شد و باز میخواست حرف بزنه که مانع شدم:
    - خب بذار تعریف کنم وروره جادو.
    با ذوق یه کم خودش رو کشید جلوتر و دست هاش رو گذاشت زیر چونه اش و با نیش باز زل زد به من. حالا هرکی ندونه فکر میکنه میخوام براش قصه شنگول و منگول تعریف کنم.
    - پرهام مهمونی گرفته بود. به اصرار من هم دعوت کرد و مجبورم کرد که برم که کاش نمیرفتم. میدونستم مهمونی هاش مختلطه ولی فک نمیکردم امشب... پوف بیخیال. این مهمونی به شدت عصبیم کرده بود. از مهمونی که زدم بیرون اصلا حالم خوش نبود. گفتم برم لب ساحل یه کم آروم بشم. موقع برگشت صدای پارس سگ میومد. من هم گفتم ببینم این زبون بسته چی دیده برای همین رفتم دیدم رو به ویلای آقای احمدی پارس میکنه. به ویلا نگاه کردم دیدم چراغش روشنه...
    میون حرفم پرید و با تعجب گفت:
    - مگه آقای احمدی همین دوروز پیش برنگشت اتریش؟ اون که اینقدر زود به زود برنمیگرده ایران.
    - آره من هم از همین موضوع تعجب کردم. تعجبم هم وقتی بیشتر شد که صدای جیغ از داخل ویلاش شنیدم.
    رادان با دهن باز گفت:
    - نه بابا! خب؟
    از سیر تا پیاز اتفاقات رو براش تعریف کردم. چهره اش متفکر بود.
    - که اینطور. میگم داداش؟ نکنه میخواستن بلا ملایی سرش بیارن که لباس هاش پاره بود؟! الان چی کار کنیم زنگ بزنیم پلیس یعنی؟ کس و کارش رو از کجا پیدا کنیم؟ اصلا کسی رو داره؟
    کف دستم رو به پیشونیم کشیدم.خودم هم مونده بودم چیکار کنم:
    - نمیدونم. فعلا باید منتظر بود که بهوش بیاد تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده. جواب این سوال ها رو خودش میگه بهمون. راستی چرا هنوز بهوش نیومده؟
    - سرمش تازه تموم شد. دیگه باید بهوش بیاد.
    - پوف، امیدوارم اینکارم دردسر نشه برامون.
    - کدوم کارت؟
    بخاطر گیجی اش کلافه شدم:
    - رادان توهم گیجی ها. آوردن این دختره به ویلا دیگه.
    - آها. نه بابا. واسه چی دردسر بشه؟! بهوش بیاد بگه چیشده، زنگ میزنیم پلیس تا تکلیف این موضوع هم معلوم بشه.
    آهی کشیدم:
    - نمیدونم. یه حسی بهم میگه این قضیه به این راحتی تموم نمیشه.
    - نگران نباش داداش بزرگه. چیزی نمیشه.
    - امیدوارم.
    رادان به قصد خروج از اتاق بلند شد.
    - داداش من میرم استراحت کن. این دو سه روز حسابی خسته شدی. هی کار و کار و کار. همش خودت رو درگیر این کارت کردی. به خودت یه استراحتی هم بده بابا. من موندم این همه انرژی رو از کجا میاری؟
    - اینجوری سرم گرم باشه کمتر فکر و خیال میزنه به سرم. من کارم رو دوست دارم خسته ام نمیکنه.
    سری به تاسف تکون داد:
    - بحث کردن باهات فایده نداره، چون میدونم تو از من کله شق تر و یه دنده تری.
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    - خوبه که میدونی.
    یهو یاد چیزی افتادم. زدم به پیشونیم و گفتم:
    - آخ آخ در ویلای آقای احمدی هنوز بازه. نفهمیدم اونجا چه اتفاقی افتاده. نکنه راستی راستی یکی مرده باشه؟!
    - خب بیا بریم یه سری بزنیم. ولی خطر نداره داداش؟!
    - نمیدونم. ولی نمیشه دست رو دست هم بذاریم آخه.
    سری تکون داد و من بلند شدم و شونه به شونه هم سمت ویلای آقای احمدی رفتیم. در ویلاش هنوز باز بود. آهسته داخل رفتیم.
    سکوت فضای بزرگ ویلا رو احاطه کرده بود. ویلا بهم ریخته بود و لکه های قرمز خون و تکه های شکسته گلدون کریستالی، روی سرامیک سفید به چشم میخورد.
    یه مانتوی پاره ی کرم رنگ و شال سفید هم روی زمین افتاده بود. این فضای به هم ریخته و لباس های پاره شده ی دختر نشون دهنده یه جدال بوده.
    نگاهی به اتاق ها هم انداختیم و خبری از جنازه کسی که دختره میگفت کشته نبود.
    احتمالا همون دوتا مرد بودن که فرار کردن.
    در ویلای آقای احمدی رو بستیم و به سمت ویلای خودمون حرکت کردیم.
    یه سوال مدام تو سرم چرخ میخورد. این آدم ها کی بودن که راحت وارد ویلا شده بودن؟! آقای احمدی که کسی رو ایران نداشت.
    خسته و بی انرژی به سمت اتاقم رفتم. رادان هم که اتاقش کنار اتاق من بود، هم قدمم شد. با صداش از فکر بیرون اومدم:
    - داداش بیخیال اینقدر تو فکر نباش. این دختره بیدار بشه میفهمیم چی به چیه.
    بی توجه به حرفش گفتم:
    - برم یه سر بهش بزنم. چرا بهوش نیومد؟! نیفته رو دستمون یه وقت.
    - نمیخواد داداش من بهش سر میزنم. برو بخواب خسته ای.
    - خیلی خب، حواست باشه فقط.
    - چشم خیالت راحت. شبت بخیر رادی جونم.
    همینجور که سمت اتاق خودم گام برمیداشتم با حرص گفتم:
    - رادی جون و کوفت. شب بخیر.
    خنده ام گرفته بود از دست این پسر. بزرگ بشو نیست. همچین صداش رو نازک میکرد و میگفت رادی جون که چندشم میشد ولی وجودش برام نعمته و با شیطنت هاش به زندگیم روح بخشیده.
    امسال ترم آخر پزشکیه. از اول علاقه ی خاصی به پزشکی داشت و من هم جلوی علاقه اش رو نگرفتم و گذاشتم تو هر رشته ای که میخواد تحصیل کنه. خیلی بهم وابسته ایم. همه ش 5 سالش بود که مامان و بابا رو تو اون حادثه دلخراش از دست دادیم.
    شبونه تو یخبندون جاده تصادف میکنن. معلوم شده بوده که ترمز ماشین بریده بوده و ماشین بخاطر یخبندون از مسیر منحرف میشه و پرت میشن تو دره.
    البته مردمی که صحنه ی تصادف رو دیدن، میگن قبل اینکه ماشین آتیش بگیره، پدرم هر طوری بوده خودش و مادرم رو از ماشین بیرون میکشه. بعد هم میرسوننشون بیمارستان. مادرم به خاطر ضربه ای که به سرش وارد شده، درجا تموم کرده بوده. پدرم هم بعداز چند تا عمل دووم نمیاره و میره پیش مادرم.
    ولی من هرگز باور نکردم که یه اتفاق باشه و مطمئن بودم این تصادف یه جای کارش میلنگید. چون پدرم به خاطر موقعیت شغلیش و زندگی مرفهی که داشت دشمن هم زیاد داشت.
    من اون موقع فقط 10 سالم بود. سرپرستی ما رو مادرجون، مادربزرگ مادریم به عهده میگیره و ما پیش اون موندگار میشیم.
    وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم و من درس خوندم و وارد دانشگاه شدم ولی در کنار تحصیل کار هم میکردم و وظیفه اداره شرکت رو دوش من بود. چون دیگه من باید بار زندگی رو به دوش میکشیدم.
    نبود مامان و بابا کـمرم رو خم کرده بود ولی بخاطر عزیزترین کسایی که برام مونده بودن، باید سرپا میشدم.
    ولی 10 سال بعد از فوت مامان بابا، وقتی من فقط یه جوون 20 ساله مغرور و نادون بودم، تو یه نیمه شب بارونی، یه اتفاق تلخ، وجودم رو خاکستر کرد. من نتونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم و هیچوقت خودم رو بخاطر اشتباهاتم نبخشیدم. روشان بخاطر من اون بلا سرش اومد.
    سعی کردم از مرور خاطرات تلخ گذشته دست بردارم و یه کم بخوابم. تیشرتم رو از تنم درآوردم و چشمهام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    تو خلسه ی شیرین خواب بودم که با صدای جیغ یه دختر از خواب پریدم. تو جام نیم خیز شدم. هنوز تو عالم خواب بودم.
    چشم های خواب آلودم رو با دست مالیدم و با خودم گفتم:
    - ما که تو ویلا دختر نداریم، پس این صدای جیغ کی بود؟
    بیخیال رادمان خواب دیدی حتما. بگیر بخواب.
    دوباره دراز کشیدم و چشم هام رو بستم و داشت خوابم میبرد که یه دفعه عین فنر از جام پریدم و یاد دختره افتادم. وای!
    ساعت رو نگاه کردم که سه و نیم صبح رو نشون میداد. فقط نیم ساعت بود که خوابیده بودم. بدون اینکه یادم باشه تیشرتم رو تنم کنم از اتاقم زدم بیرون و به سمت اتاقی که دختره توش بود، پا تند کردم.
    بدون در زدن در رو باز کردم و رفتم تو که تا من رو دید تو جاش پرید و یه جیغ دیگه زد و تو خودش جمع شد.
    - رادمان این چه سر و شکلیه؟!
    من که تو لحظه اول اصلا متوجه حضور مادرجون نشده بودم حالا گیج و منگ وسط اتاق وایستاده بودم.
    دختره گریه میکرد و میلرزید. مادرجون سمتش رفت:
    - دخترجان آروم باش. آروم باش بفهمم چت شده.
    باصدای مادرجون از فکر بیرون اومدم:
    - رادمان تو که هنوز وایستادی اینجا. برو یه چیز تنت کن و بیا بگو اینجا چه خبره؟
    مثل آدمی که یه جنایتی مرتکب شده باشه نگاهش کردم. اخم هاش بدجوری توهم گره خورده بود.
    - خب راستش مادرجون داستان داره. بابت سر و وضعم هم...
    با همون اخم ها میون حرفم پرید:
    - خیلی خب فعلا تو برو تا من ببینم این مهمون ما کیه. بعدش هم باید برای من توضیح بدی.
    نگاهش بهم از همون نوع نگاه هایی بود که 9 سال پیش بهم مینداخت. نگاه هایی که بهم سرکوفت میزد و بی اعتمادی رو خیلی راحت ازشون میخوندم.
    سرم رو پایین انداختم:
    - چشم مادرم.
    تو لحظه ای که داشتم در اتاق رو میبستم، یه لحظه برگشتم و به دختره نگاه انداختم که دیدم اون هم داره زیرچشمی به من نگاه میکنه.
    تا متوجه نگاه من شد سرش رو انداخت پایین و صورتش سرخ شد.
    من هم در رو بستم و رفتم سمت اتاق خودم. پوف لعنتی چه چشم هایی داشت!
    چشم های آبی درشت و کشیده که بیش از هرچیزی تو صورتش خودنمایی میکرد. ابروهای بلند شمشیری و یه صورت کوچیک سفید که بخاطر از دست دادن خون رنگ پریده بنظرمی رسید. لب های کوچیک و موهای صاف و بلند طلایی که صورتش رو قاب گرفته بود و...
    هی هی پسر. خجالت بکش. وایستادی داری صورت دختره رو آنالیز میکنی؟! دست بردار.
    بخاطر این کارم با کف دست ضربه ای به پیشونیم زدم و رفتم که یه چیزی تنم کنم. بعدش هم باید برم سراغ این رادان خوش خواب که بمب هم در کنن، خبردار نمیشه.

    ***
    آتریسا
    رو تخت نشسته بودم و زانوهام رو بغـ*ـل گرفته بودم. فکرم رفته بود به چند ساعت پیش و متوجه حرف های این پیرزن که بااخم نگاهم میکرد و باهام حرف میزد، نبودم و فقط اتفاقات چند ساعت پیش رو مرور میکردم.
    بلایی که قرار بود سرم بیاد و تنها چیزی که برام مونده بود رو از دست بدم. شرف و آبروم.
    واقعا فکر نمیکردم سهیل اینقدر کثـ*ـیف باشه که بخواد همچین بلایی رو سرم بیاره. اون هم نه به تنهایی.
    خدایا مگه من چه گناهی کردم که باید اینجوری تقاص بدم؟ من که کسی رو ندارم تواین دنیا. وقتی سهیل رو دیدم فکر کردم که واقعا دوستم داره و میتونم یه عمر بهش تکیه کنم ولی اون هم فقط فکر سواستـفاده از یه دختر بی کس و کار بود.
    حالم ازش بهم میخوره. حالم از خودم هم بهم میخوره. وقتی فکر میکنم که دست های کثـ*ـیفشون بهم خورده میخوام بالا بیارم.
    خداجونم اگه مرده باشه چیکار کنم؟ اصلا نفهمیدم چجوری جرئت کردم و با گلدون زدم تو سرش.
    من نمیخوام قاتل بشم. نمیخوام بیفتم زندان.
    کاش وقتی از حال رفتم دیگه پانمیشدم. کاش میمردم راحت میشدم. بسمه خداجونم بسمه. از این همه عذاب و بدبختی خسته شدم. به خودت قسم خسته شدم.
    همینطور با خودم و خدام حرف میزدم و نفهمیدم که کی سیل اشک هام جاری شدن.
    با باز شدن در اتاق و ظاهر شدن قامت نیمه برهنه همون پسر جوون که جلو ویلا من رو دید، تو جام پریدم و از ترس جیغ کشیدم.
    زن مسنی که موقع جیغ زدن های من تو خواب به اتاق اومده بود، کنارم نشست و با گرفتن دستم من رو به آرامش دعوت کرد.
    کاش مامان و بابام کنارم بودن. دلم واسه شون خیلی تنگ شده بود. اگه الان اونا زنده بودن، وضع من این نبود. اینطور آواره و زخم خورده.
    پسری که بی هوا وارد اتاق شده بود، حالا با اخطار این زن، شرمنده از اتاق خارج میشد. به رفتنش نگاه میکردم.
    یه پسر قدبلند و چهارشونه با چشم و ابروی مشکی و پوست گندمگون که یه قیافه ی کاملا شرقی رو داره.
    موقعی که داشت در اتاق رو می بست یه نگاه بهم کرد و من هم که بخاطر نگاه خیره ام ضایع شده بودم، خجالت کشیدم و سرم انداختم پایین. نمیدونم چرا ولی فکر کنم صورتم هم سرخ شد. آخه توقع نداشتم که برگرده و نگاهم کنه.
    با حس کردن دست گرمی روی دستم، خیلی تو مود خجالت نموندم و سرم رو به سمتش بلند کردم.
    - خب دخترم نمیخوای چیزی بگی؟ بگو چه بلایی سرت اومده؟ چرا اینقدر پریشون حالی؟ چجوری سراز ویلای ما درآوردی؟ خانواده ات کجا هستن؟!
    من فقط ساکت بودم و عین ابر بهار اشک میریختم.
    خانواده ام؟ اگه خانواده ای داشتم که اینطور آواره نمیشدم که بخوام به اون سهیل نامرد اعتماد کنم.
    - ای بابا دخترجان، اینقدر گریه نکن. تعریف کن تا بفهمم کی هستی.
    اخم های این زن حسابی توهم بود و صداش کمی عصبی. ناخواسته بغض کردم.
    - خانوم من نمیدونم چجوری اومدم ویلای شما. فقط یادمه پسر شما، همین آقا که الان اومدن تو اتاق، جلوی ساحل من رو دیدن و من سرم گیج رفت و از حال رفتم.
    بغضم ترکید:
    - کاش به حال خودم ولم میکردید میذاشتید بمیرم. اصلا چرا کمکم کردید؟ چرا از این زندگی لعنتی راحت نمیشم؟ مگه گـ ـناه من چیه که اینقدر باید عذاب بکشم؟
    - اِ دخترم نزن این حرف ها رو. خدا رو خوش نمیاد. تعریف کن ببینم چه اتفاقی برات افتاده که سر و شکلت اینقدر آشفته ست.
    دلم حسابی پر بود و حالا که کسی پیدا شده بود که حرف هام رو بشنوه هرچی رو دلم سنگینی میکرد گفتم و خودم رو خالی کردم:
    - از چی براتون بگم؟ از بدبختی هام که تمومی ندارن؟ از چی بگم براتون؟ بخدا خسته شدم. از این آوارگی و بی کسی خسته شدم.
    دستی به سرم کشید:
    - هرچی که لازمه ازت بدونیم بگو.
    با همون بغضی که هرلحظه بزرگ و بزرگ تر میشد، به حرف اومدم:
    - پدر و مادرم که تنهام گذاشتن، دیگه کسی رو نداشتم. فقط من موندم و من. رفتم دنبال کار. تو یه شرکت منشی شدم. حقوقش کم بود ولی برای من بی کس غنیمت بود.
    یه هفته تو اون شرکت مشغول کار بودم اما نتونستم بمونم. چون رئیس شرکت به چشم دیگه ای به منشیش نگاه میکرد.
    یه روز صدام کرد برم تو اتاقش و وقتی پیشنهاد وقیـ*ـحانه ش رو گفت میخواستم تف کنم تو صورتش. تنها کاری که تونستم بکنم این بود وسایلم رو جمع کنم و برم جای دیگه.
    جای من تو اون شرکت نبود. از شرکت زدم بیرون و به قدری حالم بد بود که وقتی داشتم بی توجه از خیابون رد میشدم یه ماشین بهم زد.
    پام خیلی درد گرفته بود و همینطور بخاطر بدبختی هام و درد پام گریه میکردم که راننده اش که یه پسر جوون بود، من رو برد بیمارستان. پام خیلی مشکلی نداشت و فقط یه ضرب دیدگی بود ولی خیلی درد داشت.
    راننده هم شرمنده بود. گفت که عجله داشته و حواسش نبوده. من هم گفتم ایرادی نداره و من خودم بی توجهی کردم.
    اون روز بخاطر درد پام من رو تا خونه رسوند و تو راه ازم بخاطر حال خرابم سوال پرسید. من هم نتونستم بگم که بخاطر پیشنهاد کثـ*ـیف رئیس ام به این حال افتادم و فقط گفتم که اخراجم کردن و من واقعا به این کار نیاز داشتم.
    نزدیک خونه مون که رسیدیم نذاشتم جلوتر بره چون محله ی کوچیکی بود وبرای من بد میشد. وقتی خواستم از ماشین پیاده شم کارتش رو بهم داد و گفت که اسمش سهیله و میتونه بهم کمک کنه که یه کار مناسب پیدا کنم. من هم از روی ادب، کارت رو گرفتم و تشکر کردم.
    دو سه روزی دنبال کار گشتم ولی کار مناسبی پیدا نمیشد یا قبولم نمیکردن. صدای صاحب خونه هم دراومده بود و کرایه اش رو میخواست. تصمیم گرفتم که به سهیل زنگ بزنم و ازش کمک بخوام که کاش هیچوقت زنگ نمیزدم.
    سهیل من رو به دوستش معرفی کرد و قرار شد که به عنوان منشی تو شرکت دوستش مشغول به کار بشم. روزهای خوبی بود برام. کارم خوب بود و بیشتراز همه رابـ ـطه ام با سهیل قوی تر شده بود. بهم ابراز علاقه کرد و گفت که از همون لحظه اول از من خوشش اومده و قصد داره که باهام یه زندگی تشکیل بده. من هم که یه دختر 22 ساله ی ساده و زودباور بودم، باورش کردم. فکر کردم حرف هاش از ته قلبشه...
    گریه نذاشت ادامه بدم. صدایی زنی که حالا آرومتر بنظر میرسید، حواسم رو جمع خودش کرد:
    - خب... چی شد که سراز اینجا درآوردی؟!
    بدون اینکه سرم رو بلند کنم اشک هام رو پاک کردم و به حرف هام ادامه دادم. شاید غریبه بودن ولی حالا که من تو خونه اشون بودم حق داشتن که بدونن من کی ام.
    - روزها میگذشت و من علاقه ام بهش بیشتر میشد. بهش اعتماد داشتم، دلم قرص بود که دیگه یکی رو دارم که پشتم بهش گرم باشه ولی اون چیکار کرد؟ همش 4 ماه از رابـطه مون گذشته بود و من مثل چشم هام بهش اعتماد داشتم.
    امروز عصر بهم زنگ زد و گفت که میخواد من رو ببینه و دیگه تحملش تموم شده باید با مادرش صحبت کنه.
    یه کمی گشتیم و راجع به آینده و زندگیمون صحبت کردیم که هوا دیگه کم کم داشت تاریک میشد، من میخواستم که دیگه برگردم خونه.
    اما سهیل گفت که به مادرش گفته که قراره امشب عروس آینده اش رو بهش نشون بده و مادرش هم من رو برای شام دعوت کرده.
    خواستم اول قبول نکنم ولی سهیل گفت که مادرش خیلی ناراحت میشه. من هم مجبوری قبول کردم. ولی حس خوبی نداشتم. همش نگران بودم و دلم شور میزد. رسیدیم به خونه شون. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه. ولی وقتی داخل رفتیم خیلی تعجب کردم خونه ساکت ساکت بود و صدایی نمیومد انگار کس دیگه ای تو خونه نبود. یه کم ترسیده بودم ولی به سهیل اعتماد داشتم. یعنی فکر نمیکردم که اینقدر کثـ*ـیف باشه که بخواد همچین بلایی رو سرم بیاره.
    گریه ام شدت گرفت:
    - من...من نمیخواستم بکشمش. من فقط میخواستم از خودم دفاع کنم. نفهمیدم چجوری گلدون رو کوبیدم تو سرش. من نمیخواستم...

    دیگه نتونستم بیشتر ادامه بدم بغض داشت خفه ام میکرد و فقط اشک میریختم و هق هق میکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    زنی که با اخم و بدبینی به من نگاه میکرد، حالا پا به پای من اشک میریخت و من رو سفت تو بغلش گرفته بود:
    - الهی بمیرم برای بی کسیت. اینطور گریه نکن دلم ریش شد. دخترم بسه دیگه تموم شد. دیگه گریه نکن فدای اشک هات بشم.
    من رو از آغوشش جدا کرد و با دستمال اشک هام رو پاک کرد. همون موقع بود که متوجه حضور رادمان و یه پسر دیگه که شباهت زیادی به رادمان داشت، انگار که برادرش بود، شدم و بخاطر اینکه متوجه اومدنشون نشده بودم و اونا هم همه ی حرف هام رو شنیده بودن از خجالت سرم رو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:
    - زنگ بزنید به پلیس من خودم رو معرفی میکنم.
    با شنیدن صدای بم و خش داری سربلند کردم و به صاحب صدا نگاه کردم.
    اخم هاش وحشتناک توهم بود و دست هاش رو مشت کرده بود:
    - اون پسر نمرده. دیدم که از ویلا فرار کردن. نیازی به تحویل دادنتون به پلیس نیست ولی خودتون میتونید ازشون شکایت کنید.
    مادرجون زودتر از من لب باز کرد:
    - رادمان تو مطمئنی؟!
    - بله مادرجون مطمئنم. با رادان کامل ویلا رو گشتیم، کسی نبود.
    با چشم های مملو از اشک نگاهش کردم و لبخندی زدم:
    - یعنی من کسی رو نکشتم؟
    جدی گفت:
    - نه کسی رو نکشتید.
    نفس حبس شده تو سـ*ـینه ام رو با آسودگی رها کردم و باز سرم رو انداختم پایین. این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم. اشک هام دونه دونه پایین چکیدن.
    زیرلب زمزمه کردم:
    - خدایا شکرت.
    مادرجون دست گذاشت زیر چونه ام و صورتم رو بلند کرد.
    - دختر قشنگم خداروشکر که این موضوع بخیر گذشت. فقط یه چیزی میمونه. میدونم بیان کردنش برات سخته ولی به ما بگو بلایی سرت آوردند یا نه؟ ببین دخترم، خانواده ی من هم داغ دیده ست. ما بهت کمک میکنیم ازشون شکایت کنی. شاید اینجوری کمی زخم قلبمون مرحم بشه. فقط به ما بگو که چی شد؟
    رادمان همچنان اخم کرده بود و اون پسر که اسمش رو نمیدونستم با چهره ی متفکر به من نگاه میکرد. دوباره به مادرجون نگاه کردم.
    آخه من چطوری میتونستم جلوی دوتا پسر از بلایی که قرار بود سرم بیاد بگم. درسته دختر خجالتی ای نبودم ولی بیان کردنش جلوی آدم هایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم، سخت بود.
    مادرجون که انگار ذهن من رو خونده بود گفت:
    - دخترم میدونم که گفتنش برات سخته ولی خجالت نکش. به ما بگو تا بتونیم بهت کمک کنیم. فقط بگو که اونا به هدفشون رسیدن یا نه؟
    چشمهام لبریز از اشک شد و بغض به گلوم چنگ زد. فقط تونستم سرم رو به علامت نه تکون بدم و صدای نفسی که رادمان از سرآسودگی بیرون داد رو شنیدم.
    ***
    رادمان
    شنیدن حرف های این دختر به شدت بهمم ریخته بود. فکر اتفاقات 9 سال پیش تو سرم چرخ میخورد و آتیش خشم و انتقام رو تو وجودم شعله ورتر میکرد.
    خوشحال بودم که من ناجی این دختر بودم و نذاشته بودم یه دختر بی پناه دیگه مثل روشانم به خاطر همچین حادثه ای پرپر بشه. کار امشبم باعث شده بود یه کمی، فقط یه کمی از عذاب وجدانم بخاطر اینکه نتونسته بودم 9 سال پیش واسه نجات یکی یه دونه ام کاری بکنم، کم بشه. ولی تا وقتی که حسابم رو با اون عـ*ـوضـی ها صاف نمیکردم آروم نمیگرفتم.
    صدای مادر جون که دختره رو خطاب قرار داده بود من رو از جدال با خودم بیرون کشید:
    - دخترگلم بسه دیگه گریه. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد. نمیخوای اسم خوشگلت رو بهم بگی؟ من هنوز اسم دخترم رو نمیدونما.
    لبخندی بخاطر صمیمیت زودهنگام مادرجون زدم. این زن هیچوقت توان بدخلقی کردن با کسی رو نداشت. کمی آروم گرفته بود و مثل لحظه اول مقابل این جریان جبهه نگرفته بود و من خوب میدونستم که علت نرم شدن رفتارش فقط روشانه.
    دختر اشک هاش رو پاک کرد و حالا یه لبخند محو رو صورتش خودنمایی میکرد:
    - اسم من آتریساست.
    - اسمت هم مثل خودت قشنگه.
    لبخند شرمگینی زد و گفت:
    - ممنون مادرجون.
    تو فکر خودم غرق بودم. الان تنها چیزی که میمونه اینه که ببینم کسی رو داره که بیاد دنبالش و مراقبش باشه یا نه.
    چون به هرحال موندنش اینجا خیلی درست نیست و من دنبال دردسر تازه برای خودم و خانواده ام نیستم.
    برای همین صداش کردم:
    - آتریسا خانوم؟
    سرش رو بلند کرد و با چشم های آبی وحشیش بهم زل زد:
    - بله؟
    پوف. نمیدونم چرا این چشمهاش با روانم بازی میکرد.
    صدام رو صاف کردم و گفتم:
    - خب الان میخواید چیکار کنید؟ دوستی، آشنایی، کسی رو دارید که بهش خبر بدیم بیاد شما رو ببره؟
    با اتمام حرفم مادرجون دست دختر رو گرفت:
    - کسی رو داری مادر؟ تنها نمونی.
    آتریسا که تا اون لحظه ساکت بود یه نگاه کوتاه به من کرد و رو به مادرجون گفت:
    - الان کسی رو ندارم که بهش خبر بدم. میرم خونه ی خودم. یکی از دوستای صمیمیم هست. فعلا سفره ولی تا چند روز دیگه برمیگرده و وقتی بیاد حتما بهم سر میزنه.
    باز نگاهی به من کرد و من من کنان و با شرمندگی گفت:
    - فقط وسایلم تو اون ویلا مونده. میشه زحمتش رو بکشید تا زودتر برم؟
    وسایلش رو همون موقعی که به ویلا سر زدیم با خودمون آورده بودیم.
    - کیف و شالتون رو آوردیم ولی مانتوتون...فکر نکنم دیگه قابل استفاده باشه.
    دلیل قابل استفاده نبودنش رو خودش بهتر میدونست که سرش رو پایین انداخت.
    مادرجون چهره اش درهم شده بود:
    - خدا لعنت کنه اون بی شـ*ـرف ها رو. زورشون به یه دختر تک و تنها رسیده آخه؟
    آتریسا ملحفه سفید دور تنش رو بیشتر به خودش فشرد و روبه مادرجون گفت:
    - ما... مادرجون؟ بی ادبیم رو ببخشید ولی میشه یه مانتو بهم امانت بدید تا بتونم برگردم خونه؟
    نگاهی به مادرجون کرد که متفکر به صورت آتریسا خیره بود. باز به حرف اومد:
    - فردا تمیز و شسته شده براتون برمیگردونم.
    مادرجون که ساکت بود بالاخره لب گشود. تردید لونه کرده میون حرف هاش رو حس کردم و علتش رو بهتر از هرکسی میدونستم که خودمم.
    - آخه اینجوری نمیشه که. دخترم الان نصفه شبه. میتونی یه امشب رو بمونی و فردا بری خونه ی خودت. من برات لباس میارم که این لباس ها رو عوض کنی و شب راحت بخوابی.
    اعتراض آتریسا بلند شد:
    - نه بیشتر از این اذیتتون نمیکنم. بهتره که برم.
    مادرجون با لحن مهربونی گفت:
    - حالا یه امشب رو اینجا بد بگذرون. هوا روشن شد برگرد خونه ات.
    - آخه...
    مادرجون بااخم ساختگی گفت:
    - اِ حرف گوش کن دیگه دختر.
    آتریسا هم معذبانه سرش رو پایین انداخت و فقط گفت:
    - چشم.
    حق میدادم که اینجا معذب باشه. به هرحال هیچ جا آسایش و راحتی خونه ی آدم رو نداره. اما خب مادرجون هم بیراه نمیگفت.
    رادان که تا اون موقع ساکت بود و این خیلی عجیب بود به حرف اومد:
    - خب دیگه گریه هاتون رو کردین، حالا بذارین آقای دکتر به کارش برسه و بیمارش رو معاینه کنه.
    بعدش هم یه قیافه مغرورانه به خودش گرفت. من هم یه دستم رو گذاشتم رو سـ*ـینه ام و سرم رو به معنای احترام یه کم خم کردم:
    - بله آقای دکتر. عفو کنید ما رو که وقتتون رو گرفتیم. بفرمایید!
    پشت چشمی برام نازک کرد و رفت سمت آتریسا:
    - خب آتی جون آستینت رو بزن بالا که فشارت رو چک کنم.
    آتریسا که به خاطر نوع صدا کردن رادان خنده اش گرفته بود مشغول تا کردن آستینش شد. با کلافگی خطاب به رادان گفتم:
    - من نمیدونم تو چه علاقه ی خاصی به نصفه نیمه صدا کردن اسم ها داری. شاید کسی خوشش نیاد.
    - نه جونم. آتی از خودمونه بدش نمیاد. همه که مثل تو بدعنق نیستن.
    نگاهی به آتریسا کرد و با یه چشمک گفت:
    - مگه نه آتی جون؟
    آتریسا که تا اون لحظه ساکت بود و فقط با خنده نظاره گر بود، نگاهی به من کرد:
    - عیبی نداره. من ناراحت نمیشم. بذارید راحت باشن.
    با این حرف آتریسا رادان زود یه نگاه به من کرد و با یه نیش باز ابرو بالا انداخت:
    - نگفتم آقای مهندس؟ بفرما!
    بعدش هم صدای خنده مادرجون و آتریسا بود که شنیده میشد. من هم یه خنده بی صدا کردم و سرم رو به معنای تاسف تکون دادم.
    یه نگاه به آتریسایی کردم که هنوز به خاطر شیطنت های رادان میخندید و به این فکر کردم که با وجود غم لونه کرده تو چشم هاش، چقدر زیبا و عمیق میخنده!
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    رادان فشارم رو چک کرد و بعداز تموم شدن کارش همگی قصد رفتن به اتاقشون کردن. رادان زودتر ازهمه شب بخیر گفت و به گفته خودش، رفت تا برای کلاس فرداش خواب نمونه.
    مادرجون قبل رفتن سرم رو بـ*ـوسـ*ـید و گفت:
    - دخترم سعی کن به اتفاقاتی که افتاده فکر نکنی. اگه چیزی لازم داشتی میتونی بدون خجالت و رودروایسی به من بگی.
    لباسی سمتم گرفت:
    - بیا عزیزم، لباس راحت. فقط همین بود که اندازه ات باشه.
    - ممنونم مادرجون. شبتون بخیر.
    مادرجون شب بخیر گفت و رفت. رادمان هم بدون نگاه کردن بهم بعداز مادرجون قصد رفتن کرد. اما قبل از خارج شدن از اتاق، انگار که چیزی یادش اومده باشه سمت من برگشت:
    - راستی اگه مشکلی پیش اومد یا حالتون بد بود، میتونید به من یا مادرجون بگید. اتاق مادرجون بخاطر پادردش طبقه پایینه. اتاق من و رادان ولی همین طبقه ست. اگه کاری داشتید حتما بهمون بگید. من همیشه هشیار میخوابم. رودروایستی نکنید.
    ازش ممنون بودم که به فکر راحتی منه ولی وقتی گفت که اتاقشون تو این طبقه ست، بخاطر اتفاق امشب یه کم ترس داشتم. دست خودم نبود. یه جورایی از جنس مرد میترسیدم.
    سعی کردم ترسم رو پنهون کنم و لبخند نصفه نیمه ای رو لب هام بنشونم:
    - باشه حتما. ممنونم.
    ولی انگار که متوجه ترسم شد که جدی گفت:
    - اگر هم خواستید، میتونید در رو قفل کنید و با خیال راحت بخوابید.
    خیلی دوست داشتم که در رو قفل کنم ولی این کارم خیلی زشت بود و یه جور توهین به حساب میومد. درمقابل محبتی که بهم داشتن و اجازه داده بودن شب رو تو ویلاشون سر کنم، کار درستی نبود.
    برخلاف میل درونیم گفتم:
    - نه. یعنی...نیازی نیست. من راحتم.
    اما باز انگار بی میلیم رو از لحنم فهمید که با یه لبخند اطمینان بخش روی لبش گفت:
    - آتریسا خانوم! گفتم که رودروایستی نکنید. در رو قفل کنید و راحت بخوابید. ویلا امنه و کسی هم اذیتتون نمیکنه. خیالتون راحت باشه.
    یه لبخند گرم بخاطر اطمینانی که تو چشمهاش خوندم زدم:
    - خیلی ممنونم ازتون. شما واقعا انسان های شریفی هستید. امیدوارم که بتونم محبتتون رو جبران کنم.
    - شما لطف دارید. نیازی به جبران نیست. ما اگه کاری انجام داده باشیم، قلبا انجام دادیم. شب بخیر. خوب بخوابید.
    فقط لبخند زدم و به گفتن شب بخیر اکتفا کردم. وقتی که رفت بلند شدم و در رو قفل کردم. اینجوری یه کم ترسم کمتر میشد.
    لباس خوابی که مادرجون آورده بود پوشیدم. وای خدایا خیلی باز بود ولی عیبی نداره همین یه شبه دیگه. حداقل از لباس های پاره پوره ی خودم بهتره.
    رو تخت دراز کشیدم و به این خانواده فکر کردم. خانواده ای که عشق و صمیمیتِ بینشون رو هرکسی تو برخورد اول میتونست حس کنه. خوش به حالشون که همدیگه رو داشتن. کم جمعیتن اما حضورشون برای هم دیگه امیدیه برای ادامه ی زندگی. نه مثل منِ بی امید.
    بهشون حسودیم شد، خیلی هم حسودیم شد.
    سعی کردم بیخیال حسرت های زندگیم بشم و بخوابم. چشمهام رو بستم و کم کم به عالم خواب رفتم.
    غرق خواب بودم که حس کردم کسی صورتم رو نوازش میکنه. چشمهام رو آروم باز کردم که با دیدن سهیل که کنارم نشسته بود، چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد و میخواستم جیغ بزنم که دستش رو گذاشت رو دهنم.
    سعی کردم دست و پا بزنم اما با دست دیگه اش دست هام رو گرفت. به معنای واقعی ترسیده بودم و فقط اشک میریختم.
    سرش رو نزدیک گوشم آورد و با یه صدای آهسته و لحن چندش آوری زیر گوشم گفت:
    - فکر کردی به این آسونی میتونی از دست سهیل دربری کوچولو؟ هنوز کارم باهات تموم نشده!
    سرش رو برد زیر گـ*ـردنم و من کاری جز گریه نداشتم. سنگینی بدنش رو روی تنم انداخت و دست هام رو آزاد کرد ولی همچنان دهنم رو گرفته بود تا صدام درنیاد.
    سعی کردم تقلا کنم و از خودم دورش کنم ولی زورم بهش نمیرسید.
    سرم رو چرخوندم و یه ساعت گرد فلزی نسبتا بزرگ کنار تختم دیدم. دستم رو به زور از زیر تنش بیرون کشیدم. ساعت رو برداشتم و محکم کوبیدم تو سرش.
    همزمان با صدای دادش از خواب پریدم.
    وای خدای من! همش کابوس بود. نفس نفس میزدم و سعی میکردم اکسیژن رو به ریه هام برسونم. رو تمام تنم عرق سرد نشسته بود. سردم بود و میلرزیدم، سر چرخوندم تا پنجره رو پیدا کنم. نیمه باز بود.
    درحالی که با دست هام خودم رو بغـل کرده بودم، به سمت پنجره رفتم تا ببندمش. نزدیک پنجره که رسیدم نگاهی به بیرون انداختم. هنوز بارون میومد. یه لحظه، فقط برای یه لحظه یه سایه دیدم.
    سایه یه آدم.
    زود پنجره رو بستم و پرده هارو کشیدم. ترسیده بودم و تند تند نفس میکشیدم. گریه ام گرفته بود.
    رفتم رو تخت نشستم و پتو رو رو پاهام کشیدم و زانوهام رو بغــل کردم.
    دو دقیقه تو همون حالت نشستم که حس کردم که یه چیزی به شیشه پنجره زده میشه. انگار که یکی سنگریزه پرتاب میکرد سمت پنجره که هر چند ثانیه یک بار صداش درمیومد.
    خودم رو بیشتر جمع کردم و دهنم رو به زانوهام چسبوندم که صدای هق هق ام درنیاد. زل زده بودم به در اتاق. میترسیدم یهو در باز بشه و سهیل بیاد تو.
    تو دلم خداخدا میکردم که سهیل اینجا نباشه که یدفعه با صدایی که از تو بالکن اومد پریدم سمت در. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. قفل در رو باز کردم و دویدم بیرون.
    از پایین صدا میومد. بدجور وحشت کرده بودم و نزدیک بود سکته کنم. جرات نداشتم قدمی سمت پله ها بردارم تا برم پیش مادرجون.
    به سمت راستم نگاه کردم و اولین دری که دیدم رفتم سمتش. دعا میکردم که اتاق رادمان باشه. چند بار زدم به در ولی کسی جواب نمیداد.
    هنوز از پایین صدا میومد.
    محکم تر به در زدم و نتونستم ساکت بمونم. همونطور که به در میزدم رادمان هم صدا میکردم. سعی میکردم صدام رو پایین نگه دارم تا بقیه بیدار نشن.
    - آقا رادمان در رو باز کنید. آقا رادمان. توروخدا.
    وای خدا چرا جواب نمیده؟! رفتم سمت نرده ها به طبقه پایین نگاه کردم. باز هم یه سایه دیدم.
    وای سهیل اومده اینجا.
    دوباره رفتم سمت اتاق رادمان:
    - رادمان توروخدا بیا. سهیل تو خونه ست. رادمان؟ سهیل اومده سراغم. توروخدا بیا بیرون.
    همونجور که به پشت سرم نگاه میکردم، خواستم دوباره بزنم به در که دیدم دستم به چیزی غیر از در خورد.
    سرم رو برگردوندم و دیدم رادمان با چهره ی ترسیده و موهای ژولیده و بالاتنه ی عریـ*ـان، جلو دره و دست من هم رو سیـ*ـنه ی برهـ*ـنه اشه. فوری دستم رو برداشتم و رفتم تو اتاق رادمان و پشـ*ـتش پناه گرفتم.
    رادمان قد بلند و چهارشونه بود و من به زور قدم تا سیـ*ـنه اش میرسید. همین بهم حس امنیت میداد. خودم رو پشتش قایم کردم تا سهیل پیدام نکنه.
    رادمان باتعجب برگشت سمت من:
    - چی شده دختر؟ چرا گریه میکنی؟
    من فقط گریه میکردم و دست هام رو جلوی دهنم مشت کرده بودم که صدام درنیاد. با چشمهای وحشت زده زل زده بودم به رادمان. رادمان بیچاره هم شوکه و ترسیده از وضع من بود.
    خواست بازوهام رو بگیره که قدمی عقب رفتم. تا همینجاش هم که جرات کرده بودم پاگذاشته بودم تو اتاقش خیلی بود. دست هاش رو پایین انداخت و گفت:
    - آتریسا خانوم، نترس کاریت ندارم. فقط بگو چی شده؟!چرا اینقدر ترسیدی؟ کی رو دیدی تو خونه؟
    سعی کردم هق هق ام رو کنترل کنم و بین نفس های بریده ام بگم چی شده. اما از شدت ترس لکنت گرفته بودم:
    - سُه...سهیل...
    - سهیل چی؟!
    - سهیل این...اینجاست. او...اومده سراغم، اومده کار...کارش رو تموم کنه، سا...سایه اش رو دیدم، دیدمش تو حیاط. تو خونه هم دیدمش. اومده اینجا. با سنگ به پنجره میزد. از بالکن هم صدا میومد. داشته میومده تو اتاق من. رادمان توروخدا. توروخدا نذار بلایی سرم بیاره. توروخدا. من خیلی میترسم.
    بالحن آرومی گفت:
    - آروم باش. آتریساخانوم من رو نگاه کن. یه نفس عمیق بکش، گریه هم نکن. سهیل نمیتونه بیاد اینجا خب؟ حتما اشتباه دیدی.
    من فقط با چشمهای ترسیده نگاهش میکردم و حرف هاش رو باور نداشتم.
    یعنی چی اشتباه دیدم؟
    من دیدمش.
    خودم سایه اش رو دیدم.
    رادمان با لحن آروم تری ادامه داد:
    - آتریسا خانوم نترس. ببین من الان میرم حیاط و اتاقت رو نگاه میکنم باشه؟ میرم همه جا رو نگاه میکنم که خیالت راحت شه کسی نیست. درهای ویلا قفله، کسی نمیتونه بیاد داخل. تازه ویلا نگهبان داره. تو همینجا بمون در رو هم قفل کن، من میرم ببینم چه خبره. خب؟
    با قیافه وحشت زده گفتم:
    - نه نه، من تنها نمیمونم. من هم باهات میام. تو بری میاد سراغم.
    بعد هم با یه قیافه مظلوم و ترسیده زل زدم بهش که گفت:
    - باشه بیا بریم. الان میفهمی که کسی نبوده.
    از اتاق بیرون رفت و من هم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم. اولش رفت سمت اتاق من. چراغ رو روشن کرد. کسی تو اتاق نبود.
    - دیدی کسی نبود.
    همین موقع از بالکن صدا اومد و من از ترس و غیرارادی دو دستی چنگ زدم به بازوی رادمان.
    رفت سمت بالکن و من هم همینطور که بازوش رو چسبیده بودم هرجا میرفت عین کش دنبالش کشیده میشدم.
    در بالکن رو باز کرد و چراغ رو زد که یدفعه یه گربه سیاه پرید بیرون که من از ترس جیغ زدم.
    رادمان نفسش رو بیرون فرستاد:
    - دیدی چیزی نبود؟ فقط یه گربه بوده که از ترس بارون پناه آورده اینجا.
    بازوش رو رها کردم و با یه صورت شرمنده نگاهش کردم:
    - آخه تو حیاط هم سایه یه آدم دیدم. از طبقه پایین هم صدا میومد. تازه یکی به پنجره میزد.
    - باشه بیا بریم پایین هم ببینیم که خیالت راحت بشه.
    از بالکن بیرون رفتیم که باز چیزی به پنجره خورد. رادمان مکثی کرد و من هم ترسیده ایستادم:
    - دیدی صدا میاد.
    سمت پنجره حرکت کرد و هرجا میرفت من هم دنبالش میرفتم. از پنجره به بیرون نگاه کرد و بعد با یه قیافه شماتت بار نگاهی به من انداخت:
    - شاخه این درخت بلند شده باد که میاد، میخوره به شیشه صدا میده.
    فقط مظلوم نگاهش کردم. خب ترسیده بودم دیگه.
    رفتیم طبقه پایین. ترسم کمتر شده بود ولی هنوز خیالم راحت نبود. از تو آشپزخونه که صدا اومد، رفتیم اون سمت. رادمان جلوی من بود و من داخل آشپزخونه رو نمیدیدم.
    با توقف رادمان، قبل از اینکه بهش برخورد کنم، ایستادم.
    - آقا محسن؟ شما این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ البته دیگه داره صبح میشه. الان وقت غذا خوردنه آخه مرد حسابی؟
    هرکاری کردم که بتونم ببینم کیه نمیشد. رادمان با اون هیکل گنده اش کامل جلو در رو گرفته بود.
    فقط صدای طرف رو شنیدم:
    - شرمنده آقا امشب کارهام زیاد بود، وقت نکرده بودم چیزی بخورم. سمیه گفت غذام رو گذاشته آشپزخونه بالا. ببخشید نمیخواستم بیدارتون کنم. الان میرم آقا.
    رادمان با لحن آرومی گفت:
    - عیبی نداره. حالا بشین غذات رو بخور ولی لطفا یه کم رعایت کن که بقیه بیدار نشن.
    آقامحسن با شرمندگی گفت:
    - چشم آقا ببخشید. راستی آقا رادمان؟
    - جانم؟
    - ماشینتون بیرون بود. سوئیچ هم روش. ماشین رو بردم پارکینگ. سوئیچ هم براتون آوردم داخل که فردا دنبالش نگردید.
    - باشه ممنون. اصلا یاد ماشین نبودم. سوئیچ رو بده دست سمیه خانوم فردا ازش میگیرم.
    - حتما آقا.
    من که داشتم از فضولی میمردم، رو پاهام بلند شده بودم و گـردنم رو کشیده بودم تا بلکه یه چیزی ببینم ولی هیچی معلوم نبود. از بس که این رادمان دراز و هرکول بود. احتمالا محسن آقا همون نگهبانشون بوده. رادمان یه لحظه سرش رو برگردوند سمت من و وقتی دید که سعی دارم چیزی ببینم اخم هاش رو کرد توهم.
    وا اخم کردنش دیگه چیه؟!
    زود شونه هام رو گرفت و من رو برگردوند که نتونستم هیچی ببینم.
    تو همون حالت حرکتم داد سمت پله ها:
    - فضول خانوم، چی رو میخوای ببینی با این سر و وضع؟
    هان؟! سر و وضع؟! مگه سر و وضعم چه مشکلی داشت؟!
    باگیجی گفتم:
    - سر و وضعم مگه چشه؟!
    بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
    - لباس هات دیگه. خوب نبود جلوی مرد نامحرم با این لباس ها باشی.
    لباس هام؟ وای لباس هام! خاک تو سرت آتریسا که تازه میگی سر و وضعم چشه. آخه این هم لباسه پوشیدی؟ اینقدر هولزده و ترسیده بودم که یادم رفته بود، وقتی از اتاق میام بیرون ربدوشامبر روش رو بپوشم.
    خب فکر نمیکردم اینجوری بشه امشب که. لباسه هم قدش تا زیرزانو بود ولی بالاتنش خیلی باز بود و...
    هین دیگه چی میخواید بگم؟ حیثیتم رفت دیگه جلو رادمان.
    حالا همچین میگه مرد نامحرم، انگار خودش محرمه.
    وای خاک تو سرت آتی. کلا آبرو نداری پیش این پسره.
    همینطور وسط سالن خشکم زده بود و به رفتن رادمان نگاه میکردم و صورتم از خجالت رنگ لبو شده بود که با صدای مادرجون از هپروت بیرون اومدم. مادرجون کی اومد؟!
    - دخترم چی شده؟ چرا نخوابیدی؟!
    قبل من رادمان به حرف اومد:
    - چیزی نیست یه کم ترسیده بود. فکر کرد کسی تو ویلاست و قصد اذیتش رو داره. شما چرا بیدارید؟!
    مادرجون با اخم یه نگاه معنادار به رادمان و یه نگاه پرحرف به من کرد که بیشتر سرخ شدم و تا جایی که میشد سرم رو تو یقه نداشته ام فرو بردم.
    - بلند شدم نماز صبح بخونم. بیا دخترم. بیا بریم اتاق من. اینجوری راحتتری.
    باز نگاهی به رادمان انداخت که حالا با سر پایین افتاده به اتاقش برمیگشت. خودش سمتم اومد و دستم رو گرفت و سمت اتاقش برد. من هم بدون اعتراض مجبور به همراهیش شدم.
    حس میکردم مادرجون از حضور من تو این ویلا ناراضیه و همش نگرانه. البته حق داشت. هرچی باشه من یه غریبه بودم.
    ***
    تو اتاق مادرجون روی تخت نشسته بودم و به نماز خوندنش نگاه میکردم. با اون چادر سفید، زیر نور مهتاب چهره اش نورانی شده بود. یه لحظه یاد مادرم افتادم. هیچوقت نمازش قضا نمیشد.
    بغض کردم و ناخواسته به سمت سجاده مادرجون کشیده شدم. درحال خوندن تشهد بود. سرم رو کنار سجاده اش گذاشتم و بغضم ترکید.
    چند ثانیه بعد، نوازش دستش رو روی سرم حس کردم.
    با بغض گفتم:
    - برای من هم دعا میکنید مادرجون؟!
    صدای مهربونش گریه ام رو بیشتر کرد:
    - معلومه که دعا میکنم دخترکم.
    سرم رو بلند کردم و با حسرت نگاهش کردم. چهره اش غم گرفته بود. نوع نگاهش به چشمهام برام قابل درک نبود. چشمهاش پراز سوال و تردید بود. حس میکردم حرفی تو دلش سنگینی میکنه ولی از گفتنش مطمئن نیست.
    دستش رو گرفتم و کنار صورتم گذاشتم. دلم تنگ بود واسه نوازش های دست مادرم.
    لب باز کردم. صدام شدیدا گرفته بود:
    - چقدر خوبه که آدم مادر داشته باشه. خوش به حال پسراتون که شما رو دارن. بهشون حسودیم شد. کاش مامان من هم زنده بود. دلم براش خیلی تنگ شده.
    هق هقم بلند شد. یه قطره اشک از چشمش چکید:
    - الهی بمیرم برای دلت و بی مادریت عزیزم. چرا حسودی کنی؟ من خودم میشم مادرت. من هم مادر خودت بدون. اینجوری اشک نریز آخه دلم تاب نمیاره.
    سرم رو گذاشتم رو پاش و موهام رو نوازش کرد.
    - اگه مامان بابام زنده بودن، این بلاها سرم نمیومد. اگه مامانم بود، بغـلم میکرد، نـوازشم میکرد تا غصه نخورم. اگه بابام بود، ازم مراقبت میکرد و نمیذاشت کسی بلایی سرم بیاره. اگه تنها نبودم، کسی ازم سواستفاده نمیکرد. چرا خدا اینقدر من رو تنها کرد؟ چرا...
    مادرجون نذاشت به گلایه هام ادامه بدم:
    - هیس دخترنازم. آروم باش. دیگه تنها نیستی. نمیذارم دیگه فکر کنی تنهایی. ما هستیم از این به بعد. مارو مثل خانواده ی خودت بدون. قربون خدا برم که هیچ کارش بی حکمت نیست. میدونم که تو هم بی دلیل سر راه رادمان من قرار نگرفتی. ما خودمون میشیم پناهت. من خودم نـوازشت میکنم، خودم ازت مراقبت میکنم عزیزم. پیش خودمون نگهت میدارم حداقل تا وقتی که دوستت از سفر بیاد. بااین گریه های تو دل سنگ هم باشه آب میشه آخه من که جای خود دارم.
    میون هق هقم گفتم:
    - نه مادرجون، شما خیلی خوبید. شما خیلی به من محبت دارید. همین که بهم اعتماد کردید و یه شب مهمونتون بودم، برام یه دنیا ارزش داره. اما نمیتونم سربارتون بشم. من هم باید برم دنبال زندگی خودم.
    بااعتراض گفت:
    - اِ باز که داری مخالفت میکنی. من عزیز از دست دادم. مادر این بچه ها، دخترک نازپرورده ام تو اوج جوونیش، جوون مرگ شد. توهم مثل دختر خودم. نمیدونم چرا از لحظه اول که تو آغـ*ـوشم گرفتمت حال و هوای گُنگی دارم. روی منِ مادر رو زمین ننداز. تا اومدن دوستت پیش ما بمون، بذار خیال من هم بابتت راحت باشه.
    با تردید نگاهش کردم:
    - آخه اینجوری...
    چشمهاش لبریز از اشک شد:
    - بذار من هم چند روز فکر کنم که بازم دخترم رو کنارم دارم. روشان من هم بی پناه بود. تورو که میبینم یاد اون میفتم.
    نمیدونستم این دختر روشان نام کی بود. فقط خواهش چشم های این زن رو آشکارا میدیدم. اگه میتونستم به خواهش دلم نه بگم، به خواهش این مادر مهربون و دلسوز نمیتونستم. میتونستم؟ قدرتش رو ابدا نداشتم.
    - چشم. تا دوستم برگرده اینجا میمونم.
    با خوشحالی صورتم رو بـ*ـوسید و مادرانه در آغـ*ـوشم کشید.

    واقعا که قشنگ ترین حس دنیا چشیدن طعـ*ـم آغـ*ـوش مادره.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    رادمان
    با خیس شدن صورتم، شوک زده از خواب پریدم. چشمهام تا جایی که جا داشت، باز شده بود. به بالاسرم نگاه کردم که ببینم کی این بلارو سرم آورده که رادان رو با یه پارچ خالی به دست و یه نیش باز که ردیف دندون هاش معلوم بود، بالاسرم دیدم.
    با چشمهام براش خط و نشون کشیدم و خیز برداشتم سمتش که وقتی اوضاع رو خطری دید زود دوید و من هم بدون معطلی دویدم دنبالش.
    - وایسا ببینم زلزله، من رو خیس میکنی؟!
    عین دخترها جیغ میزد و مادرجون رو صدا میزد:
    - وُی مامان جونی به دادم برس. کمک! وای، آی، هوار. من رو از دست این گودزیلا نجات بدید.
    رسیدیم طبقه پایین. مادرجون و آتریسا پشت میزصبحانه نشسته بودن و بخاطر سروصدای ما با قیافه های شوک زده برگشته بودن سمت ما که ببینن چی شده.
    آتیشی شدم و تهدیدوار گفتم:
    - به من میگی گودزیلا؟ وایستا ببینم. دستم بهت برسه میدونم چه گودزیلایی نشونت بدم. وایستا!
    - من غلط بکنم وایستم. وایستم که جوون مرگم کنی؟ نه من هنوز کلی آرزو دارم.
    آتریسا و مادرجون هم ریسه رفته بودن از خنده. رسیده بودیم به میزی که مادر جون اینا پشتش نشسته بودن. رادان دور میز میچرخید و من هم دنبالش که بگیرمش.
    که آخر صدای مادرجون دراومد:
    - وای بس کنید دیگه سرمون گیج رفت. چه خبرتونه آخه؟ باز مثل موش و گربه افتادید به جون هم؟ رادمان تو بزرگتری خجالت بکش. چیکار به این بچه ام داری؟
    رادان با این حرف مادرجون زود رفت پشتش و با یه قیافه مظلوم گفت:
    - مامان جونی توروخدا من رو از دست این دیو نجات بده، میخواد من رو بخوره.
    با این حرفش بیشتر حرصم گرفت:
    - به من میگی دیو؟ وایستا...
    خواستم دوباره بپرم سمتش که با حرف مادرجون متوقف شدم:
    - رادمان بسه دیگه پسرم، کوتاه بیا. این بچه ست.
    - چشم مادرجون، ببخشید.
    نگاهی کوتاه به آتریسا انداختم که اینقدر خندیده بود، صورتش سرخ شده بود. متوجه نگاهم شد و با یه لبخند روی لبش سرش رو به معنی سلام تکون داد. من هم با یه لبخند گرم سرم رو تکون دادم.
    رادان که با حرف مادرجون شیر شده بود با دست هاش گوش هاش رو به سمت بیرون کشید و واسه من زبون درازی کرد که مادرجون درحالی که خنده اش رو کنترل میکرد گفت:
    - توهم کم آتیش بسوزون زلزله. ببین چه بلایی سر رادمانم آوردی؟ آخه اینجوری آدم رو از خواب بیدار میکنن؟ حق داره آتیشی بشه و به قول خودت بخورتت.
    بایه قیافه ی دلخور گفتم:
    - دست شما درد نکنه دیگه مادرجون، شماهم به من میگی دیو؟
    مادرجون برای کنترل خنده اش خیلی موفق نبود:
    - نه عزیزکم تو جون منی.
    رادان با لب های آویزون شده جواب مادرجون رو داد:
    - خب تقصیر من چیه هرچی صداش میکردم بیدار نمیشد. هی میگفت ولم کن بذار بخوابم. بعدش هم پس من چی مادرجون؟
    من یه چشم غره بهش رفتم و با چشمهام واسش خط و نشون کشیدم که یعنی دارم برات.
    مادرجون هم دستی به سرش کشید و گفت:
    - از دست تو بچه. باز هم حقش نبود اینطوری بیدارش کنی. من جاش بودم مینداختمت توهمین استخر. بعدش هم اینکه توهم نفس منی آتیش پاره ی حسود.
    همین طور که چشمهام رو واسه رادانی که از حرف مادرجون خرذوق شده بود، ریز کرده بودم گفتم:
    - شانس آورد دستم بهش نرسید وگرنه همین کار رو میکردم مادرجون.
    رادان با یه قیافه مظلوم گفت:
    - وای نه. بیچاره من. اصلا من رو نگاه کن ببین دلت میاد؟
    من همچنان با یه قیافه طلبکار نگاهش میکردم و اون قیافش رو شبیه گربه شرک کرده بود که مثلا دلم بسوزه:
    - خب ببخشید دیگه.
    دستی به موهای خیسم کشیدم:
    - خیلی خب میبخشم ولی بعداز اینکه تلافی کردم.
    همه خندیدیم و من هم رفتم که سرو وضعم رو مرتب کنم و بیام.
    یه تیشرت طوسی و یه شلوار راحتی سفید پوشیدم و موهای خیسم هم یه شونه زدم و رفتم پایین. نشستم پشت میز و سمیه خانوم برای من و رادان چایی آورد.
    - دستتون درد نکنه سمیه خانوم. راستی؟ لطفا سوئیچ ماشین رو هم برام بیارید.
    - نوش جونتون آقا. چشم الان میارم.
    - ممنون.
    باصدای مادرجون بهش نگاه کردم:
    - کجا میخوای بری پسرم؟
    درحالیکه چایی ام رو مزه میکردم گفتم:
    - کجا باید برم مادرجون؟ میرم شرکت دیگه.
    - پسرم یه امروز رو به خودت استراحت بده. الان هم که دیگه دم ظهره. ساعت 11 ست مادر.
    - نه مادرجون نمیشه. کلی کار دارم که باید انجام بدم.
    مادرجون از یک دندگی من کلافه شد:
    - ای بابا پسرم این چند روز نه خواب درست حسابی داشتی نه استراحتی. یه امروز رو بمون، من نمیذارم بیکار بمونی.
    دستم رو چشمم گذاشتم و گفتم:
    - من مخلص مادرجون هم هستم. چشم هرچی شما بگید.
    - الهی دورت بگردم، پسر حرف گوش کن خودم.
    - خدانکنه مادرم.
    چاییم رو که خوردم بلند شدم که لااقل یه سری کارهام رو تو خونه انجام بدم.
    رفتم سمت مادرجون و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
    - کاری داشتید بهم بگید، من تو اتاق کارمم.
    نگاهی به آتریسا انداختم:
    - هروقت خواستید برید خونتون به من بگید من میرسونمتون.
    قبل اینکه آتریسا حرفی بزنه مادرجون صدام کرد:
    - رادمان جان؟
    - جانم؟
    - جانت بی بلا پسرم. آتریسا قرار شده تا وقتی دوستش از سفر برمیگرده اینجا بمونه.
    با تعجب رو کردم سمت آتریسا:
    - واقعا؟!
    آتریسا با سرپایین افتاده جوابم رو داد:
    - خب راستش مادرجون ازم خواستن و من نتونستم روشون رو زمین بندازم. این چند روز رو مزاحمتون هستم. فقط اگه میشه یه سر تا خونه خودم برم تا یه سری وسایلم رو بردارم. آخه شاید روشان خانوم راضی نباشن که من از وسایل و لباس هاشون استفاده کنم.
    با شنیدن اسم روشان باز هوای دلم ابری شد و لب هام به حرفی باز نشد.
    مادرجون با صدایی گرفته به آتریسا گفت:
    - این چه حرفیه دخترم؟ من خودم گفتم از وسایل روشان استفاده کنی.
    - نه مادرجون بالاخره میان می بینن وسایلشون دست خورده، ناراحت میشن.
    بااین حرف آتریسا سکوت خونه رو گرفت. اشک تو چشمهای مادرجون جمع شد و نتونست چیزی بگه. ابرهای دل من هم شروع به باریدن کردن.
    ریه هام رو از اکسیژن پر کردم و اجازه ندادم این سکوت، بیشترازاین کش پیدا کنه:
    - مشکلی نیست من الان حاضر میشم که بریم هرچی لازم داشتی برداری. شما هم برو حاضرشو!
    - ممنون. ببخشید همش واستون زحمت میشم.
    با لبخند جوابش رو دادم:
    - نه چه زحمتی؟! گفتم که باما رودروایستی نکن.
    - مرسی.
    بعد از رفتن آتریسا به اتاقش، مادرجون رو تو آغوشم گرفتم تا آروم بشه.
    بی وقفه اشک میریخت و روضه سرایی میکرد:
    - آخ روشانم، آخ گل قشنگم. دیدی چجوری پرپرش کردن؟! آخ رادمان دیدی چه بلایی سرش آوردن؟ ای خدا چی میشد روشانم رو باز تو این خونه میدیدم؟
    اخم هام باز گره خورده بودن. لعنت به من که با حماقت هام باعث رنج خانواده ام شدم. لعنت به من لعنت.
    - مادرجونم آروم باش قربون چشمهات بشم. آروم باش تاج سرم. پوف خدا من رو لعنت کنه که مقصر همه چیزم.
    مادرجون روی سرم دست کشید و دست رادان رو که ساکت کنارش ایستاده بود،گرفت و گفت:
    - این حرف رو نزن مادر. تو خام بودی فقط، بچگی کردی. من فقط شمارو دارم. شما دوتا جون منید، همه چیزمید. بلایی سرتون بیاد من میمیرم. توروخدا مواظب خودتون باشید.
    - دورازجونتون. چشم مادرم، چشم همه کسم. تو فقط غصه نخور فدای اشک هات بشم. من خودم مخلصت هم هستم، نمیذارم دیگه آب تو دل هیچکدومتون تکون بخوره. دیگه گریه نکن. پریچهر خانوم فقط با خنده خوشگله ها، گریه بهش نمیاد.
    بااین حرفم لبخند کم جونی زد و اشک هاش رو پاک کرد.
    - آی قربونت بشم همیشه بخند.
    دستی به شونه رادان زدم:
    - رادان حواست به مادرجون باشه تا ما بریم و برگردیم.
    - رو چشمم داداش. برو خیالت راحت.
    پیشونی چروکیده ی مادرجون رو بوسیدم و رفتم سمت اتاقم که حاضر شم.
    دیشب چون لباس های آتریسا پاره بود، مادرجون لباس و یه سری خورده ریز از وسایل روشان رو بـرده بود اتاق آتریسا تا استفاده کنه.
    آخ که وقتی لباس هاش رو تن آتریسا میدیم، داغون میشدم. آخ خدا که بد جیگرم رو سوزوندن. بدجور خاکسترم کردن. اون فقط 18 سالش بود که پرپرش کردن، فقط 18 سالش.
    روشان همه چیزم بود و من خیلی بهش وابسته بودم. دلم خیلی براش تنگ شده. خیلی زیاد.
    باید در اتاقش رو قفل کنم که کسی نتونه بره تو اتاقش، دوست ندارم وقتی خودش نیست که از وسایلش استفاده کنه کس دیگه این کار رو بکنه.
    سعی کردم بیخیال این فکرها بشم و زودتر حاضر بشم. تیشرتم رو با پیراهن مردونه سورمه ایم عوض کردم و آستین هاش رو تا آرنج تا زدم. یه شلوار کتان سفید هم پوشیدم و یه شال باریک سفید دور گردنم انداختم.کفش های کالج مشکی ام هم پوشیدم و جلوی آینه خودم رو برانداز کردم. دستبند چرمم هم دور مچم بستم و ادکلن لالیکم رو برداشتم و کمی به گردنم پاشیدم. خب دیگه پرفکت. تو آینه چشمکی به تیپ دخترکشم زدم و از اتاق رفتم بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    همزمان با من آتریسا هم حاضر و آماده از اتاقش اومد بیرون. باز هم لباس های روشان تنش بود، پوف.
    یه مانتو سفید عروسکی کوتاه با دکمه های کوچیک طلایی و کمربند باریک طلایی. یادمه این مانتو رو خودم واسش خریده بودم ولی چون خودش همراهم نبود که پُرُوِش کنه، سایزش بهش نخورد و براش کوچیک بود.
    آخه روشان نسبت به سنش دختر درشتی بود و هیکل پری داشت ولی آتریسا لاغرتر از روشان بود و این مانتو واقعا برازنده اش بود. یه شلوار سرمه ای و شال سرمه ای ک رگه های سفید داخلش داشت پوشیده بود و یه کیف دستی مشکی کوچیک که با کفش هاش ست بود تیپش رو کامل کرده بود. ناخواسته باهم ست کرده بودیم.
    دست از آنالیزکردن تیپش برداشتم و به صورتش نگاه انداختم. اون هم مشغول برانداز کردن تیپ من بود. آرایشی نکرده بود. صورتش هنوز رنگ پریده بود ولی رنگ به لب هاش برگشته بود و سرخیشون خودنمایی میکرد.
    به چشمهاش نگاه کردم. چشمهای آبی به رنگ دریا که هرکسی رو مجذوب خودشون میکرد. میتونم بگم این دختر ملکه ی زیباییه بدون حتی کمترین آرایش.
    آخ فکر کنم زیادی تابلو نگاهش کردم که گونه هاش رنگ گرفت و سرش رو انداخت پایین. من هم برای اینکه بیشتر تابلو بازی درنیارم سکوت رو شکستم:
    - خب دیگه بریم.
    - بریم.
    ***
    آتریسا
    حاضر و آماده از اتاق اومدم بیرون که رادمان هم همزمان بامن بیرون اومد. چه جالب ناخواسته ست کرده بودیم. به سرتاپاش نگاه انداختم. اون هم مشغول آنالیز تیپ من بود. به صورتش نگاه کردم. فک استخونی، لب های متوسط و بینی ای متناسب با اجزای صورتش و چشمهای ...
    یه جور خاصی ان، انگار به طوسی میزنن. چقدر رنگشون عجیبه. مژه های مشکی، ابروهای کمونی مشکی و ته ریشی که صورتش رو قاب گرفته. ولی چشمهاش یه چیز دیگه ان. چشمهاش داد میزنن که چه قلب مهربونی داره. وقتی بهشون زل میزنی توشون غرق میشی. یه جورایی نمیتونی چشم ازشون برداری. ولی یه غمی توشون هست، یه غمی که انگار بدجور آزارش میده.
    به خودم اومدم که دیدم اون هم زل زده تو چشمهام. نمیدونم چرا ولی داشتم زیر نگاه خیره اش ذوب میشدم. حرارت رو روی گونه هام حس میکردم، مطمئنم که باز سرخ شدن.
    شونه به شونه هم از پله ها پایین اومدیم. مادرجون رو مبل نشسته بود و رادان هم پشتش ایستاده بود و شونه هاش رو ماساژ میداد. متوجه حضور ما شدن.
    - الهی قربونت برم دخترم. چقدر خوشگل شدی. چقدر این لباس ها بهت میاد.
    با قدردانی نگاهش کردم:
    - مرسی مادرجون. ببخشید لباسی نداشتم مجبور شدم لباس های روشان خانوم رو بپوشم.
    - خوب کاری کردی عزیزم. الان اگه اینجا بود دوست های خوبی برای هم میشدین.
    با این حرف بغض کرد و رادان که متوجه ناراحتی مادرجون شد صورتش رو بوسید و لحن شیطنت آمیـ*ـزش سعی بر تغییر حال و هوای مادرجون داشت:
    - پری جون باز گریه نکنی ها، زشت میشی شوهر گیرت نمیاد.
    بااین حرف رادان همه خندیدیم و مادرجون درحالیکه میخندید با یه اخم ساختگی گفت:
    - حیا کن پسر. الان وقت زن گرفتن شماست، نه شوهرکردن منِ پیرزن.
    رادان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - پیرزن چیه؟ دختر به این خوشگلی و جوونی. خیلی هم دلشون بخواد.
    مادرجون باخنده گفت:
    - کم زبون بریز زلزله.
    رادمان: خب مادرجون با اجازتون ما میریم. بیرون چیزی لازم ندارید؟
    - نه پسرم. در پناه خدا.
    - اگه کاری داشتید حتما تماس بگیرید.
    - باشه عزیزم.
    - با اجازتون مادرجون.
    - خدا به همراهتون عزیزدلم. رادمان مواظب دخترم باشی ها!
    رادمان دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت:
    - چشم تاج سر.
    ماشین رو روشن کرد و من هم سوار شدم. ماشینش یه بی ام دبلیو مشکی بود. یاد بابام افتادم ماشین اون هم همین بود، عاشق ماشینش بود ولی بعد از ورشکستگیش هرچی داشتیم از دست دادیم. یه آه از ته دل کشیدم، سعی کردم فعلا به بدبختی هام فکر نکنم.
    نگهبان که یه مرد میانسال بود در رو باز کرد.
    - دستت درد نکنه محسن آقا.
    اِ پس این محسن آقاست. سرم رو کج کردم که بهتر ببینمش و فضولی دیشبم رو برطرف کنم که رادمان یه لبخند عمیق زد و زیرلب گفت:
    - فضول خانوم.
    من هم لب هام رو آویزون کردم و بی حواس گفتم:
    - فضول خودتی. من فضول نیستم، کنجکاوم!
    تازه یادم افتاد که این رادمانه و باید جلوی زبونم رو بگیرم و اینقدر حس راحتی نکنم. برای همین بعداز تموم شدن حرفم یه هین کشیدم و دستم رو گذاشتم جلوی دهنم که صدای خنده رادمان بلند شد.
    دختر خجالتی ای نبودم، واسه همین گاهی وقت ها مثل الان، نمیتونستم جلوی دهنم رو نگه دارم که پررویی نکنم.
    - وای ببخشید. حواسم نبود.
    رادمان همچنان که میخندید گفت:
    - نه اشکالی نداره. راحت باش.
    مظلوم سرم رو انداختم پایین و دیگه ساکت موندم که سوتی ندم. رادمان هم مشخص بود باز دلش میخواد بخنده ولی دیگه چیزی نگفت و به رانندگیش ادامه داد. چند دقیقه بعد سکوت رو شکست:
    - خب خانوم کنجکاو نمیخواید آدرس بدید؟
    من که هنوز تو بهت صمیمیت ناگهانی رادمان بودم با تعجب گفتم:
    - آدرس کجا؟
    تک خنده ای کرد و گفت:
    - نه انگار حواس پرت هم هستی. آدرس خونتون دیگه دختر.
    دوست داشتم بخاطر خنگی خودم یه دونه بزنم تو ملاجم ولی خب فعلا جاش نبود:
    - آها آدرس خونمون.
    - بله اگه لطف کنی.
    - دوتا میدون بالاتر، خیابون گلسار.
    - بله مچکرم.
    دوباره ساکت شدیم که من یادم اومد که هنوز بخاطر دیشب ازش عذرخواهی نکردم:
    - آقا رادمان؟
    با لبخند رو لبش گفت:
    - دیشب آقا نداشت که.
    آروم خندید.
    حالا ببینش ها تیکه میندازه بهم. خب دست خودم نبود، دیشب ترسیده بودم دیگه. اصلا کی وقت کرده اینقدر بانمک بشه؟
    با تته پته گفتم:
    - نه... خب... آخه دیشب ترسیده بودم.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به جلوش خیره شد:
    - آها. یعنی باید حتما بترسی که بدون آقا صدام کنی؟
    من که هول کرده بودم، نمیدونستم چجوری گند دیشبم رو جمع کنم، همینجور چرت و پرت سرهم میکردم:
    - آره... یعنی نه... خب میدونید...
    حرفم رو قطع کرد و مهربون گفت:
    - آخه دخترخوب چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟ راحت باش، معذب هم نباش اینقدر. اینجوری من هم راحت نیستم. باشه؟
    لبخندی بخاطر مهربونیش زدم و گفتم:
    - باشه.
    - آ باریکلا!
    دیگه حرفی نزدم که باز به حرف اومد:
    - جونم؟ حرفت رو بگو.
    بخاطر جونم گفتنش یه لحظه هنگ کردم و همینجور نگاهش کردم. زود صمیمی نشد آیا؟!
    وقتی دید جواب نمیدم و تو هپروتم یه بشکن جلو صورتم زد و گفت:
    - کجایی؟!
    من هم بی جنبه شدما!
    - ها؟! هیچ جا. فقط میخواستم معذرت خواهی کنم.
    حالا اون بود که با تعجب بهم نگاه میکرد:
    - معذرت خواهی برای چی؟
    این که از من حواس پرت تره خدا.
    - بخاطر دیشب دیگه. ببخشید بد خوابتون کردم و با اون وضع بیدارتون کردم.
    راهنما زد و پیچید تو خیابون گلسار.
    - اولا من یه نفرم و با من راحت باش، دوما به دیشب هم فکر نکن. نیازی به معذرت خواهی نیست. خوب کاری کردی که بیدارم کردی. من خودم ازت خواستم مشکلی بود بهم بگی، پس خودت رو ناراحت نکن. امنیت و راحتی خانواده ام و هرکسی که تو خونمه برام مهمه.
    با این حرف هاش یه حس شیرینی تو دلم خونه کرد و بخاطر اتفاقات دیشب دیگه معذب نبودم.
    - واقعا ممنونم. شما خیلی مهربونید.
    چشمکی بهم زد و گفت:
    - مهربونی از خودته ولی یادت باشه باز گفتی شماها!
    - ببخشید حواسم نبود.
    جدی گفت:
    - عیبی نداره، دفعه بعد جبران میکنی.
    کوچمون رو بهش نشون دادم و پیچید تو کوچه. قبل اینکه به خونمون برسیم، بهش گفتم نگه داره و جلوتر نره که همسایه های فضولم نبینن. نگه داشت و من با تردید برگشتم سمتش، وقتی تردیدم رو دید گفت:
    - خب پس چرا پیاده نمیشی؟
    - آخه...
    لـ*ـبم رو گـ*ـاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین.
    راستش میترسیدم. میترسیدم که تنها پام رو تو خونه بذارم و سهیل اونجا باشه.
    - آتریسا خانوم به من نگاه کن.
    سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
    - میترسی؟
    بازم سرم رو پایین انداختم و به معنی آره تکون دادم. رادمان دستش رو برد سمت دستگیره در و گفت:
    - پیاده شو باهم بریم.
    خودش زودتر پیاده شد و من هنوز ترسیده نگاهش کردم. همسایه ها باهم ببیننمون چی؟!
    رادمان که دید چیزی نمیگم سرش رو خم کرد و به من نگاه کرد:
    - باز مشکل چیه؟
    - آخه همسایه فضولم رو چیکارکنم؟
    اخم هاش تو هم رفت:
    - گور بابای همسایه. پیاده شو. هرکی هرچی گفت، خودم جوابش رو میدم. نگران نباش.
    به ناچار پیاده شدم. وای خدایا لطفا کبری خانوم یه امروز رو بیخیال فضولی و سرک کشیدنش بشه. خواهش!
    شونه به شونه رادمان سمت خونمون رفتیم. کلید انداختم و در باز کردم. به پنجره خونه ی کبری خانوم اینا، همسایه کناریم نگاه انداختم.
    وای پرده شون تکون خورد، حتما دیده. لعنت به این شانس.
    زود در رو باز کردم و رادمان هم دعوت کردم بیاد داخل.
    داخل حیاط بودیم. با دودلی ایستاده بودم. هنوز از تنها بودن با یه مرد زیر یه سقف میترسیدم. هرچند این خانواده به من لطف داشتن ولی هنوز ترسم نریخته بود.
    با شرمندگی گفتم:
    - ببخشید. میدونم بی ادبیه ولی میشه... میشه شما اینجا...
    وای چقدر گفتنش سخته آخه. نتونستم حرفم رو کامل بگم ولی خودش به کمکم اومد:
    - من همینجا منتظرت میمونم. داخل نمیام، خیالت راحت.
    با همون شرمندگی ازش تشکر کردم و داخل خونه رفتم. وسایل خونه مثل همون روزی بود که رفتم پیش سهیل.
    رفتم سمت اتاقم و به محض ورود، چشمم که به آینه افتاد، جیغم بلند شد و اشک هام روون. لحظه ای بعد صدای ترسیده رادمان رو شنیدم:
    - چی شده؟!
    با وحشت نگاهش میکردم. وسط سالن ایستاده بود. قیافه وحشت زده ام رو که دید دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت:
    - ببخشید نمیخواستم بیام داخل فقط جیغ زدی گفتم حتما اتفاقی افتاده.
    همینجور که هنوز بهش خیره بودم با دست به سمت آینه اتاقم اشاره کردم. نزدیکم اومد و به جهت دستم نگاه کرد.
    با رژ لب و خط درشت روی آینه نوشته بودن:
    «به این آسونی نمیتونی از دست ما دربری خانوم کوچولو. به زودی منتظرمون باش.»
    نشستم لبه تخت و با دست صورتم رو پوشوندم و به اشک هام اجازه جاری شدن دادم. رادمان هم کنارم نشست و دست هام رو از رو صورتم برداشت. سرم پایین بود و گریه میکردم. صدای خش دارش به گوشم رسید:
    - سرت رو بگیر بالا ببینم.
    سرم رو بلند نکردم و فقط صدای هق هقم بود که شنیده میشد.
    - آتریساخانوم؟ با شما هستما!
    وقتی دید که سرم رو بلند نمیکنم، دستش رو با تردید آورد سمت چونه ام و سرم رو بلند کرد.
    زل زد تو چشمهام و من محو چشمهاش شدم.
    - حیف این چشمهای قشنگت نیست که به گریه میندازیشون؟
    من ساکت بودم و غرق تو چشمهای گیراش که حالا رنگ طوسیشون رو راحتتر تشخیص میدادم.
    - هیشکی هیچ بلایی نمیتونه سرت بیاره. نه سهیل نه هیچ کس دیگه. من اجازه نمیدم کسی بهت آسیب برسونه. خودم همیشه مواظبتم. پس از چیزی نترس. حالا هم اشک هات رو پاک کن.
    با این حرف هاش و حس امنیتی که بهم داده بود، گریه ام بیشتر شد. بعد از فوت مامان و بابام خیلی دل نازک شده بودم. حس تنهایی وجودم رو پر کرده بود. شاید هم زیادی لوس بودم.
    رادمان که دید گریه ام بیشتر شد، بلند شد که ترسیدم و زود مچ دستش رو گرفتم. ترسیدم که من رو اینجا ول کنه و بره.
    - کج...کجا میرید؟
    لعنت به لکنت...
    رادمان دستم رو تو دستش گرفت:
    - جایی نمیرم. میرم برات یه لیوان آب بیارم آروم بشی.
    با وحشت دستش رو محکم گرفتم و دیگه نفهمیدم کی برام دوم شخص مفرد شد.
    - نه نرو. توروخدا نرو. نمیخوام تنها بمونم. آب نمیخوام خوبم. فقط نرو.
    رادمان که ترسم رو دید دوباره کنارم نشست و با لحن آرومی گفت:
    - باشه نمیرم. نترس من همینجام، جایی نمیرم دخترخوب.
    هق هقم بیشتر شد و باز با التماس بهش گفتم:
    - رادمان توروخدا تنهام نذار. من خیلی میترسم، از تنها موندن میترسم. میترسم سهیل پیدام کنه. میترسم کاری که میخواست...
    که دیگه گریه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم. رادمان سرم رو رو سیـ*ـنه اش گذاشت و موهام رو نـ*ـوازش کرد:
    - من پیشتم تنهات نمیذارم. کسی جرات نداره نزدیک تو بشه. من اجازه نمیدم. یه بار اشتباه کردم، دیگه تکرارش نمیکنم.
    منظورش رو از اشتباهی که میگفت متوجه نشدم.
    نمیدونم چرا ولی حس کردم اون هم صداش میلرزه، انگار بغض داشت.
    سرم رو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش قرمز بود. دلم گرفت. چشمهاش رو دوست داشتم، دلم نمیخواست اینطور غمگین ببینمشون.
    اشک هام رو پاک کرد و گفت:
    - دیگه گریه نکن. این چشمها دیگه نباید اشکی بشن. این چشمهای دریایی فقط باید بخندن. باشه؟
    تحمل غم تو نگاهش رو نداشتم، سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - باشه.
    دوباره سرم رو بلند کرد و این بار با اطمینان بیشتری گفت:
    - تا وقتی من زنده ام از هیچ چیز و هیچ کس نترس. نمیذارم یه مو از سرت کم شه. بهت قول میدم.
    بخاطر دلگرمی که بهم میداد ازش ممنون بودم. ازش ممنون بودم که کاری میکرد فکر کنم بی کس نیستم. که بفهمم یکی مواظبمه، یکی پناهمه.
    با شنیدن تک تک کلماتش دلم ضعف میرفت واسه لحن گرم و مهربونش. صداقت رو تو تک تک کلماتش حس میکردم و دلم قرص میشد به حضورش. شاید زیادی احساساتی بودم ولی خیلی وقت بود که این حس حمایت رو نچشیده بودم. بعد از مرگ مامان و بابا حسابی تنها شده بودم.
    بهش لبخند زدم و فقط تونستم که بگم:
    - ممنونم. واقعا ازت ممنونم. خوشحالم که با شماها آشنا شدم. مادرجون راست میگفت که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، شما یه نور تو شب تار من شدین.
    لبخندی به روم زد و بعد با لحن شیطون و پرانرژی ای سعی کرد فضا رو عوض کنه:
    - ولی خودمونیما، نمیدونستم که مثل دختر بچه های لوس و دماغویی.
    لباسش رو از تنش دور کرد و با انگشت نشونش داد:
    - ببین همش رو با پیراهن من پاک کردی!
    خجالت زده نگاهش کردم که باخنده به حرف اومد:
    - خب نمیخواد مظلوم نگاه کنی. بخشیدمت. حالا هم پاشو زودتر وسایلت رو جمع کن که بریم یه چیز به این قورباغه ام بدم که قاروقورش دراومده.
    خودش بلند شد و دست من هم کشید و بلندم کرد.
    خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم:
    - آقا رادمان؟
    - جانم؟
    با جانم گفتنش یه چیزی تو دلم لرزید.
    با یه قیافه مظلوم گفتم:
    - نمیرید که؟
    لبخندی به روم زد و گفت:
    - جایی نمیرم ولی به یه شرط!
    - چه شرطی؟
    - باهام راحت حرف بزن.
    - خب من همینجوری راحتم.
    - من ناراحتم.
    فقط نگاهش کردم. خب برام سخت بود. دست خودم نبود که. این موضوع رو ادامه نداد و گفت:
    - من همینجا رو این مبل نزدیک اتاق میشینم. کاری بود صدام کن.
    - باشه مرسی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا